صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    - انگار مزاحمه صدای آهنگ می اومد . « چند دقیقه طول کشید تا دوباره همین وضع تکرار شد » - وا چرا حرف نمی زنی ، لالی ؟ « یه مرتبه صدای خنده مامانم بلند شد . موضوع برام جالب شد . از جام بلند شدم ، برم پایین که صدای مامانم رو شنیدم » - شینا ، شینا. – بله اومدم . « رفتم پایین که مامانم گفت » - این دفعه تلفن زنگ زد ، تو جواب بده . – چرا . – تو جواب بده ، چراش رو می فهمی . « برام عجیب بود اما هیچی نگفتم و نشستم کنار تلفن . سه چهار دقیقه نگذشته بود که دوباره زنگ زد و گوشی رو برداشتم » - الو . – الو، شینا . – بله شینا هستم . – منم ، دارا .- سلام ! – چرا تلفن رو بر نمی داری ؟ - چی ؟ - تلفن ، تلفن . ده بار زنگ زدم ، همه اش زهرا خانم جواب می داد . مگه تو اتاقت تلفن نیست ؟ گفتم بهش : تو بودی جواب نمی دادی ؟ - پس چی من بودم دیگه . – زهرا خانم فکر می کرد سرویس تلفن خرابه . « اینو گفتم و دستم رو گذاشتم رو تلفن و بلند گفتم » - تلفن خراب نیست ، دارا بوده زهرا خانم . « تا اینو گفتم که دارا از اون طرف داد زد و گفت » - چی داری می گی دختر ؟ چرا بهشون گفتی ؟ - چی رو ؟ - این که من پای تلفنم . – خب چرا من نباید بگم ؟ - این جا که امریکا نیست ، بفهمن من بهت تلفن کردم ، صاف میذارن کف دست بابام . و بعد دارا گفت : خراب شد دیگه ، فعلا بگو خط وصل نمی شده . و بعد از کمی گفت : ببینم برات مسئله ای نیس با من جلو مامانت و زهرا خانم حرف بزنی ؟ گفتم : نه . و بعد دارا گفت : - ا.... چه خوب . – متوجه نمی شم دارا چه چیزی خوبه . – هیچی بابا ، من از قافله پرت بودم . فقط بگو امشب می تونی بیای بیرون ؟ - کجا ؟ - یه جای خوب .

    – نمی دونم باید از مامانم بپرسم . – نه ، نه ، به اونا چیزی نگو ، اگه بفهمن نمی ذارن بیای بیرون ، یه بهانه بیار و بیا بیرون . – چه بهانه ای ؟ - چه می دونم ، یه چیزی بگو دیگه . – مثلا خوبه بگم با دارا می خوام برم بیرون ؟ « اینو گفتم و زدم زیر خنده که شنیدم گفت » - من خر رو بگو که سر یه تلفن چقدر آرتیست بازی در آوردم . – یه دقیقه بخشین دارا . و بعد به مامان گفتم : مامان می تونم امشب با دارا برم بیرون ؟ « مامانم یه لحظه مکث کرد و بعد با سر اشاره مثبت کرد و منم به دارا گفتم » - ساعت هفت منتظرتم . – یعنی بیام ؟ - نمی دونم مگه دعوتم نکردی ؟ - چرا ، چرا . – خب پس بیا دیگه . – می دونی شینا ؟ من با همون نگاه اول که به چشمات کردم فهمیدم که قافیه رو باختم . – ببخشید چی باختید ؟ - می گم یعنی اسیر شدم . – یعنی زندانی ؟ « یه لحظه ساکت شد و بعد گفت » - هیچی وقتی دیدمت بهت می گم . – پس می بینمت . بای . – ا...قطع نکن . – کاری داری ؟ - نه ، یه خرده حرف بزنیم با هم . – در مورد چی ؟ - در مورد آب و هوا و وضع اقتصادی خاورمیانه . – چی ؟ - خب در مورد خودمون دیگه . – باشه وقتی همدیگه رو دیدیم حرف می زنیم . – خب الانم می تونیم حرف بزنیم . – پای تلفن !؟ - آره ، مگه چیه ؟ - آخه تلفن برای کارای دیگه س . – این جا تلفن برای همین کاراس .

    – خب این درست نیست . و باید از هر چیزی درست استفاده کرد و حالا پسر خوبی باش و از تلفن فقط برای کارای لازم استفاده کن . – باشه ، چشم پس خدانگهدار تا ساعت هفت . « دیگه منتظر نشدم و تلفن رو قطع کردم و زدم زیر خنده . مامانم اومد کنارم ایستاد و گفت » - چی گفت ؟ - کارای پسرای ایرانی برام خیلی جالبه و بامزه س . می گفت به یه بهانه، یواش از خونه بیا بیرون . اما نمی گفت به چه بهانه ای . – این مسئله به خاطر همین محدودیت هایی که در اینجا وجود داره . – اشکالی نداره باهاش برم ؟ - نه ، اما یکی دو ساعت بیشتر طول نکشه . « زهرا خانم که تمام مدت ساکت ایستاده بود و نگاه می کرد گفت » - من اگه جای تو بودم پروین ، نمیذاشتم شینا با اون دارای گرگ بره بیرون . « مامانم خندید و گفت » - شینا به خوبی یاد گرفته که از خودش مراقبت کنه و کاملا می دونه که چه کارهایی رو باید بکنه و چه کارهایی رو نباید . « زهرا خانم شونه هاشو انداخت بالا و گفت » - صلاح ملک خویش را خسروان دانند . ساعت نزدیک هفت بعد از ظهر بود که دارا اومد دنبالم بعد از سفارش زیاد مامانم ، سوار ماشین شدیم و رفتیم . وضع دارا اینا از نظر مالی خوب خوب بود ، طوری که وقتی فهمیدم قیمت ماشینش چنده ، سرم سوت کشید . نیم ساعت بعد رسیدیم و به یه کافی شاپ و پیاده شدیم .

    جای قشنگی بود و پر از دختر و پسر . یه محیط شاد و زنده که با چیزایی که دورادور از ایران شنیده بودم زمین تا آسمون فرق می کرد . اونجا دو سه تا از دوستای دارا ، همراه با چند تا دختر منتظر بودن و وقتی ما رسیدیم ، بعد از معرفی و تعریف پسرا از لهجه من ، دوباره شوخی های بامزه شروع شد . کاملا حرف ها و صحبت های جوونای ایرانی با امریکایی فرق می کرد و این باعث تعجب من بود . دوستای دارا و خودش ، همگی تحصیلکرده بودن و با معلومات اما اکثرا بیکار اما پول دار . وقتی این مسئله رو بهشون گفتم ، همگی زدن زیر خنده . اونا هیچ کدوم از تحصیلات و تخصص خودشون استفاده نمی کردن . همه شون تحصیلات دانشگاهی داشتن اما کارشون فقط خوردن و خوابیدن و تفریح بود . هر چند که از این مسئله ناراحت شدم اما بهم خیلی خوش گذشت .

    بعد از یه ساعت ، یه ساعتو نیم به دارا گفتم » - دارا وقت برگشتن به خونه س . « دارا یه نگاهی به من کرد و گفت » - حالا که تازه سر شبه . از این جا می خوایم بریم جاهای خوب ، خوب . – اما به مامانم قول دادم که تا دو ساعت دیگه برگردم . – بابا ما از این قول ها زیاد به بابا و مامان مون می دیم اما کیه که عمل کنه . – راست می گی ؟ - آره به خدا ، می گی نه ، از اینا بپرس . « بعد روش رو کرد به بقیه و گفت » - شما ها می خواستین بیاین بیرون به باباهاتون چی می گفتین ؟ - من گفتم یه سر می رم بیرون و میام . – من گفتم یه دور می زنم و بر می گردم . – من که اصلا نگفتم . « برگشت طرف دخترا و گفت » - شما ها چی ؟ - ما سه تا که به هوای خرید اومدیم بیرون . « بعد همگی دن زیر خنده که من از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و گفتم » - اما من برای تفریح اومدم بیرون و به مامانم راستش رو گفتم و قولم دادم که تا دو ساعت دیگه برگردم و همین کارم می کنم . – حالا بشین نیم ساعت دیگه می ریم . – نه ، همین حالا . – پس بشین یه سیگار بکشیم بعد . « سرم رو تکون دادم و یه خداحافظی کردم و راه افتادم طرف در که دارا از جاش پرید و همون جور که بلند حرف می زد دوئید دنبال من » - ا ... کجا داری می ری ، ترو دست من سپردن واستا .

