صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 41

موضوع: مرا باور کن | شراره بهرامی

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم )

    تمام شب گذشته رو نخوابیده بودم.برای همین اون روز صبح به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم.فکر و خیال اردلان یه دقیقه هم رهام نکرده بود.شاید باز هم زیاده روی کرده بودم؛شاید حق داشت که هنوز گذشته ها رو فراموش نکرده بودم.من از اون انجام کاری رو خواسته بودم که هر کسی زیر بارش نمی رفت.اونم به اندازه من توی مسائل گذشته ضربه خورده بود.تازه ؛ از همه مهم تر نباید بی جهت ازش انتظار می داشتم که بتونه منو درک کنه.عشق احساسی بود که تا آدم باهاش روبرو نمی شد؛ قادر به درکش نبود.باید یه جوری از دلش در می آوردم.من تو چند روز گذشته مرتب رنجونده بودمش.از تو مطب دکتر گرفته تا حرفی که تو خونه شون بهش زده بودم و از همه بدتر ، وقتی همه چیز رو گردن اون انداخته بودم و بی خودی رو در روی پدرم قرارش داده بودم.برخورد آخرمون هم که مکمل همه چیز شده یود.می خواستم یه جوری ببینمش و از دلش در بیارم ، ولی دلم نمی خواست که دیگه برم مطب دکتر. در واقع می خواستم غیر مستقیم به اشتباهم اعتراف کنم.
    هنوز داشتم همه چیز رو سبک سنگین می کردم که شیوا برای جواب دادن تلفن صدام کرد.جلوی آینه یه کم چشمامو ماساژ دادم تا کمتر پف کرده به نظر برسه ، ولی خب تأثیر چندانی نداشت.بالاخره از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه بپرسم پشت خط کیه گوشی رو برداشتم و گفتم:
    -بله.
    صدای دکتر رو بلافاصله شناختم ، یه کم روی صندلی جا به جا شدم و گفتم:
    -سلام آقای دکتر ، حال شما خوبه.
    دکتر خنده کوتاهی کرد و گفت:
    -تو حال منو می پرسی رفیق نیمه راه ! مگه ما با هم قرار نذاشته بودیم که همدیگه رو ببینیم.یادت رفته این تویی که باید از حال و احوالت برای من بگی نه من؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -مثل اینکه قسمت نبود، دوباره با شما ملاقات کنم.امیدوارم که دفعه دیگه ، تو یه شرایط بهتر همدیگه رو ببینیم.
    یک دفعه دکتر صد و هشتاد درجه تغییر رفتار داد و با لحن رسمی گفت:
    -حق با شماست.خودم هم به این نتیجه رسیدم که شنیدن قصه عشق بچه گونه یه نفر ، اصلاً نمی تونه لطفی داشته باشه.اگه دور و برم رو نگاه کنم ؛ می تونم صد نفر رو پیدا کنم که درست مثل شما هر روز عاشق یه نفر می شن.
    مثل برق گرفته ها خشک شدم.باورم نمی شد که اون حرف رو ، دکتر ایزدی زده باشه.با لکنت گفتم:
    -من ...
    اما دکتر حتی اجازه نداد که جمله ام رو تموم کنم و با لحن نیش داری گفت:
    -متأسفانه نسل جدید اسم هر چیزی رو عشق می زارن و می خوان خودشون رو زیر سایه اون توجیه کنن...از این بابت واقعاً متأسفم!متأسفم از این که عشق بازیچه دست شما و امثال شما شده.
    داشت همه داشته های منو زیر سؤال برده بود که به خاطرش بهترین سالهای جوونیم رو داده بودم، وحتی حاضر نشده بودم کوچک ترین خدشه ای بهش وارد بشه.حالا اون داشت به راحتی هر چه تمام تر ، حتی وجودشو انکار می کرد. از شنیدن حرفهای دکتر تمام تنم داغ کرده بود.حرفهایش برای من یه توهین تلقی می شد.یه توهین بزرگ به عشق من ، به همه داشته های من و به هر چیزی که تا اون روز به خاطرشون با همه جنگیده بودم.دستام دستام از شدت عصبانیت می لرزید.دلم می خواست فریاد بزنم و بگم که حق نداره به عشق و احساس من توهین کنه ، اما به جای فریاد،فقط بغض گلوم رو پر کرده بود.
    دکتر ادامه داد و گفت:
    -الان چه حسی داری هان؟فکر نمی کردی به این زودی دستت پیش من رو بشه درسته ؟ اما دخترم ؛ هر چی باشه من یه دکترم و خیلی راحت می تونم بفهمم که کی ، واقعاً عاشقه و کی ادای عاشقا رو در میاره.
    با صدای مرتعش و ضعیف گفتم:
    -شما اشتباه ...
    باز هم اجازه نداد که حرفم رو تموم کنم و گفت:
    -اشتباه می کنم؟ خب این نظر توئه و اگه می خوای ثابت کنی ، باید تا یک ساعت دیگه تو دفتر من باشی.اگه اومدی که هیچ ؛ وگرنه مطمئن می شم که همه تصورات من درست بوده...حالا دیگه میل خودته ، این تویی که باید تصمیم بگیری که عشقت ارزش دفاع کردن رو داره یا نه ! که البته من واقعاً شک دارم.
    با عصبانیت گفتم:
    -شما حق ندارید در مورد...
    اما دکتر اجازه نداد حتی جمله ام رو تموم کنم و با تمسخر گفت:
    -حق ندارم؟کی گفته؟ببینم کی می خواد این حق رو از من سلب کنه؟شما !
    نمی دونم چهره ام تا چه حد گویای درونم بود که مادرم با اون هول و ترس طرفم اومد و گفت:
    -شیدا جان حالت خوبه؟
    در حالی که چونه ام به خاطر بغضی که مدام فرو داده بودم می لرزید ، گفتم:
    -دلیلی نمی بینم که بیشتر از این برای شما توضیح بدم.
    دکتر با لحن حق به جانبی گفت:
    -اصلاً توضیحی وجود نداره که بخوای باهاش وقت منو بگیری ، اگه چیزی وجود داشت امروز خودت رو پشت حرفهای دیگران قایم نمی کردی.اگه واقعاً عشقی وجود داشت یا لااقل تو عاشق واقعی بودی ؛ امروز می اومدی اینجا و با همه وجود ازش دفاع می کردی.کاری می کردی که از این به بعد واقعاً کسی جرأت نداشته باشه این طوری باهات حرف بزنه.اما حالا از نظر من همه چیز پوچ و بی معنیه.مگه اینکه تا یک شاعت دیگه اینجا روبروی من نشسته باشی تا از خودت دفاع کنی.دیگه حرفی ندارم.همه چیز از اینجا به بعد به عهده خودته.
    خواستم حرفی بزنم که ارتباط قطع شد.مادر با نگرانی به طرفم اومد و گفت:
    -حالت خوبه شبدا؟چه ات شده شیدا؟چرا چیزی نمی گی؟
    باید بهش ثابت می کردم که من با بقیه مریضاش فرق دارم و از اون دسته آدمایی نیستم که هر روز عشق یه نفر می شن و اسم هر احساسی رو عشق می ذارن.باید به خودم ثابت می کردم که عشق کیوان ، پاک بود و هست.پاک پاک و بدون هیچ خدشه ای.
    از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
    -پدر خونه اس؟
    -آره سر میز صبحانه اس.
    -ممکنه منو تا مطب برسونه؟
    برای این که جلوی سؤالات بعدیشون رو بگیرم گفتم:
    -خواهش می کنم چیزی نپرسید ؛فقط منو ببرید اونجا.
    مادر و پدر بدون هیچ سؤالی تسلیم خواسته من شدند و چیزی نگفتند.فقط پدر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    -تا تو آماده بشی من ماشین رو روشن می کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پدرم لبخندی زد و گفت:برو عزیزم.
    چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که پدرم با صدای بلند گفت:شیدا جان موقع برگشت اردلان میرسونتت.
    من خودمو به نشنیدن زدم و پله ها رو دو تا یکی کردم و خودمو رسوندم تو مطب.بر خلاف انتظارم دکتر در جای زهره نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود.جلوتر رفتم و سلام کردم.دکتر به محض شنیدن صدای من روزنامه رو کنار گذاشت و در حالیکه از پشت میز بلند میشد با گرمی جواب سلامم رو داد.بعد به یکی از صندلیها اشاره کرد:بشین عزیزم.
    انگار نه انگار که نیم ساعت پیش اون حرفها رو بمن زده.اون قدر خونسرد و راحت نشسته بود که انگار آب از آب تکون نخورده خیلی خونسرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:واقعا بخودم امیدوار شدم.معلومه که توی این چند سال تونستم یه چیزایی یاد بگیرم.دیدی تو همون یه جلسه چقدر خوب شناختمت به اردلان گفتم که در کمتر از نیم ساعت میکشونمت این جا اونم بدون اینکه اصرار یا خواهشی در کار باشه.خوشت اومد؟!
    از اینکه اونطور بازی خورده بودم عصبای شدم اما چهره دکتر و لبخندش اونقدر مهربون و دوست داشتنی بود که اجازه نمیداد هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم.انگار دوباره با دیدن دکتر همه چیز رو از یاد برده بودم.همه ناراحتی ها و همه حرفهایی رو که در تمام طول راه با خودم تکرار کرده بودم تا به محض دیدنش بگم.خیلی مطیع و حرف گوش کن بود درست مثل مسخ شده ها روی نیمکتی که دکتر اشاره کرده بود نشستم.چشمای دکتر برقی داشت که امکان هرگونه مخالفت رو از آدم میگرفت.
    دکتر که عکس العمل منو دید لبخندی زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد:تو رو خدا میبینی تو این دوره زمونه نمیشه یه کار کوچیک رو هم به دست جوونا بسپاری.
    در حالیکه روی صندلی که دکتر اشاره کرده بود مینشستم لبخندی زدم و گفتم:چطور مگه؟
    دکتر دوباره روی صندلی نشست و گفت:الان یه هفته س که خانم امیری...میشناسیش که؟
    با سر جواب مثبت دادم و دکتر ادامه داد:خانم امیری بمن گفته بود که به دلیل مشغله های زیاد دیگه نمیتونه با ما همکاری کنه و باید دنبال یه منشی جدید بگردم.منم بالافاصله به این دو تا پسر بی حواس سپردم که یه آگهی بدن به روزنامه واسه استخدام به منشی جدید.تا دیروز که خود خانم امیری می اومد من اصلا حواسم نبود که پیگیر موضوع بشم اما امروز دیگه ایشون رسما خداحافظی کردند و رفتند یه دفعه به صرافت آگهی افتادم و سراغش رو از بچه ها گرفتم میدونی چی گفتن؟
    لبخندی زدم و گفتم:حتما فراموش کرده بودند درسته؟
    دکتر زد زیر خنده و گفت:دقیقا الانم یه ساعته که رفتند یه کار به این کوچیکی رو انجام بدن و بیان.
    نگاهی به در کردم و گفتم:اتفاقا الان که می اومدم بالا هر دوشون دم در ایستاده بودند.نمیدونم چرا اینقدر لفت...
    هنوز جمله ام را تموم نکرده بودم که سر و کله مانی پیدا شد و با صدای بلند سلام کرد.پشت سرشو نگاه کرد خبری از اردلان نبود.دکتر هم متوجه غیبت اردلان شد و گفت:پس اردلان کو؟
    مانی چشمکی به دکتر زد که حتی منم دیدم.بعد گفت:اردلان رفت دنبال یه چیزی.آخه این مغازه سرخیابون نداشت.رفت چند جا دیگه ببینه پیدا میکنه.
    بر خلاف من که اصلا متوجه منظورش نشدم دکتر خیلی خوب منظورش رو فهمید و در حالیکه لبخند میزد گفت:که اینطور.
    بعد یاد موضوع آگهی افتاد و گفت:آگهی چی شد؟بالاخره کارا رو ردیف کردید یا نه؟
    مانی سرش رو پایین انداخت و گفت:اون که سه سوت درست شد.
    دکتر چشماشو ریزتر کرد و گفت:اونکه چی شد؟
    مانی با دستپاچه گی گفت:هیچی گفتم کارا همه ردیف شدند.از فرداست که سیل متقاضی ها روونه بشن اینجا.
    دکتر نگاهی به من کرد و طوری که مانی متوجه نشه چشمکی زد و گفت:وقتی پایان ترم یکی دو نمره از جفتتون بخاطر این سهل انگاری کم کردم حساب میاد دستتون که از این به بعد همیشه حواستون جمع باشه.
    مانی که حرف پدرشو جدی گرفته بود با نگرانی گفت:بابا تو رو خدا بی خیالش حالا که طوری نشده.
    دکتر اینبار قیافه ای جدی تر به خودش گرفت و گفت:اون دو نمره رو بخاطر این موضوع هم ازت کم نکنم بخاطر این طرز حرف زدنت کم میکنم.
    واقعا خنده م گرفته بود مانی همچین موضوع رو جدی گرفته بود که صد دفعه بخاطر اون دو نمره چونه میزد.هنوز داشت التماس میکرد که اردلان هم وارد اتاق شد.به محض اینکه اردلان رو دیدم سرمو چرخوندم تا نگاهم بهش نیفته.
    اردلان از اینکه دیر کرده بود عذرخواهی کرد و دکتر با لبخند گفت:بالخره چیزی رو که میخواستی پیدا کردی؟
    مثل اینکه اردلان تکان سر جواب مثبت داد.خیلی کنجکاو بودم که بدونم اردلان دنبال چی رفته!ولی نمیتونستم چیزی بپرسم چون دکتر دوباره لبخندی زد و گفت:خب پس...
    بعد نگاهی به من کرد و گفت:شیدا جان!حاضری دخترم بریم تو اتاق خودم؟میترسم اگه چند دقیقه بیشتر اینجا بایستیم پسرم غرور مردونه اش رو هم کنار بذاره و جلوی شما برای دو نمره بیفته زمین.
    به حرف دکتر لبخندی زدم و بلافاصله بلند شدم.یه آن چشمم به اردلان افتاد که با تعجب داره موضوع رو از مانی میپرسه.
    همراه دکتر قصر خارج شدن از اتاق رو داشتیم که مانی گفت:پدر بالاخره تکلیف منو روشن نکردید!
    دکتر لبخندی زد و گفت:تکلیف تو معلومه تا زمانی که درست صحبت کردن رو یاد نگیری باید به قول خودت بیخیال نمره بشی.
    بعد زد زیر خنده و با هم از اتاق خارج شدیم.جلوی در اتاق دکتر من ایستادم تا اول دکتر وارد اتاق بشه اما دکتر در رو باز کرد و خیلی مودبانه گفت:اختیار دارید خانمها همیشه مقدمند.
    لبخندی زدم و گفتم:ممنون.
    بعد وارد اتاق شدم اتاق با دفعه پیش هیچ فرقی نکرده بود.حتی صندلی ها هم درست مثل قبل چیده شده بودند.باز هم عطر گل نرگس اتاق رو پر کرده بود و درست مثل دفعه قبل یه گلدون پر از گلهای نرگس تازه روی میز قرار داشت.دیدن اونهمه نظم و ترتیب باعث شد که من درست سر جای قبلیم بشینم.
    دکتر هم پشت میزش نشست و بعد از چند لحظه سکوت با صدایی که به انسان آرامش میداد گفت:خوب شیدا جان دفعه پیش کجا بودیم؟
    و بدین ترتیب دومین روز حضور من در اون اتاق آغاز شد....

    ****
    نمیدونم چرا ولی ناخواسته دوست داشتم اون پسر رو یه بار دیگه ببینم با اینکه با آرزو خیلی صمیمی بودم ولی دوست نداشتم با مطرح کردن این موضوع باعث بشم که فکر کنه خبرایی شده.چون واقعا هم چیزی نبود.فقط یه خاطره از دوران کودکی بود که من دوست داشتم دوباره زنده ش کنم و این موضوع رو شوهر عمه ام یعنی عمو ایرج حل کرد.
    عمو ایرج سرمربی تیم فوتبال بود.یه تیم که خودشون با بچه های محل درست کرده بودند.
    اون روز هم مثل همیشه عمو ایرج داشت از بچه های تیمش و این که همه شون از بچه های محل خودشون هستند حرف میزد.انگار با گفتن این جمله من به اون فرصتی که به دنبالش بودم رسیدم چون بلافاصله به آرزو نگاه کردم و گفتم:آرزو تو بازیکنای تیم بابات رو میشناسی؟
    آرزو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:ای یه چند تاشونو!تازه تو که بهتر میشناسیشون.اردلان میگه همه شون از همبازیهای بچگی هاتونند.
    با خوشحالی گفتم:کدوماشون مثلا؟
    آرزو لبخندی زد و گفت:منکه زیاد خوب نمیشناسمشون ولی خب بیشترشون از همین بچه های کوچه خودمونند.
    -راستی از همسایه های قدیمی مون کدوما هنوز هستند؟
    -زیاد نیستند اکثرشون رفتند.ولی خب پیام اینا هستند.خانم سلطانی هستند.فاطمه خانم...
    خواست بازم ادامه بده که من نذاشتم و گفتم:پیام اینارو یادم نمیاد خونه شون کجا بود؟
    -همین دو تا خونه این ورتر از ما دیگه.
    تو دلم گفتم یعنی خودشونند.از این کشف تازه اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم جلوی هیجانم رو بگیرم.دوباره از آرزو پرسیدم:حالا چرا این خانواده رو پیام اینا گفتی؟
    آرزو زد زیر خنده و گفت:آخه اسم یکی از پسراشون پیامه بخاطر همین بهشون میگم پیام اینا.اتفاقا خود پایم هم تو تیم باباست.
    همون کشف کوچیک واقعا خوشحالم کرده بود!با اینکه هزار تا سوال ریز و درشت دیگه تو ذهنم بود اما چیزی نپرسیدم.آخه ترسیدم آرزو بهم شک بکنه.برای همین فقط به صبحتهای عمو ایرج دقت کردم تا شاید خودمم بتونم از لابه لای صحبتاش یه چیزایی بفهمم.عمو ایرج داشت در مورد پسری حرف میزد که ظاهرا مربی تیمش بود.رفتم نزدیکتر تا دقیقا حرفاشونو بشنوم.
    عمو ایرج پدرم رو مخاطب قرار داد و گفت:علی جان پرنیا که یادت هست؟
    پدرم کمی به ذهنش فشار آورد و خیلی زود گفت:کدومشون؟
    -پسر بزرگشون کاوه.
    پدرم لبخندی زد و گفت:آره میشناسمش بابا خیلی پسر با شخصیت و با پرستیژیه.
    عمو ایرج حرفشو تایید کرد و گفت:کلا خانواده خیلی خوبی هستن هم پدره هم خانمش هم پسراش هر دوتاشون فهمیده و با شخصیتند.یعنی این چند سالی که ما توی این محل هستیم کوچکترین مزاحمتی ازشون ندیدیم.
    پدرم با تکان دادن سر مرتب حرفهای عمو ایرج رو تایید میکرد.عمو ایرج سرش رو نزدیک گوش پدرم برد و آروم حرفی رو زمزمه کرد که باعث شد پدرم لبخند بزنه.
    بعدا فهمیدم که عمو ایرج به پدرم گفته که اگه هر کدوم از پسراش برای آرزو پا جلو بزارن بی برو برگرد قبول میکنه.
    عمو ایرج ادامه داد:وقتی میخواستم این کارو شروع کنم دیدم هیچکس بهتر از کاوه نیست.واقعا هم درست فکر کردم .میدونی یه روحیه نظامی خاصی داره.تو همه کارا جدی و منظمه چشم بسته بهش اطمینان دارم.
    اردلان که تا اون موقع مثل من ساکت نشسته بود لبخندی زد و گفت:با همین روحیه جدیشون اون هفته حساب منو رسیدند.
    پدرم زد زیر خنده و گفت:چرا دایی جون؟
    عمو ایرج بجای اردلان گفت:تقصیر خودشه میخواست دیر نیاد سر زمین.
    با تعجب به اردلان نگاه کردم و گفتم:یعنی زدت؟!
    همه با حرف من زدند زیر خنده عمو ایرج از بس که خندید اشک تو چشماش جمع شد.
    اردلان با خنده گفت:بابا گفت سختگیره و روحیه نظامی داره دیگه نگفت که دست بزنم داره.
    با دلخوری گفتم:پس چه طوری حسابتو رسید؟
    عمو ایرج که هنوز هم میخندید گفت:هیچی عمو جان شازده دو تا شنا رفته از رمق افتاده.
    اردلان چپ چپ نگاه کرد و گفت:اون دو تا شنا بود یا سی تا!
    -حالا دو تا یا سی تا چه فرقی میکنه؟
    پدرم نگاهی به عمو ایرج کرد و گفت:یعنی تا این حد جدیه که پسر سرمربی با بقیه براش فرقی نمیکنه؟
    عمو ایرج گفت:اتفاقا من عاشق همین روحیه شم.
    اردلان درحالیکه بلند میشد گفت:مثل اینکه اگه تا صبح هم اینجا بشینیم بابا میخواد از فوتبال و تیمش و مربی عزیزشون آقا کاوه تعریف کنه.
    و از جمع ما فاصله گرفت.منم باهاش موافق بودم.آخه دوست داشتم عمو از پیام حرف بزنه و من بفهمم که اون پسره همون پیامه یا نه اما هیچ حرفی از پیام نبود.هنوز نشسته بودم و به حرفهای پدرم و عمو گوش میکردم که شیوا از اون طرف صدام زد و گفت:شیدا تا کی میخوای بشینی اونجا؟
    آرزو هم بلافاصله گفت:مثلا دختر داییمون اومده پیشمون.از وقتی اومده رفته نشسته پای صحبت مردا آخه از این حرفا چی بتو میرسه؟
    اصلا دوست نداشتم هیچوقت تو جمع دخترا بشینم.شما دخترا رو نمیشناسید خدا نکنه دو دقیقه کنار هم باشن.اون وقت تازه اگه عادت غیبت کردن رو از مادراشون به ارث نبرده باشن یا رو دور جوک تعریف کردن نیفتن که آره یه نفر اینجور یا فلانی اون جور میشینن و از پسرای ندیده و نشناخته ای حرف میزنند که یه دل نه صد دل عاشقشونند و هزار تا خط و نشون میکشند که آره من تو زندگی آینده ام ال میکنم بل میکنم...یا مثلا فلانی رو دیدی چه طور از وقتی شوهر کرده تو سری خور شده من عمرا از این روها به شوهر آینده ام نمیدم.بخواد یه ذره پاشو کج بذاره من میدونم و اون و هزار تا حرف و دیث دیگه که نود و نه درصدشون پوچ و واهیه.چون اگه دخترا واقعا یه درصد هم به معیارهای دوران جوونیشون عمل میکردن آمار طلاق اینهمه بالا نمیرفت.اکثر دخترا اونقدر تابع احساساتشون هستند که تا یه پسر از راه میرسه و بهشون ابراز علاقه میکنه پاک همه چیز رو فراموش میکنند و بجای انکه فکر کنند...ببینند آیا واقعا پسره بهشون میخوره یا نه ...بیشتر سعی میکنند خودشون را شرایط اون وفق بدن.اما وقتی چند وقت از ازدواجشون میگذره تازه یادشون می افته که چی میخواستند و چی نصیبشون شده!اما اون وقتم باز کم نمیارن چون میگن انگار قسمت یه کاری کرده بود که هم گوشمون کر بشه هم چشممون کور و عیبای طرف رو نیبینم.آخرشم یه آه میکشند که با قسمت نمیشه جنگید.بالاخره باید سوخت و ساخت.
