صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 29 , از مجموع 29

موضوع: عسل بانو | علی نوروزی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    بی زحمت برای ما کمی میوه و چای بیار ضمنا فردا باید از همه ی کتابهای حمید به ما بدی
    چشم
    قصد دکتر این بود که عسل کمی استراحت کند و در جریان مداوا و درمان قرار نگیرد دعسل به حیاط رفت نگاهی به اسمان کرد وباخود اندیشید
    کاش حمید می تونست با من بیاد تو حیاط و به اسمون نظر کنه اخه حمید عاشق اسمان ابی بود هر وقت اززمانه دلگیر می شود به امان نگاه می کرد عروس غم زده در حال نگاه کردند گریه اش گرفت هق هق گریه اش سکوت نیمه شب را در هم شکست گویی هق هق شبانه اش ناله ای در هم ئشکسته ی مرغ حق بود همراه با اشک هایش به التماس افتادای امام رضا خودت کمکش کن اون هم اسم تو و عاشق و شیدای توست یا ضامن اهو از بچگی نه مزه ی عسل مهر مادری نه هیبت و عظمت پدری را چشیده ام و دیده ام اما هیچ وقت ناامید از محبت شما و خانواده اهل بیت نبودم درسته من مومن و اهل تقوی نیستم ولی جزعاشقان خاندان شما هستمئ خودت کمکم کن من ناامید نکن همه ی امیدم در ضمانت و یاری توست
    اشک عسل با هق هق اش در امیخت و امانش نمی داد گوشه ای روی پل نشست و به دیوار سیمانی تکیه داد چند لحظه ای گذشت تا خواب پاورچین پاورچین پلک هایش را نوازش کرد و او را مهربانه در اغوش گرفت
    نیم ساعتی استراحت کرده بود که ترانه و نگین فهمیدند عسل نه در طبقه ی دوم است و نه در طبقه ی اول برای همین برای جست و جو به حیاط امادند ترانه به نگین گفت
    اوناهاش
    باطراوت و شادی با دست نشان داد نگین نگران پرسید
    کو؟
    به سمت عسل حرکت کرد و گفت:
    روی پله
    اهسته جلو رفتند ان دو عسل را غرق در خواب دیدند عسل در خواب ناز بود که دستی شانه اش را گرفت و ارام گفت
    عسل عزیزم خوابی؟
    اون صدای مهربان و خونگرم دوست همیشه مهربانش نگین بود عروس از خواب بیدار شد و گفت:
    ای وای
    نگین با تعجب سوال کرد:
    چی شد؟بیدارت کردم ترسیدی؟
    بدنش را کش و قوسی داد
    دکتر یحیوی چای می خواست ترانه در حالی که شانه هایش را ماساژ می داد بوسه ای از گونه اش گرفت و گفت خواب باشی همون دقیقه براش بردم
    با چشم پر از قدردانی و تشکر نگاهی به ترانه و نگین کرد
    انشاالله عروسی دوتایی تون محبت و صفاتونو جبران می کنم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    158 -162

    ـــ ترانه روسری عسل را برداشت و کناری گذاشت. ـــ بزار یه ذره باد بخوره. اینطور که شوهر تو حساسه، تا آخر عمر نمی تونی از سرت برداری. ضمنا دعای تو گرفته و انگار عروسی بعضی ها هم داره سر می گیره.
    با چشم و ابرو به نگین اشاره کرد. لبخند بر لب های هر سه نشست. اما این شادی برای عسل بانو دقیقه ای بیش معنا
    نداشت و از نگین سوال کرد:
    ـــ از حمید چه خبر؟
    دستی به گیسوی او کشید و مهربانانه جواب داد:
    ـــ مهرداد رفته سرم و آمپول بگیره و بیاد.
    ترانه شیطون و خوشگل با خنده، با خنده بلند زد پست کمر عسل و گفت:
    ـــ این نگین ببین.
    عسل و نگین با تعجب نگاه کردند. اصلا متوجه خنده و شوخی اونشدند. خودش فهمیدکه آن دو چیزی متوجه نشدند. به همین جهت توضیح داد:
    ـــ مگه نمی بینی وقتی اسم مهرداد می یاد دهنش آب می افته.
    عسل خندید. نگین گفت:
    ـــ لوس بی مزه.
    رنگش عوض شد. عروس بلند شد و نگین را در آغوش گرفت.
    چه اشکالی داره. ادم باید با اسم معشوق حال بیاد حالا به من می گید. حالا نتیجه معاینات چی شد؟
    ـــ قراره فردا برای مداوا بیمارستان خاتم الانبیا بخوابه.
    آن شب به سختی پا ورچین پاورچین گذشتو عسل و همه خانواده در

    فصل 13
    دو هفته از بستری شدن حمید گذشته بود که خانم پرستار جوانی نسخه ای به دست عسل داد و گفت:
    ـــ لطفا این داروها رو از یبرون تهیه کنید.
    نگاهی به نسخه کرد. شاید به این دلیل که به خودش بگوید ما هم دانشجوی پزشکی هستیم.
    در هر صورت پس از مکث کوتاهی رو به پرستار کرد و عرضه داشت:
    ـــ حتما الان می دم بچه ها برن تهیه کنن.
    نگاهی به عسل بانو که با چادر عربی زیبای اش دو چندان شده بود کرد و گفت:
    ـــ خوش به حالت که همچین شوهری داری.
    عسل در حالی که حسادت تمام وجودش را زنجیر کرد و متعجب پرسید:
    ـــ از چه لحاظ ؟
    ـــ دیشب تا صبح مطالعه می کرد. ساعت دو نیمه شب که بهش تذکر دادم باید استراحت کنه و فشار در این حد براش خطرناکه او خندید و قطعه ی کوچکی خواند.
    زن با حساسیت و تعجب سوال کرد:
    ـــ چی گفت؟
    دقیقه ای مکث کرد و با دقت حرف حمید را بازگو کرد:
    ـــ علم گسترده، زمان کوتاه وعمر من از زمان کوتاه تر. پس باید از فرصت استفاده کنیم.
    کمی زنجیر حسادت رها شد و عسل توانست با نظر مثبت به قضیه نگاه کند و پرسید:
    ـــ اون وقت من کجا بودم؟
    دکمه باز شده مانتوی پرستاری خود را بست و توضیح داد:
    ـــ شما! تو خواب ناز.
    خنده بر لب های هر دو نشست . سپس پرستار کنجکاوانه سوال کرد:
    ـــ راستی آقای فیض چند تا کتاب نوشته؟
    با غرور و صلابت جواب داد:
    ـــ سه تا که تا الان دو تاش چاپ شده .