    « وقتی دو تایی سوار ماشین ، داشتیم بر می گشتیم خونه گفت » - راسته که اون جایی ها دروغ نمی گن ؟ - تقریبا ، چون دلیلی برای دروغ وجود نداره . – بی دروغ م که نمی شه زندگی کرد . – چرا ، می شه . وقتی این حرفای ، چی بهش می گن آها ، نوکرم ، غلامم و از این چیزا دیگه نباشه و فقط به همدیگه راست بگین ، همه چیز درست می شه . – خب اینا جز رسم و رسوماته دیگه . – ببین ، تو وقتی به یه نفر می گی نوکرتم ، واقعا خدمتکار اونی ؟ - معلومه که نه ، این فقط یه تعارفه . – خب وقتی تو خدمتکارش نیستی چرا به دروغ اینو بهش می گی ؟ « یه کم ساکت شد و بعد گفت » - نمی دونم . « خندیدم و دیگه در موردش صحبت نکردم و فقط خیابونا و آدما رو نگاه کردم . یه حس عجیبی پیدا کرده بودم . مثل گم شده ای که داره دنبال یه نشونی میگرده . وقتی رسیدیم جلو خونه ، دارا با من پیاده شد و زنگ زد و بعد از اینکه زهرا خانم در رو باز کرد ، دنبالم اومد و بعد از سلام و احوال پرسی به مامانم گفت » - این شینا خانم صحیح و سالم دست تون سپرده . سر وقتم که اومدیم درسته ؟ « مامانم خندید و تشکر کرد و طبق معمول ، بعد از کمی تعارف ، دارا رفت و منم رفتم تو سالن و جایی رو که رفتم و اتفاقاتی رو که افتاده بود برای مامانم تعریف کردم و بعد رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض کردم .

    و چون هنوز شام آماده نبود ، رفتم تو تراس . هوا خیلی عالی بود اما یه بویی همه جا پخش بود . یه بوی آشنا .

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    3-5

    چراغ اتاق رو روشن نکرده بودم که از تو خیابون دید نداشته باشم و تو تراس دو تا صندلی و یه میز کوچیک بود که رو یکی ش نشستم و چراغ های شهر رو که زیر پام بود نگاه کردم . همه ریز ریز مثل ستاره های آسمون چشمک می زدن . منظره قشنگی بود . داشتم به امشب و دارا و دوستاش فکر می کردم که یه مرتبه یکی گفت :
    -خوش گذشت ؟

    از ترس نزدیک بود که سکته کنم . دور و ورم رو نگاه کردم . هیچکس نبود ، حدس زدم یکی باید روی پشت بوم باشه . از جام بلند شدم و کمی رفتم جلو که بتونم لبه دیوار پشت بوم رو ببینم که صدا دوباره گفت :

    تو تراس بغلی ام .
    رفتم جلو و تو تراس خونه بغلی رو نگاه کردم ، یه نفر کف تراس نشسته بود و تکیه ش رو داده بود به دیوار و یه سیگار دستش بود که از رنگ آتیشش فهمیدم .
    - مستاجرین ؟
    - ببخشید ؟
    - می گم مستاجرین یا خونه مال خودتونه .
    -شما کی هستین ؟
    -همسایه بغل تون . یعنی چند ماهه که اومدیم اینجا .
    -من نمی تونم چهره تونو ببینم .
    «آروم از جاش بلند شد و اومد جلوتر و رسید به دیوار بین تراس ما و خودشون . یه پسر ، حدود بیست و پنج ساله بود با موهای خیلی بلند و صورت اصلاح نکرده »
    -ترسوندمتون ؟
    -آره .
    -ببخشید .
    -no matter
    -چی ؟
    -ببخشید ، مهم نیست .
    - چه لهجه قشنگی دارین ، تازه از خارج اومدین ؟
    -آره .
    -اسم من کیوانه . اسم شما رو هم می دونم . شینا خوانم

    -ماری جواناس ؟
    « یه نگاهی به سیگارش کرد و گفت »
    - حشیش می کشی ؟
    -نه ، مرسی .
    -تا حالا کشیدی ؟
    -یه بار ماری جوانا .
    -بهتر از اینه ؟
    -بهتر؟
    -یعنی کدوم بهتره ؟
    -هیچکدوم .
    -یعنی منم نکشم و خاموشش کنم ؟
    -خودت می دونی « سیگارش رو خاموش کرد و گفت »
    -خیلی وقته که نیومدین این جا ؟
    « سرم رو تکون دادم »
    - این جاها خیلی عوض شده .
    « بازم سرمو تکون دادم . داشتم به صورتش نگاه می کردم . یه صورت قشنگ برای مرد . چشمای گیرا و صدای خیلی قشنگ و مردونه . قدش حدودا ده سانتیمتر از من بلند تر بود و نسبتا ورزیده » <o></o>
    -اومدین ایران بمونیم ؟
    -نه ، فقط برای دیدن فامیل .
    -کجا زندگی می کنین ؟
    -امریکا.
    -کجای امریکا؟
    -کالیفرنیا
    -خوش به حالت .تاحالا رفتی این تلویزیونهای ایرانی ؟
    -نه .
    -اونجا چه کار می کنی ؟ <
    -درس می خونم .
    -با خونه واده ات اونجا زندگی می کنی ؟
    -با مادرم .
    -پدرت چی ؟
    -با مادرم زندگی می کنم .
    -پدرت فوت کرده ؟
    -نه .
    -آهان از هم دیگه جدا شدن .
    « فقط نگاهش کردم که گفت »
    -چند سالته ؟
    -بیست و یک .

    -دانشگاه می ری؟
    -اوهوم . « یه خرده ناراحت شدم . در شاید کمتر از یک دقیقه همه زندگی منو فهمید . اومدم خداحافظی کنم و برم تو که با یه لحن غمگین گفت »
    -ان قدر دلم می خواست منم برم اون جا
    « یه مرتبه یه احساسی بهش پیدا کردم . یه صندلی کشیدم کنار تراس و نشستم و گفتم » چرا ؟
    چرا نداره .این جا نمی شه زندگی کرد .خودت یه مدت بمونی ، می فهمی . اصلا اگه این جا خوبه خودت چرا رفتی ؟

  4. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    3-6

    چرا نداره .این جا نمی شه زندگی کرد .خودت یه مدت بمونی ، می فهمی . اصلا اگه این جا خوبه خودت چرا رفتی ؟
    من خیلی کوچیکی بودم که از این جا بردنم .
    چند سالت بود
    تو همیشه عادت داری که تا به یه نفر می رسی ، از تمام زندگیش سر در میاری ؟
    « یه لحظه ساکت شد و گفت »
    ببخشید ، منظوری نداشتم . ناراحت شدی ؟
    یه کم
    ببخشید
    « سرم رو تکون دادم که یه سیگار دیگه از تو جیب پیرهنش در آورد . یه نگاه بهش کردم و گفتم » اینم همونه ؟
    آره ، سیگاره .
    الان قبلی رو خاموش کردی .« سرم رو به حالت تاسف تکون دادم . سیگارش رو روشن کرد و گفت »
    ول لش.
    چی ؟
    یعنی بیخیالش . تو رو خدا ادای مادربزرگ ها رو در نیار . زندگی ارزش نداره ، باید خوش بود .
    نه ، زندگی خیلی باارزشه .
    واسه شماها که اونجایین با ارزشه .
    چه مشکلی داری ؟
    بگو چه مشکلی نداری ؟
    ببخشید ، خوب متوجه نشدم .
    فارسیت خوب نیست !
    بعضی از چیزها رو درست نمی فهمم
    می گم یعنی هزار تا مشکل دارم
    خوب باید درستشون کنی
    یکی دو تا نیستن
    می تونی کمک بگیری
    از کی
    مثلا خونهواده ات .
    خونواده ؟
    « یه پوزخند زد و گفت »
    کدوم خونواده ؟ پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن . پدرم رفته زن گرفته و انگار نه انگار که یه پسرم داره .
    « اصلا متوجه نمی شدم . فکر می کنم داشت به پدرش فحش می داد »
    ننه ...معلوم نیس چه گهی می خوره . فکر می کنه من خرم . « یه پک به سیگارش زد که گفتم »
    اینا که گفتی حرف های بدی بود ؟
    فحش بود .
    تو خیلی بد صحبت می کنی .
    تو هم اگه جای من بودی همین جوری صحبت می کردی .
    مادرت می دونه این جا داری حشیش می کشی ؟
    « سرش رو تکون داد »
    چیزی بهت نمی گه ؟

