صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 46

موضوع: .:: داستانهای طنز کوتاه ::.

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آقا دیب داری ؟؟؟ ....



    yhhtqqc0pid2dzqk59m8





    یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟
    کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟
    یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
    کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
    یارو می گه: بابا دیب، دیب!
    طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

    اون میآد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟
    یارو می گه: دیب!
    رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
    یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره.
    رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
    یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟
    رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه…

    یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا
    زبونش می‌گیره. فکر کنم بفهمه این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.
    رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره
    دنبالش، سریع برش داره بیارتش.
    می‌رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟

    یارو می گه: دیب!
    کارمنده می گه: دیب؟
    یارو: آره.
    کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟
    یارو: آره.
    کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!
    همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی
    انبار و دیب رو میذاره توی یه مشمع مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی
    کارش.
    همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟
    کارمنده می گه: دیب!
    می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
    می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!
    رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم
    دیب چیه؟
    کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    .::سوال 95 امتیازی::.




    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
    اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و
    از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
    چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
    ” کدام لاستیک پنچر شده بود ؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آزمون استخدامي در سازمان c.i.a


    روزي c.i.a اقدام به گزينش فرد مناسبي براي انجام کارهاي تروريستي کرد
    اين کار بسيار محرمانه بود؛ به طوري که تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنکه تصميم به شرکت کردن در دوره ها بگيرند، چک شد
    پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يک زن ازميان تمام شرکت کنندگان مناسب اين کار تشخيص داده شدند

    در روز تست نهايي ، در حالي که تنها يک نفر از ميان آنها بايد براي اين پست انتخاب مي گرديد ،
    مامور c.i.a يکي از آقايان شرکت کننده را به دري بزرگ نزديک کرد و در حاليکه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
    ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي کني، وارد اين اتاق شو و همسرت را که بر روي صندلي نشسته است بکش
    مرد نگاهي وحشت زده به او کرد و گفت :
    حتما شوخي مي کنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليک کنم

    مامور نگاهي کرد و گفت : متاسفم ، مسلما شما فرد مناسبي براي اين کار نيستيد
    بنا براين مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليکه اسحه اي را به او مي دادند گفتند
    ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني! همسرت درون اتاق نشسته است، اين اسلحه را بگير و او بکش

    مرد دوم کمي بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سکوت برقرار شد
    پس از 5 دقيقه او با چشماني اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت :
    من سعي کردم به او شليک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شليک کنم. حدس مي زنم که من فرد مناسبي براي اين کار نباشم
    مامور پاسخ داد : نه، نيستي ! همسرت را بردار و به خانه برو

    حالا تنها خانم شرکت کننده باقي مانده بود ، آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند و به او گفتند

    ما بايد مطمئن باشيم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. اين تست نهايي است. داخل اتاق ، همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بکش
    او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد
    ... حتي قبل از آنکه در اتاق بسته شود آنها صداي شليک 7گلوله را يکي پس از ديگري شنيدند

    بعد از آن سر و صداي وحشتناکي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، کوبيده شدن به در و ديوار را شنيدند! اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت و سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ايستاده بود ديدند

    او در حاليکه عرق را از پشاني اش پاک مي کرد گفت
    شما لعنتيها بايد مي گفتيد که گلوله ها مشقي است ،من مجبور شدم مرتيکه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    رفتن به مدرسه


    صبحي مادري براي بيدار کردن پسرش رفت.
    مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
    پسر: چرا مامان؟ من نمي خوام برم مدرسه.
    مادر: دو دليل به من بگو که نمي خواي بري مدرسه.
    پسر: يک که همه بچه ها از من بدشون مي ياد. دو همه معلم ها از من بدشون مي ياد.
    مادر: اُه خداي من! اين که دليل نمي شه. زود باش تو بايد بري به مدرسه.
    پسر: مامان دو دليل برام بيار که من بايد برم مدرسه؟

    مادر: يک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اينکه تو مدير مدرسه هستي!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بليط قطار

    يکبار اينشتين از پرينستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بليط به کوپه او آمد. وقتي او به اينشتين رسيد ، انيشتين بدنبال بليط جيب جليقه اش را جستجو کرد ولي نتوانست آنرا پيدا کند. سپس در جيب شلوار خود جستجو کرد ولي باز هم بليط را پيدا نکرد. سپس در کيف خود را نگاه کرد ولي بازهم نتوانست آنرا پيدا کند.بعد از آن او صندلي کنار خودش را جستجو کرد ولي بازهم بليطش را پيدا نکرد.

