صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (20)
    فصل 8


    غرق در احساس شیرین محبت بودم و قاصر از زبانی که بتواند پاسخگوی اینهمه لطف باشد که شنیدم مادر به دخترانش گفت : بلند شین میوه ای ، چیزی برای علی آقا بیارین . که سایه بلا درنگ گفت : چیزی نداریم . کلام صریح او مادر و سحابه را بهت زده کرد . دیدم که رنگ رخسار آنها پرید و هر دو سرشان را پایین آوردند و خود را مشغول به کاری کردند . از رک گویی و صراحت لهجه او به خنده افتادم و خنده ام موجب شد که دیگران نیز بخندند و مادر بگوید ، این دختر با رک گویی اش آبرویمان را پیش شما برد . سر تکان دادم و گفتم برعکس خانم سایه نشان دادند که به راستی من را یکی از اعضای خانواده می دانند و غریبه به شمار نمی آورند . سایه از حمایتم احساس آرامش کرد اما مادر روی به او ترش نمود و با چینی بر پیشانی وادارش ساخت اتاق را ترک کند . ترک کردن اتاق که به حالت قهر صورت گرفت تمام شیرینی لحظه گذشته را به کامم تلخ کرد . سحابه دقیقه ای بعد به دنبال سایه روان شد و صدای بگو مگویشان از جایی به گوش می رسید مادر بلند شد و در اتاق را بست تا من این بگو مگو را نشنوم صلاح دیدم خانه را ترک کنم اما مادر به محض نشستن گفت : می خواستم سؤالی از شما بپرسم و خواهش می کنم به من حقیقت را بگویید . دلم هری ریخت می دانستم که سؤالش در مورد تغییر روحیه صمصام است و می خواهد بپرسد که چه اتفاقی رخ داده که او را اینگونه تغییر داده . به او نمی توانستم دروغ بگویم ضمن آن که هیچ خوش هم نداشتم که اسرار صمصام را بر ملا کنم چه اگر خود او صلاح دانسته بود در طول این چند روز افشا کرده بود . مادر پرسید : آیا پسرم عاشق دختری شده ؟ سؤالش دلم را آسوده کرد و با اطمینانی نسبی گفتم : تا آن جا که من می دانم « نه » ولی شاید هم در طول این یک هفته غیبت شده باشد . مادر سر فرود آورد و گفت : به گمانم باید شده باشد . چون این حرکات و رفتار از یک آدم معمولی بعید است من پسرم را خوب می شناسم و می دانم وقتی ضربه ای از جایی می خورد چطوری روحیه عوض می کند . دلم می خواست شما می دانستید و به من می گفتید . صمصام دیگر بچه نیست و باید تشکیل زندگی بدهد و به عقیده من دیر هم شده ، اما چیزی که برایم لا ینحل مانده این است که چرا در موردش به ما چیزی نمی گوید ، خودش می داند ، آرزوی من و خواهرانش جز این نیست که او سر و سامان بگیرد . این بیقراری می تواند نشانه این باشد که در این راه مشکلی وجود دارد البته از طرف دختر . می دیدم که مادر با احتمالات و ذهنیات ، خود را مشغول کرده است . گفتم : همانطور که فرمودید صمصام دیگر بچه نیست و می تواند تصمیم بگیرد و امیدوارم هر چه پیش آمده است به خیر و خوشی تمام شود . مادر با گفتن آمین سایه را با صدای بلند صدا زد و گفت : بیا سینی را ببر و چایی بیاور . به ساعت نگریستم و گفتم : نیامد اگر اجازه بدهید رفع زحمت کنم شاید رفته باشد خانه خودمان و من بیهوده اینجا منتظر نشسته ام . سخنم مجابش کرد و گفت : هر طور صلاح می دانید . از جا برخاستم و گفتم : لطف کنید اگر اینجا آمد بگویید که من نگرانش هستم و به من سری بزند . با گفت : حتماً ، حتماً ، در اتاق را گشود . سایه را دیدم که قصد داخل شدن داشت . صورتش نشانگر نا خشنودی بود ولی علت آن را نفهمیدم برای بدرقه ام تنها مادر به حیاط آمد و سایه با گفتن خدا نگهدار بدرقه ام کرده بود . از خانه که خارج شدم سوز غریبی وجودم را در بر گرفت سوزی که آمدن فصلی سرد را خبر می داد .
    * * *
    اگر بگویم که مشکلات چاپخانه مرا از سرنوشت صمصام دور ساخته بود ، دروغ گفته ام . این بهانه ای بود که به بر و بچه های چاپخانه تحویل می دادم اما حقیقت این بود که احساس می کردم سایه ای روی آفتاب فکرم افتاده و نمی گذارد خوب اندیشه کنم . ذهنم دائم پیرامون کسی گردش می کرد که فقط دو بار او را دیده و با او صحبت کرده بودم . اما قلبم داشت سازی را کوک می کرد که از آوایش وحشت داشتم ، ترسی که هم دلم را می لرزاند و هم دوست داشتم چنین کند و حسرت می خوردم از این که چرا او باید کسی باشد که با برادرش پیمان دوستی و اخوت بسته باشم . چه میشد اگر او خواهر صمصام نبود آن وقت . . .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (21)
    رفته ، رفته صمصام از یک دوست به یک دشمن تغییر موضع می داد و نا خد آگاه از او بیزار می شدم ، باید یکی را فراموش می کردم تا دیگری جایگاه خود را حفظ کند ، خود خواهی و التهاب و شوری که در وجودم ریشه گرفته بود پایه های دوستی ام را با صمصام به لرزه در آورده بود و به آن دیگری حق می دادم . اما در نیمه شبی وقتی باران سیل آسا و باد با هم ساخته و داشتند در اتاقم را از جا به در می آوردند ، با صدای ضربات مشتی بر اتاق از خواب پریدم و چفت داخل اتاق را باز کردم . خواب آلود از هیبت مردی که در پشت در ایستاده بود و به ژنده پوشان ولگرد شباهت داشت یکه خوردم اما صدای سرمازده اش وقتی گفت : رفیق مهمان نمی خواهی آن چنان ذوق زده ام کرد که در آغوشش کشیدم و تمام تنفرم در چشمه محبت و دوستی شسته و محو شد . مو های بلند و اصلاح نکرده ، لباسهای چروک و کثیف را با بوی بدنی که معلوم بود مدتهاست آب به خود ندیده با ولع لمس می کردم و می بوییدم . او باز آمده بود و این از تمام رؤیا هایی که روز و شب در خیال می بافتم شیرین تر بود . کمکش کردم تا کتش را در آورد ترجیح می داد پایین اتاق بنشیند . مباد که زیلوی نیمدار و قالیچه های رنگ باخته را کثیف و خیس کند وقتی او را با فشار بازوانم به بالای اتاق بردم و نشاندم . دو زاند در مقابلش نشستم و نگاهش کردم . نگاه او هزاران معنا داشت اما من فقط در جستجوی یکی از آنها بودم و آن اینکه آیا هنوز مرا دوست و برادر می داند ؟ و چون به رویم لبخند زد دلم گرم شد و بلند شدم تا برایش غذا آماده کنم . می دانستم نباید از او چیزی بپرسم تا خود زبان باز کند . پا دراز کرد و دیدم جورابهایش مثل آبکش مشبک شده . معنی خنده ام را فهمید و به توری جورابهایش نگریست و آن را در هم فرو کرد و به گوشه اتاق پرتاب نمود . من پایین اتاق کنار پیراموس نشسته بودم و او بالای اتاق اما به هم نگاه می کردیم و منتظر بودیم دیگری سر صحبت را باز کند که پرسید : بچه ها چطورن ؟ پرسیدم : کدوماشون خونه ؟ یا چاپخونه ؟ پرسید : مگه از خونه خبر داری ؟ گفتم : تازگیها نه ، اما یک ماه پیش داشتم . پرسید : بچه های چاپخونه ! گفتم : همه پرت و پلا شدن . آقا کاوه چاپخونه رو وا گذار کرد و فلنگ و بست و رفت ینگه دنیا . پرسید : چرا ؟ و من توی قوری چای ریختم و گفتم : زنش خارجی بود و نمی تنست ایجا دوام بیاره و اون هم رفت . اینهایی هم که اومدن تنها من و آقا رسول رو نگهداشتن و بقیه رو جواب کردن و از اعوان و انصار خودشون آوردن چاپخونه ای که عباس توش کار می کنه خوشبختانه بهتر از چاپخونه ما است اما مال داود تعریفی نداره . سهراب هم با یکی از دوستانش افتاده تو کار بساز بفروشی و دور ماشین رو خط کشیده . و از منصور هم اینطور که شنیدم می گن ، ویزیتور شده . گفت : پس از هم پاشیده ؟ سر پایین آوردم و او پرسید : کار و بار خودت چطوره ؟ به شوخی گفتم : کون آسمون سوراخ شد و یک کیسه اسکناس افتاد زمین و قسمت من شد . مگه خیال معجزه داشتی ؟ بلند شو تا سرما نخوردی شلوارتو عوض کن ! گفت : آنقدر کثیفم که دلم نمی یاد دست به چیزی بزنم . گفتم : خیال که نداری با این وضع بری تو رختخواب ؟ خندید و گفت : نه نمی رم نترس شپش ندارم . گفتم : چاکر شپش هات هم هستم برای خودت می گم که سرما نخوری . گفت : می دونم بگذار کمی خستگی در کنم بلند می شم . چای دم می کردم و گفتم : اگه گشنته تو سفره چند تیکه کالباس باقی مونده . بدون حرف گوشه سفره را گرفت و پیش کشید . با دیدن نان و آن چند تکه کالباس به وجد آمد و شروع به خوردن کرد . آن چنان نان را می بلعید گویی که باقلواست . وقتی سیر شد دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر نمود . سفره را جمع کرد و در حالیکه به چشمان متحیر من نگاه می کرد گفت : چیه آدم گرسنه ندیده بودی ؟ گفتم : خفه شو ! تو هین من برای فرو نشاندن بغضی بود که در گلویم نشسته بود و می خواستم مهارش کنم . از توهینم نرنجید و با لحن دوستانه ای گفت : چشم خفه می شم . برای آنکه احتمالاً اگر رنجیده خاطر شده باشد دلش را به دست آورم گفتم : خیال که نداری اریکه نشین باقی بمونی و بنده خدمتگزارت بشم بیا جلو چایت رو بخور . تیرم دست نشانه گرفته شده بود و خورد به هدف و گفت : خیلی خب بابا خوبه که کاری برام نکردی این را گفت و خودش را سر داد طرف چراغ و سینی چای را کشید مقابلش . به سه چایی که پشت سر هم برایش ریختم ( نه ) نگفت و هر سه را با اشتها نوشید . و سر به دیوار گذاشت و پلک بر هم گذاشت دانستم آنقدر خسته است که حتی نمی تواند تحمل کند تا رختخواب برایش پهن کنم . به آرامی سینی را کنار کشیدم و رختخواب برایش گستردم و او را که به خواب خوشی فرو رفته بود خواباندم .