    هر دو تا توی بازار هست؟
    ـــ نه، همونی که خدمتتون هدیه کردم پخش شده.ولی این جدیده رو هنوزانتشاراتش مجوز پخش نگرفته.
    با همان حس کنجکاوی به سوالات خود ادامه داد:
    ـــ اسم کتاب جدیدش چیه؟
    عسل هم با همان غرور و صلابت گذشته به پاسخ دادن ادامه داد:
    ـــ دغدغه های شیرین.
    به لحنش لحن خودمان بخشید:
    ـــ موضوعش چیه؟
    عسل لبخند ملیحی زد وبا حالت طنز گونه جواب داد:
    ـــ در مورد عشقی جانه.
    پرستار از همان اول با عسل بانو دوست شده بود. یعنی عاشق این تیپ آدم ها بود و روی این حساب با بانو شوخی کرد:
    ـــ تو هم ما رو دست انداختی؟
    عسل در حالی که با انگشتر نامزدی خود بازی می کرد با همان لحن پرستار توضیح داد:
    ـــ نه بابا مگه من می تونم ماشاالله هیکل به این سنگینی رو دست بگیرم.
    پرستار از اینکه با عسل خودمونی شده بود خوشحال و مسرور بود نگاهی به آخر سالن کرد و گفت:
    ـــ انگار برات مهمون اومد.
    عسل همچون آهوی زیبا چشم سر برگرداند:
    ـــ آره؛ دوست شوهرم؛ مهرداده.
    دستی به کمر عسل چشم زد و گفت:
    ـــ پس بهتره من برم .فقط یادت نره که اگه هیکلم سنگینه اما ارزش رو دست گرفتنش رو داره.
    عسل گونه هایش را گرفت و شوخی کرد:
    ـــ آی شیطون البته این حرفت که درسته.
    پرستار رفت و مهرداد آمد و سلام کرد. همسر دوستش مهربان تر از خودش پاسخ داد مهرداد احوال حمید را گرفت. عسل با طمانینه ازضعیت جسمی و رضایت پزشکان از سیر کارهای پزشکی روی شوهرش برای مهرداد گفت. دوست حمید دست به سوی آسمان دراز کرد:
    ـــ شکر خدا.
    آنگاه از عسل پرسید:
    ـــ کاری هست که من انجام بدم؟
    عسل در حالی که چادر عربی اش را منظم می کرد با شرم و حیا گفت:
    ـــ آقا مهرداد این چند وقت خیلی شما رو اذیت کردیم و دیگه صلاح نیست شما رو زحمت بدیم
    مهرداد مثل همیشه خنده رو توضیح داد:
    ـــ عزیزترین دوست من حمید، خانه و شما هم زن داداش من هستید.چطور غیرت و مردانگی اجازه می ده زن داداشم اینجا بزارم و برم اگر چه الحمدرالله اطراف شما بقیه هم هستن ولی وظیفه من اینه که در خدمت زن داداش خودم باشم.
    زن برادرش نسخه را به دستش داد:
    ـــ باید از بیرون تهیه بشه.
    مهرداد گرفت و در جیبش گذلشت. سپس نگاهی برادرانه به عسل انداخت:
    ـــ واقعا خوش به حال حمید. دختری رو به همسری انتخاب کرده که مثل مریم مقدس هم در ظاهر و هم در ذات پاک و نورانی است
    عسل با شرم خاص سرش را پایین انداخت.
    ـــ این چه حرفیه. من ظرفیت ندارم یهو این حرف ها باورم میشه.
    مهرداد هم به تبعیت از عسل بانو سر به زیر شد و جواب داد:
    این رو از ته دل می گم بخاطر همین هم در کاری گیر کردم اومدم خدمت شما.
    سرش را بلند کرد و با صلابت همیشگی اش پرسید؟
    ـــ شما گیر کردید؟
    ـــ بله ولی می خوام بین خودمون باشه.
    عسل تبسمی زد و به شوخی گفت:
    ـــ قصه خیلی پلیسی شده، تو رو خدا سریع تر بگو که من خیلی بی صبرم.
    مهرداد با لحنی که گویی سال هاست که با بانو آشنایی داره مساله را مطرح کرد..:
    ـــ می دونی عسل خانم یه موضوعی چند وقته تمام ذهنم رو پر کرده.
    با طراوت و شور جوانی سر را به سوی آسمان گرفت:
    ـــ انشاالله خیره.
    بالبخندی حاکی از رضایت گفت:
    ـــ خیلی فکر کردم. به نتیجه ای درست نرسیدم. آخه کسی رو نداشتم باهاش صحبت و مشورت کنم. پدر پیری دارم که بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده و اصلا حوصله این کارها رو نداره. مادر بیچاره هم گرفتار شوهرشه. تازه اخلاقش با ما طوری بوده که اصلا روی اینکه باهاش در این مورد صحبت کنم رو ندارم. دو تا برادرام مشغول درس و تحصیل هستند تازه از من کوچکترن.
    مهرداد انسان دوست داشتنی ای بود که آدم را ناخودآگاه جذب خود می کرد، به همین جهت عسل لحظه ای فکر کرد که باید حتما به او کمک کند. ازش پرسید:
    ـــ خوب از خواهرها کمک می گرفتید.
    اندوهی بر سینه ی مهرداد نشست و آهسته گفت:
    ـــ متاسفانه خواهر ندارم.
    آنگاه با یک حالت احساسی و زیبا افزود:
    ـــ البته دیگه نگران نیستم.
    با تعجب سوال کرد:
    ـــ چرا؟!
    ـــ چون دیگه از امروز شما خواهرم هستید.
    این حرف را عمدا گفت تا عسل نسبت به او احساس مسئولیت کند و در قضیه اش فعال نقش داشته باشد. دکتر اینده نگران پرسید:
    ـــ خوب حالا مشکل چی هست؟
    مهرداد خودش را جمع و جور کرد و با لبخند جواب داد:
    ـــ اون روز یادته؟
    ـــ کدوم روز؟
    ـــ اون پنج شنبه که من با حمید دربند بودیم و شما اومدین.
    عسل بانو حالت جدی به چهره اش بخشید و گفت:
    ـــ البته این جمله نیاز به اصلاح داره.
    با اضطراب و دلهره سوال کرد:
    ـــ از چه نظر؟
    ـــ از این نظر که من و ترانه دربند بودیم و شما اومدید.
    لبخند بر لبانش نشست و گفت:
    ـــ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید.
    من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر، همراه شما رو ندیدیم. سرانجام پس از سلام و احوال پرسی قرار بر این شد که من بالای کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
    به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
    ـــ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه داریدو آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری رو محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
    مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظرماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کردو پرسید:
    ـــ پس ادامه ی داستان؟
    با شرم و حیا جواب داد:
    ـــ آخه نمی تونم...