    این آه نتیجه حرفای پنجاه درصد از همون دختراست.اما من نه دوست داشتم هی بشینم و خط و نشون بکشم نه دوست داشتم آخرش آه بکشم که قسمت بود که اینطور بشه.من دوست داشتم با چشمای باز بدون اینکه تحت تاثیر چیزی قرار بگیرم همسر آینده مو انتخاب کنم.دوست داشتم قبل از اینکه اون منو انتخاب کنه من اونو انتخاب کنم.نه اینکه فکر کنید آرزو و شیوا هم کاملا اینجوری بودن ها نه ولی خب اگه آرزو میدون رو باز میدید بدش نمی اومد سجلد پسرای محل رو یکی یکی باز کنه.اما شیوا بهش میدون نمیداد چون مرتب از درس و مدرسه حرف میزد طوری که آخر سر آرزو از دستش عصبانی شد و گفت:بابا ولمون کن تو رو خدا کشتیمون از بس از درس و کلاس حرف زدی یه بارم که اردلان حرف درس و اینجور چیزارو میذاره کنار تو شروع کن!
    اون روز هم با اینکه عمو ایرج اصلا حرفی از پیام نزد ولی من دیگه صلاح ندونستم بعد از اعتراض شیوا و آرزو اونجا بشینم.برای همین بلند شدم و رفتم پیش اونها.
    آرزو لبخندی زد و گفت:چه عجب.
    من کنار آرزو نشستم اما همه حواسم پیش پدرم و عمو ایرج بود.آرزو هم متوجه این موضوع شد چون بلافاصله با آرنج زد تو پهلوم و گفت:حواست کجاست؟
    نگاهش کردم و گفتم:چیزی گفتی؟
    آرزو با دلخوری به شیوا نگاه کرد و گفت:ببین به کی امید بستیم.
    لبخندی زدم و گفتم:موضوع چیه؟چرا به من امید بستید هان؟
    شیوا بجای آرزو گفت:میخوایم اگه بشه مامان اینارو راضی کنیم شب بریم بیرون مردیم از بس تو خونه نشستیم.
    -مثلا کجا؟؟
    آرزو گفت:پارک خوبه؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم:چه عرض کنم؟پارک!اونم تو این هوا!
    آرزو گفت:خواهش میکنم تو از همین اول آیه یاس نخون.بعدشم...مگه هوا چشه؟تازه اول پاییزه.
    -حالا چرا به من میگید؟چرا نمیرید اول به مامان اینا بگید؟
    آرزو نه گذاشت نه برداشت و گفت:آخه از بس تو و اردلان لوسید و بی حال!
    شیوا زد زیر خنده و گفت:آی گفتی.
    از حرف آرزو خنده ام گرفته بود چون از یه جهاتی حق با اون بود.بیشتر وقتا اونا برنامه ریزی میکردند و من یا اردلان بهونه می آوردیم و همه چیز رو خراب میکردیم.اما اون روز واقعا خودم هم دوست داشتم از خونه بزنم بیرون و از پیشنهاد اونا بدم نمی اومد.برای همین گفتم:منکه راضی ام.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    آرزو و شیوا بهم نگاه کردند و هر دو با هم گفتند:چه عجب!
    بعد شیوا گفت:حالا کی میره اردلان رو راضی کنه؟
    بلافاصله به من نگاه کرد اما من اصلا بروی خودم نیاوردم و خوشبختانه آرزو گفت:تو نگران اردلان نباشو خود قلقشو میدونم.مطمئنم که راضی میشه.
    بعد از پشت میز بلند شد و بطرف اتاق اردلان رفت و چند دقیقه بعد در حالیکه لبخند میزد از اتاق خارج شد و گفت:خب دیگه همه چیز ردیفه.
    بزرگترها اول یه خورده بهونه آوردند اما بالاخره راس ساعت 7 همه دم در حیاط آماده ایستاده بودیم و منتظر مامان و عمه بودیم که مطابق معمول آماده شدنشون طول کشیده بود.پدرم و عمو ایرج هم داشتند تو حیاط به ماشیناشون میرسیدند.من و اردلان و آرزو و شیوا هم دم در ایستاده بودیم.من نگاهی به باغچه انداختم هنوزم مثل اون وقتا پر بود از بوته های رز البته چون اوایل پاییز بود دیگه تک و توک میشد گلها رو دید.ناخودآگاه چشمم به لبه دیواره باغچه افتاد.بعد از 9 سال هنوز هم اون یه تیکه از لبه باغچه که دراثر برخورد دوچرخه کنده شده بود ترمیم نشده بود.حتی به مرور زمان فرسوده تر هم شده بود.جلوتر رفتم و با انگشتای دستم جاشو لمس کردم.واقعا دوران کودکی چقدر پاک و قشنگ بود!هنوز از باغچه فاصله نگرفته بودم که صدای اردلان رو شنیدم که با کسی احوالپرسی میکنه.بطرف اردلان برگشتم و با دیدن اون صحنه...
    خیلی راحت شناختمش با اینکه چهره اش خیلی تغییر کرده بود اما من هنوز اون لبخند رو بیاد داشتم اون چشمها حالت نگاهش همه و همه...ایستاده بودم و نگاهشون میکردم اردلان پشتش به من بود.اما او درست روبروی من ایستاده بود و انگار داشت دقیقا منو نگاه میکرد.شاید چهره ام برایش آشنا بود.اما نمیتونست بخاطر بیاره که من همون دختر بچه ای هستم که همیشه شاهد بازی کردنش بوده.همون طور که با اردلان حرف میزد بطرف باغچه نگاه کرد و بلافاصله دوباره بمن نگاه کرد و لبخندی زد که هنوز بخاطر دارد.لبخندی که بنظرم زیباترین لبخند دنیا بود.احساس کردم یه چیزی تمام وجودم رو در برگرفت.یه حس جدید که توی رگهام جاری شد و همه وجودمو پر کرد.زل زده بودم بهش و هر کاری میکردم نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم.دستش رو آورد جلو و با اردلان دست داد.اردلان که اصلا متوجه حال من نبود دستش رو فشرد و گفت:کیوان جان سلام منو به کاوه برسون.
    اسم کیوان با طنین قشنگی مرتب توی ذهنم تکرار میشد.وقتی از اردلان خداحافظی کرد برای آخرین بار نگاهی بمن کرد و به سمت خونه شون رفت و منو با دنیای جدیدی که با لبخندش بهم هدیه داده بود تنها گذاشت.دنیایی که آغازش گشودن دری به یک روز پاییزی بود...
    انگار با یادآوری خاطرات گذشته دوباره همه چیز پیش چشمام زنده میشد.سرم پایین بود و دستام میلرزید و قادر به حرف زدن نبودم.دکتر متوجه لرزش دستام شد.چون بلافاصله بلند شد و به طرف در اتاق رفت و چیزی گفت که من متوجه نشدم اما بعد از چند دقیقه در حالیکه لیوانی رو از دست کسی میگرفت گفت:نگران نباش حالش خوبه.
    و بطرف من برگشت.فهمیدم که اب قند خواسته و برای همین اردلان نگران حالم شده.
    آب قند رو بطرفم گرفت و گفت:بنوش دخترم.
    لیوان رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن.اشکام هم منو همراهی میکردند و من قادر نبودم جلوشون رو بگیرم.سرم رو بالا گرفتم و به دکتر که با دلسوزی نگاهم میکرد گفتم:ما دخترا خیلی ضعیفیم آره؟
    دکتر آهی کشید و گفت:نه ولی بعضی از شما دخترا زیادی با احساسید.فقط همین!
    کلمه بعضی رو با تاکید خاصی بیان کرد و من متوجه این موضوع شدم.اما منظورش رو نفهمیدم.وقتی آب قند رو نوشیدم.لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:ادامه بدم؟
    دکتر با اشتیاق گفت:البته من منتظرم تا بشنوم.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:همه چیز از همون جا شروع شد.نمیدونم چرا نمیتونستم از کنار اون لبخند و نگاه بی تفاوت بگذرم.اون روز احساس کردم که یه احساس تازه تو وجودم جوونه زده و متولد شده چیزی که باعث شده بود ناخودآگاه به اون پسر فکر کنم.نمیدونم چرا هی حالت نگاهشو تو ذهنم مرور میکردم.تمام طول اون روز حواسم پرت بود.انگار توی یه دنیای دیگه زندگی میکردم.حتی متوجه نشدم کی رفتیم پارک و کی برگشتیم.فقط یادمه که دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم و تو سکوت محض فکر کنم.اما به چی؟نمیدونستم.وقتی بالاخره فرصت مهیا شد و من در اتاقم رو بستم بالافاصله رفتم و جلوی آینه نشستم.نمیدونم چرا اون روز بنظرم می اومد که از همیشه قشنگ تر شدم.دوست داشتم الکی جلو اینه بشینم و به چهره خودم زل بزنم نمیتونستم بگم که عاشق شدم چون تا اون روز تجربه ای در این مورد نداشتم.نمیدونستم برای چی مرتب اسمش رو تو ذهنم تکرار میکنم.حتی نمیتونستم بفهمم برای چی قلبم بیتابی میکنه!فقط از یه چیز مطمئن بودم اونم این بود که دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش و این تنها چیزی بود که در اون لحظه میخواستم.احساس میکردم اگه یه باردیگه ببینمش از اون حالت میام بیرون.چشمام رو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.اما فکر کیوان حتی یه لحظه رهام نمیکرد.
    با یادآوری خاطراتم دوباره ضربان قلبم بالا رفته بود و مرتب نفس کم می آوردم.طوری که آخراشو بریده بریده تعریف میکردم.دیگه نمیتونستم ادامه بدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه ادامه شو بذاریم یه روز دیگه؟
    دکتر لبخندی زد و گفت:البته من خودم هم صلاح نمیبینم امروز بیشتر از این ادامه بدیم.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:ممنونم.
    بعد از روی صندلی بلند شدم که دکتر گفت:احتیاجی هست که همراهیت کنم؟
    خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:نه ممنون واقعا حالم خیلی بهتره.
    دکتر لبخندی زد و گفت:پس تا جلسه بعد به خدا میسپارمت.دیگه هم سفارش نمیکنم.خیلی مراقب خودت باش!
    واقعا نگران حال من بود و این موضوع رو تظاهر نمیکرد.
    خداحافظی کردم و بطرف در رفتم.اما قبل از اینکه از در اتاق خارج بشم به سمت دکتر برگشتم و گفتم:میتونم از اینجا یه تماس بگیرم؟
    دکتر لبخندی زد و گفت:البته دخترم تلفن تو اتاق خانم امیری هست.اتاقو بلدی که؟
    تشکر کردم و از اتاق خارج شدم.باز هم مثل دفعه پیش اردلان و مانی تو اتاق روبرویی نشسته بودند و یک عالمه ورق و کتاب دور و برشون ریخته بودند.به محض اینکه از اتاق خارج شدم جفتشون سرشون رو بالا گرفتند.اما من اصلا بروی خودم نیاوردم و یکراست به سمت اتاق زهره رفتم.
    دفترچه تلفن درست کنار تلفن قرار داشت.حرف ت رو باز کردم تا شماره تلفن تاکسی سرویس را پیدا کنم.چند تا شماره تلفن از آژانسهای مختلف نوشته شده بود.یکی رو انتخاب کردم و شروع به گرفتن شماره کردم.مردی از اون طرف خط گفت:تاکسی سرویس آریا بفرمایید.
    سلام کردم و گفتم:یه ماشین میخواستم.
    -بله!شماره اشتراکتون؟
    به دفترچه نگاه کردم تا ببینم شماره ای نوشته شده که یک دفعه دستی روی تلفن قرار گرفت و ارتباط رو قطع کرد.از ترس روی صندلی که پشت میز بود نشستم.
    اردلان بدون توجه به این که با اون حضور بی موقع چقدر باعث ترس من شده خیلی جدی گفت:با کجا تماس میگرفتی؟
    لحنش طوری بود که انگار داره بازخواستم میکنه.
    با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:کسی بتو یاد نداده قبل از اینکه وارد جایی بشی در بزنی؟
    اردلان صداش رو بلندتر کرد و گفت:نه!ولی انگار بتو هم خیلی چیزا یاد نداده اند که من خودم بیاد یادت بدم.هر چی من کوتاه میام تو بچه بازی هات رو بیشتر میکنی و بیشتر به کارای احمقانه ات دست میزنی.اما یه چیز رو باید بفهمی اونم اینکه اینجا محل کار منه و من دوست ندارم بخاطر لوس بازیای تو تصورات اطرافیانم رو نسبت بخودم تغییر بدم.
    اون رفتار اردلان برام تازگی داشت برای همین هم بجای اینکه عصبانی بشم بیشتر بهت زده شده بودم.
    اردلان در حالیکه به سمت در میرفت گفت:پایین تو ماشین منتظرتم.
    با حرص گفتم:لازم نکرده من خودم میرم.
    یه دفعه با خشم بطرفم برگشت و گفت:یا مثل بچه آدم راه می افتی و دنبالم میای یا با پس گردنی که شده با خودم میبرمت چه ازم متنفر باشی چه نباشی باید بیای فهمیدی؟
    اونقدر خشمگین و عصبانی بود که احساس میکردم اگه بلند نشم واقعا تهدیدش رو عملی میکنه.هنوز نشسته بودم که با فریاد گفت:بلند میشی یا بیام؟
    انگار داشتم خواب میدیدم.اردلان سر من داد میکشید و منو تهدید میکرد آروم از پشت میز بلند شدم و دنبالش راه افتادم.انگار داشتم تو خواب راه میرفتم.توی سالن نگاهی به اطرافم کردم تا ببینم عکس العمل مانی و دکتر بعد از شنیدن اونهمه داد و فریادی که اردلان کرده بود چیه!اما هیچکس تو سالن نبود.اردلان جلو جلو میرفت و من بدون هیچ اراده ای دنبالش میرفتم.کارهای اردلان اونقدر برای من غیر منتظره بود که قدرت هر گونه تصمیم گیری رو ازم گرفته بود و بدون هیچ اعتراضی دنبالش میرفتم.سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.حتی رانندگی شم تغییر کرده بود.اردلان که همیشه با احتیاط و آهسته رانندگی میکرد اون روز با سرعت از بین ماشینا لایی میکشید و حرکت میکرد و من به حرفهایی که تو مطب دکتر زده بود فکر میکردم.اونقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم جلوی در خونه.اردلان از توی آینه نگاهم کرد اما چیزی نگفت.من بلافاصله از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم.بدون اینکه خداحافظی بکنم.اما انگار اونم قصد خداحافظی کردن نداشت چون بدون اینکه حتی به من نگاه کنه با سرعت از جلوی در خونه دور شد.اما من همچنان ایستاده بودم و به خسط غباری که د راثر حرکت سریع ماشین ایجاد شده بود نگاه میکردم....


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صل 8

    مادرم با صدای بلند از تو هال صدام زد و گفت:شیدا هنوز خوابی؟
    با اینکه تقریبا بیدار بودم اما اصلا دوست نداشتم از توی تخت خواب بیرون بیام.میدونستم الان پدرم تو هال منتظره تا بیدار بشم و همراهش بریم کلینیک دکتر.حتی تصور اینکه دوباره با اردلان روبرو بشم آزارم میداد.رفتارش کاملا تغییر کرده بود و کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که اردلان آدمی نیست که من میشناختم.اردلانی که من میشناختم کسی نبود که جلوی همه سرم داد بزنه و از اون بدتر تهدیدم کنه اگه بخاطر نسبت خونی مون نبود حاضر نبودم بعد از برخورد اون روز هرگز ببینمش.تو زندگی مون سر مسائل الکی با هم زیاد بحث و جدل کرده بودیم اما برخورد اون روزش لحن آمرانه کلامش واقعا توهین آمیز بود.طوری سر من فریاد کشیده بود که انگار صاحب اختیار منه.یا مالک من و این چیزی بود که اصلا نمیتونستم تحمل کنم.صحنه برخوردمون تو مطب دکتر مرتب جلویی چشمم بود و حتی برای یک لحظه هم نمیتونستم فراموشش کنم.برای همین تصمیم گرفته بودم که اون روز هر جوری شده از رفتن به مطب دکتر طفره بروم.تو فکر جور کردن یه بهونه بودم که شیوا بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد یه طورایی غافلگیرم کرد دیگه نمیتونستم خودمو به خواب بزنم.برای همین با حرص بلند شدم و گفتم:در زدن بلد نیستی؟
    اما شیوا بدون توجه به حرف من لبخندی زد و گفت:تو بیداری اون وقت جواب مامان رو نمیدی؟
    قیافه ای حق بجانب به خودم گرفتم و گفتم:نخیر خواب بودم اما جنابعالی همچین در رو باز کردید که از خواب پریدم.
    شیوا در حالیکه به سمت هال برمیگشت با بیتفاوتی گفت:حالا بیدار بودی یا خواب فرقی نمیکنه پاشو تلفن رو جواب بده.
    با تعجب گفتم:این وقت صبح!حالا کی هست؟
    تعجبم وقتی بیشتر شد که شیوا گفت:اردلان پشت خطه.
    هر چه رشته کرده بودم پنبه شد.باز هم منو تو عمل انجام شده گذاشته بود.حالا مجبور بودم جلوی مادر و پدرم بخاطر حفظ ظاهر هم که شده باهاش حرف بزنم.در حالیکه عصبانی بودم از تو اتاق خارج شدم و با غرغر گفتم:نمیشد بگید من خوابم؟
    پدرم لبخندی زد و گفت:اتفاقا ما گفتیم اما مثل اینکه کار مهمی باهات داره.
    گوشی تلفن را برداشتم و با لحنی سرد گفتم:بله؟
    اردلان از پشت گوشی گفت:حالت خوبه شیدا؟
    فهمیدم بخاطر برخورد اون روزش نگران شده که یک وقت حالم بد نشده باشه.آخه به قول خودش من یه مریض روانی بودم و نباید به هیچ وجه تحریک یا عصبی میشدم.
    با لحن بی تفاوتی بدون اینکه جواب سوالش رو بدم گفتم:کاری داشتی؟
    کمی مکث کرد و گفت:زنگ زدم بهت بگم دکتر از طرف دانشگاه برای برگزاری یه سمینار رفته شیراز تا هفته آینده هم برنمیگرده برای همین تا هفته آینده همه برنامه هاش رو کنسل کرده.
    انگار خدا همه چیز رو درست کرده بود.با اینکه خوشحال شده بودم اما سعی کردم موضوع رو بی اهمیت جلوه بدم.برای همین گفتم:همین!این رو به بابا هم میتونستی بگی دیگه احتیاجی نبود منو بیدار کنی.
    اردلان بدون توجه به حرف من گفت:آرزو هم باهات کار داره من خداحافظی میکنم.
    آرزو گوشی رو گرفت و بعد از سلام و اینجور چیزا گفت:شیدا زنگ زدم بهتون بگم آماده باشید که تا یه ساعت دیگه میایم دنبالتون.
    با تعجب گفتم:کجا به سلامتی؟
    -خرید عقد.
    واقعا جا خوردم با خنده گفتم:بهمین زودی!هنوز یه هفته هم...
    آرزو حرفم رو قطع کرد و گفت:چیکار کنم آرش عجله داره.
    بعد با خنده گفت:آخه میترسه یه وقت پشیمون بشم.
    لبخندی زدم و گفتم:خب مبارکتون باشه اما من ...
    آرزو با جیغ و فریاد گفت:دیگه آخه و اما نداره خودم شنیدم اردلان بهت گفت که امروز نمیخواد بری پیش دکتر بیخودم بهونه نیار.
    -باور کن بهونه نمیارم.حالم زیاد خوب نیست.
    آرزو با حرص گفت:شیدا خیلی لوسی!واقعا خوشت میاد هر دفعه واسه هر کاری یه ساعت التماست کنن من نمیدونم یا تا یه ساعت دیگه آماده میشی یا نه من نه تو الانم گوشی رو بده شیوا.
    میدونستم اگه قبول نکنم واقعا دلخور میشه.برای همین گفتم:باشه عروس خانم ناراحت نشو میام.
    آرزو با ذوق و شوق گفت:آهان!حالا شدی شیدای سابق شیوا کجاست؟اون دور و براست؟
    شیوا پشت میز مشغول خوردن صبحانه بود.صداش زدم و با آرزو خداحافظی کردم.شیوا در حالیکه آخرین لقمه اش را قورت میداد گوشی رو از دستم گرفت.مادرم لبخندی زد و گفت:شیدا اردلان چی کارت داشت؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی میخواست بگه دکتر تا اطلاع ثانوی رفته شیراز.آرزو هم ازم خواسته همراهشون برم برای خرید حلقه و اینجور چیزا.
    مادر هم نظر منو داشت چون بلافاصله گفت:بهمین زودی؟!
    منم همون حرف ارزو رو تکرار کردم و گفتم:آخه میترسن آرزو پشیمون بشه.
    پدرم زد زیر خنده و گفت:حالا دیر یا زود فرقی نمیکنه.انشالله که خوشبخت بشن.
    مادرم هم حرف پدرم رو تایید کرد و بعد گفت:شیدا مامان چی میخوری؟چایی برات بریزم؟
    در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:خودم میریزم شما چی؟
    مادر لبخندی زد و گفت:پس حالا که تا اونجا رفتی دو تا چای هم برای من و بابات بریز.
    چای رو ریختم و دوباره تو هال گشتم شیوا هم پشت میز نشسته بود.اما کاملا میشد فهمید که از موضوعی عصبانی و ناراحته.حدسم هم درست بود چون به محض اینکه پشت میز نشستم با شکوه گفت:آخه من چرا اینقدر بدشانسم؟
    لبخندی زدم و گفتم:چطور مگه؟
    با عصبانیت گفت:هیچی دیگه نیمتونم همراه شما برای خرید بیام.
    مادر استکان چای رو دست پدرم داد و گفت:خب چرا نمیتونی بری مادرجون؟
    -از شانس بدم امروز یه امتحان مهم دارم که نمیتونم هیچ جوری دو درش کنم.
    مادرم چشم و ابروش رو بهم نزدیک کرد و گفت:چی کارش کنی؟درش کنی یعنی چی؟!
    من و شیوا با هم زدیم زیر خنده.مادرم با دلخوری گفت:چیه؟خنده داره؟
    شیوا با خنده گفت:نه مامان جون فقط دو دره یعنی اینکه یه طوری از امتحان جیم بزنم.
    مادر ابروهاش رو بالا برد و پدرم گفت:علی میبینی دخترات چطوری سربسر من میذارن!
    پدرم در حالیکه لبخند میزد از پشت میز بلند شد و گفت:دست پرورده خودتونن خانم جان.
    من از حواس پرتی مادرم سوء استفاده کردم و استکان چای رو یک جا سرکشیدم و از پشت میز بلند شدم.اما مادرم زرنگتر از اون بود که من بتونم سرش کلاه بذارم چون به محض اینکه از پشت میز بلند شدم با اعتراض گفت:کجا دختر؟باز دیدی حواس من پرته چای رو خالی خالی سر کشیدی!آخه اینم شد صبحونه؟
    در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم برای اینکه مادرم دلخور نشه لبخندی زدم و گفتم:باور کنید آرزو خیلی سفارش کرده که زود حاضر بشم میترسم دیر بشه.
    و بلافاصله بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرم بشم پریدم تو اتاقم اما در تمام مدتی که آماده میشدم صدای مادر رو میشنیدم که داره نسبت به این موضوع اعتراض میکنه.بالاخره یه ربع بعد آماده روی کاناپه نشسته بودم و منتظر آرزو بودم.اما شیوا مرتب از این اتاق به اون اتاق میدوید و هر دقیقه سراغ یکی از وسایلشو از مادرم میگرفت.واقعا خنده دار شده بود چون برای هر تیکه از لباساش باید کلی این ور و اون ور میگشت.مادرم که دیگه واقعا کلافه شده بود از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت:چند دفعه بگم وسایلت رو سرجاش بذار که اینهمه دنبالش نگردی.
    شیوا در حالیکه یه لنگه جوراب زنونه رو تودستش کرده بود از تو اتاق بیرون اومد و گفت:باور کنید من آخرین بار جورابامو پشت همون مبلی گذاشتم که کنار شیداست.اما نمیدونم چرا هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم!
    مادرم سری تکون داد و گفت:خودت داری میگی پشت مبل.آخه اونجا جای جورابه دختر؟!
