صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 45

موضوع: "عطر نفسهای تو "| نوشته ی الهه موذنی لطف آباد "

  1. #21
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 21

    - سلام دایی جان .
    - سلام دیبا جان عزیزم . چرا تنها نشسته ای ؟
    - هیچی داشتم فکر می کردم .
    - دایی جان جوش نزن به احمد فکر می کنی ؟
    - بله .
    - خب چه بهتر . زن و شوهر زمانی که از هم دورند ٬ دلشان برای هم تنگ می شود و به اشتباهشان پی می برند . امیدوارم احمد هم این تنهایی و دوری را صرف فکر کردن به کار های اشتباهش کند .
    - من هم امیدوارم .
    - خودم درستش می کنم . به تو قول داده ام . دیبا نمی گذارم از این به بعد تو را آزار بدهد .
    در دل خنده ای کردم و با خود گفتم : اگر می خواست تریبت شود تا حالا شده بود .
    دایی صدایش را صاف کرد و گفت : دیباجان آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم .
    - بگویید دایی جان
    - می دانی به زودی عروسی سروناز و یاسر است . آمده ام بگویم اگر اجازه بدهی احمد که آمد او را نصیحت کنم و دستتان را به دست هم بدهم تا به نیشابور برگردید . اینطور که نمی شود دایی جان . فرداست که پدر و مادرت بفهمند . آنوقت می دانی همه غصه می خورند . شاید این مسئله ی قهر و دعوایتان باعث بروز مشکلاتی در خانواده شود . خب نظرت چیست اجازه می دهی ؟
    - اجازه ی ما دست شماست دایی جان .
    - پس من برای احمد تلگراف می فرستم تا هفته ی دیگر به تهران بیاید .
    - هرچه صلاح می دانید همان را انجام دهید .
    - راستی دیباجان از حرف های زن دایی ات ناراحت نشو. مادر است ٬ بی انصافانه قضاوت می کند . اگر خواهر خودم هم بود طرف تو را می گرفت . زن دایی ات منظوری ندارد . تو را هم مثل سروناز و صنوبر دوست دارد . باور کن این را راست می گویم .
    ***
    شب قبل از مراسم عروسی سروناز و یاسر ٬ دایی به دنبالم آمد : دیباجان را می برم خانه مان . امشب احمد به تهران می آید . روی حرفش با مادر بود .
    مادر گفت : داداش اختیار دارید بروید به امان خدا . باز هم موقع رفتن مادر سفارش کرد : دیباجان فردا بیایید منزل ما .می دانستم زن دایی قلمبه گوی خوبی است و باعث آزارم می شود .
    دایی پنهان کاری کرده بود . احمد بعد از ظهر به تهران رسیده بود . اما او نمی خواست بو ببرد که دامادش به دیدار او نیامده است . ماشین دایی وارد حیاط شد .
    کارگر ها اطراف باغ چراغ های رنگی وصل می کردند و حیاط را جارو می کردند . وارد سالن پذیرایی شدیم . سروناز با رویی گشاده به استقبالمان آمد و رویم را بوسید . بعد از آن هم مهوش خانم وارد شد . در حالی که به نوکر ها دستور می داد اثاث اضافی را از وسط سالن حال جمع کرد . سری به علامت جواب سلامم تکان داد .
    دایی پرسید : احمد کجاست ؟
    مهوش خانم با حالتی خاص گفت : اگر منظورت احمدخان است ٬ در اتاقش دارد استراحت می کند .
    دایی قربان کارگر خانه را صدا زد : احمدخان را بیدار کن و بگو به اتاق مطالعه برود . می خواهم کمی با او صحبت کنم .
    همراه دایی وارد اتاق شدم . در نیمه روشن اتاق شبح احمد پیدا بود . بلند شد و سلامی کرد . انگار دوری من تاثیر چندانی روی او نگذاشته بود . ٬ چون اصلا نگاهی بر من نیفکند .
    دایی ما را روی کاناپه نشاند و شروع به صحبت کرد : احمدجان پسرم از لحظه ی ورودت تا به حال خیلی با تو صحبت کرده ام و خواسته های زنت را برایت مطرح نموده ام . این طور نیست ؟
    - درست است آقاجان .
    - خب بگو مرد ٬ می خواهی با دیبا زندگی کنی یا نه ؟
    احمد به سرعت پاسخ داد : بله آقاجان . البته که می خواهم . من دیبا را دوست دارم . ولی بدانید او هم بی تقصیر نیست . خیلی وقت ها من به محبت احتیاج داشتم اما .....