    صبح با صدا و تکان او بیدار شدم که می پرسید : علی مگه نمی ری چاپخونه ؟ خواب آلود نشستم و او را که تر و تمیز و به قول بچه ها اتو کشیده شده بود کنار بساط صبحانه آماده شده دیدم . به حیرتم خندید و گفت : چیه چرا ماتت بردهع ؟ پرسیدم : تو چه وقت بیدار شدی که هم حمام رفته ای و هم صبحونه آماده کرده ای ؟ خنده ای تحویلم داد و گفت : همه که مثل تو تنبل نیستند ، راستش صبح زود رفتم حموم تا مولود خانم از دیدنم غش نکنه . زود تر پا شو که خیلی کار ها پیش رو داریم . منظورش رو نفهمیدم اما بلند شدم و برای قضای حاجت پایین رفتم . مولود خانم ت طشت مسی زنگ زده لباس خیس کرده بود و داشت چادر نیمدار کودری اش را می بست پشت گردنش که من دیدمش و با هم سلام و علیک کردیم . جوابم را داد و با صدایی آهسته پرسید : دکتر از سفر اومده ؟ گفتم : بله اما شما از کجا فهمیدین ؟ خنده ای زیرکانه تحویلم داد و گفت : تو این خونه هیچ کس کله سحر هوای حموم به سرش نمی زنه مگر دکتر که به نظافت خیلی اهمیت می ده . با گفتن بله حق با شماست راهمو کشیدم و اومدم بالا . از حرفش رنجیده بودم . او آشکارا منو آدم کثیفی به شمار آورد و منم ایستادم مثل ماست نیگاش کردم . خشمم به قدری آشکار بود که صمصام پرسید : چیه از جنگ اکوان دیو برگشتی ؟ گفتم : به خدا اگه به خاطر سن و سالش نبود ، لیچاری بارش می کردم که دیگه جرأت نکنه به من بگه کثیف هر چی سکوت و نجابت می کنم به جای اینکه روش کم بشه زیاد تر می شه ! خنده بلند صمصام از خشمم کاست اما بر درجه نفرتم نسبت به مولود عشری کمتر نشد . حالا که به صورت « صمصام » نگاه می کردم به خوبی حلقه سیاهی که پای چشمانش چال انداخته بود مشهود بود ، او وزن کم کرده و به نظرم کوچکتر و پیر تر می رسید . صورتش را اصلاح کرده اما قد مو هایش همچنان بلند بود . به مویش اشاره کردم و پرسیدم هیپی ( به معنی افسردگی و حالت مالیخولیایی است و امروزه به جوانانی اطلاق می شود که نوعی قلندری و بی بند و باری را در پیش گرفته و مسلکشان دوست شدن و عشق ورزیدن است Hip ) شده ای یا درویش ؟ گفت : هیچ کدام آن وقت صبح سلمانی باز نبود که مویم را اصلاح کنم . باز هم به شوخی گفتم : در این هیبت زیبا تری من اگر به جای تو بودم آرایشگاه نمی رفتم . به طعنه گفت : از درویش فقط مو بلند کردنش را یاد گرفته ای . در صورتی که درویش قلندری است بریده از مال دنیا که به اندک مایه قناعت دارد من کجایم مثل آنهاست . منهم به مسخره گفتم : نیست که از مال دنیا فولی و حساب و کتاب از دستت خارج شده ! ؟ از سر تأسف سر تکان داد و هیچ نگفت .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (22)
    با هم از خانه خارج شدیم نمی دانستم مقصدش چیست و کجا می خواهد برود آیا با من به چاپخانه می آید یا این که به خانه می رود . توی اتوبوس نشسته بودیم که گفت : امروز عصر بعد از کار بیا خونه ما . به طعنه گفتم : بیام و تو باز هم منو بکاری و نیای . پرسید : تو رو بکارم و نیام ؟ کی ؟ گفتم : هیچی بابا ، بعد از غیبت کوتاهت رفتم در خونتون و ساعتی هم نشستم اما نگو غیبت حضرت عالی به درازا می کشه . گفت : اگه امروز عصر بیای می گم که کجا بودم و حالا می خوام چیکار کنم . با گفتن خدا کنه . ساکت شدم و سر ایستگاه برای پیاده شدن از صمصام که جدا می شدم بار دیگه تذکر داد یادت نره و من سر تکون دادم . اگر می دونستم که می خواد برگرده سر کار زمینه رو براش پیش آقا رسول می چیدم و کاری می کردم که برگرده سر کار اما چون از نقشه اش چیزی نمی دونستم سکوت کردم و حتی به آقا رسول هم نگفتم که صمصام برگشته . تو چاپخونه یکسری کسری کتاب داشتیم که باید چاپ می کردیم . زینگ ضعیف شده بود و پدرم در آمد تا کسری ها رو چاپ کردم . غروب که از چاپخانه بیرون زدم بیرون پورک های برف روی زمین نشسته بود و دانه های سفید آرام آرام بر زمین می باریدند . سردم شده بود و حوصله ایستادن در صف اتوبوس را نداشتم ، مقابل یک سواری دست تکان دادم و سوار شدم . حال عجیبی داشتم . وقتی فکر می کردم دارم به خانه آنها نزدیک می شوم ، چیزی در وجودم فرو می ریخت و قلبم شروع می کرد به تند تند طپیدن و گر گرفتن و عرق کردن . پذیرفتن دعوت صمصام خبط بزرگی بود که مرتکب شده بودم . دیشب با آمدن صمصام انتخاب هم صورت گرفته بود و می بایست دیگری فراموش می شد . راه رفتن آدمهای مست را پیدا کرده بودم و تعادل نداشتم . عقل نهیبم می زد برگرد و دل می گفت : برو و می دیدم که دارم پیش می روم ، با دستهایی خالی و آینده ای مبهم پیش روی اما قلبی که با کور سوی امید می طپید و این طپیدن هراس آینده را کمرنگ می کرد . پشت در نفس بلندی کشیدم و آنی رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدا خودت می دونی که جز تو کسی رو ندارم پس کمکم کن و زنگ در را فشردم . صمصام خود در را به رویم گشود و با لبخند استقبالم کرد . موی سرش اصلاح شده بود و بوی ته مانده ادکلنی هنگام در آغوش کشیدنش به مشامم رسید . با گفتن دیر کردی ؟ مرا به دنبال خود به اتاق برد مادر با همان لبخند شیرین پذیرایم شد و با سلام و احوالپرسی گرم ، آشنایی مان را یاد آور شد و بار دیگر حس غریبی را از وجودم دور کرد . در اتاق در بسته و کنار بخاری بوی عطری به مشامم رسید که بوی انس و الفت خانواده را داشت . می دانستم که مادر زبان به گله و شماتت باز می کند از این که به دیدار صمصام نمی آیم و حق هم با او بود ، اما اگر علت این گریز را می دانست بر من زبان شماتت نمی گشود . لیکن جز شنیدن و عرق بر پیشانی آوردن چاره ای نبود . صمصام با پرسیدن کار امروز چطور بود راه گلههای مادر را بست و رشته سخن را از او گرفت . داشتم توضیح می دادم که چطور کسری کتاب را با فیلم و زینگ ضعیف شده چاپ کردم که در اتاق باز شد و او وارد شد . سر به زیر به پا ایستادم و در مقابل سلام او حالش را پرسیدم . او بدون کوچکترین تغییری در صدا تعارفم نمود بنشینم و بعد در مقابل هر سه ما فنجای چای گذاشت و نشست . حس می کردم نفسم در راه سینه گیر کرده و بالا نمی آید . صمصام رو به او کرد و گفت : سایه را هم بگو بیاد . سحابه از جا بلند نشد و با آوایی بلند سایه را فرا خواند . سایه این بار خجول و سر به زیر مغایر با گذشته وارد شد و سلام کوتاهی کرد و کنار مادر نشست . داشتم به حرکت آن روزش و جنجالی که آفریده بود فکر می کردم که صدای صمصام بلند شد و گفت : علی چایی تو بخور که می خوام پر چانگی کنم . دلم می خواست « صمصام » به جای تعارف به نوشیدن چای مرا به یک نفس هوای آزاد دعوت کرده بود . مادر ! سر آن ندارم که با پیش کشیدن وقایع گذشته ، عقده دل باز کنم و شما و دیگران را ناراحت کنم . فقط به این اشاره می کنم که زندگی و سرنوشت من می توانست چیزی غیر از آنچه که امروز هست ، باشد اما جای شکایتی نیست و محکمه و قاضی هم وجود ندارد می خواهم به حال اشاره کنم ، به آنچه که هستم و تصمیم دارم فقط به آینده نگاه کنم و گذشته را فراموش کنم . اما گمان نکنید این تصمیم را راحت و بی اندیشه گرفته ام . برای فراموش کردن گذشته و فقط به آینده و حال نگاه کردن از خیلی چیز ها گذشته ام و خیلی چیز ها را از دست داده ام . شما نادر را کم و بیش می شناسید و یا بهتر بگویم می شناختید . بار ها و بار ها از او پیش شما ها صحبت کرده ام و از اخلاق و سکناتش تعریف کرده ام و یا به باد شماتت گرفته ام . اما حقیقت وجودی نادر را هرگز درک نکرده بودم و نمی داستم در پس آن چهره سرد و عبوس چه روح خالص و بی ریایی نهفته است . اما او مرا بهتر از خودم شناخته بود و پی برده بود که صمصام مرد حرف است نه عمل . او فهمیده بود که من کسی نیستم که به آن چه که می اندیشم پای بند هم باشم . من فقط مشتی الفاظ زیبا و عوام فریب از بر بودم که بدون تعقل بر زبان می آوردم و گمان می کردم دارم در راهی پیش می روم که نهایت راهم بهشت جاودان است . اما افسوس قدم در این راه نگذاشته به بیراهه افتادم و نفهمیدم که سیرت و راه و روش این طریقت چیست و چگونه می شود اهل صفا و سلوک شد . اما نادر این راه را خوب می شناخت و می دانست چه بهایی باید بپردازد و چه چراغی به دست بگیرد که راه را گم نکند . او سهم دنیایی اش را به کسانی بذل و بخشش کرد که استحقاقش را داشتند . و برای خود دعایی خرید که او را از شر شیطان مصون نگه می داشت و شبها با کسی به گفتگو می نشست و دست التماس پیش کسی دراز می نمود که بی نیاز بود و همه آزمند او . من او را بدون آن که به راستی بشناسم از دست دادم و حسرت و افسوس ابدی بر خود خریدم . اما اویی که مرا خوب می شناخت نصیحتم کرد که فقط با حرف زدن شکم مستمندی سیر نمی گردد و چراغ ویرانه ای روشن نمی شود . او از من خواسته معلمی باشم راستگو که آنچه خود باور ندارم به شاگردانم تعلیم ندهم . من اگر چه خواستم عزلت نشین شوم و از خلق خدا جدا زندگی کنم اما بار