    شیوا با حرص به جورابی که توی دستش بود نگاه کرد و گفت:اه اینم که سوراخه.
    بعد با خواهش به من نگاه کرد.که بلافاصله منظورش رو فهمیدم.همیشه همونطور بود.وقتی همه خونه رو دنبال وسایلش میگشت آخر سر می اومد سراغ من و از من قرض میگرفت.لبخندی زدم و گفتم:تو کشو پایینی دو جفت جوراب است.
    شیوا با خوشحالی بطرف من پرید و گفت:قربونت برم الهی یادم باشه تلافی کنم.
    بعد بطرف اتاق من رفت.مادرم از تو چهارچوب در آشپزخونه نگاهم کرد و گفت:تو آماده ای شیدا؟
    سری تکان دادم و گفتم:خیلی وقته!
    مادرم لبخندی زد و دوباره بطرف آشپزخونه رفت.
    شیوا بالاخره در حالیکه یه جفت از جورابای منو پوشیده بود خوشحال و راضی از اتاق بیرون اومد و گفت:خوش بحالت شیدا کاش منم امروز امتحان نداشتم و باهاتون می اومدم.
    با بی تفاوتی گفتم:ولی من اصلا مشتاق نیستم.بیشتر ترجیح میدادم جای تو بودم.
    شیوا اخماشو تو هم کرد و گفت:خوبه خوبه خودتو لوس نکن مثلا داری میری خرید عروسی!یه وقت نری همه چیز رو بهشون زهر کنی ها!بالاغیرتا یه امروز اون سگرمه هاتو وا کن بذار به دلشون زهر نشه.
    کنارم روی کاناپه یه جفت جوراب لوله شده بود که برش داشتم و بطرفش پرت کردم و گفتم:روتو زیاد نکن!من بداخلاقم؟
    شیوا با خنده جوراب رو روی هوا گرفت و گفت:کم نه!
    بعد با خوشحالی جیغی کشید و گفت:آه این کجا بود؟دیدی گفتم همین جاها گذاشتمش.
    خواستم چیزی بگم که صدای زنگ بلند شد.شیوا بلافاصله مثل فنر پرید و گفت:خودم باز میکنم.
    بعد گوشی آیفون رو برداشت و چند لحظه بعد با هیجان گفت:آره بابا آماده س الان میان پایین.
    بعد با حسرت گفت:خوش بحالتون کاش منم میتونستم بیام!
    کیفمو از روی میز برداشتم و با صدای بلند گفتم:مامان من دارم میرم کاری ندارید؟
    مادرم دوباره از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت:نه عزیزم برو به سلامت.
    شیوا هنوز داشت پشت گوشی آیفون درددل میکرد.همون طور که حرف میزد براش دست تکان دادم و ازش خداحافظی کردم .دم در آرزو به محض اینکه منو دید با خوشحالی سلام کرد و به شیوا گفت:اگه کاری نداری فعلا خداحافظ.
    بعد با خوشحالی بطرفم اومد و گفت:شیدا جان خیلی خوشحالم که قبول کردی همراهمون بیای!
    آرش هم از ماشین پیاده شد و با هم سلام و احوالپرسی کردیم.آرش با ماشین خودش اومده بود اردلان هم با ماشین خودش.تنها چیزی که منو ناراحت میکرد حضور شهرام اونم تو ماشین اردلان بود به محض دیدن شهرام به آرزو نگاه کردم.
    آرزو آروم زیر گوشم گفت:اگه تو ماشین اردلان راحت نیستی بیا تو ماشین ما.
    با اینکه اصلا راغب نبودم همراه شهرام توی یه ماشین باشم اما خب تعارف آرزو رو هم نمیتونستم قبول کنم.برای همین لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:نه بابا راحتم.
    اردلان سرش رو از تو ماشین بیرون اورد و گفت:بچه ها تا میخواید اونجا وایستید و حرف بزنید؟سوار شید دیگه.
    آرزو لبخندی زد و گفت:خدا به دادمون برسه اردلان از الان صداش در اومده.چه طوری تا شب باید تحملش کنیم...خدا میدونه؟
    بعد زد زیر خنده بطرف ماشین ارش که یه پراید سفید بود رفت.منم ناچار بطرف ماشین اردلان رفتم و سوار شدم.شهرام به محض اینکه سوار شدم بطرفم برگشت و با لحن خاصی جواب سلامم روداد.اما اردلان به یه سلام کوتاه اکتفا کرد و حرکت کردیم.مسیر رو آرش انتخاب میکرد و ما فقط دنبال ماشین جلویی حرکت میکردیم.برعکس من و اردلان که انگار روزه سکوت گرفته بودیم شهرام مرتب حرف میزد و ضمن حرف زدن بطرف من برمیگشت و نظر من رو هم جویا میشد.دیگه با سوالای پی در پی اش کلافه ام کرده بود.از هر دری حرف میزد تا بالاخره رسید به کنکور و دانشگاه.وقتی صحبت به اینجا کشید بطرفم برگشت و گفت:شیدا خانم شما پشت کنکوری هستید؟
    اول جا خوردم اما بعد با حرص گفتم:نخیر من اصلا کنکور شرکت نکردم.
    با کنجکاوی گفت:چرا؟مگه شما بزرگتر از شیوا خانم نیستید؟اونطور که به خاطر دارم اون شب گفتند که دارن برای کنکور درس میخونن.
    -بله اما من کنکور شرکت نکردم.
    با سماجت تمام گفت:آخه چرا؟بهتون نمیخوره از اون بچه خنگا باشید.
    اونقدر عصبی شده بودم که میخواستم سرش داد بکشم و بگم مگه فضولی؟اصلا بتو چه که من نخواستم کنکور شرکت کنم.اما شهرام دست بردار نبود و چنان زل زده بود به من که انگار تا جوابش رو نمیشنید قصد نداشت روش رو از من برگردونه.
    چی میتونستم بگم؟میگفتم من درست روز کنکور روی تخت بیمارستان افتاده بودم؟هنوز تو فکر بودم که دوباره گفت:جواب ندادید
    و اینبار بجای من ماشین بود که با صدای ناهنجاری اعتراض خودش رو به سوالهای بی مورد شهرام اعلام کرد.اردلان ماشین رو متوقف کرد.من و شهرام یه دفعه با ترس به اردلان نگاه کردیم و قبل از اینکه من حرفی بزنم شهرام گفت:چی شد؟چرا اینطوری زدی رو ترمز.
    اردلان نگاه تندی به شهرام کرد و گفت:تقصیر آرش بود یه دفعه تغییر مسیر داد.
    شهرام پوزخندی زد و گفت:معلومه راننده نیستی ها وگرنه آدم برای یه تغییر مسیر دادن که اینطوری یه دفعه نمیزنه رو ترمز پسر.دل و روده مون اومد تو دهنمون.
    اردلان چپ چپ به شهرام نگاه کرد و گفت:آخه من عادت ندارم یکی بشینه کنار دستم و مرتب حرف بزنه.یعنی میدونی یه طورایی حواسم پرت میشه.
    شهرام که متوجه کنایه اردلان شده بود پوزخندی زد و گفت:آرش نذاشت ماشین خودم رو بیارم تا بهتون رانندگی یاد بدم.
    اردلان و شهرام با هم وارد بحث شده بودند و من یه نفس راحت کشیدم چون اونطوری لااقل حواس شهرام پرت میشد و سوالش رو فراموش میکرد.
    تا زمانی که به مقصد رسیدیم شهرام و اردلان سر اینکه رانندگی کی بهتره با هم بحث میکردند.حتی وقتی از ماشین هم پیاده شدیم بحثشون ادامه داشت.آرزو بازوی منو کشید و گفت:بابا تو چطوری این دو تا رو تحمل کردی؟
    لبخندی زدم و گفتم:چطور مگه؟
    آرزو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:آخه نمیدونی اگه اردلان رو ول کنی شهرام رو خفه میکنه.نمیدونم چرا اینقدر ازش بدش میاد!حالا خوبه دو سه بار بیشتر ندیدتش که میخواد سایه اش رو با تیز بزنه.امروز مگه می اومد..هی میگفت کار دارم و هزار جور ناز و نوز میکرد.اما تا فهمید که شهرام همراه ما میاد اصلا به طور کل کار و این چیزا رو فراموش کرد و زودتر از ما آماده تو ماشین نشست.الانم می بینیشون که...
    به عقب برگشتم و نگاهشون کردم هنوز هم داشتن با هم بحث میکردن تازه میفهمیدم چرا اردلان به اون زودی کوتاه اومده و انگار نه انگار که اونهمه دلخوری بینشون پیش اومده.مطمئن بودم که فقط بخاطر شهرام اومده تا حواسش به کاراش باشه آخه خوب میشناختمش میدونستم همیشه دوست داره مثل پدربزرگا نگران و مواظب همه باشه خصوصا من.
    ارش نگاهی بما کرد و گفت:خب خانما از کجا شروع کنیم؟
    آرزو لبخندی زیبا زد و گفت:من دوست دارم قبل از هر چیزی حلقه مون رو بخریم.
    آرش به یکی از پاساژها اشاره کرد و گفت:پس از اینطرف.
    بعد به شهرام و اردلان نگاه کرد و گفت:شهرام بس نمیکنی؟مثلا اومدیم خریدها!
    شهرام و اردلان ظاهرا کوتاه اومدند و ساکت شدند و خرید ما با حلقه شروع شد.آرزو اصلا قدرت انتخاب نداشت و مرتب ما رو از این مغازه به اون مغازه میکشوند تا بالاخره اردلان با بی حوصلگی گفت:اگه همینطور پیش بریم تا شبم نمیتونیم چیزی بخریم.
    آرزو با دلخوری گفت:چیکار کنم؟دلم میخواد بهترینش رو بخرم که یه وقت پشیمون نشم.
    آرش که بالاخره یه نفر رو پیدا کرده بود که حرف دلش رو بزنه گفت:چه فرقی میکنه؟همه مغازه ها مثل همه اند دیگه.
    آرزو لبخندی زد و گفت:باشه قول میدم تو طلا فروشی بعدی یه حلقه انتخاب کنم.
    اردلان سری تکان داد و گفت:خدا کنه ببینیم و تعریف کنیم.
    بعد وارد یه طلا فروشی دیگه شدیم.فروشنده پسرجوون و خوش برخوردی بود که به محض ورودمون به اردلان که قبل از همه وارد مغازه شده بود گفت:بله اقا امری داشتید؟
    اردلان از طرف آرزو گفت:بله اگه ممکنه میخواستیم حلقه هاتون رو ببینم.
    منم خودم رو نزدیک ویترین مغازه کردم و مشغول نگاه کردن شدم.آرزو و آرش هنوز تو نیومده بودند و داشتند از پشت ویترین بیرون سرویسای طلا رو نگاه میکردند.فروشنده قاب حلقه ها رو جلوی من گذاشت و گفت:بفرمایید خانم.
    بعد به اردلان که دورتر ایستاده بود نگاه کرد و گفت:آقا شما تشریف نمیارید جلوتر نگاه کنید؟
    با تعجب به فروشنده نگاه کردم و گفتم:فکر کنم اشتباه شده چون اونی که باید ببینه و بپسنده ما نیستیم.
    فروشنده سرتاپای من و اردلان رو برانداز کرد و گفت:یعنی عروس و داماد شما نیستید؟آخه خیلی بهم می...
    اردلان حرف فروشنده رو قطع کرد و گفت:عروس داماد بیرون هستند.
    بعد نگاهی به آرزو و آرش کرد و گفت:پس چرا نمیایید تو؟
    آرزو و آرش د رحالیکه بخاطر موضوعی میخندیدند وارد مغازه شدند.فروشنده نگاهی بهشون انداخت و با لبخند به اردلان گفت:پس شما عروس و داماد گذشته هستید درسته؟
    آرزو و آرش با تعجب بما نگاه کردند و گفتند موضوع چیه؟
    اردلان با حالتی عصبی گفت:نمیدونم چرا این آقا اینهمه اصرار دارند که یه طوری ما رو بهم پیوند بدن.
    بعد به فروشنده نگاه کرد و گفت:برای اینکه خیالتون راحت بشه عرض میکنم که این خانم دختر دایی بنده هستند و نسبت دیگه ای هم با من ندارند.
    لحن کلامش اونم جلوی آرش واقعا تحقیر آمیز بود!طوری با عصبانیت حرف میزد انگار از اینکه حتی بخواد تصور کنه که من همسرش هستم متنفره.
    فروشنده با خجالت گفت:از اینکه ناراحت شدید متاسفم.
    بعد قاب حلقه ها رو جلوی آرزو گذاشت تا ببینه.
    اردلان از داخل مغازه خارج شد و بیرون رفت.اونقدر احساس بدی داشتم که خدا میدونه احساس حقارت و کوچیک شدن!اردلان اونقدر از اینکه فروشنده منو همسرش قلمداد کرده بود عصبی شده بود که حتی نمیتونست عصبانتیش رو کنترل کنه.یعنی من اونقدر حقیر شده بودم که حتی تصور این موضوع هم برای اردلان تا اون حد سخت بود؟!احساس میکردم دستی داره با تمام نیرو قلبم رو از جا میکنه.اونقدر تو عالم خودم بودم که اصلا متوجه اطرافم نبودم.با صدای آرزو که داشت صدام میزد به خودم اومدم و گفتم:چیه؟کاری داشتی؟
    آرزو با نگرانی نگاهم کرد و گفت:حالت خوب نیست شیدا؟
    با زود لبخند زدم و گفتم:نه حالم خوبه چطور مگه؟
    آرزو هم لبخندی زد و گفت:پس اگه حالت خوبه بگو ببینم بنظرت از این حلقه ها کدومشون قشنگتره؟
    من نگاهی به حلقه ها کردم یکیشون رو انتخاب کردم.آرزو هم همون رو خرید و بالاخره از مغازه خارج شدیم.اما نه اردلان بود نه شهرام.ارزو نگاهی به دور و بر کرد و گفت:پس این دو تا کجا رفتند؟
    آرش گفت:شهرام که از وقتی ما رفتیم تو مغازه غیبش زد ولی اردلان تا همین چند دقیقه پیش اینجا بود.

    user online report post thanks


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ارزو با نگرانی گفت:حالا چیکار کنیم؟
    بعد به من نگاه کرد و گفت:شیدا اردلان بتو نگفت که کجا میره؟
    خواستم جواب منفی بدم که یکهو شهرام از پشت سرم گفت:بالاخره حلقه رو خریدید یا نه؟
    یک دفعه به عقب برگشتم و چپ چپ به شهرام نگاه کردم.انگار این پسره عادت داشت که همیشه یهو پشت سر آدم سبز بشه.اما قبل از اینکه من چیزی بگم آرش گفت:کجا رفته بودی؟
    شهرام لبخندی به من زد و بعد گفت:من دیدم شما که به فکر نهار نیستید برای همین خودم مجبورم به فکر باشم.رفتم ببینم این دور و برا یه رستوران خوب پیدا میشه یا نه و از شانستون یه دونه شیکش رو هم پیدا کردم یه میز پنج نفره هم رزرو کردم.
    آرش لبخندی زد و گفت:واقعا دستتون درد نکنه.کاملا به موقع بود.اما الان فقط یه مشکل داریم اونم اینه که نمیدونیم اردلان کجا رفته.
    شهرام گفت:همین؟اگه مشکلتون اردلانه که باید بگم بیرون پاساژ ایستاده بود الانم تا منو دید گفت به شما بگم که دنبالش نگردید.
    آرزو با حرص یواش طوری که فقط من بشنوم گفت:میبینی تو رو خدا این اردلان فقط بلده آبروی آدم رو ببره.میدونستم اردلان از حضور من به ستوه اومده وداره به زور همه چیز رو تحمل میکنه.این موضوع واقعا ناراحتم میکرد اما نباید بروی خودم می آوردم.بالاخره همه با هم از پاساژ بیرون رفتیم.حق با شهرام بود اردلان دم در پاساژ ایستاده بود تا ما رو دید لبخندی زد و گفت:حلقه رو خریدید؟
    آرزو بلافاصله گفت:چرا وسط کار گذاشتی رفتی بیرون؟
    اردلان دستی تو موهاش کشید و گفت:راستش حالم زیاد خوب نبود.اومدم بیرون یه کم هوا عوض کنم شاید حالم بهتر بشه.
    آرش گفت:حالا حالتون بهتر شده؟
    قبل از اینکه اردلان چیزی بگه شهرام با کلافه گی گفت:بابا بیایین بریم دیگه چرا اینقدر سیم جین میکنید؟روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره.
    برای اولین بار بود که دیدم اردلان با شهرام موافقه.آرش نگاهی به اطراف خیابون کرد و گفت:خب حالا از کدوم طرف باید بریم.
    شهرام گفت:بنظرم با ماشین بریم بهتره آخه چند تا خیابون اونطرفتره.
    آرش با تعجب گفت:چند تا خیابون اونطرفتر!مگه همین دور و بر رستوران پیدا نمیشد.
    شهرام در حالیکه بطرف ماشینا میرفت گفت:چرا ولی اون یه چیز دیگه اس به جای اینکه اینقدر غر بزنی راه بیفت دیگه.
    آرش سری تکان داد و گفت:از دست این شهرام!
    بعد بما نگاه کرد و گفت:بریم بچه ها.
    اردلان آرزو رو کنار کشیده بود و خیلی آروم باهاش حرف میزد یه چند دقیقه ای منو آرش رو معطل کردند تا بالاخره آرزو لبخندی زد و گفت:باشه بابا فهمیدم دیگه.
    بعد به آرش نگاه کرد و گفت:خب حالا از کدوم طرف باید بریم.
    آرش به سمت ماشینا اشاره کرد و گفت:بریم سوار ماشین بشیم.
    اردلان بلافاصله گفت:پس زودتر بریم دیگه.
    خواستم بطرف ماشین برم که آرزو دستم رو طرف کشید و گفت:تو کجا؟
    با تعجب گفت:برم سوار ماشین بشم دیگه.
    لبخندی زد و گفت:اونو که میدونم ولی بیا بریم سوار ماشین ما بشو
    نگاهی به آرش کردم و گفتم:آخه...
    بجای آرزو آرش گفت:آخه نداره خوشتون میاد بشینید پای بحثای اون دوتا؟
    حق با آرش بود.برای همین لبخندی زدم و گفتم:پس اگه مزاحمتون نیستم با شما میام.
    آرش سر بزیر انداخت و گفت:خواهش میکنم چه مزاحمتی!
    بعد آرزو دستم رو گرفت ودر حالیکه بطرف ماشین میکشوند گفت:بیا بریم دیگه چقدر تعارف میکنی.
    خوب میدونستم این قضیه از کجا آب میخوره.از پچ پچایی که اردلان زیر گوش آرزو کرده بود همه چیز رو فهمیده بودم.البته مطمئن بودم اردلان بیشتر نگران خودشه تا من.شاید بیشتر از اون میترسید که شهرام حرفی بزنه و من حالم بد بشه و همه بفهمند که دختر دایی اش مریضه.اما هدفش هر چی بود اینبار برای اینکه منو از هم صحبتی با شهرام نجات داده بود خوشحال بودم.
    چند دقیقه بعد هر سه سوار ماشین شدیم.آرش دستش رو از شیشه ماشین بیرون برد و به اردلان اشاره کرد که اول اونا راه بیفتن.بعد از توی آینه نگاهی بمن کرد و گفت:حالا ببینیم این رستورانه اینقدر شهرام تعریف میکنه ارزش داره یا نه!
    ماشین اردلان از جلومون رد شد.آرش هم بلافاصله حرکت کرد.رستورانی که شهرام انتخاب کرده بود اونقدرها هم نزدیک نبود.خصوصا با ترافیکی که خیابونا داشتند.حدودا یک ربع طول کشید تا برسیم جلوی رستوران.آرش نگاهی به اطراف کرد و گفت:اینجا که توقف ممنوعه پس ماشین رو کجا پارک کنیم؟
    آرزو لبخندی زد و گفت:نکنه این داداش جون شما ما رو سرکار گذاشته؟
    آرش که کمی عصبی شده بود با کلافه گی گفت:از اولم میدونستم با طناب شهرام نباید برم تو چاه.
    اردلان کنار خیابون توفقی کوتاه کرد تا آرش بهش برسه.آرش هم ماشین درست کنار ماشین اردلان نگه داشت و گفت:آقا شهرام اینجاست اون جای دنجی که برامون پیدا کردید؟
    شهرام در حالیکه سعی میکرد از پشت سر اردلان تو ماشین ما رو ببینه گفت:حالا مگه اشکالی داره؟
    -روتو برم پسر همه رو سرکار گذاشتی تازه داری میگی مگه چه اشکالی داره؟
    اردلان میونه حرف رو گرفت و گفت:حالا بجای دعوا کردن زودتر بگید چه کار کنیم؟چون اگه چند دقیقه دیگه اینجا بایستیم افسر جریمه مون میکنه.
    شهرام خیلی خونسرد گفت:کاری نداره که ما اینجا پیاده میشیم میریم تو شما هم برید یه جای پارک پیدا کنید.
    آرش با شرمندگی به آرزو نگاه کرد و گفت:از نظر شما اشکالی نداره؟
    آرزو لبخندی زد و گفت:نه بابا چه اشکالی داره!بعد درحالیکه در سمت خودش رو باز میکرد بمن نگاه کرد و گفت:شیدا نمیای پایین؟
    آرش از توی آینه بمن نگاه کرد و گفت:ببخشید شیدا خانم.
    لبخندی زدم و گفتم:خواهش میکنم اتفاقی نیفتاده که!
    بعد در ماشین رو باز کردم و به آرزو ملحق شدم.شهرام هم از ماشین اردلان پیاده شد و سه تایی به سمت رستوران رفتیم.رستوران همونطور که شهرام تعریف کرده بود واقعا شیک و زیبا بود!یه محیط دنج و شاعرانه.پسر جوونی گوشه رستوران نشسته بود و گیتار میزد.میزی هم که شهرام رزرو کرده بود درست همون جا قرار داشت.شهرام با ذوق و شوق خاصی بما نگاه کرد و گفت:نظرتون چیه؟
    آرزو به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا قشنگه!
    شهرام با خوشحالی یه صندلی برای آرزو عقب کشید و گفت:پس حالا که مقبول افتاد لطفا بنشینید.
    اما آرزو مکثی کرد و گفت:اول برم دستامو بشورم بعد.
    شهرام لبخندی زد و دستشویی رو به آرزو نشان داد.من پشت میز نشستم و شروع کردم به برانداز کردن اطراف.میزمون واقعا تو بهترین نقطه قرار داشت.سمت راستمون یه آب نمای دکوری قرار داشت که واقعا زیبا بود.صدای شرشر اب با صدای موسیقی ترکیب شده بود و هم نوایی قشنگی رو ایجاد کرده بود.من محو تماشای اطراف بودم که یک دفعه شهرام گفت:شیدا خانم.
    یه دفعه از عالم خودم بیرون اومدم تازه اونموقع متوجه شدم که من و شهرام تنها موندیم.کمی روی صندلی جابجا شدم و گفتم:بله.
    با کمال تعجب متوجه شدم که بر خلاف همیشه که موقع حرف زدن زل میزد توی چشمای آدم اینبار سرش رو انداخته پایین و از نگاه کردن به من خودداری میکنه همونطور که به دستاش نگاه میکرد گفت:راستش نمیدونم چطور باید این موضوع رو مطرح کنم؟یا اصلا مطرح کردنش اونم اینجا و اینطوری درست هست یا نه.
    با تعجب گفتم:کدوم موضوع؟
    سرش رو یه لحظه بالا آورد و گفت:تو رو خدا در مورد من فکرای بدی نکنید من کلی از صبح تا حالا با خودم کلنجار رفتم که چطور به شما بگم ...بگم...
    با کنجکاوی گفتم:بگید چی؟
    دوباره سرشو پایین انداخت و گفت:اصلا فکر نمیکردم یه روز موقعی که میخوام به دختر مورد علاقه ام پیشنهاد ازدواج بدم اینطور دست و پام رو گم کنم و هول بشم.
