صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ص104-109
    سقلمۀ دیگری زدند و کلک یکوری شد .
    جیمی فریاد زد :«گوشت گوساله ! قوطی را بده ببینم ! .»
    لحظه ای بعد ، باندا قوطی کنسرو را در دست جیمی گذاشت .کلک به طور ناگهانی و با حالتی بیمار گونه چرخید .
    «درش را تا نیمه باز کن ف عجله کن .»
    باندا چاقوی جیبی اش را بیرون اورد و در قوطی را به زور تا نیمه باز کرد .جیمی آن را از او گرفت ، لبه های تیز و بران فلز را با انگشتانش لمس کرد .
    گفت :« محکم بچسب!»
    او در لبۀ کلک زانو زد و منتظر شد .تقریبا بلافاصله کوسه ای نزدیک شد ، دهان عظیمش را کاملا باز کرده بود و ردیفهای طویل دندانهای خبیثش را نشان می داد .جیمی دنبال چشمان کوسه گشت .دستانش را نزدیکتر برد وبا تمام قدرت دو دستش لبۀ بریده فلز را به یک چشم جانور کشید و آن را شکافت و جر داد .کوسه بدن بزرگش را بالا برد ، برای لحظه ای کلک روی یک لبه اش قرار گرفت .آب اطراف آنان ناگهان قرمز شد .یکدفعه بقیۀ کوسه ها به طرف عضو زخمی گروهشان هجوم آوردند و تلاطم عظیمی در آب برپا شد . کلک را فراموش کردند .جیمی و باندا شاهد بودند که کوسه های غول پیکر قربانی درمانده را می دریدند و می بلعیدند ، در آن حال کلک از آنها دور و دورتر می شد ، تا این که سرانجام کوسه ها از دیدرس خارج شدند .
    باندا نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :«یک روز این را برای نوه هایم تعریف خواهم کرد .فکر می کنی حرفم را باور کنند ؟»
    هردو آنقدر خندیدند که جویهای اشک از صورتشان سرازیر شد .
    آن بعد از ظهر ، جیمی به ساعت جیبی اش نگریست :«ما باید حوالی نیمه شب به ساحل الماس پا بگذاریم .طلوع آفتاب ساعت شش و پانزده دقیقۀ صبح است .این یعنی چهار ساعت وقت داریم الماسها را جمع کنیم و دوساعت هم وقت داریم برای این که به دریا برگردیم و از دیدرس پنهان شویم .باندا ، فکر می کنی چهار ساعت کافی باشد؟»
    «چیزی را که می شود ظرف چهار ساعت در ساحل الماس جمع کرد ، صد مرد هم نمی توانند در تمام عمرشان خرج کنند.» فقط امیدوارم آنقدر زنده بمانیم که بتوانیم آن الماسها را جمع کنیم .
    بقیۀ ساعات آن روز ، آنها بدون مواجه شدن با مشکلی به سوی شمال رفتند . نیروی باد و امواج دریا آنها را به سمت مقصدشان می راند .نزدیک شب ، جزیره کوچکی مقابلشان پدیدار شد. محیط جزیره به نظر نمی رسید بیش از صدوهشتاد متر باشد .همچنان که به آن نزدیک می شدند ، بوی زنندۀ آمونیاک به مشامشان خورد ، قویتر شد و اشک به چشمانشان آورد .جیمی متوجه شد که چرا کسی آنجا زندگی نمی کند .بوی تعفن فضلۀ مرغان دریایی غیرقابل تحمل بود .اما آنجا مکانی عالی برای آنان به حساب می آمد ، چرا که می توانستند تا فرارسیدن شب در آن پنهان شوند .جیمی بادبان را تنظیم کرد و کلک کوچک به ساحل صخره ای بدون ارتفاع و فرو نشسته جزیر برخورد کرد. باندا کلک را به صخره ای محکم کرد و آن دو قدم به ساحل گذاشتند . سراسر جزیره پوشیده از چیزی بود که به نظر می آمد میلیونها پرنده باشد : مرغان ماهیخوار ، پلکانها ،مرغان شبه غاز ،پنگوئنها و فلامینگوها .هوا از فرط سنگینی آنقدر آزار دهنده بود که تنفس را نا ممکن می ساخت .آنها چند قدم که برداشتند تا ران در فضله پرندگان فرو رفتند .
    جیمی آهی از سرانزجار کشید و گفت :«به کلک برگردیم .»
    باندا بدون گفتن کلمه ای به دنبال او حرکت کرد .
    همین که برگشتند تا به کلک عقب نشینی کنند ، گروهی از پلیکانها به هوا پرکشیدند و با پروازشان محوطۀ بازی روی زمین آشکار شد . در آنجا جسد سه مرد افتاده بود ، که معلوم نبود چندوقت است که مرده اند .جنازه های آنان بر
    اثر آمونیاک موجود در هوا به خوبی از تخریب محافظت شده بود و موی سرشان به رنگ قرمز درخشانی در آمده بود .
    دقیقه ای بعد جیمی و باندا به کلک بازگشتند و دوباره راه میانۀ دریا را پیش گرفتند .
    آنها در فاصله ای از ساحل قرار داشتند .بادبان را پایین آوردند و منتظر شدند .
    «تا نیمه شب همین جا می مانیم ، بعد به ساحل می رویم .»
    در سکوت نشسته بودند و هر یک به روش خویش ، خود را برای آنچه پیش رو بود آماده می کرد . خورشید به سوی افق باختر افول کرده بود و آسمان رو به تاریکی را مثل یک نقاش شوریده ، بارنگهای درهم و برهمی رنگ آمیزی می کرد .سپس دفعتا در تاریکی فرو رفتند .ظلمت چیره شد و آنان را در برگرفت .
    آنها دوساعت دیگر هم منتظر ماندند ، بعد جیمی بادبان را برافراشت .قایق به سمت شرق به سوی ساحل ناپیدا به حرکت در آمد .ابرهای بالای سرشان از هم گسست و پرتو تاریکی از مهتاب فضا را با نور کمرنگی روشن کرد . کلک سرعت می گرفت . کم کم آنها توانستند سیاهی محو خشکی را در دوردست تشخیص دهند .باد قویتر می وزید ، به بادبان برمی خورد وصدا می کرد و کلک را با سرعتی فزاینده به سوی ساحل می راند .طولی نکشید که توانستند حدود خشکی را به وضوح ببینند ؛سدی غول آسا از صخره ها ، حتی از آن فاصله هم می شد قله های سفید و کف آلود و خروشان موجها را که به صخره ها برخورد می کرد دید و صدای برخوردها را که مثل رعد در فضا می پیچید شنید . از دور منظره ای رعب آور بود و جیمی از خود می پرسید از نزدیک چگونه خواهد شد .
    او صدای خودش را شنید که نجوا می کرد :«مطمئنی که ساحل نگهبان ندارد؟»
    باندا جوابی نداد . در عوض به سمت صخره های مقابلشان اشاره کرد .وجیمی دانست که منظور او چیست .صخره ها مرگبارتر از هر تله ای بودند که آدمیزاد ممکن بود برپا کند .آنها نگهبانان سمت دریا بودند ، هرگز استراحت نمی کردند و هیچگاه نمی خفتند .آنجا بودند ، صبورانه انتظار می کشیدند طعمه هایشان به سویشان بیاید .جیمی فکر کرد ، ولی ما از شما زرنگتریم برویتان شناور می شویم و شما را پشت سر می گذاریم .
    کلک آنها را تا آنجا آورده بود ، بقیه راه هم حملشان می کرد .اکنون ساحل با سرعت بیشتری به آنها نزدیک می شد ، و کم کم می توانستند تراکم سنگین امواج غول پیکر را که می غلتیدند و به ساحل برخورد می کردند مشاهده کنند .باندا دکل قایق را محکم چسبیده بود .
    «خیلی تند پیش می رویم .»
    جیمی به او اطمینان داد :«نگران نباش .نزدیکتر که شدیم من بادبان را پایین می آورم .این سرعتمان را کم خواهد کرد .خیلی قشنگ و تمیز روی صخره ها سر خواهیم خورد .»
    قدرت بادو امواج فزونی می گرفت وکلک را به سوی صخره های مرگ آفرین سوق می داد .جیمی مسافت با قیمانده را سریعا تخمین زد و پیش خود نتیجه گرفت که امواج آنها را حتی بدون کمک بادبان هم به خشکی می رساندند .بادبان را با عجله پایین کشید ، ولی از سرعتش ذره ای کاسته نشد کلک کاملا در چنگال امواج عظیم بود ، از کنترل خارج شده بود و از یک ستیغ مرتفع آبهای خروشان به ستیغ دیگر پرتاب می شد . به قدری شدید تکان می خورد که دومرد ناچار بودند دکل را دودستی بچسبند .جیمی فکرش را می کرد که رسیدن به ساحل دشوار باشد ، اما آمادگی رویارویی با آن گرداب خشمگین و در جوشش امواج را اصلا نداشت. صخره ها با وضوحی تکان دهنده مقابل چشمانشان آشکار شدند .می توانستند امواج را ببینند که با شدت به صخره های دندانه دار و مضرس برخورد می کردند و به صورت آبفشان های عظیم و غضب آلود با صدای فراوان منفجر می شدند .کل موفقیت نقشه بستگی به آن داشت که کلک صحیح و سالم از روی صخره ها عبور کند تا به این ترتیب بتوانند برای فرار از آنجا نیز از آن استفاده کنند.در غیر این صورت ،آن دو مرده به حساب می آمدند .
    لحظۀ فرود آمدن به صخره ها بود .نیروی وحشتناک و رعب آور امواج آنها را به پیش می برد .ناگهان کلک توسط موج عظیمی در هوا بلند شد و به سوی صخره ها پرتاب گردید .
    جیمی فریاد زد :«باندا،محکم بچسب ، داریم به ساحل می رسیم !»
    موج غول پیکر کلک را همچون چوب کبریتی بالا برد و از فراز صخره ها آن را به طرف خشکی راند .هر دو مرد دکل را محکم چسبیده بودند تا جانشان را نجات دهند ، با نیروی پرت کننده خشنی که تهدید می کرد آنها را به اب بیفکند مبارزه می کردند . جیمی به پایین نگریست و لحظه ای چشمش به صخره هایی که به برندگی تیغ بودند افتاد . طولی نمی کشید که از رویشان عبور می کردند و ایمن در پناهگاه ساحل فرو می افتادند .
    در آن لحظه کلک دچار چرخشی ناگهانی شد ،چیزی از آن جدا شده بود .نوک تیزی صخره ای در یکی از بشکه های زیر کلک فرو رفته و آن را دریده و از قایق جدا ساخته بود .بار دیگر کلک با چرخشی تند دور خود گشت ، بشکۀ دیگری شکافت و کنده شد ، وسپس دیگری و دیگری .باد و امواج خروشان و صخره های گرسنه ، با آن کلک کوچک مانند بازیچه ای بازی می کردند ، آن را به جلو و عقب پرت می کردند و به طرزی وحشیانه در هوا می چرخاندند .جیمی و باندا احساس کردند لایۀ چوبی باریک زیر پایشان هم به دونیم می شود .
    جیمی فریاد زد :«بپر!»
    او از کنارۀ کلک با سر در آب شیرجه زد . موج غول پیکری بلندش کرد و او را مانند تیری که از کمان شلیک شود به طرف ساحل برد .او در چنگال عنصری بود که ماورای باور آدمی قدرت داشت .بر آنچه رخ می داد هیچ تسلطی نداشت ، تبدیل به بخشی از موج شده بود . آب زیر و رو و سراسر بدنش را در خود گرفته بود . تاب می خورد و می چرخید و ریه هایش نزدیک بود منفجر شود . روشنایی هایی در سرش جرقه زد . اندیشید ، دارم غرق می شوم . و به ساحل شنی پرتاب شد . افتاد ،در حالی که نفسش بالا نمی آمد و تلاش می کرد تنفس کند . هوای تازه و خنک دریا را به داخل ریه هایش فرو برد .سینه و ساق پاهایش در اثر فرود روی زمین شنی خراشیده و مجروح بود ، و لباسهایش تکه پاره شده بود .به آرامی نشست و با نگاهش به اطراف به دنبال باندا گشت .او ده متر آن طرفتر چمباتمه زده بود و اب دریا را استفراغ می کرد .جیمی به پا خاست و لنگ لنگان به سوی او رفت .
    «حالت خوب است ؟»
    باندا سرش را به نشانۀ مثبت تکان داد .نفس عمیق و لرزانی کشید و سرش را بالا آورد و به جیمی نگریست :«من شنا بلد نیستم .»
    جیمی به او کمک کرد برخیزد و روی پاهایش بایستد .دومرد برگشتند و به صخره ها نگاه کردند .اثری از کلکشان نبود .اقیانوس سرکش متلاطم آن را تکه تکه کرده بود .آنها به ساحل الماس خیز رسیده بودند .
    اما راهی برای خروج نداشتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    110-113




    فصل 5



    پشت سرشان اقیانوس متلاطم خروشان قرار داشت و روبرویشان صحرایی که پیوسته و بیوقفه از دریا تا دامنه ی کوهستانهای ناهموار و سنگلاخ و ارغوانی رنگ ریخترولد در دوردست گسترده بود ان کوه ها با سخره های شیبدارشان که از هوازدگی یا چین خوردگی زمین پدید امده بودند جهانی از دره های باریک عمیق و قلل در هم پیچیده را تشکیل میدادند پرتو کمرنگ مهتاب کوه ها را روشن مینمود در پایین کوهستانها دره هگزن کسل قرار داشت که باد سرد را به دام میانداخت چشم انداز ان محل مکانیباستانی و متروک و مربوط به ادوار ما قبل تاریخ را در ذهن تداعی میکرد گویی از ازل دست نخورده مانده بود تنه ا علامتی که نشان میداد پای انسان به این مکان رسیده است تابلویی بود که با خطی بسیار بد و زمخت رویش چیزی نوشته و در شن فرو کرده بودند انها در نور مهتاب نوشته ی تابلو را چنین خواندن:
    فربوده گبید .....اشپرگبیت ........منطقه ی ممنوعه
    راهی برای فرار از طریق دریا وجود نداشت تنها جهتی که برایشان باز بود صحرای نامیب بود جیمی گفت:"باید بختمان را بیازماییم و سعی کنیم از صحرا عبور کنیم"
    باندا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:"نگهبانها به محض دیدن ما به طرفمان شلیک خواهند کرد یا به دارمان خواهند اویخت حتی اگر انقدر خوش شانس باشیم که بتوانیم از دست نگهبانها و سگها در برویم رد شدن از میان مین های زمین غیر ممکن است باید خودمان را مرده حساب کنیم"
    در او ترسی وجود نداشت در برابر تقدیر تسلیم بود و ان را میپذیرفت
    جیمی به باندا نگاه کرد و احساس پشیمانی عمیقی به وی دست داد وی ان مرد سیاه پوست را وارد این ماجرا کرده بود و باندا حتی یک بار هم لب یه شکایت نگوشده بود حتی حالا هم که میدانست راه گریزی برایشان وجود ندارد کلمه ای از سر انتقاد و ملامت بر زبان نمیاورد
    جیمی برگشت تا به دیوار امواج خشمگینی که به ساحل تازیانه میزد نگاه کند فکر کرد پیش اندن انها تا همان جا نیز معجزه ای بوده است ساعت دو بامداد بود چهار ساعت پیش از ان روز فرا برسد وجود انها کشف شود و انها هردو هنوز باهم بودند جیمی فکر کرد لعنت بر من اگر ناامید شوم
    "باندا برویم سرکارمان"
    باندا چشمانم را به هم زد و گفت:"سر چه کاری؟"
    "امده ایم الماس جمع کنیم نه؟پس دست به کار شویم"
    باندا یه ان مرد با نگاه هیجان زده ای که داشت و موهای سفیدی که سرش را پوشانده بود وشلوار پاره پاره اش از پاهایش اویزان بود نگریست و پرسید:"راجع به چه صحبت میکنی؟"
    "گفتی که به محض دیدنمان ما را با تیر میزنند مگر نه؟پس چه ثروتمند باشیم چه فقیر ما را خواهند کشت یک معجزه ما را به اینجا اورده و شاید معجزه دیگری هم ما را به در ببرد و اگر بتوانیم در برویم من که خیال ندارم دست خالی اینجا را ترک کنم"
    باندا با ملایمت گفت:"تو دیوانه ای"
    جیمی به او خاطرنشان کرد:"اگه نبودم که الان اینجا نبودیم"
    باندا شانهایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و گفت:"به جهنم من که تا ان موقع که انها پیدایمان کنند کاری ندارم"
    جیمی پیراهت پاره اش را از تن بیرون اورد و باندا متوجه شد و همان کار را کرد
    "حالا بگو ببینم الماس های درشتی که درباره شان حرف میزنی کجا هستند؟"
    باندا وعده داد:"همه جا هستند و افزود:"مثل نگهبان ها و سگ ها"
    "راجع به انها بعدا نگران خواهیم شد کی به سمت ساحل پایین میایند؟"
    "وقتی هوا روشن شود"
    جیمی لحظه ای فکر کرد:"هیچ قسمتی از ساخل وجود ندارد که انها به ان سر نزنند ؟جایی که بتوانیم مخفی شویم؟"
    جیمی اهسته به شانه باندا زد و گفت:"بسیار خوب پس بوریم مشغول کارمان شویم"
    جیمی ماشهده کرد که باندا روی دستها و زانوهایش افتاد و اهسته شروع به خزیدن کرد در امتداد ساحل حین خزیذن شن ها را با دقت با انگشتانش بررسی و الک میکرد و ظرف کمتر از دو دقیقه سنگی را بالا گرفت:"یکی پیدا کردم"
    جیمی هم چهار دست و پا روی شنها افتاد و شروع به خزیدن کرد ابتدا دو قطعه الماس کوچک پیدا کرد سومی احتمالا پازده قیراط وزن داشت همانجا نشست و برای مدتی طولانی به ان خیره شد برایش باور نکردنی بود که چنین ثروتی بتوان به ان اسانی از روی زمین برداشت و صااحب شد و همه ی ان گنج به سلیمان و ندرمرو و شرکایش تعلق داش جیمی به خزیدن ادامه داد
    طی سه ساعت بعدی ان دو بیش از چهل قطعه الماس جمع کرده بودند که وزن هر یک از دو تا سی قبراط در نوسان بود اسمان از سمن شرق کم کم روشن میشد زمانی بود که طبق نقشه ی جیمی باید ساحل را ترک میکردند روی کلک میجهیدند از سخره ها رد میشدند واز انجا میگریختند اما اکنون دیگر فکر کردن به ان نقشه بیهوده بود
    جیمی گفت:"به زودی سحر میشود بیا ببینم چند الماس دیگر میتوانیم جمع کنیم"
    "ما زنده نمیمانیم که هیچ کدام از اینها را خرج کنیم میخواهی ثروتمند بمیری یا نه؟"
    "اصلا نمیخواهم بمیرم"
    انها جست و جویشان را از سر گرفتند قطعه الماسی را پس از دیگری با بیتفاوتی از زمین بر میداشتند و مثل این بود که به نوعی جنون مبتلا شده بودند و ارده ای از خود نداشتند تل الماس هایشا بزرگتر میشد تا به اینکه شصت قطعه الماس که به اندازه ی فدیه یک پادشاع میارزید در لابه لای پیراهن های پاره شان جان گرفت
    باندا پرسید:"میخوای من اینها را حمل کنم؟"
    "نه اینها را هردویمان حمل میکنیم"و سپس متوجه شد در فکر باندا چه میگذشت ان کسی را که با الماس های بیشتری دستگیر میکردند حتما با شکنجه بیشتر و طولانی مدت تری به هلاکت میرساندند
    جیمی گفت:"همش را بده به من من حملشان میکنم"الماسها را در تکه پارجه ی کهنه ای که از پیراهنش باقی مانده بود ریخت و ان را به شکل بقچه ای در اورد و گره ی محکمی زد اینک افق به رنگ خاکستری روشت در امده بود و سامان شرق از رنگ های افتاب در حال طلوع رنگین میشد
    حالا چه باید کرد؟این همان سوال بزرگ بود اما جوابش چه بود؟انها میتوانستند همانجا بمانند و بمیرند یا این که در صحرا پیش بروند و باز هم....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    114 تا 117
    بمیرند.

