صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    منصور كه حرفهاي ما را مي شنيد گفت: خانم شما ببخشيد.
    ميخواست بحث را تمام كند ولي بازم مسافر ادامه داد: خدا به دادت برسه با اين دختريكه داري!!
    اين دفعه تحمل نكردم و گفتم: اين آقا كه مي بيني شوهرمه و خودش خوب ميدونه بايد از بچه مراقبت كنه به شما هم ربطي نداره همه اش در كارمان دخالت نكن.
    زن نگاه معني داري به منصور و من كرد و گفت: دخترك بيچاره ....
    مسافرت مان با حرفهاي زن مسافر خوب شروع نشد.
    مشهد هر كجا رفتيم با همين تيپ آدمها مواجه شديم.
    همه دلشون براي من ميسوخت.
    منصور آن قدر پير به نظر نميرسيد چرا اين قدر زن و شوهر بودن ما باعث تعجب ميشد؟
    اين سوالي بود كه مرتب از خودم مي پرسيدم.
    بدترين چيزي كه در مشهد رخ داد خواستگاري بود.
    يكي از زنهاي مسافر كه با ما هم هتل بود با من خيلي صميمي شد و يك روز كه منصور در لابي تنها نشسته بود پيش منصور رفت و پرسيد: اجازه است چند دقيقه وقت شما را بگيرم؟
    منصور با ادب و احترام گفت: خواهش ميكنم بفرماييد.
    زن روبروي منصور نشست و گفت: براي امر خيري مزاحمتان شدم.
    منصور فكرش را هم نميكرد گفت: خواهش ميكنم بفرماييد من در خدمت شما هستم.
    زن گفت: من يك پسر بيست و پنج ساله دارم كه تصميم گرفتم آستين بالا بزنم و زنش بدهم.
    راستش از دختر شما خيلي خوشم آمده و مناسب پسرم ديدم اگر اجازه بدهيد اين انگشتر را به رسم نشان دستش كنم تا انشالله من هم مثل شما ساكن تهران هستم برگشتيم تهران بقيه حرفهاي اصلي را بزنيم.
    منصور مثل آدمهاي برق گرفته شد و گفت: خانم شما ميدانيد زنم را از من خواستگاري ميكنيد؟
    زن مثل آهك وا رفت گفت: راست ميگوييد؟
    ادامه بحث لازم نبود چون چهره برافروخته منصور همه چيز را نشان ميداد.
    زن بدون يك كلمه حرف بلند شد و رفت و من تا روزي كه از هتل رفتيم زن را نديدم.
    وقتي منصور اين ها را براي من تعريف ميكرد من غش غش ميخنديدم.
    از منصور پرسيدم: چرا مردم نمي فهمند ما زن و شوهر هستيم؟
    تو كه پير نيستي؟
    منصور گفت: يك نگاه به آيينه بينداز! من پير نيستم اوني كه خيلي جوان است تو هستي. هنوز هفده سال نداري!
    تازه متوجه شدم.
    سفر مشهد به منصور خوش نگذشت.
    وقتي برگشتيم خانه قديمش را فروخت و خانه ي دو طبقه خريد.
    كم كم وسايلمان را به خانه جديد برديم و آپارتمان را تحويل صاحب خانه داديم.
    با اينكه پول پيش مال من بود، آن را براي قشنگ تر شدن وسايل خانه مصرف كردم.
    من ديگر هيچ پس اندازي نداشتم ولي نگران نبودم منصور كنارم بود.
    جشن تولد سه سالگي علي را هم گرفتيم.
    دو ترم هم مانده بود تا ديپلم بگيرم.
    روزها و شبها درس ميخواندم دلم ميخواست هر چه زودتر درسم تمام شود دلشوره اي داشتم كه دليلش را نميدانستم.
    منصور كار ميكرد بيشتر اوقات علي را هم با خودش ميبرد و من ميتوانستم به درسم برسم.
    چند روز بود كه حس ميكردم يك نفر تعقيبم ميكنه.
    هر چه پشت سرم را نگاه ميكردم كسي نبود تا اينكه يك بار ناگهاني برگشتم و سيامك را ديدم.
    دلم لرزيد ترسيدم و با عجله خودم را به مدرسه رساندم اصلا" حواسم به درس نبود دلشوره داشتم. خيلي ميترسيدم.
    بعد از ظهر كه مدرسه تعطيل شد همراه يكي از همكلاسيهام از مدرسه بيرون آمدم ميخواستم سيامك جرات نكنه و با من حرف بزنه.
    بيرون را هرچه نگاه كردم خبري نبود با قدمهاي سريع خودم را به كنار خيابان رساندم از دوستم خداحافظي كردم و سوار تاكسي دربست شدم و خانه رفتم.
    منصور هنوز نيامده بود.
    غذا را بار گذاشتم. حمام رفتم و دوش گرفتم.
    منصور با دست پر آمد علي چند تا جمله ياد گرفته بود و تكرار ميكرد.
    منصور از حرفهاي علي ميخنديد و من زياد حوصله نداشتم.
    منصور پرسيد: درسها چطور پيش ميروه؟
    گفتم: بد نيست!
    منصور پرسيد: اگر بد نيست چرا پكري؟
    گفتم: نميدانم دلشوره دارم.
    منصور خيلي مهربان بود آن شب اجازه نداد دست به كاري بزنم همه كارها را خودش انجام داد، به خيال اينكه از درس و كارهاي خانه خسته ام قول داد كسي را براي كمك به من استخدام كنه.
    نميتوانستم تصميم بگيرم گفت: هر طور كه دوست داري.
    منصور پرسيد: چيزي هست كه ميخواهي بگويي ولي نميتواني؟
    ترسيدم هنوز مطمئن نبودم كسي را كه ديده ام سيامك هست يا نه!
    نميتوانستم با شكي كه داشتم منصور را نگران كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    گفتم: نه چيزي نيست بخوابم خوب ميشوم. (كاش آن شب همه چيز را به منصور گفته بودم)روز بعد و روزهاي بعد مطمئن شدم سيامك تعقيبم ميكنه.
    درست مثل سالها پيش!ديگه به تعقيب هاي اون عادت كرده بودم.
    سيامك هنوز جرات نزديك شدن را نداشت.
    ديگر دلم شور نميزد و حتي از تعقيب سيامك خوشم مي آمد.
    امتحانات ترم تمام شد و چند روزي مدرسه تعطيل بود تا ترم بعدي شروع بشه.
    خانه نشين شده بودم.
    دلم براي تعقيب هاي سيامك بيتابي ميكرد.
    منصور متوجه حالم بود ولي هرگز فكرش را نميكرد اين بيتابي من براي چيست.
    روزهاي تعطيل به سختي گذشت.
    ترم جديد شروع شد و من دوباره راهي مدرسه شدم.
    دو روز اول از سيامك خبري نبود روز سوم سر و كله سيامك پيداش شد.
    اين بار با جرات تمام به من نزديك شد و سلام كرد.
    سلامش را جواب دادم.