    مسئول بليط گفت : دکتر اينشتين ، من مي دانم که شما که هستيد . همه ما به خوبي شما را ميشناسيم و من مطمئن هستم که شما بليط خريده ايد، نگران نباشيد. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فيزيکدان بزرگ دست خود را به پايين صندلي برده و هنوز در حال جستجوست.


    مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : ” دکتر انيشتين ، دکتر انشتين ، نگران نباش ، من مي دانم که شما بليط داشته ايد، مسئله اي نيست. شما بليط نياز نداريد. من مطمئن هستم که شما يک بليط خريده ايد.”


    اينشتين به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم مي دانم که چه کسي هستم. چيزي که من نمي دانم اين است که من کجا مي روم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان پير مرد 80 ساله

    يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چكآپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جوابميده:
    هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يهدختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرتچيه دكتر؟
    دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خببذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اونهيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار ازبس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كهميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتررو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته رويزمين!
    پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
    دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاًمنظور منم همين بود!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قيمت مغز

    پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
    پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
    "این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
    اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
    دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
    موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
    بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
    دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
    ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جشن تولد
    صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترمبهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبيبهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
    تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگهامروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من وشما!
    خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بودهكه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جايهميشه‌گي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتامارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذتبرديم.
    وقتي داشتيم برمي‌گشتيم، مشیم رو به منكرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي‌كنين كه اصلاً لازم نباشهبرگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونمدر جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمانمن.
    وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدونيرئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشمتا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحتراحت .
    در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفتتو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه‌اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستشدر حالي كه پشت سرش همسرم، بچه‌هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همهبا هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو مي‌خوندند.
    ... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپهنشسته بودم... لخت مادرزاد!!!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خواهر زن


    من خیلی خوشحال بودم !
    منو نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند،دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
    فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
    اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
    یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
    سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
    اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
    من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
    اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
    وقتیکه داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چنددقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
    یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
    پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
    ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!

    نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طنز بسيار زيباي نوزاد بدشانس!



