صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 48

موضوع: رها | حسن کریم پور

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر عباس شگفت زده پرسید:تو میتونی پسرتو فراموش کنی؟گفتم:بله چون از پدرش بیزارم البته فراموش نمیکنم ولی از دوری اون سوختن بهتر از شکنجه است.بالاخره بزرگ میشه اگه مثل عباس بشه که همون بهتر که بهش عادت نکنم.اگه هم نه بالاخره سراغ مادرش میاد.
    پدر عباس مانده بود چه بگوید.آقا جمشید سر تکان میداد و به عباس تف و لعنت میکرد که چرا باید چند خانواده بهم بریزد.در حال گفتگو بودیم که منصور از راه رسید.
    پدر عباس و آقا جمشید به احترام او از جا برخاستند و گویی اختلافی و دعوایی رخ نداده جویای حال یکدیگر شدند.منصور گفت تلگراف زده .پدر عباس گفت:حالا چرا طایفه کشی میکنین؟
    منصور گفت:طایفه کشی نمیکنیم.برادر پرستو باعث این دردسر شده خودش هم باید تکلیف خواهرش رو روشن کنه.
    خواهرم که تا آن لحظه ساکت بود رو به پدر عباس کرد و پرسید:سوالی میکنم تو را بخدا به صداقت جواب بدین.اگه اقا جمشید مثل عباس بود شما چه میکردین؟پدر عباس ساکت ماند.منصور گفت:طلاق دخترشونو میگرفتن.اگه 4 تا بچه هم داشت راهی غیر از این نبود.
    پدر عباس گفت:بله قبول دارم.حالا رضایت میدین امشب عباس تو کلانتری نباشه؟
    منصور گفت:به شرطی که تعهد بده در خونه من پیداش نشه.بهر حال منصور و پدر عباس و اقا جمشید به کلانتری رفتند و ما منتظر ماندیم.کمی طول کشید.دلمان شور میزد.بالاخره منصور برگشت و گفت از عباس تعهد گرفته اند که تا روز دادگاه مزاحم ما نشود.
    جدا شدن از عباس منتهای آرزویم بود.اما معلوم نبود پسرم را از من میگیرند یا برای همیشه دادگاه اجازه میدهد نزد من باشد.تنها نگرانیم مسعود بود دو روز بعد از این اتفاق محمد ناراحت و حتی عصبانی خودش را رساند.میگفت بسختی توانسته 48 ساعت مرخصی بگیرد.بعد از پی بردن به ماجرا بقول معروف کاردش میزدیم خونش بیرون نمی آمد.نظر او هم جدا شدن از عباس بود.همگی برای مسعود پسرم نگران بودیم.محمد که تا حدودی به قوانین اشنا بود میگفت اگر پدر اصرار کند که سرپرست پسرش باید دادگاه حق را به پدر میدهد.اگر هم بدلیل خردسالی بچه را به مادرش بسپارند تا 7 سالگی است.
    نمیدانستم چه کنم.از طرفی دلم میخواست مسعود را از دست ندهم و از طرف دیگر زندگی با عباس غیر ممکن بود.حتی اگر دادگاه رای میداد که اجازه دارم پسرم را نگه دارم از عباس و خانواده ش وحشت داشتم.نمیخواستم هر هفته برای دیدن مسعود با آنها روبرو شوم.به هیچ وجه دلم نمیخواست نگاهم به عباس بیفتد.
    محمد غروب آنروز عازم خانه پدر عباس که در ضمن دایی همسرش هم بود شد.همگی سفارش کردیم با عباس دهان به دهان نشود.چون میدانستیم او آدم طبیعی و عادی نیست.مادرم تاکید میکرد مبادا با او دعوا کند و خدا نکرده زد و خوردی پیش بیاید.محمد همه ما را مطمئن کرد و گفت:فقط یک جمله به او بگویم.میگویم حیف نام مرد که دنبال خودت یدک میکشی همین.
    با رفتن محمد من و مادرم و پروانه به دلشوره افتادیم.آقا منصور هم سرکارش بود وگرنه محمد را تنها نمیگذاشت.تا پاسی از شب چشممان به در بود و دلمان مثل سیر و سرکه میجوشید.بالاخره نخست منصور و سپس محمد یکی پس از دیگری ما را از نگرانی بیرون اوردند.همگی یک سوال از محمد داشتیم چی شد؟
    محمد بلافاصله جواب نداد.آن عصبانیت هنگام شنیدن ماجرا و زمان ترک خانه در چهره اش دیده نمیشد.با مقدمه ای کوتاه در این باره که نباید زود تصمیم گرفت و بودند مردان شروری که بالاخره سرشان به سنگ خورده از من خواست فرصت دیگری به عباس بدهم.چیزی نمانده بود فریاد بکشم و یا هرچه دم دستم دارم به سرش بکوبم.
    با عصبانیت گفتم:گول اونارو نخور داداش!عباس آدم بشو نیست!از آن گذشته او را دوست نداشتم و ندارم.اگه به فرض محال همه هیکل منو طلا بگیره و شب و روز دست به سینه گوش به فرمونم باشه باهاش زندگی نمیکنم.شما نمیدونی داداش خیلی مسایل هست که نمیتونم بگم شما نمیدونی اون چه جونوریه.
    گویا پدر عباس و مادرش و حتی عباس از محمد خواهش کرده بودند مرا راضی کند که به خانه عباس برگردم.من به هیچ وجه راضی نشدم.وقتی محمد گفت:خودت میدانی گفتم:چی رو خودم میدونم؟تو بخاطر جمیله خام شدی.انتظار داشتم به اونها ثابت کنی که بی کس و کار نیستم.تو باعث شدی من زن عباس بشم.مگه یادت نیست چقدر از اون و خونواده اش تعریف میکردی؟حالا نمیتونی بی تفاوت باشی.خودم میدونی یعنی چه؟
    محمد گفت:آخه تکلیف بچه چی میشه؟اون پدر و مادر میخواد.پای بچه که در میان می آمد همگی مردد میماندیم.
    منصور و پروانه به فکرشان رسید که به آقای دکتر ادبی روانپزشک مراجعه کنم.دکتر ادبی علاوه بر خویشاوندی که با منصور داشت دوست او هم بود و گاهی رفت و آمد داشتند.همسر دکتر دختر عمه منصور بود.روز بعد پروانه با همسر دکتر ثریا تماس گرفت و برای روز جمعه دعوتشان کرد.
    محمد عازم اندیمشک شد و موقع رفتن بمن گفت که قبول دارد عباس مرد زندگی نیست ولی نمیتواند از فکر مسعود بیرون برود.
    روز جمعه پروانه تهیه مفصلی دید که در خور دکتر ادبی و همسرش باشد.من یکبار شب عروسی پروانه دکتر را دیده بودم.آنطور که میگفتند خاکی و مردمی بود.همسرش تا حدودی ماجرای مرا میدانست و حدس زده بودند با دکتر قصد مشورت داریم.
    ساعت 11 با دختر 10 ساله شان از راه رسیدند.همگی به استقبالشان رفتیم.بعد از تعارفات معمول که خوش آمدید و چه عجب یادی از فقیر بیچاره کردین و بعد از پذیرایی ثریا که گفتم دختر عمه منصور بود با حالتی نگران ماجرا را از من سوال کرد.هر چه بر من گذشته بود برای دکتر ادبی که با دقت به آنچه میگفتم گوش میداد و یادداشت میکرد وشرح دادم و آخر کار سوال کردم که پسرم را چه کنم.
    همگی منتظر جواب دکتر بودیم.او بعد از مدتی سکوت و مرور یادداشتهایش گفت:مانده ام چه بگویم.پرستو خانم در موقعیتی است که بدست خودش سرنوشتش را رقم نزده.خیلی عوامل دست به دست هم داده اند تا کار به اینجا کشیده شده است رخدادهای نامعمول که همه با هم باعث این بدبختی شده اند.
    دکتر بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:در بیشتر مناسبتها لحظاتی هست که احساس میکنیم نه راه پس داریم نه راه پیش.نخستین واکنش ما این است که یک یا چند نفر را مقصر بدانیم.البته دیگران در ازدواج پرستو بی تقصیر نیستند اما بهتر است چاره اندیشی کرد و حل کردن این مشکل زیاد اسان نیست چرا؟چون پای کودکی در میان است.چه طلاق صورت بگیرد چه نگیرد در سرنوشت این کودک تاثیر میگذارد به فرض اگر پرستو با شوهرش اشتی کند...میان حرف دکتر پریدم و گفتم:نه نه.هرگز.خواهش میکنم از راه حل بعد از طلاق بگویید.
    دکتر گفت:پس باید خواسته های خودت را و احساسات را در درونت خفه کنی.بی گمان برایت مشکل است.اگر پسرت را بتو بسپارند شکی نیست رابطه با شوهرت بعد از طلاق یعنی روبرو شدن با او محال است.بالاخره او هم حق دارد هر هفته یا هر ماه به پسرش سر بزند.اگر راضی شو که پسرت را به او بسپاری با مشخصاتی که از شوهرت و خانواده اش برایم شرح دادی مشکل بتوانی هر هفته او را ببینی.حال از تو یک سوال میکنم میتوانی برای همیشه قید فرزندت را بزنی؟
    جواب را با نگاهی به مسعود با آه دادم.
    مادرم گفت:پرستو حتما دیوونه میشه.منهم بدتر از اون مگه میشه از بچه چشم بپوشیم؟
    دکتر پرسید:حاضری بخاطر مسعود عباس را با همه خصوصیاتش تحمل کنی؟
    گفتم:نه برام قابل تحمل نیست.
    دکتر که درباره آنه میگفت مقدمه چینی میکرد گفت:زخم خوردگی میتواند تعادل کلی زندگیهای مشترک بهم بریزد.در این صورت چیزهایی از دست میرود که دیگر به دست آوردنش هرگز میسر نیست.زمان باید سپری شود تا با خودت کنار بیای.
    پروانه پرسید:اگه شما آقای دکتر جای ما بودید چه تصمیمی میگرفتید؟

    آخر ص 216


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دکتر گفت:فرق میکنه.من احساس مادری ندارم اما اگر پیش می آمد که با عباس گفتگو کنم شاید میتوانستم بگویم ادامه زندگی با او غیرممکن است یا راهی برای تغییر رفتارش پیدا میکردم.
    گفتم:بعضی مطالب یا راز یا برخوردهایی وجود داره که آدم نمیتونه به زبان بیاره سرم دارم بگم از رو عصبانیت و خشم انی تصمیم به جدایی نگرفتم.از وقتی افتاد زندان فکر کردم براش نوشتم شرط گذاشتم اما نه اینکه تفاوتی نکرده باشه بلکه شرورتر و بی حیاتر شده و وقتی عصبانی میشه کسی جلودارش نیست.
    دکتر موضوع را از نظر روانشناسی و جامعه شناسی تحلیل میکرد.او گفت:هر کسی ادعا کند هرگز دچار خشم نمیشود یا دروغ میگوید یا آتشی است زیر خاکستر که هر آن ممکن است گر بگیرد.خشم کم یا زیادش بخشی از مناسبات زندگی است و خشم اگر خلاقانه و صادقانه ابراز شود الزاما ویرانگر نیست.اما اگر خشم در درون آدمها مانند زخمی چرکین باشد بیماری است.دملی است که اگر سرباز کند مداوایش مشکل و شاید غیر ممکن باشد.
    گفتم:عباس را دوست ندارم چنان نفرتی در من ایجاد کرده که حاضرم از پاره جگرم بگذرم و با او روبرو نشم.بالاخره مسعود پسره بزرگ میشه من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه بهمین منوال با عباس زندگی کنم یقینا مسعود خوب تربیت نمیشه.
    دکتر گفت:بله بله همینطور است اما من نمیتوانم برایت نسخه بنویسم که چه کاری انجام بدهی یا باید بخاطر پسرت با شوهرت سازش کنی یا طلاق بگیری یا باید بچه را به او بدهی یا اگر موافقت حاصل شود تو نگهداری او را به ععهده بگیری که بی دردسر نیست.شاید دردسرش بیشتر هم باشد.
    گفتم:اگه اونا تعهد بدن که مسعود رو فراموش کنن و هرگز سراغش نیان میپذیرم.
    مادرم گفت:مگه میشه مادر؟حیوون با اون حیوون بودنش بچه شو دوست داره.
    دکتر گفت:این دوست داشتن نوعی غریزه است که زیاد ارزش نداره.
    خلاصه دکتر جملاتی میگفت که درکش برای ما بخصوص مادرم کمی مشکل بود البته من تاحدودی متوجه منظورش میشدم.او اصلا برای من تکلیف تعیین نکرد اما نظرش این بود که من باید قید پسرم را بزنم و زندگی تازه ای را شروع کنم که البته بزبان اسان بود.
    آمدن دکتر و حرفهایی که زد بدون تاثیر نبود.میگفت نمیشود با کسی که از او تنفر دارم بزندگی ادامه بدهم اما بیاد سبک سنگین کنم که چه از دست میدهم و چه بدست می آورم.
    آنروز خیلی درباره عباس و خانواده اش حرف زدیم.بعدازظهر دکتر و همسرش خداحافظی کردند و رفتند.ما باید تا روز دادگاه صبر میکردیم.
    حدود 20 روز بعد برایم احضاریه آمد که یک هفته بعد ساعت 10 صبح در دادگاه خانواده باشم.برگ احضاریه ای هم برای عباس فرستاده بودند.در این مدت هیچ خبری از آنها نداشتم.روز دادگاه عباس و پدر و مادر و خواهرش قبل از ما در راهرو دادگستری در انتظار بودند.به محض اینکه من مادرم خواهرم منصور و مسعود را دیدند خودشان را جمع و جور کردند.کاملا پی بردم که قصد دارند من و عباس آشتی کنیم.در دلم گفتم کور خوندید.عباس بسمت مسعود آمد که دستش در دست مادرم بود.او را در بغل گرفت و گفت:مادرت که پاک مارو از یاد برده ولی تو مال منی.اگر تو رو میخواد باید برگرده سر خونه زندگیش.
    رویم را از او برگرداندم حتی به مادرش و آذر هم سلام نکردم.رفتارم طوری بود که نشان میداد در تصمیمم خیلی جدی هستم.برخورد مادر و خواهرم هم با آنها خیلی سرد بود.خلاصه همه با هم سرسنگین بودیم.پدر عباس به سراغ من آمد و با لحنی مهربان گفت:هر چی بگی حق داری تو این مدت خیلی با عباس حرف زدیم او قول داده...
    نگذاشتم جمله اش تمام شود گفتم:نه من بدرد اون نمیخورم و نه برای من شوهر میشه کاری که باید بشه پس هر چه زودتر بهتر.
    پدر عباس گفت:یکدندگی نکن.اونروز هم گفتم به فکر این طفل معصوم باش.گفتم:اتفاقا به فکر همین طفل معصوم هستم که میخوام جدا بشم یا دادگاه بچه رو بمن میده به شرطی که عباس سراغش نیاید یا برعکس.
    پدر عباس شگفت زده گفت:یعنی دست از مسعود میکشی؟
    گفتم:آره چرا نه؟بالاخره بزرگ میشه چند ماه که بگذره به شما عادت میکنه.فقیر و بیچاره که نیستین که برای نونش غصه بخورم.وقتی بزرگ شد یا مثل پدرش میشه که مفت نمیارزه یا بهتر از اون که موجب خوشحالیه و حتما سراغ مادرش میاد.
    پدر عباس چند لحظه به فکر فرو رفت.لبش را بین دندانش گزید و سری تکان داد و گفت:عیب نداره.یه فرصت دیگه به عباس بدی ضرر نمیکنی.
    گفتم:حتی یه ساعت هم حاضر نیستم.چرا نمیخواین بفهمین که من اونو دوست ندارم بچه را هم گرو کشی نکنین این شما اینهم بچه.
    مادر عباس با مادر و خواهرم حرف میزد.عباس مثل برج زهرمار مسعود را روی زانویش نشانده بود.عجیب بود که مسعود از خوشش می آمد.حتما عقلش نمیرسید خلاصه نوبت ما شد که برای بررسی شکواییه من برویم.من و عباس داخل اتاق شدیم.قاضی یا نمیدانم بازپرس اول نگاهی بمن انداخت و بعد عباس را برانداز کرد.با اشاره او روی نیمکت چوبی روبروی او نشستم.منشی پوشه ای را که فقط شکایت نامه من داخل آن بود به او داد.قاضی با دقت آنچه نوشته شده بود مطالعه کرد و با تکان دادن سر رفته رفته چهره اش درهم رفت.سپس رو بمن کرد و پرسید:آنچه نوشتی واقعیست؟
    گفتم:چرا باید دروغ باشه شاید حیا باعث شده که خیلی از مسایل هم ننوشتم.قاضی رو کرد به عباس گفت:چرا همسر جوانت را کتک میزنی و بد مستی میکنی و بطور کلی ناسازگاری ؟پزشک قانونی تشخیص دو ماه طول درمان داده؟
    عباس گفت:بالاخره بین زن و شوهر بگو مگو میشه دعوا میشه کتک کاری میشه الان یکماهه بدون اجازه من ول کرده رفته.تازه من از ایشون شکایت دارم.
    قاضی گفت:هیچ زنی بیخودی زندگیشو رها نمیکنه.حتما زندگی به او تنگ آمده که تقاضای طلاق کرده.پزشک قانونی که پسرخاله ایشون نبوده.
    عباس گفت:چی کم داشته ؟خونه ش مرتب نیست که هست هر چه پول خواسته مضایقه نکردم...
    رو به کردم و گفتم:دوست داشتم روی یه زیلو توی یه اتاق اجاره ای زندگی میکردم اما تو آدم بودی چقدر کتک؟چقدر فحش؟سه سال توی راه زندان قصر و خونه بودم سوختم و ساختم.گفتم شاید ازاد که شدی قدر من و بچه و زندگیتو بدونی.آخه چرا؟
    رییس دادگاه خانواده رو کرد به عباس گفت:چرا زندان بودی.
    عباس به من من افتاد.گفتم:بخاطر دعوابا چوب زد تو سر دوستش الان فلج گوشه خونه افتاده.منهم تا حالا زنده موندم شانس آوردم.
    رییس دادگاه از عباس پرسید:همسرت چه عیبی داره؟تو از اون چه ناراحتی داری که اونو کتک میزنی؟
    عباس گفت:قبل از زندون هر چی میگه درست میگه.بعد که آزاد شدم تصمیم داشتم آسه برم اسه بیام.از خودش بپرسین کاری به کارش نداشتم اما بمن گفتن که در غیاب تو زنت ددری شده بود هر شب با ماشین سواری اونو میرسوندن خونه دیگه هیچی نفهمیدم.چه کنم غیرت ما هم شده برامون دردسر.
    قاضی رو کرد به من و گفت:قضیه چی بوده؟منهم ماجرای ادامه تحصیل و فریده و شوهرش را که چند بار مرا تا سرکوچه رسانده بودند شرح دادم و گفتم حاضرم او را با دادگاه بیاورم تا شهادت دهد.
    عباس گفت:بعد قضیه روشن شد.گله کردم که چرا بدون اجازه من درس خونده.
    قاضی سری تکان داد و گفت:تو همسرتو میشناختی که با اون ازدواج کردی .چرا باید به اون شک کنی؟حالا قول میدی که از گل بالاتر بهش نگی؟
    عباس گفت:ازش بچه دارم.جدا از بچه خاطرشو میخوام.
    قاضی گفت:باید تعهد کتبی بدی.
    عباس گفت:که نتونم بهش بگم بالای چشمت ابروهه باشه بخاطر بچه باشه.
    با اجازه رییس دادگاه از منشی کاغذ و خودکار گرفتم.جمله ای که هرگز نمیتوانستم بزبان بیاورم و هرگز نمیتوانم بگویم روی کاغذ نوشتم و به رییس دادگاه دادم.رییس چنان برآشفته شد که چیزی نمانده بود آنچه روی میز دارد به سرش بکوبد اما سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد چند دقیقه سرش را بین دستانش گرفت.سپس رو کرد به عباس و گفت:مهریه همسرت را باید پرداخت کنی.لیاقت نگهداری از پسرت را هم نداری حکم طلاق را همین امروز صادر میکنم.
    عباس که میدانست چه نوشته ام سرش را پایین انداخت.حرفی برای گفتن نداشت.
    رییس دادگاه ادامه داد:اگه قبول نکنی دستور بازداشتت را هم میدم.
    گفتم:آقای رییس بچه را به شرطی نگهداری میکنم که عباس سراغ اون نیاد و خیال کند نه زن داشته نه بچه؟
    عباس گفت:پسرم که دیگه مال خودمه اختیارشو دارم راضی نمیشم اونو به مادرش بدم.تازه به شرط اینکه نبینمش نه نه آقای رییس.
    رییس پرسید:مهریه اونو میپردازی؟
    عباس گفت:منکه نمیخوام طلاقش بدم.
    رییس گفت:تفاوتی نداره با تو اشتی بکنه میتونه مهریه اش رو بگیره.
    گفتم:مهریه نمیگیرم به شرط اینکه تمومش کنه و طلاقم بده دیگه خسته شدم.
    رییس گفت:طلاق که حتمی است و من حکم را صادر میکنم.تکلیف بچه چی میشه؟حاضری اون رو به پدرش بسپاری؟
    گفتم:برام مشکله.بالاخره جگر گوشمه اما چاره ای نیس چون باید هر گونه رابطه ای رو با اون و خونوادش قطع کنم.
    عباس که پی برد وجود پسرمان نمیتواند مرا مجبور کند که بخانه او برگردم رنگش تغییر کرد.حالتش دگرگون شد.د راین مدت هرگز او را آنچنان درمانده ندیده بودم.بعد از چند لحظه سکوت رو بمن کرد و گفت:اگه قول بدم که هیچ جر و بحثی نکنم برمیگردی؟
    گفتم:نه
    عباس مانده بود چه بگوید.رییس دادگاه به او گفت:زنی که حاضر باشه از فرزندش بگذره باید خیلی بهش فشار آمده باشه.بالاخره ما تجربه داریم آقای عباس ناصری.
    گفتم:قربون دهنتون اقای رییس.بزرگترین آرزوم اینه که اسم ایشون از شناسنامه من حذف بشه.قصد دارم به تحصیلم ادامه بدم.پزشک یا لااقل پرستار بشم که بتونم روی پای خودم بایستم.
    عباس پوزخندی زد و گفت:از کجا معلوم کسی رو زیر سر نداشته باشی.
    گفتم:شاید همه چیز ممکنه.
    رییس دادگاه از من پرسید:از خانواده شوهرت چه کسی را سراغ داری که بتوانم باهاش چند کلمه صحبت کنم؟
    گفتم:هیچکس.اگه کسی تو خونواده عباس اقا عاقل بود هرگز پا جلو نمیذاشتن که دختری مثل منو بدبخت کنن اما آذر خواهر بزرگش بهتر از بقیه حرف حساب سرش میشه.
    رییس به منشی اشاره کرد که اذر را احضار کند.اذر در حالیکه دست مسعود را در دست داشت داخل شد.رییس اشاره به مسعود کرد و از من و عباس پرسید پسرتونه؟گفتم بله.
    رییس رو به عباس کرد و گفت:این چه گناهی کرده تو یا زندون باشی با هر روز مادرشو کتک بزنی و بهش ناسزا بگی و یا فقط به فقط هنگام عطش غریزی زنت به کارت بیاد؟
    نمیدانم عباس چه میخواست بگوید.رییس اجازه سخن گفتن به او نداد.رو کرد به آذر و پرسید شما خواهر این اقا هستین؟
    آذر گفت:بله جناب رییس.
    رییس گفت:استباط من اینه که این دو تا قادر به ادامه زندگی نیستن یا بهتر بگم برادر شما برای این خانم قابل تحمل نیست و من کاملا او را درک میکنم.او چنان از شوهرش بیزار شده که میخواد از فرزندش چشم بپوشه اما باید اجازه داشته باشه با وساطت شما هر ازگاهی پسرش رو ببینه.
    آذر گفت:برادرم قول داده بخاطر بچه هم که شده سر عقل بیاد و به دل پرستو رفتار کنه.
    رییس با لبخند گفت:پس شما هم قبول دارید که تا حالا رفتارش عاقلانه نبوده.اگه بود همسرش رو کتک نمیزد آن هم بحدی که پزشک قانونی دو ماه طول درمان بنویسه.میدونین این عمل اون لااقل دو سه ماه زندانی داره؟
    آذر گفت:تعهد میده از این به بعد دست روی اون بلند نکنه.
    رییس رو بمن کرد و گفت:حاضری فرصتی به او دهی شاید سازگار بشه.
    گفتم:هرگز من نه اینکه دوستش ندارم بلکه ازش میترسم وحشت دارم آقای قاضی استدعا دارم همین امروز تکلیف منو روشن کنین.
    خلاصه هر چه آذر خواهش کرد و عباس قول داد قبول نکردم.رییس دادگاه هم حق را بمن داد و حکم عدم توافق را صادر کرد و ما را به دفتر ثبت طلاق فرستاد و روشن تکلیف مسعود را به عهده خودمان گذاشت.
    در راهروی دادگستری مرا دوره کرده بودند که بقول معروف از خر شیطان پایین بیایم.حرف اول و آخر من این بود که مرگ یکبار شیون هم یکبار.
    مادر عباس که هرگز تصور نمیکرد به این زودی و در اولین جلسه دادگاه کار تمام شود گفت:ما که مسعودو بتو نمیدیم.
    دست مسعود را گرفتم و در دست او گذاشتم و گفتم:خیرش رو ببینین.نه اینکه خیال کنین دوستش ندارم هیچ مادری از جگر گوشه اش دل نمیکنه.اما من کادر به استخوانم رسیده چاره ای ندارم.
    حکم رییس دادگاه طوری بود که بدون حضور عباس هم من از قید او رها میشدم اما همگی به دفترخانه رفتیم.بدون توجه به آنچه از هر طرف میگفتند حکم دادگاه و سند ازدواج و شناسنامه ام را به سردفتر دادم.سر دفتر هم سعی میکرد در اینگونه موارد عجله نکند.منصور گفت بعد از طلاق سه ماه و و چند روز فرصت هست اگر پشیمانی پیش بیاید رجوع میکنند.عباس با حالتی آشفته رو به منصور کرد و گفت:اصلا بتو چه که مداخله میکنی مردیکه؟
    چیزی نمانده بود بگو مگو اوج بگیرد.از محضر دارخواهش کردم به وظیفه اش عمل کند چرا که کار از نصیحت و قول و قرار گذشته است.
    اذر گفت:بالاخره تکلیف بچه روشن نشد.اون به مادر احتیاج داره.
    گفتم:به پدر هم احتیاج داره.از آب و گل بیرون آمده.پدرش اون رو بزرگ کنه بهتره.من به شرطی که مسئولیت اون رو قبول میکنم که هرگز عباس به سراغش نیاد.پدر عباس گفت:آخه چرا؟
    گفتم:میدونم هر بار با عباس روبرو بشم باید دعوا کنیم.بقول شوهر خواهرم چشم پوشیدن از پسرم فقط یه درد و سوز جگر داره اما اگه پیش من باشه هزار تا دردسر درست میکنه آب از دماغش بیاد تب کنه خدا نکرده اتفاقی بیفته میخواین از من انتقام بگیرین.یه بار دیگه هم گفتم یه ماه دو ماه یه سال بعد برایم عادی میشه اگه اجازه بدین گاهی اونهم بدون حضور عباس به دیدنش میام اگه هم نه هرگز سراغش نمیام.
    مادر عباس گفت:غلط نکنم پای مردی دیگه ای در میونه که از پسرت چشم میپوشی.
    گفتم شاید.
    حرف زیاد زدیم.ناسزا بهم بسیار گفتیم.به صورت محضر دار صیغه طلاق را جاری کرد.گویی از زندان ازاد شده بودم.اما آن آزادی را به قیمت از دست دادن پسرم بدست آوردم بقول یکی از سیاسیون که در روزنامه خوانده بودم برای آزادی باید بهای سنگینی پرداخت و حتی جان داد.من پسرم را دادم و ازادیم را گرفتم.
    وای چه صحنه غم انگیزی بود وقتی مسعود گریه میکرد و مرا صدا میزد و از من جدا میشد.بدون مسعود به چه حالی به خانه خواهرم برگشتم و مادرم چه حالی داشت توصیفش مشکل است.همین قدر بگویم که دو روز و دوشب نه قادر بودم کلمه ای به زبان آورم و نه میل داشتم چیزی بنوشم یا بخورم.فقط گریه میکردم.من ومادرم به حدی خراب بود که منصور ما را به مطب دکتر ادبی برد.او فرصت گفتگوی زیاد نداشت.جمله ای را که قبلا گفته بود تکرار کرد:خودت را از زندانی که شوهرت برایت ساخته بود آزاد گردی اما از دیدن پسرت محروم شدی.حالا خودت سبک و سنگین کن ببین چه بدست آوردی و چه از دست دادی.