    عسل تازه دوزاریش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد همان نگین است.
    خانم دکتر آینده نگاهی به او انداخت و گفت:
    مهرداد.
    لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
    ـــ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من و به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگذار در خدمتت باشم.
    لحن عسل مهربان بود و بیانگر این مطلب که از این خواهر، برادر راضی ست .مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    ـــ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست روبروم قرار گرفته بود. ابتدا برام یه مساله ی معمولی بود اما چشمها، لبخندها و از همه مهمتر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
    صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
    افکار مغشوش شد تا اون روز دختر و زن به صورن جدی به نظرم نیامده بود .احساسی در سینه ام حس می شد برام ناآشنا اما جالب بود.
    عسل بانو از ایستادن خسته شده بود پیشنهاد کرد:
    ـــ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
    ـــ عالیه.
    ـــ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
    از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
    ـــ البته اگر حوصله داشته باشی.
    عسل نگاهی به اتاق حمید انداختک
    ـــ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشه رها می کنم و دور او می چرخم.
    ـــ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
    تبسمی بر لبهای هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
    ـــ خوب بعدش چی شد؟
    ـــ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقد کنان شما و یه روز قبلش در چشمها وعقلها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این این چند وقته هر روز بیشتر میشه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
    ـــ حالا باید چیکار کنم؟
    ـــ از اونا برام خاستگاری می کنی؟
    ـــ با تعجب پرسید:
    ـــ من؟!!!!
    ـــ خوب معلومه خواهرم باید خاستگاری کنه.
    ـــ اما.
    ـــ اما نداره.
    زنداداش کمی تامل با فکر کرد وسپس سوال کرد:
    ـــ خود نگین یا دکترهم چیزی می دونن؟ یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
    ـــ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم.
    شانه های را بالا انداخت و گفت:
    ـــ باشه فکر می کنم بعد اقدام می کنم.
    ـــ از لطفت سپاسگزارم.
    ـــ البته اول به حمید می گم.
    ـــ اینکه رو شاخشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    163 و 164

    -این رو از ته دلم میگم به خاطر همین هم در کاری گیر کردم اومدم خدمت شما.
    سرش را بلند کرد و با صلابت همیشگی اش پرسید :
    -شما گیر کردید؟
    - بله،ولی میخوام بین خودمون باشه.
    عسل تبسمی زد و به شوخی گفت:
    قصه خیلی پلیسی شده، تورو خدا سریع تر بگو که من خیلی بی صبرم.
    مهرداد با لحنی که گویا سال هاست که با بانو آشنایی داره مساله را مطرح کرد:
    -می دونی عسل خانم یه موضوعی چند وقته تمام ذهنم را پر کرده .
    با طراوت و شور جوانی سر را به سوی آسمان گرفت.
    -انشاالله که خیره
    با لبخندی حاکی از رضایت گفت:
    -خیلی فکر کردم. به نتیجه ای درست نرسیدم.آخه کسی رو نداشتم باهاش صحبت و مشورت کنم.پدر پیری دارم که بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده و اصلا حوصله ی این کارهارو نداره.مادر بیچاره هم گرفتار شوهرشه.تازه اخلاقش با ما طوری بوده که اصلا روی اینکه باهاش در این مورد صحبت کنم رو ندارم .دوتا برادرم مشغول درس و تحصیل هستند
    تازه از من کوچکترن .
    مهرداد انسان دوست داشتنی ای بود که آدم را ناخودآگاه جذب خود می کرد،به همین جهت عسل لحظه ای فکر کرد که حتما باید به او کمک کند ازش پرسید:-خوب از خواهرها کمک میگرفتید.
    اندوهی بر سینه ی مهرداد نشست و آهسته گفت:
    -متاسفانه خواهر ندارم.
    آنگاه با یک حالت احساسی و زیبا افزود :
    -البته دیگه نگران نیستم.
    -چرا؟!
    -چون دیگه از امروز شما خواهرم هستید.
    این حرف را عمدا گفت تا عسل نسبت به او احساس مسِئولیت کند و در قضیه اش فعال نقش داشته باشد.دکتر آینده نگران پرسید:
    -خوب حالا مشکل چی هست؟
    مهرداد خودش را جمع و جور کرد و با لبخند جواب داد:
    -اون روز یادته؟
    -کدوم روز؟
    -اون پنج شنبه که من با مهرداد دربند بودیم و شما اومدین.
    عسل بانو حالت جدی به چهره اش بخشید و گفت:
    -البته این جمله نیاز به اصلاح داره.
    با اضطراب و دلهره سوال کرد:
    -از چه نظر؟
    -از این نظر که من و ترانه دربند بودیم و شما اومدید.
    لبخند بر لبانش نشست و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    165_170

    _ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید. من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر همراه شما را ندیدیم. سرانجام بعد از سلام و احوالپرسی قرار بر این شد که من بالا ی کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
    به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
    _ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه دارید و آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری را محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
    مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظر ماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کرد و پرسید:
    _ پس ادامه ی داستان؟
    با شرم و حیا جواب داد:
    _ آخه نمی تونم...
    عسل تازه دوزاری اش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن هم عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد نگین است.
    خانم دکتر آینده نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:
    _ مهرداد.
    لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
    _ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگزار در خدمتت باشم.
    لحن عسل مهربان بود و بیانگ این مطلب که از این خواهر، برادر راضی است. مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست رو به روم قرار گرفته بود. ابتدا برام یک مساله ی معمولی بود اما چشم ها، لبخند ها و از همه مهم تر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
    صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
    _ افکار مغشوش شد. تا اون روز دختر و زن به صورت جدی به نظرم نیامده بود. احساسی در سینه ام حس می شد برام نا آشنا اما جالب بود.
    عسل بانو از ایستادن خسته شده بود. پیشنهاد کرد:
    _ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
    _ عالیه.
    _ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
    از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
    _ البته اگرحوصله داشته باشی.
    عسل نگاهی به اتاق حمید انداخت:
    _ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشد رها می کنم و دور او می چرخم.
    _ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
    تبسمی بر لب های هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
    _ خوب بعدش چی شد؟
    _ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقدکنان شما و یه روز قبلش در چشم ها و عقل ها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این چند وقته هر روز بیشتر می شه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
    _ حالا باید چیکار کنم؟
    _ از اونا برام خواستگاری می کنی؟
    با تعجب پرسی:
    _ من؟!!!
    _ خوب معلومه خواهرم باید خواستگاری کنه.
    _ اما.
    _ اما نداره.
