صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل8 -9 - 10- 11

    سه ماه از بعد ازظهری که خانم محتشم برایم صحبت کرد می گذشت، اما بعد از آن روز حتی کلمه ای به آن مطالب نیفزوده بود.صبا همچنان روزهای شنبه همراه اکرم پیش مشاور می رفت، حالش بهتر شده بود و آن ترس کم رنگتز.
    اکثر روزهایی که صبا به همراه اکرم از خانه خارج می شد سرو کله ی کیارش پیدا می شدو من مجبور به پذیرایی از او می شدم، در چشمهای خانم محتشم چیزی بود که من همیشه به ناراحت بودن از حضور کیارش تعبیر می کردم.
    کیارش همیشه می گفت، اومدم یه سر به علی بزنم!
    اما جالب اینجا بود که همیشه قبل از آمدن او خانه را ترک می کرد.
    یک هفته تا عید مانده بود ودل توی دلم نبود، می توانستم بعد از مدتها دو شب را در خانه و کنار مادر باشم.کمی میوه داخل ظرف ریختم و چای را دم گذاشتم،تصمیم داشتم حرف را به دایی فریدون بکشانم و از خانم محتشم بخواهم بقیه ماجرا را تعریف کند.
    ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم:خونه از تمیزی داره برق می زنه ! عاشق این تمیزی موقع عیدم!
    خانم محتشم آهی کشید و گفت: وقتی جوون تر بودم عاشق بهارو عید بودم اما حالا فقط خاطراتی رو یادم می آره که قلبم رو تو خودش فشار می ده!عید برام خاطرات فریدون رو می آره...
    در دل گفتم:زدی تو خال!
    وقتی دیدم ادامه ی حرفش رو نزد گفتم: چرا؟
    خانم محتشم نفس عمیقی کشید و گفت:انگار امروز وقتشه!باشه..!
    ذوق زده بلند شدم و گفتم:بذارید برم چای بیارم تا دوباره دکم نکنید!
    با شنیدن صدای زنگ اه از نهادم بر آمد، حدس می زدم کیست. در چشمهای خانم محتشم هم ناراحتی دیده می شد.خواستم بگویم جواب ندهیم تا برود ، اما درست نبود.
    بی میل به سمت گوشی آیفن رفتم و در را باز کردم و همانجا ایستادم می دانستم با ماشین داخل آمده پس زیاد طول نمی کشید که در را باز کند و داخل بیاید. سویی شرت سفید رنگی به همراه
    شلوار جین خوش دوختی پوشیده بود . با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام به خوشگلترین پرستار دنیا!
    به سردی گفتم:سلام!و بعد در دل گفتم:ای بر خرمگس معرکه لعنت!همین رو کم داشتیم...
    سپس به طعنه افزودم: کسی بهتون گفته ریحانه تند و تند اینجاست که شما دم به دقیقه اینجایید؟
    با صدای آرامی گفت:قضیه بین من و ریحانه تمام شده...!
    رنگ از رویم پرید . خدای من چرا ریحانه چیزی به من نگفت؟ با دهان باز گفتم:چرا؟شما دو تا که همدیگر رو خیلی دوست داشتید!
    لبخند روی لبهایش بازی می کرد ، گفت:من و ریحانه به درد هم نمی خوریم، من زن می خوام نه یه نی نی کوچولو!
    عصبانی شدم و گفتم: چطور قبلاَ که حرف می زدید در مورد نی ی بودن ریحانه چیزی نمیگفتید...
    در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد ادامه دادم:شما پسرا..چی فکر کردید؟ که اگه دلتون بخواد می تونید رابطه رو قطع کنیدو اگه دلتون نخواد نه؟خیلی پستید!
    به سرعت از او دور شدم و به آشپزخانه رفتم و برای فرونشستن بغضم لیوانی آب ریختم و لاجرعه سر کشیدم. خانم محتشم به صدای بلند مرا صدا کرد: کیانا جان، کجا موندی؟
    من هم با همان لحن گفتم:اومدم!
    با دستان لرزانم که نمی توانستم لرزش آنها را کنترل کنم چای را ریختم و بردم. فنجان چای خانم محتشم را روی میز عسلی کنارش گذاشتم و سینی را روی میز ودر دل گفتم خودش که دست داره، خم شه و برداره!
    کیارش با شیطنت گفت: چای برای شماست یا من؟
    یه سردی گفتم: من چای میل ندارم، ممنون!شما میل کنید!
    خانم محتشم نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و حرفی نزد.
    کیارش نگاهش را به من دوخت و گفت:طوری شده؟
    خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه!
    سکوت سنگین خانم محتشم هم دلیل مضاعفی شد برای اینکه احساس ناراحتی کند، مدام سر جایش وول می خورد . بعد از نوشیدن چای گفت: خاله جون، علی کی می آد؟
    خاله به کنایه گفت:مثل همیشه ساعت پنج به بعد پیداش می شه، امروز هم که بعد از ساعت شش.
    کیارش بلند شد و گفت: پس من اون ساعت می آم.
    خانم محتشم سری تکان دادو گفت: کار خوبی می کنی عزیزم!
    برای بدرقه اش، بی میل بلند شدم وتا پشت در ساختمان رفتم. قبل از خداحافظی به سمتم برگشت و گفت:
    -شنیدم این رضای اسکول هم خاطرت رو می خواد...
    اخم هایم در هم رفت، رضا را دوست داشتم نه آنطوری که رضا فکر می کرد بلکه جور دیگری و طاقت بی احترامی به او را نداشتم. گفتم:شما رو چی صدا می کنن؟ پول...؟هر چند اگه بگن واقعاَ لقب با مسمایی رو بهتون دادن، چون کسی که دختری مثل ریحانه رو اونطور دور بندازه باید هم این لقب رو بگیره! خداحافظ آقا!
    بدون اینکه رفتنش رو نظاره کنم برگشتم و به سمت نشیمن به راه افتادم . صدای بسته شدن در را که شنیدم زیر لب غریدم:
    -مرتیکه ی پست! ریحانه چطور طاقت آورده...چطور این پست فطرت رو نشناخته؟..
    خانم محتشم با دبدنم گفت: چی شده کیانا؟
    بغضم ترکید و گفتم:اون گفت هر چی بین اون و ریحانه بوده تموم شده...!
    خانم محتشم با دهان باز مرا نگاه کرد و گفت: یعنی چه؟
    روی مبل کنار دستش نشستم و گفتم:نمی دونم! به شوخی گفتم کسی بهتون گفته ریحانه تند وتند اینجاست...برگشت گفت، هر چی بین ما بوده تمومه!
    خانم محتشم گفت: ریحانه هم حرفی بهت زده؟
    اشکم را با دست پاک کردم و گفتم:در مورد تموم شدن نه، اما می گفت کیارش خیلی عوض شده و کیارش همیشگی نیست! وای خانم محتشم، ریحانه به حد مرگ کیارش رو دوست داره..
    خانم محتشم با ناراحتی سری تکان داد و گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن!امید به خدا که کارشون درست می شه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بلند شدم و فنجانهای خالی را درون سینی گذاشتم . خانم محتشم گفت: دو تا چای برای خودمون بیار ، مگه نمی خواستی بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم؟
    لبخندی زدم و گفتم: الان می آم!
    ****************
    - شوکت بعد از تموم شدن مهمونی اومد تو اتاقم و یه سیلی محکم زد تو گوشم، با دهان باز نگاهش می کردم که دوباره سیلی دیگری به گوشم زد ورفت. دیگه باهام حرف نمی زد وبا یه کینه ای نگام می کرد که می ترسیدم تو چشماش نگاه کنم.