    آخر ص 226


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ته دلم راضی بودم که آزاد شده ام اما دلم برای مسعود نزدیک به پاره شدن بود.دکتر مقداری داروی مسکن و خواب آور تجویز کرد که بدون تاثیر نبود.
    آنقدر میدانستم که گریه و زاری و غصه خوردن فایده ای ندارد.رفته رفته واقعیت را پذیرفتم اما برایم مشکل بود.
    با اینکه خواهرم پروانه و شوهرش هیچگونه عکس العملی حاکی از اینکه آسایش آنها را سلب کرده ایم نشان نمیدادند باید بخانه جوادیه میرفتیم.مادرم حقوق کارگری پدرم را دریافت میکرد که برای زندگیمان کافی بود.منهم در مدت چند سالی که در خانه عباس بودم نزدیک 15 هزار تومان پس انداز داشتم.از خلق و خوی تند و دور از انسانیت عباس و بددهانی مادرش که بگذریم حسابگری و بازخواست نمیکردند که فلان مبلغ را چه کردم و چه و چه علاوه بر 15 هزار تومان مقداری هم طلا داشتم که بیشتر در موقع عقد و ایام عید نوروز بستگان عباس بمن داده بودند.در دادگاه و دفتر طلاق آنها هیچگونه ادعایی نداشتند.در حالیکه آماده میشدیم که به جوادیه برویم در جستجوی کار هم بودم که دکتر ادبی که بسیار با محبت بود در صدد بر آمد مرا بیکار نگذارد چون معتقد بود بیشتر ناراحتیهای عصبی و حتی بگو و مگوهای بیخودی و غصه خوردنهای بی مورد همه از بیکاری و بیهوده وقت تلف کردن است.
    روزیکه که به جوادیه رفتیم بیاد دوران نوجوانی و جوانی افتادم.نزدیک چهار پنج سال به اندازه صد سال سختی کشیده و تجربه آموخته بودم.تنها نگرانیم دوری از پسرم بود اما سعی میکردم بخودم تلقین کنم که نه شوهر داشتم و نه فرزندی بدنیا آوردم که البته خیلی مشکل بود.الهام دوست صمیمی ام از یکسال قبل از محله جوادیه به بالای شهر نقل مکان کرده بود.هیچ آدرسی از او نداشتم دانشکده و نامزدش موجب شده بود که مرا از یاد ببرد.
    خانه جوادیه را که مدتها آب و جارو ندیده بود رفت و روب کردیم.لحظه به لحظه بیاد زمانهای نه چندان دور میافتادیم که پدرم زنده بود و چه خاطرات تلخ و شیرینی از او داشتیم.
    بعد از نزدیک یکماه مادرم پیشنهاد کرد با آذر تماس بگیریم تا ترتیبی بدهد که مسعود را ببینم.گفتم:نه مادر نباید احساساتمان رو تحریک کنیم.با خاطرات اون زندگی کنیم و امیدوار باشیم که اونها از عده اش بر نیان و خودشون اون رو بمن بسپارن.اگه هم اینطور نشه باید فراموشش کنیم.
    طولی نکشید که دکتر ادبی در بیمارستان جرجانی در خیابان تهران تو برایم کار دفتری پیدا کرد.دکتر ادبی نامه ای برای رییس بیمارستان نوشت.چه روز پر هیجان و توام با دلهره ای بود.اولین بار به قسمت اداری بیمارستان رفتم.ساعتی منتظر شدم رییس بیمارستان دکتری میانسال و خوشرو و خوشبرخورد بود.مدرک تحصیلی ام را خواست و چند سوال معمولی پرسید و همان روز مرا به ریسس دفترش معرفی کرد.او هم مرا به خانم مدنی که 32 ساله بود معرفی کرد تا مرا با آنچه قرار بود انجام دهم آشنا کند.خانم مدنی فکر میکرد که از بستگان رییس بیمارستان هستم.معلوم بود از من خوشش نمی اید.یکهفته بیشتر طول نکشید که در کاری که به عهده ام گذاشته بودند ماهر شدم وقتی د رهمان مدت کوتاه خانم مدنی متوجه شد که نسبتی با رییس بیمارستان ندارم رفتارش خیلی تغییر کرد و در مدتی کمتر از دو سه هفته چنان علاقه ای بمن نشان میداد که بقیه همکاران گمان میکردند که پارتی من خانم مدنی بوده که خیلی زود مشغول بکار شده ام.همان روزهای اول بهمه گفتم شوهر و یک پسر 4 ساله دارم تا از چشمان ناپاک در امان بمانم.
    فاصله جوادیه تا تهران نو خیلی زیاد بود برای رفتن به سرکار حدود دو ساعت بلکه بیشتر در راه بودم.منصور که واقعا مانند برادرم بودم و از هیچ لطفی در حق من و مادرم دریغ نداشت پیشنهاد کرد خانه جوادیه را بفروشیم و با مبلغی که پس انداز داشتیم و با فروش طلاهایم و حتی وام بانک خانه ای کوچک یا آپارتمانی مناسب در تهران نو بخریم.پیشنهاد خوبی بود اما برای فروش خانه چون به نام پدرم بود باید انحصار وراثت میکردیم و برای اینکار لازم بود که محمد به تهران بیاید.
    آخر اسفند سال 50 نزدیک به سه ماه بود که پسرم مسعود را ندیده بودم .محمد و جمیله و دخترشان لیلا که حدود 5 سال داشت به تهران آمدند تا تعطیلات نوروز را در کنار ما بگذرانند.تا حدودی از ماجرای طلاق من خبرداشتند و ما هم قضیه را مو به مو شرح دادیم.گفتم که مجبور شده ام بین رهایی از دست عباس و نگهداری پسرم یکی را انتخاب کنم.جمیله معتقد بود اگر او بجای من بود دومی را میپذیرفت.محمد گرچه دلش نمیخواست کار به طلاق بکشد اما تصمیم مرا تایید کرد که تابع احساس نشدم.مادرم هر زمان که نام مسعود پیش می آمد غیر از ریختن اشک کاری از دستش بر نمی آمد.سال 1351 در شرایطی آغاز شد که دور از پسرم بودم و این برای من خیلی سخت بود.جمیله میگفت روزیکه برای عید دیدنی به خانه دایی اش میرود به هر نحو ممکن مسعود را بخانه ما می آورد.وقتی در میان ناباوری به او گفتم درست است که دوست دارم پسرم را در آغوش بگیرم و روحم برایش پرواز میکند اما باید عادت کنم و حاضر نیستم مسعود هم به قول معروف دو هوا بشود و همینکه بدانم زندگی راحتی دارد برایم کافیست خیلی تعجب کرد.
    صحبت از فروش خانه و نقل مکان به تهران نو پیش آمد.محمد راضی بود و هیچ چشمداشتی به ارث پدرش نداشت و قرار شد به مادر وکالت بدهد.
    خلاصه روزی که محمد و جمیله عازم خانه پدر عباس شدند نمیدانم چرادلشوره داشتم.به چشمان محمد و جمیله که قرار بود مسعود را ببینند خیره شده بودم.در قالب شوخی گفتم کاش دستگاه آفرینش طوری بود که میشد چشممان را با هم عوض کنیم.
    جمیله گفت:خودت حاضر نیستی پسرت رو ببینی وگرنه گمان نمیکنم دایی و زندایی حرفی داشته باشن.
    گفتم:میترسم با دیدن مسعود تابع احساس مادری بشم و به عباس رجوع کنم.
    به هر حال محمد و جمیله و لیلا عازم خیابان ری کوچه ابشار شدند تا شب که برگشتند برای من مثل یکسال گذشت.به محض ورود آنها از حال و روز مسعود پرسیدم .محمد مرا مطمئن کرد که پسرم در ناز و نعمت بزرگ میشود اما عباس هنوز آدم نشده و شبها د رمیخانه ها و کاباره ها میگذراند.جمیله گفت:زندایی و آذز و آرزو و حتی دایی حیدر چنان شیفته مسعود شدند که حاضر نیستن لحظه ای ازش جدا بشن مسعود هم فراموش کرده که مادر داره.
    تعطیلات کم کم به پایان میرسید.محمد وکالتنامه محضری تنظیم کرد و اختیار فروش خانه جوادیه را بمن داد و یکی دو روز بعد عازم اندیمشک شدند.
    تشریفات اداری که خیلی دردسر داشت دو سه ماهی طول کشید ....
    تهران نو که 70 متر ساختمان و سی متر حیاط داشت در میان انهمه خانه نظر ما را گرفت.خانه جوادیه خیلی زود به مبلغ 15 هزار تومان به فروش رفت.خانه تهران نو را نظر به اینکه سند رسمی نداشت و اغلب خانه های آن محله قولنامه ای معامله میشد به مبلغ 25 هزار تومان خریدم و بنا به اصرار مادرم قولنامه بنام من نوشته شد و منصور و پروانه هم حرفی نداشتند.
    دل کندن از خانه جوادیه و آن محله اشنای قدیمی و خاطرات تلخ و شیرینش مشکل بود.به هر روی باید خانه را به صاحبش تحویل میدادیم.وسایل چندانی نداشتیم.چند تکه فرش رنگ و رو رفته و یک یخچال کهنه و کمدی زهوار در رفته و مقداری ظرف و دو سه چمدان لباسهای مندرس و اجاق گازی فرسوده.که خیلی راحت پشت یک وانت پیکان جا گرفت.
    همسایه دیوار به دیوارمان که مردی 55 ساله بنام حاج نصرالله بود و همسرش فاطمه خانم بما خوش آمد گفتند و در زمانیکه وسایلمان را میچیدیم برایمان چای آوردند و جای خوشحالی داشت که همسایه خوبی داریم.در مدت 3 روز به کمک پروانه و منصور مقداری وسایل نو خریدیم.ازپرده گرفته تا دو فرش ماشینی و ظروف آلومینیومی و ملامینی و زندگی تازه ای را آغاز کردیم.هر روز که میگذشت با خانه و محل جدید آشناتر میشدیم.از آنجا تا محل کارم راه زیادی نبود.سرکوچه ایستگاه اتوبوس بود سوار میشدم و چند دقیقه بعد در محل کارم بودم و دو بعدازظهر بیمارستان را ترک میکردم.کار خرید و پخت و پز به عهده مادرم بود که خیلی خوب از عهده اش بر می آمد.اوقات فراغتم را با مطالعه کتاب و مجله پر میکردم و به کمک آنچه می آموختم سعی میکردم آنهمه تلخی و ناکامی را که پشت سر گذاشته بودم فراموش کنم.
    یکی از شبهای گرم اواسط تابستان کسی را در خواب دیدم که سالها از ذهنم دور افتاده بود.سیاوش به خوابم آمد.پرنده ای زیبا شبیه طوطی در دست داشت.نگاهش پر معنی بود.از ترس بخودم میلرزیدم که مبادا عباس سر برسد.سیاوش گفت نترس از چی وحشت داری؟من عباس را کشتم.قبول نداری از این طوطی سوال کن.حرف میزند از من و تو بهتر.طوطی گفت از روز اول که بخانه عباس رفتی من شاهد بودم آدرس خانه تو را من به سیاوش دادم.ناگهان طوطی بسمت من پرواز کرد و روی سرم نشست.سیاوش در حالیکه از من دور میشد گفت هر پیغامی داشته باشی طوطی بمن میرساند.دنبال سیاوش دویدم او هر لحظه فاصله اش زیادتر میشد.فریاد کشیدم سیاوش !سیاوش!ناگهان از خواب پریدم.چند لحظه گیج بودم.دستم را بسمت سرم بردم تا مطمئن شوم طوطی وجود ندارد و خواب دیده ام.شدت ضربان قلبم چنان زیاد شده بود که صدایش را میشنیدم.عجب خوابی!با خودم گفتم حتما سیاوش مرا فراموش نکرده.حتما او هم مرا خواب دیده.تا صبح که سرکار رفتم به سیاوش فکر میکردم که چه خوب میشد او را میدیدم و برایش درددل میکردم.میگفتم در این مت چه بمن گذشته .تصویر ذهنی روبرو شدن با سیاوش رفته رفته قوت میگرفت نشانی او را نداشتم.فقط میدانستم خانه اش در خیابان ژاله است.قبلا اشاره کرده بودم که پدر سیاوش حاج رحیم پورحسینی در حول و حوش میدان شهناز خواربار فروشی داشت.او را دهها بار دیده بودم.به فکرم رسید به طریقی سراغ سیاوش را از او بگیرم.گاهی بخودم نهیب میزدم که با احساسم بازی نکنم.گیرم که سیاوش را ببینم چه باید به او بگویم.حرفی برای گفتن نداشتم.دیوار شکسته ای بودم که هرگز اجازه نمیداد روی سرش خراب شوم.چنان فکر و ذهنم مشغول او بود که تا حدودی کمتر غصه دوری از پسرم اذیتم میکرد.از الهام هم خبری و نشانی نداشتم که لااقل از او کمک بگیرم.فقط میدانستم سال سوم دانشکده پزشکی دانشگاه تهران است.بالاخره بعدازظهر یکی از روزهای اوایل پاییز بعد از دو سه ماه فکر کردن به میدان شهناز رفتم.یکی یکی خواربار فروشی ها را سر زدم.اثری از پدر سیاوش نبود.از خواربار فروشی که تقریبا هم سن و سال پدر سیاوش بود سراغ حاج رحیم پورحسینی را گرفتم.کاملا او را میشناخت با انگشت به ضلع جنوبی میدان اشاره کرد.خودم را به مغازه او رساندم.فروشگاهی بزرگ بود و دو سه نفر کارگر داشت.بنظر میرسید بیشتر عمده فروش است.حاج رحیم در انتهای فروشگاه پشت میز مشغول حساب با چرتکه بود.مردد بودم چه بگویم.هرچه سعی میکردم که بخودم مسلط باشم نتوانستم.بالاخره بخانه برگشتم.مادرم پی به کلافگی من برده بود و پشت سر هم از من سوال میکرد که چه شده که گاهی بهت زده به نقطه ای خیره میشوم.برای از سر باز کردن او مسعود پسرم بهانه خوبی بود.نزدیک به 8 ماه او را ندیده بودم و بقول معروف دلم برایش یک ذره شده بود اما هرگز راضی نمیشدم سراغ او بروم و دو هوایش کنم.خلاصه فکری به ذهنم رسید که بار دیگر به فروشگاه پدر سیاوش بروم خود را معرفی کنم و بگویم از محمد برادرم که شک نداشتم او را میشناسد برای سیاوش پیغامی دارم.
    روبروی فروشگاه رسیدم موجی از ترس به سراغم آمد.نمیدانم چرا میترسیدم.دو سه بار بالا و پایین رفتم و بالاخره داخل شدم.پدر سیاوش در فروشگاه نبود.از مردی میانسال که بنظر میرسید بعد از حاجی عهده دار راه انداختن مشتریهاست سراغ حاج آقا را گرفتم.پرسید با او چکار دارم وقتی گفتم برای پسرش اقا سیاوش از برادرم پیغامی آورده ام بعد از مکثی کوتاه گفت:حاج اقا سرما خورده.سراغ سیاوش را گرفتم.نگاهی پرمعنی بمن انداخت سری تکان داد و گفت:او در سازمان برنامه مهندس است.
    بهآنچه میخواستم رسیده بودم.بعد از تشکر از او خداحافظی کردم.روز بعد در یک فرصت مناسب به سازمان برنامه و بودجه زنگ زدم.به محض اینکه خانم تلفنچی گفت برنامه بودجه بفرمایید هول شدم و گوشی را گذاشتم.یکی دو روز با خودم کلنجار رفتم که چرا باید با سیاوش تماس بگیرم و چه بگویم و او چه خواهد گفت.گویی نیرویی مرموز مرا بدنبال خود میکشید.بالاخره شماره سازمان برنامه را گرفتم و گفتم با آقای مهندس پورحسنی کار دارم.خیلی زود مرا به اتاق کار او وصل کردند مردی که صدایش را نمیشناختم گفت بفرمایید.گفتم:با اقای مهندس پورحسینی کار دارم.گفت:خودم هستم شما؟بی اختیار گوشی را گذاشتم.بخودم گفتم مگر دیوانه ای زن؟یا فراموش کن یا بچه بازی را کنار بذار.بار دیگر شماره را گرفتم.وقتی تماس برقرار شد سلام کردم و گوشی را گذاشتم چرا که یارای حرف زدن نداشتم.
    چه به او میگفتم؟چه داشتم بگویم؟شایدازدواج کرده بود هیچ دلیل منطقی وجود نداشت که با کسی که 5 سال قبل دوستم داشت و من به او علاقه داشتم اکنون بعد از سرخوردگی و بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی او و اینکه خبر نداشتم ازدواج کرده یا نکرده تماس تلفنی برقرار کنم.
    تصمیم گرفتم سیاوش را از ذهنم بیرون کنم اما گاهی وسوسه میشدم به فکرم رسید برایش نامه ای بنویسم.از آنچه در مجلات و کتابها خوانده بودم کمک گرفتم و برایش چنین نوشتم.
    سلام
    نمیدانم حال که این نامه را بتو مینوسیم در چه موقعیتی ازدواج کردی؟فرزند داری؟یا هنوز در جستجوی آرزوی گمشده ای هستی.چرا وسوسه شده ام پس از سالها دردهایی را که سینه ام را تا مغز استخوانم خراشیده برایت بنویسم علتش را نمیدانم.فقط به دردل طوفان زده طوفانزایم که من اینک فریادش را برای تو مینوسیم گوش کن.
    من آن پرستوی سابق دوست داشتنی نیستم.روزگار با ندانم کاری بستگانم یا قضا و قدر و یا هر چیز دیگر بلایی به سرم آورد که تار و پود وجودم در آتشی شعله ور سوزانده شد.از هر شعله اش عصاره صد هزار کینه و هزاران هزار نفرت از مردی به دل دارم که اصلا معنی عشق و دوست داشتن را نه اینکه نمیفهمید بلکه جانوری بود در لباس انسان.
    اکنون که این نامه را به دوست برادرم و به کسی که تا حدودی شاهد رشد من بوده مینویسم از آن حیوان انسان نما طلاق گرفتم.شاید بپرسی چرا؟
    نزدیک 4 سال با همه وجودم قلبم و احساسم در حصار پولادینی که پدر و مادر و برادرم برایم ساختند اشک عجز ریختم که حکایتش طولانیست.چقدر دلم میخواست همه آنچه را بر من گذشته از نزدیک برایت شرح دهم تا لااقل کمی سبک شوم.بالاخره طلاق و جدایی پایان شبهای وحشتناک و ظلمانی آن زندگی پوچ و بی روح بود و پسرم پاره جگرم گروگان آزادی من شد.
    آه که نمیدانی 4 سال بر من چه گذشت 4 سال ناراحتی شکوه و شکایت و بدبختی و فریادهای راه گم کرده در زیر مشت و لگدهای مردی از خدا بی خبر.نمیدانی چقدر اشکهای آشکار و پنهان ریختم.چهار سال در خانه ای زندگی کردم که بی سر و سامان بودم.همه آرزوهایی که داشتم زیر پای هوس مردی له شد که معنی زندگی را نمیدانست و اکنون با دیواری شکسته برگشتم .چنین سرنوشتی که روزگار برای من رقم زده اگر جنایت نیست پس چیست؟
    4 سال در بیغوله ای زندگی کردم که بهتر است آن را قبر وارونه بنامم نه زندگی زناشویی.
    به هر روی برای اینکه ارام بگیرم بهتر است بگویم این خواست روزگار بود.هر کسی را قسمتی است و هر کسی را سرنوشتی ولی مانده ام که چرا روزگار مرا که پدرم نه از مال جهان بهره ای داشت نه لذت یک زندگی آرام داشتم و به خاک سیاهم نشاند.
    نمیدانم چه بنویسم که از درد روزگار کمی خالی شوم.نمیدانی چه بر من گذشت نمیدانم چه کسی را مقصر بدانم پدرم مادرم برادرم یا تو را که اگر قبل از اینکه عباس به خواستگاری من بیاید لب تر کرده بودی بهانه ای داشتم که نه بگویم.
    آیا اینهمه سختی و محنت از آسمانها بر من تحمیل شده که من تلافی آنرا به آسمان واگذار کنم؟نه نه چنین خبری نیست.نمیشود جنایتها و تیره بختیها را به گردن اسمانها گذاشت.در کدام آیه در کدام کتاب آسمانی سرنوشتی آنقدر وحشتناک و دهشتبار و ظلمانی برای دختری چون من پیش بینی شده است.
    کدامیک از پیامبران میتوانند باور کنند که غنچه گلی بدست مردی خدا نشناس بیفتد و علاوه بر اینکه پرپرش کند پسرش را هم به گرو بگیرد.
    دیگر نمیدانم چه بنویسم.غرض از نوشتن این نامه فقط اینست که بدانی دختری که دوست داشتی 4 سال سرتاسر زندگیش آه بود و اشک و ناله و شیون.
    شماره تلفنم را برایت مینویسم اگر خواستی با من تماس بگیر تا آنچه در این نامه نمیگنجد برایت شرح دهم