    صداشو شنیدم ولی برای چند لحظه مثل بهت زده ها فقط نگاهش میکردم.اصلا انتظار شنیدن این حرفو نداشتم برای همین فقط گفتم:شوخی میکنید؟!
    و لبخند زدم اما برعکس تصور من انگار موضوع برای شهرام خیلی جدی بود چون با چهره ای که ناراحتی کاملا ازش مشهود بود گفت:پیشنهاد ازدواج دادن از نظر شما خنده دار و مسخره اس؟
    لبخند از روی لبانم محو شد.انگار واقعا قضیه جدی بود.برای همین گفتم:پیشنهاد ازدواج اگه معقول باشه به هیچ وجه خنده دار نیست.
    شهرام با دلخوری گفت:شما چطور تشخیص دادید که این پیشنهاد معقول نیست؟
    -از اونجا که هیچکس نمیتونه فقط به فاصله یه صبح تا ظهر در مورد موضوع به این مهمی تصمیم گیری کنه.
    با لحن حق بجانبی گفت:من یه هفته اس که دارم به این موضوع فکر میکنم نه یه صبح تا ظهر.
    لبخندی زدم و گفتم:توفیری با هم ندارن.چه یه هفته چه یه صبح تا ظهر.
    به یه نقطه خیره شد و گفت:شاید از نظر شما اینطور باشه ولی این یه هفته برای من مثل یه سال گذشته.
    بعد بمن خیره شد انگار از چشام فهمید که نمیتونم به حرفاش اعتماد کنم.چون لبخند کمرنگی زد و گفت:به شما حق میدم که حرفام رو باور نکنید.اما من از وقتی که شما رو دیدم احساس میکنم که خدا اینطور خواسته که شما سر راه من قرار بگیرید.میدونید...شما همون دختری هستید که من همیشه تو ذهنم بعنوان همسر ایده آلم تصور میکردم و در این مورد کاملا مطمئنم.البته انتظار ندارم شما بلافاصله بمن جواب بدید شما میتونید تا هر وقت که دوست دارید فکر کنید.
    لبخندی زدم و گفتم:شما چطور میتونید تا این حد مطمئن باشید در حالیکه خیلی منو نمیشناسید و باروحیات و اخلاق من آشنا نیستید.یعنی میتونم بگم اصلا منو نمیشناسید.شاید فقط ظاهر من با تصورات شما سازگار باشه اما خودم کاملا با اون چیزی که شما تصور میکنید متفاوت باشم.
    تصور کردم که شاید شهرام با شنیدن اون حرفا تلنگری بخوره و به خودش بیاد و یه جوری اون بحث خاتمه پیدا کنه اما بر خلاف تصور من لبخندی زد و گفت:بنظر من شخصیت هر کسی رو میشه تو چشماش خوند.چشمای آدما به هیچکس دروغ نمیگن.
    با لحن نیش داری گفتم:اگه بهتون بگم من از آدمهایی که اونقدر آدم نگاه میکنند تا بتونند شخصیتش رو بخونند خوشم نمیاد چی میگید؟
    با حاضر جوابی گفت:تقصیر اون نگاهها نیست تقصیر اون چشماست که مثل آهن ربا آدم رو جذب میکنه.
    آرزو واقعا دیر کرده بود و منو تو وضعیت بدی قرار داده بود.هر چه میگفتم یه جواب از توی آستینش در می آورد و بهم تحویل میداد برای اینکه به اون بحث خاتمه بدم گفتم:اما بنظر من هیچکدوم از دلایل شما منطقی و قابل قبول نیست.
    -شما بذارید به حساب یه نگاه و عاشق شدن.آدم عاشقم که منطق و دلیل نمیخواد میخواد؟!
    دیگه حرفی برای گفتن نداشتم چی میگفتم؟میگفتم این حرفا همه دروغه در حالیکه خودم با همه وجود حسشون کرده بودم؟میگفتم آدم نمیتونه با یه نگاه عاشق بشه در حالیکه خودم با یه نگاه عاشق شده بودم؟کدوم منطق تونسته بود دلیلی برای عشق من بیاره که حالا بتونه شهرام رو توجیه کنه.
    صدای شاد آرزو منو از فکر بیرون آورد.آرزو در حالیکه لبخند میزد گفت:پس شهرام کو؟
    با تعجب بجای خالی شهرام نگاه کردم و گفتم:نمیدونم تا همین الان که اینجا بود.
    آرزو پشت صندلی نشست و گفت:آرش اینا خیلی دیر کردن!
    هنوز حرفش رو تایید نکرده بودم که سر و کله آرش و اردلان پیدا شد همزمان با اونا شهرام هم اومد همین که پشت میز نشستند آرش چیزی در گوش شهرام زمزمه کرد.آرزو با کنجکاوی گفت:چی گفتی آرش؟
    بجای آرش شهرام گفت:هیچی میگه دیگه خونم حلال شده.
    از این حرف همه زدیم زیر خنده اردلان گفت:واقعا هم راست میگه میدونید ماشین رو کجا پارک کردیم؟درست همون جای قبلیمون.
    آرش منو رو گرفت و غذا رو سفارش دادیم.اما من در تمام مدت مرتب شهرام رو زیر نظر داشتم.خیلی دستپاچه و نگرانب ود و جز من هیچکس علتش رو نمیدونست.حتی دیگه تو بحثا هم شرکت نمیکرد و ساکت شده بود.آرش ازش خواست که نمکدون رو بهش بده چیزی که جالب بود این بود که دستای شهرام موقع دادن نمکدون به آرش میلرزید و من تنها کسی نبودم که متوجه این موضوع شدم چون آرش بلافاصله گفت:چیه؟چرا دست و پات میلرزه؟
    شهرام نگاهی به من انداخت و زیر لب چیزی گفت که من متوجه نشدم.اما میتونستم دلیلش رو بخوبی حدس بزنم.اون احساسی بود که خودم تجربه کرده بودم.لرزش دستای شهرام...حال و هوایی که داشت...اضطرابش...همه و همه برای من آشنا بود.من تمام اون حالتها رو با گوشت و خونم احساس کرده بودم.جالب بود که حتی توی اون وضعیت هم نمیتونستم کیوان رو فراموش کنم.آخ که چقدر آرزو داشتم اون حرفارو از زبون کیوان میشنیدم.چقدر حسرت شنیدن اون کلمات رو شبانه روز با خودم حمل کرده بودم!من اضطراب و شور و شوق شهرام رو میدیدم اما هیچ جوابی برای اونها نداشتم.من مدتها بود که تو قمار زندگی قلبم رو به عشق دیگه ای باخته بودم.قلب من فقط یک فاتح داشت و من نمیتونستم با کس دیگه ای قسمتش کنم.کیوان تنها عشق من بود تنها عشقم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 9
    حدود ساعت ده و نیم بود که بلاخره خریدمون تموم شد.وسایل مربوط به آرزو رو توی ماشین اردلان گذاشتیم و از هم دیگه خداحافظی کردیم.اما قبل از اینکه از هم جدا بشیم شهرام طوری که دیگران متوجه نشن خودش رو بمن نزدیک کرد و گفت:من منتظر جواب شما هستم.
    انگار قضیه از نظر اون واقعا جدی بود!حتی موقعی که سوار ماشین شده بودم هم نمیتونستم موضوع رو فراموش کنم.یه جورایی دلم بحالش سوخت.شاید چون خودم طعم تلخ شکست رو چشیده بودم.اما حس ترحم تنها حسی بود که نسبت به شهرام داشتم همین و بس.
    میدونستم برای اینکه بخوان منو برسونن باید مسیر زیادی رو دور بزنن.برای همین آرزو رو مخاطب قرار دادم و گفتم:اگه منو جلوی یه آژانس پیاده کنید خودم تا خونه میرم.دیگه لازم نیست اینهمه راه رو برید و برگردید.
    قبل از اینکه که آرزو چیزی بگه اردلان از توی آینه نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:مثل اینکه تو به آژانس خیلی علاقه داری اینطور نیست؟!
    بلافاصله گفتم:مثل اینکه تو هم به خوش خدمتی خیلی علاقه داری!ببینم یچگی هات آرزو داشتی راننده تاکسی بشی؟
    با اینکه آرزو به جر و بحثای من و اردلان عادت داشت اما انگار لحن کلام من بیش از حد تلخ و عصبی بودم چون حتی اونم تعجب کرده بود.
    انتظار داشتم اردلان هم دیگه به بحث ادامه نده.اما اردلان با کسی که من قبلا میشناختم خیلی فرق کرده بود.همونطور که من تغییر کرده بودم.اگه همین حرف رو چند وقت پیش بهش میزدم حداقل تا دو سه هفته با من سرسنگین بود و حرف نمیزد.اما اون شب بر خلاف انتظارم خیلی خونسرد و آروم گفت:بهر حال امشب مهمون ما هستی.
    با این کارش بیشتر حرصم رو در آورد برای همین با لحن بدی گفتم:لازم نکرده من میرم خونه.
    -اما من به دایی گفتم که شب میای پیش ما.
    دلم میخواست داد بزنم و بگم آخه بتو چه که اینقدر برای من تعیین تکلیف میکنی که آرزو گفت:تو رو خدا شیدا نکنه دوست نداری بیای خونه ما؟
    نمیخواستم روز خوب آرزو رو با بحث با اردلان خراب کنم.برای همین موقتا آتش بس رو اعلام کردم و گفتم:حالا که جلو جلو همه چیزو برنامه ریزی کردین باشه.
    لبخند پیروزمندانه ای رو روی لبهای اردلان دیدم اما بخاطر ارزو فقط به یه لبخند اکتفا کردم.اردلان یه کاست داخل پخش گذاشت و بعد از چند دقیقه آهنگ کاروان بنان تمام فضای اتوموبیل را پر کرد.آخ که من چقدر عاشق این آهنگ بودم.همیشه وقتی کلافه و هیجان زده میشدم تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همیشه با شنیدن اون آهنگ بی اختیار چهره کیوان جلوی چشمام مجسم میشد.اما اینبار نمیدونم چرا فکر شهرام نمیذاشت که به چیز دیگه ای فکر کنم.از ته دل ارزو میکردم که حرفاش فقط از روی یه احساس زودگذر بوده باشه.مثل یه جرقه یه شراره که عمرش کوتاهه امیدوارم بودم درست به همون سرعت که این احساس در قلبش جوونه زده از بین بره و همه چیز تموم بشه.تو عالم خودم بودم که یک دفعه اردلان بدون مقدمه گفت:شهرام چی بهت گفت؟
    مثل برق گرفته ها خشکم زد.واقعا اردلان یه غیبگو بود!همیشه قبل از اینکه حرفی بزنم حرفم رو میخوند.انگار میتونست فکر آدمارو بخونه.نمیخواستم چیزی متوجه بشه برای همین با اینکه برام خیلی سخت بود اما سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم.برای همین با بیتفاوتی گفتم:شهرام!مگه قرار بود چیزی به من بگه؟
    اردلان از توی آینه چند ثانیه نگاهم کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد.همون قدر که اون منو میشناخت و میتونست فکرم رو بخونه منم اونو میشناختم و میتونستم همه حرفاشو از پشت یه لبخند ساده درک کنم.خوب میدونستم لبخندش به معنای اینه که حرفم رو باور نکرده.اما ترجیح دادم سکوت کنم.دلم نمیخواست ماجرا ادامه پیدا کند.اما انگار اردلان دوست داشت موضوع رو ادامه بده برای همین گفت:مزاحمت که نشده شیدا؟
    انگار از شنیدن این جمله آتش گرفتم تمام صورتم یکهو داغ و بر افروخته شد.اردلان دیگه واقعا همه چیز رو از حدش گذرونده بود.از اینکه چنین چیزی رو پیش خودش تصور کرده بود به حد انفجار رسیده بودم و میخواستم یه جوری حرفش رو تلافی کنم.برای همین با صدای بلند گفتم:حتی اگر اینطورم باشه فکر نمیکنم بتو مربوط باشه!تو نه پدر منی نه برادرم.بیخودم برای من ادای این آقا بالاسرا رو در نیار.
    خودم هم باورم نمیشد که دارم اونطوری با اردلان حرف میزنم.اما این من بودم همون شیدای آروم و محجوب که داشتم مثل دخترای هرزه فریاد میکشیدم و به اون توهین میکردم.آرزو مات و بهت زده فقط نگاهم میکرد اما اردلان باز هم آروم بود.انگار نه انگار!طوری رفتار میکرد انگار همه چیز داره روال عادی خودش رو طی میکنه و از قبل انتظار شنیدن اون جملات رو از من داشته.خیلی خونسرد و راحت گفت:چرا عصبانی میشی شیدا؟من فقط میخواستم بگم اگه دیدی داره برات مزاحمت ایجاد میکنه کافیه بمن بگی تا سرجاش بنشونمش.
    میدونستم که اردلان از شهرام خوشش نمیاد.این رو با تک تک حرکاتش کاملا نشون میداد.نمیدونم چرا یک ان تصمیم گرفتم قضیه رو بهش بگم.شاید بخاطر اینکه میدونستم از شهرام خوشش نمیاد میخواستم یه جوری حرصش رو دربیارم.برای همین در حالیکه سعی میکردم خودم رو خونسرد و بی تفاوت نشون بدم لبخند مصنوعی زدم و گفتم:حالا که خیلی دوست داری بدونی بهم چی گفته بهت میگم...بهم پیشنهاد ازدواج داد.
    هنوز هم اون صحنه رو یادم میاد.اردلان یک دفعه فرمونو پیچوند و ماشین به سمت راست خیابون منحرف شد.طوری که از ترس زبونم بند اومده بود.اگه به موقع ترمز نزده بود یک راست وارد پنجره یه مغازه میشدیم.درست تو فاصله های میلیمتری ماشین متوقف شد.اردلان اونقدر با شدت ترمز زده بود که از لاستیکها دود بلند میشد.شاید اگه آرزو کمربندش رو نبسته بود از تو شیشه ماشین به بیرون پرتاب میشد.اما همه اون التهاب و ترس و هیجان جای خودش رو به یک سکوت داد.باورم نمیشد که هنوز زنده باشیم.آرزو که از ترس گریه میکرد با صدایی لرزان و خفه گفت:دیوونه چیکار میکنی؟نزدیک بود به کشتن بدیمون.
    اما اردلان انگار حرفهای آرزو رو اصلا نشنید.در حالیکه دونه های درشت عرق روی صورتش نشسته بود به سمت من برگشت و گفت:غلط کرده که خواستگاری کرده پسره احمق!
    خدای من!یعنی اونهمه عصبانیت فقط بخاطر شهرام بود.هیجوقت تو عمرم ندیده بودم که اردلان به کسی توهین کنه اما انگار از شهرام دل خیلی پری داشت!باورم نمیشد که فقط بخاطر شهرام ما رو تا مرز کشته شدن کشونده باشه.نمیدونستم در برابر اونهمه عصبانیت چیکار بکنم؟میتونم بگم واقعا ترسیده بودم و دست و پاهامو گم کرده بودم!بجای من اینبار آرزو با اعتراض گفت:اردلان تو دیگه شورشو در آوردی!چیزی نمونده بود که هر سه تامون بمیریم.
    اردلان با عصبانیتی که کمتر ازش دیده بودم با مشت روی فرمون کوبید و گفت:بدرک که میمردیم.جواب منو بده شیدا...چی بهت گفت؟
    طوری منو بازخواست میکرد که انگار پدرمه شاید اگه تو یک وضعیت عادی بودیم هیچوقت جوابی بهش نمیدادم.ولی اون شب درست مثل یه دختر بچه که داره به پدرش جواب پس میده ترسیده بودم و با من و من گفتم:گفتم که ازم خواستگاری کرد البته فکر نمیکنم قضیه زیاد هم جدی باشه!
    اردلان پاش رو روی پدال گاز گذاشت و با چرخش ماهرانه ماشین رو کاملا صاف کرد و حرکت کرد.فکر کردم قضیه تموم شده اما اونطور نبود.چون در حالیکه رانندگی میکرد با نفرتی خاص گفت:نشونش میدم!مگه دستم بهش نرسه کاری میکنم که دیگه از غلطا نکنه.
    من و آرزو هاج و واج همدیگه رو نگاه میکردیم.هیچ کدوممون نمیدونستیم چرا تا اون حد عصبانی شده.من که کاملا خودم رو باخته بودم.اما انگار آرزو زیاد هم غافلگیر نشده بود.چون با اینکه میدونست اردلان تا چه عصبانیه با خنده گفت:مگه چه اشکالی داره...گناه که نکرده؟
    اردلان چنان چپ چپ به آرزو نگاه کرد که من ترسیدم.بعد در حالیکه پوزخند میزد گفت:گناه که نکرده.مگه شیدا بی کس و کاره!اصلا از اولشم میدونستم که همه اون سیاه بازی ها رو در آورده که ماهارو سرکار بذاره.
    بعد در حالیکه سعی میکرد ادای شهرام رو در بیاره گفت:یه رستوران دنج پیدا کردم...پسره...
    آرزو بی خیال از عصبانیت اردلان گفت:خب طفلک خواسته اول نظر خود شیدا بو بدونه بعد از طریق خانواده اش اقدام کنه مگه شیدا؟
    منکه کم کم بخودم می اومدم لبخندی زدم و گفتم:درسته!دقیقا همینکارو میخواست بکنه البته منم نظرم رو بهش گفتم.
    آرزو با ذوق و شوق خاصی گفت:جون من چی بهش گفتی؟لابد بهش گفتی که باید بیشتر فکر کنی آره؟
    از اینکه آرزو اونقدر ساده بود لبخندی زدم و گفتم:نه!بهش گفتم که اصلا فکرش رو نکنه چون من قصد ازدواج ندارم نه تنها با اون بلکه با هیچ آدم دیگه ای هم ازدواج نمیکنم.
    برعکس اردلان که برای چند ثانیه لبخند رضایت آمیزی صورتش را پوشوند آرزو با دلخوری گفت:آخه چرا شیدا؟باور کن شهرام پسر خوبیه فکرش رو بکن...من و تو با هم جاری میشیم!
    اردلان بجای من گفت:لازم نکرده برای یه نفر دیگه تصمیم بگیری.همون تو رو هم که به این خونواده دادیم پشیمونیم بعدشم میشه بگید شما از کی تا حالا فهمیدید که شهرام خان پسر خوبیه؟
    آرزو با حرص به اردلان نگاه کرد و گفت:من برای دیگران تصمیم گیری میکنم ی جنابعالی؟
    بعد پوزخندی زد و گفت:البته شما دیگه کارت از این حرفا گذشته شما برای دیگران تعیین تکلیف میکنید نه تصمیم گیری!
    اردلان که دید آرزو در مقابلش جبهه گیری کرده گفت:اصلا میدونی چیه؟من کلا با این ازدواج موافق نیستم.همین امشب هم میرم به مامان اینا میگم که اینا وصله تن ما نیستن.
    دلم میخواست آرزو در مقابلش کوتاه نیاد و یه جواب دندون شکن بهش بده.اما بر خلاف انتظارم آرزو طوری خودشو باخت که چیزی نمونده بود به گریه بیفته انگار مخالفت اردلان یعنی پایان همه چیز فقط با بغض و گریه گفت:تو خیلی بدجنسی اردلان خیلی!
    وقتی از توی اینه به اردلان که داشت به افتخار لبخند میزد نگاه کردم خیلی حرصم در اومد.دلم میخواست یه کاری کنم که دیگه نتونه اون لبخند مسخره رو بزنه.برای همین در حالیکه خیلی سعی میکردم خودمو جدی و مصمم نشون بدم دست آرزو رو توی دستم گرفتم و گفتم:آرزو من تاحالا به این بعد قضیه که ما دو تا با هم جاری میشیم فکر نکرده بودم فکرش رو بکن چقدر جالب میشه!
    آرزو ذوق زده نگاهم کرد و گفت:راست میگی شیدا؟پس از بیخ و بن هم با قضیه مخالف نیستی نه؟
    -خب راستش رو بخوای نه.بنظر منم شهرام پسر بدی نیست.
    انگشت آرزو رو میفشردم که متوجه اش کنم قصدم از گفتن اون حرفا فقط اذیت کردن اردلانه.اما انگار آرزو همه حرفای منو جدی میگرفت و اصلا متوجه علامتهای من نمیشد.اردلان هنوز هم داشت لبخند میزد.خنگ بازی آرزو واقعا حرصم رو در آورده بود ارزو با خوشحالی گفت:وای خدای من!فکرش رو بکن شایدم اصلا یه جشن عروسی بگیریم برای هر دومون.
    حتی تصور چنین موضوعی هم منو ناراحت میکرد.خواستم یه جوری موضوع صحبتمون عوض بشه برای همین گفتم:حالا تا چی پیش بیاد فعلا دیگه حرفش رو نزن.
    انگار بجای آرزو این اردلان بود که متوجه هدف من از گفتن اون حرفا شده بود چون اردلانی که تا دقیقه پیش نزدیک بود فقط بخاطر پیشنهاد شهرام هر سه تامونو به کشتن بده اینبار خیلی خونسرد و آروم فقط لبخند میزد و هر چند وقت یکبار از توی آینه نگاه معنی داری به من میکرد که منظورش رو خوب میفهمیدم.میخواست با زبون بی زبونی بمن بگه بچه تر از اونی هستم که بتونم اونو فریب بدم.موضوعی بود که من نمیتونستم انکارش کنم و اونم اینکه اردلان بدنیا اومده بود تا روانپزشک بشه.آدمی که حتی با نگاه ادما تا آخر حرفشون رو میخوند.
    اونقدر خسته بودیم که به محض رسیدن بخونه تصمیم گرفتیم بخوابیم.البته تا خریدارو به عمه نشون دادیم یه دو سه ساعتی گذشت و بالاخره حدود ساعت 1 بود که مثل همیشه یه تشک بزرگ کنار تخت آرزو پهن کردیم و دوتایی روش دراز کشیدیم با اینکه خیلی خسته بودم اما فکر و خیال نمیذاشت که خواب به چشمم بیاد و مرتب توی تشک غلت میزدم.
    آرزو هم توی تشک غلتی زد و از ته دل آه کشید با خنده گفتم:تو دیگه برای چی آه میکشی؟
    -کسی که غم خودش رو نداره باید غم و غصه دیگران رو بخوره.
    -برای چی؟مگه اردلان چشه؟
    با تعجب بمن نگاه کرد و گفت:یعنی تو خبر نداری؟
    کمی از لحنش ترسیدم.برای همین تو تشک نیم خیز شدم و گفتم:مگه چه اتفاقی افتاده؟
    آرزو در حالیکه سعی میکرد تو چشمای من نگاه نکنه گفت:اردلان مریضه.
    شوکه شده بودم یعنی موضوع تا این حد حاد بود که همه از من پنهان کرده بودند؟حتی جرات نداشتم بپرسم مریضیش چیه؟اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم:چرا دکتر نمیره؟
    و آرزو آخرین ضربه رو وارد کرد.انگار صداش تو سرم پیچید.
    -کارش از این حرفا گذشته.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ضعف کرده بودم.دست و پاهام شل شده بودند و هر آن امکان داشت که از حال برم قلبم با ضربان بالایی میزد و دستام میلرزید.بلند شدم روی تشک نشستم.حالت تهوع شدیدی داشتم و سرم گیج میرفت.چیزی نمونده بود از حال برم که یک دفعه آرزو روش رو بطرف من کرد و در کمال تعجب دیدم لبخند میزنه.اما به محض دیدن من لبخند از رو لباش محو شد با ترس شونه هام رو تکون داد و گفت:شیدا شیدا تو رو خدا چه ت شد؟شوخی کردم بابا.
    نمیدونم چند دقیقه گذشته بود.فقط سایه های مبهمی رو میدیدم که مدام بالای سرم چرخ میخوردند.بغض گلوم رو میفشرد اما قادر به گریه کردن نبودم انگار یه چیزی راه گلوم رو سد کرده بود و نمیذاشت نفسم به راحتی بالا بیاد.یه لیوان آب به لبام فشرده میشد و کسی میخواست بزور آب به درون حلقم بریزه.صدایی رو میشنیدم که مرتب میگفت:گریه کن عزیزم...گریه کن.