    پرسيد: ميتواني امروز مدرسه نروي؟
    گفتم: براي چي؟
    گفت: ميخواهم در باره موضوع مهمي با تو حرف بزنم.
    گفتم: من حرفي ندارم.
    گفت: تو بايد به من جواب بدهي به حرمت آن روزهاي خوش و شيريني كه داشتيم.
    گفت: كدام حرمت؟
    كدام روزهاي خوش؟
    همان روزهايي كه تو خوش بودي و من سختي هايش را كشيدم؟
    تهمتها شنيدم؟
    مادرت من را قبول نكرد؟
    همان روزها را ميگويي؟
    مادرم از خجالت نتوانست توي چشم در و همسايه نگاه كنه؟
    همان روزهايي كه مثل يك حيوان كثيف قايم شدي و از خونه بيرون نيامدي؟
    همان وقتي كه تنهام گذاشتي و من به تنهايي مجازات گناه دوتايي مان را به دوش كشيدم!
    حرفي هم داري؟
    سيامك سرش را پايين انداخت و گفت: دلم ميخواهد در مورد همه اين ها با هم حرف بزنيم.
    دلم آتش گرفته بود و ميخواستم بدانم با اين همه نامردي چرا من را تنها گذاشته.
    راضي شدم با هم به پارك نزديك مدرسه رفتيم.
    سيامك رو نيمكت نشست و من هم با فاصله از سيامك روي نيمكت نشستم.
    سيامك گفت: من تو را تنها نگذاشتم برعكس فكر ميكنم كسي كه تنها مانده من هستم.
    پرسيدم: تا حالا كجا بودي؟
    سيامك گفت: وقتي ارتباط من و تو لو رفت از مادرم خواهش كردم با مادرت صحبت كنه و تو را براي من خواستگاري كنه.
    من نميخواستم لطمه اي به تو بزنم.
    كاري كرده بودم و بايد پاي اون مي ايستادم.
    مادرم راضي نشد آخه مادرت بدجوري ناراحتش كرده بود با اين حال قبول كرد اگر سربازي بروم تو را خواستگاري كنه.
    هنوز پايم در گچ بود كه دفترچه خدمتم را پست كردم.
    يك ماه بعد سربازي رفتم تا هر چه زودتر به تو برسم.
    دوره آموزشي قزوين خدمت كردم.
    ميداني كه سه ماه آموزشي مرخصي نميدهند و من بيخبر از همه جا بودم.
    وقتي آموزشي تمام شد و مرخصي آمدم شما از محله ما رفته بوديد.
    مادرم قول داد تا شما را پيدا كنه.
    موقع تقسيم شدن سربازيم افتاد سمنان و من به سمنان رفتم از وعده وعيد هاي مادرم خسته شده بودم ديگر حتي براي مرخصي نمي آمدم.
    مادرم گاها به ديدنم ميآمد اما از شوهر كردنت چيزي به من نگفت.
    هميشه آرامم ميكرد و ميگفت: گيتي را برايت ميگيرم نگران نباش يكي از فاميلهاي دورشان را پيدا كردم.
    تا سربازيت تمام بشه آدرسشان را پيدا ميكنم.
    دلم به اين خوش بود.
    نميدانستم شوهر كردي و بچه دار شدي و خوش ميگذراني!
    گفتم: اون موقع كه رسوا شدم تو نبودي از خانه بيرون نيامدي ميتوانستي بياي و از من حمايت كني آخه ما دوتايي اين كار را كرديم.
    پدر مريض شد و مادرم با هزار بدبختي همه چيز را از پدر مخفي نگهداشت.
    خدا را شكر پدرم تا از زماني که از دنيا رفت چيزي نفهميد.
    مادرت براي اينكه من رسوا تر بشوم همراه مادرم من را دكتر برد.
    مادرم ميخواست شكايت كند وقتي مشورت كرد.
    منصرف شد چون اگر تو به گردن نميگرفتي دست ما به جايي بند نميشد.....
    مادرم چاره اي جز شوهر دادنم نداشت.
    اما چه كسي با يك دختری مثل من ازدواج ميکرد؟
    ميداني آبرو چيزي است كه وقتي ريخت نميشود جمعش كرد.
    مادر به هزار زحمت با زن منصور تماس گرفت و رضايتش را جلب کرد.
    منصور مرد خيلي خوبي است من را با همه چيزم قبول كرد و به خانه اش برد.
    سيامك پوزخندي زد و گفت: حالا هم كه بچه دار شدي و خوشبخت هستي.
    گفتم: آره خوشبختم يك بچه دارم كه از همه دنيا بيشتر دوستش دارم و شوهري مثل منصور كه دوستم داره.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    سيامك گفت: از وقتي برگشتم در مورد تو خيلي تحقيق كردم فهميدم كه همين منصورخان كه دوستت داره نزديك يك سال تركت كرده و پيشت نبوده!
    بچه ات را هم قبول نداشته!
    ولي من پسرمان را دوست دارم و دلم ميخواهد براي اون پدري مهرباني باشم.
    اين را هم ميدانم شوهر مادرت واسطه شده با منصور آشتي كرديد.
    پرسيدم: از بدبختي هايي كه بعد از رفتنت كشيدم چي؟
    از نگاههاي بيرحم مادرت چي؟
    از طعنه هاي مادرت چي؟
    گفت: مادرم با هزار دروغ من را از اينجا دور كرد تا تو را فراموش كنم ولي من برگشتم بدون اينكه تو را فراموش كرده باشم.
    مادرم نتوانست مانع بشود تا پيدات كنم.
    ميدانم مادرم در حقت بدي كرده و باعث ناراحتي هاي زيادي شده ولي من وادارش ميكنم تقاص كارهاش را پس بده.
    به شرطي كه با من باشي!
    گفتم: اگر يك سال پيش اين پيشنهاد را ميكردي بدون لحظه اي فكر كردن قبول ميكردم و همراهت مي آمدم اما!!
    پرسيد: اما چي الان جوابم را نميدهي؟
    گفتم: بايد در موردش فكر كنم.
    سيامك لبخندي زد و گفت: مثل شير پشتت ايستادم نگران نباش به من و آينده امان فكر كن.
    ديگر حرفي نداشتيم خداحافظي كردم و به جاي مدرسه خانه رفتم.
    منصور و علي خانه نبودند فرصت خوبي بود تا فكر كنم.
    اما بيهوده بود نتوانستم از موقعيتي كه دارم نتيجه اي بگيرم.
    فقط فهميدم با ديدن سيامك بد جوري دو دل شده ام.
    ديگه آن گيتي سابق نبودم دلم نسبت به زندگيم سرد شده بود چيزي خوشحالم نميكرد.
    منصور متوجه تغيير رفتارم شده بود و مرتب برايم چيزهايي ميخريد ولي هيچ احساسي نسبت به منصور و رفتارش نداشتم.
    هوايي شده بودم روي ابرها بودم همه اش به سيامك فكر ميكردم به حرفهايي كه زده بود به كينه اي كه نسبت به منصور در من بيدار كرده بود!