    زن داداش کمی تامل با فکر کرد و سپس سوال کرد:
    _ خود نگین با دکتر هم چیزی می دون یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
    _ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم
    شانه ها را بالا انداخت و گفت:
    _ باشه فکر می کنم بعدا اقدام می کنم.
    _ از لطفت سپاسگذارم.
    _ البته اول به حمید می گم.
    _ اینکه رو شاخشه.
    _ برم ببینم بیدار شده یا نه؟
    رفت و برگشت. گفت:
    _ داره بیدار میشه، مهرداد، یه محبت کن تو برو دارو ها رو تهیه کنو بیا، منم کمی به حمید برسم. امیدوارم با هماهنگی شوهرم کار تو و نگین تمام کنم.
    سرحال و قبراق بلند شد:
    _ باشه من می رم دارو ها رو می گیرم و می یام.
    عسل نصیحت گونه اظهار داشت:
    _ مهرداد خان؛ عشق اول آسانی داره ولی وقتی داخل عشق می شی هزار مشکل جلوی پات سبز می شه.
    این شعر حافظ با صدای پر شور و جذابی در گوش مهرداد ماندنی شد تا از بیمارستان خارج شد.
    الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
    به بوی نا فه ای کاخر صباران طره بگشاید
    ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها



    فصل 14:

    مهرداد ساک بزرگ را از دست نگین گرفت و در صندوق عقب گذاشت. این دو می خواستند سریع کار ها را انجام دهند تا یک وقت حمید بیمار کار سنگینی انجام ندهد. ترانه به عسل بانو گفت:
    _ مرغ سرخ شده و کباب بشقابی آماده کردم. تا نهار بیرون نخوریم.
    _ عزیزم چرا زحمت کشیدی همون بیرون غذا می خوردیم.
    نگاهی خریدارانه به سرتاپای عسل انداخت:
    _ عزیزم تو با این طنازی حیف نیس مسموم بشی؟
    خندید و گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
    _ امان از تو دختر شیطون، الکی نیست که حمید اصرار داره در هر جا حتی مسافرت هم تو با ما باشی.
    ژست شخصیت مهم به خود گرفت و به شوخی گفت:
    _ چیکار کنیم ما اینیم دیگه.
    حمید در حالی که داشت با دایی و زن دایی پچ پچ می کرد به کمک آنها آمد و گلایه کرد:
    _ شما چقدر تنبل هستید. اون دو نفر بیچاره دارن همه کارا رو انجام می دن.
    ترانه با دست به مهرداد اشاره کرد:
    _ بابا این بنده خدا خیلی زن ذلیله.
    دایی میان حرف دخترش آمد:
    _ آخه کدوم مرد تو جهان هست که زن ذلیل نیست؟
    حمید به صدای پر از امید به شوخی جواب داد:
    _ به غیر از من فکر می کنم هیچ کس.
    زن دایی چون گل زیبا شکفت و با مهربانی توضیح داد:
    _ البته آقای حمید قبل از آشنایی با عسل بانو اینطور نبود.
    خندیدند. ترانه هم به کمک مهرداد و نگین رفت. زن دایی خطاب به عسل بانو گفت:
    _ عزیزم هر وقت مرد ها خسته شدند. استراحت کنید. یه وقت بکوب رانندگی نکنند.
    _ حتما. خیالتون راحت باشه. من که راضی نبودم. می ذاشتیم حال حمید بهتر می شد بعدا مسافرت می رفتیم ولی اصرار خودش بود.
    زن دایی بوسه ای بر گونه عسل بانو زد و گفت:
    _ نه بابا خیالت از این حیث راحت باشه. منظور من این نبود که مسافرت نرید. فقط احتیاط در رانندگی کنید. تازه مسافرت برای آقا حمید خیلی خوبه.
    خلاصه همگی از زیر قرآن بیرون رفتند و با دایی و زن دایی خداحافظی کردند. حمید و مهرداد جلوی ماشین و سه تا خانم صندلی عقب ماشین نشستند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    171-173
    از جاده کاشان و نطنز به طرف اصفهان در حرکت بودند که به زیارتگاه آقا علی عباس رسیدند.حمید به مهرداد که پشت فرمان بود اشاره به زیارتگاه کرد و پیشنهاد نمود:
    -اینجا پارک کن.
    مهرداد با تعجب سوال کرد:
    -اینجا؟
    سرعت کاشین را کم کرد.حمید برای سه نفر دیگر توضیح داد:
    -اینجا زیارتگاه برادر امام رضاست.در مورد سند آن خبر ندارم ولی مردم اعتقاد خاصی به این بزرگوار دارن.مخصوصا رانندگان کامیون و ...
    مثل همیشه بدون صبر و سریع و تند میان حرف پرید:
    -من خیلی وقت ها روی طاق یا پشت کامیون ها دیدم نوشته یا آقا علی عباس.
    نگین فشاری به پهلوی ترانه آورد و گفت:
    -آخه این چه امر مهمیه که تو اینطوری من بدبخت له می کنی،خودت می کشی جلو تا این بگی.
    عسل می خواست جلوی خنده اش را بگیرد اما نتوانست.خنده با صدا و تقریبا طولانی شد.از خنده او همگی خنده شان گرفت.مهرداد از بیم اینکه نکنه ترانه ناراحت بشود.خنده اشان را قطع کرد و گفت:
    -حالا شماها ترانه خانم تنها پیدا کردید.هر چی دلتون می خواد می گید.کاری نکنید اونم بره شوهر کنه و حساب هممون برسه.
    ترانه از حمایت آقا مهرداد تشکر کرد:
    -با تشکر،باید خدمت همگی عرض کنم که من خر نمی شم و اصلا اهل ازدواج نیستم.تازه نگین باید به شوهر شون آقا مهرداد متذکر شوند که من با دوست ایشون ازدواج نمی کنم.همین که شما دو تا گیر این گروه افتادید برای هفتاد پشیمون بسه.
    ماشین در پارکینگ زیارتگاه متوقف شد و حمید مزاح کرد:
    -مهردادجون بی خود آش مالی نکن.ترانه خانم باهوش تر از این دوتاست که گیر ما بیفته،به سعیدجون بگو فکر ازدواج با ترانه خانم از ذهنش بیرون کنه.
    عسل بانو با طنازی از شوهرش سوال نمود:
    -عزیزم حالا اینجا باید چادر سر کنم.
    -معلومه.فکر کنم اینجا برای زیارت ایستادیم.
    ترانه نگاهی پرمعنا کرد:
    -عزیزم برای همینه که من می گم نباید گول این گروه را بخوریم.آخه حیف این مانتو و شلوار سفید کشی و تنگ نیست که روش یه چادر بکشیم.
    عسل دستی پر مهر روی سر شوهرش کشید:
    -این چه حرفیه.شوهرم هر چی دوست داشته باشه من همون کار انجام می دم.
