صفحه 3 از 23 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 227

موضوع: گزيده اي از ضرب المثل های ايرانی و ریشه های آن

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    بر هوا تأویل قرآن می کنی

    تا " هوای نفس" هست ، " ایمان" نیست.

    " هوای نفس"، " قفل " این" درگاه" است ، تا این " قفل" شکسته نشود. به " خانه ایمان" ورود نخواهی یافت.

    تا هوا تازه ست ایمان تازه نیست کاین هوا جز قفل آن دروازه نیست

    تو قرآن را بر طبق " هوی" و " رای خود" تأویل می کنی ، از همین جهت است که معنی حقیقی آن از تو مستور و پوشیده مانده است.

    " کار" تو به کار آن" مگس" می ماند که شخصیت برجسته ای برای خود قائل بود و خود را بزرگ می دید و از شراب عجب و کبر ، سرمست و با اینکه " ذره" ای بیش نبود خود را " آفتاب " می شمرد و میگفت:" عنقایی که گفته اند و شنیده اید ، من هستم."

    بیچاره "مگس"! بر " برگ کاهی" که بر " بول الاغ" قرار گرفته بود نشسته ، و چون کشتیبان ماهری بر خود می بالید و می گفت: من نام " دریا" و " کشتی" را در کتابها خوانده بودم ، اما نمی دانستم که چیست؟ و چگونه است؟ اکنون می فهمم که این" دریا" و این " کشتی " و من" کشتیبان ماهر" آن هستم.

    گفت من دریا و کشتی خوانده ام مدتی درفکر آن می مانده ام

    " کشتی " خود را در دریایی که به نظرش خیلی بزرگ بود، می راند و دریا درنظرش بی انتها می نمود.

    آری، " عالم" هر کس به اندازه " بینش " او است و " دریای" هر کس به اندازه " چشم" او.

    " کسی" که " کلام خداوندی" را تأویل می کند، مثل همان" مگس مغرور" است و " بول" او عبارت از " وهم" و تصوراتش به منزله همان" پر کاه " خواهد بود.



    مولوی، ص51

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    به نرخ دوغت می زنم پنبه

    هرگاه صاحب کاری بیشتر از مزدی که به کارگرش می دهد از او توقع داشته باشد و به او اعتراض کند ، کارگر این مثل را می آورد و می گوید: استاد به نرخ دوغت می زنم پنبه ، و قصه آن چنین است:


    روزی روزگاری جاقادوزی (1) جرجیق(2) پنبه زنی خود را برداشت و گِرد خانه ها به راه افتاد و فریاد می زد:

    "های لحافیه، های لحافیه. جاقا می دوزیم، پنبه می زنیم بانوی خانه داری او را صدا زد و جاقادوز وارد خانه شد. زن یکی دو تا گونی پنبه و پشم که از داخل متکاها و لحافها بیرون آورده بود و به هم چسبیده شده بود آورد و ریخت جلو پنبه زن . پنبه زن جرجیق خود را از غلاف کشید و مشغول زدن پنبه ها شد: "پیک پیک پنبه، پیک پیک پنبه." مرتب پنبه می زد مثل تار ابریشم . و چون صبحانه و ناهار خوبی به او می دادند، بدین منوال کار خوب پیش می رفت.

    روز اول و دوم گذشت . اما زن صاحب کار که دیگه از درست کردن غذاهای چرب و نرم خسته شده بود با خودش فکری کرد:" یعنی چه؟ برای یک پنبه زن چه کسی این تشریفات را داده ؟ خوراک یک جاقادوز باید یک چک (3) دوغ یا کشک او (4) باشد. منو ببین که چقدر بی عقلم که هر چه پول داشتم برای این پنبه زن خرج کردم. از این به بعد از ظهر به او، دوغ می دم، شب هم کشک او".

    از آن طرف پنبه زن که مرتب پنبه می زد، دید امروز برخلاف دو روز پیش از چای و شربت خبری نیست و زن صاحب کار هم در خانه نیست . نزدیک ظهر شد و زن آمد و تقّی در را به هم زد و گفت: "هر چه گشتم گوشت گیرم نیامد". کاسه ای را پر از دوغ کرد و قدری هم پونه خشکه روی آن ریخت و با یک پیاز و یک دانه خیار و چند تا نون خشک که توی بقچه ای گذاشته بود پیش پنبه زن آورد. پنبه زن هم هیچ صدایش در نیامد، دوغ و نان خشکه را خورد و به امید غذای چرب و نرم مشغول کار شد.