    خودشو به نفهمی می زنه ، کاری به کارم نداره که کاری به کارش نداشته باشم .
    مادرت کار می کنه ؟
    می گه تو یه شرکت کار می کنم اما خدا می دونه چیکار می کنه .
    این خونه مال خودتونه ؟
    نه ، اجاره س . مال یکی از فامیلا مونه . خودش رفته خارج ، این جا رو اجاره داده به ما . یعنی این طبقه ش رو . طبقه پایین شم یکی دیگه اجاره کرده . ماهام هم مستاجرشیم و هم سرایدارش . عوضش ازمون کم اجاره می گیره که مواظب خونه ش باشیم . هر وقت تلفن می زنه انقدر منت سرمون میذاره که نگو . یکی نیست بهش بگه ....اگر ما نباشیم که خونه ات رو می خورن یه آبم روش .
    اینایی رو که گفتی فحشه ؟
    بعضی هاش .
    تو خیلی بد خرف می زنی .
    عادت کردم بابا .
    اگه بخوای این طوری حرف بزنی باید منو ببخشی .
    یعنی دیگه باهام حرف نمی زنی ؟
    درسته .
    آخه دلم خیلی پره .
    با این حرفا دل کسی خالی نمی شه .
    راست می گی اما ....
    « حرفش رو تموم نکرد »
    اما چی ؟
    باشه، سعی می کنم دیگه فحش ندم . اگه مثلا یه جا از دهنم پرید تو ببخش ، باشه ؟
    « سرم رو تکون دادم و گفتم »
    می تونم در مورد زندگیت ازت بپرسم ؟
    آره ، بپرس .
    درس خوندی ؟
    وسط دانشگاه ول کردم .
    چرا ؟
    رفقام هر کدوم یه ماشین زیر پاشون بود و موبایل و پول و این چیزا . بدبخت شون فقط من بودم . راستش وقتی باهاشون بودم خجالت می کشیدم . این بود که دیگه دانشگاه نرفتم .
    « یاد سهراب افتادم » و گفتم فقط به همین خاطر دانشگاه نرفتی ؟
    تنها اون نبود ، تو خونه م مشکل داشتم . پدرم رفته بود و زندگی مون ریخته بود بهم .
    « این بار یاد مادرم افتادم » گفتم : یعنی راه حلش این بود که تو درست رو ول کنی ؟
    نه ، اما نمی تونستم ادامه بدم .
    برای آیندت فکر کردی ؟
    این جا جوونای هم سن و سال من به آینده فکر نمی کنن . فقط به الان فکر می کنن . راستی یه پک می کشی .
    نه
    پسره که اومد دنبالت خیلی پول داره ها . فامیل تونه ؟
    اوهوم .
    خوش به حالش .
    چرا ؟
    خب پول داره و می تونه با تو بره بیرون .
    من به خاطر پولش باهاش نرفتم بیرون
    یعنی اگه منم ازت دعوت کنم . باهام میای بیرون ؟
    نه با این وضعی که تو داری .
    مگه چه شه ؟
    برو جلو آینه و یه نگاه به خودت بنداز . شب بخیر .
    « دیگه صبر نکردم که چیزی بگه و اومدم تو اتاق و راه افتادم طرف پله ها که صدای زهرا خانم رو شنیدم که داد می زد »
    شینا شینا ، شام حاضره .

  6. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض



    « بعد از شام با مامانم اومدیم بالا . وقتی رو تختم نشست ، جریان پسر همسایه مونو براش گفتم و هیچی نگفت . کمی که گذشت گفتم » : خب شروع نمی کنی ؟
    « یه لبخند تلخ بهم زد و کمی صبر کرد و بعد گفت »
    داشتم می گفتم که دانشگاه ها باز شد و قرار شد پری بیاد و مواظب تو باشه تا من بتونم به کلاسم برسم . واقعا برام خیلی کمک بود . وقتی پری پیش تو بود دیگه خیالم راحت راحت بود . تقریبا یه سالی به این صورت گذشت . پری مواظب تو بود و منم می رفتم دانشگاه و بعدشم که باید تو خونه درس می خوندم . کارم یه خرده مشکل شده بود . درس هایی که فراموش کرده بودم و باید دوباره دوره می کردم . نگهداری از تو ، رفت و آمد به دانشگاه ، خرید خونه ، نظافت ، پخت و پز ، راستش برام سخت بود اما راضی بودم تا اینکه متوجه شدم انگار زیادی خوش بینم ، یعنی کم کم به فکر افتادم که برای چی وحید انقدر کارش تا دیر وقت طول می کشه و بعضی وقتام تا صبح . خب می تونستن اون نوارها رو تو روز ضبط کنن . چند بار در این مورد باهاش صحبت کردم اما هر دفعه یه بهانه آورد . کم کم بهش شک کردم و یه روز وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ، نذاشتم پری بره و به هوای شام نگهش داشتم و وقتی وحید از خونه رفت بیرون ، منم به هوای اینکه باید یه کتاب رو از دوستم بگیرم ، ترو گذاشتم پیش پری و دنبال وحید رفتم . وحید یه bmwداشت و منم یه رنو .

    طوری تعقیبش کردم که متوجه نشد . شاید اصلا فکرشم نمی کرد که من یه همچین کاری بکنم . بالاخره بعد از نیم ساعت ، جلو یه خونه ایستاد و منم همون سر خیابون ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و درست موقعی رسیدم نزدیک اون خونه که وحید ماشینش رو قفل و زنجیر کرده بود و داشت می اومد این طرف که یه مرتبه یه ماشین دیگه ام رسید ومن خودمو پشت درختا قایم کردم . ماشینه که رسید ، وحید برگشت . درست دقت کردم و دیدم که یه زن تو اون ماشین نشسته . انگار تاکسی بود چون یه دقیقه بعد ، پیاده شد و ماشینه رفت . حالا من چه حالی داشتم ، باید خودت بفهمی . زنه اومد طرف وحید و با همدیگه خیلی عادی سلام و احوالپرسی کردن و رفتن طرف خونه . با خودم گفتم خب حتما همکارشه چون رفتارشون خیلی با همدیگه معمولی بود اما تا زمانی که به پیاده رو نرسیده بودن . تا رسیدن تو پیاده رو ، چیزی دیدم که نفسم بند اومد . اون وحید کثافت ، تو تاریکی دست انداخت گردن زنه و انگار نه انگار هنوز تو خیابونن . دیگه نفهمیدم چه حالی شدم . فقط تونستم همونجا ، لای درختا بشینم . اصلا نمی تونستم باور کنم . پس این همه مدت ، کارش این بوده ؟ کمی که حالم بهتر شد از جام بلند شدم . هزار تا فکر تو کله ام بود . زنگ بزنم کمیته ؟ خودم برم زنگ خونه رو بزنم و بکشمش بیرون و آبروش رو ببرم .