    پرستو
    11/10/51

    نامه را روز بعد با پست سفارش به محل کار سیاوش فرستادم که حتما به او برسد.در انتظار تلفن او روز شماری میکردم.ذهنم چنان به نامه ای که برای سیاوش نوشته بودم مشغول بود که تا حدودی غم دور بودن از پسرم را کمتر حس میکردم.چهار پنج روز بعد سیاوش با من تماس گرفت.وقتی پرسید:پرستوی تویی؟گویی یک آن احساس خفته ام بیدار شد.بعد از سلام و احوالپرسی گفت:نامه ات باعث شد که دیشب چشم روی هم نگذارم تا صبح بیدار بودم.آخه چرا چنین سرنوشتی داشتی؟
    متوجه شد که نمیتوانم راحت تلفنی با او حرف بزنم.قرار گذاشتیم ساعت 4 بعدازظهر همان روز در پارک پشت تئاتر شهر در خیابان پهلوی یکدیگر را ببینیم.وقتی گوشی را گذاشتم صورتم عرق کرده بود.چنان حالی داشتم که گویی تازه دبیرستان را پشت سر گذاشته ام.
    آنروز با چه شوری اداره را ترک کردم.مادرم همیشه منتظرم میماند تا با هم ناهار بخوریم.حالت من طوری نبود که از چشم مادرم پنهان بماند.هنگان صرف ناهار مادرم پرسید چی شده؟کلافه بنظر میای؟بعد از لحظه ای سکوت چاره ای جز اینکه به دروغ متوسل شوم و بگویم الهام با من تماس گرفته و قرار است 4 بعدازظهر یکدیگر را ببینیم نداشتم.زنی دروغگو و خودسر نبودم که مادرم بمن اعتماد نکند.
    پرسید:بالاخره همدیگر را پیدا کردین؟
    گفتم:بله پیداش کردم اما نمیدونم منو تحویل بگیره یا نه.نمیدونم بالاخره یه وقتی همدیگه رو دوست داشتیم.
    منظور مادرم الهام بود و منظور من سیاوش.
    آنروز هوا کمی سرد بود. بهترین لباس زسمتانی ام را پوشیدم.دستی به سر و صورتم کشیدم و عازم پارک خیابان پهلوی شدم.قبل از من سیاوش رسیده بود.وای که چه حالی شدم وقتی به سمتم آمد.زمانیکه دست یکدیگر را فشردیم گویی وارد کوره آهنگری شده ام.حالت من در آن لحظات دیدنی بود.بنظر میرسید سیاوش هم چنین حالتی دارد.شانه به شانه هم قدم برداشتیم.سیاوش پرسید:چه شده؟چرا طلاق گرفتی باورش مشکل است.
    گفتم:داستان من مفصله قصد نداشتم با نامه ام و امروز با شرح زندگی پرماجرایم ناراحتتون کنم اما نمیدونم چرا نامه نوشتم و چرا حالا اینجام.
    روی نیمکت چوبی نشستیم.من از آخرین بار که او را در ایستگاه راه آهن دیده بودم تا عروسی محمد و تا خواستگاری و سماجت خانواده عباس و اینکه قول داده بودند خوشبخت خواهم شد تا شب عروسی و اولین سیلی که عباس به صورتم زد تا مشت و لگد و زندان و بدنیا آمدن بچه و آزادی عباس و طلاقم را مو به مو شرح دادم و در ضمن بی اختیار اشک از چشمانم جاری بود.
    سیاوش دلداریم دارد و گفت:دنیا که به آخر نرسیده.هنوز خیلی جوانی و خیلی هم زیبا و حتی اگر باور کنی زیباتر از گذشته اما پسرت چی؟
    گفتم:10 ماهه که اون رو ندیدم نخواستم ببینم.دارم با خودم کنار میام.بالاخره اونهم سرنوشتی داره.
    چند لحظه سکوت کردیم و نگاهمان را بهم دوختیم.چیزی نمانده بگویم هنوز دوستت دارم اما حرفی نزدم.پرسیدم:خوب تو چی؟حتما ازدواج کردی؟
    آهی کشید و چند لحظه سکوت کرد.نگاهش را بمن دوخت و گفت نه.
    با تعجب پرسیدم چرا؟بالاخره با موقعیت اجتماعی که تو داری نباید تا حالا بدون همسر میماندی.
    سیاوش گفت:دو سال قبل بالاخره برادرم ازدواج کرد ولی من نه.خب بگذریم تو بگو جگرم داره برات کباب میشه.
    گفتم:اگه قبل از اینکه به اندیمشک بریم فقط یه بار به محمد اشاره کرده بودی بهانه داشتم که بگم نه.
    سیاوش گفت:اونروز که به اندیمشک آمده بودم یادته؟
    گفتم:هرگز فراموش نمیکنم.
    سیاوش گفت:آمده بودم قضیه را با محمد در میان بگذارم.وقتی گفت پرستو با نامزدش به ابادان رفته باورم نشد.خدا میداند چه حالی شدم.وقتی که با نامزدت داخل شدی در درونم غوغایی برپا بود که نمیدانم چگونه توصیف کنم.در دلم گفتم حیف از تو.
    با ناباوری گفتم:یعنی هنوز ازدواج نکردی؟
    سیاوش گفت:هر کس در زندگی مشکلی دارد.مشکل منهم اینست که باید به خواسته پدر و مادر و خواهر بزرگترم عمل کنم.
    موضوع ازدواج او که پیش می آمد حرف بین حرف می آورد.
    چون زمستان بود هوا خیلی زود رو به تاریکی میرفت و سردتر میشد.قدم زنان به سمت اتومبیل پیکانی رفتیم که در گوشه ای از خیابان شاهرضا پارک شده بود.در را برایم باز کرد وقتی کنار او نشستم گفتم:چی میشد اگه 5 سال قبل با هم ازدواج میکردیم؟چی میشد که منهم مثل اغلب دخترها خوشبخت میشدم و از جگر گوشه ام دور نمی افتادم.
    سیاوش گفت:چی میشد اگه عجله نمیکردی؟چی میشد اگه...
    گفتم:من عجله نداشتم نمیدونی چطور از همه طرف تو فشار بودم.عباس بدهکاری پدر خدا بیامرزم رو به بانک پرداخته بود اون رو تو رودرواسی قرار داده بود.
    سیاوش گفت:تو رو فروختن؟
    گفتم:در واقع ارزون هم فروختن من خیلی ارزون زندگی رو باختم!
    سیاوش خیلی ناراحت بود. در حالیکه رانندگی میکرد گاهی نگاهی بمن می انداخت و سر تکان میداد و آه حسرت میکشید.چقدر دلم میخواست بگوید هنوز دوستم دارد و از دلش بیرون نرفته ام چقدر آرزو داشتم همانروز از من خواستگاری کند اما خیالی باطل بود.من زن بیوه ای بودم که پسری هم زاییده بودم.گرچه 22 سال داشتم و بنظر او و حتی دیگران از زیبایی بی بهره نبودم به درداو نمیخوردم.
    زنی شکسته پر و بال و مصیبت دیده در خور خوانواده او که خودش بارها گفته بود مشکل پسندند.

    آخر ص240
    پایان فصل5


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 6

    باورم نمیشد روزی با سیاوش روبرو شوم و برایش درددل کنم یا به عبارتی عقده دل بگشایم و او با حوصله به قصه پرماجرایم گوش دهد.دیدن سیاوش و حالت و نگاههایش مرا به دوران قبل از ازدواج برده بود.خوشحال بودم مرهمی بود بر زخمی که عباس به روح من وارد کرده بود و التیامی بود که از دوری پسرم کمتر رنج ببرم.آنشب تا دم صبح بیدار ماندم و به گذشته ام فکر کردم و به همه کارهایی که کرده و نکرده بودم روز بعد شور و شوقی سوای روزهای دیگر داشتم.بحدی که خانم مدنی که سرپرستی عده ای از ما را به عهده داشت پی برد که با روزهای قبل تفاوت دارم.ساعت از 10 گذشته بود که سیاوش بمن زنگ زد.سلامش بوی عشق میداد.کاملا متوجه بودم که شش دانگ حواس خانم مدنی بمن است.تقریبا حدس زده بود کسی با شوهرش چنین با احساس گفتگو نمیکند.جواب من به سیاوش نشانه ای از دوران گذشته ام بود.سیاوش گفت:چرا افکار مرا با گذشته پر مکافاتت آشفته کردی؟حق با تو بود منهم بی تقصیر نیستم.
    من فقط در جواب او میگفتم:بله...نمیدانم....شاید.. .
    سیاوش متوجه شد که نمیتوانم آزاد و راحت صحبت کنم.گفت که بعدازظهر برای ماموریت سه چهار روزه به کرمان میرود البته با خیالی پریشان و آشفته بعد هم گفت که بعد از ماموریت با من تماس میگیرد.
    خداحافظی کردم و خودم را به دستشویی رساندم تا حالت دگرگونم و عرقی که از شدت هیجان بر پیشانیم نشسته بود از همکارانم مخفی بماند.
    داخل دستشویی چنان نفس نفس میزدم که گویی مسافتی طولانی را دویده بودم.از اینکه سیاوش نسبت بمن بی تفاوت نبود خوشحال بودم.چرا که دوستش داشتم.وقتی برگشتم گفتم:شوهرم بود اغلب ماموریته.بین همکاران نگاه خانم مدنی پرمعنی و ناباورانه بنظر میرسید.
    روز جمعه همان هفته قرار بود فردایس سیاوش بمن زنگ بزند از صبح نم نم باران میبارید و به حیاط کوچک ما صفایی داده بود.مدتها نه از باریدن باران که خیلی دوست داشتم لذت میبردم و نه به گل و گیاه توجه داشتم.بنظر می آمد طبیعت جلوه دیگری پیدا کرده است.سراغ کتابهای داستانی و اشعاری رفتم که قبلا به مطالعه و مرور آنها چندان رغبتی نشان نمیدادم.مجموعه اشعار فریدون مشیری و فروغ را خیلی دوست داشتم.کتاب شعر فروغ را برداشتم کنار پنجره نشستم ورق زدم.
    من از نهایت شب حرف میزنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت شب حرف میزنم
    اگر بخانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه بن بست بنگرم

    چه اشعار قشنگی فروغ هم صحبت از اگر کرده بود.اگر بخانه من آمدی.اگر اگر...
    کتاب را ورق زدم:
    پرنده گفت:چه بویی چه افتابی آه
    بهار آمد
    و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت

    باز هم ورق زدم:
    می آیم می ایم می ایم
    با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
    با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
    با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
    می آیم می آیم می آیم
    و آشیانه پر از عشق میشود

    خلاصه چند ساعتی خودم را مشغول کردم.مادرم به گمان اینکه دلم برای مسعود که البته خیلی مشتاق دیدنش بودم تنگ شده بمن نزدیک شد و گفت:بالاخره نمیشه که تا آخر عمر پسرتو نبینی مردم نمیگن عجب مادر بی عاطفه ای هستی؟
    گفتم:نه مادر بی عاطفه نیستم اما بگذار منهم عادت کنم و هم اون.با اینکه برای من مشکلتره بارها گفتم نمیخوام آسایش پسرم رو بهم بزنم.اگه یه بار به سراغش رفتم ادامه پیدا میکنه.اصلا نمیخواهم اینطوری بشه.
    مادرم گفت:چند روزه خیلی پکر و تو فکری چیزی شده؟
    گفتم:تو فکرم که چرا مثل همسن و سالام کنار شوهر و پسرم نیستم.چرا تن به ازدواج با کسی دادم که از روز نخست دوستش نداشتم.نمیدنم مقصر کیه خودم؟پدر خدا بیامرزم؟شما یا محمد برادرم؟
    مادرم زبان به دلداری گشود و گفت:بالاخره نمیشه که بدون شوهر باشی تو هنوز خیلی جوونی.
    خندیدم و گفتم:کسی رو برام زیر سر داری؟
    گفت:من نه اما منصور و پروانه چیزایی گفتن.
    آهی کشیدم و گفتم:اگه با مردی که قبلا زن داشته ازدواج کنم حتما با همسر سابقش ناسازگاری داشته و نمیشه روزه شک دار گرفت اگه هم زن پسری بشم باید زندگی گذشته ام رو شرح بدم و بجای همسر کنیز اون باشم.
    مادرم با حالتی متعجب گفت:یعنی میخوای تا آخر عمر شوهر نکنی؟مگه میشه؟منکه مادرتم وقتی دیر میای یا پا تو از خونه بیرون میذاری هزار تا فکر میکنم چه برسه به مردم.
    گفتم:نمیدونم نمیدونم تا ببینم چی میشه.
    روز بعد سیاوش تلفنی با من تماس گرفت.در همان پارک خیابان پهلوی قرار گذاشتم.آنروز هم الهام را که دو سه سالی بود از او خبر نداشتم بهانه کردم.نگاه مادرم بمن مشکوک بود.پرسید:چرا اون اینجا نمیاد؟و تو همیشه باید سراغ اون بری؟گفتم:بالاخره میاد .چهره مادرم کمی درهم رفت.منهم با حالتی بر آشفته گفتم:اگه بمن شک داری نباید اجازه بدی سر کار هم برم.
    مادرم گفت:نه شک ندارم میترسم دلم شور میزنه.
    او را مطمئن کردم که خیالش از من راحت باشد.خانه را ترک کردم و با تاکسی خودم را به پارک رساندم.سیاوش منتظر بود.لبخندش و حالتش حاکی از آن بود که احساسش کمتر از من نیست.
    اینبار برخوردمان خودمانی تر و گرمتر بود.میگفت لحظه ای از فکر من بیرون نرفته منهم اعتراف کردم چه بخواهد و چه نخواهد در اولین صفحات خاطراتم نام او نوشته شده و هنوز به او علاقه دارم و شاید بیشتر از گذشته.
    سیاوش گفت:فقط زنها نیستن که گاهی سرخورده میشن تفاوتی نداره.وقتی جوونی عاشق شدن نشئه آوره.وقتی اعتراف کردم دوستت دارم شاید اولش احساس زودگذری بود ولی همون احساس که فکر میکنم زودگذر نبود دیگه برام تکرار نشد هر چه زمان میگذشت پوسته احساسم ضخیم تر میشد و متاسفانه یا خوشبختانه دیگه نتونستم عاشق بشم.ماههای آخر سربازی و زمانیکه به دانشگاه راه یافتم خیلی سعی کردم به کسی علاقه مند بشم اما نشدم.کتابهای زیادی درباره عشق خواندم آنچه درباره دوست داشتن میگیم با آنچه جامعه شناسان نوشتن تفاوت داره.
    گفتم:تعجب میکنم که کسی تو دلت جا باز نکرده.
    سیاوش گفت:خانواده ام طوری من و خواهران و برادرانم رو بار آوردن که اختیار دلمون هم دست اوناست.اگه جو حاکم بر خانواده ما اجازه میداد که آزاد باشیم قضیه تفاوت میکرد.
    سرم پایین بود.حرفی برای گفتن نداشتم.سیاوش از قول روانشناسی که نامش را فراموش کرده ام میگفت:تردیدی نیست که عشق زیبایی را ارمغان زندگی میکند.در عین حال این هم حقیقتی است که زیبایی عشق را افزون میکند.هر دو بکار هم می آیند و مایه اعتبار اما افسوس...
    سیاوش با سرانگشت به شانه ام زد و پرسید چرا سرم را پایین انداخته ام .سرم را بالا گرفتم.قطرات اشک روی گونه هایم ریخت.سیاوش گفت:آنقدر زیبایی که خنده و گریه خوشگلترت میکنه.کمتر زنی چنین حسنی داره.تو خیلی خوشگلی پرستو باورم نمیشه یه مرد آنقدر بی سلیقه و بی احساس باشه که قدر تو رو ندونه.
    گفتم:حرف او را پیش نکش که حالت تهوع بمن دست میده.
    درسته که خیلی ها ازدواج میکنن و بعد از شش ماه یکسال پی میبرن که توافق ندارن از هم جدا میشوند بالاخره از شب عروسی و به قولی ماه عسل خاطره ای شیرین دارن من از روز عقد تا زمانیکه پسرم را گذاشتم و فرار کردم هر روزش زخم حوردم و این زخمها شاید تا ابد فراموش نشن.
    سیاوش گفت:بیشتر زخمهای ما بر اثر از دست دادن فرصتهای طلایی ایجاد میشه.البته طلاقها افول جسمانی زبانهای مالی یا ازدواجهای نافرجام پایه گذار درد و رنجی هستن که به دل زخم میزنن و روح رو میخورن و میتراشن.کمتر زن ومردی پیدا میشن که این تجربه های دردناک رو نداشته باشن.باید بپذیریم که اینها بخشی از واقعیت هستن زخم خوردگی ممکنه تعادل کلی ما رو بهم بزنه بخصوص اگه آنچه از دست رفته دیگر بدست آوردنی نباشد.
    گفتم:پس بنا براین من خیلی چیزها رو از دست دادم.
    سیاوش گفت:خیلی چیزا هم از دست دادنی نیست یکی زیبایی و وقاره که تو داری تازه خیلی چیزها را هم بدست آوردی مثلا تجربه.
    گفتم:اما این تجربه برام خیلی گرون تموم شده.اول اینکه تو رو از دست دادم دوم پسرم را با عشق و عاطفه و زندگی و ایمان به عشق یکجا از دست دادم.
    سیاوش گفت:اشتباه نکن ایمان که نباشه عشقی در کار نخواهد بود.سپس از کیفش تصویر مرا که روی بوم بطرز جالبی نقاشی شده بود در آورد بمن نشان داد و گفت:من برای دل خودم گاهی نقاشی میکنم.تصویر تو رو دو سال پیش کشیدم یعنی اینکه از ذهنم بیرون نرفتی این یعنی عشق.
    چقدر نقش مرا زیبا کشیده بود به آن خیره شدم باورم نمیشد.حتی خال کمرنگ گوشه لبم را از یاد نبرده بود.
    سیاوش گفت:چی باعث شد بری میدان شهناز و نشانی منو بگیری؟همان عشق اولیه در وجودت هست عشق از بین رفتنی نیست اما افسوس افسوس...و آهی کشید و ادامه داد:البته نمیتونم از قول تو بگم.اگه شوهرت دلخواه تو بود منو از یاد میبردی یا شاید هم نمیبردی نمیدانم.
    خلاصه گفتگوی ما از این دست بود و بنظر میرسید سیاوش از اینگونه سخنان فلسفی زیاد میداند.
    سرما و تاریکی هوا ما را بداخل اتومبیل کشاند سیاوش گفت:میدانی از خدا چی میخواستم؟
    پرسیدم:چی میخواستی یا چی میخوای؟
    گفت:از خدا میخواستم هیچ نداشتم.فقط تفکرات خانواده سنتی و مثل دوران قاجار نبود.اونا فکر میکنن همینکه مخارج تحصیل و آسایش من و برادران و خواهرانم رو پرداختن کافیه در صورتیکه اونها اجازه انتخاب رو از ما گرفتن و ما هم عادت کردیم به باورهای اونا احترام بگذاریم.
    سیاوش حرف زیاد داشت اما فرصت گفتگوی بیشتر نبود.او میگفت در ماه لااقل سه هفته در ماموریت است میگفت از همصحبتی با من لذت میبرد.وقتی روبروی کوچه ای که خانه ما در آن واقع بود رسیدیم دست یکدیگر را فشردیم.قرار شد بمن زنگ بزند.سپس در حالیکه چند لحظه بهم خیره شدیم همراه با آه خداحافظی کردیم