    « راه بیفتم.»
    جیمی و باندا آهسته به راه افتادند و شروع به دورشدن از دریا کردند. کنار هم قدم برمی داشتند.
    « مین های زمینی از کجا شروع می شود؟»
    « حدود صدمتر جلوتر». صدای پارس سگی از دور شنیدند.« فعلاً لازم نیست نگران مین ها باشیم. سگها دارند به طرفمان می آیند. نگهبانهای نوبت کاری صبح سرکارشان آمده اند.»
    « کی به ما می رسند؟»
    « پانزده دقیقه دیگر، شاید هم ده دقیقه دیگر.»
    حالا تقریباً صبح شده بود. آنچه به چشمشان سایه های مبهم و ناپایدار بود، واضح گشت و به تپه های کوچک شنی و کوههای دور دست تبدیل شد. جایی برای پنهان شدن وجود نداشت.
    « هر نوبت کاری چند نفر نگهبان دارد؟»
    باندا لحظه ای فکر کرد و سپس گفت:« حدود ده نفر.»
    « برای ساحلی به این بزرگی ده نفر نگهبان خیلی زیاد نیست.»
    « یک نفر هم کافی است. آنها اسلحه و سگ دارند. نگهبانها کور نیستند و ما هم نامریی نیستیم.»
    صدای پارس سگ نزدیکتر می شد. جیمی گفت:« متأسفم باندا. هرگز نبایستی تو را درگیر این ماجرا می کردم.»
    «تو نکردی.»
    و جیمی منظور او را درک کرد.
    آنها می توانستند صداهایی را از دور بشنوند.
    به تپه ی شنی کوچکی رسیدند.« اگر خودمان را لای شنها مدفون کنیم، چه؟»
    « این کار قبلاً امتحان شده، و بی فایده از آب درآمده است. سگها پیدایمان می کنند و خرخره مان را می جوند. من دلم می خواهد مرگم سریع باشد.
    می خواهم کاری کنم آنها مرا ببینند و بعد شروع به دویدن کنم.دراین صورت حتماً به طرفم شلیک کرد. من- من نمی خواهم طعمه ی سگها شوم.»
    جیمی بازوی باندا را گرفت و گفت:« شاید بمیرم، اما لعنت برمن اگر بگذارم دوان دوان به استقبال مرگ برویم. بگذار برای کشتن ما به تلاش بیفتد.»
    کم کم تشخیص کلماتی که از دور به گوششان می خورد برایشان ممکن شد. صدایی فریاد می زد:«د بجنبید دیگر، جانوران تنبل، دنبال من بیایید...پشت سر هم درصف حرکت کنید... دیشب همه تان خوب خوابیده اید... حالا وقتش است که یک کم کار کنی....»
    جیمی علیرغم کلمات متهورانه ای که به زبان آورده بود، احساس کرد عقب عقب می رود و از جانب صدا می گریزد. چرخید تا دوباره به دریا نگاه کند. آیا غرق شدن راه آسانتری برای مردن نبود؟به صخره ها نگاه کرد که امواج پلیدی را که به آنها اصابت می کردند شرورانه و بیرحمانه درهم می شکستند، و ناگهان چیز دیگری دید، چیزی فراسوی امواج، درک نمی کرد چه می بیند.« باندا، آنجا را نگاه کن....»
    از فاصله ای دور در دریا، یک دیوار خاکستری سرسخت و رخنه ناپذیر به سمت آنان درحرکت بود؛ توسط جریان نیرومند بادهای غربی به جلو رانده می شد.
    باندا شگفت زده گفت:« این همان میس دریایی است که هفته ای دو یا سه بار به ساحل می آید.» درحالی که آنها با هم صحبت می کردند.، گردباد یا همان میس جلوتر می آمد. مانند یک پرده ی خاکستری عظیم که تا آسمان می رسید، در افق به دور خود می چرخید و پیشروی می کرد.
    صداها هم نزدیکتر می شدند.« دن دوسانت! لعنت براین میس! بازهم و قفه ای درکارمان ایجاد خواهد شد. رؤسا خوششان نخواهد آمد...»
    جیمی گفت:« شانس آوردیم!» او حالا نجوا می کرد.
    « چه شانسی؟»
    « گردباد! انها قادر نخواهند بود مارا ببینند.»
    «خوب فایده اش چیست؟ بالاخره یک زمانی برطرف خواهد شد و خواهد رفت» و وقتی چنین شود ما هنوز هم همین جا هستیم. اگر نگهبانها نتوانند از بین مینهای زمینی عبور کنند، ما هم نمی توانیم. اگر بخواهی سعی کنی. درموقع گردباد از صحرا رد شوی، هنوز ده متر جلوتر نرفته از انفجار مین تکه تکه خواهی شد. شاید منتظری یکی از آن معجزه هایت رخ بدهد.»
    جیمی گفت:« درست گفتی، منتظر یکی از آن معجزه ها هستم.»
    آسمان بالای سرشان تاریک شده بود. گردباد نزدیکتر آمده بود، دریا را پوشانده بود و آماده می شد خشکی را هم ببلعد. دیدن آن گردباد که می پیچید و می چرخید و به سمتشان می آمد، حالتی ترسناک و تهدیدآمیز می آفرید، اما جیمی با خوشحالی سرمستانه ای اندیشید، همین نجاتمان خواهد داد!
    ناگهان صدایی گفت:« هی! شما دونفر! اینجا چه غلطی می کنید؟»
    جیمی و باندا برگشتند. بالای یک تپه ی شنی حدود صدمتر آن طرفتر، یک نگهبان اونیفرم پوش تفنگ به دست ایستاده بود. جیمی برگشت و به سوی دریا نگریست. گردباد میس به سرعت هر چه تمام تر نزدیک می شد.
    « شما! شما دونفر! بیایید اینجا ببینیم.» نگهبان فریاد می زد، تفنگش را بالا آورده بود.
    جیمی دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد و فریاد زد:« پایم پیچ خورده، نمی توانم راه بروم.»
    نگهبان دستور داد:« همانجا که هستید بمانید. الان می آیم دستگیرتان می کنم.» او تفنگش را پایین گرفت و به سوی آنان به راه افتاد. نگاه سریعی به پشت سرشان معلوم کرد که گردباد به لبه ی ساحل رسیده است و به سرعت جلو می آید.
    جیمی نجوا کرد:« بدو!»برگشت و به طرف دریا دوید. باندا پشت سرش و نزدیک به او می دوید.
    « بایستید!»
    یک لحظه بعد آنها صدای زیر شلیک گلوله ای را از تفنگ شنیدند، که شنهای مقابلشان را منفجر کرد و به هوا پراند. به دویدن ادامه دادند، می دویدند تا به دیوار کدر و عظیم پیش رویشان بخورد کنند و درآن فرو بروند. صدای شلیک دیگری به گوش رسید، تیر این بار نزدیکتر به آنها به ماسه ها اصابت کرد، و سپس یکی دیگر، و لحظه ای بعد آن دو درتاریکی مطلق بودند. گردباد دریایی آنها را در خود گرفت، لیسشان زد، خنکشان کرد و پنهانشان نمود. مثل آن بود که درمبان پنبه مدفون شده باشی. دیدن هیچ چیزی امکان نداشت.
    اکنون صداها دور و خفه بودند، به میس برخورد می کردند و برمی گشتند، از همه ی جهات به گوش می رسیند. جیمی و باندا می توانستند نداهای دیگری را بشنوند که همدیگر را صدا می زدند.
    « کر و گر!... من هستم، برنت... صدایم را می شنوی؟»
    صدایت را می شنوم، کروگرو...»
    صدای اولی فریاد زد:« دونفر متجاوز، یک سفیدپوست ویک سیاه پوست، درساحل هستند. مردنت را در ساحل پراکنده کن. اسکیت هوم!به محض دیدنشان به طرفشان شلیک کن و آنها را بکش.»
    جیمی نجواکنان گفت:« با من باش.»
    باندا بازویش را گرفت:« کجا می رویم؟»
    « ما می خواهیم از اینجا فرار کنیم.»
    جیمی قطب نمایش را به صورتش نزدیک کرد. به زحمت می توانست عقربه ی آن را ببیند. آنقدر آن را چرخاند تا بالاخره قطب نما جهت شرق را نشان....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    از 118 تا آخر 121

    داد:«از این طرف...»
    «صبر کن، نمیتوانیم از آن طرف برویم. حتی اگر با نگهبان یا سگی مواجه نشویم، روی یک مین منفجر خواهیم شد.»
    «تو گفتی صد متر تا شروع مبن ها فاصله هست. بیا از ساحل دور شویم.»
    آنها شروع به حرکت در جهت صحرا کردند، آهسته و متزلزل راه می رفتند، مثل مردان نابینایی در سرزمینی ناشناخته. جیمی مسافت را با قدمهایش اندازه می گرفت. هربار که درشته ی سکندری می خوردند و به زمین می افتادند بار دیگر سر پا می ایستادند و به راه رفتن ادامه می دادند.جیمی هر چند قدم می ایستاد تا به قطب نما کند. هنگاهی که تخمین زد که حدود یک صد متر مسافت پیموده شده است، ایستاد.
    «احتمالاً مین های زمینی از اینجا شروع می شود. آیا هیچ نظم و ترتیبی در جا گذاری آنها به کار رفته است؟ چیزی به فکرت می رسد که به ما کمک کند؟»
    باندا پاسخ داد:«فقط می توانم دعا کنم. هیچکس از روی این مینها رد نشده است، جیمی. مینها در سراسر این اراضی پراکنده اند، حدود پانرده سانتی متر زیر خاک قرار دارند. ما باید بمانیم تا گردباد میس از روی زمین محو شود و بعد خودمان را تسلیم کنیم.»
    جیمی به اصوات گنگ و خفه ای که گویی در میان پنبه ای پیچیده شده بود و از اطرافشان کمانه می کرد و به گوششان می خورد، گوش فرا داد.
    «کروگر! تماست را با من حفظ کن...»
    «بسیار خوب، برنت.»
    «کروگر...»
    «برنت...»

    صدای بدون آن که صاحبانشان رویت شوند، همچنان در مه کور کننده همدیگر را خطاب می کردند. مغز جیمی به سرعت به کار افتاده بود، نومیدانه هرگونه راه احتمالی فرار را بررسی می کرد، اگر آنها همانجا که بودند می ماندند، به محض برطرف شدن مه تاریک میس هر دو کشته می شدند و اگر سعی می کردند در اراضی مین گذاری شده حرکت کنند، از انفجار مین قطعه قطعه می شدند و تکه بزرگشان گوششان بودند.

    جیمی آهسته پرسید:«آیا تا به مین دیده ای؟»
    «در مدفون کردن مینها کمک کرده ام.»
    «چه چیزی باعت انفجارشان می شود؟»
    «وزن انسان، هر چیزی که بیشتر از چهل کیلوگرم وزن داشته باشد باعث انفجارشان می شود. به این ترتیب مینها سگها را نمی کشند. »
    جیمی نفس عمیقی کشیدو گفت:«باندا، راهی به نظرم رسیده که شاید ما را از اینجا نجات بدهد. شاید هم موثر واقع نشود. می خواهی همراه من به این قمار دست بزنی؟»
    «چه فکری در سر داری؟»
    «ما می خواهیم در حالی که روی شکم می خزیماز اراضی مین گذاری شده عبور کنیم. به این ترتیب سنگینی مان روی زمین پخش می شود.»
    «اوه، یا حضرت مسیح!»
    «چه فکر می کنی؟»
    «فکر می کنم که دیوانه بودم که کیپ تاون را ترک کردم.»
    «با من هستی؟» به سختی می توانست چهره ی باندا را که در کنارش بود ببیند.
    «تو که انتخاب دیگری برای من باقی نگذاشته ای، اینطور نیست؟»
    «پس همراهم بیا.»
    جیمی محتاطانه روی شن ها دراز کشید و دستها و پاهایش را از هم گشود. باندا لحظه ای به او نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و به او ملحق شد. دو مرد به آهستگی شروع به خزیدن روی شنها به سمت اراضی مین گذاری شده کردند.
    جیمی زمزمه کرد:«موقع حرکت، دست ها و پاهایت را روی زمین حرکت نده، از تنهات برای خزیدن و جلورفتن استفاده کن.»
    پاسخی درکار نبود. باندا مشغول تمرکز حواس برای زنده ماندنش بود.
    آنها در مه خاکستری رنگی بودند که همه چیز را پوشانده و دیدن هر چیزی را ناممکن ساخته بود. هر لحظه ممکن بود به نگهبان یا سگ یا یکی از آن مینها برخورد کنند. جیمی فکر همه ی این چیزها را از ذهنش بیرون کرد. پیشرفت آنها به طور آزاردهنده ای آهسته بود. هیچیک پیراهنی به تن نداشت، و همچنان که سانتی متر سانتی متر جلو می رفتند شکمشان به شنها ساییده و مجروح می شد. جیمی واقف بود که چقدر وقایع گوناگون علیه آنها عمل می کرد و چقدر قدرتمند و غلبه ناپذیر بود. حتی اگر شانس می آوردو مفق می شدند بدون این که مورد اصابت گلوله قرار بگیرند یا بر اثر انفجار مین تکه تکه شوند صحرا با پشت سر گذارند، تازه باید با حضار سیم خاردار و نگهبانهای مسلح برج مراقبت ورودی مواجه می شدند.و از هیچ طریقی نمی توانستند حدس بزنند که مه تاریک تا چه موقعی باقی می ماند. مه ممکن بود هر لحظه از رمین بلند شود و آنها آشکار سازد.
    آنها همچنان به خزیدن ادامه دادند، بی اعتنا به سایر مشکلات می سریدند و جلو می رفتند، تا اینکه حساب زمان از دستشان رفت و گذر زمان به کلی فراموششان شد. سانتی مترها به دسی مترها و مترها و مترها به کیلومترها تبدیل شدند. آنها نمی دانستند چند وقت است که همانطور روی چشمها و گوش ها و بینی شان پر از شن شده بود و به دشواری می توانستند نفس بکشند.
    در دور دست، انعکاس بی وقفه ی صدای نگهبان ها همچنان ادامه داشت:
    «کروگر... برنت... کروگر... برنت...»
    جیمی هر چند دقیقه یک بار دست از خزیدن بر می داشت و به قطب نما نگاه می کرد، سپس بار دیگر به حرکت در می آمدند و خزیدن بی پایان خود را از سر می گرفتند. دائماً وسوسه می شدند سریعتر حرکت کنند، اما برای این کار باید بدن خود را بیشتر به زمین می فشردند، و جیمی می توانست مجسم کند چگونه مین زیر او نفجر می شود و تک های فلز شکمش زا می درد. بنابراین آهنگ خزیدن را همچنان آهسته نگه می داشت. گه گاه صدایی در اطرافش می شنید، اما کلمات گنگ و مبهم و نامفهوم بودند و امکان نداشت حدس بزنند صداها از کدام سمت می آیند. جیمی با امیدواری اندیشید، اینجا صحرای بزرگی است. به کسی برخورد نخواهد کرد.
    سپس یکدفعه هیکل بزرگ و پشمالویی معلوم نشد از کجا روز او پریداین اتفاق چنان به سرعت رخ داد که جیمی غافلگیر شد و کاملاً بی دفاع ماند.
    احساس کرد دندان بزرگ یک سگ گرگی در بازویش فرو می رود. بقچه ی الماسها را به زمین انداخت و سعی کرد آرواره ی سگ را به زور از هم باز کند، اما فقط یک دستش آزاد بود و این کار ممکن نبود. احساس کرد خون گرم از بازویش سرازیر شده است. سگ دندانش را محکمتر فرو می کرد، خاموش و مرگ آفرین بود. چیزی نمانده بود جیمی از حال برود. آنگاه صدای خفه و آهسته ی ضربه ای را شنید، و سپس صدای خفه ی ضربه ی دیگری را. آرواره ی سگ شل شد و چشمانش مات و بی حالت گشت. در میان گیجی ناشی از درد، او باندا را دید که بقچه ی حاوی الماسها را بار دیگر محکم به سر سگ کوبید. حیوان فقط ناله ای کرد و بی حرکت به زمین افتاد.
    باندا مضطربانه و نفس نفس زنان گفت:«حالت خوب است؟»
    جیمی نمی توانست حرف بزند، افتاده بود و منتظر بود امواج درد کمی فروکش کند. باندا تکه ای از شلوارش را جر داد و به صورت یک نوار محکم دور بازوی جیمی بست تا جلوی خونریزی را بگیرد.
    وی هشدار داد:«باید به حرکت ادامه بدهیم حالا که یکی از اینها سراغمان آمده شاید سر و کله ی بقیه شان هم پیدا شود.»
    جیمی سرش را به علامت موافقت تکان داد. بدنش را به آهستگی به جلو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لغزاند در حالی که با زق زق وحشتناک بازویش مبارزه میکرد
    از بقیه ی مدت سفر چیزی در خاطر جیمی نماند او نیمه هشیار و مثل یک ادم ماشینی بود چیزی خارج از وجودش حرکاش را سامان میداد بازوها به جلو،بکش...بازوها به جلو....بکش....بازوها به جلو،بکش ...پایان ناپذیر بود سفری تمام نشدنی و طولانی و زجر اور حالا باندا بود که از جهت قطب نما استفاده میکرد و هر بار جیمی در جهت اشتباهی میخزید وی را به ملایمت میچرخاند و با خود همسو میساخت انها در محاصره ی نگهبانها و سگ ها و مین های زمینی بودند و تنها گردبارد میس انان را در امان نگه داشته بود ان دو برای نجات جانشان همچنان به خزیدن ادامه میدادند تا اینکه عاقبت هیچکدامشان قدرت نداشتند حتی یک سانتی متر جلوتر بروند