    بالاخره پدر از مهین برای شاهین خواستگاری کرد و اونم قبوی کرد،قرار شد مجلس نامزدی اون دو تا رو تو خونه ی بزرگ عمو بگیریم . مطمئن بودم خونواده ی حشمتی هم دعوت دارن، دل توی دلم نبود. آخرین بار یه ماه قبلش دیده بودمش توی جشن تولد خانم کمالی، همسر یکی از دوستای بابا.
    برای اولین بار بود که توی زندگیم برای انتخاب و خرید لباس وسواس به خرج می دادم . آخرهای تابستون بود و هوا رو به خنکی می رفت، یادمه یه سارافون مشکی بلند تنم بود با یه پیراهن مردونه ی سفید، موهام رو هم بالای سرم جمع کردم. به قدری خوشگل شده بودم که بابا پیشونیم رو بوسید و گفت: امشب پسرا همدیگر رو می کشن!
    مامانم هم خیلی تعریف کرد اما شوکت پوزخندی زد و رفت. ناراحت شدم اما کاری از دستم ساخته نبود، ولی نمی تونستم تنفرش رو هضم کنم.
    مهمونی بزرگی بود. چشای شاهین و مهین از خوشحالی برق می زد. از خدا خواستم به زودی همچین مجلسی برای منو فریدون برگزار بشه. همون موقع که فکر فریدون به ذهنم خطور کرد، صدایی کنار گوشم گفت: باید به مادرتون بگم امشب شما یه کامیون اسفند برای دود کردن لازم دارید!
    برگشتم و هرمز رو روبروم دیدم، لبخندی زدم و ازش تشکر کردم . تو چشماش اونقدر شیفتگی بود که معذبم می کرد، نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت:امشب بقدری زیبا شدید که نفس ادم موقع نگاه کردن به شما بند می آد!
    خیلی سرد جوابش رو دادم: ممنونم آقا!
    فهمید خوشم نیومد، حرف رو به جشن تولدم کشوند و گفت: چرا بنده رو دعوت نکردید، واقعاَ ناراحت شدم!
    لبخند خشکی زدم و گفتم: بنده جشن تولد بزرگی نگرفتم که همه رو دعوت کنم، بعد هم جشن تولدم دخترونه بود!
    لبخندی زد و با شیطنت گفت: چه بهتر!
    می خواستم خفه اش کنم ولی با گفتن، با اجازتون!
    از زیر نگاهش فرار کردم و زیر لب غر می زدم: این چه کلید کرده به من...
    فریدون حرفم رو قطع کرد : کی جرأت کرده کلید کنه به شما؟
    با دیدنش لبخندی زدم و سلام کردم، با شیطنتی که همیشه تو نگاش بود گفت : سلام به روی ماهت! چطوری ؟ چه خبر؟
    خنده ام گرفت و گفتم: خوبم! خبر سلامتی!
    نگاهم به مهین و شاهین بود که چشم تو چشم هم دوخته بودن، همیشه عاشق دیدن نگاه خیره ی یه عاشق و معشوق بودم که متوجه هیچ چیز به جز خودشون نیستن! فریدون آهسته گفت: می تونم امید وار باشم جای داماد محترم،بنده رو جایگزین کردید و به جای عروس خودتون رو!
    خنده ام گرفت اما هیچ نگفتم . نگاهش رو تو صورتم چرخوند ، حالت پر احساس نگاهش باعث شد سرم رو بندازم پایین و از نگاه کردن تو چشماش پرهیز کنم . دوباره با همون لحن گفت:
    -میتونم امیدوار باشم به جای شازده دوماد توی ذهنتون ، بنده رو جایگزین می کنید؟ آره؟
    خندیدم و گفتم؟من تا وقتی شوکت عروسی نکرده نمی تونم جواب سؤال شما رو بدم!
    با مظلومیت گفت:حداقل بگو ازم خوشت می آد یا نه...
    خنده ام رو کنترل کردم و گفتم:از قدیم گفتن عجله کار شیطونه!
    آهی کشید و گفت: قدیمیا که به درد من دچار نشده بودن، نفسشون از جای گرم در می اومده.
    چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:اگه شوکت شوهر کنه، دیگه حرفی در مورد ازدواج با من نداری؟
    در حالی که سرخ شده بودم گفتم: من الان هم حرفی در مورد ازدواج با شما ندارم!
    با دهان باز نگاهم می کرد که از زیر نگاهش فرار کردم، صدای خنده ی قشنگش رو پشت سرم می شنیدم که برام زیبا ترین موسیقی دنیا بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از اون شب کاری کرد که اصلاَ توقعش رو نداشتم، ظرف دو هفته سه تا خواستگار برای شوکت فرستاده بود که هر سه تاشون پسرای خوب و پولدار و مقبولی بودن، اما شوکت به هر سه تاشون جواب منفی داد.بعد از رفتن سومین خواستگارش یورش آورد به اتاق من و هلم داد روی تخت،تو چشماش پر از خشم و دیوونگی بود.
    دستش رو گذاشت رو گلوم و گفت:به اون آشغال بگو شوهر نمی کنم که راه برای اون بی شرف و تو باز بشه!
    به سرفه افتاده بودم و داشتم خفه می شدم که دستش رو برداشت و اینبار به حالت تهدید گفت: قسم می خورم ایندفعه واقعاَخفت می کنم...!تو یه آشغالی که عشقم رو از چنگم در آوردی!
    به زور تو نستم بگم : اون تو رو دوست نداره، تو براش مثل یه خواهر می مونی!
    دستش رو انداخت لای موهام و صورتم رو نزدیک صورتش اوردو با صدای آرومی گفت:اون دوستم داشت...تو ازم دزدیدیش!
    درد مانع از این می شد که درست فکر کنم، ناخنهام رو فرو کردم تو دستش تا موهام رو رها کرد . هلش دادم عقب و گفتم:
    -آدم ها وقتی عاشق یکی اند هیچ کس به چشمشون نمی آد الا اون عشق .خود فریدون بهم گفت با تو مثل یه دوسته نه چیز دیگه!
    فریدون هم مال تو نبود که بخوام بدزدمش...!
    سیلی که از دست اون خوردم باعث شد بقیه حرفم رو بخورم، ولی بعد به حالت تهدید گفتم:دفعه آخرت باشه که به صورت من سیلی می زنی!
    با تمسخر گفت: مثلاَ چه غلطی می کنی؟
    من هم با همان لح گفتم: جوابش رو می گیری!
    با لحن پر کینه ای گفت: با زبون خوش بهت می گم پات رو از زندگی من بکش بیرون،دالا بد می بینی...خواهر!
    -من پام تو زندگی تو نیستش که بخوام ازش بکشم بیرون، تو پات رو از زندگیم بکش بیرون!
    پوزخندی زد و گفت: خودت خواستی!
    و از اتاق من رفت بیرون . پیش خودم فکر کردم روش رو کم کردم و به قول الانیها گذاشتم تو کاسش و حالش رو جا آوردم، اما گذشت زمان ثابت کرد اون بدجور گذاشته تو کاسه ام!
    رفتار شوکت از اون روز عوض شد ، شدش یه خواهر مهربون و یه دختر نجیب که روی حرف بابا حرف نمی زد. مامان که از خرید یا بیرون می آمد خودش یه لیوان شربت خنک براش می آورد و با مهربونی می گفت:
    -الهی بمیرم مامان!رنگ به روت نمونده . تو رو خدا به راننده بگو ببردت هر جا خرید داشتی اونجا پیادت کنه ، چرا اینقدر از پاهات کار می کشی!
    یا تورو خدا حرص و جوش نزن ، عمه است دیگه یه حرفی می زنه شما حرص نخور...!
    جوری شده بود که خانم شده بود نور چشمی بابا و مامان . نمی دونستم چه نقشه ای داره اما دلم شور می زد و گواهی بد می داد.
    مهین و شاهین سه ماه بعد مراسم نامزدیشون تصمیم به ازدواج گرفتن، قرار بود بیان خونه ی خودمون.