    شب که شد زن دوباره مقداری پیاز و کشک او جلو او گذاشت . پنبه زن قدری خورد و سفره را کنار گذاشت و گفت : "تا ببینم ناشتایی چی میاره ." صبح که شد دید یک نون خشک بیات برایش آورد. پنبه زن دید زن به کلی عوض شده، جرجیقش را به دست گرفت و شُلان شُلان (5) مشغول زدن پنبه شد "جرجیق جرجیق پنبه، جرجیق جرجیق پنبه ." زن دید پنبه زن کلی کارش عقب افتاده و مثل دو روز پیش کار نمی کند. پیش پنبه زن رفت و گفت:" تو که روز پیش خوب کار می کردی، چطور شد که یکباره کارت عوض شد ؟ " پنبه زن گفت: "خانم تو که روز پیش غذای خوب می دادی، چطور شد که یکباره عوض شدی ؟ نمی دانستی به نرخ دوغت می زنم پنبه؟"



    1- لحاف دوز

    2- کمان

    3- چارک

    4- آب

    5- آهسته آهسته

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پادشاهی بر خود

    آورده اند که چون کار بقراط حکیم در حکمت بالا گرفت و حکمت خود در بسیط عالم بسط کرد، عزلت اختیار کرد، و در غاری تنها بنشست و روزگار می گذرانید تا پادشاه وقت را علتی پدید آمد و طبیبان از معالجت آن فرو ماندند. پس رسولی به بقراط فرستاد و او را بخواند. بقراط امتناع نمود و نیامد. وزیر او برفت تا مگر به قول او بیاید. چون برفت او را دید در غاری مقام کرده و لباس خود از گیاه ساخته. وزیر او را استدعا کرد. بقراط گفت: من از سر مخالطت مردمان برخاسته ام، عزلت اختیار کرده ام و از این پس گرد پادشاهان نخواهم گشت. هر چند جهد نمود، بقراط به وی التفات نکرد. وزیر برنجید و گفت: اگر تو خدمت ملک توانستی کرد، تو را گیاه نبایستی خورد. بقراط بخندید و گفت: اگر تو گیاه توانستی خورد، خدمت سلطان نبایستی کرد. این کلمه جان حکمت و جان موعظه است؛ که هر که بر خود پادشاه تواند بود، او را بندگی کردن پادشاهان عار آید.

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    تا به نفع تو بود زر بود حالا که به نفع من است کاه زرد

    این مثال در مورد کسانی گفته می شود که خود و منافع خویش را بر دیگران ترجیح می دهند.

    روزی پسر قاضی شهر ، گربه همسایه شان را کشت .صاحب گربه بدون آنکه قاضی را از این حادثه مطلع کند از قاضی پرسید : "خون گربه بریدنی (1) است ؟ " قاضی گفت :" بله باید پوست آن را کند و از طلا پر کرد و به صاحب آن پس داد." مرد گفت : "خوب ، گربه را پسرت کشته ." قاضی گفت :" به جای زر می توان کاه زرد هم داد. " مرد گفت : " تا به نفع تو بود زر بود حالا که به نفع من است کاه زرد ؟ "

    1- آیا خون گربه تاوان دارد.

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد!

    این ضرب المثل از آنجا باب شد که در زمان قدیم ، شخصی خطایی مرتکب شد ، حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود ، یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد ، یا یک من پیاز بخورد ، یا اینکه صد تومان پول بدهد.

    مرد گفت:" پیاز را می خورم." یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد ، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست. گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان را داد . بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را ، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.

    منبع:تمثیل و مثل، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    حلاج گرگ بوده!

    هركس دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!
    در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و معاش می‌كرد تا اینكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یك فرسخی ده خودشان بود می‌رفت و پنبه می‌زد و عصر به ده خودشان برمی‌‌گشت. یك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌های راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای "په په په" می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج كمان را می‌زد گرگ‌‌ها نزدیك نمی‌آمدند اما تا خسته می‌شد و كمان نمی‌زد گرگ‌‌ها حمله می‌كردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان می‌زد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد: "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!"



