صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : اگر به انسان فرصت پیشرفت ندهید ، لیاقت ، تاثیر چندانی در پیشرفت او نخواهد داشت .


    ********************
    فصل پانزدهم
    پاریس نهم نوامبر 1799

    ********************
    ناپلئون بازگشت و در کودتای خود موفق گردیده و فقط چند ساعت قبل رئیس دولت شده است . چندین نفر از نمایندگان و ژنرال ها توقیف شده اند .ژان باتیست می گوید که هر لحظه باید در انتظار پلیس باشیم . اگر فوشه رئیس پلیس و ناپلئون به دفتر خاطراتم دسترسی پیدا کنند بسیار بد و زننده خواهد بود و هر دوی آنها از خنده خواهند مرد ... با وجود این با عجله حوادث را می نویسم و سپس دفترچه را قفل می کنم و به ژولی می دهم تا برایم حفظ نماید . خوشبختانه ژولی زن برادر رهبر جدید ما است و بگذار امیدوار باشیم که ناپلئون به پلیس اجازه نخواهد داد تا کشوی میز زن برادرش را تفتیش کنند .
    در سالن خانه جدیدمان درکوچه آسیز لپن نشستم ، صدای قدم ژان باتیست را در اتاق غذاخوری که چسبیده به سالن است می شنوم . دائما قدم می زند ... با صدای بلند گفتم :
    - اگر نامه ای داری که ممکن است باعث زحمتت را فراهم کند بده تا با دفتر خاطراتم به ژولی بدهم .
    سر خود را حرکت داد :
    - چه گفتی ؟ نامه های خطرناک ؟ نه چیزی ندارم . بناپارت قبلا می دانسته است که من درباره خیانت او چگونه فکر می کنم .
    فرناند کنار ژان باتیست خود را با چیزی مشغول کرده بود از او پرسیدم :
    - آیا هنوز جمعیت در مقابل منزل وجود دارد یا خیر ؟
    گفت :
    - بله هنوز جمعند .
    پرسیدم :
    - این جمعیت چه می خواهد .
    - می خواهند بدانند ژان باتیست چه خواهد کرد ، چه حادثه ای برای او رخ می دهد شایعه ای انتشار یافته است که ژاکوبین ها از ژنرال برنادوت درخواست کرده اند تا فرماندهی گارد ملی را بپذیرد .
    فرناند سر خود را با تفکر حرکت داد و او بالاخره تصمیم گرفت که حقیقت را بگوید .
    - بله ...مردم فکر می کنند که ژنرال ما هم توقیف خواهد شد ، ژنرال «مورو» قبلا توقیف شده است .
    خود را برای گذرانیدن یک شب طولانی و خسته کننده ی وحشتناک حاضر کردم . ژان باتیست هنوز مشغول قدم زدن است و من هم مشغول نوشتنم . ساعت ها می گذرد و ما هنوز در انتظار هستیم .
    بله همان طوری که فکر می کردم و مطمئن بودم ناپلئون به فرانسه مراجعت کرد . چهار هفته قبل ساعت شش صبح یک قاصد خسته و نگران ناگهان جلو منزل ژوزف پیاده شد و اطلاع داد :
    - ژنرال بناپارت به همراه منشی خصوصی خود بورین در بندر «فرژورس » پیاده شده . ژنرال با یک کشتی کوچک تجارتی که توانسته است حلقه محاصره انگلیسی ها را بشکند به فرانسه آمده و یک کالسکه کرایه کرده و هر لحظه ممکن است به پاریس وارد شود .
    ژوزف با عجله لباس پوشید ، لوسیین را پیدا کرد و هردو برادر در کوچه ویکتوار ایستاده و منتظر بودند .
    صدای آنها ژوزفین را از خواب بیدار کرد . وقتی ژوزفین خبر ورود ناپلئون را شنید بهترین لباسش را پوشید و با دست لرزان توالت خود را تکمیل کرده و با اضطراب به طرف درشکه اش دوید . سپس سعی کرد ناپلئون را در جنوب پاریس ملاقات نماید .
    به قدری عجله داشت که در بین راه متوجه شد که سرخاب نمالیده است . باید از طلاق جلوگیری کرد . ناپلئون شخصا قبل از آن که تحت تاثیر ژوزف واقع شود باید با او صحبت نماید . به هر حال هنوز درشکه ژوزفین از نظر ناپدید نشده بود که اسب پیش قراول ناپلئون در کوچه ویکتوار ظاهر گردید . دو درشکه بدون توجه از یکدیگر گذشتند . ناپلئون با عجله از درشکه بیرون آمد . برادرانش به طرف او دویده و خوش آمد گفتند و همه با دست به شانه یکدیگر زدند و سپس هرسه به یکی از اتاق های کوچک پذیرایی رفتند .
    هنگام ظهر ژوزفین نگران و مشوش مراجعت کرد . درب اتاق پذیرایی را باز کرد . ناپلئون با نگاهی از تنقید سراپای او را نگریست و گفت :
    - خانم بحث و مذاکره ای با یکدیگر نداریم . فردا مقدمات طلاق را فراهم خواهم کرد . بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما فورا به مالمزون بروید و من هم فورا به جست جوی منزلی برای خود خواهم پرداخت .
    ژوزفین با صدای بلند شروع به گریه کرد . ناپلئون پشتش را به او کرد و لوسیین و ژوزفین را به اتاق خوابش برد . سپس برادران بناپارت به کنفرانس خود ادامه دادند ، کمی بعد تالییران وزیر سابق خارجه به آنها پیوست ، در همین موقع خبر ورود او مانند شعله آتش در سرتاسر پاریس منتشر شد «ژنرال بناپارت فاتحانه از مصر بازگشته است .» مردم کنجکاو در اطراف منزل او جمع شدند . سربازان مشتاق و پر حرارت به جمعیت پیوستند . جمعیت فریاد می زد :
    - زنده باد ناپلئون
    ناپلئون در باکلن منزل ظاهر شد و دستش را به طرف جمعیت حرکت داد .
    درضمن تمام این جریانات ژوزفین در طبقه بالا در اتاق خوابش نشسته و اشک می ریخت . دخترش هورتنس سعی می کرد لااقل یک فنجان چای به او بخوراند . ناپلئون و منشی مخصوصش تا هنگام شب با یکدیگر بودند . سپس ناپلئون شروع به دیکته کردن نامه هایی برای وکلای متعدد و ژنرال ها کرد و حضور و سلامت خود را در پاریس به اطلاع آنها رسانید . سپس هورتنس لاغر و رنگ پریده کم رو که مانند دختران جوان لباس پوشیده بود در آستانه در ظاهر شد . دماغ دراز عقابیش او را پیرتر جلوه می داد . پس از لحظه ای با التماس گفت :
    - بابا بناپارت ، نمی خواهید با مادر صحبت کنید ؟
    ولی ناپلئون او را مانند گس مزاحمی با دست به کنار زد و به کار خود ادامه داد . نیمه شب هنگامی که ناپلئون برای خوابیدن روی یکی از نیمکت ها ی طلایی رنگ اتاق پذیرایی حاضر می شد ژوزفین در اتاق خواب بود و صدای گریه بلند او از خارج به گوش می رسید . ناپلئون به طرف در رفت و آن را قفل کرد . ژوزفین پشت در ایستاده و دو ساعت تمام گریه کرد بالاخره ناپلئون در را باز کرد . صبح روز بعد ناپلئون در اتاق خواب ژوزفین چشم از خواب گشود .
    این ماجرا را از ژولی که ژوزف به او گفته بود شنیدم . ژولی اضافه کرد می دانی ناپلئون چه گفت ؟ او گفت :
    - ژولی اگر ژوزفین را طلاق دهم تمام پاریس متوجه بی وفایی و خیانت او خواهند شد . مردم پایتخت فرانسه به من خواهند خندید . در صورتی که اگر با او زندگی کنم همه کس قانع خواهد شد که من دلیلی علیه او نداشته و نمی توانم نسبت به او مشکوک باشم و تمام شایعات چیزی جز غیبت و بدگویی نبوده است . من تحت هیچ شرایطی نمی خواهم مورد تمسخر قرارگیرم ....
    ژولی به صحبت خود ادامه داد :
    - دلیل و نظر خوب و با ارزشی است ، دزیره تو موافق نیستی ؟ ژونو نیز از مصر مراجعت کرده . اوژن دوبوهارنه و سایر افسران ارتش فرانسه همه روزه از مصر وارد فرانسه می شوند . ژونو به ماگفت که ناپلئون معشوقه موبوری در مصر داشت اسم او پولین فورز بود و ناپلئون او را بلیلو صدا می کند .
    این بلیلو زن یک افسر جوان است که مخفیانه همراه شوهرش به مصر رفته بوده ، راستی تصور کن با لباس مبدل سربازی به مصر رفته است . وقتی ناپلئون نامه ژوزف را درباره ژوزفین دریافت کرد مانند دیوانه ای در چادر خود قدم می زد .سپس دستور داد بلیلو به چادر او برود و شام را با او صرف کند . سوال کردم :
    - حالا آن زن چه میکند ؟
    ژولی شانه هایش را بالاانداخت :
    - ژونو ، مورات و سایرن می گویند که ناپلئون معشوقه خود را به فرمانده و جانشین خود واگذار کرده است .
    - حالا چطور است ؟
    - که ، معاون ؟
    - نه پرت نگو . ناپلئون چطور است ؟
    ژولی کمی متفکر شد :
    - بله ناپلئون تغییرکرده . موهایش را در مصر کوتاه کرده ، صورتش کمی چاق تر به نظر می رسد . دیگر وضع ظاهری او نامرتب نیست تنها این تغییرات نیست و مطمئن هستم تغییرات زیادی در او ظاهر شده ، به هر حال خودت او را روز یکشنبه خواهی دید . نهار را در مورت فونتن خواهی بود این طور نیست ؟
    اشخاص برجسته پاریس دارای خانه ییلاقی هستند . شعرا و نویسندگان باغ دارند که می توانند در زیر درختان استراحت کنند . به هر حال چون ژوزف خود را یکی از افراد برجسته پاریس و همچنین نویسنده می داند یک ویلای قشنگ روح افزایی که دارای پارک و باغ بزرگی است خریده و با درشکه تا آنجا یک ساعت راه است . یکشنبه آینده به آنجا دعوت داریم و نهار را با ناپلئون و ژوزفین صرف خواهیم کرد .
    اگر هنگام مراجعت ناپلئون به پاریس ، ژان باتیست وزیر جنگ بود کودتایی به وقوع نمی پیوست ولی چند روز قبل از مراجعت ناپلئون ژان باتیست مشاجره شدیدی با دیرکتور سییز کرد و آن قد رعصبانی بود که بلافاصله از پست وزارت جنگ استعفا داد . اکنون وقتی حوادث را دقیقا بررسی میکنم متوجه می شوم ، سییز طرفدار ناپلئون بوده و به طور قطع مراجعت ناپلئون را پیش بینی کرده و عمدا با ژان باتیست به مشاجره پرداخته تا اورا مجبور به استعفا نماید . جانشین ژان باتیست جرات ندارد ناپلئون را تسلیم محاکمات نماید . زیرا تعداد زیادی از ژنرال ها ویکی از فراکسیون های نمایندگان که ژوزف و لوسیین را پشتیبانی می نمایند از مراجعت ناپلئون بسیار خوشحالند .
    ژان باتیست در آن روزهای پاییزی مراجعین زیادی داشت ، ژنرال مورو تقریبا هر روز به ملاقات او می آمد و می گفت که اگر ناپلئون بخواهد کودتا نماید ارتش باید مداخله و جلوگیری کند . تعداد زیادی از ژاکوبین ها ی نماینده شهر پاریس به ملاقات او آمده و از برنادوت درخواست داشتند در صورت بروز اغتشاش فرماندهی گارد ملی را عهده دار شود . ژان باتیست جواب داد که در کمال میل حاضر است این فرماندهی را قبول کند ولی باید دولت و وزارت جنگ این پست را به او واگذار نمایند . نمایندگان شهر پس از این جواب تقریبا با عدم رضایت منزل را ترک کردند .
    قرار بود که روز یکشنبه به مورت فونتن برویم که ناگهان صدای آشنایی را در اتاق پذیرایی شنیدم .
    - اوژنی باید پسرم را ببینم .
    با عجله به پایین دویدم ، او آنجا ایستاده بود . صورتش زیر آفتاب سوزان صحرا رنگ مس به خود گرفته و موهای او کوتاه بود . گفت :
    - می خواستم بدون اطلاع قبلی نزد شما و برنادوت آمده باشم . چون همه به مورت فونتن دعوت داریم ، ژوزفین و من فکر کردیم که به اینجا بیاییم و شما را با خود ببریم . باید پسرشما را ببینم . راستی خانه قشنگی دارید باید تبریک بگویم . از وقتی مراجعت کرده ام رفیق برنادوت را ندیده ام .
    ژوزفین با دلفریبی در کنار او در تراس ایستاده بود گفت :
    - دزیره عزیز ! حال شما بسیار خوب است .
    ژان باتیست وارد شد و من به آشپزخانه رفتم تا به ماری دستور بدهم قهوه تهیه نماید و خودم لیکور حاضر کردم . وقتی برگشتم ژان باتیست اوسکار را پایین آورده بود . ناپلئون روی قنداق کوچک پسرم خم شده و گونه کوچک طفلم را قلقلک داده و می گفت «تی تی تی تی » اوسکار بدون توجه و با خجالت گریه میکرد .
    ناپلئون خندید و با ملایمت روی شانه شوهرم زده و گفت :
    - یک سرباز جدید برای ارتش فرانسه ، رفیق برنادوت .
    پسرمان را از بازوان ژان باتیست که محکم او را در خود و دور از ناپلئون نگه داشته بود به بهانه اینکه بچه خودش را مرطوب کره است نجات دادم .
    هنگامی مشغول نوشیدن قهوه تند و شیرین ماری بودیم ژوزفین درباره گل سرخ بامن بحث می کرد . ژوزفین عاشق بی قرار گل سرخ است و به طوری که شنیدم یک باغ با طراوت و زیبایی از گل سرخ در مالمزون به وجود آورده است . ژوزفین متوجه چند بوته گل سرخ که در مقابل تراس کاشته ایم شد و سوال کرد از این بوته ها چگونه نگه داری می کنم و درنتیجه نتوانستم به صحبت هایی که بین ناپلئون و شوهرم مبادله می شد توجه کنم ولی ژوزفین و من ناگهان ساکت شدیم زیرا ناپلئون گفت :
    - رفیق برنادوت شنیده ام که شما گفته اید که اگر هنوز وزیر جنگ بودید مرا تسلیم محاکمات کرده و اعدام می کردید . چرا شما مخصوصا مخالف من هستید ؟
    - رفیق بناپارت تصور می کنم شما هم مثل من از مقررات ارتش آگاهید .
    سپس با خنده به صحبت خود ادامه داد :
    - بلکه باید بگویم شما بهتر از من از مقررات مطلعید ، زیرا موقعیت این را داشته اید که به دانشگاه جنگ رفته و با درجه افسری خدمات خود را شروع کنید در صورتی که من چند سال سرباز و گروهبان بوده ام .
    نالپئون به طرف ژان باتیست خم شد در آن لحظه تغییراتی که در صورت او به وجود آمده به طور وحشتناکی ظاهر گردید . موهای کوتاه او باعث شده بود که سر او گردتر و گونه های فرورفته اش پرتر جلوه کند . قبلا متوجه نشده بودم که چانه او چقدر تیز و باریک است . چانه او مخصوصا چهار گوش و این خود مطلقا باعث نمایان شدن تغییرات صورت او بود .
    حتی لبخند او تغییر یافته ، این لبخند را زمانی دوست داشتم سپس از آن می ترسیدم . ولی اکنون صورت او در اثر این لبخند خشن ، ثابت و تا اندازه ای تهدید آمیز و مخاطب خود را تحت تاثیر و فشار قرار می دهد . به چه دلیل و برای چه شخصی این لبخند در صورت او ظاهر گردید ؟ محققا برای ژان باتیست ، ناپلئون می خواست به او غلبه کند ، او را تحت تاثیر قرار دهد و او را دوست ، متفق و محرم خود سازد . سپس ناپلئون گفت :
    - من از مصرمراجعت کردم ، تا خود را مجددا در اختیار کشورمان قرار دهم زیرا ماموریت مصر را تکمیل یافته می دانم . شما می گویید که مرز های ما اکنون حفظ و حراست می گردد و چون وزیر جنگ بودید سعی کردید ارتشی به وجود بیاورید که از صد هزار پیاده و چهل هزار سواره تشکیل می گردد . چند هزار نفری را که من در آفریقا از دست دادم در مقابل ارتش بزرگی که شما به وجود آورده اید ناچیز و بی اهمیت است . در صورتی که مردی مانند من در وضعیت یاس آور فعلی جمهوری می تواند ....
    ژان باتیست با آرامش گفت :
    - وضعیت آن قدر ها هم ناامید کننده نیست .
    ناپلئون لبخندی زد و شروع کرد :
    - .... نیست ؟ از وقتی که مراجعت کرده ام از همه طرف به من گفته اند که حکومت به اوضاع مسلط نیست . مجددا سلطنت طلبان در وانده قدرت و فعالیت یافته اند و چند نفر از آنها در پاریس علنا با بوربون ها در انگلستان مکاتبه دارند . رفیق برنادوت باید مطلع باشید که ژاکوبین ها خود را برای انقلاب و برانداختن حکومت حاضر می کنند ، منظورم فعالیت کلوب مانژو است .
    ژان باتیست با آرامش جواب داد :
    - البته شما بیش از من درباره کلوب مانژو و هدف آن اطلاع دارید . زیرا ژوزف و لوسیین موسس این کلوب هستند و سخنرانی ها و فعالیت آن را هدایت می کنند .
    ناپلئون گفت :
    - این وظیفه ارتش و رهبران آن است که تمام قدرت ها ی مثبت را هم آهنگ کرده ، انضباط و صلح عمومی را برقرار داشته و حکومتی به وجود آورد که با آرمان انقلاب موافق باشد .
    صحبت آنها تقریبا خسته ام کرده بود به طرف ژوزفین برگشتم تا با او گفت و گو نمایم . با تعجب دیدم که دقیقا به ژان باتیست نگاه می کند گویی جواب های او دارای اهمیت حیاتی است . ژان باتیست جواب داد :
    - به نظر من مداخله ارتش یا سران آن در سیاست کشور خیانت بزرگی است .
    ناپلئون با خنده تکرارکرد :
    - بزرگترین خیانت ، خیانت بزرگ .
    ژوزفین ابروهای خود را بالا کشید . من فنجان های قهوه را مجددا پر کردم .
    - اگر نمایندگان تمام احزاب ، تاکید می کنم تمام احزاب نزد من بیایند و درخواست کنند که تمام قوای مثبت مملکت را متحد کرده و با کمک مردان کامل قانون اساسی جدید و حقوق غیر قابل تغییری برای مردم به وجود بیاورم ، شما رفیق برنادوت از من طرفداری خواهید کرد ؟ آنهایی که می خواهند آرمان های انقلاب را جامه عمل بپوشانند می توانند به شما امیدوار باشند و روی شما حساب کنند ؟ ژان باتیست برنادوت ، فرانسه می تواند به شما مطمئن باشد و روی شما حساب کند ؟
    چشمان گرد و درخشان ناپلئون به صورت شوهرم ثابت شد . ژان باتیست فنجان قهوه خود را محکم روی میز کوبید و گفت :
    - گوش کن بناپارت ، اگر شما برای خوردن قهوه به اینجا نیامده بلکه برای این آمده اید که مرا وادار به خیانت کنید باید از شما درخواست کنم که هرچه زودتر از اینجا بروید .
    علایم و آثار دوستی و محبت که در نگاه ناپلئون وجود داشت برطرف گردید و خنده مکانیکی او به لبخندی تهدید آمیز تبدیل گردید و گفت :
    - همچنین علیه رفقای خود که ممکن است برای نجات جمهوری مورد اعتماد ملت قرار بگیرند اسلحه برخواهید داشت ؟
    غرش خنده فضای خسته کننده اتاق را درهم شکافت . ژان باتیست از ته دل می خندید .
    - رفیق بناپارت . هنگامی که شما در مصر حمام آفتاب می گرفتید نه یک مرتبه بلکه حداقل سه یا چهار مرتبه به من پیشنهاد شد که مرد قوی فرانسه باشم و چون سربازانم حامی و نگهبان و پشتیبانم هستند باعث و موجد آن عملی که برادران شما به شما می گویند بشوم و قوای مثبت و فعال مملکت را متحد سازم . ولی من این پیشنهاد را رد کردم . حکومت ما از دو مجلس با نمایندگان زیادی تشکیل گردیده . اگر این آقایان و انتخاب کنندگان آنها ناراضی هستند می توانند درخواست تغییر قانون اساسی را بنمایند . من شخصا معتقدم که با قانون اساسی فعلی می توان نظم و آرامش داخلی را حفظ و از مرز ها دفاع کرد . اگر نمایندگان بدون آنکه تحت فشار و یا تاثیر باشند بخواهند نوع حکومت را تغییر دهند به من و ارتش ارتباطی ندارد .
    - اگر قرار شود که چنین فشار و قدرتی برای تغیییر نوع حکومت به کار رود شما به کدام طرف متمایل خواهید شد ؟
    ژان باتیست برخاست به طرف تراس رفت و به نقطه نامعلومی نگریست . گویی در آسمان کبود رنگ پاییزی در جست و جوی کلمات است . نگاه ناپلئون تقریبا پشت لباس تیره رنگ شوهرم را سوراخ می کرد . آن شریان کوچک که من کاملا آن را می شناسم روی شقیقه راستش با شدت می زد . ژان باتیست با خشونت برگشت و به طرف ناپلئون آمد و دست سنگین خود را روی شانه ناپلئون گذارد .
    - رفیق بناپارت من در ایتالیا تحت امر شما خدمت کرده ام ، خوب می دانم که چگونه طرح یک عملیات نظامی را تهیه و آن را هدایت و اجرا می کنید . مطمئن باشید که فرانسه فرماندهی مانند شما نخواهد داشت . این عقیده یک گروهبان پیر است ولی آنچه را که سیاستمداران پیشنهاد می کنند برای یک ژنرال ارتش جمهوری مناسب و با ارزش نیست ، بناپارت این کار را نکنید .
    بناپارت ظاهرا به گل هایی که روی رومیزی ها دوخته بودم خیره شده بود و صورتش ساکت و آرام بود و هیچ انعکاسی نداشت . ژان باتیست دستش را از روی شانه او برداشت و آهسته به طرف صندلی خود رفت و گفت :
    - اگر شما در عقیده خود اصرار و پافشاری کنید ، من علیه شما و تابعین شما با سلاحی که در اختیار دارم خواهم جنگید .
    ناپلئون سرش رابلند کرد :
    - در اختیار .... چه گفتید ؟
    - در اختیار دارم از طرف حکومت قانونی دستور دارم که علیه شما در صورت لزوم اقدام کنم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : آنجا که قدرت قدم می گذارد قانون ضعیف خواهد شد .