    دایی میان حرفش دوید : شما دو تا جوانید . اول زندگی همه این مشکلات هست . باید دست در دست یکدیگر بدهید و یار یکدیگر باشید سپس رویش را به من کرد و گفت : تو هم دخترم ٬ حرف هایم را گوش کن . ما دو فامیل نزدیک هستیم نباید طوری رفتار کنید که در روی هم شرمنده باشیم . احترام شوهرت را نگه دار و بدون مشورت او قدم از قدم بر ندار. این بار از زور فشار غم و غصه به تهران آمدی ٬ اما درست نیست که بی اطلاع همسرت خانه را ترک کنی .
    سرم را پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم : چشم دایی جان .
    - خب احمد تو هم بار اخرت باشه که همسرت را آزار می دهی . دختر مردم چه گناهی کرده که باید در شهر غریب و دور از مادر و پدر ٬ غصه های تو هم بر دلش سنگینی کند .
    بعد از حرف های دایی احمد هم قول داد که دیگر این مسائل تکرار نشود . دایی دست های ما را به هم داد و گفت : بلند شوید بچه های من و به روی هم بخندید . فردا شما باید فرزندی داشته باشید . اگر یکدیگر را خرد کنید ٬ چه توقعی از بچه تان خواهید داشت که احترامتان را نگه دارد ؟ سپس برخاست و از اتاق خارج شد .
    احمد کنارم نشست و سرم را بالا گرفت : دیبا جان به خدا دوستت دارم .
    جوابش را ندادم . حرف های دایی را پیش خود حلاجی می کردم . احمد صورتش را جلو آورد و گونه ام را بوسید .
    صبح روز بعد مادر از دیدن احمد خوشحال شد و او را در آغوش کشید . اما پدر خیلی عادی با او برخورد کرد . انگار به جریان دعوای ما پی برده بود . ظهر احمد پیشنهاد کرد دوتایی برای صرف ناهار به دربند برویم . از حرفش استقبال کردم . بعد از عذرخواهی از مادر ٬ روانه ی دربند شدیم .هوای صاف و آرامشی که آن فضای مطلوب به من می داد باعث شد در رفتارم تجدید نظر کنم . روی تخت های چوبی ای که با گلیم های زیبا فرش شده بود نشستیم . احمد سفارش دیزی داد . بعد از غذا چای آورد و قلیان کشید .
    آواز پرندگان که بر نوک درختان نشسته بودند روحم را به شادی سوق می داد . از هر دری سخن به میان آوردیم : از نیشابور چه خبر ؟
    احمد کمی مکث کرد و گفت : هیچ . همه چیز مثل چهارده روز پیش است .
    - بگو ببینم روزی که دیدی نیستم فهمیدی که به تهران امده ام ؟
    - بله .چون می دانستم تو حرفی را که میزنی عمل خواهی کرد. ناسلامتی دختر بهادرخان هستی
    از حرفش خنده ای کردم : به تو که سخت نگذشت و گرنه به دنبالم می فرستادی .
    - چرا. ولی با خود می گفتم زنی که بی اجازه ی شوهرش برود باید خودش برگردد .
    - اما من که اجازه گرفته بودم . یادت نیست ؟
    احمد خنده ای کرد و گفت : بس کن دیبا آن اجازه به درد خودت می خورد .
    - قبلش که به تو اخطار داده بودم .
    با اخم گفت : دیگر نمی خواهم هیچ حرفی از آن شب به میان آید . تمامش کن.
    - راستی احمد ان دخرته زینت چه می کند ؟
    احمد با تعجب مرا نگریست : زینت خودمان را می گویی ؟
    - بله .
    - هیچ می خواستی چه کار کند ؟
    - می دانستی چقدر پر رو و بی حیاست ؟
    - نه چطور مگه ؟
    ماجرای آن روز که در اتاقم غافلگیرش کرده بودم را برایش عنوان کردم .
    کمی ناراحت شد و گفت : اگر برگردیم می فرستمش دهاتشان .
    از حرفش یکه خوردم : نه عزیزم . دلم به حالش می سوزد . آن مسئله دیگر تکرار نشد . بگذار بماند . نان کسی را نباید آجر کرد .
    احمد سری تکان داد و مشغول سیگار کشیدن شد .
    بعد از دقایقی دست در دست هم به راه افتادیم . چقدر روز برایم دلنشین شده بود . اگر احمد آن حرکات عصبی و شوخی های جلف را برای همیشه کنار می گذاشت ٬ می توانستم عشقش را به سهولت بپذیرم .احمد مردی نسبتا خوش قیافه بود . شاید اگر کسی جز من شریک زندگی اش میشد او را از صمیم قلب دوست می داشت .