    cmeohpw5w3h77eb5m51x


    سلام! بدون هر گونه مقدمه چيني بايد بگم که اصولاً من نوزاد بدشانسي هستم. يه چيزي تو مايه هاي دالتون ها توي کارتون لوک خوش شانس. البته بايد بگم که اونا در مقابل من براي خودشون يه پا لوک خوش شانسن. شايد فکر کنيد که من از اون دسته نوزاداني ام که چون دختر خاله ام ماي بي بي چيک چيک خريده و من فقط ساده شو دارم احساس بدشانسي مفرط مي کنم، ولي بايد بگم که سابقه بدشانسي من به دوران جنيني و حتي قبل از اون برمي گرده.
    اصلاً بذاريد از اول شروع کنم: از ماجراهاي جنيني و حلق آويز شدن توسط طناب دار( منظور بند ناف مشترک ميان بنده و والده محترمه) که بگذريم، مي رسيم به لحظه تاريخي تولد که با شور و شوق در حال گذراندن دوران نقاهت در داخل شکم والده محترمه بوديم که يهو بدون هيچ مقدمه چيني قبلي پا به عرصه وجود نهاديم!( فعل جمع که به کار بردم فقط به خاطر احترامه نه اين که فکر کنيد من دو قلو بودم!)
    پا به عرصه وجود نهادن همانا و قطع شدن برق همانا. همين که به دنيا اومدم به علت خاموش شدن وسايل گرمازاي برقي، اون هم توي اوج زمستون به شدت مثل بستني قيفي يخ زدم. براي اين که يخ تنم آب بشه و به قول غير معروف اظهار وجودي بکنم، تصميم گرفتم که بزنم زير گريه. ( ولي مثل اين که گريه زد زير ما!) همين که دهن مبارکم رو باز کردم که يه اوه اوه حسابي سر بدم، جناب شخص شخيص پرستار به شدت با کف گرگي کوبيد توي دهن مبارکم و تمام دندوناي نداشته ام ريختن توي دهنم، جوري که حتي نمي شد با خاک انداز جمعشون کرد. بعداً فهميدم که خانم پرستار مي خواسته بزنه به پشتم که چون برق نبوده محکم کوبيده توي دهنم. خلاصه بعد از اين که با هزار دنگ و فنگ از بيمارستان مرخص شديم به خانه مادربزرگ رفتيم. اين که مي گم دنگ و فنگ، ماجراش اينه که رئيس بيمارستان مي خواست از من به خاطر قدم شومي که داشتم شکايت کنه چون با به دنيا آمدن من، برق که قطع شده بود هيچ، موتور برق اضطراريشون هم خراب شده بود. براي همين بيشتر بيماراشون فلنگو بسته و رفته بودن اون دنيا. اين که چه طوري از دستشون خلاص شديم ديگه بماند.
    به هر حال شب اول چون هيچ گونه شيري در کار نبود، بستگان محترمه لطف کردند و اين قدر آب قند به خوردم دادند که احساس مي کردم يه کله قند هستم و همه رو به شکل قند شکن مي ديدم. تازه مگه بدشانسي من به همين جاها ختم مي شد؟ نصف شب چون هوا به شدت ابري بود و توي جام حسابي سيل اومده بود بناي گريه کردن رو گذاشتم که از صداي گريه هاي من مادربزرگم بيدار شد. اون هم چه بيدار شدني! چون فکر مي کرد که من گرسنمه با چشمهاي خواب آلود و در حالي که داشت خواب هفت پادشاه رو مي ديد قاشق قاشق آب قند رو توي صورت مبارکم خالي مي کرد و صبح وقتي همه از خواب ناز بيدار شدن تا نوزاد خوشگل و خوش قدم رو نگاه کنن و صورت ماهشو ببوسن، چيزي جز يه توپ سياه لرزان، که همانا يک کوه مورچه بودند که داشتند روي صورت بنده موج مکزيکي مي رفتند، نديدند. مورچه ها هم از اين که صبحانه اي به اين خوشمزگي گيرشان آمده بود در پوست خودشان نمي گنجيدند و کم مونده بود که مثل ذرت بو داده از خوشحالي بترکند.( مورچه بو داده رو تصور کنيد!)
    روز بعد به خانه خودمان نقل مکان کرديم چون مادرم فکر مي کرد که من ديگه اونجا امنيت جاني ندارم. بعد خودش رفت تا يخ حوض رو بشکنه و لباس چرکاي من رو توش بشوره. من هم که هي فرت و فرت اظهار وجود مي کردم يهو گريه ام گرفت. همين که شروع کردم به گريه، مادرم به خواهرم که تنها دو سال قبل از من قدم مبارکش رو به اين دنيا گذاشته بود گفت: اين بچه رو ساکت کن! و آخرين چيزي که ديدم اين بود که يه بالش گنده به طرف دهن مبارکم فرود اومد و بعد فرياد پيروزمندانه خواهرم در گوشم پيچيد که مي گفت: مامان ساکتش کردم! در حال حاضر هم در بيمارستان سوانح و خفگي(!) در حالت کما به سر مي برم. ديروز مادر و پدرم اومدن و گفتن که حاضرن اعضاي بدن نوزاد سه روزه شونو اهدا کنن ولي دکتر گفت: مورچه چيه که کله پاچه اش چي باشه؟ راستي امروز پنجمين روز از تولدمه، ديروز از کما خارج شدم. تا چند دقيقه پيش هم داشتم خواب مي ديدم که دارم روي پوشکم اسکيت سواري مي کنم. در حال حاضر هم دارم به بخت بدم فکر مي کنم که سه روز از عمرم بي خودي تلف شد!( اين هم يه جور بد شانسيه ديگه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/