    چرا منصور من را ترك كرد؟
    و از همه بدتر بچه اش را قبول نكرد ولي سيامك هنوز علي را نديده دوستش دارد و ميخواهد پدرش باشد!
    روزهاي سختي را پشت سر ميگذاشتم از يك طرف منصور پدر بچه ام و از يك طرف، سيامك عشق اولم!
    خيلي سخت بود بين اين دو يكي را انتخاب كنم عقل ميگفت منصور ولي دلم در سينه ميتپيد و ميگفت سيامك!
    بالاخره عشق بر عقل غلبه كرد و من سيامك را انتخاب كردم چون آينده اي را با سيامك در ذهنم نقاشي كرده بودم كه عملي نشده بود بايد با سيامك ميرفتم تا شبهه اي در دلم نماند.
    گاها به ديدن سيامك ميرفتم ولي هرگز به منصور خيانت نكردم سيامك با حرفهايي كه ميزد من را نسبت به خانه و زندگيم كاملا سرد كرده بود حتي از درس و مشق هم افتاده بودم چند واحد مانده بود تا ديپلمم را بگيرم ولي ديگر حال و حوصله درس خواندن نداشتم و مدرسه را كنار گذاشتم.
    سيامك با مادرش صحبت كرده بود و موفق شده بود رضايتش را بگيرد به شرطي كه من از منصور طلاق بگيرم و اين سخت ترين كار بود.
    اونقدر بي چشم و رو نبودم كه منصور ملاحظه نكنم ولي طاقتم طاق شده بود و از منصور فاصله گرفته بودم حتي اتاقم را از اون جدا كرده بودم.
    سيامك هم بيتابي ميكرد و من ناچار تصميم گرفتم با منصور در مورد طلاق صحبت كنم.
    منصور سر كار رفته بود با علي به پارك رفتم سيامك منتظرم بود سيامك از ديدن علي خيلي خوشحال شد و گفت: پسرم چقدر بزرگ شده.
    گفتم: امشب ميخواهم با منصور حرف بزنم.
    سيامك مشغول بازي با علي بود و گفت: خيلي خوبه همين امشب كار را تمام كن. گفتم: من بعد از طلاق كجا زندگي كنم؟
    سيامك گفت: به محض اين كه طلاق گرفتي مي برمت خانه خودمان.
    گفتم: بدون عقد؟
    سيامك گفت: ما تا عده تو تمام نشده نميتوانيم عقد كنيم اين را مادرم گفته!
    گفتم: اينطوري نميشه همسايه ها چي؟!
    سيامك گفت: به آنها فكر نكن به پسرم و عشقمان فكر كن بقيه اش حل ميشه.
    از حرفهاي سيامك دلم شور افتاد بايد با مادرم حرف ميزدم!
    ولي نه اون هرگز قبول نميكرد.
    دست علي را گرفتم و راه افتادم.
    سيامك گفت: بدون خداحافظي؟
    برگشتم و گفتم: خداحافظ!
    نگاه سيامك به نقطه اي خيره شد.
    نفس گرمي پشت سرم حس كردم ترسيدم فكر كردم مادرم پشت سرم ايستاده ولي مادرم نبود بلكه منصور بود كه نفس نفس ميزد.
    رنگش پريده بود.
    سيامك لال شده بود من هم جراتم را از دست داده بودم و نميتوانستم يك كلمه حرف بزنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    منصور با عصبانيت گفت: اين عاشق كشته مرده ات سيامك خان نامرده؟
    سيامك منصور را هل داد و گفت: نامرد خودتي و گلاويز شدند.
    علي جيغ ميزد كلي آدم دورمان جمع شدند.
    يكي دو نفر سعي كردند آنها را از هم جدا كنند ولي سيامك جوان بود و پر زور و اجازه نميداد از سر و صورت منصور خون ميآمد.
    آن قدر همديگر را كتك زدند تا يكي به پليس زنگ زد و سر و كله پليس پيدا شد و همه ما را به كلانتري بردند.
    ريئس كلانتري دستور داد منصور را بيمارستان ببرند من همراهش رفتم.
    سيامك را هم بازداشت كردند.
    بعد از پانسمان سر و صورت منصور همراه مامور به كلانتري برگشتيم و بازجويي شديم.
    ريئس كلانتري از منصور سئوال كرد: شما با اين جوان چه خصومتي داشتيد كه منجر به درگيري شد؟
    منصور با عصبانيت گفت: اين كثافت دزد ناموسه!!
    مچش را با زنم گرفتم.
    ريئس كلانتري رو به من گفت: مادرت كجاست؟
    گفتم: منظورش از زنم من هستم.
    از حرف منصور شوكه بودم گفتم: دروغه من با سيامك سر و سري ندارم.
    منصور رو به من گفت: لابد من بودم به جاي مدرسه ميرفتم پارك تا با اون كثافت ملاقات كنم.
    ريئس كلانتري گفت: آقا به خودتان مسلط باشيد و همه چيز را مرتب و شمرده توضيح بديد.
    منصور گفت: زنم مدتي پيش رفتارش عوض شد
    هر كاري ميكردم نميتوانستم خوشحالش كنم
    خيلي فكر ميكرد و كم حرف ميزد نسبت به درس و مشقش هم بي حوصله شده بود حس كردم چيزي را از من مخفي ميكنه
    به همين خاطر تعقيبش كردم و متوجه شدم هر روز با اين پسره در پارك قرار ميگذاره امروز هم مچشان را گرفتم
    بي شرم به من حمله كرد و به اين روزم انداخت.
    ريئس كلانتري اخمي به ابرو انداخت و گفت: سركار خانم در مورد حرفهاي شوهرتون چيزي براي گفتن داريد؟
    گفتم: نه منصور همه چيز را گفت.
    ريئس گفت: منظورتون اين است كه تمام حرفهاش را قبول داريد؟
    گفتم: تنها چيزي كه ميخواهم بدانيد اين است كه من با اجازه از شوهرم با سيامك صحبت كردم.
    منصور مثل لبو قرمز شد و گفت: من كي به تو اجازه دادم؟
    گفتم: اگر يادت نرفته باشه جلوي مادرم و شوهرش اجازه دادي.
    منصور رو به ريئس كلانتري گفت: دروغ ميگه من هرگز هميچين اجازه اي به اون ندادم.
    گفتم: مي توانيد از مادرم و شوهرش بپرسيد.
    ريئس كلانتري پرسيد: شما چه نسبتي با اين جوان داريد؟
    منصور گفت: اين نامرد قبل از ازدواج من با زنم ... منصور سكوت كرد.
    ريئس انگار متوجه شده باشه گفت: قبل از ازدواج با هم دوست بوديد؟
    گفتم: نميشه اسمش را گذاشت دوست!
    ما با هم همسايه ديوار به ديوار بوديم و تصميم داشتيم با هم ازدواج كنيم.
    منصور گفت: بگو با هم ازدواج خصوصي كرده بوديد.
