صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 62

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ازصفحه176تا181

    به عنوان محکم کاری، تریسی اضافه کرد:

    ـ لطفا مشخصات ایشان را هم بر روی انها بنویسید. اگر ممکن است با رنگ طلایی.
    ـ بله، با کمال میل خانم رومنو.
    تریسی لبخندی زد ادرس دفتر رومنو را به فروشنده داد.
    در نزدیکی دفتر اتحادیه غرب، تریسی تلگرافی به این مضمون به هتل"ریواوتون پالاس" در ساحل"کوپا کابانا" در ریودوژانیرو فرستاد:
    ـ یکی از بهترین سوئیت هایتان را به مدت دوماه به نام من منظور کنید. لطفا تاییدیه را متعاقبا بفرستید. جوزف رومنو، شماره 217، خیابان پویدارس، اتاق 408، نیواورلئان، لوئیزیانا، ایالات متحده امریکا.
    سه روز بعد تریسی به بانک تلفن زد و درخواست کرد که با اقای لستر تورانس صحبت کند. وقتی که ارتباط برقرار شد. تریسی گفت:
    ـ شما حتما مرا به خاطر نمی اورید. لستر، ولی من لورین. سکرنر اقای رومنو هستمو...
    صدای مشتاق لستر حرف او را قطع کرد:
    ـ به خاطر نمی اورم؟ چطور چنین چیزی ممکن است. البته که به خاطر می اورم لورین.
    ـ به خاطر دارید؟ چه خوب. ولی شما هر روز افراد زیادی را ملاقات می کنید.
    لستر با چاپلوسی گفت:
    ـ ولی نه مثل شما. امیدوارم قرار شام را فراموش نکرده باشید.
    ـ نمی دانید خودم چقدر مشتاق هستم. سه شنبه اینده برای شما چطور است. لستر؟
    ـ عالی است!
    ـ پس قرار ما همین... اه... من چقدر احمقم! تو انقدر با حرف هایت حواسم را پرت کردی که فراموش کردم بگویم برای چه منظوری تلفن زدم. اقای رومنو خواست بداند موجودی حسابش چقدر است. ممکن است لطفا این کار را برای من بکنید؟
    ـ هیچ اشکالی ندارد. یک لحظه صبر کن لورین.
    به طور معمول، لستر جز با ارائه کارت شناسایی این کار را نمی کرد، ولی در این مورد بخصوص اهمیتی نداشت.
    او به طرف قفسه ها رفت و کارت مربوط به اقای رومنو را بیرون کشید و با اولین نگاه متوجه شد که طی چند روز گذشته مقادیر متفاوتی پول به حساب او ریخته شده است. لستر به یاد اورد که اقای رومنو هیچ وقت قبلا این همه پول به حسابش در این بانک واریز نمی کرد. او به طرف تلفن برگشت:
    ـ رئیس شما کار ما را زیاد کرده است. او بالغ بر سیصدهزار دلار در حسابش پول دارد.
    ـ اه، بسیار خوب، این همان رقمی است که من دارم.
    ـ ایشان می خواهند پولشان را به حساب سپرده های سوداور منتقل کنیم؟ پون به این صورتی که هست، هیچ سودی به ان تعلق نمی گیرد.
    ـ نه، اقای رومنو مایلند ان پول به همین صورت بماند.
    ـ بسیارخوب.
    ـ خیلی متشکرم لسترف تو خیلی خوبی!
    ـ صبر کن ببینم؟ من نمی توانم قبل از قرار روز سه شنبه به دفتر تلفن بزنم؟
    ـ نه عزیزم، من خودم به تو تلفن می زنم!
    سپس ارتباط قطع شد.
    *
    محل کار بسیار بزرگ و مدرن انتونی اورساتی در طبقه بالای ساختمانی در خیابان"پویدارس" در حاشیه رودخانه قرار داشت و طبقات دیگر این ساختمان غول پیکر را دفتر"لوئیزیانا سوپر دروم" و دفتربازرگانی کمپانی"پاسیفیک" اشغال کرده بود.
    در یک طرف اپارتمان، سوئیت دفتر اورساتی و در طرف مقابل ان دفتر کار رومنو واقع شده بود.
    در فضای حدفاصل این دو محل کار، چهار دختر جوان سکرتر مستقر بودند و در مقابل در ورودی سوئیت اورساتی، دو مرد تنومند که محافظین شخصی او بودند، ایستاده بودند.
    در ان روز پنجشنبه، اورسائی در دفتر کارش مشغول بررسی حساب های مربوط به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی واخاذی و در حدود دوازده نوع فعالیت سوداور دیگر بود که از طریق کمپانی پاسیفیک انجام می شد.
    انتونی اورساتی سال های اخر شصت سالگی را می گذراند. او مردی قوی بنیه، با جثه ای پهلوانی، قدکوتاه و پاهایی استخوانی بود که تناسبی با هیکل او نداشت. در حال ایستاده، قیافه یک قورباغه نشسته را داشت. صورت او پر از خطوط متقاطعی از داغ زخم های قدیمی بود. این خطوط، شبیه تاری بود که توسط یک عنکبوت مست تنیده شده باشد!
    علاوه بر این ها، او دهانی بسیار بزرگ و چشم هایی درشت داشت و از سن پانزده سالگی در اثرابتلای به یک بیماری، دچار ریزش مو و طاسی شده بود و از ان زمان تاکنون، از یک کلاه گیس میشی رنگ استفاده می کرد که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود. به نظر می رسید که در این مدت هیچکس جرات نکرده بود این مورد را به وی یاداوری کند.
    چشم های سرد اورساتی، چشم های قماربازی بود که هیچ چیز از نظرش پنهان نمی ماند و صورت او، جز وقتی که با پنج دخترش بود که انها را عاشقانه دوست داشت، خالی از هرگونه احساس و حالتی بود.
    وقتی حرف می زد، صدای چندش اوری مثل سوهان زدن از گلویش خارج می شد. این صدا، یادگار سالروز بیست و یک سالگی اش بود.
    زمانی که سیمی را به دور گردنش پیچیده و او نیمه جان برای مردن رها کرده بودند، دو مردی که این اشتباه را مرتکب شده بودند، یک هفته بعد جنازه هایشان در سردخانه پزشک قانونی در میان اجساد بی هویت افتاده بود. زمانی که اورساتی به شدت عصبانی می شد، صدایش به قدری پایین می امد و به نجوایی تبدیل می شد که به دشواری قابل شنیدن بود.
    انتونی اورساتی سلطان بلامنازع قلمروی بود که ان را با رشوه خواری، تهدید و اسلحه اداره می کرد. او بر تمام نیواورلئان حکومت می کرد. همانند سایر ثروتمندان. این فرمانروایی و قدرت، به او عزت و احترام و ارج و قربی فراوان می بخشید. سایر خاندان های مافیایی که مانند او در ایالات دیگر امریکا حکومت می کردند، از او حساب می بردند و به نصایح و رهنمودهایش گوش می کردند.
    در این ساعت از صبح، انتونی اورساتی، خلق و خوی خوبی داشت. او صبحانه اش را با یکی از معشوقه هایش که از او در"لیک ویستا" نگهداری می کرد، صرف کرده بود. انتونی جدا باور داشت که او، عاشقش است. تشکیلات او به خوبی اداره می شد و هیچ مشکلی وجود نداشت، زیرا انتونی اورساتی می دانست که چطور باید بر مشکلات فائق شود و به انها اجازه ندهد که برایش دردسر ایجاد کنند. او یک بار فلسفه اش را برای رومنو توضیح داده بود:
    ـ مشکلات مثل گلوله برف هستند، نباید به انها اجازه داد بغلتند و بزرگ شوند. تو فقط باید تا حدی به انها اجازه بدهی که بزرگ بشوند. جو. باید ابشان کنی. درست مثل یک گلوله برف کوچک. مثلا ممکن است یک ادم زرنگ از شیکاگو پیدا شود که بخواهد جای کوچکی در نیواورلئان راه بیندازد و بیاید از تو مجوز بگیرد. تو باید خیلی زود بفهمی که این جای کوچک به تدریج بزرگ و بزرگتر خواهد شد و در نتیجه منافع تو را محدود خواهد کرد. خوب، اول تو باید بگویی بله. ولی وقتی ان حرامزاده پایش به این جا رسید. باید ابش کنی. این گلوله برف، بیشتر از این حث بزرگ شدن ندارد. گوشی دستت امد؟
    رومنو گفت:
    ـ گوشی دستم هست.
    انتونی اورساتی، عاشق رومنو بود. او برایش مثل یک پسر بود. اورساتی او را موقعی پیدا کرد که یک ولگرد خیابان ها بود و اغلب مست می کرد و عربده می کشید. او، رومنو را پرورش داد و بزرگ کرد، حالا او به جایی رسیده بود که می توانست با همه رقبایش دست و پنجه نرم کند. او بسیار تیزهوش و صادق بود. طی ده سال گذشته او تا بالاترین حد ممکن درتشکیلات اورساتی پیشرفت کرده و به مقام سرپرستی گروه ها رسیده بود. او به تنهایی بر همه عملیات خانواده های مافیایی قلمرو اورساتی نظارت می کرد و شخصا به او گزارش می داد.
    لوسی، سکرتر مخصوص اورساتی بود. او بیست و چهارسال داشت. فارق التحصیل کالج بود و صورت و اندامی زیبا داشت و بارها در مسابقات زیبایی برنده شده بود. اورساتی از داشتن دختران زیبا در اطرافش لذت می برد.
    ان روز صبح اورساتی بعد از رسیدگی به گزارش های روز قبل، به ساعت رومیزش نگاه کرد. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود. او به لوسی گفته بود که تا قبل از ظهر نمی خواهد کسی مزاحمش بشود؛ به همین دلیل وقتی لوسی وارد اتاق شد، با ترشرویی با وی برخورد کرد:
    ـ چی شده؟
    ـ متاسفم که مزاحم شدم اقای اورساتی، دختری به اسم"جیگی دوپرس" پشت تلفن است که فوق العاده هیجان زده . مضطرب به نظر می رسد. او به من نگفت که چکار دارد و می خواهد شخصا با شما صحبت کند. گفتم شاید کار مهمی داشته باشد.
    اورساتی در همان جا که نشسته بود، کامپیوتر مغزش را برای پیداکردن این نام به کار انداخت.
    جیگی دوپرس؟ نه، این نام را به یاد نمی اورد. مطمئن بود که قبلا ان را نشنیده است. اورساتی ازاین که هیچ وقت نام کسی را فراموش نمی کرد، به خود می بالید. گوشی تلفن را برداشت و با دست به لوسی اشاره کرد که از اتاق بیرون برود.
    ـ بله؟ شما کی هستید؟
    ـ اقای انتونی اورساتی؟
    او لهجه قرانسوی داشت.
    ـ خوب؟
    ـ اه خدای من! بالاخره شما را گیر اوردم اقای اورساتی!
    حق با لوسی بود او واقعا هیجان زده بود ولی انتونی اورساتی علاقه ای به فهمیدن علت ان نداشت و خواست که تلفن را قطع کند. ولی او با صدای بلند گفت:
    ـ نه، لطفا قطع نکنید، شما باید جلوی او را بگیرید!
    ـ خانم، من نمی دانم شما در مورد چه کسی صحبت می کنید، من سرم شلوغ است و وقت حرف زدن با شما را ندارم.
    ـ رومنو... او به من قول داده بود که مرا با خودش ببرد.
    ـ ببین،تو هر مساله ای که با جوزف داری باید با خودش حل کنی، من لله ی او نیستم.
    ـ او به من دروغ گفته! من تازه فهمیده ام که می خواهد بدون من از این جا به برزیل برود. نصف ان سیصدهزار دلار مال من است!
    انتونی اورساتی ناگهان نسبت به موضوع علاقه مند شد.
    ـ شما در مورد کدام سیصد هزار دلار صحبت می کنید؟
    ـ پولی که که جوزف در حسابش پنهان کرده است.
    ـ چی گفتی؟ پول؟
    حالا دیگر انتونی اورساتی مشتاق بود که موضوع را بداند؟
    ـ خواهش می کنم به جو بگویید که مراهم با خودش به برزیل ببرد. شما این کار را برای من می کنید؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    182-187

    - بله، من به این مسئله رسیدگی می کنم.