    و خوابیدند
    وقتی جیمی چشمانش را گشود چیزی تغییر کرده بود روی زمین شنی با بدنی سخت و دردناک خوابیده بود و سعی میکرد به خاطر بیاورد کجاست توانست باندا را ببیند که یک متر و نیم دورتر خفته بود و انگاه همه چیز را به یاد اورد :کلک به صخره ها اصابت کرد و درهم شکست ...گردباد دریایی...اما اشکالی در بین بود جیمی از حا برخواست سعی کرد بفهمد اشکال کار کجاست و معده اش به درد امد و در هم پیچید او میتوانست باندا را ببیند اشکال کار در همین بود مه در حال برطرف شدن بود جیمی صداهایی را در نزدیکی شان شنید از میان لایه های رقیق مه که در حال پراکنده شدن بود به دقت نگریست انها تا نزدیکی قسمت ورودی اراضی الماس خیز خزیده بودند برج بلند نگهبانی و سیم خاردار که باندا توصیف مرده بود در انجا قرار داشت جمعیتی حدود شصت کار گر سیاه پوست در حال حرکت به سوی دروازه و خروج از زمینهای الماس خیز بودند نوبت کاری انها تمام شده بود و کارگران نوبت بعدی از راه میرسیدند جیمی روی زانوانش بلند شد و در حال خزیدن به سوی باندا رفت و او را تکان داد مرد سیاه پوست که ناگهان بیدار و هوشیار شده بود نشست چشمانش به سمت برج مراقبت و دروازه جرخید
    با ناباوری گفت:"لعنت ما تقریبا موفق شده بودیم"
    "ما موفق شده ایم ان الماسها را به من بده"
    باندا بقچه را به او داد:"میخوای چه کارـــ"
    "دنبالم بیا"
    باندا با صدای اهسته ای گفت:"ان نگهبانها با اسلحه هایشان دم دروازه هستند انها خواهند فهمید که ما به اینجا تعلق نداریم"
    جیمی به او گفت:"من روی همین حساب میکنم"
    ان دو به طرف نگهبانان حرکت کردند و ود را بین صف کارگرانی که محل کار را ترک میکردند و انهایی که تازه از راه رسیده بودند جا زدند و قاطی انان شدن کارگرهای دو گروه فریاد زنان با هم حرف میزدند و با همدیگر شوخی میکردند و خوش و بش مینمودند
    انها به هم میگفتند:"هی بچه ها حالا باید مثل سگ جان بکنید ما در میان مه خواب راحتی کردیم"
    "جانورای خوش شانس چه کار کردید گردباد سراغتان امد؟"
    "خدا به حرف ما گوش میکنه به حرف شما گوش نمیکنه چون ادم های بدی هستید"
    جیمی و باندا به دروازه رسیدند دو نگهبان مسلح غول پیکر داخل حصار ایستاده بودند کارگران در حال ترک محل کار را به یک کلبه ی حلبی کوچک هدایت میکردند تا بازرسی بدنی شوند انها را لخت مادر زاد میکردند و تمام حفران بالا و پایین بدنشان را میگردند جیمی بقچه ی پاره اش را محکمتر گرفت از میان صف کارگرها در حالی که انها را هل میداد راهش را باز کرد و به طرف یک نگهبان رفت گفت:"ببخشید قربان برای یافتن شغلی در اینجا با کی باید صحبت کنم؟"
    باندا از دور نگاهش میکرد زهره ترک شده بود
    نگهبان برگشت تا با جیمی رو در رو شود"تو داخل حصار چه غلطی میکنی؟"
    "امده ایم داخل تا کار پیدا کنیم شنیده ام اینجا به نگهبان احتیاج دارد و نوکر هم میتواند زمین را حفر کند فکر کنم ــــــ"
    نگهبان به دو مرد ژنده پوش با ظاهر بی ارزش و بینوایشان نگریست"برگردید بیرون زود گرتان را از اینجا گم کنید"
    جیمی اعتراض کرد:"ما نمیخواهیم برگردیم بیرون به کار احتیاج داریم و من شنیده ام که ـــ"
    "اقا اینجا منطقه ممنوعه است مگر تابلوها را ندیدی؟حالا گورتان را گم کنید هردوتان"نگهبان به گاری بزرگی اشاره کرد که با گاو های نر کشیده میشد و بیرون از حصار خار دار قرار داشت و حالا از کارگرانی که نوبت کاریشان تمام شده بود پر میشد:"این گاری شما را به پورت نولوت خواهد رساند اگر دنبال کار میگردی باید از دفتر شرکت که انجاست تقاضای کار کنی"
    جیمی گفت:"اوه ممنونم اقا"به طرف باندا سر تکان داد و ان دو از دروازه گذشتند و به ازادی قدم نهادند
    نگهبان از پشت سر نگاهشان کرد و زیر لب گفت:"احمق های دیوانه"
    ده دقیقه بعد جیمی و باندا در راهشان به سوی پورت نولوت بودند انها الماسهایی را با خود حمل میکردند که نیم میلیون پوند ارزش داشت
    فصل 6
    کالسکه ی گرانقیمتی که توسط دو اسب کهر هم شکل و هم اندازه کشیده میشد در حال گذر از خیابان اصلی و خاک الاود کلیپ دریفت بود افسار اسبها به دست مردی لاغر اندامبا هیکی ورزیده و موها و ریش و سیبیلی به سپیدی برف بود او کت و شلوار خاکستری زنگ بسیار خوش دوخت و سبک روز و پیراهن یقه داری با لبه استین چیندار به تن داشت و به کراوات مشکی اش سنجاق کراواتی مزین به نگین الماس زده بود کلاه سیلندری خاکستری به سر داشت و در انگشت کوچک دستش انگشتری با یک نگین الماس بزرگ و درخشان که برقش نظرها را جلب میکرد دیده میشد از نظر اهالی شهر او غریبه بود ولی چنین نبود
    کلیپ دریفت از یک سال پیش که جیمی مک گریگور ان را ترک کرده بود به طور قابل ملاحظه ای تغییر کرده بود سال 1884 بود که انجا متحول شده و از اردوگاه به شهرستان تغییر شکل داده بود خط راه اهن از کیپ تاون تا هوپ تاون تکمیل شده بود و شاخه ای از ان به کلیپ دریفت می امد همین باعث شده بود موج جدیدی از مهاجران به انجا سرازیر شود شهر از انچه جیمی به خاطر میاورد پرجمعیت تر شده بود اما ساکنانش متفاوت به نظر میرسیدند هنوز هم عده ی زیادی جوینده الماس در انجا وجود داشت اما علاوه بر ان مردانی با کت و شلوار سبک تاجران و زنان موفر و خوش لباسی که به فروشگاه ها قدم میگذاشتند یا از ان خارج میشدند در میان اهالی دیده میشد کلیپ دریفت زرق و برق و اعتبار یک شهر را به خود گرفته بود
    جیمی از مقابل سه سالن جدید رقص و نیم دوجین میکده ی تازه تاسیس عبور کرد همچنین از برابر کلیسای نوساز و یک سلمانی و نیز هتلی که "هتل بزرگ"نام داشت رد شد مقابل بانکی توقف کرد از کالسکه پیدا شد و افسار کالسکه ی گرانبها را بی اعتنا به دست یک پسرک بومی سپرد
    "به اسبها اب بده"
    جیمی وارد بانک شد و به صدای بلند به رییس بانک گفت:"میخواهم صد هزار پوند در بانکتان بگذارم"
    این خبر سریعا در شهر پیچید جیمی میدانست چنین خواهد شد و موقعی که او بانک را ترک کرد و وارد سالن دانر شد به کانون توجه و علاقه ی همگان تبدیل شده بود داخل ان سالن تغییری نکرده بود همچنان شلوغ بود و همانطور که جیمی به طرف پیشخان قدم بر میداشت چشمهای کنجکاو حاضران تعقیبش میکردند اسمیت با احترام فراوان برایش سر خم کرد :"قربان چی میل دارید؟"از چهره ی متصدی بار اصلا خوانده نمیشد که او را شناخته باشد
    "ویسکی از بهترین نوعی که داری"
    "بله قربان"او برایش مشروب ریخت"در این شهر تازه وارد هستید؟؟"
    "بله"
    "فقط همینطوری از اینجا عبور میکردید؟"
    "نه شنیدم اینجا برای کسی که به فکر سرمایه گذاری است جای مناسبیست"
    چشمان اسمیت متصدی بار برقی زد "بهتر از اینجا جایی پیدا نمیکنید مردی با صد ـــ مردی که پول در پساطش داشته باشد اینجا میتواند کمال منفعت را از سرمایه اش ببرد در واقع شاید من بتوانم خدمتی بهتان بکنم قربان"
    "واقعا چطوری؟"
    اسمیت به جو خم شد لحن صدایش دسیسه امیز بود"من مردی را میشناسم که این شهر را اداره میکند او سرپرست شورای منطقه و ریییس انجمن شهر است مهمترین ادم در این ثسمت از مملک است نامش سلمان وندرمرو است"
    جیمی جرعه ای از مشروبش را نوشید و گفت:"تا به حال اسمش را نشنیده بودم"
    "اون ان طرف خیابان فروشگاه بزرگی دارد میتواند شما را بری سرمایه ذاری در چند کار پر منفعت راهنمایی کند بد نیست در مدتی که اینجا هستید با او ملاقاتی کنید"
    جیمی مک گریگور جرعه ی دیگری از مشروبش را نوشید :"به او بگو بیاید اینجا"
    متصدی بار نگاه دزدانه ای به انگشتر مزین به الماس درشتی که به انگشت جیمی بود و سنجاق کراوات الماس نشانش انداخت و گفت:"چشم قربان الساعه اگر نامتان را پرسید چه بگویم؟"
    "تراویس یان تراویس"
    "بسیار خوب اقای تراویس من مطمئنم که اقای وندرمرو مایل به ملاقات با شماست"او مشروب دیگری ریخت و گفت:"در حالی که منتظر هستید این را بنوشید تا من برگردم این گیلاس را مهمان من هستید"
    جیمی جلوی پیشخان نشسته بود و لیوان ویسکی را به ارامی سر میکشید اگاه بود که همه در سالن میکده او را تماشا میکنند مردان به ثروت رسیده بار سفر میبستند و از کلیپ دریفت میرفتند اما تا ان زمان هیچ کس با چنان ثروت هنگفتی پا به انجا نگذاشته بود در میان تجارب اهالی شهر این پدیده ای تازه بود
    پانزده دقیقه بعد متصدی بار به همراه سلیمان وندرمرو بازگشت
    وندرمرو به طرف غریبه ی ریشوی سپید مو امد دستش را به سوی او دراز کرد و لبخند زنان گفت:"اقای تراویس من سلیمان وندرمرو هستم"
    "یان تراویس هستم"
    جیمی منتظر شد تا نشانه ای از اشنایی و به جا اوردن او در چهره ی وندرمرو ظاهر شود یا علامتی که نشان بدهد ان مرد در او چیزی اشنا یافته است اما از چنین علامتی هیچ اثری نبود با خود اندیشید این چه توقعی است که من دارم؟چرا باید چنین باشد؟از ان جوان ساده دل 18 ساله و کمال گرا که او بود هیچ چیز باقی نمانده بود اسمیت با حالتی فرمانبردار و وظیفه شناس دو مرد را به میزی در گوشه ی سالن راهنمایی کرد
    به محض پشت میز نشستن وندرمرو گفت:"اقای تراویس شنیده ام شما به قکر سرمایه گذاری در کلیپ دریفت هستید"
    "بله احتمالا"
    "من میتونم در این مرد خدمتی به شما بکنم بایستی خیلی مراقب باشید این اطراف ادمهای رذل و شیاد و کلاهبردار زیاد پیدا میشود"
    جیمی نگاهی به او کرد و گفت:"بله هیج جای شکی وجود ندارد"
    این به نظر جیمی غیر واقعی به نظر میرسید که انجا نشسته باشد و با مردی که سرش را کلاه گذاشته و دارایی اش را غصب کرده و سپس سعی در کشتن او کرده بود به گفت و گویی مودبانه بپردازد و گفت و گو را ادامه بدهم نفرت او نسبت به وندرمرو در این یک سال وجودش را مضمحل کرده بود عطش او برای گرفتن انتقام تنها چیزی بود که در این مدت او را سراپا و زنده نگاه داشته بود و حالا وندرمرو در استانه چشیدن طعم انتقام بود و باید تقاص پس میداد
    "اقای تراویس اگر از سوالم ناراحت نمیشوید اجازخ بدهید بپرسم که چقدر پول مایلید سرمایه گذاری کنید؟"

    جیمی با بیتفاوتی گفت:"اوه برای شروع حدود صد هزار پوند"او دید که وندرمرو لبانش را تر کرد"بعد شاید سیصد یا چهارصد هزار پوند دیگر هم سرمایه بگذارم"
    "اه ـــ شکی نیست که در امر سرمایه گذاری بسیار موفق خواهید شد بسیار موفق"بعد بلافاصله افزود:"البته اگر درست راهنمایی بشوید راستی ایا فکر کرده اید در چه کاری مایلید بیشتر سرمایه گذاری کنید؟"
    "فکر کردم اول نگاهی به اطراف بندازم و ببینم که چه فرصت های مغتنمی وجود دارد"
    "واقعا عاقلانه است احسنت"وندرمرو با حالتی حکیمانه سر تکان میداد:"شاید بد نباشد که امشب برای صرف شام به منزل من بیایید تا در این باره بیشتر صحبت کنیم چه طور است؟دخترم اشپز فوقالعاده ای است باعث افتخار ماست که شما مهمان ما شوید"
    جیمی لبخندی زد و گفت:"خیلی خوشحال میشوم اقای وندرمرو "او اندیشید نمیدانی چقدر از این دعوت خوشحال شدم
    وقت شروع کار بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سفر از اراضی الماس خیز نامیب تا کیپ تاون سفری بدون حادثه بود جیمی و باندا پیاده به سوی دهکده ی کوچکی رفته بودند و در انجا پزشکی بازوی جیمی را مداوا کرده بود سپس به طور مجانی سوارگاریی شده بودند که به کیپ تاون میرفت سفری سخت و طولانی بود اما انها به ناراحتی شان بیاعتنا بودند در کیپ تاونم جیمی در هتلی مجلل"رویال"واقع در خیابان پلین ـــ"هتل مورد تفقد والا حضرت دوک ادینبرو"ــ اقامت کرد به اپارتمان سلطنتی راهنمایی شد
    جیمی به مدیر هتل گفت:"میخواهم بهترین ارایشکر شهر را به اینجا بفرستید سپس میخواهم یک خیاط و یک کفاش اینجا به نزدم بیایند تا سفارش بدهم"