    آخر ص 247


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    احساس میکردم همان پرستوی 17 18 ساله شده ام.گویی زخمهای ناشی از ازدواج ناموفق با عباس رو به التیام بودعشقی که خیال میکردم در وجودم خشک و کرخ شده بار دیگر جوانه زده بود.به موقعیت سیاوش که خیلی وابسته به خانواده ش بود نمیاندیشیدم.گویی تشنه ای بودم که به ابی زلال رسیده ام.سخنان زیبا و نگاههای عاشقانه سیاوش مرا بوجد اورده بود.حرفهایش مرا زنده کرده و روح پژمرده مرا تازگی بخشیده بود.به چنان اسودگی رسیده بودم که هرگز در تخلیم نمیگنجید...سعی داشتم تا زمانیکه کاملا از سیاوش مطمئن نشدم که با من ازدواج میکند به کسی حتی مادرم حرفی نزنم.
    دو روز در انتظار تلفن او بودم.مانند دخترکان دم بخت شده بودم که تازه درخت احساساتشان شکوفه میزند.آرام و قرار نداشتم در عین حال خودم را سرزنش میکردم که چرا باید با سیاوش روبرو میشدم.با اینکه کلامش احساس برانگیز و خیلی سنجیده بود اما ترس هم داشتم که مبادا آنچه بزبان می اورد فقط در قالب سخن باشد.اما او از نه یگانگی و گذشت که لازمه دوست داشتن است حرف میزد و نه هرگز از اینکه احساسی بمن دارد کلمه ای به زبان می آورد.
    خلاصه بعد از دو روز انتظار بمن زنگ زد.بی اراده گفتم:کجا بودی؟دلم داشت پاره میشد.سیاوش گفت:با خودم کلنجار میرفتم که زندگیت رو پیچیده تر نکنم اما اگه نسبت بتو بی اهمیت باشم روح و احساس و ارامش خودم درهم میریزه...
    چون با تلفن نمیتوانستم راحت حرف بزنم برای بار سوم وعده گذاشتیم اما نه مانند همشیه ساعت 4 بعدازظهر اصرار داشت ساعت 10 همان روز همدیگر را ببینیم.علتش را پرسیدم.گفت:که ساعت 6 به اتفاق همکارانش به ماموریت سیرجان میرود و قرار شد ساعت 10 روبروی در ورودی بیمارستان مرا سوار کند.بالافاصله مرخصی گرفتم.همانگونه که گفتم هیچکدام از کارمندان که با من رابطه کاری داشتند نمیدانستند که از شوهرم طلاق گرفته ام.آنروز موقعیت خوبی بود که نگهبانان و مسئول اطلاعات هم مرا با مردی که دنبالم می آمد ببینند.چون شکی نداشتم که اگر پی میبردند زنی بیوه هستم آنوقت شعری که عباس پشت کامیون دیده بود معنی پیدا میکرد.هر درخت بی صاحب که از باغ برون آرد سر بر میوه آن طمع کند ره گذر.
    ساعت 10 اتومبیل سیاوش روبروی در بیمارستان توقف کرد.نگاهش به این سو و آن سو میگشت.از پنجره اتاقم که مشرف به خیابان بود او را دیدم.به همکاران وانمود کردم که با شوهرم به خرید میرویم.آنها هم حس کنجکاویشان تحریک شده بود که شوهر مرا ببینند.به محض خروج از بیمارستان سیاوش به احترام پیاده شد.اشاره کردم وانمود کند غریبه نیست.زود پی به اشاره من برد یک آن نگاهم به پنجره اتاق محل کارم افتاد و به همکارانم که ما را تماشا میکردند.
    کنار سیاوش سوار شدم.گویی از عالمی به عالم دیگر رفته بودم.جویای حال یکدیگر شدیم.سیاوش گفت:بدجوری فکر منو مشغول خودت کردی.گفتم:حالا من برعکس میگم تو خوب جوری منو از گذشته تلخم دور کردی.
    بدون رودرواسی و قایم با شک بازی باید اعتراف کنیم که هنوز همدیگرو دوست داریم دیگه.
    نمیدونم دوست داشتن یعنی چی اما در کنارت ارامش دارم.از خیالت بیرون نمیرم و اگه دوستت نداشتم دنبالت نمیگشتم.
    من هم احساس تو رو دارم اما چه کنیم؟باید بین خوانواده ام بخصوص مادرم تو یکی رو انتخاب کنم یا تو و برای همیشه خداحافظی با خونواده ام یا اونها و خداحافظی با تو هر دو با هم ممکن نیست.
    فقط بخاطر اینکه قبلا شوهر داشتم؟یا اینکه از خونواده ثروتمند و سرشناس نیستم؟
    بگذریم زمان مشکل ما رو حل میکنه حدس میزنم باید زن صبوری باشی.
    نمیدونم.دلم میخواست شوهرم بودی در کنار تو خیلی آرامش دارم.دلم برات تنگ میشه اما این رو هم میدونم که نباید بزور خودمو بتو تحمیل کنم.اگه میدونی که وجود من بین تو و خونوادت فاصله می اندازه کنار میرم نمیدونم چرا نیروی مرموزی منو وادار میکنه که آدرست رو بدست بیارم و برات مختصری از گذشته سیاهم بنوسیم.
    پشیمونی؟
    نه هرگز شاید بد اقبالی تو بوده که تا کنون ازدواج نکردی.
    از کجا معلوم؟شاید خوش اقبالی من بوده.اونجاکه پای عشق به میان بیاد که گویا اومده باید همه پیامدهاش رو بپذیریم.
    نمیدنم چی بگم.بتو حق میدم که نگران خونواده ت باشی شاید اگه بیوه هم نبودم اونها منو نمیپذیرفتن.
    در زندگی لحظاتی پیش میاد که احساس میکنیم گیر کردیم.بتو دروغ نمیگم.وقتی قلبا از خودم مطمئن هستم که دوستت دارم گمان نمیکنم بتونم دست به زخمی کردن دلم بزنم.باید پذیرفت که بیدار شدن ناگهانی دو احساس خفته شاید هم بی خطر نباشه.فقط افسوس میخورم که مادرم در قید وبند مسایل سنتیه.دل کندن از خونواده ام و قهر و غیظ هم زندگی رو بما تلخ میکنه.
    با حالتی شگفت زده پرسیدم:یعنی اگر خونواده ات بپذیرن با من ازدواج میکنی؟
    سیاوش گفت:بله چرا که نه.اگه ادعا میکنم که دوستت دارم یعنی میتونم گذشته رو فراموش کنم.
    بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد.سیاوش در گوشه ی توقف کرد و گفت:اینهمه احساس رو چطور میتونم ندیده بگیرم؟اگه مجبور نمیشدی بخاطر پدرت یا اجبار برادرت بدون عشق با مردی که نمیخوام اسمشو ببرم ازدواج کنی شاید قضیه فرق میکرد تو ناخواسته تصادف کردی و مجروح شدی اما الان سرپا و سرحال هستی چرا نباید باور کنی که دل به دل راه داره
    ؟
    آنروز باز هم خیلی از این حرفها زدیم.ناهار را در رستورانی که در خیابان پهلوی بود با هم خوردیم.چه لحظات لذت بخشی بود وقتی مرا امیدوار میکرد چقدر زجر آور بود وقتی میگفت در زندان قیود خانواده اش اسیر است و در راهی بس خطرناک قدم برداشته.دلهره و اضطراب او کمتر از من نبود.
    تا ساعت دو و نیم بعدازظهر با هم بودیم.به امید اینکه 3 هفته دیگر همدیگر را ببینیم از هم جدا شدیم.در ضمن سیاوش چند کتاب جامعه شناسی و فلسفه بمن داد که مطالعه کنم.
    هر روز که میگذشت بیشتر و بیشتر به سیاوش علاقه مند میشدم و از رفتار و کردار او هم چنین بر می آمد که سرتاپای وجودش در تمنای وصال من میسوزد اما تربیتش طوری بود که هرگز بخودش اجازه نمیداد پا روی عرف چامه بگذارد و شک نداشت منهم زنی سست اراده نیستم که به او اجازه سوء استفاده بدهم.
    سال 1352 آغاز شد.پانزده ماه بود که پسرم را ندیده بودم.موقع تحویل سال من و مادرم بی اختیار گریه کردیم.اما با خودم میگفتم در عوض سیاوش در زندگیم هست و کمی امید داشتم که روزی شوهرم شود.
    تعطیلات نوروز سیاوش و خانواده اش به مسافرت شمال رفته بودند.یکروز قبل از سال نو همدیگر را دیده بودیم.بعنوان عیدی عطری از گل یاس همراه با دسته گلی بمن داده بود.آخرین جمله اش این بود که کاش زودتر یعنی دو سه سال پیش طلاق میگرفتم.
    اولین روز سال نو پروانه و منصور و پریسا دخترشان که میرفت پا به 8 سالگی بگذارد به دیدن مادرم آمدند.ناهار را با هم بودیم.پروانه هم به حالت دگرگون من پی برده بود و حس میکرد که با دلتنگی برای پسرم تفاوت دارد او و شوهرش اصرار داشتند که به یکی از چند خواستگارم جواب بدهم و زندگی مشترکی را آغاز کنم.
    یکی مردی زن مرده بود که دختری خردسال داشت.دیگری پسری کوتاه قد و کمی سبک سر بود.یکی هم از همسرش جدا شده بود.در میان آنها مردی سی و یکی دو ساله و مشکل پسند بود که با بقیه تفاوت داشت.اگر سیاوش مرا امیدوار نکرده بود بعید نبود به ازدواج با او راضی میشدم.به هر حال سیاوش را دوست داشتم.زمان به سرعت میگذشت.روزها و ماهها می آمدند و میرفتند چنان من و سیاوش درهم غرق بودیم که گذشت زمان را احساس نمیکردیم.هفته ای یکی دو بار یکدیگر را میدیدم و به گردش و تفریح میرفتیم.گاهی که به ماموریت میرفت تحمل درویش برایم سخت میشد.بالاخره باید تکلیف روشن میشد.سیاوش میگفت بستگانش پی برده اند که کسی را دوست دارد اما نمیتواند بگوید آن کس من هستم که قبلا شوهر داشته ام.
    هنوز به مادر و خواهرم درباره سیاوش حرفی نزده بودم اما دیر آمدنها و حالت سرمست من که نشئت از عشق بود آنها را به شک می انداخت.تابستان انسال با سیاوش قرار گذاشتیم از صبح با هم باشیم و به لواسان برویم.پدرش د رلواسان باغ و ساختمانی داشت که گاهی تابستانها برای هواخوری به آنجا میرفتند و بارها از آن باغ برایم حرف زده بود که چنین و چنان است.این رابطه عاشقانه چنان عطشی در درونمان ایجاد کرده بود که تحملش دشوار میشد.اگر شئونات و اعتقادات و تربیت خانوادگی اجازه میداد بعید نبود کار به رسوایی کشیده شود.آن روز چنان از خود بیخود شده بودیم که نزد تنها روحانی و محضر دار آبادی لواسان رفتیم.گویی هوش از سرمان پریده بود و عاقبت اندیشید و عقلمان تابع احساس شده بود. به روحانی گفتیم آمده ایم که به عقد هم در آییم تا آلوده گناه نشویم.وقتی به او گفتم قبلا شوهر داشته و طلاق گرفته ام به آنچه گفته بودم اعتماد کرد و من و سیاوش را به عقد هم در آورد و آنچه مرسوم یک عقد غیر رسی بود روی کاغذ نوشت و بما داد و با همان خطبه و چند جمله ای که هر دو نوشته بودیم به عقد موقت یکدیگر در آمدیم.دیوار ممنوعیت بعد از حدود یکسال و نیم برداشته شد.تا نزدیک غروب با هم بودیم.مست از باده جوانی و سرشار از شور و شوق و هیجان در آن لحظات لذت بخش بیاد قمستی از اشعار فروغ فرخزاد افتادم:
    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی
    خلاصه بعد از ماهها مقاومت تمنای وصال بر من و سیاوش چیره شد.
    من وجدانی راضی داشتم که شرعا با مردی نامحرم هم آغوشی نکرده ام.سیاوش فقط از من خواسته بود تا مدتی بچه دار نشویم.خیلی جدی به او قول دادم و او خیلی جدی گفت که اگر به قولم عمل نکنم علاوه بر اینکه از من میرنجد مشکل هم ایجاد میشود.از فاصله لواسان تا تهران نو مانند دو دیوانه که از دیوانه خانه فرار کرده باشند گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم.هوا کاملا تاریک شده بود که روبروی کوچه مان توقف کرد.دلمان نمی آمد از هم جدا شویم.وای چه لحظه فراموش نشدنی بود وقتی دست یکدیگر را در دست گرفتیم و خداحافظی کردیم.
    وقتی سیاوش از من جدا شد تازه پی بردم چه کرده ام وای که به مادرم که در انتظار است چه بگویم.گمان میکردم داغ گناه روی پیشانی ام نقش بسته است.میترسیدم وارد خانه شوم.باور نمیکردم خیلی راحت بدون اجازه مادرم و خواهرم بدون هیچ مراسمی به عقد سیاوش در آمده ام.بالاخره چون چاره ای نداشتم با حالتی مضطرب کلید را به قفل در انداختم.هنوز در روی پاشنه نچرخیده بود که مادرم روبرویم سبز شد.عصبانی بود پرسید تا آنوقت شب کجا بودم.نمیدانستم چه بگویم بر آشفته تر سوالش را تکرار کرد.گفتم با دوستانم بودم.کاملا پی برده بود دروغ میگویم.به چشمانم خیره شد گویی چیزی کشف کرده و به آنچه حدس زده یقین حاصل کرده گفت:دروغ نگو پرستو غلط نکنم که نمیکنم پای مردی در میونه کیه؟نکنه گول بخوری نکنه رسوایی به بار بیاری.
    گفتم:نه مادر بالاخره باید شوهر کنم.
    مادرم رفته رفته صدایش را بلند کرد.چیزی نمانده بود چنگ به موهای من بیندازد و یا از شدت عصبانیت موهای خودش را بکند.او را دعوت به آرامش کردم.طوریکه کوچک جلوه نکنم گفتم:سیاوش همان دوست محمد که قبلا مرا دوست داشت فهمیده طلاق گرفتم آمده بود بیمارستان.چند جلسه با هم صحبت کردیم اگر پدر ومادرش راضی بشن میاد به خواستگاریم همین.
    مادرم گفت:تو این مدت که دیر به خونه می اومدی با اون بودی؟
    برای اینکه آرام بگیرد گفتم:چندبار با هم بودیم.از آینده حرف میزدیم.مادرم ساکت شد.چه می اندیشید نمیدانم.چنان افکارش مشوش شده بود که قادر به حرف زدن نبود.منهم ناراحت بودم چرا که نمیتوانستم بگویم امروز به عقد او در آمدم و خیلی مسایل دیگر.اگر به آنچه اتفاق افتاده بود اشاره میکردم بی گمان سکته میکرد.
    آنشب تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت.صحنه های روز گذشته که چگونه نزد روحانی آبادی لواسان رفتیم و چرا خیلی زود قبول کردم و وقتی به باغ برگشتیم لحظه ای از ذهنم دور نمیشد.خودم را محکومی میپنداشتم که بالاخره باید روزی محاکمه شود.گناهکار بودم یا نبودم نمیدانستم بخودم تلقین میکردم که کار خلاف شرع نکرده ام اما بخودم میگفتم پس چرا پنهانی؟چرا نباید کسی به رابطه من و سیاوش با اینکه رابطه ای مشروع بود پی ببرد؟
    مادرم مرتب نق میزد که اگر سیاوش مرا میخواهد چرا پا پیش نمیگذارد.خواهرم بر این باور بود که او هرگز با من ازدواج نمیکند.منصور که تنها مرد خانواده ما بود و خوشبختی مرا میخواست قصد داشت با سیاوش گفتگو کند.آنها هرگز حدس نمیزدند که ما به عقد هم در آمده ایم و گاهی عطش جوانی خود را در کنار یکدیگر فرو مینشانیم.
    همانگونه گه گفتم سیاوش بیشتر اوقات در ماموریت بود.در غیاب او خیلی زود بخانه میرفتم و کاری نمیکردم که مادرم به شک بیفتد اما زمانیکه از ماموریت برمیگشت همه چیز تغییر میکرد.با اینکه سیاوش را خیلی دوست داشتم اما رفته رفته از پنهانکاری خسته شده بودم.نزدیک دو سال از اولین هم آغوشی ما در باغ لواسان گذشته بود.سیاوش هم بنظر می آمد تب و تاب روزهای نخست را ندارد.مادرم با من سرسنگین بود و خواهرم میرفت که با من قطع رابطه کند.محمد را سالی یکی دو بار میدیدم.سرش به زندگی خودش گرم بود اما نسبت بمن هرگز بی تفاوت نبود.جمیله هم دایی اش که همان پدر عباس بود رفت و آمدی نداشت.از آنها شنیدم که بار دیگر عباس به دلیل دعوا در کافه و چاقو کشی به زندان افتاده اما حتی در غیاب عباس هم حاضر نشدم سراغ پسرم بروم.چون میترسیدم تحت تاثیر احساسات مادری نتوانم بعد از آنهمه مدت وقتی دیدمش ترکش کنم.
    بالاخره به سیاوش گفتم دو سال از زمانیکه به عقدش در آمده ام میگذرد و پرسیدم تا کی باید صبر کنم.
    گویی انتظار نداشت کاسه صبرم لبریزشود گفت:من زمان تعیین نکردم نمیدانم چه مدت طول میکشد تا خوانواده ام را راضی کنم.
    گفتم:تو مردی احتیاج به آنها نداری.روی پای خودت هستی از چی میترسی؟چرا امروز و فردا میکنی؟گیرم که یک هفته دو هفته یک ماه بلکه یکسال خونواده ات ترکت کنن مگه مادرت میتونه چشم از پسرش بپوشه...
    میان حرفم آمد و گفت:تو از پسرت دست کشیدی!
    گفتم:از بس از پدرش نفرت داشتم.قضیه من خیلی فرق میکنه.قول میدم خیلی زود در دل پدر و مادرت جا باز کنم.
    سیاوش جوابم را با آه داد.خیلی مانند گذشته حوصله نشان نمیداد.منهم نمیتوانستم بی تفاوت باشم.آنچه مرا بیشتر رنج میداد جدا از سرزنشهای مادرم و نگاههای پر معنی خواهرم و سرسنگینی آقا منصور طولانی شدن مدت زمان ماموریت سیاوش بود که قبلا بیش از 20 روز و حداکثر یکماه طول نمیکشید و اکنون گاهی به دو ماه هم میرسید.آنچه قبلا هم به فکرم رسیده بود رفته رفته قوت گرفت اگر حامله شوم سیاوش چاره ای ندارد که مرا به عقد دائم در آورد.
    وقتی از ماموریت برگشت چند بار به باغ لواسان رفتیم.روزبروز او را نگران تر میدیدم.بارها گفتم اگر دوستم ندارد از زندگیش بیرون میروم اما او اشک در چشمانش جمع میشد و میگفت هرگز کسی را به اندازه من دوست نداشته.از خانواده اش ناراحت بود بحدی که گاهی به آنها ناسزا میگفت.دو هفته بعد به ماموریت دو ماهه دیگری رفت.یکماه بعد پی بردم حامله هستم.
    شک نداشتم سیاوش در مقابل عمل انجام شده قرار میگیرد و هر طور شده خانواده اش را راضی میکند و زندگی توام با عشقی را شروع خواهیم کرد.برای آمدنش لحظه شماری میکردم میترسیدم دیر شود مادرم پی به حالات غیر عادی من ببرد.در حالیکه منتظر تلفن سیاوش بودم برایم پستچی نامه ای سفارشی آورد.وقتی متوجه شدم نامه سیاوش است بند دلم پاره شد.یارای باز کردن نامه را نداشتم.در مدت چند ثانیه دهها حدس و گمان از ذهنم گذشت.بالاخره با دستانی لرزان نامه را گشودم نوشته بود:
    پرستوی نازنین سلام
    ای کاش در هنگام نوشتن این نامه شرم آور یکباره قلبم از حرکت می ایستاد و قالب تهی میکردم و به زندگی آشفته ام پایان میدادم.
    حتما بخاطر داری زمانیکه به دبیرستان میرفتی و من تازه قصد سربازی رفتن داشتم در میان شور و شوق و احساس جوانی عاشق یکدیگر شدیم.هیچ شک نداشتم که بالاخره روزی ازدواج میکنیم تا آن روز که با عزم راسخ به اندیمشک آمدم تا نخست با محمد دوست دوران مدرسه من و برادر تو به گفتگو بنشینم.وای که چه لحظه غم انگیزی بود .قبل از اینکه من حرفی درباره تو بزنم محمد گفت پرستو با نامزدش رفته ابادان.وقتی از در وارد شدی چیزی نمانده بود همه ذرات وجودم از هم بپاشد.اگر خودت هم از من نمیخواستی خانه برادرت را ترک کنم هرگز آنجا نمیماندم.به هر نحو ممکن شور و شوق جوانی را در خودم کشتم و به در و دانشگاه و کار خودم را مشغول کردم.
    چه دختران زیادی سر راهم سبز شدند که هرگز به دلم ننشستند.البته نه اینکه هیچگونه احساسی به زنان و دختران زیبا نداشتم اما تا آنجا که ممکن بود غریزه را در خودم حبس کردم اما تا کی میتوانستم تنها باشم؟مادرم دختری را برایم در نظر داشت دوستش نداشتم از بس در گوشم خواندند و چون شک نداشتم که اگر همه دنیا را بگردم دختری مثل تو پیدا نمیکنم که عاشقش شوم و بقول معروف آدم فقط یکبار عاشق میشود بالاخره با او یا هر کس دیگر فرقی نمیکند ازدواج کردم.در طول رابطه مان هرگز جرات نکردم این مسئله را بتو بگویم.در زمانیکه با هم بودیم و سرخوش و مست از باده عشقی که جرقه اش چند سال پیش زده شده بود همسرم حامله شد و برایم پسری به دنیا آورد.حال او مادر است و نگاهم به او فرق کرده.او احترام یک مادر را دارد او عاشق پسر من است و من پسرم را دوست دارم.یا باید تو از زندگیم بیرون بروی یا مادر و پسری که من به آنها تعلق دارم.
    پرستوی نازنین باور کن نوشتن این نامه که بوی بیوفایی و شاید هم نامردی میدهد برایم اسان نیست.نزدیک به 40 روز زندگی برایم جهنم شده بود که چطور میتوانم تویی که با همه وجود دوستت دارم دست بکشم اما دست تقدیر چنین خواست یا اشتباه من و یا اشتباه تو بود که برایم نامه نوشتی هر چه بوده در این مدت هر دو در کنار هم لذت بردیم.همانقدر که من در تمنای وصال اولین و آخرین عشقم میسوختم تو هم در تب احساس میسوختی.هر دو خواستیم آب روی آتش بریزیم غافل از اینکه چیزی نمانده بود خاکستر شویم.باور کن دو سال زندگی پنهانی با تو هزار سال خاطره همراه دارد و هرگز از یاد من نمیرود.به هر روی زمانی این نامه بدستت میرسد که من ایران نیستم.این تصمیم را چند ماه بعد از ازدواج گرفته بودم اما نامه ات مرا دگرگون کرد احساس خفته ام به عبارتی عشقی که به بند کشیده بودم وقتی تو را دیدم بیدار شد.پرستوی زیبا و باوقار شکست خورده و ناامید من مغبون و سرخورده .هیجان روزهای نخست هر چه سعی کردم با ربان عقل خودم را مجاب کنم اما هربار که میدیدمت چنان زلزله ای در ارکان وجودم ایجاد میشد که عقل از سرم میپرید و تمنای وصال بر من سست اراده چیره میشد و باید قبول کنی که احساس تو هم کمتر از من نبود.آنقدر تجربه داشتم که پی ببرم از من تشنه تر هستی در عین حال پرده حیا را تا مدتی کنار نزدیم.تا آن روز در باغ لواسان آنچه نباید میشد شد و جای شکرش باقیست که پا روی باورهای اعتقادی نگذاشتیم و حلال را بر حرام ترجیح دادیم.در این میان بیشتر تو ضرر کردی و معذرت چه فایده ای دارد؟در خاتمه میگویم تا زمانیکه زنده ام از ذهنم بیرون نمیروی اما چاره ای جز فرار نداشتم میترسیدم روزبروز وابسته تر شوم و خدای ناکرده از تو صاحب فرزندی شوم آنوقت بود که همه چیز بهم میریخت.

