پدر عباس شگفت زده پرسید:تو میتونی پسرتو فراموش کنی؟گفتم:بله چون از پدرش بیزارم البته فراموش نمیکنم ولی از دوری اون سوختن بهتر از شکنجه است.بالاخره بزرگ میشه اگه مثل عباس بشه که همون بهتر که بهش عادت نکنم.اگه هم نه بالاخره سراغ مادرش میاد.
پدر عباس مانده بود چه بگوید.آقا جمشید سر تکان میداد و به عباس تف و لعنت میکرد که چرا باید چند خانواده بهم بریزد.در حال گفتگو بودیم که منصور از راه رسید.
پدر عباس و آقا جمشید به احترام او از جا برخاستند و گویی اختلافی و دعوایی رخ نداده جویای حال یکدیگر شدند.منصور گفت تلگراف زده .پدر عباس گفت:حالا چرا طایفه کشی میکنین؟
منصور گفت:طایفه کشی نمیکنیم.برادر پرستو باعث این دردسر شده خودش هم باید تکلیف خواهرش رو روشن کنه.
خواهرم که تا آن لحظه ساکت بود رو به پدر عباس کرد و پرسید:سوالی میکنم تو را بخدا به صداقت جواب بدین.اگه اقا جمشید مثل عباس بود شما چه میکردین؟پدر عباس ساکت ماند.منصور گفت:طلاق دخترشونو میگرفتن.اگه 4 تا بچه هم داشت راهی غیر از این نبود.
پدر عباس گفت:بله قبول دارم.حالا رضایت میدین امشب عباس تو کلانتری نباشه؟
منصور گفت:به شرطی که تعهد بده در خونه من پیداش نشه.بهر حال منصور و پدر عباس و اقا جمشید به کلانتری رفتند و ما منتظر ماندیم.کمی طول کشید.دلمان شور میزد.بالاخره منصور برگشت و گفت از عباس تعهد گرفته اند که تا روز دادگاه مزاحم ما نشود.
جدا شدن از عباس منتهای آرزویم بود.اما معلوم نبود پسرم را از من میگیرند یا برای همیشه دادگاه اجازه میدهد نزد من باشد.تنها نگرانیم مسعود بود دو روز بعد از این اتفاق محمد ناراحت و حتی عصبانی خودش را رساند.میگفت بسختی توانسته 48 ساعت مرخصی بگیرد.بعد از پی بردن به ماجرا بقول معروف کاردش میزدیم خونش بیرون نمی آمد.نظر او هم جدا شدن از عباس بود.همگی برای مسعود پسرم نگران بودیم.محمد که تا حدودی به قوانین اشنا بود میگفت اگر پدر اصرار کند که سرپرست پسرش باید دادگاه حق را به پدر میدهد.اگر هم بدلیل خردسالی بچه را به مادرش بسپارند تا 7 سالگی است.
نمیدانستم چه کنم.از طرفی دلم میخواست مسعود را از دست ندهم و از طرف دیگر زندگی با عباس غیر ممکن بود.حتی اگر دادگاه رای میداد که اجازه دارم پسرم را نگه دارم از عباس و خانواده ش وحشت داشتم.نمیخواستم هر هفته برای دیدن مسعود با آنها روبرو شوم.به هیچ وجه دلم نمیخواست نگاهم به عباس بیفتد.
محمد غروب آنروز عازم خانه پدر عباس که در ضمن دایی همسرش هم بود شد.همگی سفارش کردیم با عباس دهان به دهان نشود.چون میدانستیم او آدم طبیعی و عادی نیست.مادرم تاکید میکرد مبادا با او دعوا کند و خدا نکرده زد و خوردی پیش بیاید.محمد همه ما را مطمئن کرد و گفت:فقط یک جمله به او بگویم.میگویم حیف نام مرد که دنبال خودت یدک میکشی همین.
با رفتن محمد من و مادرم و پروانه به دلشوره افتادیم.آقا منصور هم سرکارش بود وگرنه محمد را تنها نمیگذاشت.تا پاسی از شب چشممان به در بود و دلمان مثل سیر و سرکه میجوشید.بالاخره نخست منصور و سپس محمد یکی پس از دیگری ما را از نگرانی بیرون اوردند.همگی یک سوال از محمد داشتیم چی شد؟
محمد بلافاصله جواب نداد.آن عصبانیت هنگام شنیدن ماجرا و زمان ترک خانه در چهره اش دیده نمیشد.با مقدمه ای کوتاه در این باره که نباید زود تصمیم گرفت و بودند مردان شروری که بالاخره سرشان به سنگ خورده از من خواست فرصت دیگری به عباس بدهم.چیزی نمانده بود فریاد بکشم و یا هرچه دم دستم دارم به سرش بکوبم.
با عصبانیت گفتم:گول اونارو نخور داداش!عباس آدم بشو نیست!از آن گذشته او را دوست نداشتم و ندارم.اگه به فرض محال همه هیکل منو طلا بگیره و شب و روز دست به سینه گوش به فرمونم باشه باهاش زندگی نمیکنم.شما نمیدونی داداش خیلی مسایل هست که نمیتونم بگم شما نمیدونی اون چه جونوریه.