    کنار جوی آبی نشستیم . احمد کمی آب به صورتم پاشید . از این حرکتش احساس شادی کردم . سپس به تقلید او دست هایم را پر از آب کردم و به صورتش پاشیدم . این بازی ادامه یافت تا وقتی که به خود امدیم و دیدیم که سر تا پا خیس شده ایم . در ان عصر زیبا بدن هایمان را سردی عجیبی فرا گرفت و هردو دوان دوان به سمت ماشین رفتیم .
    ساعت چهار بعد از ظهر برگشتیم . من ساعت شش وقت آرایشگاه داشتم . در راه احمد حرف های پدرش را تکرار کرد و گفت : راستی دیبا من و تو اصلا به فکر بچه نبودیم . فکر می کنم اگر پای بچه به خانه ی خالی از شادی ما باز شود ٬ مشکلاتمان به کلی برطرف می شود .
    با لبخند گفتم : من هم موافقم . اما می دانی ٬ این مسئله ی مهمی است . باشد برای برگشتن به خانه ی خودمان .
    احمد به شوخی موهایم را کشید و بینی ام را فشرد : باشدعزیزم . هر چه تو بگویی .
    مجلس زنانه ی دایی خشایار برپا بود و مرد ها هم در خانه دایی جمشید حضور داشتند . احمد آمد آرایشگاه دنبالم و مرا به مجلس زنانه رساند . وقت پیاده شدن دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خیلی زیبا شده ای دیبا .
    خدای من یعنی حرف های دایی جان این قدر در احمد تاثیر قوی داشته که او را به کلی عوض کرده است ؟ خدایا متشکرم . کمک کن تا عاشق همسرم شوم . خدایا از این که به من صبر عطا کردی از تو متشکرم . بالاخره بعد از گذشت دو سال و نیم از زندگی مشترکمان او هم مثل همه ی مردها شد .
    روز های ماندن در تهران به سرعت سپری شد و وقت رفتن به نیشابور فرا رسید . یک ساعت قبل از رفتنمان پدر دست من و مهتا را گرفت و به اتاقش برد . پشت در رو برگرداند و با خنده گفت : دخترها اگه بدانید چه برایتان خریده ام !
    هردو مثل بچه ها فریاد زدیم : آقاجان نشانمان بدهید .
    پدر در را گشود . دو جعبه بزرگ وسط اتاق بود . شالی کلفت روی آن کشیده شده بودند . نمی توانتسم حدس بزنیم زیر آن چیست . پدر شال را کنار زد . من و مهتا مبهوت ماندیم .
    - این دیگر چیست آقاجان ؟
    پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : یعنی نمی دانید ؟
    هر دو گفتیم نه .
    دوباره خندید و گفت : خب ٬ این جعبه ای است جادویی که ساخت فرنگی هاست .
    هر دو از حرف پدر به خنده افتادیم . مثل این که آقاجان ما را به تمسخر گرفته بود . من تکرار کردم : جعبه ی جادویی ؟ منظورتان چیست ؟
    آقاجان دست به کلیدی برد و ان را فشرد . جعبه ی جادویی با صدایی عجیب روشن شد . درست مثل لامپ . من مهتا با تعجب و دهانی و نیمه باز ان را می نگریستیم . تصاویر متحرک بر صحنه در حال نمایش بود .
    مهتا گفت : این هم مثل رادیو و گرام است ٬ با این فرق که شکل هم نشان می دهد .
    آقاجان دستی به سر هردویمان کشید و گفت : آفرین . درست می گویید . مخ این فرنگی ها به کجا که نمی رسد . حتما فردا به کره ی ماه هم خواهند رفت . اسم این جعبه ی جادویی تلویزیون است برای شما دختران عزیزم .
    سپس رو کرد به من و گفت : به درد تو بیشتر می خورد . در شهر غریب سرت را گرم می کند . البته تا زمانی که بچه در کار نباشد می توانید دور هم بشینید و با خیال راحت برنامه ببینید .و اما وای به حال تو مهتا اگر از ناصرخان بشنوم بچه هایت را به امان خدا راه کرده ای و پای تلویزیون نشسته ای .
    مهتا گونه ی آقاجان را بوسید و تشکر کرد .
    زمان رفتن ما فرا رسید . تک تک اعضای خانواده مرا به سینه فشردند . سوار بر اتومبیل همراه با جعبه ی جادویی پدر رهسپار نیشابور شدیم .
    خانه ام همانی بود که بیست روز پیش بود . هیچ چیز تغییر نکرده بود . مدتی بعد وسیله ای خریدیم به نام تلفن ٬ که کارمان را راحت تر کرد . به تازگی بعضی از خانواده های درباری از آن استفاده می کردند . البته هنوز در دسترس همگان نبود . قبل از نصب تلفن می آمدند و سیم هایی مثل سیم برق به خانه می کشیدند . این کار باعث شد تماس با تهران آسان شود . آقاجان هم برای منزل تلفنی خریده بود . حالا هرچند شب یک بار من و مادر و مهتا و گاهی هم زن دایی مهوش با یکدیگر تماس می گرفتیم و جویای حال یکدیگر می شدیم .