    اصلا فکرم کار نمی کرد . خوب متوجه نبودم که دارم چیکار می کنم وکنار پیاده رو ایستاده بودم و زار زار گریه می کردم و وقتی متوجه وضعم شدم که یه زن و مرد که داشتن از اونجا رد می شدن اومدن کنارم و خانمه پرسید :
    حال تون خوبه خانم ؟
    « همونجور که نگاهش می کرزدم گفتم » بله ؟
    می گم حالتون خوبه ؟
    بله خیلی ممنون .
    طوری شده خانم جون ؟
    نه ، نه ، چیزی نیست . « راستش خجالت کشیدم . اومدم برم طرف ماشین اما پشیمون شدم و از اون خانم پرسیدم» : ببخشید ، شما خونه تون تو این خیابونه ؟
    آره عزیزم .
    ببخشید ، شما می دونید این خونه ، خونه کیه ؟
    « دوتایی یه نگاه به همدیگه کردن که شوهره گفت »
    خونه فساد .
    « خانه با آرنج زد تو پهلوش و گفت »چی می گی تو ، ما که درست نمی دونیم .
    « شوهره به زنش توجه نکرد و گفت » اینجا رفت و آمدهای مشکوک می شه . من خودم ده بارش رو دیدم ، خیالم دارم به کمیته خبر بدم .
    تا اینو گفت ، زنش دستش رو کشید و یه خداحافظی از من کرد و به زور شوهرش رو برد . منم اونقدر عقلم کار کرد تا تصمیم عجولانه ای نگیرم . رفتم طرف ماشین و سوار شدم و اومدم خونه اما چه اومدنی . ده بار نزدیک بود تصادف کنم . بالاخره رسیدم دم خونه و یه کم صبر کردم تا حالم بهتر بشه و بعد برم خونه . نمی خواستم پری بفهمه که گریه کردم چون اگه از جریان باخبر می شد ، به مامانم اینا می گفت و اون ها رو غصه دار می کرد . خلاصه سعی کردم خیلی عادی با پری برخورد کنم .

    وقتی رسیدم ازش تشکر کردم و با یه تاکسی فرستادمش خونه و بعدش که تنها شدم ، نشستم و گریه کردم . یه ساعتی که گذشت کمی آروم شدم و به فکرم رسید که با یکی از دوستام مشورت کنم . یکی از دوستای قدیمیم بود که رشته وکالت می خونه . زود بهش زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم . خیلی ناراحت شد اما یه نصیحتی بهم کرد . می دونی چی گفت ؟ بهم گفت پروین علنی ش نکن .
    مامان یعنی چی ؟
    یعنی چیزی رو به روش نیارم . می گفت فعلا یواشکی اینکارو می کنه اگه بفهمه که منم جریان رو می دونم دیگه با خیال راحت کارش رو می کنه .
    چرا ازش شکایت نکردی ؟
    اتفاقا به دوستم گفتم اما یه چیز دیگه بهم گفت ، گفت با قانون جدید می تون اگه شماها در رفاه باشین تا سه تازن دیگه م بگیره . بهش گفتم تلفن بزنم به کمیته و آدرس اون خونه رو بهشون بدم که گفت اولا یه دونه دو تا خونه نیس ، اینجا نشد یه جا دیگه ، دوما اگه کمیته سربزنگاه برسه ، آخرش اینه که وادارش می کنه یکی از اون زن ها رو عقد کنه که می شه قوز بالا قوز . دیدم سکوت کنم بهتره تا این که دانشگاه هم تموم بشه . تا اون موقع یا اون سر عقل اومده یا من درسن تموم شده و می تونم خودم رو پای خودم بایستم .

    خلاصه این برنامه ادامه داشت و منم اصلا به روی خودم نمی آوردم . اعصابم خرد بود و داشتم داغون می شدم اما طوری وانمود می کردم که انگار نه انگار من حتی شک بردم اما دیگه رغبت نمی کردم که طرفم بیاد . همه اش احساس می کردم که کثیفه . حتی وقتی باهام حرف می زد ، چندشم می شد . تقریبا دو ماهی از این جریان گذشت و یه روز یکی از دوستاش که با همدیگه اون وقتا تو استودیو کار می کردن ، سرزده اومد تو خونه ما و سراغ وحید رو گرفت . خیلی ناراحت بود . جریان رو ازش پرسیدم . اولش نمی خواست بگه اما وقتی اصرار کردم گفت که وحید استودیو رو فروخته . اصلا باور نمی کردم . گفتم آخه کی ؟ چه جوری که گفت اون شم دیگه خبر ندارم اما می دونم که اینکار رو کرده . خلاصه انقدر ازش خواهش و تمنا کردم که جریان رو برام تعریف کرد . گویا عاشق یکی از این چهره های جدید شده بود و بعد از انقلاب که استودیو تعطیل می شه ، روابط شون ادامه پیدا می کنه . بعدا معلوم می شه که دختره از اون هفت خط های روزگاره و ...
    چیه ؟
    یعنی خیلی زرنگه . گویا اون پای وحید رو به اون خونه ها باز می کنه و اونجام بساط قمار و هزار تا کثافت دیگه به راه بوده و آقا وحیدم سر قمار مرتب می باخته و هی چک می کشیده تا بالاخره انقدر بدهی بالا می آره که یا باید می رفته زندان و یا باید استودیو رو می فروخته که همین کارو هم کرده . این دوستشم از این ناراحت بود که یه دونگ اونجا رو قبلا با این قولنامه کرده بوده و ازش پول گرفته . دیگه نمی تونستم تحمل کنم . این دیگه سرنوشت و آینده تو بود که داشت باهاش بازی می شد وباید یه کاری می کردم .

    حداقل باید سعی خودم رو می کردم . خودم رو آماده کرده بودم که هر اتفاقی افتاد پاش بایستم . وقتی ساعت دو سه بعد از نصفه شب پیداش شد ، به محض ورودش به خونه شروع کردم اما انقدر مست بود که نمی شد باهاش حرف زد . گذاشتم برای صبح . صبح که چه عرض کنم ، یعنی ساعت یازده دوازده فرداش . وقتی بلند شد و دست و صورتش رو شست ، جریان رو بهش گفتم ، یه مرتبه جا خورد