    تو گیر ودار مقدمات عروسی این دو تاهرمز ازم خواستگاری کرده بود، پدرم هم به پدرش گفته بود باشه بعد از عروسی بچه ها جواب می دیم.
    بابام یه مدت بود باهام سرسنگین شده بود، می دو نستم زیر سر شوکته اما نمی دونستم چی بهش گفته ، یه ماهی بود منو به هیچ مهمونی نمی برد و فقط شوکت همراهشون بود. مهین تو یکی از حین مهمونی ها شاهد جرو بحث فریدون و شوکت بوده.
    می گفت شو کت ازش خواسته باهاش همراه شه، فریدون هم به امید اینکه خبری از من بگیره باهاش رفتهبود. مهین می گفت از فضولی داشتم می مردم،آروم پشت سزشون راه افتادم و خودم رو قایم کردم. فریدون وقتی می بینه کسی نیس دستپاچه می شه و با نگرانی می پرسه:شوکت خانم اتفاقی برای شهلا افتاده؟چند مدته تو هیچ کدوم از مهمونی ها نیست،از نگرانی دارم میمیرم!
    رنگ شوکت پریده بود و در حالی که نفس نفس می زده گفته: تو چند ساله منو مچل خودت کردی که با خواهرم نرد عشق ببازی؟
    فریدون با دهان باز نگاهش می کنه و می گه:من یادم نمی آد تو این چند سالی که شما رو می شناسم حرفی از عشق بهتون زده باشم یا حرکتی کرده باشم که معنیش عشقه! انگار دچار سوءتفاهم شدید. شما در نظرم مثل یک خواهر می مونید! من همه قلبم، حسم فقط شهلاست و چند ساله که دیوونشم!
    مهین می گفت: شوکت با کینه بهش گفته: هیچ وقت نمی ذارم بهم برسید،این رو مطمئن باشید...!
    از وقتی این حرف رو شنیدم دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم...خلاصه داشتم می گفتم عروسی تو باغ گرفته بود و می دونستم فریدون می آد. دل تو دلم نبود . مدتها بود ندیده بودمش و دلم براش پر می زد. چشمام تو جمعیت می چرخید که روی شوکت و منوچهر پسر عمه ام ثابت موند، از تعجب داشتم پس می افتادم. اروم به طرفشون رفتم و به طعنه گفتم:منوچهر خا ن خوش می گذره؟
    منوچهر دست شوکت رو تو دستش گرفت و گفت:
    -آدم پیش همسر آیندش بایسته و بهش خوش نگذره؟
    دهنم از تعجب باز مونده بود. به زور خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: همسر آینده؟
    شوکت گوشه چشمی نازک کرد و گفت:بعد از عروسی داداش مراسم نامزدی ما برگزار می شه! یکی دو هفته ی دیگه!
    لبخندی زدم و گفتم: تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید!
    منوچهر سری تکان داد و گفت: مطمئن باش می شیم!
    ازشون فاصله گرفتم و با خودم گفتم: خدا نجار نیس اما در و تخته رو خوب جفت هم می کنه!

    - عزیزم یه لیوان آبی، چایی چیزی می آری؟ من عادت به این همه حرف زدن ندارم گلوم خشک شده!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به سرعت بلند شدم .باورم نمی شد من در منزل عشق قدیمی دایی ام مشغول به کار بودم ، عشق دا یی ام که باعث شده بود بعد از این همه سال هنوز مجرد بماند. چرا با دایی من ازدواج نکرده؟ چرا فلج شده؟ چرا...؟ دوست داشتم بدانم با چه کسی ازدواج کرده؟
    با دو فنجان چای برگشتم، خانم محتشم با دیدن سینی در دستم گفت:
    - دستت درد نکنه دخترم!یه زحمت دیگه می کشی؟
    سینی را روی عسلی کنار دستش گذاشتم و گفتم: بفرمائید!
    لبخندی زد و گفت: یه زنگ بزن به علی ببین کجا هستن!
    چشمی گفتم و تلفن بیسیم را برداشتم و شماره موبایلش را گرفتم،صدای گرم دکتر در گوشی پیچید: جانم!
    - سلام دکتر!
    صدای خنده ملایمش در گوشم پیچید: سلام خانم کوچولو ، دیر کردیم ؟ نگرانمون شدید؟حالا نگران من شدی یا صبا یا اکرم خانم؟
    خنده ام گرفت و گفتم: نخیر!نگران شما که اصلاَ نشدم نگران صبا هم نشدم فقط نگران اکرم خانم شدم!
    با صدای آرامی گفت: خوش به حال اکرم خانم! چه کار کرده اینقدر عزیزشده، من و صبا هم همون کارو کنیم!
    صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. گفتم: دکتر خیلی مونده به خونه برسید؟
    - آ...! الان جلو دریم، در رو بزن!
    چشم هایم از تعجب گرد شده بود . بدو خودم را به آیفن رساندم و در را باز کردم. تا وقتی صبا از داخل ماشین پیاده شد باور نمی کردم، از خوشحالی می خواستم بغلش کنم که خود صبا کار را برایم راحت کردچون به طرفم دوید و بغلم کرد. علی اشاره کرد حرفی در مورد ماشین نزنم، سزی به نشانه فهمیدن تکان دادم و سلام کردم.
    علی با خنده گفت: علیک سلام! نمی خوای قطع کنی؟
    به گوشی درون دستم نگاهی انداختم و زدم زیر خنده
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل ۹ ۱۰ و ۱۱
    - کیارش جون بهت گفتم وقتی هوس دیدن منو می کنی شنبه نیا، یا اگه می یای ساعت شیش به بعد بیا! دلیل این همه فراموشی رو نمی دونم!
    کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:خب وقت آزاد من امروزه!
    علی پوزخندی زد و گفت: اِ؟ بعد از ظهر اولین روز کاری؟ خوش به حالت! حالا دلیل این همه علاقت به من چیه؟ دارم مشکوک می شم.
    بلند شدم و دست صبا را گرفتم و گفتم:صبا جون وقت خوابشه، شب بخیر بگو بریم بالا!
    در چشم های کیارش ناراحتی و رنجیدگی از حرف من به وضوح دیده می شد، به قدری از او بدم اومده بود که برام مهم نبود. صبا گونه ی خانم محتشم را بوسید و شب بخیر گفت. منهم شب بخیر آرامی گفتم و از نشیمن خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - آخیش! راحت شدم!
    صبا با کنجکاوی پرسید : از چی؟
    نگاهم را به صورت او دوختم وفهمیدم بی موقع حرف زده ام، گفتم: از نشستن! حالا بدو تا نگرفتمت!
    صدای خنده قشنگش بلند شد و به سرعت به سمت پله ها دوید، من هم به دنبالش . وقتی نزدیکش می رسیدم جیغی از خوشحالی می کشید و سرعتش را بیشتر می کرد یا از زیر دستم فرار می کرد.
    وقتی مو هایش را خشک کردم و لباس خواب به تنش نمودم زمزمه کرد:
    - کیانا جون، می شه م دخترت بشم؟
    نمی دانستم چه بگویم، گفتم: ولی تو مادر بزرگی داری که بیشتر از مادر دوستت داره! من هم درست مثل دختر خودم دوستت دارم. با تردید پرسید:
    - یعنی اگه مامان بزرگ بفهمه ناراحت می شه؟
    - ممکنه!
    لحظه ای تأمل کرد و گفت:کیانا جون یه فکر خوب!
    با دقت نگاهش کردم و گفتم: باز چه فکری کردی شیطون کوچولو که چشمات داره برق می زنه؟
    ذوق زده گفت:تو اگه با دایی عروسی کنی اونوقت مامان بزرگ ناراحت نمی شه!
    هاج و واج نگاهش کردم و بعد به آرامی به باسنش زدم و گفتم: بدو بگیر بخواب!