مسئولیتی که بر شانه ام گذاشته شده و فکر و خیال آینده شما مرا منصرف کرد و برگشتم . جز این تعهد بار دیگری را نیز باید به دوش بکشم و آن هم زندگی دختری است که چشمبه راه من دوخته و بیش از این نمی توانم او را در بی تصمیمی باقی بگذارم . کوتاه سخن این که خیال دارم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم . صدای کف زدن سایه حواسمان را از صمصام گرفت و به او معطوف کرد . مادر لب به دندان گزید که سکوت اختیار کند اما حرکت او موجب شد تا سحابه هم سکوت را بشکند و بگوید مبارک است . صمصام دستش را روی دستم گذاشت و ادامه داد من برای آینده نقشه ای کشیده ام که اگر همگی موافقت کنید از بیکاری و سرگردانی نجات پیدا می کنیم . علی سابقه درخشانی تو کار چاپ داره و از بچگی تو این حرفه بوده و مهارت کافی داره که بتونه کلید ماشین چاپ رو بزنه یک کارگاه رو اداره کنه اما پول به قدر کافی نداره که بتونه از خودش ماشینی داشته باشه . من فکر کردم که اگر شما موافق باشید ، خانه را بفروشیم و این سرمایه را در اختیار علی بگذاریم تا چاپخانه ای هر چند کوچک هم که شده باز کند . لازم نیست با ماشین بزرگ شروع کنیم ما می توانیم با یک ماشین ملخی شروع کنیم و بعد اگر خدا خواست توسعه اش بدهیم . حرف و پیشنهاد صمصام آرزوی قریب و دست نیافتنی مرا ممکن و سها الوصول جلوه می داد ضمن آن که می دانستم برای رسیدن به چنین آرزویی راهی سخت و دشوار در پیش رویمان قرار دارد که اولین اش موافقت خانواده برای فروش خانه است . پیشنهاد صمصام همگی آنها را به فکر فرو برده بود و پیش از همه مادر را نگران کرده بود . مادر زیاد طاقت نیاورد و گفت : اما این تنها سرمایه ماست و اگر خدای نخواسته سرمایه از کفمان برود در بدر خانه های مردم می شویم ، من هیچ اما سحابه و سایه را چه کنم آنها را که نمی توانم به هر خانه ای ببرم . صمصام گفت قبول دارم ریسک است اما شما بگویید برای نجات از این گرفتاری چه باید بکنم ؟ سایه گفت : اگر قرار باشد بترسیم و دست روی دست بگذاریم ، مشکلی حل نمی شود من به نوبه خودم راضی به این کار هستم . سحابه هم موافقت خود را اعلام کرد ، مادر که در اقلیت قرار گرفته بود روی به من نمود و پرسید : نظر شما چیست علی آقا ؟ واقعاً مستأصل مانده بودم که چه جوابی بدهم من تا آن روز سرمایه ای نداشتم که برایش نقشه کشیده باشم . سرمایه متعلق به آنها بود و تصمیم گیرنده آنها بودند ، در جواب مادر فقط گفتم : راستش را بخواهید من نمی دانم ، چون صاحب اختیار نیستم . مادر قانع نشد و پرسید : چون شما گرداننده خواهید بود به ما بگویید آیا این احتمال وجود دارد که با شکست روبرو شویم ؟ نظر کارشناسانه می خواست و این نظری نبود که بتوان آسان ادا کرد من موقعیت بازار را گفتم و طوری جواب دادم که در نهایت باز این خودشان بودند که می بایست تصمیم بگیرند . بعد صحبت به ارزیابی خانه کشید و تا زمانی که سفره شام گشوده شد هنوز تصمیم نهایی اتخاذ نشده بود . بر سر سفره شام بود که سحابه با لحنی شوخ پرسید برای ما هم کار هست ؟ روی سخنش با من بود ، حس کردم تا بنا گوش سرخ شده ام قلب آرام گرفته ام بار دیگر بنای طپیدن گذاشت و توانستم بگویم چه عرض کنم ! اما صمصام سر فرود آورد و گفت : برای ترتیب کردن کار چاپخانه لازمت داریم هم تو و هم سایه را خودم هم صحافی می کنم مادر به شوخی گفت : من هم غذا و چایی فراهم می کنم . تقسیم کار چاپخانه در میان اعضاء خانواده تا پایان شام ادامه داشت و در میان گفتگو من جرأت کرده و از سحابه پرسیدم آیا تابه حال دیده اید که چگونه اوراق را ترتیب می کنند ؟ و او با تکان دادن سر جواب منفی داد . دیر وقت که به سوی خانه روانه شدم ، برف سطح زمین را یکپارچه سفید پوش کرده بود .

    احساس خوشی همراه با گرمای مطبوعی وجودم را احاطه کرده بود و حس می کردم تا آخر دنیا را می توانم با پای پیاده طی کنم و خستگی مرا از پای در نیاورد .
    تیر نگاههای چشمانی سیاه باعث شده بود که سوز و حرارت درونی ام در آمیزش با سرمای محیط ، گرمای مطبوعی در جانم بیفکند . حرارت دلچسبی که امید به زیستن و مهر ورزیدن را در من زنده می کرد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (23)
    فصل 9


    به خانف که بساط کتابفروشی را از روی زمین بر چیده بود و به روی گاری دستی منتقل کرده بود ، سلام کوتاهی کردم و داشتم وارد چاپخانه می شدم که صدام کرد و گفت : برات سه تا کتاب کنار گذاشتم موقع رفتن یادت باشه بگیری . دست بلند نمودم و به نشانه اینکه باشد و از پله ها پایین رفتم . کار رسماً شروع نشده بود که خانف وارد چاپخانه شد و یک بسته کتاب به دستم داد و راهش را کشید و بالا رفت . آقا رسول آبش با خانف به یک جوی نمی رفت آن دو بدون اینکه واقعه ای رخ داده باشد از مصاحبت هم پرهیز می کردند . آقا رسول ، خانف را مردی تو دار و مرموز می دید و دوست نداشت بر و بچه ها دور بساط اون بپلکن و مخصوصاً از من می خواست که از خانف دوری کنم . آمدن و رفتن چند لحظه ای خانف به چاپخونه حسابی حال آقا رسول را گرفت و شنیدم که زیر لب نا سزایی نثار هر چه آدم بی مذهب کرد و نگاهی خشمگن به صورتم انداخت و از من دور شد . من آنقدر در احساس خوب و خوشی غوطه ور بودم که در صدد بر نیامدم تا آزردگی آقا رسول را به گونه ای رفع کنم و گذاشتم به حال خودش باشد . نزدیک ظهر بود که سر و کله منصور تو چاپخونه پیدا شد و از حرفهایی که رد و بدل شد فهمیدم که برای گرفتن قرض آمده . برای توجیه جواب منفی خود مجبور گشتم موضوع باز کردن چاپخانه را برایش مطرح کنم که منصور پس از شنیدن اعلام آمادگی کرد و گفت که حاضر است پس از باز شدن چاپخانه کمکمان کند . اخم آقا رسول بیشتر در هم گره خورد و پس از رفتن منصور با دلخوری گفت : چون پیر شدی حافظ از میکده بیرن رو ، حالا من غریبه شدم . گفتم : این چه حرفیه آقا رسول همه یکطرف شما یکطرف اما امروز اخلاق نداشتی تا برات تعریف کنم گذاشتم موقعی که حالت جا اومد مفصلاً همه چیزو تعریف کنم . آقا رسول رو چهار پایه نشست و گفت : مگه این مردک بی دین لا مذهب اوقات برای آدم می زاره . اون با پهن کردن بساط فکر کرده می تونه هیز گم کنه . اگه بتونه بچه ها رو گول بزنه منو نمی تونه . خیال کرده من نمی دونم سابقش چیه و داره زیر پوشش کتابفروشی چه کار های دیگه که نمی کنه . کنجکاو شدم که بدونم خانف چکاره است و چه سابقه ای داره که آقا رسول ادانمه داد : مدتی تو زندون بوده و سنگ اجنبی ها رو به سینه می زده . یکی نیست بهش بگه مرد تو که خدا رو قبول نداری چطوری بنده های خدا رو قبول داری . من هیچ خوشم نمی آد به بچه ها کتاب بده مخصوصاً تو که مادت مستعد هم هست و زود اغوا می شی . خندیدم و گفتم : دست شما درد نکنه آقا رسول یعنی من بچه ام که زود گول بخورم ؟ بی حوصله سر تکان داد ، تو بچه نیستی اما اون کار کشته است و می دونه چیکار داره می کنه . برای چی کتاب مجانی به تو می ده که بخونی مگه خاطر خواه چشم . ابروته یا برادر خوندگی باهات داره ؟ هان ؟ تو اگه عاقل بودی می بایست فکر می کردی و بعد از این لندهور کتاب قبول می کردی . ببین علی اوضاع و احوال بو داره و من دلم شور می زنه که نخواد از تو و بر و بچه ها سوء استفاده کنه حالا دیگه خود دانی من آن چه که شرط بلاغ است با تو گفتم ! دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : آقا رسول درسته که من رو پوشال های چاپخونه بزرگ شدم و پدر و مادر درست و حسابی به خودم ندیدم اما از همون بچگی می دونم که خدایی هست که راهنمای منه و تا اون نخواد برگی از درخت نمی افته . من بنده خطا کار خدام و غلام و چاکر رسول و اصفیاء اش هم هستم خاطرت از طرف من جمع باشه . بر لبهای آقا رسول لبخندی نشست و گف : با این حال مواظب باش و هر کتابی رو از خانف برای خواندن نگیر اون افعی خوب می دونه که چطوری اول سحر کنه و بعد نیش بزنه ! چشم بلندی گفتم و هر دو بلند شدیم تا به کارهایمان برسیم . کاری که خانف می کرد تا به آن ساعت هیچ تعبیری به جز دوستی برایم نداشت اما حرفهای آقا رسول تعبیر دوستی را دگرگون کرده بود و وادارم نمود تا عمیق تر به او و کارش فکر کنم و از خود بپرسم که به راستی چه انگیزه ای در پشت این قضیه نهفته و چرا خانف با میل خود و نه با انتخاب من کتاب برای مطالعه در اختیارم می گذارد . آن هم کتابهایی که هیچ وقت توی بساط ندیده بودم . چشمم افتاد به بسته روزنامه ای که خانف لفاف کتاب کرده بود و تصمیم گرفتم بدون آن که باز کنم به خودش تحویل بدهم و خیالم را آسوده کنم . اما هنگام غروب وقتی از چاپخونه خارج شدم از خانف و چرخ کتابهایش اثری نبود . برف می بارید و باد دانه های سفید را به رقصی زیبا وا می داشت یقین کردم که رفتن خانف به علت بدی هوا بوده ، با خود گفتم : صبح کتابها را تحویلش می دهم و با این نیت به طرف خانه به راه افتادم .