    ****

    دفتر رومنو بسیار شیک و مدرن بود. مبلمان آن تماما به رنگ سفید و کرم بود و تزیینات اتاق ها توسط یکی از معروف ترین دکوراتورهای نیواورلئان انجام شده بود. تنها سه تابلوی رنگی بسیار زیبا و دیدنی از آثار نقاشان معروف فرانسوی روی دیوار هانصب شده بود. رومنو، از اینکه سلیقه هنری خوبی داشت، همواره به خود می بالید. او درراه بالا آمدن از محله های کثیف و فقیر نشین نیواورلئان، با تلاش، در گیری و دعوا، تحصیلاتش را هم به پایان رساند. دو چشم تیزبین برای تماشای نقاشی و دو گوش حساس برای شنیدن موسیقی داشت و سر میز نهار میتوانست بحث مفصلی درباره ی انواع مشروبات به راه اندازد و داد سخن بدهد!
    رومنو، حق داشت به خود مغرور باشد. در محیطی که رقبا و دوستانش برای ادامه ی حیات از مشتهایشان استفاده می کردند، او توانسته بود از مغزش استفاده کند. اگر این موضوع واقعیت داشت که آنتونی اورسانی مالک نیواورلئان بود، این هم واقعیت داشت که رومنو مغز متفکر این تشکیلات به شمار می رفت.
    منشی رومنو قدم به داخل اتاق گذاشت:
    -آقای رومنو، یک نفر اینجاست که بلیط هواپیما به نام شما برای ریودوژانیرو آورده است. پرداخت در موقع تحویل است. چکش را بنویسم؟
    -ریوژانیرو؟!
    رومنو یکه خورد:
    - به او بگویید اشتباه شده است.
    مردی که بلیط را آورده بود، یونیفورم آژانس هوایی را به تن داشت و جلوی در نیمه باز ایستاده بود.
    - به من گفته شده که این بلیط را به این نشانی، به آقای جورف رومنو تحویل دهم.
    -خب، به شما اشتباه گفته شده است. نکند این حقه ی جدیدی است که از طرف شرکتهای هواپیمایی باب شده است؟
    - نه قربان، من....
    -بده ببینم؟
    رومنو بلیط را از دست حامل گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت:
    -جمعه؟چرا من باید جمعه با ریودوژانیرو برم؟
    - این سوال خوبی است!
    این صدای آنتونی اورسانی بود. او پشت سر آورنده ی بلیط ایستاده بود.
    - تو آنجا چکار داری جوزف؟
    -این یک اشتباه مطلق است، آنتونی!
    و بلیط را به آورنده داد و گفت:
    - این را بردار و به همانجایی که آورده ای،ببر....
    - نه به این سرعت....
    آنتونی اورساتی بلیط را از دست حامل گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
    - اینجا نوشته شده یک بلیط یکسره درجه یک، در سمت راهروف در محل کشیدن سیگار برای روز جمعه!
    رومنو خندید:
    - یک نفر اشتباه کرده است!
    و بعد رو به منشی اش کرد و گفت:
    - به آژانش هواپیمایی زنگ بزن و بگو یک بلیط اشتباهی صادر شده و ممکن است کسی از هواپیما جا بماند!
    در همین موقع یکی دیگر از منشی ها به اسم جولین وارد اتاق شد و گفت:
    -معذرت می خواهم اقای رومنو، چمدان هایی که سفارش داده اید رسیده، آیا می خواهید من رسید را امضا کنم؟
    رومنو خیره به او گفت:
    -کدام چمدان؟! من هیچ چمدانی سفارش نداده ام!!
    آنتونی اورساتی گفت:
    -چمدان ها را بیاورید داخل.
    رومنو گفت:
    -خدای من! همه اینجا دیوانه شده اند!؟
    حامل چمدان ها، با سه چمدان در اندازه های مختلف قدم به داخل اتاق گذاشت.
    -این ها چیست؟ من آنها را سفارش نداده ام!
    حامل چمدان ها، یک بار دیگر به برگه ای که در دست داشت نگاه کرد و گفت:
    -اینجا نوشته شده است:آقای جوزف رومنو، شماره ی 217خیابان پوبدارس، سوئیت شماره408.
    رومنو کم کم داشت از کوره به در می رفت:
    -من اهمیت نمیدم که چه نوشته اند! من سفارش نداده ام! حالا بردار و برو.
    اورساتی با دقت چمدان ها را بازرسی کرد و گفت:
    -مشخصات تو روی آن نوشته شده است، جوزف!
    -چی؟ آه یک دقیقه صبر کنید. این ممکن است یک هدیه باشد.
    -سالگرد تولد توست؟
    -نه، ولی تو که زن ها را می شناسی؛ آنها دوست دارند به هر مناسبتی هدیه ای بفرستند.
    آنتونی اورساتی کنجکاو تر شده بود:
    -تو چیزی در برزیل داری؟
    - برزیل؟!
    رومنو خندید:
    - این باید یک شوخی باشد آنتونی.
    اورساتی خندید و به آرامی برگشت و به منشی ها و دونفری که بلیط و چمدان ها را آورده بودند، گفت که بیرون بروند. وقتی در پشت سر آنها بسته شد، آنتونی اورساتی شروع به صحبت کرد:
    - چقدر پول در حساب بانکی ات داری جوزف؟
    رومنو با نگاه گیجی به او نگریست:
    - نمیدانم! فکر میکنم یکصد، یا یکصدو پانزده دلار. چطور؟
    - چرا یک تلفن نمی زنی که از آنها بپرسی؟
    - من... برای چه؟
    - از بانک سوال کن، جوزف.
    - اگر این کار تو را راضی میکند، همین الان می پرسم.
    و بعد منشی اش را صدا کرد:
    -قسمت حسابداری بانک را برایم بگیر.
    یک دقیقه بعد ارتباط برقرار بود.
    -سلام، من جوزف رومنو هستم. ممکن است موجودی را اعلام کنید؟ روز تولد، 14اکتبر.
    آنتونی اورساتی یکی دیگر از تلفن ها را که با آن هم خط بود، برداشت.
    چند دقیقه بعد حسابدار بانک پشت خط بود:
    - متاسفم که شما را منتظر گذاشتم آقای رومنو. تا امروز صبح موجودی شما، سیصدو ده هزار و نهصدو پنجاه دلار و سی و دو سنت بوده است.
    رومنو احساس کرد که خون از صورتش سرازیر شد:
    -چی؟
    - سیصد و ده هزار و نهصد و ...
    -خفه شو!!! من چنین پولی در حسابم ندارم!!! تو اشتباه می کنی، بگذار با...
    او احساس کرد که یک نفر گوشی را از دستش گرفت.
    آنتونی اورساتی در حالی که گوشی را روی تلفن می گذاشت، با خونسردی پرسید:
    -آن پول ها را از کجا آورده ای جوزف؟
    چهره یرومنو مثل گچ سفید شده بود:
    -به خدا قسم می خورم، آنتونی! من هیچ چیز در مورد آن پول ها نمی دانم!!!!
    -نمی دانی؟
    -نه، تو باید باور کنی! حتما تو می دانی چه اتفاقی افتاده! شاید یک نفر با من شوخی کرده است!
    - چنین آدمی باید خیلی تو را دوست داشته باشد! او به تو یک هدیه ی سیصد و ده هزار دلاری داده است!
    اورساتی به سنگینی روی صندلی دسته داری که با روکش ابریشمی پوشانده شده بود نشست و نگاهی طولانی به رومنو انداخت و بعد با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد:
    -همه چیز خیلی دقیق پیش بینی شده بود، ها؟ یک بلیط یکسره برای ریو، چمدانهای تو... مثل اینکه داشتی تدارک زندگی جدیدی را می دادی!
    رومنو فریاد زد:
    -نه!!!!!
    صدایش مملو از ترس و اضطراب بود! او ادامه داد:
    - تو مرا بهتر از خودم میشناسی آنتونی. من همیشه در کنار تو بوده ام. تو مثل پدر من هستی.
    او خیس عرق شده بود. در همین لحظه ضربه ای به در خورد و منشی رومنو سرش را داخل کرد و گفت:
    -متاسفم آقای رومنو، یک تلگراف دارید. خودتان امضا میکنید؟
    -نه، حالا نه، سرم شلوغ است.
    آنتونی اورساتی گفت:
    -شما امضا کنید و تلگراف را به من بدهید.
    سپس از روی صندلی بلند شد و آن را از دست منشی گرفت و با حوصله خواند و بعد چشم هایش را به طرف رومنو برگرداند و با صدای بسیار ضعیفی که رومنو به سختی آن را شنید، گفت:
    - گوش کن تا برایت بخوانم جوزف:
    (( خوشحالیم که رزرو شما را برای سوییت مورد نظرتان، از روز جمعه اول سپتامبر، به مدت دو ماه تایید نماییم.
    امضا مدیر اوتون پالاس، ریودوژانیرو
    -این سفارش توست جوزف؟ فکر نمی کنم تو به چنین جایی احتیاج داشته باشی، داری؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    از ص 188 تا پایان 197
    13