    ********************
    ناپلئون آهسته زمزمه کرد :
    - چه سرسخت هستید .
    درهمین موقع ژوزفین پیشنهاد کرد که به مورت فونتن برویم .
    منزل ژولی از مدعوین مملو بود . آنجا تالییران و فوشه و طبعا رفقای شخصی ناپلئون و ژونو ، مورات ، لوکلرک و مارمون را ملاقات کردیم . همه از این که ناپلئون و ژان باتیست با هم آمده اند متعجب و خوشحال بودند . پس از صرف غذا فوشه به ژان باتیست گفت :
    - نمی دانستم شما و ژنرال بناپارت رفیق هستید یا خیر ؟
    - ژان باتیست جواب داد :
    - رفیق ؟ به هر حال از طریق ازدواج با یکدیگر نسبت داریم .
    فوشه خندید و گفت :
    - بعضی اشخاص به طور غیر عادی در انتخاب منسوبین خود عاقل و عاقبت اندیشند .
    ژان باتیست با خوش رویی لبخندی زد و جواب داد :
    - اگر منظور شما من هستم خدا می داند که من این نسبت را انتخاب نکرده ام .
    در روزهای بعد تمام پاریس درباره اینکه آیا ناپلئون جرات کودتا خواهد داشت یا خیر بحث می کردند .
    یک بار تصادفا با درشکه از کوچه ویکتوار می گذشتم . جوانان زیادی را دیدم که در مقابل خانه ناپلئون ایستاده و به طرف پنجره های بسته آن با آهنگ موزونی فریاد می کردند «زنده باد بناپارت »
    فرناند می گفت که غالب این جوانان برای این پول گرفته اند که این طور تظاهر کنند ولی ژان باتیسیت می گوید : پاریسی ها با شوق و شعف پول ها ی فراوانی را که ناپلئون از کشورهای فتح شده و ایتالیا به فرانسه فرستاده به خاطر می آورند .
    دیروز وقتی که صبح زود به اتاق غذاخوری رفتم فهمیدم که امروز همان روز است . ژوزف درحالی که با یکی از دکمه های لباس ژان باتیست بازی می کرد با حالت تب آلود و مهیجی با او مشغول صحبت بود . ژوزف می خواست که ژان باتیست فورا با او به ملاقات ناپلئون برود .ژوزف می گفت :
    - ولی شما باید لااقل به صحبت او گوش کنید . ببینید چه می گوید ،آن وقت خودتان خواهید فهمید که فقط برای نجات جمهوری تلاش می کند .
    ژان باتیست جواب داد :
    - من طرح های او را می دانم نقشه های او هیچ ارتباطی با جمهوری ندارد .
    - برای آخرین بار می گویم آیا از کمک به برادرم خود داری می کنید ؟
    سپس به طرف من برگشت .
    - دزیره بگو لااقل به دلایل من گوش کند .
    جواب دادم :
    - ژوزف میل دارید برای شما یک فنجان قهوه بیاورم ، خسته هستید .
    ژوزف قبول نکرد و عزیمت کرد . ژان باتیست کنار در تراس ایستاده و به پاییز بی روح و کسل کننده خیره شد.
    یک ساعت بعد ژنرال مورو ، آقای سازارن منشی سابق ژان باتیست و چند نفر دیگر از وزارت جنگ مانند بهمن به منزل ما ریختند و اصرار داشتند که ژان باتیست فرماندهی گارد ملی را عهده دار شده و از ورود ناپلئون به مجلس سنا و مجلس پانصد نفری جلوگیری نماید . ژان باتیست ساکت و مصمم ایستاد و گفت :
    - چنین فرمانی باید از طرف وزیر جنگ به من برسد .
    در این بحث و صحبت آنان تعدادی از نمایندگان انجمن شهر وارد شده و از درخواست سایرین طرفداری می کردند . ژان باتیست با صبر و حوصله همه چیز را برای آنها توضیح داد :
    - من نمی توانم و ممکن نیست تحت امر انجمن شهر پاریس و یا به دستور رفقای خودم وارد عمل شوم . موروی عزیز ما باید هر عملی را تحت امر و قدرت حکومت انجام دهیم . اگر هیات دولت در محل خود نیست چنین دستوری باید از طرف نمایندگان مجلس به من ابلاغ شود .
    آن روز بعد از ظهر برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس غیر نظامی دیدم . کت زرشکی تنگ که در عین حال برای او بلند بود دربر داشت . یک کلاه شاپوی بلند به سر گذارده و با سلیقه زیاد شال گردن زرد رنگی به گردن بسته بود . چنین تصور کردم که ژنرال من می خواست تغییر قیافه بدهد ، پرسیدم :
    - کجا می روید ؟
    ژان باتیست جواب داد :
    - قدم زدن ... فقط می خواهم قدری راه بروم .
    قدم زدن ژان باتیست ساعت ها طول کشید . هنگام شب مورو و سایر دوستانش مراجعت کرده و در انتظار او بودند . هوا کاملا تاریک بود که او بازگشت . همه از او پرسیدند :
    - خوب ؟
    ژان باتیست جواب داد :
    - به لوکزامبورگ و تویلری رفتم ، واحد های زیادی در همه جا متمرکز شده اند ولی همه جا آرامش برقرار است . غالب این سربازان بازنشستگان جبهه ایتالیا هستند چند نفر از آنها را شناختم .
    موروگفت :
    - ناپلئون قطعا هزاران قول به آنها داده است .
    ژان باتیست به تلخی خندید :
    - مدتها قبل این قول ها را به وسیله افسران به آنها داده است . بله به وسیله همین افسرانی که ناگهان از مصر به پاریس مراجعت کرده اند . به وسیله ژنو ، ماسنا ، مورت ، مارمون ، لوکلرک و همه اطرافیانش این قول ها داده شده .
    مورو سوال کرد :
    - آیا معتقدید این سربازان علیه گارد ملی به حمله خواهند پرداخت ؟
    - این سربازان ازهمه جا بی خبرند . من مثل یک فرد غیر نظامی کنجکاو با یک گروهبان پیر و سربازان او صحبت کردم . سربازان معتقدند که فرماندهی گارد ملی به ناپلئون واگذار خواهد شد . چنین شایعه ای را افسران آنها منتشر کرده اند .
    مورو با خشم و غضب گفت :
    - این وقیح ترین دروغی است که تا کنون شنیده ام .
    ژان باتیست گفت :
    - گمان می کنم فردا ناپلئون از نمایندگان درخواست نماید که فرماندهی گارد ملی به او واگذار شود .
    مورو فریاد کرد :
    - و ما اصرار می کنیم که شما در این فرماندهی با او شرکت نمایید آیا حاضرید ؟
    ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
    -این درخواست را به وزارت جنگ تسلیم کنید که هرگاه فرماندهی گارد ملی از طرف مجلس به ناپلئون واگذار شود برنادوت نیز از طرف وزارت جنگ در امر فرماندهی با او سهیم باشد .
    در تمام شب چشم به هم نگذاشتم . از طبقه پایین دائما صدای صحبت می آمد . صدای نازک و خشمگین مورو و صدای درشت سازارن را تشخیص می دادم ... همین دیروز بود ، دیروز .
    در تمام روز زنجیر مداومی از قاصد ها به منزل ما رفت و آمد می کردند افسران از تمام درجات می رفتند و می آمدند . در آخر سربازی وارد شد که عرق از سراپای او سرازیر بود از اسب به زیر پرید و فریاد کرد :
    - بناپارت کنسول اول شد ، کنسول اول .
    - بنشینید . دزیره یک گیلاس شراب برای او بیاورید .
    ولی قبل از آنکه سرباز قادر باشد صحبت کند سروانی با عجله وارد اتاق شد .
    - ژنرال برنادوت حکومت کنسولی . ژنرال بناپارت به سمت کنسول اول انتخاب شده است .
    هنگام صبح ناپلئون اول به مجلس سنا که اکثر وکلای آن پیرمردان قابل احترام و خواب آلود هستند رفت . وکلا به نطق بسیار مهیج او با نارحتی گوش کردند . ناپلئون درباره توطئه ای که علیه دولت جریان دارد صحبت کرد و چنین درخواست کرد در این موقع که خطری ملت را تهدید می نماید اختیار و قدرت تام به او تفویض شود تا از خطر جلوگیری نماید . رئیس مجلس با نطق نامفهومی برای ناپلئون توضیح داد که او باید به ترتیبی موافقت دولت را جلب نماید .
    ناپلئون سپس به همراه ژوزف به مجلس پانصد نفری رفت . در اینجا اوضاع کاملا فرق داشت . فرد فرد هریک از نمایندگان می دانستند که حضور ناپلئون چه مفهومی دارد .
    نمایندگان در اول با سرسختی در مورد دستور روز صحبت کردند . به هر حال لوسیین بناپارت ، رئیس مجلس ، برادرش را به پشت میز خطابه هدایت کرده و گفت :
    -ژنرال بناپارت گزارش و اظهاراتی که دارای اهمیت قطعی و فراوان درباره جمهوری دارد تقدیم کنید .
    طرفداران بناپارت فریاد کردند «... بگویید ... صحبت کنید .... ساکت . » دسته مخالف نیز کنسرتی از سوت و فریاد تشکیل داده بودند . ناپلئون شروع به صحبت کرد . تمام آنها ، آنهایی که نطق او را شنیده اند موافقند که به زحمت صحبت می کرد . چیزی درباره توطئه علیه جمهوری و زندگی خودش گفت ولی این موقع آن قدر سر و صدا وجود داشت که صدای او شنیده نمی شد .
    دراین موقع ژنرالی با نگرانی وارد مجلس شد . دسته طرفدار بناپارت به صرف میز خطابه حرکت کردند . دسته مخالف و نمایندگان سایر احزاب برخاسته به طرف در خروجی رفتند . ولی درها به وسیله افراد نظامی محافظت می شد . کسی توضیح نداد که این سربازان به دستور چه مقامی برای حفظ نمایندگان وارد مجلس شده اند . به هر حال ژنرال لوکلرک شوهر پولت در راس این افراد دیده شده بود . سربازان گارد ملی که معمولا مسئول حفظ نمایندگان هستند با سایر سربازان در یک صف قرار داشتند . به زودی صحنه مجلس مثل عصاره دیگ جادوگران می جوشید . لوسیین و ناپلئون نزدیک یکدیگر در پشت میز خطابه ایستاده بودند . صدایی فریاد کرد « زنده باد بناپارت » ده صدای دیگر به این صدا پیوست . سپس بیست و سپس هشتاد ... از لژ مطبوعات که ماسنا و مارمون ناگهان در آنجا ظاهر شده بود غرشی برخاست «زنده باد ناپلئون ». نمایندگان که از همه طرف به وسیله تفنگ سربازان احاطه شده بودند با ناامیدی اظهار شعف و خوشنودی می کردند . سربازان به قسمت انتهایی مجلس و سرسرا عقب رفتند . فوشه با چند نفر غیر نظامی ظاهر گردید و با احتیاط از نمایندگانی که می ترسید «نظم و آرامش » را مختل نمایند درخواست کرد تا همراه او بروند . مجلس که شکاف بزرگی در بین نمایندگانش وجود داشت ساعات متمادی تشکیل جلسه داد و قانون اساسی جدیدی را تنظیم کرد . رئیس مجلس پیشنهادات را خواند . پیشنهاد شده بود که دولت جدیدی شامل سه کنسول تشکیل گردد . ناپلئون با اتفاق آرا به سمت کنسول اول انتخاب شد و بنا به درخواست او قصر تویلری برای مقر دائمی در اختیارش قرار گرفت .
    هنگام شب فرناند خبر فوق العاده مخصوص روزنامه را که هنوز مرکب آن تر بود از چاپخانه گرفت و به منزل آورد . نام درشت بناپارت در سر لوحه چاپ شده چشم را می آزرد در آشپزخانه به ماری گفتم :
    - آن روزنامه که انتصاب بناپارت را به فرمانداری پاریس درج کرده بود و تو در مارسی آن را برایم آوردی به خاطر داری ؟
    ماری مشغول ریختن شیر جوشیده در بطری برای اوسکار بود . کودکم باید با شیر گاو تغذیه شود زیرا مادرش شیرکافی ندارد . به صحبت خود ادامه داده و گفتم :
    - و امشب ناپلئون به قصر تویلری می رود . شاید در همان اتاقی که پادشاه فرانسه می خوابید بخوابد .
    ماری بطری را به من داد و زیر لب گفت :
    - مثل پادشاه خواهد بود ؟
    وقتی در اتاق خواب نشسته طفلم را در آغوش گرفته و نگاهش می کردم که چگونه با اشتها و ولع شیر می خورد و لب های او حرکت و صدا می کرد . ژان باتیست هم آمد و در کنارم نشست . فرناند با عجله وارد اتاق شد تکه کاغذی در دست داشت .
    - ژنرال اجازه می دهید این یادداشت به وسیله یک زن ناشناس تسلیم گردید . برنادوت نگاهی به کاغذ کرد و سپس آن را به طرف من گرفت تا بخوانم یک دست لرزان این طور نوشته بود :
    - ژنرال مورو هم اکنون بازداشت شد ...
    ژان باتیست گفت :
    - این پیام را خانم ژنرال مورو نوشته و یکی از خدمتکاران او آورده است .
    اوسکار خوابیده بود . به طبقه پایین رفتیم و تاکنون در انتظار پلیس هستیم و شروع به نوشتن خاطراتم کردم . شب هایی وجود دارد که هرگز به پایان نمی رسند .
    ********
    ناگهان درشکه ای در مقابل منزل متوقف گردید . اوه ... آمده اند او را به همراه ببرند ! از جای پریدم و به سالن دویدم . ژان باتیست بی حرکت در وسط اتاق ایستاده بود و به دقت گوش می داد به طرف او رفتم ، بازوی خود را روی شانه های او گذاشتم . هرگز در دوران زندگی این قدر به او نزدیک نبوده ام .
    یک بار ، دوبار ، سه بار ، در را به شدت کوبیدند . ژان باتیست از کنار من دور شد و به طرف در رفت و گفت «در را باز می کنم »درهمین موقع صداهایی مغشوش و درهم شنیده شد . اول صدای یک مرد و سپس صدای خنده زنی به گوش رسید . زانویم سست گردید و روی نزدیک ترین صندلی افتادم . ناگهان اشکم سرازیر شد ، خدای من ژولی آمده بود ، فقط ژولی ....
    ژوزف ، لوسیین و ژولی همه در سالن بودیم . با دست لرزان شمع در شمعدان ها گذاردم و همه را روشن کردم . ناگهان اتاق مانند روز درخشید . ژولی لباس شب سرخ رنگ خود را پوشیده و ظاهرا در خوردن شامپانی زیاده روی کرده بود . گونه او سرخ شده و آن قدر می خندید که به زحمت می توانست صحبت نماید . دریافتم که هر سه مستقیما از تویلری به اینجا آمده اند . سرتاسر شب در قصر تویلری بحث در اطراف قانون اساسی جدید ادامه داشت و لیست وزرای جدید تهیه می شد . بالاخره ژوزفن که مشغول بازکردن چمدان ها و ترتیب دادن لباس های خود در آپارتمان خانواده سلطنتی بوربون بود تصمیم گرفت که آن شب ضیافتی برپا سازد یک کالسکه دولتی به دنبال ژولی و مادام لتیزیا و خواهران ناپلئون فرستاده شد . ژوزفین یکی از سالن های قصر تویلری را شبانه تزیین کرد ، همه دور هم گرد آمدند ، ژولی به صحبت خود ادامه داد :
    - خیلی مشروب خوردیم خیلی آخر امروز از هر جهت روز بزرگی است . ناپلئون به فرانسه حکومت خواهد کرد . لوسیین وزیر کشور است . ژوزف قرار است وزیر امور خارجه باشد . لااقل نام او در لیست وزرا است . باید ببخشید شما را از خواب بیدار کردیم . چون از اینجا می گذشتیم گفتم لااقل به دزیره و ژان باتیست صبح به خیر بگوییم .
    گفتم :
    - شما ما را از خواب بیدار نکردید .
    ژوزف جوابداد :
    - ... و این سه نفر کنسول با یک هیات مشاور که متخصص امور هستند مشورت نمایند و شما برنادوت ممکن است به عضویت این هیات انتخاب شوید .
    ژولی به صحبت خود ادامه داد :
    - ژوزفین می خواهد تغییراتی در قصر تویلری بدهد . نمی دانی همه چیز در قصر تویلری در زیر پرده ای از گرد و غبار مدفون است ... اتاق خواب او به رنگ سفید تزیین خواهد شد ... راستی باور می کنی ؟ ناپلئون گفت :
    - ژوزفین باید به سبک درباریان برای خود خدمه داشته باشد به علاوه باید یک کتابخوان و سه ندیمه نیز انتخاب کند .
    ژولی هنوز نامرتب صحبت می کرد . و می گفت :
    - کشورهای خارجی باید بفهمند که همسر رهبر جدید ما به این امور آگاه است .
    صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
    - در آزاد کردن ژنرال مورو اصرار و پافشاری می کنم .
    لوسیین جواب داد :
    - این بازداشت فقط به منظور حفظ جان اوست و علت دیگری ندارد . مطمئن باشید که او را در مقابل حادثه جویان حفظ کرده ایم . هیچ کس نمی داند مردم پاریس در اثر جنون شادی و احساساتی که نسبت به ناپلئون و قانون اساسی جدید نشان می دهند چه خواهند کرد .
    زنگ ، ساعت شش صبح را اعلام کرد و ژولی فریاد کرد :
    - باید برویم او در درشکه منتظر ما است . فقط آمدیم که به شما صبح بخیر بگوییم .
    پرسیدم :
    - که در درشکه است ؟
    - مادر شوهرم ، مادام لتیزیا آن قدر خسته بود که نتوانست اینجا بیاید باید او را به منزلش برسانیم .
    ناگهان میل کردم که مادام لتیزیا را پس از این شب تاریخی ببینم . بیرون رفتم هوای صبحگاهی مه آلود بود . به محض آنکه وارد خیابان شدم قیافه های مشکوکی خود را در پناه تاریکی مخفی کردند . آیا مردم در مقابل منزل ما می ایستند و منتظرند که ... در درشکه را باز کردم و در فضای تاریک درشکه گفتم :
    - مادام لتیزیا من دزیره هستم به شما تبریک می گویم .
    آن قیافه در تاریکی حرکت کرد . ولی قادرنبودم صورت و انعکاس افکار او را ببینم . جواب داد :
    - به من تبریک می گویید ؟ چرا دخترم ؟
    - برای اینکه ناپلئون کنسول اول ، لوسیین وزیر داخله و ژوزف هم می گوید که او ...
    صدایی در تاریکی گفت :
    -این بچه ها نباید با سیاست آلوده شوند
    این مادام لتیزیا هرگز فرانسه یاد نخواهد گرفت . از روزی که او را در مارسی دیده ام تاکنون حتی یک کلمه هم یاد نگرفته و تغییری در تلفظ او پیدا نشده ، آن زیرزمین کثیف و فرسوده مارسی را که فامیل بناپارت در آنجا زندگی می کردند به خاطرآوردم . آنها اکنون میل دارند قصر تویلری را مجددا تزیین کنند . با نگرانی گفتم :
    - تصور کردم که بسیار خوشحال هستید مادام .
    صدای خشن و مصممی از درون درشکه تاریک جواب داد :
    - خیر ناپلئون به تویلری تعلق ندارد . این قصر برای او ساخته نشده است .
    با گفته اش مخالفت کردم و جواب دادم :
    - ولی حکومت ما جمهوری است و هرکس می تواند هرچه می خواهد بشود .
    - ژولی بچه ها را ساکت کن خسته هستم . خواهید دید که در تویلری افکار بدی به او تلقین خواهد شد . افکار خیلی بد ... فهمید ی؟
    بالاخره آمدند ژولی ژوزف و لوسیین به طرف درشکه در حرکت بودند . ژولی مرا در آغوش گرفت ، صورت گرم خود را به صورتم چسبانید و در گوشم گفت :
    - موقعیت ژوزف بسیار عالی است فردا ظهر به منزلم بیا و نهار را بامن بخور باید با تو صحبت کنم . در همین موقع ژان باتیست از منزل بیرون آمد تا مهمانانش را مشایعت کند . در تاریک صورت ها ی مضطربی که تمام شب را با ما بیدار بودند ظاهر گردیدند . یک نفر فریاد کرد «زنده باد برنادوت » صدا ادامه پیدا کرد «زنده باد برنادوت ، زنده باد برنادوت » فقط سه یا چهار نفر بیشتر نبودند که فریاد می کردند و واقعا مسخره بود که ژوزف بترسد .
    یک روز تاریک بارانی شروع گردید ، یک افسر گارد هم اکنون این پیام را آورده است « امر کنسول اول ، ژنرال برنادوت در ساعت یازده خود را به ژنرال بناپارت معرفی نماید .»
    دفتر خاطراتم را می بندم و قفل می کنم . باید آن را به ژولی بدهم .

    ********************
    پایان فصل پانزدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    نالئون بناپارت : راه گریز را پیش از ستیز باید جست .

    فصل شانزدهم
    پاریس 22 مارس 1804
    ملاقات آن شب من و او تنها در قصر تویلری جنون و دیوانگی محض بیش نبود .

    ********************

    از همان لحظه اول متوجه جنون خود بودم ولی سوار درشکه مادام لتیزیا شده و به طرف تویلری رفتم . سعی می کردم تصمیم بگیرم که چگونه با او روبه رو شوم و صحبت نمایم . از نقطه دور دستی صدای زنگ ساعت به گوش می رسید و یازده ضربه نواخت . از راهرو های خالی و دراز تویلری خواهم گذشته وارد اتاق دفتر او شده در مقابل میزش خواهم ایستاد و به او توضیح خواهم داد که .....
    درشکه در کنار رودخانه سن حرکت می کرد. در مدت چند سالی که در پاریس بوده ام با تمام پل های رودخانه سن آشنا شده ام ولی هر وقت به یک پل مخصوص نزدیک می شوم قلبم از حرکت باز می ماند . باید نزدیک پل پیاده شوم و از روی آن پیاده عبور کنم... پل خودم .... آن شب یکی از اولین شب های بهار سال 1804 و هوا ملایم و مطبوع بود . تمام روز باران می بارید و اکنون ابرهای متراکم و غلیظ پراکنده شده و ستارگان از خلال آن می درخشیدند . با خود اندیشیدم که ناپلئون نمی تواند او را اعدام کند . ... ستارگان آسمان و چراغ های پاریس در امواج رودخانه سن می رقصیدند . خیر نمی تواند او را اعدام کند .
    نمی تواند ؟ او فعال مایشا و قادر به اجرای هر عملی است .
    آهسته در روی پل بالا و پایین رفتم و به سالیانی که بدون رنج و اندوه زیسته ام اندیشیدم و همه خاطراتم چون پرده سینما در برابرم رژه رفتند . در عروسی ها رقصیده ، در مقابل ناپلئون در قصر تویلری به رسم درباری خم شده و احترام کرده ام . در جشن مارنگو در منزل ژولی آن قدر شامپانی نوشیده بودم که صبح روز بعد ماری مجبور شد سرم را زیر آب سرد بگیرد . یک لباس ابریشمی زرد رنگ خریده ام . یک لباس سفید با گل های سرخ تهیه کرده ام . یک لباس شب سفید با گل های مخملی سفارش داده ام ، این ها حوادث کوچک و بی اهمیتی هستند . حوادث بزرگ ، اولین دندان اوسکار ، اولین «ماما» گفتن او و اولین راه رفتن فرزندم بدون کمک من که توانست روی پاهای لرزان و بی قدرت خود فاصله بین پیانو و گنجه لباس را طی کند ، هستند .
    درباره سال های گذشته اندیشیدم و سعی می کنم با نا امیدی اولین لحظه ای را که تصمیم گرفتم در مقابل کنسول اول حاضر شوم به یاد بیاورم . ژولی چند روز قبل دفتر خاطراتم را مسترد داشت و گفت :
    - مشغول مرتب کردن گنجه چوب گردویی که از مارسی آورده ام و اکنون در اتاق بچه ها است بودم و تصادفا دفتر خاطرات تو را پیدا کردم . دیگر لازم نیست آن را مخفی کنم . لازم است ؟
    - نه دیگر لازم نیست آن را مخفی کنی .
    ژولی خندید :
    - خیلی چیزهای نوشتنی فداری که باید در دفترچه خاطراتت یادداشت کنی . گمان نمی کنم نوشته باشی که من حالا دو دختر دارم .
    - نه ... دفتر را شب بعد از کودتا به شما دادم ولی اکنون خواهم نوشت که تو مرتبا نزد طبیب رفتی و ژوزف را با خود بردی و دو سال و نیم قبل اولین دختر تو شارلوت ژولی متولد و سیزده ماه بعد شارلوت ناپلئون قدم به عرصه وجود گذارد . و باید بنویسم که تو هنوز با علاقه وافری به خواندن رمان های مهیج و داستان های حرمسرای سلاطین مشرق زمین مشغولی .
    دفتر خاطرات را از او گرفتم . گمان می کنم قبل از هرچیز باید بنویسم که مادرم مرده است . تابستان سال گذشته بود که من و ژولی در باغ منزلمان نشسته بودیم . ناگهان ژوزف با عجله وارد شد و نامه اتیین را به همراه داشت . مادر پس از یک حمله قلبی در ژنوا فوت کرد . ژولی گفت :
    - حالا دیگر تنها هستم .
    ژوزف با مهربانی و اصرار جواب داد :
    - تنها نیستی مرا داری .
    ژوزف به حقیقت منظور ما پی نبرد . ژولی به او و من به ژان باتیست تعلق داریم ولی پس از مرگ پدرم فقط مادرم بود که به خاطر داشت و می دانست که طفولیت ما چگونه بوده است .
    در شب این روز تاثر آور ژان باتسیت گفت :
    - دزیره می دانی که همه ما باید در مقابل قوانین طبیعت مطیع بوده و در مقابل حوادث آن ایستادگی کرده و صبر و تحمل داشته باشیم . این قانون طبیعت است که ما فرزند به وجود می آوریم و مرگ ما کاملا طبیعی است . باید قوانین طبیعت را فیلسوفانه بپذیریم .
    ژان باتیست می خواست مرا تسلیت دهد . هر زنی که رنج زایمان را متحمل می شود با سرنوشت مادران شریک و سهیم است و جای او در بهشت است . ولی به هر حال گفتار و منطق شوهرم مرا تسلی نداد .
    درشکه مادام لتیزیا مانند هیولای سیاهی در انتهای پل دلخواه من در تاریکی ایستاده و در انتظار من است . روی میز دفتر ناپلئون نیز یک حکم اعدام وجود دارد که در انتظار اجرا است ولی به او خواهم گفت ....
    بله ، ولی چه خواهم گفت ؟
    دیگر نمی توان مانند سابق با او صحبت کرد . نمی توان بدون اجازه در مقابل او نشست . پس از آن شب بی پایان که در انتظار توقیف ژان باتیست بودم سخنانی بین او و شوهرم رد و بدل شد .
    - برنادوت شما به سمت نماینده هیات مشاورین مملکتی انتخاب شده اید و نماینده وزارت جنگ در این هیات خواهید بود .
    ژان باتیست سوال کرد :
    - گمان می کنید که من در ظرف یک شب تغییر عقیده داده ام ؟
    - خیر . ولی در ظرف همین یک شب من مسئول جمهوری فرانسه شده ام و نمی توانم یکی از لایق ترین مردان جمهوری را از دست بدهم . برنادوت آیا این شغل را قبول می کنید ؟
    ژان باتیست به من گفت که سکوت طولانی بین آنها حکمفرما شد . سکوتی که ژان باتیست در خلال آن ، سالن عظیم دفتر بناپارت را در قصر تویلری از نظرگذرانید . میز بزرگی که پایه های آن روی سر شیر قرار داشت به دقت نگاه کرد . سکوتی که در خلال آن ژان باتیست از پنجره سالن به آسما ن آبی رنگ پاریس و سربازان گارد ملی با روبان سه رنگ خیره شد . سکوتی که در آن شوهرم با خود اندیشید و گفت که همه ی مدیران استعفا داده و حکومت کنسولی را به رسمیت شناخته و جمهوری خود را در اختیار مردی گذارده اند تا جنگ خانگی را براندازد .
    - کنسول بناپارت ، شما حق دارید . جمهوری به تمام افراد خود احتیاج دارد این شغل را قبول می کنم .
    صبح روز بعد مورو و تمام نمایندگان بازداشت شده آزاد گردیدند . مهم تر اینکه به مورو شغل فرماندهی واگذار گردید . ناپلئون خود را برای نبرد جدیدی در ایتالیا حاضر می کرد . ژان باتیست به فرماندهی ارتش غرب منصوب شد و سواحل کانال مانش را علیه حملات انگلیس ها مستحکم کرد . او مجبور بود قسمت اعظم وقت خود را در ستادش در رنس بگذراند و هنگامی که اوسکار به سیاه سرفه مبتلا شد او در پاریس نبود . ناپلئون در نبرد مارنگو فاتح گردید و پاریس دیوانه وار در خوشحالی و سرور می رقصید و امروز تمام سربازان و واحدهای فرانسه در سراسر اروپا پراکنده اند زیرا ناپلئون همیشه در قراردادهای صلح درخواست اشغال شهر ها و ایالات بی شماری که اکنون تحت سرپرستی فرانسه هستند را می نماید .
    هزاران چراغ در آب رودخانه سن می رقصند . امشب چراغ های رقصان رودخانه سن خیلی بیش از سابق است . سپس فکر کردم چیزی مثل پاریس اغوا کننده و در عین حال دیوانه کننده نیست . ولی ژان باتیست می گوید این روزها صد مرتبه بیش از سابق جنگ و مشاجره در پاریس وجود دارد . ولی من در موقعیتی بودم که به زحمت می توانستم قضاوت نمایم . ناپلئون به اشرافیان تبعید شده اجازه مراجعت داد . در سن ژرمن مجددا توطئه به وجود آمده . باغ ها و قصور مصادره شده مجددا به صاحبان آنها مسترد گردیده . مشعل داران در کنار کالسکه کوچک نوییل ها ، دومونتسکیوها ، و مونت موانسی ها حرکت می کنند . بزرگان و اشراف سابق ورسای با تکبر و دلفریبی در سالن های تویلری به حرکت آمده و در مقابل رهبر جمهوری خم شده و احترام کرده اند و روی دست بیوه بوهارنه که هرگز فرانسه را ترک نکرده و رنج و گرسنگی و فقر نچشیده خم شده و آن را بوسه زده اند . به راستی که ژوزفین معنی فقر را درک نمی کند . زیرا باراس قروض او را می پرداخت و ژوزفین با تالیین همان پیش خدمت سابق در مهمانی هایی که به افتخار «بستگان قربانیان گیوتین » داده می شد می رقصید . بعضی مواقع برای من بسیار مشکل است که نام و عنوان این همه شاهزاده و دوک و بارون را که به من معرفی شده اند به خاطر بیاورم .
    صدای کریستین همان دخترک دهقانی سنت ماکزیم همسر لوسیین بناپارت را که در یکی از شب های بهاری در روی همین پل صحبت می کردیم به طور وضوح می شنوم .
    - من از او می ترسم او قلب ندارد .
    صدها و هزاران نفر به چشم دیدند و شاهد بودند که چگونه لوسیین برادرش را به پشت میز خطابه در مجلس پانصد نفری برد و همه دیدند که لوسیین چگونه با چشمان درخشان اولین فریاد زنده باد ناپلئون را در فضا طنین انداز کرد . یکی دو هفته بعد دیوار های تویلری می لرزیدند . زیرا این دو برادر لوسیین بناپارت وزیر داخله و ناپلئون بناپارت کنسول اول با یکدیگر دعوا و مشاجره می کردند و بر سر هم فریاد می زدند . اول درباره سانسور مطبوعات که جزو پیشنهادات ناپلئون بود مشاجره در گرفت . سپس در مورد تبعید نویسندگان به مشاجره پرداختند . ولی دائما درباره کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم که ورود او به تویلری قدغن شده بود مشاجره و مخالفت ادامه داشت . نه وزارت لوسیین به طول انجامید و نه کریستین باعث مشاجره فامیلی گردید . کریستین آن دخترک چاق وسرخ و سفید دهاتی که خال هایی در صورت داشت پس از یک زمستان سرد و مرطوب شروع به سرفه کرد . رفته رفته خون در سرفه او پیدا شد . یک روز بعداز ظهر با او نشسته بودم و در مورد بهار و آتیه صحبت کرده و مجله مد را نگاه می کردیم . او که لباسی برودر دوزی طلایی داشته باشد می خواست و من گفتم :
    - با این لباس به تویلری خواهی رفت و به کنسول اول معرفی خواهی شد و آن قدر زیبا خواهی بود که ناپلئون به لوسیین حسادت خواهد کرد رنگ او سفید شد و گفت :
    - من از او می ترسم . او قلب و احساسات ندارد .
    بالاخره با اصرار و پافشاری مادام لتیزیا ، ناپلئون تصمیم گرفت تا کریستین را در قصر تویلری بپذیرد و یک هفته بعد تصادفا و بدون مقدمه به برادرش گفت :
    - فراموش نکن فردا شب همسرت را به اوپرا بیاور و به من معرفی کن .
    لوسیین با سادگی جواب داد :
    - متاسفم همسرم قادر نیست این دعوت پر افتخار را بپذیرد .
    لب های نازک ناپلئون فشرده شد و مانند خط مستقیمی در آمد و گفت :
    - لوسیین این دعوت است . امر کنسول اول است .
    لوسیین سرش را حرکت داد و به صحبت پرداخت :
    - همسرم نمی تواند امر و فرمان حتی کنسول اول را بپذیرد . زنم در حال نزع است ...!
    زیباترین و گرانب ها ترین گل ها از طرف ناپلئون با جمله «زن برادر محبوبم کریستین - ن . بناپارت » درعزاداری و مراسم تدفین آن دخترک دهاتی فرستاده شد .
    بیوه ژوبرتو که موهای قرمز و باسن چاق و خال به صورت دارد خاطره کریستین را در انسان بیدار می کند . این زن با یک حسابدار ناشناس بانک ازدواج کرده بود . ناپلئون از لوسیین درخواست کرد که با دختر یکی از اشرافیان که از مهاجرت برگشته است ازدواج نماید ولی لوسیین با بیوه ژوبرتو در دفتر ازدواج حاضر گردید . بلافاصله پس از این ازدواج ناپلئون فرمان تبعیدی به نام لوسیین بناپارت تبعه فرانسه و عضو سابق مجلس پانصد نفری و وزیر سابق کشور صادر کرد . لوسیین قبل از عزیمت به ایتالیا یک مهمانی ترتیب داد که همه را دعوت کرد و روز بعد از پاریس عزیمت کرد و قبل از عزیمت به شوهرم گفت :
    - آن روز می خواستم به جمهوری خدمت کرده باشم . این موضوع را می دانستی برنادوت ؟
    - می دانم ولی آن روز تو بزرگترین اشتباه را مرتکب شدی .
    در سال قبل بود که هورتنس چاق در اتاق خودش چنان با صدای بلند گریه می کرد که نگهبانان تویلری با وحشت و اضطراب به اتاق او نگاه می کردند . ناپلئون نا دختریش را با برادرش لویی بناپارت نامزد کرده بود . لویی آن جوان چاق پاپهن کوچکترین توجهی به هورتنس سفید رنگ پریده نداشت و هنرپیشه کمدی فرانسز را به او ترجیح می داد . اما ناپلئون از ترس سرافکند گی فامیل هورتنس را نامزد کرد ولی هورتنس به اتاق خود رفت ، در را به روی همه بست و فقط گریه کرد و فریاد زد و به مادرش نیز حتی اجازه ورود به اتاقش را نداد . بالاخره از قصر تویلری به جستوجوی ژولی پرداختند . ژولی با مشت خود آن قدر به در اتاق دخترک کوبید تا بالاخره در بازشد. ژولی از او سوال کرد :
    - می توانم برای شما مفید باشم ؟
    هورتنس سرش را حرکت داد .
    - مرد دیگری را دوست داری این طور نیست ؟
    گریه او قطع شد و صورتش حالت جدی به خود گرفت . ژولی تکرار کرد :
    - یک نفر دیگر را دوست داری ؟
    هورتنس به طور نامحسوسی سر خود را به علامت تایید حرکت داد :
    - با پدرت در این خصوص مذاکره خواهم کرد .
    هورتنس با نا امیدی شانه های خود را حرکت داد و ژولی گفت :
    - آیا مرد دلخواه تو جزو کارمندان و افسران کنسول اول است ؟ آیا از نظر پدرت منطقی و مورد توجه می باشد ؟
    هورتنس جواب نداد . اشک از چشمان درشت و وحشت زده از سرازیر شد .
    - شاید این مردی که مورد توجه تو است با دیگری ازدواج کرده ؟
    لب های هورتنس از یکدیگر باز شد . اول لبخندی زد و سپس ناگهان شروع به خنده نمود . به صدای بلند می خندید و می خندید . خنده وحشت آور او مانند دیوانگان بود .
    ژولی شانه های او را چسبید .
    - ساکت باش . ساکت شو هورتنس ... اگر خنده ات را قطع نکنی پزشک را احضار خواهم کرد .
    هورتنس هنوز می خندید . صبر و حوصله ژولی پایان یافت و سیلی محکمی به صورت او زد .
    هورتنس در اثر ضربه سیلی ساکت شد . دهان گشادش را جمع کرد . چند نفس عمیق کشید و وقتی کاملا آرام گرفت آهسته گفت :
    - من او را دوست دارم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : هیچ چیز دشوارتر از تصمیم گیری نیست .