    ريئس كلانتري عصبي شد و گفت: مرد حسابي اين چيزهايي كه گفتي را از قبل ميدانستي با اون ازدواج كردي يا نميدانستي؟
    منصور گفت: ميدانستم وقتي كه با اون ازدواج كردم قرار بود اون براي من بچه به دنيا بياوره براي من چيز ديگري مهم نبود....
    منصور شخصيت جديدي از خودش به نمايش گذاشته بود اين آن منصور نبود كه مي شناختم.
    هر چه بيشتر حرف ميزد، تنفرم از او بيشتر ميشد و مصمم تر مي شدم تا از اون جدا بشوم. رئيس گفت: حالا قصد داريد از هر دوي اينها شكايت كنيد؟
    منصور گفت: بله از هر دو!
    رئيس برگه اي به دست منصور داد و گفت: شكايتت را بنويس.
    منصور تند تند شروع كرد به نوشتن.
    رئيس دستور داد تا سيامك را آوردند.
    از سيامك پرسيد: شما با همسر اين آقا چه مناسبتي داشتيد؟
    سيامك سرش را پايين انداخت و گفت: ما از قبل با هم آشنا بوديم و ميخواستيم با هم ازدواج كنيم ولي شرايط جور نشد گيتي زن اين مرد زن دار شد من بايد با گيتي حرف ميزدم ما كار خلافي انجام نداديم.
    رئيس گفت: تو كه ميداني زن اين مرد شده چرا سراغش آمدي؟
    مگر نميداني اين كار جرم است؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    سيامك گفت: شما هم جاي من بوديد پيگيري ميكرديد.
    رئيس گفت: دليلت چيه؟
    چرا بايد پي گيري ميكردي؟
    سيامك گفت: آخه بچه ام زير دست اين مرد افتاده دلم نميخواست بچه ام بدون من بزرگ بشه.
    رئيس خيلي تعجب كرد و گفت: يعني چه؟
    مگر اين بچه مال شماست؟
    منصور گفت: بچه مال من است.
    سيامك گفت: نه اين بچه مال من است، اين بچه درست هفت ماه بعد از عروسي اينها به دنيا آمده.
    منصور در حالي كه دستهاش ميلرزيد گفت: دروغه باور نكنيد ما آزمايش ژنتيك داديم علي بچه منه!!
    خيلي از حرفهايي كه بين آنها رد و بدل شد خجالت كشيدم.
    رئيس كلانتري گفت: شما به جاي اين كه مستقيم با اين خانم صحبت كنيد
    ميتوانستيد از طريق قانون به خواسته اتون برسيد.
    سيامك گفت: بهترين كسي كه ميداند بچه مال كيست فقط گيتي است.
    با خودم گفتم اگر با گيتي حرف بزنم اون واقعيت را به من ميگويد.
    همه همسايه ها ميگفتند بچه از منه!!
    من هم بايد بچه ام را صاحب بشوم قبول دارم من اشتباه كردم ولي چاره اي نداشم.
    سيامك گريه كرد و گفت: مادرم تقصير كاره اون باعث شد من و گيتي از هم جدا بشويم اگر اون ما را حمايت ميكرد هرگز همچين اتفاقي نمي افتاد.
    رئيس كلانتري گيج شده بود به سيامك گفت: تو فقط به خاطر گفته هاي همسايه ها آمدي و زندگي اينها را بهم ريختي؟
    سيامك گفت: فقط آنها نبودند مادرم هم پشيمان شده و دلش نميخواهد پسرم پيش اين مرد باشد.
    رئيس كلانتري رو به منصور گفت: شما در چه حالي اين دو را با هم ديديد؟
    منصور گفت: در پارك با هم صحبت ميكردند.
    رئيس گفت: پارك يك جاي عمومي است و هر كسي ميتواند با همديگر صحبت كند دليل بر خيانت به شما نميشود.
    منصور گفت: به شرطي كه قبلا با هم ارتباط نزديك نداشته باشند نه مثل اين دوتا!!
    عصباني شدم و گفتم: به من تهمت نزن من به تو خيانت نكردم فقط با سيامك حرف زدم.
    رئيس كاغذي كه دست منصور بود را گرفت و گفت: آقا شما با شكايتت دردسر درست ميكني فرصت ميدهم
    تا شما سه تايي حرفهاتون را بزنيد و نتيجه گيري كنيد
    از شكايت بجز آبروريزي و صدمه به اين بچه چيزي حاصلتون نميشود.
    اين را گفت و علي را برداشت و از اتاق بيرون رفت و به يك سرباز گفت: تا وقتي حرفهاشون تمام نشده كسي را به اتاق راه نده.
    من ماندم و منصور و سيامك!
    چند دقيقه اي در سكوت گذشت.
    سيامك رو به منصور گفت: حالا كه فهميدي گيتي را آزاد كن.
    منصور خنده اي كرد و گفت: همانطور كه مي بيني گيتي آنقدر آزاده كه تصميم گرفته همراهت بياد ما ديگر حرفي نداريم.
    سيامك از حرف منصور خوشش آمد و گفت: همين امشب گيتي را ميبرم.
    منصور گفت: گيتي هنوز زن منه تو همچين غلطي نميكني.
    سيامك گفت: خونه تو هم نميتواند برگردد.
    منصور گفت: ديدي گفتم شما به من خيانت كرديد!!
    سيامك يقه منصور را چسبيد و گفت: مرتيكه ما به تو خيانت نكرديم!
    گريه ام گرفته بود.
    منصور عصبي گفت: پس زني كه شوهر دارد چطور به خودش اجازه ميدهد به خونه آدمي مثل تو برود؟
    گفتم: من نميخواهم به خانه كسي بروم.
    سيامك گفت: نه تو بايد از امشب به خانه ما بيايي مادرم منتظر توست.
    منصور خنده مسخره آميزي كرد و گفت: برو مادر شوهرت منتظره!!
    چشمهام پر شده بود ولي به زور خودم را نگهداشتم.
    سيامك گفت: تو به حرفهاي اين گوش نده ميخواهد تو را عصباني كنه.
    منصورگفت: ديگه براي من مهم نيست هر كجا ميخواهي برو.
    سيامك گفت: برو بچه را بردار برويم.
    منصور جلوي در ايستاد و گفت: نميگذارم اون بچه منه. سيامك گفت: هر وقت من و علي آزمايش داديم ميفهمي برو كنار و در را باز كرد و من بيرون رفتم.
    رئيس كلانتري بيرون نشسته بود و با علي بازي ميكرد.
    به من گفت: حرفهاتون تمام شد؟
    تصميم گرفتيد؟
    گفتم: نميدانم چي كار كنم.
    رئيس گفت: هركاري فكر ميكني درسته انجام بده.
    گفتم: من نميدانم چه كاري درست است.
    رئيس پرسيد: چند سال داري؟
    گفتم: شانزده سال.
    رئيس با تاسف سري تكان داد و گفت: خيلي جوان هستي!