    به اخم هایم نگاهی انداخت و گفت:اگه ناراحت شدی ببخشید!
    نتوانستم به رویش لبخند نزنم، گفتم: باشه! حالا سر جات دراز بکش!زود!
    پتو را رویش کشید و گفت: امشب نمی خوام قصه بگی ، خوابم می آد!
    پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:باشه عزیزم! شب بخیر!
    از پله ها پایین رفتم، هوس یک لیوان چای کرده بودم. دم در آشپزخانه ایستادم و گفتم:ببخشید اکرم خانم!
    دیگر مثل قبل سایه هم را با تیر نمی زدیم، به سمتم برگشت و گفت: بله خانم!
    - می تونم اینجا بشینم یه چای بخورم؟
    - تو فنجون می خورید یا لیوان؟
    می دانستم دوست ندارد کسی در کارش دخالت کند پس نشستم و گفتم:لیوان!کم رنگ باشه لطفاَ!
    وقتی لیوان را مقابلم گذاشت پرسیدم:شما نمی خورید؟
    برای لحظه ای نگاه پر صلابتش را به من دوخت و گفت: چرا!
    لیوانی هم برای خود ریخت و آورد، وقتی نشست پرسیدم: مهمونشون رفت؟
    اکرم با صدای بم و کلفتی گفت: آره زیاد نموند!
    سپس با تردید پرسید:روز اول عید رو می ری خونتون؟
    هوا را با لذت به ریه هایم فرستادم و گفتم: آره!دلم برای مامانم لک زده.دلم می خواد تا آخر شب پیش مامانم بشینم و عطر تنش رو به ریه هام بفرستم. دلم لک زده برای اینکه مامانم موهامو ناز کنه، با اینکه جمعه ها صبح تا بعد از ظهر پیششم باز دلتنگشم، با اینکه...
    زدم زیر گریه، برای اولین بار دست نوازش اکرم را روی سرم حس کردم ، داشت گریه می کرد، باورم نمی شد بلد باشد گریه کند. فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم!
    نگاه سردش رنگ عوض کرده بود و رنگ مهربانی به خود گرفته بود. گفت: به جز مادرت کس دیگه ای رو نداری؟
    آهی کشیدم و گفتم:چرا!فامیل زیاد داریم، منتهی بعد از ورشکست شدن بابام و مردنش دیگه اسمی از مانبردن!
    اکرم آه پر صدایی کشید و گفت:می دونم، رسم دنیا اینه. دفعه اول که دیدمت گفتم امکان نداره از روزگار سختی دیده باشی!
    معلوم بود تو ناز ونعمت بزرگ شدی! چاییت رو بخور!
    لیوان چای را بر داشتم و گفتم:شما خیلی وقته اینجا کار می کنید؟
    آهی کشید و گفت: آره! نزدیک سی و یکی دو ساله!
    جرعه ای از چای را نوشیدم و گفتم:چطور سر از اینجا در آوزدید؟
    اکرم در حالی که چایش را می نوشید گفت:چهارده سالم بود که شوهر کردم، خانواده ی ما یه خانواده ی ندار وفقیر بود و پر از بچه!سیزده تا خواهر و برادر کوچیک و قد ونیم قد داشتم و پدرم ، جاشو کشتی بود.ابراهیم شوهرم راننده ی خانم بود، اومد شهرمونو باهام عروسی کرد و برم داشت اورد اینجا ، مرد خوبی بود خدا بیامرزدش. اون موقع منصوره خانم ،آشپز و کلفت خانم بود وایستادم ور دستش و آشپزی و خونه داری رو ازش یاد گرفتم بعدم که اون رفت من موندم به جاش.
    کنجکاو شده بودم، پرسیدم:همسرتون خیلی وقته فوت کردن؟
    چشم هایش پر از اشک شد و گفت:نه! یه ساله!
    آرام گفتم: خدا بیامرزدش!بچه ندارید؟
    آه اینبارش بلند تر و غمگین تر بود: نه! من بچه دار نمی شدم اما خدا بیامرز ابراهیم خاطرو رو می خواست طلاقم نداد!
    لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم: از فامیل هاتون،خواهرتون و برادرتون خبر ندارید؟
    نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:نه!از وقتی شوهر کردم دیگه هیچ کدوم رو ندیدم! اونقدر تو غربت موندم تا وطن از یادم رفت!
    دلم برای تنهاییش گرفت و گفتم:تو رو خدا منو مثل دختر خودتون بدونید.
    برای اولین بار لبخند بر لبش نشست و گفت: تو دختر خودمی!
    دستم را دورش حلقه کردم و سرش را بوسیدم. دیگه از او بدم نمی آمد.دلم گرفته بود و خوابم نمی برد، بلند شدم و آرام از پله ها پایین رفتم. هنوز هوا سردی خود را داشت. پالتوم را به تن کردم و کلاهش را روی سرم گذاشتم. چراغهای باغچه موقع شب همیشه روشن بود.
    روی شن ریز پا گذاشتم و هوای پاک شب را به ریه هایم رساندم. روی یکی از نیمکتهای کنار شن ریز نشستم، سرم را رو به عقب گرفتم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم. صدا ی جیر جیر ،جیرجیرکی سکوت شب را نقطه چین می گذاشت.
    در ان سکوت دلم گرفت، دلم می خواست با کسی حرف بزنم و فرقی نمی کرددر مورد چه چیزی اما دوست داشتم حرف بزنم. با صدایی بلند که به خوبی به گوشم می رسید گفتم:
    عاشق بیدل کجا با خلق عالم کار دارد
    بگذرد از هر دو عالم هر که عاشق یار دار دار
    کار عاشق است و مستی نیستی در عین هستی
    بگذرد از خودپرستی هر که با ما کار دارد

    صدای علی باعث شد از وحشت قالب تهی کنم: واقعاَ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بلند شدم و ایستادم با دیدن او که با چشم های خندان مرا نگاه می کرد عصبانی شدم و گفتم:شما اینجا چه کار می کنید؟
    کمی جلوترامد و پا روی شن ریز گذاشت و گفت:اومده بودم کمی قدم بزنم که صدای کسی رو شنیدم که داشت...
    میان حرفش اومدم و گفتم:اِ؟ آفرین دکتر بلدید فالگوش وایستید؟
    با خنده گفت:احتیاجی به فالگوش ایستادن نبود، صدات بقدری بلند بود که اگه می خواستم هم نمی تونستم گوش ندم.صدای قشنگی برای دکلمه ی شعر داری!
    خنده ام گرفت، خیلی راحت موضوع رو عوض کرد. روی نیمکت نشست و گفت:تو اینجا چی کار می کنی خانوم کوچولو؟
    در طرف دیگر نیمکت نشستم و گفتم:بد جور بی خوابی به سرم زده بود،اومدم کمی قدم بزنم و هوایی تازه کنم!
    دستها را به سینه زد و گفت:چی شده؟
    دست هایم را درون جیب های پالتوم مخفی کردم تا از چشم سرما دور نگهشان دارم. نگاهم را به روبرو دوخته بودم و بدون اینکه چیز خاصی رو نگاه کنم گفتم: نمی دونم!
    آرام گفت: از کیارش دلخوری؟اون دهن لق حرفی زده که ناراحت شدی؟
    با این حرف انگار تازه به یاد کیارش افتاده بودم، به طرفش برگشتم و گفتم: اهان!راستی واقعیت داره رابطه بین اون و ریحانه...
    میان حرفم آمد و با خنده گفت:معلوم می شه فکرت حول این موضوع هم نمی چرخید. راستش به من هم این حرف رو زد!
    برای ریحانه ناراحت بودم، زمزمه کردم:آخه چرا؟
    - نمی دونم!