    ********************

    ژولی که هرگز تصور امکان چنین عشقی را نمی برد سوال کرد :
    - آیا می داند که تو او را دوست داری ؟
    هورتنس سرش را حرکت داد و با تلخی گفت :
    - او تقریبا همه چیز را می داند و آنچه را که نداند از آقای فوشه رئیس پلیس خواهد پرسید .
    ژولی برخاست ، دست هورتنس را گرفت و گفت :
    - بهتر است با لویی بناپارت ازدواج کنی . لویی برادر سوگلی او است .
    جشن ازدواج هورتنس نادختری ناپلئون با لویی بناپارت چند هفته بعد اجرا شد . پولت سرمشقی برای هورتنس بود . پولت خواهر ناپلئون با شدت علیه ازدواج خود اعتراض می کرد و ناپلئون عملا او را مجبور نمود که با ژنرال لوکلرک ازدواج نماید . وقتی برادرش او را مجبور کرد که با شوهرش به سن دومینگو برود با تلخی و تاثر گریه می کرد . بالاخره با اشک و ناله به همراهی لوکلرک به سن دومینگو رفت . ژنرال لوکلرک در سن دومینگو در اثر تب زرد فوت کرد . پولت چنان متاثر و پریشان شد که موهای طلایی خود را چید و روی تابوت ژنرال گذاشت . این عمل او در نظر کنسول اول علاقه فنا ناپذیر پولت به شوهر فقیدش را ثابت می کرد . ولی من با این عمل پولت مخالف بودم و معتقدم که پولت هرگز ژنرال لوکلرک را دوست نداشت . ولی معذالک باید لااقل به طریقی ثابت می کرد که به شوهرش علاقه مند بوده است .
    موهای پولت مجددا رشد کرد حلقه های طلایی آن شانه هایش را زینت داد . ولی ناپلئون تصمیم گرفت که پولت حلقه های زلفش را با شانه های مروارید قیمتی آرایش نماید . البته این شانه مروارید قیمتی یکی از افراد فامیل بورگیز بود .
    بورگیز یکی از قدیمی ترین فامیل و نجبای ایتالیا است که با تمام دربارهای اروپا نسبت و بستگی دارد .
    ناپلئون عملا کنت کامیلو بورگیز آن پیر فرتوت را که دستهایش در اثر ضعف می لرزید به طرف خواهر محبوبش پولت راند .
    درحالی که برای آخرین بار به آب ساکت و آرام رودخانه سن خیره شدم با خود اندیشیدم چرا فقط من ؟ چرا آنها تصور می کنند که فقط من تنها شخصی هستم که ممکن است در این کار موفقیت داشته باشم . به طرف درشکه رفتم و گفتم :
    - قصر تویلری .
    با یاس و نا امیدی طرح ملاقات خود را با ناپلئون مطالعه کردم . این دوک انهین یکی از افراد فامیل بوربون است که ظاهرا جیره خوار انگلیسی ها می باشد و جمهوری فرانسه را تهدید می کند و می خواهد آن را مجددا به خانواده بوربون برگرداند . این دوک در سرزمین فرانسه بازداشت نشده بلکه او را در شهر کوچکی به نام اتنهیم در کشور آلمان توقیف کرده اند . چهار روز قبل ناپلئون ناگهان دستور داد به این شهرک کوچک حمله کنند . سیصد نفر سرباز پیاده نظام از رودخانه رن گذشته دوک را دستگیر کردند و به فرانسه آوردند . دوک اکنون در استحکامات وینسن زندانی و در انتظار سرنوشت تاریک خود می باشد .
    امروز یک دادگاه نظامی او را به جرم خیانت به کشور و ایجاد توطئه برای نابودی کنسول محکوم کرد . حکم اعدام او نزد ناپلئون فرستاده شده است او می تواند حکم را تایید کند یا او را عفو نماید .
    اشرافیان قدیمی که اکنون دائما به ملاقات ژوزفین می روند از او استدعا کردند تا از ناپلئون درخواست نماید دوک انهین مورد عفو و بخشش قرار گیرد . ژوزفین سعی کرد هنگام غذای ظهر در این مورد با او صحبت کند . ولی ناپلئون با جمله «ژوزفین ناراحتم نکن » دهان او را بست . هنگام شب ژوزف درخواست ملاقات کرد . ناپلئون به وسیله منشی اش از منظور ملاقات جویا شد . ژوزف به منشی توضیح داد و گفت که «درخواستی به نام عدالت » از کنسول اول دارد . ناپلئون به وسیله منشی پیغام فرستاد که نباید مزاحمت کنسول اول را فراهم نمود .
    ژان باتیست هنگام شب سر میز غذا به طور غیر عادی ساکت بود . ناگهان مشت خود را روی میز کوبید و گفت :
    - می دانی بناپارت چه کرده است ؟ با کمک سیصد نفر سرباز یک دشمن سیاسی را در سرزمین خارجی دستگیر کرده ، به فرانسه آورده و تسلیم محاکمات نموده . این عمل او برای هر فردی که دارای کوچکترین احساسات بشری باشد بزرگترین توهین مانند سیلی است .
    با وحشت پرسیدم :
    - با این زندانی چه خواهد کرد ؟ ناپلئون نمی تواند او را اعدام کند .
    ژان باتیست که بسیار غضبناک و وحشت زده بود ، جواب داد :
    - ناپلئون سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرده ، سوگند یاد کرده است که حافظ و پشتیبان حقوق بشر باشد .
    دیگر در این خصوص باهم صحبتی نکردیم ولی من به حکم اعدام دوک که هم اکنون روی میز ناپلئون و در انتظار نوک قلم او بود می اندیشیدم . برای در هم شکستن این سکوت خفه کننده گفتم :
    - ژولی به من گفت که ژرم بناپارت موافقت کرده است همسر آمریکاییش را طلاق دهد .
    ژرم همان بچه خطرناک اکنون افسر نیروی دریایی است و در یکی از مسافرت های دریایی تقریبا به وسیله انگیسی ها دستگیر شد .
    برای آنکه بتواند از محاصره انگلیسی ها فرار کند در یکی از بنادر آمریکا پیاده شد و با دختر جوانی به نام الیزابت پاترسون که اهل بالتیمور است ازدواج کرد . ژرم در جواب اعتراض ناپلئون نوشت که همسرش متمول است .
    - امور خانوادگی ناپلئون مورد توجه من نیست .
    در همین موقع صدای درشکه ای که در مقابل منزل متوقف شد به گوش رسید . گفتم :
    - ساعت ده شب است ، در این وقت شب کسی به ملاقات شما می آید ؟
    فرناند وارد اتاق غذاخوری شد و ورود مادام لتیزیا بناپارت را اعلام کرد .
    بسیار نگران شدم زیرا هرگز مادر ناپلئون به منزل ما نیامده بود ولی اکنون پشت سر فرناند ایستاده است .
    - شب بخیر ژنرال برنادوت . شب بخیر مادام ژنرال .
    در این سال های اخیر مادام لتیزیا نه تنها پیر نشده بلکه جوان تر هم به نظر می رسد . صورت لاغر او که در اثر کار و زحمت فرسوده و شکسته بود اکنون پر شده و چروک های اطراف دهانش محو گردیده ولی گرد نقره ای رنگ روی موهایش دیده می شود . مثل همیشه موهایش را مانند زنان دهاتی به عقب شانه کرده و پشت سرش گره زده بود . چند حلقه کوچک مو به روش پاریسی ها جلو پیشانیش دیده می شد . این گونه آرایش به صورت او نمی آید .
    او را به سالن پذیرایی راهنمایی کردیم . نشست و آهسته دستکش های خاکستری کم رنگش را بیرون آورد . نتوانستم از نگاه کردن به دست های او و انگشتر بزرگ الماسی که ناپلئون از ایتالیا برای او خریده بود خودداری کنم .
    آن دست های ترکیده و قرمز که چند سال پیش دائما مشغول شستن لباس بود از خاطرم گذشت . مادام لتیزیا فورا پرسید :
    - ژنرال برنادوت آیا باور می کنید و تصور می نمایید که پسرم این دوک انهین را اعدام کند ؟
    ژان باتیست با احتیاط جواب داد :
    - کنسول اول خیر ولی دادگاه او را محکوم کرده است .
    - دادگاه میل و دستور پسرم را اجرا می کند . آیا معتقدید که پسرم حکم دادگاه را اجرا می نماید ؟
    - نه تنها ممکن ، بلکه محقق است . زیرا من دلیل دیگری برای توقیف و محاکمه او نمی بینم . به علاوه دوک انهین حتی در سرزمین فرانسه توقیف نشده .
    مادام لتیزیا به انگشترش خیره شد ه و جواب داد :
    - متشکرم ژنرال برنادوت ، آیا می دانید چرا پسرم این عمل را انجام داد ؟
    - خیر مادام .
    - تصور هم نمی توانید بکنید ؟
    - باید بگویم خیر !
    مجددا ساکت گردید . روی مبل نشسته به جلو خم شد و مانند زنان دهاتی بسیار خسته که فقط چند لحظه وقت استراحت دارند هر دو پایش از هم باز بود .
    ژان باتیست جواب نداد دستش را به طرف سرش برد و موهایش را مرتب کرد . کاملا متوجه بودم که چگونه از این مکالمه رنج می برد . مادام لتیزیا باز سر خود را بلند کرد درحالی که چشمانش از هم باز شده بود گفت :
    - این حکم اعدام جنایت است . یک جنایت و آدم کشی پست و مبتذل است .
    ژان باتیست با ناراحتی گفت :
    - مادام شما نباید این قدر نگران و ناراحت باشید .
    مادام لتیزیا هر دو دست خود را بلند کرد و صحبت او را قطع کرد و گفت :
    - می گویید نگران نباشم ؟ پسرم در شرف اجرای جنایتی است و من ، مادر او در چنین موقعی قادر به خودداری باشم ؟
    نزد او رفته کنارش نشستم و دستش را گرفتم . انگشتانش می لرزید . آهسته گفتم :
    - ممکن است ناپلئون دلایلی سیاسی برای این کار داشته باشد .
    با صدای بلند گفت :
    - اوژنی ساکت شو .
    و سپس مستقیما به چشمان برنادوت خیره شد .
    - جنایت پسرم قابل بخشش نیست . ژنرال دلایل سیاسی برای ....
    شوهرم به آرامی گفت :
    - مادام شما چند سال قبل پسرتان را به دانشکده افسری فرستادید . آنجا او را افسر تربیت کردند . خانم ممکن است پسر شما کمتر از شما ارزشی برای جان یک فرد قایل باشد .
    مادام لتیزیا با ناامیدی سرش را حرکت داد :
    - ژنرال این امر با مرگ و زندگی یک فرد در جبهه جنگ اختلاف فاحشی دارد . دوک را برای اعدام به فرانسه آورده اند . فرانسه با اعدام این فرد احترام خود را بین سایر ملل از دست خواهد داد . نمی خواهم ناپلئون ، پسرم یک جنایتکار باشد . آیا منظور مرا می فهمید ؟
    شوهرم پیشنهاد کرد و گفت :
    - مادام شما باید با خود او صحبت کنید .
    او دهانش را به طور مسخره ای جمع کرد وگفت :
    - خیر ... خیر ژنرال فایده ندارد ، نالپئون خواهد گفت ، مادر تو نمی فهمی . برو بخواب . مادر میل داری مقرری ماهیانه ات را اضافه کنم ؟ اوژنی ... اوژنی باید نزد او برود .
    قلبم از حرکت ایستاد . سرم را با ناامیدی حرکت دادم .
    - آقای ژنرال شما نمی دانید چند سال قبل پسرم توقیف شده بود و ما متوحش بودیم که مبادا او را اعدام کنند این ... دختر کوچولو ، اوژنی با عجله و شتاب نزد مقامات مسئول رفت و به او کمک کرد . حالا او باید نزد پسرم برود و کمک خود را گوشزد کند و درخواست نماید ...
    ژان باتیست گفت :
    - گمان نمی کنم درخواست او تاثیری در عقیده و فکر کنسول اول داشته باشد .
    - اوژنی ، ببخشید ، مادام برنادوت شما قطعا میل ندارید که فرانسه به نام مملکتی شناخته شود که قتل و جنایت در آنجا مجاز است ، میل دارید ؟ اشخاص زیادی این موضوع را به من گوشزد کرده اند . امروز چندین نفر به دیدنم آمدند . ... و داستان هایی از این دوک برایم نقل کردند ... گفتند که یک مادر پیر و یک نامزد جوان دارد . مادام به من رحم کنید ، به من کمک کنید . نمی خواهم ناپلئون من ...
    ژان باتیست بدون منظور و هدفی در اتاق قدم می زد . مادام لتیزیا که هنوز از تصمیم و عقیده خود منصرف نشده بود تقریبا با تضرع گفت :
    - ژنرال اگر پسر شما ... اوسکار کوچک شما می خواست حکم اعدامی را امضا کند ...
    ژان باتیست به آرامی گفت :
    - دزیره حاضر شو و به تویلری برو .
    برخاستم .
    -ژان باتیست تو هم با من خواهی آمد ؟ باید تو هم بامن باشی .
    ژان باتیست با تلخی خنید و مرا در آغوش گرفت و به خود فشرد :
    - دختر کوچولو خوب می دانی که حضور من دوک را از این شانس و موفقیت ناچیز محروم خواهد کرد . تو باید تنها با او صحبت کنی . می ترسم موفق نشوی ولی باید کوشش کنی.
    صدای او آرام و مملو از رحم و شفقت بود . با او مخالفت کردم و بدون آنکه اهمیتی با حضور مادام لتیزیا بدهم گفتم :
    - برای من شایسته نیست که تنها در هنگام شب به تویلری بروم . زنان دیگری نیز شب ها به آنجا می روند ، بله به تنهایی نزد کنسول اول می روند .
    ژان باتیست گفت :
    - کلاه به سرت بگذار و صورتت را بپوشان و برو .
    مادام لتیزیا اظهار کرد :
    - مادام درشکه مرا سوار شوید و اگر اجازه بدهید من تا بازگشت شما منتظر خواهم بود . ژنرال مزاحم شما نخواهم شد کنار پنجره می نشینم و منتظر می شوم .
    بدون اراده سرم را حرکت دادم و با عجله به اتاقم دویدم و با انگشتان لرزانم کلاه تازه ام را که دارای گل های صورتی رنگ است به سرگذارده و روبان آن را زیر گلو بستم .
    چهار سال قبل در شب تولد حضرت مسیح انفجاری در پشت درشکه ناپلئون به وقوع پیوست . به زحمت یک ماه می گذرد که فوشه رئیس پلیس توطئه جدیدی علیه کنسول اول کشف نکرده است . اکنون کسی نمی تواند وارد تویلری شود مگر اینکه در هر چند قدم متوقف شود و مورد بازرسی قرار گیرد . با وجود این همه چیز به طور دلخواه و راحتی گذشت . هر کجا امر به توقف داده می شد می گفتم :
    - میل دارم با کنسول اول ملاقات و صحبت کنم .
    کسی نام و موضوع ملاقات را نپرسید . سربازان فقط با لبخندی نامفهوم با کنجکاوی به من نگاه می کردند و شاید در تصور و خاطر خود مرا لخت و عریان می کردند . به راستی همه چیز ناراحت کننده بود .
    بالاخره به دری که از آنجا می توان اتاق انتظار مخصوص کنسول اول را دید رسیدم . من تاکنون این قسمت از قصر تویلری را ندیده بودم و اگر بر حسب تصادف در مهمانی های فامیلی دعوت می شدم به قسمتی از قصر که آپارتمان و اتاق های ژوزفین قرار دارد می رفتم . دو سرباز گارد ملی در مقابل در نگهبانی می دادند . آنها سوالی از من نکردند . در را باز کردم و داخل شدم . مرد جوانی با لباس غیر نظامی پشت میزی نشسته و مشغول نوشتن بود . دو مرتبه سرفه کردم تا صدای مرا شنید . به محض شنیدن صدایم چنان از جای پرید که گویی رطیل او را گزیده .
    - مادموازل چه می خواهید .
    - می خواستم با کنسول اول صحبت کنم .
    - مادموازل اشتباه کرده اید اینجا اتاق های دفتر کنسول اول است .
    اصلا نفهمیدم منظور این جوان چه بود و در چه خصوص صحبت می کرد . سوال کردم :
    - منظور شما این است که کنسول اول در دفتر خود نیست و خوابیده است ؟
    - خیر کنسول اول در دفتر است .
    - پس مرا نزد ایشان راهنمایی کنید .
    - مادموازل ....
    آن جوان که تا آن موقع پای مرا نگاه می کرد برای اولین مرتبه سرش را بلند کرد و به صورت من خیره شد .
    - مادموازل ، کنستانت پیشخدمت مخصوص باید به شما گفته باشد که جلو درب مخفی منتظر شما است . این اتاق ها فقط دفتر کنسول است .
    - ولی من باید با کنسول اول صحبت کنم نه با پیشخدمت مخصوص او . نزد ایشان بروید و ببینید می توان مزاحم او شد ؟ موضوع مهمی است .
    جوان تقریبا با تضرع گفت :
    - ولی مادموازل .
    - مرا مادموازل خطاب نکنید . من مادام ژان باتیست برنادوت هستم .
    جوان طوری با وحشت مرا نگاه کرد که گویی روح مادربزرگ خود را دیده است .
    - مادام .... ببخشید اشتباه کردم .
    - بله اشتباه کردید . ممکن است ...حالا می خواهید مرا راهنمایی کنید ؟
    جوان رفت و بلافاصله مراجعت کرد .
    - ممکن است از خانم استدعا کنم همراه من بیایید ؟ کنسول اول کمیسیون دارد و استدعا می کند یک دقیقه منتظر باشید . کنسول اول گفتند فقط یک دقیقه .
    جوان مرا به سالن کوچکی راهنمایی کرد . میز مرمر بزرگی در وسط سالن قرار داشت و صندلی های مخمل تیره رنگ در اطراف میز چیده شده بود . ظاهرا این سالن محل انتظار بود . ولی من زیاد منتظر نشدم . دری باز شد . سه یا چهار پشت که به حال احترام در مقابل شخصی که من او را ندیدم خم شده بودند . برای او آرزوی استراحت کامل می نمودند . در پشت سر آنها بسته شد هریک چندین پرونده قطور زیر بغل داشتند . در همین موقع منشی مخصوص ناپلئون در را باز کرد و به دفتر او رفت . هنوز یک قدم به داخل نگذارده بود که با عجله برگشت و گفت :
    - مادام ژان باتیست برنادوت کنسول اول شما را می پذیرند .
    وارد اتاق شدم . ناپلئون در مقابل در به انتظار من بود . گفت :
    - این مطبوع ترین ملاقات غیر منتظره ای است که در این چند سال داشته ام .
    هر دو دست مرا گرفته و به لب برد و حقیقتا بوسیید . لب سرد و مرطوب او اول دست راست و سپس دست چپم را بوسه زد . با عجله دستم را عقب کشیدم و نمی دانستم چه بگویم .
    - بنشینید اوژنی من . بنشینید . بگویید ببینم چطور هستید ؟ هر سال جوان تر می شوید .
    - خیر جوان نمی شوم دنیا زود می گذرد . سال آتیه باید در جستجوی آموزگار برای اوسکار باشم .
    مرا به مبلی که در کنار میزش بود برد . نشستم ولی او کنار من ننشست و با بی صبری در اطراف اتاق قدم می زد و بالا و پایین می رفت و من دائما باید سرم را بگردانم تا بتوانم او را ببینم . دفتر او اتاق بسیار بزرگی بود . میزهای کوچک متعددی در گوشه ها و وسط اتاق دیده می شد و روی آنها کتاب و نوشته های زیادی وجود داشت .
    ولی در روی میز بزرگ کار ناپلئون همه چیز مرتب بود . هر پرونده در کازیه چوبی ظریفی قرار داشت . در بین کازیه ها در مقابل مبلی که نشسته بودم مدرکی که لاک و مهر قرمز خونین رنگی داشت دیده می شد . در بخاری سالن آتش فراوانی می سوخت و اتاق فوق العاده گرم بود .
    چند صفحه کاغذ چاپ شده جلو صورتم گرفت . متوجه شدم که این اوراق به صورت ماده و بند چاپ شده . ناپلئون گفت :
    - باید این را ببینید ، اولین چاپ است ، قانون مدنی فرانسه تکمیل شده و حاضر است .
    چند ورق کاغذی که روی آنها حروف چاپی ریز دیده می شد جلوی چشم من گذاشت .
    - قانون مدنی تمام شده است ! قانون مدنی جمهوری فرانسه ! قوانینی که جمهوری برای به دست آوردن آنها مبارزه کرده ، تدوین و چاپ شده است . من به فرانسه یک قانون مدنی جدید هدیه کرده ام .
    ناپلئون بهترین علمای حقوق مارا جمع کرده و به کمک آنها قانون مدنی فرانسه را تنظیم کرده است . این قانون چاپ شده و از این به بعد اجرا خواهد شد .
    - اینها عادلانه ترین و انسانی ترین قوانین دنیا هستند . اینجا را بخوانید ، این قسمت مربوط به اطفال است . برادر بزرگتر هیچ حقی بیشتر از خواهران و برادران خود ندارد و پدر و مادر مجبورند احتیاجات اطفال خود را تامین کنند . این را ببینید ....
    ناپلئون به طرف یکی از میزهای کوچک رفت ، چند برگ کاغذ برداشت و شروع به جستجو در میان آنها کرد.
    - قوانین جدید مربوط به ازدواج ، به زن و شوهر حق داده شده که از یکدیگر جدا شوند و طلاق بگیرند و این یکی مربوط به عناوین اشرافی است . عناوین ارثی ملغی شده است .
    من گفتم :
    - مردم از حالا قانون مدنی را «قانون ناپلئون » لقب داده اند .
    می خواستم که خلق خوش او برجا بماند . ولی این موضوع عین حقیقت بود و من دروغ نمی گفتم . اوراق را روی بخاری مرمر انداخت . از پشت سر به من نزدیک شد و گفت :
    - ببخشید خانم اگر سر شما را به درد آوردم . کلاهتان را چرا برنمی دارید ؟
    - نه ، نه ، زیاد نمی مانم می خواستم فقط ....
    - اما خانم این کلاه به شما نمی آید . واقعا به شما نمی آید . اجازه می دهید من آن را از سرتان بردارم ؟
    - نه این کلاه را تازه خریده ام و ژان باتیست می گوید که خیلی خوب به من می آید .
    او عقب رفت :
    - البته اگر ژنرال برنادوت می گوید ...
    و پشت سر من شروع به قدم زدن کرد . من با ناامیدی فکر کردم «او ر ا عصبانی کردم » و با عجله مشغول باز کردن گره روبان کلاهم شدم .
    - ممکن است از شما بپرسم ، خانم ، چه چیزی باعث شده که افتخار ملاقاتتان نصیب من شود ؟
    به جای جواب گفتم :
    - کلاهم را برداشتم .
    متوجه شدم که ناگهان ایستاد . بعد به من نزدیک شد . دست خود را به ملایمت روی موهای من کشید و گفت :
    - اوژنی ، اوژنی کوچولو...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : حرفی را بزن که بتوانی آن را بنویسی ، چیزی را بنویس که بتوانی آن را امضا کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی تا ابد پای آن بایستی .