    ***
    در مسیر راه به طرق رود رسیدند.محله ای سبز و خرم با آب فراوان،در آن کویر مثل نگین می درخشید.حال و هوای کشور را داشت.آنجا یه باغ کوچکی اجاره کردند.تا ناهار و کمی استراحت را در آن باغ تدارک ببینند.
    مهرداد داشت آب و روغن ماشین را کنترل می کرد که حمید به همسرش گفت:
    -عسل چشم...
    عسل از این واژه خیلی خوشش می آمد.با همان لذت گفتار جواب داد:
    -جانم عزیزم.
    -لطف کن این چایی رو برای مهرداد ببر،نگین و ترانه دارن غذا رو داغ می کنند.
    عسل سینی کوچک چای را از شوهرش گرفت و به سمت مهرداد رفت.وقتی نزدیک شد به مهرداد گفت:
    -خسته نباشید.حال برادر شوهرم خوبه با نه؟
    مهرداد با مهربانی پاسخش را داد.عسل بانو می خواست به طرف حمید برود که مهرداد صدایش کرد:
    -عسل خانم...
    ناباورانه برگشت و پرسید:
    -بله.
    قدری مطالبش را سبک و سنگین کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
    -یه موضوعی هفته پیش اتفاق افتاد که شما در جریانش نیستید.وظیفه برادری یا به قول خودت برادر شوهری دونستم که در جریان امر قرار بگیری.
    دلهره و اضطراب به جان مظلوم عسل افتاد و با ترس سوال نمود:
    -چه اتفاقی؟
    -شنبه هفته پیش شما سرکار بودید.همه در خانه نشسته بودیم.که صدای درب خانه اومد.ترانه چند لحظه ای از پشت گوشی درب بازکن با شخص


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    174 -175

    پشت درب صحبت کرد و به جای اینکه دکمه رو فشار بده تا مهمون بیاد تو ، سریع به طرف بهرام خان اومد و یه چیزی رو توضیح داد :
    حالا کی بود ؟
    مهرداد تبسمی زد و پس حرفش را گرفت
    عجله نکن ، خلاصه بهرام خان سریع از جایش بلند شد و با عجله بیرون رفت شهناز خانم با ترس و اضصراب از دخترش پرسید : کی بود ؟ ترانه جواب داد اقا فریدون .
    با صدای گرفته و بدون احساس از مهرداد سوال کرد:
    پدر من ؟
    مهرداد بی اعتنا حرف های خود را پی گیری کرد :
    چند دقیقه ای طول کشید تا مردی متین و با وقار همراه بهرام خان وارد شد
    پدرم بود ؟
    جمله را با نفس بلندی از ته دل به زبان اورد . مهرداد متوجه حال و روز عسل شد . راحت و صمیمانه جواب داد
    اره پدرت بود چه مرد عجیب و بزرگی .
    دختر از تعاریفی که در مورد پدرش شده بود دیوانه وار مست و مدهوش شد . دقایقی در فکر فرو رفت اما ناگهان لحنش عوض شد و با افسوس گفت :
    هنر کرده ؟ اون وقت که بابا می خواستم اقا با عشقش در خارج ... و اصلا انگار نه انگار دختری داره ؟ حالا که تمام بار سنگین زندگی رو به دوش کشیدم اومده بگه منم بابا هستم .
    مهرداد خواست چیزی بگوید اما قدر اای ان را نداشت . عسل افزود:
    می دونی اقا مهرداد سال های عجیبی رو سپری کردم . سال هایی که لذت و غم در هم امیخته بودند . چه روز هایی که توی مدرسه در جواب معلم که می گفت : پدرتون چی کارست یا بگو مادر یا پدرتون بیاد خجالت می کشیدم . هر سال زمان روز مادر یا پدر از بی مادری و بی پدری گریه کردم . اخه باید به این مرد بگم دست از عشقت برندار . برو پیش همون دختر دانشجو . همونی که به خاطرش من و مادر و همه ی فامیل رو رها کردی .
    عسل بانو شاید بی علت نبوده شاید مادرتون خیلی اذیتش کرده ؟
    عسل گیج و مبهوت ماند . شاید از قضاوتی که کرد پشیمان شد . مهردا از فرصت استفاده کرد :
    دوست داری باهاش برخورد کنی ؟
    نمی خوام ببینمش .
    بغض کرده بود چشم هایش پر از اشک شد دوباهر تکرار کرد :
    نمی بینمش . برو بگو اصلا اینجا نیاید اگه بیاید به خدا پرتش می کنم بیرون .
    این را گفت و به اطراف شوهرش رفت . چیزی به روی بقیه نیاورد . دوست نداشت راجع به این مموضوع صحبت کند . حمید سوال کرد "
    خوب به برادر شوهرت می رسیدی . مکانیک شده بودی .
    چی کار کنم همین یه برادر شوهر بیشتر ندارم .
    خندید و مهربانانه به زنش گفت :
    برو ببین ناهار حاضر کردن یا نه ؟
    من دارم از گرسنگی میمیرم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    176تا180
    جلو رفت و شانه های شوهرش را ماساژ داد و در حالی که صورتش را به صورت ان نزدیک می کرد، ترانه از ان طرف فریاد کشید :
    - اقا قبول نیست اون طرف صحنه شده.
    شرم بر صورت حمید نشست و به عسل گفت:
    - بیا برو دختر همینو می خواستی.
    با تمام وقار در عشق بازی جواب داد:
    - تو رو می خوام با همه سختی ها و خطراتش.
    - همه ی خطرات می شه دفع کرد مگه این ترانه شیطون و ابرو ببر.
    عسل به طرف ترانه رفت و گفت:
    - عزیزم همین الان می رم ادمش می کنم می یام.
    در همان لحظه مهرداد به طرف حمید امد. حمید سوال کرد:
    - همه رو براش تعریف کردی؟
    - اره.
    با اضطراب پرسید:
    - امادگی شو داشت؟
    - ان شاالله که خیره. سعی کن دو تاشونو اشتی بدی.
    - مگه قهرن؟
    - عسل ازش نفرت داره.
    - سعی می کنم اگه خدا بخواد حل میشه. راستی مهرداد از زن دوم فریدون هم خبری هست؟
    - نه انگار از زنش جدا شده.
    کمی در تفکر وقت گذراند و سپس به سوالات خود ادامه داد:
    - قصد موندن داره؟
    - فکر کنم.
    اهی از ته دل کشید و توضیح داد:
    - اگه اینطوری که گفتی، اومدنش خیر و خوشی ست ولی اگه غیر از این باشه ورودش درد بزرگی است.
    - برای تو چرا؟
    - فرقی نداره اگه دردی به عسل وارد بشه به منم وارد شده.
