صفحه 3 از 24 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کلمه «الله»
    یک پژوهشگر هلندی غیرمسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داده و به این نتیجه رسیده بود که ذکر کلمه جلاله «الله» و تکرار آن و نیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند.
    این پژوهشگر غیرمسلمان هلند طی گفتگویی در این باره گفت: پس از انجام تحقیقاتی سه ساله که بر روی تعداد زیادی مسلمان که قرآن می‌خوانند و یا کلمه "الله" را می شنوند، به این نتیجه رسیدم که ذکر کلمه جلاله «الله» و تکرار آن و حتی شنیدن آن، موجب آرامش روحی می‌شود و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می‌کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می‌دهد.
    وی در ادامه افزود: بسیاری از این مسلمان که روی آنان تحقیق می‌کردم از بیماری‌های مختلف روحی و روانی رنج می‌بردند. من حتی در تحقیقاتم از افراد غیرمسلمان نیز استفاده کرده و آنان را مجبور به خواندن قرآن و گفتن ذکر «الله» کردم و نتیجه باز هم همان بود. خودم نیز از این نتیجه به شدت غافلگیر شدم، زیرا تأثیر آن بر روی افراد افسرده، ناامید و نگران، تأثیری چشمگیر و عجیب بود.
    این پژوهشگر هلندی همچنین گفت: از نظر پزشکی برایم ثابت شد که حرف الف که کلمه «الله» با آن شروع می‌شود، از بخش بالایی سینه انسان خارج شده و باعث تنظیم تنفس می‌شود، به ویژه اگر تکرار شود و این تنظیم تنفس به انسان آرامش روحی می‌دهد. حرف لام که حرف دوم «الله» است نیز باعث برخورد سطح زبان با سطح فوقانی دهان می‌شود. تکرار شدن این حرکت که در کلمه «الله» تشدید دارد نیز در تنظیم و ترتیب تنفس تأثیرگذار است. اما حرف هاء حرکتی به ریه می‌دهد و بر دستگاه تنفسی و در نتیجه قلب تأثیر بسیار خوبی دارد و موجب تنظیم ضربان قلب می‌شود.
    به راستی که قرآن کریم در آیه‌ای کریمه می‌فرماید: «الذين آمنوا وتطمئن قلوبهم بذكر الله ألا بذكر الله تطمئن القلوب».

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دلقك و روانشناس

    يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا
    مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.
    يك روز يك بيماري به مطب اين دكتــر آمد كه از نظر روحي به شدت
    دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشــــــان گفت در همين
    خياباني كه مطب من هست، يك تئـــاتري موجود هست كه يك دلقـــــك
    برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند.معمولا بيماراني كه به من
    مراجعه مي كنند و مشكل روحــي شديدي دارند را به آنجا ارجــــــــاع
    مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنــامه هاي آن دلقك بروند وهميشه
    هم اين توصيه كارگشا بوده وتاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد.
    شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنــامه هاي شاد آن
    دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.
    بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئــاتر
    برنامه اجرا مي كنم.
    هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحـال به نظر مي رسند
    و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غـــــافل از اينكه داراي مشكلات
    فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف
    شوند، بلكه بارفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران
    نيز مي شوند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زندگی همین است...

    استادي در شروع كلاس ليوان پر از آبي را و آن را بالا گرفت تا همه ببينند.
    سپس از شاگردان پرسيد:به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند 50 گرماستاد گفت:من بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است.اما سوال من اين است اگر من اين ليوان اب را چند دقيقه همين طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟شاگردان گفتند:هيچ اتفاقي نمي افتد.
    استاد پرسيد:خوب اگر يك ساعت همين طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟يكي از شاگردان گفت :دستتان درد مي گيرد.استاد گفت حق با توست.
    حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟شاگرد ديگري گفت :دستتان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند و مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيدوهمه شاگردان خنديدند.
    استاد گفت خيلي خوب است.ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟ شاگردان جواب دادند:نه استاد ادامه داد:پس چه چيزي باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ شاگردان گيج شدند.
    يكي از آنها گفت:ليوان را زمين بگذاريد.استاد گفت:دقيقا مشكلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد اشكالي ندارد.اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد درد مي كشيد.اگر بيشتر از آن نگه شان داريد فلجتان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود.
    فكر كردن به مشكلات زندگي مهم است.اما مهم تر آن است كه در پايان هر روز و پيش از خواب آن را زمين بگذاريد وبه اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد.

    هر روز صبح سر حال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مساله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد بر آييد.

    دوست من يادت باشد ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.

    زندگي همين است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تکیه گاه


    تو دنیایی که جای آرزوهاست ، کسی جز تو منو عاشق نمی خواد ، بیا تا تکیه گاه من تو باشی ، دلم مثل خودت تنهای تنهاست .

    منم عاشق ، مرا با غم سازگار است / تو معشوقی ، تو را با غم چکار است .

    ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند و چه تلخ است قصه ی عادت .

    رسم ما آوارگان ترک وفای دوست نیست / رسم ما دریا دلان خشکیدن احساس نیست / ما محبت را به نام دوست ارزان میکنیم / تا صداقت زنده است ما هم رفاقت میکنیم .

    مثل کبریت کشیدن در باد دیدن تو دشوار است ، من که به معجزه ی عشق ایمان دارم ، میکشم آخرین دانه ی کبریتم را در باد ، هرچه بادا باد !

    شاید اون دلی که از تو گله میکنه ، گلش از این باشه که محبت رو از دستای تو میخواد ، نه اینکه تو دستای دیگران دنبال محبت بگرده .

    تو را انگار یک جا دیده بودم / میان خواب و رویا دیده بودم / نگاهت همچو شبنم آشنا بود / گمانم بین گلها دیده بودم .