گویا پدر عباس و مادرش و حتی عباس از محمد خواهش کرده بودند مرا راضی کند که به خانه عباس برگردم.من به هیچ وجه راضی نشدم.وقتی محمد گفت:خودت میدانی گفتم:چی رو خودم میدونم؟تو بخاطر جمیله خام شدی.انتظار داشتم به اونها ثابت کنی که بی کس و کار نیستم.تو باعث شدی من زن عباس بشم.مگه یادت نیست چقدر از اون و خونواده اش تعریف میکردی؟حالا نمیتونی بی تفاوت باشی.خودم میدونی یعنی چه؟
محمد گفت:آخه تکلیف بچه چی میشه؟اون پدر و مادر میخواد.پای بچه که در میان می آمد همگی مردد میماندیم.
منصور و پروانه به فکرشان رسید که به آقای دکتر ادبی روانپزشک مراجعه کنم.دکتر ادبی علاوه بر خویشاوندی که با منصور داشت دوست او هم بود و گاهی رفت و آمد داشتند.همسر دکتر دختر عمه منصور بود.روز بعد پروانه با همسر دکتر ثریا تماس گرفت و برای روز جمعه دعوتشان کرد.
محمد عازم اندیمشک شد و موقع رفتن بمن گفت که قبول دارد عباس مرد زندگی نیست ولی نمیتواند از فکر مسعود بیرون برود.
روز جمعه پروانه تهیه مفصلی دید که در خور دکتر ادبی و همسرش باشد.من یکبار شب عروسی پروانه دکتر را دیده بودم.آنطور که میگفتند خاکی و مردمی بود.همسرش تا حدودی ماجرای مرا میدانست و حدس زده بودند با دکتر قصد مشورت داریم.
ساعت 11 با دختر 10 ساله شان از راه رسیدند.همگی به استقبالشان رفتیم.بعد از تعارفات معمول که خوش آمدید و چه عجب یادی از فقیر بیچاره کردین و بعد از پذیرایی ثریا که گفتم دختر عمه منصور بود با حالتی نگران ماجرا را از من سوال کرد.هر چه بر من گذشته بود برای دکتر ادبی که با دقت به آنچه میگفتم گوش میداد و یادداشت میکرد وشرح دادم و آخر کار سوال کردم که پسرم را چه کنم.
همگی منتظر جواب دکتر بودیم.او بعد از مدتی سکوت و مرور یادداشتهایش گفت:مانده ام چه بگویم.پرستو خانم در موقعیتی است که بدست خودش سرنوشتش را رقم نزده.خیلی عوامل دست به دست هم داده اند تا کار به اینجا کشیده شده است رخدادهای نامعمول که همه با هم باعث این بدبختی شده اند.
دکتر بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:در بیشتر مناسبتها لحظاتی هست که احساس میکنیم نه راه پس داریم نه راه پیش.نخستین واکنش ما این است که یک یا چند نفر را مقصر بدانیم.البته دیگران در ازدواج پرستو بی تقصیر نیستند اما بهتر است چاره اندیشی کرد و حل کردن این مشکل زیاد اسان نیست چرا؟چون پای کودکی در میان است.چه طلاق صورت بگیرد چه نگیرد در سرنوشت این کودک تاثیر میگذارد به فرض اگر پرستو با شوهرش اشتی کند...میان حرف دکتر پریدم و گفتم:نه نه.هرگز.خواهش میکنم از راه حل بعد از طلاق بگویید.
دکتر گفت:پس باید خواسته های خودت را و احساسات را در درونت خفه کنی.بی گمان برایت مشکل است.اگر پسرت را بتو بسپارند شکی نیست رابطه با شوهرت بعد از طلاق یعنی روبرو شدن با او محال است.بالاخره او هم حق دارد هر هفته یا هر ماه به پسرش سر بزند.اگر راضی شو که پسرت را به او بسپاری با مشخصاتی که از شوهرت و خانواده اش برایم شرح دادی مشکل بتوانی هر هفته او را ببینی.حال از تو یک سوال میکنم میتوانی برای همیشه قید فرزندت را بزنی؟
جواب را با نگاهی به مسعود با آه دادم.
مادرم گفت:پرستو حتما دیوونه میشه.منهم بدتر از اون مگه میشه از بچه چشم بپوشیم؟
دکتر پرسید:حاضری بخاطر مسعود عباس را با همه خصوصیاتش تحمل کنی؟
گفتم:نه برام قابل تحمل نیست.
دکتر که درباره آنه میگفت مقدمه چینی میکرد گفت:زخم خوردگی میتواند تعادل کلی زندگیهای مشترک بهم بریزد.در این صورت چیزهایی از دست میرود که دیگر به دست آوردنش هرگز میسر نیست.زمان باید سپری شود تا با خودت کنار بیای.
پروانه پرسید:اگه شما آقای دکتر جای ما بودید چه تصمیمی میگرفتید؟
آخر ص 216
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)