    مدیر گفت:"الساعه قربان"
    جیمی اندیشید واقعا حیرت اور است که پول چه کارها میکند
    اپارتمان سلطنتی هتل مانند بهشتی بود جیمی دراب داغ دراز کشید خستگی را در اب خیساند و بعد از بدنش بیرون راند به چند فته ی اخیر وقایع عجیبی که رخ داده بود فکر میکرد ایا فقط چند هفته از زمانی که او و باندا ان کلک را ساخته بودند میگذشت؟به نظر میرسید سالها گذشته است جیمی به کلک که انها را به منطقه ی ممنوعه برده بود اندیشید به ان کوسه ها ان امواج پلید و شرور و صخره هایی که کلک را تکه تکه کرده بودند به گردبادی که از سوی دریا وزیده بود خزیدن روی مین ها ی چال شده در زمین و ان سک عظیم الجثه که روی او افتاده بود...فریاد های رعب اور و مبهم تا ابد در گوش هایش زنگ میزد:کروگر ...برنت....کروگر...برنت....
    اما بیشتر از همه به باندا دوستش میاندیشید
    هنگامی که به کیپ تاون رسیده بودند جیمی به وی اصرار کرده بود :"با من بمان"
    باندا تبسمی کرد دندان های سپید زیبایش را اشکار ساخت:"زندگی با تو خیلی یکنواخت است جیمی من باید به جای دیگری بروم و کمی هیجان پیدا کنم"
    "حالا چه خواهی کرد؟"
    "خوب به لطف تو و نقشه ی فوق العاده ات در باره ای ن که چقدر شناور کردن کلک روی صخره ها اسان است میخواهم مزرعه ای بخرم همسری اختیار کنم و صاحب تعداد زیادی فرزند بشوم"
    "بسیار خوب پس برویم سراغ دایامنت کوپر تا من بتوانم سهم تو از الماس ها را بهت بدهم"
    باندا گفت:"نه من ان را نمیخواهم"
    جیمی اخمی کرد و گفت:"چه میگویی؟نصف این الماسها مال توست تو حالا میلیونری"
    "نه به پوست من نگاه کن جیمی اگر میلیونر بشوم ان وقت زندگی ام به خطر خواهد افتاد"
    "خوب تو میتوانی مقداری از ان الماس ها را در جایی پنهان کنی میتوانی ــــ"
    "همه ی پولی که احتیاج دارم فقط به اندازه ای است که با ان دو جریب زمین کشت و زرع بخرم و دو گاو نر که به عنوان شیبها به خانواده ی همسرم بدهم و در قبالش با او ازدواج کنم دو یا سه قطعه الماس کوپک همه ی انچه را که در زندگی خواسته ام برایم تامین میکند بقیه ی الماس ها هم مال تو"
    "این غیر ممکن است تو نمیتوانی سهمت را به من بدهی"
    "چرا میتوانم و میخواهم این کار را بکنم جیمی زیرا تو میخواهی انتقام مرا از سلیمان وندرمرو بگیری"
    جیمی برای مدت طولانی به باندا نگاه کرد و بعد گفت"قول میدهم این کار را بکنم
    "پس بدرود دوست من"
    دو مرد دستهایشان را محکم گرفتند
    باندا گفت:"باز هم یکدیگر را خواهیم دید دفعه ی بعد فکر یک کاری را بکن که برای هردومان واقعا هیجان انگیز باشد"
    باندا با سه قطعه الماس کوچک که به دقت در جیبش مخفی کرده بود قدم زنان از او دور شد
    جیمی یک حواله بانکی به مبلغ بیست هزار پوند برای والدینش فرستاد زیباترین و گرانترین کالسکه و اسبهایی را که توانست در بازار پیدا کند خرید و بار دیگر روانه کلیپ دریفت شد وقت انتقام گرفتن فرا رسیده بود.
    ****************

    ان روز بعد از ظهر هنگامی که جیمی مک گریگور وارد فروشگاه وندرمرو شد چنان احساس غضب شدیدی به او دست داد که مجبور شد قدری تامل کند تا دوباره بر خودش مسلط شود
    وندرمرو با عجله از پستوی مغازه اش بیرون امد و وقتی دید چه کسی داخل شده است چهره اش با لبخند عریضی شکفته شد گفت:"خوش امدید اقای تراویس"
    "متشکرم اقای _اه_ببخشید اسمتان را به خاطر نمیاورم"
    "وندرمرو سلیمان وندرمرو نیازی به عذرخواهی نیست به خاطر سپردم نامهای هلندی کار مشکلی است شام اماده است بفرمایید داخل"و در حالی که جیمی را به اتاق پشتی راهنمایی میکرد فریاد زد:"مارگارت"
    هیچ چیز عوض نشده بود مارگارت جلوی اجاق بالا سر تابه ای ایستاده و پشتش به انها بود
    "مارگارت ایشان همان مهمانی هستند که راجع بهشان صحبت کردم ـ اقی تراویس"
    مارگارت برگشت و گفت:"حالتان چطور است؟"
    از سیمایش میشد حدس زد که اصلا جیمی را نشناخته است جیمی به سوی او سر تکان داد و گفت:"از ملاقاتتان خوشحالم"
    زنگ حاکی از ورود مشتری به صدا در امد وندرمرو گفت:"مرا ببخشید همین الان بر میگردم خواهش میکنم راحت باشید اقای تراویس"او به شتاب از اتاق خارج شد
    مارگارت ظرفی حاوی گوشت و سبزی را که از ان بخار بر میخاست سر میز اوزد و همانطور که با عجله به طرف تنور میرفت تا نان را دربیاورد جیمی ایستاده بود و در سکوت تماشایش میکرد از یک سال پیش که جیمی او را دیده بود به سان غنچه ای شکفته بود به زنی دارای جاذبه ی جنسی پنهان تبدیل شده بود چیزی که در گذشته به کلی فاقد ان بود
    "پدرت میگوید اشپز ماهری هستی"
    مارگارت سرخ شد و گفت:"امیدوارم ـــ امیدوارم همینطور باشد اقا"
    "خیلی وقت است طعم غذای خانگی را نچشیده ام بی صبرانه منتظر خوردن دستپخت هستم"جیمی جا کره ای بزرگ را از دست مارگارت گرفت و روی میز گذاشت مارگارت انقدر متعجب و شگفت زده بود که مانده بود بشقاب از دستانش به زمین بیفتد و بشکند او هرگز با مردی مواجه نشده بود که در کارخانه به خانمی کمک کند نگاهش را بالا اورد و به صورت جیمی خیره شد بینی شکسته و زخم روی چانه اش صورت او را که معذالک ممکن بود خیلی زیبا باشد زشت کرده بود چشمان ان مرد به رنگ خاکستری روشن بود از هوش و اشتیاقی اتشین میدرخشید موهای سپیدش به مارگارت خاطر نشان میکرد که مرد جوانی نیست در حالی که حالتی کاملا حاکی از جوانی در او وجود داشت قد بلند و ورزیده بود ــ و مارگارت روی از او برگرداند از نگاه خیره اش که در وی رسوخ میکرد شرمگین شد
    وندرمرو شتابان به اتاق بازگشت دستانش را به هم مالید گفت:"مغازه را بستم بگذارید با خیال راحت لختی با هم بنشینیم و شمای لذیذ بخوریم"
    جیمی را بالای میز نشاندند ندرمرو گفت:"اول دعای شکرانه میخانیم"
    انها چشمانش را بستند مارگارت با حیله گری چشمانش را دوباره باز کرد تا بتواند در مدتی که صدای یکنواخت پدرش را میشنود به بررسی دقیق و موشکافانه ی ان غریبه مهم و خوش پوش و باوقار ادامه بدهد پدرش چنین دعا کرد"ما همگی در پیشگاه تو ای پروردگار بزگ و توانا گناهکارانی لایق مجازات هستیم به ما قدرت تحمل سختی ها را روی زمین عطا فرما تا بتوانیم هنگامی که به درگاه تو احضار میشویم از میوه های بهشتی محفوظ گردیم خداوندا از تو سپاسگزاریم که به کسانی که سزاوار سعادت هستند یاری میرسانی امین"
    سلیمان وندرمرو شروع به پذیرایی کرد این بار تکه های گوشتی که برای ان روز بعد از ظهر جیمی میگذاشت بسیار سخاوتمندانه تر از سابق بود انها موقع خودن غذا با هم صحبت میکردند "اقای تراویس ایا اولین بار است که به این طرفها سفر میکنید؟"
    جیمی گفت:"بله اولین بار"
    "حدس میزنم خانم تراویس را همراه خودتان نیاورده اید"
    جیمی لبخند زنان گفت:"خانم تراویسی در کار نیست هنوز نتوانسته ام کسی را پیدا کنم که مورد پسندش قرار گیرم و مرا بخواهم"
    مارگارت از خودش پرسید کدام زن احمقی است که دست رد به سینه این مرد بزند؟او نگاهش را پایین اورد میترسید مبادا ان غریبه افکار شیطانی او را بخواند
    "لبیپ دریفت شهری با فرصتهای بزرگ و بیشمار است اقای تراویس فرصتهای بزرگ و بیشمار."

    "دوست دارم یک نفر شهر را به من نشان بدهد"او نگاهی به مارگارت انداخت و مارگارت از خجالت سرخ شد
    "اگر فضولی نباشد اقای تراویس میشود بپرسم شما این قروت را از کجا بدست اورده اید؟"
    مارگارت از سوالا گستاخانه پدرش شرمنده بود اما به نظر نمیرسید که غریبه اهمیتی بدهد
    جیمی با فار عبالی گفت:"از پدرم به ارث بردم"
    "اه اما مطمئنم که شما تجارب فراوانی در امر تجارت دارید"

    "متاسفانه تجربه بسیار کمی در این زمینه دارم به راهنمایی دوستان سخت نیازمندم"چهره وندرمرو شکفت:"اقای تراویس دست تقدیر بود که ما را بر سر راه هم قرار داد من دارای ارتباطات سود اور زیادی هستم حقیقتا بسیار سود اور تقریبا میتوانم تضمین کنم که سرمایه ی شما را در عرض فقط چند ماه دو برابر خواهم کرد"او به جلو خم شد و ارام به بازوی جیمی زد و نوازشش کرد:"احساس میکنم امروز روز بزرگی برای هردوی ماست"
    جیمی فقط تبسم کرد
    "فکر میکنم شما در هتل بزرگ شهر اقامت دارید"
    "بله همینطور است"
    او به جیمی لبخند زد و گفت:"ان هتل فوق العاده و بی جهت گران است اما فکر میکنم برای مردی با وسع مالی شما...."
    جیمی گفت:"به من گفته اند ییلاقات اطراف اینجا جالب و دیدنی است ایا ناراحت نمیشوید اگر از شما بخواهم به دخترتان اجازه بدهید که فردا صبح کمی این دور و بر را به من نشان بدهد؟"
    مارگارت احساس کرد برای حظه ای قلبش از تپش ایستاد
    وندرمرو اخمی کرد و گفت:"نمیدانم اخر او ـــ"
    قانون تغییر ناپذیر و اهنین سلیمان وندرمرو این بود که هرگز به هیچ مردی اجازه نمیداد با دخترش تنها باشد اما پیش خودش چنین نتیجه گیری کرد که قائل شدن استثنا در مرود اقای تراویس الته هیچ ضرری نخواهد داشت با وجود ان همه پولی که قرار بود سرمایه گذاری بشود دلش نمی خواست رفتارش ناخوشایند باشد"میتوانم اجازه بودهم که مارگارت مدت کوتاهی مرخصی بگیرد و از فروشگاه خارج شود مارگرات ایا این اطراف را به مهمان عزیزمان نشان خواهی داد؟"
    مارگارت به ارامی گفت:"پدر جان اگر شما مایل باشید بله"
    جیمی تبسمی کرد و گفت:"پس قرارمان گذاشته شد ساعت ده فردا صبح خوب است؟"
    پس از ان که مهمان بلند قد با لباس فاخری که به تن داشت انجا را ترک کرد مارگارت میز و سفره را پاک کرد و ظرفها را در حالت گیجی کامل شست حتما فکر میکند من احمق هستم او هر چیزی را که در گفت و گوی ان شب گفته شده بود بارها در ذهنش مرور کرد شکی نبود که خودش کاملا زبان بسته نشسته بود چرا جنین کرده بود؟مگر نه این که با صدها مرد در فروشگاهشان صحبت کرده و هیچگاه به یک احمق کودن تبدیل نشده بود؟البته ان مردها انطور که تراویس نگاهش کرده بود به او نگاه نکرده بود صدای پدرش در گوشش طنین انداخت :مارگارت همه مردها در وجودشان شیطانی نهفته دارند هرگز به انها اجازه نخواهم داد معصومیت تو را زایل کنند ایا حقیقتا این چنین بود؟ایا ان مرد میخوایت معصومیت وی را از وی بگیرد؟ هر بار که ان بیگانه به او نگریسته بود مارگارت ضعف و لرزشی عجیب در خود احساس کرده بود همین فکر لرزش دلنشینی در بدنش ایجاد کرد به بشقابی که در دست داشت و برای سومین بار خشک کرده بود نگاهی انداخت و پشت میز نشست کاش مادرش در ان لحظه زنده بود
    مادرش حتما او را درک میکرد مارگارت پدرش را دوست داشت اما گاهی وقتها این احساس ازاردهنده به او دست میداد که او زندانی پدرش سات این که پدرش هرگز اجازه نمیداد مردی نزدیک او بشود نگرانش میکرد مارگارت اندیشید به این ترتیب هرگز ازدواج نخواهم کرد دستکم تا زمانی که او زنده است افکار شورش و طغیان وجودش را از احساس گناه اکنده ساخت و با عجله اتاق را ترک کردو به فروشگاه رفت د رانجا پدرش پشت میز تحریری نشسته بود و به حساب و کتابهایش رسیدگی میکرد
    "شب بخیر پدر جان"
    وندرمرو عینک قاب طلایی اش را برداشت و چشمانش را مالید سپش بازوانش را گشود و دخترش را برای گفتن شب بخیر در بر گرفت مارگارت ندانست که چرا خودش را عقب کشید
    وقتی مارگارت در شاه نشینی که پرده اش را کنار زده بود برای حکم بستر داشت تنها شد چهره اش را در اینه گردو کوچکی که به دیوار نصب بود بررسی کرد هیچ توهمی درباره ی ظهرش نداشت او خوشگل نبود اما جذاب بود چشمان زیبا ،گونه های برجسته،و هیکل متناسب داشت به اینه نزدیک تر شد هنگامی که یان تراویس به او نگریسته بود در او چه دیده بود؟شروع به بیرون اوردن لباسش کرد و یان تراویس در اتاق با او بود تماشایش میکرد نگاهش او را میسوزاند گرفتار گردابی جنون امیز از احساس بود احساسی که سرانجام در درونش منفجر شد و او نام یان را به زبان اورد و روی تخت افتاد

