(20)
فصل 8
غرق در احساس شیرین محبت بودم و قاصر از زبانی که بتواند پاسخگوی اینهمه لطف باشد که شنیدم مادر به دخترانش گفت : بلند شین میوه ای ، چیزی برای علی آقا بیارین . که سایه بلا درنگ گفت : چیزی نداریم . کلام صریح او مادر و سحابه را بهت زده کرد . دیدم که رنگ رخسار آنها پرید و هر دو سرشان را پایین آوردند و خود را مشغول به کاری کردند . از رک گویی و صراحت لهجه او به خنده افتادم و خنده ام موجب شد که دیگران نیز بخندند و مادر بگوید ، این دختر با رک گویی اش آبرویمان را پیش شما برد . سر تکان دادم و گفتم برعکس خانم سایه نشان دادند که به راستی من را یکی از اعضای خانواده می دانند و غریبه به شمار نمی آورند . سایه از حمایتم احساس آرامش کرد اما مادر روی به او ترش نمود و با چینی بر پیشانی وادارش ساخت اتاق را ترک کند . ترک کردن اتاق که به حالت قهر صورت گرفت تمام شیرینی لحظه گذشته را به کامم تلخ کرد . سحابه دقیقه ای بعد به دنبال سایه روان شد و صدای بگو مگویشان از جایی به گوش می رسید مادر بلند شد و در اتاق را بست تا من این بگو مگو را نشنوم صلاح دیدم خانه را ترک کنم اما مادر به محض نشستن گفت : می خواستم سؤالی از شما بپرسم و خواهش می کنم به من حقیقت را بگویید . دلم هری ریخت می دانستم که سؤالش در مورد تغییر روحیه صمصام است و می خواهد بپرسد که چه اتفاقی رخ داده که او را اینگونه تغییر داده . به او نمی توانستم دروغ بگویم ضمن آن که هیچ خوش هم نداشتم که اسرار صمصام را بر ملا کنم چه اگر خود او صلاح دانسته بود در طول این چند روز افشا کرده بود . مادر پرسید : آیا پسرم عاشق دختری شده ؟ سؤالش دلم را آسوده کرد و با اطمینانی نسبی گفتم : تا آن جا که من می دانم « نه » ولی شاید هم در طول این یک هفته غیبت شده باشد . مادر سر فرود آورد و گفت : به گمانم باید شده باشد . چون این حرکات و رفتار از یک آدم معمولی بعید است من پسرم را خوب می شناسم و می دانم وقتی ضربه ای از جایی می خورد چطوری روحیه عوض می کند . دلم می خواست شما می دانستید و به من می گفتید . صمصام دیگر بچه نیست و باید تشکیل زندگی بدهد و به عقیده من دیر هم شده ، اما چیزی که برایم لا ینحل مانده این است که چرا در موردش به ما چیزی نمی گوید ، خودش می داند ، آرزوی من و خواهرانش جز این نیست که او سر و سامان بگیرد . این بیقراری می تواند نشانه این باشد که در این راه مشکلی وجود دارد البته از طرف دختر . می دیدم که مادر با احتمالات و ذهنیات ، خود را مشغول کرده است . گفتم : همانطور که فرمودید صمصام دیگر بچه نیست و می تواند تصمیم بگیرد و امیدوارم هر چه پیش آمده است به خیر و خوشی تمام شود . مادر با گفتن آمین سایه را با صدای بلند صدا زد و گفت : بیا سینی را ببر و چایی بیاور . به ساعت نگریستم و گفتم : نیامد اگر اجازه بدهید رفع زحمت کنم شاید رفته باشد خانه خودمان و من بیهوده اینجا منتظر نشسته ام . سخنم مجابش کرد و گفت : هر طور صلاح می دانید . از جا برخاستم و گفتم : لطف کنید اگر اینجا آمد بگویید که من نگرانش هستم و به من سری بزند . با گفت : حتماً ، حتماً ، در اتاق را گشود . سایه را دیدم که قصد داخل شدن داشت . صورتش نشانگر نا خشنودی بود ولی علت آن را نفهمیدم برای بدرقه ام تنها مادر به حیاط آمد و سایه با گفتن خدا نگهدار بدرقه ام کرده بود . از خانه که خارج شدم سوز غریبی وجودم را در بر گرفت سوزی که آمدن فصلی سرد را خبر می داد .
* * *اگر بگویم که مشکلات چاپخانه مرا از سرنوشت صمصام دور ساخته بود ، دروغ گفته ام . این بهانه ای بود که به بر و بچه های چاپخانه تحویل می دادم اما حقیقت این بود که احساس می کردم سایه ای روی آفتاب فکرم افتاده و نمی گذارد خوب اندیشه کنم . ذهنم دائم پیرامون کسی گردش می کرد که فقط دو بار او را دیده و با او صحبت کرده بودم . اما قلبم داشت سازی را کوک می کرد که از آوایش وحشت داشتم ، ترسی که هم دلم را می لرزاند و هم دوست داشتم چنین کند و حسرت می خوردم از این که چرا او باید کسی باشد که با برادرش پیمان دوستی و اخوت بسته باشم . چه میشد اگر او خواهر صمصام نبود آن وقت . . .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)