    آندرو گیلیان در آشپزخانه مشغول تهیه مقدمات اسپاگتی « آلان کاریونا » و یک سالاد مفصل ایتالیایی با گلابی و کیک با شکر و تخم مرغ و مغز گردو بود که ناگهان صدای برشگون جرقه برق را شنید و لحظاتی بعد صدای موزون و آرامش بخش تهویه به یک سکوت آزاردهنده تبدیل شد .
    آندرو پایش را به زمین کوبید و گفت :
    - آه ، لعنتی ! نه برای شب بازی !
    او به طرف قفسه ای که تمام فیوزها و کلیدهای برق در آن تعبیه شده بود ، رفت و همه ی کلیدها را یکی پس از دیگری امتحان کرد ، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد .
    - آه ، خدای من ؛ پوپ واقعا عصبانی می شود .
    ای کاش فقط عصبانی میشد . آندرو می دانست که مهمانان او چه اشتیاقی برای این شب از هفته دارند . جمعه شب ، مخصوص بازی پوکر بود . این سنتی بود که از سال ها قبل تا کنون همچنان ادامه داشت . یک گروه از اعیان و اشراف در این شب ، اینجا بازی می کردند . بدون تهویه مطبوع ، خانه غیر قابل تحمل میشد . به تمام معنی غیر قابل تحمل ! نیواورلئان در این فصل از سال یک جهنم واقعی میشد و گرما بیدار می کرد .
    آندرو به آشپزخانه برگشت و دید ساعت چهار است . مهمانان ساعت 8 وارد می شدند ، او به فکر افتاد که آقای پوپ تلفن بکند و موضوع را با او در میان بگذارد . ناگهان به یاد آورد که وکلا گفته بودند او تمام روز در دادگاه درگیر خواهد بود . او سرش خیلی شلوغ بود و وقتی به خانه می آمد به استراحت نیاز داشت .
    آندرو نگاهی به تلفن سیاه رنگ داخل آشپزخانه انداخت و مشغول شماره گرفتن شد . بعد از سه بار زنگ زدن ، صداییفلزی از آن سر خط گفت :
    - اینجا شرکت تهویه مطبوع « اسکیمو » هست . مهندسین ما دراین ساعت هیچکدام اینجا نیستند . اگر شما ، اسم ، شماره تلفن و یک پیام کوتاه بگذارید ، ما در اولین فرصت با شما تماس خواهیم گرفت . لطفا تا شنیدن صدای بوق صبر کنید .
    آندرو از این که با یک ماشین طرف مکالمه باشد متنفر بود ولی ناچارا گفت :
    - اینجا محل سکونت پری پوپ شماره 42 خیابان چارلز است . دستگاه تهویه ما از کار افتاده است . شما باید هر چه زودتر یک نفر را به اینجا بفرستید .
    بعد گوشی را با خشونت روی تلفن گذاشت . او می دانست که به این زودی کسی نخواهد آمد . به طور قطع در بسیاری دیگر از نقاط شهر تهویه ها از کار افتاده بود و برای کارگران ومهندسین شرکت های تهویه خیلی دشوار بود که بتوانند خودشان را با این گرما و رطوبت طاقت فرسا تطبیق بدهند ، ولی بهتر بود که آنها هرطور شده خودشان را به آنجا برسانند ، چون اقای پوپ واقعا عصبانی میشد .
    مدت سه سال بود که آندرو گیلیان برای آقای وکیل آشپزی می کرد و می دانست که مهمانان او چه آدم های با نفوذی هستند و او چقدر از این بابت عصبانی خواهد شد .
    آندرو احساس می کرد که خانه تدریجا گرم می شود . وقتی برای تهیه پنیر سالاد و بریدن ورقه های کالباس و سوسیس به آشپزخانه برگشت نمی توانست احساس نگرانی اش را از آنچه که ممکن بود اتفاق بیفتد تسکین بدهد ؛ زیرا آن شب می رفت که به یک شب مصیبت بار تبدیل شود .
    سی دقیقه بعد ، موقعی که زنگ به صدا در آمد ، لباس های آندرو خیس عرق شده بود و آشپزخانه مثل یک کوره گرم بود . گیلیان با عجله در پشت آشپزخانه را باز کرد . دو مرد کارگر با روپوش سفید ، جلوی در ایستاده بودند و جعبه های ابزار در دست داشتند . یکی از آنها مرد بلند قد سیاه پوستی بود و دیگری سفید پوست بود که چند اینچ از او کوتاه تر بود و قیافه ای کسل و خواب آلود داشت ، کامیون آنها در نزدیکی در ایستاده بود .
    مرد سیاهپوست پرسید :
    - مشکلی با تهویه دارید ؟
    - خدا را شکر که شما آمدید ، باید هر چه زودتر دست به کار بشوید ، ما میهمانانی داریم که به زودی از راه می رسند .
    مرد سیاه پوست به طرف فر آشپزخانه رفت و بو کشید و گفت :
    - هی ! چه کیک محشری !
    گیلیان با دلواپسی گفت :
    - لطفا کاری انجام دهید .
    مرد سفیدپوست گفت :
    - باید اول نگاهی به اتاقک موتور خانه بیندازیم ، کجاست ؟
    - این طرف .
    آندرو با عجله آنها را به طبقه پایین برد و به اتاق موتورخانه راهنمایی کرد .
    مرد سیاهپوست گفت :
    - دستگاه خوبی ست ، « رالف » !
    - بله ، « آل » حالا دیگر مثل آنرا نمی سازند .
    گیلیان پرسید :
    - پس شما را به خدا چرا کاری نمی کنید ؟
    هردوی آنها خیره خیره به او نگاه کردند و رالف غرلندکنان گفت :
    - ما تازه به اینجا رسیده ام .
    او به طرف پایین ختم شد و دریچه کوچکی را که در قسمت انتهایی دستگاه قرار داشت باز کرد و چراغ قوه اش را بیرون آورد و نگاهی به داخل آن انداخت و بعد از چند لحظه برخاست و گفت :
    - اشکال در اینجانیست .
    آندرو پرسید :
    - پس کجاست ؟
    - شاید نقص از بیرون باشد . ممکن است کل سیستم اشکال پیدا کرده باشد . چند دستگاه خنک کننده در این ساختمان است ؟
    - هرکدام از اتاق ها یک دستگاه دارد . در واقع جمعا می شود نه دستگاه .
    - مشکل ممکن است همین باشد ، چون این موتور مولد هوا ، اینقدر کشش ندارد . اجازه بدهید برویم و نگاهی بکنیم .
    آندرو آنها را راهنمایی کرد . سه دستگاه در راهرو ها کار گذاشته شده بود . بعد وارد اتاق پذیرایی شدند .
    این سالن به نحو جالبی مبلمان شده و انباشته از اشیا و عتیقه های گرانبها بود که ثروتی هنگفت محسوب می شد . کف اتاق و جاهای دیگر پوشیده از فرش های ایرانی به رنگ های سرد و خاموش بود و در قسمت چپ سالن ، یک میز بزرگ غذاخوری قرار داشت و در سمت راست ، که جای بسیار دنج و آرامی بود ، یک میز بازی که روکش پارچه ای سبزرنگی روی آن کشیده بودند ، قرار داشت . یک میز مدور دیگر نیز که وسایل پذیرایی شام روی آن چیده شده بود ، در کنار این میز دیده میشد.
    مردان تکنسین ، به طرف میز بار رفتند تا دستگاه خنک کننده ای را که در کنار آن بود ، باز دید کنند . او چراغ قوه اش را روی دستگاه گذاشت و بعد به طرف سقف نگاه کرد و پرسید :
    - بالای این اتاق چی هست ؟
    - اتاق زیرشیروانی .
    - برویم نگاهی بکنیم .
    کارگرها ، آندرو را تا اتاق زیرشیروانی تعقیب کردند . آنجا اتاقکی بود با یک سقف ناهموار و پر از گرد و خاک و تارهای عنکبوت .
    آل به طرف جعبه تقسیم برق رفت و سیم ها را بازرسی کرد .
    آندرو پرسید : چیزی دستگیرتان شد ؟
    - جعبه خازن اشکال دارد . در اثر رطوبت هواست . ما امروز بیش از صد مورد آن را داشتیم ، این به طور کلی خراب است ، باید آن را عوض کنیم .
    - آه ، خدای من ، این کار وقت زیادی خواهد گرفت .
    - نه چندان ، ما یک خازن نو در کامیون داریم .
    آندرو التماس کنان گفت :
    - پس لطفا عجله کنید ، تا چند دقیقه دیگر آقای پوپ به منزل می رسد .
    آل گفت :
    - شما کار را به ما واگذار کنید و نگران نباشید .
    آندرو در حالی که به آشپز خانه بر می گشت ، گفت :
    - من باید سس سالاد درست کنم ، شما می توانید خودتان برگردید ؟
    آل دستش را بلند کرد :
    - شما به دنبال کار خودتان بروید ، ما هم به دنبال کار خودمان می رویم .
    - آه ، متشکرم ، متشکرم .
    لحظاتی بعد ، آندرو ، آل را دید که به طرف اتومبیل رفت و با دو جعبه بزرگ برگشت . او با صدای بلند گفت :
    - اگر به چیزی نیاز داشتید ، مرا خبر کنید .
    کارگرها به اتاق زیرشیروانی رفتند و آندرو به آشپزخانه برگشت ، وقتی آن دو مرد در آنجا تنها ماندند ، در جعبه ها را باز کردند و یک صندلی تاشو کوچک سفری ، یک مته با نوک فولادی ، یک سینی ساندویچ ، دو تا قوطی آبجو ،دوعدد دوربین 12.40 «زایس» برای دیدن اشیا در فاصله ی دور در نور کم و تاریکی ، و به اضافه دو موش زنده که به هرکدام از آنها ، سه ، چهار میلی گرم استیل پرومایزین تزریق شده بود ، از میان جعبه ها بیرون آوردند و در آنجا گذاشتند و به سرکارشان برگشتند .
    آل آهسته خندید و گفت :
    - ارنستین به وجود من افتخار خواهد کرد .
    در آغاز ، او با این ایده به طور سرسختانه ای مخالفت می کرد . او به ارنستین گفته بود :
    - تو باید مغزت را از دست داده باشی ، زن . من نمی توانم با پری پوپ دربیفتم . آن موجود بی مصرف چنان بلایی سر من خواهد آورد که دیگر روز خوش نبینم .
    آن دو در آپارتمان ارنستین بودند ، آل پرسید :
    - چه چیزی از این کار گیر تو می آید ؟
    - من به او قول داده ام .
    - بسیار خوب ، من این کار را برای دوست تو انجام می دهم ، اسمش چه بود ؟
    - تریسی !
    - اگر این کار را نکنیم چی ؟
    - او برمی گردد زندان ...
    و ارنستین هرگز نمی توانست این را بپذیرد که تریسی بار دیگر به چنگ برتا بیفتد . از همه این ها گذشته او خودش را حامی تریسی می دانست و اگر برتا دستش به او می رسید ، برای ارنستین سرشکستگی محسوب می شد .
    - تو این کار می کنی آل ، مگر نه ؟
    آل گفت :
    - نمی دانم ، مطمئن نیستم که به تنهایی بتوانم انجامش بدهم . ولی ببینم ؟ رالف باید چند روز پیش آزاد شده باشد .
    و حالا ارنستین اطمینان داشت که برنده شده است .
    ***
    وقتی آن دو مرد به آشپزخانه برگشتند ، ساعت شش و سی دقیقه بود . آندرو خیس عرق و گرد و خاک شده بود ، او پرسید :
    - درست شد ؟
    - او یک خازن لعنتی حرامزاده بود ! چیزی که شما اینجا دارید ، با برق متناوب کار می کند ...
    آندرو با بی طاقتی حرف او را قطع کرد :
    - آیا شما درستش کردید ؟
    - بله ، همه چیز رو به راه شد ، تا پنج دقیقه دیگر راه می افتد ، از روز اول هم بهتر کار می کند .
    - خدا خیرتان بدهد ، لطفا صورتحساب را روی میز آشپزخانه بگذارید .
    - مهم نیست ، بعدا شرکت صورت حساب را می فرستد .
    آندرو آن دو مرد را دید که با جعبه ابزارهایی که حمل می کردند به طرف اتومبیلشان رفتند ، ولی او متوجه نشد که آنها لحظاتی بعد ، ساختمان را دور زدند و جعبه ای را که به دیوار بود باز کردند و آل نور چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت و رالف سیم هایی را که دقایقی قبل قطع کرده بودند ، مجددا به هم وصل کرد و تهویه ناگهان به کار افتاد .
    آل شماره تلفن شرکت تهویه اسکیمو را که روی جعبه تقسیم برق تهویه چسبانده شده بود کند و با خود برد و وقتی به آنجا تلفن زد و پیام ضبط شده را شنید ، گفت :
    - این جا منزل مسکونی آقای پری پوپ واقع در شماره 42 خیابان چارلز است . تهویه ما که از کار افتاده بود ، به کار افتا
    ده است . لطفا به خودتان زحمت ندهید ، روز خوبی داشته باشید .
    ***
    بازی پوکر هفتگی جمعه شب ها ، در خانه پری پوپ ، موضوعی بود که تمام بازیکنان ، از مدت ها قبل انتظارش را می کشیدند . افراد بازی همراه با دقت و وسواس خاصی انتخاب می شدند :
    آنتونی اورسانی ، رومئو ، قاضی هنری لاورنس و سناتور ایالتی و البته میهمانانش .
    میزان برد و باخت بسیار بالا غذا فوق العاده بود .
    پری پوپ ، در اتاق خوابش مشغول عوض کردن لباسش بود ، یک روبدوشامبر بلند از ابریشم سفید و یک پیراهن اسپورت همگون و هماهنگ با ان پوشید . او آواز می خواند و از فکر شب خوبی که در پیش داشت خوشحال بود . مدت ها بود که روی خط برد قرار داشت .
    در واقع همه زندگی او ، از مدت ها قبل روی خط برد بود . هرکس در نیواورلئان به یک شکل قانونی وحقوقی برخورد می کرد ، پری پوپ تنها وکیلی بود که می بایست ببیند . قدرت او از قدرت آنتوی اورسانی سرچشمه می گرفت ، او یک سازمان دهنده بود و می توانست هر کاری را جور کند . از عوارض اتومبیل گرفته تا معامله مواد مخدر و یا گم و گور کردن آثار یک جنایت ، زندگی با او بر سر لطف بود .
    وقتی آنتونی اورسانی وارد شد ، یک میهمان نیز همراه آورده بود . او نیز به محض ورود اعلام کرد :
    - رومئو دیگر با ما بازی نمی کند ، به جای او بازرس « ینوهاوس » می نشیند .
    مردها با هم دست دادند . پری پوپ گفت :
    - نوشیدنی ها در میز کنار دست آقایان است . اگر موافق باشید اول یک کمی بازی می کنیم و بعد شام می خوریم .
    مردها ، صندلی هایشان را پشت میزی که رو میزی ماهوت سبزرنگی داشت جابه جا کردند .
    آنتونی اورسانی به صندلی خالی رومئو اشاره کرد و به میهمانش گفت :
    - این صندلی از حالا به بعد جای شماست .
    در حالی که یکی از بازیکنان ، بسته ورق های نو را باز می کرد ، پوپ شروع کرد به توزیع ژتون ها و اورسانی به بازرس ینوهاوس توضیح داد که ژتون های سیاه پنج دلار ، قرمز ده دلار ، آبی پنجاه دلار و ژتون های سفید یکصد دلار ارزش دارد .
    هرکدام از بازیکنان شروع به خریدن پانصد دلار ژتون کردند . آنتونی اورسانی گفت :
    - با تمام موجودی میز بازی می کنیم .
    صدایش به سختی شنیده می شد واین نشانه ی خوبی نبود .
    پری پوپ حاضر بود هرچه دارد ببازد و در عوض بفهمد که برای رومئو ، چه اتفاقی افتاده است . اما او که یک وکیل بود خوب می دانست که نباید این موضوع را در این موقع مطرح کند و اطمینان داشت که خود اورسانی ، هر وقت که لازم باشد ، در این باره صحبت خواهد کرد .
    اورسانی با فکرهای سیاه خود دست به گریبان بود .
    من برای او مثل یک پدر بودم . من به او اعتماد کردم ، او را رئیس کردم ، آم حرامزاده از پشت به من خنجر زد . اگر آن دختره گیج فرانسوی به من تلفن نزده بود ، رومئو فلنگ را می بست و می رفت . حالا دیگر او از جایی که هست به هیچ وجه نمی تواند در برود .
    - آنتونی ، حواست به بازی هست یا نه ؟
    آنتونی اورسانی توجهش را به بازی معطوف کرد ، مقدار زیادی پول بر سر این میز برد و باخت می شد ، ولی هروقت اورسانی می باخت ، اوقاتش تلخ میشد . نفس پول برای او اهمیتی نداشت ، او دلش نمی خواست در هیچ زمینه ای بازنده باشد . اودر مورد خودش این باور را داشت که باید همیشه برنده باشد . در طول شش هفته گذشته ، پری پوپ به نحو مشخص و چشم گیری برنده بود و حالا اورسانی تصمیم داشت او را شکست بدهد . ولی از همان آغاز بازی ، او بدشانسی می آورد . به همین دلیل شروع به افزایش قیمت ژتون ها کرد . بازی با بی پروایی ادامه می یافت و با آن که اورسانی سعی می کرد باخت هایش را جبران کند ، ولی در اواسط شب ، وقتی آنها شامی را که آندرو تهیه دیده بود ، تمام کردند ، اوراسانی پنجاه هزار دلار به پری پوپ باخته بود ، معمولا اورسانی غذای سبک شبانه را خیلی دوست داشت ، ولی امشب عجله داشت که زودتر سر میز بازی برگردد .
    پری پوپ گفت :
    - شما غذا نمی خورید آنتونی ؟
    - من زیاد گرسنه ام نیست .
    او قهوه جوش را برداشت و فنجان چینی جلو دستش را پر از قهوه کرد و ان را برداشت و به سر میز برگشت . اورسانی در حالی که جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید ، به بقیه که مشغول غذا خوردن بودند نگاه می کرد و امیدوار بود که آنها هر چه زودتر برگردند . در حالی که مشغول به هم زدن قهوه اش بود ، ناگهان متوجه شد که یک ذره خاشاک از سقف به داخل فنجان قهوه اش افتاد .
    با نوک قاشق آن را بیرون آورد و به سقف نگاه کرد . درست در همین موقع چیزی به پیشانیش برخورد کرد و در همان حال متوجه شد که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    صفحات 198 تا 201 :

