فصل8 -9 - 10- 11
سه ماه از بعد ازظهری که خانم محتشم برایم صحبت کرد می گذشت، اما بعد از آن روز حتی کلمه ای به آن مطالب نیفزوده بود.صبا همچنان روزهای شنبه همراه اکرم پیش مشاور می رفت، حالش بهتر شده بود و آن ترس کم رنگتز.
اکثر روزهایی که صبا به همراه اکرم از خانه خارج می شد سرو کله ی کیارش پیدا می شدو من مجبور به پذیرایی از او می شدم، در چشمهای خانم محتشم چیزی بود که من همیشه به ناراحت بودن از حضور کیارش تعبیر می کردم.
کیارش همیشه می گفت، اومدم یه سر به علی بزنم!
اما جالب اینجا بود که همیشه قبل از آمدن او خانه را ترک می کرد.
یک هفته تا عید مانده بود ودل توی دلم نبود، می توانستم بعد از مدتها دو شب را در خانه و کنار مادر باشم.کمی میوه داخل ظرف ریختم و چای را دم گذاشتم،تصمیم داشتم حرف را به دایی فریدون بکشانم و از خانم محتشم بخواهم بقیه ماجرا را تعریف کند.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم:خونه از تمیزی داره برق می زنه ! عاشق این تمیزی موقع عیدم!
خانم محتشم آهی کشید و گفت: وقتی جوون تر بودم عاشق بهارو عید بودم اما حالا فقط خاطراتی رو یادم می آره که قلبم رو تو خودش فشار می ده!عید برام خاطرات فریدون رو می آره...
در دل گفتم:زدی تو خال!
وقتی دیدم ادامه ی حرفش رو نزد گفتم: چرا؟
خانم محتشم نفس عمیقی کشید و گفت:انگار امروز وقتشه!باشه..!
ذوق زده بلند شدم و گفتم:بذارید برم چای بیارم تا دوباره دکم نکنید!
با شنیدن صدای زنگ اه از نهادم بر آمد، حدس می زدم کیست. در چشمهای خانم محتشم هم ناراحتی دیده می شد.خواستم بگویم جواب ندهیم تا برود ، اما درست نبود.
بی میل به سمت گوشی آیفن رفتم و در را باز کردم و همانجا ایستادم می دانستم با ماشین داخل آمده پس زیاد طول نمی کشید که در را باز کند و داخل بیاید. سویی شرت سفید رنگی به همراه
شلوار جین خوش دوختی پوشیده بود . با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام به خوشگلترین پرستار دنیا!
به سردی گفتم:سلام!و بعد در دل گفتم:ای بر خرمگس معرکه لعنت!همین رو کم داشتیم...
سپس به طعنه افزودم: کسی بهتون گفته ریحانه تند و تند اینجاست که شما دم به دقیقه اینجایید؟
با صدای آرامی گفت:قضیه بین من و ریحانه تمام شده...!
رنگ از رویم پرید . خدای من چرا ریحانه چیزی به من نگفت؟ با دهان باز گفتم:چرا؟شما دو تا که همدیگر رو خیلی دوست داشتید!
لبخند روی لبهایش بازی می کرد ، گفت:من و ریحانه به درد هم نمی خوریم، من زن می خوام نه یه نی نی کوچولو!
عصبانی شدم و گفتم: چطور قبلاَ که حرف می زدید در مورد نی ی بودن ریحانه چیزی نمیگفتید...
در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد ادامه دادم:شما پسرا..چی فکر کردید؟ که اگه دلتون بخواد می تونید رابطه رو قطع کنیدو اگه دلتون نخواد نه؟خیلی پستید!
به سرعت از او دور شدم و به آشپزخانه رفتم و برای فرونشستن بغضم لیوانی آب ریختم و لاجرعه سر کشیدم. خانم محتشم به صدای بلند مرا صدا کرد: کیانا جان، کجا موندی؟
من هم با همان لحن گفتم:اومدم!
با دستان لرزانم که نمی توانستم لرزش آنها را کنترل کنم چای را ریختم و بردم. فنجان چای خانم محتشم را روی میز عسلی کنارش گذاشتم و سینی را روی میز ودر دل گفتم خودش که دست داره، خم شه و برداره!
کیارش با شیطنت گفت: چای برای شماست یا من؟
یه سردی گفتم: من چای میل ندارم، ممنون!شما میل کنید!
خانم محتشم نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و حرفی نزد.
کیارش نگاهش را به من دوخت و گفت:طوری شده؟
خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه!
سکوت سنگین خانم محتشم هم دلیل مضاعفی شد برای اینکه احساس ناراحتی کند، مدام سر جایش وول می خورد . بعد از نوشیدن چای گفت: خاله جون، علی کی می آد؟
خاله به کنایه گفت:مثل همیشه ساعت پنج به بعد پیداش می شه، امروز هم که بعد از ساعت شش.
کیارش بلند شد و گفت: پس من اون ساعت می آم.
خانم محتشم سری تکان دادو گفت: کار خوبی می کنی عزیزم!
برای بدرقه اش، بی میل بلند شدم وتا پشت در ساختمان رفتم. قبل از خداحافظی به سمتم برگشت و گفت:
-شنیدم این رضای اسکول هم خاطرت رو می خواد...
اخم هایم در هم رفت، رضا را دوست داشتم نه آنطوری که رضا فکر می کرد بلکه جور دیگری و طاقت بی احترامی به او را نداشتم. گفتم:شما رو چی صدا می کنن؟ پول...؟هر چند اگه بگن واقعاَ لقب با مسمایی رو بهتون دادن، چون کسی که دختری مثل ریحانه رو اونطور دور بندازه باید هم این لقب رو بگیره! خداحافظ آقا!
بدون اینکه رفتنش رو نظاره کنم برگشتم و به سمت نشیمن به راه افتادم . صدای بسته شدن در را که شنیدم زیر لب غریدم:
-مرتیکه ی پست! ریحانه چطور طاقت آورده...چطور این پست فطرت رو نشناخته؟..
خانم محتشم با دبدنم گفت: چی شده کیانا؟
بغضم ترکید و گفتم:اون گفت هر چی بین اون و ریحانه بوده تموم شده...!
خانم محتشم با دهان باز مرا نگاه کرد و گفت: یعنی چه؟
روی مبل کنار دستش نشستم و گفتم:نمی دونم! به شوخی گفتم کسی بهتون گفته ریحانه تند وتند اینجاست...برگشت گفت، هر چی بین ما بوده تمومه!
خانم محتشم گفت: ریحانه هم حرفی بهت زده؟
اشکم را با دست پاک کردم و گفتم:در مورد تموم شدن نه، اما می گفت کیارش خیلی عوض شده و کیارش همیشگی نیست! وای خانم محتشم، ریحانه به حد مرگ کیارش رو دوست داره..
خانم محتشم با ناراحتی سری تکان داد و گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن!امید به خدا که کارشون درست می شه!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)