صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نوزدهم


    هنوز آخرین کلمات از دهن دکتر بیرون نیامده بود که حالت چهره اش تغییر کرد.

    تقریباً با خشونت زنش را از خود دور کرد، خودش را هم کنار کشید،

    به من نزدیک نشو، ممکن است آلوده ات کنم،

    و بعد در حالی که با مشت های گره کرده به پیشانی خود می کوفت گفت عجب احمقی هستم، عجب احمقی هستم، عجب دکتر ابلهی هستم،

    چرا زودتر به فکرم نرسید، تمام شب کنار تو بودم،

    بهتر بود در اتاق دفترم می خوابیدم و در راهم می بستم، و شاید حتی این هم کافی نبود،

    خواهش می کنم، از این حرف ها نزن، هرچه باید بشود می شود، بیا، بگذار صبحانه بیاورم،

    ولم کن، ولم کن،

    زنش فریاد زد نه، ولت نمی کنم، چه می خواهی، می خواهی این ور و آن ور سکندری بروی و به مبل و اثاث بخوری تا دفتر تلفن را پیدا کنی و با چشم های نداشته عقب شماره هایی که می خواهی بگردی، من هم خونسرد و بی خیال شاهد این صحنه باشم و تو کوزه ای زیج بنشینم که مبادا آلوده شوم.
    با سماجت بازوی شوهرش را گرفت و گفت بیا عشق من.


    هنوز اول صبح بود که دکتر فنجان قهوه و نان برشته ای را که زنش برایش آماده کرده بود، خورد،

    و ما می توانیم تصور کنیم با چه حالی خورد،

    برای سراغ گرفتن افراد پشت میزشان هنوز خیلی زود بود.

    منطق و کارآیی حکم می کرد که گزارش او درباره آنچه پیش آمده بود مستقیماً و در اسرع وقت به نظر مقام مسئولی در وزارت بهداری برسد،

    اما عقیده اش را خیلی زود عوض کرد چون متوجه شد صرف اینکه خود را پزشک معرفی کند که می خواهد مطلب مهمی را به اطلاع برساند برای قانع کردن کارمند ساده ای که تلفن چی، پس از مدت ها خواهش و تمنا ارتباطشان را برقرار کرده بود کافی نیست.

    مردک برای در جریان گذاشتن مافوقش خواهان جزئیات بیشتری بود،

    و واضح است که یک دکتر مسؤول حاضر نیست به اولین کارمند جزئی که با او حرف می زند خبر شیوع یک بیماری همه گیر را بدهد و موجب وحشت آنی گردد.

    کارمندی که در آن سوی خط بود جواب داد شما می گویی دکتر هستید، اگر مایلید حرفتان را باور کنم، البته باور می کنم،

    اما من هم تابع دستوراتی هستم، تا نگویید کارتان چیست اقدام بیشتری نمی توانم بکنم،

    محرمانه است،

    مطالب محرمانه را که تلفنی نمی گویند، بهتر است خودتان به اینجا بیایید،

    نمی توانم از خانه بیرون بروم،

    منظورتان این است که ناخوش اید،

    مرد کور پس از مکثی جواب داد بله، ناخوش ام.

    کارمند من باب متلک گفت پس بهتر است به یک دکتر تلفن کنید، به یک دکتر واقعی،

    و سپس با خوشحالی و رضایت از بذله گویی اش گوشی را گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیستم
    وقاحت مرد تودهنی محکمی به دکتر بود.

    چند دقیقه طول کشید تا به خود مسلط شد و توانست به زنش بگوید چه رفتار زشتی با او شده.
    بعد انگار چیزی را که باید از مدت ها قبل می دانسته تازه کشف کرده باشد، زیر لب و با اندوه گفت این هم از جنس بشر، نصفش بی علاقگی و نصفش خبث طینت.

    می خواست با ناباوری بپرسد حالا چه کنیم، که متوجه شد وقتش را تلف کرده،

    متوجه شد تنها راه مطمئن باری مطلع کردن مقامات صلاحیت دار صحبت با رئیس بیمارستان خودش است،

    پزشک به پزشک، بدون واسطه کارمندان اداری،

    بگذار رئیس بیمارستان قبول مسؤولیت کند و با نظام اداری دست و پنجه نرم کند.

    زنش شماره تلفن را گرفت، شماره ی بیمارستان را از حفظ بود.

    وقتی بیمارستان جواب داد، دکتر خودش را معرفی کرد و تند و سریع گفت متشکرم، خیلی خوب ام،

    لابد تلفن چی پرسیده بود حالتان چطور است دکتر،

    و جوابِ خیلی خوب هستیمِ ما، برای این است که در حال مرگ هم نمی خواهیم ناتوان جلوه کنیم،

    و اسم این کار، خود را از تنگ و تا نینداختن است، پدیده ای که فقط در نوع بشر دیده شده.

    وقتی که رئیس بیمارستان پای تلفن آمد و پرسید خب، چه خبره،

    دکتر پرسید تنهایید، کسی حرفمان را نمی شنود،

    نگران تلفن چی نباشید، او کارهای به تر از گوش دادن به صحبت های پزشک چشم پزشکی هم دارد، و تازه، فقط به بیماری های زنان علاقه مند است.

    گزارش دکتر مختصر اما کامل بود، بدون پیچ و خم و حشو و زواید،

    یک گزارش بالینی عاری از احساس که رئیس بیمارستان را در موقعیت خاص متعجب کرد
    پرسید واقعاً کاملاً کورید،

    کاملاً کور. به هرحال،

    شاید تصادفی باشد، شاید به معنای واقعی سرایتی در کار نبود،

    قبول، مدرکی دال بر همه گیری نیست،

    اما قضیه این نبوده که او کور شده باشد و من کور شده باشم و هر کدام در خانه مان نشسته باشیم و همدیگر را ندیده باشیم،

    آن مرد کور شده بود که به مطب من آمد و چند ساعت بعد من هم کور شدم،

    آیا می توانیم رد آن مرد را پیدا کنیم،

    من اسم و نشانی اش را در مطبم دارم،

    همین الان کسی را می فرستم آن جا،

    یک پزشک،

    بله، البته، یکی از همکارها،

    فکر نمی کنید لازم باشد وزارت خانه را در جریان بگذاریم،

    در حال حاضر شاید قدری عجولانه باشد، باید فکر وحشتی را کرد که چنین خبری در دل مردم می اندازد،

    به حق چیزهای نشنیده، کوری که مسری نیست،

    مرگ هم مسری نیست، ولی با این حال همه ما می میریم،

    خیلی خوب، شما منزل بمان تا من اقداماتم را بکنم، بعد هم دنبالت می فرستم، می خواهم معاینه ات کنم،