    ********************

    من به تندی سرم را خم کردم تا از تماس دست او فرار کنم . این همان صدای آشنای آن شب بارانی بود که ما با هم نامزد شده بودیم . درحالی که صدایم می لرزید گفتم :
    - می خواستم خواهشی از شما بکنم .
    او در اتاق به راه افتاد و مقابل من به بخاری تکیه کرد . شعله آتش نور سرخ رنگی روی چکمه های براق او می انداخت . جواب داد :
    - البته .
    با تعجب پرسیدم :
    - چطور ، البته ....؟
    گفت :
    - برای اینکه منتظر این تقاضا بودم . می دانستم که فقط برای دیدن من نیامده اید .
    بعد خم شد و هیزم قطوری را در شعله آتش انداخت و گفت :
    - وانگهی اغلب کسانی که به دیدن من می آیند تقاضایی دارند . کم کم عادت کرده ام . خوب چه خدمتی می توانم برای شما انجام بدهم مادام ژان باتیست برنادوت ؟
    لحن تمسخر آمیز او حوصله مرا سر برد . غیر از موهایش که کوتاه کرده بود و اونیفورمش که خیلی مرتب و خوش دوخت بود تقریبا همان قیافه ای را داشت که در باغمان در مارسی دیده بودم .
    بالحن تندی گفتم :
    - فکر می کنید اگر موضوع مهمی در بین نبود این موقع شب به دیدن شما می آمدم ؟
    مثل اینکه خشم من باعث تفریح او شد .:
    - حقیقت را بخواهید . فکر نمی کردم مادام ژان باتیست برنادوت اما شاید ته دلم امیدوار بودم . امیدوار بودن گناه نیست خانم .
    من با ناامیدی فکر کردم «من حتی موفق نخواهم شد او را وادار کنم حرف مرا به شوخی نگیرد . »
    انگشتهایم بلا اراده گل ابریشمی کلاهم را پرپر می کردند . صدای او را شنیدم :
    - کلاه نوتان را از بین می برید خانم !
    من سر بلند نکردم ، آب دهان را فرو دادم و حس کردم یک قطره اشک سوزان از میان مژگانم سرازیر شد و به گوشه لبم رسید . زبانم را برای گرفتن آن قطره اشک بیرون آوردم .
    - اوژنی چه کمکی از من ساخته است .
    باز ... باز همان ناپلئون روزگار گذشته ظاهر گردید .
    - شما گفتید که اشخاص زیادی برای درخواست و استدعا نزد شما می آیند . آیا شما معمولا درخواست آنها را اجابت می کنید ؟
    - اگر بتوانم علت درخواست را مدلل نمایم آن را خواهم پذیرفت .
    - باید علت هر درخواست را ثابت کنید ؟ به که ثابت کنید ؟ شما شخصا مقتدرترین مرد فرانسه هستید . این طور نیست ؟
    - باید علت هر درخواست را به خودم ثابت و مدلل کنم . اوژنی بگویید چه می خواهید ؟
    - می خواهم او را عفو کنید .
    سکوتی فضای اتاق را فرا گرفت . فقط صدای سوختن چوب ها در بخاری به گوش می رسید .
    - منظور شما دوک انهین است ؟
    سرم را حرکت دادم و برای جواب او منتظر شدم . او مرا در این انتظار باقی گذارد . با بی صبری برگ های اطلسی کلاهم را یکی پس از دیگری می کندم .
    - اوژنی چه شخصی شما را برای این درخواست نزد من فرستاده ؟
    - این امر چندان مهم نیست . افراد زیادی این استدعا را از شما کرده اند . من هم یکی از آنها هستم .
    با خشونت گفت :
    - باید بدانم چه شخصی شما را اینجا فرستاده .
    مجددا گل کلاهم را فشردم .
    - سوال کردم چه شخصی شما را فرستاده . برنادوت ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - مادام من عادت دارم که به سوالاتم جواب داده شود .
    سرم را بلند کردم . سر او به جلو خم شد . لبان او فشرده و منقبض و قطره سفید کوچکی از کف در گوشه لبش دیده می شد .
    - لازم نیست به سر من داد بزنید . من از شما ترس و وحشتی ندارم .
    و را ستی از او نمی ترسیدم . پای خود را باز نموده و ثابت ایستاده بود .
    - می دانم که شما دارید رل زنان شجاع را بازی می کنید و هنوز آن صحنه را که در منزل مادام تالیین به وجود آوردید به خاطردارم .
    - من آن قدر شجاع نیستم و بلکه ترسو هستم ولی اگر موضوعی مهم و حیاتی باشد قادر با استقامت و پایداری می باشم .
    - و آن روز در سالن مادام تالیین موضوعی مهم و حیاتی برای شما وجود داشت ؟
    - بله مهم و حیاتی .... همه چیز زندگی و آتیه ام در خطر بود .
    ساکت شدم و در انتظار استهزا و تمسخر او بودم ولی چیزی نگفت . سرم را بلند کردم و به چشمان او نگریستم .
    - ولی قبل از آن روز شجاعت بیشتری به خرج داده ام . آن شجاعت من وقتی بود که نامزدم ، شما می دانید که خیلی قبل ، پیش از آنکه ژنرال برنادوت را ببینم نامزد بودم . نامزدم پس از سقوط روبسپیر بازداشت و زندانی شد . می ترسیدیم او را اعدام کنند . با وجود آن که برادران او عمل مرا خطرناک می دانستند من نزد فرمانده نظامی ناحیه رفتم و برای نامزدم یک بسته لباس و کیک .....
    - بله به همین علت مصمم هستم بدانم چه شخص شما را نزد من فرستاده ...
    - شناختن این شخص چه ربطی به موضوع دارد ؟
    - اوژنی موضوع را برایت توضیح می دهم . شخص یا اشخاصی که شما را نزد من فرستاده اند مرا خوب می شناسند . آنها راهی را که ممکن است انهین را نجات دهد یافته اند . فقط گفتم ممکن است ، بسیار کنجکاو هستم تا بدانم این شخص کسیت که مرا به حد کافی می شناسد و در عین حال به حد کافی باهوش و زیرک است تا از این شناسایی بهره برداری کند و همچنین ظاهرا مخالف سیاسی من نیز هست .
    خندیدم . چطور همه چیز در نظر او پیچیده و مبهم و با سیاست آلوده است .
    - مادام سعی کنید اوضاع را از دریچه چشم من ببینید . ژاکوبین ها سرزنشم می کنند که چرا اشرافیان مهاجر را به کشور عودت داده و در اجتماعات برای آنها مزیت قائل شده ام و در همین موقع شایعه ای منتشرکرده اند که من تصمیم دارم جمهوری را به بوربون ها عودت دهم . فرانسه ما - این فرانسه ،«فرانسه ناپلئون »که من موجد آن هستم . این فرانسه را به بوربون ها بدهم ؟ آیا این دیوانگی نیست ؟
    با این حرف به طرف میز رفت و آن مدرک لاک و مهر شده را برداشت ، به نوشته آن خیره شد سپس آن را روی میز انداخت و به طرف من برگشت .
    - اگر این انهین اعدام شود من به فرانسه و دنیا ثابت و مدلل کرده ام که من بوربون ها را به علت خیانت عظیم آنها محکوم نموده ام . خانم آیا منظور مرا می فهمید ؟ پس با آن حسابم را با سایرین تصویه خواهم کرد.
    سپس با عجله از پشت میز بیرون آمد و در مقابل من ایستاد . روی پاشنه و پنجه اش بلند می شد و فاتحانه در مقابل من نوسان می کرد .
    - با توطئه چینان ، با شاکیان دایمی ، نویسندگان اعلامیه ها و با تمام این بی شعورهایی که مرا مستبد و ظالم و ستم کار می نامند حسابم را تصویه خواهم کرد .آنها را از اجتماع مردم فرانسه بیرون خواهم راند و فرانسه را در مقابل دشمنان خانگی حفظ خواهم کرد .
    «دشمنان خانگی »... کجا این جمله را شنیدم ؟ باراس این جمله را خیلی قبل به کار برد و وقتی صحبت می کرد به ناپلئون می نگریست . ساعت مطلای سر بخاری که صفحه آن بین دو شیر خشمگین قرار گرفته بود ساعت یک نیمه شب را نشان می داد برخاستم و گفتم :
    - دیر وقت است .
    ولی او مرا با فشار آهسته روی صندلی نشانید .
    - اوژنی نروید ... خیلی خوشحالم که به دیدنم آمدید شب دراز است .
    - ولی شما خسته هستید .
    - خیلی کم و ناراحت می خوابم . من ....
    در همین موقع یک در مخفی که در دیوار وجود داشت و تاکنون متوجه آن نبودم آهسته با صدایی خشک باز شد . ناپلئون متوجه نشد . من گفتم :
    - آن در مخفی باز می شود .
    ناپلئون برگشت :
    - کنستانت چه می گویی ؟
    مرد کوتاه قدی با لباس پیشخدمت ها در آستانه در ظاهر شد و دوستانه به ناپلئون اشاره کرد . ناپلئون نزد او رفت .
    - ... بیش از این منتظر نخواهد شد . نمی توانم او را ساکت کنم .
    صدای ناپلئون را شنیدم که گفت :
    - بگو لباسش را بپوشد و برود .
    در آهسته بسته شد . با خود گفتم قطعا این زن مادموازل ژرژ هنرپیشه تئاتر فرانسه است . تمام پاریس می دانند که ناپلئون به ژوزفین خیانت می کند و با مادموازل گراسینی آوازه خوان تئاتر فرانسه سر و کار دارد . بله این زن ژرژینا هنر پیشه شانزده ساله تئاتر فرانسه بود . برخاستم و گفتم :
    - بیش از این نباید مزاحم شما شوم .
    - او را بیرون کردم ، حالا دیگر شما نباید مرا تنها بگذارید .
    مجددا مرا در مبل نشانید و با صدای ملایم و نوازش کننده ای گفت :
    - اوژنی شما برای اولین مرتبه در زندگی از من خواهشی کردید .
    چشمان خود را بستم تغییر سریع لحن صحبت او مرا ناتوان و زبون می کرد .
    گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود . بالاتر از همه این که ناپلئون یک نوع ناراحتی از خود بروز می داد که این عمل او باعث رنجش من بود . راستی عجیب نیست پس از چندین سال هنوزم قادرم هر حرکت و رفتار و اخلاق او را حس کنم . فکر می کرد ، می دانستم با خود می جنگد ، می خواهد تصمیم بگیرد ، جرات نداشتم او را ترک کنم ، شاید تصمیم بگیرد او را عفو کند .
    - اوژنی نمی دانید چه درخواستی از من کرده اید . انهین شخصا مهم نیست . من باید برای اولین و آخرین بار احساسات و تمایلات فرانسه را به بوربون ها و دنیا ثابت کنم . ملت فرانسه شخصا باید حکمروای خود را انتخاب نمایند نه دیگران .
    سرم را بلند کردم او به صحبت خود ادامه داد :
    - مردم آزاد ، جمهوری آزاد فرانسه تا قطب های زمین پیش خواهند رفت .
    آیا شعر می خواند ؟ آیا نطق و خطابه ای را تمرین می کرد ؟
    پشت میز ایستاده و آن مدرک را در دست داشت . لاک و مهر آن مانند قطره درشت خون به نظر می رسید .
    با صدای بلند گفتم :
    - شما از من پرسیدید چه کسی مرا نزد شما فرستاده .
    سرش را بلند نکرد :
    - بله صدای شما را می شنوم
    - مادر شما مرا فرستاد .
    آهسته دستش را پایین آورد و با قدم ها ی سنگین به طرف بخاری رفت و یک قطعه هیزم برداشت و آهسته گفت :
    - نمی دانستم مادرم به سیاست علاقه مند است ! تصور می کنم مردم او را ترسانیده و مجبور به مداخله کرده اند .
    - مادر شما این اعدام را یک اعدام سیاسی نمی داند .
    - پس چه ؟
    - جنایت .
    - اوژنی حالا دیگر خیلی تند رفتی ، بی پروا شدی .
    - مادر شما با بی تابی و نگرانی اصرار و درخواست کرد تا نزد شما بیایم و صحبت کنم ، در صورتی که حقیقتا برای من لذتی ندارد که ...
    سایه لبخندی در صورت او ظاهر شد . در بین مدارک و نوشته جات به جستوجو پرداخت و بالاخره آنچه می خواست پیدا کرد . یک صفحه بزرگ کاغذ نقاشی را باز کرد و جلو من گرفت.
    - چطور است ؟ هنوز آن را به کسی نشان نداده ام .
    در بالای صفحه کاغذ زنبور بزرگی نقاشی شده و در وسط کاغذ مربع چهار گوشی که در داخل آن زنبور های کوچکی با فواصل مساوی دیده می شدند به چشم می خورد پرسیدم :
    - زنبور عسل ؟
    با خوشحالی گفت :
    - بله زنبور عسل می دانی چیست ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - علامت و نشان خانوادگی .
    - علامت خانوادگی ؟ کجا به کار خواهید برد .
    بازوهای خود را باز کرد و در هوا حرکت داد و گفت :
    - همه جا ، روی دیوارها ، پرده ها ، فرش ها ، لباس ها ، درشکه ها ی دربار ، لباس های تاج گذاری امپراتور .
    فریاد کوچکی زدم با تردید به من نگریست . نگاهش مانند مته ای در چشم من نفوذ می کرد !
    - اوژنی منظور مرا می فهمی ، به من معتقدی ....؟
    قلبم به شدت می تپید . او مشغول باز کردن یک صفحه کاغذ دیگر بود این مرتبه شیر ، شیر در حالات مختلف ، شیر خوابیده ، شیر غران ، شیر کمین کرده دیدم و کلمه ناپلئون در وسط آن نوشته شده بود :
    «عقاب با بال های گشوده »
    - به داوید نقاش دستور دادم یک آرم تهیه کند .
    شیر ها با بی اعتنایی روی کف اتاق افتادند و ناپلئون کاغذ ی را که عقاب با بال های گشوده روی آن دیده می شد جلوم گرفت :
    - تصمیم گرفته ام عقاب آرم من باشد . آیا می پسندی ؟
    اتاق آن قدر گرم بود که به زحمت می توانستم نفس بکشم . عقاب در نظرم جان گرفت ، بزرگ و بزرگ ترشد و در فضا به پرواز در آمد . پروازش موجودیت همه را تهدید می کرد .
    - آرم من ، آرم امپراتور فرانسه .
    آیا این کلمات را در خواب می شنیدم ؟ حرکتی کردم و ورقه نقاشی شده کاغذ را در دست خود یافتم . فهمیدم که ناپلئون آن را به من داده است ! ناپلئون باز در پشت سرم ایستاده به آن مدرک سرخ رنگ نگاه می کرد .
    بدون حرکت ایستاده و لب هایش چنان به هم فشرده بود که چانه چهارگوش او کاملا نمایان بود . قطرات عرق را روی پیشانیم حس کردم . او به من نگاه نمی کرد . به جلو خم شد و قلم را برداشت فقط یک کلمه روی آن مدرک نوشت . شن روی آن ریخت و با شدت زنگ های طلایی رنگی را که روی میز قرار داشت تکان داد . دسته زنگ شکل عقابی با بال های گشوده بود .
    منشی با عجله وارد شد . ناپلئون مدرک را با دقت تا کرد و گفت «مهر و موم »
    منشی با عجله مهر و موم و یک شمعدان آورد و مشغول لاک و مهر کردن شد . ناپلئون با دقت او را نگاه می کرد . پس از تمام شدن لاک و مهر گفت :
    - فورا به قلعه ونیسن بروید و این پاکت را به فرمانده قلعه بدهید . شما شخصا مسئول هستید که پاکت را به فرمانده پادگان برسانید .
    منشی در حالی که با پشت به طرف در خروجی می رفت سه مرتبه در مقابل او خم گردید و از اتاق خارج شد .
    صدای لرزان خود را شنیدم که می گفت :
    - میل دارم بدانم چه تصمیمی گرفتید .
    ناپلئون در مقابل من روی زمین خم شد و گل برگ ها ی اطلسی کلاهم را که پرپر کرده بودم جمع کرد و گفت :
    - مادام کلاه خود را خراب کردید .
    و سپس مشتی گل و برگ پاره و پرپر را در دستم ریخت . برخاستم . ورقه نقاشی عقاب را روی یکی از میز ها گذاردم و گل برگ ها را در بخاری ریختم .
    - ناراحت نباشید . این کلاه به صورت شما نمی آمد .
    ناپلئون در راهرو های ساکت و خالی همراهم آمد . به دیوار ها نگاه کردم . زنبور ها در مغزم پرواز می کردند . زنبور ، زنبور ، تمام دیوار ها مبل ها اثاثیه تویلری با زنبور تزیین خواهد شد . هرچند قدم یک نگهبان با سر و صدای زیاد به ما سلام نظامی می داد. . . .
    ناپلئون تا نزدیک درشکه مرا مشایعت کرد .
    - درشکه مادر شما است . او اکنون منتظر بازگشت من است . به او چه بگویم ؟
    - روی دست من خم شد ولی این مرتبه نبوسید .
    - برای مادرم از طرف من آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین بنمایید .از لطف و مرحمت شما که به دیدنم آمدید تشکر می کنم مادام .
    به خانه برگشتم و مادام لتیزیا را روی صندلی کنار پنجره همان جایی که موقع رفتنم به قصر تویلری نشسته بود دیدم . هوا روشن شده بود . گنجشک ها با شعف و شادی در باغ جیک جیک می کردند . ژان باتیست در دفترش مشغول نوشتن بود . شقیقه ام به شدت می کوبید و گوشم صدا می کرد . گفتم :
    - معذرت می خواهم اگر زیاد معطل شدم او نمی گذاشت زود مراجعت کنم درباره همه چیز پرگویی کرد .
    مادام لتیزیا سوال کرد :
    - آیا پیغامی به قلعه وینسن فرستاد ؟
    - بله فرستاد ولی نگفت چه تصمیمی گرفته و برای شما آرزوی استراحت کامل و خواب شیرین نموده است .
    - متشکرم دختر جان .
    مادام لتیزیا برخاست تا در خروجی او را مشایعت کردم . در آستانه در گفت :
    - هر حادثه ای رخ دهد ، خواه دوک را اعدام کنند و یا او را رها سازند از شما تشکر می کنم .
    ژان باتیست مرا در بین بازوان خود گرفت و به اتاق خواب خود برد . لباس های رو و زیرم را بیرون آورد . سعی کرد لباس خوابم را به تنم بپوشاند ولی آن قدر خسته بودم که قادر نبودم بازویم را بلند کنم . فقط یک پتو دور خودم پیچیدم و آهسته گفتم :
    - می دانی که ناپلئون می خواهد به نام امپراتور فرانسه تاج گذاری کند ؟
    - این شایعه را شنیده ام ولی معتقدم که دشمنان او این شایعه را منتشر کرده اند . از کجا شنیدید ؟
    - ناپلئون شخصا به من گفت .
    ژان باتیست خیره به من نگاه کرد . با خشونت مرا رها نمود و به اتاق رختکن رفت . مدت زیادی صدای قدم زدن او را در اتاق می شنیدم . نتوانستم بخوابم . بالاخره او را نزدیک خود حس کردم ، صورتم را در سینه او فرو بردم . تا نزدیک ظهر خوابیدم . ولی هنگام خواب بسیار ناراحت و غمگین بودم . صفحه بزرگ و سفید کاغذ با زنبور های قرمز رنگ خونین را در خواب دیدم .
    ماری صبحانه و آخرین چاپ روزنامه مونیتور را برایم آورد . در صفحه اول نوشته بود «ساعت پنج صبح امروز دوک انهین در قلعه وینسن تیرباران شد .»
    چند ساعت بعد مادام لتیزیا پاریس را ترک گفت و نزد پسر تبعید شده اش لوسیین به ایتالیا رفت .


    ********************

    پایان فصل شانزدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : بسیاری از مردم سعادت و شوکت روزگار پیری خود را مدیون سختی ها و دشواری های روزگار جوانی هستند .


    ********************
    فصل هفدهم
    پاریس ، بیستم ماه مه 1804

    ********************
    فرناند با صدای بلند گفت :
    - والاحضرت پرنسس ژولی .
    با این گفتار فرناند خواهرم ژولی وارد اتاق شد و گفت :
    - مادام مارشال امیدوارم به خوبی خوابیده باشید .
    چین هایی دور دهان او دیده می شد . گریه می کرد ؟ می خندید ؟
    با بهترین تعظیم و ژستی که مانتول معطر به من آموخته بود جواب دادم :
    - بسیار خوب . از الطاف و مراحم والاحضرت صمیمانه تشکر می کنم .
    خواهرم ژولی والاحضرت پرنسس فرانسه گفت :
    - زود آمده ام بهتر است کمی در باغ بنشینیم .
    باغ ما کوچک است و با وجود دستورات مفید ژوزفین و مراقبت های دائمی من بوته های گل سرخ هنوز به گل ننشسته اند . در اینجا درختی که برای من مفهوم درخت بلوطی را که درخانه حومه پاریس داشتیم ندارد ولی وقتی یاس ها و دو درخت سیبی که ژان باتیست به مناسبت اولین سالگرد تولد اوسکار کاشته است گل کنند منظره زیبا تری برای من وجود ندارد .
    ژولی قبل از اینکه با لباس ساتن آبی سیر خود روی میز باغ بنشیند آن را با دقت با دستمال خود تمیز و گرد گیری کرد . پر های آبی شترمرغ که با دقت به کلاه خود سنجاق کرده باشکوه و جلال در اثر نسیم موج می زد . ماری برایمان لیموناد آورد و با تنقید به ژولی نگرسیت و گفت :
    - ولاحضرت پرنسس ژولی باید کمی بیشتر سرخاب به صورت خود بمالید .
    ژولی جواب داد :
    - حال مادام مارشال بهتر است و زیبا به نظر می رسد .
    ژولی سر خود را حرکت داد و به صحبت ادامه داد :
    - همسران مارشال ها زندگی ساده تر و راحتی دارند . درباره این تغییر منزل تازه بسیار نگرانم . ماری ما به قصر لوکزامبورگ نقل مکان خواهیم کرد .
    مای با تمسخر به ژولی نگاه کرد و گفت :
    - آن ویلای قشنگ کوچه روشه دیگر درخور شان و مقام شاهزاده خانم ژولی نیست . ...
    ژولی جواب داد :
    - خیر ماری اشتباه می کنی من از قصر ها متنفرم . چون همیشه ولیعهد های تاج و تخت دار فرانسه در این قصر ها زیسته اند . من هم ناچار باید به آنجا نقل مکان کنم .
    ژولی همسر ولیعهد فرانسه واقعا بیچاره و بدبخت به نظر می رسید ولی ماری علاقه و محبتی به او نداشت .
    ماری در حالی که زیر لب غرغر می کرد و دست هایش را به کمر زده بود گفت :
    - مرحوم کلاری هرگز موافقت نمی کرد . پدر مرحوم شما یک جمهوری خواه معتقد بود و هرگز با این اوضاع موافقت نداشت .
    ژولی که بسیار ملول و غضبناک بود جواب داد :
    - کاری از من ساخته نیست .
    من به ماری گفتم که ما را تنها بگذارد . به محض این که دور شد به ژِولی گفتم :
    - به این پیر اژدها محل نگذار.
    ولی ژولی تقریبا با ناله گفت :
    - راستی کاری از من ساخته نیست و این تغییر منزل را دوست ندارم . این جشن ها و پذیرایی ها دیوانه ام کرده است . دیروز در مراسم پذیرایی مارشال های فرانسه مجبور بودم سه ساعت تمام روی پا بایستم . امروز در انوالید ....
    - بعد از این نمی ایستیم ، خواهیم نشست لیمونادت را بنوش .
    این لیموناد هم مثل سایر لیمونادها شیرین و گزنده بود از تبریکات صمیمانه اشخاص مختلف تقریبا اشباع شده ایم . ژان باتیست من به درجه مارشالی فرانسه ارتقا یافته . این آرزوی هر سربازی است که به درجه مارشالی برسد . خواه سرباز ساده و خواه ژنرال باشد و اکنون آرزوی همسر من برآورده شده ولی نه به طریقی که ما تصور می کردیم .
    کمی پس از ملاقات شبانه ام در تویلری «ژرژ کادودال» رهبر سلطنت طلبان توقیف شد . پس از اعدام دوک انهین عموم مردم انتظار توقیف کادودال را داشتند و از سرنوشت او آگاه بودند . وقتی ژنرال مورو ، «ژنرال پیشگرو» و چند افسر دیگر به نام همکاری با کادورال توقیف شدند من درباره ژان باتیست بسیار نگران شدم و هر لحظه در انتظار پلیس بودم . مانند سابق مجددا شوهرم به تویلری برای ملاقات کنسول اول احضار گردید .
    - ملت فرانسه مرا انتخاب کرده است . آیا شما با جمهوری مخالفت خواهید کرد ؟
    ژان باتیست در کمال آرامش جواب داد :
    - هرگز با جمهوری مخالفت نکرده و تصور چنین عملی را هم نمی کنم .
    ناپلئون اظهار داشت :
    - ما شما را به درجه مارشال فرانسه مفتخر می کنیم .
    این حرف برای ژان باتیست بسیار سنگین و غیر عادی بود و سوال کرد :
    - ما ؟
    - بله ما . ناپلئون اول امپراتور فرانسه .
    ژان باتیست از تعجب مات و مبهوت گردید . بهت و حیرت شوهرم باعث مسرت ناپلئون بود و به صدای بلند می خندید و دست هایش را به زانوهایش می کوبید و با خوشحالی در اتاق می رقصید .
    ژنرال مورو خائن شناخته شد ولی محکوم به اعدام نگردید و فقط تبعید و از فرانسه خارج شد و با لباس ژنرالی ارتش فرانسه به آمریکا رفت . شمشیر او نیز که طبق عادت و رسوم تمام افسران که نام و تاریخ فتوحاتش روی آن حک شده بود همراه او به آمریکا رفت .
    سپس همه چیز با سرعت پشت سر هم اتفاق افتاد و پریروز کنسول اول برای شکار به سن کلود رفت و در آنجا از تصمیم مجلس سنا که او را به امپراتوری فرانسه انتخاب کرده است مطلع و شگفت زده شد . دیروز به هجده نفر از بهترین ژنرال های ارتش عصای مارشالی داد .
    یک هفته قبل دستور کاملا محرمانه از امپراتور فرانسه به ژان باتیست رسید که به خیاط خود دستور تهیه لباس مارشالی بدهد . جزئیات و فرم این لباس از قصر تویلری برای ژان باتیست فرستاده شده بود . پس از توزیع عصای مارشالی هر هجده مارشال نطقی کوتاه ایراد کرده و ناپلئون را «اعلیحضرت »نامیدند .
    هنگام نطق مورا و ماسنا ، چشمان ناپلئون تقریبا نیمه بسته بود و هرکس می توانست به خوبی تشخیص دهد که این چند روز اخیر برای او بسیار خسته کننده بوده است . به هر حال ژان باتیست شروع به صحبت کرد و از افتخاری که نصیب او شده تشکر کرد . صورت ناپلئون شکفته شد ، نگاه مشتاقانه و خنده ای به لب داشت ، آری همان لبخند التماس کننده و مجبور کننده در لب های او دیده می شد . به طرف ژان باتیست رفت دست او را گرفت و با این عمل شوهرم را تشویق و مجبور کرد که او را نه تنها امپراتور بلکه رفیق خود بنامد . ژان باتیست خبردار ایستاده و کوچکترین حرکتی نمی کرد .
    من این مراسم راز پوشی که برای همسران هجده مارشال برپا کرده بودند می نگریستم . اگرچه کاملا واضح و روشن بود که اوسکار مرا دعوت نکرده اند ولی من او را همراه برده بودم و دست او را در دست داشتم . رئیس تشریفات گفت :
    - مادام مارشال فرض کنید طفل گریه نماید و نطق اعلیحضرت را قطع کند چه خواهد شد ؟
    ولی من فکر کردم که اوسکار باید ببیند که پدرش به درجه مارشالی ارتقا یافته . وقتی تماشاچی به علت این که ناپلئون دست شوهرم را گرفته بود فریاد می کردند «زنده باد امپراتور » اوسکار هم پرچم کوچکی که برایش خریده بودم با شوق و التهاب حرکت می داد .
    ژولی در پرده دیگری بود . در مجاورت پرده ما پرده ای برای خانواده سلطنتی وجود داشت . چون یک امپراتور باید دارای فامیل برجسته باشد . ناپلئون ، برادرانش را البته غیر از لوسیین ، شاهزاده و همسران آنها را شاهزاده خانم لقب داد . تا وقتی ناپلئون دارای پسری شود ژورف برادر بزرگ او به ولیعهدی تاج و تخت فرانسه برگزیده شد . ناپلئون نمی توانست مادرش را ملکه مادر بنامد زیرا مادرش هرگز ملکه نبوده و بلکه همسر یک وکیل ناشناس کرس بوده است . با این ترتیب لقب مادام لتیزیا معمایی برای ناپلئون شده بود . ناپلئون و برادر و خواهرانش ، مادرشان را به نام مادام مادر می نامیدند . لذا ناپلئون تصمیم گرفت مادرش را که هنوز در ایتالیا و نزد پسر تبعید شده اش زندگی می کرد به همین نام به ملت فرانسه معرفی نماید . هورتنس همسر والاحضرت لویی «پاپهن» نیز از طرف ناپلئون لقب شاهزادگی گرفت .
    اوژن دو بوهارنه پسر ژوزفین هم قرار شد شاهزاده نامیده شود .
    با وجودی که خواهران ناپلئون در ظرف بیست و چهارساعت دستور دوختن لباسی که سرتاسر آن با زنبور عسل گلدوزی شده باشد را داده اند ولی روزنامه مونیتور لقب شاهزادگی آنان را گوشزد نکرده است . کارولین که قبل از سقوط حکومت دیرکتورها با ژنرال مورات ازدواج کرده هنگام مراسم اعطای عصای مارشالی در کنار من ایستاده بود . او هم مثل من مادام مارشال است . در روزنامه مونیتور خواندیم که طبق امر امپراتور مردم باید مارشال های فرانسه را «مون سینورMonseineur» خطاب کنند . کارولین با قیافه جدی و رسمی از من سوال کرد آیا شوهرم را در اجتماعات مون سنیور صدا خواهم کرد یا خیر . راستی نتوانستم این سوال احمقانه را به راه و رسمی که مخصوص خودم است بدون جواب بگذارم . گفتم :
    - شوهرم در اتاق خواب مون سنیور ولی در اجتماعات همان ژان باتیست است .
    پس از مراسم هر هیجده مارشال و همسران آنها با فامیل امپراتوری درقصر تویلری نهار صرف کردند . دیوار ها ، فرش ها ، پرده ها ، با زنبور های گل دوزی شده طلایی موج می زد . باید صد ها زن خیاط شب و روز کار کرده باشند تا این تزیینات به موقع حاضر شده باشند . اول قادر نبودم فکر کنم که این زنبورها چه چیزی را به خاطرم می آورند ولی پس از آنکه به مقدار زیاد شامپانی نوشیدم زنبور ها در نظرم به حرکت در آمده و همه وارونه شدند . و روی سرخود ایستادند . آنگاه متوجه شدم که این زنبور ها همان گل های زنبق و علامت خانوادگی بوربون هستند که وارونه شده اند .
    می خواستم از ناپلئون سوال کنم آیا تصور من درباره این زنبور ها صحیح است یا خیر ؟ ولی او دور از من نشسته بود . گاه گاه خنده بلند و صدا دار ناپلئون شنیده می شد و یک مرتبه در سکوت کامل حضار خواهر کوچکش کارولین را مادام مارشال صدا کرد . بدون تفکر درحالی که با ژولی روی نیمکت باغ نشسته بودیم گفتم :
    - چه موقع این بساط تمام می شود ؟
    ژولی درحالی که دستمالش را جلو دماغش گرفته بود آهسته گفت :
    - تازه شروع شده است .
    با نگرانی پرسیدم :
    - حالت خوب نیست ؟
    - دیگر نمی توانم خوب بخوابم . فرض کن ناپلئون صاحب پسری نشود و ژوزف و من جانشین او شویم ....
    سراپای او می لرزید ، دست هایش را در گردنم حلقه کرد و به صحبت ادامه داد :
    - دزیره تو فقط تنها کسی هستی که مرا خوب می شناسی .... من هنوز همان دختر تاجر ابریشم مارسی هستم . من برای این کار ساخته نشده ام ... قادر نیستم ....
    دست های او را از دور گردنم باز کردم و گفتم :
    - باید مقاومت و پایداری کنی . ژولی به همه نشان بده که واقعا کی هستی به تمام پاریس به فرانسه نشان بده .
    لب های ژولی می لرزید :
    - من راستی که هستم ...؟
    مشتاقانه جواب دادم :
    - دختر تاجر ابریشم ، فرانسوا کلاری . فراموش نکن . سرت را بالا نگه دار . شرمنده نباش.
    ژولی برخاست او را به اتاق خوابم راهنمایی کردم . پر شتر مرغ که به کلاهش بود مچاله گردیده و دماغش از شدت گریه سرخ شده بود . ساکت نشست و خود را در اختیار من گذارد . پر کلاه و موهایش را مرتب کردم و به صورتش پودر و سرخاب مالیدم . ناگهان به صدای بلند خندیدم و بالاخره توانستم بگویم .
    - ژولی تعجب نکن که چرا خسته هستی . زنان خانواده های اشرافی همیشه لطیف و شکننده هستند و البته شاهزاده خانم ژولی از خانواده بناپارت طبعا لطیف تر و ضعیف تر از همشهری برنادوت است .
    - دزیره تو اشتباه بزرگی می کنی که ناپلئون را دست کم و ناچیز می گیری .
    - تو فراموش کرده ای که من اولین شخص روی زمین بودم که به حقیقت او واقف شده و شخصیت برجسته او را دریافتم . زودتر عجله کن باید به کلیسا برویم تا مراسم مجلس سنا را ببینیم .
    پلیس ها برای درشکه ژولی که به قصر لوکزامبورگ می رفت راه باز می کردند . ناپلئون در اینجا با شکوه و جلال امپراتور فرانسه نامیده شد . در راس گروه تشریفات یک هنگ پیاده نظام حرکت می کرد . انجمن دوازده نفری شهر پشت سر سربازان به حال پیاده و عرق ریزان در حرکت بودند . پیاده روی در خیابان های پاریس برای آقایان شکم گنده که به صورت بندی رژه وار راه می رفتند چندان مطبوع نبود . پس از آن دونفر وزیر که تماشاچیان با غرش خنده به آنها تبریک می گفتند عبور نمودند ، دنبال آن فونتان پیرمرد رئیس مجلس سنا روی اسب در حرکت بود . رئیس مجلس سنا را روی اسب کهری که از بره آرام تر بود بسته بودند.
    یک نفر مهتر دهنه اسب را در دست داشت و می کشید ولی با وجود این به نظر می رسید که ممکن است رئیس مجلس سنا هرلحظه از اسب سرنگون شود . در دست چپش لوله ای از کاغذ پوستی داشت و با دست راست با یاس و ترس قاش زین را چسبیده بود . پشت سر او بقیه سناتورها به ترتیب ارشدیت در حرکت بودند ، در تعقیب آنها دسته موزیک که مارش سواره نظام را به صدای بسیار بلند می نواخت پیش می رفت . صدای مارش نمایندگان مجلس سنا را بیش از هرچیز عصبانی می کرد و در آخر همه ارشد ترین افسران پادگان پاریس و چهار افسر سوار حرکت می کردند .
    این گروه تشریفات در مقابل قصر لوکزامبورگ متوقف گردید . یک شیپورچی به جلو آمد و در تمام جهات شیپور زد . فونتانی رئیس مجلس سنا خود را راست کرد ، لوله کاغذ پوست آهو را باز نمود و اعلام داشت که مجلس سنا تصمیم گرفته است کنسول اول ژنرال بناپارت را به عنوان امپراتور فرانسه انتخاب نماید . جمعیت در سکوت و آرامش به صدای لرزان پیرمرد گوش کرد و سپس چند نفر فریاد کردند «زنده باد امپراتور» آنگاه موزیک سروز «مارسیز » را نواخت . گروه تشریفات به حرکت خود ادامه داد . فونتان اعلامیه خود را در جلو قصر قانون گذاری در مقابل قصر واندم ، کاروزل و شهرداری مجددا قرائت کرد .
    من و ژولی به درشکه چی گفتیم که هرچه زودتر به طرف «انوالید »حرکت کنند اگر به موقع آنجا نمی رسیدیم بسیار بد و ناشایست بود . ما را در سرسرا به محلی که برای امپراتریس و خانم های فامیل امپراتوری و همسران مارشال ها پیش بینی شده بود هدایت نمودند و کاملا به موقع به محل خود رسیدیم . ژولی با عجله در صندلی خود در سمت چپ ژوزفین خزید . من در ردیف دوم جای داشتم و برای آنکه پر شتر مرغ موهای ژولی و زلف های مجعد و بچگانه ژوزفین را که با شانه روی سرش بسته و با مروارید زینت شده بود ببینم ناچار بودم گردن بکشم . در زیر پای ما دریایی از اونیفورم موج می زد . هفتصد افسر بازنشسته با لباس ژولیده و نشان های متعدد رنگ و رو رفته در ردیف جلو قرار داشتند . پشت سر آنها دویست نفر دانشجوی پلی تکنیک مانند مجسمه بی روح ، سخت و محکم ایستاده بودند . در جلو ترین ردیف ، هیجده صندلی مطلا گذاشته بودند . در میان صندلی ها چیزی جز لباس سورمه ای و یراق های طلایی دیده نمی شد . اینها مارشال ها بودند . افسران باز نشسته و محصلین پلی تکنیک آن قدر مودب بودند که به زحمت نفس می کشیدند . ژان باتیست را که با حرارت تمام با مارشال ماسنا صحبت می کرد دیدم . مارشال ژونو به ردیف خانم ها نگاه می کرد . دیدم که دستش را به طرف زنش حرکت می داد . ژوزفین فورا باد بزنش را باز کرد و جلو صورتش گرفت تا به ژونو بفهماند که رفتار او ناشایست است .
    مارشال ها ساکت شدند . کاردینال وارد محراب شد و در سکوت دعا کرد در همین موقع صدای شیپور و فریاد «زنده باد امپراتور» از خارج شنیده شد . کاردینال از محراب برخاست و آهسته به طرف در رفت . دنبال او ده نفر از بزرگان کلیسا حرکت کردند . کاردینال در آنجا امپراتور فرانسه را نزد خود پذیرفت .
    ژوزف و لویی و سایر وزرا همراه ناپلئون بودند . هر دو شاهزاده عجیب ترین لباس ها را دربر داشتند . کت قرمز ، شلوار سواری و جوراب ابریشمی سفید پوشیده بودند و مانند هنرپیشگان تئاتر فرانسه که می خواهند در رل پیشخدمت ها ظاهر شوند جلوه می نمودند . گروه هیات کشیشان و بزرگان دینی که به محراب رسیده و صف آرایی کرده با لباس هایی به رنگ های مختلف مانند قوس قزح جلوه می کردند . ناپلئون و کاردینال در راس همه قرار گرفته بودند . ناپلئون با لباس سبز تیره خود در جلو آن همه لباس رنگارنگ و درخشنده مانند سایه ای روی زمین روشن کاملا مشخص و نمایان بود . کارولین با خشم و غضب فراوان به پرنسس هورتنس که در کنارش نشسته بود گفت :
    - برادرم دیوانه است . لباس سرهنگی بدون نشان و علامت پوشیده .
    هورتنس با نوک تیز بازویش به پهلوی کارولین زده و گفت :
    - هیس . هیس .
    ناپلئون از سه پله تخت طلایی که در سمت چپ محراب قرار داشت بالا رفت . تصور می کنم آن صندلی بزرگ تخت بود زیرا تاکنون من تخت ندیده ام . در آنجا نشست . آنجا صورت کوچک و مغموم سرهنگی که در لباس صحرایی بود دیده می شد . برای آنکه علامت روی پشتی بلند آن صندلی طلایی را ببینم چشمانم را کاملا باز کردم . یک حرف بزرگ N که اطراف آن با برگ زیتون احاطه شده بود دیدم .
    تا وقتی صدای خش خش لباس های ابریشمی خانم ها را نشنیدم نفهمیدم که باید به زانو در آیم زیرا کاردینال شروع به خواندن دعا و نماز کرده بود . ناپلئون برخاست و در پله از تخت به زیر آمد . کارولین آهسته به پولت می گفت «دایی فش به او گفته است که اول به گناهان خود اعتراف نماید ولی برادرم قبول نکرده است » هورتنس مجددا گفت:
    - هیس ...ساکت ...
    ژوزفین صورتش را در بین دست هایش پنهان کرده و چنین وانمود می کرد که حقیقتا دعا می کند .
    دایی فش همان کشیش ژولیده که در زمان انقلاب از کلیسا کناره گیری و به شغل دوره گردی پرداخته و از اتیین درخواست شغل می کرد پس از ورود سربازان فرانسه به ایتالیا و تحمیل قرارداد صلح به وسیله ناپلئون به دربار واتیکان مجددا به شغل اولیه خود بازگشت و اکنون کلاه کاردینالی را روی سر خود می بیند .
    اکنون دایی فش که دستیار کاردینال است جام طلایی را در دست نگه داشته است . در مقابل ناپلئون مارشال ها به زانو در آمده بودند ، در مقابل او افسران بازنشسته که در موقع احتیاج برزگران ، کارگران ، ماهیگیران ، منشیان بانک ها ، کفاشان و سربازان را برای دفاع از مرزهای جمهوری هدایت نموده اند به زانو بودند . در مقابل او دانشجویان جوان پلی تکنیک زانو زده اند . در مقابل او ژوزفین اولین امپراتریس فرانسه در کنارش تمام فامیل بناپارت به زانو در آمده اند . در مقابل او بزرگان کلیسا به زانو بودند . درحالی که ناپلئون روی پله اول تخت ایستاده و در حال انتظار سر خود را خم کرده بود .
    کارولین آهسته گفت :
    - درس سخنرانی را از هنرپیشگان فرا گرفته .
    پولت خندید و جواب داد :
    - نه ! از هنرپیشه فرانسه مادموازل ژرژ آموخته .
    هورتنس بازگفت :
    - هیس .... ساکت ...
    ناپلئون پس از ختم آخرین جمله سخنش از پله اول تخت به زیر آمد . در محراب ایستاده و دست راستش را برای سوگند بلند کرد و اکنون سوگند یاد می کند که با تمام قوایی که در اختیار دارد اصول آزادی و مساوات را که حقوق ما به روی آن متکی است حفظ نماید . او دست راست خود را بلند کرد و گفت :
    - سوگند بخورید .
    دست همه و دست من بالا رفت . آهنگ آواز خوانان کلیسا قسم نامه را خواند . صدای آواز در زیر گنبد بزرگ کلیسا منعکس و در فضا محو گردید . ناپلئون آهسته به طرف تخت رفت ، نشست و به جمعیت نگریست . ارگ کلیسا باصدای بلند شروع به نواختن کرد .
    ناپلئون به همراهی هیجده مارشال که سراپا غرق در یراق طلایی بودند کلیسا را ترک گفت . لباس سبز تیره رنگ او در مقابل این همه شکوه و جلال چشم می زد . در مقابل کلیسا سوار اسب سفید خود شد و در جلو گارد امپراتوری به قصر تویلری رفت . جمعیت به او تهنیت می گفت . زنی با چشمان جنون آمیز طفلش را جلوی او روی دست بلند و گفت او را تبرک کند .
    ژان باتیست در درشکه مان منتظرم بود بین راه گفتم :
    - شما در ردیف جلو نشسته بودید و توانستید همه چیز را به طور وضوح ببینید . صورت او وقتی که بی حرکت روی تخت نشسته بود چه حالتی داشت ؟
    - لبش لبخند می زد ولی چشمش مانند شیشه بی روح بود .
    ژان باتیست پس از این حرف ساکت گردید و تا مدتی به نقطه دوردستی در افق خیره شد . سوال کردم :
    - ژان باتیست به چه می اندیشی ؟
    - به یقه مالشالیم فکر می کنم قدرت تحمل این یقه بلند را ندارم ، به علاوه این لباس بسیار تنگ است و ناراحتم می کند .
    شوهرم در لباس مارشالی بسیار شیک و رعنا بود . کت سورمه ای سیر و جلیقه ابریشمی سفید ملیله دوزی شده پوشیده بود کلاه مخمل آبی او با ساتن سفید و ملیله آرایش گردیده و در جلو کلاه او برگ زیتون طلایی دیده می شد .
    - نامزد سابق شما می داند چگونه راحت باشد . ما در ملیله و برگ زیتون پیچیده و خودش با لباس صحرایی سرهنگی در این مراسم حاضر شده .
    لحن صحبت ژان باتیست تلخ و گزنده بود . وقتی در جلو خانه از درشکه پیاده شدیم گروهی از جوانان ژولیده با لباس مندرس در مقابل ما ظاهر شدند و فریاد زدند «زنده باد برنادوت ....زنده باد برنادوت !» ژان باتیست لحظه ای تردید کرد و سپس جواب داد «زنده باد امپراتور ...زنده باد امپراتور »
    وقتی در اتاق نهارخوری تنها شدیم شوهرم گفت :
    - راستی قابل توجه است . باید بدانی که امپراتور محرمانه به رئیس پلیس دستور داده است که نه تنها زندگی خصوصی بلکه مکاتبات خصوصی مارشال ها را زیر نظر بگیرد .
    پس از لحظه ای سکوت با تفکر گفتم :
    - ژولی گفته است که در پاییز تاج گذاری خواهد کرد .
    ژان باتیست خندید :
    - به وسیله کی ؟ شاید طرحی تهیه کرده است که دایی فش به همراهی موزیک ارگ در کلیسای نتردام مراسم تاج گذاری را اجرا کند (سلاطین کاتولیک که دربار پاپ را به رسمیت می شناسند به وسیله پاپ تاجگذاری میشوند . / نویسنده )
    - خیر پاپ تاج سلطنتی را به سر او خواهد گذاشت .
    ژان باتیست با شدت چنان روی میز کوبید که شراب از گیلاس بیرون ریخت .
    - اما این ....
    سر خود را حرکت داد :
    - دزیره غیرممکن است . او برای زیارت پاپ به رم نخواهد رفت تا در آنجا تاج گذاری شود .
    - البته خیر . ناپلئون پاپ را برای تاجگذاری به پاریس خواهد آورد .
    اول نفهمیدم چرا ژان باتیست این عقیده مرا غیر ممکن می داند ولی او برایم شرح داد که پاپ از وایتکان به یک کشور خارجی برای اجرای مراسم تاج گذاری نخواهد رفت و گفت :
    - از تاریخ بی اطلاع هستم ولی گمان نمی کنم که تاکنون چنین حادثه ای رخ داده باشد .
    درحالی که از خشم و غضب دیوانه بودم به امید اینکه لکه های سفره بهتر پاک شود روی آن نمک ریختم .
    - ژان باتیست ،ژوزف می گوید ناپلئون پاپ را مجبور خواهد کرد تا به پاریس بیاید .
    - خدا می داند . من فرزند معتقدی به کلیسا ی رم نیستم ولی انتظار چنین عملی از یک گروهبان انقلابی بسیار بعید است . ولی فکر نمی کنم که ناپلئون ، پاپ آن پیرمرد محترم را با مسافرت در این راه های خراب بین واتیکان و پاریس زحمت دهد .
    - باید به هر ترتیبی است یک تاج قدیمی جواهر و جامه سلطنتی تهیه نمایند و ما همه باید در این تشریفات شرکت کنیم . ژوزف و لویی می خواهند این مراسم به سبک اسپانیا اجرا شود . من لویی پاپهن را نمی توانم در این لباس ببینم .
    ژان باتیست به نقطه نامعلومی خیره شد و سپس گفت :
    - از او در خواست یک شغل مستقل اداری خواهم کرد . ترجیح می دهم این شغل دور از پاریس باشد . ترجیح می دهم فرماندهی مستقل یک ایالت به من واگذارشود . البته نه فقط فرماندهی نظامی می فهمید ؟ من یک روش جدید اخذ مالیات به وجود آورده ا م و معتقدم که قدرت دارم حیطه فرماندهی خود را متمول و ثروتمند سازم .
    با نا امیدی و مخالفت گفتم :
    - آن وقت مجبور خواهی بود از پاریس دور شوی .
    - به هر ترتیبی است باید از پاریس دور شوم . بناپارت باعث و موجد قرارداد های جدید صلح خواهد بود . البته نه صلح پایدار و مداوم و ما مارشال ها سرتا سر اروپا را با ارتش های خود خواهیم پیمود تا ....
    لحظه ای ساکت شد و سپس گفت :
    - .... تا قربانی فتوحاتمان شویم .
    ژان باتیست در ضمن صحبت یقه لباسش را باز می کرد . او را نگاه کرده و گفتم :
    - لباس مارشالی برای تو بسیار کوچک است .
    - راست می گویی دختر کوچولو ی من لباس مارشالی برای من خیلی کوچک است و بنابراین گروهبان برنادوت به زودی پاریس را ترک خواهد گفت . بخور شرابت را تمام کن باید بخوابیم .