    انگار با جاری شدن اولین قطرات اشک راه نفسم هم باز شد و کم کم به خودم اومدم.عمه بالا سرم نشسته بود و با چهره ای گریون نگاهم میکرد.وقتی چشمام رو باز کردم دیگه نتونست جلوی خودش رو بگریه و زد زیر گیره و در همون حالت گریه گفت:عمه جون تو که منو نصف عمر کردی قربونت برم.
    عمه رو در آغوش گرفتم و زدم زیر گریه.اردلان و آرزو چند قدم اونطرفتر ایستاده بودند و با دلواپسی منو نگاه میکردند.نمیدونم چرا اردلان به محض دیدن من از اتاق بیرون رفت دیگه حتی اونا هم از این حالتهای همیشگی من خسته شده بودند.با بغض گفتم:عمه من نباید می اومدم اینجا.
    عمه با عصبانیت گفت:دیگه از این حرفا نزن دختر!مثل اینکه خیلی دوست داری دل عمه رو بشکنی آره؟
    کم کم آروم شده بودم و حالم کمی بهتر بود.حالا که همه چیز آروم شده بود عمه با تعجب ازم پرسید:یه دفعه چه ت شد عمه جون؟
    ناخودآگاه چشمم به ارزو افتاد و یاد حرفاش افتادم.اما نگاه مضطربش آخرین کلمه ای رو که ازش شنیده بودم یادم انداخت برای همین گفتم:نمیدونم عمه شاید از خستگی صبح باشه.الانم بهتره دوباره بخوابم.
    عمه لبخندی زد و گفت:هر جور خودت راحتی عزیزم.اگه حالت خوبه برو بخواب.
    بعد آرزو رو مخاطب قرار داد و گفت:بیا با هم برید بخوابید فقط مواظبش باشی ها!
    آرزو لبخندی زد و گفت:به روی چشم.
    بعد دوباره با هم به سمت اتاق آرزو رفتیم.عمه تا آخرین لحظات هنوز نگران بود.به محض اینکه در اتاق رو بستیم ارزو پرید و صورتم رو بوسید.
    با خنده گفتم:بی مزه این چه شوخی بیمزه ای بود!
    آرزو در حالیکه دستم رو به سمت تشک میکشید با خنده گفت:بابا شدای تو چقدر حساسی!خواستم یه کم سربسرت بذارم.بعدشم تو و اردلان همیشه سایه هم رو با تیر میزنید.فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بشی!تازه پیش خودم گفتم الان از خوشحالی پر در میاری.
    از اینکه آرزو چنین فکری میکرد دلم گرفت.درست بود که من و اردلان همیشه با هم درگیر میشدیم و یه طورایی از هم فرار میکردیم ولی لااقل من از اردلان واقعا متنفر نبودم آرزو در حالیکه دراز میکشید گفت:البته زیادم دروغ نگفتم.خب بالاخره عاشقی ام یه نوع بیماریه دیگه.
    کنار آرزو دراز کشیدم و گفتم:عاشقه؟
    -آره بابا نمیدونم این دختره چه طوری تونسته دل آقا داداش ما رو بدزده که اینطوری از این رو به اون رو شده یه پا فرهاد شده واسه ما.آخه میدونی اسم خانم خانما شیرینه.
    پس بالاخره اردلان هم عاشق شده بود.همیشه دوست داشتم بدونم دختری که اردلان عاشقش میشه چه جور دختریه؟برای همین با هیجان از آرزو پرسیدم:تو دیدیش آرزو؟
    شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:نه بابا کی جرات داره بهش بگه که این شاهزاده خانم رو بهمون نشون بده!هر کی هست که بدجوری اسیرش کرده.باورت میشه شیدا؟اردلان بیشتر شبا تا صبح بیدار میشینه و مرتب از این آهنگای غمگین گوش میده.حتی یه وقتایی صدای گریه اش رو هم میشنوم.
    واقعا باورم نمیشد!یعنی موضوع تا این حد عمیق بود که تونسته بود اشک اردلان رو در بیاره!لبخند تلخی صورتم رو پوشوند.حتی تو عشقم من و اردلان دچار یه سرنوشت شده بودیم.انگار رقابتهای ما تمومی نداشت.هیچوقت تصور نمیکردم یه دختر بتونه اونقدر روی اردلان تاثیر بذاره که اردلان بخاطرش غرورش رو بذاره کنار و گریه کنه.اردلان همیشه اونقدر سرد با دخترا رفتار میکرد که بعضی وقتا دراینکه اونم یه پسره شک میکردم دلم میخواست بدونم این گریه ها بخاطر شنیدن جواب رده یا چیز دیگه ای.اما قبل از اینکه من چیزی بپرسم آرزو خودش گفت:مثل اینکه شیرین خانم ما عاشق خسروخان شده که دل این فرهاد کوه کن اینقدر خونه.البته خودمونیم انتقام همه ماها رو اون داره ازش میگیره.دیدی دیوونه چطوری داشت ما رو به کشتن میداد.دلم خنک شد بالاخره یه نفر اومده که بنشونتش سرجاش.
    با خنده گفتم:قبلا اسمش رو از زبون مانی شنیده بودم.اما تو از کجا میدونی اسمش شیرینه؟اردلان بهت گفته؟
    آرزو با شیطنت نگاهم کرد و گفت:اگه بهت بگم قول میدی به اردلان چیزی نگی؟
    -قول میدم.
    -شیدا اگه یه وقت چیزی بگی حکم اعدام هر دومون صادر میشه ها.
    با خنده گفتم:گفتم نمیگم دیگه حالا میگی یا نه؟
    آرزو بلند شد و یکسره بطرف کشوی لباساش رفت و شروع کرد به زیر و رو کردن لباسا بالاخره یه چیزی رو از لابه لای لباسا کشید بیرون و دوباره بطرف من برگشت با خنده گفتم:مخفیگاه تو هم کشوی لباساته؟
    -اگه اردلان بفهمه این دست منه منو میکشه.
    با حرفای آرزو کنجکاوتر شده بودم که ببینم چی توی کشوی لباساش مخفی کرده!اما بالاخره فهمیدم که شی مذکور چند تا ورقه.آرزو چراغ مطالعه رو روشن کرد و با لحن خاصی شروع به خوندن کرد.
    (( کاش میشد فریاد زد و دوست داشتن را اقرار کرد.کاش میشد در باور اساس عمیق با یاد او به خوابی ابدی فرو رفت.کاش آخرین بیت شعرش برای من سروده میشد.
    آخ شیرینم گناه این دل جز عشق تو چیست؟که این سان نگاه و عشقت را از او دریع میکنی.وجودم بی وجود تو سرد و بی روح است و قلبم سیاه و تاریک و لبخند از لبهایم رخت بر بسته.
    آخ شیرینم وجود تاریک مرا چون فرهاد دریاب و مگذار تاریخ ترانه قدیمی اش را از نوع بخواند و فرهادی دیگر را آنهم تنها به جرم عاشقی چشمهایش را برای همیشه ببندد.
    عشقت سرایی است که هر بام و شام مرا بسوی خویش میخواند.اما هرگز لبهای تشنه مرا سیراب نمیکند.من تشنه هستم تشنه شنیدن صدایت و تشنه نگاه دوست داشتنی ات.
    شیرینم حتی نگاه سرد تو برای من زیباست.زیباتر از هر الهه ای که خدا آفریده.دلم برای آن چشمهای طوفانی تنگ است.تویی که عشقم را از نگاهم و تمنای وجودم را از لرزش دستانم حس نمیکنی.لااقل نگاه آرام بخشت را از من دریغ نکن!...))
    دستم رو بالا بردم و گفتم:خواهش میکنم آرزو دیگه نخون.
    احساس میکردم با اون کار یه جورایی به خلوت اردلان یا به عشقش تجاوز کردیم.
    آرزو با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا؟جون من اینجارو گوش کن.
    ((هنوز قلبم با طنین صدایش میلرزد.هنوز چشمم رویای نگاهش را میبیند.اما او هنوز عشقم را باور ندارد و هنوز مرا در انتظاری مبهم سرگردان رها کرده و من هنوز با امید زنده ام.به امید اینکه روزی بجای سایه ای از رویا او در کنارم باشد.
    با ناراحتی گفتم:دلم نمیخواد احساسات یه آدم رو به بازی بگیریم.
    آرزو زد زیر خنده و گفت:بابا شیدا چقدر لفظ قلم حرف میزنی!داریم در مورد اردلان حرف میزنیم نه یه غریبه.
    -نمیدونی آرزو هیچی برای آدم زجر آور تر از این نیست که یه غریبه به اسرارش پی ببره.
    -غریبه کجا بود...من که خواهرشم تو هم که...
    -باشه به هر حال درست نیست.
    آرزو ورقها رو دوباره سرجاش گذاشت و گفت:منکه از حرفای شماها سر در نمیارم.ناراحت نشی ها ولی و اردلان یه جورایی خل شدید!آخه این لوس بازیها یعنی چی؟اردلان اون جور تو هم اینجور.صد دفعه تا حالا مامان بهش گفته که شماره تلفن دختره رو بده تا با خانواده اش صحبت کنه و جواب قطعی رو ازش بگیره ولی آقا برامون ژست روشنفکرا رو میگیره و میگه اول خودمون باید به توافق برسیم.من نمیدونم چرا توی این چند ساله که داره میره دانشگاه هنوز نتونستن به توافق برسن!نمیدونی هر روز چه تیپی میزنه میره دانشگاه تا یه طوری دل دختره رو به دست بیاره.اما خب خوشم میاد دختره از اون ساده ها نیست که گول ظاهرو بخوره.منکه اگه میدیدمش میگفتم بیخودی خودش رو بدبخت نکنه و گول ظاهر اردلان رو نخوره.به هر حال منکه از کاراتون سر در نمیارم.
    -شاید چون تو تاحالا عاشق نشدی.
    آرزو در حالیکه خمیازه میکشید گفت:حق با توست من هنوز عاشق نشدم.به آرش علاقه دارم.ولی عاشقش نیستم.یعنی ترجیح دادم عاقلانه انتخاب کنم عاشقانه زندگی کنم فعلا هم شب بخیر.
    شاید حق با آرزو بود شاید بهتر این بود که آدم عاقلانه انتخاب کنه و عاشقانه زندگی کنه.حالا که اتاق ساکت تر شده بود میتونستم صدای موسیقی ملایمی رو که از توی اتاق اردلان شنیده میشد رو بشنوم.حق با ارزو بود.چون انگار صدای گریه ای هم با آهنگ هم نوا شده بود.یه آن به شیرین حسودیم شد که توسنه بود اینطور فاتحانه قلب اردلان رو بدست بیاره.شاید برای یک لحظه دوست داشتم من جای اون بودم.حتی فکر اینکه یه آدم اینقدر دوستت داشته باشه که بخاطر بدست آوردن دلت غرور مردونه اش رو کنار گذاشته و گریه میکنه چیزی بود که همیشه تو رویاها و قصه دنبالش میگشتم.
    اونقدر به اردلان و عشقش فکر کردم که کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم.فقط میدونم که با صدای مشاجره دو نفر بیدار شدم.انگار دو نفر مشغول دعوا کردن بودند.اول فکر کردم تو عالم خواب و بیداری اینجوری احساس میکنم اما وقتی که چشمامو باز کردم و خوب دقت کردم فهمیدم که عمه و اردلان دارن سر موضوعی با هم بحث میکنند.آرزو هنوز خواب بود.به ساعتم نگاه کردم.ساعت ده و نیم بود.باید هر چه زودتر میرفتم خونه.اما دوست نداشتم وسط دعوا و بحث عمه اینا از اتاق برم بیرون.اولش حتی کنجکاو نبودم که بدونم موضوع بحث چیه!برای همین سعی کردم که یه جوری سرمو گرم کنم.اما صدای اونا اینقدر بالا رفته بود که ناخوادآگاه متوجه حرفاشون شدم.وقتی اولین بار اسمم رو لابه لای حرفاشون شنیدم فکر کردم اشتباه شنیدم.اما وقتی این موضوع چند بار تکرار شد خودمو پشت در اتاق رسوندم تا بدونم برای چی دارن بحث میکنن.اما از پشت در دقیقا نمیشد متوجه حرفاشون شد.در اتاقو آروم طوری که آرزو رو بیدار نکنم باز کردم و از اتاق بیرون رفتم و توی راهرو ایستادم.از لحن حرف زدنشون پیدا بود که واقعا سر موضوعی عصبانی هستند.اردلان با صدای بلندی زد زیر خنده.خنده ای که حتی منم از پشت درهای بسته متوجه عصبانیت پنهان درونی اش شدم.کاملا میشد فهمید که اردلان چقدر عصبیه!اما نقش من توی اون جریان چی بود؟چیزی بود که میخواستم بدونم عمه با صدایی بلند گفت:بتو هیچ ربطی نداره پسرجان فهمیدی!شیدا هم عقل داره هم هوش.تازه خودش هم پدر داره هم مادر تو چی کاره ای که این وسط تعیین تکلیف میکنی؟!اگه خودش بخواد میگه آره اگر نخواد میگه نه.
    اردلان دوباره خنده ای عصبی کرد و گفت:چطور شد؟تا اونجایی که یادمه همین چند شب پیش شما خودتون همینجا بمن گفتید که شیدا مریضه...حالا چه طوری شده که یکدفعه سالم شده؟
    -چیه پسر جان ؟نکنه جدی جدی باورت شده که دکتر شدی ؟آره؟
    -مامان شما چرا بحث رو عوض میکنید؟من میگم تو این شرایط حال شیدا اصلا مساعد اینجور برنامه ها نیست.
    -بالاخره هر دختری باید بره خونه بخت.حالا دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.
    -هر دختری آره اما شیدا نه.با تجربه تلخی که توی این موضوع داشته شما که بهتر از من میدونید توی این چند سال چی به اون گذشته!نکنه شما فکر میکنید که شیدا بهمین راحتی کیوان رو فراموش میکنه و دل به این پسره میبنده.نه مادرجون!من مطمئنم که شهرام هیچ جایی تو قلب شیدا نداره مطمئنم شهرام پسری نیست که بتونه دل دختری مثل شیدا رو بدست بیاره.
    -خب پس تو دیگه نگران چی هستی؟اگه واقعا دوستش نداشته باشه میگه نه.دیگه اینهمه حرص و جوش نداره.منکه نمیتونم به مردم سرخود جواب بدم.اگه یه وقت با هم روبرو بشن و بفهمن که موضوع خواستگاری رو به شیدا نگفتم هزار و یک جور فکر پیش خودشون میکنن نمیگن عمه اش از روی حسودی چیزی به برادرزاده اش نگفته؟
    -اگه واقعا یه چنین آدمایی هستن من اصلا شک دارم که آرزو انتخاب درستی کرده باشه.تازه شما چرا یه جور دیگه به قضیه نگاه نمیکنید؟میدونید اگه جریان مشکل روحی شیدا رو بهشون نگید و اونها بعدا متوجه این موضوع بشن چقدر بدتر میشه!مطمئنم این جوری بیشتر فکرای ناجور به سرشون میزنه.
    -واقعا که اردلان!یعنی تو میخوای که من به خانم ملکی بگم شیدا دیوونه اس؟
    از این حرف عمه تمام تنم لرزید.دیگه قادر نبودم بایستم.به دیوار تکیه دادم.اما حتی اونجوری هم قادر نبودم که بایستم.خودم رو به دیوار سروندم و همون جا پای دیوار ولو شدم.بغض گلوم رو میفشرد.نمیدونم اردلان جواب عمه رو چی داد؟فقط میدونم که عمه با عصبانیت گفت:چه فرقی میکنه؟نکنه تو خیال کردی که همه مردم دکتر روانشناسن که بتونن همه چیزو درک کنن؟از نظر مردم هر کی که پاش میرسه به یه چنین جاهایی دیوونه اس پسر.منم هزار نمیرم به خانواده آرش بگم که برادرزاده عزیزم مشکل داره.چون از نظر من شیدا هیچ مشکلی نداره این تویی که همه چیز رو بزرگ کردی.اصلا من اگه جای علی بودم هزار سال نمیذاشتم دختر مثل دسته گلم رو برداری ببری تو اون به قول خودت کلینیک.آخه حیف از شیدا نیست که بردیش اونجا؟پسره دو دفعه بیشتر ندیدتش اون وقت این قدر بهش علاقه مند شده که مادرش رو راضی کرده ساعت 7 زنگ بزنه و اینجا موضوع رو بما بگه.طفلک خانم ملکی معلوم بود کلی خجالت کشیده که اون موقع صبح زنگ زده.کلی هم بابت این موضوع از من عذرخواهی میکرد.اما میگفت اونقدر شهرام اصرار کرده که مجبور شده.تازه شهرام پسرخوبیه.درس خونده نیست؟که هست.خوشگل و سرزبون دار نیست؟که هست.خانواده شم که خانواده خوبین دیگه چی؟اتفاقا من خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاده شاید باعث بشه که شیدا هم از این دل مردگی و افسردگی در بیاد.
    اردلان در حالیکه از آشپزخونه بیرون می اومد گفت:حرف زدن با شما فایده ای نداره.شما به هر حال حرف خودتونو میزنید.من خودم میدونم چیکار کنم.
    عمه با عصبانیت دنبالش اومد و گفت:مثلا میخوای چیکار کنی؟
    اردلان شونه هاشو بالا انداخت و گفت:هیچی میگم اقاجون دختر دایی ما دائم غش میکنه.یه مدتم افسردگی شدید داشته.اصلا میگم دیوونه اس....
    حرفش رو تموم نکرده بود که چشمش به من افتاد.در حالیکه از شدت ناراحتی تمام تنم میلرزید پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:دیونه اس درسته؟
    در حالیکه اشکام رو صورتم جاری شده بود مرتب این کلمه رو زمزمه میکردم.حق با اونها بود.عاشق شدن یه جور دیوونگی بود.شاید من واقعا دیوونه شده بودم!
    اردلان که دیگه هیچ جوری نمیتونست حرفش رو پس بگیره با من و من گفت:شیدا بخدا من..
    نذاشتم حرفش رو تموم کنه.با ته مونده نیرویی که برام مونده بود بلند شدم.نگاهی به عمه که از زور شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود کردم و گفتم:عمه جان میشه تلفن بزنید آژانس؟
    نه عمه نه اردلان هیچ کدوم نمیتونستند حرفی بزنند.اونقدر غافلگیر شده بودند که زبونشون بند اومده بود.اما من هر چی بیشتر میگذشت بر خودم مسلط میشدم.در حالیکه بی صدا اشک میریختم لباسامو تنم کردم تا برم خونه.برای آخرین بار نگاهی به سالن کردم تا اردلان رو ببینم اما اونجا نبود.عمه طوری ماتم زده روی کاناپه نشسته بود که انگار غم عالم رو دوششه.با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:حالا عمه جون حتما میخوای بری؟
    زیر لب گفتم:از اول نباید می اومدم.
    نمیدونم عمه صدامو شنید یا نه...فقط میدونم که آهی کشید و گفت:شیدا اردلان منظوری نداشت عمه یه وقت به دل نگیری؟
    نمیدونستم اردلان باید از چه کلماتی استفاده کنه تا همه بفهمند که منظوری داره.من از نظر اردلان یه دیوونه بودم یه موش آزمایشگاهی که خیلی دوست داشت تز پایان نامه اش بشم.
    صدای زنگ در که نشون دهنده اومدن اژانس بود نذاشت که جواب عمه رو بدم.فقط گفتم:از قول من از آرزو خداحافظی کنید.و یک راست به سمت در رفتم.نمیخواستم بیشتر از این توی اون خونه بمونم نمیخواستم کسی صدای شکسته شدنم رو بشنوه میخواستم آروم و بی صدا برای خودم گریه کنم.برای غرور شکسته و قلب درد کشیده ام.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 10

    از اتفاق اون روز خونه عمه به هیچکسی چیزی نگفتم.چون میدونستم نه تنها دردی ازم دوا نمیشه بلکه درد تازه ای هم روی همه غمها و غصه های پدر و مادرم اضافه میشه اما نمیدونم چرا از اون روز یه جورایی عوض شده بودم.دیگه نمیخواستم جلوی هیچی بایستم.احساس میکردم همه نیرو و مقاومتم رو از دست دادم.دلم میخواست خودم رو به دست سرنوشت بسپارم تا خودش همه چیز رو درست کنه به خودم میگفتم بالاخره که چی؟تا کی میخواستم صبر کنم تا اون سوار اسب سفید بیاد و منو با خودش ببره.شاید اینجوری همه چیز بهتر میشد.برای همین وقتی عمه موضوع شهرام رو با مادرم در میون گذاشت بر خلاف همیشه هیچی نگفتم فقط لبخند تلخی زدم و گفتم:تا ببینم چی میشه.
    مادرم طفلک اونقدر ذوق زده شد که نگو اونقدر خوشحال شده بود که بدون اینکه خودش بخواد مرتب از شهرام حرف میزد و تعریف میکرد.اما نمیدونست در درون من چه غوغایی به پاست!دچار یه جور تضاد شده بودم.از یه طرف مطمئن بودم که اصلا به شهرام علاقه ندارم.از طرف دیگه وقتی خوشحالی اطرافیانم رو میدیدم به خودم میگفتم که حق ندارم این خوشحالی رو از اونها دریغ کنم.اونم بعد از تمام رنجهایی که توی این مدت بهشون تحمیل کرده بودم.
    بالاخره هر طوری بود اون یه هفته گذشت و باید دوباره میرفتم مطب دکتر اینبار بدون هیچگونه مقاومتی با میل خودم به دیدن دکتر رفتم.اردلان از روزی که خونه شون بودم حتی یک کلمه هم با من حرف نزده بود.اون روز وقتی از در تو رفتم انتظار داشتم اردلان بخاطر حرفهایی که زده شرمنده باشه اما برعکس انتظارم اصلا اونطور نبود.اون روز هیچکس تو مطب نبود جز اردلان.اونم پشت میزش نشسته بود و سرش تو کتاباش بود.وقتی از در تو رفتم خیلی سرسنگین جوابم سلامم رو داد و دوباره خودش رو تو کتاباش غرق کرد.نگاهی به اطراف کردم همه جا سوت و کور بود و سکوت مطلق مطب رو در برگرفته بود.با اینکه اصلا دلم نمیخواست با اردلان حرف بزنم اما از روی ناچاری گفتم:دکتر امروز نمیاد؟
    اردلان سرشو از توی کتاباش بیرون آورد و بمن خیره شد.اول فکر کردم که متوجه حرفم نشده.برای همین خواستم دوباره جمله ام رو تکرار کنم که پوزخندی زد و گفت:فکر نمیکردم دیگه اینجا ببینمت؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چطور مگه؟
    شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:آخه شنیدم در تدارک مراسم ازدواج هستی!
    بعد با لحن نیش داری ادامه داد:آخه زشته عروس خانم پاش به اینجاها باز بشه.داماد بفهمه چی میگه؟
    بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه گفت:البته اون عاشق سینه چاکی که من دیدم محاله با این چیزای کوچیک میدون رو ترک کنه.
    از لحن کلامش معلوم بود که عصبیه.ولی علتش رو نمیفهمیدم.اما مطمئن بودم که میخواد یه جورایی حرصم رو در بیاره.برای همین سعی کردم خودم رو به بی تفاوتی بزنم و جوابش رو ندم.
    خونسردی من در برابر حرفهای اردلان جواب داد چون اینبار با لحن عصبی گفت:واقعا که شیدا؟فکر نمیکردم تا این حد بچه باشی!
    دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با حرص گفتم:از کی تاحالا جواب مثبت دادن به خواستگار یعنی بچگی؟
    اردالن با لحن مشمئز کننده ای گفت:این بود اون همه کیوان کیوان میکردی؟
    درست زد وسط هدف.بالاخره هر چی بود روانشناسی میخوند و میدونست چی بگه که حرص منو در بیاره.بیشتر از این ناراحت و عصبی بودم که حرفاش حقیقت داشت.در حالیکه از شدت عصبانیت دستان میلرزید گفتم:بتو مربوط نیست آره من عاشق شهرامم.کیوان رو هم برای همیشه فراموش کردم.تازه مگه کسی از تو میپرسه که چرا شیرین...
    اسم شیرین یک دفعه بر زبانم جاری شد.نمیخواستم بفهمه که من از موضوع شیرین با خبرم.اما کاری بود که شده بود.اردلان از روی صندلی نیم خیز شده بود و هاج و واج بمن نگاه میکرد.
    اما حرفی از شیرین نزد و دوباره بحث خودش رو ادامه داد و گفت:اینا همه بخاطر لجبازی با منه درسته؟
    حقیقت داشت.منهمه اونکارها رو میکردم تا اونو ناراحت کنم.اما انکار کردم و گفتم:منکه تا آخر عمرم نمیتونم منتظر کیوان باشم تازه شهرام منو دوست داره.
    هر چه بیشتر حرف میزدم بیشتر عصبانی میشد.چون به محض اینکه اسم شهرام رو شنید با عصبانیت بیشتری زد زیر خنده و گفت:آره بهمین خیال باش که دوستت داره.
    تیر آخر رو رها کردم و گفتم:بیخود داد و بیداد راه ننداز.چون خوب میدونی که اگه تصمیمی بگیرم محاله عوضش کنم.الانم تصمیم گرفتم که جواب مثبت رو به شهرام بدم.میدونی اینکار حداقل یه حسن داره اونم اینه از دست اوامر و تعیین تکلیفای تو راحت میشم.
    خواست چیزی بگه که یکدفعه دکتر از در وارد شد و حرفش رو فرو داد.
    دکتر به محض اینکه وارد سالن شد متوجه جو حاکم شد.سری تکان داد و در حالیکه چپ چپ به اردلان نگاه میکرد گفت:شیدا جان خیلی وقته که منتظری؟
    در حالیکه سعی میکردم زورکی لبخند بزنم گفتم:نه خیلی.
    دکتر لبخندی زد و با دست منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد.وقتی داشتم وارد اتاق دکتر میشدم اردلان رو دیدم که روی صندلی نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته.
    به محض اینکه روی صندلی جابجا شدم دکتر بدون هیچ مقدمه ای گفت:فقط برای اینکه دلت براش میسوزه میخوای پیشنهادش رو قبول کنی درسته؟
    از سوال دکتر جا خوردم.انتظار نداشتم که از موضوع خبر داشته باشه اما انگار اردلان شاگرد خیلی خوبی بود چون قبل از همه خبرا رو برای استادش میبرد.با اینحال جوابی نداشتم که بدم برای همین فقط سکوت کردم.
    -باز هم داری مرتکب یه اشتباه دیگه میشی آخه دختر مگه زندگی شوخیه که میخوای از سر دلسوزی یا لجبازی ازدواج کنی؟
    -کدوم لجبازی؟
    دکتر با قیافه حق بجانبی نگاهم کرد و گفت:شیدا تو دیگه منو که نمیتونی گول بزنی!
    -برای چی فکر میکنید میخوام شما رو گول بزنم؟
    دکتر با عصبانیت دستش رو توی موهاش کشید و گفت:مگه اینکه اردلان به دستم نیفته پوستش رو میکنم.
    با خنده گفتم:مگه چکار کرده؟
    -صد دفعه بهش گفتم با حرفا و کارای بیخود تو رو تحریک نکنه ولی مثل اینکه با حرف چیزی تو کله اش فرو نمیره.
    با حرص گفتم:اردلان منو تحریک نکرده این تصمیمیه که خودم گرفتم.
    -تو گفتی و منم باور کردم.
    -اما شهرام..
    -شهرام پسری نیست که بتونه دل تو رو بدست بیاره تو هم دختری نیستی که از امثال شهرام خوشت بیاد.
    -اما من نمیخوام یه نفر دیگه تجربه تلخ منو امتحان کنه.تازه شما که اصلا شهرام رو ندیدید.چطور در موردش قضاوت میکنید؟
    دکتر چند لحظه بهم زل زد و اخر سر آهی کشید و گفت:واقعا بعضی وقتا شک میکنم که آیا توی اون کله یه ذره مغزم پیدا میشه یا نه؟
    دیگه یواش یواش به لحن دکتر عادت کرده بودم و کمتر از حرفاش ناراحت میشدم اما اون روز انگار واقعا عصبانی بود.چون دوباره با حالتی عصبی که کمتر ازش دیده بودم گفت:تو چی خیال میکنی؟فکر میکنی اگه به شهرام جواب رد بدی فردا میره خودش رو حلق آویز میکنه؟نه عزیز من من این آدما رو خیلی بهتر از تو میشناسم.از این آدمای الکی خوش توی این دنیا زیاده چیه؟بهت گفته عاشقته و تو هم باورت شده؟نه عزیزم این خبرا نیست.اینو من دارم بهت میگم چون یه هفته اس زیر نظر دارمش و میدونم بر خلاف برادر سر بزیرش سر و گوشش یه کم که نه...خیلی هم میجنبه.حق هم داره تو واقعا دختر ایده آلش هستی!چون بر خلاف تمام اون دخترایی هستی که تا حالا روزی چند بار باهاشون سر و کله میزده.
    باورم نمیشد که دکتر یه هفته تموم شهرام رو زیر نظر گرفته باشه!بیشتر تصور میکردم که اردلان اون دروغا رو برای دکتر سرهم کرده برای همین با کنایه گفتم:حتما این دروغا رو اردلان بهتون گفته درسته؟...
    دکتر اینبار لبخند زد و گفت:اردلان بهم گفته بود که تو این حرفارو باور نمیکنی اونم فقط بخاطر اینکه اون گفته.اما من بهش گفتم فکر نمیکنم شیدا اونقدر بچه باشه که حقیقت این حرفها رو نادیده بگیره اونم بخاطر تو.از شنیدن اون حرفها در مورد شهرام بیشتر از پیش ازش بدم اومد.
    با لحن عاجزانه ای گفتم:پس چطور آدم باید بفهمه که یه نفر دوستش داره؟شما به من بگید چطور؟هان؟
    -کافیه چشماتو باز کنی شیدا همه که نمیان دقیقه به دقیقه به آدم بگن که دوستت دارم از حرکات و رفتار یه نفر هم میشه به احساسش پی برد.
    آهی کشیدم و گفتم:این حالت رو هم یه بار تجربه کردم دفعه قبلیم سکوت کیوان رو به حساب عشقش گذاشتم و هر حرکتش رو نشونه.
    -مشکل تو اینه که تصوراتت رو با واقعیات اشتباه میکنی.اون قدر قوه تخیلت بالاست که مدام برای خودت یه دنیای جدید طراحی میکنی.
    پوزخندی زدم و گفتم:اتفاقا بخاطر همین موضوع هم که شده میخواستم برای یکبار هم که شده تو زمان حال زندگی کنم.بنظر شما اشکالی داره یه دختر به یک پیشنهاد ازدواج جواب مثبت بده.
    -نه اصلا ولی نه به هر پیشنهادی.با کمال تاسف باید بهت بگم که بر خلاف تصورت اینبار هم داری اشتباه میکنی من نمیدونم چه چیزی باعث شده که تو زندگی واقعی رو با داستان و رمان اشتباه بگیری.اینجا یه دنیای واقعیه با همه خصوصیات مخصوص خودش.شاید از اون عشقهای آتشین تو کتابا خبری نیست اما خالی از احساسم نیست توی این دنیا اینجور فدارکاریها و از خود گذشته گی ها نه تنها معنی و مفهومی نداره بلکه خیلی هم احمقانه بنظر میرسه تو میخوای زندگی خودتو آینده ات رو با یک اشتباه از بین ببری که چی؟به اصطلاح خودت مانع از سر خورده شدن دیگران بشی.حالا دلم میخواد یه چیز رو صادقانه بهم جواب بدی.اینکارو میکنی؟
    با تکان سر جواب مثبت دادم .دکتر ادامه داد:تو واقعا شهرام رو دوست داری؟
    برای جواب دادن به این پرسش حتی احتیاج نبود فکر کنم.بلافاصله گفتم:نه.
    دکتر لبخند حق بجانبی زد و گفت:حتی مکثم نکردی شیدا.
    گفتم:حق با شماست.من عاشق شهرام نیستم یا بهتر بگم اصلا ازش خوشم نمیاد.اما خب بنظر شما همه آدمهایی که با هم ازدواج میکنن باید عاشق هم باشن؟بنظر شما علاقه شهرام بمن کافی نیست؟تازه ارزو اونشب حرفی زد که خیلی فکرم رو مشغول کرد.آدم بهتره همسرش رو عاقلانه انتخاب کنه عاشقانه زندگی کنه.
    دکتر لبخندی زد و گفت:تو داری حرف خود ما رو تحویل خودمون میدی درسته دخترم زندگی هایی که عاقلانه شروع میشن...موفق تر از اونایی هستن که با عشقهای شدید و آشتین شروع میشه.اما میدونی چرا؟چون عشق آدم رو کور میکنه و نمیذاره واقعیتها رو ببینه.اما مورد تو کاملا متفاوته.تازه من به هر دو معتقدم.هم به عشق از ازدواج و هم به ازدواج بعد از عشق.اما انتخاب تو نه تنها از روی عقل نیست بلکه به بی عقلی کامله من فکر نمیکنم آدمی که بخاطر لجبازی با دیگران با سرنوشتش بازی کنه آدم عاقلی باشه.
    با حرص گفتم:آخه من با کی دارم دارم لجبازی میکنم؟
    دکتر بدون هیچ مکثی گفت:با اردلان.
    دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.دستم کاملا پیش دکتر رو شده بود و نمیتونستم چیزی رو ازش مخفی کنم.سرم رو انداختم پایین و گفتم:من دلم میخواد برای یکبار هم که شده به بعضی ها بفهمونم که به کسی محتاج نیستم.بهش بفهمونم که من دیگه اون دختر بچه کوچولو نیستم که بخاطر هر چیزی کمکم کنه یا بهم بگه چیکار کنم و چیکار نکنم.کار اردلان به جایی رسیده که حتی تو مهمترین انتخاب زندگی منم دخالت میکنه.
    دکتر با لحن آرومی گفت:فکر نمیکنی ترس از گذشته باعث این اتفاقها شده؟ترس از یک انتخاب اشتباه دیگه.
    با ناراحتی و بغض گفتم:اما انتخاب قبلی من اشتباه نبود.
    -شیدا دخترم اینو تو میگی چون کیوان رو دوست داری.اما اردلان وقتی وضعیت تو رو میبینه وقتی چهره غمگین تو رو میبینه وقتی میبینه که چطوری روزبروز داری مثل یک شمع آب میشی و از بین میری نمیتونه به یه چنین نتیجه ای برسه.چرا دخالت های بیجای اردلان رو به حساب علاقه اش نمیذاری؟چرا فکر نمیکنی چون دوستت داره اینکارو میکنه.
    -من اینکارارو به حساب ترحمش میذارم و این تنها چیزیه که همیشه ازش متنفر بودم.
    دکتر لبخندی زد و گفت:دلم میخواد بهم قول بدی وقتی از این اتاق خارج شدی دیگه به شهرام فکر نکنی باشه؟
    به چشمای دکتر نگاه کردم اونقدر مهربون و دوست داشتنی بودند که آدم نمیتونست برخلاف میلش کاری انجام بده.برای همین لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه و گفتم:باشه قول میدم.
    دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:خیالم راحت شد...حالا میریم سر کار اصلی خودمون خوب اوندفعه کجا بودیم؟
    باز هم باید به گذشته ای نه چندان دور میرفتم و دوباره عشقی رو در ذهنم تداعی میکردم که بخودم قول داده بودم برای همیشه به فراموشی بسپارم.اما انگار تقدیر نمیخواست که کیوان در صفحات دفتر خاطرات من به فراموشی سپرده بشه.

    ***
    نمیدونم توی اون نگاه چی بود که منو مجذوب خودش کرد.من که هیچوقت تو زندگیم تحت تاثیر هیچ پسری قرار نگرفته بودم اون یه هفته انگار سحر شده بودم.
    شاید چون میدیدم که خانواده اش از طرف پدرم تایید شده اس بیشتر بهش علاقه مند میشدم.مطمئنم که اگه اون روزا فقط یه نکته منفی از پدر یا عمو ایرج در مورد کیوان میشنیدم هیچوقت تا اون حد دلبسته نمیشدم.اما نه تنها هیچ نکته منفی در کار نبود بلکه توی خونه مدام تعریف و تمجید از کاوه بود کیوان.کاوه اینطور کیوان اونطور.خیلی با کلاسند خیلی با شخصیتند خیلی فهمیده اند پدرش رو دیدی چه مرد فهمیده ایه...همه اون حرفها باعث شده بود که به احساسی که توی وجود جوونه زده بود شاخ و برگ بدم و بذارم تو وجودم ریشه بدوونه.ناخواسته تمام هفته رو به دنبال بهونه ای میگشتم که یه جوری خودم رو به خونه عمه برسونم و ببینمش.این بهونه رو هم همیشه آرزو بهم میداد.منکه تا هفته پیش برای نرفتن به خونه عمه مدام بهونه جور میکردم حالا برای رفتن به اونجا لحظه شماری میکردم.از یک چیز خوشحال بودم اونم این بود که کسی نمیتونه فکر و ذهن منو بخونه و از اسرار من باخبر بشه.دو سال تموم کارم این بود که وقتی میرم خونه عمه درست راس ساعت 7 یه بهونه جور کنم و از خونه برم بیرون.چون مطمئن بودم درست همون ساعت از سرکار برمیگرده و میتونم ببینمش.تقریبا یه جورایی این موضوع برام سرگرمی شده بود.هر بار میدیدمش و با دقعه قبل مقایسه اش میکردم اونم هربار نگاهم میکرد و خیلی عادی از کنارم میگذشت.دوباره روز از نو روزی از نو و من باید تا دو هفته دیگر صبر میکردم.
    ما اونوقتا یه هفته در میون میرفتیم خونه عمه.نمیدونید من چقدر روزشماری میکردم تا زودتر بریم اونجا!اونم به امید اینکه شاید ببینمش.اگه میدیدمش یه جوری و ...اگه نمیدیدمش یه جور دیگه زجر میکشیدم.همیشه درست راس ساعت 7 از جلوی خونه عمه رد میشد.بیشتر وقتا یه پیراهن ابی میپوشید و اگر هم زمستون بود یه پالتوی مشکی هم روش میپوشید.دست راستش یه کیف سامسونت مشکی بود دست چپش هم یه دونه از این پلاستیک فانتزی ها.همیشه موقع راه رفتن سرشو بالا میگرفت و صاف راه میرفت.راه رفتنش نگاهش حتی لبخندش که انگار هیچوقت از روی لباش محو نمیشد همه و همه طوری بود که انگار داره به زمین و زمان فخر میفروشه.انگار میخواد داد بزنه و بگه من یه سر و گردن از همه بالاترم و این چیزی بود که من میخواستم.اینکه همسر آینده ام بهترین باشه و یه سر و گردن از همه بالاتر راه رفتنش مغرورانه بود و من عاشق اون غرور.نمیدونم این شعر رو شنیدید یا نه؟شهر یکی از خواننده های قدیمیه.من عاشق اون شعر بودم.احساس میکردم برای کیوان سروده شده.دکتر سری تکان داد و گفت:دوست دارم بشنوم.البته اگه اشکالی نداره.
    لبخندی زدم و شروع کردم به زمزمه کردن شعر:
    تو اون کوه بلندی
    که سرتاپا غروره
    کشیده سر به خورشید
    غریب و بی عبوره...
    نمیدونم اون احساسات ازکی جدی شد.البته اولش بیشتر جنبه کنجکاوی داشت یواش یواش متوجه شدم که تقریبا تمام هفته رو برای دیدن کیوان لحظه شماری میکنم.اما به محض اینکه میدیدمش حتی قادر نبودم چند ثانیه نگاهش کنم.بدون اینکه خودم بخوام تا چشمم بهش می افتاد دیگه چیزی نمیفهمیدم.اون قدر ضربان قلبم بالا میرفت که هر آن فکر میکردم الانه که همونجا سکته کنم.اونقدر دستام یخ میکرد که حتی خودم هم به وحشت می افتادم.همه اش به زمین نگاه میکردم که یه آن نخورم زمین اما حتی اون تلاشم هم بی فایده بود.چون همیشه مثل بچه هایی که تازه راه می افتن پام پیچ میخورد.برعکس من که حتی راه رفتنم رو هم فراموش میکرد کیوان خیلی خونسرد و بی تفاوت از کنار من رد میشد و همین موضوع مثل خوره روحم رو میخورد.ترس از اینکه اون احساس یه طرفه باشه ترس از اینکه بالاخره یه روز از راه برسه و من ببینم که تنها قدم نمیزنه و یه نفر...
    یه دفعه آرزو رو راضی کردم که همرام بیاد بیرون البته به بهونه خرید.به محض اینکه از خونه رفتیم بیرون از شدت گرفتن ضربان قلبم فهمیدم که همون نزدیکاست.شاید باور نکنید.ولی من همیشه حتی قبل از اینکه خودش رو ببینم وجودش رو احساس میکردم و اون روز مثل همیشه درست حدس زدم.داشت از سرکوچه می اومد.اما تنها نبود.نمیدونید چی بر من گذشت تا بالاخره بهم نزدیک شد و متوجه شدم زنی که کنارش راه میره از نظر سن و سال ازش خیلی بزرگتره و تقریبا یه زن جا افتاده س.تا وقتی که آرزو بهشون سلام نکرده بود من درست مثل مالیخولیایی ها بهت زده نگاهشون میکردم.بدون اینکه ببینمشون اونقدر اون صحنه رو تو خواب و بیداری دیده بودم که باز هم فکر میکردم هنوز تو خواب و خیالم.آرزو دستم رو با شدت فشار میداد و با نگرانی میگفت:شیدا حالت خوب نیست؟
    از اینکه دیم زن مسن تر از اونه که بتونه نامزد کیوان باشه ناخودآگاه خندیدم.درست مثل دیوونه ها!
    آرزو که هر لحظه بیشتر میترسید در حالیکه بغض کرده بود گفت:شیدا حالت خوب نیست؟تو رو خدا بیا برگردیم.یخ کردی شیدا!
    و من در حالیکه هنوز میخندیدم بدون هیچ مقاومتی همراه آرزو به خونه برگشتم.اون روز بود که بالاخره تسلیم شدم.من عاشق کیوان بودم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی از دستش بدم.من عاشق بودم و اینو دستام که مثل یک تیکه یخ منجمد شده بودند شهادت میدادند.
    دکتر لبخند محزونی زد و گفت:شیدا هیچوقت کاری کردی که کیوان متوجه علاقه تو بهش؟
    برای پاسخ دادن به این سوال احتیاجی به فکر کردن نداشتم لبخندی زدم و گفتم:نه.
    -آخه چرا؟شاید تو خیلی راحت میتونستی با یک نگاه ساده همه احساست رو به کیوان منتقل کنی.اونوقت دیگه اینهمه مشکل ایجاد نمیشد آخه تو چطور عاشق کسی شدی و هستی که به قول خودت حتی یکبار هم درست نگاهش نکردی؟!
    نمیدونستم در جواب دکتر چی باید بگم.خودم هم نمیدونم چرا عاشق کیوان شده بودم.فقط اینو میدونستم که کیوان با بقیه فرق میکنه.اما چه فرقی!خودم هم نمیدونستم.شاید چون مثل بقیه پسرا به حضور یه دختر اهمیت نمیداد شاید چون اولین پسری بود که اونقدر تو زندگیم نسبت به حضور من بی اعتنا بود انگار اون بی اعتنایی و عدم توجه باعث شده بود که من آرزو کنم که برای یکبار هم که شده دوستم داشته باشه.شاید چون دست نیافتنی بود برام عزیز بود.دکتر وقتی که دید من قصد پاسخ دادن به سوالش رو ندارم آهی کشید و گفت:شیدا تو تا چه حد کیوان رو میشناسی؟اصلا میخوام بدونم تو از خصوصیات اخلاقیش با خبری؟خیلی دوست دارم بدون چی باعث شده که تو فکر کنی کیوان میتونه زوج مناسبی برای تو باشه؟شاید کیوان کاملا برخلاف تصور تو باشه.شاید تمام چیزهایی که تو در مورد اون تصور میکنی واقعا در حد همون تصورت باشه.
    لبخندی زدم و گفتم:من کیوانو خیلی کم میشناسم.در حد همون حرفهایی که از پدرم عمو ایرج یا حتی خود اردلان شنیدم.که البته بیشتر اون حرفها در مورد برادرش زده میشد.یعنی اگه کسی میخواست از خانواده اونا بطور خاص تعریف کنه از کاوه تعریف میکرد نه کیوان.خب راستش من چیزی رو که در مورد کاوه میشنیدم نسبت به کیوان تعمیم میدادم و میگفتم خوب اونم برادرشه.البته باید بگم موقعی که من برای اولین بار احساس کردم که به کیوان علاقه مندم حتی اسمشو هم نمیدونستم.ولی خب بعدا دونستن اون موضوع و موجه بودن خانواده کیوان پیش خانواده من باعث علاقه بیشترم شد.
    -پس میخوای بگی حتی قبل از اینکه بدونی اصلا اون پسر کیه و خانواده اش کیه عاشقش بودی درسته؟
    با تکان سرجواب مثبت دادم.
    دکتر لبخندی زد و گفت:خیلی دوست دارم برای یکبار هم که شده کیوانو ببینم باید چهره خیلی جذابی داشته باشه درسته؟
    دکتر هم مثل بقیه دچار سوء تفاهم شده بود.اونم مثل بقیه فکر میکرد که من عاشق چشم و ابروی کیوان شدم.لبخندی زدم و گفتم:شما اشتباه میکنید.کیوان یه چهره کاملا معمولی داره.اصلا از اون چهره های خاص که شما مد نظرتونه نیست.حتی آرزو و شیوا بعد از اینکه متوجه قضیه شده بودند از اینکه من به کیوان علاقه مند شده بودم تعجب میکردند.چون از نظر اونا کیوان نه تنها زیبا نبود بلکه یه چیزی پایین تر از معمولی هم بود.اما شاید باور نکنید برای من چهره کیوان دوست داشتنی ترین چهره دنیاس یه جذابیتی تو نگاهشه که آدم رو جادو میکنه.
    -آدم عاشق همیشه تصور میکنه که معشوقش زیباترین آدم دنیاست درسته شیدا.
    دکتر خوب میفهمید که من چی میگم از اینکه بالاخره یه نفر پیدا شده بود که میتونست منو درک کنه خوشحال بودم.برای همین لبخندی زدم و گفتم:میدونید آقای دکتر من همیشه دوست داشتم با یه عشق رویایی زندگی کنم.درست مثل قصه ها مثل افسانه ها همیشه تصور میکردم که مرد زندگی من باید یه چیز خاص تو وجودش داشته باشه.یه چیزی که از بقیه متمایزش کنه و این موضوع رو فقط تو وجود کیوان پیدا کردم.کیوان یه جورایی با همه متفاوت بود.شاید باور نکنید.ولی لحظه هایی که من و کیوان همدیگه رو دیدیم در طول یکسال شاید به بیست دقیقه هم نمیرسید.همین موضوع باعث شد که کم کم عادت کنم که توی رویاهام حرفهای نگفته ام رو بهش بزنم و بگم که دوستش دارم.کم کم از واقعیت فرار کرده بودم و توی خواب زندگی میکردم.تقریبا هر شب با کیوان زندگی میکردم.تو یه خونه کوچیک و قشنگ که با سلیقه هم ساخته و مبله اش کرده بودیم.مهمون دعوت میکردیم و با هم میز شام رو میچیدیم.یه زندگی قشنگ و دوست داشتنی با دو تا پسر خوشگل و دوست داشتنی.من و کیوان حتی اسم پسرامون رو هم گذاشته بودیم کیانوش و کیارش.از قصد اسماشون رو یه جوری انتخاب کرده بودیم که با اول اسم کیوان شروع بشه و به اول اسم من ختم بشه.