    اما از چشمانش می شد فهمید که می داند موضوع از چه قرار است و حرفی نمی زند. پس از دقایقی که به سکوت گذشت در حالی که به آسمان می نگریستم گفتم: بعضی وقتها بی دلیل دلتنگ می شوم، دلتنگ روزهایی که یه دختر کوچولو بودم. اون موقع ها که با ، بابا و مامام می رفتیم پیک نیک. وقتی بابا بغلم می کردو به هوا پرتابم می کرد می ترسیدم اما موقع فرود اومدن وقتی دستهای از هم باز شده ی پدرم رو می دیدم دلم قرص می شد. چه لذتی می بردم وقتی رو شونه هاش سوار می شدم، تو عالم بچگی فکر می کردم اون بالا بودن یعنی تو سقف آسمون نشستن و پایینی زمین رو دیدن.
    زمستونا که واسه تلسکی سواری می رفتیم و صورتم از سرما یخ می زد بغلم می کرد وصورتم رو به صورتش می چسبوند، چشم هام رو می بستم و با هرم نفسهاش گرم می شدم.وقتی خسته می شدم از راه رفتن و بازی کردن،بغلم می کرد و سرم رو روی شونه های پهنش می ذاشت...سرم رو که رو شونه اش می ذاشتم خوابم می برد، خوابی پر از آرامش. وقتی چشمام رو باز می کردم، می دیدم تو تختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و لباسام عوض شده. نمی فهمیدم بابا منو آورده یا مامان ، چشمام رو می بستم و می خوابیدم...ببخشید دکتر مثل اینکه زیادی حرف زدم!
    لبخندی زد و گفت: نه! ادامه بده! مثل اینکه بابا رو بیشتر از مامان دوست داشتی!
    نگاهش کردم و گفتم:شما بین چشم راست و چپ می تونید فرقی بذارید؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت:نه!
    نفسی تازه کردم و گفتم:پس بین پدر و مادر هم نمیشه توفیری گذاشت،اگه با یکیشون راحت باشی دلیل نمی شه اون رو بیشتر ازاون یکی دوست داشته باشی. پدرم علی رغم قد و جثه بزرگی که داشت یه قلب داشت اندازه گنجشک. تا مو قع مرگش هم منو مثل یه دختر کوچولو صدا می کرد و همیشه بهم می گفت عروسکم، کوچولوی بابا یا القابی بسیار خنده دار تر از این، منتهی مامان برعکس بابا از اول منو محکم بار آورد....
    خنده ام گرفت.دکتر گفت: به چی می خندی؟
    - ببخشید یاد یه اتفاقی افتادم... نه سالم بود و خونه ی عمه ام دعوت داشتیم. یه پسر عمه ی زورگو داشتم که از من سه سالی بزرگتر بود به اسم پژمان، خیلی اذیتم می کرد و موهامو که بلند بود و همیشه گیس بافت شده تو دستش می گرفت و می کشید .یه بار که برای چغلی پیش مامان رفتم، مامان گفت اگه می تونی بزنش اگه نه که حق نداری بیای و به من شکایت کنی!
    در حالیکه گریه می کردم گفتم:اما اون از من یزرگتره!
    مادر گفت: اول اشکاتو پاک کن، دخترای ترسو گریه می کنن! اگه چهارتا هم بخوری یه دونه می تونی بزنی، سعی کن زرنگ باشی!
    حرف مادر باعث شد برگردم تو حیاط، وقتی منو دید دست انداخت و گیس بافم رو گرفت من هم دهنم رو باز کردم و ساعدش رو به دندون گرفتم. نتیجه ی کار این شد که پای چشم راستم کبود شد و جای دندونای من هم کاملاَ تو گوشت دستش باقی موند، بعد از اون جریان دیگه کاری به کار من نداشت!
    دکتر از خنده ریسه رفته بود، چند دقیقه ای که خندید آرومتر شد و گفت: به تو دختر کوچولو نمی اد همچین کارایی هم بلد باشی!
    با شیطنت گفتم: کجاش رو دیدید! ... راستی دکتر در مورد صبا یه مسأله ای رو می خواستم بگم!
    علی در چشمانم زل زد. نمی توانستم بقیه حرفم را بزنم، بین گفتن و نگفتن گیرافتاده بودم. علی متعجب گفت:خب بگو!
    با تردید گفتم: تو ور خدا ناراحت نشید ها...!
    خنده اش گرفت و گفت: نه ! بگو!
    سریع گفتم: چرا شما ازدواج نمی کنید؟
    در حالی که هاج و واج نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی به صبا داره یچه!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فکر می کنم اون احتیاج به مادر داره! یه کسی که بهش بگه مادر. به شما هم به چشم دایی نگاه نمی کنه، شما رو مثل پدر دوست داره!
    انگشتانش را بین موهای پر پشتش فرو برد و کلافه گفت:خودش بهت گفت؟
    زل زدم تو صورتش و گفتم:ابن طوری که نه...!
    بعد تمام مکالمه ی بینمان را برای او بازگو کردم، برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس گفت:کیانا اون عاشق توئه!می خواد به این شیوه تو رو پیش خودش نگه داره!
    آرام گفتم: من نمی تونم برای مدت طولانی این نقش رو بازی کنم....
    سرش به سویم چرخید و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت: می خوای بری؟
    خندیدم و گفتم: فعلاَ که بسته شدم به ریش شما! اما خب بالاخره که چی؟ اگه بتونم به نسبت رشته ی تحصیلیم کاری پیدا کنم می رم.
    نگران نباشید تا وقتی ماما ن برای صبا پیدا نکردید هستم...اما عجله کنید!
    نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن پر خنده ای گفت: فعلاَ نقش پدر ومادر از فاصله ی دور رو بازی کنیم تا مجبورمون نکرده تن به خواسته اش بدیم، ازدواجی با اشک و آه یک دختر کم سن و سال و مردی پیر و مسن!
    خنده ام گرفت. نمی دانم چرا حس کردم حرف درون چشماش چیز دیگریست، دودر از خنده و شوخی ظاهرش. همچون حرف دل من که فرق داشت با خنده و شوخی های ظاهرم. بلند شدم و گفتم:دیگه دارم یخ می زنم، بهتره بریم بخوابیم تا از زور پر حرفی خودمون رو خفه نکردیم!
    بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: مطمئم پدرت با وجود دختری مثل تو خوشبخت ترین پدر دنیا بوده!
    با شیطنت گفتم: دخترا همشون پدراشون رو خوشبخت ترین موجود دنیا می کنن، زود باشید ازدواج کنید تا شما هم این خوشبختی رو درک کنید!
    لبخندی زد و گفت: بدون قلب نمی شه ازدواج کرد، منم قلبی ندارم که بخوام ازدواج کنم!شب به خیر خانم کوچولو!
    شب به خیر را آرام زمزمه کردم و به طرف ساختمان دویدم، خودم بهتر از هر کسی می دانستم که از زور حسادت دارم خفه می شم!
    زیر لب به ثریا لعن و نفرین بود که نثار می کردمو از علی دلخور بودم که هنوز به فکر اوست انگار بزرگترین خیانت را در حق من کرده، خود را محق می دانستم از او ناراحت باشم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم،دهم،یازدهم-3

    با تکان دست اکرم آرام چشم گشودم و با چشم های نیمه باز سلام کردم،اکرم پاسخ سلامم را داد. بدنم را کش و قوسی دادم و گفتم:
    -چقدر خسته ام، ساعت چنده؟
    اکرم گفت: پاشو دیگه خانم! ساعت ده و نیمه!
    با شنیدن ساعت خواب از سرم پرید و بلند شد م و نشستم. موهایم دورم ریخته بود، شب گذشته حوصله ی بافتنش را نداشتم. وحشت زده پرسیدم:واقعاَ ساعت ده و نیمه؟
    سرس تکان داد و گفت: آره، پاشو!
    و خود اتاقم را ترک کرد. با جهشی از روی تخت پایین پریدم و نگاهم در آیینه میز تؤالت به چهره ام افتاد، وحشت کردم.