    انها با کالسکه جیمی گردش میکردند و جیمی بار دیگر از تغییرانی که به وقع پیوسته بود در حیرت بود در محلی که سابقا دریایی از خیمه ها قرار داشت اکنون خانه های اساسی و درخور توجهی بنا شده بود خانه ها را از چوب درختان با سقف شیروانی اهنی ساخته بودند
    همچنان که در خیابان اصلی حرکت میکردند جیمی گفت:"کلیپ دریفت خیلی ثروتند و خوش اقبال به نظر میرسد"
    مارگارت گفت:"فکر میکنم برای تازه وارد ها مکان جالبی باشد"و اندیشید ا حالا که از اینجا متنفر بودم
    انها شهر را ترک کردند و به بیرون شهر و به سمت اردوگاه های معدنپیان در امتداد رود وال رفتند باران های موسمی ییلاقات را به بوستانی بزرگ و با صفا و رنگارنگ تبدیل کرده بود بوستانی پوشیده از علفهای بلند و مواج و بوته زار بسیار وسیع و خلنگ زار و گیاهان و درختهایی که در هیچ جای جهان یافت نمیشد همچنان که از مقابل گروهی از جوبندگان الماس گذر میکردند جیمی پرسید:"ایا اخیرا مقدار زیادی الماس کشف شده است؟"
    "اوه بله چند کشف بزرگ شده است هر بار که اخبارش منتشر میشود صدها حفار به اینجا سرازیر میشود ولی بیشتر فقط و دلشکسته از اینجا میروند"مارگارت احساس کرد بایستی او را از خطرات اگاه کند:"پدرم دوست ندارد بشنود که من این را گفته ام اما اقای تراویس به نظر من این جرفه پر خطری است"
    جیمی تایید کنان گفت:"برای عده ای بله.ولی فقط برای عده ای"
    "ایا قصد دارید مدتی اینجا بمانید؟"
    "بله"
    مارگارت احساس کرد قلبش اواز میخواند و از شادی به رقص در میاید "خوب است"سپس به سرعت افزود:"پدرم خوشحال خواهد شد"
    انها تمام مدت صبح به گردش با کالسکه مشغول بودند گهگاهی توقفی میکردند و جیمی با جویندگان الماس گپی میزد بسیاری از انان مارگارت را میشناختند و خیلی مودبانه صحبت میکردند مارگارت رفتار گرم و دوستاننه ای داشت حالتی که در حضور پدر بروز نمیداد
    همانطور که میرفتند جیمی گفت:"مثل این که همه تو را میشناسند"
    مارگارت سرخ شد و گفت:"چون با پدرم داد و ستد میکنند او تجهیزات و اذوقه ی بیشتر جویندگان را تامین میکند"
    جیمی حرفی نزدذ به شدت جزب انچه میدید شده بود راه اهن تغیرات فراوانی کرده بود یک شرکت تازه به نام دبیرز که به اسم کشاورزی کع در مزرعه اش الماس کشف شده بود نامگذاری شده بود یک سرمایه داد بزرک به نام بارنی بارناتو را که در بخش های مختلف سرمایه گذاری کرده و رقیب اصلی اش بود متحد خود ساخته بود و اکنون شرکت مذکور سخت مشغول گرداوردن صدها خرده مال دیگر در یک سازمان واحد بود به تازی در مکانی در حوالی کیمبرلی طلا و منگنز و روی پیدا شده بود جیمی متعقد بود این تازه شروع کار تسن و افریقا ی جنوبی گنج خانه ای از مواد معدنی است و در انجا برای یک فرد اینده نگر فرصت های خارقالعاده ای وجود دارد
    اواخر بعد از ظهر بود که جیمی و مارگارت برگشتند جیمی کالسکه را جلوی فروشگاه وندرمرو متوقف کرد و گفت:"خوشحال میشوم که تو و پدرت امشب شام مهمون من باشید"
    مارگارت با شور و شعف گفت:"از پدرم خواهم پرسید مطمئنا پاسخ مثبت خواهد داد و دعوت شما را با اشتیاق خواهد پذیرفت اقای تراویس به خاطر این روز قشنگ از شما سپاسگذارم"
    و با عجله از او دور شد
    ان سه نفر شام را در سالن غذاخوری وسیع و چهارگوش هتل بزرگ و تازه شهر مصرف کردند
    سالن پر از مشتری بود وندرمرو غرولندکنان گفت:"نمیدانم این مردم چطور استطاعت غذا خوردن در اینجا را دارند و میتوانند اینقدر پول بابت غذا بدهند"
    جیمی صورت غذا را در دست گرفت و به ان نگاهی انداخت یک بشقاب استیک یک پوندو چهار شیلینک ارزش داشت قیمت یک عدد سیبزمینی چهار شیلینگ و یک تکه کلوچه سیب ده شیلینگ بود
    وندرمرو گله کنان گفت:"اینها دزدن چند بار که اینجا غذا بخوری بعدش باید بروی شکمت را در نوانخانه سیر کنی"
    جیمی از خودش پرسید چه باید بکند تا سلیمان وندرمو را از مال و ثروتش بیندازد و او را راهی نوانخانه کند دوست داشت بفهمد غذا را سفارش دادند و جیمی متوجه شد که وندرمرو گرانترین اقلام موجود در صورت غذا را سفارش داده است مارگارت سوپ رقیق سفارش داد او انقدر هیجان زده بود که چیز زیادی نمیتوانست بخورد به دستانش نگریست شب قبل چشمانش را بسته و صورتش را نوازش کرد و در عالم خیال تصور کرده بود اینها دستان یان تراویس است که او را نوازش میکند احساس گناه کرد
    جیمی در حالی که سر به سر مارگارت میگذاشت گفت:"من توانایی پرداخت پول غذا را دارم هرچه دوست داری سفارش بده"
    مارگارست از خجالت سرخ شد و گفت:"ممنونم اما منـــمن واقعا گرسنه نیستم"
    وندرمرو متوجه سرخی چهره ی دخترش شد و به تندی از مارگارت به جیمی نگاه کرد:"اقای تراویس دختر من دختری بینظیر است،دختری بینظیر"
    جیمی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:"بله کاملا موافقم اقای وندرمرو"
    این کلمات چنان مارگارت را خوشحال کرد که وقتی شامشان پذیرایی شد او حتی سوپش را هم نمیتوانست بخورد تاثیری که یان تراویس روی او داشت وصف ناشدنی بود هرگفتار و کردار تراویس برایش معانی پنهانی داشت اگر تراویس به او لبخند میزد به این معنا بود که خیلی دوستش دارد و اگر به او اخم میکرد به این معنا بود که از او متنفر است احساسات مارگارت مانند یک دماسنج عاطفی مدام در نوسان بود
    وندرمرو از جیمی پرسید:"امروز چیز جالب توجهی به نظرتان رسید؟"
    جیمی عادی گفت:"نه چیز بخصوصی نظرم را جلب نکرد"
    وندرمرو به جلو خم شدو گفت:"به حرفم توجه کنید قربان اینجا به منطقهای با بیشترین سرعت پیشرفت در جهان تبدیل خواهد شد نهایت زرنگی انسان در این سات که هم اکنون در اینجا سرمایه گذاری کند راه اهن تازه این امکان را به کیپ تاون دیگری مبدل خواهد کرد"
    جیمی با تردید گفت:"نمیدانم شنیده ام شهرهایی مثل اینجا که سه رعت رشد میکنند یکدفعه ورشکست شده اند علاقه ای ندازم پولم را در شهری که فقط مامن ارواح بشود بگذارم و مالم را تلف کنم"
    وندرمرو به او اطمینان خاطر داد:"کلیپ دریخت چنین نخواهد شد هرورز مقادیر بیشتری الماس در اینجا پیدا خواهد شد همینطور طلا"
    جیمی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"این وضع تا کی به طول خواهد انجامید؟"
    "خوب البته هیچ کس نمیتواند از این بابت مطمئن باشد اما ـــ"
    "منظورم همین است"
    وندرمرو مصرانه گفت:"خواهش میکنم با عجله تصمیم نگیرید دوست ندارم ببینم شما چنین فرصت های مغتنمی را به راحتی از دست میدهید"
    جیمی متفکرانه گفت:"شاید دارم عجله میکنم مارگارت میشود فردا باز هم ییلاقات اطراف را به من نشان بدهی؟"
    وندرمرو دهانش را بازکرد تا اعتراض کند سپس ان را بست کلمات اقای تورنسن بانکدار به خاطر اورد:سلیمان باورت میشود ؟او به بانک قدم کذاشت و در کمال خونسردی و بیتفاوتی یک صد هزار پوند به حساب گذاشت و گفت که باز هم پول بیشتری در راه است
    حرص و از وندرمرو بر او چیره شد و گفت:"البته که میتواند"
    صبح روز بعد مارگارت پیراهن مخصوص مراسم روز یکشنبه اش را به تن کرده و اماده دیدار با جیمی شد هنگامی که پدرش به داخل اتاق قدم گذاشت او را دید صورتش از خشم قرمز شد:"میخواهی این مرد فکر کند که تو زنی در استانه لغزشی هستی ــ خودت را ساخته ای و لباس نو پوشیده ای که نظرش را جلب کنی؟ما در حال معامله هستیم دختر این پیراهن را از تنت در بیاور و لباس کارت را بپوش"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    "اما ـــ پاپا ــ"
    "کاری که میگویم بکن"

    او با پدرش جر و بحث نمیکرد،"بله پاپا"
    وندرمرو دید که مارگارت و جیمی بیست دقیقه بعد سوار بر کالسکه دور میشدند از خودش میپرسید که نکند اشتباهی کرده است
    این بار جیمی کالسکه را به سمت مخالف راند علایم هیجان انگیزی از پیشرفتهای تازه و ساختمان سازی در همه جا به چشم میخورد جیمی اندیدشید:اگر کشفیات مواد معدنی همچنان ادامه پیدا کند ــ و دلیلی برای باور کردن این موضوع وجود داشت ــ خانه سازی و معاملات املاک سود بیشتری دارد تا سرمایه گذاری در کشف الماس یا طلا کلیپ دریفت به بانکها هتل ها میخانه ها فروشگاه ها و روسپی هانه های بیشتری نیاز خواهد داشت فهرست پایان ناپذیر بود همینطور فرصت های طلایی
    جیمی اگه بود که مارگرات به او چشم دوخته است و خیره نگاهش میکند پرسید:"مشکلی پیش امده؟"
    مارگارت گفت:"اوه نه"و به سرعت به سمت دیگری نگاه کرد
    جیمی اکنون او را برانداز میکرد طراوت و بشاشیت او نظرش را جلب کرد مارگارت از نزدیک بودن جیمی به وی از مردانگی و او اگاه بود جیمی احساساتش رادرک کرده بود او زنی بودن مرد و محتاج به مرد بود
    هنگام ظهر جیمی از جاده اصلی خارج شد و به سمت پایین به طرف منطقه ای جنگلی نزدیک رودخانه کوچکی رفت و زیر یک درخت بزرگ بائوباب کالکه را متوقف کرد او از کارکنان هتل خواسته بود که ناهار را در سبدی پیک نیکی اماده و بسته بندی کنند مارگارت سفره ای بیرون اورد و بسته های داخ لسبد را خارج کرد و گشود و غذا ها را روی سفره گذاشت در سبد گوشت بره تنوری سرد مرغ سرخ شده برنج زرد زعفرانی مربای سیب گلاب و نارنگی و هلو و شیرینی های ادویه دار بادامی موسوم به سوئتکوکجس وجود داشت
    مارگارت با ناباوری گفت:"چه ضیافت شاهانه ای اقای تراویس متاسفانه من سزاوار این همه محبت و لطف شما نیستم"
    جیمی به او اطمینان داد:"تو سزاوار بیش از این هستی"
    مارگارت روی برگرداند خودش را با تدارک و چیدن غذا روی سفره مشغول کرد
    جیمی صورت او را میان دستانش گرفت و گفت:"مارگارت...به من نگاه کن!"
    "اوه خواهش میکنم من ـــ "او داشت میلرزید
    "به من نگاه کن"
    مارگارت اهسته سرش را بالا اورد و به چشمان او نگریست او مارگارت را عاشقانه نگاه میکرد وی را نزیدک به خود نگه داشت مارگارت دستپاچه شده بود نمیدانست چه کار کند
    لحظاتی بعد مارگارت به زور خودش را از اغوش او بیرون کشید سرش را تکان داد و گفت:"اوه خدای من ما نباید این کار را بکنیم اوه نباید این کار را بکنیم به جهنم خواهیم رفت"
    "به بهشت"
    "متاسفم"
    "جایی برای تاسف خوردن وجود ندارد چشمانم را میبینی؟انها میتوانند مستقیما به درون تو بنگرد و میدانی که من چه میبینم اینطور نیست؟تو از من میخواهی که به تو عشق بورزم و من چنین خواهم کرد و دلیل برای ترسیدن وجود ندارد زیرا تو به من تعلق داری تو این را میدانی نه؟تو به من تعلق داری مارگارت خودت این را خواهی گفت بگو بگو من به یان تعلق دارم بگو من به یان تعلق دارم"
    "من به یان تعلق دارم"
    دست او را دوباره بوسید و لحظاتی بعد در کنار یکدیگر نشستند مارگرات بیشتر از همه عمرش خودش را شاداب و سرزنده احساس میکرد به خود گفت این لحظه را تا ابد به خاطر خواهم داشت بستر برگها و نسیم گرم و نوازشگر سایه درخت بائوباب که بر روی انها افتاده بود مارگارت اندیشید اینطور که من عاشق این مرد هستم هیچ زنی تا این حد عاشق هیچ مردی نبوده اتس
    بعد جیمی او را در میان بازوان نیرومند خویش گرفت و مارگارت ارزو کرد که کاش همیه در انجا میماند مارگرات سرش را بالا اورد و نجوا کنان گفت:"به چه فکر میکنی؟"
    جیمی لبخندی زد و اهسته پاسخ داد:"به این که دارم از گرسنگی هلاک میشوم"مارگارت خندید و انها نشستند و غذایشان را در زیر سایه درختان خوردند سپس در رودخانه شنا کردند و دراز کشیدند تا افتاب داغ خشکشان کند جیمی دوباره مارگارت را در بر گرفت و مارگارت اندیشید ،دلم میخواهد این روز هرگز تمام نشود
    ان بعد از ظهر جیمی و وندرمرو پشت میزی در گوشه ای از سالت سان دانر نشسته بودند جیمی اعلام کرد:"حق با شمسات احتمال موفقیت در اینجا شاید بیشتر از انی باشد که من قبلا فکر میکردم"
    چهره ی وندرمرو از خوشی شکفت و او گفت:"میدانستم شما زیرک تر از ان هستید که این موضوع را متوجه نشوید و نبینید اقای تراویس"
    جیمی پرسید:"شما به من توصیه میکنید که دقیقه چه کار بکنم؟"
    وندرمرو به اطراف نگریست و صدایش را پایین اورد :"همین امروز من درباره کشف بزرگ و تازه ای از زمین های الماس خیزی در شمال نیل اطلاعاتی دریافت کرده ام هنوز ده قطعه زمین است که صاحب ندارد ما میتوانیم اسناد ان زمین ها را بین خودمان قسمت کنیم من پنجاه هزار پوند بابت پنج ادعانه ی مالکیت میدهم و مشا هم پنجاه هزار بوند برای 5 ادعانه ی دیگر میپردازید انجا کیلو کیلو الماس است ما میتوانی یک شبه میلیونها پوند پول به دست اوریم رهجع به ان چه فکر میکنید؟"
    جیمی دقیقا میدانست که در فکر ان مرد چه میگذشت وندرمرو میخواست سند زمینهایی را که سود رسان بودند برای خودش بردارد و جیمی باید با بقیه زمین ها که به درد نخور بودند کارش به ورشکستگی میانجامید به علاوه او حاضر بود سر زندگی اش شرط ببندد که وندرمرو حتی یک شیلینگ هم سرمایه نمیگذاشت
    جیمی گفت:"جالب به نظر میرسد چند نفر جوینده درگیر این کار هستند؟"
    "فقط دو نفر"
    جیمی معصومانه پرسید:"پس چرا اینقدر پول لازم دارد؟"
    "اه این سوال هوشمندانه ای است "او روی صندلی اش به جلو خم شد و گفت:"میدانی انها ارزش سندشان را میدانند اما پول ندارند که از زمین بهره برداری کنند اینجاست که من و شما وارد صحبنه میشویم به انها یکصد هزار پوند پول میدهیم و میگذاریم بیست درصد مزارعشان را برای خود نگه دارند"
    تو عبارت بیست درصد را طوری اهسته گفت ک تقریبا شنیده نشد جیمی مطمئن بود که جویندگان الماس هم از نظر الماس ها و هم از نظر پولهاشا سرشان کلاه خاهد رفت وندرمرو همه را بالا خواهد کشید و تمام پول ها به جیب وی سرازیر خواهد شد
    وندرمرو هشدار داد:"بایستی سریع عمل کنیم به محض ان که کلمه ای در این باره به بیرون درز کند ــ"
    جیمی مصرانه گفت:"نباید این فرصت را از دست داد"
    وندرمرو تبسمی کرد و گفت:"نگران نباشید الساعه میدهم قرار دادها را اماده کنند"
    جیمی اندیشید به زبان افریقایی.
    "حالا این را بگویم یان که چند معامله دیگر هم هست که از نظر من خیلی جالب است"
    از انجا که اراضی نگه داشتن شریک تازه برای وندرمرو اهمیت داشت لذا وقتی جیمی تقاضا میکرد مارگارت ییلاقات اطراف را به او نشان بدهد پدرش دیگر اعتراض نمیکد مارگارت روز به روز بیشتر عاشق جیمی میشد اخرین چیزی که با یادش شبها به خواب میرفت جیمی بود و نیز جیمی اولین چیزی بود که صبحدم هنگام گشودن چشم هایش به او فکر میکرد جیمی در او حالت هوسرانی را ایجاد کرده بود حالتی که او اصلا نمیدانست وجود دارد مثل اینکه ناگهان کشف کرده بود جسمش برای چیست و همه ی چیز هایی که به عنوان مایه شرمندگی به او اموخته بودند بایستی از انها خجالت میکشید یکدفعه مواهب ارزنده ای تبدیل شد که میتوانست باعث خرسندی خاطر جیمی بشود و نیز خرسندی خاطر خودش عشق سرزمین تازه و خارقالعاده ای بود که بایستی در ان جست و جو و کند و کاو میکرد سرزمینی پر هوس که دره های پنهان و دره های کوچک هیجان انگیز و رودخانه ای از عسل داشت او هنوز به اندازه کافی از این نعمات برخوردار نشده بود
    در ییلاقات گسترده و وسیعی که انها به گردش میرفتند پیدا کردن مکانهای مناسب که در انجا بتوانند لحظاتی با هم صحبت کنند اسان بود و هر بار ملاقات با جیمی برای مارگارت به همان هیجان انگیزی بار نخست بود
    احساس گناه کهنه ای که از بابت وجود پدرش میکرد او را میترساند سلیمان وندرمرو یکی از پیروان کلیسای اصلاح شده ی هلند بود و مارگارت میدانست که اگر او دست بر قضا بفهمد که دخترش چه میکند هیچ بخششی در کار نخواهد بود حتی در ان جامعه ی خشن و مابین جاهلیت و تمدن که انها زندگی میکردند جایی که برای مرداناز هر کجا که میتوانستند رضایت خاطر خود را از نظر جنسی کسب میکردند هیچ درکی از این بابت وجود نداشت تنها دو نوع زن در جهان وجود داشت دختران پاکدامن و فواحش و یک دختر خوب و پاکدامن هرگز به مردی اجازه نمیداد که به او دست بزند مگر ان که با او ازدواج کند در غیر این صورت به او فاحشه لقب میدادند مارگارت به خود گفت این کمال بی انصافی است گرفتن و هدیهدادن عشق انقدر زیاست که نمیتواند پلیدی و شیطانی باشد اما نگرانی به تزاید او بالاخره باعث شد که موضوع ازدواج را به میان اورد
    انها با کالسکه در امتداد رودخانه ی وال میرفتند که مارگرت شروع به صحبت کرد:"یان ــ میدانی که چقدر من ـــ "او نمیدانست چطور ادامه بدهد "منظورم این است که من و تو ـــ"و با یاس و ناامید این حرف از دهانش بیرون پرید:"نظرت راجع به ازدواج چیه؟"
    جیمی خندید و گفت:"مارگارت من کاملا طرفدار آنم من طرفدار آنم"
    مارگارت در خندیدن به جیمی ملحق شد ان لحظه خوش ترین لحظه ی زندگیش بود