    من دو سال تموم توی بیداری میدیدمش و توی خواب میپرستیدمش.شاید خیلی بیشتر از اونی که توی واقعیت دیده بودمش توی رویا باهاش بودم.شاید اگه توی واقعیت حتی نتونستم یک کلمه باهاش حرف بزنم اما توی رویاها ساعتها به حرفاش گوش کرده بودم و براش حرف زده بودم.
    خونه کوچیک و قشنگی که برای خودم ساخته بودم حالا دیگه به تپه ای از خاک مبدل شده بود.تازه از پیله ای که بدور خود تنیده بودم بیرون اومده بودم.اما اونقدر توی پیله مونده بودم که فرصت پروانه شدن و پرواز رو از دست داده بودم.کیوان حاضر نشده بود پا به خونه ای بذاره که من ساخته بودم.کیوان حتی حاضر نشده بود حرفهای منو بشنوه آخ کیوان...کیوان....
    باز هم طبق معمول لیوان آب قند سفارش داده شد حق با اردلان بود من تقریبا روی یکبار از حال میرفتم.در حالیکه به سختی اشکام رو کنترل میکردم به دکتر نگاه کردم.دکتر لبخند تلخی زد و گفت:میدونی خیلی از مردا حاضرند نیمی از عمرشون رو بدن و در عوض صاحب احساسی بشن که تو به کیوان داری.حالا دیگه مطمئنم وقتی میگی دوستش داری با تمام وجودت اینو میگی اما حیف...حیف دخترم....
    دکتر آهی کشید و به یک نقطه خیره شد.انگار برای اولین بار واژه ها رو گم کرده بود.انگار میخواست حرفی به من بزنه اما نمیتونست و مردد بود.حرفی که حتی فکر کردن بهش باعث تغییر در چهره اش شده بود.غم و اندوه رو به وضوح میتونستم تو چهره اش ببینم و برای اینکار احتیاجی به پاس کردن واحدهای روانشناسی نداشتم.دکتر دوباره آهی کشید و گفت:برای امروز دیگه بسه.دو روز دیگه میبینمت.فقط قبل از رفتنت این شاگرد منو صدا بزن تا یه کم گوشش رو بپیچونم ببینم دست از این کاراش برمیداره یا نه.
    در حالیکه از روی صندلی بلند میشدم گفتم:اردلان رو میگید؟
    دکتر با سر جواب مثبت داد و من بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم.اردلان درست پشت در ایستاده بود.به محض اینکه دیدمش گفتم:دکتر کارت داره.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    اردلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:با من کار داره؟!
    در حالیکه به سمت در خروجی میرفتم گفتم:بله با شما در ضمن من امروز جایی کاردارم نمیخواد نگران رسوندن من باشید.

    و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بدم از اتاق خارج شدم اما اردلان بلافاصله خودش رو بهم رسوند و گفت:شیدا صبر کن من میرسونمت.
    وای خدای من چقدر سمج بود با کلافه گی گفتم:دکتر کارت داره.معلوم هم نیست که چقدر طول بکشه گفتم که منم یه جایی کار دارم.
    اما حرف تو گوش اردلان فرو نمیرفت.چون در حالیکه یواش یواش داشت از کوره در میرفت با تحکم گفت:گفتم که میرسونمت چرا هر دفعه این بازی موش و گربه رو راه می اندازی.
    جمله آخرش رو مانی هم شنید.چون درست پشت سرش ایستاده بود دلم میخواست حالا که دیگه مانی متوجه قضیه شده جلوش کم نیارم و بزنم به سیم آخر و از اونجا برم.چکار میتونست بکنه؟ نمیتونست که به زور نگهم داره.مترصد این بودم که آخرین حرفم رو بهش بزنم و بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم از اونجا برم.اما یک دفعه تغییر جبهه داد و برای اولین بار با حالت خاصی گفت:خواهش میکنم شیدا بذار برسونمت تو حالت خوب نیست.
    اولین بار بود که اردلان رو اونطوری میدیدم.یعنی اولین بار بود که از من خواهش میکرد که کاری رو براش انجام بدم.اونقدر اون تغییر رویه ناگهانی برام غافلگیر کننده بود که نمیتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم.هنوز اردلان متوجه مانی نشده بود.برای اینکه یه جوری متوجه اش کنم لبخندی به مانی زدم و گفتم:کاری دارید آقای ایزدی؟
    اردلان از شنیدن جمله من یکدفعه با شدت به عقب برگشت و با دیدن مانی با صدای بلند که تقریبا شبیه فریاد بود گفت:تو اینجا چی میخوای؟
    مانی که د ستپاچه شده بود من و من کنان گفت:اومدم دنبال تو پدر کارت داره.
    -از کی اینجا ایستادی؟
    میدونستم میخواد مطمئن بشه که مانی زمانیکه از من خواهش میکرده اونجا نبوده باشه.با اینکه اردلان واقعا تغییر کرده بود و حرکاتش واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود اما هنوز هم مغرور بود.درست مثل قدیم و این تنها وجه اشتراک بین ما بود.تنها چیزی بود که من میستودمش.برای همین چون نمیخواستم غرورش بشکنه با یک تغییر جبهه گفتم:پس اگه مزاحمت نیستم ممنونم.
    درست بود که منو اردلان به قول آرزو و بقیه سایه همدیگه رو با تیر میزدیم ولی همیشه و تحت هر شرایطی جلوی بقیه و غریبه ها هوای همدیگه رو داشتیم و اجازه نمیدادیم که غریبه از روابط ما به نفع خودش استفاده کنه.
    اردلان در حالیکه تقریبا به سمت اتاق دکتر میدوید گفت:خیلی زود میام.
    میدونستم اردلان باهوش تر از اونیه که متوجه علت کار من نشه.به هر حال بین و اردلان هر مشکلی ام بود نباید اجازه میدادیم غریبه ها متوجه اون بشن.این چیزی بود که از بچگی خوب یاد گرفته بودم.یادم می اومد که همیشه حتی بعد از اینکه با هم کتکاری میکردیم و به اصطلاح با هم قهر بودیم باز هم از همدیگه جلوی دیگران پشتیبانی میکردیم
    دوباره به ناچار برگشتم تو مطب و روی یکی از صندلی ها نشستم.دلم میخواست هر چه زودتر برسم خونه و به نوشته هام پناه ببرم و با دنیای خودم خلوت کنم.درست مثل بقیه روزهای گذشته زندگیم.
    یک ربع طول کشید تا اردلان از تو اتاق دکتر بیرون اومد.انتظار داشتم که ناراحت ببینمش.اما برخلاف انتظارم اونقدر خوشحال بود که انگار نه تنها بخاطر کاری بازخواست شده...که تازه تشویق هم شده.سوئیچ ماشین رو از توی کشوی میزش برداشت چشمکی به مانی زد و گفت:فعلا ما رفتیم بقیه گزارشها دست شما رو میبوسه.
    مانی هاج و واج نگاهش کرد و گفت:چی شد یکدفعه از این رو به اون رو شدی؟فکر میکردم بابا صدات زد که پوستت رو بکنه.اما مثل اینکه خبرای دیگه ای بوده!چون من پای نمره ممره ای وسطه؟
    اردلان در حالیکه بطرف من می اومد گفت:اتفاقا بهم گفت که این ترم از نمره خبری نیست.فکر کنم باید برم این واحد رو حذف کنم.چون اینجوری که پیش میره دکتر میخواد به هر بهونه ای یکی دو نمره از نمره من کم کنه.فکر نمیکنم پایان ترم حتی بتونم دو نمره بگیرم.
    مانی یکی از کتابایی رو که جلوی دستش بود با حرص بطرف اردلان پرتاب کرد اردلان روی هوا گرفتش و گفت:چی شده؟چرا اینطوری میکنی؟
    مانی از پشت میز بلند شد و گفت:آره جون خودت!تو گفتی منم باور کردم.تو واسه یه نمره صد جور چاپلوسی میکنی.حالا پدر بهت گفته که از نمره خبری نیست و اینطوری خوشحال شدی!من مطمئنم خبرایی اون تو هست.
    اردلان شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:هر طور میلته دوست داری خودت برو پیش پدرت ببین چه خبره!اما رفتی و اون دو نمره ای رو هم که گرفتی ازت گرفت گریه نکنی ها!
    مانی نگاهی به من کرد و گفت:حیف که دختر دایی ات اینجاست وگرنه میدونستم.
    بعد بدون اینکه منتظر پاسخ اردلان بشه چند ضربه به در اتاق دکتر زد و وارد اتاق شد.
    مدتها بود که اردلان رو اونقدر شاد ندیده بودم.تقریبا چهره شادش داشت از یادم میرفت.
    اردلان لبخندی زد و گفت:من میدونم جفتمون آخر سر از این درس می افتیم.الان مانی اون تو اونقدر اعصاب دکتر رو میخوره که دکتر جفتمون رو از اینجا پرت میکنه بیرون.
    نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم فقط به زدن یک لبخند اکتفا کردم و نیم نگاهی به ساعتم انداختم.آخه من هنوز حرفای اون شبش رو فراموش نکرده بودم اما انگار اون همه چیزو تموم شده فرض کرده بود.وقتی دید به ساعتم نگاه کردم بلافاصله متوجه منظورم شد و گفت:میبخشید اصلا حواسم نبود که گفتی عجله داری!
    بعد در حالیکه پله ها رو دو تا یکی پایین میرفت توی راه پله ها با صدای بلند پرسید:حالا کجا میخوای بری شیدا؟
    نمیدونستم چی بگم چون واقعا قرار نبود جایی برم.در واقع فقط یه بهونه آورده بودم که خودم برم خونه.با دستپاچگی برای اینکه لو نرم گفتم:میخوام برم تولد یکی از دوستام.
    اردلان در ماشین رو برام باز کرد و نگاه معنی داری بهم انداخت.اما هیچی نگفت.همیشه وقتی دروغ میگفتم اونقدر قیافه ام تابلو میشد که خودم خودمو لو میدادم.میدونستم حرفمو باور نکرده اینو از نگاهش فهمیدم.میخواستم موضوع بحث رو یه جوری عوض کنم که بیشتر از این مچم پیشش بازنشه.اما خب حرفی برای زدن پیدا نمیکردم.اون چهارسال اونقدر بین ما فاصله انداخته بود که احساس میکردم باهاش غریبه شدم.با همبازی دوران کودکیم.
    خیلی کنجکاو بودم که بدونم دکتر بهش چی گفته.از طرفی هم مطمئن بودم که اگه بدونه برای دونستن موضوع کنجکاوم محاله که بهم چیزی بگه.از بچگی همینطور بود.همیشه ازاینکه لج منو در بیاره لذت میبرد.برای همین ترجیح دادم سکوت کنم.اما اینبار اردلان سکوت رو شکست و گفت:میدونی شیدا من یه عذرخواهی بتو بدهکارم.
    با تعجب نگاهش کردم.واقعا دیگه یواش یواش شک میکردم که اون همون اردلانیه که من میشناسمش اردلانی که من میشناختم به هیچ قیمتی حتی اگر هم واقعا بخاطر موضوعی مقصر بود امکان نداشت به اشتباهش اعتراف کنه چه برسه به اینکه بخواد عذرخواهی کنه.
    انگار از قیافه بهت زده ام متوجه تعجبم شده بود چون لبخندی زد و گفت:میدونی شیدا من نمیدونم تو اون روز خونه ما از کجای حرفهای من و مامان رو شنیدی.فقط این رو میدنم که مطمئنا دچار سوء تفاهم شدی.
    پوزخندی زدم و گفتم:فکر نمیکنم سوء تفاهمی در کار باشه.تا اونجا که من یادمه تو دقیقا این جمله رو گفتی شیدا دیوونه اس...بنظر تو این یه سوء تفاهمه؟
    اردلان لبخندی زد و گفت:تو نمیدونی شیدا ولی همیشه یه بدتر از بد هم وجود داره.شاید تو تصور کنی که من فکر میکنم تو تعادل روحی نداری در صورتی که این کاملا اشتباهه.ولی با اینحال من حاضر همه فکرکنن تو مشکل داری اما حتی یه لحظه هم تو رو کنار شهرام نبینم.میدونی شیدا تو یه دختری و از دنیای پسرا هیچی نمیدونی.نمیدونی که بعضی هاشون چقدر متظاهرن و با چه شیوه هایی خودشون رو وارد قلب یه دختر میکنن.ولی من یه پسرم و اگه نخوای مسخره کنی تا چند وقت دیگه هم یه دکتر روانشناس میشم و خیلی بهتر از تو آدمها خصوصا پسرا رو میشناسم.پس حتما وقتی میگم شهرام...
    احساس کردم اگه سکوت کنم میخواد باز هم مثل همیشه مثل پدری نگران برام سخنرانی کنه.همیشه همینطور بود.طوری با من رفتار میکرد که انگار من یه دختر بچه بازیگوش و ساده ام و اون یه پدر نگران.همیشه دلش میخواست تا وقت گیر میاره منو نصیحت کنه.طوری با من صحبت میکرد که انگار داره با یه دختر بچه ده یازده ساله صحبت میکنه و راه و چاه رو نشونش میده.انگار یه دنیا اومده بود تا روانشناس بشه.حداقل این خصوصیتش تغییر نکرده بود با حرص نگاهش کردم و گفتم:فکر میکردم این عادت رو ترک کرده باشی؟
    اونقدر غرق در متن سخنرانیش بود که اصلا متوجه منظورم نشد.با تعجب نگاهم کرد و گفت:منظورت چیه؟
    اصلا حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم میدونستم به محض اینکه بیشتر براش توضیح بدم میخواد که بگه که از من بزرگتره و بیشتر از من تجربه داره.اینکاری بود که در تمام طول زندگی مون انجام داده بود.
    ناخودآگاه با یادآوری خاطرات گذشته لبخندی زدم که از دید اردلان مخفی نموند.همیشه وقتی رو دور سخنرانی میافتاد دیگه هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره.تازه اگر میدید کسی به حرفاش گوش نمیکنه واقعا از کوره در میرفت.اما اون روز نه تنها ناراحت نشد بلکه او هم لبخندی زد و گفت:حق با توئه.باز هم دارم زیادی حرف میزنم.اصلا بیا همه چیز رو فراموش کنیم.
    با اینکه واقعا از دستش ناراحت نبودم اما برای اینکه اذیتش کنم گفتم:مثلا چی رو فراموش کنیم اینکه تو بمن گفتی دیوونه؟
    در حالیکه حواسش به رانندگی بود نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو که اینقدر کینه ای نبودی شیدا؟منکه گفتم معذرت میخوام دیگه باید چیکار کنم که منو ببخشی؟
    میدونستم اون لحظه هر کاری بخوام برام انجام میده تا ناراحتی رو از دلم بیاره بیرون.با شیطنت خاصی ازش پرسیدم:فقط چند تا سوال دارم که میخوام جواب بدی قبوله؟
    لبخندی زد و گفت:تو عوض بشو نیستی شیدا خب ببینم باز فضولی تون در مورد چی گل کرده؟
    بدون هیچ مکثی گفتم:شیرین.
    انگار با شنیدن اسم شیرین یکدفعه از این رو به اون رو شد.خیلی راحت میتونستم متوجه غمی که همه صورتش رو پوشوند بشم.حتی دیگه حواسش به رانندگی هم نبود.شاید فقط جلو رو نگاه میکرد اما حواسش جای دیگه ای بود.
    از اینکه این سوال رو ازش پرسیده بودم ناراحت و پشیمون شدم.حق داشت ناراحت بشه شاید دوست نداشت کسی از اسرار دلش باخبر بشه.وقتی اون حالتش رو دیدم آهی کشیدم و گفتم:متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم.فراموشش کن.
    تبسمی تلخ صورتش رو پوشوند.آهی کشید و گفت:چی میخوای ازش بدونی؟
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:حالا دیگه هیچی اما قبلا میخواستم بدونم چه جور دختریه؟چه شکلیه؟خوشگله؟!یا...
    دوباره لبخندی زد و گفت:چه خبرته بابا یکی یکی.
    زیر لب گفتم:از حرف زدن در موردش ناراحت نمیشی؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:نمیدونم از کجا متوجه این موضوع شدی ولی خب حالاه که میدونی دیگه برام فرقی نمیکنه.خب راستش یکی از بچه های دانشگاهمونه البته سه چهار سالی از من کوچیکتره ولی خب توی یه دانشگاهیم دیگه چی؟
    با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:همین!اینم شد جواب؟من میگم چه شکلیه؟تو میگی یکی از بچه ها دانشگاهمونه.
    لبخندی زد و گفت:بهتر از هر کسی که تو تصور کنی.بهترین دختریه که تابحال تو عمرم دیدم.
    وقتی برام از شیرین توصیف میکرد احساس میکردم داره از یک الهه حرف میزنه.وقتی از عشقش برام میگفت و از اینکه چه قدر دوسش داره به شیرین حسودیم میشد.اما نمیخواستم این موضوع رو نشون بدم.شاید خودش فهمید که هر چی بیشتر حرف میزنه بیشتر تو خودم غرق میشم.برای همین دوباره سکوت فضای ماشین رو پر کرد.با شنیدن حرفهای اردلان دوباره یاد کیوان افتاده بودم.آخ که چقدر آرزو داشتم نیمی از احساس اردلان در وجود کیوان بود و نیمی از عشقش در قلب کیوان اما افسوس!در حالیکه به یه نقطه خیره شده بودم گفتم:میدونه که چقدر دوستش داری؟
    اردلان به سختی گفت:نه چون درست روزی که میخواستم باهاش حرف بزنم متوجه شدم که یکی دیگه از بچه ها پا پیش گذاشته.حالا هم منتظرم.
    خواستم یه سوال دیگه بپرسم اما اردلان اونقدر توی خودش غرق شده بود که ترجیح دادم خلوتش رو بهم نزنم.کم کم نزدیک خونه میشدیم.اردلان داخل کوچه پیچید و گفت:اگه بخوای خودم قضیه شهرام رو درست میکنم.
    در حالیکه هنوز به شیرین فکر میکردم نگاهی به اردلان کردم و گفتم:هر طور خودت میدونی من دیگه حوصله هیچکاری رو ندارم.
    ماشین جلوی در خونه متوقف شد.در حالیکه از ماشین پیاده میشدم گفتم:نمیای تو؟
    لبخندی زد و گفت:نه سلام برسون.
    هنوز چند قدم فاصله نگرفته بودم که دوباره به سمت ماشین برگشتم و گفتم:اردلان اگه واقعا دوسش داری نذار از دستت بره بذار خودش انتخاب کنه که کدومتون رو بیشتر دوست داره.تو سعی ات رو بکن.میدونی اردلان این بزرگترین اشتباه پسراس اینو من دارم بهت میگم چون یه دخترم هیچوقت حق انتخاب رو از یه دختر نگیر.
    این اولین باری بود که من اردلان رو نصیحت میکردم.خودم هم نمیدونستم برای چی اون حرفارو دارم بهش میزنم.فقط میدونستم نمیخوام تجربه تلخ منو اردلان هم داشته باشه.شاید احساس میکردم این تنها موردیه که من نسبت به اردلان تجربه بیشتری دارم.تجربه تلخ شکست در یک عشق چیزی بود که به قیمت از دست دادن بهترین سالهای عمرم به دست آورده بودم.
    منتظر جواب اردلان نشدم و بلافاصله با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.سکوت مطلق خونه رو در برگرفته بود.روی یک تکه کاغذ برام پیغام نوشته بودند که برای خرید رفتند بیرون و نگران نشم.از اینکه کسی خونه نبود خوشحال شدم.دلم اونقدر گرفته بود که میخواستم به خلوت خودم پناه ببرم و با هیچکس حرف نزنم.آروم دفترچه خاطراتم رو از داخل کشوی لباسا بیرون آوردم.شاید میتونستم با نوشتن خودم رو سبک کنم.میخواستم هر چه زودتر تا جلسه بعدی ملاقات با دکتر تمومش کنم تا دکتر اولین خواننده اون باشه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 11

    بر خلاف جلسات قبلی که هر بار بدنبال هزار تا بهونه برای نرفتن به کلینیک بودم اون روز با کمال میل لحظه شماری میکردم تا دکتر رو ببینم و باهاش حرف بزنم.شاید کمی از دلایلش این بود که بالاخره داستانم رو تموم کرده بودم و دلم میخواست دکتر اولین خواننده اش باشه اولین خواننده داستان زندگی من.پدر ماشین رو جلوی در مطب متوقف کرد و گفت:شیدا جان اگه اردلان نتونست برسونت زنگ بزن خودم بیام دنبالت.
    در حالیکه در ماشین رو میبستم سرم رو داخل ماشین کردم و گفتم:چشم فعلا خداحافظ.
    از پدر که جدا شدم پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم تا وارد سالن شدم.
    جمعیت زیادی داخل سالن نشسته بودند.از اینکه اون همه مریض اونم در اون موقع روز اونجا حضور پیدا کرده بودند تعجب کردم.بدنبال اردلان میگشتم اما نه از اردلان خبری بود نه از مانی.خواستم بطرف اتاقشون برم که یکی از دخترهایی که داخل سالن نشسته بود با لحن بدی گفت:کجا خانم؟هنوز نیومده داری میری تو
    صاحب صدا دختر جوانی بود که بخاطر آرایش زیادی که داشت خیلی بزرگتر از سنش نشون میداد.طرز آدامس جویدنش و نوع لباس پوشیدنش واقعا زننده بود!دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم.برای همین بدون توجه به حرفی که زده بود بطرف اتاق دکتر حرکت کردم که یکدفعه با نیروی زیادی دستمو از پشت گرفت و به سمت خودش چرخوند.طوری با قدرت اینکارو انجام داد که اگر خودمو کنترل نکرده بودم رو زمین ولو میشدم.اونقدر غافلگیر شده بودم که نمیدونستم چی باید بگم.در مقابل سکوت من با لحن پرخاشگرانه ای گفت:مگه اینجا طویله س که سرت رو انداختی پایین داری میری تو؟!
    در حالیکه بازوم رو بسختی از داخل دستاش آزاد میکردم گفتم:خانم من متوجه منظور شما نمیشم لطفا مودب باشید.
    دخترک پوزخندی زد و گفت:زکی!خانم چقدر لفظ قلم تشریف دارن!از بوق سگ اینجا ننشستم که سرکار تشریف بیارید سرتون رو بندازید پایین و قبل از من برید تو.
    منکه به اون طرز حرف زدن اصلا عادت نداشتم یه جورایی در مقابلش کم آورده بودم.واقعا براس متاسف بودم که با اون سن کمش درست مثل زنای چاله میدون صحبت میکرد.برای همین فقط گفتم:خانم محترم بنده وقت قبلی دارم.
    یه دختر دیگه که از نظر ظاهر با قلبی تفاوت چندانی نداشت گفت:ولش کن سپیده یارو دیوونه اس اشتباه گرفتیش.
    سپیده که هنوز آستین لباس منو رها نکرده بود هاج و واج نگاهی به من کرد و از سرتاپا براندازم کرد.
    در حالیکه از شدت ناراحتی صدام میلرزید گفتم:تا حالا یه دیوونه رو از نزدیک ندیده بودی؟
    آستینم رو رها کرد و بدون هیچ حرفی راه رو برام باز کرد.اما قبل از اینکه قدمی بردارم مانی از داخل اتاق زهره خارج شد و گفت:نفر بعدی لطفا.
    به محض اینکه مانی جمله اش رو تموم کرد بین دخترای جوونی که پشت در اتاق نشسته بودند بحث اینکه نوبت کی بوده و کی باید اول بره بالا گرفت.مانی که تا اون لحظه متوجه حضور من نشده بود با کلافه گی گفت:خانما خواهش میکنم.فرقی نمیکنه کی اول بیاد کی آخر.ما به هر حال با همه مصاحبه میکنیم.