    صنوبر پسری زایید که نامش را محمد گذاردند . از راه دور به انها تبریک گفتیم . رفتار احمد به کلی تغییر کرده بود . مهربان و ساعی ٬ سر وقت می آمد و می رفت و بیشتر لحطه های بی کاری اش را با من می گذراند .
    یک سال گذشت . ما هر دو در انتطار فرزندی بودیم . فرزندی که به زندگی مان شور و نشاط بخشد . اما هر ماه امید من به یاس تبدیل می شد . تمام شب و روز در غم و غصه غوطه ور بودم . خدایا نکند اجاقم کور باشد ؟ اگر چنین باشد چه کنم ؟ نمی دانم چرا دائم خود را مقصر می دانستم . شب ها با چشمی خیس به بستر می رفتم و هر زمان که بیدار می شدم فکر داشتن یک بچه مرا دیوانه می کرد . کارم شده بود خوردن دوا های گیاهی . به هر عطار باشی که سر می زدم از هر چیزی که تجویز می کردند دو برابر می خوردم . با این که خیلی تلخ بود ٬ از عشق بچه همه را به جان و دل می خریدم و اعتراض نمی کردم .
    شبی در کنار احمد به آسمان پر ستاره چشم دوخته بودم . غالبا تابستان ها روی بام می خوابیدیم . احمد سیگاری روشن کرد و گفت : دیبا ببین چقدر ستاره در این آسمان سیاه وجود دارد .
    از حرفش به خنده افتادم : پس چه فکر کردی ؟ تازه این ها آنهایی هستند که به چشم ما می آیند . خیلی های دیگرشان را ما نمی توانیم ببینیم .
    احمد خندید و گفت : عجب ! خوب شد گفتی دانشمند .
    هر دو لحظه ای سکوت کردیم . دوباره دلم گرفت .
    - می دانی پدرم می گوید روزی این فرنگی ها به ماه هم می رسند .
    - بله درست می گوید . خیلی چیز ها کشف خواهد شد که بعد ها به گوش ما خواهد رسید .
    - یعنی می شود روزی دارویی کشف شود که درد بی فرزندی را درمان کند . احمد به صورتم خیره ماند : منظورت چیست ؟ چرا اینطور پکری ؟
    - نه پکر نیستم .
    - چرا من احساس می کنم تو مدتی است که در خود فرو رفته ای . دائما به نقطه ای خیره می شوی و در عالم دیگری سیر می کنی . دلم می خواهد بدانم مسئله ی بچه است یا من خطایی کردم ؟
    دستی به سرش کشیدم : نه احمد تو چه خطایی کردی ؟ دلم برای بچه دار شدن پر می زند . از این وضع خسته شده ام . دلم هوای کودکی را کرده که در فضای بی روح این خانه طنین افکند . دلم می خواهد فرزندی داشتم که او را به سینه می فشردم . مونسی در تنهایی ام . احمد من چقدر بیچاره ام . چرا همیشه پشت هر آرامشی باز مشکلاتی در کمینم نشسته است .
    احمد سیگاری آتش زد . هیچ کلامی بر زبان نیاورد . حتی تسلی خاطرم هم نشد . متوجه بودم دوباره شرابخواری را شروع کرده است ٬ اما این بار به دور از چشم من . همین باعث می شد که در خوردن افراط نکند . من هم دیگر حال و حوصله ی بحث و دعوا نداشتم . و او را به حال خود رها کردم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #22
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 22

    یک روز عصر پاییزی ٬ زمانی که کار هایم رو به اتمام بود ٬ احمد وارد خانه شد . شیرینی . چای را مقابلش گذاشتم . خندان و شاداب بود .
    - دیبا خبری برایت آورده ام . می دانم خوشحال می شوی .