    موهای بلند و ژولیده ام را با انگشتانم سرسری مرتب کردم و جمع نمودم. به خاطر استرسی که داشتم نمی توانستم درست کارهایم را انجام دهم، دستم در آستین بلوزم گیر کرده بود. لحظه ای صبر کردم و نفسم را به تندی بیرون دادم و با عصبانیت غریدم:
    -لعنت بر هر چی آستینه!
    بالاخره حاضر شدم و از اتاقم خارج شدم. اکرم داشت از ناهارخوری خارج می شد، آرام پرسیدم: خانم اونجاست؟
    اکرم سری به نشانه پاسخ مثبت تکان داد. آرام زمزمه کردم : دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه!
    اکرم در پاسخ حرفم لبخند کوتاهی زد و رفت.آنقدر دلشوره داشتم که به این موضوع فکر نکردم در آن ساعت خانم محتشم در نشیمن می ماند.تقه ای به در زدم و وارد شدم، سر به زیر انداخته بودم.
    -سلام خانم، صبح به خیر! ببخشید که دیر بیدار شدم واقعیت اینه...
    صدای خنده ی خانم محتشم و علی و اکرم بلند شده بود. نگاهم را به اکرم که پشت سرم ایستاده بود دوختم، تا به حال خنده ی او را ندیده بودم . سپس نگاهم را به سوی خانم محتشم و در آخر علی چرخاندم.
    با تعجب پرسیدم: به چی می خندید؟
    صدای خنده ی علی دوباره بلند شد، کلافه شده بودم.خانم محتشم که متوجه ناراحتی من شد خنده اش را قطع کرد و گفت:
    -اول یه نگاه به ساعت بنداز بعد...
    علی میان حرف او آمد و گفت:بعد یه نگاه به پیرهنت!
    نگاهم روی ساعت چرخید، هفت و نیم بود. سرم را خم کردم، پیراهنم را برعکس پوشیده بودم و به خاطر همین بود که دستم در آستینش گیر می کرد. ناراحت شدم، نه از اکرم و خانم محتشم،بلکه از علی رنجیدم. تمام رنجیدگی ام را از چشمانم به صورتش پاشیدم، خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد . رو به خانم محتشم گفتم:یه چند دقیقه بنده رو ببخشید!
    و از ناهار خوری خارج شدم. با پا گذاشتن روی اولین پله اشکم سرازیر شد، از پله ها بالا دویدم و در را بستم و پشت در روی زمین نشستم. بغضم ترکید و به صدای بلند گریستم، دلم بد جور شکسته بود و دوست داشتم یه جور تلافی کنم. نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم و پیراهنم را در آوردم و درستش کردم اینبار با حوصله، موهایم را هم باز کردمو برس کشیدم و مرتب بافتم. بعد نگاهم را به آیینه دستشوئی دوختم . بیخوابی دیشب و گریه ی چند دقیقه ی پیش باعث شده بود چشمهایم پف کند، با آب سرد صورتم را شستم و شالم را بر سرنمودم . به اتاق صبا رفتم و بیدارش کردم ، یه ربعی هم حاضر شدن او طول کشید. با هم پایین رفتیم علی نبود. خانم محتشم با شرمندگی گفت:کیانا جون ببخشید فقط می خواستم باهات شوخی کنم فکر نمی کردم ناراحت بشی!
    لبخندی زدم و گفتم:نه...! ناراحت نشدم!
    بعد از خوردن صبحانه خانم محتشم پاکت سفیدی را به طرف من گرفت. متعجب گفتم: خانم، یک هفته به گرفتن حقوقم وقت دارم.
    خانم محتشم لبخندی زد و گفت:می دونم عزیزم! اما یادت باشه عیده، لازم می شه!
    آرام زیر لب تشکر کرده و پاکت را از خانم محتشم گرفتم. خام محتشم نگاهی به صبا انداخت و گفت:یه خواهشی ازت دارم کیانا..!
    چشمم را به صورت او دوختم و منتظر ادامه صحبتش شدم گفت:
    - امسال تو برای صبا خرید عیدش رو بکن!
    -حتماَ! ولی شما چی؟شما نمی خواهید خرید کنید؟
    - نه عزیزم!من خریهامو موقعی انجام می دم که تا این حد شلوغ نباشه!
    سری تکان دادم و گفتم: درک می کنم!
    پاکت دیگری به دستم داد ، حدث می زدم باید چک پول باشه گفت: اگه چیزی دیدی و خوشت اومد بخر. برای من، اکرم یا خودت فرقی نمی کنه!اکرم رو فراموش نکن، یه دست لباس کامل و شیک!
    همان موقع علی وارد شد و گفت:خبریه؟
    صبا ذوق زده گفت:آره دایی جون..!
    علی با شیطنت گفت: چه خبر؟
    صبا با آب و تاب گفت:داریم می ریم خرید عید،من و کیانا جون!
    علی زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:صبر کنید بعد از ظهر بریم!خیابونها شلوغه، خودم باشم خیالم راحت تره!
    خودم نمی توانستم دروغ بگویم،خوشحال بودم از اینکه علی هم با ما خواهد امد، رو به من گفت: ساعت چهار حاضر باشید می آم دنبالتون.
    با اکراه گفتم: باعث زحمتتون می شیم دکتر!
    به طعنه گفت: نه بابا!
    خنده ام گرفت، برای اینکه متوجه ام نشود رو به صبا گفتم:صبا جون بریم بالا!
    *****************
    لباسهایم را با وسواس بی سابقه ای انتخاب می کردم، وقتی مقابل آیینه ایستادم از تصویرم راضی بودم. رو به صبا گفتم:
    -خوشگل شدم؟
    لبخندی زد و گفت: بله!
    مانتوی آبی فیروزه ای به تن داشتم به همراه شلوار جین رنگ روشنی که در کنار هم هارمونی جالبی را ایجاد کرده بود. روسری زیبایی هم به رنگ آبی روشن و تیره به سر داشتم که به تیپم می آمد.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم چند دقیقه ای به چهار مانده بود، دست صبا را گرفتم و گفتم: بدو که الان دایی می آد!
    همین که پایین رسیدیم تلفن زنگ زد، اکرم گوشی را برداشت و بعد از مکالمه ی کوتاهی گوشی را سر جایش گذاشت. رو به من کرد و گفت:آقا گفت دم درند، برید دم در!
    آخرین نگاه را در شیشه ی مهتابی به خود انداختم تا مطمئن شوم که مرتب مرتبم. صبا بی حوصله گفت:بریم..!
    دستپاچه گفتم: آره..آره!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دستش را گرفتم و به طرف در دویدیم، وقتی کنار ماشین رسیدم او را بیرون ماشین دیدم. به ماشین تکیه زده بود و انگار در جای دیگری سیر می کرد، خستگی از صورتش هویدا بود اما مثل همیشه تمیز و مرتب. بلند سلام کردم،سرش را با حواس پرتی بلند کرد و گاهش را به صورت من دوخت. لحظه ی اول با گیجی نگاهم کرد اما شیطنت همیشگی اش آرام آرام در چشمانش برگشت، لبخندی زد و گفت:علیک سلام! به به صبا خانم شیک کردید!
    خنده ام گرفت. صبا با گیجی نگاهی به من انداخت و گفت:
    - چی؟
    سعی کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم: هیچی!...اجازه می دید سوار شیم؟
    علی کمی خم شد و گفت:بله بانوی من بفرمایید!
    گوشه چشمی نازک کردم و با تمسخر گفتم: اِ...؟ از این حرفهام بلدید؟
    در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: سعی میکنم یاد بگیرم! چی فکر کردی فقط خودت شیش متر زبون داری؟!
    تا خواستم جوابش رو بدم سوار شد و گفت:زود باشید سوار شید. اگه نیم ثانیه...