    ********************

    پایان فصل هفدهم

    پایان صفحه 277


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : مرد حقیقی کسی است که در خواری و خوشبختی خود را تباه نکند .

    ********************
    فصل هیجدهم
    پاریس ، 30 نوامبر 1804

    ********************
    پونتیف عملا برای اجرای مراسم تاج گذاری ناپلئون و ژوزفین به پاریس آمد . ژان باتیست هم با من مشاجره شدیدی کرد . زیرا نسبت به او حسادت می ورزید ((نه به پاپ بلکه به ناپلئون ))امروز بعد از ظهر در قصر تویلری مراسم تاجگذاری امپراتریس را تمرین می کردیم . سرم هنوز درد می کند و به علاوه از حسادت ژان باتیست بسیار نگران هستم . نمی توانم بخوابم به همین علت در پشت میز وسیع ژان باتیست بین چندین کتاب و نقشه و طرح نشسته و مشغول نوشتن دفتر خاطراتم هستم . ژان باتیست از منزل خارج شده و نمی دانم کجا رفته است ...
    دو روز دیگر تاج گذاری اجرا خواهد شد . ماه ها مردم پاریس درباره ی چیزی جز تاج گذاری بحث و صحبت نکرده اند . نالپئون گفته است که این تاجگذاری باید درخشان ترین حوادث زمانه باشد . پاپ را بر انگیخته و تحریک نموده اند تا به پاریس بیاید . تا دنیا مخصوصا خانواده بوربون متقاعد شوند که مراسم تاجگذاری بر طبق مراسم مذهبی در کلیسای نتردام اجرا گردیده است . بزرگان دربار ورسای که کاتولیک و معتقد هستند بین یکدیگر شرط بندی می کردند که پاپ به پاریس خواهد آمد یا خیر و غالب آنها آمدن او را به پاریس مناسب نمی دانستند . پس چه شخصی در ظرف چند روز با خدمه فراوان که شامل شش کاردینال ، دوازده کشیش و تعدادی بزرگان مذهبی و یک ارتش طبیب شخصی ، منشیان ، سربازان گارد سوییس و پیشخدمت ها وارد پاریس می شود ؟ پاپ پل هفتم .
    ژوزفین مهمانی مجللی به افتخار پاپ در قصر تویلری به پا کرد ولی پاپ زود مهمانی را ترک کرد زیرا رنجیده خاطر شده بود . ژوزفین تصور می کرد که بالت پس از شام باعث خوشنودی پاپ خواهد شد و منظوری هم جز این نداشت . ژوزفین این موضوع را برای دایی فش که یک کاردینال تمام عیارشده است توضیح داد ولی دایی فش فقط سرش را با خشم و غضب حرکت داد .
    اعضای خانواده امپراتوری چندین هفته در تویلری و یا در فونتن بلو مشغول تمرین بوده اند . امروز بعد از ظهر ما هیجده نفر همسران ژنرال ها نیز طبق دستور به تویلری رفتیم . قرار بود مراسم تاجگذاری امپراتریس تمرین شود . وقتی من به همراهی لورا ژونو و مادام برثیه وارد قصر تویلری شدیم به سالن سفید ژوزفین راهنمایی گردیدیم . غالب اعضای خانواده ناپلئون قبلا حضور یافته و مشغول مشاجره بودند .
    جشن ها ی تاج گذاری باید به وسیله ژوزف هدایت گردد . ولی جزئیات جشن باید با تصمیم رئیس تشریفات آقای دسپرو که دو هزار و چهارصد فرانک برای خدماتش خواهد گرفت باشد . به علاوه دسپرو تشریفات تاجگذاری را نیز هدایت خواهد کرد و معاون او همان مانتول معطر و وحشتناک است که من دروس آداب معاشرت و مراسم درباری را نزد او آموختم . ما همسران مارشال ها همه دور هم در گوشه سالن جمع شده و سعی می کردیم علت مشاجره بین اعضای خانواده امپراتوری را بدانیم . دسپرو با ناامیدی فریاد کرد :
    - ولی این عمل تمایل و آرزوی قلبی اعلیحضرت است .
    الیزا باکیوچی ، خواهر ناپلئون با فریاد بلندی جواب داد :
    - حتی اگر مرا هم مثل لوسیین بیچاره از فرانسه هم اخراجم کند این کار را می کنم .
    پولت با خشم و غضب گفت :
    - خنده دار نیست ؟ دنباله پیراهن او را بگیرم ؟
    ژوزف سعی می کرد خواهرش را که معمولا موهای درهم و کم پشت او به عقب شانه شده بود ساکت نماید وگفت :
    - ولی ژولی و هورتنس که هر دو والاحضرت هستند دنبال پیراهن امپراتریس را خواهند گرفت .
    کارولین آهسته گفت :
    - شاهزاده خانم ها ... ممکن است سوال کنم چرا ما که خواهران امپراتور هستیم شاهزاده نیستیم ؟ ما شاید بهتر از دختر تاجر ابریشم و .....
    حس کردم که صورتم از خشم و غضب سرخ می شود . کارولین ادامه داد :
    - .... و هورتنس دختر این ... نباشیم ؟
    کارولین می خواست علیا حضرت امپراتریس فرانسه را ناسزا بگوید . دسپرو با تضرع گفت :
    - خانم ها استدعا میکتم .
    لورا ژونو همسر مارشال ژونو آهسته به من گفت :
    - مشاجره درباره پیراهن امپراتریس و دنباله بلند آن است . امپراتور می خواهد خواهرانش ، ژولی و هورتنس دنباله پیراهن امپراتریس را حمل کنند .
    ژوزفین از در پهلویی سالن وارد شد و بسیار عجیب به نظر می رسید و چون هنوز پیراهن تاجگذاری حاضر نشده بود دو ملافه سفید به هم دوخته از روی شانه هایش آویزان و به زمین کشیده می شد . پس از ورود او به رسم درباری احترام نمودیم . ژوزفین گفت :
    - حالا ... می توانیم تمرین را شروع کنیم .
    دسپرو با صدای بلندی گفت :
    - خواهشمندم برای اجرای مراسم تاجگذاری علیاحضرت امپراتریس صف ببندید .
    الیزا باکیوچی که از خشم و غضب می لرزید گفت :
    - اگر دست هایم را قطع کنید دنباله پیراهن او را نمی گیرم .
    رئیس تشریفات به طرف ما آمد و مرموزانه گفت :
    - متاسفانه هیجده نفر همسران مارشال ها هفده نفر خواهند بود زیرا مادام مورات به جای خواهر امپراتور دنباله پیراهن امپراتریس را خواهد کشید .
    کارولین به طور وضوح از آن طرف سالن فریاد کرد :
    - حتی در خواب هم نخواهد دید که من دنباله پیراهنش را بکشم .
    رئیس تشریفات که قدرت تفکرش را از دست داده بود گفت :
    - حالا نمی فهمم که این هفده نفر خانم چگونه دو به دو حرکت خواهند کرد . مانتول به فکر شما می رسد که چگونه این هفده خانم در نه ردیف دنبال علیا حضرت حرکت خواهند کرد ؟
    مانتول با ابروهای گره خورده در وسط سالن قدم می زد گفت :
    - هفده خانم ... دو به دو هیچ کس نمی تواند و نباید تنها باشد .
    یک نفر پشت سرما گفت :
    - ممکن است در حل این مسئله مشکل استراتژیکی به شما کمک کنم ؟
    ما مجددا به عقب گرد کامل نموده و به رسم درباری خم شدیم و احترام نمودیم . ناپلئون گفت :
    - پیشنهاد میکنم که فقط شانزده نفر همسران مارشال ها پشت سر امپراتریس حرکت نمایند . سپس همان طوری که تعیین گردیده «سروریه»انگشتر علیا حضرت و در آخر یکی از همسران مارشال ها روی یک بالش مخملی یکی از دستمال های ابریشمی علیا حضرت را حمل خواهد نمود و این منظره بسیار شاعرانه جلوه خواهد کرد .
    رئیس تشریفات و مانتول هر دو به حال احترام خم و تقریبا دولا شدند . رئیس تشریفات گفت :
    - نبوغ اعلیحضرت این معما را حل کرد .
    ناپلئون با دقت به همسران ژنرال ها خیره شد . نگاه او از مادام برثیه به طرف لورا ژونو و از لورا ژونو به طرف مادام لوفبور حرکت کرد . من قبلا می دانستم که مرا انتخاب خواهد کرد با وجود این نگاه را از او برگرفتم . می خواستم یکی ازآن شاهزاده ها باشم نمی خواستم تنها و مشخص باشم نمی خواستم .... ناپلئون گفت :
    - و این خانمی که دستمال ابریشمی خواهد داشت ....
    سپس ساکت شد و مجددا به ما نگاه کرد و شروع به صحبت کرد :
    - ما از مادام ژان باتیست برنادوت درخواست خواهیم کرد که این مسئولیت را بپذیرند . مادام برنادوت در لباس آبی آسمانی زیبا هستند . شاید ؟
    بلافاصله لباس آبی آسمانی که در منزل مادام تالیین دربر داشتم از خاطرم گذشت و بلافاصله گفتم :
    - آبی آسمانی به من نمی آید .
    امپراتور مجددا تکرار کرد :
    - آبی آسمانی .
    بدون شک و تردید آن لباس من و آن منظره تاسف آور را به خاطر داشت . سپس روی خود را برگردانید و به طرف خواهرش رفت . پولت مستقیما به او نگاه کرد . گفت :
    - قربان ما میل نداریم که ....
    - خانم خودتان را فراموش کرده اید . خودتان را گم کرده اید ؟
    صدای ناپلئون مانند ضربه شلاق در سالن طنین انداخت . هیچ کس اجازه ندارد قبل از ناپلئون صحبت کند . پولت دهانش را بست و ساکت شد ، ناپلئون به طرف ژوزف برگشت :
    - مانع دیگری وجود دارد ؟
    ژوزف درحالی که موهای مرطوب روی پیشانی اش را به عقب می زد گفت :
    - دخترها میل ندارند دنباله لباس علیا حضرت امپراتریس را حمل نمایند .
    - چرا ؟
    - قربان . خانم باکیوچی و خانم مورات و پرنسس بورجز حس می کنند .... که ..
    ناپلئون پس از اندکی سکوت گفت :
    - پس والا حضرت پرنسس ژولی و هورتنس بناپارت به تنهایی دنباله پیراهن شما را خواهند گرفت .
    ژوزفین درحالی که ملافه ها را اطراف خود جمع کرده و به طرف امپراتور می رفت گفت :
    - دنباله پیراهن برای دو نفر سنگین است .
    الیزا با خشونت گفت :
    - اگر ما نتوانیم همان مزیت و افتخار ژولی و هورتنس را داشته باشیم نمی توانستیم وظیفه ای مانند وظایف آنان را بر عهده بگیریم .
    ناپلئون با خشم و غضب جواب داد :
    - خفه شو.
    و سپس به طرف پولت که او را به الیزا ترجیح می داد برگشت :
    - چه می خواهید ؟
    پولت چانه خود را به طرف ژولی و هورتنس چرخانیده و جواب داد :
    - از نظر درجه و مقام ، ما بیش از آن دو نفر حق داریم .
    ناپلئون ابروهای خود را بالا کشید :
    - اگر کسی اطلاع نداشته باشد گمان خواهد کرد که من تاج امپراتوری را از پدر مشترک با برادران و خواهرانم به ارث برده و در تقسیم ارث پدر خواهرانم را مغبون کرده ام . تصور می کنم خواهرانم فراموش کرده اند که امتیازاتی که دارند فقط مربوط به جوانمردی من است و تا کنون هم بسیار جوانمرد بوده ام . این طور نیست ؟
    صدای ژوزفین مانند ملودی مطبوعی سکوت خفه کننده سالن را بر هم زد .
    - قربان استدعا می کنم با لطف و مرحمتی که دارید خواهران خود را به درجه شاهزادگی مفتخر کنید .
    بلافاصله متوجه شدم که ژوزفین به حامیانی احتیاج دارد . می ترسد شاید این شایعه صحت داشته باشد و ناپلئون می خواهد او را طلاق دهد . ناپلئون شروع به خنده نمود و منظره ظاهرا باعث خوشحالی او بود و ما متوجه بودیم که حقیقتا از این صحنه خوشحال و راضی است . سپس به خواهرانش گفت :
    - بسیار خوب ، در صورتی که قول بدهید رفتارتان شایسته باشد این افتخار را به شما اعطا می کنم .
    الیزا و پولت با خوشحالی و شادمانی تشکر کردند . ناپلئون به رئیس تشریفات نگاه کرد و گفت :
    - میل دارم مراسم تشریفات تاجگذاری علیا حضرت را ببینم . ادامه بدهید !
    یک پیانو عادی و مهمولی که نماینده ارگ کلیسا در روز تاجگذاری بود شروع به نواختن یک مارش مجلل کرد . رئیس تشریفات شانزده نفر از همسران مارشال ها را دید و مرتب کرد . مانتول به آنها نشان داد که چگونه باید به نرمی و دلفریبی و بالاتر از همه با خوشحالی و نشاط حرکت کنند . چنین به نظر می رسید که خانم ها قادر به اجرای این کار نیستند زیرا امپراتور مانند مجسمه مرمر در گوشه ای ایستاده و به پای خانم ها خیره شده بود . خانم ها با اضطراب کشنده ای در اطراف سالن حرکت می کردند گویی از شدت اضطراب به زمین خواهند غلطید . پولت برای جلوگیری از خنده دائما دست خود را می گزید . بالاخره از مادام سروریه و مادام مورات نیز درخواست شد که به همسران مارشال ها بپیوندند . هر دو داخل صف شدند و با دست های کشیده یک کوسن مخملی در دست داشتند و با شکوه و جلال در عقب صف می خرامیدند . پشت سر آنها من به تنهایی با دست های کشیده که حامل یک کوسن مخملی بودم قدم بر می داشتم .
    بالاخره پشت سر من ژوزفین درحالی که ملافه ها روی شانه اش به وسیله والاحضرت های جدید ، ژولی و هورتنس حمل می شد می خرامید . با این ترتیب و آرایش در اطراف سالن مدتی حرکت کردیم فقط وقتی متوقف شدم که ناپلئون رویش را برگردانید و به طرف در رفت . در همین موقع برای احترام خم شدیم ولی ژوزف مانند دیوانگان دنبال برادرش دوید و گفت :
    - قربان .
    ناپلئون با بی حوصله گی جواب داد :
    - من حقیقتا وقت ندارم .
    ژوزف در حالی که رئیس تشریفات گفته او را تایید می کرد با صدایی شبیه به ناله گفت :
    - موضوع دختران باکره است .
    رئیس تشریفات بلافاصله پس از ژوزف شروع کرد :
    - دختران باکره مساله مهمی است ، هیچ دختر باکره ای پیدا نکردیم .
    ناپلئون لبخند فاتحانه ای زد و سوال کرد :
    - آقایان چرا باید دختر باکره ای داشته باشید ؟
    رئیس تشریفات با لکنت جواب داد :
    - شاید اعلیحضرت فراموش کرده باشند که در تشریفات تاجگذاری قرون وسطی در ریمس که تاجگذاری ما مدلی از آن است دوازده دختر باکره که هر کدام دو شمع در دست دارند باید پس از پایان شکر گذاری اعلیحضرت وارد محراب گردند . فقط دو نفر یکی دختر خواهر مادام برثیه و یکی دیگر دختر عموی خودم را باکره .... ولی هر دو این خانم ها باکره هستند .... باکره ....
    صدای مارشال مورات افسر سوار نظام که احترامات درباری را فراموش کرده بود مانند صاعقه در سالن شنیده شد .
    - بدون شک هر دو باکره اند ولی باکره چهل ساله .
    - آقایان من مکرر گفته ام که اعضای خانواده های اشرافی قدیمی باید در این مراسم شرکت داده شوند . این مراسم مربوط به تمام ملت فرانسه است . آقایان معتقدم که در اطراف «فوربورک سن ژرمن » دختران شایسته را به طور وفور می توانید پیدا کنید .
    مجددا به حالت احترام در آمدیم ، ناپلئون حقیقتا از سالن خارج شده بود .
    سپس برای خانم ها آشامیدنی آوردند . ژوزفین یکی از ندیمه های خود را نزد من فرستاد و درخواست کرد که در کنار او روی نیمکت مخملی که با زنبورهای طلایی گلدوزی شده بود بنشینم . می خواست بدانم که آیا از این وظیفه برجسته که برای من تعیین کرده اند راضی هستم یا خیر او بین من و ژولی نشسته و جرعه جرعه شامپانی می نوشید . به نظر می رسید که صورت کشیده و زیبای او در این چند ماه اخیر کوچکتر شده است . چون کرم نفره ای رنگ به پشت چشمش مالیده بود چشمانش به طور غیر طبیعی درشت جلوه می کرد . ورقه نازک سرخابی که روی گونه داشت تقریبا چروک خورده و دو خط باریک از گوشه دماغ تا کنار لبش ادامه داشت و هر وقت لبخند می زد این خطوط عمیق تر جلوه می نمود . ولی چون موهای مجعد کودکانه اش را بالای سر بسته بود مانند همیشه جوان و شاداب به نظر می رسید . گفتم :
    - لوروی جواهر ساز قادر نخواهد بود در ظرف دو روز یک دست کامل جواهر آبی آسمانی برایم تهیه کند .
    ژوزفین پس از ساعات متمادی که برای اندازه کردن لباس تاجگذاری وقت صرف کرده قطعا بسیار خسته بود و نتوانست درباره گذشته اش محتاط و راز دار باشد . آهسته گفت :
    - چندی قبل باراس یک جفت گوشواره زمرد به من داده است اگر بتوانم آن را پیدا کنم در کمال خوشحالی به شما قرض می دهم .
    - مادام لطف می فرمایید ولی گمان می کنم ....
    بیش از این نتوانستم صحبت کنم زیرا ژوزف در مقابل ما ایستاد . ژوزفین پرسید :
    - حالا دیگر چه خبر است ؟
    - اعلیحضرت درخواست کرده اند علیا حضرت فورا به اتاق دفتر ایشان بروند .
    ژوزفین ابروهایش را بالا انداخت .
    - برادر شوهر عزیز باز هم اشکالی در مراسم تاجگذاری وجود دارد ؟
    ژوزف نتوانست خودداری کند فورا با خوشحالی قابل توجهی جواب داد :
    - هم اکنون پاپ اطلاع داده است که از تاج گذاری علیا حضرت امپراتریس خودداری می کند .
    لب های کوچک و قرمز ژوزفین متبسم شد .
    - به چه دلیل پدر مقدس از تاج گذاری من خود داری می کند ؟
    ژوزف محرمانه به اطراف نگاه کرد ژوزفین گفت :
    - بگو کسی جز پرنسس و مادام برنادوت که هر دو جزو اعضای خانواده هستند صدای ما را نخواهد شنید .
    ژوزف گردن خود را خم کرد . غبغب انداخت و گفت :
    - پاپ فهمیده است که اعلیحضرت در کلیسا ازدواج نکرده و گفته است . ببخشید مادام این ها گفته پدرمقدس است ..... او گفته است که نمیتواند همسر غیرقانونی امپراتور فرانسه را تاجگذاری نماید .
    - پدر مقدس ازکجا فهمیده است که ازذواج ما بدون تشریفات مذهبی اجرا گردیده .
    - باید بفهمیم چگونه مطلع شده .
    ژوزفین با تفکر گیلاس خالی را نگاه کرد و گفت :
    - اعلیحضرت چه تصمیم گرفته اند و چه جواب خواهند داد ؟
    - امپراتور قطعا با پاپ مخالفت خواهند کرد .
    ژوزفین لبخند زده برخاست و گیلاس خالی را به ژوزف داد .
    - راه حل ساده ای وجود دارد با «بنا»(مخفف بناپارت) صحبت می کنم با امپراتور در این خصوص گفتگو خواهم کرد .
    و درحالی که از سالن خارج می شد گفت :
    - و حتی مجددا در کلیسا ازدواج می کنم و کارها مرتب می شود .
    ژوزف گیلاس خالی را به یکی از مستخدمین داد و با عجله دنبال ژوزفین حرکت کرد تا در بحث و مذاکرات آنها حضور داشته باشد . ژولی گفت :
    - اگر ژوزفین شخصا به پاپ نگفته باشد باعث تعجب من است .
    - بله .... اگر خبر نداشت خیلی بیشتر متعجب و متوحش می شد .
    ژولی درحالی که به دست هایش نگاه می کرد گفت :
    - من حقیقتا برای او متاثرم آن قدر از طلاق می ترسد که حد و حصر ندارد و اگر ناپلئون در چنین موقعی او را به علت اینکه نمی تواند بچه دار شود رها کند وحشتناک است . تو چه می کنی ؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
    - تمام این مسخره بازی تاجگذاری به سبک شارلمانی ، توام با تشریفات رسمی را برای این به راه انداخته تا به تمام دنیا بگوید و بفهماند که موسس یک سلسله موروثی می باشد . وقتی ژوزف اگر عمرش بیش از او باشد جانشین او شود یا اگر یکی از بچه های لویی یا هورتنس بخواهند جانشین او شوند دلیلی برای تهیه تشریفات وجود ندارد .
    ژولی تقریبا باگریه گفت :
    - ولی او نمی تواند ژوزفین را از خود براند . ژوزفین وقتی با او نامزد شد که حتی قادر به تهیه یک شلوار نو نبود . ژوزفین قدم به قدم همراه او بوده و همیشه سعی کرده است او را در کار و شغلش کمک کند . به هر حال تاج او تهیه شده و تمام دنیا او را به نام امپراتریس فرانسه می شناسند . او نمی تواند مثل شارلمانی به وسیله پاپ تاجگذاری کند و در عین حال مانند یک فرد عادی در امر طلاق دخالت داشته باشد . وقتی من این موضوع تازه را درک کنم ژوزفین که صد مرتبه از من باهوش تر است قبلا واقف بوده است . ناپلئون درباره تاجگذاری ژوزفین حساب کرده است . قطعا موانع را با کلیسا مرتفع خواهد کرد .
    - پس از اجرای مراسم مذهبی ازدواج اجرای طلاق کار ساده ای نیست ژوزفین روی این موضوع حساب کرده است .
    - بله .....البته .
    - ناپلئون ژوزفین را به راه و رسم مخصوص خودش دوست دارد و هرگز نمی تواند او را رها کند .
    - رها نمی کند ؟ نمی تواند ؟ باورکن نلئون می تواند ....
    صدای خش خش لباس در سرتاسر سالن شنیده شد و همه به حال احترام در آمدند . امپراتریس مراجعت کرد و در وسط سالن یک گیلاس شامپانی از سینی که در دست پیشخدمتی بود برداشت و به رئیس تشریفات گفت :
    - مجددا می توانیم مراسم تاجگذاری مرا تمرین کنیم .
    سپس نزد من و ژولی آمد و در حالی که دو جرعه شامپانی نوشید گفت :
    - امشب دایی فش فورا ازدواج من و او را در کلیسای قصر عملی خواهد کرد . راستی ازدواج مجدد پس از نه سال همسری مسخره نیست ؟ مادام مارشال تصمیم گرفتید که گوشواره های زمرد مرا قرض بگیرید ؟
    در بین راه که به طرف منزل می رفتم تصمیم گرفتم نگذارم ناپلئون تصمیم خود را عملی نموده و مرا به پوشیدن پیراهن آبی آسمانی مجبور کند . فردا لباس صورتی مرا لوروی تحویل خواهد داد . همسران مارشال ها باید لباس صورتی بپوشند و من با لباس صورتی دستمال ابریشمی ژوزفین را در کلیسا ی نتردام خواهم برد .
    ژان در اتاق نهار خوری مانند شیر گرسنه منتظر من بود . به هر حال آن قدر خشمگین بود که مانند شیر گرسنه به نظر می رسید . با خشم سوال کرد :
    - چه چیزی باعث تاخیر شما در قصر تویلری شد ؟
    - اول به مشاجره بناپارت ها گوش کردم . سپس مراسم تاجگذاری را تمرین نمودیم و وظیفه مخصوصی به من واگذارگردیده . دیگر نباید بین همسران مارشال ها با رقص حرکت کنم . تنها در عقب مورات دستمال ابریشمی ژوزفین را روی کوسن حمل خواهم کرد . آیا راستی این یک افتخار نیست ؟
    برنادوت کمی فکر کرد و گفت :
    - میل ندارم وظیفه مخصوصی به عهده بگیری . ژوزف و آن رئیس تشریفات نفهم فقط به علت اینکه تو خواهر ژولی هستی این کار را کرده اند .
    آهی کشیدم :
    - فرقی نمی کند این کار مربوط به ژوزف و رئیس تشریفات نیست . امپراتور میل دارد که من وظیفه خاصی داشته باشم .
    هرگز باور نمی کردم که چیزی این قدر او را خشمگین سازد . صدای او تقریبا می لرزید .
    - چه گفتی ؟
    - میل امپراتور است و کاری از من ساخته نیست .
    ژان باتیست چنان فریادی کشید که گیلاس های روی میز صدا کردند و اصولا فکر نمی کردم که این قدر خشمگین است .
    - نمی توانم تحمل کنم که زنم خود را به تمام دنیا نمایش دهد .
    - چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
    - تمام مردم تو را به یکدیگر نشان خواهند داد و خواهند گفت این مادام ژان باتیست برنادوت عشق دوران جوانی و نامزد سابق ناپلئون اکنون نیز مانند سابق خود را در این تاج گذاری ظاهر ساخته است و من برنادوت ، وسیله خنده مردم پاریس خواهم بود .
    پریشان و وحشت زده با دهانی باز او رانگاه می کردم . هیچ کس مانند من نمی داند که مناسبات او و ناپلئون چقدر تیره است .
    چگونه با تصور و احساس دائمی این که ناپلئون به آمال و آرزو های جوانی او خیانت کرده است و زجر می کشد و چگونه با بی صبری منتظر تصویب درخواست خود برای فرماندهی و شغل مستقلی دور از پاریس می باشد و ناپلئون او را در انتظار و انتظار نگه می دارد . ولی من قطعا امید نداشتم که این انتظار او را به صحنه بیچاره کننده حسادت بکشاند . به طرف او رفته و دستم را روی سینه اش گذارده و گفتم :
    - ژان باتیست منطقی نیست که هوس ناپلئون تو را پریشان و عصبانی کند .
    دستش را به روی پیشانیش گذارد و گفت :
    - شما دقیقا می دانید که چه واقعه ای رخ می دهد . خوب می دانید که مردم فکر خواهند کرد ناپلئون الطاف و مراحم مخصوص به نامزد سابق خود عطا کرده ، ولی من شما را مطمئن می سازم که او این نامزدی را مدت ها قبل از یاد برده است . چون مرد هستم می دانم که او گذشته را از خاطر برده . فقط زمان حال توجه او را جلب نموده و عاشق شما است . او می خواهد شما را خرسند سازد تا شما ....
    - ژان باتیست ؟!
    دستش را از روی پیشانی خود برداشت و آهسته گفت :
    - مرا عفو کنید عزیزم . تقصیر شما نیست .
    در همین موقع فرناند با ظرف سوپ وارد اتاق شده و آن را روی میز گذارد . آهسته سر جای خود در سر میز غذا نشستیم . دست ژان باتیست که قاشق سوپ را به دهان می برد می لرزید . گفتم :