    دوستت دارم خداحافظ
    سیاوش

    آخر ص 259


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    گویی خواب میدیدم.باورش مشکل بود یعنی سیاوش مرا رها کرد و رفت نه نه...ناگهان همه چیز را سیاه و تاریک دیدم.اتاق دور سرم میگشت.دیگر متوجه چیزی نشدم.فقط یادم هست همکارانم به صورتم آب میپاشیدند و مرتب میپرسیدند که چی شده و چه اتفاقی افتاده میپرسیدند برادرت طوری شده؟شوهرت چیزیش شده؟و اصرار میکردند که حرف بزنم.
    حالتی بین وجود و عدم داشتم.در آن لحظات بزرگترین آرزویم مرگ بود.همکاران با دستپاچگی برایم اب قند درست میکردند یکی میگفت فشارش پایین آمده و دیگری حدس او را تایید میکرد.
    چشمانم روی یک یک همکاران میگشت سپس به نقطه ای خیره میشدم تار و پود وجودم کرخ شده بودند.نای حرف زدن نداشتم.چه میتوانستم بگویم؟از اضطراب شدید ناگهان حالت تهوع به سراغم آمد.خانم مدنی مرا به دستشویی برد آماده میشدند مرا به بخش اورژانش برسانند.با اشاره دست به آنها حالی کردم لازم نیست.چون میترسیدم پزشک در آن واحد پی ببرد حامله هستم.با اینکه به آنهاگفته بودم شوهر دارم و یکی دو بار سیاوش را دیده بودند اما میترسیدم.خلاصه با اتومبیل بیمارستان مرا بخانه رساندند.مادرم تا مرا با آن حال نزار دید محکم به صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده چی شده؟همکاری که با من بود به مادرم اطمینان داد چیزی نیست و فقط حالم بهم خورده.با صدای خفه ای که از گلویم بیرون می آمد از راننده و همکارم تشکر کردم.مادرم مرتب میپرسید چی شده و کجایم درد میکند و چرا در بیمارستان نمانده ام.مانند دیوانه ها نگاهش میکردم ولی صدایی از حنجره ام بیرون نمی آمد.در گوشه ای نشستم.مادرم دست و پایش را گم کرده بود.آنچه او را به حدس و گمان واداشته بود با حالتی شتاب زده به زبان آورد:اتفاقی افتاده؟محمد طوریش شده؟عباس اذیتت کرده؟حرف بزن.اشاره کردم نه نه کسی طوری نشده اما ناگهان بغضم ترکید و چنان گریه کردم که به هق هق افتادم.مادر بیچاره ام کلافه شده بود.پشت سر هم میپرسید چی شده؟بالاخره چاره را در آن دید که از طریق تلفن همسایه پروانه را خبر کند.در غیبا مادرم یک آن به فکرم رسید خودم را بکشم تا شرمسار مادر و خواهر و برادرم نشوم.مردد بودم.از جا برخاستم نخست به پریز برق نزدیک شدم در پی فلزی میخی یا سیمی بودم به آشپزخانه رفتم.کارد بزرگی را برداشتک.ناگهان بخودم نهیب زدم پرستو چرا خودت را بکشی؟کاغاذ روحانی لواسانی مشخص میکند که تو عقد سیاوش در آمده ای بچه ای که در شکم داری چه گناهی دارد؟نه نه...
    در حالیکه کارد اشپزخانه رادر دست داشتم چنان در خودم غرق بودم که متوجه مادرم نشدم.فریاد او مرا بخود آورد:پرستو چیکار میکنی؟خدا مرگم بده.نکنه دیوونه شدی.
    کارد را از دستم گرفت.در گوشه ای ماتم زده نشستم.بی اختیار قطره های اشک روی گونه هایم سرازیر شده.هر چه سعی میکردم بخاطر مادرم هم که شده خودم را کنترل کنم نمیتوانستم.گویی حرف زدن را فراموش کرده بودم.مادرم دور خودش میگشت و راه بجایی نمیبرد تا اینکه پروانه از راه رسید.بمحض مشاهده من رنگ از صورتش پرید.او هم به حدس و گمان افتاده بود که نکند برای محمد اتفاقی افتاده باشد.به او اطمینان دادم که برادرم طوری نشده چگونه آن لحظات را توصیف کنم نمیدانم.قضیه را تا زمانیکه هنوز نزد روحانی لواسانی نرفته بودم شرح دادم.
    پروانه گفت:اینکه چیز مهمی نیست.حتما گفته پدر و مادرش قبول نکردن.گور باباش.یعنی آنقدر عاشقی که میخواستی مثل دختر بچه ها خودت رو بکشی؟تو که گرگ بارون دیده ای دختر.سر را به علامت تاسف تکان دادم و باز گریه و به هق هق افتادم.وای خدای من وقتی گفتم پنهانی صیغه او شدم و اکنون حامله هستم چه بر مادر و خواهرم گذشت خدا میداند.مادرم محکم به سرش کوبید و روی زمین ولو شد.پروانه هم وضعی بهتر از او نداشت ولی خودش را کنترل کرد.حالا ما در صدد بودیم مادر را از دست ندهیم هر چه صدایش میکردیم جوابی نمیشنیدیم به تصور اینکه کار مادرم تمام شده است چیزی نمانده بود جیغ بکشم اما ناگهان چشمانش را گشود.پروانه شانه هایش را مالش داد برایش آب آوردم.منتظر بودم گوشت بدنم را زیر دندانهای یکی د رمیانش بجود انتظار داشتم با کارد آشپزخانه به شکمم فرو کند اما هیچ عکس العملی نشان نداد.خنده ای روی لبانش نقش بست و به نقطه ای خیره شد.پروانه که از مادرم مطمئن شد رو بمن کرد و گفت:دیدی چه خاکی به سر خودت و من و مادرم کردی؟چگونه حاضر شدی...
    نگذاشتم جمله اش تمام شود نامه سیاوش را به او دادم .مادرم بهت زده گاهی بمن وگاهی به پروانه نگاه میکرد.نمیدانستم در ذهنش چه میگذرد.پروانه بعد از خواندن نامه رو بمن کرد و گفت:گول خوردی.رسوا شدی.رسوامون کردی من جای تو بودم خودم رو میکشتم به مردم چی بگم؟جواب محمد رو چی میدی؟به منصور چی بگم؟بگم خواهرم حامله شده و شوهری د رکار نیست؟وای که چه خاکی به سرمان شد.
    پروانه بر خلاف مادرم که ساکت و مات زده هیچ عکس العملی نشان نمیداد مثل مرغ پرکنده شده بود.یکی دو بار به سمتم هجوم آورد وبا هر دو دستش به سرم کوبید.با مشت محکم به شکمم میزد و میگفت:همین امروز بچه را از شکمت بیرون میکشم اگرم مردی چه بهتر.
    نخست آنچه را پروانه میگفت با جان و دل پذیرفتم.قبول داشتم که اشتباه کردم اما وقتی شتاب زده به حیاط رفت و با دسته کلنگی برگشت که به شکم من بکوبد در برابرش ایستادم.گفتم کار خلاف شرع نکرده ام و گواه من آن روحانی لواسانی است و نوشته او.بچه ام حرامی نیست و هرگز او را از دست نمیدهم.پروانه آنچه ناسزا بود نثارم کرد.تا شب بگو مگو با پروانه ادامه داشت.گفت:از این به بعد تو را خواهر خودم نمیدانم.و با قهر خانه را ترک کرد.سراغ مادرم رفتم.تکه گوشتی شده بود گویی جان در بدن نداشت.سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم:این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟چرا چرا؟آخر من چه گناهی کرده بودم؟مادرم فقط سر تکان میداد و از گوشه چشمش اشک جاری بود.او را دلداری دادم.گفتم بالاخره آنچه نباید اتفاق افتاده.خودم میدانم کار خلاف شرع نکردم و سیاوش شوهر من است.فقط اشتباه کردم حامله شدم.دلگرم شدم که مادرم حقیقت را پذیرفته است اما از اینکه هیچ عکس العملی نشان نمیداد ترسیده بودم که مبادا شوکه شده باشد.آنشب بدون خوردن شام به رختخواب رفتیم.من به نوشیدن یک لیوان شیر اکتفا کردم.چه شب وحشتناکی بود گویی در و دیوار هم سرزنشم میکردند.خوب به چشمانم نمی آمد چند بار به مادرم سر زدم.او هم بیدار بود.خواستم با او حرف بزنم و به دروغ بگویم سیاوش یا برمیگردد یا من نزد او میروم.صورتش را از من برگرداند تا دو سه ساعت بعد از نیمه شب با افکاری درهم از این دنده به آن دنده میغلتیدم و تا صبح میان خواب و بیداری بودم.روز بعد قصد داشتم به بیمارستان نروم اما ماندن در خانه بیشتر اعصابم را ناراحت میکرد.مادرم را مانند هر روز تنها گذاشتم و سرکارم رفتم.همکاران زن همگی یک سوال مشترک داشتند دیروز یک مرتبه چی شد؟و ایا بهتر هستی؟جوابم مثبت بود.میدانستم که بالاخره آنها باید بفهمند که حامله هستم چرا که هفت هشت ماه دیگر همه چیز برملا میشد.وقتی گفتم حامله هستم هر سه نفر با خوشحالی گفتند:پس بگو پرستو خانم حامله شدن ما رو بگو که چقدر ترسیده بودیم.خانم مدنی که قبلا گفتم سنش از از سی چهار پنج سال تجاوز میکرد ادعا کرد که همان دیروز حدس زده است.دیگری پرسید پس نامه چی بود که ناگهان دگرگونت کرد؟بالاخره مجابشان کردم و گفتم:در این گیر و دار شوهرم برای ادامه تحصیل به خارج رفته و باید یکی دو سال دور از او باشم.دیروز نامه او مرا ناراحت کرده بود.
    یکی خوشحال شد که شوهرم تحصیل کرده خارج میشود.دیگری شگفت زده از او انتقاد میکرد که نباید مرا تنها میگذاشت.آن یکی معتقد بود چون با مادرم زندگی میکنم نباید زیاد نگران باشم.حوصله گفتگو نداشتم دست و دلم بکار نمیرفت.گاهی چنان به نقطه ای خیره میشدم که توجه به ارباب رجوع نداشتم.از فکر پروانه که قهر کرده بود و مادرم که حرف نمیزد و محمد که حتما از موضوع مطلع میشد و واکنشی که نشان میداد بیرون نمیرفتم.معمولا صبحانه را در محل کارمان میخوردیم.هرکسی از خانه اش چیزی می آورد.آن روز خانمی سالاد الویه درست کرده بود.خیلی دوست داشتم و چقدر با اشتها خوردم.در اندرونم غوغای عجیبی برپا بود و افکارم از این شاخه به آن شاخه میپرید.خودم را سرزنش کردم بیاد جمله سیاوش که از من خواهش کرده بود حامله نشوم افتادم.اگر حقیقت را میگفت که زن دارد راضی نمیشدم حتی یک قدم با او راه بروم.هر چند که برایم نوشته بود همسرش را دوست ندارد.
    بعد از اداره با حالتی که گویی مرتکب جنایت شدم با شرمندگی به خانه برگشتم.مادرم در خانه نبود.سابقه نداشت در آن ساعت که 3 بعدازظهر بود قبل از ورود من خانه را ترک کند.همیشه ناهار را با هم میخوردیم.به اشپزخانه رفتم اثری از غذا نبود فوری خودم را دم در رساندم و به این سو و آن سوی کوچه نگاه کردم.خدای من کجا ممکن است رفته باشد؟شک نداشتم که پروانه در غیاب من دنبال او آمده و او را به خانه اش برده اما تردید کردم.با عجله خودم را به کیوسک سر خیابان رساندم چنان ذهنم مخدوش شده بود که شماره تلفن خانه پروانه را که حدود شش هفت ماه قبل صاحب تلفن شده بودند فراموش کرده بودم.دوباره بخانه برگشتم.دفترچه تلفن را برداشتم و شتاب زده تر به سر خیابان دویدم.جوانکی مشغول مکالمه بود.دل در درونم میجوشید.جوانک قاه قاه میخندید و میگفت دیشب خیلی خوش گذشت...چند ضربه به شیشه کیوسک زدم.جوانک با اشاره سر به من فهماند که پی برده عجله دارم.گوشی را گذاشت هنوز نیمی از تنه جوانک از کیوسک بیرون نیامده بود که قصد داخل شدن کردم.جوانک به علامت اینکه زنی دیوانه ام سر تکان داد.در حالیکه از شدت دلشوره دستانم میلرزیدند شماره را گرفتم.پروانه گوشی را برداشت.تا گفتم الو مرا شناخت.هنوز سوال نکرده گفت:چرا زنگ زدی تو دیگه...میان حرفش پریدم و گفتم:مامان اونجاس؟گفت:نه.شک کردم که میخواهد اذیتم کند.پرسیدم:تو رو خدا راست بگو پروانه.دارم دیوونه میشم اگه مامان پیش تو هست من حرفی ندارم باشه.اون هم منو دختر خودش نمیدونه ندونه اما بگو اونجاس یا نه.ناگهان لحن پروانه تغییر کرد.پرسید:چی داری میگی؟مگه مامان خونه نیس؟گفتم نه.پروانه گفت:حتما رفته خرید رفته خونه همسایه جایی رو نداره بره.
    گفتم:نمیدونم پروانه تو رو خدا راست بگو.
    با گریه التماس میکردم که اگه مادرم در خانه پروانه هست راستش را بگوید.پروانه مرا دیوانه خطاب کرد و گفت:مامان جایی نمیره.حتما رفته خونه همسایه اگه پیداش نشد زنگ بزن.
    پروانه دلش نمیخواست با من حرف بزند.تنفرش از طرز گفتارش مشخص بود.گوشی را گذاشتم.سراسیمه بخانه برگشتم.صدا زدم مامان مامان.جوابی نشنیدم.به همسایه دیوار به دیوارمان حاج نصرالله که تا حدودی رفت و آمد داشتیم سر زدم.از همسایه روبرو سراغ او را گرفتم کسی خبری از او نداشت.هرکس حدسی میزد و گمانی که مرا امیدوار کند بزبان می آورد.هر چه زمان میگذشت دلشوره ام بیشتر میشد.هوا رو به تاریکی میرفت.همسایه ها دم درخانه جمع شدند.نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم.از خانه همسایه بار دیگر به خانه پروانه زنگ زدم و گفتم:از مامان خبری نشده!باورش برای او هم مشکل بود.گفت:الان با منصور می اید.منصور دو سه ماهی بود که صاحب اتومبیل پیکان شده بود.
    وای خدای من هوا کم کم داشت تاریک میشد.بقول معروف دلم هزار راه میرفت.چی شده؟کجا رفته؟زردی غروب رفته رفته رنگ شب میگرفت.آقا منصور و پروانه سراسیمه از راه رسیدند.گویی هنوز منصور از قضیه بو نبرده بود چرا که رفتارش با گذشته تفاوتی نداشت با خوشرویی جویای حالم شد و دلداریم داد که حتما مادر برمیگردد.حتما جایی رفته و خانه را گم کرده.گفتم:نه نه او جایی ندارد که برود.نگاه پروانه بمن خشم آلود بود.در حالیکه دندانهایش را بهم میفشرد طوریکه منصور متوجه نشود گفت:شک ندارم از دست تو سر به بیابان گذاشته یک تار مو از سرش کم شود میکشمت.جدا از دلشوره ای که داشتم نگاه غضب آلود پروانه و تهدید او هم خنجری بود که به جگرم فرو میبردند.
    ساعت از 8 9 و 10 شب گذشت.رفته رفته همگی امیدمان را از دست دادیم.منصور که ماجرا را نمیدانست تردیدی نداشت که مادرم خیابانی را اشتباه رفته و گم شده و شاید هم بخاطر اینکه من و پروانه را آرام کند چنین میگفت.من شکی نداشتم که بر اثر شوکی که روز گذشته ناغافل به او وارد شده مشاعرش را از دست داده و معلوم نیست کجا رفته.پروانه فقط زیر لب نق میزد و برای من خط و نشان میکشید.منصور به کلانتری محل سر زد.همسایه ها به بعضی از بیمارستانها که نزدیک بود تلفن کردند...وای که چه شبی بود.تا صبح دیده بر هم نگذاشتیم.پروانه دلش شور دخترش پریسا را نمیزد چرا که در خانه عمه اش بود.روز بعد با بیمارستان تماس گرفتم که برایم مرخصی بنویسند.به هر کجا که تصور میرفت سر زدیم.به بیمارستانها کلانتریها و حتی پزشک قانونی.منصور از حالت پرخاشگری و عصبانی پروانه پی برد که موضوعی را از او پنهان میکنیم چرا که مرتب پروانه مرا سرزنش میکرد اما پروانه راضی نمیشد بقول خودش رسوایی ای که من بار آورده بودم به شوهرش بگوید و سرزنش او را بشنود.شب دوم همگی ماتم زده و سردرگریبان بودیم.همسایه ها هم در تکاپو بودند.چرا که مادرم را دوست داشتند زنی بی اذیت و آزار در محل بود و هر روز صبح زود دم در را تا مسافتی که حتی بخانه ما هم مربوط نمیشد اب و جارو میکرد.راه به جایی نمیبردیم همگی بهم گفتیم یعنی چی شده؟من شک نداشتم یا از من فرار کرده یا شوک وارده موجب شده خودش را فراموش کند.
    روز دوم و روز سوم هم اثری از مادرم نیافتیم.منصور کار و کاسبیش را رها کرده بود آخرین حدسمان این بود که به اندیمشک رفته است اما باورش مشکل بود.هیچ چیز با خودش نبرده بود.در میان ناامیدی تلفنی با محمد تماس گرفتیم جوابش منفی بود پاک ناامید شدیم.محمد گفت همان روز با قطار حرکت میکند.از یکسو نگران مادرم بودم و از سوی دیگر اینکه اگر محمد بو ببرد که از سیاوش حامله شده ام و او مرا رها کرده چه میکند.در هیچ خانواده ای که سهل است در هیچ داستانی هم چنین مصیبتی سراغ نداشتم.
    روز بعد محمد در حالیکه از فرط نگرانی بهت زده شده بود از راه رسیده و پرسید چه شده و چه اتفاقی افتاده.گفتیم مادر نزدیک پنج شش روز است که از خانه بیرون رفته و برنگشته.
    پروانه سر تکان میداد.من و یا پروانه جرات نداشتیم علت را برملا کنیم.محمد آرام و قرار نداشت.پرسید به کلانتریها و بیمارستانها سر زده اید یا نه.منصور گفت هر جا ممکن بود رفته ایم اما اثری از او نیست.یکی دیگر به ماتم زدگان اضافه شد.او حدس میزد و میگفت یا اتومبیلی او را زیر گرفته و به بهانه بیمارستان در بیابانی رهایش کرده یا...
    هنوز جمله اش تمام نشده بود که در خانه را زدند.همگی سراسیمه خودمان را دم در رساندیم.با مشاهده پاسبانی که از همان کلانتری تهران نو بود تردیدی نداشتیم که از مادرمان خبر آورده.حالت پاسبان طوری بود که خبر ناگوار است.بالاخره گفت که جنازه او را پشت ساختمانی نیمه تمام پیدا کرده اند.
    وای چه قیامتی برپا شد.در یک چشم بهم زدن همسایه ها جمع شدند.وقتی فهمیدند که چه شده تاسف و تسلیت و دلجویی و دلداری کاری از دستشان بر نمی آمد.پروانه به سرش میزد و گریه میکرد.من خون گریه میکردم.محمد و منصور به کلانتری رفتند و دو سه ساعت بعد به ماتمکده ای برگشتند که من و پروانه در آن مانده بودیم و به سر و سینه میزدیم.این دومین بار بود که میدیدم برادرم زار زار میگرید.در حالی که اشک میریخت از من میپرسید آن وقت شب مادرم در جاده خراسان چه میکرده؟
    جوابش برای من مشخص بود اما چه میتوانستم بگویم؟همان روز در میان غم و اندوه و اشک و ناله و زاری با تعداد کمی از همسایه ها و اندکی از بستگان منصور مادرم را در بهشت زهرا دفن کردیم و شب عده ای که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمیکرد تا نزدیک نیمه شب ما را تنها نگذاشتند.وقتی همسایه ها یکی پس از دیگری بقای عمر بیشتر برای ما طلب کردند و رفتند علاوه بر غم از دست دادن مادرم موجی از ترس و دلهره به سراغم آمد.حتم داشتم محمد کنجکاوی میکند و بی شک پروانه ساکت نمیماند.وقتی تنها شدیم همان شد که تصور میکردم.بالاخره برادرم ژاندارم بود و مثل یک بازجو من و پروانه را سوال پیچ کرد.شک نداشت که مادرم از خانه قهر کرده ولی علتش را نمیدانشت و اصرار داشت که او را در جریان بگذاریم.پروانه دستانش را بهم میمالید و نمیخواست جلوی شوهرش دراینباره حرفی بزند.او بمن نگاه میکرد و من.خودم را میخوردم.محمد از طرفی از مرگ وحشتناک مادرم ناراحت و ماتم زده بود و از سوی دیگر عصبانی بود که چرا حقیقت را نمیگوییم.بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم:همه ما از مرگ مامان ناراحتیم اما من مقصر بودم.منصور هم گوشهایش تیز شده بود مانند کسی که نمایشنامه یا داستان فیلمی را بازگو میکند از نخستین روز آشنایی با سیاوش تا زمانیکه نزد روحانی لواسانی رفتیم و تا حامله شدنم و روزیکه که مادرم پی برد همه را شرح دادم.در ادامه گفتم:اگر عقیده شما اینه که من باعث مرگ مادر شدم یا رسوایی به بار آوردم همین امشب سرم را گوش تا گوش ببرید.
    صورت محم خیس از عرق شده بود.لبانش را بین دندانهایش میگزید.منصور از او عصبانی تر بنظر می آمد.محمد رو بمن کرد و گفت:چرا بمن خبر ندادی؟چرا خواهرت یا منصور را در جریان نگذاشتی؟چرا چرا؟خیال میکردم از تو نجیب تر و سربراه تر در دنیا وجود ندارد.چطور باور کنم که خواهرم از مردی حامله شده که الان در دسترس ما نیست؟
    نوشته روحانی لواسانی را به او نشان دادم و گفتم:به عقد او در آمدم.کار خلاف شرع نکردم اما قبول دارم که کارم اشتباه بوده.محمد از جا برخاست که بمن هجوم بیاورد.منصور مانع شد.محمد از دور به صورتم تف انداخت و گفت:انقدر به تنگ آمده بودی که صیغه شدی؟خاک برسرت.از این به بعد تو خواهر من نیستی.گفتم:نه خواهر تو هستم و نه خواهر پروانه.شما هم که مقصر نیستین بزور به اون مردیکه شوهرم دادین سیاوش آن روز آمده بود اندیمشک که از من خواستگاری کنه دوستش داشتم هنوزم دوستش دارم.
    محمد طاقت نیاورد و سینی چای را با آنچه در آن بود به سمتم پرتاب کرد.که اگر کنار نرفته بودم به صورتم اصابت میکرد.داد زد.فریاد کشید منصور ناسزا میگفت و من ساکت بودم.
    گفتند تو قاتل مادرمان هستی گفتند باید تو را میکشتیم و شبانه در چاه میانداختیم.غیر از اینکه بگویم کار خلاف شرع نکردم حرفی نداشتم.
    منصور گفت:چقدر اینطرف و آنطرف بین فامیلهام از تو تعریف کردم.حالا چطور سربلند کنیم؟چی بگیم؟