    صبا را سوار کردم و خودم کنار او روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
    - چیکار می کنید؟
    با مظلومیت نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:هیچی، یه بار دیگه می گم زود باش!
    زیر چشمی نگاهی به صبا انداختم، آرام بود. رو به علی کردم و گفتم:
    -شرمنده دکتر، حتی داخل نیومدید یه جرعه چای بخورید تا...
    میان حرفم آمد و گفت:خواهش می کنم از این محبتها برای من نکن...من از چای بیزارم!
    نگاهم را به بیرون دوختم و سکوت کردم. صدایش را شنیدم، بلند گفت: ای بابا...
    به طرفش برگشتم و متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟
    اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟
    چشمهایم از تعجب گرد شد و گفتم: من؟
    از شیطنت درون چشمانش لذت می بردم، از اینکه دیگر آن نفرت اولیه را نمی دیدم. گفت:اره، ادم می خنده بهت بر می خوره، شوخی می کنه بهت بر می خوره، می شه لطف کنید بگید چطور باهاتون صحبت بشه که یه وقت بهتون بر نخوره!
    خنده ام گرفت اما سعی در کنترل خنده ام داشتم، مثلاَ خود را عصبانی نشان دادم و رویم را به طرف خیابان برگرداندم. دوباره صدایش بلند شد و گفت:
    - صبا جون عشق دایی بخند که طاقت سکوتت رو ندارم!
    خده ام شدت گرفت، علی با صدایی کاملاَ جدی گفت: با شما نبودم که از خنده ریسه رفتید...!
    قاه قاه می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل کنم. صبا که علت خنده ام را نمی دانست مرا نگاه کرد و زد زیر خنده. علی که سعی می کرد حالت جدی اش را حفظ کند حالا قاه قاه می خندید. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
    -زهر مارو هرهر شماها خجالت نمی کشید اینجوری می خندید؟ اونم جلوی بزرگتری مثل من؟قدیما جلو بزرگتر یه خجالتی چیزی می کشیدن! واه واه از دست این جوونا!
    خنده ام را کنترل کردم وباصدای زیری گفتم:ببخشید بابا بزرگ!سعی می کنیم دیگه تکرار نشه!
    نگاهش را به چشمان پر شیطنت من دوخت و زد زیر خنده،در حالیکه می خندید گفت: باریکلا دخترم! حالا شدی دختر خوب!
    با صدای بچگانه ای گفتم:بابایی بهم جایزه نمی دی!
    از چشمانش مشخص بود از این بحث لذت می برد، با لحن خاصی گفت:جایزه هم بهتون می دم، فقط باید کمی صبور باشید!
    صبا کاملاَ آرام بود و به من وعلی چشم دوخته بود. احساس کردم در شوخی زیاده روی کردم پس سکوت اختیار کردم.مقابل مرکز خرید بزرگی پیاده شدیم، یک دست صبا در دست من بود و دست دیگرش در دست علی. به قدری پیاده روها شلوغ بود که انگار همه بیرون ریخته اند علی گفت: دست صبا رو ول نکن!
    سری تکان دادم و به شوخی گفتم:شما دست صبا رو ول نکن یه وقت گم می شی!
    به شوخی گفت: باز روی حرف بابا حرف زدی؟
    لبخندی زدم و گفتم: ببخشید!
    وارد پاساژ شدیم و مقابل مغازه ی لباس کودکان ایستادیم، یکهو علی گفت:شما همین جا بمونید من الان می ام!
    با نگرانی نگاهی به او انداختم و گفتم:طوری شده دکتر؟
    لبخندی زد و گفت:کیف پولم تو ماشین جا موند!
    -خانم پول دادن، پول لازم نیست!
    انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:از جات جنب نخور بچه!
    مقابل مغازه مشغول نگاه کردن به لباسهای پشت ویترین شدیم، صبا گفت: کیانا جون، دایی هم مثل من تو رو خیلی دوست داره نه؟
    صدایی کنار گوشم گفت:مگه می شه کسی این لعبت زیبا رو ببینه و نخواد؟دایی این خانم کوچولو که جای خود داره!
    لرزه ای تمام بدنم را فرا گرفت، صدایی بود که مدتها نشنیده بودمش. سرم را به طرف صاحب صدا برگرداندم، امیر بود. به طعنه گفت:تویوتا لندکروز خوشگلی داره!
    با حرص گفتم: برو رد کارت!
    با تمسخر گفت:اِ؟تو حق نداری با هر لیدیزمنی رو هم بریزی و من هم مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف!
    از عصبانیت داشتم می سوختم اما با تمسخر گفتم:من هر کاری کنم به خودم مربوطه و ربطی به شما نداره، یادم نمی اد با هم صنمی داشته باشیم!
    صبا ترسیده بود و خودش را به پایم چسبانده بود.قدمی جلوترگذاشت، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
    -تو نامزد من هستی، اجازه نمی دم هر کی از راه رسید تو رو صاحب بشه...!
    پوزخندی زدم و گفتم: اشتباه به عرضتون رسوندن!مدتهاست این ارتباط به هم خورده! چی شده بعد از این همه مدت افتابی شدی؟
    قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:خب بین همه ی نامزدها دعوا می شه نباید که فوری به هم بزنن...! من عاشقتم کیانا، تو هنوزم...
    او را بهتر از خودش می شناختم و می دانستم تا پای منافعش وسط نباشد نقش یک عاشق کشته مرده را بازی نخواهد کرد، میان حرفش امدم و گفتم:امیر برو گورتو گم کن. نامزدم مرد عصبی و تندیه، امکان داره بد جور بزنه تو حالت برو....!
    پوزخندی زد و عصبانی غرید:چی فکر کردی؟ یه دایی میلیاردر گیر آوردی، نوک دماغت رو بالا گرفتی؟هزار نفر...
    با گذاشته شدن دستی روی شانه اش حرفش را برید و به عقب برگشت. علی با اخمهای درهم گفت:فرمایشی داشتید؟
    علی یک سر و گردن بلندتر از او بود و البته بسیار درشت تر.امیر عصبی گفت: ناموس دزد!فکر نکن که بازی رو بردی!
    علی نگاه پرسشگری به من انداخت،حس خوبی نداشتم. نگاهش را دوباره به صورت امیر دوخت وبا تمسخر گفت: مثل اینکه چاییدی بچه! برو رد کارت...خوشگل!
    امیر لز همان ابتدای آشنایی به من گفته بود این کلمه را برایش به کار نبرم، می گفت از این کلمه بیزار است. حال با شنیدن این کلمه عصبانی تر شد و مشتش را بلند کرد تا در صورت علی بکوبد اما علی فرزتراز او بود، مچ دستش را گرفت و پایین کشید و با تمسخر گفت:مثلاَ می خوای بگی خیلی قاطی داری؟....خیلی بچه ای! برو بچه! برو دنبال قاقالیلیت!
    امیر با تمسخر گفت:قاقالیلیم دست تو افتاده!بده تا برم!
    علی اینبار عصبانی شد و گفت:ببین بچه پررو...دلم می خواد یه بار دیگه قیافه نحستو دوروبر کیانا ببینم، خودم با دست خودم اون زبون دوزاریتو از حلقومت می کشم بیرون و می فرستمت جایی که عرب نی انداخت! واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی!
    صدای آی آی امیر که بلند شد علی دستش را رها کرد. امیر مچ دستش را با دست دیگر نوازش کرد، بعد نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:شاهنامه آخرش خوشه!
    علی میان حرفش آمد و گفت:گم شو بچه پررو!
    امیر بی آنکه به طرف ما برگردد رفت، صبا را که به پایم چسبیده بود بغل زدم و سرش را بوسیدم.صبا گفت:اون اقا دیوونه بود؟
    -آره عزیزم.