    - در این تاجگذاری شرکت نمی کنم و مریض شده در رختخواب می خوابم .
    ژان باتیست جواب نداد و پس از صرف غذا از منزل خارج شد . اکنون پشت میز او نشسته و مشغول نوشتن هستم و می خواهم بدانم که آیا ناپلئون عاشق من است ؟ آیا مجددا خاطره من در مغز او بیدارشده ؟ آن شب بی پایان قبل از اعدام دوک انهین ، باهمان آهنگ و احساسات قبلی خود با من صحبت می کرد . «خانم کلاهتان را بردارید » کمی بعد «اوژنی - اوژنی کوچک من ...» مادموازل ژرژ را تقریبا بیرون کرده بود . ایمان دارم که ناپلئون آن شب نرده باغ مارسی و ستارگان آسمان را که بسیار به ما نزدیک بودند به یاد می آورد . راستی تعجب آور نیست که بناپارت حقیر و کوچک نرده های باغ مارسی دو روز دیگر تاجگذاری نموده و امپراتور فرانسه می شود .
    با این ترتیب لحظاتی در زندگی من وجود داشته که به برنادوت متعلق نبوده است .
    ساعت اتاق غذاخوری نیمه شب را اعلام داشت . شاید ژان باتیست نزد «مادام روکامیه» رفته است . شوهرم درباره این زن زیاد صحبت می کند . ژولیت روکامیه به یکی از مدیران بانک ها که پیرمرد متمولی است ازدواج نموده و تمام کتاب های منتشر شده و بعضی کتاب های منتشر نشده را می خواند . تمام روز روی دیوان ابریشمی سرخ رنگ دراز کشیده و به اغوا کردن و دزدیدن افکار و احساسات مردان مشهور دلخوش است و لذت می برد . ولی هیچ کدام از آنها را نمی بوسد حتی شوهرش را .
    ژان باتیست غالبا با این زن درباره کتاب و موزیک بحث می کند . بعضی مواقع مادام روکامیه کتاب های خسته کننده ای برایم می فرستد و خواهش می کند که شاهکارهای او را بخوانم . من او را بسیار دوست دارم و در عین حال بسیار از او متنفرم .
    ساعت یک و نیم نیمه شب است . اکنون ناپلئون و ژوزفین بدون تردید در کلیسا ی تویلری در مقابل دایی فش به زانو در آمده اند و او مراسم ازدواج را اجرا می کند . راستی با چه سادگی می توانم به ژان باتیست بفهمانم که چرا ناپلئون مرا فراموش نمی کند ولی توضیح من باعث رنجش او خواهد شد . من قسمتی از جوانی ناپلئون هستم و هرگز کسی جوانی خود را حتی اگر بسیار کم درباره آن بیاندیشد از خاطر نمی برد . اگر با لباس آبی آسمانی در مراسم تاج گذاری او شرکت کنم و در کلیسا ی نتردام بخرامم چیزی جز خاطرات ناپلئون نیستم . ولی کاملا ممکن است ژان باتیست حق داشته باشد و ناپلئون می خواهد خاطرات جوانی خود را زنده نماید . اظهار عشق ناپلئون مرهمی روی زخم تسکین یافته خواهد بود . فردا با سرماخوردگی شدید به تختخواب پناه خواهم برد و پس فردا هم مریض خواهم بود . خاطرات آبی آسمانی امپراتور دچار عطسه و سرماخودگی شده و معذرت خواهد خواست ...
    دیشب ، خیر امروز روی دفتر خاطراتم به خواب رفتم . فقط وقتی از خواب بیدار شدم که یک نفر مرا در بازوانش گرفت و به اتاق خواب برد . سر دوشی های طلایی مانند معمول گونه ام را خراش داد و خواب آلوده گفتم :
    - به دیدن دوست ادبی و روحی خود رفته بودی ؟ این ملاقات ها معذبم می کند .
    - به اپرا رفته بودم دختر کوچولو ، تنها ، کاملا تنها ، موزیک دلپسندی شنیدم، درشکه را مرخص کردم و قدم زنان به خانه آمدم .
    - ژان باتیست تو را می پرستم ، به شدت سرما خورده ام و گلویم درد می کند و نمی توانم در مراسم تاجگذاری امپراتور شرکت نمایم .
    - تاثرات مادام برنادوت را به اطلاع امپراتور خواهم رساند .
    پس از لحظه ای گفت :
    - نباید هرگز فراموش کنی که تو را بی نهایت دوست دارم ، دخترکوچولو می شنوی یا خواب هستی ؟
    - خواب می دیدم ، ژان باتیست اگر کسی روی زخمی که سال ها قبل شفا یافته است مرهم بگذارد چه خواهد شد ؟
    - به آن شخص خواهند خندید .
    - بله به او می خندم ، به او . امپراتور کبیر فرانسه .

    ********************

    پایان فصل هجدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : من همه چیز خود را به گرسنگی و رنجهای جوانی ام مدیونم .

    ********************
    فصل نوزدهم
    پاریس ، روز تاجگذاری ناپلئون
    دسامبر 1804

    ********************
    تاجگذاری نامزد سابق من به نام امپراتور فرانسه جالب توجه و در عین حال مسخره بود . وقتی ناپلئون روی تخت نشسته و تاج سنگین طلایی را به سر داشت نگاه ما با یکدیگر مصادف شد . من پشت سر امپراتریس درحالی که یک کوسن مخملی که روی آن دستمال ابریشمی بود ایستاده بودم .
    حوادث طبق طرح و میل من اجرا نشد . پریروز ژان باتیست به رئیس تشریفات توضیح و اطلاع داد که در کمال یاس و نا امیدی به علت سرماخوردگی شدید و تبی که دارم نخواهم توانست در مراسم تاج گذاری شرکت نمایم این خبر مانند ضربتی به سر رئیس تشریفات فرود آمد . زیرا سایر همسران مارشال ها حتی از تخت خواب مرگ افتان و خیزان در کلیسای نتردام حاضر خواهند شد . چرا من حاضر نشوم ؟ ژان باتیست به رئیس تشریفات که دهان او از تعجب باز بود گفت :
    - مادام مارشال موزیک کلیسا را با عطسه هایش قطع و تشریفات را مختل خواهد ساخت .
    من عملا تمام روز را در تختخواب به سر بردم . ظهر ژولی از بیماری نابه هنگام من مطلع شد و با نگرانی به دیدنم آمد و شیر گرم و عسل برایم تهیه کرد . راستی خوشمزه بود و من جرات نداشتم به او بگویم که مریض نیستم . ولی دیروز صبح در تخت خواب آن قدر کسل شدم که حد ندارد . لباس پوشیده و به اتاق اوسکار رفتم . من و اوسکار دو نفری یک سرباز گارد ملی را کشتیم . منظورم مجسمه کوچک سرباز گارد ملی است . می خواستیم بدانیم سر سرباز از چه ماده ای ساخته اند . بالاخره متوجه شدیم که سرباز را از خاک اره ساخته اند . خاک اره در کف اتاق پخش شد . من و پسرم با عجله خاک اره ها را جمع کرده و اتاق را تمیز کردیم . اوسکار و من هر دو از ماری که سال به سال نسبت به ما سختگیر تر می شود . می ترسیدیم .
    ناگهان در اتاق باز شد و فرناند اعلام کرد که پزشک مخصوص امپراتور برای عیادت آمده است . قبل از آن که بتوانم بگویم که ایشان را در اتاق خوابم خواهم پذیرفت فرناند دیوانه دکتر کورویسار را به اتاق اوسکار هدایت کرد . دکتر کورویسار کیف سیاهش را روی زین است چوبی اوسکارگذارد و در مقابل من خم شد و گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور به من امر کرده اند که جویای حال مادام مارشال بشوم . بسیار خوشحالم که می توانم سلامتی شما را به اطلاع ایشان برسانم .
    در کمال نا امیدی گفتم :
    - دکتر هنوز بسیار ضعیفم .
    دکتر کورویسار ابروهای سه گوش عجیب خود را که گویی با چسب به پیشانی او چسبانیده اند بالا کشید و گفت :
    - با حس تشخیص طبی که در من وجود دارد می دانم که مادام مارشال قدرت کافی برای حمل دستمال ابریشمی علیاحضرت امپراتریس را دارند ....
    مجددا خم شد و بدون هیچ علامت لبخند و صمیمیت به صحبت خود ادامه داد :
    - اعلیحضرت امپراتور دستورات اکید به من داده اند .
    آب دهانم را فرو دادم و دریافتم که ناپلئون با یک حرکت نوک قلم قادر است ژان باتیست را خلع درجه کند . متوجه شدم که ما چقدر زبون و ناتوان هستیم . گفتم :
    - اگر شما صلاح بدانید و اجازه بدهید ....
    دکتر کورویسار روی دستم خم شد و مشتاقانه جواب داد :
    - مادام من مخصوصا تاکید می کنم که در تاج گذاری شرکت نمایید .
    سپس کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد .
    بعد از ظهر لوروی لباس صورتی و پر شتر مرغ که باید موهایم را با آن بیارایم تحویل داد . ساعت شش بعد از ظهر غرش توپ پنجره های اتاق را به لرزه در آورد با عجله به آشپزخانه دویدم و از فرناند علت را پرسیدم :
    - توپ ها از حالا تا نیمه شب هر ساعت برای احترام و به مناسبت تاجگذاری شلیک خواهند شد و در هر میدان چراغ بنگال خواهند افروخت . باید اوسکار را به شهر ببریم تا چراغ ها و جشن ها را ببیند .
    فرناند با اشتیاق وافر به تمیز کردن شمشیر ژان باتیست پرداخت و جواب دادم :
    - برف به شدت می بارد و امروز صبح بچه کسل بود .
    به اتاق اوسکار رفتم . بچه ام را روی زانو گرفته و نزدیک پنجره نشستم . هوا تاریک شده بود . با وجود این از روشن کردن شمع خود داری کردم . من و اوسکار قطعات کوچک برف را که در زیر نور چراغ می رقصیدند تماشا می کردیم . به اوسکار گفتم :
    - شهری وجود دارد که در آنجا هنگام زمستان ماه ها برف می بارد . ماه ها و نه مانند اینجا روزها . در آنجا آسمان همیشه مانند ملافه که تازه شسته باشند سفید است .
    - آن وقت ؟
    - همین ؟
    - گمان کردم قصه تازه ای برایم می گویید .
    - قصه نیست صحت دارد .
    - اسم آن شهر چیست ؟
    - استکهلم .
    - مادر استکهلم کجاست ؟
    - خیلی دور گمان می کنم نزدیک قطب شمال باشد .
    - آیا استکهلم به امپراتور تعلق دارد ؟
    - خیر اوسکار ، استکهلم برای خودش پادشاه دارد .
    - اسم او چیست ؟
    - نمی دانم عزیزم .
    مجددا توپ ها به صدا در آمدند . اوسکار ترسید ، دستش را در گردنم حلقه کرد .
    - اوسکار تو نباید بترسی ، این صدای توپ ها است که به امپراتور سلام می کند .
    اوسکار به من نگاه کرد .
    - مادر من از توپ نمی ترسم . یک روز من هم مثل پاپا ، مارشال فرانسه خواهم بود .
    به قطعات برف نگریستم . این قطعات برف خاطره پرسن را در من زنده می کند . گفتم :
    - اوسکار شاید مثل پدربزرگت یک تاجر خوب و با شرافت ابریشم بشوی .
    - ولی می خواهم یک مارشال و یا یک گروهبان باشم . پدر گفت که گروهبان بوده . فرناند هم همینطور .
    چیزی باعث تحریک احساسات او شده و موضوع مهمی به نظرش رسیده بود و مجددا گفت :
    - فرناند می گوید که من فردا می توانم با او به جشن تاجگذاری بروم ...
    - اوه ....خیر اوسکار . بچه ها اجازه ندارند وارد کلیسا شوند . برای شما دعوت نامه ورود به کلیسا نفرستاده اند .
    - اما من و فرناند جلو در کلیسا خواهیم ایستاد و همه چیز را تماشا خواهیم کرد . فرناند می گوید امپراتور و خاله ژولی را خواهیم دید .
    - اوسکار هوا خیلی سرد است .و در آن انبوه جمعیت آقا کوچولویی مثل تو «له » خواهد شد .
    - مادر خواهش می کنم ... مادر خواهش می کنم اجازه بدهید .
    - همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد . قول می دهم .
    دو دست کوچک او در گردنم حلقه شده و از او بوسه ی شیرین خیلی مرطوبی گرفتم .
    - مادر خواهش می کنم . اگر قول بدهم که هر روز تمام شیرم را بخورم اجازه می دهی بروم ؟
    - اوسکار راستی نمی توانی بروی . هوا سرد است به علاوه هنوز هم سرفه می کنی عزیزم فکر کن....
    - مادر اگر تمام آن بطری شربت تلخ سینه را بخورم می توانم بروم ؟
    برای آن که فکر او را منحرف کرده باشم گفتم :
    - در شهر استکهلم نزدیک قطب شمال رودخانه بزرگی است که همیشه قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی آن حرکت می کند .
    اوسکار با گریه گفت :
    - مادر می خواهم تاج گذاری را ببینم .
    صدای خود را شنیدم که می گفت :
    - وقتی بزرگ شدی ممکن است در یک تاجگذاری شرکت کنی .
    اوسکار با شک و تردید پرسید :
    - مگر ممکن است که امپراتور مجددا هم تاجگذاری کند ؟
    - نه ... ولی در یک تاج گذاری دیگری شرکت خواهیم کرد . اوسکار ، من و تو هر دو به آن تاج گذاری خواهیم رفت . مادر به تو قول می دهد و آن تاجگذاری از تاجگذاری فردا بهتر و قشنگ تر خواهد بود . باور کن قشنگ تر و عالی تر .
    صدای ماری در تاریکی شب و از پشت سر ما شنیده شد .
    - مادام مارشال نباید چنین داستان هایی برای کودک بگویید اوسکار بیایید حالا باید شیر و آن دوای خوب سرفه را که عمو دکتر داده است بخورید .
    ماری شمع های اتاق اوسکار را روشن کرد و من از پنجره کنار رفتم دیگر نمی توانستم رقص برف ها را ببینم . کمی بعد ژان باتیست به اتاق اوسکار آمد تا به او شب بخیر بگوید . اوسکار بلافاصله به او شکایت کرد .
    - مادر اجازه نمی دهد که من جلو کلیسا بایستم تا بتوانم امپراتور و تاجش را تماشا کنم .
    - من هم اجازه نمی دهم .
    - مادر می گوید وقتی بزرگ شدم مرا به یک تاج گذاری دیگر خواهد برد . پدر شما هم خواهید آمد .
    شوهرم سوال کرد :
    - ان وقت کی تاجگذاری خواهد کرد ؟!
    اوسکار با خشونت از من پرسید :
    - مادر کی تاجگذاری خواهد کرد ؟
    و چون نمی دانستم چه بگویم قیافه اسرار آمیزی به خود گرفتم و گفتم :
    - نمی گویم چه شخصی تاجگذاری می کند می خواهم باعث تعجب تو شود . شب بخیر اوسکار . خوب بخواب .
    ژان باتیست با دقت پتو را دور پسرمان پیچید و شمع ها را خاموش کرد .
    برای اولین مرتبه پس از چندین سال غذای شب را من تهیه کردم . ماری ، فرناند و خدمه آشپزخانه همه بیرون رفته بودند . تماشاخانه ها نمایش مجانی می دادند . ایوت ندیمه جدید من ظهر امروز رفته بود . ژولی برایم توضیح داده بود که همسر یک مارشال نمیتواند و نباید شخصا موهایش را شانه و مرتب نماید حتی یک دکمه بدوزد . بالاخره ناچار شدم ایوت را استخدام کنم . ایوت سابقا قبل از انقلاب موهای یک دوشس را آرایش می کرده و خود را بالاتر از من می داند .
    پس از صرف غذا به آشپزخانه رفتیم ، من ظرف ها را شستم و مارشال من پیشبند ماری را جلو سینه اش بست و ظرف هارا خشک کرد و با لبخند گفت :
    - من همیشه به مادرم در کارهای خانه کمک می کردم . راستی گیلاس های کریستال ما را خیلی دوست داشت .
    سپس خنده او برطرف گردید و به صحبت ادامه داد :
    - ژوزف به من گفت که پزشک مخصوص امپراتور برای دیدن شما آمده بود .
    آهی کشیده و گفتم :
    - در این شهر همه از کار یکدیگر باخبرند و به کار هم دخالت می کنند .
    - نه .... همه چیز .... ولی امپراتور خیلی چیزها درباره بسیاری از مردم می داند .... این سیستم مخصوص اوست .
    به محض اینکه به خواب رفتم مجددا صدای غرش توپ بلند شد . راستی بسیار خوشحال بودم ، راستی چه خوب بود اگر یک خانه ییلاقی کوچک در مارسی داشتم . یک خانه کوچک و یک آشپزخانه ظریف و قشنگ ، ولی نه ناپلئون امپرتور و نه برنادوت مارشال توجهی به آشپزخانه ندارند .
    از خواب بیدار شدم . زیرا ژان باتیست مرا تکان می داد . با خستگی پرسیدم :
    - آیا باید زود از خواب بیدار شویم ؟
    سعی کردم به خاطر بیاورم .
    - من و اوسکار به یک تاج گذاری رفتیم .
    سعی کردم خوابی که دیده ام مجددا به خاطر بیاورم و گفتم :
    - خواب دیدم که من و اوسکار به جشن تاجگذاری رفته ایم . باید به کلیسا داخل می شدیم ولی آن قدر جمعیت در مقابل کلیسا بود که قادر به حرکت نبودیم . مردم ما را دائما فشار می دادند . ازدحام جمعیت رفته رفته بیشتر می شد . دست اوسکار را در دست داشتم ناگهان تمام جمعیت ناپدید گردید ، ولی گروه انبوهی مرغ در اطراف ما پراکنده بود و از میان پاهای ما می دویدند و قد قد می کردند .
    به ژان باتیست نزدیک تر شدم . با صدایی نرم و تسکین دهنده پرسید :
    - تاجگذاری مجللی بود ؟
    - بسیار بد .... این مرغ و خروس ها درست مانند اشخاص عصبانی قدقد می کردند و بدتر از همه تاج ها بودند .
    - تاج ؟
    - بله من و اوسکار هرکدام تاج سنگینی به سر داشتیم . من به زحمت می توانستم سرم را بالا نگه دارم . می دانستم که اگر سرم را حرکت دهم تاجم خواهد افتاد . ولی اوسکار بله تاج اوسکار برای او خیلی سنگین بود و گردن کوچک و ظریف او قدرت تحمل این بار سنگین را نداشت و می ترسیدم طفلک به زمین بیفتد و آن وقت تو مرا از خواب بیدار کردی ، راستی خواب وحشتناکی بود .
    ژان باتیست دستش را زیر سرم گذارد و مرا به طرف خود کشید و گفت :
    - البته برای تو طبیعی است که خواب تاجگذاری بیینی زیرا دو ساعت دیگر باید لباس بپوشیم و به کلیسای نتردام برویم . ولی مفهوم مرغ ها چه بوده ؟
    - جواب ندادم و سعی کردم مجددا به خواب بروم و این رویای وحشتناک را فراموش کنم .
    برف قطع شده ولی هوا از شب قبل سردتر بود . ما بعدا شنیدیم که مردم پاریس از ساعت پنج صبح در مقابل کلیسا ی نتردام و در مسیر کالسکه طلایی امپراتور و امپراتریس و خانواده امپراتوری صف کشیده و در انتظار بوده اند . من و ژان باتیست باید به کلیسای نتردام در محلی که برای تشکیل صفوف تشریفات تاجگذاری درنظر گرفته اند برویم .
    هنگامی که فرناند ژان باتیست را در پوشیدن لباسش کمک کرده و دکمه های طلایی او را برای آخرین بار با پارچه تمیز می کرد ایوت هم مشغول آرایش موی سرم بود . در مقابل میز توالتم نشسته بودم و ایوت پر سفید شتر مرغ را روی کلاهم نصب می کرد . با وحشت در آینه نگریستم مانند اسب های سیرک شده بودم . هرچند دقیقه ژان باتیست از اتاق دیگر صدا می کرد :
    - دزیره هنوز حاضر نیستی ؟
    این پر های لعنتی شتر مرغ روی سرم نخواهد ایستاد . بالاخره ماری در را باز کرد .
    - این بسته هم اکنون از دربار امپراتوری به وسیله یکی از مستخدمین تحویل گردیده .
    ایوت بسته را گرفته و جلوی من روی میز گذارد . ماری طبعا از اتاق خارج نشد و خیره به آن جعبه کوچک چرمی نگاه می کرد . کاغذ دور جعبه را باز کردم . ژان باتیست ، فرناند را به کناری زد و پشت سرم ایستاد . سرم را بلند کردم . نگاهم با چشمان او در آینه توالت مصادف شد . ناپلئون محققا عمل وحشتناکی انجام داده که باعث خشم و غضب شوهرم خواهد شد . دستم می لرزید و نمی توانستم جعبه را باز کنم . ژان باتیست گفت :
    - بگذار من باز کنم .
    سپس دکمه کوچک درب آن را فشار داد و در جعبه چرمی بالا پرید .
    ایوت گفت :
    - اوه
    ماری ناله کرد :
    - هوم
    فرناند فریاد کوچکی کشید . در داخل جعبه جواهر نشان طلا که روی آن عقابی با بال های گشوده حک شده بود دیده میشد . چشمانم از حدقه در آمده بود ژان باتیست فرمان داد :
    - در جعبه را باز کنید .
    با تردید جعبه را برداشتم . نمی دانستم چگونه آن را بار کنم . بالاخره دو طرف بال های گشوده عقاب را بین انگشتانم گرفته فشار دادم . درب جعبه باز شد . داخل جعبه با مخمل سرخ پوشش یافته و روی آن سکه های طلا می درخشید . دور خود چرخیده و به ژان باتیست نگاه کردم و پرسیدم :
    - می فهمی منظورش چیست ؟
    جوابی نداد . ژان باتیست چنان خشمگین بود که گویی مار گزنده ای دیده است . از خشم و غضب رنگ او سفید شده بود . آهسته گفتم :
    - فرانک طلا است .
    سپس بدون تفکر اولین سکه را برداشتم و در بین انگشتانم گرفته و بقیه را روی میز توالت بین جعبه پودر ، شانه سر، برس مو و جواهراتم پخش کردم . صدای خشکی به گوشم رسید . یک صفحه کاغذ در بین سکه ها ی طلا دیده می شد آن را برداشتم . نامه خط ناپلئون بود . حروف نامه در مقابل چشمانم می رقصیدند و بالاخره کلمات و جملات را تشکیل دادند . این طور نوشته بود :
    - «مادام مارشال . شما در مارسی با لطفی که به من داشتید ذخیره مخفی خود را به من قرض دادید تا بتوانم به پاریس عزیمت نمایم . این مسافرت باعث خوشبختی من بوده است . اگر چه حضور امروز شما اجباری است ولی باعث خرسندی من است . تشکرات مرا بپذیرید . در خاتمه ، مبلغی که به شما مقروضم نود و هشت فرانک است . »
    گفتم :
    - ژان باتیست این نود و هشت فرانک طلا است .
    وقتی لبخند ژان باتیست را دیدم خاطرم تسکین یافت و با عجله گفتم :
    - من پول جیبم را ذخیره کرده بودم تا بتوانم برای امپراتور اونیفورم تازه تهیه کنم . زیرا لباس او کهنه و مندرس بود . ولی او برای پرداخت قروض خود و کرایه مخارج هتل ژونو و مارمون احتیاج به پول داشت .
    کمی قبل از ساعت نه در محل مقرر درکلیسا نتردام وارد شدیم . ما را به اتاق وسیعی در طبقه بالا هدایت کردند . در آنجا سایر مارشال ها و همسران آنها را ملاقات کردیم . قهوه گرم برایمان آوردند همه در جلو پنجره مشرف به در ورودی کلیسا ی نتردام جمع شدیم درجلو کلیسا ازدحام جمعیت وجود داشت و جمعیت مانند دریا موج میزد . شش گردان پیاده نارنجک انداز با کمک سوار نظام گارد امپراتوری در حفظ نظم کوشش می کردند .
    درهای کلیسا برای ورود مهمانان و مدعوین باز بود . داخل کلیسا هنوز عده ای با سرعت تب آلود مشغول تکمیل تزیینات بودند . ردیف های دو نفری سربازان گارد ملی جمعیت کنجکاو را به عقب می زدند . مارشال مورات که فرماندار نظامی پاریس و مسئول نظم و آرامش است به شوهرم گفت که هشتاد هزار نفر برای حفظ نظم مراسم تاجگذاری امپراتور مشغول انجام وظیفه هستند . پلیس تمام درشکه ها را که از جهات مختلف به طرف کلیسا می آمدند متوقف می ساخت تا آقایان و خانم هایی که مخصوصا در این مراسم دعوت دارند پیاده به کلیسا بروند . فقط اشخاصی که مانند مارشال ها و همسران آنها وظایفی در مراسم تاجگذاری به عهده داشتند مجاز بودند با درشکه تا مقابل در کلیسا بروند . سایر مدعوین ناچار بودند بدون پالتو در هوای سرد این مسافت طولانی را با پیراهن ابریشمی نازک طی کنند . فقط دیدن این منظره باعث تشنج می شد . ولی موضوع مسخره و قابل توجهی رخ داد گروهی از مدعوین زیبا و خوشبخت در بین راه با قضات دادگاه عالی برخوردند .
    این قضات که لباس های بلند سرخ پوشیده بودند با احترام لباس های ماهوت سرخ رنگ خود را باز نمودند و این خانم های لخت و لرزان در کمال احترام به زیر لباس های آنان پناه بردند . با وجودی که پنجره ها بسته بود صدای خنده جمعیت را که به این گروه می خندیدند می شنیدم . به هر صورت چند کالسکه که حامل شاهزادگان کشورهای خارجی بودند تا جلو در کلیسا آمدند آنها مدعوین افتخاری بودند .
    ژان باتیست آهسته گفت :
    - ناپلئون تمام مخارج این شاهزادگان را می پردازد . آن اولی شاهزاده مارگراو Margrave از بادن آمده است . آن دیگری شاهزاده هس دار مشتات Hesse-darmstadt است . آن یکی پشت سر او شاهزاده هس هومبورک Hesse-Homburg است .
    ژان باتیست این اسامی مشکل آلمانی را آن قدر به راحتی تلفظ می کند که مایه تعجب است ، چطور یاد گرفته ؟
    از کنارپنجره به عقب رفته و کنار بخاری ایستادم و توانستم یک فنجان قهوه دیگر به دست بیاورم . در همین موقع مشاجره ای نزدیک در اتاق ادامه داشت . ولی من مخصوصا توجهی به آن نداشتم تا بالاخره مادام لان به طرف من آمده و گفت :
    - مادام برنادوت بسیارعزیز ! این مشاجره مربوط به شماست .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : هیچ کاری خوب انجام نمی گیرد مگر آنکه انسان خودش آن را به انجام برساند .