    در یک صبح روز یکشنبه سلیمان وندرمرو از جیمی دعوت کرد که برای رفتن به کلیسا او و مارگارت را همراهی کند "ندردوئیتس هرفورمده کرک"ساختمانی بزرگ و بسیار زیاد بود که به سبک گوتیک ساخته شده بود با سکوی وعظی در یک انتها و ارگ عظیمی در انتهای دیگر هنگامی که انها از استانه در عبور کردند و پا به داخل گذاشتند به وندرمرو با احترام خیر مقدم گفتند
    او با غرور به جیمی گفت:"من به ساخته شدن این کلیسا کمک کرده ام در اینجا مقامی یک درجه پایین تر از مقام کشیشی دارم"
    نطق کشیش درباره گوگرد و اتش جهنم بود وندرمرو انجا نشسته بود مجذوب و مستغرق با علاقه سر تکان میداد و هر کلمه کشیش را به جان و دل میپذیرفت
    جیمی به خود گفت او روزهای یکشنبه مرد خداست و بقیه ی روزهای هفته به شیطان تعلق دارد
    وندرمرو خودش را بین ان دو جوان جا داده بود اما مارگارت در تمام مدت مراسم مذهبی از وجود جیمی اگاه بود و نزدیگ بود او را احساس میکرد او با حالتی عصبی لبخند زد و اندیشید خود شد که کشیش نمیداند من به چه فکر میکنم
    ان شب جیمی به میخانه سان دانر رفت:اسمیت پشت پیشخان بود و مشروب پذیرایی میکرد وقتی جیمی را دید چهره اش شکفت
    "شب بخیر اقفای تراویس چه میل میکنید قربان؟همان مشروب همیشگی؟"
    "امشب نه اسمیت میواهم با تو صحبت کنم در اتاق عقبی"
    بله قربان میخانه سان دانر چیزی بیشتر از یک کمد جادار نبود اما حالی خصوصی را که مد نظر جیمی بود فراهم میکرد انجا شامل یک میز گرد کوچک با چهار صندلی بود و در وسط میز یک فانوس قرار داشت اسمیت ان را روشن کرد
    جیمی گفت:"بنشین"
    اسمین روی صندلی نشست:"بله قربان بفرمایین از دست من چه کمکی ساخته اس؟"
    "اسمیت این تویی که من برای کمک کردنش امده ام"
    اسمیت خنده کنان گفت:"راستی قربات؟"
    "بله"جیمی سیگاری باریک و بلند از جاسیگاری اش بیرون اورد و ان را روشن کرد و افزود:"تصمیم گرفتم بذارم تو زنده بمانی و نکشمت"
    پرسشی حاکی از عدم اطمینان و ناباوری برای لحظه ای در چهره ی اسمیت هویدا شد:"من ــ من نمیفهمم اقای تراویس"
    "من تراویس نیتسم اسم من مک گریگور است جیمی مک گریگور مرا به خاطر می اوری؟پارستا تو توطئه چیدی که کشته بشوم در ان طویله به خاطر وندرمرو "
    اسمین اکنون اخم کرده بود ناگهان محتاط شده بود:"نمیدانم راجع به چی ـــ"
    "خفه شو به من گوش بده"صدای جیمی مثل ضربه ی تازیانه بود
    او میتوانست ببیند که چرخهای مغز اسمیت شروع به چرخیدن کردند و مغزش به کار افتاد اسمین سعی میکرد چهره مرد سپید مویی را که مقابلش نشسته بود با ان جوان مشتاقی که سال پیش ملاقات کرده بود تطبیق بدهد
    "من هنوز زنده ام و ثروتمند ــ انقدر تروتمند که میتوانم مردی را استخدام کنم که این مکان را به اتش بکشد و تو را هم با ان اسمین حواست با من است؟"
    اسمیت خواست همه چیز را انکار کند و بگوید که اشتباهی رخ داده اما نگاهی در چشمان جیمی مک گریگور مرد و خطر را دید محتاطانه گفت:"بله قربان..."
    "وندرمور به تو پول میدهد که جویندگان الماس را نزدش بفرستی تا او بتواند سرشان را کلاه بگذارد و هر چه یافته اند از دستشان در بیارود این شراکت کوچک و جالبی است چقدر به تو پول میدهد؟"
    سکوتی برقرار شد اسمین بین دو نیروی قوی گرفتار شده بود نمیدانست به کدام سو روی بیاورد
    "چقدر؟"
    او با اکراه گفت:"دو درصد"
    "من به تو 5 درصد میدهد از حالا به بعد وقتی که یک جوینده بالقوه و با عرضه سراغت می اید او را نزد من بفرست رویش سرمایه گذاری میکنم و پول در اختیارش قار ر خواهم گذارد تفاوتش این است که او سهم عادلانه ی خودش را خواهد گرفتو تو هم سهم خودت را میگیری ایا واقعا فکر میکنی وندرمرو دو درصد از انچه بدست می اورد به تو پرداخت میکند؟پس احمقی"
    اسمیت به نشانه ی موافقت سر تکان داد و گفت:"بله درست است اقای تراو ـــ اقای مک گریگور متوجه هستم"
    جیمی به پا حواست:"کاملا نه:او روی میز به طرف اسمیت خم شدو گفت:"تو داری فکر میکنی نزد وندرمرو بروی و گفت و گوی کوتاهمان را به او خبر بدهی به این صورت میتوانی از هردو پول بگیری اما اسمیت در این رابطه یک مشکل وجود دارد "صدایش را به نجوایی تبدلی کرد:"اگر این کار را بکنی خودت را مرده به حساب بیاور"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    جیمی در حال لباس پوشیدن بود که صدای ضربه ای مردد به در شنید او گوش داد و در دوباره کوفته شد به طرف در رفت و ان را گشود مارگارت ایستاده بود