    فراموش نکن که کوری من در نتیجه معاینه ی یک مرد کور پیش آمد،

    نمی توانی مطمئن باشی، هرچه باشد نشانه های زیادی از علت و معلول وجود دارد،

    مسلم است، اما هنوز برای نتیجه گیری زود است،

    دو مورد مجزا ارتباط آماری ندارد، مگر اینکه تا حالا چندنفر غیر از ما دوتا هم مبتلا شده باشند،

    من وضع روحی تو را می فهمم اما از حدسیات یأس آورد بی اساس باید اجتناب کرد،

    خیلی متشکرم،

    خبر از من، خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و یکم

    نیم ساعت پس از این که با هزار زحمت، به کمک زنش ریش تراشید، تلفن زنگ زد.
    باز رئیس بیمارستان بود، اما این بار لحنش تغییر کرده بود.
    پسر بچه ای این جاست که ناگهان کور شده، همه چیز را سفید می بیند، مادرش می گوید دیروز به مطب شما آمده.
    آیا این پسر چشم چپش لوچ است،
    بله،
    پس حتماً خودش است،
    من دارم نگران می شوم، وضع واقعاً دارد جدی می شود،
    چطور است وزارت خانه را خبر کنیم،
    بله، البته، همین الان تلفن می کنم به رئیس بیمارستان.
    سه ساعت بعد، وقتی دکتر و زنش در سکوت ناهار می خورند و
    دکتر با تکه های گوشتی که زنش برایش بریده بود در بشقابش بازی می کرد، تلفن دوباره زنگ زد.
    زنش پای تلفن رفت و فوراً برگشت و گفت برای توست، از وزارت خانه است.
    به شوهرش کمک کرد از جا بلند شود و به اتاق دفتر برود و گوشی را بگیرد.
    گفت و گو کوتاه بود.
    وزارت خانه نام افرادی را می خواست که روز پیش به مطب او رفته بودند،
    دکتر جواب داد تمام جزئیات در پرونده ها ثبت است،
    نام، سن، وضعیت ازدواج، شغل، نشانی منزل، و در خاتمه پیشنهاد کرد همراه مأمور یا مأموران جمع آوری آن ها برود.
    در آن طرف سیم، لحن چکشی بود، نیازی نیست.
    تلفن دست به دست گشت و صدای جدید گفت عصر بخیر، وزیر صحبت می کند، می خواهم از طرف دولت از غیرت و حمیّت شما تشکر کنم،
    تردید ندارم که به برکت همین سرعت عمل شما خواهیم توانست وضع را مهار و محدود کنیم،
    در این فاصله خواهش داریم لطف کنید و در منزلتان بمانید.
    کلمات آخر رسمی و مؤدبانه ادا شد اما روشن بود که جنبه ی دستور داشت.
    دکتر گفت بله آقای وزیر، اما فرد آن سوی خط گوشی را گذاشته بود.

    چند دقیقه بعد، باز هم تلفن زنگ زد.
    رئیس بیمارستان بود،
    هراسان و با کلمات درهم و برهم گفت همین الان به من گفتند دو مورد کوری ناگهانی به پلیس گزارش شده،
    پلیس هستند،
    نه، یک زن و یک مرد، که مرد توی خیابان فریاد می زده کور شده، و زن توی یک هتل بود که کور شد، از قرار با مردی بوده،
    باید ببینم آن ها هم مریض های من بوند یا نه، اسم هایشان را می دانی،
    اسمی برده نشد،
    از وزارت خانه به من تلفن کردند، می خواهند بروند مطب سراغ پرونده ها،
    اما عجب داستانی شده، به من میگویی.
    دکتر گوشی را گذاشت،
    دست ها را به طرف چشم هایش گرفت، انگار می خواست بلای بدتری به سرشان نیاید،
    بعد با بی حالی گفت چقدر خسته ام،
    زنش گفت سعی کن قدری بخوابی، بیا تو را تختت ببرم،
    بی فایده است، نمی توانم بخوابم،
    تازه، روز هنوز تمام نشده، ممکن است باز هم خبری باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و دوم
    ساعت تقریباً شش بعدازظهر بود که تلفن برای آخرین بار زنگ زد.
    دکتر که کنار تلفن نشسته بود گوشی را برداشت.
    گفت بله، خودم هستم،
    با دقت به آنچه به او گفته می شد گوش کرد و فقط سرش را آرام تکان داد و گوشی را گذاشت،
    زنش پرسید کی بود،
    وزارت خانه، تا نیم ساعت دیگر یک آمبولانس دنبالم می فرستند،
    منتظر همین بودی،
    آره، کم و بیش،
    کجا می برندت،
    نمی دانم، لابد به یک بیمارستان،
    من چمدانت را می بندم، چند تکه لباس، چیزهای معمول،
    من که به مسافرت نمی روم،
    ما که نمی دانیم نقشه شان چیست،
    با ملایمت شوهرش را به اتاق خواب برد و روی تخت نشاند،
    تو همین جا آرام بنشین، همه کارها با من.
    دکتر صدای رفت و آمد زنش را می شنید
    که کشوها و گنجه ها را باز می کرد و می بست، لباس ها را برمیداشت و توی چمدانی که روی زمین بود می گذاشت،
    اما آنچه دکتر نمی دید این بود که
    علاوه بر لوازم خودش، چند بلوز و دامن، یک شلوار گشاد، یک لباس و چند جفت کفش نیز که می توانست زنانه باشد در چمدان گذاشته شد.
    از مغزش به نحوی مبهم گذشت که نیاز به این همه چیز ندارد، اما حرفی نزد چون وقت این حرف های پیش پا افتاده نبود.
    صدای بسته شدن چفت چمدان را شنید،
    بعد زنش گفت تمام شد، حالا برای آمدن آمبولانس حاضریم.
    چمدان را در نزدیک پله ها برد و
    پیشنهاد شوهرش را که گفت بگذار من این کار را بکنم، معلول که نیستم، قبول نکرد.
    بعد رفتند و روی مبل اتاق نشیمن منتظر نشستند.
    دست همدیگر را گرفته بودند،
    دکتر گفت معلوم نیست چه مدت از هم دور خواهیم بود،
    و زن جواب داد خودت را سر این چیزها ناراحت نکن.