    قول همکاری منصور و این که پس از باز کردن چاپخونه خیالمان از بابت شتری و کار چاپ راحت خواهد بود مژده ای بود که دوست داشتم هر چه زود تر به صمصام بگویم و نگرانی بیکاری را از شراکت آینده مان زایل کنم وقتی در خانه را باز کردم مولود خانم داشت روی پله جلو اتاقش گونی خالی برنج پهن می کرد تا از لیز خوردن جلوگیری کند . چشمش که به من افتاد خسته نباشین دلسوزانه ای گفت و افزود : آقای دکتر با شما نیست ؟ فهمیدم که صمصام به خانه نیامده و برای دادن مژده باید تا روزی دیگر صبر کنم . با گفتن شاید بیاید اجازه گرفتم و بالا رفتم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (24)
    اتاقم را سرد و سوت و کور یافتم و بی اختیار به این فکر افتادم که آیا به رستی همه چیز عادلانه تقسیم شده است ؟ پس سهم من از غذای گرم و اجاق روشن کجا بود ؟ سه فتیله خوراک پزی را روشن کردم و بسترم را گستراندم و بدون اینکه غذایی آماده کنم به رختخواب رفتم و چشم به سقف دوختم ، در یک آن تمام غمهای عالم بر دلم نشسته بود و خود را در دنیای بزرگ یکه و تنها و بی هیچ پشتیبانی یافتم . تمام تلاشم پوچ و بی ثمر جلو گر شد و از خود پرسیدم : آخرش چی ؟ این همه سال کار کردی و جون کندی حالا چی داری ؟ تو مثل اسب عصاری فقط داری دور خودت می چرخی . چشمهاتو ببند و فقط آرزو کن به خوابی فرو بری که بیداری به دنبال نداشته باشه . در نهایت یأس وقتی وجود مرگ را می طلبیدم نقش ماهی کوچک شفافی بر روی آب برکه ام افتاد که با تبسمی شیرین به من می نگریست و اغوایم می کرد تا ، با بر هم زدم مژه او را از حصار برکه رها سازم و آزادش بگذارم تا بتواند راه دریا را بیابد . به التماس من که به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است وقعی ننهاد و راه رود در پیش گرفت . گمان می کنم آن قدر گریستم تا او بتواند به منزل مقصود برسد و خود با پذیرفتن مرگ سفید دیده ام به خواب رفت .

    * * *
    از صدای پارویی که روی برفها کشیده می شد چشم باز کردم و دیدم که دعایم مستجاب نشده و روزی دیگر را آغاز کرده ام . با رخوت بلند شدم آقا حبیب با شال محکمی که به دور گردن پیچیده بود تا زیر چشمش را پوشانده بود و داشت برف ها را پارو می کرد و توی خرابه می ریخت . ریختن برف توی خرابه یک طرح مثبت از مولود خانم بود که ترجیح می داد برفها در خرابه تلنبار شود اما توی کوچه و جلوی خانه ها جمع نشود . این اجازه شفاهاً ابلاغ شده بود و همسایگان از آن پیروی می کردند . کت پوشیدم و رفم پارو را از دست آقا حبیب به زور گرفتم و کار او را دنبال کردم . آقا حبیب برای رفع خستگی به دیوار اتاقم تکیه داد و ضمن نظاره به کار سیگاری روشن کرد و پس از زدن پک محکمی گفت دستت درد نکنه سعی کن برفها را پشت دیوار نریزی پرت کن وسط خرابه ! دیوار خانه همین جوری هم نم داره . چشم بلندی گفتم و برف پارو را با تمام توان پرت کردم وسط خرابه ، آقا حبیب تا سیگارش به آخر نرسید هیچی نگفت ، اما با پرت کردن ته مانده سیگار تک سرفه ای زد و پرسید : با دکتر به هم زدی ؟ صورت به جانبش چرخاندم اما حرفی نزده بودم که ادامه داد : پس چرا دیگه خونه نمیاد ؟ راستش از بابت اجاره پرسیدم ، خواستم بدونم که می خواد با شما زندگی کنه یا نه ؟ زیر لبی گفتم : فکر نکنم ! حرفم را شنید و با دریغ گفت : حیف شد . اگه مولود بفهمه روزگارم سیاهه . به نگاه متعجب من پوزخندی زد و ادامه داد وجود دکتر تو این خونه سوای اجاره حسن دیگری هم داشت و اون اینکه نق و نوق مولود کم شده بود و به واسطه دکتر و اینکهنکنه اون از سر و صدا ناراحت بشه سعی می کرد آرامش تو خونه برقرار باشه ، اما حالا اگه بفهمه که دیگه اون نمیاد برمی گردیم سر جای اولمان . برای آن که آقا حبیب را تسلایی داده باشم ، گفتم : معلوم هم نیست شاید برگردد به خود من که چیزی نگفت شاید . . . آقا حبیب حرفم را قطع کرد و همان طور که سر پا می ایستاد گفت : پس خدا کند بزودی برگردد و خیال من را راحت کند .
    از خونه که زدم بیرون توی مسیر به این فکر کردم که هر کسی به دنبال آرامش و سکون می گردد و بعد با این اندیشه که لااقل از این موهبت برخوردارم دل خوش ساختم و با قدمهایی استوار به سوی چاپخانه حرکت کردم .
    * * *
    عیدی سال نو برای من و صمصام ماشین ملخی بود که توانسته بودیم با قرض خریداری کنیم و نگرانی چاپخونه هم نداشته باشیم . صاحب چاپخونه ای که خودم در آن کار می کردم وقتی فهمید به دنبال ماشین هستم راضی شد ماشین ملخی را به نام ما کند و از بابت جا اجاره دریافت کند . این بهترین پیشنهاد بود چرا که خانه به فروش نمی رفت و ما با گرفتن وام و گرفتن قرض و فروش طلا به آرزویمان دست یافته بودیم . احساس می کردم که روز های تیره بختی و تیره روزی به پایان رسیده و می توانم از این پس نوکر و ارباب خود باشم . صدای ملخی خوش آهنگ ترین صدا شده بود و امیدوار بودن به این که پس از پرداخت دیون خود ماشین دیگری خریداری خواهیم کرد فعالیتم را چشمگیر تر کرده بود و بیش از همه از چشم تیز بین آقا رسول دور نمانده بود . پیر مرد در هنگام فراغت با عنوان کردن این که حالا دیگه موقع دست بالا کردن و ازدواج کردن است خاکستر روی آش دلم را فوت می کرد و ضربان قلبم را به طپش در می آورد . خنده های بلند صمصام و چشمک زیرکانه اش سرخی شرم را به گونه ام می آورد و از این که راز سر به مهرم کمکم آشکار می شود ، از نگرانیم می کاست و وادارم می ساخت آنان را ترک گویم و سرم را به کار مشغول کنم . بهار و تابستان در تلاشی بی وقفه برای پرداخت دین گذشت و هیچ یک از ما جز آن چه که قرار داد کرده بودیم بر داشت نکردیم و در دومین ماه پاییز صمصام گفت :
    - علی اجازه داریم که نیم نفسی آسوده بکشیم . اما برای کشیدن نفس راحت هنوز راه باقی است .
    گفتم : تمام می شود و آن روز زیاد دور نیست .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (25)
    کلمه ای که از دهان من خارج شده بود توسط صمصام با ضرب آهنگی محزون تکرار شد که حیرتم را بر انگیخت و خوب که نگاهش کردم صمصام را غمگین و در خود فرو رفته دیدم . خواستم بگویم که باز چت شده مرد ، که به خود آمد و زیر لب گفت :

    - چه خوب میشد اگر تو خاطرم را جمع می کردی .
    پرسیدم : از چه بابت ؟
    نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت : از بابت این که اگر من هم در کنارت نباشم تو چاپخانه را می گردانی و خانواده مرا فراموش نمی کنی .
    با تمسخر گفتم : بار دیگه ای نیست که روی کولم بگذاری ؟
    با لحنی جدی گفت : غلط کردم بابا !
    رنجاندن صمصام از جمله گناهان کبیره ای بقود که هیچ وقت دوست نداشتم تعمداً مرتکب شوم و به همین خاطر با لحن پوزش خواه گفتم : صمصام شوخی کردم تو که می دونی هر چی از من بخوای جواب رد نخواهم داد .