    *********************
    مردی که لباس قهوه ای سوخته و کراوات ابریشمی نامرتبی داشت با نگهبان در اتاق مشغول مشاجره بود و می گفت :
    - بگذارید داخل شوم . می خواهم خواهر کوچکم مادام برنادوت ، اوژنی را ببینم . در حالی که دست اتیین را گرفته به داخل اتاق می کشیدم به نگهبان گفتم :
    - گوش کن ، چرا نمی گذاری برادرم داخل شود ؟
    نگهبان زیر لب غرغر کرد :
    - دستور داده اند که فقط به آقایان و خانم هایی که در مراسم تاجگذاری شرکت دارند اجازه ورود بدهیم .
    ژان باتیست را صدا کردم و اتیین را که عرق می ریخت داخل یک صندلی راحتی نشانیدیم . برادرم شب و روز بدون توقف از ژنوا به پاریس مسافرت کره بود تا در مراسم تاجگذاری شرکت نماید . اتیین گفت :
    - اوژنی می دانی که من چقدر به امپراتور نزدیکم . او رفیق جوانی من است مردی است که من سالیان دراز به او امیدوار بوده ام .
    اتیین ساکت شد تا نفسش را تازه کند . راستی بیچاره به نظر می رسید .
    - پس چه چیزی تو را عذاب می دهد و ناراحتت می کند . دوست دوران جوانیت چند لحظه دیگر تاجگذاری می کند و امپراتور فرانسه است . دیگر چه می خواهی؟
    - تاثر و اندوهم از این بود که مبادا نتوانم در مراسم تاجگذاری شرکت نمایم .
    ژان باتیست با خنده رویی گفت :
    - برادر زن عزیز شما باید زودتر به پاریس می آمدید . قبلا کلیه مدعوین را مورد توجه قرارداده و اشخاص را انتخاب نموده و برای آنها دعوت نامه فرستاده اند .
    اتیین که کمی چاق شده بود ابروهای خود را بالا کشید و گفت :
    - در این هوای سرد و کثیف درشکه من حتی بیش از حد معمول تاخیر داشت .
    آهسته به ژان باتیست گفتم :
    - کاری از ما ساخته نیست شاید ژوزف بتواند به او کمکی کند .
    اتیین با نا امیدی گفت :
    - ژوزف در قصر تویلری و نزد امپراتور است و به من گفته اند که هیچ کس را ملاقات نخواهد کرد .
    در حالی که سعی می کردم او را آرام کنم آهسته گفتم :
    - گوش کن اتیین تو هرگز ناپلئون را دوست نداشتی و نباید زیاد برای مراسم تاجگذاری او خودت را رنج بدهی .
    اتیین راستی با این حرف من از کوره در رفت :
    - چطور چنین چیزی را می توانی بگویی فراموش کرده ای که در مارسی من نزدیک ترین دوست مورد اعتماد امپراتور بوده ام ؟
    - خوب می دانم وقتی که من و ناپلئون نامزد شدیم تو خشمگین و وحشت زده بودی . در همین موقع ژان باتیست به پشت اتیین زده و گفت :
    - راستی ؟ شما با این نامزدی مخالفت کردید ؟ برادر زن عزیز تو مردی هستی که از صمیم قلب دوستت دارم . حتی اگر قرار باشد که در این کلیسای مملو از جمعیت تو را روی زانویم بنشانم خواهم نشاند و برایت در کلیسا محلی تهیه خواهم کرد .
    و بلافاصله برگشت و صدا زد :
    - ژونو ، برثیه ، بیاید ، ما باید برای آقای اتیین کلاری در طبقه اول کلیسا محلی پیدا کنیم ، موقعیت های مشکل تر از این در میدان جنگ داشته ایم .
    با این ترتیب برادرم را از پنجره دیدم که بین اونیفورم سه نفر مارشال مخفی شده و از درب بزرگ کلیسا وارد شد . پس از چند لحظه این سه مارشال مراجعت کردند و گزارش کردند که اتیین در لژ کور دیپلماتیک جای گرفته . ژان باتیست اظهار داشت :
    - اتیین در کنار وزیر مختار عثمانی که عمامه سبز داشت نشسته و ....
    ژان باتیست ساکت گردید . پاپ و سران مذهبی از دور ظاهر شدند . یک گردان پیاده در جلو ، پاپ و سران مذهبی در وسط و در عقب آنها گارد سوییس با شکوه و جلال در حرکت بودند . بلافاصله پس از گردان پیاده کشیشی روی قاطر نشسته و صلیب بزرگی را مانند پرچم با دو دست گرفته بود . مارشال برثیه گفت :
    - مجبور بودند قاطر را کرایه کنند و به طوری که رئیس تشریفات می گوید روزانه شصت و هفت فرانک کرایه آن است .
    در پشت سر کشیش حامل صلیب ، عرابه پونتیف ظاهر گردید . ارابه او را هشت اسب کبود می کشیدند . ما بلافاصله درشکه امپراتور را شناختیم . امپراتور درشکه اش را در اختیار پاپ گذارده بود . پاپ به قصر کاهنین همان جایی که ما بودیم آمد . ولی متاسفانه نتوانستیم به او خوش آمد بگوییم . پاپ لباس های خود را در اتاق های طبقه پایین گذارده و قصر را ترک کرد و درحالی که در جلوی عالیقدر ترین مردان مذهبی کلیسا قرار داشت آهسته به طرف آستانه وسیع کلیسا ی نتردام حرکت کرد .
    یک نفر پنجره ها را باز کرد . دریای جمعیت سکوت مطلق اختیار کرده بود . چند نفر زن در مقابل او زانو زدند در صورتی که غالب مردان حتی کلاه خود را برنداشته بودند . ناگهان پاپ ایستاد و چیزی به مرد جوانی گفت و درحالی که سرش را بالا گرفته بود علامت صلیب را روی خود کشید . بعد ها فهمیدیم که پاپ پل هفتم متوجه آن جوان و سایر مردان که بی حرکت ایستاده بودند شد و با لبخند گفته بود :
    - معتقدم که دعا کردن به پیرمرد مقدس ضرر به کسی نمی رساند .
    پاپ دو بار دیگر در هوای سرد و یخبندان علامت صلیب را کشید و سپس صورت سفید او در آستانه کلیسا از نظر مخفی گردید و پشت سر او کاردینال ها برحسب درجه و ارشدیت مانند موج قرمزی داخل کلیسا شدند . سوال کردم :
    - اکنون در کلیسا چه خبر است ؟
    یک نفر برایم توضیح داد که با ورود پاپ به کلیسا خوانندگان کلیسا ی امپراتوری شروع به خواندن دعا خواهند کرد و پاپ روی تختی در سمت چپ محراب کلیسا جلوس خواهد کرد . همان شخص گفت :
    - اکنون موقع ورود امپراتور است .
    ولی امپراتور ، بله او ، تمام مردم پاریس و هنگ های پیاده و سواره ، مهمانان عالیقدر و سران کلیسا ی رم را یک ساعت تمام دیگر در انتظار گذاشت .
    بالاخره شلیک توپخانه حرکت امپراتور را از قصر تویلری اعلام کرد . نمی دانم چرا ولی ناگهان همه ما ساکت شدیم . بدون گفتن کلمه ای به طبقه اول قصر رهبانان رفته و در مقابل آینه های بزرگ قرار گرفتیم . مارشال ها لباس و نشان و حمایل خود را یک مرتبه دیگر بازدید و مرتب نمودند . مستخدمین شنل های آبی مارشال ها را آوردند . هریک شنل خود را روی شانه انداخت . من صورتم را پودر زدم . آن قدر تهییج شده بودم که دستم می لرزید .
    صدای شیپور ها کم کم از دور سپس نزدیک و خیلی نزدیک شنیده می شد و فریاد غوغای «زنده باد امپراتور» فضا را می لرزانید .
    اول مارشال مورات فرمانده پاریس که لباس او غرق در طلا بود سوار است ظاهر گردید . پشت سر او سربازان سوار نظام و سپس پشت سر آنها منادیان سوار ظاهر گردیدند . آنها لباس مخمل سفید که با عقاب های طلایی تزیین شده بود دربر داشته و پرچم هایی که با زنبور گلدوزی شده بود در دست داشتند . دیدن این منظره چنان مرا مبهوت کرد که فورا به خاطر آوردم که مقرری روزانه ام را برای خرید یک دست لباس مناسب برای او ذخیره کردم زیرا لباس او بسیار ژنده بود . ارابه های طلایی که هر کدام با شش اسب سفید کشیده می شد یکی پس از دیگری می گذشتند . در درشکه اول دسپرو ، رئیس تشریفات و در درشکه دوم آجودان و سپس وزرا عبور کردند . سپس درشکه ای که با زنبور های طلایی زینت داده شده بود ظاهر گردید . شاهزاده خانم ها ی فامیل امپراتوری در آن سوار بودند . شاهزاده خانم ها همگی لباس سفید در بر و نیمتاج به سر داشتند . ژولی فورا نزد من آمد ، دستم را فشار داد و درست با آهنگ و ژست مادر فقیدم گفت :
    - خدا کند همه چیز به خوبی برگذارشود .
    - بله ولی نیم تاجت را مرتب کن کج شده .
    ارابه امپراتور مانند آفتابی که ناگهان از پس ابرهای تیره زمستانی ظاهر گردد از دور نمایان شد . تمام این ارابه از ورقه طلا پوشیده شده و با مدال های برنزی که هر کدام معرف استان های فرانسه بود تزیین گردیده و این مدال ها با برگ خرمای طلایی به یکدیگر متصل شده بودند . روی سقف ارابه چهار عقاب عظیم با بال ها ی گشوده می درخشید و در بین چنگال های تیز آنها شاخه ای از برگ زیتون دیده می شد و در بین این چهار عقاب یک تاج طلایی قرار داشت . هشت اسب سفید که سر آنها با پرهای سفید تزیین شده بود ارابه را می کشیدند . ارابه در مقابل قصر رهبانان متوقف گردید .
    همه به خارج قصر رفته و فورا صف آرایی کردیم .
    ناپلئون در سمت راست ارابه نشسته و لباس مخمل سرخ به تن داشت . وقتی از ارابه فرود آمد دیدیم که شلوار سواری و جوراب ابریشمی سفیدی که با جواهر آرایش شده بود پوشیده است . در این لباس بسیار عجیب به نظر می رسید . مانند ستاره اپرا که پای کوتاهی داشته باشد جلوه می کرد . ولی چرا شلوار اسپانیایی به پا داشت ؟ ناپلئون و شلوار سواری ؟
    امپراتریس در طرف چپ ارابه نشسته و زیبا تر از همیشه جلوه می نمود . روی موهای مجعد کودکانه اش بزرگترین الماسی که تاکنون دیده ام می درخشید . ژوزفین سرخاب زیادی مالیده بود . فورا متوجه شدم که تبسم او درخشنده و شاداب است . تبسم جوان پر لطف و نشاطی که فقط از قلبی خندان سرچشمه می گیرد بر لب داشت . دیگر موضوعی که باعث کدورت خاطر او باشد وجود نداشت .
    وقتی ژوزف و لویی که هر دو در ارابه امپراتوری و در مقابل ناپلئون نشسته بودند از کنار من عبور کردند تصور کردم که چشمانم اشتباه کرده اند . آنها به طرز عجیبی خود را آراسته بودند . سر تا پا سفید بودند . کفش های ساتن سفید که با گل های صورتی آرایش شده بود به پا داشتند . متوجه شدم که شکم ژوزف کمی جلو آمده و وقتی راه می رفت حرکات او بی شباهت به حرکات اسب چوبی اوسکار که به تازگی آن را رنگ کرده بودیم نبود . هنگامی که لویی وارد شد عبوس و گرفته به نظر می رسید .
    ناپلئون و ژوزفین در قصر تویلری با عجله لباس تاج گذاری خود را دربر کردند . برای مدت یک لحظه لبان ژوزفین به علت سنگینی لباس صورتی رنگ تاجگذاریش منقبض گردید . ولی فورا ژولی ، هورتنس ، الیزا ، پولت و کارولین دنباله لباس را به دست گرفتند و ژوزفین نفس عمیقی کشید . و تسکین یافت . پس آنکه ناپلئون دستکشی را که با یراق روی آن گلدوزی شده بود با زحمت به دست کرد برای اولین مرتبه به طرف ما متوجه شده و گفت :
    - آیا می توانیم شروع کنیم ؟
    رئیس تشریفات قبلا وسایل مخصوص هریک را بین ما تقسیم کرده و اکنون در انتظار علامت او بودیم تا وضعیتی را که قبلا تمرین کرده بودیم اتخاذ کنیم . ولی این علامت داده نشد . رئیس تشریفات آهسته چیزی در گوش ژوزف گفت و ژوزف شانه های خود را بالا انداخت . ناپلئون در مقابل آینه خود را برانداز می کرد . صورتش منقبض بود ، چشم های او که با تنقید و مخالفت به شکل و شمایل خود در آینه می نگریست تنگ شده بودند . ناپلئون در آینه مرد کاملا متوسط القامه ای را می دید که یقه پوست خز لباس تاجگذاریش تا زیرگوشش می رسید .... «تاج فرانسه در آب راه افتاده فقط یک نفر باید خم شود و آن را بردارد....»بله ناپلئون خم شده و تاج فرانسه را از منجلاب برداشته بود . تاج امپراتوری .
    ایستادن و انتظار بدون هدف و نجوای توام با اضطراب ما مرا به یاد تشیع جنازه می انداخت . به ژان باتیست نگاه کردم او بین سایر مارشال ها ایستاده و یک کوسن مخملی که روی آن زنجیر نشان لوژیون دونور می درخشید ، در دست داشت . او باید این زنجیر و نشان را روی کوسن در این تشریفات حمل می کرد . شوهرم متفکرانه لب زیرین خود را می گزید . با خود اندیشیدم که ما اکنون جمهوری را به طرف گورستان می بریم . پدر جان پسرت اتیین دعوت نامه ای برای این مراسم به دست آورده . دخترت ژولی شاهزاده شده و نیمتاج به سر دارد ...
    ناپلئون با بی صبری گفت :
    - منتظر چه هستیم دسپرو ....؟
    - قربان مقرر داشته بودید که مادام مادر در جلو حرکت کنند و ایشان ....
    لویی درحالیکه خنده شیطنت آمیز حاکی از خوشحالی بر لب داشت گفت :
    - مادر هنوز به پاریس نرسیده .
    ناپلئون قاصد پشت سر قاصد به ایتالیا فرستاده و از مادرش درخواست کرده بود که برای مراسم تاجگذاری او در پاریس حاضر شود . بالاخره مادام لتیزیا نتوانسته بود این اصرار را نادیده بگیرد . پسر تبعید شده اش را ترک کرد و به پاریس عزیمت کرد . ولی هنوز وارد نشده بود . ناپلئون بدون تاثر گفت :
    - ما از غبیت مادرمان بسیار متاسفیم دسپرو ما به کلیسا خواهیم رفت .
    شیپور ها به صدا در آمدند . منادیان با لباس سفید پر از یراق آهسته باشکوه و جلال به طرف کلیسا رهسپار گردیدند . مستخدمین جوان با لباس سبز رنگ چسبیده به منادیان راه می پیمودند . پشت سر آنها دسپرو رئیس تشریفات در حرکت بود و بلا فاصله همسران مارشال ها جفت جفت مانند عروسک های زیبا راست و محکم پیش می رفتند . پس از آن سروریه که حامل کوسنی که انگشتر امپراتریس روی آن بود عبور کرد . پس از او مورات تاج امپراتریس را حمل می کرد . وقتی من پشت سر مورات به راه افتادم هوا بسیار سرد و یخبندان بود . دست خود را جلو کشیده و کوسنی را که روی دستمال ابریشمی امپراتریس بود حمل می کردم و گویی قربانی ناقابلی به یکی از خدایان تقدیم می کنم . از بین جمعیت که در جلو آنها ردیف مستحکم و غیر قابل نفوذ سربازان ایستاده بودند عبور کردم . گاه گاه فریاد «زنده باد برنادوت » شنیده می شد . دائما به جلو خود ، پشت مورات که با زردوزی پوشیده شده بود نگاه می کردم . هنگامی که دستمال ژوزفین را در زیرگنبد نتردام حمل می کردم صدای موزیک ارگ و عطر ملایمی در فضا موج میزد .
    تا مقابل گروه آوازخوانان کلیسا ی امپراتوری پیش رفتیم . در آنجا مورات متوقف شد و در یک طرف ایستاد . محراب و دو تخت طلایی را دیدم که در تخت سمت چپ پیرمردی با لباس سفید راست و بی حرکت مانند مجسمه نشسته بود پاپ پل هفتم در حدود دو ساعت در انتظار ناپلئون بوده است .
    از پله بالا رفتم و در پهلوی مورات ایستادم و به اطراف نگریستم . ژوزفین را با چشمانی که در اثر اشک می درخشید و لبخندی بر لب داشت دیدم که آهسته به طرف محراب پیش می آمد . او در جلو اولین پله یک تخت دو نفری و در سمت راست محراب متوقف شد . در مقابل من شاهزادگان فامیل امپراتوری در حالی که دنباله پیراهن تاجگذاری امپراتریس را در دست داشتند ایستادند .
    سر خود را برای دیدن ورود ناپلئون برگردانیدم . اول کلرمن تاج بزرگ امپراتور ، بعد از او پرینیون با علامت خانوادگی ناپلئون پشت سر او لوفبور با شمشیر شارلمانی ، پس از او ژان باتیست با زنجیر لوژیون دونور ، بعد از او اوژن دو بوهارنه با انگشتر ناپلئون و در آخر برثیه با لباس امپراتور و تالیران لنگ ، وزیر امور خارجه با یک سبد طلایی که امپراتور لباس خود را در جریان تشریفات تاجگذاری در آن خواهد انداخت حرکت می کردند .
    آهنگ مهییج مارسیز در فضای کلیسا با فتح و پیروزی منعکس گردید . ناپلئون آهسته درحالی که ژوزف و لویی دنباله لباس تاجگذاری صورتی رنگ او را در دست داشتند به طرف محراب در حرکت بود . بالاخره ناپلئون کنار ژوزفین قرارگرفت . برادران او و مارشال ها پشت سر او صف کشیدند . پاپ برخاست و دعا خواند .
    سپس رئیس تشریفات اشاره نامفهومی به کلرمن کرد . کلرمن پیش رفت و تاج را به طرف پاپ دراز کرد .
    تاج بسیار سنگین به نظر می رسید زیرا دست های ضعیف پیرمرد به زحمت آن را نگه داشته بودند . ناپلئون شنل صورتی رنگ را از شانه اش انداخت . برادران او شنل را گرفته و به تالیران دادند . موزیک ساکت شد . پاپ در کمال وضوح و شکوه ناپلئون را دعا کرد .
    سپس تاج سنگین را بالا گرفت تا روی سر خم شده ناپلئون قرار دهد ولی سر ناپلئون خم نشده بود دست های او با دستکش زردوزی پیش رفت و با هیجان تاج را گرفت . یک لحظه کوتاه ناپلئون تاج را بالای سر خود گرفت و آهسته آن را روی سر گذارد .
    نه تنها من مضطرب شدم بلکه دیگران نیز نگران گردیدند . ناپلئون خودش تاج به سر خود گذارد .
    موزیک ارگ شروع به نواختن کرد . لوفبور شمشیر شارلمانی را تقدیم او نمود . ژان باتیست زنجیر لوژیون دونور را به گردن او آویخت . برثیه لباس تاجگذاری را روی شانه اش انداخت . پرینیون علامت طلایی خانوادگی او را به دستش داد و در آخر تالیران شنل صورتی رنگ را روی شانه اش انداخت . ناپلئون آهسته از پلکان تخت خود بالا رفت . ژوزف و لویی دنباله شنل را گرفته و هریک در یک طرف تخت قرار گرفتند . پاپ اعلام داشت :
    «زنده باد امپراتور »
    پس از آن علامت صلیب در مقابل ژوزفین کشید و گونه های او را بوسید . در این موقع مورات باید تاج امپراتریس را به دست پاپ می داد . ولی ناپلئون فاصله کوتاه بین تخت و محلی را که پاپ ایستاده بود پیموده و دست خود را دراز کرد . مورات تاج را به پاپ نداد بلکه به ناپلئون داد . برای اولین مرتبه در آن روز امپراتور خندید و با دقت و احتیاط تمام که مبادا گیسوان ژوزفین را پریشان کند تاج را روی موهای مجعد کودکانه امپراتریس گذارد . ژوزفین یک قدم به طرف تخت برداشت سپس با تکان شدیدی متوقف و عملا به طرف عقب خم شد . الیزا ، پولت و کارولین خواهران شوهرش مخصوصا دنباله لباس او را رها کردند . می خواستند ژوزفین به زمین بیفتد و در بلند ترین نقطه فتح و پیروزی و در بزرگترین لحظه زندگیش مورد تحقیر قرار گیرد . ولی ژولی و هورتنس با قدرت تمام سنگینی دنباله لباس را تحمل کردند و از سقوط ژوزفین جلوگیری کردند . ناپلئون برای کمک و حفظ او بازویش را گرفت . خیر ، ژوزفین سقوط نکرد بلکه در اولین پله تخت سلطنتی لغزید .
    هنگامی که دختران جوان فامیل های قدیمی و اشرافی فرانسه ، دختران باکره ای که برای تشریفات درد سری ایجاد کرده بودند با شمع های لرزان به وسط محراب می آمدند ، پاپ و بزرگان مذهبی خود را به کنار محراب کشیدند . ناپلئون با چهره ای بدون تغییر ، چهره ای که چیزی از آن مفهوم نمی شد روی تخت در کنار ژوزفین نشست . من در بین مورات و تالیران در ردیف اول و در پله پایین محراب ایستاده بودم . مردی که هم اکنون خودش به نام امپراتور فرانسه تاج به سر خود گذارده به چه فکر می کند ؟ نمی توانستم از صورت ساکت و بی حرکت او چشم بردارم . اکنون عضله ای در کنار لبش به حرکت در آمد ، لبان خود را به هم فشرد و بدون آنکه دهان باز کند خمیازه کشید و ناگهان نگاهش متوجه من گردید . چشمان نیم بسته او باز شد و برای دومین بار لبخند زد . لبخند او نه تنها مثل لحظه ای که تاج به سر ژوزفین می گذارد پراز لطف و مهربانی بود بلکه توام با شادمانی و شعف نیز بود . لبخند او همان تبسمی بود که موقع مسابقه به طرف نرده باغ تابستانی در مارسی هنگامی که مخصوصا اجازه می داد برنده باشم بود . چشمان او به من می گفتند «چند سال قبل در کنار نرده باغ به تو نگفتم که تاریخ جهان را به وجود خواهم آورد ؟ تو باور نمی کردی ، امیدوار بودی که از ارتش استعفا بدهم و تاجر ابریشم باشم .....»
    ما به یکدیگر می نگریستیم . او آنجا روی تخت نشسته و یقه لباس تاجگذاری تا زیر گوشش آمده و تاج سنگین روی سرش قرار داشت . هنوز شکل و قیافه سابق خود را حفظ کرده بود .
    دوک انهین و لوسیین بناپارت از خاطرم گذشتند . اینها اولین نفراتی بودند که ناپلئون آنها را طرد کرده سپس مورو و هزاران فرانسوی مشهور و ناشناس دنبال یکدیگر طرد شده و از خاطره ها محو گردیدند . سعی کردم نگاهم را از تخت امپراتور برگیرم ، دیگر به او نگاه نکردم تا وقتی که صدای رئیس مجلس سنا را شنیدم .
    رئیس مجلس سنا که در مقابل ناپلئون ایستاده بود طوماری را باز کرد ، با یک دست کتاب مقدس را گرفته و دست دیگرش را بلند کرده بود . ناپلئون جملات سوگند را پس از رئیس مجلس سنا تکرار می کرد . صدای زنگ دار او با وضوح و خشکی در فضای کلیسا منعکس می گردید . گویی فرمان نظامی صادر می کند .
    « من ناپلئون سوگند یاد می کنم که آزادی های فردی ، سیاسی و مذهبی مردم فرانسه را حفظ نمایم ....»
    هیات بزرگان مذهبی و وزرا برای مشایعت امپراتور و همسر او حاضر گردیدند . برای یک لحظه کارینال فش کنار ناپلئون ایستاد . ناپلئون در حالی که می خندید با علامت خانوادگی که در دست داشت به پهلوی او زد ولی صورت گرد کاردینال در اثر این عمل ناپسند و بدون تفکر خواهر زاده اش وحشت زده به نظر می رسید . ناپلئون شانه های خود را بالا انداخت و به حرکت خود ادامه داد . یک لحظه بعد ژوزف که باید دنباله شنل برادرش را در دست می گرفت با صدای بلند گفت :
    - پدرما اگر اینجا بود چه می گفت ؟
    درحالی که پشت مورات حرکت می کردم به جست و جوی عمامه وزیرمختار عثمانی پرداختم و در نتیجه اتیین را دیدم . بسیار خوشحال و دهانش از لبخند باز بود و با نگاهی مملو از ستایش و تمجید ناپلئون را می نگریست . در همین موقع لباس ها ی مجلل بدرقه کننده گان مانع گردید و دیگر نتوانست ناپلئون را ببیند .

