صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم
    -عزیزم ارام تر خدای نکرده لقمه در گلویت گیر می کند.
    -خاله جان، دیرم شده.
    مسعود با مهربانی گفت:
    -تقصیر خودت است که شب ها تا دیر وقت بیدار می مانی کمی زودتر بخواب.
    نازنین در حالی که اشپزخانه را ترک می کرد گفت:
    -به هر حال باید درسم را بخوانم.
    سودابه رو به پسرش کرد و گفت:
    -عزیزم نازنین را برسان ، طفلی خیلی عجله دارد.
    -چشم، هر چی شما بگویید.
    دقایقی بعد نازنین پوشیده در پالتوی گرن به اشپزخانه بازگشت و گفت:
    -خاله جان با من کاری ندارید؟
    سودابه یقه پالتویش را مرتب کرد و گفت:
    -مراقب خودت باش که سرما نخوری، هوا خیلی سرد شده است. راستی ظهر می ائی؟
    -نه همان جا یه چیزی می خورم.
    سودابه گونه اش را بوسید و گفت:
    -این قدر عجله نکن عزیزم، مسعود تو را می رساند. برو به سلامت.
    نازنین نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
    - نمی خواهم باعث زحمت شما شوم.
    -اختیار دارید ، چه زحمتی! من که قصد دارم به بیمارستان بروم سر راه شما را هم می رسانم.
    سپس هر دو خداحافظی عجولانه ای از سودابه کردند و منزل را ترک کردند.
    در ماشین هر دو سکوت کامل اختیار کرده بودند. مسعود که از وضع موجود ناراضی بود با عصبانیت گفت:
    -چرا صحبت نمی کنید؟
    نازنین با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت :
    -حرفی برای گفتن ندارم.
    مسعود نگاهی به نیمرخ او انداخت و با تمسخر گفت:
    -جدا، پس همه حرفها را برای جمیله خانم زده اید و حالا که نوبت به ما رسید این قدر ساکتید.
    نازنین متعجب به مسعود نگریست. نمی دانست او چرا این قدر عصبانی است. و حال او را درک نمی کرد.
    -اگر قصدتان از رساندن من این است که سرم داد بکشید، لطفا همین جا نگه دارید . بقیه راه را پیاده می روم.
    -این قدر زود از بودن در کنار من خسته شدید؟
    نازنین پوزخندی زد و گفت:
    -فکر نمی کنم قبلا هم از بودن در کنار شما احساس راحتی کرده باشم.
    مسعود که اصلا انتظار این سخن را نداشت با صدای لرزانی گفت:
    -کاش قبلا این حرف را می زدید . مطمئن باشید ان وقت طور دیگری با شما رفتار می کردم.
    -مثلا چه رفتاری؟
    مسعود کوتاه پاسخ داد:
    -در اینده خواهید دید.
    سپس هر دو ساکت شدند و تا رسیدن به مقصد سخن دیگری نگفتند.
    وقتی اتومبیل مقابل دانشگاه ایستاد نازنین از ان پیاده شد و بدون خداحافظی از او فاصله گرفت. مسعود هم با عصبانیت پا روی پدال گاز گذاشت و سریع از انجا فاصله گرفت . جمیله که در محوطه دانشگاه منتظر نازنین بود با دیدنش به سوی او امد.
    -سلام ، دیر کردی؟
    نازنین بی حوصله جواب داد :
    -صبح دیر از خواب بیدار شدم.
    -خوشگل خانم اتفاقی افتاده که اخم هایت در هم است.
    نازنین روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:
    -این مسعود اول صبحی اعصاب برای ادم نمی گذارد.
    جمیله با مهربانی گفت:
    -قرار نبود بداخلاقی کنی. حالا بگو چه انفاقی افتاده؟
    نازنین با کج خلقی گفت:
    -اقا سر من فریاد می کشد.
    جمیله که او را ناراحت دید بحث را عوض کرد و گفت:
    -راستی شیمی را خوب خواندی؟ من که اصلا درس را بلد نیستم.
    -اره،تا نیمه شب بیدار بودم و درس می خواندم.
    -خوش به حالت، من که اصلا نخواندم . ولی عیبی ندارد می دانم دوست خوب و زرنگی مثل تو حتما کمکم می کند .
    -چشم ، ولی...
    در اینجا با ورود استاد حرفش نیمه تمام ماند. خوشبختانه ان روز استاد درس تازه ای داد و درس را سوال نکرد. پس از پایان کلاس جمیله نفس راحتی کشید و گفت :
    -اوه ، خدا را شکر.
    نازنین با لحن ناصحانه ای گفت:
    -تو نباید انقدر تنبل بازی در بیاوری. چند وقت دیگر امتحانات پایان ترم شروع می شود ، اگر همین طور پیش بروی حتما چند واحد را می افتی.
    جمیله با هیجان گفت:
    -دیشب تا نزدیکی های صبح عکس جابر را طراحی کی کردم. نمی دانی چه شاهکاری از اب در امد.
    نازنین متعجب پرسید:
    - مگر تو طراحی بلد هستی؟
    -ای، یک چیزهایی بلدم.
    -پس حالا که این طور شد، باید در اولین فرصت از من یک پرتره بکشی.
    -حتما این کار را می کنم.
    ان روز چند ساعت پشت سر هم کلاس داشتند و وقتی برای صحبت پیش نیامد. بعد از پایان کلاس جمیله نفس راحتی کشید و گفت:
    -راستی برای ناهار به منزل می روی؟
    -نه ، همین جا غذا می خورم.
    -چه خوب، اتفاقا من هم تصمیم دارم بمانم. پس بهتر است به رستوران برویم.
    سپس هر دو راهی رستوران دانشگاه شدند.
    نازنین همان طور که ساندویچ را گاز می زد گفت:
    -خب ، حالا بقیه ماجرا را تعریف کن.
    جمیله دستی زیر چانه اش زد و به بیرون نگریست دخترها و پسرها همگی شاد و سبکبال در حال رفت و امد بودند. ناخوداگاه ذهنش به شب خواستگاری کشیده شد. شبی که به نظرش تلخ ترین شب زندگیش بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم



    ان شب دلهره زیادی داشتم. هر لحظه انتظار وقوع فاجعه ای را می کشیدم . بالاخره ساعت بزرگ سالن 9 ضربه نواخت. همگی سر میز شام بودیم. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
    -عزیزم حالت خوب است؟ رنگت پریده.
    به ظاهر لبخند زدم و گفتم:
    -چیز مهمی نیست مامان، فقط خسته ام، اگر...
    سخنم با صدای زنگ در قطع شد . مادر نگاهی به پدر انداخت و گفت:
    -این وقت شب چه کسی است؟
    -نمی دانم.
    خدمتکار در را باز کرد و دقایقی بعد هراسان وارد سالن شد و گفت:
    -اقا ، خانم ، به خواستگاری جمیله خانم امده اند.
    رنگ از روی هر دویشان پرید. مادر با دستپاچگی گفت:
    -زودتر به داخل دعوتشان کن. وای خاک بر سرم، من که اصلا امادگی اش را ندارم.
    سپس به طرف اتاقش رفت.من هم به دنبال او رفتم و پدر همان جا در سالن برای استقبال از مهمانان ایستاد . مادر همان طور که مشغول ارایش صورتش بود با لحن تندی خطاب به من گفت:
    -چرا مثل ماست این جا ایستاده ای و مرا نگاه می کنی؟ یاالله برو لباس مناسبی بپوش.
    با گفتن چشم، فوری خودم را به اتاقم رساندم. انقدر دستپاچه بودم که نمی دانستم چکار کنم . ربابه به کمکم امد و گفت:
    -چی شده خانم؟
    در حالی که احوال خوبی نداشتم با صدایی لرزان گفتم:
    -ربابه به نظرت چه لباسی بپوشم؟
    ربابه که انگار حالم را خوب درک کرده بود لبخندی زد و به طرف کمد لباسها رفت . همان طور که مشغول نگاه کردن به لباسها بود خطاب به من گفت:
    -بهتر است کمی پودر به صورتت بزنی، رنگ صورتت مثل ارواح شده است.
    در حالی که به دستورش عمل می کردم با شوخی گفتم:
    -تو ارواح را دیده ای؟
    ربابه لباسی مقابلم گرفت و گفت :
    -در این شرایط هم شیطونی می کنی؟


    نگاهی به بلوز و دامنم انداختم . رنگ کرم ان فوق العاده به من می امد. بدون معطلی ان را به تن کردم و موهایم را روی شانه ام رها کردم و شالی به همان رنگ سرم کردم. ربابه با شگفتی نگاهم کرد و گفت:
    -خیلی قشنگ شدید. ان شاءالله ...
    در همان حال با صدای فریاد مادر، هر دو هراسان اتاق را ترک کردیم.
    مادر اشکارا می لرزید و پدر سعی در ارام کردنش داشت. مهمانان با ورود من نگاهم کردند من ارام سلام کردم . در ان بین فقط جابر بود که جواب سلامم را داد. مادر که متوجه حضور من شد خشمگین فریاد کشید:
    -به اتاقت برگردد و بیرون نیا. ربابه این دختر را به اتاقش ببر.
    مثل ان بود که به پاهای من زنجیر بسته بودند . نمی توانستم قدم از قدم بردارم. مادر با خشم به مهمانان اشاره کرد و گفت:
    -اینها می خواهند تو را هم مثل من شکنجه بدهند . بایست و به چهره های مظلومشان نگاه کن . تو نمی دانی اما من می دانم پشت این چهره ها چه شیطان هایی نهفته است.
    به ارامی گفتم :
    -مامان شما باید گذشته ها را فراموش کنید.
    -نه، هرگز من هیچ چیزی را فراموش نمی کنم. شما هم بهتر است اینجا وقت خود را تلف نکنید و از منزل من خارج شوید .
    مرد مسنی که فهمیدم پدر جابر است با حرص گفت:
    -تو فکر کرده ای ما حاضر بودیم بار دیگر تو را ببینیم؟ نه اشتباه می کنی، این هم که حالا اینجائیم فقط به خاطر تنها فرزندمان است. ما به اصرار جابر به اینجا امدیم.