    آخر ص 270


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پروانه گفت:راهی غیر از انداختن بچه نیست.محمد پیشنهاد او را تایید کرد.بالاخره آنشب همگی حتی خودم قبول کردیم که به هر قیمت شده کورتاژ کنم.
    آنشب از شبهای قبل برایم بدتر بود.مرگ مادر که من مسببش بودم و اینکه باید بچه ام را میکشتم.وای که چه جان سخت بودم که قالب تهی نمیکردم.کسی قادر نبود دیده بر هم بگذارد.همگی بخصوص من ارام و قرار نداشتیم.بالاخره آنشب وحشتناک را به روز رساندیم چه روزیکه از شبش شومتر بود.سرزنشها را سر گرفته وداد و فریادها شدیدتر شد.با ورود تعدادی از بستگان منصور برای گفتن تسلیت موقتا از آنهمه ناسزا گویی خلاص شدم.طولی نکشید که همکارانم به دیدنم آمدند.خودشان را در غم از دست دادن مادر شریک میدانستند.باید توضیح میدادیم که چرا مادرم تنها از خانه بیرون رفته را تصادف کرده و چرا چند روز بعد از تصادف با خبر شدیم.کنجکاوی این و ان بیشتر مراناراحت میکرد.بهر حال تا مراسم سوم و هفتم همچنان زیر ضربات ناسزا و بد و بیراه بودم و گاهی هم محمد رفتارهای خشونت امیز نشان و میداد و کشیده ای به صورتم میزد.
    به هر صورت عزم آنها جزم بود که هر چه زودتر بچه ام را بیندازم.پروانه پزشکی را سراغ گرفته بود.محمد بیش از آن نمیتوانست کارش را رها کند و جمیله و دخترش را تنها بگذارد.از اینکه جمیله را با خودش نیاورده بود راضی بنظر میرسید و میگفت اگر جمیله پی به این رسوایی ببرد به گوش بستگانش هم میرسد و از آن به بعد نمیتوانیم در برابر آنها سربلند کنیم به هر حال او را به ایستگاه راه آهن رساندیم.بجای خداحافظی برای آرزوی مرگ کرد.حتی گفت اگر بمیرم زیر تابوتم نمی آید.حرف او خیلی دلم را سوزاند.با رفتن محمد کمی جرات و جسارت پیدا کردم به پروانه گفتم:اصلا راضی نمیشم بچه ام را از دست بدم او صاحب دیگری هم داره پدرش مشخصه نامه ای دارم که بچه ام حرامی نیست.اگه از ابروی خودت و شوهرت میترسی جایی میرم که هرگز چشمتون بمن نیفته.
    پروانه محکم به صورتش زد.او اصرار داشت که خودم را اسوده کنم و من سماجت میکردم که نمیخواهم دومین میوه زندگیم را از دست بدهم.در ضمن اعتراف کردم که هنوز سیاوش را دوست دارم و بالاخره با هر جان کندنی بزرگش میکنم و خدا را چه دیدی شاید پدرش برگردد.منصور در حالیکه رانندگی میکرد خسته و بی حوصله بنظر می آمد میگفت نزدیک 10 روز است که از کار و زندگیش خبر ندارد.بعد هم سرم فریاد کشید و گفت:هر غلطی دلت میخواد بکن ابرویی که رفت هرگز برنمیگردد.
    گفتم:چه ابروریزی؟خونه رو میفروشیم.خودت شاهد بودی نصف پول این خونه مال من بوده.سهمیه ام را برمیدارم و زندگی تازه ای رو شروع میکنم.نه شما سراغ من بیاین و نه من به خونه شما پا میزارم.کارمند دولتم احتیاج به هیچکس ندارم.شما ها به جای اینکه مرهم زخم باشید روی زخمم نمک میپاشین.هرکس عاقل باشه خوب باشد کوچکترین تخلف و اشتباهی نکنه سربراه و سربزیر و مطیع باشه همه اون رو دوست دارن.اگه منو که خودتون باعث بدبختیم شدین یاری کنین ارزش داره.
    پروانه با تعجب گفت:ما باعث شدیم؟
    گفتم:بله تو مادر پدر خدابیامرزم همین محمد که الان غیرتش گل کرده شما از عباس چقدر تعریف و تمجید کردین؟مگه ده بار صد بار نگفتم اون رو نمیخوام؟اگه مجبورم نمیکردین زن عباس بشم اینطور نمیشد.چیزی هم نشده شوهر کردم بچه دار شدم.چرا سخت میگیرین؟
    پروانه و منصور چند لحظه به فکر فرو رفتند.پروانه گفت:کدام شوهر؟کجاست که به مردم نشونش بدیم؟
    گفتم :از این حرفها گذشته برای حفظ ابروتون بهتره منو رها کنین خوشبختانه قولنامه خونه بنام منه.اینجارو میفروشم میرم و اثری از خودم باقی نمیگذارم.
    منصور و پروانه با حالتی عصبانی مرا روبروی کوچه پیاده کردند و بدون خداحافظی تنهایم گذاشتند.وای خدای من.وقتی وارد خانه شدم به هر سو نگاه میکردم مادرم را میدیدم.ترس همه وجودم را گرفته بود نمیدانستم چه کنم.راهی به جای نمیبردم شک نداشتم آنشب از تنهایی و ترس سکته میکنم.خوشبختانه هنوز هوا تاریک نشده بود که دختر همسایه دیوار به دیوارمان و مادرش به دیدن من آمدند و شگفت زده پرسیدند چراتنهایم.گفتم:بالاخره باید تنها باشم هر کس به سر خونه و زندگیش برگشته.برایشان چای درست کردم و گفتم کم کم باید به فکر فروش اینجا و خرید آپارتمانی کوچک برای خودم باشم.زن همسایه گویی از خدا خواسته گفت:اولا ما راضی به مرگ مادرت نبودیم.در ثانی مرگ حقه از اینها گذشته مشتری خونه شما حاضره هر ساعت بخواهین حاجی خریداره.
    گفتم:راستش را بخواین هر چه زودتر بهتر حتی نمیتونم تا مراسم چهلم صبر کنم.
    زن همسایه دخترش را دنبال شوهرش فرستاد.حاج اقا یالله گویان وارد شد.بعد از تسلیت و نوشیدن چای رفتیم سر اصل مطلب.هیچ چیز نمیتوانست حاجی را به آن اندازه خوشحال کند.قولنامه رابه او نشان دادم.پرسید:به نام مادرتان هست؟گفتم:نه حاج اقا به اسم خودمه.گل از گلش شکفت.بعد ازده روز که از مرگ مادرم میگذشت برای همسایه مان جای تعجب داشت که چرا به این زودی قصد فروش خانه رادارم.اما چیزی نگفت.قیمت را پرسید.بالاخره تا حدودی بی اطلاع نبودم و میدانستم چه بگویم.گفتم هر چه بنگاهها قیمت گذاشتند حرفی ندارم.
    خلاصه مرا تنها گذاشتند و قرار شد فردای آنشب به بنگاه معاملات ملکی سر خیابان که قولنامه آنجا تنظیم شده بود مراجعه کنیم.وای که چه شب وحشتناکی بود.خودم را قهرمان نقش اول فیلم ترسناکی میدیدم.از بس خسته و کوفته بودم و کمبود خواب داشتم خوابیدم.مادرم بخوابم آمد مانند دیوانه های موهایش سفید و پریشان و درهم ریخته بود و لباسی پاره پاره بتن داشت.از او فرار میکردم و او دنبالم میکرد و فریاد میکشید تو مرا دیوانه کردی!سپس به شکل سیاوش در آمد و گفت:نترس من سیاوشم با تو شوخی کردم از آلمان برگشتم.بچه کجاست؟صدای دختری از درون شکمم بگوش رسید که میگفت من اینجا هستم بابا بالاخره برگشتی؟دستانم را بسمت سیاوش دراز کردم که ناگهان از خواب پریدم.نمیتوانم حالتم را در آن ساعت توصیف کنم.تا روشن شدن هوا بیدار ماندم.صبح زودتر از بقیه همکاران بعد از ده روز سرکار حاضرشدم.همکاران زن و مرد و حتی رییس بیمارستان به دیدنم امدند تسلیت گفتند و پرسیدند چرا مادرت ازخانه بیرون رفته و چه چه.سعی کردم پاسخ مناسبی بدهم.بین آنهمه همکار زن تنها خانم مدنی همان که روز نخست به او معرفی شدم بمن مشکوک شده بود.نگاهش آزارم میداد.شک کرده بودم که از قضیه بو برده.سوالاتش با بقیه تفاوت داشت.گویی تناقضی در رفتارم پیدا کرده بود.طوریکه بقیه همکاران پی نبرند گفت:من تو رو دوست دارم اگه کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
    با اینکه خیلی احتیاج به کسی داشتم تا بتوانم دردم را به او بگویم آنروز حرفی نزدم ولی اشک جمع شده در چشمانم از دید او پنهان نماند.بعد از کار بیمارستان سر راه با یک ساندویچ خودم را سیر کردم.حاج نصرالله منتظر من بود.به اتفاق به بنگاه معاملات رفتیم.قبل از اینکه او با بنگاهدار حرف بزند گفتم:شاید برایتان جای تعجب داشته باشد که هنوز 15 روز از مرگ مادرم نگذشته قصد فروش خانه ام را دارم.دلیلش اینه که تو اون خونه که از مادرم خاطرات زیادی دارم نمیتونم زندگی کنم تو رو خدا سعی نکنین خونه رو مفت از چنگم در بیارین .بنگاهدار قولنامه را از من گرفت.مرور کرد و گفت:ما بنگاهدارا بدنام شدیم که کلاه سر مشتری میذاریم نه والله.اینجور نیس خانم خریدار و فروشنده ماشالله عاقل و بالغ هستن خونه هم قیمتش معلومه.خلاصه خانه را 35 هزار تومان قیمت گذاشتند.گفتم حرفی ندارم.لااقل پولی بمن بدهید که بتوانم خانه ای دیگر تهیه کنم.حاج نصرالله شگفت زده شده بود که چرا تنهایم.با کنجکاوی پرسید:بمن مربوط نیست اما برادرت خواهرت شوهر خوارت چی شدن؟
    آهی کشیدم و گفتم:هر کس دردش تو دل خودشه.من خیلی تنها شدم حاج آقا.
    به هر روی همان بعدازظهر معاله تمام شد و حاجی کل مبلغ را طی چکی بمن پرداخت و قرار شد تا یکماه بعد خانه را تخلیه کنم.کسی را نداشتم به او تکیه کنم یا برایش سفره دلم را باز کنم.مجبور شدم سیر تا پیاز زندگیم را برای خانم مدن یکه زنی با تجربه و مهربان بود شرح دهم.چنان قصه پرماجرایم برای او غم انگیز بود و چنان تحت تاثیر قرار گرفت که اشک در چشمانش جمع شد.وقتی گفتم شبها در آن خانه وحشت میکنم و کابوس میبینم مرا به خانه اش دعوت کرد و از من خواست او را بزرگترم بدانم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خانه آنها د رنارمک حول و حوش میدان هفت حوض بود.او دو پسر ده و شش ساله و یک دختر 4 ساله به نامهای سپهر و سیامک و سودابه داشت.شوهرش از خودش مهربانتر بنظر میرسید.دلداریهای او و شوهرش بی تاثیر نبود.آنچه برای خانم مدنی گفته بودم مفصل تر برای شوهرش که پسر عمویش هم بود شرح دادم.او هم متاثر شد.
    خلاصه آنشب صحبت از نقل مکان از خانه تهران نو و اینکه خانه را فروختم پیش آمد.آقای مدنی کارمند بانک بود.مرا مطمئن کرد که بزودی برایم خانه ای به اندازه پولی که داشتم تهیه میکند.از اینکه آنها را بحزمت انداخته بودم معذرت خواستم.خانم مدنی و شوهرش میگفتند آنها هم زندگی پردردسر و پرماجرایی داشتند و به یاری دوستانشان که وظیفه انسانیشان حکم میکند که زنی مانند مرا بی پناه و بی یاور و تنها نگذارند و به آنچه مدعیش بودند عمل کردند و دیگر نگذاشتند پا به خانه ای بگذارم که از آن وحشت داشتم.در مدتی کمتر از یکهفته خانه ای یک طبقه و نیم بیش از 150 متر به قیمت 45000 هزار تومان در همان حدود خانه خودشان با این تفاوت که داخل کوچه 8 متری واقع بود برایم خریدند.طبقه اول نزدیک 100 متر بنا داشت و نیم طبقه اش عبارت بود از دو اتاق کوچکتر تو در تو و دستشویی و آشپزخانه ای بسیار کوچک.بعد از ده دوازده روز به کمک خانم مدنی و یکی دو نفر از کارگران بیمارستان کلیه وسایلم را از خانه تهران نو به خانه نارمک بردیم.خانم و اقای مدنی واقعا مانند خواهر و برادرم بودند.به کمک آنها در خانه جدید مستقر شدم.نه از خواهرم خبری داشتم و نه او سراغ من آمد.حتی مرسام چهلم مادرم برگزار نشد.برای اینکه با پروانه که در بد موقعیتی رهایم کرده بود روبرو نشوم سر مزار مادرم هم نرفتم.
    زمان به سرعت میگذشت روزها تا ساعت دو و سه بعدازظهر در بیمارستان مشغول بودم.به توصیه خنم مدنی وانمود میکردم که با خواهرم زندگی میکنم و بزودی شوهرم از خارج برمیگردد.بعد از برگشتن از کار به پخت و پز و رفت و روب میپرداختم و در اوقات فراغت با مطالعه کتاب و مجله سرگرم میشدم.
    کم کم برجستگی شکمم مشخص تر میشد.بچه به جنب و جوش افتاده بود.گاهی هم در عالم خیال با او گفتگو میکردم.
    خانم مدنی زنی بنام طاهره میشناخت که تنها بود.بمن پیشنهاد کرد که دو اتاق طبقه بالا را در اختیار او بگذارم و از تنهایی نجات پیدا کنم.میگفت در عین حال در ماه آخر و وقتی فرزندم بدنیا بیاید زیر بال و پرم را میگیرد.بدون لحظه ای درنگ قبول کردم.روز نزدیک غروب خانم مدنی طاهره را بخانه من آورد.زنی تقریبا 50 ساله از اهالی طالش که شوهرش را از دست داده بود.یک پسر و یک دختر داشت که هر دو زندگی مستقلی داشتند.میگفت هرگز راضی نشده زیر بار منت داماد و یا مزاحم عروسش باشد.روی پای خودش ایستاده بود و در خانه این و آن کار میکرد و اتاقی کوچک در جنوب شهر در اجاره اش بود.
    از همان برخورد نخست بدلم نشست.گویی با مادرم روبرو شده ام.وقتی به او گفتم این دو اتاق در اختیار تو باشد در عوض مادرم باش چنان تحت تاثیر محبت من قرار گرفت که اشک از چشمانش سرازیر شد .باورش نمیشد که از او اجاره نمیگیرم و باورش نمیشد زنی حامله مانند من تنها باشد .به هر روی با آمدن طاهره من از تنهایی نجات پیدا کردم.چه زن مهربانی!سرگذشت غم انگیز و در عین حال جالبی داشت.میگفت 12 سالش بوده که شوهر کرده و بیشتر عمرش را در شالیزارهای شمال گذرانده از 5 باز زاییدن فقط دو بچه برایش مانده بود.میگفت پسرش در کارخانه روغت نباتی جهان در کرج کار میکند.ازدواج کرده و خانه و زندگیش در کرج است دامادش هم دستفروش بود.میگفت بالاخره نان بخور و نمیری در می آوردند.از طاهره پرسیدم چرا با پسر یا دخترش زندگی نمیکند.
    طاهره گفت:هر چقدر که مادرشوهر مهربون باشه عروس چشم دیدنش رو نداره.از اون گذشته نخواستم سربار اونها باشم.
    خلاصه از اینکه او را درکنارم داشتم احساس امنیت میکردم و طاهره خانم مرا مانند دختر خودش میدانست و بقول معروف نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
    اسفند آن سال وارد هشتمین ماه حاملگیم شده بودم.مونس و همدم من فقط طاهره خانم بود که روزبروز بیشتر به او علاقه مند میشدم.یکی دو بار عروس و پسرش و چند بار دختر و دامادش به دیدنش آمدند و از اینکه مادرشان را در خانه مطمئن دیدند خیلی خوشحال شدند و از من تشکر کردند.
    شب جمعه آخر سال طبق سنت دیرینه خانم و اقای مدنی که گفتم از خواهر و برادرم مهربانتر بودند مرا با اتومبیل خودشان به بهشت زهرا بردند.بعد از مراسم هفت سر قبر مادرم نرفته بودم.وای که چقدر آنروز گریستم و از مادرم طلب بخشش کردم خوشبختانه یا متاسفانه اثری از خواهرم و شوهرش در گورستان ندیدم.تصمیم داشتم اگر هم آنها را ببینم روی برگردانم.
    سال 1354 رفته رفته میرفت که آغاز شود.طاهره برای من و شوهرم که گفته بودم مرا ترک کرده و فرزندی که هنوز معلوم نبود دختر است یا پسر سبزه سبز کرد و خیلی خوش سلیقه سفره هفت سین را چید.هنگام تحویل سال یکدیگر را مانند مادر و دختر در آغوش گرفتیم.میخندیدم و قطره اشک میریختم.بهر حال برای یکدیگر آرزوی سلامتی کردیم.طاهره از ته دل برایم دعا میکرد که سلامت فارغ شوم و شوهرم هر چه زودتر برگردد.او هنوز کاملا در جریان نبود فقط بهش گفته بودم که زمانی شوهرم مرا تنها گذاشته که نمیدانسته حامله شده ام.
    روز اول عید نوروز به دیدن خانم و اقای مدنی که واقعا بمن محبت داشتند رفتم.خیلی خوشحال شدند.انتظار نداشتند با آنحال که به سختی قدم برمیداشتم به دیدن آنها بروم.گفتم:وظیفه داشتم بیام دستبوس شما.طاهره هم با من بود.ناهار مهمان آنها بودیم.طاهره خانم در خانه آنها غریبه نبود.لااقل هفته ای یکبار کارهای رفت و روب را برایشان انجام میداد و قبل از عید برای خانه تکانی چند روز به خانم مدنی کمک کرده بود.
    من از زیر نظر دکتر یوسفی متخصص زنان و زایمان همان بیمارستان جرجانی ابتدای حاملگیم بودم.دوم اردیبهشت سال 1354 در محل کارم درد زایمان به سراغم آمد.بالافاصله به اتفاق خانم مدنی و یکی دیگر از همکاران به بخش زایمان رفتم.بعد از معاینه بستری شدم.از یکی دو ماه پیش به سلیقه خانم مدنی که از مدتی قبل او را به اسم کوچک فروغ صدا میزدم از هر گونه وسایل نوزاد از پستانک تا لباسهای گوناگون گرفته تا تخت و تشک و پتو تهیه کرده بودیم.بیاد روزی می افتادم که در بیمارستان فرح مسعود را بدنیا می آوردم.مادرم زنده بود با خواهرم پشت در بیمارستان منتظر بودند.یکبار تجریه زاییدن داشتم اما اینبار هنوز بچه بدنیا نیامده بود دوستش داشتم و دعا میکردم سالم باشد.هر لحظه درد شدیدتر میشد.ساعتی بعد دکتر یوسفی بالای سرم آمد و دستور داد آمپولی من تزریق کنند.دکتر یوسفی و پرستاران دست بکار شدند.صدای گریه بچه از هر مسکنی برایم تسکین آورتر و از آهنگی دلنواز تر بود.فقط متوجه شدم که دکتر گفت دختر است .ساعتی بعد خودم را در بخش دیدم روی تخت دیدم.وای که چه لحظه دل انگیزی بود وقتی دخترم را کنارم گذاشتند.خانم مدنی مثل پروانه دور و برم میچرخید.نگاهی به صورت دخترم انداختم.گویی تمام خستگی و ناراحتیهایی که پشت سر گذاشته بودم یکباره از وجودم رخت بر بست.در حالیکه به صورت او خیره شده بودم در دلم گفتم چرا باید پدرت مرا رها کند؟چرا چرا؟ناگهان به فکرم رسید نام دخترم را رها بگذارم.رو به خانم مدنی کردم و گفتم:دخترم رها خوشگله؟
    خانم مدنی گفت:چه اسم قشنگی رها.چه جالب.حتما قبلا اسمش رو انتخاب کرده بودی .گفتم:نه همین الان به فکرم رسید پدرش رهایم کرد مادرم خواهرم و برادرم رهایم کردند.چیزی نمانده بود گریه کنم.خانم مدنی گفت:خودتو ناراحت نکن یادت باشه داری به بچه شیر میدی.
    به هر روی دو سه روز بستری بودم سپس به خانه رفتم.طاهره خانم همه چیز را آماده پذیرایی از من و دخترم کرده بود.
    با به دنیا آمدن رها همه چیز رنگ دیگری پیدا کرد.احساس میکردم گل سرخی در خانه ام روییده که همه جا را معطر کرده.بهترین ساعات روزم بهترین حالتی که برایش پیدا نمیکردم زمانی بود که رها شیره جانم را میمکید لحظاتی که به او میپرداختم همه وجودم احساس بود و خواستن و عشق.اگر بگویم عشق سیاوش در درونم بود شاید سخن به گزاف نگفته باشم.من دومین بار بود که ثمره وجودم را میدیدم اما چرا اینبار احساسی سوای زمانی داشتم که مسعود را به دنیا آورده بودم؟
    خلاصه رها خلا زندگیم را پرکرد.او مونسم شد و از تنهایی نجاتم داد.دو سه ماه در خانه ماندم.وقتی دوران نقاهت به پایان رسید باید سر کارم حاضر میشدم.طاهره بهترین کسی بود که میتوانست از رها نگهداری کند.اگر کاری داشت بعدازظهرها وقتی بخانه می آمدم انجام میداد.با اینکه به طاهره بارها گفته بودم بجای مادرم است و احتیاج به کار در خانه این و آن ندارد اما غرورش اجازه نمیداد سربار من باشد تا آنجا که میتوانست سعی میکرد خودش را اداره کند.بقول معروف زنی مستقل و کار آمد بود.
    با گذشت زمان و با هر روزیکه از عمر رها میگذشت تغییر چهره اش مشخص میشد و از نوزادی بیرون می آمد.خوب که تماشایش میکردم شباهتیش ترکیبی از من و سیاوش بود نه از خواهر و برادرم خبر داشتم و نه از مسعود پسرم که حدود 5 سال پیش به دنیا آورده بودمش و چه ارزوهایی برایش داشتم.سیاوش هم خواب و خیالی بیش نبود و امیدی نداشتم روزی او را ببینم.دلم نمی آمد نفرینش کنم.اگر بگویم بهترین لحظات زندگیم را با او گذرانده بودم هر چند مدتش کوتاه بود دروغ نگفته ام.ته دلم هنوز دوستش داشتم و با خاطرات او زندگی میکردم.دلخوشیم رها بود و از اینکه سر و سامانی داشتم راضی بودم.خانم مدنی و شوهرش کمال محبت را بمن داشتند و گاهی با اتومبیلشان مرا اینطرف و آنطرف میبردند تا احساس دلتنگی نکنم و چقدر به رها که دختر آرام وبی سر صدایی بود علاقه داشتند.به طاهره چنان دلبسته بودم که فکر میکردم اگر روزی بخواهد تنهایم بگذارد چه کنم.خوشبختانه طاهره هم خیال نداشت از آن خانه برود چرا که مرتبا به زبان می آورد که اگر من نبودم هر سال چند تکه وسایلش روی شانه اش بود و از این خانه به آن خانه میرفت.پسر و دخترش هم که گاهی به او سر میزدند اغلب دست خالی نبودند و از من تشکر میکردند که خاطرشان را از بابت مادرشان آسوده کرده ام.
    حقوقی که از بیمارستان میگرفتم نه اینکه کفاف میداد خوب زندگی کنم بلکه پس انداز هم میکردم و از همان سال نخست به فکر آینده رها بودم.رها به 10 ماهگی رسیده بود و چند قدمی راه میرفت و با هر قدمی که برمیداشت چنان شور و شعفی در درونم بپا میکرد که قدرت توصیفش را ندارم.تازه به فکر شناسنامه برایش افتاده بودم که شناسنامه پدرش در دست نبود و مسئول ثبت احوال منطقه نارمک هم که چند بار به او رجوع کردم میگفت بدون شناسنامه پدر غیر ممکن است برای رها شناسنامه صادر شود.آقای مدنی هم با پارتی تراشی نتوانست کاری از پیش ببرد چرا که نه سیاوش وجود داشت نه سند رسمی ازدواج که مشخصات او قید شده باشد و من تاکید و اصرار داشتم که حتما نام سیاوش در شناسنامه رها قید شده باشد وگرنه میشد با شناسنامه دیگری دخترم صاحب شناسنامه شود یا غریبه ای پدرش شود.
    هیچ راهی برای بدست آوردن شناسنامه سیاوش وجود نداشت.آقای مدنی پیشنهاد کرد که حقیقت را با خانواده اش در میان بگذارم و راه چاره را از انها بخواهیم.اما من اصلا مایل نبودم چرا که میترسیدم رها را از من بگیرند.بدون رها دیگر زندگی برایم معنا نداشت.باید صبر میکردم کور سوی امیدی داشتم که بالاخره سیاوش برمیگردد.هر شش هفت ماه یکبار به محل کارش زنگ میزدم و سراغ او را میگرفتم جواب میشنیدم که هنوز برنگشته است.
    سال 1355 رها یکساله شد.کاملا شکل گرفته بود و بیشتر شبیه من بود اما قد بلندیش و کمی دماغ ودهانش به پدرش رفته بود و هنوز شناسنامه نداشت.دختر طاهره هم حامله شده بود و ترس داتم که او چند روزی در زمان فارغ شدن دخترش مرا تنها میگذارد.اواخر سال 55 طاهره صاحب نوه شد آنچه پیش بینی کرده بودم اتفاق افتاد.در مدتی که طاهره برای نگهداری دخترش مرا تنها گذاشت دختر خانم مدنی که به شش هفت سالگی رسیده بود شبها بخانه من می آمد تا هم تنها نباشم و هم در غیاب دو برادرش که کمی شلوغ بودند راحت به درس و مشق خود برسد.
    ده روز دوری طاهره موجب شد که بیشتر قدر تو را بدانم و بیشتر پی بردم که وجودش چقدر در زندگیم تاثیر دارد.طاهره هم بمن خیلی دلبسته بود.چه شبها که تا نزدیک نیمه شب به حرف و گفتگو میپرداختیم.او از دوران نوجوانی و جوانی و ازدواج صحبت میکرد و از مردی میگفت که عجل مهلتش نداد و اینکه خیلی زود بیوه شد و من از عباس و پسرم و سیاوش میگفتم که مرا رها کرد و رفت.
    سال 1356 رها دو ساله شد رشدش به قدری زیاد بود که اگر به غریبه ای میگفتم بیش از 3 سال دارد باور میکرد.مثل بلبل حرف میزد و تا اندازه ای پی برده بود که پدرش در خانه نیست.اواخر سال 56 مردم جنب و جوشی سوای سالهای گذشته داشتند.در بیمارستان همکاران دم از نارضایتی میزدند و عقیده داشتند که حکومت دیکتاتور است و نگران مزد و حقوق کم خود بودند.رفته رفته حرفهای در گوشی علنی شده بود و مردم کوچه و بازار علنا از رژیم انتقاد میکردند.نمیدانم چرا من میترسیدم.با اینکه مطالعه داشتم و تا حدودی سر در می آوردم که در مملکت چه میگذرد اما میترسیدم که نکند ناگهان حکومت تحمل آنهمه فحش و ناسزا را نکند و با مردم رفتاری خشن پیش بگیرد.از خودم و بچه ام میترسیدم و کاری به سیاست نداشتم.
    روزبروز اوضاع بدتر میشد.سال 1357 سر و صدا و داد و فریاد مردم به اوج رسید من تماشاگر بودم ادارات در اعتصاب بودند و منهم پیرو بقیه کارمندان دفتری بیمارستان مجبور شدم فقط هفته ای یکی دو روز به بیمارستان سر بزنم.بیمارستان حقوق و حتی مزایا و اضافه کاری ما را میپرداخت و هیچ دردسری برایمان ایجاد نمیشد.و چقدر دلم میخواست اوضاع بهمین منوال بچرخد.
    زمستان سال 57 ترس مردم کاملا ریخته بود و با صدای بلند در کوچه و خیابان فریاد میزدند که حکومت عدل علی میخواهند.شعارها بیشتر د راین زمینه بود که دین و مذهب دارد از بین میرود نفت ما را به غارت میبرند و گرانی بیداد میکند و چه و چه که شرحش در اینجا نمیگنجد.چرا که خودداستانی جداگانه میخواهد که اگر بخواهم شرح دهم بقول معروف مثنوی صد من کاغذ میشود.
    حکومت خیلی راحت عوض شد و مردم با خیالی اسوده در انتظار حقوق از دست رفته خود بودند.بعد از چند ماه ادارات بلاتکلیف بودند اعتصابات شکسته شد و من طبق روال سالهای گذشته هر روز سر وقت به بیمارستان میرفتم.با خبرهایی که از تلویزیون میشنیدم فهمیدم که ساواکیها را گرفته اند و آنها را که روزهای راهپیمایی و شبهای حکوت نظامی بطرف مردم شلیک کرده اند دستگیر و محاکمه میکنند و بعضی اعدام شده یا میشوند یا به حبس می افتند.نمیدانم چرا به فکر برادرم محمد افتادم.او خیلی به شاه علاقه داشت.بارها دیده بودم هرجا سلام شاهنشاهی میشنید به احترام نظامی برمیخاست.یا باید از پروانه سراغ او را میگرفتم با یه اندیمشک زنگ میزدم.خلاصه گاهی فکرم به اینگونه مسایل میرفت.رفته رفته رها وارد چهارمین سال زندگیش میشد و دلم به شور افتاده بود که بالاخره باید دو سال دیگر به مدرسه برود اما هنوز شناسنامه ندارد.وقتی شنیدم که دانشجویان و حتی افراد ناراضی که در زمان حکومت شاه در خارج زندگی میکردند به ایران برمیگشتند تا در مملکت خودشان به کار و فعایلت بپردازند و کشوران را از هر لحاظ شکوفا کنند خیلی امیدوار شده بودم که بی شک سیاوش بعد از آنهمه سال برمیگردد اما هرچه به اداره اش زنگ میزدم میگفتند خبری از او ندارند.
    سال 1358 با سالهای گذشته خیلی تفاوت داشت.اثری از رقص و پایکوبی و خواننده در تلویزیون دیده نمیشد.اغلب درد دین داشتند و آنچه میشنیدم این بود که بیاد بیشتر به فکر بعد از مردن باشیم تا این دنیای سراسر نیرنگ و دروغ و تزویر.
    خوشبختانه من اهل سیاست نبودم و اصلا سر از اینکارها در نمی آوردم.آنچه بمن امید میداد رها بود.از زندگی راضی بودم و تنها نگرانیم شناسنامه رها بود و اینکه چرا سیاوش برنگشته و یا اینکه اگر در ایران است چرا من خبر نداشتم.
    کاری به او نداشتم فقط میخواستم نامش در شناسنامه دخترم باشد.به فکرم رسید که تا کی باید از واقعیت فرار کرد .حال که قوانین تغییر کرده و اغلب مردم دم از حقوق پایمال شده خود میزنند چرا من نباید د رپی حقی باشم که سیاوش از من ربوده بود.با اراده ای قوی به اتفاق رها که برایم همقدمی دوست داشتنی شده بود به میدان شهناز که به میدان امام حسین تغییر نام داده بود رفتم روبروی فروشگاه پدر سیاوش ایستادم.هر چه نگاه کردم اثری از حاج رحیم پدر سیاوش ندیدم.بدون ترس و واهمه داخل شدم.به مردی که یکی دو بار قبل از اینکه به سیاوش نامه بنوسیم او را دیده بودم و مشغول حساب و کتاب بود و یکی دو کارگر هم دور وبرش میپلیکدند سلام کردم و سراغ حاج رحیم را گرفتم.سرش را که تا آن لحظه روی چرتکه و دفتر بود بالا گرفت.با حالتی شگفت زده پرسید:شما؟
    گفتم:من خواهر یکی از دوستان پسرش سیاوش هستم.
    او چند لحظه به ذهنش فشار آورد.سری تکان داد و گفت:بنظرم آشنا میاین.چند سال پیش هم شما رو دیده بودم.سراغ سیاوش رو گرفتین درسته؟
    گفتم:بله بله ماشالله چه هوشی دارین!شش هفت سال پیش بود.حالا از سیاوش خبر دارین؟
    در همان حال یکی از کارگران گفت:اقا مهدی تلفن با شما کار داره.آقا مهدی با معذرت خواهی از من گوشی را برداشت و یکی دو دقیقه صحبت کرد.رها که به دفعات در قالب قصه به او گفته بودم نام پدرش سیاوش است کنجکاو شده بود.چه از ذهنش میگذشت نمیدانم.آقا مهدی بعد از مکالمه تلفنی رو کرد بمن گفت:بله میفرمودین.گفتم:حاج اقا از سیاوش خبری دارین؟میدونین حاج آقا کجا تشریف دارن؟
    آقا مهدی آهی کشید و گفت:حاج اقا رحیم که خدا بیامرزتش سه سال پیش عمرشو داد به شما.سیاوش همون موقع از خارج اومد و چند هفته بعد برگشت از قرار تو لندن کار و بارش گرفته و موندنی شد.
    آقا مهدی از تغییر حالت من پی برد که قضیه باید چیز دیگری باشد.نگاهش را به رها که دستش در دست من بود دوخت.گویی چیزی از ذهنش گذشت.پرسید:چی شده آبجی؟گفتم:چیزی نشده برای حاج رحیم ناراحت شدم.جوادیه همسایه ما بودن.مرد خوبی بود؟
    آقا مهدی گفت:بالاخره دنیا بقا نداره.من شریکش بودم اگه امری باشه که به اون مربوط میشه در خدمتم طلبی ملبی...
    گفتم:نه نه از بقیه چی؟خبر ندارین؟
    اقا مهدی گفت:بعد از تقسیم ارث و میراث چندون خبری ندارم اما میدونم برادرش اقا سیروس دکتره.چند سال هم انگلیس بوده.تازه برگشته شوهر خواهرش هم دکتر حیدری هم مطب داشت هم تو بیمارستان آپادانا بود.حالا رو نمیدونم.بقیه یعنی دو تا خواهرش هم دنبال درس و دانشگاه و اینجور کارها بودن.آهی از ته دلم بر آمد اقا مهدی را بیشتر کنجکاو کرد و بار دیگر پرسید:چی شده خانم؟شاید کاری از من بر بیاد.گفتم:چیزی نشده خیلی ممنون.سپس فروشگاه را ترک کردم.رها هم پی برد ناراحتم.خیلی سعی کردم عادی باشم اما نتوانستم اشک در چشم و بغض در گلو داشتم داخل تاکسی رها هی میپرسید:چی شده مامان؟اون اقا کی بود؟قصه بابا رو برای اون هم گفتی؟
    سررها را روی سینه ام گذاشتم و گریه کردم.راننده تاکسی هم متاثر شد و گفت:این روزها نمیدونم چی شده که مسافرا گریه.میکنن خدا بد نده خانم چی شده؟
    گفتم:مهم نیس آقا.
    راننده کنجکاوی نکرد.روبروی کوچه پیاده شدم.به محض اینکه پا بخانه گذاشتم طاهره متوجه حالت منقلب من شد و پرسید چی شده.
    گریه امانم نداد.رها دستان کوچکش را روی سرم میکشید و میگفت چرا گریه میکنی؟برای بابا؟خب برمیگرده.خودت گفتی.وقتی ماجرا را برای طاهره شرح دادم گفتم:چه انتظاری داشتی دخترم.اون اگه مرد بود که تو با شکم پر تنها نمیگذاشت.خلاصه امیدوارم از سیاوش به کلی قطع شد.باید برای شناسنامه رها چاره ای می اندیشیدیم...
    همانگونه که گفتم با خانواده آقای مدنی چنان دلبستگی پیدا کرده بودم که گویی عضوی از خانواده آنها بودم.امکان نداشت چیزی را از آنها مخفی کنم.شبی که به اتفاق رها و طاهره در خانه آنها بودیم جریان مرگ حاج رحیم و اینکه یقین پیدا کرده بودم که سیاوش سراغ من نخواهد آمد و آنچه درباره او میاندیشیدم بسی خیال باطل بوده را برای آنها گفتم.خانم و اقای مدنی با نگاهشان اشاره ای بهم کردند اقای مدنی بعد از مقدمه چینی درباره که هنوز خیلی جوانم و زنی سی ساله احتیاج به همسر دارد گفت که کسی را سراغ دارد که میتواند برایم همسری با وفا و در عین حال مسئولیت شناس باشد.
    با اینکه به تنهایی عادت کرده بودم و رها هم شوهرم و همه کسم بود جواب رد ندادم و گفتم:نمیدونم تو این چند سال شما خیرخواه من بودین و حتما نمیخواین که برای مرتبه سوم شکست بخورم.
    اقای مدنی گفت:نه نه هرگز.ما نسبت بتو مسئولیم و هرگز تو را بیگانه نمیدانیم.
    به شوخی گفتم:حالا این مرد بخت برگشته کی هست؟اصلا منو دیده و از گذشته من خبر داره؟
    آقای مدنی گفت:هم تو را دیده و هم از همه چیز خبر داره.کارمند بانکه حدود 40 سال داره وسن 20 سالگی عاشق دختری بوده که به او پشت پا زده و از آن به بعد به فکر ازدواج نیفتاده.خودش میگه دیر شده اما یکی دو بار تو رو که به بانک آمدی دیده آدم کنجکاو نیست اما درباره تو کنجکاوی کرد منهم جریان را به او گفتم.چند بار بمن گفته اگر قرار باشه ازدواج کند تو مناسبی و از یکسال پیش چشمش دنبال توست.
    نمیدانم چرا خنده ام گرفت.گفتم:جالبه بین اینهمه زن و دختر منو انتخاب کرده.جالب تر اینکه شما بهش گفتین که دوباره بیوه شدم و بار دوم ازدواج رسمی نبوده.فکر نمیکنین همین برایم نقطه ضعف باشه و گاهی به رخم بکشه و بگو مگویی که حتما پیش میاد سرزنشم کنه و رها رو حرومزاده حساب کنه؟
    خانم مدنی گفت:شاید بعید نیست.از این مردها هی چی بگی برمیاد.
    گفتم:نه نه من هرگز شوخی نمیکنم.افرادی مثل من زیاد بودن و هستن بگذارین لااقل خودت ثابت کنم که زنی بردبار هستم.
    به هر روی پیشنهاد آقای مدنی را نپذیرفتم.موضوع بحث را با پیش کشیدن شناسنامه رها عوض کردم.آقای مدنی پرسید:هنوز اصرار داری حتما نام سیاوش در شناسنامه رها قید بشه؟گفتم:حتما حتما.چون بارها به رها گفتم اسم پدرش سیاوشه و بعید نیست روزی با او روبرو بشه.
    اقای مدنی گفت:البته وضعیت ادارات با گذشته خیلی فرق کرده.زیاد سخت گیری نمیکنن و هنوز قوانین تازه حاکم نشده.شاید بشه کاری کرد.
    دو سه روز بعد نزدیک غروب آقای مدنی بخانه ما آمد و گفت:که بالاخره آنقدر روی حرف خودت پافشاری کردی تا شناسنامه رها همون بشه که میخوای.
    با خوشحالی پرسیدم:چی شد؟درست میشه؟
    گفت:فقط کپی یا رونوشت شناسنامه سیاوش لازمه.خوشحالی من چند لحظه فروکش کرد.گفتم:آخه رونوشت شناسنامه سیاوش رو از کجا بیاریم.
    آقای مدنی که شرح ماجرای گفتگو با شریک پدر سیاوش آقا مهدی را شنیده بود گفت:فردا هر دو میریم سراغ آقا مهدی.نجات در راستیه حقیقت رو بهش میگیم.شک ندارم که میتونه بما کمک کنه.
    گفتم:برای اینکه رها صاحب شناسنامه آنهم با قید نام پدرش بشه هرکاری لازم باشه انجام میدم.
    روز بعد طبق قرار رها را به طاهره خانم سپردم .ساعت 5 بعدازظهر با اتفاق آقای مدنی به فروشگاه آقا مهدی رفتم.برایش غریبه نبودم.سلام کردم و اقای مدنی را برادرم معرفی کردم.هاج و واج مانده بود.قبل از اینکه حرفی بزنیم گفت:غلط نکنم مشکلی با خونواده حاج رحیم پیش اومده؟
    آقای مدنی گفت:تا حدودی حدس شما درسته.خوشبختانه مسئله پول و طلبکاری و بدهکاری نیست.داستانش طولانیه اما از قدیم گفتن نجات در راستیه.اقا مهدی آمدیم از شما کمک بگیریم.
    آقای مهدی گفت:چند روز پیش هم به خانم عرض کردم اگه کاری از من بربیاد که مربوط به حاجی باشه حرفی ندارم.عمری شاگردش بودم بعد هم شریکش شدم بدی از چشمم دیدم از حاج رحیم ندیدم.
    هنوز سرپا ایستاده بودیم.آقا مهدی به شاگردش گفت که برایمان صندلی بیاورد.روبروی او نشستیم و اقای مدنی مختصری از رابطه من و سیاوش را شرح داد و در خاتمه گفت:اون دختر بچه که اون روز با این خانم بود دختر سیاوش پسر حاج رحیمه.
    آقا مهدی گفت:اگه بگم حدس زدم شاید باور نکنین.
    با تعجب پرسیدم:حدس زدین ؟مگه...
    آقای مهدی نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:آره قبل از رفتن سیاوش یه چیزایی شنیده بودم که سیاوش کسی رو دوست داشته و با اکراه ازدواج کرده بعد شایع شد که با همون دختری که قبلا دوست داشته رابطه داره.برای اینکه ثابت کنه پدر و مادر و حتی زنش اشتباه میکنن رفت آلمان و از آلمان رفت انگلیس.پس اشتباهی در کار نبوده.شما زنش بودی.چند روز پیش خیلی به دختر شما نگاه کردم میشد فهمید که کمی شبیه پدرشه.
    گفتم:من نه دنبال پولم و نه چشم به میراث حاج رحیم دوختم.فقط یه رونوشت شناسنامه با کپی از شناسنامه سیاوش لازمه که دخترم بی شناسنامه نمونه همین.
    آقای مهدی فکری به خاطرش رسید و گفت:باشه چشم.اینکه چیزی نیس اگه بخواین با مادر و خواهر سیاوش حرف بزنم شاید...
    گفتم:نه نه آقا مهدی.تو رو خدا نه اسمی از من ببرین و نه از دخترم خواهش میکنم فقط بما کمک کنین دخترم صاحب شناسنامه بشه همین.
    آقای مهدی گفت:چند دقیقه صبر کنین.سپس به پستوی فروشگاه رفت.در غیاب او خدا خدا میکردم که اقا مهدی بتواند کاری انجام دهد آقای مدنی هم میگفت باید توکل بخدا کرد.
    ده دقیقه بیشتر طول نکشید که او با زونکنی پر از اوراق برگشت و گفت:اشتباه نکنم زمان انحصار وراثت رونوشت شناسنامه بچه های حاجی رو تو این دو تا زونکن گذاشتم.در همان اثنا یکی دو نفر با آقا مهدی کار داشتن من و آقای مدنی مثل فیلمهای پلیسی دنبال رونوشت شناسنامه گشتیم.اوراق یکی از زونکنها را من ورق میزدم یکی را هم آقای مدنی.ناگهان نگاهم به کپی شناسنامه سیاوش افتاد که با تمبر دادگستری مقابله با اصل شده بود.وای خدای من چقدر خوشحال شدم چقدر راحت بدون دردسربه آنچه در طلبش بودم رسیدم.آقا مهدی نزد ما برگشت.آقای مدنی دست او را فشرد.صورتش را بوسید و گفت:من معاون بانک ملی صعبه نارمک هستم هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
    آقا مهدی گفت:مسئله حل شد خانم؟
    گفتم:دست شما درد نکنه خدا به شما عمر بده.فقط خواهش میکنم به خونواده سیاوش حرفی نزنین.
    گفت:چشم خام دهن ما چفت و بست داره.بیخودی که باز نمیشه.
    با تشکر چند باره از آقا مهدی خاحافظی کردیم.چنان خوشحال بودم که چیزی نمانده بود فریاد بکشم.آقای مدنی با عجله رانندگی میکرد که همسرش را زودتر خوشحال کند.به محض ورود خانم مدنی از حالت خندان ما پی برد که دست خالی برنگشته ایم.وقتی رونوشت شناسنامه را آنهم با تمبر دادگستری که برابر اصل بود به او نشان دادیم گویی به قول معروف بلیطمان برده بود.چون رها را نزد طاهره گذاشته بودم بخانه برگشتم.چنان خوشحال بودم که رها را در آغوش گرفتم و آنقدر در محوطه حیاط چرخیدم که سرم گیج رفت.رها شگفت زده در عالم کودکی گفت:چی شده مامان؟بابا برگشته؟
    هر زمان که رها نام بابا بر زبانش جاری میشد گویی وزنه ای سنگین به سرم میکوبیدند و بی اختیار اشک در چشمانم جمع میشد.آنروز هم سعی کردم گریه ام را از رها پنهان کنم.
    روز بعد در مدتی کمتر از یکساعت با ارائه شناسنامه خودم و رونوشت شناسنامه سیاوش و برگ تاییدیه بیمارستان و دو شاهد که یکی اقای مدنی بود و دیگری یکی از همکاران او شناسنامه رها صادر شد.و هیچ چیز نمیتوانست به آن اندازه مرا خوشحال کند.
    بطوریکه اشاره کردم در اوقات فراغت مطالعه میکردم مجلات و روزنامه ها با گذشته تفاوت چشمگیری داشتند.برنامه های تلویزیون به کلی تغییر کرده بود.زنها با حجاب شده بودند گفتگو درباره آخرت بیشتر از رفته و اسایش مردمی بود که بخاطرش انقلاب کردند عده ای هم بر این عقیده بودند که تغییر حکومت بخاطر دین بوده که کم کم میرفت که آلوده به فساد شود.طاهره خیلی خوشحال بود در انتظار این بود که صاحب خانه شود و دولت برایش حقوقی در نظر بگیرد من نگران بودم که اگر طاهره به آنچه منتظرش بود برسد و مرا تنها بگذارد چه کنم و کم کم خودم را آماده میکردم که بدون او زندگی کنم.رها بزرگ شده بود دو سال بعد یعنی اول مهر سال 1360 باید به مدرسه میرفت.هر روز خبری تازه میشنیدیم.مجلات سیاه و سپید و تهران مصور و جوانان که من به آنها علاقه مند بودم چاپ نمیشدند.مجلات دیگر چیزهایی مینوشتند که من سر در نمی آوردم.بیشتر رو به کتاب آوردم.از داستانهای پیچیده و غم انگیز خیلی خوشم می آمد.رفته رفته به کتابهای ترجمه شده روی آوردم.کتاب زن سی ساله پشت ویترین کتابفروشی میدان هفت حوض نارمک توجهم را جلب کرد.چون خودم سی سالم بود حدس زدم باید جالب باشد.آن را خریدم و مطالعه کردم.خوشم آمد.کتاب زنبق دره که آنهم نویسنده اش بالزاک بود چنان مرا به وجد آورد که تشویق شدم هرگز بدون کتاب نباشم.در رمان زنبق دره پی بردم که عشق ما با خارجیها چقدر تفاوت دارد و چقدر دختر و پسرها با خانواده شان راحت از عشق و دوست داشتن حرف میزدند.