    آشنایان کهن را خبری از دل تنهایم نیست / غم دل با که بگویم که کسی یادم نیست !

    نوشتم حرف دلم تا تو بخوانی / که چون دورم ز تو دردم بدانی / به غیر از تو کسی را دوست ندارم / بمیرم گر مرا از خودت برانی .

    عمری زندگی کردم تا بدانم عشق چیست / عشق یک فرصت است ، تکرار آن ممکن نیست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
    ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
    يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
    ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
    اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد ...
    صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست !
    اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند !
    قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟!!
    من سخن هر دو طرف را شنيدم :
    از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند !
    از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد …!!!

    از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
    اثر : پائولو کوئيلو.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شيوانا و فروشنده ي دوره گرد!!!

    شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد ساغ کار دیگر برود .

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
    شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه ؟ همین شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ديوانه هستم اما احمق نيستم
    مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
    هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
    مرد حيران مانده بود كه چه كار كند.
    تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
    در اين حين، يكي از ديوانه ها كه از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
    از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
    آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند.
    پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
    هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت:
    خيلي فكر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
    پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
    ديوانه لبخندي زد و گفت:
    من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق كه نيستم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چقدر سختـــــــــه

    چقدر سخته که بدونیم آخرین روزه که کنارهم هستیم، برای آخرین باره که میتونیم تو چشمهای هم زل بزنیم
    چقدر سخته هر دو احمقانه به هم لبخند بزنیم و بدونیم که تا چند ساعته دیگه شونه یی برای گریه هامون وجود نداره
    چقدر سخته تو چشمهای همدیگه هنوز شوق موندن رو ببینیم اما غرورمون اجازه نده بگیم هنوز عاشقیم
    چقدر سخته وقتی دستهای همدیگرو گرفتیم به این فکر کنیم که شاید فردا دستهای یه غریبه جای دستامون رو پر کنه
    چقدر سخته وقتی برای آخرین بار همدیگرو در آغوش می گیریم و یه عالمه حرف داریم که بزنیم اما سکوت کنیم
    چقدر سخته وقتی در تلخ ترین لحظه پر از گریه ایم، جوری بخندیم که در شیرین ترین لحظه ها نخندیده ایم
    چقدر سخته وقتی برای آخرین بار صورت همدیگرو می بینیم،، با لبخند بگیم: آرزو دارم خوشبخت بشی،، وخداحافظ
    و چقدر سخته وقتی هر کدوم به سمتی بر می گردیم و می رویم و حتی به پشت سر مون هم نگاه نمی کنیم...
    و تنها چیزی که از اون همه خاطره به یادت میاد این شعره :
    زندگانیم و زمین زندان ماست زندگانی، درد بی درمان ماست
    راندگانیم از بهشت جاودان وین زمین زندان جاویدان ماست
    گندم آدم چه با ما کرده است که آسیای چرخ سرگردان ماست
    جسم قبر، جامه قبر، خانه قبر باز لفظ زندگان، عنوان ماست
    جمع آب و آتشیم و خاک و باد این بنای خانه ی ویران ماست
    میزبان را نیز با خود می برد مهلت عمری که خود مهمان ماست


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعي كن حتماً همه متن را تا آخرين جمله بخواني. از همه مهمتر جمله آخر است كه بايد
    خوانده شود.
    يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك
    چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. روز اول پسرك
    مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و
    خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته
    كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه
    ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت
    عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه
    حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار
    كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
    روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار
    درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده
    : شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت دستت درد نكند، كار خوبي انجام »
    دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت
    ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است
    كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را
    درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار
    را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي
    يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را
    بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار
    «. احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند
    .
    ((پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار،
    ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پياده روی طولانی
    اولين ملاقات،ايستگاه اتوبوس بود .ساعت هشت صبح .من و اون تنها .نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون .سير نگاش کردم .هيچ توجهی به دور و برش نداشت .ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيباستثنايي بود .يه نقاشی منحصر به فرد .غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود .اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم میشد .ديگه عادت کرده بودم .ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش روپيدا کرده بود .نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون بازکنم . شايد يه جور ترس از دست دادنش بود .شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم .من به همين تماشای ساده راضی بودم .دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بیحال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست .نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه .هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثلخوره توی تنم می افتاد .هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رونداشتم .حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايدچيزديگه ای شبيه نياز .اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم .هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايدخودمم باور نمی کردم .ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود . مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رواسير خودش کرده بود .ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود .بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی .خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هاموپر کرده بود .نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم .فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن .يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم .شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم .اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدامانگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد .نمی تونستم .دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب وبدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم .از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد وغباری از دود پشت سرش به جا گذاشت .من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدنبه خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب وخيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و دور شدن اتوبوس رو نگاه می کردم .حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم .کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت .از خودم و غرورم بدم می اومد .با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو واون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برایخودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگیعجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم .بلند شدم و ايستادم .در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جزديدن اون .درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تاشب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايي خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسیچشمام منو وادار به ايستادن کرد .طرحاندام اون (که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم)پشتنيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود .دقيق که نگاه کردم ديدمش .خودش بود .انگار تمام راه رو دويده بود .داشت به من نگاه می کرد.نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود .زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم کهچشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود .دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ایشبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود .نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونوشکست .
    - شما هم ديررسيديد؟ و من چی می تونستم بگم .
    - درست مثل شما .و هر دو مثل بچه مدرسه اي ها خنديديم
    -مثه اينکه بايد پيادهبريم .و پياده رفتيم...
    وهيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 24 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/