    پیرزنی که حدس زدم باید عمه گوهر باشد ، در حالی که به کمک عصایش از جا بر می خاست نزدیک مادرم امد. چشمانش از عصبانیت می درخشید. با صدای لرزانی گفت:
    -تو انسانیت را فراموش کردی، این رسم مهمان نوازی نیست.
    مادر که گویی تازه عقده هایش سر باز کرده بود به تمسخر گفت:
    خوب یادم است که چطور ان سالها از من نگهداری کردید، من هم مهمان شما بودم. همین شما بودید که رسم مهمان نوازی را به من اموختید. حالا هر چه زودتر اینجا را ترک کنید.
    سپس بدون هیچ حرفی ، از سالن خارج شد. پدرم که ذاتا ادم ارامی بود با مهربانی گفت:
    -لطفا همسرم را ببخشید. او هنوز نتوانسته گذشته ها را فراموش کند.
    جابر با لحن غمگینی گفت:
    -بله، می توانم درک کنم که ایشان چه حالی ...
    ناگهان عمه گوهر با فریاد حرف او را قطع کرد . گفت:
    -همه اینها تقصیر تو است پسر که ما را به اینجا کشاندی.
    سپس نگاه تحقیر امیزی به سر تا پای من انداخت و گفت:
    -چندان تحفه ای هم نیست.
    با این سخنش به جابر نگریستم ولی او با دست به ارامش دعوتم کرد. همگی به غیر از جابر بدون خداحافظی از سالن خارج شدند . او با گرمی با پدرم دست داد و انگاه به طرفم امد. لبخند تلخش اشک را به چشمانم اورد و باعث شد سرم را به زیر بیندازم . صدای جابر را شنیدم که زمزمه وار گفت:
    -جمیله عزیزم امشب مثل فرشته ها شده ای ....
    سپس ارام سالن را ترک کرد. از شدت ناراحتی نتوانستم خودم را کنترل کنم و های های گریستم . پدر که حالم را درک کرده بود به طرفم امد و مرا در اغوش گرفت . با لحنی بغض الود گفتم:
    -بابا، من هرگز مادر را نمی بخشم، او اینده مرا فدای گذشته تلخ خودش کرد.
    پدر موهایم را نوازش کرد و گفت:
    -خیلی دوستش داری؟
    شرم مانع از ان شد که پاسخی بدهم ولی پدر جوابم را خیلی خوی می دانست .


    از فردای ان روز با مادر قهر کردم. دیگر ان دختر شاد و سرزنده همیشگی نبودم . مادر هم رفت و امدهایم را کنترل می کرد و من دیگر چون گذشته نمی توانستم جابر را ببینم. خلاصه چند ماه گذشت که پای خواستگاری دیگر به منزل ما باز شد . خالد پسر یکی از دوستان مادرم بود. ان روز برای اولین بار مقابل مادرم ایستادم و گفتم:
    -نه، من با هیچ کس جز جابر ازدواج نمی کنم.
    مادر با عصبانیت فریاد کشید:
    -دختر تو خیلی بی حیا شدی! باید فکر ان پسرک بی اصل و نسب را از مغزت بیرون کنی.
    در حالی که گریه می کردم گفتم:
    -از مغزم بیرون کنم با قلبم چه کنم؟
    مادر همان طور که می خندید خطاب به پدر گفت :
    -نگاه کن دخترت چه حرفهایی می زند؟ قلب، عشق ...
    سپس انگشت اشاره اش را به حالت تهدید در مقابلم تکان داد و گفت:
    -من نمی گذارم تو به جابر برسی، فهمیدی؟
    من هم برای این که تلافی کنم با فریاد گفتم:
    -پس تا اخر عمر مجرد خواهم ماند.
    سپس بی معطلی راهی اتاقم شدم. اعصابم به حدی متشنج شده بود که دیوانه وار تمام لباسهایم را پاره کردم و وسایل روی میز را از پنجره به بیرون پرتاب کردم. بالاخره بعد از گذشت یک ساعت کمی ارام شدم و گریستم. ان قدر گریه کردم که خواب مرا ربود. تا چند روز خوردم را در اتاقم زندانی کردم. لج کرده بودم و لب به غذا نمی زدم . بالاخره توانم در هم شکست و از شدت گرسنگی ضعف کردم . احساس سبکی و کم وزنی داشتم. صداها را در هم و برهم می شنیدم ولی قادر به تشخیص انها نبودم. وقتی به هوش امدم خود را در بیمارستان دیدم سرم به دستم وصل بود و پدر و مادرم با چشمانی گریان در کنار تختم ایستاده بودند. برای لحظه ای فهمیدم که چقدر انها را دوست دارم. مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:
    -چرا این بلا را سر خودت اوردی عزیزم؟
    از او روی برگرداندم و جوابی ندادم. مادرم که این حرکت مرا دید با ناراحتی از اتاق خارج شد . پدر دستم را در دستهای مردانه اش گرفت و گفت:
    -عزیزم او مادر توست نباید با او این طور رفتار می کردی.
    در حالی که گریه می کردم گفتم:
    -بابا من هم دختر او هستم چطور مادر راضی می شود با من این کار را بکند؟ شما روزی خودتان عاشق نبودید؟ مگر نمی گویید یک عاشق دیوانه ای بیش نیست؟ خب من هم دیوانه ام . عاشق جابرم، به خدا شما اشتباه می کنید جابر مثل پدرش نیست. این را از نگاهش خواندم او پسر خوب و پاکی است.
    پدر که حالا اشک در چشمهایش دیده می شد با انگشتش اشک را از چهره ام پاک کرد و با لحنی بغض الود گفت:
    -این خیلی خوب است که تو جابر را به این خوبی شناخته ای پس کمی هم به مادرت فرصت بده تا او نیز نسبت به جابر شناخت پیدا کند . من مطمئنم ان روز چندان دور نیست .
    با این که امید چندانی نداشتم ولی پذیرفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم
    فردای ان روز هنوز در بیمارستان بستری بودم. پدر و مادر ساعتی قبل رفته بودند و من در بیمارستان کسل و تنها بودم. با صدای در سرم را برگرداندم. باور کردنی نبود ولی خود جابر بود که با چشم های عاشق ولی نگرانش ب من می نگریست . به کنار تختم امد و دسته گل زیبایی را که برایم اورده بود به دستم داد و با لحنی اعتراض امیز گفت:
    -قرار نبود دختر بدی باشی.
    با عشق نگاهی به چهره مردانه اش کردم. زبانم به یاری ام نمی امد که کلامی بگویم. دقایقی بی هیچ حرفی به هم خیره شدیم مثل این که حرفهایمان را از طریق نگاه به هم می گفتیم. بالاخره جابر سکوت را شکست و گفت:
    -همیشه از تو خواسته ام دختر مقاومی باشی و تو هم پذیرفتی. پس حالا اینجا چکار می کنی؟
    به ارامی گفتم:
    -برای رسیدن به تو حاضرم در قبر هم ...
    جابر انگشتش را روی لبم گذاشت. و با شهامت نگاهم کرد. این بار لحنش بغض الود بود. در حالی که به طرف پنجره می رفت گفت:
    -هیچ می دانی با این حرفهایت اتش به جانم می زنی؟ به خدا جمیله من این طور به هم رسیدن را نمی خواهم . من تو را صحیح و سالم و شاد می خواهم . پس کو ان جمیله شاد و سرحال ؟ چرا هر وقت می بینمت از دفعه قبل ضعیف تر می شوی؟ بی انصاف کمی به فکر من باش. من این همه طاقت ندارم.
    صدای گریه هر دویمان در اتاق پیچید. طاقت دیدن لرزش شانه هایش را نداشتم. همان طور که گریه می کردم گفتم:
    -بسیار خب، من قول می دهم دختر مقاومی باشم. به شرط اینکه تو مرا هیچ وقت فراموش نکنی.
    جابر به طرفم برگشت . نگاهش نفسم را در سینه ام حبس کرد. به طرفم امد و روی لبه تخت نشست . به ارامی گفت:
    -قول می دهم تا اخر عمر به تو وفادار باشم. تو باید خوب این را بدانی من هرگز عقب نشینی نمی کنم و تو اولین و اخرین زنی خواهی بود که وارد قلب من شدی.
    ان روز ما با هم عهد و پیمان بستیم . عهدی که با گذشت چند سال هنوز هر دو به ان وفادار مانده ایم. بعد از ان روز خیلی کم با هم در ارتباط بودیم. مادر وقتی مرا مشغول درس خواندن دید دیگر برای ازدواج اصراری نکرد. تا این که بالاخره دانشگاه قبول شدم. روزی که می خواستم به اینجا بیایم در فرودگاه جابر گوشه ای ایستاده بود و با چشمان اشکبارش رفتن مرا می نگریست.
    در اینجا جمیله به هق هق افتاد . معلوم بود نتوانسته اخرین نگاه مرد محبوبش را فراموش کند. مردی که با گذشت سه سال هنوز هیچ کس نتوانسته بود جای او را بگیرد و مطمئن هستم هیچ وقت دیگر هم نمی گرفت.
    حالا هر دو زیر نم نم باران قدم می زدند. قطرات باران به صورتش می خورد. زمزمه وار گفت:
    -تو هم ببار، مثل چشم های من و جابر، ببار که بارشت برایم یاداور اشک های محبوبم است.
    نازنین که زمزمه جمیله را شنیده بود پا به پای او گریست . هیچ گاه نمی توانست تصور کند عشق با ادمی چنین کند. هرگز عشق را تجربه نکرده بود . دلش هم نمی خواست ان را تجربه کند و همیشه از عاشق شدن می ترسید. نمی دانست از چه زمانی ولی فکر می کرد مرگ دوستش لاله در این احساس تاثیر زیادی داشته است.
    جمیله به نیمرخ نازنین نگریست. چشمان او هم اشکبار بود. با مهربانی اشک های نازنین را پاک کرد و گفت:
    -حیف این چشم های زیبا نیست که با گریه انها را نمناک می کنی؟
    -جمیله من واقعا نمی دانستم تو این همه زجر کشیده ای.
    جمیله حالت شادی به خود گرفت و گفت:
    -زجر کشیدن در راه عشق خیلی شیرین است . این را هیچ وقت فراموش نکن.