    آخر فصل6


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 7

    چه حکایتها دارد این عشق سخنی بود که در یکی از کتابهایی که مطالعه کرده بودم نوشته بود.راست راستی چه حکایتها میشود از عشق نوشت.تا آنجا که بعد از آنهمه دردسر و نشیب و فرزهایی که پشت سر گذاشته بودم پی بردم ممکن است همه آدمها به یک اندازه از ثروت قدرت و هوش و شهرت بهره مند نباشند اما توانیی عشق ورزیدن را همه دارند .شاید دلی که بی عشق مانده معشوقی پیدا نکرده و فرصتی برای عاشق شدن نیافته.
    در کتابی نوشته بود عشق ورزیدن برای اغنیا قدرتمندان و افراد مشهود آسانتر است چرا که آنها خاطری آسوده دارند و بخاطر موقعیت اجتماعی شان راحت به عشق خود میرسند اما گاهی هم عشق را زود از دست میدهند اما آدمهای معمولی که باید دلواپس بقای خود باشند کمتر قادرند به امری احساسی مثل عشق بپردازند.
    نوشته بود:
    همه در واقع در باطن خود میدانند که پول شهوت و هوش ارتباط اندکی با کامیابی در عشق دارد.ارتباط جنسی را و حتی احترام را گهگاهی میتوان با پول خرید ولی عشق را نه.قدرت و پول شاید انگیزه ای برای شروع باشد ولی الزاما به عشق نخواهد انجامید.از این جملات زیاد میخواندم و گاهی یادداشتی هم برمیداشتم وقتی خوب فکر میکردم ته دلم سیاوش را که پدر رها بود دوست داشتم و هرگز دلم راضی نمیشد از او تنفر داشته باشم.دو سال زندگی بقول خودش پنهانی با او را با 100 سال زندگی با کسی که حتی اگر سربراه بود اما عشقی به او نداشتم عوض نمیکردم.خاطرات آن دوسال فراموش شدنی نبودند.و هرگز از ذهنم دو نمی افتاد.گاهی بیاد آن ایام نگاهی به اشعار عاشقانه شاعران می انداختم که از بین آن همه شاعر بعضی از اشعار فریدون مشیری و فروغ فرخزاد بدم مینشست.
    چه فراموشی سنگینی
    سیبی از شاخه فرو می افتد
    دانه های زرذ تخم کتان
    زیر منقار قناریهای عاشق میکشند
    گل باقلا اعصاب کبودش را در سکر نسیم
    میسپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی
    و د راینجا د رمن در سر من؟
    آه...
    در سر من چیزی نیست بجز ذرات غلیظ سرخ
    و نگاهم
    شرمگین است و فرو افتاده