    حمید را در اغوش کشید:
    - خیالت از همه چیز راحت باشه. من اینجا هستم.
    نگین ساندویچ های مرغ را روی سفره گذاشت و پرسید:
    - مهرداد چیکار می کنی له شد.
    - توغصه ی این حمید و نخور حقشه.
    ترانه باز با زبان شوخی میان حرف امد:
    - اون غصه ی حمید خان و نمی خوره. اون از این لحاظ ناراحته که در دل میگه کاشکی من جای حمید بودم....
    عسل گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
    - اخه دختر تو خجالت نمی کشی؟
    - خیالتون راحت باشه من خجالت نمی کشم و از طرفی هم نمی گذارم مسافرت توریستی تبدیل به فیلم پر از صحنه بشه.
    همگی زدند زیر خنده.مهرداد طبق معمول از فرصت استفاده کرد:
    - قابل توجه همگی من برای همین میگم این ترانه رو به عقد سعید دوست با شخصیت بنده در بیارید و خیرشو ببینید.
    نگین زد توی سر شوهرش:
    - مهرداد خاک به سرت تو فقط دنبال یه زن برای سعید باش.
    - چیکار کنم عزیزم. نمی خوام وقتی ما شب ها راحت می خوابیم اون از تنهایی سونی بازی کنه.
    به خوشی نهار میل کردند. در ان دو ساعت دیگر که در باغ نشسته بودند. ازهمه کس و همه چیز صحبت به میان امد مگر در مورد فریدون پدر عسل ، کسی چیزی در این مورد به روی خود نیاورد.

    فصل پانزدهم

    عسل همچون اهویی زیبا در شب مهتابی روی سی و سه پل اصفهان در یکی از سوراخ های ان ایستاده بود و محو تماشای اب دریاچه بود.ابی که با نور های رنگی پروژکتورهای کناری دو چندان زیبا شده بودند.
    بچه ها و نوجوانان با فشفشه های رنگی ، دنیای رنگی خود را شادی می بخشیدند. در گوشه و کنار هم دختران و پسران با مهربانی در حال گفتگو برای شروع زندگی مشترکشان بودند.
    حمید اهسته به عسل بانو نزدیک شد و ارام گفت:
    - قشنگ من محو چه چیزی هستی؟
    صورتش را برگرداند. حمید در ان صورت به عظمت زیبایی و خلقت پی برد. با لحنی که نمه ای نمک درونش بود بانو را خطاب قرار داد:
    -عسل جون ادم تو رو که می بینه متوجه سخن بزرگ خداوندپس از خلقت انسان می شود که به خود برای خلقت انسان تبریک گفت و انسان را بهترین خلقت خود معرفی کرد.
    عسل هم مثل همه خانم ها از تعاریف و کنایه های شاعرانه ی شوهرش خوشحال شد. اما فکر پدرش و اطرافیان نمی گذاشت صد در صد این حلاوت و شیرینی را در خود احساس کند. حمید این مسئله را به خوبی درک می کرد. چون هم نویسنده هم فهمیده بود و هم ادم با تجربه و سرد و گرم چشیده، به همین جهت دست های کشیده و سفید همسرش را در دست های گرم خود فشرد و گفت:
    - خیلی دوستت دارم.
    لب های نمکین و مزین شده به وسایل ارایشی گران قیمت را باز کرد:
    - همیشه و در هر حال؟
    - حتما.
    دست های عسل را بالا اورد و بوسه ای به احترام و تقدس بر ان زد. دیگر حلاوت و گرمای عشق تمام بدن عسل را تسخیر کرده بود.
    - عسل گیسو بهتر نیست بریم پایین و کنار اب کمی قدم بزنیم.
    موافقت کرد. دست در دست هم به کنار دریاچه رفتند. بوی عطر تن عسل، حمید را با اسمانی ها محشور کرده بود.
    خنده ای روی لبش نشست و گفت:
    - واقعا وقتی کنار تو راه می رم، غرور همه ی وجودمو می گیره و افتخار می کنم که همچین زنی گیرم اومده.
    - تو لطف داری و گرنه من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم.
    لحظه ای بین ان دو سکوت حاکم شد.سپس از زنش پرسید:
    - فکر نمی کنی موضوعی هست که تو به من نگفتی و همون موضوع تو رو داره اذیت میکنه.
    -تبسم از چهره ی بانو محو شد.حمید پی حرفش را گرفت:
    - می دونی حالا که تنها هستیم و بچه ها در هتل هستند می تونی خیلی راحت هر چی هست برام تعریف کنی. تبسمی به همراه اضطراب در صورت بانو موج زد و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    181 تا 185

    - پدرم تازه فکر من به سرش زده و به ایران برگشته .
    حمید دستی آرام زد :
    - خیلی عالیه ، بهت تبریک می گم .
    عسل اعتراض کنان میان حرف حمید آمد :
    - چه تبریکی ! آقا رفته کیف و حالش کرده حالا سر پیری یاد من بیچاره افتاده ، آنزمان که آه و ناله داشتم و خریداری نداشتم کجا بود ؟ آنجایی که نیاز به مهر و دوستی داشتم کجا بود ؟ ! با اون دختره ی دانشجو در خارج زندگی می کرد .
    حمید با احتیاط صدایش را صاف کرد و جواب داد :
    - زیبای من در مورد پدرت اینطوری صحبت نکن . تو که دقیقا نمی دونی علت این فرار چی بوده . او که یه آدم بی سر و پا نبوده . او یکی از بزرگترین نویسنده های ایران بود . وقتی همه ی این محبوبیت را رها کرده و به خارج رفت . حتما دلیلی داشته .
    عسل گریه اش گرفت . اشک ها چشمان زیبایش را شستشو دادند و درخشندگی عجیبی پیدا کرد . آری در چشم شوهرش زیبا تر به نظر آمد و گفت :
    - شاید .
    - اگه موافقی بریم قهوه خونه زیر پل یه چایی بنوشیم و مستی کنیم .
    - تو همیشه با چایی مست می شن .
    - نه عزیزم ولی همیشه در بغل تو مستم .
    عسل شوخی کرد :
    - در بغل من یا کنار من .
    حمید هم در حال خنده اصلاح کرد :
    - معذرت می خوام کنار تو .
    به قهوه خانه رسیدند . در حال نوشیدن چای حمید نگاهی عاشقانه به او کرد و پرسید :
    - من دوست داری ؟
    - این چه حرفیه . تو عشق منی . همه وجود .
    بغضش نشات گرفته از درد های درونی در آن موقع تجلی کرد . نگذاشت ادامه دهد . حمید استفاده کرد و گفت :
    - پس جان من ، تو رو به قلب عاشقم که فقط در آن کاشانه داری ، اگه در این مسافرت یا هر جایی پدرت دیدی باهاش یه برخورد خوب و منطقی داشته باش .