    نزدیک به یک ساعت منتظر ماندند.
    وقتی زنگ در را زدند، زن بلند شد و رفت در را باز کرد.
    اما کسی پشت در نبود.
    به سراغ تلفن داخلی رفت، بسیار خوب، الان می آییم پایین.
    رو به شوهرش کرد و گفت پایین منتظرند، دستور اکید دارند که به آپارتمان نیایند،
    ظاهراً وزارت خانه باید خیلی نگران شده باشد.
    برویم.
    با آسانسور پایین رفتند،
    زن به شوهرش کمک کرد تا چند پله آخر را به سلامت پایین برود و سوار آمبولانس شود،
    سپس برگشت تا چمدان را بیاورد،
    خودش آن را بلند کرد و توی آمبولانس سر داد.
    دست آخر خودش سوار آمبولانس شد و کنار شوهرش نشست.
    راننده ی آمبولانس اعتراض کرد من فقط می توانم او را ببرم،
    دستور این است، شما باید پیاده شوید.
    زن با خونسردی جواب داد باید مرا هم ببرید، من همین الان کور شدم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و سوم

    پیشنهاد را شخص وزیر کرده بود.

    از هر جنبه ای که می گرفتی فکر بکر و درجه ی یکی بود،

    چه از نظر بهداشتی و چه از لحاظ اجتماعی و پی آمدهای سیاسی شان.

    تا زمانی که علل بیماری یا در اصطلاح صحیح تر، علت شناسی ابلیس سفید معلوم شود،

    و این نام را تخیل خلاق یک کارشناس به این کوری وحشتناک داده بود،

    تا زمانی که واکسن یا درمانی پیدا شود که از تکرار این پدیده در آینده جلوگیری کند،

    تمام اشخاصی که کور شده بودند، همراه با افرادی که به نحوی در تماس نزدیک با این بیماران بوده اند، می باید جمع آوری و قرنطینه شوند تا از موارد بیشتر سرایت آلودگی جلوگیری شود،

    و وقتی که این اطمینان حاصل می شد، می بایست تعداد این موارد را طبق آنچه ریاضی دانان نسبت به مرکب(Compound Ratio) می نامند، کم و بیش چندبرابر کرد.

    و آقای وزیر با این جمله ی لاتین به سخنانش پایان داد Qued erat demonstradum. (همان است که می خواستیم).

    طبق سنت دیرینه ای که از زمان وبا و تب زرد به ارث رسیده بود، کشتی های آلوده یا مشکوک می بایست چهل روز در دریا لنگر بیاندازند،

    یا به زبان قابل فهم برای همه، تمام این افراد باید تا اطلاع بعدی در قرنطینه بمانند.

    همین کلمات، تا اطلاع بعدی، به ظاهر عمداً اما در حقیقت به گونه ای مبهم توسط شخص وزیر ادا شد،

    چون چیز دیگری به نظرش نرسیده بود که بگوید، و بعدها منظورش را روشن کرد،

    منظورم این بود که این مدت می تواند از چهل روز تا چهل هفته، یا چهل ماه، یا چهل سال باشد، مهم این است که در قرنطینه بمانند.

    رئیس کمیسیون تدارکات یکان ها و امنیت که فی الفور برای جا به جایی و قرنطینه و سرپرستی بیماران انتخاب شده بود، گفت

    جناب وزیر حالا باید جای مناسبی برای نگه داری شان پیدا کنیم.

    وزیر می خواست بداند چه امکاناتی در اختیار دارند.



    یک تیمارستان متروکه داریم که هنوز تصمیم نگرفته ایم با آن چه کنیم،

    چند پادگان نظامی داریم که به خاطر تجدید سازمان ارتش خالی افتاده اند،

    یک ساختمان نزدیک به اتمام برای نمایشگاه تجاری داریم،

    و حتی، یک سوپرمارکت هم داریم که هیچ کس نمی داند چرا قرار است برچیده شود،

    به نظر شما کدام یک از این امکانات برای منظور ما بهتر است،

    پادگان ها،

    البته از سایر جاها امن ترند، اما یک ایراد دارند، وسعت محل، مراقبت از بازداشت شدگان را مشکل و پرهزینه می کند،

    بله، می فهمم،

    و اما در مورد سوپرمارکت، چه بسا با اشکالات قانونی مواجه شویم، مسائل قانونی را نمی شود نادیده گرفت، ساختمان نمایش گاه تجاری چطور است،

    به گمانم این یکی را باید فراموش کنیم جناب وزیر،

    چرا،

    صاحبان صنایع خوششان نخواهد آمد، میلیون میلیون در این طرح سرمایه گذاری شده،

    پس ما می مانیم و تیمارستان،

    بله جناب وزیر، تیمارستان،

    بسیار خوب، پس همان تیمارستان را انتخاب کنیم.



    به علاوه، ظاهراً بهترین امکانات را هم دارد،

    نه فقط دور تا دورش دیوار کشیده شده، بلکه این مزیت را هم دارد که ساختمان دو ضلع مجزا دارد که می توان از یکی برای آنهایی که کورند و از یکی برای اشخاص مشکوک به بیماری استفاده کرد و

    یک قسمت مرکزی هم هست که می شود آن را منطقه ی بی طرف حساب کرد و اشخاصی را که کور می شوند از آن راه به نزد سایر کورها برد،



    اما ممکن است مشکلی پیش بیاید،

    چه مشکلی جناب وزیر،

    مجبوریم کارمندانی بگذاریم که این نقل و انتقالات را نظارت کنند، تردید دارم که بتوانیم روی داوطلب حساب کنیم،

    خیال نمی کنم نیازی باشد جناب وزیر،

    چطور،

    اگر شخصی که مشکوک به آلودگی است کور شود، که البته دیر یا زود خواهد شد، مطمئن باشید جناب وزیر، آنهایی که هنوز بینا هستند، خودشان او را بی درنگ بیرون می کنند،