    صداهایی از سقف بالای سرش شنیده می شود.انگار چیزی در آنجا به سرعت در حرکت بود. اورساتی با اوقات تلخی پرسید:
    -آن بالا چه غلطی دارند می کنند؟
    پری پوپ که مشغول گفتگو با بازرس نیوهاوس بود، گفت :
    -متاسفم،متوجه نشدم چی گفتی آنتونی؟
    اکنون صداهایی که از سقف می آمد،به وضوح شنیده می شد و تکه های گچ بیشتری در حال ریختن از سقف بر روی ماهوت سبز رنگ روی میز بود.
    سناتور گفت:
    -به نظرم خانه تو موش دارد.
    پری پو با آزردگی جواب داد :
    -یک چنین خانه ای بعید است موش داشته باشد.
    اورساتی با عصبانیت پرسید:
    -تو مطمئنی که آن بالا خبری نیست؟
    در این لحظه یک تکه گچ بزرگتر از سقف کنده شد و برروی میز افتاد.
    -همین حالا به اندرو خواهم گفت که برود و ببیند آنجا چه خبر است. اگر غذا خوردن را تمام کرده اید به سر میز برویم و من تا چند لحظه دیگر بر می گردم.
    اورساتی در حالی که به سوراخ کوچکی که روی سقف ،درست در بالای سرش بود،خیره نگاه می کرد ، او را متوقف کرد و گفت:
    -صبر کن، باید برویم و ببینیم آن بالا چه خبر است.
    -چرا آنتونی؟ آندره می تواند...
    اورساتی بدون اینکه منتظر بقیه حرفهای پوپ بشود، برخاست و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد و بقیه، چند لحظه ای به یکدیگر نگاه کردند و بعد با عجله در پی او را افتادند.
    پوپ حدس زد:
    -احتمالا یک سنجاب توانسته خودش را به اتاق زیرشیروانی برساند. در این وقت از سال ،آنها همه جا هستند. شاید دارد تخم هایش را در جایی آن بالا پنهان می کند!
    و بعد به این شوخی خودش با صدای بلند خندید.
    وقتی همه به اتاق زیرشیروانی رسیدند، اورساتی با ضربه تندی در را باز کرد و پوپ چراغ را روشن کرد و آن ها ،دو موش بزرگ عصبانی را دیدند که درو اتاق در پی هم می دویدند.
    پری پوپ گفت:
    -خدای من! خانه من موش دارد!
    ولی آنتونی اورساتی به حرفهای او گوش نمی کرد. او به کف اتاق خیره شده بود وبا کنجکاوی به یک صندلی تاشو کوچک که یک پاکت ساندویچ خالی روی آن قرار داشت و دو قوطی خالی آبجو که بر روی زمین در کنار دو دوربین زاپس افتاده بود ، نگاه
    می کرد.
    اورساتی به طرف آن اشیاء رفت و آنها را یکی بعد از دیگری برداشت وبا دقت وارسی کرد. سپس روی میز خم شد و درپوشی را که در سوراخ کف اتاق زیرشیروانی گذاشته شده بود، برداشت و چشمش را روی روزنه گذاشت. این سوراخ درست در بالای میز بازی بود و او به وضوح می توانست از آنجا همه چیز را ببیند.
    پری پوپ که مات و متحیر در وسط اتاق ایستاده بود ،گفت:
    -کدام لعنتی این ها را اینجا گذاشته است؟ من جهنم را روی سر آندرو خراب می کنم...
    اورساتی به آرامی از روی کف خاکی اتاق برخاست و گرد و خاک روی شلوارش را تکاند.
    پری پوپ نگاه تندی به اتاق انداخت و گفت:
    -نگاه کنید، آنها یک سوراخ هم در سقف ایجاد کرده اند.
    و بعد برگشت و به سوراخ کف اتاق نگاه کرد و بعد برگشت و ناگهان رنگ از چهره اش پرید. لحظه ای ساکت ایستاد و به مردهایی که خیره خیره او را می نگریستند، چشم دوخت.
    -هی! شما که در مورد من فکرای بد نمی کنید؟؟ من هیچ چیز در مورد این سوراخهای لعنتی نمی دونم....باور کنید من قصد تقلب نداشتم.....آه ، خدای من! ما با هم دوست هستیم، مگر نه؟
    و دستش را با حرکتی عصبی به طرف دهانش برد و شروع به گاز گرفتن آن کرد. اورساتی به آرامی چند ضربه به بازوی او زد و گفت:
    -در این مورد نگران نباش.
    صدایش تقریبا شنیده نمی شد.