    گاهی با صدای بلند میخواندم.رها گوشهایش تیز میشد.فقط به چشمایم نگاه میکرد که مبادا قطره اشکی از چشمانم فرو بچکد.رها از گریه من ناراحت میشد و منهم سعی میکردم او را ناراحت نکنم.
    بعضی اوقات وجدانم مرا به محاکمه میکشید.باعث مرگ مادرت تو بودی چرا از روز نخست آشنایی با سیاوش او را در جریان نگذاشتی و دهها چرای دیگر که جوابی برایشان نداشتم.
    از همه مهمتر چرا تنهایم؟برادرم محمد کجاست؟جمیله پروانه و دخترش پریسا چه میکنند بخودم میگفتم یعنی با اینهمه بگیر و ببند نکند دختر محمد بی پدر و جمیله بی شوهر مانده باشد؟از هیچکس خبر نداشتم وسوسه شدم که به پروانه زنگ بزنم.راستش دلم تنگ شده بود.تا حدودی حق را به آنها میدادم که از من عصبانی باشند اما نزدیک 5 سال بی خبری رنجم میداد.خانم مدنی هم نظرش این بود که بهتر است تما س بگیرم.بالاخره شماره خانه پروانه را گرفتم.صدای دختری که حدس زدم پریسا باشد بگوشم رسید.سلام کردم و پرسیدم:پریسا هستی؟
    گفت:بله شما؟
    آهی کشیدم و گفتم:من خاله پرستو هستم.تو هم دیگه منو نمیشناسی؟
    چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:خاله تویی؟یادم نرفته کجایی؟سراغ مادرش را گرفتم.گفت برای خرید از خانه بیرون رفته.جویای حال او و پدرش و محمد شدم.گفت همه خوب هستند.خیالم راحت شد.قربان صدقه اش رفتم و از درس و کلاس و مدرسه اش پرسیدم.اول مهر وارد مدرسه راهنمایی میشد.شماره تلفن بیمارستان را به او دادم و گفتم به پروانه بگوید اگر دلش خواست بمن زنگ بزند اگر نزد یعنی نمیخواهد.
    خوشحال شدم که در این مدت اتفاقی برایشان نیفتاده بدلم افتاده بود پروانه بمن زنگ میزند اما انتظار بی مورد بود.
    گاهی به مسعود فکر میکردم.مگر میشد او را از خاطر ببرم.هر پسر هشت نه ساله ای را که میدیدم در ذهنم با مسعود مقایسه میکردم و آه از نهادم بلند میشد.خلاصه همه مرا تنها گذاشته بودند.همه امیدم رها بود و هم صحبت شدن شبهای تنهاییم طاهره.
    اردیبهشت سال 1359 رها وارد ششمین سال زندگیش شده بود.نه اینکه من پی برده بودم که از هوش سرشاری برخوردار است بلکه خانم و آقای مدنی و حتی طاهره از جملات و کلماتی که بکار میبرد و طرز سوال کردنش شگفت زده میشدند.او هر روز کنجکاوتر میشد که بالاخره پدرش کی از سفر برمیگردد و میپرسید چرا باید به سفر برود.
    جواب قانع کننده ای نداشتم اما به طریقی او را از سر خودم باز میکردم تا اینکه روزی در میان ناباوری پرسید:مامان نکنه بابا مرده و تو دروغ میگی که رفته مسافرت؟
    هر چه سعی کردم گریه ام را پنهان کنم نتوانستم.از رفتار و نگاه و حالت رها مشخص بود که از سوالش پشیمانش ده و پی در پی معذرت خواهی میکرد.
    بالاخره خیالش را راحت کردم که به امید پدرش نباشد.چهره اش درهم رفت و گوشه ای کز کرد.خیلی دلم سوخت.سرش را روی سینه ام گذاشتم.ناگاهن زد زیر گریه هق هق کنان با بغض و گریه گفت:تو میگفتی بابا برمیگرده چرا مرده؟با تیر کشتینش؟
    گفتم:تو دیگه بزرگ شدی دخترم بایدبفهمی که بابا نداری.من هم باباتم و هم مامانت.طاهره خانم که صدای گریه ما را شنید پایین آمد و با زبان کودکی رها را دلداری داد.آنروز برایش دوچرخه خریدم.کاملا پی برده بود که قصد دارم آرامش کنم.
    نام رها را برای آمادگی در یکی از مدارش نزدیک خانه مان نوشتم طاهره خانم که گفتم عضوی از خانواده کوچک ما شده بود قبول کرد که در غیاب من او را از کودکستان به خانه برساند.
    برایش کتاب و دفترچه و مداد رنگی خریدم و روپوش مخصوص تهیه کردم.بعد از تغییر رژیم نه اینکه زنها بلکه محصلهای دختر حتی دختربچه ای مانند رها باید روسری به سر میبستند که رفته رفته روسری به مقنعه مبدل شد.درست روزیکه رها آماده میشد که به آغاز فصل پاییز به کودکستان برود خبر رسید که عراق به ایران حمله کرده.نخست قضیه را شوخی گرفتیم.چرا که عراق خیلی کوچکتر از آن بود که کشورمان را مورد حمله قرار دهد.از رادیو و تلویزیون خبرهای ناگوار پخش میشد.غیر از همان روز نخست که هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد حمله کردند روزهای بعد در تهران اثری از تیر و تفنگ و توپ و بمب نبود.میگفتند درگیری در مرزهای ایران است.به هر صورت دلم شور میزد اما هرگز مدارس تعطیل نشدند و رها را صبح به کودکستان میرساندم و ساعت 12 طاهره خانم او را همراهی میکرد و بخانه می آورد.
    همه جا صحبت از جنگ بود.کمبود بنزین و نفت محسوس بود بعضی مواد غذایی مانند روغن و قند و شکر و برنج و چند قلم دیگر جیره بندی شده بود.آقای مدن که در بانک بود برایم کوپن گرفت.جوانان دسته دسته خودشان را آماده میکردند که از کشور دفاع کنند گله ها و انتقادها و خرده گیریها از مسئولان فراموش شده بود.همه میکوشیدند که کشور بار دیگر بدست اعراب نیفتد.
    حدود 5 ماه از جنگ گذشته بود.گاهی شبها عراقیها با هواپیما و موشک تهران را بمباران میکردند.سال 1360 مردم جشن و عیدی نداشتند.عده ای تاب و تحمل بحران جنگ را نیاورده بودند و دسته دسته به خارج میرفتند.چند روز از سال 60 گذشته بود که پسر و عروس و نوه طاهره خانم به دیدن او آمدند.پسرش علی از طریق کارخانه روغن نباتی جان عضو بسیج و داوطلب جنگ شده بود.
    مادرش با اینکه ناراحت بود اما اعتقادات مذهبی به او اجازه نمیداد مانعش شود.میگفت خون پسرم که رنگین تر از خون شهدای کربلا نیست.علی چنان تحت تاثیر گویندگان رادیو تلویزیون قرار گرفته بود که با همه وجود مصمم بود به قلب دشمن بزند.چه شبی بود.وقتی علی با مادرش وداع کرد تمام وجودم میلرزیدند.او را از زیر قرآن رد کردیم و برایش دعا کردیم.همسر جوان علی و پسر دو سه ساله ای که داشتند برای من غریبه نبودند.بارها چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن مرتب نزد طاهره خانم می آمدند و گاهی شبهایی که روز بعدش تعطیل بود شب را همانجا به روز میرساندن.رها هم از نوه طاهره خانم خیلی خوشش می آمد.
    به هر حال علی به جبهه رفت و همسرش را هم به پدرزن و مادرزنش که در کرج زندگی میکردند سپرد.
    بعد از رفتن علی به جبهه طاهره خانم بگو و بخندی و سر زبان سابق را نداشت.با هر مارش حمله که از رادیو یا تلویزیون پخش میشد سر به آسمان بلند میکرد وای که جنگ چه مصیبتی شده بود...
    اول مهر سال 60 یکسال از جنگ گذشته بود و هر روز امیدمان این بود که هر چه زودتر ارتش عراق شکست را بپذیرد.
    رها وارد سال اول دبستان شد.با هر آژیر بند دلم نه فقط برای رها برای خواهرم شوهرش و پسرم مسعود پاره میشد و با هر حمله موشکی پی گیر میشدم که در کدام منطقه افتاده است.یک دلم نزد خواهرم بود از فکر محمد هم بیرون نمیرفتم.بالاخره اون نظامی بود و شک نداشتم اگر در گیر و دار انقلاب برایش اتفاقی نیفتاده باشد حتما د رخط مقدم مینجنگد.

    آخر ص 300


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اگر درگیر و دار انقلاب برایش اتفاقی نیافتاده باشد حتما در خط مقدم می جنگد. مسعود را هم هرگز فراموش نمی کردم. رها در عین حال که می ترسید موشک و هواپیما را هم نوعی بازی می پنداشت دو سه ماه از باز شدن مدارس نگذشته بود که خبر شهادت علی را آوردند. قلم و زبان عاجز می ماند که چگ.نه حالت طاهره خانم را توصیف کنم. همین قدر می توانم بگویم که چنان به سرش کوبید که بی هوش روی زمین افتاد. خبر آورندگان به کارشان وارد بودند. دلداریشان با دلداری مرگ معمولی خیلی تفاوت داشت....
    به این جمله بسنده می کنم که خیلی زود طاهره خانم مجاب شد که پسرش هرگز نمرده و نزد خدا روزی می خورد...

    در مراسم تشیع و تدفین علی رها را به همسایه مان که دختری همسن او داشتند سپردم و شرکت کردم. وای که چه قیامتی در بهشت زهرا برپا بود، جمعیت از زن و مرد به قدری زیاد بود که گویی روز محشر است. اگر بخواهم از حالت همسر علی و پسر کوچکش مجتبی بنویسم سخن به درازا می کشد.
    مراسم سوم و هفتم از طریق کارخانه در کرج برگزار شد که من و خانم و آفای مدنی فقط فرصت کردیم در مراسم شب هفت شرکت کنیم با شهادت علی، طاهره خانم مجبور شد یا وظیفه خودش می دانست که عروس و نوه اش را تنها نگذارد. گویا قرار بود خانواده علی از طریق کارخانه یا بنیاد شهید اداره شوند.
    چه روز بدی بود. وقتی طاهره خانم وسایل اندکش را جمع و جور می کرد و بدتر از آن زمانی بود که دست در گردن من حلقه کرد و گفت: دلم نمی خواد تنهات بگذارم، اما نمی شه.
    هر دو گریه کردیم. رها ناراحت تر از من بود. به طاهره خانم علاقه زیادی داشت. می ترسیدم دوری او بیمارش کند و یا تاثیر ناگواری داشته باشد.
    با رفتن طاهره ماتم گرفته بودم. وجودش در ان خانه برایم تکیه گاه امنی بود. از تنهایی چیزی نمانده بود دیوانه شوم. شبها با هر صدایی بیدار می شدم و می ترسیدم. هنگام آژیر حمله هوایی ترس من صد چندان می شد. بالاخره تصمیم گرفتم کسی را در طبقه بالا بنشانم تا لااقل تنها نباشم. هنوز لب تر نکرده همسایه ها آدمهای زیادی را معرفی کردند آقای مدنی هم چند نفر را می شناخت، در بیمارستان هم چند بیوه زن سراغ داشتم. خلاصه در میان انبوه بی خانمانان سرگردان زن و شوهر جوانی که یک دختر دو ساله داشتند و در به در دنبال مسکن مناسبی می گشتند از طریق یکی از پرستاران بیمارستان به من معرفی شدند. در همان روز اول که به خانه من آمدند از آنها خوشم آمد.
    مجید و نرگس. چه نامهای قشنگی. اسم دخترشان هم نسیم بود. از طرز آرایش و لباس پوشیدنشان مشخص بود که به قول معروف شلخته نیستند، رها چنان بچه دوست بود که از همان برخورد اول شیفته نسیم شد. وقتی گفتم به چشم صاحبخانه به من نگاه نکنید و فقط خواهر و برادرم باشیم، گویی تاکنون به کسی مثل من برنخورده بودند، چون در نگاهشان نوعی شادی دیدم که برایم سابقه نداشت.
    مجید بیست و پنج ساله و نرگس بیست و دو ساله بود. سه ساله قبل ازدواج کرده بودند. مجید معلم بود و رفتارشان کاملا شنان می داد که زندگیشان با عشق شروع شده است. جدا از زن و شوهر بودن نسبت فامیلی هم داشتند. نرگس پدر نداشت و مادر مستمری بگیر راه آهن بود. پدر مجید هم پیشخدمت یکی از ادارات دولتی بود و در اصل همدانی بودند. به هر صورت با خوشرویی آنها را پذیرفتم. زمانی که صحبت از اجاره خانه پیش آمد گفتم قرار شد به جای کرایه خواهر و برادر من باشید، اما به خاطر اینکه غرورشان برنخورد تعیین کردم ماهی دویست تومان اجاره بپردازند.
    مجید که معلوم بودد به قول معروف پسر دست و پاداری است دو سه روزه دو اتاق و آشپزخانه و دستشویی و حمام را خودش نقاشی کرد. گقدر به سلیقه او آفرین گفتم. می گفت مدتی شاگرد نقاش بوده و هم کار می کرده و هم درس می خوانده. قول داد نزدیک عید طبقه پایین را هم نقاشی کند.
    یکی از روزهای تعطیل به کمک مادر و برادر و خواهر نرگس وسایلشان را آوردند و خوش سلیقه چیدند. آن روز من برایشان ناهار پختم. مادر نرگس می گفت: خوب تر از شما تو دنیا پیدا نمی شه.
    به شوخی گفتم: هنوز معلوم نیس خانم، بگذارید یه مدتی بگذره شاید از گفته تان پشیمان بشین.
    گفت: چرا چرا؟ من سختی زیاد کشیدم. با آدمهای زیادی نشست وبرخاست کردم. بی تجربه نیستم. شما خوب هستین/ف خانم. آدم خوب از دور داد می زنه.
    در هر صورت مجید و نرگس مرا از تنهایی نجات دادند. نسیم هم در دست رها مانند عروسک بود. هرگز بچه ای به آرامی نسیم در طول عمرم ندیده بودم. او صدایش درنمی آمد.
    در پایان سال 1360 مردم ماننده سالهای گذشته دلخوشی نداشتند، جنگ بدجوری به قول معروف حال مردم بخصوص جوانان را گرفته بود. با وجود ان همه جوانان از دست رفته، عید و شادی معنی نداشت.
    سالهای گذشته هر وقت شماره تلفنهای یادداشت شده در تقویم قدیم را که زیاد هم نبودند در تقویم جدید می نوشتم به هر نامی که برمی خوردم خاطره های زیادی برایم تداعی می شد. الهام، سیاوش، پروانه خواهرم، شماره گروهان ژاندرمری اندیمشک، روی هر شماره چند لحظه مکث می گردم اما ان سال با نوشتن هر شماره موجی از اضطراب سراغم می آمد و سعی می کردم زود فراموش کنم.
    چنان در همان مدت کوتاه با مجید و نرگس الفت پیدا کرده بودم که گویی خویشاوندم هستند.
    سوم خرداد با فتح خرمشهر مردم شادی کنان به کوچه و خیابان ریختند. همه خوشحال بودند که جنگ تمام شده و آوارگان به خانه و کاشانه خود برمی گردند و بار دیگر فراوانی و ارزانی می شود.
    ویا عراق قبول کرده بود غرامت را بپردازد. مجید و نرگس که دوران طلایی زندگیشان را می گذراندند از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند، اما ایران قدم پس نگذاشت و در پی آن بود که رژیم عراق را سرنگون کند. فرماندهان جنگ با عزمی راسخ می گفتند انقدر پیش می رویم تا از فلسطین سردرآوریم. با شروع فصل تابستان و تعطیلی مدارس تا زمانی که از بیمارستان برمی گشتم رها با نرگس بود و حتی حاضر نبود با آمدن من به طبقه پایین بیاید.

    تنها نگرانی من غیر از دلتنگی برای محمد و پروانه، مسعود پسرم بود که او را د رعالم خیال با پسرهای نوجوان مقایسه می کردم و آه حسرت می کشدم. یک روز جمعه به فکرم رسید که گرچه پروانه مرا نپذیرد به خانه او بروم. بهترین لباس رها را پوشاندم. روسری گلدار زیر گلویش گره کردم. مانتوی خوش رنگی به تن کردم و پس از هفت سال رهسپار خانه خواهرم شدم. پشیمان بودم که چرا زودتر به این فکر نیافتادم. پدر کشتگی که نداشتیم. هر چه بودم خواهر او بودم و بعید هم به نظر نمی رسید که او هم دلش تنگ شده باشد. شاید هم شوهرش مانع شده که با من رابطه برقرار کند شاید شوهرش نگران بوده که سربار و مزاحم زندگی آنها بشوم.
    رها کنجکاو شده بود که کجا می رویم وقتی گفتم خانه خاله شگفت زده پرسید: مگه من خاله دارم مامان؟
    گفتم: بله دخترم. اما انها در تهران نبودند، شنیدم تازه برگشتند.
    پرسید: بچه هم دارن؟
    گفتم: شاید، نمی دونم.
    خلاصه با تاکسی خودمان را به مجیدیه رساندیم. روبه روی خانه خواهرم چند لحظه مردد بودم. یک آن تصمیم گرفتم برگردم. رها نگاه از من برنمی داشت. بالاخره زنگ در را فشار دادم، زنی هم سن و سال خودم در آستانه در ظاهر شد. هر چه به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد که او را در بین بستگان منصور دیده باشم. سلام کردم. او هم متحیر مانده بود که من چه کسی هستم. سراغ پروانه را گرفتم. چند لحظه فکر کرد و گفت: پروانه؟
    گفتم: بله، نکنه اشتباه زنگ زدم؟ اما نه خونشون همینه.
    زن گفت: آها، صاحبخانه قبلی رو می گین. شش ماه پیش خونه رو خریدیم. شوهرم بهتر می دونه.
    شوهرش را صدا زد. مردی با سر و وضعی ژولیده که گویی تازه از خواب بیدار شده بود با چهره ای درهم جایش را به همسرش داد.
    گفت: بله، خانم. بفرماین؟
    گفتم: ببخشید مزاحم شدم. اینجا خونه خواهرم بود. آقا منصور شوهرشه.
    مرد گفت: آقا منصور شوهر خواهر شماست؟ چطور خبر ندارین؟ خونه زندگیشو فروخته رفته هلند.
    باور ردنش برایم مشکل بودکه پروانه و منصور به هلند رفته باشند. به فکر فرو رفتم. نمی دانستم چه بگویم. رها گفت: پس خاله نیومده؟ مامان؟
    مرد متحیر مانده بود. از او معذرت خواستم. برگشتم. رها درباره عر موضوع تازه ای که پیش می آمد تا قانع نمی شد دست بردار نبود. گفتم: خاله از ترس جنگ فرار کرده مامان. رفته خارج.
    رها به فکر فرو رفت. بعد پرسید: خارج؟ چرا چرا؟
    چنان فکرم به منصور و پروانه و پریسا مشغول بود که حوصله نداشتم. چیزی نمانده بود سرش فریاد بکشم.
    امیدم از پروانه قطع شد. گویی خواهری به این نام نداشتم. خیلی ناراحت بودم. در دلم می گفتم یعنی مرا تا این حد گناهکار می دانسته که حتی یک خداحافظی نکرد؟ به بهانه ای رها را نزد نرگس فرستادم و تا می توانستم گریه کردم.
    همان گونه که گفتم رها خیلی تیزهوش بود. به محض اینکه نگاهش به چشمان من افتاد، پرسید: مامان، باز گریه کردی؟
    گفتم: نه نه، گریه نکردم.
    گفت: چرا گریه کردیم. از چشمات معلومه. قرمز شده.
    به یاد جمله ای افتادم که در یکی از کتابها خوانده بودم:
    زندان فقط یک چهار دیواری نیست که آزادی را می گیرد، بلکه وقتی آدم نمی تواند حرف دلش را بزند، فریاد بکشد، کاری که می خواهد نمی تواند انجام بدهد از زندان بدتر است.
    تازه به معنی آن جملات پی برده بودم، چرا که به خاطر رها آزاد نبودم که حتی گریه کنم.
    جنگ همچنان ادامه داشت. تمام دستگاههای ارتباطی شب و روز از جنگ می گفتند. عده ای مانند من با هر صدای آژیری وحشت می کردند، بعضی ها هم خیلی بی تفاوت بودند...
    اول مهر همان سال یعنی سال 1361 رها به کلاس دوم رفت. ذوق و شوقش خیلی زیاد بود. درس و مشق و مدرسه باعث شده بود که کمتر سوال پیچم کند. هر زمان که خبر از موشک باران شهرهای اندیمشک و دزفول می شنیدم بند دلم پاره می شد. مگر می توانستم نسبت به برادرم بی تفاوت باشم؟ چرچند که او نامهربان بود.
    به هر روی طاقت نیاوردم. اسفند همان سال به مخابرات منطقه نارمک رفتم. عده زیادی به حالتی مشوش در نوبت بودند و اغلب با مناطق جنگ زده از جمله ایلام و کردستان و آذربایجان غربی و به خصوص خوزستان تماس می گرفتند، خوشبختانه شماره تلفن گروهان ژاندرمری اندیشمک را در دفترچه ام داشتم. شماره را به کسی که پشت میز نشسته بود دادم. در انتظار نشستم و تماشاگر آدمهای مختلفی شدم که هر کدام عزیزی را در جبهه داشتند و یا بستگانشان در شهرهای مرزی زندگی می کردند. همه نگران بودند و اعصابی متشنج داشتند. زنی میانسال که روی نیمکت کنار من نشسته بود می گفت دو ماه است که از پسرش هیچ خبری ندارد، پیرمردی که عینک ته استکانی به چشم داشت دلش شور دو پسرش را می زد که ساکن اهواز بودند. زن جوانی آرام و قرار نداشت. مدام می رفت و می پرسید که پس کی تماس برقرار می شود. خلاصه کمتر کسی را دیدم که اعصابی راحت داشته باشد.
    بعد از دو ساعت نوبت به من رسید. سراسیمه به کابینی رفتم که تماس برقرار شده بود. به محض برداشتن گوشی کسی از ان سو گفت: گروهان ژاندرمری اندیشمک، بفرمایین؟
    سلام کردم و گفتم با گروهان اسدی کار دارم.
    با تعجب پرسید: شما؟
    گفتم: من خواهرش هستم.
    مکث او و لحنش بند دلم را پاره کرد. سپس گفت گوشی را نگه دارید. طولی نکشید که مردی که صدایی کلفت داشت سلام کرد. گفتم من خواهر گورهان اسدی هستم و با او کار دارم. چند لحظه سکوت کرد. پرسیدم: مگه شما گروهبان اسدی رو نمی شناسین؟
    گفت: چرا چرا، فرمودین خواهرش هستین؟
    گفتم: بله. هفت هشت ساله از هم بی خبریم. رابطه نداریم. فقط زنگ زدم حالش رو بپرسم.
    باز مکث کرد. صدای آه او را شنیدم. چیزی نمانده بود فریاد بکشم. گفتم: چی شده آقا؟ تو رو خدا راستشو بگین. شهید شده؟
    گفت: نه نه. خبر موثق داریم که اسیر شده. خانمش می دونه. تعجب می کنم شما بی خبر هستین.
    آه از نهادم بلند شد. حرفی برای گفتن نداشتم. با صدای خفه ای که از ته گلویم بیرون می آمد خداحافظی کردم. یارای گام برداشتن نداشتم.
    از کابین بیرون آمدم.در گوشه ای روی زمین نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. با خودم گفتم مثل اینکه تقدیر چنین است که کس و کارم را یکی پس از دیگری از دست بدهم. یاد جمیله افتادم و لیلا دخترش که ده یازده سال بیشتر نداشت. به نقطه ای خیره شدم و گریه امانم نداد. چند زن نزدیک من آمدند و دلداریم دادند. یکی از انها پرسید: شوهرت....؟
    گفتم: نه نه. من شوهر ندارم. برادرم اسیر شده.
    زن دیگری که چهل و پنج شش ساله به نظر می رسید و لهجه خوزستانی داشت گفت: این که چیزی نیس خواهر من. من پدر و مادر و شوهر و دخترم را در آن واحد از دست دادم. خانه مان را در سوسنگرد بمباران کردند. پسرم هم الان جبهه است. این چه جنگی بود؟ چه بلایی که به سر ما نازل شد؟ خدا به دادمان برسد.
    خلاصه بعد از نیم ساعت اداره مخابرات را ترک کردم و به خانه برگشتم. هر چه سعی کردم چهره ای نگران نداشته باشم، باز هم رها پی برد که ناراحتم. مثل همیشه پرسید: چیزی شده مامان؟
    غیر از اینکه بگویم چیزی نشده و به بهانه ای او را مجاب کنم حرفی نداشتم. حتی آزاد نبودم که زانوی غم بغل بگیرم و یا گریه کنم. چرا که باید جواب قانع کننده ای برای رها داشتم.
    خانم و آقای مدنی خواهر و برادرم بودند و مجید و نرگس آرام بخش شبهای دل تنگیم. از برادر و خواهرم امیدم قطع شده بود. مسعود را هم که خودم حاضر نبودم به سراغش بروم. چرا که می ترسیدم با یکبار دیدن او طاقت میاورم و دیدارها تکرار شود. هیچ گونه خبری از عباس و خانواده اش نداشتم. مایل هم نبودم اطلاعی داشته باشم، اما مسعود پسرم فراموش نشدنی بود. اگر جمیله خویشاوندی با عباس نداشت بی شک به اندیمشک می رفتم.
    جنگ و بعضی مسائل دیگر باعث شده بود که روز به روز عرصه به مردم تنگ شود، اما چاره ای جز مقاومت نبود. کسی گله ای نداشت. فداکاری و از خود گذشتگی جوانان که مانند دسته گل در برابر دشمن سینه سپر کرده بودند و روزی نبود که جنازه پرپرشده شان را از جبهه نیاورند جای نارضایتی باقی نمی گذاشت. اصلا نارضایتی معنی نداشت.
    در آغاز سال 1362 هم دل و دماغی برای مردم نمانده بود که آنچنان که مرسوم بود عید بگیرند. دید و بازدیدها کمرنگ به نظر می آمد. کمبود بنزین موجب شده بود ایام نوروز حتی آنها که اتومبیل داشتند، مانند آقای مدنی، به مسافرت نروند. هر سال که می گذشت مساله جنگ و گرانی حادتر می شد. سالهای 1362 تا 1365 اوج جنگ و مهاجرت به اروپا و آمریکا بود. انتظار شنیدن هیچ خبری از سیاوش و امیدی به روبرو شدن با او نداشتم. رها کلاس پنجم ابتدایی را پشت سر گذاشته بود. به قول معروف برای خودش خانمی شده بود. نه اینه به نظر من زیبا می آمد، بلکه اغلب از خوش اندامی و خوشگلی او تعریف می کردند. سعی داشتم جدا از مسولیت مادری آنچه در گتابهای جامعه شناسی و روان شناسی مطالعه کرده بودم به کار ببندم و با او دوست باشم. برایش خیلی عجیب بود که عمو و خاله و دایی و عمه ندارد. می پرسید چطور ممکن است پدرش بی کس و کار باشد. چطور از جشن عروسیمان آلبوم عکس نداریم.
    می گفت: می گفت دوست دارم لااقل عکسی از بابام داشته باشم.
    او در گفته هایش با هوشیاری تناقض پیدا کرده بود. به هر نحو ممکن برایش شرح دادم که پدرش هم تنها بوده و من پدر و مادرم را از دست دادم و خواهرم به خارج رفته و برادرم اسیر شده و آلبوم عکس جشن عروسیمان گم شده. به ظاهر مجاب می شد، اما گاهی به فکر فرو می رفت.
    سال تحصیلی 65 و 66 اولین روز که روپوش و مقنعه پوشید و عازم مدرسه راهنمایی شد بی اختیار مسعود را در خیالم مجسم کردم. او آن سال باید سال اول یا دوم دبیرستان باشد. به خودم می گفتم یعنی چه شکلی شده؟ یعنی او هم مثل پدرش کله شق و لات بار آمده؟ یا... خلاصه تا وقتی از سرکار برگشتم به خصوص با مشاهده جوانان همسن و سال مسعود به او فکر می کردم.
    به مجید و نرگس چنان عادت کرده بودم که گویی خویشاوندم هستند. آنها هم نسبت به من همان احساس را داشتند. نسیم دخترشان تازه....

    تا صفحه 310


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/