    حق با شماست،

    همانطور که اجازه نخواهند داد شخص کوری جا عوض کند و نزد آنها بیاید،

    احسنت به این استدلال،

    متشکرم جناب وزیر،

    آیا اجازه می دهید دستور عملیات را بدهم،

    بله، شما تام الاختیارید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و چهارم
    کمیسیون با سرعت و قابلیت شروع به کار کرد.
    پیش از تاریک شدن هوا، تمام کورهای شناسایی شده جمع آوری شدند، همراه با عده ی قابل توجهی از افرادی که بیم آلوده بودنشان می رفت،
    لااقل آنهایی که در یک عملیات سریع تجسسی شناسایی و مکان یابی شدند و در محدوده ی خانوادگی و حرفه ای اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند.
    اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند.
    سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند.
    در بزرگ ورودی فقط به اندازه ای باز شد که آن دو وارد محوصه شوند، و سپس فوراً بسته شد.
    طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود.
    گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید،
    با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعاً شش پله.
    داخل ساختمان، طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ،
    گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید.
    زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد.
    اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود.
    روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود.
    زن شوهرش را به انتهای بخش برد،
    او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیندازم.
    ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که لابد زمانی مطب پزشکان بود،
    مستراح های تاریک و خفه، آشپزخونه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود،
    یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند.
    پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه درخت ها گویی پوست انداخته بود.
    همه جا اشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت.
    در گنجه ای نیمه باز چشمش به چند کَت بند مخصوص دیوانگان خورد.
    وقتی پیش شوهرش برگشت گفت حدس بزن ما را کجا آورده اند،
    و می خواست اضافه کند به یک تیمارستان،
    اما دکتر دست پیش گرفت، نه، تو کور نیستی، نمی توانم به تو اجازه بدهم اینجا بمانی،
    بله، حق با توست، من کور نیستم،
    پس به آن ها می گویم تو را به خانه ببرند، بهشان می گویم دروغ گفتی تا پیش من بمانی.
    فایده ندارد، آنها که از این جا صدای تو را نمی شوند، تازه اگر هم می شنیدند، توجهی نمی کردند،
    اما آخر تو می بینی،
    فعلاً، اما حتماً من هم یکی از این روزها کور می شوم، یا شاید هر آن،
    خواهش می کنم، برگرد خانه،
    اصرار نکن، تازه، تردید دارم سربازها بگذارند خودم را تا دم پله ها برسانم،
    نمی توانم مجبورت کنم،
    نه عشق من، نمی توانی، من می مانم تا به تو و کسان دیگری که ممکن است به اینجا بیایند کمک کنم، اما به آنها نگو که من کور نیستم،
    چه کسان دیگری،
    حتماً خیال نمی کنی ما اینجا تنها می مانیم، این دیوانگی است، پس چه انتظاری داشتی؟
    ما توی تیمارستان ایم!