    نازنین با دلهره گفت:
    -ولی من از عاشق شدن می ترسم . هیچ وقت با پسران جوان در ارتباط نبودم، همیشه می ترسیدم در دام عشق گرفتار شوم.
    جمیله با شیطنت گفت:
    -ولی متاسفانه مسعود سر راه تو قرار گرفته است.
    نازنین با بی حوصلگی گفت:
    -اصلا دلم نمی خواهد به مسعود و عشق نداشته اش فکر کنم. این گونه راحت تر هستم.
    بسیار خب، حالا چرا دعوا می کنی؟ بداخلاق!
    نازنین همان طور که به طرف کلاس می رفت گفت:
    -دعوا نکردم ، فقط جوابت را دادم.
    ان روز با تعطیل شدن دانشگاه نازنین فورا ماشین گرفت و به منزل رفت. دوست نداشت با دیر رفتنش دوباره باعث ناراحتی خانواده مهر ارا شود.
    وقتی به منزل رسید ستاره را تنها دید . بعد از احوالپرسی متعجب پرسید:
    -مامان و بابا کجا هستند؟
    -بابا امروز به ماموریت رفته و مامان هم خوابیده است.
    نازنین به خیال این که مسعود در منزل است سوالی نکرد. ان شب بعد از خوردن شام مختصری از ستاره جدا شد و به اتاقش رفت. باید درسهای فردا را مطالعه می کرد. با این که چشم هایش از خستگی می سوخت اما به مطالعه ادامه داد. با چشم های متورم به ساعت نگریست ساعت از 4 هم گذشته بود ولی هنوز نیمی از درس هایش باقی مانده بود . از جا برخاست تا برای خود قهوه درست کند. می دانست قهوه خواب را از سرش بیرون خواهد کرد. پاورچین به طرف اشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد که یکباره با صدای در از جا پرید. نمی دانست این وقت شب کیست. بنابراین با قدم های لرزان از اشپزخانه خارج شد . سایه ای را پشت در دید. دستگیره را ارام چرخاند و در باز شد. یکدفعه از ترس جیغی کشید. مسعود با صدای جیغ نازنین سریع چراغ را روشن کرد و با دیدن او که سرتا پایش می لرزیر نگران به طرفش رفت.
    -نازنین ، نازنین؟ چرا ترسیدی؟
    نازنین که از ترس قدرت تکلم نداشت با حالتی گنگ او را نگریست . مسعود به خود اجازه داد و دستش را گرفت و با نگرانی گفت:
    -بدنت یخ کرده همین جا بنشین تا برایت یک نوشیدنی گرم بیاورم.
    نازنین مسخ شده روی کاناپه نشست. دقایقی بعد مسعود به طرفش امد و فنجان قهوه را به دستش داد . بعد از لحظاتی که حالش کمی بهتر شد به مسعود که کنارش نشسته بود نگریست . با خود گفت « مرا حسابی ترسانده، حالا قهوه تعارفم می کند» با این اندیشه خشمگین از جا بر خاست. مسعود متعجب از حرکت او گفت:
    -چرا بلند شدی؟ بنشین هنوز ضعف داری.
    نازنین که کنترل خود را از دست داده بود با خشم گفت:
    -اصلا تا حالا کجا بودی؟ می دانی ساعت چند است؟
    مسعود با شیطنت پرسید:
    -برایت مهم است که من کجا بودم؟
    نازنین عصبی گفت:
    -نه ...
    مسعود که از صبح تصمیم گرفته بود رفتار دیگری را با او در پیش بگیرد پوزخندی زد و گفت:
    -ولی دروغ می گویی، من کنجکاوی را از چشمانت می خوانم و برای اینکه حس کنجکاویت ارضاء شود می گویم که تا حالا کجا بودم، من تا حالا با ماندانا بودم، خیلی هم خوش گذشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    نازنین که نمی دانست چرا ولی هر گاه اسم ماندانا را می شنید دچار حالت بدی می شد. اما برای اینکه جلوی مسعود از خود ضعف نشان ندهد با حرص گفت:
    -پس بالاخره توانست تو را برده خودش کند. به اراده شما افرین می گویم.
    مسعود از جا برخاست و مقابلش ایستاد. حالا هر دو کاملا رو در روی هم بودند. مسعود صورتش را کاملا نزدیک صورت نازنین اورد و زمزمه وار گفت:
    -حیف که یک دختری، وگرنه جواب این حرفت را می دادم.
    نازنین خنده تمسخرامیزی کرد و گفت:
    -لازم نیست مرد بودن خودت را به رخم بکشی . من نه از تو و نه از هیچ مرد دیگری نمی ترسم.
    مسعود خشمگین دستش را بالا اورد و روی شانه های او قرار داد و محکم فشرد. چهره نازنین برای لحظه ای از درد فشرده شد ولی خیلی زود بر خود مسلط گردید . مسعود با صدای بلندی گفت:
    -من اسیر هیچ دختری نمی شوم. یعنی هیچ دختری برای من اهمیت ندارد. در ضمن همان طور که من در کارهای تو دخالتی نمی کنم تو هم به کارهای من کاری نداشته باش. فهمیدی؟
    لحنش انقدر محکم بود که نازنین بی اختیار جوابش را داد و با لحنی بریده گفت:
    -ب ... بله ... فهمیدم.
    با این کلام مسعود رهایش کرد و سریع به اتاقش رفت. نازنین که احساس ضعف سر تا پای بدنش را فرا گرفته بود همان جا روی مبل نشست. فکرش خوب کار نمی کرد . از این که در برابر مسعود کم اورده بود از دست خودش عصبانی بود. اما برای لحظه ای تصویر چشمان مسعود در نظرش زنده شد . چشمانی که وقتی به صورتش دوخته شده بود درخشش عجیبی داشت، و لرزش بازوانش ان هنگام که شانه هایش را محکم گرفته بود و می فشرد ، چقدر در نظرش مسعود قوی و محکم بود.
    بی اختیار دستی به گونه هایش برد که از شدت حرارت می سوختند . با ترس با خود زمزمه کرد: گُر گرفتن گونه هایم به خاطر گرمی سالن است نه چیز دیگری. سپس هراسان از جا برخاست و خود را به اتاقش رساند . از خیر درس خواندن گذشت و روی تخت دراز کشید اما هر چه کرد خوابش نیامد. در ان لحظات شیرین فقط مسعود را می دید و بس. مسعودی که تا دیروز بی تفاوت از کنارش می گذشت اما امشب با این اتفاق دیگر نمی توانست نسبت به او بی توجه باشد . همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد. حادثه ای که بیشتر از چند دقیقه طول نکشید. با وحشت به خود گفت:« اما مسعود، او گفت تا حالا با ماندانا بوده است، اما چطور؟ او تا دیروز از ماندانا متنفر بود . اه! خدایا این چه احساسی است که من گرفتارش شده ام. ولی نه، من اراده محکمی دارم و با همین اراده احساسم را سرکوب می کنم . احساسی که واقعا نمی دانم چه اسمی رویش بگذارم».
    نزدیکی های صبح بود که چشم های خسته اش روی هم افتاد . بیشتر از یک ساعت نخوابیده بود که با صدای زنگ ساعت روی میزش از خواب پرید.پلک هایش را نمی توانست باز نگه دارد ولی ناچار بود به دانشگاه برود . با بی حالی از روی تختخواب برخاستو بی انکه عجله ای برای رفتن داشته باشد رو به روی پنجره ایستاد . دلش هوای مادرش را کرده بود . تصمیم گرفت همان روز با مادرش تماس بگیرد. با این فکر لباس پوشید و اتاقش خارج شد . در پاگرد بود که صدای گفتگوی دو نفر توجه اش را جلب کرد. ایستاد و با کنجکاوی گوش کرد. ماندانا با عشوه گفت:
    -چرا دیشب به منزلمان نیامدی؟ خودت می دانی چقدر منتظرت بودم.
    مسعود با خشم گفت:
    -تا دیر وقت بیمارستان بودم. در ضمن دوست ندارم مرا به منزلتان دعوت کنی.
    -وای چه بداخلاق، نمی دانم برای ان دختر هم این قدر بداخلاقی می کنی؟
    -به تو هیچ ربطی ندارد . در ضمن صدبار گفتم حرف نازنین را به میان نکش.
    ماندانا عصبانی فریاد کشید:
    -چرا؟ مگر این نازنین خانم چه کسی است؟ اصلا خانواده ات کجا هستند.
    مسعود در حالی که سعی می کرد لحنش ارام باشد جواب داد:
    -بهتر است قبل از این که بازجویی کنی،نگاهی هم به ساعت بیندازی . هنوز ساعت 8 نشده، پس همه خوابند.
    ماندانا با سماجت پرسید:
    -نازنین خانم هم خوابیده؟
    قبل از اینکه مسعود فرصت کند جوابی بدهد نازنین با چند سرفه حضور خود را اعلام کرد . ماندانا دست به سینه ایستاده بود و با فخر نگاهش می کرد . نازنین بی توجه به انها با بی اعتنایی از کنارشان گذشت و منزل را ترک کرد.
    ماندانا با حالت تمسخر گفت:
    -فکر نمی کردم نازنین خانم شما تا این حد بی ادب باشد . حتی سلام هم بلد نیست.
    -حالا که خیالت از جانب نازنین راحت شد، به منزلتان برگرد.
    -از کجا معلوم که نمی خواهی به دنبال او بروی؟
    مسعود که به خاطر شب قبل عصبانی بود با خشونت گفت:
    -خیلی خوب، حالا که دوست داری اعتراف می کنم همه چیز را می گویم . بله، من نازنین را دوست دارم . همان روز اول که دیدمش عاشقش شدم. می دانی عاشق چه چیزی شدم؟ عاشق نجابت و غرور قشنگش. دقیقا همان چیزهایی که تو نداری. نازنین لجباز و مغرور است و حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی دهد . اما این صفاتش ناراحتم نمی کند . چون می دانم پاک و ساده است . حالا هم برو که دیگر نمی خواهم چشمم به تو بیفتد ، برو لعنتی.
    ماندانا که طاقت شنیدن این حرف ها را نداشت در حالی که از عصبانیت می لرزید با عجله کیفش را برداشت و انجا را ترک کرد.