    گفت : اما این تقاضای بزرگی است . مسئولیت خانواده ای که هیچ کس تو نیستند .
    گفتم : آنها خانواده بهترین دوست من هستند و بهتر بگویم آنها خانواده من نیز هستند . از این بابت خیالت جمع باشد . اما نمی فهمم که چرا می خواهی این مسئولیت را به عهده من بگذاری آیا خیال سفر داری ؟
    سر فرود آورد و گفت : خیال دارم با سمیرا برم ماه عسل .
    از این خبر چنان شادمان شدم که دست بر هم کوبیدم و با آوایی که از هیجان می لرزید گفتم :
    - مبارکه پسر ، مبارکه کی خیال داری شیرینی بدهی ؟ ماه عسل که هیچ تا ماه سرکه شیره هم اگر طول بدهی خودم در بست نوکرتم .
    و صمصام را در آغوش کشیدم . صمصام خودش را از آغوشم بیرون کشید و با آوایی آهسته گفت : هیچ کس نباید بفهمد مخصوصاً بچه ها .
    سر فرود آوردم و گفتم : باشه ، باشه قبول و خودم را از صمصام دور کردم . اما نه آن قدر که نتوانم با او صحبت کنم و به آرامی پرسیدم :
    - منظورت کدوم بچه هاست ؟
    به دور و بر نگاه گرداند فهمیدم که منظورش بچه های چاپخونه اس و به نشانه درک نگاه او سر فرود آوردم و دستگاه را روی دور زیاد گذاشتم و پای ماشین ایستادم . هنگام ترک محل کار نفس بلندی کشیدم و به صمصام که متفکرانه به انتهای خیابان چشم دوخته بود گفتم :
    - نگران آینده نباش و برو جلو . سمیرا دختر خوبی است و از ازدواج کردن با او پشیمان نمی شوی . ضمن آن که از زیبایی هم بی نصیب نیست .
    نگاه خشم آلود و لب متبسم صمصام موجب خنده ام شد و به شوخی گفتم : البته نظر کارشناسانه ام را با اجازه تو بیان کردم .
    زیر لب تشکر کرد و به طرف ایستگاه براه افتاد و من هم به دنبالش .
    صبح زود از خانه بیرون زدم تا وقتی بانک باز می شود اولین مشتری بشم . می خواستم مقداری پول از دفترچه پس اندازم بر داشت کنم تا در اختیار صمصام بگذارم . نیاز او را به پول می دانستم و همینطور هم می دانستم که او کسی نخواهد بود که برای بر آورده شدن نیازش لب به خواهش باز کند . اندک زمانی ایستادم تا بانک گشوده شد و دقایقی بعد با دست پر از آن جا خارج شدم . صمصام را در خانه به انتظار یافتم در حالی که پریشانی اش به خوبی آشکار بود . مرا که دید لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت :
    - دیشب اصلاً نخوابیدم .
    - چرا ؟
    نگاه متعجب اش را به دیده ام دوخت و پرسید : تو نمی دونی ؟
    جوابش را با فرود آوردن سر دادم و گفتم : ترس تو بیهوده است ، تو تنها مردی نیستی که خیال ازدواج دارد .
    سر تکان داد و گفت : ترس نیست ، روبرو شدن با واقعیات زندگی است ، مسئولیت پذیری است و اینکه آیا برای اینکار ساخته شده ام یا خیر ؟
    خندیدم و پرسیدم : تو نام اینها را چی می گذاری ؟
    صمصام پاسخ نداده بود که ضربان قلبم شدت گرفتند . او را دیدم که آرام همچون رؤیا از اتاقی در آمد و بدون آن که حضور ما را حس کرده باشد به اتاق دیگر وارد شد . حس کردم رنجیده ام رنجش بدین خاطر که چگونه حضورم را ندیده گرفته و بی توجه پی کار خود رفته . مگر نه آن که آن شب را تا صبح آسوده نخوابیده و از اینکه می توانستم دیدارش کنم زیبا ترین و بدیع ترین مناظر را به تصویر کشیده بودم حال این بی تفاوتی چه معنا و مفهومی می توانست در بر داشته باشد جز اینکه خود و احساسم راه به خطا پیموده باشیم . صدای صمصام مرا به خود آورد که پرسید :
    - حواست کجاست ؟
    به خود آمدم و او ادامه داد : چرا نمی نشینی ؟
    کنارش نشستم و او با صدای بلند سایه را صدا زد تا برایمان چای بیاورد . سایه را شاد و سر حال نیافتم . او سعی داشت غم و اندوهش را در پس لبخندی نهان سازد اما چهره به غم نشسته اش راز او را بر ملا می ساخت . هنگامی قدم به اتاق گذاشته بود که صمصام داشت می گفت پدر سمیرا شتاب دارد که هر چه زود تر ما عقد شویم . نگاه نا خشنود سایه همه چیز را بر ملا ساخت و فهمیدم که او به این وصلت راضی نیست . اما علت اینکار را نفهمیدم دوست داشتم سحابه را می دیدم و از چهره او نیز نظرش را نسبت به این وصلت می خواندم .
    پرسیدم : مادر چه می گوید ؟
    که سایه نگاه نا راضی اش را به دیده ام دوخت . به گونه ای که فهمیدم مادر نیز این وصلت را تأیید نمی کند . اما صمصام گفت :
    مادر حرفی ندارد و می گوید هر طور صلاح است عمل کنم .
    از خود پرسیدم آیا این حرف شانه خالی کردن و جبهه بیطرف گرفتن نیست ؟
    با خارج شدن سایه پرسیدم : مادر و خواهران او را دیده اند ؟
    صمصام گفت : دیروز ساعتی با هم بودند . سمیرا دوست داشت با آنها آشنا شود و . . .
    - خب نظرشان چه بود ؟
    - نظر ؟ مگر آنها باید نظر بدهند ؟ من خیال ازدواج دارم نه آنها !
    گفتم : با این حال تو می بایست نظر آنها را هم می پرسیدی .
    لبخند معنا داری بر لب آورد و گفت : مگر نادر نظر مرا خواسته بود !
    حس می کردم وارد معرکه ای شده ام خطرناک . خانواده او مرا نزدیکترین عضو به صمصام می دانستند و طبیعتاً فکر می کردند که من به تمام اسرار او آگاهم و کوچکترین حرکتی از جانب او به تأیید من نیز رسیده است . چگونه می توانستم به آنها بگویم که تنگاتنگی دوستی ما موجب نشده تا بتوانم براستی صمصام را بشناسم و بدانم که چه افکاری را در سر می پروراند و به دنبال چه هدفی است . صدای پا شنیدم و دیدم که مادر با لبخندی مصنوعی بر لب وارد می شود . ظرف بلور کوچک میوه به دستش بود . نا خد آگاه سر به زیر انداختم و سلام کردم . او در حالی که سعی می کرد لحنش همان لحن مهربان و صمیمی گذشته باشد گفت :
    - چه عجب یاد ما کردید علی آقا ؟
    - خواهش می کنم من که همیشه مزاحم شما هستم .
    - این چه حرفیه اینجا خونه خودتونه و شما با صمصام برام فرقی ندارین .
    - متشکرم مادر ، راستی مبارکه .
    - بله ، مبارکه انشاءالله یک روز هم مال شما !
    - ای بابا مادر از ما دیگه گذشته .
    مادر نگاه متعجب اش را به دیده ام دوخت و گفت : اما صمصام که از شما بزرگتره !
    سر فرود آوردم و گفتم : تا خدا چه بخواهد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (26)
    حرفم را تمام نکرده بودم که صدای گام هایی به گوشم رسید و به دنبال آن سحابه وارد اتاق شد . در میان احساس شادی و رنجیدگی در نوسان بودم . نمی توانستم خود را گول بزنم که از دیدنش شادمان نیستم و نه می توانستم به خود تفهیم کنم که به خاطر نا دیده گرفتنش شادی ام را زایل و به جایش بی تفاوتی بنشانم . لحظه ای گذرا بی تفاوتی را به چهره نشاندم و خیلی کوتاه به سلامش پاسخ دادم . او نیز حس کرد که در من تغییری حاصل شده با نگاه در صورتم به جستجو پرداخت و در حالیکه گویی به نتیجه رسیده باشد در کنار مادر نشست . روزنامه عصر را به دست گرفت و بی تفاوت ورق زد .
    صمصام پرسید : عقیده تو چیست ؟
    چنانکه انگار از خواب بیدارم کرده باشد پرسیدم : در چه مورد ؟
    - اصلاً معلوم هست کجایی و به چی فکر می کنی ؟
    - ببخشین ، حق با توست .
    صمصام مو شکافانه نگاهم کرد : نکنه داری حسودی می کنی هان . . . راستش رو بگو . اگه بخوای می تونم جامو بدم به تو .
    مادر دخالت کرد و با گفتن صمصام این چه حرفیه به من مجال داد تا به خود آیم و بگویم : من با هر چه مادر بگوید موافقم !
    دو خواهر آهسته خندیدند و در گوش یکدیگر به نجوا سخن گفتند که رنجیدگی ام ریشه گرفت و نگاه عتاب آمیزی به صمصام انداختم . بلند شدم تا خانه را ترک کنم . صمصام به گمان این که از او رنجیده ام دستم را گرفت و به زور نشاند و گفت :
    - علی بس کن ! تو شوخی سرت نمی شه ؟
    دلم به درد آمده بود و یارای ماندن و بیشتر تحقیر شدن را نداشتم . پولهایی را که از بانک گرفته بودم در کنارش گذاشتم و گفتم باید بروم منصور را ببینم . قانع نشد و گفت :
    - بهانه نیاور چون خوب می دانی که نمی توانی مرا گول بزنی . مرا گو که خواستم با تو مشورت کنم .
    حرفش باعث سست شدن پایم شد و گفتم : من که گفتم هر چه مادر بگوید حرف من هم خواهد بود .
    مادر خندید و گفت :
    و من می گویم که صمصام بیشتر حرف شنوایی از شما دارد تا من ! من عقیده ام را روشن برای صمصام گفته ام و او می داند که من این نوع ازدواج کردن را قبول ندارم . مگر می شود بدون هیچ تشریفاتی ازدواج کرد ؟ من دوست ندارم که او و سمیرا در دفتر خانه به عقد هم در بیایند و کسی شاهد عقد کنانشان نباشد . من آرزو دارم . . .