    منصور و سيامك از اتاق بيرون آمدند سيامك گفت: حاضري برويم.
    منصور گفت: ممكن نيست اجازه نميدهم.
    رئيس گفت: چي شده؟
    سيامك گفت: تا انجام آزمايش و معلوم شدن حقايق گيتي و بچه خانه ما هستند.
    رئيس گفت: خوب بريدي و دوختي!!
    منصور گفت: من اجازه نميدهم بچه ام حتي يك روز هم از من جدا بشه.
    گيتي هر كجا ميخواهد بروه اما علي با من برميگرده خونه.
    گفتم: من بدون بچه جايي نميروم.
    منصور ضربه آخر را زد و گفت: تو ديگه حق نداري پا به خانه اي من بگذاري.
    رئيس عصباني شد و گفت: مرد حسابي اين زن هنوز عقد توست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    منصور گفت: وقتي دلش پيش كس ديگري است من نميتوانم.
    با بغض گفتم: حضانت علي با منه.
    منصور رو به رئيس گفت: شما اجازه ندهيد اينها به مقاصد شومشان برسند.
    رئيس گفت: شما گفتي ديگه حق نداره خونه بياد و زن بچه سالت را بيرون انداختي اون اختيار داره هر جا كه دلش بخواهد بروه.
    منصور گفت: به خودش چيزي نميتوانم بگويم!
    خودش برود كاري ندارم بچه را نبايد ببرد.
    رئيس گفت: دخترم گفتي حضانت بچه با توست؟
    گفتم: بله حكم دارم.
    رئيس گفت: پس ميتواني هر كجا خواستي بروي بچه را بردار و برو.
    پدر مادر داري؟
    گفتم: بله مادرم هست.
    رئيس گفت: پس به خانه اتون برو.
    منصور از رئيس خواهش كرد تا مادرم را خبر كند و ما را به دستشان بسپارد.
    رئيس از منصور پرسيد: از اين جوان شكايت داري؟
    منصور گفت: نه اون هم بازيچه شده و حق دارد آزمايش بدهد و به اشتباهش پي ببرد.
    رئيس به سيامك گفت: شما ميتواني بروي ولي اين را بدان تا اين زن از شوهرش جدا نشده حق نداري به اون نزديك بشوي براي بچه هم بايد از طريق قانون اقدام كني.
    منصور با دست پاچگي گفت: نه از طريق قانون نه ... ما توافق كرديم، يك آزمايش ساده است
    اين قدر بزرگش نكنيم يكي دو روز ديگر با علي ميرويم آزمايش ميدهيم اين جوان هم متوجه ميشود پدر علي كيه.
    سيامك گفت: جناب سروان چون اين آقا از شكايتش صرف نظر كرد توافق كردم بي سر و صدا اين كار انجام بشه.
    رئيس لبخند رضايتي زد و گفت: بهتر شد اين كار درسته گره اي كه ميشود با دست باز كرد چرا با دندان؟!
    سيامك رفت علي بغلم خوابيده بود منصور به ما نگاه هم نميكرد.
    رئيس شماره مادرم را گرفت ولي هر چه تماس گرفت كسي گوشي را برنداشت.
    به منصور گفت: ما كه نتوانستيم با پدر و مادر اين خانم تماس بگيريم بهتراست امشب همراه شما بياد خونه تا فردا ببينم چي ميشود.
    منصور گفت: من حرفي ندارم اما!!
    رئيس پرسيد: اما چي؟
    گفت: فكر نكنم با اتفاقاتي كه امروز افتاد گيتي دلش بخواهد برگردد.
    رييس رو به من كه داشتم از خستگي از حال ميرفتم كرد و گفت: دخترم نظرت چيه ميخواهي برگردي خونه ات؟
    گفتم: اونجا ديگر خانه من نيست ولي انگار چاره اي ندارم مجبورم.
    رئيس گفت: ناراحت نباش همه چيز حل ميشه.
    گفتم: وقتي من را رسوا كردند ديگر فرقي ندارد كه درست بشه يا نشه.
    به اصرار رئيس كلانتري همراه منصور به خانه رفتم....
    با دل شكسته و غمگين وارد خانه شدم.
    از دست منصور خيلي عصباني بودم علي را روي تخت انداختم و در اتاق را از پشت قفل كردم.
    منصور پشت در آمد و خواست دلجويي كند ولي كار از كار گذشته بود به هيچ كدام از حرفهاش جوابي ندادم و كنار علي خوابم برد.
    من كار خلافي نكرده بودم ولي مثل زن بدكاره با من رفتار شد و اين برايم عذاب آور بود.
    همه زندگيم به خطر افتاده بود بچه ام مورد تهمت واقع شده بود منصور با اشتباهي كه كرد زندگيمان را از هم پاشيد.
    از منصور انتظار داشتم اون سه سال با من زندگي كرده بود و خطايي از من نديده بود و نبايداين قدر نسبت به من بي اعتماد ميشد
    تا جايي كه فكر كند من با سيامك ارتباط دارم.
    با سيامك حرف زدم ولي اين خيانت نبود.
    روز بعد منصور پشت درآمد و گفت: براي اينكه اين شك از دل اين پسره بيرون بروه بايد برويم آزمايشگاه بچه را حاضر كن.
    گفتم: من بچه ام را جايي نمي برم اگر تو يا كس ديگري شك داريد توي شك بمانيد.
    منصور ساكت پشت در به انتظار نشست.
    از ديروز بعد از ظهر چيزي نخورده بودم و مرتب به علي شير داده بودم حالم بد بود و احساس ضعف ميكردم.
    اما از سر لجبازي خودم را در اتاق زنداني كرده بودم.
    منصور خواهش كرد تا بيرون بيايم و غذا بخورم اما قبول نكردم و گفتم: همانطور كه ديروز تصميم گرفتي عمل كن به مادرم زنگ بزن من ديگر تحمل ندارم و اينجا نمي مانم.
    منصور با التماس گفت: اگر تو هم جاي من بودي اين فكر ها به سرت ميزد.
    گفتم: الان اين فكر هاي پليد به سر تو زده.
    با گذشت زمان حالم بدتر شد ولي غرورم اجازه نميداد از اتاق بيرون بيايم و چيزي بخورم.
    منصور دلش به حالمان سوخت و به آقا مهدي شوهر مادرم زنگ زد.
    آنها شمال بودند.
    منصور ماجرا را تعريف نكرد فقط پرسيد: كي برميگرديد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    آقا مهدي گفت: شايد سه روز ديگر.
    منصور مكالمه را تمام كرد و به من گفت: مادرت سه روز ديگر مياد نميخواهي كه خودت را بكشي؟
    من از خانه بيرون ميروم سه روز ديگر ميام خواهش ميكنم بيا بيرون و غذا بخور.
    گفتم تا برگشتن مادرم حق نداري اينجا بيايي.
    منصور قول داد و از خانه بيرون رفت.
    وقتي صداي در را شنيدم از اتاق بيرون آمدم.