    فصل 14
    -کار به خوبی انجام شد.
    تریسی و ارنستین لیتل چپ با صدای بلند می خندیدند:
    -آن دوست حقوق دان تو دیگر تمرین وکالت نخواهد کرد ،تصادف مرگباری بود.
    آن دو ، در کافه ای در خیابان رویال نشسته بودند وقهوه می خوردند.
    ارنستین مثل دختربچه ها با صدای بلند قهقهه می زد و مسخره بازی در می آورد:
    -تو واقعا کله ات کار می کند، دختر! دوست داری وارد کار معاملات شوی؟ دوست داری ؟
    -نه متشکرم ارنستین.من نقشه های دیگری دارم.
    ارنستین مشتاقانه پرسید:
    -نفر بعدی چه ی هست؟
    -لارنس، قاضی هنری لارنس.
    هنری لارنس ، کار خود را به عنوان یک وکیل در شهر کوچک " لیزویل" در ایالت لوئیزانا شروع کرد. او ، استعداد بسیار ضعیفی برای کار حقوقی داشت ، ولی در عوض از خصوصیات خیلی مهمی برخوردار بود .قیافه ای جذاب وگیرا ،صدایی گرم و اخلاقی انعطاف پذیر داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 202-203-204-205
    فلسفه اش اين بود كه حقوق،يك عصايي سست و ضعيف است.معناي اين حرف او اين بود كه تكيه كردن به آن بستگي به نوع نياز موكلش دارد.به همين دليل تعجب آورد نبود اگر در مدت كوتاهي بعد از اين كه به نيواورلئان آمد،تمرينات كار وكالت را با يك گروه خاص از موكلينش شروع كرد.او با پرونده هاي نبرد كاري و تصادفات رانندگي كار را آغاز نمود و با تبه كاري و جنايات بزرگي ادامه داد و سرانجام به قرارداد هاي بزرگي دست يافت و در تغيير تصميم هيئت ژوري.بي اعتبار ساختن شاهدين و رشوه دادن به كساني كه مي توانسند در جريان كار دادرسي دخالت كنند،تخصص پيدا كرد.خلاصه آن كه،او از آن جمله آدم هايي بود كه مي توانست خيلي زود با افرادي مثل آنتوني اورساتي اخت بشود.راه هايي كه آن دو به طور جداگانه مي پيمودن،به نحو اجتناب ناپذيري به يكديگر مي رسيدند.اين پيوندي بود كه در بهشت مافيا صورت گرفته بود.قاضي لاورنس،بخشي از خانواده ي مافيايي اورساتي به شمار مي رفت و در مواقع لزوم اورساتي از او به عنوان وسيله اي براي تغيير راي دادگاه استفاده مي كرد.
    ===
    ارنستين گفت:
    -من نمي دانم تو چطوري مي خواهي با او در بيفتي تريسي؟او ثروتمند،قوي و غير قابل دسترسي است.
    تريسي حرف او را تصحيح كرد:
    -او قوي و ثروتمند است،ولي غير قابل دسترسي نيست.
    تريسي تدارك نقشه ي برخورد با او را ديده بود.ولي وقتي به دفترش تلفن زد،دانست كه بايد خيلي سريع برنامه اش را تغيير بدهد.
    -مي خواستم با آقاي قاضي لاورنس صحبت كنم.
    سكرترش كه گوشي را برداشته بود گفت:
    -متأسفم،قاضي لاورنس در دفتر كارشان نيستند.
    -انتظار داريد چه وقت برگردند؟
    -دقيقا نمي توانم بگويم.
    -من كار مهمي با ايشان دارم،فكر مي كنيد فردا صبح در دفترشان باشند؟
    -خير،ايشان خارج از شهر هستند.
    -آه،شايد شما بتوانيد به نحوي به او دسترسي پيدا كنيد.
    -متأسفم،اين هم مقدور نيست،عالي جناب در خارج از كشور هستند.
    تريسي با احتياط بسيار سعي كرد حالت غير منتظره بودن اين خبر را براي خودش،مخفي كند.
    -كه اين طور؟ممكن است سؤال كنم كجا؟
    -عالي جناب براي شركت در يك سمپوزيم حقوقي به اروپا رفته اند.
    تريسي گفت:
    -واقعا كه حيف شد.
    -ممكن است بپرسم شما كي هستيد؟
    -من "اليزابت رووان واستين"رئيس بخش جنوبي انجمن حقوقدانان آمريكا هستم.ما در روز بيستم اين ماه،ضيافت توزيع جوايز سالانه مان را در نيواورلئان برگزار خواهيم كرد.انجمن،آقاي قاضي لاورنس را به عنوان مرد سال انتخاب كرده است.
    سكرتر گفت:
    -چه خوب،ولي متأسفانه آقاي قاضي،تا آن هنگام نيز بر نمي گردند.
    -خيلي حيف شد.ما همه انتظار داشتيم كه يكي از بهترين سخنراني هاي ايشان را در اين ضيافت بشنويم.آقاي قاضي لاورنس انتخاب شده به اتفاق آراي كميته هستند.
    -او از اينكه چنين فرصتي را از دست مي دهد،قطعا ناراحت خواهد شد
    -بله،شما مي دانيد كه در اين موقعيت چه افتخار بزرگي محسوب مي شود.انتخاب هاي قبلي ما افراد بسيار سرشناسي هستند.يك لحظه صبر كنيد!فكري به خاطرم رسيد.آيا فكر مي كنيد ما مي توانيم يك نوار ضبط شده،شامل اعلام پذيرش و تشكر از ايشان براي ضيافت داشته باشيم؟
    -خوب،من...من واقعا نمي توانم قول بدهم.او برنامه ي خيلي فشرده اي دارد و...
    -اين مي تواند پوشش خبري خوبي براي روزنامه ها و راديو و تلويزيون باشد.
    در چند لحظه اي كه سكرتر قاضي لاورنس سكوت كرد،به اين مي انديشيد كه او چه قدر از عنوان شدن اسمش در روزنامه ها و رسانه هاي جمعي خوشش مي آيد.در حقيقيت سفرهاي دوره اي او به دور دنيا نيز در واقع به همين دليل بود.او گقت:
    -شايد ايشان وقت داشته باشند چند دقيقه اي نوار براي شما ضبط كنند.من مي توانم از خودشان سؤال كنم.
    -آه...اين خيلي عالي است...ضيافت ما را رونق خواهد داد.
    -آيا شما مايليد كه عالي جناب در زمينه ي بخصوصي صحبت كنند؟
    -آه..البته ...ما دوست داريم كه سخنراني ايشان درباره ي ...
    تريسي لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
    -متأسفم،اين واقعا كمي پيچيده است.من فكر مي كنم شايد لازم باشد كه خودم شخصا براي ايشان توضيح بدهم.
    چند لحظه اي سكوت برقرار شد.سكرتر خودش را در وضع دشواري مي ديد.به او دستور داده شده بود كه مسير سفر و محل سكونت رئيسش را فاش نكند،از سوي ديگر چنان چه اين فرصت را از دست مي داد،ممكن بود كه مورد مؤاخذه قرار بگيرد.
    سرانجام او گفت:
    -حقيقت اين است كه من نمي بايست هيچ گونه اطلاعاتي درباره ي ايشان به كسي مي دادم،اما مطمئنم كه در اين مورد بخصوص ايشان استثناء قائل خواهند بود.شما مي توانيد او را در هتل "روسيا "در مسكو پيدا كنيد.طي پنج روز آينده ايشان در آنجا خواهند بود و بعد از آن...
    -عالي است،من همين الان تماس مي گيرم،خيلي خيلي متشكرم.
    -خواهش مي كنم دوشيزه داستين.
    ===
    متن تلگراف قاضي هنري لاورنس،متل روسيا،مسكو.
    «اكنون ديوار بعدي شوراي حقوق قضايي مي تواند تدارك ديده شود.تاريخ مناسب را تعيين نماييد.فضاي مربوط درخواست شود.»
    امضاء:بوريس
    متن تلگراف دوم كه روز بعد رسيد:
    «مشكل تداركات سفر را توجيه كنيد.هواپيماي خواهر شما دير رسيد.اما به سلامت به زمين نشست،پول ها و پاسپورتش را گم كرده است.او حتما در يك هتل سوئيسي درجه يك اقامت خواهد كرد.پول ها بعدا واريز خواهد شد.»
    امضاء:بوريس.
    متن آخرين تلگراف
    «خواهر شما سعي مي كند از سفارت آمريكا يك پاسپورت موقت بگيرد.هيچ اطلاعي در مورد ويزاي جديد در دست نيست.خواهرت را به زودي روانه ي آمريكا خواهيم كرد.»
    امضا:بوريس
    ===
    مأمور"كا-گ-ب"تلگراف ها را در جيب بغلش گذاشت و منتظر ماند كه ببيند آيا تلگراف هاي ديگري نيز در راه است يا خير؟و وقتي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 206 207 208 209
    دید تلگراف دیگری نرسید , دستور داد که قاضی لاورنس را دستگیر کنند.
    بازپرسی ده شبانه روز متوالی ادامه داشت:
    _ برای چه کسی اطلاعات می فرستادی؟
    _ چه اطلاعاتی ؟ من نمی دانم شما در مورد چه صحبت می کنید؟
    _ ما در مورد یک نقشه و توطئه صحبت می کنیم.
    _ چه نقشه ای ؟ کدام توطئه؟؟
    _ نقشه ی زیردریایی اتمی شوروی.
    _ شما باید دیوانه شده باشید , من چه اطلاعاتی در مورد زیردریایی اتمی شوروی می توانم داشته باشم؟
    _ این همان چیزی است که ما تصمیم داریم بفهمیم. تو در اینجا با چه کسی دیدار محرمانه داشتی؟
    _ کدام دیدار محرمانه؟ من هیچ چیز پنهانی ندارم.
    _ خوب پس لابد شما نمی توانید بگویید بوریس کیست؟
    _ بوریس؟ کدام بوریس؟
    مردی که به حساب بانکی شما در سوئیس پول وارد کرده است.
    _ چه پولی؟
    آنها بسیار عصبانی بودند و به او گفتند :
    _ تو احمق یکدنده ای هستی , ما شما جاسوسان آمریکایی را که قصد دارید , کشور ما را از بیخ و بن ویران کنید , خوب می شناسیم.
    وقتی سفیر آمریکا در مسکو اجازه ی دیدار با او را گرفت , قاضی لاورنس پانزده پاوند وزن کم کرده بود و یک مرد رعشه و درهم شکسته بود و به یاد نداشت آخرین باری که بازجویش به او اجازه ی خوابیدن داده بود , کی بود؟
    چرا آنها با من این طور رفتار می کنند؟
    صدایش مثل کلاغ شده بود:
    _ من یک شهروند آمریکایی هستم ... شما را به خدا مرا از اینجا بیرون ببرید.
    سفیر به او اطمینان داد :
    _ من هرکاری از دستم بیاید برای شما انجام می دهم.
    او از دیدن لاورنس شوکه شده بود. او قبلا او را دیده بود و به وی و دیگر اعضای کمیته ی حقوق قضائی آمریکا خیرمقدم گفته بود. آن مردی که دو هفته قبل , موقع ورود به مسکو دیده بود , هیچ شباهتی به این جانور وحشت زده که در مقابل او می خزید و التماس می کرد , نداشت.
    قاضی با خودش گفت:
    _ این بار دیگر این روس های لعنتی چه خیالی دارند؟ او بیشتر از من جاسوس نیست.
    سفیر تقاضای ملاقات با رئیس "پولیت بورو" را کرد و وقتی درخواست او پذیرفته شد , با عصبانیت گفت:
    _ من می خواهم یک اعتراض رسمی بدهم. رفتار کشور شما با قاضی هنری لاورنس رفتار بی دلیلی است. اتهام دزدی به چنین آدم با ارزشی واقعا احمقانه است.
    وزیر با لحن سردی گفت:
    _ اگر حرف دیگری ندارید , لطفا نگاهی به اینها بیندازید.
    و کپی تلگراف ها را به دست سفیر داد , سفیر تلگراف ها را خواند و نگاه گیجی به او انداخت:
    _ خوب این ها چه اشکالی دارد؟
    _ واقعا؟ پس بهتر است آنها را پس از کشف رمز بخوانید.
    و این بار کپی دیگری از تلگراف ها را به دست سفیر داد که زیر بعضی از کلمات تلگراف خط کشیده شده بود. سفیر زیرلب گفت :
    _ حرامزاده ها !

    در جریان محاکمه ی قاضی لاورنس حضور مردم و نمایندگان رسانه های گروهی ممنوع اعلام شد. متهم با لجبازی اتهام خود را مبنی بر این که در اتحاد جماهیر شوروی , دارای ماموریت مخفی بوده است , تکیب کرد. آنها او را تطمیع کردند و گفتند که اگر اعتراف کند و بگوید که برای چه کسی کار می کند در مجازات او تخفیف داده خواهد شد. قاضی لاورنس حاضر بود جان و تن خود را بدهد و خلاص شود , ولی افسوس که نمی توانست.
    یک روز بعد از محاکمه یک خبر کوتاه در روزنامه " پراودا " حاکی از آن بود که که قاضی لاورنس جاسوس آمریکایی , به جرم جاسوسی علیه شوروی به چهارده سال زندان با کار در سیبری محکوم شده است.
    کمیته ی ضد جاسوسی آمریکا از قضیه ی هنری لاورنس گیج شده بود. احتمال داده می شد که موضوع با فعالیت های ویژه " سیا" " اف_ بی _ آی " و " خدمات محرمانه خزانه داری " ارتباط داشته باشد.
    " سیا " گفت :
    _ او از ما نیست , ممکن است مامور خزانه داری بوده باشد.
    " اداره ی خزانه داری آمریکا " اعلام کرد :
    _ ما هیچ گونه اطلاعی در مورد این شخص نداریم. شاید مامور " اف _ بی _ آی " بوده باشد.
    " اف _ بی _ آی " اعلام داشت :
    _ شاید او از سوی ایالت اداره می شده و یا آژانس اطلاعات وزارت دفاع " پنتاگون " .
    و پنتاگون گفت:
    _ ما چنین موردی نداشته ایم !
    ولی هریک از این مراکز اطلاعاتی و ضد جاسوسی , تقریبا اطمینان داشتند که طرف مقابل آنها دروغ می گوید. رئیس سیا گفت :
    _ هر سازمانی که لاورنس برای آنها کار می کرده است , باید به وجود او افتخار کند. چون وی تا آخرین لحظه مقاوم و پابرجا ماند و هیچ اعترافی نکرد. ای کاش من هم مثل او چند نفر مامور داشتم.
    اوضاع و احوال بر وفق مراد آنتونی اورساتی نبود. اطرافیان نمی توانستنند بفهمند که چه اتفاقی افتاده که برای اولین بار او اینطور در زندگی اش بدشانسی آورده است؟
    بدبیاری او با کشف قضیه ی فرار و اختلاس جورو منو شروع شد و بعد پری پوپ و حالا قاضی لاورنس که درگیر یک اتهام جاسوسی شده بود. آنها همه از مهره های اصلی ماشین جهنمی اورساتی به حساب می آمدند. مردانی که او به آنها تکیه کرده بود و روی آنها حساب می کرد.
    رومنو یک محور اصلی در تشکیلات اوساتی محسوب می شد که او نمی توانست به سادگی برای او جایگزینی پیدا کند. معاملات به طور بدی انجام می شد و از سوی کسانی که قبلا جرات حرف زدن را نداشتند , انتقاد هایی نسبت به کار ها به عمل می آمد. آنتونی اورساتی پیر شده بود و جانشینی نداشت. او دیگر قادر نبود , نیروهایش را به اراده ی خود به کار بگیرد. تشکیلات در حال از هم پاشیدگی بود.
    ضربه ی نهایی تلفنی از نیوجرسی بود :
    _ ما شنیده ایم که تو در آنجا مشکلات کوچکی داری , آنتونی ما دوست داریم به تو کمک کنیم.
    اورساتی غرید:
    _ من هیچ مشکلی ندارم , البته در این اواخر چند مشکل اجرایی داشتم , ولی همه آنها حل شد.
    _ منظور ما آنها نبود , آنتونی , خبرهایی هست که شهر تو کمی یاغی شده , گویا هیچ کس آنجا را کنترل نمی کند.
    _ خودم کنترل می کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    210 - 213

    - شاید این کار برای تو کمی سنگین باشد. تو کارت خیلی زیاد است. شاید لازم باشد که کمی استراحت کنی.
    - این جا شهر من است، هیچ کس نمی تواند آن را از من بگیرد.
    - هی، آنتونی! کسی نگفت که می خواهند آن جا را از تو بگیرند. ما فقط می خواهیم به تو کمک کنیم، خانواده ها همه جمع شدند و تصمیم گرفتند که چند نفر از آدم های ما به آن جا بیایند و به تو کمک کنند. بین دوستان این کار اشکالی ندارد، مگر نه آنتونی؟
    آنتونی اورساتی احساس کرد که سرمای عیمقی سراسر وجودش را فراگرفت. در این ماجرا تنها یک اشکال وجود داشت. یک کمک کوچک، به کمک بزرگ تبدیل می شد... این همان گلوله برفی بود که روی برف ها می غلتید و جلو می رفت...