    پایان فصل4


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    قسمت اول
    چند ساعت بود که پیاده روی می کرد. معده اش از گرسنگی درد گرفته بود.به پارکی رسید. روی نیمکتی نشست و کیکی را که خریده بود از کیفش در اورد و ارام ارام مشغول خوردن شد. نمی توانست بفهمد چرا مسعود شب قبل به دروغ گفته بود تمام وقتش را با ماندانا گذرانده است . با اینکه مسعود دروغ گفته بود ته دلش احساس خوشی داشت. با کشیدن اهی سعی کرد از فکر مسعود خارج شود. دوباره با یاداوری صحبتهایی که با خانواده اش داشت دلش گرفت . چقدر دوست داشت حالا نزد انها باشد . او که دختر حساس و زود رنجی بود و فقط وقتی کنار خانواده اش بود احساس راحتی می کرد . مادر مهربان و زحمتکش او همیشه سنگ صبور و محرم اسرارش بود و پدر فداکار و فهمیده اش تکیه گاهی مطمئن برای حل تمامی مشکلاتی که در زندگی داشت.خوب می دانست در مواقع سختی ان دو همیشه کمک حالش بودند و با راهنمایی ها و حرفهایشان بار مشکلاتش را سبک می کردند.
    ناگهان به یاد روزی افتاد که خبر مرگ یکی از دوستانش را شنید. ان روز بدترین روز زندگی اش بود. تا سه روز لب به هیچ چیز نزد و فقط گریه می کرد. دوست جوانش در هفدهمین بهار زندگی ، دنیا را وداع گفت. ان هم در زمانی که بهترین شرایط زندگی کردن را داشت. او 2 سال بود که عاشق جوانی شده بود و بعد از ازدواج ان جوان با شخص دیگری تصمیم به خودکشی گرفت. از ان زمان به بعد بود که نازنین عشق را چیز وحشتناکی دید و از ان روی گردان شد . ان روزها حال بدی داشت و تنها حرف های پدر و مادرش او را ارام می کرد. دوباره با یاداوری چهره لاله اشک بر چهره اش جاری شد . دختر ساده و زیبایی که به خاطر تنها چیز باارزش در زندگی اش به زندگی خود خاتمه داد و ان چیز در نظر لاله عشقش بود ، عشق.
    اشک را از چهره اش زدود و پارک را ترک کرد. پاهایش از شدت خستگی درد گرفته بودند بنابراین تاکسی گرفت و به محل مورد نظرش رفت.
    دقایقی بعد مقابل تابلوی زیبا و بدیعی ایستاد که خالق ان خداوند بود. سریع کرایه تاکسی را داد و خود را به ان سمت کشید. از روزی که همره ستاره به رودخانه تایمز امده بود دقیقا 3 ماه می گذشت . مقابل رودخانه ایستاد و به دور دست نگریست ، فقط خودش بود و خودش، ابی اب، چشم ها را به خود خیره می کرد. پرتوهای خورشید به سطح رودخانه می تابیدند و جذابیت خاصی به فضا داده بود.
    ان قدر مبهوت زیبایی انجا شده بود که گذر زمان را احساس نکرد . با تاریک شدن هوا ، به خود امد . اما خوب می دانست قصد رفتن به خانه را ندارد. با این که از تاریکی می ترسید ولی ان شب نیروی عجیب او را به راهی سوق می داد. راهی که خود نمی دانست به کجا ختم می شود. حال عجیبی داشت. همان طور که دست در جیب پالتویش نهاده بود ارام در کنار رودخانه شروع به قدم زدن کرد. احساس سبکی می کرد. در ان لحظات تمام فکرش معطوف خداوند بود.خدایی که همیشه و همه جا حضور داشت . خدایی که اگاه بود و هیچ چیزی از نظرش پنهان نبود. ناگهان پاهایش سست شدند و گوشه ای نشست . بی اختیار گفت:
    -خدایا! خدای بزرگ و بخشنده شرم دارم. شرمی که اجازه نمی دهد حرف هایی را که در دلم تلنبار شده نزد تو بگویم . شرم دارم چرا که هرگاه غم و عصه ای سراغم می اید یاد تو می افتم . ایا تو مرا به بندگی خودت قبول داری؟ منی که بنده سر تا پا گناهم . خدایا! می خواهم از احساسم نزد تو سخن بگویم. تویی که همه وجود و احساس مرا افریدی و شکل دادی. پروردگارا! می ترسم این کلمه را بگویم ، ولی این بنده حقیرت عاشق شده، عشقی که در وجودم شکل گرفته در برابر عشقی که نسبت به تو دارم بسیار ناچیز است ، عشق به تو وهمی ندارد ، اما این عشق هزاران مشکل و ترس به همراه دارد . ترس از شکست ، ترس از ....
    ساعاتی به همین منوال گذشت . باید همه حرفهایش و راز و نیازهایش را با خدای خود در میان می گذاشت. بالاخره احساس سبکبالی پیدا کرد و با حالتی شاد به راه افتاد.
    نگاهی به ساعتش انداخت دیر وقت بود ساعت از 10 هم گذشته بود . در ان حوالی تاکسی خیلی کم بود و او ناچار شد نیم ساعتی منتظر رسیدن تاکسی بایستد. بالاخره تاکسی ای مقابل پایش ایستاد. بدون معطلی سوار ماشین شد . می دانست که الان خانواده مهرارا نگرانش شده اند.
    هنوز مسافتی نرفته بودند که ماشین ایستاد. ترس بر جانش نشست. با صدای لرزانی از راننده علت را پرسید و پس از این که فهمید ماشین پنچر شده نگران از ان پیاده شد. مطمئنا نمی توانست تا درست شدن ماشین صبر کند . بنابراین تصمیم گرفت بقیه راه را پیاده برود.
    همه جا تاریک بود و سکوتی سنگین بر فضا حکم فرما بود. از بی حواسی خود عصبانی بود. سرش را زیر انداخت و به راهش ادامه داد.سر پیچ یکی از خیابانها با دو نفر برخورد کرد. از ترس جیغ خفیفی کشید. اما سعی کرد بر خودش مسلط شود. یکی از ان دو نفر با لحنی زشت گفت:
    -چیه خوشگل؟ ما که ترس نداریم.
    و نازنین فهمید که انها مزاحمند. بنابراین سعی کرد سریع از کنارشان بگذرد اما یکی از انها بازویش را محکم گرفت و به سمت خود کشید . نازنین که تمام اختیار خود را از دست داده بود با دست او را پس زد و فریاد زنان گفت:
    -برو گم شو، اشغال خیابانی.
    اما در کمال تعجب دید ان دو نفر فقط خندیدند. خنده ای که در نظرش کریه ترین خنده امد.
    -ما که کاری با تو نداریم عروسک. فقط می خواهیم ساعتی را با هم خوش بگذرانیم .
    -ولم کنید من کسی که شما فکر می کنید نیستم.
    مرد خود را بیشتر به نازنین فشرد و گفت:
    -برای ما فرقی نمی کند حالا هم کمتر ناز کن و با ما راه بیا.
    ضعف، تمام بدنش را فرا گرفته بود اما قصد نداشت کوتاه بیاید. ناگهان دست مرد را گاز گرفت و پا به فرار گذاشت. صدای قدم هایش سکوت شب را می شکست اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بود که دوباره اسیر انها شد. این بار با تمام وجود فریاد کشید و کمک خواست، اما در ان کوچه پس کوچه ها ی تاریک کسی برای کمک کردن او پیدا نمی شد.
    از فکر بلائی که ممکن بود بر سرش بیایذ احساس نفرت سرتا سر وجودش را فراگرفت و دست از تلاش برای رهایی خود نداشت . ان دو مرد مثل گرگان گرسنه او را در میان گرفته بودند و راه فراری برایش باقی نگذاشته بودند. دیگر یارای ایستادن نداشت. بی حال روی زمین افتاد . گلویش بر اثر جیغ کشیدن ها درد گرفته بود . مردها به او نزدیک و نزدیک تر می شدند . بی اختیار یاد خدا در دلش نقش بست و زمزمه وار گفت:
    -خدایا! خودت کمکم کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم

    بی حال چشم هایش را روی هم گذاشت . چند دقیقه ای نگذشته بود که با شنیدن بوق اتومبیلی دلش روشن شد. ماشین به انها نزدیک و کنارشان ایستاد. با خارج شدن راننده ، ان دو مرد صحنه را ترک کردند. نازنین بی حال دست بر دیوار گذاشت و از جا برخاست. در ان لحظه فقط می خواست راننده را ببیند از وی تشکر کند. اما با دیدن شخص مقابلش، بی اختیار جیغی کشید . مرد چند قدم جلو گذاشت . حالا هر دو نزدیک هم بودند. نازنین روی نگاه کردن به چهره مرد را نداشت سر به زیر انداخت. مسعود دستش را پیش برد و زیر چانه او را گرفت و صورتش را بالا اورد. در ان لحظه مغزش درست کار نمی کرد. فکری مثل خوره ازارش می داد اگر او به موقع نمی رسید و ان دو مرد بلایی سر نازنین می اوردند تکلیف چه بود؟ با تصور این فکر دستش را بالا اورد و سیلی محکمی به گوش دختر جوان نواخت. سیلی ای که صدایش طنین خاصی در ان سکوت شب داشت.
    نازنین دستش را روی صورتش که از شدت درد می سوخت قرار داد و بی اختیار اشک بر چهره اش جاری شد. هرگز نمی توانست بفهمد چطور مسعود این کار را کرده است.هنوز از بهت خارج نشده بود که مسعود ضربه دوم را نواخت . شدت این ضربه به حدی بود که او به گوشه ای پرت شد. پس از زدن ضربه دوم مسعود با اوائی خشمگین گفت:
    -اولی را زدم که دفعه دیگر بی خبر راهی کوچه و خیابان نشوی و دومین ضربه به خاطر غرور بی جایت بود که ممکن بود کار دستت بدهد.
    نازنین که از این دو ضربه خشمگین شده بود در حالی که از جا بر می خاست گفت:
    -اگر تو هم نمی امدی من از پس انها بر می امدم.