    بقیه ی کورها یک جا رسیدند.
    یکی پس از دیگری در خانه هایشان بازداشت شده بودند،
    اول از همه مردی که رانندگی می کرد،
    و بعد مردی که ماشین را دزدیده بود،
    دختری که عینک دودی داشت،
    پسرک لوچی که در بیمارستان پیدا شد و مادرش او را به آنجا برده بود.
    مادرش همراه او نیامده بود، زرنگی همسر دکتر را نداشت که بگوید کور شده در حالی که کوچک ترین ناراحتی چشمی نداشت،
    زن ساده ای است، دروغ نمی گوید، حتی اگر به نفعش باشد.
    این چند نفر افتان و خیزان وارد بخش شدند، به هوا چنگ می انداختند،
    اینجا دیگر طنابی برای هدایتشان نبود، باید خودشان رنج آشنایی با محیط را می کشیدند،
    پسرک گریه می کرد، مادرش را صدا می زد،
    و دختری که عینک دودی داشت می کوشید او را آرام کند، می گفت دارد می آید، دارد می آید،
    و چون عینک دودی داشت می توانست کور باشد یا نباشد،
    بقیه چشم به این طرف و آن طرف می گرداندند و نمی توانستند چیزی ببینند،
    اما دختری که عینک دودی داشت می گفت دارد می آید، دارد می آید، گویی حقیقتاً می تواند مادر درمانده ی پسرک را ببیند که از در وارد می شود.
    زن دکتر خم شد و آهسته به گوش شوهرش گفت چهار نفر دیگر آمده اند، یک زن، دو مرد، یک پسربچه،
    دکتر آهسته پرسید مردها چه شکلی اند،
    زنش قیافه آنها را تشریح کرد،
    دکتر گفت دومی را نمی شناسم، اما آن یکی، اینطور که می گویی، می تواند مرد کوری باشد که به مطب آمد.
    پسربچه یک چشمش چپ است و دختر عینک دودی دارد، جذاب است، هردوی آنها به مطب آمدند.
    تازه واردین با سر و صدایی که برای جست و جوی جای امن می کردند، این گفت و گو را نشنیدند،
    حتماً فکر می کردند کس دیگری که وضع آنها را داشته باشد آنجا نیست، و هنوز آن قدرها از کور شدنشان نگذشته بود تا حس شنوایی شان تیزتر از معمول شده باشد.
    سرانجام، انگار به این نتیجه رسیده باشند که سیلی نقد به از حلوای نسیه است، هریک روی اولین تختی که تصادفاً به آن برخوردند نشستند،
    دونفر مرد، بی آنکه بدانند، کنار هم قرار گرفتند.
    دختر هنوز به نجوا پسرک را تسلی میداد. گریه نکن، حالا می بینی، مادرت همین الان می آید.
    سکوت شد، آنگاه زن دکتر با صدای بلندی که تا انتهای بخش و در ورودی می رسید گفت ما اینجا دو نفر هستیم، شماها چند نفرید،
    این صدای نامنتظر تازه واردین را تکان داد،
    اما آن دو نفر مرد ساکت ماندند، و دختر بود که در حواب گفت خیال می کنم ما چهار نفر باشیم،
    من و این پسربچه،
    زن دکتر پرسید دیگر کی، چرا بقیه حرف نمی زنند،
    صدای مردانه ای آهسته گفت من هم اینجا هستم، گویی مشکل می توانست حرف بزند،
    صدای مردانه ی دیگری با کج خلقی غرید من هم هستم.
    زن دکتر پیش خود گفت مثل این که این ها از شناختن همدیگر واهمه دارند.
    نگاهشان کرد،
    عضلات صورتشان غیر ارادی می پرید، حالت عصبی داشند، گردن دراز کرده بودند، انگار چیزی را بو می کشند،
    اما عجیب این بود که حالت چهره شان یکسان بود، هم تهدیدآمیز و هم ترسان،
    اما نه ترسشان شباهتی به یکدیگر داشت و نه حالت تهدیدآمیزشان.
    زن از خودش پرسید بینشان چه گذشته است.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و پنجم در همین وقت صدای رسا و خشنی بلند شد،
    صدای فردی که از لحنش پیدا بود عادت به امر و نهی دارد.
    صدا از بلندگویی که به بالای در ورودی نصب شده بود می امد.
    کلمه ی توجه سه بار تکرار شد،
    و سپس صدا گفت دولت متاسف است که اجبارا و با فوریت تام وظیفه ی قانونی اش را برای حمایت از ملت در بحران کنونی به هر نحوی اعمال کند،
    یک بیماری همه گیر، که در حال حاضر مرض سفید نامیده می شود، بروز کرده، و ما برای جلوگیری از شیوع این بیماری به وجدان و همکاری همه ی شهروندان متکی هستیم،
    فرض این است که این بیماری همه گیر است و ما فقط شاهد چند مورد تصادفی و همزمان که هنوز قابل توجیه نیستند،نبوده ایم.
    این تصمیم که تمام افراد الوده در یک جا، وتمام افرادی که به گونه ای با انها تماس داشته اند در مجاورت انها اما مجزا نگهداری شوند، با ملاحظات دقیق اتخاذ شده است.
    دولت کاملا به مسئولیت های خود واقف است و امید دارد همه ی کسانی که این پیام را می شنوند و بی شک شهروندانی شریف هستند،
    قبول مسئولیت نموده و به یاد داشته باشند که قرنطینه ای که در حال حاضر در ان هستند،
    بدون هر گونه ملاحظات شخصی، نمادی از همبستگی انان با سایر شهروندان کشور است.
    پس از این مقدمه، از همه می خواهیم به دستورالعمل هایی که ذکر می شود با دقت توجه کنند،
    یک، چراغها در تمام مدت روشن می مانند،
    هر گونه دستکاری در کلیدهای برق بی ثمر است، کلیدها کار نمی کنند،
    دو، ترک بدون اجازه ی ساختمان به منزله ی مرگ انی است،
    سه، در هر بخش یک تلفن نصب شده که فقط برای درخواست تدارکات مورد نیاز نظافت و بهداشت از بیرون ساختمان است،
    چهار، بازداشت شدگان مسئول شستن البسه شان با دست هستند،
    پنج، توصیه می شود از هر بخش نماینده ای انتخاب شود، این توصیه جنبه ی دستور ندارد،
    بازداشت شدگان هر گونه که صلاح می دانند می توانند خود را، به شرط مقررات ذکر شده و اتی سازماندهی کنند،
    شش، روزی سه بار کانتینر های غذا کنار در ورودی قرار می گیرد،
    در سمت راست و چپ، به ترتیب برای بیماران و برای کسانی که مشکوک به الودگی هستند،
    هفت، باقیمانده ی غذا ها باید سوزانده شود،
    و این شامل کانتینرها و بشقاب و قاشق و چنگال هم می شود که همه از مواد قابل اشتعال ساخته شده اند،
    هشت، سوزاندن تمام این ها باید در حیاط های داخل ساختمان و یا در زمین ورزش انجام گیرد،
    نه، بازداشت شدگان مسئول خسارات ناشی از اتش سوزی هستند،
    ده، اگر اتش سوزی مهار نشود، چه عمدی و چه غیرعمدی، ماموران اتش نشانی دخالتی نخواهند کرد،
    یازده، همچنین، بازداشت شدگان در صورت بروز هر نوع بیماری نمی توانند به هیچ کمکی از خارج از ساختمان متکی باشند، و این امر در مورد نابسامانی های دیگر هم صدق می کند،
    دوازده،در صورت مرگ و میر به هر علتی، بازداشت شدگان لازم است بدون هیچ تشریفاتی جسد را در حیاط دفن کنند،
    سیزده، تماس بین ضلع بیماران و ضلع اشخاص مشکوک به الودگی باید در سرسرای مرکزی ساختمان صورت بگیرد،
    چهارده، اگر افراد مشکوک به الودگی ناگهان کور شوند، باید بی درنگ به ضلع دیگر ساختمان انتقال یابند،
    پانزده،این اطلاعیه هر روز در همین ساعت برای استفاده ی تازه واردین پخش خواهد شد.
    دولت و ملت انتظار دارند همه از زن ومرد به وظیفه خود عمل کنند. شب بخیر.
    در سکوتی که به دنبال امد، صدای پسرک به وضوح شنیده می شد، مامانم را می خواهم، اما کلمات بدون هیچ احساسی ادا می شد، مانند جمله ای که در یک دستگاه خودکار گیر کرده باشد ونسنجیده و در وقت نامناسب پخش شود.
    دکتر گفت دستوراتی که شنیدیم جای شک باقی نمی گذارد، ما در قرنطینه ایم، کاملا منزوی هستیم و امیدی هم برای خارج شدن از اینجا نیست مگر اینکه علاجی برای این بیماری پیدا شود.
    دختری که عینک دودی داشت گفت من صدای شما را می شناسم،
    من پزشک هستم، چشم پزشک،
    در این صورت شما باید دکتری باشید که من دیروز پیشش بودم،از صدایتان شما را شناختم،
    بله، شما کی هستید، من ورم ملتحمه دارم و خیال نمی کنم هنوز خوب شده باشد، اما حالا، چون به کلی کورم، زیاد فرقی نمی کنه،
    پسری که با شماست چطور،
    پسر من نیست، من بچه ندارم.
    دکتر گفت دیروز یک پسر لوچ را معاینه کردم، تو نبودی،
    چرا، من بودم، جواب پسرک با لحن ازرده ی کسی گفته شد که ترجیح می دهدبه نقص او اشاره نشود، و حق هم داشت، چون این گونه نقصها، مثل هر ناراحتی جسمی دیگری، به مجرد یاداوری، اگر هم تاکنون به چشم نمی امدند، چشمگیر می شوند.
    دکتر پرسید ایا کس دیگری هم اینجا هست که من بشناسم، ایا مردی که به اتفاق همسرش دیروز به مطب من امد ممکن است اینجا باشد،مردی که در حین رانندگی ناگهان کور شد،
    مردی که اول کور شد جواب داد چرا، منم،
    ایا کس دیگری هم هست، خواهش می کنم بگویید، ما مجبوریم تا خدا می داند کی اینجا با هم زندگی کنیم، پس لازم است با هم اشنا شویم.
    ماشین دزد زیر لب گفت بله، بله، فکر می کرد همین برای ابراز وجودش کافیست،
    اما دکتر با اصرار گفت این صدای ادم نسبتا جوانی است، شما ان مریض مسنی نیستید که اب مروارید داشت،
    نه دکتر، نیستم،
    چطور کور شدید،
    در خیابان راه می رفتم،
    خب چه شد،
    هیچی، همینطور که در خیابان می رفتم ناغافل کور شدم.
    دکتر خواست بپرسد ایا او هم کوری سفید دارد که به موقع خودداری کرد، چه فایده، جوابش هر چه بود، چه کوری سفید یا چه کوری سیاه، نمی توانستند این محل را ترک کنند.
    دکتر با تردید دستش را به سوی زنش دراز کرد و در نیمه راه دست او را یافت، زنش گونه ی او را بوسید،
    هیچکس دیگری نمی توانست ان پیشانی گره خورده، لبهای کشیده، چشمهای مرده و شیشه مانند او را ببیند، چشمهایی که به نظر می امد می بینند و نمی دیدند،
    پیش خود گفت نوبت من هم میرسد، شاید درست همین الان، پیش از ان که حرفم تمام شود، هر ان، همانطور که به سراغ بقیه امد، یا شاید بیدار شوم و ببینم کور شده ام، یا وقتی چشم هم می گذارم که بخوابم، به خیال این که چرتم برده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و ششم زن به چهار نفر کور نگاه کرد، روی تخت هایشان نشسته بودند، اندک بار و بنه ای که توانسته بودند همراه بیاورند کنار پایشان بود،