    علي هم ضعف كرده بود در يخچال را باز كردم كلي ميوه و شيريني داخل يخچال بود دوتايي شكممان را سير كرديم.
    سه روز خيلي سخت و طولاني بود كه بر ما گذشت.
    گوشي را برداشتم و به مادرم تلفن كردم وقتي قضيه را برايش تعريف كردم خيلي عصباني شد و گفت: من چند روز ديگر ميمانم تا برگردم مشكلت را با منصور حل كن من نميتوانم زندگيم را به خاطر تو تلخ كنم درضمن مهدي باباي تو نيست و نميتواني خونه ما بياي روي خانه ما حساب نكن و گوشي را قطع كرد.
    ميدانستم مادرم چه افكاري داره و نبايد تعجب ميكردم.
    راه به جايي نداشتم يا بايد با منصور آشتي ميكردم يا در كوچه و خيابان سرگردان ميشدم.
    آن روز با افكارم كلنجار رفتم ولي نتيجه اي نگرفتم.
    آن شب منصور به خانه نيامد.
    روز بعد با صداي زنگ در بيدار شدم. سيامك عصباني پشت در بود.
    به محض ديدنم گفت: اون شوهر نامردت كه قول داده بود بچه را بياورد آزمايشگاه كجاست؟
    گفتم: خونه نيست در ضمن من نگذاشتم.
    سيامك نرمتر شد و گفت: عزيز من چرا مگه نميخواهي از بلاتكليفي در بيايي؟
    گفتم: من بلاتكليف نيستم.
    سيامك باز هم آرام تر شد و گفت: من كه هستم اين مهم نيست؟
    گفتم: حوصله ندارم شوهرم بيرونم كرده مادرم راهم نميده ماندم چيكار كنم.
    سيامك گفت: بيا خونه ما.
    گفتم: من زن منصورم ميفهمي؟
    سيامك گفت: مگه بيرونت نكرده فردا پس فردا طلاقت هم ميده از همين امروز بيا خونه ما!!
    اوقاتم تلخ تر شد و در رو روي سيامك بستم.
    سيامك راه سومي را برايم گشوده بود.
    نه خانه منصور نه خانه مادرم بلكه خانه سيامك. جايي كه آرزو داشتم عروسشان باشم.
    شب سر و كله منصور پيداش شد. علي خوابيده بود.
    دلم نميخواست با منصور هم كلام بشوم.
    خواستم به اتاق پناه ببرم منصور مانع شد دستم را گرفت و روي مبل نشاند و گفت: راستش را بگو اين پسره سيامك آمده بود اينجا؟
    حس كردم كسي كشيك ما كشيده .
    گفتم: آره صبح آمده بود با تو كار داشت.
    پرسيد: داخل خانه هم شد؟
    فهميدم ميخواهد به من دوباره تهمت بزنه از حرصم گفتم: آره آمد ميخواهي چي كار كني؟
    سيلي محكمي به گوشم زد.
    برق از چشمهايم پريد گيج شدم انتظار نداشتم منصور دست روي من بلند كنه.
    با عصبانيت بلند شدم علي را كه خواب بود برداشتم و با گريه از خانه بيرون آمدم منصور نتوانست مانع بشود.
    جايي نداشتم پناه ببرم مادرم هنوز شمال بود و گفته بود نميتوانم به خانه اشان بروم.
    خانه منصور هم نميتوانستم بمانم.
    قدم زنان راه افتادم.
    چراغهاي مغازه ها خاموش بود فقط چراغ خيابان روشن بود كساني كه از كنارم رد ميشدند نگاههاي عجيبي ميكردند دلم شور افتاده بود و ميترسيدم.
    كنار خيابان ايستادم و منتظر تاكسي شدم اما هيچ تاكسي رد نشد.
    بالاخره ماشيني جلوي پايم توقف كرد متوجه نشدم كه تاكسي نيست و سوار شدم چند متر كه جلو رفتيم راننده نگاهي به من كرد و گفت: اين موقع شب با برادرت كجا ميخواهي بروي خانم؟
    از لحنش خوشم نيامد با اخم گفتم: با بچه ام داريم ميريم خونه!
    شوهرم منتظره .
    راننده يكهو زد زير ترمز و گفت: پياده شو.
    با عجله پياده شدم و با تمام قوت شروع كردم به دويدن بچه خسته ام كرده بود ولي هر طور بود از خيابان دور شدم.
    هر چه فكر كردم راه به جايي نداشتم تنها جايي كه نزديك بود و ميتوانستم پياده بروم خانه سيامك بود و تصميم گرفتم به خانه سيامك بروم.
    با عجله خودم را به دم در آنها رساندم ولي دم در پشيمان شدم!!
    اما راه چاره اي نداشتم با نگراني در زدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    مادر سيامك طاهره خانم در را باز كرد با ديدنم شوكه شد.
    پرسيد اين وقت شب اينجا چيكار ميكني؟
    آمدي زندگي ما را بهم بريزي؟
    هنوز جوابش را نداده بودم كه سيامك دم در آمد از ديدنم خوشحال شد مادرش را كنار زد و از من خواست وارد بشوم.
    علي را از بغلم گرفت سيامك خوشحال و خندان بود ولي مادرش را با يك من عسل هم نميشد خورد!!
    سيامك با محبت ما را به اتاق بود سفره پهن بود سيامك گفت: مادر شوهرت دوستت دارد سر سفره رسيدي !
    مادرش سر سفره نشت و بدون تعارف مشغول خوردن شد.
    سيامك علي را سر سفره گذاشت و از من هم خواست بشينم.
    خودش رفت تا براي ما بشقاب بياوره.
    طاهره خانم به محض بيرون رفتن سيامك گفت: فكر نكن ميتواني از راه برسي و زندگي ما را خراب كني روي ماندن اينجا حساب نكن.
    گفتم: من به اراده خودم اينجا نيستم.
    خنده مسخره اي كرد و گفت: لابد پسرم تو را آورده؟
    گفتم: نه وقتي كه سيامك از سربازي برگشت بهش گفتي علي بچه اونه اون موقع براي من دعوت نامه فرستادي!
    با آمدن سيامك حرفمان نصفه ماند.
    سيامك با شوق بشقاب را پر از غذا كرد و به دستم داد و خودش به علي غذا داد بعد از شام طاهره خانم سفره رو به تنهايي جمع كرد با اين كارش ميخواست حاليم كند كه مهمان هستم.
    سيامك نزديكم نشست و پرسيد: چطور شد آمدي؟
    گفتم: با منصور دعوام شد اينجا نمي مانم به محض اينكه مادرم از سفر بياد ميروم خانه مادرم.
    سيامك گفت: ممكن نيست اجازه بدهم از اين جا بروي.
    گفتم: من هنوز از منصور طلاق نگرفتم.
    سيامك گفت: تا طلاق بگيري همين جا ميماني.
    طاهره خانم سيامك را صدا كرد.
    سيامك گفت: مثل خونه خودته راحت باش و از اتاق بيرون رفت.