    بانو در حالی که به میز نوچ و کثیف زل زده بود ، اعتراض کرد :
    - آخ ! !
    - آخه نداره . اگه من دوست داری حتی اگر از پدرت گله مند باشی به خاطر دل خوشی منم که شده باید به حرفم گوش کنی .
    استکان چای را روی میز گذاشت با دو دستش دست مجروح شوهرش را محکم گرفت :
    - می دونی حمید من خاطر خواه دیوانه تو هستم .
    آنگاه با زمزمه شاعرانه و عاشقانه این شعر را خوانده :
    شوریده و آزرده دل بی سر و پا من
    در شهر شما عاشق انگشت نما من
    دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
    جانا به خدا من به خدا من به خدا من
    - بارک الله این دیگه فکر نمی کردم که زن عزیز من شاعرم شده باشه .
    خنده ملیحی زد :
    - بابا شعر خودم نبود . شعر سیمین بهبهانی بود .
    - در هر صورت برای هر کس که بود با طنین صدای تو به دل آدم می شینه .
    - شما لطف دارید .
    - تو هم که با این تکیه کلامت من کشتی .
    آن شب به خیر و خوشی به سحر نزدیک شد . سحر حمید وضو گرفت و نماز خواند . هنوز عسل خوابیده بود . حمید بالای سر همسرش رفت . کنار تخت پتو را کمی کنار زد و گفت :
    - خانم خانما بلند شو ، وقت نماز .
    عسل خیلی خسته بود . صدای حمید را شنید اما توان حرکت نداشت . مرد که اخلاق همسرش را به خوبی می دانست از روی عمد چند تا سرفه با خس کرد . عسل بانو ناگهان از جایش بلند شد :
    - چیزی شده ؟ چته عزیزم ؟
    حمید خنده ای با صدا و از ته دل کرد و گفت :
    - تو هم منتظر مردن مایی .
    - این حرفا چیه ؟
    گیسو های بلند و عسلی اش را تابی داد و گلایه کرد :
    - خیلی بدی . داشتم از ترس می مردم .
    شانه روی میز آرایش را برداشت و گیسو های عسلی همسرش را شانه ای زد و گفت :
    - الکی نیست که می گویند محی الدین عربی در شهری وارد شد دختری در حال شانه زدن به موهایش بود از روی پارچه نازکی که به پنجره آویزان بود محی الدین عربی گیسو ها را دید و آنجا اسیر عشقش شد .
    با بی حوصلگی ساختگی و عشوه وقت سحر سوال کرد :
    - حالا محی الدین عربی کی هست ؟
    - به قول دکتر سروش سر آمد همه عرفاست حالا تو رو خدا بلند شو دست از شیطونی و نمک ریختن بردار – نماز بخون لباسات عوض کن بچه ها رو بیدار کنیم و حرکت کنیم می خوام بریم مشهد اردهال .
    - اینجا دیگه کجاست ؟
    با انگشت مردانه اش موهای عسل را صاف کرد و جواب داد :
    - امام زاده ایست که سهراب سپهری شاعر معروف کاشان هم در آنجا دفنه .
    با ذوق بلند شد و گفت :
    - من الان آماده می شم . می دونی حمید جون من عاشق شعر های سهراب سپهری هستم خصوصا شعر معروفش .
    - کدام ؟
    - به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید . مبادا که ترک بردارد ، چینی نازک تنهایی من .
    - خیلی از این شعر خوشم می یاد ؟
    در حالی که لباس خوابش را از تن بیرون کرد . نظری به خود در آینه انداخت و گفت :
    - آره عزیزم .
    - پس خوب شد .
    شلوار جین و مانتوی مشکی به تن کرد و با تردید سوال کرد :
    - چی خوب شد ؟
    غمگینانه جواب داد :
    - آخه من وصیت کردم روی قبرم این شعر بنویسند .
    روسری آبی روی سرش انداخت :
    - تو رو خدا این حرفا رو نزن . تنم می لرزه .
    - اون لرزش به خاطر اینکه شما در خونه خیلی اروپایی راه می رید . خصوصا هنگام خواب . چون با اون لباس نازک می خوابید از سرما تنت می لرزه .
    خنده همه فضای اتاق را گرفت .
    - لوس . از کی تا الان اینقدر با مزه شدی ؟
    - از اون وقت که من انتخاب کردی ، حالا کمی عجله کن ما سر ساعت نه باید سر مزار سهراب باشیم . با کنجکاوی و تجسس زیاد پرسید :
    - حالا چرا باید دقیقا سر ساعت نه اونجا باشیم . مگه کسی منتظرمونه .
    - شاید .
    - بگو دیگه . من از این شوخی ها خوشم نمی یاد .
    - این حرفا چیه . من آدم منظمی هستم . خصوصا در سفر .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    186 تا 191

    خلاصه ساعت هشت پس از صرف صبحانه با سرعت به سمت مزار سهراب حرکت کردند .
    ***
    ساعت نه صبح به مشهد اردهال رسیدند . نم نم باران می آمد . عسل نگاهی به آن همه پله کرد و گفت : باید از این پله ها بالا بریم
    آره عزیزم. عیبی نداره . ارزشش رو داشت . جاده دلیجان تا اینجا خیلی زیبا بود. جالبه در کویر یک جاهایی این گونه زیبا دیده میشه . تازه زیارت سهراب هم ارزشه بالایی داره .
    همین طور زیارت این امامزاده بزرگوار .
    از پله ها بالا رفتند . مهرداد به نگین و ترانه آرام گفت :
    شما برید بالا من با اونا میام .
    آن دو با علامت فهمیدن مطلب سرشان را تکان دادند . در وسط پله ها عسل ناگهان متوجه غیبت مهرداد شد . احوال او را جویا شد نگین گفت :
    داره آب و روغن ماشین و نگاه میکنه . الام میاد .
    رفتند وضو گرفتند . زیبایی چادر عربی بر روی سر عسل بانو نشست . زیبایی و سفیدی دو چندان هویدا شد . کنار حوضچه سنگی بسیار قدیمی با هم عکس دسته جمعی انداختند پس از عکس به سمت مقبره سهراب حرکت کردند . سر مزار سهراب ایستاده بودند . پشت عسل به طرفی بود که دایی و زن دایی همراه آن فرد جدید را نمی دید. به آرامی جلو آمدند.
    دختر دایی با لبخند مهر آمیز گفت :
    سهراب هم خیلی مظلوم و غریبه این اگه تو تهران بود غوغایی می شد .
