دو روز بعد دوباره به دانشگاه رفتم تا جواب بقیه درسهایم را بگیرم. البته این بار با حضور مهتاب. دلم می خواست وقتی با او هستم همان نازنین قبل باشم تا او بویی از ماجرا نبرد. وقتی کارمان تمام شد از دانشکده خارج شدیم . مقابل درب اصلی شقایق را دیدم که می خواست وارد شود. با صدای مهناب که نامش را خواند ایستاد و به طرف ما آمد و گفت که او هم برای گرفتن جواب آمده است. بعد از چند دقیقه صحبت از هم جدا شدیم. در راه مهتاب گفت:
نازنین نظرت درباره شقایق چیه؟
برای چی نظرم رو می خوای تو که دیگه برادر مجرد نداری که بخوای براش کاندید پیدا کنی؟
نه نازنین همین جوری پرسیدم. مگه آدم باید برادر مجرد داشته باشه تا درباره دختری صحبت کنه؟ در ثانی من دیگه برادر ندارم تو که داری؟
بهتره نگران برادر های من نباشی بزرگه که فعلا قصد شو نداره اون یگی هم خودش یکی رو در نظر داره . همین امروز و فردا هم باید بریم خواستگاری .
جدی می گی؟ پس یه عروسی دعوتیم.
بله خانم . چه جورم دعوتین.
خوب نازنین نگفتی نظرت در باره شقایق چیه؟
نخیر تو امروز پیله کردی به اون بیچاره باشه می گم. به نظر من دختر بسیار خوبیه خیلی هم خانم و نجیبه درست مثل خودت.
چرا من؟ دختر به این زیبایی هیچوقت کسی دیگه ای رو مثال نمی زنه
راست می گی مهتاب ؟ پس من باید خیلی خوشبخت باشم که طرفدرای مثل تو دارم.
همین قدر که هر جا میری همه را اسیر خودت می کنی کافی نیست؟
بسه مهتاب جون، دیگه کافیه اگه ادامه بدی الان همین جا از حال میرم.
جدی می گم. ب عروسی مسعود همه بیچاره ام کردن از بس پرسیدن این کیه،اسمش چیه، چه نسبتی با تو داره ، چند سالشه. وقتی فهمیدن تزئین سفره و خونه کار تو بوده دیگه بدتر شد. از بس به سوال این و اون جواب دادم کلافه شدم.
یعنی توهمه چیز رو درباره من به همه گفتی؟
همه رو که نه، مثلا فقط اسم و فامیل و نسبتت رو با خودم گفتم.
خیالم راحت شد. حالا نگفتی خانم خانما برای چی نظر منو درباره شقایق پرسیدی؟
راستش من شقایق رو مثل خودمون و واقعا از دوستی با اون لذت می برم.اون مثل من وتو خواهری نداره؛دلم می خواد برای هم خواهرهای خوبی باشیم. یادته پارسال تولدش دعوتمون کرد؟همون موقعی که تو مریض بودی وتوی بیمارستان بستری شدی ونیومدی ومن تنها رفتم؟
-آره یادمه؛چطور مگه؟
-اون شب شقایق چنان سنگین وبا وقار بود که من هیچ وقت فکر نمی کردم که این طور باشه.ولی اون به هیچ کدوم روی خوش نشون نمی داد؛حتی به امید پسر دائیش.البته امید هم اخلاقش مثل خود شقایق بود .به هیچ دختری اهمیت نمی داد.اصلاً انگار نه انگار که اطرافش این همه دختر بود.غروری داشت که همه شیفته ی این غرور می شدن.از زیبایی وجذابیتش هم هرچی بگم کم گفته ام.خلاصه یک مرد کامل بود.
با خونسردی گفت:
-می دونم!
مهتاب با تعجب گفت :
- می دونی؟مگه تو دیدیش؟
- آره؛یکی دوبار تصادفی.توی یکی از این برخورد ها شقایق بهم معرفی اش کرد.همون روزهایی که برای گرفتن جوابمون می اومدم باهاش آشنا شدم.
- خوب به نظرت چطور بود؟
- بد نبود.به نظرم پسرخوبی بود. همون طور که تو می گی مغرور وخود خواه و...