    پسرک با کیف بنددار مدرسه،
    بقیه با چمدانهای کوچکی که گویی برای تعطیل اخر هفته اماده کرده باشند.
    دختری که عینک دودی داشت اهسته با پسرک حرف می زد،
    در ردیف مقابل، مردی که اول کور شد و ماشین دزد، بی انکه بدانند، نزدیک هم، با یک تخت خالی فاصله، روبروی یکدیگر نشسته بودند.
    دکتر گفت دستورات را همه مان شنیدیم، از حالا به بعد هر چه پیش بیاید، در یک مورد تردیدی نیست، هیچ کس به کمک ما نخواهد امد، پس بهتر است وقت تلف نکنیم و سر و سامانی بگیریم، چون بزودی این بخش پر می شود، این بخش و سایر بخش ها،
    دختر پرسید از کجا می دانید که اینجا بخش های دیگری هم دارد،
    زن دکتر جواب داد ما در ساختمان گشته ایم و این بخش را انتخاب کردیم چون به در ورودی نزدیکتر است،
    و دست شوهرش را به علامت هشدار فشرد که مواظب باشد.
    دختر گفت دکتر، بهتر است شما ریاست بخش را به عهده بگیرید، هر چه باشد شما دکتر هستید.
    دکتر بی چشم و بدون دارو به چه درد می خورد،
    اما شما صلاحیت دارید.
    زن دکتر لبخندی زد، خیال می کنم باید قبول کنی، البته اگر سایرین موافق باشند،
    به نظرم فکر خوبی نباشد،
    چرا،
    چون فعلا ما اینجا شش نفریم، اما تا فردا حتما بیشتر خواهیم شد، هر روز اشخاص جدیدی خواهند امد، نمی شود انتظار داشت ریاست کسی را قبول کنند که انتخابش نکرده اند،
    ان هم کسی که در ازای احترامشان چیزی ندارد به انها بدهد، ولو فرض کنیم راضی شوند ریاست و مقررات مرا قبول کنند،
    در این صورت زندگی کردن در اینجا خیلی سخت می شود، تازه خیلی شانس اورده ایم اگر خیلی سخت باشد.
    دختری که عینک تیره داشت گفت من نظر سوئی نداشتم، اما راستش را بگویم حق با شماست دکتر، هرکی هرکی خواهد شد.
    یکی از مردها، یا تحت تاثیر این سخنان و یا چون دیگر نمی توانست خشمش را بخورد، از جا پرید و فریاد کشید این مردک مسئول بدبختی ماست، اگر می توانستم ببینم، می کشتمش،
    و به سمتی که تصور می کرد مرد دیگر نشسته باشد، اشاره می کرد.
    انقدر ها هم از هدف فاصله نداشت، اما حرکت نمایشی اش مضحک بود چون انگشت اتهامش متوجه یک پاتختی بیگناه بود.
    دکتر گفت خونسرد باشید، هیچکس مسئول یک بیماری همه گیر نیست، همه قربانی هستند،
    اگر من انسان خوبی نبودم، اگر کمک نکرده بودم او را به خانه اش برسانم، هنوز صاحب چشمهای عزیزم بودم.
    دکتر پرسید شما کی هستید، اما شاکی جواب نداد و به نظر امد از حرفی که زده ناراحت است.
    انگاه صدای مرد دیگری بلند شد، او مرا به خانه رساند، راست می گوید، اما بعد از موقعیت من سوء استفاده کرد و ماشینم را دزدید،
    دروغ است، من چیزی ندزدیدم،
    البته که دزدیدی،
    هر کس ماشینت را زده، من نبودم، پاداش من برای عمل خیرم کوری بود، تازه، خیلی دلم می خواهد بدانم شاهدت کجاست.
    زن دکتر گفت این جر و بحث هیچ مسئله ای را حل نمی کند، ماشین بیرون است و شما دو تا اینجا.
    بهتر است اشتی کنید، یادتان باشد که ما باید اینجا همه با هم زندگی کنیم،
    مردی که اول کور شد گفت من یکی را حساب نکنید، من به بخش دیگری می روم، به دورترین نقطه ی ممکن از این شیاد که دلش امد مال یک ادم کور را بدزدد،
    تازه می گوید به خاطر من کور شده، پس همان بهتر کور بماند، اقلا معلوم می شود که هنوز در این دنیا عدالتی هست.
    چمدانش را بلند کرد و در حالی که پا به زمین می کشید تا سکندری نخورد، با دست ازادش کورمال کورمال در راهروی میان دو ردیف تخت راه افتاد و پرسید بخش های دیگر کجاست،
    اما اگر هم جوابی گرفت، نشنید، چون ناگهان خود را زیر باران مشت و لگد ماشین دزد یافت که برای گرفتن انتقام از مردی که موجب تمام مصیبت هایش می دانست، تهدیدش را عملی کرده بود.
    در ان فضای بسته غلت می زدند و هر لحظه یکی بر دیگری مسلط می شد، گاهی هم به پایه ی تخت ها می خوردند،
    و در این فاصله، پسرک لوچ که باز هم سخت ترسیده بود، از نو گریه می کرد و مادرش را صدا می زد.
    زن دکتر بازوی شوهرش را گرفت، می دانست که نمی تواند به تنهایی مانع کتک کاری انها شود، دکتر را به محلی برد که دو دشمن خشمگین نفس نفس می زدند و روی زمین تقلا می کردند.
    دستهای شوهرش را هدایت کرد و خودش عهده دار مرد کوری شد که قدری به نظرش ارام تر می امد، و با مشقت زیاد، زن و شوهر ان دو نفر را از هم سوا کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و هفتم دکتر با عصبانیت گفت رفتار شما ابلهانه است، اگر خیال دارید از اینجا جهنم بسازید، کاملا موفقید، اما یادتان باشد که ما اینجا تنها هستیم، توقع کمکی از بیرون نمی توانیم داشته باشیم، می شنوید،
    ماشینم را دزدید، این حرف را مردی که اول کور شد و در این کشمکش کتک بیشتری خورده بود، با ناله گفت،
    زن دکتر گفت فراموشش کنید، چه اهمیتی دارد، وقتی ماشین شما را بردند در وضعی نبودید که بتوانید ان را برانید.
    شاید، اما ماشین مال من بود، و این پست فطرت ان را برد و معلوم نیست کجا گذاشت،
    دکتر گفت به احتمال زیاد ماشین باید همان جایی باشد که این مرد کور شد،
    دزد یکهو صدایش را ول کرد که، شما خیلی زبلی دکتر،
    بله قربان، شکی در این مورد ندارم.
    مردی که اول کور شد، انگار بخواهد خود را از دستهایی که او را گرفته ازاد کند، حرکتی کرد، اما خیلی کوشش نکرد، گویی فهمیده بود که احساس خشمش، ولو موجه، موجب برگشت ماشینش نمی شود، و ماشین هم بینایی اش را به او باز نمی گرداند.
    اما دزد به تهدیدش ادامه داد، اگر فکر می کنی به همین اسانی از چنگ من خلاص می شوی، خیلی خوش خیالی، اره، ماشینت را من دزدیدم، اما تو چشم من را دزدیدی، کدام دزدتریم،
    دکتر اعتراض کرد دیگر کافیست، اینجا ما همه کوریم و نه کسی را محکوم می کنیم و نه انگشت روی کسی می گذاریم،
    دزد با لحنی تحقیر امیز جواب داد من به بدبختی دیگران کاری ندارم،
    دکتر به مردی که اول کور شد گفت اگر مایلید به بخش دیگری بروید همسرم شما را به انجا می برد، او راه و چاه اینجا را از من بهتر بلد است،
    نه، متشکرم، عقیده ام عوض شد، ترجیح می دهم همین جا بمانم.
    دزد با تمسخر گفت این نی نی کوچولو می ترسد تنها بماند مبادا گیر لولو خرخره بیفتد،
    دکتر که کاسه صبرش لبریز شده بود فریاد زد بس کنید،
    دزد پرخاش کنان گفت گوشت به من باشه دکتر، ما اینجا همه مساوی هستیم و تو حق نداری به من امر و نهی کنی،
    کسی امر و نهی نمی کند، من فقط می خواهم این مرد بیچاره را راحت بگذارید،
    باشه، باشه، اما مراقب رفتارت با من باش، اگر پا روی دمم بگذارند هیچکس جلو دارم نیست، ولی هم می توانم دوست خیلی خوبی باشم و هم دشمن خیلی خطرناکی.
    دزد با حرکاتی تهاجمی و جسورانه تختی را که قبلا رویش نشسته بود کورمال کورمال پیدا کرد، چمدانش را زیر تخت سر داد، و انگاه انگار بخواهد هشدار دهد اعلام کرد
    حالا می خواهم یک کم بخوابم، چشمتان را درویش کنید می خواهم لباسهایم را بکنم.
    دختری که عینک دودی داشت به پسرک لوچ گفت تو هم بهتر است بخوابی، همین ور بمان و اگر شب چیزی خواستی، مرا صدا کن،
    پسرک گفت جیش دارم.
    با شنیدن این حرف همگی ناگهان احساس کردند ادرارشان گرفته، و افکاری که از مغزشان گذشت کم و بیش از این قرار بود،
    خب، با این مشکل چه کنیم،
    مردی که اول کور شد زیر تخت عقب لگن گشت، اما همزمان مایل بود لگنی نباشد چون از ادرار کردن در حضور دیگران شرم داشت، ولو اینکه انها نتوانند ببینند، اما صدای ادرار مشخص و خجالت اور است،
    مردها حاقل از تدبیری استفاده می کنند که برای زنها امکان پذیر نیست، و در این مورد شانس بیشتری دارند.
    دزد روی تختش نشسته بود و می گفت گندش بگیرد، اینجا برای شاش کردن کجا باید رفت،
    دختری که عینک دودی داشت با اعتراض گفت مواظب حرف زدنت باش، یک بچه اینجاست،
    به روی چشم، عزیز جان، اما اگر مستراح پیدا نکنی، همین حالاست که شاش بچه ات از لای لنگهایش سرازیر شود.
    زن دکتر میانه را گرفت و گفت شاید من بتوانم توالتها را پیدا کنم، یادم هست بویشان به دماغم خورد.
    دختری که عینک دودی داشت گفت من هم می ایم، و دست پسر بچه را گرفت،
    دکتر گفت بهتر است همگی برویم، این جوری در مواقع ضروری راه را یاد می گیریم،
    ماشین دزد بی انکه جرات کند حرفش را بلند بزند پیش خود گفت می دانم چه فکری توی کله ات است، تو نمی خواهی همسر مامانی ات هر دفعه که من شاشم بگیرد همراهم بیاید.
    معنی ضمنی این فکر نیاز جسمانی اش را کمی بیدار کرد و او را به تعجب واداشت، انگار که کوری باید از شور جنسی بکاهد.
    پیش خود فکر کرد خب، پس همه چیز هم از دست نرفته، توی کشته ها و زخمی ها هم یک ادم زنده پیدا میشه، و صحبتشان را از یاد برد و به خیال پردازی پرداخت.
    فرصت زیادی برای این کار پیدا نکرد، دکتر می گفت یک صف درست کنیم، همسرم راهنما می شود، هر کس دستش را روی شانه ی نفر جلویی بگذارد، اینجوری دیگر کسی گم نمی شود.
    مردی که اول کور شد به صدای بلند گفت من با این مرد هیچ جا نمی روم، به وضوح اشاره اش به شیادی بود که مالش را دزدیده بود.
    یا برای پیدا کردن همدیگر و یا برای اجتناب از برخورد به یکدیگر به زحمت می توانستند در راهروی تنگ جم بخورند،بیشتر به این خاطر که زن دکتر مجبور بود مثل کورها راه برود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و هشتم