  8. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    وقتی فهمید کی این خبر رو به من داده ، شروع کرد بهش بد و بیراه گفتن . اولش حاشا کرد اما بعد از کمی مشاجره و دعوا ، گفت که تو یه کار ضرر کرده و مجبور شده استودیو رو بفروشه . عجیب این بود که هر چی باهاش دعوا می کردم و سرش داد می زدم ، اصلا جوابم رو نمی داد . منم دیگه چیکار می تونستم بکنم ؟ کاری بود که شده . باید خیلی قبل تر از این ها به فکر می افتادم و نمی دونم چرا حرفاش رو باور کرده بودم و فکر می کردم واقعا شبا برای کار می ره . ولی گیرم می دونستم ، چه کاری از دستم بر می اومد ؟ خلاصه دیدم از دعوا کردن و این چیزا گذشته . با خودم فکر کردم که شاید از این جریان درس گرفته باشه و سر عقل بیاد . گفتم شاید پشیمون شده باشه . یه نیم ساعت بعد ، رفتم تو آشپزخونه و دیدم هنوز همونجا پشت میز نشسته و سرش رو گرفته تو دستاش . فهمیدم که خودشم متوجه شده که چه کاری کرده . رفتم یه چایی براش ریختم و گذاشتم جلوش که سرش رو بلند کرد و گفت :
    می دونم پروین چه اشتباهی کردم . اما کار دیگه ای نمی تونستم بکنم . اگه این کارو نمی کردم ، مینداختنم زندان .
    می دونی چیکار کردی وحید ؟ تو رو آینده خونواده ات قمار کردی . اگه تو مرد خونه ای ، اگه به تو اجازه دادن که سرپرست خونواده باشی ، این به تو این حق رو نمی ده که با سرنوشت ما بازی کنی ، حالا من هیچی اما فکر این بچه رو نکردی ؟ چطور وجدانت قبول کرد یه همچین کاری بکنی ؟ مگه تو زندگی چی کم داشتی که از خونه بریدی ؟ حالا خوب شد ؟ آیا نمی تونستی با زن و بچه ات خوش باشییا تفریح کنی ؟ حتما باید می رفتی با یه مشت آدم کلاه بردار دزد ، که یه همچین بلایی سرت بیارن ؟ اون استودیو چند سال طول کشیده بود تا استودیو شده بود ؟ چطور تونستی تو یه مدت کوتاه از دستش بدی ؟ حالا فکر می کنی چه مدت طول می کشه که دوباره مثل اون رو به دست بیاری ؟
    من حرف می زدم و اونم سرش پایین بود و هیچی نمی گفت . دیدم که دیگه غصه خوردن و شماتت فایده ای نداره . یه خرده دلداریش دادم و سعی کردم که اعتماد به نفسش رو تقویت کنم که بتونه دوباره رو پای خودش بایسته و فکر می کردم که موفق شدم . یعنی چند ماهی دوباره زندگی مون به حالت اول برگشته بود . دیگه شبا از خونه بیرون نمی رفت . یه دفتر اجاره کرده بود و یه شرکت به ثبت رسونده بود و کار می کرد . منم راضی بودم . اگر چه این تجربه به قیمت از دست دادن سرمایه زیادی شده بود اما راضی بودم . حداقل اینکه شوهرم رو دوباره به دست آورده بودم . همه ش خدا خدا می کردم که این وضع ادامه پیدا کنه و دیگه یه همچین مسئله ای تکرار نشه . کم کم اعصابم آروم شده بود و داشتم به درسم می رسیدم که متاسفانه اون اتفاق پیش اومد .
    یه روز که خونه بودم زهرا خانم تلفن کرد و بهم خبر داد که پری تصادف کرده . داشتم سکته می کردم که با قسم و آیه خیالم رو راحت کرد که اگر تصادف خیلی سخت بوده اما پری حالش زیاد بد نیست . بهم گفت که برم خونه . هر چی گفتم که آدرس بیمارستان رو بده گفت بیا خونه ، از اینجا با همدیگه می ریم . نمی دونم چه جوری تو رو برداشتم و خودمو رسوندم خونه . اما وقتی رسیدم جلوی در ، دیدم که یه پرچم سیاه اونجا آویزون شده . وای که دیگه داشتم خفه می شدم . نمی دونستم این پرچم چه معنی ای داره . تا از ماشین پیاده شدم ، زهرا خانم که جلوی در ایستاده بود اومد جلو و گفت :هول نکن ، چیزی نیس .
    پس این پرچم چیه ؟ این پرچم چیه ؟ « داشتم داد می زدم همچین از فریادم تو به گریه افتادی و زهرا خانم همونجور که تو رو بغل می کرد گفت »
    اه ...چرا داد می زنی دختر ؟ می گم چیزی نیس .
    پس چرا اینو زدین؟
    تو تصادف پری تنها نبوده ، یه دوستشم باهاش بوده که جا به جا تموم کرده .
    کدوم دوستش ؟ پری الان کجاست ؟
    بیمارستانه ، الان همگی با هم می ریم .
    « نفهمیدم چه جوری رفتم تو خونه ، من می خواستم بدوم و زهرا خانم بازوم رو گرفته بود و نمی ذاشت . اصلا دیگه تو رو یادم رفته بود . زهرا خانم تند تند یه چیزایی برام می گفت که نمی فهمیدم اما درست جلوی در بود که جمله اش به گوشم آشنا اومد «خدا صبرت بده » .از همونجا ، درست وسط حیاط خونه مون ، منو رسوندن بیمارستان .
    وقتی به حال اومدم نمی دونم چه مدت گذشته بود . انقدر بهم داروی آرام بخش تزریق کرده بودن که حس نداشتم حرف بزنم . هر چی می خواستم فکرم رو متمرکز کنم نمی تونستم . یه لحظه چشمم به وحید افتاد که کنار تختم نشسته بود و داشت آروم آروم گریه می کرد . تا دید من به حال اومدم ، زود اشک هاشو پاک کرد و یه لبخند زد . هر چی می خواستم باهاش حرف بزنم و از ش بپرسم که چی شده ، نمی تونستم . دوباره از حال رفتم . دوباره که به هوش اومدم ، اثر داروها کم شده بود و نمی تونستم دست و پام رو حرکت بدم و آروم بلند شدم و رو تخت نشستم . وحید کنارم ، رو همون صندلی نشسته بود و سرش رو گذاشته بود رو تخت و خواب بود . آروم صداش کردم .»
    وحید ، وحید .
    « یه مرتبه از خواب پرید و تا چشمش به من افتاد گفت »
    بهتری ؟
    چی شده وحید ؟ خواهش می کنم بهم راستش رو بگو . خواهش می کنم .
    یه مرتبه زد زیر گریه . تا حالا وحید رو این طوری ندیده بودم همونجور که گریه می کرد گفت چی بگم آخه .تموم شد دیگه . طفل معصوم مفت مفت رفت . دوباره افتادم رو تخت که وحید از جاش پرید خواست زنگ بزنه پرستار بیاد . بهش اشاره کردم که چیزی نیست . بغض تو گلوم رو گرفته بود اما گریه ام نمی اومد . به زور پرسیدم :
    دوستشم بود ؟
    نه ، خودش تنها بوده.
    راننده رو گرفتن ؟
    آره بی شرف رو.
    چطوری آخه ؟
    طفل معصوم رفته بوده برای خرید . میاد از وسط خیابون رد بشه که یه ماشین با سرعت می رسه و نمی تونه ترمز کنه و .....
    « دیگه نتونست حرفی بزنه . منم دیگه نمی خواستم چیزی بشنوم . دلم داشت می ترکید . چشمامو بستم و سعی کردم خاطراتم رو که با پری داشتم مرور کنم اما انگار هیچی تو مغزم باقی نمونده بود . یه چیزی چنگ انداخته بود رو قلبم و داشت فشارش می داد . نفسم به شماره افتاده بود . یه مرتبه تمام تنم شروع کرد به لرزیدن . چشمام رو باز کردم اما هیچی نمی دیدم . نمی دونستم چه مدت این وضع طول کشید اما یه مرتبه روی صورتم احساس درد کردم . چیزی نمی دیدم اما حس می کردم که صورتم داره می سوزه . کم کم تونستم یه شبح از دور و ورم رو تشخیص بدم . یه پرستار داشت میزد تو صورتم . یکی دیگه داشت رو قفسه سینه ام فشار می آورد . کم کم صدای وحید رو شنیدم که هی اسمم رو فریاد می زد.

  10. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    پرستار هنوز داشت می زد تو صورتم و یه چیزایی می گفت که کم کم متوجه شدم . یه صدای ضعیف بود که داشت از یه فاصله دور بهم می رسید اما هر لحظه قوی تر می انگار یه مرتبه برگشته بودم به این دنیا. صداها قوی تر شد و تصاویر واضح تر . اون شد .


    «تو چه خراهری هستی ؟ پری مرد . تو چرا گریه نمی کنی ؟ مگه دوستش نداشتی ؟ گریه کن . گریه کن . ...»


    -یه مرتبه بغض گلوم رو گرفت ، با اشک و غم درد و فریاد .
    - مامان حالتون چطوره . حالتون خوبه ؟


    «انگار برگشته بود به اون روزها . داشت بیصدا گریه می کرد . یه مرتبه به خودش اومد و یه لبخند تلخ زد و اشک هاشو پاک کرد و گفت »
    - بعد از چند ساعت ، با چند تا قرص و شربت آرام بخش و این چیزا مرخصم کردن و با وحید از بیمارستان اومدیم بیرون . تو ماشین دوتایی گریه کردیم . وحید خیلی پری رو دوست داشت . امکان نداشت یه مسافرتی جایی بریم برای پری یه چیزی نیاره . هفته ای یه بار هم که شده می گفت بگو پری بیاد برای شام بریم بیرون . وقتی می اومد خونه مون براش چیکار می کرد . حتی زمانی که با هم دیگه دعوامون شده بود و قهر بودیم ، رفتارش با پری هیچ عوض نمی شد . همیشه می گفت پری خیلی ساده س . همیشه باهاش حرف می زد و نصیحتش می کرد . وقتی قرار شد پری برای نگهداری تو بیاد نمی دونی چقدر سفارشش رو به من می کرد . می گفت بگو با آژانس بیاد و با آپزانس بره و پولش رو تو بده . نذاری پیاده بیاد ها . تو یخچال رو پر از میوه و این چیزا کن . و می گفت این خجالت می کشه و چیزی نمی خوره . براش میوه و این چیزا در بیار بزار بیرون . پری م وحید رو خیلی دوست داشت مخصوصا چون ما برادر نداشتیم اونو به چشم برادرش نگاه می کرد و خیلی بهش احترام میذاشت و هر وقتم من مثلا با وحید حرفم شده بود ، همه اش از اون طرفداری می کرد ، وقتی م که استودیو بسته شده بود ، چقدر ناراحتش بود و بهم سفارش می کرد که مواظبش باشم . یادمه اون روز وقتی رسیدیم خونه ، خونواده راننده ای که با پری تصادف کرده بود ، یه تاج گل گرفته بودن و اومده بودن اونجا . تا وحید رسید و جریان رو فهمید ،نمی دونی چیکار کرد . با داد و بیداد همه شونو از خونه بیرون کرد واگر چه کار درستی نبود اما تو اون موقع دلم خنک شد . اصلا تحمل دیدنشون رو نداشتم .
    «این جای سرگذشت که رسید ، یه نفسی کشید و گفت »
    - خسته شدی ؟
    - نه ، برام خیلی جالبه .
    - بقیه اش باشه برای فردا شب . خودم خسته شدم . و بعدش ساعت رو نگاه کرد و گفت : اوه دوازده شد ، پاشو بگیر بخواب . برنامه هامون بهم خورده .