    صبا با ترس گفت:بازم می آد اینجا؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم دیگه هیچ وقت نمی بینیمش! دایی ترسوندش و فراریش داد!درسته دایی؟
    علی با شیطنت گفت: بله!....هر چند این وسط باید مشخص بشه من کدوم ناموس رو دزدیدم...
    سرخ شدم، از گرمای درونم داشتم می سوختم. رو به صبا گفتم:
    -خوشگلم کدوم رو انتخاب کردی؟
    علی زیرکانه سکوت کرد . حرفی نزد. می خواستم خرید را کوتاه کنم دوست نداشتم علی را با ان خستگی این طرف و ان طرف بکشانم، اما برعکس علی کوتاه نمی آمد. یک بلوز و دامن قهوه ای زیبا برای اکرم خریدیم به همراه مانتو و روسری زیبایی به همان رنگ.
    برای خانم محتشم هم کت و دامن شیکی به رنگ آبی تیره خریدیم. علی را وادار کردم کت شلواری را که من انتخاب کرده بودم را به تن کند، با دیدنش بی اختیار گفتم:کلی رفت رو قیمت!
    با شیطنت گفت:رو قیمت من یا کت شلوار؟
    سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.کت و شلوار مشکی بود، علی همان کت و شلوار را برداشت و رو به فروشنده گفت:همین رو برام بپیچید!
    مرد فروشنده با چاپلوسی گفت:همسرتون واقعاَ خوش سلیقه اند، هر چند با انتخاب شما خوش سلیقگیشون رو نشون دادن!علی نگاه سریعی به طرف من انداخت اما من خود را مشغول تماشای کت و شلوارهای دیگر کرده بودم.دوست نداشتم حرف آن مرد را اصلاح کند، از آ اشتباه لذت بردم، نمی دانم چرا!شاید هم می دانستم و به مصلحت سکوت کرده بودم.
    صبا از خرید کردن لذت می برد، هر دفعه که می پرسیدم: خسته نیستی؟
    با سماجت می گفت: نه دیگه!
    وقتی از مقابل مغازه لباسهای زنانه میگذشتیم نگاهم به مانتوی زیبایی افتاد به رنگ نوک مدادی، مانتوی گران قیمت و خوش دوختی بود. سریع رویم را برگرداندم. علی گفت:از چیزی خوشت نیومد؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چیزی لازم ندارم!
    برای مادر و اکرم و خانم محتشم و صبا هدیه ای خریده بودم،اما نمی دانستم برای علی چه چیزی بخرم.نگاهم به مغازه ی عطر فروشی افتاد ، می دانستم عطر یاس رازقی استفاده می کند.رو به علی گفتم: می شه چند دقیقه منتظرم بمونید؟
    علی سری تکان داد وگفت: منم بیام؟
    -نه! فقط چند دقیقه طول می کشه!
    و به سرعت ازاو دور شدم.خوشبختانه خانم محتشم علاوه بر حقوق آن ماهم مقدار قابل توجهی پول به عنوان عیدی داده بود.شیشه ی نسبتاَ بزرگی از عطر یاس رازقی خریدم که به طرز زیبایی بسته بندی و کادوش کرد، داخل کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدم. علی با دیدنم گفت:
    -خرید واجبتون عطر بود؟
    لبخندی زدم و گفتم: بله!
    -چی استفاده می کنید؟
    -گل یخ!
    خندید و گفت:چه اسم با مسمایی!منم...
    میان حرفش امدم و گفتم:یاس رازقی استفاده می کنید!
    متعجب پرسید: از کجا می دونی؟
    با شیطنت گفتم: من شامه ی تیزی دارم!
    صبا بی حوصله گفت: من گرسنمه!
    علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت: حق داری...بریم!ساعت ده!
    نگاه علی روی صبا بود که با اشتها غذایش را می خورد، در همان حال پرسید: اون مرد...نامزد سابقت بود؟
    بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم:بله!
    -پسر خوشگلی بود، چطور بعد از این همه مدت فهمیده تو رو دوست داره؟
    پوزخندی زدم و گفتم:باید از دهن لقی مثل ریحانه پرسید!فکر کنم جریان دایی فریدون رو بهش گفته!
    - که چی بشه؟
    لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم خواسته حال طرف رو بگیره مثلاَ....!به هر حال مرسی به خاطر زحمتتون!
    با شیطنت گفت:خواهش می کنم!اگه بد خواه داری بگو تو سه سوت حال طرف رو بگیریم و از زندگی نکبتی پیاده اش کنیم!
    - نه بابا! تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه؟
    - جون زن بابا!تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه!فقط چشم بینا گم شده!
    نگاه جفتمان به صبا افتاد که هاج و واج به ما دو نفر چشم دوخته بود. هر دو زدیم زیر خنده.
    *************
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبا چشمهای قشنگش را بسته بود و به خواب رفته بود اما من نگاهم به آسمان شب خشک شده بود.هوا صاف و تمیز بود، بر خلاف روزهای پیش که کثیفی هوا حالت مه غلیظی را به آسمان داده بود. علی گفت: به چی اینطور خیره شدی؟
    به طرفش برگشتم، نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره چشم به جاده دوخت.گفتم:به آسمون! چقدر قشنگ و نازه موقع شب!
    از همان شیشه روبرویش نگاهی به اسمان انداخت و گفت: بعضی وقتها یادمون می ره سقف آسمون رو یه نگاه کوچولو بندازیم. می دونی چیه کیانا؟شاید اگه از همه ی آدمها بپرسی چند مدته به آسمون خوشگل بالاسرشون نگاه نکردن،خودشون هم به خاطر نیارن!
    سپس به شوخی گفت:
    -هر چند انقدر آسمون آبی شهرمون کثیف شده که چیزی ازش پیدا نیست!
    با شیطنت گفتم: به قول سهراب سپهری خدا بیامرز" چشمها را باید شست جور دیگر باید دید...."
    با تمسخر گفت: آره راست می گی، آسمون خاکستری رو یه نگاه بیندازم و بگم به به چه نیلگون بیکرانی یا تو دود ودم شهر قدم بزنم و بگم آه چه عطر یاس و مریم بیداد می کند...
    با شیوه ی حرف زدنش خنده ام گرفت و در حالیکه می خندیدم گفتم:چه ادم مثبت نگری هستید!
    لبخندی زد و هیچ نگفت، دوست داشتم حرف بزند اما او به عکس در سکوت سنگینی فرو رفته بود. به خمیازه افتادم، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:خوابت گرفت؟
    خمیازه ام را قورت دادم وگفتم:نه!حو صله ام سر رفت شما خیلی ساکتید!
    پخش ماشین را روشن کرد و گفت:به جای من بذار این حرف بزنه!
    بی میل رویم را به طرف بیرون برگردوندم، چند اهنگ را رد کرد و گفت:
    -این خوبه!
    کنجکاو شدم ببینم چه آهنگی را انتخاب می کند،گوش به آهنگ سپردم و زمزمه ی خواننده ی آهنگ. دوست داشتم جاده تا انتهای دنیا ادامه داشت و من همراه او در این جاده بودم و به زمزمه ی این آهنگ در سکوت پر صدایمان گوش می سپردم. دوست داشتم دستش را در دستم می گرفتم و می گفتم تا انتهای دنیا با تو هستم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و به صدای زمزمه ی خواننده گوش سپردم.

    وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
    تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
    ناله ی زیر و زار من زارتر است هر زمان
    بسکه به هجر من دهد عشق تو گوشمال من
    نور ستارگان ستد،روی چو آفتاب تو
    دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
    پرتو نور روی توهر نفسی به هر کسی
    می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من
    خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
    هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
    بر گذری و ننگری باز نگر که بگذرد
    فقر من و غنای توجور تو و احتمال من
    چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
    کاه تو تیره می کند آیینه جمال من....
    ************
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/