    - چه خبری ؟
    - دوست داری زبان فرانسوی یاد بگیری ؟
    با خوشحالی گفتم : خب آره . اما من و کجا و امکان فراگیری کجا ؟
    - باز هم عجله کردی . دیروز در مهمانی یکی از دوستانم که به تازگی از پاریس آمده است نسشته بودیم . فریدون را می گویم . همانی که خریدار فیروزه است و غالبا سنگ های ما را به خارج صادر می کند . به تازگی همسری فرانسوی اختیار کرده . زنی بسیار مهربان و مودب . درضمن مسلمان هم شده است . وقتی جریان تنهایی تو را برای دوستم شرح دادم خیلی ناراحت شد . اول پیشنهاد کرد تو را به خواندن کتاب یا کشیدن نقاشی تشویق کنم تا فکر های بیهوده نکنی . اما وقتی فهمید تمام این مراحل را گذراندی سکوت کرد و بعد از کمی که با همسرش به زبان شیرین فرانسوی سخن گفت ٬ پیشنهاد خوبی کرد . او گفت که همسرش خیلی دوست دارد تو را ببیند . در ضمن اگر دلت بخواهد فرانسوی را به تو تدریس کند . من هم گفتم اول با تو مشورت کنم ببینم آیا دوست داری که با آنها رفت و آمد داشته باشیم یا نه . اینطوری تو هم می توانی در کنار همسر او که نامش را از فرانسیس به نازلی تغییر داده است ٬ زبان بیاموزی . خب نظرت چیه ؟
    از پیشنهاد احمد خوشحال شدم . به این طربق می توانستم خود را سرگرم کنم . با عجله گفتم : واقعا عالی است من که راضی ام .
    دستانم را گرفت : بسیارخب ٬ پس قرار می گذاریم یک روز عصر آنها بیایند خانه ی ما .
    - نه چرا یک عصر ؟ می توانی فردا شب آنها را برای شام دعوت کنی .
    احمد از پیشنهادم استقبال کرد : پس من امروز خبرش را به آنها می دهم .
    روز بعد چند جور خورشت ایرانی تهیه کردم . البته با کمک گوهر و زینت. موقع آمدنشان دستی به سر و رویم کشیدم و لباس ساده ای پوشیدم .
    در خانه به صدا در آمد . مهمان های ما رسیدند . مدتی بود که کسی به خانه مان نیامده بود . با خوشرویی به استقبال نازلی و فریدون رفتم . دسته گلی در دست نازلی بود . با دیدن گل های نرگس از وی تشکر نمودم و به آرامی دستش را فشردم . او زنی بود حدودا سی ساله با موهایی مانند مردان کوتاه و بسیار بور ٬ به طوری که به سپیدی می زد . پوستی کک مکی و چشمانی فوق العاده آبی داشت . بلوز و شلواری به تن کرده بود . هیکلی شبیه مردان داشت . فارسی را شکسته بسته حرف می زد .
    آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کردم . به جای چای برایشان قهوه آماده نمودم . نازلی از سلیقه ی من و سبک آراستن خانه ٬ به زبان فارسی دست و پا شکسته ای ستایش کرد . انگار از دیدن آن همه فرش دستباف و مخده های طرح گلیم و بافت ترکمن هیجان زده شده بود .
    بعد ها فهمیدم در کشور آنها فرش دستباف جنسی عتیقه محسوب می شود. یک لحظه لبخند از لبش دور نمی شد . هرگاه به چشمانش نگاه می کردم ٬ شور و نشاط باطنی اش را در انها می دیدم .
    موقع صرف شام رسید . نازلی ظرف خود را جلو آورد و کمی غذا کشید و به خوردن یک نوع بسنده کرد و بسیار هم کم خورد . هیچ یک از اعمالش شبیه ما نبود . به راحتی احساساتش را بیان می کرد و از کوچکترین مسئله ای ابراز شادی می نمود . بیشترین جذابه ی اخلاقی اش صداقت و یک رنگی اش بود . کم حرف می زد و بیشتر سعی داشت تلفظ جمله های ما را فرا گیرد.
    بعد از صرف شام همگی در اتاق پذیرایی گرد هم نشستیم . فریدون واسطه ای شده بود بین ما و همسرش . حرف های هر کدام را ترجمه می کرد و به دیگری تحویل می داد . با این که زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم ٬ آن زن در دلم جای گرفت . آخر شب زمان خداحافظی فریدون گفت که همسرش از دست پخت من بسیار تشکر کرد و می گوید مهمان نوازی ما را هرگز از خاطر نخواهد برد . همچنین افزود که زنش می گوید دیبا جان زنی بسیار زیبا و هنرمند است .
    دستش را فشردم و انها از ما جدا شدند . احمد از رفتار بی نظیر نازلی لب به تمجید گشود . قرار شده بود او هر روز بعد از ظهر به خانه ی ما بیاید تا هم خودش از تنهایی در آید و هم مرا در یاد گرفتن زبان فرانسوی یاری دهد .