    *****

    ارنستین برای شام، تدارک خوراک میگو دیده بود. در حالی که او و تریسی منتظر بودند تا آل برگردد، غذا روی اجاق در حال پختن بود. هوای گرم سپتامبر روی اعصاب همه تأثیر می گذاشت، وقتی آل قدم به آپارتمان کوچک گذاشت، ارنستین جیغ کشید:
    - کدام جهنمی بودی؟ شام لعنتی دارد می سوزد... خود من هم همین طور...
    اما آل در دنیای دیگری سیر می کرد و آن قدر سرحال و زنده بود که متوجه عصبانیت ارنستین نشد:
    - نمی دانی چه خبر شده، منتظر باش و بشنو.
    و بعد رو به تریسی کرد و گفت:
    - خانواده نیو جرسی دارد می آید که قدرت را از دست اورسانی بگیرد. او در بد مخصمه ای افتاده است. تو ترتیب آن حرامزاده را داده ای!
    او به چشم های تریسی نگاه کرد و لبخندی را که بر لب داشت، از لبانش پرید:
    - تو خوشحال نیسی تریسی!
    خوشحالی؟ چه کلمه عجیبی!
    تریسی فکر کرد که مدت هاست معنی این کلمه را از یاد برده است. او باور نمی کرد که بار دیگر بتواند خوشحالی را درک کند. برای مدتی طولانی در ذهن او جز اندیشه انتقام جویی و خونخواهی درباره آن چه که در حق او و مادرش انجام شده بود، چیز دیگری وجود نداشت. حالا تقریباً کارها رو به اتمام بود، ولی قلبش از هر احساسی تهی بود.
    صبح روز بعد، تریسی در مقابل گلفروشی ایستاده بود:
    - من مقداری گل می خواهم که برای آنتونی اورسانی بفرستید. یک تاج گل میخک سفید مخصوص تشیع جنازه، بر روی یک پایه، با یک روبان پهن مشکی. می خواهم روی روبان نوشته شده باشد:
    "آرامش در صلح"
    او کارتی هم به گلفروش داد که همراه دسته گل بفرستد. روی کارت نوشته شده بود:
    "از سوی دختر دوریس ویتنی"

    پایان کتاب دوم


    اگر فردا بیاید


    کتاب سوم

    ۱۵

    فیلادلفیا، هفتم اکتبر، ساعت ۴ بعدازظهر

    اینک، زمان تسویه حساب با چارلز استنهوپ سوم رسیده بود.
    دیگران بیگانه بودند؛ ولی چارلز عشق او بود. پدر فرزند متولد نشده او بود و او به هر دوی آنها پشت کرده بود.
    ارنستین و آل برای بدرقه تریسی به فرودگاه نیواورلئان آمده بودند.
    ارنستین گفت:
    - من دلم برایت تنگ می شود. در فیلادلفیا چکار خواهی کرد؟
    تریسی نصف واقعیت را به آنها گفت:
    - بر می گردم به بانک سرکار قبلی ام...
    - آنها می دانند تو داری می آیی؟
    - نه، اما قائم مقام آن بانک به من علاقه مند است، از طرفی کسی که بتواند مثل من با کامپیوتر کار بانکی انجام بدهد، کم است.
    - بسیار خوب، خوشبخت باشی، حتماً با ما تماس بگیر. می شنوی؟ از گرفتاری و دردسر هم دوری کن دختر.
    سی دقیقه بعد، تریسی در آسمان بود و به سوی فیلادلفیا پرواز می کرد.
    او وارد هتل هیلتون شد و یکی از بهترین پیراهنهایش را از چمدان بیرون آورد و به مستخدم داد که برایش اتو کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اگر فردا بیاید 216-219
    راس ساعت 11 صبح روز بعد، ترسی قدم به داخل بانک گذاشت و به جستجوی منشی کلرنس درموند پرداخت.
    ـ سلام " می".
    دخترک خیره خیره به تریسی نگاه می کرد. مثل این بود که به یک روح نگاه می کند.
    ـ تریسی!... من... شما چطورید؟
    ـ خوبم، آقای درموند هستند؟
    ـ من... من نمی دانم، بگذار ببینم... معذرت می خواهم.
    سپس را عجله از روی صندلی اش بلند شد و به اتاق قائم مقام بانک رفت و چند لحظه بعد بیرون آمد و گفت:
    ـ شما می توانید داخل شوید.
    بعد از جلوی در کنار رفت تا تریسی بتواند وارد شود.
    تریسی به این فکر می کرد که چه اتفاقی خواهد افتاد. آقای کلرنس درموند در کنار میزش ایستاده بود.
    ـ سلام آقای دزموند خوب... من برگشته ام.
    ـ برای چی؟
    صدای او غیردوستانه بود. خیلی غیردوستانه و همین موضوع باعث تعجب تریسی شد.
    ـ خب.. شما گفته بودید که من کارمند بسیار خوبی هستم و من فکر کردم که...
    ـ و حالا تصور می کنید که من کار قبلی را به شما بر می گردانم؟
    ـ خوب، بله قربان. من هیچ یک از مهارت هایم را از دست نداده ام. من کماکان می توانم...
    ـ دوشیزه ویتنی...
    او متوجه شد که درموند مخصوصا او را تریسی خطاب نکرده:
    ـ... متاسفم، شما دارید تقاضایی می کنید که انجام آن به هیچ وجه مقدور نیست. شما قطعا باید بدانید که مشتریان ما دوست ندارند با کسانی سر و کار داشته باشند که زمانی به اتهام دزدی و جنایت در زندان بوده اند. این موضوع می تواند در وضعیت و طرز فکر مشتریان نسبت به بانک و اعتبار آن اثر سوء بگذارد. من فکر نمی کنم با توجه به سوابق، شما بتوانید در هیچ بانک دیگری کار کنید... به نظر من شما باید در پی جایی باشید که بیشتر با وضعیت خاص شما هماهنگی داشته باشد. امیدوارم شما فهمیده باشید که در این حرف ها هیچ نظر شخصی مطرح نیست...
    تریسی اول با ناباوری و بعد با عصبانیت به حرف های او گوش کرد.
    ـ چیز دیگری هم هست که بخواهید مطرح کنید خانم ویتنی؟
    صدها مورد وجود داشت که تریسی می خواست مطرح کند، اما می دانست که بی فایده است.
    ـ نه... فکر نمی کنم،آن چه را لازم بود شما گفتید.
    تریسی برگشت و از در بیرون رفت. صورت او میسوخت و به نظرش می رسید که تمام کارکنان بانک خیره خیره او را نگاه می کنند. وقتی داشت از در بیرون می رفت،سرش را بالا گرفته بود:
    ـ من نمی توانم اجازه دهم آنها با من چنین رفتاری داشته باشند، غرور من تنها چیزی است که برایمباقی مانده است و نمی گذام آن را از من بگیرند.
    تریسی به هتل برگشت و تمام روز را تنها در اتاقش ماند. چرا او آن قدر ساده بود که فکر می کرد ممکن است آنها با آغوش باز از وی استقبال کنند؟ او بدنام و رسوا بود. ترسی با خودش فکر کرد:
    ـ فیلادلفیا به جهنم! من در اینجا یک کار ناتمام دارم؛ وقتی آن را انجام دادم از این جا خواهم رفت. می روم به نیویورک. آن جا هیچ کس مرا نمی شناسد.
    این تصمیم به او احساس بهتری داد.
    آن شب تریسی، خودش را در کافه ی رویال به شام دعوت کرد. بعد از آن دیدار بدی که صبح آن روز با چارلز دزموند داشت، به فضای روشن و محیط زیبایی برای تمدد اعصاب نیاز داشت که او را به حال عادی برگرداند.
    هنگامی که گارسون در کنار میز او آمد، تریسی نگاهی به بالکن رستوران انداخت و قلبش شروع به تپیدن کرد. چارلز و زنش در آن جا نشسته بودند و به نظر می رسید که آن چنان در اندیشه های خود غرق هستند و آن چنان در فکرند که هرگز او را ندیده اند. اولین چیزی که به ذهن تریسی رسید این بود که آن جا را ترک کند. او برای روبرو شدن با چارلز آمادگی نداشت. حداقل تا زمانی که نقشه اش را عملی نکرده بود، نمی خواست با او روبرو شود.
    گارسون پرسید:
    ـ میل دارید سفارشهای شما رو یادداشت کنم؟
    ـ من... من کمی صبر می کنم، خیلی متشکرم.
    او داشت تصمیم می گرفت بماند یا برود؟
    تریسی بار دیگر به چارلز نگاه کرد و متوجه اتفاق شگفت انگیزی شد. این طور به نظرش رسید که دارد به یک غریبه نگاه می کند. او صورتی پریده رنگ و تکیده، سری طاس و بی مو، شانه های خمیده و حالتی خسته و افسرده داشت. باور کردن این که زمانی او عاشق چنین کسی بوده برایش دشوار بود.
    تریسی نگاهی به همسر چارلز انداخت. او هم نشانه هاییی مشابه او داشت. این طور می نمود که آن دو در یک نقطه با هم تلاقی کرده و در آن جا منجمد شده اند. آن دو به نحو بسیار ساده ای نشسته بودند و هیچ حرفی با هم نمی زدند. تریسی می توانست یک سال کسل کننده وبی روح از آینده آنان را در پیش چشم خود مجسم کند. بدون عشق و بدون شادی، و این مجازات چارلز بود.
    تریسی ناگهان احساس کرد یک موج رهایی، یک احساس آزادی عمیق تمام وجودش را فرا گرفت و زنجیر احساساتی که بر اعصاب او پیچیده شده بود، پاره شد و بر زمین ریخت.
    همه چیز تمام شده بود، گذشته دفن شده بود. تریسی با اشاره ی دست گارسون را فرا خواند و سفارش شام داد.
    آن شب، هنوز تریسی به اتاقش در هتل نرسیده بود که ناگهان به خاطر آورد مبلغی پول از بانک طلب دارد. او نشست و محاسباتشرا انجام داد و رقمی معادل هزار و سیصد و هفتاد و پنج دلار و شصت سنت شد.
    تریسی نامه ای به عنوان آقای کلرنس درموند تهیه کرد و دو روز بعد جواب آن را از می دریافت کرد«
    دوشیزه ویتنی عزیز:
    عطف به درخواست شما آقای درموند از من خواستند که به شما اطلاع بدهم که در اجرای سیاست اخلاقی در زمینه ی مسائل مالی کارکنان، سهم شما به حساب سپرده و سرمایه کلی بانک واریز شده است. ایشان مایلند شما اطمینان حاصل کنید که هیچ نوع سوءنیت شخصی در این زمینه وجود نداشته است.
    ارادتمند: می ترینتون
    تریسی نمی توانست باور کند که آنها پول او را با عنوان حمایت از اخلاقیات بانک می دزدند. او به شدت عصبانی بود.
    ـ من نخواهم گذاشت آنها مرا گول بزنند، هیچ کس نمی تواند هیچ وقت مرا گول بزند.
    *****
    تریسی در مقابل بانک "فیلادلفیا تراست و فیدلنی" ایستاده بود. او یک کلاه گیس با موهای بلند مشکی بر سر گذاشته، آرایش غلیظی کرده و یک دستمال گردن قرمز رنگ به گردن بسته بود. هر اتفاقی که می افتاد آن دستمال گردن قرمز به خاطر می ماند.
    علی رغم وضع مبدلی که داشت، به خاطر پنج سالی که در آن بانک



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 220 تا 223 ...