    هم زمان با گفتن این جمله چشمش به من افتاد که بین جمعیت تقریبا گم شده بودم.با خوشحالی دستی برام تکان داد و گفت:خانم مهرنیا لطفا تشریف ببرید تو اتاق دکتر پدر اونجا منتظرتون هستند
    سری تکان دادم که بفهمه متوجه منظورش شدم.بعد راهم رو به سمت اتاق دکتر کج کردم.اما قبل از اینکه وارد دکتر بشم سپیده دوباره دستم رو گرفت.اینبار با عصبانیت دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم:دیگه چیکار داری؟
    با التماس خاصی گفت:تو رو خدا مثل اینکه تو اینجا خرت خیلی میره.ببین میتونی یه پارتی بازی کنی منو انتخاب کنن.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:باور من من فقط مریض دکتر هستم متاسفم.
    و یکراست به سمت اتاق دکتر رفتم.میدونستم که توی اون شلوغی هر چه قدر هم که در بزنم امکان نداره دکتر بشنوه.بخاطر همین در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و بلافاصله در رو پشت سرم بستم.سکوت مطلق اتاق رو در برگرفته بود.پرده ها افتاده بودند و همین موضوع باعث شده بود که اتاق تاریکتر از همیشه باشه.چند لحظه طول کشید تا چشمام به محیط عادت کنه و بتونم تشخیص بدم دکتر کجا نشسته.
    دکتر پشت میزش نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود.انگار اصلا متوجه حضورم نشده بود چون هیچ عکلس العملی از خودش نشون نداد.بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به تصور اینکه دکتر خوابه بطرف صندلی خودم رفتم.
    باز هم گلدون روی میز پر بود از گلهای نرگس.عصر نرگسا و تاریکی اتاق فضای شاعرانه و البته دلگیری رو ایجاد کرده بودند.موقع نشستن پام به لبه میز خورد و باعث شد که میز با صدای خاصی روی زمین جابجا بشه.دکتر با شنیدن صدا سرشو بالا آورد و با تعجب گفت:کی اومدی دخترم؟
    لبخندی زدم و گفتم:چند دقیقه ای میشه میبخشید بیدارتون کردم.
    دکتر آهی کشید و گفت:نه عزیزم خواب نبودم.فقط داشتم به خاطرات یه مریض سرک میکشیدم.
    بعد از پشت میز بلند شد و گفت:چند دقیقه صبر کن تا من به اوضاع بیرون یه سری بزنم و برگردم.
    بعد از پشت میز بلند شد و بطرف در رفت.قبل از اینکه از اتاق بیرون بره دوباره نگاهی به من کرد و گفت:زیاد معطل نمیکنم فعلا.
    و از اتاق خارج شد.من موندم و اون اتاق تاریک و سکوتش.کمی دور و برم رو نگاه کردم که یکهو یه دفترچه باز روی میز دکتر توجه ام رو به خودش جلب کرد.رنگ کاغذهای دفتر کاملا برگشته بود و نشون میداد که دفتر قدیمیه.با کنجکاوی یکی از صفحاتش رو ورق زدم.خط زیبای نوشته کنجکاوم کرده بود که از متن توش هم باخبر بشم.اما چون دکتر از اون نوشته ها بعنوان خاطرات یک نفر یاد کرده بود به خودم اجازه اینکارو ندادم.یه دونه نرگس از تو گلدون برداشتم و گرفتم جلوی بینی ام.آخ که چقدر عاشق عطر نرگس بودم.چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دکتر دوباره برگشت توی اتاق و با ناراحتی گفت:آدم وقتی اینهمه دختر جوون رو میبینه که برای به کار به این پیش پا افتادگی مدام به جون هم می افتن دلش میگیره...امروز حالم یه جورایی بده.نمیدونم چرا اینقدر دلم گرفته!
    حق با دکتر بود.منم با دیدن اون همه ازدحام و رفتار سپیده حال بدی داشتم.برای یه لحظه فکر کردم شاید دکتر میخواد جلسه اون روز رو کنسل کنه.برای همین یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم:فکر کنم من برم بهتر باشه.
    دکتر لبخندی زد و گفت:نه اصلا آخه برای چی؟البته اگه خودت دوست نداشته باشی قضیه اش فرق میکنه.
    دوباره راحت روی صندلی نشستم و گفتم:من حالم خوبه اما شما...
    دکتر میان حرفم رو گرفت و گفت:من خوبم و سراپا گوش تا حرفاتو بشنوم.میدونی شیدا دلم میخواد بدونم از کی به کیوان به چشم همسر آینده ات نگاه کردی؟مسلما از همون نگاه اول نمیتونستی به این نتیجه برسی.دلم میخواد بدونم برای اولین بار چه موقع فهمیدی کیوان تنها مردیه که دوست داری همسر آینده ات باشه؟
    توی اون چند جلسه کاملا به روش دکتر عادت کرده بودم.میدونستم که خیلی رکه و یکدفعه میره سر اصل مطلب و بدون هیچ حاشیه ای سوالش رو میپرسه.برای همین اصلا از سوالش جا نخوردم.حق با دکتر بود درست بود که من توی مدت چند سال به کیوان علاقه مند شده بودم و یه جورایی به دیدنش عادت کرده بودم اما هیچگاه تصور واضح و شفافی در ذهنم نسبت به زندگی مشترک با اون نداشتم.یا حداقل از همون روز اول چنین تصوری نداشتم.اما بالاخره یه روزی رسید که فهمیدم کیوان تنها فردیه که میتونم به عنوان همسر آینده قبولش کنم.در حالیکه سعی میکردم همه چیز رو دقیق برای دکتر تعریف کنم گفتم:همه چیز از مهمونی تولد اردلان شروع شد.عمه میخواست اردلان رو غافلگیر کنه برای همین با کمک یکی از دوستاش تمام دوستای دیگه اش رو دعوت کرده بود.فکر کنم برای اینکار از آقا مانی کمک گرفته بود.اون روز اولین باری بود که آقا مانی رو میدیدم.البته بعضی از دوستاش رو میشناختم.چون هم بازی های بچگی خودم محسوب میشدند اما بیشترتون غریبه بودند.اونجا اولین برخورد بین و من کیان هم بود.اولین باری که همدیگه رو میدیدم.کیان تو یک نگاه پسری معقول و کمی خجالتی بود که البته خیلی هم مبادی آداب بنظر می اومد به قول شیوا و آرزو از این پسرای اتو کشیده و عصا قورت داده که با تمام زیبایی که داشت چنگی به دل نمیزد.چیزی که باعث شد چهره اش تو خاطر من بمونه و بین سایر دوستای اردلان متمایز بشه صدای خیلی ظریفش بود که اصلا با چهره جدی و صورت استخونی مردونه اش جور نبود.یادمه اولین باری که حرف زد به قدری جا خورده بودم که هیچ جوری نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.آخه اون صدا بیشتر به پسرای سوسول میخورد نه پسری با خصوصیات کیان.هر از گاهی نگاهمون با هم تلاقی میکرد و گاهی هم یک لبخند کوتاه چاشنی کار میشد که البته اون لبخند نه برای منظور خاصی که فقط جهت آشنایی و ادب بود.در واقع اون شب من تقریبا به همه مهمونا لبخند میزدم.اما نمیدونم چرا فقط یه نفر اون نگاه و لبخند رو به منظور گرفت و برای خودش یه طور دیگه تعبیر کرد.یادم نمیاد که کیان باز هم توی مهمونی حواسش به من بود یا نه شایدم منو زیر نظر داشت و من بیخبر بودم.دقیقا یادم نمیاد که قبل از شام به هم معرفی شدیم یا بعد از شام.فقط یادمه که اردلان بی مقدمه منو کنار کشوند و به کیان معرفی کرد.بخاطر شباهت اسمش به اسم کیوان اسمش خیلی تو دلم نشست و نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم و مثل آدمهای ناشی گفتم:کیان چه اسم قشنگی!
    اردلان با تعجب نگاهم کرد.اما کیان فقط سرش رو پایین انداخت و با همون صدای ظریفش که دوباره باعث جاری شدن لبخند روی لبهام شد گفت:شما لطف دارید.
    دقیقا همین این تنها جملاتی بود که اون شب بین من و کیان رد و بدل شد.من حتی نظرم رو در مورد اسمش فقط بخاطر ذهنیات قبلیم گفتم نه برای چیز دیگه ای.اما همونی که اون نگاه و لبخند رو برای خودش معنی کرده بود انگار این جمله رو هم تو ذهنش برای همیشه ثبت کرده بود.یک برخورد و دیگه هیچ تا یکماه بعد جلوی در خونه عمه یادم میاد یه روز بهاری بود.آرزو از قبل خواهش کرده بود که اونشب من و شیوا بریم پیشش.منم که دنبال بهونه ای میگشتم تا برم خونه عمه با کمال میل پذیرفتم و رفتم اونجا.البته من و شیوا تنهایی رفتیم.نزدیک خونه عمه چشمام بدنبال کیوان میگشت.اما از کیوان خبری نبود.بجاش پسر جوونی رو دیدم که جلوی در خونه عمه منتظر کسی ایستاده و مدام این پا و اون پا میکنه و قدم میزنه.من و شیوا جلوی در سیده بودیم ولی اصلا متوجه حضور ما نشده بود و راه ما رو سد کرده بود.وقتی دیدم که قصد کنار رفتن از جلوی در رو نداره گفتم:ببخشید آقا.
    اونقدر با سرعت به عقب برگشت که در اثر جابجاییش نسیم خنکی به صورتم خورد.چهره اش بنظرم اشنا بود.اما نمیشناختمش.ولی حدس زدم که احتمالا یکی از دوستای اردلانه.برعکس لحظه ای قبل که با اون سرعت به سمت ما چرخیده بود انگار قصد کنار رفتن از جلوی در رو نداشت.چند لحظه مات و مبهوت فقط بما نگاه کرد.پیش خودم فکر کردم که شاید چهره منم برای اون آشناست و داره فکر میکنه که ما قبلا کجا همدیگه رو دیدیم.اما اشتباه فکر میکردم چون با صدایی ظریف که کاملا برام آشنا بود و صاحب صدا رو بخاطرم آورد گفت:شیدا!
    اونقدر از شنیدن اسمم از زبونش تعجب کردم که تصور کردم اشتباه شنیدم بخاطر همین با تردید پرسیدم:چیزی فرمودید؟
    بالاخره سرشو کمی پایین انداخت و گفت:نه.
    بعد در حالیکه از جلوی در کنار میرفت گفت:ببخشید که جلوی راه شما رو گرفته بودم.
    بجای من شیوا با بی حوصله گی کامل گفت:خواهش میکنم.
    و قبل از من وارد حیاط شد.منم بدنبالش حرکت کردم.اما قبل از اینکه وارد حیاط بشم دوباره نگاهمون با هم تلاقی کرد و من یه جور دلهره و اضطراب رو توی چشماش دیدم.یه برق خاصی که باعث شد احساس خوبی نداشته باشم.صدای خاصش باعث شد که بلافاصله بخاطر بیارمش.اما تمام شب حالم یه طوری بود نمیدونم چرا نمیتونستم نگاه آخرش رو فراموش کنم.یعنی منو اونقدر خوب بخاطر داشت که حتی اسمم هم یادش مونده بود؟اما جرا با اون لحن صدام زده بود؟یه طوری گفته بود شیدا که انگار سالهاست منو میشناسه هزاران سوال بی جواب توی ذهنم نقش بسته بود که باعث شد کم کم به این نتیجه برسم که بهتره موقتا همه چیز رو فراموش کنم.اما دوباره زودتر از اون چیزی که تصور میکردم دیدمش.سر میز شام بودیم که عمه گفت:بچه ها یک کم زودتر که امشب کلی کار داریم.
    من و شیوا از همه جا بیخبر فقط به هم نگاه کردیم.اما آرزو انگار از همه چیز خبر داشت.چون با اعتراض گفت:دوباره نوبت اردلان شد؟
    شیوا گفت:عمه موضوع چیه؟
    بجای عمه اردلان گفت:هیچی من و چند تا از دوستام یه دوره شبانه داریم و هر چند وقت یکبار تو خونه یکی از بچه ها جمع میشیم.
    با کنجکاوی پرسیدم:حالا توی این دوره ها چیکار میکنید؟
    اردلان لبخندی زد و گفت:فوتبال بازی میکنیم.
    اردلان میدونست که من عاشق فوتبالم.برای همین سربسرم میذاشت.با حرص نگاهش کردم که دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:اونطوری چپ چپ نگام نکن شیدا بخدا من جونمو دوست دارم.
    بهش گفتم:پس اگه هنوز ازش سیر نشدی بگو ببینم چیکار میکنید؟
    لبخندی زد و گفت:شعر میگیم بعضی از بچه ها ساز هم میزنن.خلاصه یه طوری شبو میگذرونیم.
    آرزو با خنده گفت:البته منکه تا حالا یه شعر با قافیه ازشون نشنیدم.
    شیوا پرسید:مگه تو هم میری پیششون؟
    اردلان به جای آرزو گفت:نه بابا ما که از این شانسا نداریم که خواهرمون اهل اینجور چیزا باشه.
    نگاهی به اردلان کردم و گفتم:اگه اشکالی نداشته باشه من بدم نمیاد تو برنامه تون شرکت کنم.
    آرزو با حرص نگاهم کرد و گفت:واقعا که چه حوصله ای داری ها!
    اردلان به آرزو نگاه کرد و گفت:چون تو خودت خوشت نمیاد باید بقیه رو هم پشیمون کنی؟
    بعد منو مخاطب قرار داد و گفت:از نظر من اشکالی نداره.
    شیوا بلافاصله گفت:پس منم میام.
    آرزو چپ چپ به شیوا نگاه کرد و گفت:تو هم شیوا؟!
    شیوا چشمکی به آرزو زد که از چشم من دور نموند بعد گفت:مگه چه اشکالی داره؟فقط من بگم شعر معر بلد نیستم یه وقت نخواید مشاعره و اینجور چیزا راه بندازید.
    ارزو با خنده گفت:نه بابا اینا یه بیت شعرم بلد نیستن چه برسه به مشاعره.
    اردلان به عمه نگاه کرد و گفت:مامان میبینی هر چی دلش میخواد داره میگه ها!
    عمه با حرص گفت:تو رو خدا بس کنید دیگه.چقدر با هم جر و بحث میکنید!به جای این حرفا زودتر شامتون رو تموم کنید تا به بقیه کارا برسیم.
    یکی یکی سر و کله دوستای اردلان پیدا شد.تو اشپزخونه به عمه کمک میکردم که آرزو و شیوا هم اومدند.اما نمیدونم چی باعث شده بود که هر دوشون از خنده غش کرده بودند.طوری که کم کم ولو شده بودند کف آشپزخونه.
    عمه با عصبانیت نگاهشون کرد و گفت:شما دو تا چتونه؟
    بعد به من نگاه کرد تا ببینه منم از موضوع خبر دارم یا نه!که من شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:من بیخبرم.
    کم کم از خنده آرزو و شیوا من و عمه هم که از موضوع بیخبر بودیم خنده مون گرفت.اما عمه سعی میکرد هر جوریه جلوی خنده اش رو بگیره برای همین با عصبانیتی تصنعی گفت:پاشید خودتون رو جمع کنید ببینم.نمیگید اگه یه نفر صداتون رو بشنوه چی میگه!
    شیوا اشک چشماش رو پاک کرد و گفت:شیدا ببین آرزو چی میگه.
    با کنجکاوی گفتم:چی میگه؟
    شیوا با هیجان بلند شد و گفت:بیا خودت باید ببینی.
    بعد دستم رو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق اردلان برد.آرزو هم همراهمون اومد.با ترس گفتم:چیکاری میکنی شیوا؟من هنوز آماده نشدم.
    آرزو دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:تو هیچی نگو!نمیخوایم که بریم تو فقط میخوایم از لای در یه چیزی بهت نشون بدیم.
    با تعجب گفتم:چی رو؟!بابا بیا بریم.اگه ببیننمون میدونی چقدر زشت میشه!
    اما قبل ازاینکه عکس العمل نشون بدم آرزو دستم رو کشید و تقریبا به سمت در هولم داد و گفت:ببین همون که دست راست اردلان نشسته میبینیش؟
    نمیتونم بگم خودم هم کنجکاو نبودم برای همین کمی خودم رو خم کردم تا ببینم قضیه از چه قراره!سمت راست اردلان یه پسر چاق و فربه نشسته بود که از شدت چاقی هر آن امکان داشت دکمه های لباسش پاره بشه.کمربندش طوری بسته شده بود که انگار بزور بستنش و هر آن امکان داره منفجر بشه.از چاقی زیاد به بیحسی رسیده بود.درست ظاهرش خیلی خنده دار بود ولی نه اونطوری که آرزو و شیوا شلوغ میکردند.برای همین به آرزو نگاه کردم و گفتم:خب!دیدم که چی؟
    شیوا با هیجان گفت:میدونی شبیه چیه شیدا؟
    -نه.
    -شبیه تتا.
    اول متوجه منظورش نشدم.ولی بعد از چند دقیقه مکث متوجه منظورش شدم.منظورش از تتا یکی از حروف یونانی بود که توی ریاضی استفاده میشد.حق با اونا بود واقعا شبیه تتا بود.شیوا بلافاصله گفت:حالا اگه گفتی تتا خان عاشق کیه؟
    قبل از اینکه من چیزی بگم آرزو با حرص گفت:خیلی مارمولکی شیوا!نگفتم به کسی نگو.
    حتی تصور این موضوعم خنده دار بود.با خنده گفتم:راست میگه آرزو؟
    بجای آرزو شیوا گفت:تازه کجای کاری؟آقا تا حالا چند دفعه هم خواستگاری کرده.
    آرزو با آرنج یه سقلمه به شیوا زد و گفت:حالتو میگیرم شیوا.
    از ترس اینکه داخل اتاقی ها صدامون رو بشنوم لبم رو گاز گرفتم و گفتم:بابا یه کم یواش تر.
    بعد با خنده گفتم:مگه اشکالی داره؟خب بالاخره مردم دل دارن.
    آرزو با حرص گفت:تو ام شیدا!باشه حال جفتتون رو میگیرم.
    دوباره از لای در سرک کشیدم تا یه بار دیگه خوب ببینمش باورم نمیشد توی اون هوای خنک گر و گر عرق میریخت و هر چند وقت یکبار با دست مثل بچه ها کمربندش رو بالا و پایین میکرد.شاید میخواست یه طورایی نفس بکشه.تمام حرکاتش واقعا خنده دار بود.با خنده گفتم:طفلکی تتا خان هر آن امکان داره بترکه.
    بعد به سمت عقب برگشتم تا عکس العمل آرزو رو ببینم اما سر جام میخکوب شدم.از دیدن اون صحنه اونقدر هول شده بودم که به تته پته افتادم.اون برعکس خیلی خونسرد و راحت ایستاده بود و منو نگاه میکرد.حضور بی موقع کیان رو اردلان تکمیل کرد.هنوز به خودم مسلط نشده بودم که اردلان در اتاق رو باز کرد و با دیدن ما اونم توی اون وضعیت با کنجکاوی خاصی گفت:اتفاقی افتاده؟
    از اینکه اونطوری غافلگیر شده بودم ناراحت و عصبی بودم.به جای من کیان جواب داد و گفت:مثل اینکه دختر دایی تون با شما کار داشتن.اومده بودند تا شما رو صدا کنند که منم رسیدم.از من خواستند که وقتی اومدم تو شما رو صدا بزنم که خودت سر رسیدی.
    بعد نگاهی به من که هاج و واج دروغاش رو گوش میکردم کرد و گفت:با اجازه تون من میرم داخل.
    من هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم فقط در جواب لبخندش به یه لبخند کوتاه بسنده کردم.وقتی کیان رفت تو اتاق اردلان نگاه معناداری به من کرد و گفت:کاری داشتی شیدا که با این سر و وضع اومدی دنبالم؟
    تازه اون موقع بود که متوجه وضعیت ظاهری خودم شدم.یه پیشبند دور کمرم بسته بودم و یه جفت دستکش زرد رنگ دستم بود که اگه خوب دقت میکردی میتونستی کف رو توش ببینی.موهام آشفته و درهم و برهم بود.واقعا که قیافه ام ضایع بود.اونقدر عصبانی شده بودم که خدا میدونه.اما نمیخواستم اردلان متوجه عصبانیتم بشه برای همین یه لبخند زور زورکی زدم و گفتم:اومده بودم بهت بگم که ما امشب تو برنامه تون شرکت نمیکنیم.یعنی پشیمون شدیم.خب هر چه باشه جمع شما یه محفل پسرونه اس و اومدن من و بچه چندان درست نیست.
    اردلان در حالیکه هنوز داشت سر و وضع منو بررسی میکرد و از عصبانیت قرمز شده بود گفت:همین!خب منکه تو اتاق نمیمردم.بالاخره به یه بهونه ای از اتاق می اومدم بیرون که تو بتونی این خبر رو بهم بدی.با این وضع شلخته ات آبروی منو جلوی کیان بردی.
    دوست نداشتم بیشتر از اون سین جیم پس بدم.برای همین در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:چه میدونم!خودم هم نمیدونم چرا اینطوری اومدم.حالا کاریه که شده به هر حال دیگه ما نمیایم.
    و یکراست به آشپزخونه رفتم.عمه مشغول چیدن میوه ها بود.با تعجب به من نگاه کرد و گفت:یکدفعه کجا غیبت زد عمه جون؟
    یه ظرفشویی نگاه کردم.عمه همه ظرفارو آب کشیده بود.خجالت زده و شرمگین گفتم:ببخشید عمه تقصیر این آرزو و شیواست.
    یکدفعه یاد اون دو تا افتادم.اونقدر از دستشون عصبانی بودم که اگه اون موقع جلوی دستم بودن میدونستم باهاشون چیکار کنم!دستکش ها رو از دستم بیرون آوردم و در حالیکه گره بند پیشبند رو باز میکردم گفتم:منو ببخشید عمه اگه با من کاری ندارید من فعلا برم.
    و بدون اینکه منتظر جواب عمه بشم یکراست به سمت اتاق آرزو رفتم.اما هر چی دستگیره در اتاق رو چرخوندم نتونستم در رو باز کنم.فهمیدم که آرزو و شیوا متوجه موضوع شدند و حالا از ترس در رو قفل کردند.چند ضربه به در زدم و گفتم:در رو باز کنید میخوام بیام تو
    صدای خنده هاشون رو از تو اتاق میشنیدم.آرزو در حالیکه به سختی خودش رو کنترل میکرد گفت:به یه شرط باز میکنم یه شرطی که عصبانی نباشی!
    لبخندی زدم و گفتم:باور کن کاریتون ندارم.
    به محض اینکه جمله ام تموم شد آرزو در رو باز کرد.هر دو با دیدن من زدند زیر خنده.
    دقیقا میدونستم دارن به چی میخندن اما خودمو به بی اطلاعی زدم و گفتم:چتونه چرا میخندین؟
    ارزو در حالیکه روی تخت ولو شده بود به خنده گفت:خیلی جا خوردی وقتی دیدی کیان پشت سرته!
    در حالیکه جلوی آینه موهام رو درست میکردم گفتم:نه چرا باید جا میخوردم؟
    شیوا کنار ارزو نشست و گفت:واقعا تیپت با اون پیشبند حرف نداشت.نمیدونی چطوری محو کمالاتت شده بود.
    با عصبانیت گفتم:شما دو تا حرف دیگه ای ندارین بزنین؟راستی به اردلان گفتم ما تو جلسه شون شرکت نمیکنیم.
    آرزو و شیوا که کاملا غافلگیر شده بودند یکدفعه با هم گفتند:چی کار کردی؟
    لبخندی زدم و گفتم:انتظار نداشتید که بعد از اون برنامه ها برم بشینم روبروشون و شعر بگم که؟
    شیوا و آرزو یه کم غرولند کردند ولی بالاخره هر دونشون ساکت شدند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/