تمام شب گذشته رو نخوابیده بودم.برای همین اون روز صبح به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم.فکر و خیال اردلان یه دقیقه هم رهام نکرده بود.شاید باز هم زیاده روی کرده بودم؛شاید حق داشت که هنوز گذشته ها رو فراموش نکرده بودم.من از اون انجام کاری رو خواسته بودم که هر کسی زیر بارش نمی رفت.اونم به اندازه من توی مسائل گذشته ضربه خورده بود.تازه ؛ از همه مهم تر نباید بی جهت ازش انتظار می داشتم که بتونه منو درک کنه.عشق احساسی بود که تا آدم باهاش روبرو نمی شد؛ قادر به درکش نبود.باید یه جوری از دلش در می آوردم.من تو چند روز گذشته مرتب رنجونده بودمش.از تو مطب دکتر گرفته تا حرفی که تو خونه شون بهش زده بودم و از همه بدتر ، وقتی همه چیز رو گردن اون انداخته بودم و بی خودی رو در روی پدرم قرارش داده بودم.برخورد آخرمون هم که مکمل همه چیز شده یود.می خواستم یه جوری ببینمش و از دلش در بیارم ، ولی دلم نمی خواست که دیگه برم مطب دکتر. در واقع می خواستم غیر مستقیم به اشتباهم اعتراف کنم.
هنوز داشتم همه چیز رو سبک سنگین می کردم که شیوا برای جواب دادن تلفن صدام کرد.جلوی آینه یه کم چشمامو ماساژ دادم تا کمتر پف کرده به نظر برسه ، ولی خب تأثیر چندانی نداشت.بالاخره از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه بپرسم پشت خط کیه گوشی رو برداشتم و گفتم:
صدای دکتر رو بلافاصله شناختم ، یه کم روی صندلی جا به جا شدم و گفتم:
-سلام آقای دکتر ، حال شما خوبه.
دکتر خنده کوتاهی کرد و گفت:
-تو حال منو می پرسی رفیق نیمه راه ! مگه ما با هم قرار نذاشته بودیم که همدیگه رو ببینیم.یادت رفته این تویی که باید از حال و احوالت برای من بگی نه من؟
-مثل اینکه قسمت نبود، دوباره با شما ملاقات کنم.امیدوارم که دفعه دیگه ، تو یه شرایط بهتر همدیگه رو ببینیم.
یک دفعه دکتر صد و هشتاد درجه تغییر رفتار داد و با لحن رسمی گفت:
-حق با شماست.خودم هم به این نتیجه رسیدم که شنیدن قصه عشق بچه گونه یه نفر ، اصلاً نمی تونه لطفی داشته باشه.اگه دور و برم رو نگاه کنم ؛ می تونم صد نفر رو پیدا کنم که درست مثل شما هر روز عاشق یه نفر می شن.
مثل برق گرفته ها خشک شدم.باورم نمی شد که اون حرف رو ، دکتر ایزدی زده باشه.با لکنت گفتم:
اما دکتر حتی اجازه نداد که جمله ام رو تموم کنم و با لحن نیش داری گفت:
-متأسفانه نسل جدید اسم هر چیزی رو عشق می زارن و می خوان خودشون رو زیر سایه اون توجیه کنن...از این بابت واقعاً متأسفم!متأسفم از این که عشق بازیچه دست شما و امثال شما شده.
داشت همه داشته های منو زیر سؤال برده بود که به خاطرش بهترین سالهای جوونیم رو داده بودم، وحتی حاضر نشده بودم کوچک ترین خدشه ای بهش وارد بشه.حالا اون داشت به راحتی هر چه تمام تر ، حتی وجودشو انکار می کرد. از شنیدن حرفهای دکتر تمام تنم داغ کرده بود.حرفهایش برای من یه توهین تلقی می شد.یه توهین بزرگ به عشق من ، به همه داشته های من و به هر چیزی که تا اون روز به خاطرشون با همه جنگیده بودم.دستام دستام از شدت عصبانیت می لرزید.دلم می خواست فریاد بزنم و بگم که حق نداره به عشق و احساس من توهین کنه ، اما به جای فریاد،فقط بغض گلوم رو پر کرده بود.
-الان چه حسی داری هان؟فکر نمی کردی به این زودی دستت پیش من رو بشه درسته ؟ اما دخترم ؛ هر چی باشه من یه دکترم و خیلی راحت می تونم بفهمم که کی ، واقعاً عاشقه و کی ادای عاشقا رو در میاره.
با صدای مرتعش و ضعیف گفتم:
باز هم اجازه نداد که حرفم رو تموم کنم و گفت:
-اشتباه می کنم؟ خب این نظر توئه و اگه می خوای ثابت کنی ، باید تا یک ساعت دیگه تو دفتر من باشی.اگه اومدی که هیچ ؛ وگرنه مطمئن می شم که همه تصورات من درست بوده...حالا دیگه میل خودته ، این تویی که باید تصمیم بگیری که عشقت ارزش دفاع کردن رو داره یا نه ! که البته من واقعاً شک دارم.
-شما حق ندارید در مورد...
اما دکتر اجازه نداد حتی جمله ام رو تموم کنم و با تمسخر گفت:
-حق ندارم؟کی گفته؟ببینم کی می خواد این حق رو از من سلب کنه؟شما !
نمی دونم چهره ام تا چه حد گویای درونم بود که مادرم با اون هول و ترس طرفم اومد و گفت:
در حالی که چونه ام به خاطر بغضی که مدام فرو داده بودم می لرزید ، گفتم:
-دلیلی نمی بینم که بیشتر از این برای شما توضیح بدم.
دکتر با لحن حق به جانبی گفت:
-اصلاً توضیحی وجود نداره که بخوای باهاش وقت منو بگیری ، اگه چیزی وجود داشت امروز خودت رو پشت حرفهای دیگران قایم نمی کردی.اگه واقعاً عشقی وجود داشت یا لااقل تو عاشق واقعی بودی ؛ امروز می اومدی اینجا و با همه وجود ازش دفاع می کردی.کاری می کردی که از این به بعد واقعاً کسی جرأت نداشته باشه این طوری باهات حرف بزنه.اما حالا از نظر من همه چیز پوچ و بی معنیه.مگه اینکه تا یک شاعت دیگه اینجا روبروی من نشسته باشی تا از خودت دفاع کنی.دیگه حرفی ندارم.همه چیز از اینجا به بعد به عهده خودته.
خواستم حرفی بزنم که ارتباط قطع شد.مادر با نگرانی به طرفم اومد و گفت:
-حالت خوبه شبدا؟چه ات شده شیدا؟چرا چیزی نمی گی؟
باید بهش ثابت می کردم که من با بقیه مریضاش فرق دارم و از اون دسته آدمایی نیستم که هر روز عشق یه نفر می شن و اسم هر احساسی رو عشق می ذارن.باید به خودم ثابت می کردم که عشق کیوان ، پاک بود و هست.پاک پاک و بدون هیچ خدشه ای.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
-ممکنه منو تا مطب برسونه؟
برای این که جلوی سؤالات بعدیشون رو بگیرم گفتم:
-خواهش می کنم چیزی نپرسید ؛فقط منو ببرید اونجا.
مادر و پدر بدون هیچ سؤالی تسلیم خواسته من شدند و چیزی نگفتند.فقط پدر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-تا تو آماده بشی من ماشین رو روشن می کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)