    کار کرده بود، احساس نگرانی می کرد. همکاران بسیاری در آن بانک بودند که او را می شناختند، به همین جهت لازم بو که نهایت احتیاط را به عمل بیاورد.
    تریسی یک در بطری از کیفش بیرون آورد و آن را در کفشش گذاشت و لنگ لنگان وارد بانک شد. بانک پر از انبود مشتریان بود. تریسی با احتیاط منتظر زمانی مناسب بود. او نگاهی به اطراف انداخت و بعد به طرف یکی از باجه های خدمات مشتریان که خالی بود رفت. متصدی باجه مشغول حرف زدن با تلفن بود و به محض اینکه مکالمه اش به پایان رسید، گفت:
    - بله؟
    او جان کریتون بود. مردی متعصب و خرافاتی که از جهودها، سیاه ها و پورتوریکویی ها متنفر بود. در تمام مدتی که تریسی در آن بانک کار می کرد، او برای وی آدمی آزاردهنده بود و حالا هیچ علامتی در چهره اش دال بر اینکه او را شناخته باشد، دیده نمی شد.
    - بونوس دیاس، سینیور؛ من علاقه مند هستم که یک حساب جاری در بانک شما داشته باشم.
    تریسی با لهجه مکزیکی صحبت می کرد. او این لهجه را از هم سلولی اش پائولینا فرا گرفته بود. آثار تحقیر و تنفر در چهره کریتون ظاهر شده بود:
    - نام؟
    - ریتا گونزالس
    - چه مقدار پول مایلید در حساب بانکی اتان داشته باشید؟
    - ده دلار
    کریتون پرسید:
    - نقد است یا چک؟
    - نقد، لطفاً!.
    تریسی با احتیاط یک ده دلاری مچاله شده که گوشه ای از آن هم پاره شده بود از کیفش بیرون آورد و به او داد و کریتون هم فرم سفید را به طرف او پرتاب کرد.
    - این فرم را پر کن.
    تریسی که تصمیم نداشت اثری از دستخط خود باقی بگذارد، به طرف جلو خم شد و گفت:
    - دست من در تصادف آسیب دیده است، سینیور؛ ممکن است شما آن را برایم پر کنید؟ سی سه پوتدا؟
    کریتون زیر لب غرولند کرد و گفت:
    - فراری های بی سواد!
    سپس پرسید:
    - گفتید ریتا گونزالس؟
    - سی.
    - آدرس؟
    تریسی نشانی و شماره تلفن هتل را به او داد.
    - اسم خانوادگی مادر؟
    - گوانزالس، مادر من با پسرعمویش ازدواج کرده بود.
    - تاریخ تولد خودت؟
    - بیستم دسامبر 1958
    - محل تولد؟
    - گیودا- دی- مکزیکو
    - این جا را امضا کن.
    تریسی گفت:
    - من باید از دست چپم استفاده کنم.
    او قلم را برداشت و مثل دست و پا چلفتی ها، با خط کج و معوجی زیر فرم را امضا کرد.
    - من فقط می توانم یک دسته چک موقت به شما بدهم، چک اصلی ظرف مدت سه یا چهار هفته، توسط پست به نشانی شما فرستاده خواهد شد.
    - بونوموچاس، گراسیاس، سینیور.
    - بله.
    جان کریتون او را تا وقتی که از در بانک خارج شد، با نگاهش تعقیب کرد.
    سه راه غیرقانونی برای وارد کردن چیزی به کامپیوتر وجود داشت، و ترسی متخصص این کار بود. او خودش کمک کرده بود که یک سیستم امنیتی در بانک "تراست فیدلتی فیلادلفیا" به وجود بیاید، و حالا خود او در حال رخنه کردن به آن بود. اولین کاری که می بایست بکند، پیدا کردن یک فروشگاه کامپیوتر بود. جایی که می توانست از ترمینال آن استفاده کند و برنامه ای را به کامپیوتر بانک بفرستد. فروشگاه، با مقداری فاصله از بانک قرار داشت و تقریباً خلوت بود. فروشنده مشتاق به طرف او آمد:
    - ممکن است به شما کمک کنم. خانم؟
    - اسوسی کیو، نو، سینیور؛ من فقط نگاه می کنم.
    نگاه فروشنده به نوجوانی برخورد که با کامپیوتر بازی می کرد و با عجله به طرف او رفت:
    - معذرت می خواهم خانم.
    تریسی به طرف میز کامپیوتری که در مقابلش قرار داشت و به یک تلفن وصل بود برگشت. وارد شدن به سیستم کار راحتی بود، ولی بدون استفاده از کد تقریباً مقدور نبود. این کد هر روز تغییر می کرد. روزی که داشتند برای این سیستم چاره اندیشی می کردن، ترسی در جلسه هیئت مدیرۀ بانک حضور داشت. در آن جلسه دزموند گفته بود:
    - ما باید مرتباً این کد را تغییر بدهیم که هیچ کس قادر نباشد وارد آن شود؛ ولی در عین حال باید آن را برای کسانی که اجازه استفاده از آن را دارند ساده نگه داریم.
    در آن جلسه آنها کدی را تصویب کردند که در چهار فصل سال می شد از آن استفاده کرد و تاریخ روز جاری را هم داشت.
    تریسی ترمینال را روشن کرد و نوار کد بانک تراست فیدلیتی را گرفت. وقتی صدای "بیپ" را شنید، گوشی تلفن را به ترمینال وصل کرد. علامتی روی صفحه مانیتور کامپیوتر ظاهر شد:
    - کد مورد نظر شما؟
    آن روز دهم بود. سپس تریسی تایپ کرد:
    - پاییز؛ ده.
    - کد غلط است.
    صفحه مانیتور خاموش شد.
    آیا آنها در این مدت کد را عوض کرده بودند؟ تریسی از گوشه چشمش دید که فروشنده به طرف او می آید. او رویش را به طرف دیگر برگرداند و وانمود کرد که مشغول نگاه عادی به کامپیوترهاست.
    در همین موقع یک زوج جوان وارد فروشگاه شدند، و متصدی فروش با خوشحالی مسیرش را عوض کرد و رفت که به آنها خوشامد بگوید. تریسی دوباره به طرف میز مدل کامپیوتر برگشت. او تصمیم گرفت خودش را در ذهن کلارنس دزموند قرار بدهد. او دزموند را به خوبی می شناخت و مطمئن بود که وی امکان نداشت کدهای متفاوتی را منظور کند. او می بایست در هر حال، مفهوم اصلی فصول و شماره روزها را در نظر می گرفت، پس چگونه می توانست آنها را تغییر بدهد؟ این کار می توانست به صورت پیچیده تری نیز انجام شود، به این معنی که ممکن بود او فصول را غیرمعمول قرار داده باشد. تریسی دوباره سعی کرد.
    - کد مورد نظر شما؟
    - زمستان 10
    - کد غلط است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اگر فردا بیاید
    224-233
    صفحه مانیتور دوباره خاموش شد .
    -فایده ای نداره ؛ولی بهتر است یکبار دیگر امتحان کنم.
    -کدمورد نظر شما؟
    -بهار 10
    برای یک لحظه مانیتور قطع شد و دوباره پیام ظاهر گردید:
    عملیات را ادامه بدهید.
    تریسی با عجله تایپ کرد :
    -معاملات داخلی .
    بلا فاصله دستور کار بانک و فرم خاص معاملات روی مانیتور ظاهر شد:
    شما مایلید کدامیک از این عملیات راانجام دهید:
    1-سپردن پول
    2-انتقال پول
    3-برداشت پول از حساب پس انداز
    4-انتقال داخلی
    5-برداشت پول از حساب جاری
    تریسی ردیف دوم را انتخاب کرد. برای یک لحظه صفحه تلویزیون سیاه شد و بعد جدول دیگری اهر شد :
    1-مقدار انتقال؟
    2-ازکجا؟
    3-به کجا؟
    ترسی شروع به تایپ کرد :
    -از سرمایه اندوخته کلی به ریتا گونزالس
    وقتی به مبلغ رسید برای لحظه ای مکث کرد. او می توانست میلیونها برداشت کند ، اما او دزد نبود . او حق خودش را می خواست .
    تایپ کرد :37565/1 دلار و شماره حساب ریتا گنزالس را به ماشین داد.
    صفحه مجدداًروشن خاموش شد.
    -معامله انجام شد. آیا معامله دیگری هم می خواهید انجام بدهید ؟
    -خیر.
    -کار انجام شد . متشکرم .
    این نوع انتقال پول از طریق 220 میلیارد خطوط الکترونیکی، توسط کامپیوتر هر روز دربین بانکها انجام می شد .
    فروشنده دوباره با قیافه ای اخمو به طرف تریسی می آمد. او با عجله فوراً دگوه ای را زد وومانیتور را خاموش کرد .
    -نه . گراسیاس ، من با این کامپوتر ها نمی توانم کار کنم.
    تریسی بعد از اینکه از فروشگاه کامپیوتر بیرون آمد ،وارد یک داروخانه شد و به بانک تلفن کردو گفت که می خواهد با مسئول صندوق صحبت کند .
    -هولا ، من ریتا گونزالس هستم، من می خواهم موجودی حسابم را به شعبه اصلی "فرست بانک" در "هانوور" نیویورک انتقال بدهم.
    -شماره حساب لطفاً؟
    تریسی شماره حسابش را به او داد.
    یک ساعت بعد تریسی از هتل هیلتون بیرون آمده و در راه شهر نیویورک بود . صبح روز بعد ، وقتی بانک باز شد ، ریتا گونزالش برای اینکه تمام پولش را از بانک بگیرد در آن جا بود . او پرسید:
    -چقدر در حسابم پول دارم؟
    صندوقدار به کامپیوتر مراجعه کرد:
    -هزار و سیصدو هشتاد و پنج دلار و شصت و پنج سنت.
    -درست است.
    -آیا شما یک چک به این مبلغ می خواهید؟
    تریسی گفت :
    -نه ، من به بانکها اطمینان ندارم ، نقداً دریافت می کنم.
    علاوه برآن پول، تریسی دویست دلار هم در موقع آزادیش از زندان داشت به اضافه مبلغ کمی که در ازای نگهداری از آن به او پرداخت شده بود. به جز این او هیچ امنیت مالی نداشت و لازم بود که هرچی زودتر کاری برای خود دست و پا کند .
    او در یک هتل ارزان در خیابان "لکسی تون " اقامت کرد و شروع به ارسال فرمهای درخواست کار برای بانکهای مختلف کرد .
    اما تریسی خیلی زود متوجه شد که کامپیوتر به صورت دشمن خصوصی او درآمده است . داستان زندگی و سوابق او در حافظه کامپیوتر تمام بانکها ثبت شده بود و با فشار یک دگمه برای هر کسی که مایل بود فاش می شد. لحظه ای که سوابق جنایی و زندان تریسی رو صفحه کامپیوتر می آمد ، درخواستهای او برا ی اشتغال خود به خود رد می شد.کلارنس دزموند درست پیش بینی کرده بود . هیچ بانکی حاضر نبود اورا استخدام کند . وی می باید در پی کار دیگری برای خود باشد .
    تریسی درخواستهای زیادی برای شرکتهای بیمه و ده دوازده تایی هم برای شرکتهای کامپیوتریفرستاد . ولی جواب همیشه منفی بود .
    تریسی با خود گفت :
    -بسیار خوب. من کارهای دیگری هم می توانم انجام بدهم.
    او یک نسخه از روزنامه "نیویورک تایمز" خرید و درستون پیشنهادات کار شروع به جستجو کرد . در آنجا یک کار سکرتری برای یک شرکت صادراتی وجود داشت . تریسی به نشانی ذکر شده در روزنامه رفت و به محض اینکه پا به آستانه در گذاشت ، مدیر آنجا گفت :
    -هی!من شما را در تلویزیون دیده ام، شما یک بچه را نجات دادید،این طور نیست؟
    تریسی برگت و فرار کرد.
    روز بعد او قرار دادی به عنوان یک فروشنده زن در بخش فروش اسباب کودکان یک مغازه بزرگ در خیابان پنجم نیویورک بست . دستمزد این کار خیلی کمتر از مبلغی بود که قبلاً می گرفت ، اما حداقل آنقدر بود که زندگیش را تأمین کند.
    دوروز بعد یکی از مشتریان فروشگاه، تریسی را شناخت و موضوع را به مدیر فروشگاه اطلاع داد.
    درهمان روز تریسی اخراج شد.
    ***
    تریسی تدریجاً به یک جنایتکار اجتماعی و یک مطرود جامعه تبدیل می شد . مشکلی که برای او پیش آمده بود تباه کننده بود . او نمی دانست چطور باید زندگی کند ؟ برای اولین بار این احساس به او دست داده بود که در شرایط لاعلاجی قرار گرفته است .