    روز ها می گذشت و رابطه ی من و نازلی به حدی رسید که بیشتر شب ها را با هم بودیم . مرد ها در کنار هم و ما هم در گوشه ای می نشستیم .استعداد من در فراگیری بسیار خوب بود به طوری که در اواخر زمستان مجلات خارجی را مطالعه می کردم . و به سهولت نوشتن را فراگرفته بودم . تمام پیشرفت خود را مدیون نازلی بودم . او نیز از پیشرفت بسیار سریع من متعجب و خوشحال بود . ناگفته نماند که او هم زبان فارسی را کم کم فرا می گرفت و دیگر مثل قدیم به سختی سخن نمی گفت .
    یک روز تصمیم گرفتم به رسم ادب هدیه ای برایش تهیه کنم . به جواهر فروشی رفتم و سینه ریزی بسیار نفیس که در رویش پر بود از الماس برایش خریدم . شب هنگامی که به دیدنش رفتیم ٬ در کمال ادب و احترام آن را به وی تقدیم کردم . از دیدن سینه ریز گران قیمت و نفیس بسیار خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت .
    بعد از این که مدتی به هدیه اش نگاه کرد ٬ رو به من کرد و گفت : من عاشق سادگی هستم . با این که تو هدیه ای ارزشمند به من داده ای فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم مثل شما زن های ایرانی این همه طلا به خود بیاویزم . این سینه ریز زیبا در گنجینه ی اتاقم می ماند تا روزی که واقعا به ان نیاز داشته باشم .
    از سخن پر معنایش لبخند زدم .
    ****************************
    برای عید نوروز به تهران رفتیم .۴ روز به عید مانده بود با ورودمان همگی را خوشحال کردیم . رضا حدودا دو ساله شده بود و پریا هم حالا دختر عاقل و بزرگی بود . وقتی بچه های مهتا را در آغوش فشردم ٬ دلم در حسرت فزرند سوخت .
    زمان تحویل سال را کنار پدر و مادر بودیم . پدر مثل هر سال قرآن خواند و به خاطر شگون سال به من و احمد عیدی داد . در کنار احمد نشسته بودم و آرزو می کردم سال دیگر فرزندی داشته باشم تا زندگی بی روحمان را به نشاط آورد و خدا را به آن وقت عزیز قسم دادم و در دل راز و نیاز می کردم . مادرم که کنارمان نشسته بود با مهربانی پرسید : دیبا جان گل های شمعدانی را دیدی که چه زیبا به بار نشسته اند ؟
    لبخندی زدم و پاسخ دادم : بله . چقدر هم دایه جان انها را با سلیقه لب حوض چیده است .
    مادر صورتم را بوسید و دستی به سرم کشید و سپس رو به احمد کرد و گفت : بچه ها از خودتان پذیرایی کنید . و به دنبال این حرف ظرف شیرینی را برداشت و به سمتمان گرفت .
    احمد دست مادر را به گرمی فشرد و با خنده ای که به لب داشت گفت : همه وادارمان می کنید که احساس غریبه بودن کنیم . شما خیالتان راحت باشد ما از خودمان پذیرایی می کنیم .
    - پس تعارف نکنید بچه های من .
    پدر وقتی از خواندن قرآن فارغ شد سربلند کرد و گفت : موافقید قبل از این که فامیل به دیدارمان بیایند مثل هر سال برای تبریک عید به دیدار چند نفر از کسبه بازار و ریش سفید های محل برویم ؟
    مادر به جای ما جواب داد : بهادرخان از نظر مهمان ها خیالت راحت باشد چون برادرها و همگی قرار گذاشته انند سر شب به اینجا بیایند .
    پدر قرآن را بوسید و روی میز گذاشت : پس بروید حاضر شوید .
    دو ساعتی را صرف دیدار از دوستان پدر نمودیم . زمانی که به خانه بازگشتیم احمد بلافاصله عذر خواست و به اتاق من رفت . آقاجان هم طبق عادت معمول کیسه ای پول برای خدمه برداشت و به سراغشان رفت . مادر برای دایه قواره ای پارچه از صندوقچه برداشت و به او داد . دایه دست مادر را بوسید و از او تشکر کرد و بقای عمرش را از خدا خواست . آقاجانم دوباره به اندرونی رفت و کتش را به تن کرد . دایه جلو دوید : آقا داشتم برایتان چای می آوردم .
    پدر لبخندی زد و گفت : ممنون دایه جان . باید بروم . راستی ببینم تو عیدی ات را از من گرفتی ؟
    دایه خنده ای کرد و گفت : ای آقا سن و سالی از من گذشته و انتظار عیدی ندارم . همین که سایه ی شما بر سر زندگی ماست خدا را شکر گزاریم .
    پدرم خندید و گفت : امسال به خاطر پاداش زحماتی که کشیده ای یک هدیه ی خوب برایت دارم . یک قطعه از زمین های لواسان را برایت در نظر گرفته ام که زمان پیری نیاز هایت را بر آورده کند .