    -ساکت باش نازنین تو خودت هم خوب می دانی که هیچ کاری در مقابل انها نمی توانستی بکنی.
    -این دیگر به خودم مربوط است. مگر دیشب تو نبودی که گفتی نباید در کارهای هم دخالت کنیم ؟ پس چه شد زود حرفت را فراموش کردی؟
    -بس کن لعنتی، تو چه می دانی؟ اگر من به کمکت نیامده بودم انها بلایی به سرت می اوردند که تا اخر عمر باید به خاطرش می سوختی و می ساختی.
    نازنین با شنیدن این حرفها شرمزده سرش را به زیر انداخت . حرف مسعود را قبول داشت . مسعود که حال او را چنین دید این بار با ملایمت بیشتری گفت:
    -تو نزد ما امانتی نازنین ، نگذار خانواده ام شرمنده خانواده تو شوند. من نمی دانم ایران چطور کشوری است ولی لا اقل این را می دانم که مثل اینجا نیست . تنها بودن تو تا این ساعت در این شهر صحیح نیست . حالا دیگر بهتر است عجله کنبم حتما همه نگران ما شده اند.
    نازنین در جوابش فقط سکوت کرد و به دنبالش سوار ماشین شد. هنوز به خاطر در گیری با ان دو مرد احساس ضعف می کرد . با بی حالی سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.
    مسعود ارام پرسید:
    -حالت بهتر شده ؟
    صدای مسعود گرم و گیرا بود . با شنیدن صدایش نازنین بی اختیار گریست.
    -چه شده ؟ چرا گریه می کنی؟
    نازنین با بغض گفت:
    -نمی دانم اگر تو نمی امدی چه می شد؟ من اصلا فکر اینها را نمی کردم . باور کن مسعود.
    -می دانم من تو را کامل می شناسم. حالا هم بهتر است دیگر فکرش را هم نکنی ، این موضوع تا چند روز دیگر فراموش خواهد شد و حال تو هم بهتر می شود.
    -ولی اگر تو نمی امدی ...
    در اینجا اهی عمیق کشید . سپس به جانب مسعود بر گشت و گفت:
    -تو از کجا خبر دار شدی که من به منزل نرفته ام؟
    -عصر بود که جمیله زنگ زد . از قضا من گوشی را برداشتم او گفت که تو امروز به دانشگاه نرفته ای و می خواست علت را جویا شود . وقتی فهمید که از منزل خارج شده ای خیلی نگران شد . بعد از قطع تلفن دلهره ای عجیب به جانم افتاد و بدون اینکه به دیگران حرفی بزنم از منزل بیرون زدم و همه جا را دنبالت گشتم. کم کم از پیدا کردنت ناامید شده بودم. حدس زدم که شاید به خانه رفته ای ، بنابراین می خواستم به خانه برگردم که صدای جیغی را شنیدم. صدا به نظرم اشنا امد. وقتی چشمم به تو افتاد از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم. خدا به ان دو نفر رحم کرد که فرار را بر قرار ترجیح دادند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرشان می اوردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم

    _مسعود خواهش می کنم راجع به امشب به عمو و خاله حرفی نزن .
    _چطور مگر ؟
    _نمی خواهم .....یعنی خجا.......خجالت می کشم .
    _باشد ،پس می گوئیم من امروز آمدم دانشگاه دنبال تو و با هم به گردش رفتیم . البته دعوای سختی هم با ما خواهند کرد .
    _خیلی ممنون ، امیدوارم روزی بتوانم این محبت تو را جبران کنم .
    مسعود نگاهی به نازنین انداخت و به شوخی گفت :
    _تو هم بلدی کارهای خوب انجام بدی ؟ من که بعید می دانم .
    _بله ، اتفاقا این کار را بهتر از همه کار ها انجام می دهم .
    _ببینیم و تعریف کنیم .
    _چشم آقا مسعود ، خواهیم دید .
    سپس نازنین شادمانه خندید ، مسعود دوباره به جانبش برگشت و این بار با دقت بیشتری او را نگریست . صورتش به خاطر سیلی که به او زده بود به سرخی می گرائید و ورم داشت . بی اختیار ماشین را کنار خیابان نگه داشت . نازنین متعجب نگاهش کرد و گفت : چیزی شده ؟ ماشین خراب شد ؟
    مسعود به طرفش چرخید و نگاه عاشقش را به صورت مهتابی نازنین دوخت . چقدر این صورت زیبا و معصوم را دوست داشت . با آهنگی غمناک گفت : به خاطر کاری که کردم عذر می خوام . باور کن حال خودم را نمی دانستم .
    نازنین لبخند ملیحی زد و گفت : خوب تو را درک می کنم ، اتفاقا می خواستم از تو عذر خواهی کنم من دختر ناسپاس و قدر نشناسی هستم . تو کمک بزرگی به من کردی ولی من به تندی با تو صحبت کردم ، ببخش .
    مسعود با خنده ای گفت :اتفاقا همین خصلت تو است که مرا...........
    اما سخنش را خورد و بدون حرف دیگری ماشین را روشن کرد وبه طرف منزل حرکت کرد .
    ****
    با شروع فصل امتحانات نازنین تمام وقت خود را به درس خواندن می گذراند . خانواده مهرآرا سعی می کردند محیطی آرام برایش مهیا کنند . روزها با جمیله درس می خواند و شب ها همراه مسعود رفع اشکال می نمود . مسعود خیلی خوب همه نکات مشکل درس را به او می آموخت .....
    آن شب ساعت 2 بود که هنوز نخوابیده بودند . نازنین با نگاهی به ساعت خطاب به مسعود گفت :
    _بهتر است که تو دیگر بخوابی فردا باید سر کار بروی .
    مسعود مصمم گفت :
    _ اما امتحان تو مهمتر است .
    _من دیگر تقریبا همه درس هایم را خوانده ام .
    _نکند خودت خوابت گرفته خانم که می خواهی مرا به زور بخوابانی ؟
    _نه ،من که ناچارم تا صبح بیدار بنشینم و درس بخوانم .
    _پس من هم کمکت می کنم .
    _حالا که اینطور است پس با یک فنجان قهوه موافقی ؟
    _بله ،صد البته
    نازنین از جایش بلند شد و برای آوردن قهوه به آشپز خانه رفت .مسعود در حالی که رفتن او را نظاره می کرد به فکر فرو رفت آیا حالا وقتش رسیده بود که به نازنین از عشق خود بگوید یا نه ؟ بلاخره به این نتیجه رسید که فعلا تا پایان امتحانات نازنین صبر کند . دقایقی بعد با ورود نازنین به سالن از حال خود خارج شد .
    _بفرمایید این هم دو قهوه تلخ .
    مسعود همانطور که به فنجان خیره شده بود خطاب به نازنین گفت :
    _راستی نازنین تو برای آینده ات چه هدفی داری ؟
    نازنین متعجب از سوال او پرسید :
    _چطور مگر ؟
    _هیچی ،فقط می خواهم بدانم دختری که چنین مصمم درس میخواند چه تصمیمی برای آینده اش گرفته است ؟
    نازنین نگاهش را به نقطه ای دوخت و گفت :
    -دوست دارم در آینده فرد مثرثمری برای کشورم باشم . دلم می خواهد مردم مرا دوست بدارند . همان طور که من دوستشان دارم . می خواهم آنقدر خوب درس بخوانم که پزشک حاذقی شوم و هیچ وقت بیمارانم را نا امید نکنم ..... فکر نکنم این هدف کمی باشد .
    _من مطمئنم تو در رسیدن به هدفت موفق می شوی . چون اهداف والایی داری . ولی فکری هم برای آینده شخص خودت کرده ای ؟ منظورم این است که آیا می خواهی تا آخر عمرت مجرد بمانی یا اینکه تشکیل خانواده بدهی ؟
    نازنین با کلافگی گفت :
    _نمی دانم راستش هنوز درست در این مورد فکر نکرده ام و تصمیمی نگرفته ام . گاهی اوقات دلم می خواهد کنار شخص دیگری به این اهداف برسم و او هم یاری دهنده ام باشد ولی بیشتر مواقع می ترسم . شاید همین ترس باشد که نمی گذارد که به کسی فکر کنم .
    مسعود با تعجب پرسید :
    _تو می ترسی ؟ باورم نمی شود . یادم است روزی می گفتی من از هیچ مردی نمی ترسم . پس چطور شد این بار دچار ترس شده ای ؟
    نازنین همان طور که با خود کار روی برگه طرح های بی اساس می کشید جواب داد:
    _این ترس مر بوط به سه سال پیش است . ترسی که نمی گذارد درست تصمیم بگیرم .
    مسعود دستان لرزانش را پیش برد و روی دستهای ظریف او قرار داد . نازنین چشمان آشفته اش را به او دخت . چقدر زیبا بود تلاقی دو نگاه عاشق . نگاهی که از عشق و امید لبریز بود .
    مسعود زمزمه وار گفت :
    _تو باید این ترس را از خود دور کنی و من حتما کمکت خواهم کرد . بله ، من کمکت می کنم تا این ترس لعنتی را در خود بکشی . تو باید با دید بهتری به زندگی کنی و من مطمئنم موفق خواهی شد . بگذار کس دیگری هم در این احساسات تو شریک باشد و با هم به مردم خدمت کنید .
    نازنین بی اراده سرش را به نشانه تایید حرفهای اوتکان داد و فشار دست مسعود روی انگشتانش بیشتر شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ماندانا خشمگین کیفش را گوشه ای پرتاب کرد . دیوید با نگاه دریافت که او تا چه حد عصبانی است . از این رو سکوت اختیار کرد تا خودش به حرف اید . ماندانا در حالی که لیولن مشروب را تا ته سر می کشید گفت :
    _نمی دانم این جادوگر از کجا پیدا شد ، ولی ایرادی ندارد من او را شکست خواهم داد. هنوز هیچ کس قدرت مرا نشناخته .
    _ اتفاقی افتاده ؟
    _ هیچی ، مسعود لعنتی تمام وقتش را با آن دختر لوس می گذراند و حتی به تماس های من هم جواب نمی دهد .
    _یعنی ازدواج بی ازدواج .
