قسمت بیست و هشتم
بلاخره صف تشکیل شد،
دختری که عینک دودی داشت دست پسرک لوچ را در دست گرفته بود و او را راه می برد،
پشت سرش دزد با زیرشلوار و زیرپیراهن می آمد،
دکتر پشت سر دزد بود،
و آخر از همه، مردی که اول کور شد، فعلاً مصون از هر نوع تهاجم بدنی.
خیلی آهسته حرکت می کردند، انگار به شخصی که هدایتشان می کرد اطمینان نداشتند،
با دست آزادشان به عبث در جست و جوری یافتن چیزی محکم مثل در و دیوار بودند.
دزد که پشت سر دختر قرار داشت، از بوی عطر او و افکار قبلی خودش، تحریک شد،
تصمیم گرفت از دست هایش استفاده ی بهتری کند،
با یکی پشت گردن دختر، زیر موهایش را نوازش داد، و با دست دیگر، خیلی بی تعارف و علنی، سینه اش را گرفت.
دختر به جنب و جوش افتاد تا اخالی بدهد، اما مرد محکم او را گرفته بود.
آنگاه دختر با تمام قدرت لگدی به عقب سر حواله کرد. پاشنه ی کفشش، که مثل میخ تیز بود، ران لخت دزد را سوراخ کرد
و او که غافل گیر شده بود فریادش از درد به هوا رفت.
زن دکتر برگشت و پرسید چه خبر است،
دختری که عینک دودی داشت در جواب گفت پایم سر خورد و مثل اینکه نفر پشت سری ام را زخمی کردم.
خون از لای انگشتان دزد که ناله می کرد و فحش میداد و می خواست بفهمد چقدر صدمه دیده است، جاری شده بود،
من زخمی شدم، این سلیطه نمی فهمد پایش را کجا می گذارد،
و دختر چکشی جواب داد تو هم نمی فهمی دست هایت را کجا می گذاری.
زن دکتر ماجرا را فهمید، اول لبخند زد، اما بعد دید زخم خیلی عمیق است،
خون از ران مرد فلک زده سرازیر شده، و نه آب اکسیژنه دارند و نه ید، نه چسب زخم و نه تنزیب، و نه هیچ نوع ماده ی ضد عفونی، هیچ، هیچی ندارند.
صف بهم خورده بود،
دکتر می پرسید زخم کجاست،
این جا، این جا، کجا، روی رانم، مگر نمی بینی، این ماده سگ پاشنه ی کفشش را فرو کرد توی رانم،
من هم پایم سر خورد، دست خودم که نبود،
دختر حرفش را آنقدر تکرار کرد که از فرط عصبانیت داد کشید این حرام زاده مرا دستمالی می کرد، فکر می کرد چطور زنی هستم.
زن دکتر مداخله کرد، این زخم باید فوراً پانسمان شود،
دزد پرسید آب از کجا بیاوریم،
از آشپزخانه، در آشپزخانه آب هست، اما لازم نیست همه برویم، من و شوهرم او را می بریم، بقیه همین جا منتظر بمانید، زود برمیگردیم،
پسرک گفت من جیش دارم،
یک کمی خودت را نگه دار، همین الان برمی گردیم.
زن دکتر می دانست که باید یک بار به سمت راست و یک بار به سمت چپ بپیچد، سپس از راهروی تنگی که یک زاویه ی قائمه تشکیل می داد بگذرذ تا به آشپزخانه که در انتهای آن بود برسد.
پس از چند قدم، تظاهر کرد که راه را گم کرده، ایستاد، چند قدم عقب رفت، گفت آه، حالا یادم آمد،
و از آنجا یک راست یه آشپزخانه رفتند،
وقت را نمی شد تلف کرد، خون ریزی شدید شده بود.
اول آب شیر کثیف بود، مدتی طول کشید تا رنگش روشن شود، آب مانده و ولرم بود، انگار در لوله ها گندیده بود،
اما مرد از تماس آب با زخمش نفس راحتی کشید. زخم بدی بود.
زن دکتر پرسید حالا چطوری باید زخمش را بست.
زیر یکی از میزها چند کهنه ی کثیف که لابد زمین شور بود، دیده می شد، اما استفاده از آن ها اصلاً صلاح نبود،
زن گفت گمان نکنم اینجا چیز به درد بخوری پیدا شود، و تظاهر به جست و جو کرد،
دزد ناله کنان گفت اما این جوری که نمیشه ولم کرد دکتر، خون ریزی بند نمیاد، خواهش می کنم به من کمک کنید، مرا ببخشید اگر چند لحظه پیش به شما جسارت کردم،
دکتر گفت ما می خواهیم به شما کمک کنیم، وگرنه اینجا نبودیم،
و به او دستور داد زیر پیراهنتان را در بیاورید، چاره ی دیگری نیست.
مرد زخمی زیر لب مِن مِن کرد که به زیر پیراهنش نیاز دارد، اما آن را درآورد.
زن دکتر وقت را برای درست کردن باند تلف نکرد و زیر پیراهن را دور ران او پیچید و محکم کشید و توانست با رکاب ها و تکه ای از زیرپیراهن یک گره زخمت سردستی روی آن بزند.
این ها حرکاتی نبود که فرد کوری بتواند به آسانی انجام دهد،
اما زن هم در وضعی نبود که وقت را صرف تظاهر کند، همین که تظاهر کرد راه را گم کرده کافی بود.
دزد احساس کر جریان مشکوکی در کار است، منطق حکم می کرد که دکتر، ولو این که چشم پزشک باشد، زخم را پانسمان کند،
اما کاری که برایش انجام میشد موجب تسلی خاطر و از میان رفتن تردیدهایش شد، تردیدهای مبهم و زودگذری که از مغرش گذشته بود.
همراه با مرد زخمی که لنگان لنگان می آمد، نزد دیگران برگشتند،
و وقتی به آنها رسیدند، زن دکتر بلافاصله متوجه شد که پسرک لوچ نتوانسته خود را نگه دارد و شلوارش را خیس کرده.
نه مری که اول کور شد و نه دختری که عینک دودی داشت متوجه این موضوع نشده بودند.
پسرک یک دایره ادرار زیر پاهایش داشت و لبه های شلوارش هنوز خیس بود و چکه می کرد.
اما زن دکتر، انگار نه انگار که طوری شده، گفت برویم توالت ها را پیدا کنیم.
کورها دست دراز کردند تا یکدیگر را بیابند،
غیر از دختری که عینک دودی داشت و با صراحت گفت نمی خواهد جلوی مرد وقیحی باشد که او را دستمالی کرده،
دست آخر صف تشکیل شد،
دزد جایش را با مردی که اول کور شد عوض کرد و دکتر بین آنها قرار گرفت. لنگیدن دزد بدتر شده بود و زخمش آنچنان زق زق می کرد که انگار جای قلبش عوض شده بود و به ته یک سوراخ رفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)