- جذاب؛درست می گم؟
- نه جذابیتی که همه رو جذب کنه؛یک آدم معمولی بود مثل بقیه مردها.
- نازنین واقعاًکه خیلی بی انصافی.
- با خودم گفتم،« نه اینطور نیست مهتاب. بی انصاف نیستم . نظر من درباره خوبی اون صد برابر نظر توست همین غرورشه که دیوانه ام می کنه، همین جذابیتشه که آشفته ام می کنه. همین اخلاق ومردونگی شه که پریشونم می کنه.نه مهتاب؛ اصلاًاین طور نیست.باور کن هرگز چنین مردی رو به عمرم ندیده بودم،برام خیلی سخته که با دیگران مقایسه اش کنم. اون بهترینه مهتاب،بهترین،ولی چه کنم که برای حفظ غرور وآبروم مجبورم لب از لب باز نکنم.»
مهتاب که دید در خودم هستم شانه ام را تکان دادوگفت:
- نازی کجایی؟به چی فکر می کنی؟
- هیچی مهتاب جون،هیچی.
- اگه توی فکر نیستی بگو الان کجاییم؟
به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم مسافت زیادی را از خانه شان دور شده ایم. مسیر رفته را باز گشتم واو را به منزل رساندم.
روزها از پی هم می گذشتند ومن همچنان سردرگم وبلا تکلیف بودم .یکی از عصرهای گرم مردادماه بود. در تراس نشسته بودم وکتاب می خواندم .مادرپیشم آمد ومقابلم نشست.بعد ازکمی صحبت های معمولی وحاشیه روی گفت:
- نازنین می خوام یه خبر خوش بهت بدم .
- چه خبری مامان؟خیر باشه.
- آره دختر خیره .با افشین صحبت کردم ،قبول کرد.
- راجع به چی؟
- مهتاب دیگه؟ انگار خودش هم از خداش بود.
- راست می گی مامان؟حالا حتماً می خواین زنگ بزنین وقرار خواستگاری رو بذارین؟
- آره می خوام امروز تلفن کنم.
- عالیه خیلی خوبه.
- شماره رو بده به من شمارشونو حفظ نیستم
- باشه مامان جون یادداشت کن.
بعد از یاد داشت کردن شماره با مامان به سمت تلفن رفتیم و او شماره خانه آقای کوکبی را گرفت و تقریبا پانزده دقیقه ای با مادر مهتاب صحبت کرد. قرار بر این شد فردا زنگ بزنیم و جواب بگیریم .
شب بعد مامان دوباره تماس گرفت و چون جواب مثبت بود قرار خواستگاری برای پنج شنبه گذاشته شد .
دو روز بعد در حلی که همگی آماده رفتن به خانه آقای کوکبی میشدیم دیدم امین خیلی خونسرد نشسته است و دارد روزنامه می خواند . پیشش رفتم و پرسیدم :
- مگه تو نمیای؟ بلند شو حاضر شو دیر میشه.
- کجا بیام؟ اونجا که جای من نیست. برای من که نمیرین خواستگاری . اصل داماد که اونم خیلی وقته حاضره.
- تو برادر دامادی باید باشی.
- نه نازنین جان؟ مامان و بابا وجودشون ضروریه تو هم که بالاخره هم دوست عروس خانمی و هم اینکه توی این مسائل هر چی خانم بیشتر باشه بهتره، باید بری. من بیام اونجا چی بگم؟
- آخه......
- آخه دیگه نداره ، برو دیگه دیر میشه
- بقیه هم میدونن نمیای؟
- آره، بهشون گفته ام.
- خیلی خوب، پس اگه با من کاری نداری برم.
- برو به سلامت.
- خداحافظ
- خداحافظ
وقتی به خانه آقای کوکبی رسیدیم، با استقبال گرمی روبرو شدیم. تقریبا دو ساعتی آنجا بودیم و تمام قرار مدارها را گذاشتیم. قرار بر این شد که فعلا نامزد باشند تا درس مهتاب تمتم شودو بعد درباه مسائل عقد و عروسی صحبت کنیم. در راه بازگشت ، پدر رو به افشین کرد و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)