    جیمیی گفت:"مگی بیا تو مشکلی پیش امده؟"این نخستین بار بود که مارگارت به اتاق او در هتل می امد مارگارت به داخل قدم برداشت اما اکنون رو در روی جیمی ایستاده بود صحبت کردن را دشوار می یافت او تمام شب را بیدار مانده و از خودش پرسیده بود چطور این خبر را به جیمی بدهد میترسید شاید دیگر جیمی نخواهد هیچگاه او را ببیند
    به چشمانش خیره شد و گفت:"یان من از تو حامله شده ام"
    چهره جیمی انقدر ارام بود که مارگارت ترسید مبادا برای همیشه او را از دست داده باشد ولی ناگهان چنان حالت شعفی در چهره اش پدید امد که همه شک هایی که مارگارت فوراا محو و ناپدید شد جیمی بازوان مارگرات را گرفت و گفت:"مگی این فوق العاده است فوق العاده ایا به پدرت هم گفته ای؟"
    مارگارت با ترس خودش را از اغوش جیمی خارج کرد و عقب عقب رفت و گفت:"اوه نه!او ـــ"مارگارت به طرف کاناپه مجلل و اعیانی سبزرنگ با منبت کاری چوبی طرح ویکتوریایی رفت و روی ان نشست:"تو پدرم را نمیشناسی او هرگز این را درک نخواهد کرد"
    جیمی با عجله پیراهنش را به بر میکرد :بیا ما با هم این خبر را به او خواهیم داد"
    "یان مطمئنی که مشکلی پیش نخواهد امد و اوضاع روبراه خواهد شد؟"
    "من در زندگی هرگز مطمئن تر از حالا و از این بابت نبوده ام"
    سلیمان وندرمرو در حال اندازه گرفتن و بریدن باریکه های گوشت دودی برای جویندگان الماسی بود که جیمی و مارگارت وارد فروشگاه شدند:"اه یان همین الان پیشت میام"وندرمرو با عجله کار مشتری را تمام کرد و به طرف جیمی امد و پرسید:"و در این روز دلپذری اوضاع و احوالت چطور است؟"
    جیمی با خوشحالی گفت:"بهتر از این نمیتوانستم باشم مگی شما به زوری صاحب فرزنی خواهد شد"
    سکوتی ناگهانی در انجا برقرار شد وندرمرو با لکنت گفت:"من ـــ من متوجه نمیشوم"
    "خیلی ساده است من او را حامله کرده ام"
    رنگ از روی وندرمرو پرید با حالتی دریده و پریشان از چهره ی یکی به دیگری نگاه میکرد:"این ـــ این درست نیست نه؟"احساسات ضد و نقیض و اشفته در سر سلیمان وندرمرو به سرعت به گردش در امد دچار ضربه ی وحشتناکی شده بود ضربه ای رعب اور از بابت این که دختر گران مایه اش بکارتش را از دست داده بود...حامله شده بود...او موضوع خنده و مایه استهزا همه ی مردم شهر میشد اما یان تراویس مردی بسیار ثروتمند بود و اگر انها به سرعت با هم ازدواج میکردند....
    وندرمرو روی به جیمی کردو گفت:"خوب پس باید بلافاصله عقد هم بشوید و با هم ازدواج کنید"
    جیمی با حیرت به او نگاه کرد:"عقد هم بشویم؟ایا تو اجازه میدهی که مگی با یک بچه دهاتی اسکاتلندی احمق که تو سرش را کلاه گذاشتی و تمام اموالش را بالا کشیدی ازدواج کند؟"
    سر وندرمرو به دوران افتاده بود:"یان درباهر ی چی صحبت میکنی؟من هرگز ـــ"
    جیمی با خشونت و با لهجه ی اسکاتلندی گفت:"نام من یان نیست من جیمی مک گریگور هستم مرا نمیشناسی؟"او حالتی اشفته و سردرگم را در چهره ی وندرمرو مشاهده کرد و ادامه داد:"نه البته که نمیشناسی ان پسر مرده است تو او راکشیتی اما من ادم کینه توزی نیستم وندرمرو بنابراین به تو هدیه ای میدهم:نطفه ام را که در شکم دختر تو گاشته شده است"
    و جیمی برگشت و از فروشگاه خارج شد و ان دو نفر مات و مبهوت به او خیره شده بودند به حال خودشان رها کرد
    مارگارت با ناباوری توام با شوک به سخنان جیمی گوش داده بود فکر میکرد حتما از گفتن ان چیز ها منظوری نداشته و همینطوری این حرفها را زده است او مارگارت را دوست داشت!او ــ
    سلیمان وندرمرو در حالی که با خشمی وحشتناک دست به گریبان بود به طرف دخترش برگشت و فریاد زد:"روسپی!روسپی!گورت را گم کن از اینجا گورت را گم کن"
    مارگارت بیحرکت ایستاده بود قادر نبود معنای واقعه ی مهیبی را که اتفاق میافتاد بفهمد یان او را به خاطر کاری که پدرش انجام داده بود سرزنش میکرد یان فکر میکد که او بخشی از یک حادثه ی شوم است جیمی مک گریگور کی بود؟کی؟ـــ؟
    "گم شو"وندرمرو سیلی محکمی به صورت دخترش زد "دیگر نمیخواهم تا زنده ام هرگز چشمم به تو بیفتد"
    مارگارت انجا ایستاده بود میخکوب قلبش به شدت میزد نفسش بالا نمیامد صورت پدرش چهره ی مردی دیوانه بود مارگارت برگشت و بدون ان که به عقب سرش نگاه کند با عجله از فروشگاه خارج شد
    سلیمان وندرمرو ایتاده بود و رفتن دخترش را تماشا میکرد یاس جانکاه گلویش را محکم میفشرد او دیده بود که اتفاقی برای دختران مردان دیگر که خودشان را بی ابرو و رسوا کرده بودند میافتاد انها مجبور میشدند وسط کلیسا بایتند و به طور علنی مورد انتقاد و توهین و تحقیر قرار بگیرند و سپس از اجتماع طرد میشدند این مجازاتی مناسب و شایسته بود دقیقا چیزی بود که انها سزاوارش بودند اما مارگارت تعلیمات شایسته ای دیده و خدا ترس بار امده بود چطور توانست به او خیانت کند اینطور جواب محبتهایش را بدهد؟وندرمرو دخترش را تجسم کرد که در کنار ان مرد خفته و با او امیزش کرده بود مثل حیواناات که در گرما به هم میپیچند و هوس بر او مستولی شد
    او تابلوی "فروشگاه بسته است"را روی در جلویی مغازه نصب کرد و روی تختش بدون قدرت یا اراده ای برای حرکت دراز کشید وقتی که خبر در شهر پخش میشد او مورد ریشخند مردم قرار میگرفت و مایه استهزا میشد یا نسبت به او احساس ترحم میکردند یا به خاطر فساد و انحراف دخترش مورد سرزنش واقع میشد در هر دو صورت این غیر قابل تحمل بود بایستی اطمینان حاصل میکرد که هیچ کس در این باره چیزی نمیفهمید باید دخترک روسپی را برای همیشه از جلوی چشمش دور میکرد وندرمرو زانو زد و شروع به دعا کرد:اوه خدایا چطور توانستی این بلا را سر من بنده با ایمانت بیاوری؟چرا مرا اینطور بدبخت و بیچاره و مطرود ساختی؟خدایا ان دختر را بکش هردویشان را یکش
    سالن سان دانر از کار و کاسبی ظهر شلوغ بود که جیمی وارد ان شد او به طرف پیشخان رفت و چرخید تا با مردم حاضر در سالن رودررو شود:"خواهش میکنم یک لحظه توجه کنید"گفت و گوها به تدریج کم شد تا جایش را به سکوت و خاموشی داد:"همه مشروب مهمان من هستید"
    اسمیت پرسید :"به چه مناسبت؟یک اکتشاف تازه؟"
    جیمی خندید و گفت:"به لحاظی بله دوست من دختر شوهر نکرده ی سلیمان وندرمرو حامله است اقای وندرمرو میخواهد همه را در این خوشحالی شریک خود کند و همه با این خبر مسرت امیز را جشن بگیرند"
    اسمیت نجوا کرد:"اوه یا عیسی مسیح"
    "مسیح ربطی به این موضوع ندارد فقط جیمی مکگریگور در این مساله دخیل بوده است"
    در عرض یک ساعت همه در کلیپپ دریفت خبر را شنیدند این که چگونه یان تراویس در واقع همان جیمی مک گریگور بوده است و این که چگونه دختر وندرمرو را حامله کرده است مارگارت وندرمرو همه مردم شهر را گمراه کرده و گولشان زده بود
    "او مثل ان زنها به نظر نمیرسید نه؟"
    "بیخود نیست که میگویند از ان نترس که های و هوی دارد از ان بترس که سر به تو دارد"
    "معلوم نیست با چند نفر دیگر سر و سر داشته است"
    "او دختر خوشگلی اس بدم نمی اید من هم دست نوازشی بر سرش بکشم"
    "خوب چرا از او تقاضا نمیکنی او که عفتش را بر باد داده است"
    و مردان میخندیدند
    هنگامی که سلیمان وندرمرو د ران بعد ازظهر فروشگاهش را ترک کرد و از ان بیرون امد برای رفع و رجوع فاجعه وحشتناکی که به سرش امده بود به نتایج سودمندی رسیده بود میخواست با دلیجان بعدی مارگارت را به کیپ تاون بفرستد مارگارت میتوانست توله اش را در انجا به دنیا بیاورد و هیچ جای نیازی نبود که کسی در کلیپ دریفت از بی ابرویی و شرمندگی او باخبر بشود وندرمرو در حالی که رازش را با خود داشت به خیابان قدم گذاشت از نقشه هایی که کشیده بود لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نشست
    "عصر بخیر اقای وندرمرو شنیده ام که بایستی به فکر خرید چند دست لباس نوزاد باشید"
    "روزبخیر سلیمان شنیده ام که به زودی برای فورشگاهت شاگرد کوچکی پیدا خواهی کرد"
    "سلام سلیمان چطوری؟شنیده ام که دیده بان الساعه گونه ی تازه ای از یک پرنده را نزدیک رودخانه وال شناسی کرده است بله قربان یک لک لک کوچولو"
    سلیمان برگشت وندرمرو برگشت و کورکورانه و سکندری خوران به فروشگاهش بازگشت و در را پشت سرش قفل کرد
    در سالن سان دانز جیمی در حال نوشیدن یک لیوان ویسکی بود به سیل شایعات در اطرافش گوش میداد این بزرگتری رسوایی رخ داده در شهر کلیپ دریفت بود ولذتی که مردم شهر در نقل ان میبردند بسیار زیاد بود جیمی به خود گفت:کاش باندا هم اینجا با من بود تا از ین جریان لذت میبرود این جزای بلایی بود که سلیمان وندرمرو به سر خواهر باندا اورده بود مجازات انچه بر سر جیمی اورده بود وانچه بر سر ــ معلوم نیست چند نفر دیگر اورده بود اما این فقط بخش از مکافاتی بود که وندرمرو به خاطر همه کارهایی که کرده بود پس میداد تازه شروع کار بود انتقام جیمی تا زمان نابودی کامل وندرمرو کامل نمیشد در مرود مارگارت هم جیمی هیچ احساس دلسوزی و همدردی نمیکرد او هم شریک پدرش بود در روز اولی که انها با هم ملاقات کردند مارگارت چه گفته بود؟به نظرم پدرم همان کسی است که میتواند به شما کمک کند او از همه چیز اطلاع دارد مارگارت هم یک عضو خانواده وندمرو بود و جیمی خیال داشت هردوی انها را نابود کند
    اسمیت به طرف جایی که جیمی نشسته بود قدم برداشت:"اقای مک گریگور میشود یک دقیقه وقتتان را بگیرم؟"
    "چی شده؟"
    اسمیت با حالتی اگاهانه گلویش را صاف کرد و مودبانه گفت:"چند نفر جوینده الماس را میشناسمکه نزدیک نیل ده ادعای مالکیت زمین را به ثبت رسانده اند انها در حال استخراج الماس هستند اما این بچه ها به امدازه ای پول ندارند که تجهیزات کافی بخرند و از یمیناشن بهره برداری کنند و ان را اباد کنند و پول زمین را بپردازند دنبال شریکی میگردند فکر میکردم شاید شما علاقه مند یاشید"
    جیمی با دقت او را برانداز کرد:"ایا این ها همان کسانی هستند ه تو قبلا راجع بهشان با وندمرو صحبت کرده ای؟درست است؟"
    اسمیت با حیرت سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:"بله قربان اما من راجع به پیشنهاد شما فکر کردم ترجیح دادم با شما معامله کنم"
    جیمی یک سیگار بلند و باریک از جیبش بیرون اورد و اسمین فورا کبریت اتش زد تا او سیگارش را روشن کند:"خوب ادامه بده بقیه اش را بگو"
    اسمیت بقیه داستان را گفت
    در اغاز فحشا در کلیپ دریفت دارای پایه و اساسی درهم و برهم و اتفاقی بود بیشتر فواحش زنان سیاه پوستی بودند که در خانه ای کثیف و ارزان قیمت کوچه های دورافتاده و پشت به خیابانهای اصلی کار میکردند اولین فواحش سفید پوستی که به شهر امدند پیشخدمتهای نیمه وقت میخانه ها بونداما همچنان که کشف مناطق الماس خیز افزایش پیدا کردو شهر ثروتمند شد روسپیان سفید پوست بیشتری پدیدار شدند
    اکنون شش خانه پررونق در حومه های کلیپ دریفت وجود داشت خانه های چوبی یا سقف حلبی یک مورد استثنایی خانه مادام اگنس بود خانه ای محکم و دو طبقه با ظاهر ابرومند در خیابان بری پشت خیابان اصلی لوپ به طوری که خانمهای محترم و خانه دار و شوهر دار شهر مجبور نشوند از جلوی ان رد شوند و حالت انزجار به انها دست دهد ان خانه مورد حمایت شوهران همان خانم های محترم و ابرومند بود همینطور غریبه های شهر بود که استطاعت رفتن به انجا راداشتند انجا مکان گرانقیمتی بود اما زنان ساکن در ان جوانان زیبا و سرحال بودند در اتاق نشیمن پاکیزه ای که خوب و زیبا مبله شده بود نوشیدنی پذیرایی میشد و این قانون مادام اگنس بود
    مادام اگنس خودش زن جوان سرخ موی شاد و بشاش و تندرستی در اواسط سن سی سالگی بود او قبلا در روسپی خانه ای در لندن کار میکرد و بعد از شنیدن داستانهایی در این مورد که چقدر پول دراوردن در شهری معدنی مثل کلیپ دریفت اسان است جذب افریقای جنوبی شد او به اندازه ی کافی پول پس انداز کرده بود تا بتواند خانه ی خودش را تاسیس کند و از همان اغاز کارش رونق گرفت
    مادام اگنس از بابت این که مردها راخود درک میکند به خود میبالید اما جیمی مک گریگور برای او به صورت معمایی در امده بود وی اغلب به انجا سر میزد پول زیادی خرج میکرد و همیشه با زنها رفتاری خوب داشت اما به نظر منزوی نجوش و غیر قابل دسترس میرسید جشمانش چیزی بود که نظر اگنس را بیشتر از همه ی اجزای وجودش جلب میکرد انها حوضچه هایی رنگپریده بدون قعر و عمیق و سرد بودند بر خلاف سایر مشتریان دائمی خانه ی او جیمی هرگز درباره ی خود یا گذشته اش صحبتی نمیکرد مادام اگنس چند ساعت پیش شنیده بود که جیمی مکگریگور عمدا دختر سلیمان وندرمرو را حامله کرده و سپس از ازدواج با او خودداری ورزیده است با خود گفت پست فطرت اما یاد اعتراف میکرد که جیمی رذل پست فطرت خوش قیافه ای بود اکنون او را تماشا میکرد که از پله هایی که با قالی قرمز مفروش شده بود پایین میامد جمی مودبانه شب بخیر گفت و خانه را ترک کرد"
    هنگامی که جیمی به هتلش بازگشت مارگارت در اتاق او بود از پنجره بیرون را خیره تماشا میکرد وقتی جیمی به داخل قدم گذاشت مارگارت به سوی او چرخید
    "سلام جیمی"صدایش لرزان بود
    "تو اینجا چی کار میکنی؟"
    "بایستی با تو صحبت میکردم"
    "ما با هم صحبتی نداریم"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    "میدانم که تو چرا این کار را میکنی از پدرم متنفری "مارگارت به او نزدیکتر شد"اما باید بدانی که او هربالایی که سرت اورده و هر بدی که به تو کرده است من چیزی راجع به ان نمیدانستم خواهش میکنم به تو التماس میکنم این را باور کن از من متنفر نباش خیلی دوستت دارم"
    جیمی به سردی به او نگاه کرد:"این مشکل توست اینطور نیست؟"
    "خواهش میکنم اینطور به من نگاه نکن تو هم مرا دوست داری ..."
    جیمی به حرفهای او گوش نمیکرد او در خیال دوباره در حال انجام ان سفر وحشتناک به پاردسپن بود سفری که در نیمه راهش تقریبا جان داده بود...و صخر ها را از ساحل رودخانه جابه جا میکرد انقدر زحمت میکشید و تلاش میکرد که نزدیک بود از حال برود و بالاخره به طور معجزه اسایی الماسها را پیدا کرده بود...انها را دوسدتی تقدیم وندرمرو کرده بود و صدای وندرمرو را میشنید که میگفت پسر جان مثل این که حرفم را اشتباه متوجه شدی من به شریک احتیاج ندارم تو برایم کار کردی من بست و چهار ساعت بهت مهلت میدم که از این شهر بروی و سپس ان کتک زدند سیعانه ...میتواست بار دیگر بوی گنداگین لاشخور ها را استشمام کند منقارهای تیزشان را که در گوشتش فرو میرفت و ان را پاره میکرد احساس کند گویی از فاصله ی دور صدای مارگارت را میشنید:"به خاطر نمیاوری؟من به تو تعلق دارم...دوستت دارم"
    جیمی از رویایش بیرون امد و به مارگارت نگاه کرد عشق ا و هیچ نظری راجع به مهنای ان کلمه نداشت وندرمرو همه احساست را غیر از نفرت در اوخشکانده و از بین برده بود او فقط با نفرت زندگی میکرد تنفر عصاره حیاتش تبدیل شده بود مثل خون در رگهایش گردش میکرد هنگامی که با کوسه ها مبارزه میکرد وثتی زا روی صخره های نوک تیز عبور کرده و روی مین های سرزمین های الماس خیز در صحرای نامیب خزیده بود نفرت تنها چیزی بود که او را زنده نگه داشته بود شاعران درباره ی عشق میسرودند و اوازه خوانان راجع به ان میخواندن و شاید این حقیقتی بود اشید وجود داشت اما عشق برای مردان دیگر بود نه برای جیمی مک گریگور
    "تو دختر سلیمان وندرمرو هستی نوه ی او در شکمت حمل میکنی گم شو"
    برای مارگارت جایی وجود نداشت که برود او پدرش را دوست داشت به بخشایش وی نیازمند بود اما میدانست که پدرش هرگز ــ هرگز نخواد تواسنت ــ او را ببخشد وی زندگی مارگارت را به جهنمی تبدلی میکرد اما راه انتخابی برایش باقی نماده بود بایستی به کسی پناه میاورد
    ماگارت هتل را ترک کرد و پیاده به طرف فورشگاه پدرش رفت احاسس میکرد از مقابل هرکسی کهمیگذرد ان فرد به او خیره میشود برخی از مردها با نگاه های معنی داری به او لبخند میزدند ولی مارگارت همانطور گردنش را بالا نگه داشت و از برابر انها رد شد هنگامی که به فروشگاه رسید لحظه ای مردد ایستاد سپس داخل شد در فرشگاه کسی بود پدرش از پستو به داخل امد
    "پدر..."
    "تو!"تحقیر و بیاعتنایی در صدایش مثل یک سیلی به صورت مارگارت نواخته شد پدر نزدیکتر امد و مارگارت میتوانست بوی ویسکی را که از دهانش بیرون میامد استشمام کند"میخواهم همین امشب از این شهر خارج بشوی حالا امشب دیگر هرگز این طرفها پیدایت نشود حرفم را شنیدی ؟هرگز!"او مشتی اسکناس از جیبش بیرون اورد و روی زمین پرت کرد :"این پول را بردار و از اینجا برو"
    "من نوه ی شما را در شکمم دارم"
    "تو بچه ی شیطان را در شکمت داری"وندرمرو به مارگارت نزدیک تر شدو دستهایش را مشت کرد"هر بار که مردم تو را ببینند که مثل یک روسپی با غرور و تکبر راه میروی به بی ابرویی من میاندیشند اگر از انیجا بوری موضوع از یادشان خواهد رفت"
    مارارت برای لحظه ای طولانی و پایان ناپذیر به پدرش نگاه کرد سپس برگشت و کورکورانه و سکندری خوران از در خارج شد
    پدرش فریاد زد:"روسپی پول پول را فراموش کردی
    پانسیون ارزانی در حومه ی شهر وجود داشت و مارگارت راهش را به ان سو کشید فکرش پرشان بود و به هر سو گردش میکرد هنگامی که به انجا رسید دنبال خانم ائنز گشت خانم ائنز زنی فربه با صورتی خندان و مهربان بود و 50 و چند سال داشت شوهرش او را با خود به کلیپ دریفت اورده و سپس ترکش کرده بود یک زن کم طاقت ممکن بود از این ضربه ی روحی درهم بشکند و نابود شود اما خانم ائنز از این ضربه جان سالم به در برده بود او در این شهر ادمهای خوب زیادی را درگیر مشکلات دیده بود اما هرگز کسی را گرفتار تر از این دختر هفده ساله که اکنون مقابل او ایستاده بود ندیده بود
    "تو میخواستی مرا ببینی؟"
    "بله فکر کردم ـــ فکر کردم شاید شما کاری در اینجا برای من داشته باشید"
    "کار؟چه کاری بلدی؟"
    "هرکاری من اشپز خوبی هستم میتوانم در سالن غذاخوریتان پیشخدمت باشم میتوانم رختخاب ها را مرتب کن من ــ من میتوانم ـــ"در صدایش یاس موج میزد:"اوه خواهش میکنم "ملتمسانه افزود:"هرکاری بگویید انجام خواهد داد"
    خانم ائنز به ان دختر لرزان که جلوی او ایستاده بود نگاه کردو قلبش به درد امد:"فکر میکنم به کمک احتیاج داشته باشیم از کی میتوانی کارت را شروع کنی؟"میتوانست ببیند که احساس ارامش چهره مارگارت را روشن کرد
    "از همین حالا"
    "به تو میتوانم فقط ـ"مبلغی را در نظر اورد و چیزی به ان اضافه کرد:"یک پوند و دو شیلینگ و یازده پنس در ماه بپردازم به علاوه جا و غذا"
    مارگارت با سپاسگزاری گفت:"بسیار هم عالی است"
    سلیمان وندرمرو اکنون به ندرت در خیابان های کلیپ دریفت ظاهر میشد مشتریان او بیش از بیش تابلوی "فورشگاه بسته است"را روی در جلویی فروشگاهش در تمام ساعات روز میدیدند پس از مدتی انها از جاهای دیگری خرید میکردند و معاملشان را با کسان دیگری انجام میدادند
    اما سلیمان وندرمرو هنوز هم هر روز یکشنبه به کلیسا میرفت او برای دعا کردن به انجا نمیرفت بلکه از خدا تقاضا میکرد که این رسوایی و بدنامی وحشتناک را که بر شانه های بنده مطیع و فرمانبردارش سنگینی میکرد یک جوریبرطرف کند جماعت نمازگزارن که به طور دائمی به کلیا رفت وامد میکردند از انجا که سلیمان وندرمرو مردی مقتدر و ثروتمند بود همیشه با احترام به او نگریسته بودند اما اکنون سلیمان میتوانست نگاه های خیره و نجواهای را از پشت سرش احساس کندو بشنود خانواده ای که نیمکت کنار او را اشغال کرده بودند به محض ان که او در کنارشان جای گرفت به نیمکت دیگری رفتند و نشستند او یک فرد مطرود و تحقیر شده به حساب میامد ولی انچه روخیه اش را به کلی در هم شکسته بود نطق اتشین و پر داد کشیش بود که به طور ماهرانه ای فصول خاصی از انجیل یعنی فصل خروج قوم بنی اسرائیل از مصر و فصل مربوط به پیامبر خرقیل و فصل لاویان را با هم امیخته بود"من پروردگارتو بر همه چیز اگاه و دانا هستم و از بیلیاقتی پدران در قبال تربیت فرزندانشان رنج میبرم ای روسپی این کلمان الهی را بشنو و عبرت بگیر چرا پلیدی و قباحت کار تو اشکار شده و واحت تو که با فاسقانت به فشحا و فساد مشغول بودی فاش گشته است...و خداوند با موسی صحبت میکرد میگفت:هرگز دخترت را به فحشا تشویق نکن که او روسپی بشود چرا که فحشا زمنی را فرا خواهد گرفت و زمین پر از پلیدی و رذالت خواهد شد..."
    پس از ان روز یکشنبه وندرمرو دیگر هرگز پایش را به کلیسا نگذاشت
    همچنان که تجارت و کسب و کار سلیمان وندرمرو رو به زوال میرفت جیمی مک گریگور ثروتمند تر و ثروتمند تر میشد هزینه ی استخراج الماس ها همچنان که حفاری به اعماق زمین کشانده میشد افزایش میافت و معدنچیان مدعی مالکیت زمین های مورد نظرشان قادر به خرید تجهیزات پیچیده و دقیقی که مورد نیازشان بود نبودند این شایعه به سرعت بین مردم رواج یافت که جیمی مک گریگور حاضر به سرمایه گذاری در قبال دریافت سهمی در معادن است و به موقعش جیمی سهم شرکایش را هم میخرید و ملک را کاملا از ان خود میساخت او در املاک و مستغلات و تجارت و استخراج طلا هم سرمایه گذاری کرد در معاملات خود به راستی صادق و بدون ریا بود و همچنان که شهرتش بیشتر میشد اشخاص بیشتری برای معامله و کار نزدش میشتافتند
    در شهر دو بانک وجود داشت و هنگامی که یکی از انها به دلیل مدیریت نالایق ورشکست شد جیمی ان را خرید کارکنان خودش را در انجا گمارد ولی نامش را از اعضای هیات مدیره پنهان نگاه میداشت و در فهرست نیم اورد
    گویی هر کاری که جیمی به ان دست میزد رونق و موفقیت میافت او موفق و ثروتمند بود ماورای رویهایی که در زمان کوکی در خیال داشت اما ای وضع مفهوم و معنا و اهمیت زیادی برایش نداشت او موفقیتش را تنها با شکست های سلیمان وندرمرو میسنجید انتقام جویی او تازه شروع شده بود
    گاه به گاه جیمی در خیابان با مارگرات مواجه میشد ولی اصلا به او توجه نمیکرد
    جیمی نمیدانتس که ان رویارویی های اتفاقی چه معنایی برای مارگارت دارد دیدن جیمی باعث میشد نفس در سینه مارگارت حبس شود و مارگرات بایستی میایستاد تا تسلط بر خویش را دوباره به دست اورد هنوز به طور کامل و تمام عیار جیمی را دوست داشت هیچ چیز نمیتوانست این را عوض کند جیمی از جسم مارگارت برای تنبیه پدر او استفاده کرده بود اما مارگارت میدانست که همین میتواند یک شمشیر دولبه باشد به زودی او فرزند جیمی را به دنیا می اورد و هنگامی که جیمی چشمش به نوزاد میافتاد که از گوشت و خون خودش بود با مارگارت ازدواج میکرد و روی فرزندش نامی میگذاشت مارگارت به خانم جیمی مکگریگور تبدلی میشد و دیگر از دنیا هیچ چیز نمیخواتس او شبها پیش از ان که به خواب رود شکم برامده اش را لمس میکرد و نجوا میکرد:"پسر ما"احتمالا احمقانه بود که فکر کند میتواند روی جنسیت بچه تاثیر بگذارد اما وی نمیخواست هرگونه احتمالی را نادیده بگیرد هر مردی یک پسر میخواست
    همچنان که شکمش بزرگتر میشد مارگارت دچار وحشت بیشتری میشد او ارزو داشت کسی را داشته باشد که با او درد دل کند اما زنان شهر با او حرف نمیزدند مذهبشان به انها مجازان را اموخته بود نه بخشش را او تنها بود در احاطه ی بیگانگان و شبها به حال زار خودش و بچه به دینا نیامده اش میگریست
    جیمی مکگریگور یک ساختمان دوطبقه در قلب کلیپ دریفت خریده بود و از ان به عنوان پایگاهی برای انجام فعالیت های بازرگانی رو به رشدش استفاده میکرد روزی هری مک میلان حسابدار ارشید جیمی سرگرم صحبت با او بود
    او به جیمی گفت:"ما در حال ترکیب و ادغام شرکتهای شما هستیم و یه یک نام تجاری احتیاج داریم ایا پیشنهادی در ذهن دارید؟"
    "درباره اش فکر خواهم کرد"
    جیمی درباره ان اندیشید او هنوز انعکاس صداهای مربوط به زمانی دور را در گوشهایش میشنید صداهایی که در ان زمین های الماس خیر در صحرای نامیب از میان گردباد دریایی عوبر میکرد و به گوشش میرسید و دانست که تنها یک نام وجود دارد که مود توجه اوست او حسابدار را احضار کرد و گفت:"ما میخواهیم شرکت تازه را کروگرـ برنت بنامیم شرکت کروگر ـ برنت با مسئولیت محدود"
    الوین کوری مدیر بانک جیمی توقفی کرد تا با او دیدار کند او گفت:"موضوع وامهای اقای وندرمرو در میان است او مدت مدیدی است که نتوانسته اقساط وامهایش را بپردازد در گذشته همیشه یک مشتری خوش حساب بود اما اوضاعش به کلی تغییر کرده است اقای مک گریگور فکر میکنم دیگر باید دادن وام به او را قطع کنیم"
    "نه"
    کوری با حیرت به جیمی نگاه کرد:"او امروز صبح به بانک امد و میخواست بز هم وام بگیرد ــ"
    "وام را بهش بده هرچقدر پول میخواهد در اختیارش بگذار"
    مدیر بانک برخاست "هرچه شما بفرکایید جناب مکگریگور به او خواهم گفت شما ــ"
    "لازم نیست چیزی به او بگویی فقط پول را بهش بده"
    مارگارت هرروز 5 صبح از خواب برمیخواست تا قرصهای بزرگ نان خوش عطر(که بوی فوق العاده ای داشت )و بیسکویت های درست شده با خمیر ترش بپزد و هنگامی کهساکنان پانسیون پشت سر هم برای صرف صبحانه به سالن غذاخوری میامدند او از ایشان با هلیم گندم و املت گوشت گوساله کیک های درست شده با ارد گندم سیاه شیرینی رولت و قهوه ی داغی که از ان بخار بر میخاست پذیرایی میکرد بیشار مهمانان پانیون جویندگانی بودند که به سوی زمینهای مورد ادهایشان میرفتند یا از انجا بازمیگشتند انها مدتی در کلیپ دریفت توقف میکردند به اندازه ای که بتواند الماسهایشان را نزد ارزیاب ببرند به حمام بروند بد مستی کنند و به یکی از اماکن تفریحی شهر سر بزنند برنامه سفرشان تقریبا همیشه به این منوال بود اکثر قریب به اتفاقشان ماجراجویانی خشن و عامی و بیسواد بودند
    در کلیپ دریفت قانونی نانوشته وجود داشت ان این ود که زنان خوب و پاک دامن دست از پا خطا نمیکردند اگر مردی میخواست خوشگذرانی کند مستقیما سراغ روسپی ها میرفت اما مارگارت وندرمرو از دید معدنچیان چالشی محسوب میشدند که در هیچ طبقه بندی یا دسته خاصی جا نمیگرفت دختران پاکدامن و مجرد حامله نمیشدند و این طرز فکر بی اساس بین ماجراجویان رواج داشت که از انا که مارگارت یک بار دچار انحطاط اخلاقی شده است احتمالا مشتاق است با دیگران هم بستر شود تنها کاری که انها میباست انجام میدادند این بود که از او درخواست کنند و این درخواست را هم از او میکردند
    برخی از جویندگان الماس بیپرده وقیحانه تقاضایشان را مطرح میکردند بقیه صرفا هیز بودند و نگاه های پنهانی و زیر زیرکی به میانداختند مارگارت در کمال وقار و ارامش و متانت با همه انها رفتار میکرد و انها را متوجه اشتباهشان میساخت اما یک شب که خانم ائنز اماده رفتن به بستر میشد داد و فریاد هایی شنید که از اتاق مارگارت در عقب خانه میامد بانوی صاحبخانه در را با حرکتی محکم گشود و ترسان داخل شد یکی از مهمانان یک جوینده ی الماس مست لباس خواب مارگارت را دریده و او را روی تخت انداخته بود
    خانم ائنز مثل ببری خودش را روی او انداخت یک اتو برداشت و با ان شروع به زدن مرد کرد نصف جثه ان جوینده ی الماس را داشت اما فرقی نمیکرد او با وجودی اکنده از خشمی فراگیر و نیروبخش جوینده ی الماس را با ضربات اتو بیهوش کرد وا را به طرف راهرو و از انجا به وسط خیابان کشاند سپس برگشت و با عجله به طرف اتاق مارگارت رفت مارگارت دستمال به دست در حال پاک کردن خون از لبانش بود دستهایش میلرزید
    "مگی حالت خوبه؟"
    "بله منـــممنونم خانم ائنز"
    ناگهان قطرات اشک به چشمان مارگارت امد در شهری که فقط عده کمی از صحبت با او امتناع نمیکردند و جواب سلامش را میدادند در اینجا کسی وجود داشت که نسبت به او رافت و مهربانی نشان میداد
    خانم ائنز به شکم بر امده ی مارگارت نگاهی اداخت و به خود گفت دخترک خیالباف بیچاره جیمی مکگریگور هرگز با او ازدواج نخواهد کرد
    زمان زایمان نزدیکتر و نزدیک تر میشد مارگارتاکنون خیلی زود خسته میشد و خم و راست شدن دیگر برایش خیلی سخت شبده بود تنها دلخوشی او فقط هنگامی بود که احساس میکرد بچه هاش درون بدنش وول میخورد او و پسرش کاملا در این جهان تنها بودند و او با پسرش ساعتها حرف میزد به وی دربارهی همه چیز های خار العاده حیرت اوری که در زندگی در انتظارش بود میگفت
    شبی اخر وقت مدت کوتاهی پس از صرف شام یک پسر بچه ی سایه پوست در پانسیو ظاهر شد و نامه ی موم شده ای به دست مارگارت داد
    پسر به مارگارت گفت:"تا جواب مرا بدهید همین جا منتظر میمانم"
    مارگارت نامه را خواند سپس ان را دوباره و خیلی اهسته خواند گفت:"بلی جواب بلی است"
    جمعه اینده درست سر ظهر مارگارت به جلوی در روسپی خانه ی مادام اکنس رسید تابلویی روی در اعلام میکرد که خانه تعطیل است مارکارت با حالتی مردد اهسته تق قتق به در زد نگاه های خیره ی عابران را نادیده گرفت از خودش میپرسید مبادا با امدن به اینجا اشتباهی مرتکب شده باشد برایش تصمیمی دشوار بود و او صرفا بر اثر تنهایی شدید این دعوت را پذیرفته بود درنامه چنین امده بود:
    دوشیزه وندرمرو عزیز
    اصلا به من ربطی ندارد اما دخترهای این خانه و من درباره ی وضعیت شما که نشانه ی بدشانسی خودتان و بی انصافی اهالی اینجاست با هم صحبت کردیم و فکر میکنیم که واقعا مایه ی شرمندگی است دوست داریم به شما و بچتان کمک کنیم اگر باعث ازردگی و شرمساری شما نمیشود خوشحال و مفتخر میشویم که برای صرف ناار نزد ما بیاید تا با هم غذایی بخوریم ایا ظهر جمعه برای شما مناسب است؟