    بلاخره صف تشکیل شد،
    دختری که عینک دودی داشت دست پسرک لوچ را در دست گرفته بود و او را راه می برد،
    پشت سرش دزد با زیرشلوار و زیرپیراهن می آمد،
    دکتر پشت سر دزد بود،
    و آخر از همه، مردی که اول کور شد، فعلاً مصون از هر نوع تهاجم بدنی.
    خیلی آهسته حرکت می کردند، انگار به شخصی که هدایتشان می کرد اطمینان نداشتند،
    با دست آزادشان به عبث در جست و جوری یافتن چیزی محکم مثل در و دیوار بودند.
    دزد که پشت سر دختر قرار داشت، از بوی عطر او و افکار قبلی خودش، تحریک شد،
    تصمیم گرفت از دست هایش استفاده ی بهتری کند،
    با یکی پشت گردن دختر، زیر موهایش را نوازش داد، و با دست دیگر، خیلی بی تعارف و علنی، سینه اش را گرفت.
    دختر به جنب و جوش افتاد تا اخالی بدهد، اما مرد محکم او را گرفته بود.
    آنگاه دختر با تمام قدرت لگدی به عقب سر حواله کرد. پاشنه ی کفشش، که مثل میخ تیز بود، ران لخت دزد را سوراخ کرد
    و او که غافل گیر شده بود فریادش از درد به هوا رفت.