    ماندانا ابرویشرا بالا انداخت و گفت :
    _نمی دانم ،ولی تا زمانی که این دختر اینجا باشد من هیچ شانسی برای برد ندارم .
    دیوید در حالی که خنده زشتی می کرد گفت :
    _خوب ، با آن شیوه های مخصوص خودت که مرا اسیر کردی یک کاری بکن .
    ماندانا در حالی که لبالش را از تن خارج می کرد گفت :
    _مسعود را نمی شود با این برنامه ها گول زد . بارها امتحانش کرده ام .
    دیوید دستش را دور کمر او حلقه کرد و گفت :
    _بهتر است دیگر فکرش را نکنیم و کمی به خودمان برسیم . ماندانا مستانه خنده ای کرد و.......
    ****
    جمیله خطاب به نازنین گفت :
    _در این دو هفته تعطیلی حسابی دلم برات تنگ می شود حتما به دیدنم بیا .
    _ چشم ، تو هم سری به من بزن .
    سپس از همدیگر جدا شدند . نازنین که دیگر از شر امتحانات راحت شده بود با سرحالی به سمت خانه رفت این دو هفته بهترین زمان برای استراحت بود .
    به محض رسیدن به خانه سودابه به طرفش آمد .
    _سلام خاله جان .
    _سلام عزیزم ، امتحان چطور بود ؟
    _ عالی ! فکر کنم شاگرد ممتاز شوم .
    _ من که مطمئن بودم موفق می شوی راستی یک خبر خوب برایت دارم .
    _چه خبری؟
    سودابه با هیجان گفت :
    _فردا تولد ستاره است می خواهم یک جشن مفصل برایش بگیرم . اما تو باید کمکم کنی .
    _به روی چشم فقط امر بفرمایید .
    سودابه با خوشحالی گونه نازنین را بوسید و گفت :
    _فدای تو دختر خوبم شوم .
    _خدا نکنه خاله ، حالا باید چه کار هایی بکنیم ؟
    _اول از همه باید عصر برای خرید برویم . البته خود ستاره از برپایی جشن خبر ندارد .
    _پس اگر اجازه بدهید الان بروم لباس هایم را عوض کنم و بعد بیایم تا لیست خرید ها را بنویسیم .
    _ زود بیا که منتظرم .
    نازنین سریع به اتاقش رفت و بعد از تغییر لباس دوباره به نزد سودابه بازگشت .
    _خب خاله جان من آماده ام.
    _بیا کنارم بنشین تا لیست را آماده کنیم .
    سپس هر دو مشغول نوشتن لوازم مورد نیاز شدند . وقتی که ساعت دو ضربه را نواخت آنها دست از کار کشیدند . سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت :
    _ بهتر است که غذا بخوریم و زودتر برای خرید برویم .
    _ راستی ستاره کجاست ؟
    _ با دوستانش بیرون رفته است .
    _ خاله می بخشید این سوال را می کنم ولی چرا ستاره ادامه تحصیل نداد ؟
    _نمی دانم فقط بعد از گرفتن دیپلم گفت ، دیگر نمی خواهم ادامه بدهم . ما هم مجبورش نکردیم . راستش خیلی نگرانش هستم نمی دانم با دوستانش چگونه وقت خود را می گذراند .
    _ می خواهید من با او صحبت کنم ؟ شاید توانستم راضی اش کنم تصمیم درستی برای آینده اش بگیرد .
    سودابه با شادی گفت :
    _ واقعا این کار را می کنی ؟ به خدا نازنین اگر با او صحبت کنی خیلی خوشحال می شوم .
    _قول می دهم در اولین فرصت این کار را انجام دهم .
    _ ممنون عزیزم ، به خاطر همه چیز ممنونم .
    _من که هنوز کاری نکردم خاله . حالا بهتر است زودتر غذا بخوریم ، دارم از گرسنگی می میرم .
    _وای ببخش فراموش کردم . باید سریعا غذا بخوریم چون کلی کار داریم .
    سپس هر دو به طرف آشپز خانه رفتند و وسایل ناهار را آماده کردند . ساعت از 4 گذشته بود که هر دو منزل را ترک کردند . ابتدا به سوپر مارکت رفتند و تمام خوراکی های مورد نیاز را خریدند و بعد به فروشگاه لباس رفتند . سودابه با دقت خاصی لباس ها را نگاه می کرد . دوست داشت برای نازنین لباس مناسبی خریداری کند .ناگهان پیراهن قرمز رنگی توجه اش را جلب کرد . پیراهن کمری تنگ و دامنی نسبتا گشاد با یقه دلبری و آستین های کوتاه کلوش داشت . مرواریددوزیهای که در قسمت بالاتنه به چشم می خورد زیبایی آن را صد چندان می کرد . نازنین که توجه سودابه را به لباس دید با شگفتی گفت :
    _ چه لباس قشنگی ست ، من مطمئنم خیلی به ستاره می آید .
    _ اما این لباس برای ستاره نیست .
    _پس حتما می خواهید برای خودتان بخرید .
    سودابه لباس را به طرف نازنین گرفت و گفت :
    _ برو پرو کن ببینم در تنت چطور است ؟
    نازنین با تعجب به لباس و سودابه نگریست . نمی توانست لباس را قبول کند و از طرفی دلش نمی آمد با سودابه مخالفت کند . ناچارا لباس را از دست او گرفت و به طرف اتاق پرو رفت .
    پارچه لباس آنقدر لطیف بود که می ترسید آن را به تن کند . وقتی در آینه قدی اتاق پرو به تصویر خود خیره شد ، نمی توانست باور کند این خودش است . فوق العاده تغییر کرده بود . آن قدر با لباس زیبا شده بود که دلش نمی آمد آن را از تنش در آرد ولی به ناچار لباس را عوض کرد .
    سودابه با کنجکاوی پرسید :
    _می پسندی ؟
    _بله ، ولی .....
    _ولی ندارد ، همین حالا لباس را می خرم . تو فردا باید معرکه شوی .
    _پس اجازه بدهید خودم پولش را بدهم .
    سودابه با دلخوری گفت :
    _دلم می خواهد این لباس را خودم به تو هدیه بدهم .
    با این سخن سودابه ، نازنین هم سکوت کرد .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم

    هوا تاریک شده بود که به منزل بازگشتند و با نگرانی اعضای خانواده رو به رو شدند . فرید با ناراحتی خطاب به همسرش گفت:
    -تا حالا کجا بودید ؟ چرا خبر ندادی که قصد بیرون رفتن دارید؟
    -ببخش فرید جان یک دفعه تصمیم گرفتیم به گردش برویم، راستی شما شام خورده اید؟
    -نه،منتظر شما ماندیم.
    -حیف شد چون من و نازنین بیرون شام خوردیم.
    مسعود به سمت نازنین رفت و بسته های خرید را از دست نازنین گرفت و گفت:
    -خسته شدی نازنین جان؟
    -نه، اتفاقا خیلی خوش گذشت.
    ستاره به میان بحث امد و گفت:
    شما خوش گذراندید و ما در نگرانی به سر بردیم . واقعا که.
    سودابه در حالی که برایشان غذا می کشید گفت:
    -حالا بیا شامت را بخور و کمتر عصبانی شو.
    دقایقی بعد هر سه سر میز شام جمع شدند. ستاره زودتر از انها میز را ترک کرد و به خاطر ناراحتی ای که از نازنین و مادرش داشت به اتاقش رفت . سودابه نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
    -مثل اینکه خیلی از ما دلخور است.
    -بله ، حسابی حرص خورد که چرا شما به او نگفته اید و تنها رفته اید.
    سودابه هیجان زده گفت:
    -از عمد به او چیزی نگفتیم . راستش فردا تولد ستاره است و ما برای خرید جشن فردا به خرید رفته بودیم.
    مسعود گفت:
    -یعنی فردا می خواهید جشن بگیرید؟
    -بله پسرم ، دوست دارم ستاره بداند چقدر برایمان مهم است و دوستش داریم . مسعود جان تو هم باید فردا در تزئین خانه به نازنین کمک کنی.

    - به روی چشم، حتما.

    از صبح زود همه مشغول انجام کارهایشان شدند. ستاره همراه پدرش به شرکت رفت. مسعود که از پله بالا می رفت خطاب به نازنین گفت :
    -روبان های قرمز را به من بده.
    -بفرما، این هم روبان ها.
    -به نظرت اینجا بگذارم قشنگ است ؟
    -نه، کمی بالاتر ببر.
    سودابه از اشپزخانه خارج شد و با دیدن سالن که تغییر زیادی کرده بود هیجان زده گفت:
    -دستتان درد نکند خیلی قشنگ شده است.
    -صبر کنید مامان، هنوز کلی از تزئین سالن مانده ، بگذارید این چراغ های رنگی را هم وصل کنم ان وقت ببینید چه می شود.
    -پس تا تو بقیه کارها را می کنی من و نازنین میوه ها و شیرینی ها را در ظرف می چینیم.
    -اما مامان من دست تنها می شوم.
    -حالا دیگر خودت تنهایی بقیه سالن را تزئین کن، من هم به کمک نازنین احتیاج دارم.
    مسعود به ناچار سری تکان داد و مشغول کارش شد و ان دو به اشپزخانه رفتند.
    سودابه خطاب به نازنین گفت :
    -عزیزم ، لطفا تو شیرینی ها را در ان ظرف سه تکه بچین.
    -چشم خاله جان.
    در حین کار سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
    -راستی تو برای جشن حمیله را دعوت کرده ای؟
    -نه.
    -چرا؟
    -گفتم شاید از نظر شما درست نباشد.
    -اِ ، این چه حرفی است که می زنی؟ همین حالا برو و با او تماس بگیر و بگو برای جشن امشب حتما بیاید.
    نازنین هیجان زده پرسید:
    -راست می گویید؟
    -بله عزیزم .
    -پس من همین الان میروم تا به جمیله تلفن کنم.
    سپس با قدم های سریع به طرف سالن رفت.گوشی را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد . دقایقی بعد ارتباط برقرار گردید و جمیله گوشی را برداشت.
    -الو، بفرمایید؟
    -سلام، جمیله خانوم.
    -به به ، تماس نازنین خانم ، چه عجب!