  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی

    می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم".

    زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی".

    از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"

    پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"

    درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    هولی نمكی سرش آمده

    این ضرب‌المثل را در مورد كسانی می‌گویند كه اول كاری را با شتاب شروع می‌كنند و در آخر خسته می‌شوند و دست از كار می‌كشند.

    روزی یك هولی را می‌بردند نمك بارش كنند، در موقع رفتن پرسیدند هولی كجا می‌روی؟ با شادی گفت: "نمك، نمك، نمك". چون نمك بارش كردند و برگشت، بارش سنگین بود و رنج می‌برد، پرسیدند: "هولی از كجا می‌آیی؟" با بیچارگی و بدبختی گفت: "ن..م...ك، ن...م...ك، ن...م...ك".


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    صد رحمت به کفن دزد اولی

    مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش می‌كرد و هركس كه می‌مرد او شبش می‌رفت قبرش را می‌شكافت و كفنش را می‌دزدید. این مرد روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خریدم. هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند. از تو می‌خواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت: "پدر! من كاری خواهم كرد كه مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند". پدر گفت: "نه، دیگر هیچكس پدر بیامرزی برای من نمی‌فرستد" پسر گفت: "گفتم كه كاری می‌كنم تا همه مردم یك صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت. فردای آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند: "خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد. اگر كفن را می‌دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی‌انداخت".

  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت

    «آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت» از مثل‌هاي بسيار معروفي است كه داستانش در كتاب وزين كليله و دمنه چنين نقل شده است: «آورده‌اند كه مردي پارسا با بازرگاني ـ كه روغن گوسفند و شهد مي‌فروخت ـ همسايه بود. بازرگان هر روز از بضاعت خويش براي قوت روزانه زاهد چيزي مي‌فرستاد. زاهد از قوت روزانه مرحمتي مقداري را در سبويي مي‌كرد و به كناري مي‌گذاشت. تا اين‌كه سبو پر شد.

    روزي از روزها كه به سبوي پر نگاه مي‌كرد، با خود گفت: اگر اين شهد و روغن را به ده درم بفروشم و با پولش پنج گوسفند بخرم، هر پنج گوسفند بزايند و از زايش آنها گله‌اي فراهم آيد و مرا پشتيبان باشد، بعد زني از خاندان اشراف بگيرم، بي‌شك پسري آورد كه نام نيكش نهم و علم و ادبش آموزم و اگر تمرد كند بدين عصا ادبش كنم. اين حرف آخرش چنان او را منقلب كرد كه ناگهان عصا بر گرفت و از سر غفلت بر سبوي آويخته زد. در حال، سبو بشكست و شهد و روغن درون آن فرو ريخت.»

    مشابه اين مثل باز هم در فرهنگ كوچه و بازار هست. مثل آن مثل معروف «دنبه را گربه برد» كه مولانا جلال‌الدين آن را در ضمن داستاني اين طور بيان كرده است: مردي نادار دنبه‌اي يافته بود و با آن هر روز سبيل خود را چرب مي‌كرد و به ميان مردم مي‌رفت و دست بر سبيل خود مي‌كشيد تا چنين بدانند كه او نيز از غذاي چرب و شيرين خورده است؛ تا كه روزي از روزها كه باز ميان مردم رفته بود و خودنمايي مي‌كرد، فرزند خردسالش دوان دوان ‌آمد و...

    گفت: آن دنبه كه هر صبحي بدان

    چرب مي‌كردي لبان و سبلتان

    گربه آمد ناگهانش در ربود

    بس دويديم و نكرد آن جهد، سود

    آري؛ آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت و آن دنبه را گربه برد؛ مثل‌هايي است كه امروزه نيز در زبان مردم اين مرزوبوم ساري و جاري است و وقتي مصداق پيدا مي‌كند كه با سپري شدن وضعي، وضع بدتر و سخت‌تري جايگزين آن شود.

    اين مثل‌ها، همانندهاي مشابه هم دارند كه بعضي از آنها عبارتند از: آن كه فيل مي‌خريد رفت./ آن دكان برچيده شد/ آن ممه را لولو خورد./ آن دخترها را گاو خورد./ آن كاروان كوچيد./ و...

    منبع : تيتر آنلاين

صفحه 3 از 23 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/