    دایه چشمانش پر از اشک شد : خدا خیرتان بدهد بهادرخان . خدا سایه تان را از سر بچه هایتان کم نکند . دل من پیرزن را شاد کردی .
    پدر لبخندی از روی رضایت زد و عزم رفتن کرد : اختر خانم من می روم زورخانه . یک ساعت دیگر گل ریزان است .
    مادر خود را به او رساند و گفت : بهادرخان زود برگردید . الان است که سرو کله ی مهمان ها پیدا شود .
    پدر دستش را روی چشم گذاشت و سپس پرسید : راستی چرا مهتا موقع تحویل سال به اینجا نیامد ؟
    مادر با دستپاچگی جواب داد : سخت نگیر بهادرخان . مهتا دیروز گفت ناصرخان دوست دارد سال تحویل را در خانه ی خودشان باشند . حتما سر شب آنها هم می آیند .
    تنگ غروب هدایایی را که مادر و پدر هنگام تحویل سال به ما داده بودند در چمدان می گذاشتم که ناگهان دایه ورود مهمان ها را خبر داد . دایی ها به همراه خانواده هایشان وارد سالن پذیرایی شدند . هنوز در حال خوش آمد و تبریک گویی سال نو بودیم که پدر هم به جمع ما پیوست . کمی بعد مهتا و ناصرخان هم آمدند . دوباره صحبت های فامیلی از سر گرفته شد . همه شاد بودند به جز مهوش خانم که در ان جمع مانند بیگانه ها رفتار می کرد .
    آن شب به خوشی سپری شد . صبح روز بعد احمد پیشنهاد داد که به منزل پدرش برویم . من در حال آماده شدن بودم که مادر وارد اتاقم شد . با کنجکاوی مرا برانداز کرد و پرسید : قرار است جایی بروید ؟
    - بله . خانه ی دایی خشایار .
    مادر با ناراحتی گفت : اما حالا نزدیک ظهر است و من برای همه ناهار تهیه دیده بودم .
    لبخندی زدم : مادر جان هنوز ساعت نه صبح است . درضمن دلگیر نشوید ما آماده ایم تا همگی را ببینیم و تا آخر تعطیلات هم تهران می مانیم . نوبت برای شما بسیار است .
    مادر شانه هایش را بالا انداخت و با حالتی که نمایانگر آزرده شدنش بود گفت : خودتان می دانید .
    برای خداحافظی نزد آقاجان رفتیم . او از رفتن بی موقع ما کمی دلگیر شد . اما به روی خود نیاورد .
    وقتی جلوی خانه ی دایی خشایار رسیدیم احمد نگاهی به چهره ام انداخت و با حالتی عصبی گفت : دیبا حواست باشد که کاری نکنی تا مادرم ناراحت شود .
    - احمد این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر من تاحالا چه کار کرده ام که مادرت از من دلخور شود ؟ درضمن مگر ندیدی دیشب چطور خود را با ما غریبه گرفته بود ؟
    احمد نیشخندی زد و گفت : آدم تو را هم نمی تواند خوب بشناسد . اینقدر خودت را مظلوم می گیری که گاهی دلم برایت می سوزد . خب مادرم حساس است و از تو توقع دارد که بیشتر دور و برش بروی و حرف هایش را بی چون و چرا بپذیری .
    اخمهایم را در هم کشیدم : من فقط یک مهمان هستم . اگر دیدم وجودم در خانه شان باعث آزار کسی است حتما انجا را ترک می کنم . درضمن باید بگم که من فقط به خاطر دایی جان آمده ام .
    - این فکر ***انه را از سرت بیرون کن و تا من نخواهم ٬ تو هیچ جا نمی روی .
    - اما احمد ما فردا باید به دیدن دایی جمشید و دیگر اقوام برویم .
    - هیچ چیز معلوم نیست .
    - احمد کاری نکن شکایتت را به پدرت بکنم .
    - تو هم کاری نکن که من از آمدن به تهران منصرف بشم و همین امروز برگردیم نیشابور .
    - می دونم که جرات نداری .
    - مرا سر لج نینداز .
    - لطفا ساکت شو احمد یکی آمد در را باز کند .
    احمد زیر لب غرولند کرد : آخر شکستت دادم و ساکت شدی .
    می دانستم اگر بخواهم بیشتر با او سر و کله بزنم شاید تمام ایام عید را لج کند و به هیچ جا نیاید ٬ به خصوص خانه ی مهتا که دیشب گفته بود پس فردا شب برای شام به آنجا برویم .
    صغری مستخدم منزل دایی در را گشود . سلام آقا سلام دیبا خانم سال نو مبارک .