    -عجب به جمالت ،چه کار می کنی؟ تعطیلات خوش می گذرد؟
    جمیله با بی حالی گفت:
    - چه خوشی ؟ از دیروز تا حالا فقط نشسته ام و در و دیوار را نگاه می کنم.
    -پس امروز بیکاری؟
    -اره ، چطور؟
    -راستش می خواستم برای امشب دعوتت کنم به منزل عمو جان بیایی.
    -چه خبر است؟
    -خاله سودابه برای ستاره جشن تولد گرفته و گفته است تو را هم دعوت کنم.
    -جدا، پس واجب شد که حتما بیایم.
    -خوش امدی ساعت 7 منتظرت هستم.
    -به روی چشم ، به خدا خیلی خوشحالم کردی.
    -پس تا ان موقع خداحافظ.
    -خدانگهدار.
    پس از قطع تلفن نگاهی به مسعود انداخت که گوشه ای ایستاده بود و او را نظاره می کرد. نازنین در حالی که از جا بر می خاست با لحنی پر عشوه گفت:
    -خوشگل ندیدی؟
    ناگهان مسعود به خنده افتاد .
    -چرا می خندی؟ مگه جُک تعریف کردم؟
    -جُک که نه ، ولی نمی دانستم این قدر از خود متشکر تشریف دارید.
    نازنین اخمی کرد و گفت:
    -دستت واقعا درد نکند ، شما چه قدر خوب از ادم تعریف می کنید .
    مسعود که او را دلخور دید با ملایمت گفت:
    -شوخی کردم، به دل نگیر .
    -عیبی ندارد .
    سپس به سمت اشپزخانه به راه افتاد .هنوز چند قدمی دور نشده بود که مسعود صدایش زد.دوباره به جانبش برگشت و گفت :
    -بله.
    -مسعود بعد از من و من کردن گفت:
    -راستش می خواستم چند دقیقه از وقتت را به من بدهی .
    -ولی خاله ...
    -فقط چند دقیقه.
    -بسیار خب .
    دوباره به سوی مسعود امد . مسعود سر به زیر انداخت و گفت:
    -امکان دارد در باغ قدم بزنیم .
    -چشم ، هر چه شما بگویید.
    سپس هر دو دوشادوش هم به طرف باغ رفتند. گردش در ان وقت روز بسیار دلپذیر بود .نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
    -می توان از حالا بوی بهار را احساس کرد . نگاه کن درخت ها کم کم شکوفه زده اند . و عطر گلها تمام باغ را پر کرده است .
    مسعود به نیمرخ شادابش نگریست.می شد به راحتی سر زندگی و نشاط را در وجودش احساس کرد. چشمانش برق امید و عشق داشت. مسعود بر جای خود ایستاد . با این حرکت او ، نازنین هم از حرکت باز ماند .
    -خب کاری داشتید؟
    -راس... راستش می خواستم بگویم ....
    حرفش را خورد نمی توانست نزد نازنین اعتراف کند که تا چه حد دوستش دارد . نازنین که بی صبرانه منتظر شنیدن صحبتهای مسعود بود گفت:
    -چرا حرفت را نمی زنی؟ به خدا خیلی کار دارم .
    مسعود سرش را بلند کرد و مستقیما به چشمهای نازنین نگریست. چشمهایی که او را اسیر خود کرده بودند . ناگهان بدون اراده دستهای نازنین را گرفت و گفت :
    -نمی دانم چرا ولی امروز می خواهم حرف دلم را به زبان بیاورم. نازنین من ... من عاشقم ، عاشق دختری مغرور و سرکش . کسی که توانست با چشمهای جادویی اش مرا اسیر و پایبند خود کند .
    سپس دست نازنین را رها کرد و چند قدمی دور شد و این بار با لحنی ارام گفت:
    -نمی گویم از روز اول به تو دل بستم چون ان روزها احساس می کردم تو دختر خودخواه و پر افاده ای هستی اما به مرور متوجه شدم غرور قشنگت در اصل نجابت توست. باور کن این هوس نیست که فکر کنی زود می توانم فراموشش کنم . ساعتها و روزها ارزو می کردم تو هم حس مرا داشته باشی . یعنی عاشقم باشی، ولی حیف ، حیف که تو از عشق فراری هستی . اما تو بگو نازنین ، بگو با این دل عاشق چه کنم؟
    نازنین مبهوت به مسعود نگریست . او هیچ وقت تصور نمی کرد مسعود دل بسته اش شود حالا با شنیدن این حرفها احساس خاصی داشت .
    -چه می گویی؟ چرا جوابم را نمی دهی؟
    -راست ... راستش نمی دانم ، تو به کلی مرا گیج کرده ای .
    -می دانم نازنین ، می دانم که با این حرفها تو غافلگیر شده ای .اما بالاخره باید این حرفها را می زدم . دیگر نمی توانستم این عشق را در وجود خودم مخفی نگه دارم.
    -تو باید به من فرصت بدهی مطمئنا من نمی توانم ترسی را که در دلم وجود دارد به این زودیها فراموش کنم .
    -اگر نخواهی من دیگر حرفی نخواهم زد تا خودت به عشقم جواب بدهی .
    سپس با قدم های سریع از نازنین فاصله گرفت و او را در باغ تنها گذاشت . نازنین که با رفتن مسعود احساس شادی می کرد روی نیمکت نشست . در این شرایط احتیاج به تنهایی داشت تنهایی ای که در ان راحت تر بتواند بیندیشد.
    به مسعود و عشق عمیقی که نسبت به او پیدا کرده بود فکر کرد. چرا این بار نتوانست به مسعود هم مثل بقیه خواستگارانش جواب منفی بدهد؟ ایا به او علاقه پیدا کرده بود؟ ولی اگر روزی مسعود به او و عشقش پشت پا می زد چه؟می ترسید ان وقت سرانجامش مثل لاله شود یعنی مرگ .
    با هراس از جا برخاست. نه ،هنوز امادگی این را که عشق کسی را بپذیرد را نداشت . با کشیدن چند نفس عمیق سعی کرد بر خود مسلط شود. سپس به سالن رفت.
    ان روز تا حد امکان سعی می کرد از تیررس نگاه مسعود دور باشد . ساعت 6 بود که جمیله امد. با امدن او هیجان زده هم دیگر را در اغوش گرفتند. جمیله بعد از احوال پرسی با سودابه و مسعود همراه نازنین به اتاقش رفت تا هر دو خود را برای جشن اماده کنند . به محض رسیدن به اتاق دست جمیله را گرفت و گفت:
    -جمیله تو باید کمکم کنی.
    -چطور؟ چیزی شده؟
    -بله، مسعود امروز از من خواستگاری کرده است. یعنی نه خواستگاری فقط از عشقش گفت.
    جمیله هیجان زده گفت:
    -چی؟ مسعود نزد تو به عشقش اعتراف کرد؟ این که عالی است! تو چه جوابی به او دادی؟
    -گفتم باید فکر کنم . واقعا نمی دانم چه کاری می خواهم بکنم.
    -یعنی چه می خواهی فکر کنی؟ من که می دانم تو به مسعود علاقه داری.
    نازنین با درماندگی گفت:
    -ولی من می ترسم جمیله ،اگر روزی به هم نرسیم چه؟ ان وقت من میمیرم.
    -نترس عزیزم ، من دلم روشن است که شما به هم می رسید . حالا هم بهتر است زودتر جواب مثبت را به او اعلام کنی.
    -نه ، امشب نمی توانم این کار را بکنم باید بگذارم برای یک زمان مناسب.
    -هر جور میل خودت است . راستی امشب چه لباسی می خواهی بپوشی؟
    نازنین هیجان زده به طرف کمدش رفت و در مقابل چشمان حیرت زده ای او لباسی در اورد و مقابلش گرفت .
    -وای! چه لباس قشنگی !
    نازنین بدون تامل لباس را به تن کرد . اندام زیبایش حالا بیش از پیش مشخص بود.
    -به خدا معرکه شدی دختر ، حالا بشین تا من هم در چهره ات کمی تغییرات ایجاد کنم.
    -می خواهی چه کار کنی؟
    -هیچ ، فقط موها و صورتت را کمی ارایش می کنم.
    -اما من تا به حال ارایش نکرده ام .
    جمیله با لجاجت گفت:
    -حالا یک بار که عیبی ندارد زود باش .
    جمیله که نازنین را راضی دید با مهارت کارش را شروع کرد . جمیله قبلا ارایش گری را از ارایشگر مخصوص مادرش یاد گرفته بود . موهای نازنین را به طرز زیبایی اراست و چهره اش را ارایش ملایمی کرد . بعد از پایان کار نگاهی تحسین امیز به نازنین انداخت و با شگفتی گفت:
    -مثل فرشته ها شدی. همه از دیدن تو انگشت به دهان می مانند.
    نازنین هم با نگاهی به اینه گفته جمیله را تایید کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم

    -مطمئنم اگر مسعود تو را با این ظاهر اراسته ببیند امشب دوباره خواسته اش را تکرا می کند.
    نازنین که یاداوری خواسته مسعود هنوز برایش سخت بود با دلخوری گفت :
    -بس کن جمیله، خواهش می کنم امشب را با این حرفها خراب نکن.
    -ببخش ، منظوری نداشتم.
    هنوز نازنین جوابی نداده بود که ضربه ای به در خورد و متعاقب ان سودابه وارد اتاق گردید . سودابه به محض اینکه چشمش به نازنین افتاد دقایقی مبهوت مجسمه زیبایی که مقابل رویش بود شد. رنگ اتشین لباس به چشم های نازنین جذبه داده بود و سفیدی پوستش را بیشتر نمایان می ساخت .
    زمزمه وار گفت :
    -خودتی نازنین ؟ اصلا باورم نمی شود.
    نازنین با شرمندگی سرش را به زیر انداخت .
    -ولی یک چیزی کم داری.
    -چه چیزی خاله؟
    -یک لحظه صبر کن.
    سپس به اتاقش رفت و دقایقی بعد با جعبه زیبایی که در دست داشت بازگشت .
    نازنین متعجب پرسید:
    -این چیست خاله جان؟
    -الان می بینید.
    سپس در جعبه را در مقابل چشمان حیرت زده ان دو گشود.