    «بعد بلند شد و صورتم رو بوسید و شب بخیر گفت و رفتم . منم کاراهامو کردم و رفتم تو تختخوابم و پتو رو کشیدم روم اما خوابم نمی برد . داشتم تصویر پدرم رو تو ذهنم مجسم می کردم . چه طور آدمی بود ؟ چه احساسی بهش داشتم ؟ اصلا پدر شدن چه احساسی داره ؟ خیلی وقت بود که از زندگیم گذشته بودمش کنار وشاید در دوران کودکی م برام خلائی بود اما دیگه به نبودش عادت کرده بودم . مخصوصا چون ازش خاطراتی نداشتم . گاهی یه صحنه هایی برام تداعی می شد اما خیلی کوتاه و گذارا . وقتی مامانم در موردش حرف می زد ، احساس می کردم در مورد یه فامیل یا همسایه صحبت می کنه . اما امشب برام مهم بود که تصویرش رو تو فکرم زنده کنم . شاید به خاطر این که اونم سهمی در خاطرات مامانم داشته . مثل نقش کوتاه یه هنر پیشه تو یه فیلم . اگر چه کوتاه بود اما قسمتی از فیلم رو پر کرده بود که باید دیده بشه . کم کم خوابم گرفته بود که صدایی هوشیارم کرد . اول فکر کردم که صدای یه بچه گربه س . یه صدای آروم و ضعیف . سعی کردم بهش توجه نکنم اما حس کنجکاوی م تحریک شد . از جام بلند شدم و ربدوشامبرم رو پوشیده و آروم در تراس رو باز کردم و رفتم بیرون . فکر می کردم شاید یه پرنده ای چیزی تو تراس گیر کرده . وقتی رفتم بیرون ، چیزی معلوم نبود . همه جا تاریک بود . نمی خواستم چراغ رو روشن کنم . چند بار دور ورم رو نگاه کردم اما چیزی نبود ولی صدا هنوز می امد . خوب که دقت کردم و گوش دادم ، دیدم جهت صدا از طرف تراس کیوان ایناس . آروم رفتم نزدیک تر . صدا از اونجا بود . یه صدای ضعیف و غمگین . نه صدای بچه گربه بود و نه صدای پرنده . صدای گریه آروم کیوان بود . یواش رفتم جلوتر و تو تراس شونو نگاه کردم و کیوان رو دیدم که تکیه داده بود به دیوار و پشتش به من بود . سرش رو گذاشته بود رو پاهاش و آروم گریه می کرد . خواستم مزاحمش نشم اما نمی دونم چرا نتونستم . برای خودمم عجیب بود . عادت نداشتم تو مسائل خصوصی کسی دخالت کنم اما نمی دونم چرا یه حال عجیبی شده بودم که نمی تونستم بذارم و برم و شاید به خاطر ایران بود . حس ایرانی بودنم به تربیت خارجم پیروز شد .

  12. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    می تونم کمکی کنم ؟
    « یه مرتبه از جاش پرید و برگشت و به من نگاه کرد »
    -ترسوندمت ببخشید ؟
    « زود اشک هاشو پاک کرد و خندید و گفت »
    - تازه یر به یر شدیم .
    - چی ؟
    -یعنی یکی به یکی . یه بارم من این کارو کردم .
    -اوهوم
    -چرا نخوابیدی؟
    - داشتم می خوابیدم اما صدات رو شنیدم .
    -صدای منو ؟
    « یه مرتبه هول شد و گفت
    -منکه صدا نمی کردم فقط نشسه بودم
    « بهش خندیدم که دوباره یه پوزخند زد و گفت »
    -فکر نمی کردم صدام بیاد تو اتاق تو .
    « رفتم لبه دیوار نشستم و گفتم »
    -پسرهام گریه می کنن.
    - آدم ها همه گریه می کنن ، یکی با صدا و یکی بی صدا .
    -تو چه جوری گریه می کنی ؟
    -گاهی وقتا با صدا ، گاهی وقتا بی صدا . یعنی بیشتر وقتا بیصدا .
    -یعنی آروم ؟ <
    -نه ، یعنی بی اشک . فقط با نگاه .
    -با نگاه؟
    -آخه نمی شه که همه ش اشک از چشمای آدم بیاد پایین
    -چرا باید گریه کرد ؟<
    -چون می شه دید .
    چی رو ؟
    -چیزای گریه دار رو .
    -چه چیزی گریه داره؟
    خیلی چیزا . زندگی من که همین جوری تلف می شه . زندگی مامانم که داره با نجابت هرزگی می کنه و سعی می کنه من نفهمم . زندگی اردشیر که امشب تموم می شه .
    «بعد یه نگاه به ساعتش کرد و گفت
    -وشایدم تا حالا تموم شده .
    -نمی فهمم . اردشی کیه ؟
    -اردشیر.


    -ببخشید ، اردشیر.
    -یکی از دوستامه .
    -چرا زندگیش تموم می شه ؟


    -بهم گفت امشب خودشو می کشه .
    «یه لحظه طول کشید تا این جمله تو ذهن م جا افتاد و یه مرتبه گفتم »
    -اوه خدای من .
    -هیس .ساکت باش . از زندگی راحت می شه .
    -از چی ؟
    -از زندگی . از من بدتر مثل سگ زندگی می کنه .
    - یعنی چی ؟
    -یعنی زندگی اون از من سخت تره .
    -چرا ؟
    -پدرش معتاده . می دونی اعتیاد چیه ؟
    -می دونم .
    -خواهرش از خونه فرار کرده ، پول ندارن . بدبخت ن . بیچاره ن . مادرش تو یه آژانس کلفتی می کنه . دیگه چرا نداره که .
    -ولی اینا دلیلی نمی شه که یه نفر خودشو بکشه .
    -پس چی دلیل می شه ؟ طفلک یه دختری رو دوست داشت . هر کاری کرد بهش ندادن . چند روزه پیش دختره شوهر کرد . تنها امیدش به زندگی اون بود .
    -دختره م دوستش داشت ؟
    -آره.
    -چرا ازدواج نکردن؟
    -چه جوری ؟
    -خیلی ساده ، با همدیگه می رفتن ، ازدواج می کردن و می تونستن تو یه اتاق با هم زندگی کنن.
    -مثل فیلم های آمریکایی؟
    -نه ، نه ، مثل یه زندگی .


    -زندگی تو امریکا ؟
    -هرجا


    -نه ، این جا هر جا نیس.
    -باید کمکش کرد تلفنش رو داری ؟
    -تلفن شون کجا بود ؟
    -آدرس چی ؟ می تونی به پلیس تلفن کنی .
    -که چی ؟ که برن جلوش رو بگیرن که چی بشه ؟ دوباره بدبختی هاشو ادامه بده ؟
    «بعد دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت »
    -گفته بود درست سر نصف شب می پره .
    -می پره ؟
    -از بالای یه ساختمون بلند . گفت اول حسابی می زنه تا دل و جرات پیدا کنه ، بعد .
    -چی می زنه ؟
    -دوا ، هروئین .
    -هروئین؟ معتاده؟
    -خب آره دیگه . بابا هروئینی ، مادر کلفت . خواهر فراری ، دوست دخترشم که شوهر کرده . خب می خواستی چیکار کنه .
    -چقدر تو راحت این جا نشستی و حرف می زنی . صحبت یه زندگیه
    -اسم اینو می ذاری زندگی ؟ اگه این اسمش زندگیه پس شماها تو امریکا چیکار می کنین ؟ اگه اسم اون زندگیه ، ما اینجا داریم چیکار می کنیم ؟ «حسابی گیج شده بودم . یه نگاه بهش کردم و گفتم »
    -تو اصلا سعی نکردی که بهش کمک کنی ؟
    «یه پوزخند زد و گفت »
    -من یکی رو می خوام به خودم کمک کنه . چند روز پیش اومده بود اینجا ازم پول قرض کنه مادرش رو ببره دکتر . تو جیبم یه پنجاه تومنی داشتم که دادم بهش . اونم برای بلیط اتوبوس که بتونه برگرده خونه شون .
    -پنجاه تومن چقدری می شه ؟
    - به دلار؟
    -اوهوم؟
    -می شه تقریبا یک ، شانزدهم دلار .