    او آن شب نگاهی به کیف پولش انداخت که ببیند چقدر پول برایش باقی مانده است . در جستجوی گوشه و کنار آن به تکه کاغذی برخورد که بتی فرانسیسکوس درزندان به او داده بود. کنراد مورگن ، جواهر فروش، شماره 640خیابان پنجم . نیویورک.
    بتی گفته بود که او مایل است به کسانی که از زندان آزاد شده اند کمک کند.
    موسسه کنراد مورگن تشکیلات ظریفی بود . با یک دربان در بیرون . دو نگهبان مسلح در داخل.
    ویترین های مغازه با سلیقه و ذوق بسیار تزئین شده ، ولی جواهرات زیاد گرانبهایی به نظر نمی رسید. تریسی به قسمت پذیرش گفت :
    -من می خواهم آقای کنراد مورگن را ببینم .
    -شما وقت قبلی دارید؟
    -نه یک دوست مشترکمان پیشنهاد کرد که من ایشان را ببینم.
    -اسم شما لطفاً؟
    -تریسی ویتنی
    -یک لحظه صبر کنید.
    او گوشی را برداشت و چیزی در آن زمزمه کرد که تریسی نشنیدوبعد گوشی را سرجایش گذاشت و گفت :
    -آقای مورگن در حال حاضر گرفتار هستن . او گفت که شما حدود ساعت شش به دیدن ایشان بیایید.
    -بله متشکرم.
    او از مغازه بیرون آمد و نگران و مردد در پیاده رو ایستاد. آمدن به نیو یورک یک اشتباه بو د . ممکن بود کنراد هم نتواند کاری برای اوانجام دهد. اصلاً او چرا بایداین کار را انجام دهد؟ تریسی برای او یک غریبه بود .تریسی فکر کرد :
    -او حتماً مقداری سخنرانی تحویلم می دهد. من به این حرفها احتیاج ندارم. نه از طرف او نه از طرف هیچ کس دیگر. من باید به زندگیم ادامه دهم و اینکار را خواهم کرد . گورپدر کنراد مورگن . من دیگر برای دیدن او برنمی گردم.
    تریسی بی هدف درپیاده روی خیابان هفتم به راه افتاد ومشغول تماشای ویترین مغازه ها شد. از "پارک اونیو" و فروشگاه های شلوغ "لگزینگتون " گذشت . او چیزی نمی دید که پی از محرومیت و نا امیدی نباشد .
    درساعت 6 بعد از ظهر تریسی باز خودش را مقابل جواهر فروشی کنراد مورگن دید. در مغازه قفل بود. ترسی ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر باز شدن آن باشد برگشت. اما در مقابل چشمهای متعجب ترسی در ناگهان باز شد و مردی با قیافه ای عجیب در آستانه در ظاهر شد . وسط سرش طاس و موهای ژولیده در بالای گوشش ، خاکستری و بسیار خشن بود . صورتی خندان به رنگ صورتی مایل به قرمزو چشمهایی لرزان وچشمک زن داشت . هیکلش مانند گور زاده ها کوتوله بود.
    -شما باید دوشیزه ویتنی باشید ؟
    -بله.
    -من کنراد مورگن هستم . لطفاً بفرمایید داخل .
    تریسی وارد یک مغازه لخت و خالی از جواهرات شد . کنراد گفت :
    -من منتظر شما بودم. بیایید به دفتر من برویم . آنجا بهتر می توانیم صحبت کنیم.
    اوترسی را به دنبال خود از وسط مغازه عبور داد و در انتهای مغازه در مقابل یک در بسته ایستاد و آن را با کلید باز کرد.
    دفتر کنراد به طرز بسیار شیک و ظریفی تزیین شده بود. آنجا بیشتر به اتاقی در یک آپارتمان شبیه بود تا یک دفتر کار. هیچ نوع میز کاری در آنجا دیده نمی شد . در گوشه ای از اتاق یک میز تزیینی با یه کاناپه قرار داشت . دیوار ها پر از تابلو های نقاشی استثنایی و منحصر به فرد بود .
    -یک نوشیدنی میل دارد ؟
    -نه متشکرم . بتی فرانسیسکو پیشنهاد کرد که من شما راببینم. اوگفت که شما ... شما به کسانی که مشکل داشته باشند کمک می کنید .
    او نتوانست خودش را قانع کند که بگوید در زندان بوده است .
    کنراد دستهایش را در هم قلاب کرد و تریسی متوجه مانکور ظریف ناخن های او شد.
    -طفلک بتی دختر خوبیست . او خیلی بد شانسی آورد . شما که اطلاع دارید؟
    -بد شانسی؟
    -بله او به دام افتاد.
    -من....من نمی فهمم.
    -موضوع خیلی ساده است دوشیزه ویتنی. بتی با من کار می کرد ،اودراینجا کاملاً تامین بود ، بعد عاشق یک راننده از اهالی نیواورلئان شدو رفت دنبال کارش . و خوب...آنهاهم او را گرفتند.
    تریسی گیج شده بود .پرسید:
    -او در اینجا برای شما کار فروشندگی انجام می داد؟
    کنراد مورگن به صندلی اش تکیه داد و با صدای بلند آنقدر خندید تا چشمهایش از اشک پر شد و بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت :
    -به طور قطع بتی همه چیز را برای شما نگفته است . من یک کار بسیار پر در آمد دارم دوشیزه ویتنی و من مایلم دوستان و آشنایانم را هم دراین درآمد سهیم کنم. من تاکنون همکاران بسیار موفقی مثل شما داشته ام... البته اگر شما ناراحت نشوید، باید بگویم از کسانی که قبلاً در زندان بوده اند.
    تریسی گیج تر از قبل به صورت او نگاه کرد.
    -همانطور که می بینید من در یک وضعیت استثنایی هستم .من مشتریان بسیار ثروتمندی دارم. آنها اغلب دوستان من هستند و مسائل خود را با من در میان می گذارند.
    او درهنگام حرف زدن انگشتان خود را به طرز ظریفی به هم می زد.
    -من می دانم که آنها چه موقع به مسافرت می روند، تعداد کمی از آنها جواهراتشان را همراه می برند، بخصوص در این شرایط زمانی خطرناک که ما در آن زندگی می کنیم ، کمتر کسی با جواهراتش سفر می کند . در نتیجه جواهرات آنها در منزل است . پیشنهادات ایمنی برای نگهدار از جواهراتشان اغلب از طرف خود من به آنها ارائه شده است و من دقیقاً می دانم که آنها چه جواهراتی دارند، چون آنها را از خود من خریده اند . آنها...
    تریسی بی اختیار از جای خود برخاست و ایستاد:
    -ازاینکه وقتتان را در اختیار من قراردادید متشکرم آقای مورگن.
    - مطمئناً شما قصد ترک اینجارا ندارید؟
    -بستگی دارد به اینکه منظورشما از آن چه که گفتید چه بوده باشد.
    -منظور من همان بود که گفتم.
    تریسی احساس کرد که گونه هایش می سوزد:
    -من دزد نیستم ، من اینجا آمده ام کار پیدا کنم .
    -من هم دارم کار به توپیشنهاد می کنم.عزیزم...کاری که بیش از چند ساعت وقت تو را نمی گیرد. و من مطمئنم که هر ماه بیست و پنج هزار دلار گیرت می آید.
    او لبخندی شیطانی زد و اضافه کرد:
    -البته بدون مالیات
    تریسی با خودش کلنجار می رفت که خشمش را کنترل کند.
    -من علاقه ای به این کار ندارم ، اجازه بدهید بروم.
    -اگر شما واقعاً اینطور می خواهید ، مانعی ندارد...
    سپس به در خروجی اشاره کرد و ادامه داد:
    -دوشیزه ویتنی باید فهمیده باشید که چنانچه دراین کار کوچکترین خطرگیر افتادن وجود داشت من خودم رادرگیر آن نمی کردم. من دارای شخصیت و حیثیت اجتماعی هستم و حاضر نیستم آن را به خطر بیاندازم .
    تریسی با لحن سردی گفت :
    -من به شما اطمینان می دهم که یک کلمه از این موضوع با کسی حرف نزنم.
    کنراد سری تکان داد و گفت:
    -این چیزی نیست که شما بتواید آن را باکسی در میان بگذارید.اینطور نیست عزیزم ؟ منظور من این است که کسی حرف شما را باور نخواهد کرد . من کنراد مورگن هستم .
    وقتی به در ورودی مغازه رسیدند، کنراد گفت :
    -اگر تصمیم خود را تغییر دادید، به من اطلاع بدهید.فراموش که نمی کنید . بهترین وقتی که می توانید با من تماس بگیرید بعد از ساعت شش بعد از ظهر است . منتظر تلفن شما هستم .
    تریسی زیر لب گفت :
    -نه .
    سپس پا را از در بیرون گذاشت و وارد تاریکی پیاده رو شد ووقتی به اتاقش رسید ، هنوز از عصبانیت می لرزید .
    تریسی از مستخدمین هتل خواست که برایش یک ساندویچ و یک فنجان قهوه تهیه کنند.احساس می کرد که دیگر دوست ندارد هیچ کس را ببیند. دیدار مورگن روح او را آلوده کرده بود . او تریسی را با انبوه جنایتکاران و منحرفین و واخوردگان زندان در یک صف قرار داده بود. ولی او از آنها نبود . او تریسی ویتنی، کارشناس کامپیوتر و امور بانکی و یک شهروند با آبرو و شرافتمند بود . کسی که هیچکس حاضر نبود او را به کار بگیرد.
    تریسی تمام آن شب را بیدار ماند و به آینده اش فکر کرد . او شانس به دست آوردن هیچ کاری را نداشت و مقدار بسیار کمی از پولش باقی مانده بود . او به دونتیجه قطعی رسید که از صبح روز بعد به یک جای ارزان تر نقل مکان کند و در پی کار بگردد؛ هر کاری که باشد .
    جای ارزانتر اتاقی در طبقه چهارم بخش شرقی ، در یک ساختمان بدون آسانسور بود . او از پشت دیوار های نازک و تخته ای اتاقش صدای جیغ و داد و فریاد همسایگانش را که به زبان غریبه ای حرف می زدند، می شنید. درو پنجره مغازه هایخیابان که در کنار یکدیگر صف کشیده بودند، به طرز چشم گیری از میله ها و قفل و بندهای آهنی پوشیده شده بود و تریسی علت آن را به وضوح می فهمید. همسایه های او تقریباً همگی از ولگردها ، زن های هرجایی و دزد ها و جیب برها بودند.
    در سر راهش به یک فروشگاه برای خرید مایحتاج روزانه ، تریسی سه بار مورد جمله کیف رباها وجیب برها قرار گرفت . که دونفر از آنها مرد و یک نفرشان زن بود . تریسی به خودش گفت :
    -نمی توانم ، من نمی توانم اینجا بمانم .
    او به طرف یکی از آژانس های کار یابی که درفاصله کمی از محل سکونتش قرار داشت ، به راه افتاد . آنجا توسط خانمی به نام مورفی اداره می شد که خانم موقر و مدیر مآبی بود. او فرمی را که تریسی پر کرده بود رو ی میز گذاشت . نگاهی پرسشگر و حاکی از تعجب به او انداخت و گفت :
    -من نمی توانم بفهمم تو چه احتیاجی به کمک من داری؟شرکتهای زیادی هستند که به دنبال آدمهایی نظیر تو هستند .
    تریسی نفس عمیقی کشید و گفت :
    -من مشکل دارم .
    بعد همه چیز را برای خانم مورفی که ساکت نشسته بو د و با حوصله به حرفهای او گوش می کرد توشیح داد.
    وقتی صحبت تریسی تمام شد ، خانم مورفی با حالت بی تفاوتی گفت :
    -تو بهتر است که کار با کامپیوتر را فراموش کنی.
    -اما شما گفتید ...
    -شرکتهای مالی خیلی وسواسی و سخت گیرند، بخصوص درمورد کار با کامپیوتر . آنها کسانی را که سوء سابقه داشته باشند استخدام نمی کنند.
    -اما من به کار احتیاج دارم . من...
    -کارهای دیگر هم وجود دارد، مثلاً تا به حال به فکرت رسیده است که به عنوان یک فروشنده کار کند؟
    تریسی به یاد کارش در فروشگاه لوازم بچه افتاد . ا دیگر تحمل تکرار آن صحنه ها را نداشت . خانم مورفی منتظرپتسخ تریسی بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/