    ********
    وقتی اوسکار را در تخت خوابش گذارده و پتو را رویش می کشیدم پرسید :
    - آیا امپراتور شب ها با تاجش می خوابد ؟
    - خیر گمان نمی کنم .
    اوسکار پس از کمی فکر گفت :
    - شاید خیلی سنگین است .
    (ژولی چندی قبل یک کلاه پوست خرس به پسرم داده که خیلی برای او سنگین است . ) خنده ام گرفت .
    - خیلی سنگین ؟ نه عزیزم تاج امپراتوری برای ناپلئون سنگین نیست و به عکس سبک است .
    - ماری می گوید بیشتر مردمی که فریاد می کنند «زنده باد امپراتور» از رئیس پلیس پول گرفته اند . ماری راست می گوید مادر؟
    اوسکار مجددا تکرار کرد :
    - صحیح است مادر ؟
    - نمی دانم ولی تو نباید این حرف ها را بگویی .
    - چرا ؟
    لبم را گزیدم ، می خواستم بگوم «خطرناک است »ولی اوسکار باید بتواند هر آنچه به مغزش خطور می کند بگوید . از طرف دیگر رئیس پلیس اشخاصی را که هرچه به زبانشان می آید می گویند ، از زندگی در پاریس و یا نزدیک پایتخت محروم کرده است .
    همین چندی قبل مادام دو استایل بهترین دوست ژولیت روکامیه که نویسنده مشهوری است تبعید شد . پیشانی کوچک و تمیز طفلم را بوسیده و با ملایمت گفتم :
    - پدر بزرگ شما ، کلاری ، جمهوری خواه معتقدی بود .
    اوسکار جواب داد :
    - گمان می کردم تاجر ابریشم بوده است .
    دو ساعت بعد برای اولین مرتبه در عمرم والس رقصیدم . شوهر خواهرم پرنس ژوزف مهمانی مجللی برپا کرد و تمام نمایندگان سیاسی شاهزادگان خارجی ، مارشال ها و اتیین را دعوت کرد . هرچه باشد اتیین برادر زن اوست .
    ماری آنتوانت یک مرتبه سعی کرد که والس ها ی وین را در قصر ورسای معمول کند ولی فقط بهترین اشخاص در بین آنهایی که اجازه ورود نزد ماری آنتوانت را داشتند این رقص را آموختند . البته هنگام انقلاب هر آنچه که مربوط به اطریش و یا آن که خاطره اتریش را به یاد می آورد ممنوع گردید . ولی اکنون این آهنگ مطبوع و شیرین سه ضربه ای در فرانسه رواج یافته و مورد قبول واقع شده . با وجودی که رقص والس را از مانتول آموختم حقیقتا نمی دانستم چگونه باید برقصم . ژان باتیست که قبل از ازدواج ما سفیر فرانسه در اطریش بوده به من نشان داد که چگونه باید والس برقصم . مرا تنگ در آغوش گرفت و با صدای سربازیش شمرد «یک ، دو ، سه » در اول مثل سربازان وظیفه خشک و بی روح بودم ولی رفته رفته نرمش خود را باز یافتم و با هم به آهنگ آلمانی والس چرخیدیم و رقصیدیم .
    سالن بال قصرلوکزامبورگ در دریایی از نور موج می زد . شوهرم موهای مرا بوسید و درحالی که می چرخیدیم آهسته در گوشم گفت :
    - امروز به طور وضوح دیدم که امپراتور ، یک ، دو ، سه ، با شما مغازله می کرد و با چشم لاس می زد.
    - حس می کنم که قلب و روح او در این کار دخالت نداشت .
    - در چه کار ؟ مغازله با شما ؟
    - وحشت نکن منظورم طبعا تاجگذاری است .
    - دختر کوچولو ضربه های موزیک را حفظ کن .
    - تاجگذاری باید تارهای قلب امپراتور و یا هرکسی که تاجگذاری می کند بلرزاند . این کار برای ناپلئون تشریفاتی بیش نبود ، خودش تاج به سر خود گذارد و سوگند وفاداری به جمهوری یاد کرد ..... یک ، دو، سه .
    یک نفر فریاد کرد :
    - به سلامتی امپراتور
    گیلاس ها به هم خوردند . ژان باتیست گفت :
    - برادرت بود .
    - بگذار برقصیم ....یک ....یک .
    ژان باتیست باز موهای مرا بوسید . شمعدان ها ی بلوری به هزاران رنگ مختلف می درخشیدند و موج می زدند ، سالن بال در اطراف ما حرکت می کرد گویی از دور خیلی دور صدای مدعوین به گوش می رسید : یک ، دو، سه .
    به گذشته فکر نکن فقط به لب های ژان باتیست و رقص والس فکر کن . در مراجعت به طرف منزل از جلو قصر تویلری گذشتیم . به افتخار تاجگذاری امپراتور در قصر تویلری چراغانی بود . مستخدمین جوان با لباس های رسمی و مشعل های بلند و لرزان در اطراف قصر صف کشیده و نگهبانی می دادند . یک نفر به ما گفت که امپراتور تنها با ژوزفین شام صرف کرد . ژوزفین تاجش را هنوز به سر داشت . زیرا گمان می کرد که با تاج خوشگل تر است . پس از صرف غذا ناپلئون به اتاق دفتر خود رفت و نقشه بزرگ ستاد عمومی امپراتوری را باز کرد . ژان باتیست برایم توضیح داد که ناپلئون مشغول تهیه عملیات جنگی آتیه است . برف شروع به باریدن نمود و بسیاری از مشعل ها را خاموش کرد .

    ********************
    پایان فصل نوزدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : شرط اصلی موفقیت در تمام مراحل زندگی داشتن سه چیز است : اول پول ، دوم پول ، سوم پول .

    ********************
    فصل بیستم
    پاریس دو هفته پس از تاجگذاری امپراتور

    ********************
    چند روز قبل امپراتور ، آرم امپراتوری را که همان عقاب با بال های گشوده است بین هنگ ها توزیع نمود . همه ما باید در شان دومارس حضور می یافتیم .
    ناپلئون مجددا لباس تاجگذاری خود را در بر و تاجش بزرگش را به سر گذارده بود . هنگ پرچمی با خود داشت که بالای چوب پرچم به وسیله ناپلئون مجسمه طلایی عقاب نصب می گردید . پرچم سه رنگ فرانسه در زیر بال های عقاب موج می زد . ناپلئون گفت که این عقاب ها نباید هرگز به دست دشمن بیفتد و به واحد ها قول فتوحات دیگری داد . ما در جایگاه مخصوص ساعت ها ایستاده و به هنگ های پیاده و سواره که از جلو ما عبور می کردند نگاه می کردیم . اتیین که در کنار من ایستاده بود دائما با شادی و شعف فریاد می کرد و گوش مرا کر کرده بود . برف مجددا باریدن گرفت و رژه سربازان تمام نشدنی به نظر می رسید . پاهای ما خیس بود . وقت کافی داشتم تا در مورد بال و پذیرایی های مارشال ها بیاندیشم .
    رئیس تشریفات به مارشال ها فهمانیده بود که به افتخار امپراتور مهمانی ترتیب بدهند . باید این مهمانی مجلل ترین پذیرایی باشد که تاکنون داده شده . برای این منظور اپرا را در نظر گرفته بودند . همسران مارشال ها جلسه ای تشکیل دادند و اسامی مدعوین را بررسی کردند تا مبادا کسی از قلم افتاده و باعث رنجش خاطر فراهم گردد آقای مانتول به ما گفت و نشان داد که چگونه به استقبال امپراتور و امپراتریس رفته و به آنها خوش آمد گفته و آنها را به سالن بال دعوت نماییم . رئیس تشریفات به اطلاع ما رسانید که امپراتور بازویش را به همسر یکی از مارشال ها تقدیم و یکی از مارشال ها باید امپراتریس را به تختش هدایت نماید . ساعت ها بحث و مذاکره کردیم تا بفهمیم کدام مارشال و کدام یک از همسران مارشال ها شایسته این افتخار هستند . بالاخره مورات که همسر یکی از شاهزاده خانم ها ی خانواده سلطنتی بود برای همراهی با امپراتریس انتخاب شد ولی درباره خانم که همراه امپراتور خواهد بود ؟ در انتخاب بین مادام برثیه همسر پیرترین مارشال و من که خواهر والاحضرت پرنسس ژولی بودم اختلاف نظر وجود داشت . ولی بالاخره من فاتح شدم و به همه قبولاندم که برثیه چاق مناسبترین خانمی است که باید به همراه امپراتور باشد . من حقیقتا نسبت به ناپلئون خشمگین بودم . زیرا تا به حال ژان باتیست را در دادن شغل مستقل فرماندهی و اداری دور از پاریس در انتظار گذاشته است .
    بعد از ظهر شب پذیرایی ، پولت خواهر ناپلئون بدون انتظار به دیدنم آمد . دو نفر همراهش بودند یکی از آنها یک موسیقی دان ایتالیایی و دیگری یک سروان پیاده نظام بود پولت هر دوی آنها را در اتاق روی نیمکت نشاند و با من به اتاق خواب آمد و درحالی که می خندید پرسید :
    - کدام یک از این دو نفر عاشق من هستند ؟
    پولت کلاه مخملی کوچکی به سر و موهای خرمایی تیره اش را با پودر طلایی آرایش کرده بود . زمرد هایی از جواهرات خانوادگی بورگز در گوش او می درخشیدند . دامن تنگ و چسبان او کپل گردش را نشان داده و ژاکت مخمل مشکی که در تن داشت به طور وضوح برجستگی سینه اش را نمایان می کرد . ابروهای او همانطوری که در پانزده سالگی سیاه و براق بود جلب نظر می کرد . ولی اکنون به جای زغال آشپزخانه مادرش ، مداد ابروی بسیار عالی و ظریفی مصرف می کند .
    در زیر چشمان درخشان او که همیشه مرا به یاد چشمان ناپلئون می اندازند . سایه تاریکی وجود داشت . مجددا سوال کرد :
    - خوب ، کدام یک از این دو عاشق من هستند ؟
    نمی دانستم چه جواب بدهم . پولت با خوشحالی و فتح فریاد کرد :
    - هر دو عاشق منند .
    سپس کنار میز توالتم نشست ، هنوز جعبه طلای جواهر نشان روی میزم بود . پولت سوال کرد :
    - کدام بد سلیقه ای جعبه جواهر نشان را با عقاب تزیین کرده و برای شما فرستاده ؟
    - حالا شما باید حدس بزنید چه شخصی فرستاده .
    بازی حدس و گمان ، کنجکاوی او را تحریک نمود به مغز خود فشار آورد و ناگهان فریاد کوچکی کشید و گفت :
    - راستی او فرستاده .... او فرستاده ....؟
    کوچکترین حرکتی نکرده فقط گفتم :
    - بی نهایت از امپراتور برای ارسال این جعبه تشکر می کنم .
    پولت سوت ممتدی کشیده و با هیجان زیادی گفت :
    - چه خبرداری ! هم اکنون با مادام دو شائل ندیمه ژوزفین که چشم های بنفش و دماغ کشیده دارد سر و سر پیدا کرده .
    از خجالت سرخ شده و گفتم :
    - ناپلئون در روز تاجگذاری قرضی که از روزهای مارسی به من داشت پرداخته نه چیز دیگر .
    پولت دست های خود را دراز کرد . انگشتان او با الماس های خانوادگی بورگز پوشیده بود .
    - خدا نکند دخترکوچولو .... البته چیز دیگری نیست .
    سپس ساکت شد . وی مجددا با تفکر شروع به صحبت کرد :
    - می خواستم درباره مادرم با شما صحبت کنم . مادر دیروز مخفیانه وارد پاریس شد . حتی فوشه رئیس پلیس از ورود او بی خبر است . او هم اکنون در منزل من می باشد و شما باید به آنها کمک کنید .
    با تعجب سوال کردم :
    - به که کمک کنم ؟
    پولت خندید ولی خنده او از قلب برنمی خاست .
    - به هر دوی آنها به ناپلئون و مادر . بسیار نگرانم . ناپلئون اصرار دارد که باید مادرم در پذیرایی مارشال ها در تویلری به انتظار او باشد و حضور خود را به اطلاع او برساند . راستی تصور کنید درحالی که همه در اپرا مشغول و سرگرم هستند مادر باید به انتظار او بایستد و در مقابل او احترام نماید .
    به زحمت سعی کردم که مادام لتیزیا را که به رسم دربار امپراتوری در مقابل ناپلئون خم می شود در نظرم مجسم نمایم .
    پولت لب زیرین خود را گزید و آهسته شروع به صحبت کرد :
    - کاملا متوجه هستید که مادرم مخصوصا با ارابه کند رو حرکت کرد تا در موقع تاجگذاری اینجا نباشد و ناپلئون رنجیده خاطر است زیرا مادرم نخواست شاهد موفقیت او باشد . ناپلئون حقیقتا میل دارد او را ببیند و شما اوژنی ، دزیره ، مادام مارشال استدعا می کنم این دو را برحسب تصادف به یکدیگر نزدیک کنید می فهمید ؟ وقتی یکدیگر را دیدند آنها را تنها بگذارید و اهمیتی هم به تشریفات و مراسم درباری ندهید . اینکار را می توانید انجام دهید ؟
    مثل باروت منفجرشده و گفتم :
    - حقیقتا که شما فامیل وحشتناکی هستید .
    پولت سر خود را بلند نکرد .
    - شما همیشه این موضوع را می دانستید و می دانید که من بین برادران و خواهرانم تنها شخصی هستم که مورد علاقه و محبت ناپلئون می باشم ....
    آن روز بعد از ظهر که پولت با من به ملاقات فرمانده نظامی مارسی آمد از خاطرم گذشت و گفتم :
    - آری می دانم .
    پولت آهسته در حالی که مشغول تمیز و براق کردن ناخن های خود بود جواب داد :
    - سایرین فقط می خواهند جانشین او باشند . اوه راستی اکنون ناپلئون لویی و دو طفل کوچک هورتنس را به فرزندی خود قبول کرده و ژوزف وارث تاج و تخت شناخته شده است . ژوزفین شب و روز به او اصرار می کرده است که ناپلئون نوه خود را یعنی کودک هورتنس دختر ژوزفین را به عنوان ولیعهد فرانسه انتخاب نماید .
    چشمان پولت از خشم و غضب گشاد شده و به صحبت ادامه داد :
    - می دانی چه خبراست ؟ می دانید آخرین خبر چیست ؟ ژوزفین ناپلئون را به عقیم بودن محکوم کرده و شکایت این ازدواج بدون ثمر را متوجه او نموده است از شما سوال می کنم . ناپلئون ....
    فورا گفتم :
    - در پذیرایی مارشال ها مادام لتیزیا و ناپلئون را آشتی خواهم داد و به وسیله مستخدمه ام ماری شما را مطلع خواهم کرد . شما فقط باید سعی کنید مادرتان را به لژی که انتخاب می کنم بیاورید .
    - اوژنی راستی جواهر هستی . اکنون تسکین یافته ام .
    پولت انگشت خود را دور قوطی کرم که روی میز توالت بود مالیده و سپس انگشتش را روی لب بالایی صورتی رنگ خود کشید و سپس لبش را به هم فشار داد تا لب زیرینش نیز قرمز شود . سپس گفت :
    - چند روز قبل یکی از روزنامه های انگلستان مقاله موهنی درباره من منتشر کرده بود . این ویولونیست کوچک مو بلند آن را برایم ترجمه کرد . روزنامه انگلیسی مرا «عشق ناپلئون» نامیده اند . راستی مهمل و مزخرف نیست ؟
    سپس به طرف من برگشت و گفت :
    - تکنیک من و ناپلئون کاملا فرق دارد او در جنگ های تعرضی فاتح می گردد ولی من درجنگ های دفاعی مغلوب می شوم .
    سپس لبخند مایوسانه و توام با اندوه در لب های او ظاهر شد و گفت :
    - چرا او همیشه مرا به مردانی که مورد توجهم نیستند شوهر می دهد ؟ اول لوکلرک ، بعد بورگز هر دو خواهرم در این مورد از من خوشبخت ترند به علاوه خود خواه و شهرت طلبند و اهمیتی به گفته های مردم نداده فقط در فکر داشتن روابط حسنه با مقامات و اشخاص موثر می باشند . الیزا نمی تواند آن زیرزمین کثیف مارسی را فراموش کند و از این که ممکن است مجددا گرفتار فقر و بدبختی شود متوحش است و هرچه به دستش برسد جمع آوری می کند . کارولین از طرف دیگر آنقدر کوچک بود که نمی تواند زندگی مختصر ما را در مارسی به یاد بیاورد و برای آن نیمتاجی که به دست آورد و سرخود را با آن بیاراید حاضر است به هر عملی تن در دهد . اکنون من ....
    - گمان می کنم آن دو نجیب زاده عاشق شما حوصله شان تمام شده باشد .
    پولت از جای خود پرید و گفت :
    - راست می گویید . باید بروم در انتظار پیغام شما هستم و مادر را به اپرا خواهم فرستاد موافقید ؟
    سر خود را حرکت دادم :
    - موافقم .
    با خود گفتم که اگر وقتی این اوسکار کوچک ناچیز من توقع ادای احترامات درباری از من داشته باشد چه خواهم کرد ؟

    ********

    برویم فرزندان وطن .
    روز فتح فرارسیده .
    آهنگ موثر و مهیج سرود مارسیز نوای شور انگیز ویولون را که در زیر گنبد روشن نورانی اپرا طنین انداز بود خفه کرد . سرود مارسیز ورود امپراتور را اعلام داشت . درحالیکه روی بازوی ژان تکیه داشتم از پله ها به زیر آمده و در طبقه اول به محلی که در آنجا می باید امپراتور مهمان عالی قدر مارشال ها را تهنیت بگویم حرکت کردم .
    هموطنان اسلحه برگیرید .
    گردانهای خود را تشکیل دهید
    سرود ملی مارسیز آهنگ مارسیز ، آهنگ دوران جوانی من آن روز با لباس خواب در بالکن ویلای سفیدمان در مارسی ایستاده و داوطلبان جنگ ، فرانشون خیاط ، پسر لنگ کفاش محله ، برادران لویی در لباس مهمانی را گل باران می کردم . آری آن روز تمام آنها و تمام هشهریان برای دفاع جمهوری جوان فرانسه در مقابل دنیا پیش می رفتند .
    آنها از جمهوری جوانی که پول کافی برای خرید کفش جهت سربازان خود نداشت دفاع می کردند .
    گردان های خود را تشکیل دهید .
    به پیش .... به پیش ...
    صدای خش خش دنباله پیراهن ابریشمی ، صدای به هم خوردن شمشیر های تشریفاتی به گوش رسید . خم شدیم و تعظیم کردیم . ناپلئون ظاهر گردید . وقتی برای اولین بار ناپلئون را دیدم تعجب کردم که چرا ارتش چنین افسر کوتاه قدی را پذیرفته است . ولی اکنون جثه کوچک او با بلند قد ترین آجودان هایی که می توانست در ارتش پیدا کند احاطه شده و ساده ترین لباس ژنرالی را در بردارد . ژوزفین بازوی ناپلئون را رها کرد . در این موقع مادام برثیه پس از عرض تهنیت بازوی خود را برای ناپلئون خم کرد تا ناپلئون بازوی او را بگیرد . ناپلئون به مادام برثیه چاق و چله گفت :
    - مادام حال شما چطور است ؟
    و بدون آنکه وقت جواب به او بدهد به طرف همسر یک مارشال دیگر متوجه شد و گفت :
    - مادام از دیدار شما خرسندم ، شما باید همیشه لباس نیلی بپوشید . این رنگ به شما برازنده نیست . اگرچه نیلی کاملا سبز نسیت و متمایل به زردی است ، این رنگ در خاطره من موج می زند .
    روی گونه های خانمی که مخاطب ناپلئون بود لکه های قرمز رنگی ظاهر گردیده و جواب داد :
    - اعلیحضرت بسیار لطف دارند .
    اگر تمام تاج داران مانند ناپلئون باشند مایه تعجب است .گمان می کنم اگر او این طور با جملات کوتاه صحبت می کند به علت این است که تصور می نماید تمام سلاطین معمولا با اتباع خود اینگونه صحبت می نمایند .
    در همین موقع ژوزفین با لبخند هنرمندانه اش به طرف همسران مارشال ها متوجه شده و گفت :
    - حال شما چطور است؟ دختر کوچک شما سیاه سرفه داشته ؟ وقتی این خبر را شنیدم بسیار متاسف و نگران شدم .
    هر کدام از همسران مارشال ها چنین فکر می کردند که امپراتریس از صمیم قلب در انتظار دیدار او بوده است . پشت سر ژوزفین شاهزادگان امپراتوری نمایان شدند . الیزا و کارولین ، چشمان آنها از خشم و غضب برق می زد . پولت کمی مست بود ، شاید به مهمانی شام و یا چیز دیگری دعوت داشته است . هورتنس کمی گرفته بود ولی به شدت سعی داشت با همه دوستانه رفتار کند . ژولی خواهر من با نا امیدی علیه خجالت و کم رویی خود می جنگید .
    سپس ژوزفین و مارشال مورات آهسته در سالن بال پیش رفتند . پشت سر آنها ناپلئون قدرم برمی داشت . مادام برثیه تقریبا در حالی که ناپلئون بازویش را گرفته بود به زحمت تنفس می کرد . بسیار مضطرب به نظر می رسید . ما و سایر مارشال ها نزدیک به آنها حرکت می کردیم . هزاران دامن ابریشمی وقتی که زن ها در مقابل ناپلئون و ژوزفین خم می شدند خش خش می کردند .
    ژوزفین برای گفتن چند کلمه دوستانه به هریک از مدعوین مرتبا می ایستاد . ناپلئون بیشتر با مردان طرف صحبت بود . افسران بی شماری از ولایات و استان ها به نمایندگی هنگ های خود در پاریس حضور یافته بودند . ناپلئون درباره سربازخانه آنها سوال می کرد . چنین به نظر می رسید که حتی از تعداد شپش های هر آسایشگاه نظامی فرانسه مطلع است . با نگرانی و سرگردانی فکر کردم که چگونه می توانم او را به لژ شماره 17 بکشانم . اول ناپلئون باید چند گیلاس شامپانی بنوشد . آن وقت جرات خواهم داشت که ......
    گیلاس های شامپانی به گردش در آمد . ناپلئون از نوشیدن خود داری کرد و در کنار صندلی مخصوص خود در حالی که ژوزف و تالییران با او صحبت می کردند ایستاد . ژوزفین مرا احضار کرده و گفت :
    - آن روز نتوانستم گوشواره های فیروزه را پیدا کنم متاسفم .
    - علیا حضرت بسیار لطف و مرحمت دارند ، ولی من نمی توانم آبی بپوشم .
    - مادام از لباس ها ی لوروی راضی هستید ؟
    به امپراتریس جوابی ندادم . در سالن مملو از جمعیت یک صورت قرمز چهار گوش نظرم را جلب کرد . آن صورت را که روی گردن کوتاه و بالای یقه اونیفورم سرهنگی قرار دارد می شناسم . امپراتریس تقریبا با خشونت تکرار کرد :
    - از لباس های لوروی ....؟
    - بله البته بسیار راضی هستم ....
    در کنار آن صورت چهارگوش قرمز ، سر یک خانم با موهای رنگ شده طلایی و آرایش عجیب دیده می شد . متوجه شدم که از ولایات آمده اند . این سرهنگ از پادگان ها ی خارجی آمده ، همسر او را نمی شناسم ولی خودش را .....
    کمی بعد موفق شدم که طول سالن بال را تنها عبور کنم . تصمیم گرفتم در حالی که توجه همه را جلب نموده باشم به مدعوین نزدیک شوم . تمام مهمانان کنار یکدیگر در نهایت احترام ایستاده و آهسته می گفتند :
    - مادام مارشال برنادوت .
    افسران در مقابلم خم می شدند و خانم ها درحالی که به من نگاه می کردند لبخند می زدند . باز هم تبسم کردم تا بالاخره دهانم درد گرفت . در همین موقع به آن سرهنگ کاملا نزدیک شده بودم . آن زنی که موهای خود را به طرز عجیبی آرایش کرده بود آهسته به آن سرهنگ گفت :
    - بله .... آن هم دختر کوچک کلاری است .
    فورا فهمیدم این افسر کیست ، اگرچه لباسش را تغییر داده بود ولی گذشت زمان چندان صورت او را تغییر نداده بود . شاید هنوز فرمانده نظامی مارسی باشد ، آن ژنرال حقیر ژاکوبینی که ده سال قبل او را توقیف کرده بود ، او اکنون امپراتور فرانسه است . صدای خود را شنیدم که گفت :
    - سرهنگ لوفابر ، آیا مرا به خاطر می آورید ؟
    آن زن مو طلایی با طرز عجیبی تعظیم کرد و آهسته گفت :
    - مادام مارشال .....
    و در همین موقع آن صورت قرمز چهار گوش گفت :
    - دختر فرانسوا کلاری .
    سپس هر دو با اضطراب منتظر صحبت من شدند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/