    -شیش سنت؟
    -آره .
    -مادرت چقدر حقوق می گیره ؟
    -دویست تومن .
    -یعنی چقدر ؟
    تقریبا دویست و پنجاه دلار .

  14. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    3-10

    تقریبا دویست و پنجاه دلار .
    -روزی؟
    -نخیر،کجای کاری؟ ماهی دویست و پنجاه دلار


    -ماهی دویست و پنجاه دلار ، این که خیلی کمه


    -خب این جام نشستیم دیگه ، یعنی تو این خونه همین جوری زندگی می کنیم . یعنی هم مواظب این جائیم و هم به نظافت و کاراش می رسیم ، عوضش ماهی صد هزار تومان بیشتر ازمون نمی گیره . یعنی مفت .


    -اجاره این خونه مگه چقدره ؟


    -هیچی ، هیچی نه ، ماهی چهارصد پونصد هزارتومن .شاید هم بیشتر .


    -چقدر براتون می مونه که باهاش زندگی کنین ؟


    -صد هزارتومن یعنی حدود صد و بیست دلار .
    -خیلی کمه .
    -اینه دیگه .
    -تو چرا نمی ری کار کنی ؟
    -کار نیس . گیرم پیدا بشه ،انقدر پول نمی دن که کرایه رفت و آمدم بشه .
    «شونه هامو انداختم بالا و گفتم »فقط می تونم بهت بگم متاسفم .
    -خوبه حالا مثل این خارجیا نمی گی که این مشکل خودته .
    -نه ، این مشکل همه ایرانی هاست ،نصفه منم ایرانیه . پس مشکل منم هست . ببینم اگه تو بری سر کار چقدر بهت پول می دن ؟
    -اگه کار برام پیدا بشه حدودا صد دلار.
    - چرا پس به مادرت بیشتر می دن؟


    - آخه اون کثافت می ره .......
    « یهمرتبه ساکت شد و یه نگاه به من کرد و گفت » ببخشید ، از دهنم در رفت . اصلا ولش کن . حالا که من بیکار این جا نشستم .
    -بهتره همین جوری این جا نشستی . از هوا پول برات نمیاد . برو دنبال یه کار . حتما پیدا می شه
    «بعد از جام بلند شدم و گفتم »-فکر نکن تو امریکا زندگی آسونه .اونجام باید مثل ماشین کار کرد . شب بخیر .
    «بعد برگشتم تو اتاقم و در تراس رو بستم و رفتم تو تختخوابم اما تا یه ساعت بعد فقط فکر می کردم . به گذشته مامانم ، پدرم ، خاله م ، زندگی کیوان و هزارن جوون ایرانی . بعدش خوابم برد چون به هیچ نتچه ای نرسیدم. ساعت نه بود که از خواب بیدار شدم . یه روز آفتابی با هوای خیلی عالی . بی اختیار در تراس رو باز کردم و رفتم بیرون و شروع کردم به نفس کشیدن که کیوان سلام کرد . جوابش رو دادم و خواستم برگردم تو اتاق که گفت »
    -تا حالا رفتین شهر رو ببینین ؟
    -نه اما خیال دارم همین الان برم . هوا خیلی عالیه .
    «اینو گفتم و اومدم تو و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین و بعد از صبحونه به مامانم گفتم که می خوام برم بیرون قدم بزنم . خلاصه مامانم بهم پول ایرانی داد و بعد از سفارش زیاد ، لباس پوشیدم و اومدم پایین . تو حیاط بودم که مامانم گفت که مواظب روسری م باشم که از سرم نیفته و با آخرین سفارش از خونه اومدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن و خونه ها رو نگاه کردن . خیلی جالب بود . یعنی باید بگم که خیلی عجیب بود . در کنار یه خونه قدیمی دو طبقه یا یه طبقه ، یه ساختمون ده دوازده طبقه ساخته شده بود . اصلا با همدیگه همخوانی نداشت و منظره زشتی رو درست کرده بود . به آدما نگاه می کردم . می اومدن و از کنارم رد می شدن .

    یه نگاه و عبور . چیز جالب این بود که براشون غریبه نبودم . یه چهره شرقی . گاه گاهی که چند پسر جوون از کنارم رد می شدن یه چیزایی بهم می گفتن که بعضی هاش خیلی بامزه بود اما جلو خودمو می گرفتم که نخندم . همین طور که داشتم قدم می زدم ، کنار خیابون یه چیزی دیدم که خیلی توجه م رو جلب کرد . یه چرخ دستی که روش یه چیزای ریز و خیلی قرمز گذاشته بودن و میفرختن . فروشنده اش یه مرد پیر بود . رفتم جلو و سلام کردم و پرسیدم »-اینا چیه آقا ؟

  16. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض

    « یه نگاه به من کرد و گفت »
    -نمی دونی اینا چیه ؟
    -نه
    -اینا آلبالوئه ، اینام زغال اخته، اینام الوئه .
    «واقعا هوس کرده بودم که ازشون بخرم و بخورم هر چند می دونستم که نباید زیاد تمیز باشن اما نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم » >


    -چقدر باید پول بدم ؟
    -چقدری می خوای ؟
    «دو تا دستام رو مشت کردم و گفتم »از هر کدوم انقدر .
    «پیرمرد خندید و گفت»
    -لهجه داری ؟بچه شهرستانی؟
    -نه ، از خارج اومدم .
    «یه نگاه بهم کرد و گفت »
    -تازه اومدی ایران ؟
    -اوهوم. خیلی ساله که این جا نبودم .
    «یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد از هر کدوم یه مقدار کشید و ریخت تو نایلون و داد به من . تا خواستم از تو کیفم پول در بیارم گفت »
    -نمی خواد پول بدی ، مهمون منی .
    -چرا ؟
    -آخه شما این جا مهمونی .
    -مرسی اما شما باید پول بگیرین
    «یه نگاه دیگه کرد و سرش رو تکون داد . منم بدون این که متوجه بشم ، چند تا ده دلاری ، اشتباها به جای پول ایرانی از تو کیفم در آوردم و گرفتم جلوش و گفتم »
    -نمی دونم چقدر باید بدم ، خودتون بردارید .
    «یه نگاهی به اسکناس ها کرد و گفت
    -اینا چین؟
    -oh sorryببخشید .
    « دلارها رو گذاشتم تو کیفم و پول ایرانی در آوردم که پیرمرده یه هزار تومنی برداشت و بقیه ش رو بهم داد و منم گذاشتم تو کیف و دوباره راه افتادم . راه می رفتم و خونه ها رو نگاه می کردم و از آلبالوها و زغال اخته ها که خیلی خوشمزه بود می خوردم. همین جوری که داشتم قدم می زدم یه مرتبه یه ماشین که سه تا جوون توش نشسته بودن ، تو خیابون نگه داشتن و دوتاشون آروم پیاده شدن و اومدن طرف من و تا رسیدن تو پیاده رو ، از زیر لباس شون یه چاقوی بزرگ در آوردن و گرفتن طرف من . قلبم داشت می ایستاد . یه جیغ کوتاه کشیدم که یکی شون با لحن بد گفت »
    -خفه شو و گرنه پاره پورت می کنم . بده به من اون کیف تو .
    -تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن . تو خیابون هی کس نبود . نفسم بند اومده بود . کیف رو گرفتم جلوش که از دستم قاپید و برگشت که بره اما اون یکی که تو ماشین نشسته بود بلند گفت
    -اکبر خودشم بد مالی نیس .
    «نفهمیوم چی می گه اما می دونستم چیز خوبی نیست . اون پسره که کیف م دستش بود گفت »
    -ضایس آ
    «اون یکی گفت »
    -مگس پر نمی زنه بیارش .
    « یه مرتبه اون یکی اومد جلو و با یه دستش مچ منو گرفت و با یه دست دیگه ش چاقو رو گذاشت تو سینه م و گفت»>
    -جیکت در بیاد ، مرخصی. یه ساعت با ما میای و کار ما رو راه میندازی و تمام .
    «تازه متوجه شدم چی می گه . جرات جیغ کشیدنم نداشتم . تکون می خوردم با چاقو فرو می کرد تو سینه م . تو همین موقع اون یکی ام اومد جلوم و خواست اون یکی دستم رو بگیره . نمی دونستم باید چیکار کنم فقط گفتم »
    -خواهش می کنم کاری به من نداشته باشین . تو کیف پول هست . هم ایرانی هم دلار . اونارو ببرین . خواهش می کنم .
    «تا اینو گفتم همونکه اسمش اکبر بود بلند به اونکه تو ماشین نشسته بود گفت »
    -شاهرخ شهرستانیه . لهجه داره.
    «اون یکی م داد زد و گفت »
    -خفه ش کن بیارش دیگه الان شلوغ می شه .
    «یه مرتبه دوتایی دست منو کشیدن و دو قدم با خودشون بردن که پام گرفت به کنار جدول و خوردم زمین و زدم زیر گریه و دست انداختم و یه درخت رو گرفتم و شروع کردم به التماس کردن »
    -خواهش می کنم نه .
    «هنوز حرف تو دهنم بود که یه مرتبه یکی شون یه فریاد زد و خورد زمین و بازوش رو گرفت . یه مرتبه خون از جایی که گرفته بود زد بیرون . پسره فریاد می زد سوختم .سوختم و رو زمین غلت می زد . نفهمیدم چی شده . انقدر ترسیده بودم که یه مدت طول کشید تا جریان رو فهمیدم . درست مثل یه معجره بود . چون قبلش تو دلم از خدا خواستم که یه معجزه بشه و شد . جلوم کیوان در حالی که یه چاقو دستش بود ایستاده بود و به پسرا فحش می داد .