    زن دکتر برگشت و پرسید چه خبر است،
    دختری که عینک دودی داشت در جواب گفت پایم سر خورد و مثل اینکه نفر پشت سری ام را زخمی کردم.
    خون از لای انگشتان دزد که ناله می کرد و فحش میداد و می خواست بفهمد چقدر صدمه دیده است، جاری شده بود،
    من زخمی شدم، این سلیطه نمی فهمد پایش را کجا می گذارد،
    و دختر چکشی جواب داد تو هم نمی فهمی دست هایت را کجا می گذاری.
    زن دکتر ماجرا را فهمید، اول لبخند زد، اما بعد دید زخم خیلی عمیق است،
    خون از ران مرد فلک زده سرازیر شده، و نه آب اکسیژنه دارند و نه ید، نه چسب زخم و نه تنزیب، و نه هیچ نوع ماده ی ضد عفونی، هیچ، هیچی ندارند.

    صف بهم خورده بود،
    دکتر می پرسید زخم کجاست،
    این جا، این جا، کجا، روی رانم، مگر نمی بینی، این ماده سگ پاشنه ی کفشش را فرو کرد توی رانم،
    من هم پایم سر خورد، دست خودم که نبود،
    دختر حرفش را آنقدر تکرار کرد که از فرط عصبانیت داد کشید این حرام زاده مرا دستمالی می کرد، فکر می کرد چطور زنی هستم.
    زن دکتر مداخله کرد، این زخم باید فوراً پانسمان شود،
    دزد پرسید آب از کجا بیاوریم،
    از آشپزخانه، در آشپزخانه آب هست، اما لازم نیست همه برویم، من و شوهرم او را می بریم، بقیه همین جا منتظر بمانید، زود برمیگردیم،
    پسرک گفت من جیش دارم،
    یک کمی خودت را نگه دار، همین الان برمی گردیم.

    زن دکتر می دانست که باید یک بار به سمت راست و یک بار به سمت چپ بپیچد، سپس از راهروی تنگی که یک زاویه ی قائمه تشکیل می داد بگذرذ تا به آشپزخانه که در انتهای آن بود برسد.
    پس از چند قدم، تظاهر کرد که راه را گم کرده، ایستاد، چند قدم عقب رفت، گفت آه، حالا یادم آمد،
    و از آنجا یک راست یه آشپزخانه رفتند،
    وقت را نمی شد تلف کرد، خون ریزی شدید شده بود.
    اول آب شیر کثیف بود، مدتی طول کشید تا رنگش روشن شود، آب مانده و ولرم بود، انگار در لوله ها گندیده بود،
    اما مرد از تماس آب با زخمش نفس راحتی کشید. زخم بدی بود.
    زن دکتر پرسید حالا چطوری باید زخمش را بست.
    زیر یکی از میزها چند کهنه ی کثیف که لابد زمین شور بود، دیده می شد، اما استفاده از آن ها اصلاً صلاح نبود،
    زن گفت گمان نکنم اینجا چیز به درد بخوری پیدا شود، و تظاهر به جست و جو کرد،

    دزد ناله کنان گفت اما این جوری که نمیشه ولم کرد دکتر، خون ریزی بند نمیاد، خواهش می کنم به من کمک کنید، مرا ببخشید اگر چند لحظه پیش به شما جسارت کردم،
    دکتر گفت ما می خواهیم به شما کمک کنیم، وگرنه اینجا نبودیم،
    و به او دستور داد زیر پیراهنتان را در بیاورید، چاره ی دیگری نیست.
    مرد زخمی زیر لب مِن مِن کرد که به زیر پیراهنش نیاز دارد، اما آن را درآورد.

    زن دکتر وقت را برای درست کردن باند تلف نکرد و زیر پیراهن را دور ران او پیچید و محکم کشید و توانست با رکاب ها و تکه ای از زیرپیراهن یک گره زخمت سردستی روی آن بزند.
    این ها حرکاتی نبود که فرد کوری بتواند به آسانی انجام دهد،
    اما زن هم در وضعی نبود که وقت را صرف تظاهر کند، همین که تظاهر کرد راه را گم کرده کافی بود.

    دزد احساس کر جریان مشکوکی در کار است، منطق حکم می کرد که دکتر، ولو این که چشم پزشک باشد، زخم را پانسمان کند،
    اما کاری که برایش انجام میشد موجب تسلی خاطر و از میان رفتن تردیدهایش شد، تردیدهای مبهم و زودگذری که از مغرش گذشته بود.
    همراه با مرد زخمی که لنگان لنگان می آمد، نزد دیگران برگشتند،
    و وقتی به آنها رسیدند، زن دکتر بلافاصله متوجه شد که پسرک لوچ نتوانسته خود را نگه دارد و شلوارش را خیس کرده.
    نه مری که اول کور شد و نه دختری که عینک دودی داشت متوجه این موضوع نشده بودند.

    پسرک یک دایره ادرار زیر پاهایش داشت و لبه های شلوارش هنوز خیس بود و چکه می کرد.
    اما زن دکتر، انگار نه انگار که طوری شده، گفت برویم توالت ها را پیدا کنیم.
    کورها دست دراز کردند تا یکدیگر را بیابند،
    غیر از دختری که عینک دودی داشت و با صراحت گفت نمی خواهد جلوی مرد وقیحی باشد که او را دستمالی کرده،
    دست آخر صف تشکیل شد،
    دزد جایش را با مردی که اول کور شد عوض کرد و دکتر بین آنها قرار گرفت. لنگیدن دزد بدتر شده بود و زخمش آنچنان زق زق می کرد که انگار جای قلبش عوض شده بود و به ته یک سوراخ رفته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/