    جمیله با دیدن سرویس الماس گفت:
    -وای! چقدر این سرویس زیباست!
    سودابه با هیجان گردنبند را به گردن نازنین اویخت و بقیه جواهرات را به جمیله داد که برایش ببندد. در اخر تاج کوچک و زیبایی را روی سرش قرار داد و گفت:
    -حالا دیگر همه چیز تکمیل شد .
    نازنین با ناراحتی گفت :
    -اما اینها ...
    سودابه با سخاوت گفت:
    -ازامشب این جواهرات به تو تعلق دارد. چون بیشتر برازنده توست.
    -ولی...
    جمیله دستش را گرفت و گفت:
    -ولی و اما ندارد . همراه سودابه خانم به نزد مهمانان برو تا من هم بیایم .
    نازنین به ناچار همراه سودابه رفت . در پاگرد بودند که میهمانان با دیدن نازنین دقایقی مبهوت او شدند . نازنین شرمزده به طرف سالن رفت و گوشه ای ایستاد . مسعود که روی مبلی نشسته بود بدون اینکه نزدیکش شود به او چشم دوخت و با خود اندیشید « این دختر زیبایی خیره کننده ای دارد و هیچ چشمی نمی تواند براحتی از صورتش عبور کند» . ولی او قبل از زیبایی ظاهر،عاشق باطن او شده بود.نازنین ساده و معصوم بود. در ان سوی سالن ماندانا با خشم نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
    -بی عرضه تر از تو ادمی ندیدم، چرا تا به حال کاری نکردی ؟
    -خب چه کار کنم ؟ تحویلم نمی گیرد .
    ماندانا در حالی که با غضب نگاهش می کرد گفت :
    -بالاخره خودم این ماجرا را تمام می کنم ، ولی ...
    صدای سودابه او را مجبور به سکوت کرد .
    -بچه ها لطفا چراغ ها را خاموش کنید و ساکت باشید .
    ستاره غرلندکنان از ماشین پیاده شد و عصبانی گفت:
    -بابا هرگز فکر نمی کردم کار در شرکت تا این حد خسته کننده باشد .
    فرید با مهربانی گفت :
    -می خواهی استخدامت کنم؟
    -نه ، من اصلا حوصله این کارها را ندارم .
    سپس با نگاهی به فضای تاریک ساختمان متعجب پرسید :
    -راستی چرا چراغها خاموش اند ؟مامان و بقیه کجا هستند؟
    -حتما خوابیده اند .
    ستاره در حالیکه دستگیره را می چرخاند گفت :
    -خواب ! ان هم در این ...
    ناگهان با روشن شدن سالن و اهنگ « تولدت مبارک » غافلگیر شد. اصلا یادش نبود که امروز روز تولدش است .
    مسعود و سودابه کنارش امدند و با شادی او را در اغوش گرفتند و تولدش را تبریک گفتند. بعد از انها نوبت به نازنین رسید . وقتی مقابل ستاره ایستاد نگاه خیره او را متوجه خود دید. بنابراین به شانه اش زد و گفت :
    -حواست کجاست دختر ؟
    ستاره ارام پرسید:
    -نازنین با خودت چه کردی؟
    -باور کن تمام این زحمات را خاله و جمیله کشیدند.و گرنه تو که می دانی من در انجام این کارها چقدر تنبل هستم .
    سپس هر دو با هم بلند خندیدند. جشن به اوج خود رسیده بود . همه مشغول رقص و پایکوبی بودند . فرید و سودابه گوشه ای ایستاده بودند و با هیجان دیگران را می نگریستند . فرید با نگاهی به دخترش گفت:
    -نگاه کن سودابه ببین بچه ها چقدر زود بزرگ می شوند . باورت می شود از امشب دخترمان 20 ساله می شود؟
    سودابه سری تکان داد و گفت :
    -بچه ها بزرگ می شوند و ما پیرتر . فکرش را بکن تا چند وقت دیگر پسرت داماد می شود . وای خدایا ! یعنی من ان روز را می بینم ؟
    فرید شانه های همسرش را گرفت و گفت:
    -مطمئنم هر دو ان روز با شکوه را می بینیم . ولی من فکر نمی کنم این پسر مغرور تو به این زودی اسیر دختری شود.
    سودابه با شیطنت پرسید :
    -مطمئنی ؟
    فرید به همسرش نگریست و با تردید پرسید:
    -تو چیزی می دانی؟
    -نه فقط حدس هایی می زنم .
    -می شود به من هم بگویی؟
    -اگر کمی به پسرت دقت کنی جوابت را پیدا می کنی.
    فرید به مسعود نگریست و او را دید که خیره به سوی دیگری می نگرد . رد نگاه او را دنبال کرد و به نازنین رسید . با شگفتی گفت:
    -یعنی مسعود عاشق نازنین شده است؟ اما چطور؟
    -عشق حساب و کتاب ندارد عزیزم. من که به نوبه خود از انتخاب پسرم راضی هستم. نازنین واقعا محشر است.
    -بله، من هم به نازنین علاقه دارم . فقط امیدوارم که مسعود زودتر پیشنهادش را مطرح کند که خیال همه راحت شود.
    سودابه از ته دل گفت:
    -ان شاءالله .
    مهرداد نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
    -چرا امشب این قدر دمغی ؟ ناسلامتی تولد خواهرت است!
    مسعود سکوت کرده و فقط به دختر رویاهایش خیره شده بود . در طول این چند ساعت مدام چشم هایش دنبال نازنین بود. نازنینی که امشب مثل فرشته ها بود. دلش می خواست دست او را می گرفت و همراه خود از این جشن خارج می کرد تا هیچ چشم هرزه ای به او نیفتد ولی نمی توانست و قدرتش را نداشت . مهرداد رد نگاه او را دنبال کرد . بعد با تمسخر گفت:
    -با این دختر قشنگ مشکلی پیدا کرده ای ؟ نکند برایت ناز می کند ؟
    -خفه شو مهرداد ، کسی حق ندارد در مورد نازنین صحبت کند.
    -حالا چرا اتشی شدی؟
    در همان حال ماندانا عرق ریزان به کنارشان امد. سپس رو به انها کرد و گفت:
    -چرا شما اینجا نشسته اید؟ بیایید کمی برقصیم.
    مهرداد به مسخره گفت:
    -دیدم مسعود جان دمغ است ترجیح دادم پیشش بنشینم.
    -تو برو داداش ، خودم کنارش می مانم ، برو خوش باش .
    مهرداد با رضایت ان دو را تنها گذاشت . ماندانا نگاه پر عشوه اش را به مسعود انداخت و گفت :
    -امشب خیلی ساکت هستی اتفاقی افتاده است؟
    -نه، دارم بقیه را نگاه می کنم .
    ماندانا به طعنه گفت:
    -بقیه یا فقط نازنین خانم را؟
    -برای تو چه فرقی می کند؟ فرض کن به نازنین نگاه می کنم.
    ماندانا از همان جا به دختر جوان که گوشه ای ایستاده بود و با دوستش مشغول صحبت بود نگریست و در حالی که با حرص سر تا پای او را برانداز می کرد خطاب به مسعود گفت :
    -فکر نمی کردم اینقدر بدسلیقه باشی و دل به دختری مثل نازنین ببندی.
    مسعود با خشونت پرسید:
    -نازنین چه ایرادی دارد ؟
    -هیچی ،فقط کمی امل به نظر می رسد ، من مطمئنم او باعث اُفت خانواده شما می شود.
    مسعود که حال خودش را نمی فهمید با حالتی عصبی گفت:
    -بس کن ماندانا، دیگر نمی خواهم صدایت را بشنوم.
    ماندانا بی خیال پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
    -ایرادی ندارد ، هر چقدر می خواهی داد بزن، من با این کارها عقب نشینی نمی کنم.
    مسعود با کلافگی گفت:
    -ماندانا به خدا امشب اصلا حوصله جر و بحث کردن با تو را ندارم . پس بهتر دیگر ادامه ندهی.
    ماندانا از روی تمسخر پشم بلندی گفت و از کنارش دور شد.
    جمیله کنار گوش نازنین زمزمه کرد:
    -نگاه کن مسعود چطور به تو خیره شده ، من خیلی دلم برایش می سوزد.
    نازنین از زیر چشم نگاهی به مسعود انداخت . چقدر دلش می خواست اکنون در کنارش بود و با هم به صحبت می نشستند. نمی دانست تحت تاثیر چه حسی بود که ناخوداگاه به طرفش گام برداشت. وقتی مقابلش ایستاد به ارامی گفت:
    -اجازه هست؟
    مسعود همان طور که به او می نگریست با دست به نشستن
    دعوتش کرد .
    -امشب خیلی ساکتی!
    -کمی خسته ام.
    نازنین با دستپاچگی پرسید:
    -به خاطر من است؟
    -تو گناهی نداری که عاشق نیستی . در این بین فقط من مقصرم، منی که ناخواسته عاشق شدم. نو واقعا هیچ تقصیری نداری.
    -مسعود به من حق بده که نتوانم به این زودی جواب تو را بدهم . من به فرصت بیشتری نیاز دارم . خواهش می کنم مرا درک کن.
    -سعی می کنم درکت کنم . ولی نمی توانم . خیلی می ترسم نازنین ، می ترسم که جوابم منفی باشد ان وقت ...
    نازنین به میان خرفش پرید و گفت:
    -هر چه خدا بخواهد همان می شود. تو هم بهتر است امشب را شاد باشی . لااقل به خاطر خواهرت ستاره .
    مسعود با نگاه تبدارش او را نگریست و زمزمه وار گفت:
    -فقط به خاطر تو از این حال خارج می شوم .
    نازنین به خنده ای اکتفا کرد و از جا برخاست . هنوز چند قدمی دور نشده بود که با صدای مسعود بر جای خود ایستاد:
    -نازنین !؟
    بی اختیار گفت:
    -جانم.
    و بعد پشیمان شد و سرش را به زیر انداخت.
    مسعود خنده شیرینی بر لب اورد و گفت:
    -درست است که تو به من تعلق نداری ولی من نسبت به تو تعصب خاصی دارم . کاش امشب این قدر به خودت نمی رسیدی . اگر کمی ساده تر بودی بهتر بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/