    صمصام میان حرف مادر آمد و گفت : وقتی خانواده سمیرا موافق هستند شما چرا مخالفت می کنید ؟
    صمصام رو به من نمود و ادامه داد : به پدر سمیرا گفته ام که ماشین چاپ خریده ام و پولی در بساط ندارم . آنها موقعیت مرا درک کرده اند اما خانواده خودم انتظارشان بیشتر از آنهاست .
    حق با صمصام بود . یاد پولی افتادم که از بانک گرفته بودم بسته را به آرامی پیش کشیدم و در مقابل صمصام گذاشتم و گفتم : ببین با این می توانی جشن کوچکی بگیری ؟
    به بسته نگاه هم نکرد و با لحنی که گویی دارد با نا آشنایی گفتگو می کند گفت :
    - از لطف شما ممنونم و به پول شما هم نیاز ندارم . ما می خواهیم ساده و بی هیچ آلایشی ازدواج کنیم . شما هم اگر دوست داشته باشید می توانید به همراه ما تا دفتر خانه بیایید .
    نگاهم به نگاه مادر گره خورد و حلقه اشک را در آن دو چشم افسرده و غمگین دیدم از خود بی خود شدم و از نفوذ دوستی ام بر او استفاده کردم و گفتم :
    - صمصام تو خیلی خود خواهی تو می بایست نظر مادر را هم در نظر بگیری !
    با لحنی نا خشنود پرسید : آیا شما دلتان می خواهد من کاری را انجام بدهم که قلباً راضی به انجامش نیستم . آیا مادر می تواند خود را راضی کند که من زیر دین دیگران قرار بگیرم و حاصل تلاش روزانه ام مصروف پرداخت دین شود ؟ آیا واقعاً چنین رنجی را بری من آرزو می کنید ؟ یا این که آرزو می کنید ما با آرامش خاطر زندگی خود را شروع کنیم ؟
    به جای مادر سحابه گفت : من با دومی موافقم و می گویم ما باید به ایده و نظر سمیرا احترام بگذاریم و عقیده خود را تحمیل نکنیم . آن گاه روی به مادر کرد و گفت :
    - شما چه اصراری دارید که می خواهید نظرتان را به کرسی بنشانید . حالا تصور کنید که جشن با شکوه و مفصلی هم گرفتید و تمام خویشان و بستگان را هم دعوت کردید و آنها هم آمدند و رفتند . از فردای آن شب صمصام می ماند و باری از قروض که باید پرداخت کند . صمصام یار و پشتیبانی ندارد . خودش است و خودش . بله اگر شرایط زندگی ما هم مثل دیگران بود آن وقت موضوع فرق می کرد . اما در حال حاضر ما باید توانایی هایمان را به حساب بیاوریم و به قول معروف پایمان را به اندازه گلیممان دراز کنیم .
    با تمام شدن سخن سحابه مادر آه حسرتی کشید و با این آه گویی که مجاب شده باشد لبخند محزونی بر لب آورد و گفت :
    - باشد ، هر طور که صلاح می دانید عمل کنید .
    احساس کردم که بار سنگینی از شانه صمصام بر داشته شد و تبسمی که بر لب آورد نشانه رضایت کامل او بود . حرف مادر روحیه ای شاد و بذله گو به صمصام بخشید و این بار وقتی نگاهم کرد با تبسمی شیرین گفت :
    حالا کارت به جایی رسیده که برای من پول رو می کنی ؟ اگر خاطرت از حساب بانکی ات جَمعه چرا برای خودت دست بالا نمی کنی ؟
    حس کردم رودی از عرق از پشت گردن تا زیر ستون فقراتم جاری شد . سکوتم موجب شد تا مادر رشته کلام را به دست بگیرد و بگوید :
    پس با این حساب دیگر چرا این دست و آن دست می کنی ، هر چه زود تر عقد شوید !
    صمصام که می دانست با حرفش چه آتشی در جانم بر افروخته دستش را در دستم گذاشت و با لحنی عذر خواه گفت :
    - از تو ممنونم . می دانم که اگر برادری هم می داشتم دلسوز تر از تو نمی بود کاری که تو کردی برایم با ارزش است و هرگز فراموش نمی کنم . حالا سگرمه هات رو باز کن نا سلامتی داماد روبرویت نشسته !
    صمصام خمشد و قندان را بر داشت و مقابلم گرفت و گفت : اگر از من رنجشی نداری دهنت رو شیرین کن !
    به صورتش نگاه کردم و از قندان حبه قندی بر داشتم و در دهان گذاشتم و در دل به خود گفتم ، این پسره هنوز نمیدونه که چقدر برای من با ارزشه !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (27)
    فصل 10

    همان طور که خواسته و آرزوی صمصام بود عقد کنان انجام گرفت و سمیرا با اثاث مختصری قدم به خانه صمصام گذاشت . فردای همان روز وقتی صمصام در چاپخانه حاضر نشد ، گمان بردم به ماه عسل رفته است . اطلاع ندادن و بی خبر اقدام به کاری کردن جزء خصوصیات صمصام بود که متعجبم نمی ساخت . اما دوست داشتم دست کم خداحافظی کند و بگوید که چند روز به سفر می رود . یک هفته بی خبر از صمصام گذشت و در آخر هفته مبلغ توافقی سهم او را بر داشتم تا در خانه تحویل مادرش بدهم . این قراری بود که میانمان انجام گرفته بود . دوست داشتم وقتی به خانه اش می رسم با خودش روبرو شوم و ببینم که در تازه داماد چه تحولاتی به وجود آمده است . زنگ خانه را با شوق دیدار او به صدا در آوردم و هنگامی که دخترک خردسالی در را به رویم گشود به احساس خود خندیدم و پرسیدم : کوچولو آقا صمصام هست ؟
    سر تکان داد و می خواست لب باز کند که صدایی آشنا به گوشم رسید که پرسید :
    - مهتاب جان کیه ؟
    از همان پشت در گفتم : ببخشین با صمصام کار داشتم !
    در حیاط بیشتر گشوده شد و چهره سایه نمودار شد که با خوشرویی سلام کرد و حالم را پرسید . جواب دادم و بعد از آن که حال همگی را جویا شدم پرسیدم : از دوست من چه خبر ؟ آیا از سفر برگشته ؟
    سایه متعجب نگاهم کرد و پرسید : مگر به سفر رفته اند ؟
    از روی بی اطلاعی شانه بالا انداختم و گفتم : نمی دانم وقتی دیدم به چاپخونه نمی یاد حدس زدم سفر رفته باشد . پس کجاست ؟ چرا سراغی از ما نمی گیرد ؟
    سایه گفت : ما هم بی اطلاعیم اما پدر سمیرا به ما اطمینان داده که حالش خوب است .
    سایه به داخل حیاط نگاه برگرداند و با صدای بلند مادرش را صدا زد و گفت : مامان علی آقا اومده .
    بعد رو به من نمود و تعارفم کرد که داخل شوم . تشکر کردم و گفتم :
    - مزاحم نمی شوم اینطور که معلوم است مهمان دارید .
    نگاهی به مهتاب که ایستاده بود و ناظر مکالمه ما بود انداخت و گفت :
    - غریبه نیستند دختر عمه ام مهمان ماست .
    گفتم : به هر حال مزاحم نمی شوم . پاکت پول را در آوردم و به سویش گرفتم و گفتم : لطفاً بدهید به مادر و از قول من سلام برسانید و بگویید اگر از صمصام خبری شد مرا هم مطلع کنند .
    چشمی گفت و من خداحافظی کردم و برگشتم . صمصام باز هم بی خبر غیبش زده بود اما این بار تنها نبود و همسرش نیز با او بود . از خود پرسیدم اگر سفر نرفته است پس کجا می تواند باشد ؟ می دانستم که اهل مهمانی و پیک نیک و اینجور کار ها نیست و برای همین هم وقتی از در خانه شان به طرف خانه ام برگشتم دچار دلشوره شدم و احساس می کردم که واقعه نا گواری در شرف وقوع است یا این که آن واقعه به وقوع پیوسته و من از آن بی خبر مانده ام . اضطرابم را با این امید که پدر سمیرا از حال آنها آگاه است سرکوب می کردم و به خود می قبولاندم که آنها در صحت و سلامت کامل دارند در جایی ماه عسلشان را طی می کنند و جای نگرانی وجود ندارد . این تلقین کم کم نگرانی را از وجودم زایل کرد و به امید آخر هفته دیگر دل خوش ساختم و به کار چسبیدم . چند روزی بود که از بساط خلنف خبری نبود و کنجاوی نکرده بودم که بدانم چرا غیبت دارد و در کجا بساط گسترانده است . جای خانف را هنوز هیچ کس اشغال نکرده بود فقط گاهی منوچهر سیاه لاستیک فروش که مغازه بغل دست چاپخانه را داشت چند تایی تایر روی هم می چید تا به معرض نمایش بگذارد . روز چهار شنبه بود که اسمال بَبو شاگرد قهوه چی سری به ما زد و او بود که خبر دستگیر شدن خانف را به ما داد . وقتی دید همگی ما از موضوع دستگیر شدن خانف بی خبریم دندانهای زرد و کرم خورده اش را به نمایش گذاشت و با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن دستگیری خانف و در حالیکه ته مانده سیگار اشنو ویژه اش را زیر پا له می کرد گفت :
    همه می دونن چطور شما خبر ندارین ؟ اون لا کردار اعلامیه پخش می کرده و کتابهای ممنوعه هم رد و بدل می کرده . خدا بگم این بی مذهب ها رو چیکار کنه که افتادن به جون یک مشت بچه مسلمون و دارن بی دینشان می کنن .
    این حرف اسمال بَبو آتش زیر خاکستر مونده آقا رسول را شعله ور کرد و گفت : تو این مملکت همه جور آشی پیدا می شه اما این آش را با هیچ حبوباتی نمی شه پخت !
    اسمال آقا فینش رو بالا کشید و گفت : میگن در رابطه با خانف دو سه نفر دیگه هم دستگیر شدن اما من فقط از کمال پسر اوس یحیی خبر دارم که دستگیر شده . میگن خانف خودش اونو لو داده .
    پرسیدم کمال کیه ؟
    به جای اسمال آقا ، آقا رسول گفت : آقا یحیی لوازم یدکی فروش سر چهار راه رو میگه ، پسرش کمال زمانی دانشجو بود که بعد اخراجش کردن و اومد ور دست باباش نشست .