    طاهره خانم صداش را بالا مي برد و سيامك ازش ميخواست تا آرام باشه.
    خودم را با علي مشغول كردم.
    در دلم گفتم چشمش كور دندش نرم مادرش را راضي كنه خودش خواسته من اينجا باشم.
    اگر امروز به سراغم نمي آمد شايد الان با منصور اشتي كرده بودم و دلم براي خانه ام تنگ شد....
    صداي طاهره خانم كم كم پايين آمد و به پچ پچ تبديل شد.
    يكهو سيامك از كوره در رفت و گفت: شما فكر كرديد من و گيتي بچه هاي چند سال پيش هستيم؟
    گوشم را تيز كردم ببينم در مورد چي حرف ميزنند ولي موفق نشدم هر چه بيشتر گوشم را تيز مي كردم كمتر مي شنيدم از فرياد سيامك متوجه شدم مادرش به گذشته هاي نه چندان دور به غفلت و جواني ما اشاره مي كرد.
    سيامك با صورت مثل لبو قرمز شده وارد اتاق شد نگاهي به سرتاپاي سيامك انداختم و با خودم گفتم من عاشق چي اين پسره شدم؟
    هيچ چيز خاصي در سيامك وجود نداشت من از چه چيز سيامك خوشم آمده بود؟
    علي خوابش برده بود سيامك روي علي را با پتويي پوشاند و گفت: جاي شما را توي اتاق پيش مادرم مي اندازم خودم هم توي پستو مي خوابم.
    توجهي به حرفش نكردم.
    سيامك لحاف تشك را از پستو درآورد و روي زمين انداخت من هم تا آمدن طاهره خانم لحاف تشك را پهن كردم و علي را جا به جا كردم.
    سيامك دستي به سر علي كشيد خواست دستي هم به من بزنه كه دستش را گرفتم و كنار زدم.
    همين موقع طاهره خانم وارد اتاق شد دست سيامك را توي دستم ديد و شروع كرد به بدو بيراه گفتن: فلان فلان شده ... بي ناموس ... ف. ا.ح.ش.ه... ديگه صبرم تمام شد و منتظر سيامك نشدم تا جواب مادرش را بده گفتم: همه اينهايي كه گفتي لايق تو و پسر هرزه ات سيامكه نه من علي را برداشتم تا از خانه آنها بروم كه سيامك به التماس افتاد و به مادرش حمله كرد از صداي جيغ و داد آنها علي بيدار شد و گريه كرد.
    همه چيز بهم خورده بود طاهره خانم كوتاه آمد و خودش را از دست سيامك نجات داد.
    سيامك با خواهش و تمنا راضيم كرد تا بمانم با علي سرجايم دراز كشيدم و با زحمت زياد علي را خواباندم.
    سيامك که به پستو رفت بود، طاهره خانم زير لب طوري كه سيامك نشنود فحش ميداد.
    با زمزمه فحش هاي طاهره خانم من كه خسته بودم خوابم برد.
    با طلوع آفتاب علي بيدار شد و گريه كرد.
    گرسنه بود بقيه خواب بودند علي را بغل كردم و از اتاق بيرون بردم.
    توي حياط علي شروع كرد به بازي كردن.
    دست و صورتم را شستم جاي علي را هم تميز كردم.
    صداي باز شدن در آمد سيامك با چند تا نان تازه داخل شد و گفت: سماور را روشن كردم شما نان را ببر تا من بقيه چيزها را بياورم.
    دست علي را گرفتم و با نانها به اتاق رفتم.
    طاهره خانم بيدار شده بود و همه جاها را جمع كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    نانها را از دستم گرفت و داخل سفره گذاشت و از اتاق بيرون رفت.
    صداي طاهره خانم شنيده ميشد: تا حالا براي من كه مادرت هستم نان نخريدي اين زنيكه با تو چه كرده!
    سيامك با خنده گفت: آخه اون زنمه!
    طاهره خانم با عصبانيت گفت: منظورت زن منصوره؟!
    سيامك فحش ركيكي داد و با سيني استكان به اتاق آمد.
    سيامك براي صبحانه كله پاچه خريده بود علي خيلي خوشش آمد طاهره خانم سر سفره چيزي نگفت و ما در آرامش صبحانه خورديم.
    ساعت نزديك هشت بود كه زنگ در به صدا در آمد.
    سيامك رفت تا در را باز كند.
    از پنجره نگاه كردم به محض باز شدن در منصور همراه يك مامور وارد حياط شد.
    منصور خيلي عصباني بود.
    طاهره خانم از اتاق بيرون رفت.
    منصور از مامور خواست تا سيامك را دستبند بزند.
    طاهره خانم جيغ و داد كرد و مانع شد.
    مامور از سيامك خواست تا من را صدا كند.
    طاهره خانم به جاي سيامك به طرف اتاق آمد علي را برداشتم و قبل از اينكه طاهره خانم حرفي بزند از اتاق بيرون آمدم.
    طاهره خانم ريز لب فحش ميداد.
    منصور گفت: ديدي گفتم زنم اين جاست!
    مامور پرسيد: شما گيتي خانم هستيد؟
    گفتم: بله!
    مامور گفت: بايد همراه ما بياييد!
    گفتم: كجا؟
    گفت:كلانتري!
    پرسيدم: به چه جرمي؟
    مامور گفت: اين آقا از شما و اين خانواده شكايت كرده همه اي شما بايد بياييد كلانتري.
    منصور جلو آمد و علي را بغل كرد.
    سيامك آماده بود طاهره خانم چادرش را سرش كرد و همگي به كلانتري رفتيم.
    در اتاق كوچكي منتظر آمدن افسر نگهبان شديم.
    منصور مشغول علي بود و توجهي به ما نداشت.
    طاهره خانم به من و سيامك لعنت ميكرد و بد و بيراه ميگفت و از اينكه پايش به كلانتري باز شده سيامك را نفرين ميكرد.
    رييس كلانتري مرد جواني بود با ورودش به اتاق همه از جا بلند شديم.
    با غرور و تكبر پشت صندلي نشست و شروع كرد به ورق زدن پرونده اي ما.
    وقتي خواندن شكايت منصور تمام شد سرش را بلند كرد و پرسيد: گيتي كيه؟
    دهنم خشك شده بود با صداي ضعيفي گفتم: منم.
    با لحن بسيار بدي گفت: وقتي به خونه معشوقه ات ميرفتي هم اينطور مظلوم بودي؟
    از حرفش خيلي بدم آمد و گفتم: من به خانه اي معشوقم نرفتم.
    خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: پس ديشب كجا بوديد؟
    مامور نوشته شما را توي خونه اي اينها پيدا كرده.
    گفتم: ديشب مهمان خانه اينها بودم.
    گفت: از شوهرت اجازه داشتي؟
    گفتم: شوهرم من را از خانه بيرون كرده مادرم مسافرت رفته و من پناهي بجز خانه اينها نداشتم نميتوانستم با يك بچه كوچيك توي كوچه بخوابم.