    لبخند روی لب های عسل تبدیل به تبسم کامل شد .
    ترانه تو هم نابغه ای . الکی نیست که سعید هم عاشق تو شده .
    ترانه در حالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه لبخندی زد و گفت :
    این که چیزی نیست من غیب گو هم هستم مثلا به تو قول میدم به زودی پدرت رو زیارت می کنی .
    عسل ناگهان جا خورد و گفت :
    بی مزه این چه ربطی به این جا داشت .
    اگه تو اجازه بدی نیم ساعت اینجاست. فقط منتظر اجازه توست.
    که چی ؟
    تا به دیدنت بیاد
    الان کجاست ؟
    همین نزدیکی ها
    با این خبر عسل تمام توان روحی و جسمی خودش رو از دست داد . نزدیک بود با سر به زمین بخورد . اما حمید با کمی خیز توانست دست هایش را بگیرد و او را آرام روی زمین نشاند . حمید در حکم یک نیروی جادویی بود . چشم در چشم عسل انداخت و از چشمانش محبت و عشق عجیبی می بارید . به عشقش گفت :
    عسل بانوی خوب من، نباید ناشکیبایی کنی . صبور باش . به هر صورت دقایقی فرصت داری تا در مورد برخورد با پدرت اندیشه کنی و عاقلانه رفتار کنی .
    دختر مردد بود که پذیرای پدر باشد گه عمری او را به فراموشی سپرده یا نه ؟
    حمید کنارش نشست . دست در دست عزیزش . قیافه اش گرفته بود پلک نمیزد و به ترانه که جلوی رویش ایستاده بود نپاه میکرد متاسف و رنجور دختر دایی آهسته مداخله کرد :
    عسل دلم براش خیلی سوخت . از اون نویسنده بزرگ فقط پاره ای پوست و استخوان مانده . هرچه غرور و توان داشته مصرف شده .
    اشک غم و درد روی گونه های عسل جویباری از غصه جاری ساخت . ترانه شمرده شمرده ادامه داد :
    حتی قصد داشته خود کشی کنه ولی آشتی با خدا و امید به دیدن تو مانع این کار شده .
    عسل بانو با چشم های عسلی منتظر دختر دایی را نگاه کرد و پرسید :
    خودش گفت :
    آره اینارو داشت به آقای نوروزی و مهرداد می گفت .
    حمید با تعجب پرسید :
    مگه نوروزی اونجا بود .
    آره تا مهرداد به او خبر داد نیم ساعت بعد رسید به همه ما گفت قدر و عظمت آقا رو بدونید که ا. استاد بحقه .
    حمید دوباره از قدرت جادویی اش استفاده کرد و گفت :
    عزیزم یادته گفتی خاطر خواهی ، اگه هستی اینجا ثابت کن
    چشم های عسل از شنیدن این خبر پر از اشک شد . صورتش خیس شد و تا می توانست گریه کرد . حمید در حالی که او را دالداری میداد با اشاره به ترانه فهماند که باید با فریدون خان جلو بیاید.
    ترانه با اشاره دستور را به مهرداد منتقل کرد . حمید از اینکه چنین تصمیم عاقلانه ای گرفته بود راضی به نظر می آمد و شاید هم یک احساس درونی او را به این عمل واداشت . فریدون پشت سر آنها ایستاد و آن دو را نگاه کرد . حمید سر عسل را بالا گرفت . عسل متوجه حضور پدرش نبود چون درست پشت به او بود . مرد با دستمالی اشک های زنش را پاک کرد و در حالی که اشک از چشم های بیمار و افسرده ی خودش جاری بود ، به عسل گفت :
    مرگ من به این سوال جواب بده.
    بغض آلود پرسید :
    کدوم سوال رو ؟
    اینکه واقعا اونو دوست نداری ؟
    از طرح سوال ترسیده بود چون اگر میگفت نه ، کار از بیخ خراب میشد و شاید پدر دیگر توان دیدن او را نداشت . اما خوشبختانه دختر گفت :
    عمری با عظمت و توانایی او زندگی کردم . درسته غایب بود و چهره اش در خاطرم نبود ولی با تعریف هایی که زندایی کرده بود ، همیشه عاشق او بودم . من ایرادی به طلاق او نمیگیرم . حتی ایراد به ترک وطن نمیگیرم . ولی از او گله دارم که چرا من را با کوله باری بس سنگین در این دیار تنها گذاشت .
    با صدای بلند گریه کرد . فریدون نزدیک دخترش شد . فریدون نگاهی عارفانه به دختر و دامادش کرد. دیگه توان ایستادن نداشت . همانجا افتاد .آری افتادن همانا و بستری شدن در بخش قلب هم همان. شاید این مساله کار خدا بود تا عسل بفهمد که هنوز نیمی از جانش متعلق به همان فرد شکسته است . دختر وقتی پدرش را از روی زمین بلند کرد،بوسه باران نمود و در حرفهایش
    این کلمات شنیده می شد:
    همه وجودم.عشقم.عزیزم.همه زندگی ام.
    چند روزی از آن حادثه مهم زندگی عسل گذشت.پدرش از کاشان به بیمارستان تهران منتقل و در بخش قلب خاتم الانبیا بستری شد.حمید هم دو روزی بودکه سلامتی اش را به دست آورده بود و با عسل در خدمت فریدون خان پروانه وار می گشتند.آن روز همگی کنار تخت پدر عسل جمع شدند.درست ساعت چهار بعد از ظهر،تصمیم بر آن گرفتند که عروسی در یک روز و در یک تالار انجام شود..قرارها گذاشته شد.حمید نزدیک فریدون خان رفت و گفت:
    ازتون یه خواهش دارم.
    او در حالی که سرم به دست داشت با دست دیگرشبر سر دامادش دستی پر مهر کشید و پرسید:
    این حرفا چیه. بگو چه امری داری؟
    نمی دونم خبر دارید یا نه.پس فردا شما مرخص می شید.خواهش من و عسل و حتی مادر من و دیگران اینه که شما با ما زندگی کنید.
    فریدون بغض کرده بود.با سختی خود را کنترل کرد و گفت:
    ولی من لایق این محبت نیستم.
    دخترش جلو آمد و با طنازی دخترانه گفت:
    بابا اگه این دفعه ترکم کنی دیگه نمی بخشمت.این یادت باشه.
    بهرام خان و بقیه حضار فریدون را تشویق به این عمل کردند.سرانجام فریدون خان به دختر گفت:
    به یه شرط...
    چه شرطی؟
    خانه و ماشین و بقیه وسایل پای من،چون همه ی دلارها را گذاشتم برای همچین روزی.
    همگی به راهنمایی ترانه خانم کف آرامی زدند و این اتفاق را جشن گرفتند.
    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/