    ارادتمند شما



    مادام اگنس

    درضمن :سعی میکنمی در حضور شما رفتاری کاملا مناسب و سنجیده و معقول داشته باشیم
    مارگارت پیش خود صلاح و مشورت کرد که شاید بهتر باشد جلوی در نماند و برود که خود مادام اگنس در را باز کرد
    او بازوی مارگارت را گرفت و گفت:"بیا تو عزیزم تو این گرمای لعنتی هلاک شدی"
    او مارگارت را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد که در ان میزها و کاناپه ها و صندلی ها و صندلی های رویه مخملی قرمز طرح ویکتوریایی دیده میشد اتاق با نوازهای کاغذی زینتی و روبان و نیز ــ خدا میداند از کجا انها را اورده بودند ــ با بادکنکهایی به رنگ های شاد و زنده تزیین شده بود روی تابلوهایی از مقوا که از سقف اویزان بود با خط نه جندان خوش نوشته بودند:
    کوچولو خوش امدی...این نوزاد حتما پسر خواهد بود...تولدش مبارک.
    در اتاق پذیرایی هشت نفر از دخترهای مادام اگنس با چثه ها سن ها رنگ پوست ها و زنگ موهای مختلف حضور داشتند انها همگی به دستور مادام اگنس برای این موقعیت بخصوص لباسهای مرتب و پوشیده ای بر تن داشتند پیراهنهای پوشیده ی مخصوص روز به تنشان بود و هیچ ارایشی به چهره نداشتند مارگارت با حیرت اندیشید اینها از اکثر زنان این شهر محترم تر به نظر میرسند
    او به ان زنان روسپی که در اتاق بودند خیره ماند نمیدانست دقیقا باید چه کار کند تعدادی از چهره ها اشنا بودند مارگارت هنگامی که در فورشگاه پدرش کار میکرد به چند نفرشان کالا فروخته بود برخی از انان جوان و واقعا زیبا بودند یکی دو نفر هم مسن تر و چاق بودند و معلوم بود موهایشان را رنگ کرده اند اما همه انها یک وجه اشتراک داشتند ــ به او اهمیت میدادند رفتارشان صمیمانه و گرم و مهربان بود میخواستند او را خوشحال کنند
    انها با بلاتکلیفی و اگاه از دستپاچگی خود دور مارگارت میچریدند و این پا و ان پا میکردند میترسیدند مبادا حرف اشتباهی بزنند یا کار خطایی بکنند مهم نبود مردم شهر چه میگفتند ان زنان میدانستند که این دختر دوشیزه ای محترم است و از تفاوت میان مارگارت و خودشان اگا بودند احساس غرور و افتخار میکردند که او به دیدنشان امده است و مصمم بودند اجازه ندهند هیچ چیزی این مهمانی افتخاری را خراب کند
    او را به اتاق غذا خوری هدایت کردند در انجا میزی با حالتی شاد و زیبا چیده شده بود و یک بطری شامپانی روی میز جلوی صندلی که برای مارگارت در نظر گرفته شده بود قرار داشت همچنان که خانم ها در راهرو رفت و امد میکردند مارگارت به سوی پلکانی که به اتاق خوابها ی طبقه ی دوم منتهی میشد نگاهی انداخت او میدانست جیمی به اینجا سر میزند از خودش میپرسید کدام یک از ان دختر ها را انتخاب میکند شاید همه ی انها را و دوباره دختر ها را بررسی کرد و از خود پرسید که انها چه جاذبه ای برای جیمی دارند که او ندارد
    ناهار کوچکی که وعده اش را داده بودند به ضیافتی مبدل شد بای ک سوپ سرد خوشمزه اغاز شد و با ماهی برشته کپور که بسیار تازه بود دنبال شد سپس خوراکی شامل گوشت گوسفند و اردک که اطراف ان با سیبزمینی و سبزی های اب پز تزیین شده بود سر میز اورده شد پس از ان یک کیک گرک پنیر و میوه و قهوه پذیرایی کردند مارگارت متوجه شد که با اشتهای فراوان غذا ها را میخورد و خیلی به او خوش میگذرد او را در بالای میز نشانده بودند مادام اگنس در سمت راستش نشسته بود و مگی دختری موبور و دسوت داشتنی که به نظر نمیرسید بیش از شانزده سال سن داشته باشد در سمت چپش بود در اغاز گفت و گوفها خشک و تصنعی بود دختر ها ده ها داستان جالب و مستهجن و رکیک داشتند که بگویند اما ان داستانها به نظر انها از توعی نبود که مارگارت هم باید میشنید و بنابراین درباره هوا و این که کلیپ دریفت با چه سرعتی رشد میکند و نیز راجع به اینده ی افریفای جنوبی حرف زندن انها در زمینه ی سیاست و اقتصاد و الماس مطلع بودند زیرا اطلاعاتشان را به صورت دست اول از کارشناسان فن دریافت میکردند
    یکدفعه ان دختر موبور و زیبا یعنی مگی گفت:"جیمی به تازگی یک منطفه الماس خیز تازه در ــ"ناگهان اتاق در خاموشی و سکوت فرو رفت او بلافاصله متوجه اشتباهش شد و با حالتی عصبی افزود :"منظورم عمو جیمی ام است او ــ او شوهر عمه ام است"
    مارگارت از موج ناگهانی حسادتی که در سراسر بدنش به گردش در امد حیزت کرد خانم اگنس بلافاصله موضوع صحبت را عوض کرد
    هنگامی که ناهار به پایان رسید مادام اگنس از جا برخاست و گفت:"عزیزم دنبال من بیا"
    مارگارت و دخترها او را تا اتاق پذیرایی دیگری که مارگارت قبلا ندیده بود دنبال کردند ان اتاق با ده ها هدیه پر شده بود همه هدایا به طرز زیبایی بسته بندی کرده بودند مارگارت نمیتوانست چیزی را که به چشم میدید باور کند
    "من ــ من نمیدانم چه بگویم"
    مادام اگنس گفت:"بازشان کن"
    در ان اتاق یک ننوی چوبی کفشهای دست دور بچگانه بالا پوش های


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مخصوص نوزاد، کلاه های بندداربی لبه گلدوزی شده، و یک شال بلند کشمیر گلدوزی شده گذاشته بودند.همینطور کفش های سگک دار بچه گانه با طرح فرانسوی ، یک فنجان بچه از جنس نقره با لبه طلایی ، و یک برس و شانه با دسته های توپر از جنس نقره استرلینگ دیده می شد.همچنین ؛ سنجاق قنداق نوزاد از جنس طلا و پیشبندهای بچه با لبه های منجوق دوزی شده، یک جغجغه حفره دار و حلقه ی لاستیکی مخصوص زمانی که دندان بچه در حال درآمدن است، و یک اسب چوبی ننویی به رنگ خاکستری که با خال های خاکستری پررنگ تر نقاشی شده بود.همینطور سرباز های اسباب بازی، و سازه های چوبی که با رنگ های شاد و زنده رنگ شده بودند. و زیبا ترین چیز از میان همه ی آن هدایا جامه ای بلند و سفید مخصوص غسل تعمید نوزادان مسیحی بود.
    مثل عید نوئل بود.بالاتر از هرچیزی بود که مارگارت انتظارش را داشت.همه آن تنهایی محبوس در درونش و بدبختی های ماه های گذشته اش ناگهان در او منفجر شد و او به شدت شروع به گریستن کرد.
    مادام اگنس بازوانش را دور او حلقه کرد و خطاب به بقیه دختر ها گفت :"بروید بیرون."
    دخترها به آرامی اتاق را ترک کردند. مادام اگنس مارگارت را به کاناپه راحتی هدایت کرد و آنجا نشاند. او را همان طور در آغوش داشت تا بالاخره گریه هایش تمام شد.
    مارگارت با لکنت گفت :"متاسفم . نمی دانم چرا دچار این حالت شدم."
    "اشکالی ندارد عزیز دلم.این اتاق شاهد بروز مشکلات زیادی بوده که بعد برطرف شده است. می دانی خود من چه درسی آموخته ام؟این که یک زمانی بالاخره همه مشکلات حل می شود.اوضاع تو و طفلت هم روبه راه خواهد شد."
    ارگارت نجواکنان گفت :"ممنونم." او به سوی کپه هدایا اشاره کردو گفت :"نمی دانم چطور از شما و دوستانتان آنطور که باید و شاید از بابت همهاین چیزها تشکر کنم ـ"
    مادام اگنس دست مارگارت را فشرد و گفت : " لزومی به این کار نیست.نمی دانی من و دخترها چه قدر از فراهم کردن این چیزها لذت بردیم و سرمان گرم شد.شانس انجام چنین کاری زیاد برای ما پیش نمی آید. وقتی یکی از ما حامله می شود، وضعیتمان غمنامه ای کثیف است. " دستهایش را به طرف دهانش برد و گفت : " اوه، معذرت می خوام که کلمه کثیف را به کار بردم ! معذرت می خواهم! "
    مارگارت لبخندی زد و گفت : " فقط می خواهم بدانید که امروز یکی از زیبا ترین روزهای زندگی من بوده است. "
    " واقعا ما را مفتخر کردی که به دیدنمان آمدی، عزیز دلم.اگر نظر مرا بخواهی، ارزش تو برابر ارزش همه زن های این شهر در مجموع است.آن زنهای نفرین شده! به خاطر رفتارشان با تو دلم می خواهد بکشمشان.و اگر از دست من ناراحت نمی شوی یک چیز دیگر را هم بگویم، جیمی مک گریگور یک ملعون احمق است."مادام اگنس به پا خاست و افزود :"امان از دست این مردها!اگر می شد ما بدون این جانورها زندگی کنیم چه جهان فوق العاده ای می شد.یا شاید هم نمی شد.کسی چه می داند؟"
    مارگارت آرامشش را باز یافته بود.از جا برخاست و دست مادام اگنس را در میان دستانش گرفت :"هرگز تا آخر عمر این محبتتان را فراموش نخواهم کرد.یک روز وقتی پسرم به اندازه کافی بزرگ شده باشد، درباره این روز برایش خواهم گفت."
    مادام اگنس اخمی کرد و گفت:"واقعا فکر می کنی گفتنش لازم باشد؟"
    مارگارت تبسمی کرد و گفت :"واقعا چنین فکر می کنم."
    مادام اگنس مارگارت را تا دم در مشایعت کرد :"همه این هدایا را می دهم با گاری به پانسیون محل اقامتت حمل کنند، و ـ موفق باشی."
    "اوه.ممنونم."
    و مارگارت راهی شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/