    آقا رسول در تمام مدت نگاهش تو چشمهای من بود و داشت با نیگاش می گفت : حالا دیدی من راست می گفتم و بیخودی تو رو نترسونده بودم . برای اینکه زیر نگاه آقا رسول آب نشم صورتم رو به طرف ماشین گردوندم و به این فکر کردم که امشب باید هر طور شده اون دو سه تا کتاب رو نابود کنم و شرش را از سرم کم کنم .
    غروب به محض این که به خونه رسیدم یاد کتابها افتادم و یکراست رفتم سراغ روزنامه ای که هنوز لفاف کتابها بود و سه کتاب را در آوردم و شروع کردم به پاره کردن آنها . اما اینکار خیالم را راحت نکرد و می بایست آنها را طوری نابود کنم که اثری از آنها به دست نیاید . طشت لباس را کف پشت بام گذاشتم و خرده کاغذ ها را ریختم توی طشت و مقداری هم نفت رویشان ریختم و کبریت کشیدم . شعله آتش کاغذ ها را سوزاند و تبدیل به خاکستر کرد . مانده بودم که با خاکستر ها چه کنم . ریختن آنها توی خرابه باعث رسوایی بود و اولین کسی که می فهمید مولود خانم بود . باد آغاز شده بود و داشت خاکستر های سیاه را روی پشت بام پخش می کرد . به سرعت کتری آب را روی خاکستر ها ریختم تا از پراکندگی آنها جلوگیری کنم . طشت سیاه شده بود و خاکستر های سیاه روی آب شناور شده بودند . توی اتاق دنبال چیزی می گشتم که بتوانم خاکستر ها را در آن جای بدهم . چشمم افتاد به پاکت میوه ، آن را بر داشتم و با احتیاط خاکستر ها را از روی آب جمع کردم و درون پاکت ریختم . خرده های باقیمانده را می توانستم توی خرابه خالی کنم . وقتی این کار انجام گرفت سر پاکت را محکم کردم و برای شستن طشت و برطرف کردن سیاهی آن تکه ای لباس بر داشتم و پایین رفتم . در حیاط به مش حبیب برخوردم وقتی دید خیال رخت شویی دارم لبخند زیرکانه ای تحویلم داد و گفت :
    با خیال راحت کارت را بکن ، مولود رفته مجلس روضه و تا آخر شب بر نمی گرده . منم دارم می روم اونجا .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (28)
    با گفتن التماس دعا او را بدرقه کردم و نشستم با خیال راحت هم رختم را شستم و هم طشت را سابیدم . محتویات پاکت را هم در مستراح خالی کرده و پاکت خالی را ته سطل زباله چپاندم . وقتی مطمئن شدم که هیچ نشانی بر جای نگذاشته ام به اتاقم رفتم و نفس آسوده ای کشیدم . آن شب کابوس های وحشتناکی به سراغم آمدند . خواب دیدم که دستگیر شده ام و دارم زیر شکنجه اعتراف می کنم و فقط اسم صمصام را تکرار می کنم . از وحشت و ترس دیده باز کردم و از این که آزادم و اسیر نیستم خدا را شکر کردم و دیده بر هم گذاشتم . بار دیگر خواب دیدم که مرا به چوبی مصلوب کرده اند و تعدادی تیر انداز زانو بر زمین گذاشته و لوله های تفنگشان را روی من نشانه گرفته و آماده شلیک هستند . مردی که فرمان آتش را صادر می کرد صورت خانف را داشت و با لبخند پیروزی دستش را بالا برده بود تا فرمان آتش بدهد و من به جای استغفار فقط نا سزا بر لب می راندم . این بار از صدای نا سزای خود بیدار شدم و در بستر نشستم ، آسمان رو به روشنی می رفت . از ترس آن که مبادا دچار کابوس شوم بلند شدم و با گرفتن وضو روی به آستان خداوند کردم و از او یاری طلبیدم . بنده مطیع و فرمانبرداری نبودم ، اما ذره ، ذره وجودم او را باور داشت و می دانستم که این بنده خاطی اش را فراموش نمی کند . صبح وقتی برای رفتن به سر کار از خانه خارج شدم حسی با من بود و گمان می کردم که چشمهایی مرا زیر نظر گرفته اند . این سنگینی تا زمانی که به چاپخونه رسیدم و لباس کار پوشیدم با من بود . می خواستم از احساسی که پیدا کرده ام با آقا رسول صحبت کنم اما پشیمان شدم چرا که آقا رسول مرد اندک بینی بود و کافی بود که به او می گفتم تا همه چیز و همه کس را زیر ذره بین بد بینی اش قرار بگیرد . روز آخر هفته بود و روز رفتن به در خانه ( صمصام ) از این که همیشه با یک دست لباس به در خانه آنها می رفتم از خودم بدم می آمد . لباس تنم دیگر لباس آبرومندی نبود تصمیم گرفتم اول خود را نو نوار کنم و بعد به دیدار صمصام بروم . از پله های چاپخونه که بالا رفتم توی بساط آقا فری دنبال بلوز گشتم و آقا فری به رسم آشنایی چشمکی زد و از توی ساک برزنتی اش بلوزی در آورد و به دستم داد و گفت :
    - این را ببر حرف نداره . چون از خودمی این رو بهت پیشنهاد می کنم .
    بلوز رو گرفتم و برگشتم چاپخونه و امتحان کردم . رنگ و فرم بلوز را پسندیدم و با همان بلوز چاپخانه را ترک کردم . پول را پرداختم و به راه افتادم . تا به ایستگاه رسیدم با خیال راحت قدم بر می داشتم اما تو ایستگاه اتوبوس باز هم دچار همان احساس شدم و گمان کردم که تعقیبم می کنند . به چهره ها نگاه کردم همه غریبه و نا آشنا بودند . باز به خود نهیب زدم که دارم اشتباه می کنم و دچار خیالات شده ام . اما اشتباه نکرده بودم و براستی کسی داشت تعقیبم می کرد . این را وقتی فهمیدم که دیدم مردی که با من سوار اتوبوس شده بود در همان ایستگاهی پیاده شد که من هم پیاده شدم و داشت به فاصله ای نه چندان زیاد پشت سرم می آمد . صدای قدمهایش را می شنیدم ، سر خیابان صمصام به خود جرأت دادم و به پشت سر نگاه کردم و آن مرد با شتاب در باجه تلفن را باز کرد و چنین وا نمود کرد که می خواهد تلفن کند . بی توجه به او راهم را ادامه دادم و مستقیم به در خانه صمصام رفتم . این اعتقاد با من بود که نه بدزد و نه بترس . زنگ را که فشردم سایه در را به رویم گشود و این بار پس از سلام و احوالپرسی در را کاملاً گشود و با گفتن بفرمایید مادر کارتان دارد به داخل شدن دعوتم کرد . در حیاط را که بست آواز داد که مادر علی آقا هستن .
    پرسیدم : از صمصام خبری شد ؟
    چهره اش در هم فرو رفت و سر تکان داد . دلم هری ریخت پایین . می خواستم سؤال دیگری بپرسم که مادر از در هال پا بیرون گذاشت و به استقابلم آمد . به نظرم رسید که چند سال پیر تر و شکسته تر شده است . به سلامم با لحنی محزون و غصه دار پاسخ داد و در مقابل سؤالم که پرسیدم : حالتان چطور است ؟ از روی تأسف سر تکان داد و گفت :
    - چه حالی علی آقا ؟ دارم از غصه صمصام دق می کنم چیزی نمانده دیوانه شوم . بفرمایین تو .
    به دنبال او وارد اتاق شدم و روبرویش نشستم و پرسیدم : هیچ خبری ندارید ؟
    سر تکان داد و اشکی را که روی گونه اش غلتیده بود با دست پاک کرد و گفت :
    - هیچ خبری ندارم . نه نامه ای ، نه پیغامی ، پدر سمیرا همبه ما دروغ گفته بود . او برای اینکه من نگران نشوم چنین وا نمود کرده بود که از حالشان با خبر است .
    گفتم : دقیقاً برایم تعریف کنید آخرین بار که صمصام را دیدید کی بود ؟ مادر بدون درنگ پاسخ داد : فردای عقد نزدیک ظهر بود که صمصام و سمیرا قصد خروج از خانه را داشتند من پرسیدم برای نهار بر می گردید ؟ سمیرا گفت : معلوم نیست اما صمصام گفت نه بر نمی گردیم ، شما غذایتان را بخورید و منتظر ما نباشید . من حدس زدم خیال دارند به خونه سمیرا بروند این بود که دیگر چیزی نپرسیدم . شب هم تا ساعت دوازده منتظر نشستم و چون نیامدند به گمان اینکه همان جا مانده اند راحت خوابیدم . فردای آن شب نگران شدم و خواستم با شما تماس بگیرم اما از ترس اینکه نکند صمصام ناراحت شود و فکر کند می خواهم در امور زندگی اش دخالت کنم اینکار را نکردم تا این که روز سوم بلند شدم و رفتم خونه پدر سمیرا . او از دیدن من متعجب شد . وقتی نگرانی ام را گفتم خندید و گفت : بیهوده نگران شده اید . صمصام و سمیرا حالشان خوب است و دارند دوری تو فامیل می زنند تا با آنها آشنا شوند . اطمینان آقای شاهرخی دلم را گرم کرد و به خانه برگشتم . اما شما بگویید می شود دو هفته پسری ، مادرش را بی خبر بگذارد و سراغی از او نگیرد ؟ آنها حتی برای تعویض لباس هم به خانه نیامدند . سمیرا ممکن است تو خونه پدرش لباس داشته باشد اما صمصامچی ؟ دیروز باز هم زفتم آن جا و این با آقای شاهرخی اقرار کرد که از آنها بی خبر است . او گفت که صمصام و سمیرا نهار را با او خورده و به هنگام عصر از او جدا شده و به او هم نگفته بودند که مقصد بعدی شان کجاست . اما او می گفت که سمیرا خیلی مایل بود تا شوهرش را به فامیل معرفی کند . آقای شاهرخی می گفت بعد از این که من از منزلش خارج شده ام با یکی دو تن از اقوام نزدیک که احتمال می داده آنها به آن جا رفته باشند تماس گرفته و آنها اظهار بی اطلاعی کرده اند . راستش علی آقا گمان می کنم که آقای شاهرخی چیز هایی می داند اما از من پنهان می کند . دیروز وقتی پیشنهاد کردم که جریان را به پلیس اطلاع بدهیم موافقت نکرد و با اطمینان گفت : من حتم دارم که یکی ذو روز دیگر بر می گردند و من صبر کرده ام تا روز شنبه که اگر خبری نشد به پلیس اطلاع بدهم . می ترسم بلایی بر سرشان آمده باشد . خدا گواه است که روزگارم را نمی فهمم . صبح تا شب فقط چشم به در دوخته ام تا که صمصام در را باز کند و داخل شود . اشک مادر بار دیگر سرازیر شد . برای اینکه تسلایش داده باشم گفتم :
    - خودتان را ناراحت نکنید . من هم مثل آقای شاهرخی امیدوارم که ظرف امروز و فردا پیدایشان بشود . شاید آنها به سرشان زده و سفر رفته باشند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (29)
    مادر که دلداریم آرامش نکرده بود آه سوزناکی کشید و گفت : نه ! به دلم افتاده که سفر نرفته اند . دلم می خواست شما فرصت می داشتید و با هم به جستجو می پرداختیم . شاید آنها را پیدا می کردیم .