    پایان فصل سوم

  18. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض


    پاهاش رو از همونجا که رو زمین بودم می دیدم که مثل دو تا ستون سنگی ، محکم رو زمین گذاشته بود و چاقو رو محکم تو دستش نگه داشته بود و با فریاد به اون دزد ها فحش می داد »
    -بیاین جلو مادر ....آ دیگه .اگه ....شو دارین بیاین دیگه . واسه یه دختر ضعیف شاخ شونه می کشین ؟ مردین الان بیاین جلو دیگه .
    «تو همین موقع اونی که تو ماشین بود ، بدون این که منتظر بقیه بمونه ، گاز داد و رفت . اکبر مونده بود با اونکه رو زمین داشت فریاد می زد و ازش خون می رفت . یه مزتبه اکبرم اومد فرار کنه که کیوان داد زد و گفت »
    -کیف رو بنداز تا این یکی تونو ول کنم و گرنه تحویلش می دم . می دونی لوتون می ده .
    «اکبرم چند قدم اون طرف تر وایستاد و بعد برگشت و کیف رو انداخت جلو پای کیوان و گفت »
    -می خوام رفیقم رو ببرم .
    «کیوان همون جور که روش به اونا بود ، آروم خم شد و دست منو گرفت و بلند کرد و بعد کیفم رو برداشت و همونجور که چاقو تو دستش بود ، آروم اومد عقب و منم با خودش برد و گفت »
    -به علی اگه بیای طرف ما شکمت رو سفره می کنم . رفیقت رو نگاه کن . ما که رفتیم بیا جمش کن برو .
    «اینا رو گفت و همونجور که دست من تو دستش بود ، عقب عقب رفتیم و یه خرده که ازشون دور شدیم دیدم اکبر رفت طرف اونی که رو زمین بود و سعی کرد که بلندش کنه . حالا چه فحش هایی به هم می دادن و به اون یکی که فرار کرده بود ، نمی تونم بگم . خلاصه من و کیوان رسیدیم سر چهار راه و کیوان چاقو رو بست و گذاشت تو جیب ش و به من گفت »
    -بدو .
    «دو تایی تا سر خیابون دوئیدیم و رسیدیم به خیابون اصلی که شلوغ بود . اونجا دیگه خیال مون راحت شد . یه مرتبه من زدم زیر گریه . اصلا نمی تونستم جلو خودمو بگیرم . مردمم هی می اومدن و رد می شدن و نگاه می کردن . تو همین موقع چند تا جوون اومدن جلو و یکی شون از من پرسید »
    -خانم مزاحم تون شده ؟
    «با سر بهش اشاره کردم که یعنی نه . کیوانم زود جلو یه تاکسی رو گرفت و دو تایی سوار شدیم و بهش آدرس داد و چند دقیقه بعد جلو خونه نگه داشت و پیاده شدیم . کیوان یه نگاه به من کرد و بعد دست کرد تو جیبش و بعد با خجالت به من گفت »
    پول ندارم . «زود کیفم رو دادم بهش که بازش کرد و پول تاکسی رو داد و بعد دست منو گرفت برد جلو خونه و زنگ زد و گفت
    -من می رم خونه ، شمام برین خونه .
    -نه ، خواهش می کنم بیا تو .
    -آخه.....
    -باید حتما بیای.
    «داشتم حرف می زدم که زهرا خانم آیفون رو جواب داد و در رو باز کرد و منم دست کیوان رو گرفتم و بردم تو . هنوز تو حیاط بودیم که مامانم در حالیکه داشت روسری ش رو سرش می کرد ، دوئید تو حیاط و با نگرانی پرسید »
    -چی شده شینا؟
    «تا مامانم رو دیدم ، زدم زیر گریه و پریدم تو بغلش . تازه اون موقع متوجه شدم که مامانم چه پناهگاهی برام هست وهمونجور بغلش کرده بودم و گریه می کردم . اونم اصلا نمی فهمید چی شده و همون جور که بغلم کرده بود هی می گفت »
    -چیزی نیست عزیزم . آروم باش . چیزی نشده وآروم باش .
    «بعد به انگلیسی جریان رو ازم پرسید . منم همونجور که گریه می کردم ، براش تموم اتفاقاتی رو که افتاده بود تعریف کردم . وقتی جریان رو فهمید با احترام به کیوان گفت »
    -واقعا ازتون سپاس گذارم . نمی دونم چه جوری و با چه زبونی ازتون تشکر کنم . خواهش می کنم بفرمایین تو . بفرمایین خواهش می کنم .
    «کیوانم که صورتش ، هم از خجالت و هم از افتخار کاری که انجام داده بود رنگ برنگ می شد ، آروم با ما اومد تو . وقتی از کنار زهرا خانم که هنوز از جریان با خبر نبود رد می شدیم دیدم زیر چادرش یه چوب قایم کرده . مامانم متوجه شد و زود بهش گفت »
    -زهرا خانم چایی دم کن این اقا امروز خیلی به ما لطف کردن .
    «چهره زهرا خانم عوض شد و در حالیکه اونم به کیوان تعارف می کرد ، رفت تو . تقریبا یه ساعت بعد ، کیوان اجازه گرفت و بعد از تشکر زیاد مامانم و زهرا خانم ، رفت خونه شون و منم یه قرص خوردم و رفتم گرفتم خوابیدم . وقتی رو تختم دراز کشیدم ، چندین احساس تو ذهنم موج می زد . تنفر از اونایی که امروز بهم حمله کردن .دوستی اونایی که اومدن جلو و خواستن بهم کمک کنن .

    تعارف اون پیرمرد برای مهمون کردن من و از همه مهمتر و از هر موجی قوی تر ، شهامت کیوان . پسری که با یه آشنایی مختصر و این که من دختر همسایه شم ، جلوی من سینه سپر کرده بود و من رو از خطری که معلوم نبود آخرش چی می شه و شاید به قیمت کشته شدنم تموم می شد نجات داده بود . وقتی به این چیزا فکر کردم و دونستن این که احتمالا همین الان کیوان اون طرف دیوار ، تو اتاقش نشسته ، بهم یه احساس شیرین داد که واقعا ازش لذت بردم . احساس امنیت و اعتماد .

  20. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/