    گفت: وقتي بيرونت كرد چرا نيامدي شكايت كني؟
    تا ما از شما حمايت كنيم و سر از هر خانه اي در نياوري.
    اين جا بود كه طاهره خانم صداش درآمد و گفت: من سالهاست با آبرو زندگي كردم به كسي اجازه نميدهم در مورد ما اينطور قضاوت كند ديشب گيتي با بچه اش به ما پناه آورد من هم به اون پناه دادم.
    رئيس عصباني گفت: چه پناهي پسرت با اين زن رابطه داشته.
    سيامك از كوره در رفت و گفت: من قبل از رفتن به سربازي و ازدواج گيتي با منصور همسايه گيتي بوديم ديشب هم به گيتي و بچه اش پناه داديم كجاي كار ما خلاف بوده؟
    رئيس گفت: اينجاي قضيه كه تو با اين زن رفيق شدي!
    سيامك با حرص گفت: حرف مفته!!
    من با گيتي هيچ رابطه اي ندارم.
    منصور گفت: تو گفتي و من هم باور كردم.
    به محض اينكه يك دعواي كوچيك بين من و گيتي شد آمده سراغ تو!
    چرا نرفته خونه دوست يا آشناي ديگه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    شما با هم ارتباط داريد.
    سيامك عصباني شد و گفت: حرف توي كله پوكت نميروه آقا ما را بفرست دادسرا قاضي حكم كنه.
    رييس گفت: اين كار را ميكنم كمي صبر داشته باش.
    منصور از رئيس تشكر كرد و گفت: اگر اجازه بدهيد بچه ام را با خودم ميبرم.
    دلم هري ريخت گفتم: تو نميتواني علي را با خودت ببري.
    رئيس گفت: خيلي خوب هم ميتواند مگر پدر بچه نيست؟
    گفتم: پدرش هست ولي حضانت بچه را ندارد.
    رئيس نگاهي به منصور انداخت و گفت: مگر زنت را طلاق دادي كه حضانتش را نداري؟
    منصور گفت: داستانش طولاني است من مجبور شدم حضانت بچه را به گيتي بدهم.
    حالا تا وقت دادسرا بگيريم بچه همراه من باشد.
    رئيس گفت: اشكالي ندارد ميتواني بچه را با خودت ببري.
    ديگه طاقتم تمام شد بلند شدم و سعي كردم بچه را از منصور بگيرم .
    رئيس با صداي بلند گفت: ولش كن.
    گفتم: من حكم دارم نميتواند بچه را با خودش ببرد.
    منصور گفت: حكمت را بگذار در كوزه آبش را بخور و سعي كرد بچه را ببرد.
    سيامك به كمكم آمد و علي را از منصور جدا كرد.
    منصور و سيامك درگير شدند رئيس ماموري كه بيرون ايستاده بود را صدا كرد و دستور بازداشت ما را داد.
    بچه را به زور از من گرفتند و به دست منصور دادند.
    عصباني فرياد زدم از همه اتون شكايت ميكنم مملكت قانون دارد.
    رئيس گفت: من خود قانونم هر غلطي ميخواهي بكن بعد دستور داد تا من و طاهره خانم را به بازداشت گاه زنان ببرند.
    زن قد بلند و بد اخلاقي آمد و به دست من و طاهره خانم دستبند زد و ما را هل داد و به سمت بازداشتگاه برد.
    طاهره خانم اشك ميرخت و ناله ميكرد من هم ترسيده بودم هفده سال بيشتر نداشتم که كارم به كلانتري و زندان كشيده بود.
    چيزي در دلم شعله ميكشيد و آتش به جانم ميزد و آن انتقام بود فقط به انتقام فكر ميكردم به جرمي كه نكرده بودم به زندان افتادم قسم خوردم تا از منصور انتقام بگيرم.....
    پنج شنبه بود تا به خودمان بياييم ادارات تعطيل شدند و ما نتوانستيم كسي را پيدا كنيم تا ضامنمان بشود و به ناچار تا صبح روز شنبه در بازداشت مانديم.
    طاهره خانم همه اش گريه ميكرد و ميگفت: ذليل بشويد هرزگي شما كار دستم داد من كجا زندان كجا، ببينيد من را به كجا كشانديد!!
    از علي و سيامك خبري نداشتيم.
    زمان به سختي ميگذشت گوشه ي بازداشتگاه نشستم.
    دلم شكسته بود از دست منصور عصباني بودم به همين سادگي زندگيمان را بهم ريخته بود آن جا بود كه فهميدم منصور مرد مناسبي برايم نيست.
    مردي كه به راحتي به زنش تهمت بزند و از خانه بيرون كند نميتواند مرد خوبي باشد هر چند به اين كار تظاهر كند.
    ولي چطور ميتوانستم انتقام اين ساعتهاي تلخ و ناگوار را از منصور بگيرم؟!
    ظهر كه شد بوي غذا در بازداشتگاه پيچيد نميدام چرا دلم خواست تا از غذا بخورم.
    سرباز جواني كه غذا را آورده بود به دست هر يك از ما يك ظرف يك بار مصرف كه در داخل آن قيمه بود داد و گفت: شانس داريد يكي از همسايه ها نذري آورده.
    طاهره خانم غذا را گرفت و كناري گذاشت ولي من با اشتها آن را خوردم.
    طاهره خانم وقتي ديد من غذا ميخورم گفت: كوفت بخوري همه را تو يه وجبي به دردسر انداختي حالا داري با خيال راحت غذا ميخوري؟
    نگاهي به قيافه ي طاهره خانم انداختم دلم براش سوخت ولي اون هم بي تقصير نبود.
    گفتم: يادت بيار اون روزي كه با هم رفتيم دكتر ولي تو انکار کردی که پسرت هم مقصر بود!
    اين مجازات اون روز توست!
    پس زياد هم ناراحت نباش داري تقاص پس ميدهي.
    طاهره خانم زير لب چند تا بد و بيراه گفت و پشتش را به من كرد و روي زمين نشست.
    غذا را تمام كردم. حال عجيبي داشتم سرم سنگين بود روي زمين دراز كشيدم.
    خيلي زود خوابم برد.
    بعداز ظهر با سر و صداي چند تا زن كه وارد بازداشتگاه شدند بيدار شدم.
    زنهايي كه از قيافه اشان معلوم بود چي كاره هستند.
    طاهره خانم كنارم آمد و گفت: با اينها دم خور نشوي ازشون فاصله بگير.
    زنها با هم حرف ميزدند و از كارهاي زشتي كه انجام داده بودند ميگفتند و ميخنديدند.
    توجه ام جلب شده بود گوشهام را تيز كرده بودم و با دقت به حرفهاي آنها گوش ميدادم.
    در دلم گفتم زن بد يعني اينها كه بدون ترس واهمه كارهاي زشت ميكنند و به اين راحتي درباره اش صحبت ميكنند.
    آه منصور!
    من لياقتم اين جاست؟
    مگر من چه كردم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/