    به زور خندیدم و پرسیدم : مادر مگر آنها گم شده اند ؟ من حتم دارم که دارند در جای خوش آب و هوایی روز را شب می کنند و یکی دو روز دیگر پیدایشان می شود . اما شما هر وقت که بفرمایید من حاضرم با شما همراه شوم .
    سحابه به درون اتاق آمد خواستم در مقابل پایش بایستم که گفت : لطفاً بفرمایید علی آقا ! آیا شما از برادرم خبر دارید ؟
    سر تکان دادم و گفتم : متأسفانه نه . اما زیاد هم نگران نیستم و به دلم افتاده که امشب یا فردا پیدایشان می شود .
    مادر بلند شد و از اتاق خارج شد . با خارج شدن او سحابه صدایش را آهسته کرد و پرسید : آیا به راستی بی خبرید یا اینکه نمی خواهید مادر بفهمد ؟
    سر تکان دادم و گفتم : به راستی بی خبرم . باور کنید اگر خبری داشتم حتماً به شما می گفتم . اما من سؤالی دارم که تا مادر به اتاق نیامده اگر اجازه بدهید از شما بپرسم و قول بدهید که در این خصوص به مادر چیزی نگویید .
    سحابه با همان آوای آهسته گفت : قول می دهم بپرسید .
    به آهستگی پرسیدم : وقتی صمصام و خانمش از خانه بیرون می رفتند رفتار برادرتان چطوری بود ؟ منظورم این است که آیا شاد بود یا اینکه در خود فرو رفته بود ؟
    سحابه به فکر فرو رفت و وقتی نگاهم کرد گفت : غمگین نبود اما نگاهش یکطوری بود مثل این که می خواست همه چیزو به خاطر بسپارد . حتی قبل از رفتن روی قاب عکی پدرمان هم دست کشید . شاید استنباطم غلط باشد ولی در همان زمان احساس می کردم که صمصام را دیگر نخواهم دید . ای کاش نمی گذاشتم از خانه خارج شود .
    - سمیرا خانم چی ؟ آیا او هم رفتارش عادی بود ؟
    - به گمانم بله ، چون با ما حرف زد و هنگام خداحافظی رویمان را بوسید و رفت . حالا شما به من بگویید این سؤالات را برای چه پرسیدید ؟
    گفتم : حدسهایی زده ام اما نمی دانم تا چه حد درست است و به همین خاطر پرسیدم تا اطمینان حاصل کنم . حدس می زنم آنها را بتوانم پیدا کنم . البته اگر امشب پیدایشان نشود .
    برق شادی از چشم سحابه جهید و با آوایی شاد پرسید : می شود به من هم بگویید ؟ قول می دهم که به مادر چیزی نگویم .
    - اما من فقط حدس زده ام و اگر بروم و آنها را آنجا پیدا نکنم شرمنده شما می شوم . اجازه بدهید اول تحقیق کنم و بعد شما را در جریان بگذارم .
    چشمهای التماس آلودش را به دیده ام دوخت و پرسید : به من اطمینان ندارید ؟
    - نه این چه فرمایشی است فقط نمی خواهم بی جهت ذهنتان را مشغول کنم .
    - نگران من نباشید لطفاً آن چه حدس زده اید به من هم بگویید .
    - بسیار خوب ، اما فراموش نکنید که اینها همه حدس است نه یقین . من گمان می کنم که آن دو را بتوانیم در بیابان پیدا کنیم . بیابانی که روزی نادر در آن جا توی آلونکی زندگی می کرده . شاید آن دو برای تجدید خاطره با نادر به بیابان رفته باشند .
    - اما دو هفته توی بیابان زندگی کردن دور از عقل است . مگر می شود بدون هیچ وسیله ای آن جا دوام آورد .
    - من که گفتم این فقط حدس است . بنابر فرمایش شما این کار امکان پذیر نیست . پس حدس من هم درست نیست .
    - اگر امشب پیدایشان نشد چی ؟ من می گویم که بد نیست یک سر به آن جا بزنیم شاید واقعاً آن جا باشند آیا شما حاضرید فردا من را با خودتان به آنجا ببرید ؟
    - حرفی ندارم اما به مادر چه خواهید گفت و چه دلیلی برای رفتنمان می آورید ؟
    - خاطرتان آسوده باشد ، به مادر خواهم گفت که با شما به یکی دو جا که حدس می زنید آنجا باشند خواهم رفت .
    - آیا بهتر نیست که من خودم به تنهایی بروم . آن جا محیطی مناسب برای شما نیست .
    - نه ! به شما که گفتم دوست دارم آن بیابان را ببینم ، لطفاً مرا همراهتان ببرید .
    - باشد ! من حرفی ندارم ، فردا صبح زود می آیم دنبالتان اما امیدوارم که آنها امشب برگردند .
    با ورود مادر و سایه حرفمان خاتمه یافت . سایه با نگاهی مو شکاف به هر دوی ما نگریست و به حالت قهر از من روی برگرداند و از خواهرش پرسید : در مورد مرد دیشبی از علی آقا سؤال کردی ؟
    سحابه از روی تأسف سر تکان داد و گفت : نه اصلاً فراموش کرده بودم .
    آنگاه رو به من کرد و گفت : دیشب مردی آمده بود به در خانه و از ما چند تا سؤال در مورد شما پرسید .
    کنجکاوی ام بر انگیخته شد و پرسیدم : از من می پرسید ؟ خب اون کی بود ؟ چی پرسید ؟
    - اول خودش را دوست صمصام معرفی کرد و خواست با او صحبت کند وقتی گفتم که خانه نیست گفت اشکالی ندارد و بعد پرسید آیا شما آقای علی سیرتی را می شناسید ؟ گفتم : بله می شناسم ، علی آقا دوست برادرم است . بعد پرسید می تونم بپرسم علی آقا کجا کار می کند ؟ و من آدرس چاپخانه را دادم . آن آقا آدرس خانه شما را هم پرسید که گفتم دقیقاً نمی دانم اما اسم خیابان را گفتم و بعد پرسیدم چرا این سؤالات را می پرسد که خندید و گفت امر خیری در میان است و بعد چند تا سؤال دیگر پرسید که جواب دادم .
    گفتم : لطفاً بگویید که دیگر چه پرسید ؟
    - پرسید آیا شما مجرید که گفتم بله و بعد سؤال کرد که به جز چاپخانه جای دیگری هم کار می کنید که گفتم فکر نکنم و همین !
    - پیر بود یا جوان ؟
    - نه پیر بود و نه خیلی جوان . حدوداً سی و هفت ، سی و هشت ساله می نمود . قدش بلند بود و صورتی گوشتالود داشت با چشمهایی ئرشت و ابرو هایی به هم پیوسته .
    نشانی هایی که سحابه بر می شمرد با مردی که مرا تعقیب کرده بود ، مطابقت داشت . به سحابه گفتم کمی بیشتر فکر کنید ببینید چیز دیگری نپرسیده . سحابه نشان داد که دارد فکر می کند و بعد از لحظاتی تفکر سر تکان داد و گفت :
    - نه دیگر چیزی نپرسید . مرد با نزاکتی بود و بعد از اینکه سؤالاتش تمام شد عذر خواهی هم کرد و رفت .
    مادر دنباله حرف سحابه را گرفت و ادامه داد :
    وقتی سحابه آمد و تعریف کرد همگی ما خوحال شدیم و گفتیم به زودی شیرینی عروس شما را هم خواهیم خورد .
    خندیدم و گفتم : چه کسی حاضر است به مردی که هیچ امکاناتی ندارد دختر بدهد . نه مادر من از این شانسها ندارم .
    مادر که نگران شده بئد پرسید : پس آن مرد کی بود و چرا این سؤالات را پرسید ؟
    شانه بالا انداختم و گفتم : من هم نمی دانم . اما بالاخره معلوم می شود .
    سایه که قانع نشده بود گفت : مردم که دیوانه نیستند برای هیچی راه بیفتند و سؤال کنند . خب چه ایرادی دارد اگر حقیقت را به ما بگویید .
    نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم به همین خاطر بار دیگر خندیدم و گفتم :
    - من که اطلاعی ندارم اما شاید قرار است کسی از من خواستگاری کند .
    هر سه با صدا خندیدند و لحظه ای کوتاه اندوهشان فراموش شد . وقتی برای خداحافظی بپا خاستم در فرصت کوتاهی که به دست آمد سحابه گفت : فردا منتظر هستم .
    با فرود آوردن سر موافقتم را ابراز کردم و از خانه بیرون آمدم . در هوای پاک شبانگاهی میل به قدم زدن در من پیدا شد و با پای پیاده به حرکت در آمدم . حرفهای سحابه و آمدن آن مرد به در خانه آنها چه معنایی می توانست داشته باشد و آیا این سؤال و جوابها با گم شدن صمصام و سمیرا و یا به دستگیری خانف مربوط می شد ؟ آیا خانف زیر شکنجه از من هم اسم برده و به آنها گفته که به من هم کتاب برای مطالعه می داده است ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/