    احمد پاسخی نداد و دستش را در جیب کتش کرد و اسکناسی بیرون کشید .
    - این هم عیدی تو
    - متشکرم آقا .
    - مادرم کجاست ؟
    - خانم با سروناز خانم و آقا یاسر در سالن پذیرایی هستند .
    - مگر یاسر هم امده است ؟
    - بله مثل این که با آقا کاری داشتند . درضمن سروناز خانم هم می خواهد امشب را بماند .
    از لا به لای درختان سر به فلک کشیده ی حیاط شعاع های خورشید با لطافت به روی سنگفرش ها می تابید . به آرامی راه عمارت را پیمودیم . لحظاتی بعد مهوش خانم و سروناز ظاهر شدند . از دیدن سروناز احساس شادی کردم . یکدیگر را در آغوش گرفتیم . احمد مادرش را بوسید و بعد هم من جلو رفتم و دست مهوش خانم را بوسیدم . تعارف کردند . ما به سالن پذیرایی رفتیم . ما به سالن پذیرایی رفتیم .
    وقتی وارد شدیم یاسر روی یکی از مبل ها نشسته بود . با دیدنمان برخاست و دست هردویمان را فشرد . از وقتی ازدواج کرده بود او را کمتر در منزل دایی خشایار می دیدیم . زیرا بیشتر اوقات سروناز را تنها نمی گذاشت . همگی به آرامی روی مبل ها نشستیم . احمد مثل قدیم ها با یاسر سر صحبت را باز کرد و بعد از لحظاتی صدای خنده شان به هوا برخاست .
    یاسر رو به سروناز کرد و گفت : پس امشب با بودن دیبا جان زیاد هم تنها نیستی .
    سروناز خنده ای کرد و گفت : بله . دیبا را درست مثل صنوبر دوست دارم .
    احمد با کنجکاوی پرسید : مگر می خواهی کجا بروی یاسر ؟
    یاسر در جواب گفت : با بچه ها قرار شکار گذاشتیم . آمده ام اینجا سروناز را بگذارم و از عمو خشایار هم دعوت کنم که همراهمان بیاید . آخر می خواهیم همان اطراف املاک عموجان برویم . تو هم اگر دوست داری بیا . خوش می گذرد .
    احمد خنده ای کرد : نه پسرعمو جان . شما بروید . من در تهران چند کار مهم دارم که باید آنها را انجام بدهم . حالا پدر چه گفت ؟
    یاسر از روی میز استکانش را برداشت و به آرامی مشغول خوردن شد : عمو ماه پیش به املاکش سر زده و نمی خواهند همراه ما بیاید ٬ زیرا تا چند روز دیگر مشغول دید و بازدید هستند . البته من هنوز موفق به دیدار عموخشایار نشده ام .
    میان حرف یاسر دویدمم : مگر دایی جان خانه نیستند ؟
    سروناز پاسخ داد : نه پدر رفته دیدن محمد پسر صنوبر . از دیشب بی تابی می کرده و آقا جان را می خواسته . صنوبر هم مهمان دارد و نمی تواند بیاید اینجا .پس پدر بهتر دید که خودش به انجا برود .
    مهوش خانم وارد سال شد و پشت سرش دو نفر از مستخدمان آمدند و دیس های شیرینی را تعارف کردند . احمد و مادرش گرم گفت و گو بودند . یاسر هم مرا سوال پیچ کرد و از نیشابور و آب و هوایش پرسید .
    ساعتی گذشت نزدیک ظهر مهوش خانم از جمع ما خارج شد و برای دادن دستور های لازم برای ناهار به آشپزخانه رفت . احمد برخاست و گرامافون را روشن کرد و صفحه ای از ملوک ضرابی گذاشت .
    صدای دایی خشایار در سالن پیچید . با ورود دایی همگی برخاستیم . دایی جان صورتم را بوسید و خوشامد گفت و بعد رفت از روی میزی که در انتهای سالن قرار داشت و سفره ی هفت سین را روی ان پهن کرده بودند قرآن را برداشت و به سمتمان آمد .
    - دایی جان ٬ دیباخانم ٬ قابل ندارد . برای شگون بردار . انشاالله برکت زندگی ات شود . دوباره صورتش را بوسیدم و اسکناس نو و تا نخورده ای را برداشتم . دایی لبخندی زد و گفت : البته یک هدیه ی دیگر هم نزد من داری .
    احمد هم اسکناسی برداشت . دایی دوباره از روی میز چیزی برداشت و به سمتم آمد . جعبه ای مستطیل شکل و کمی بزرگتر از جعبه های دیگر طلاجات بود . درش را گشود : یک سرویس برلیان است می پسندی ؟
    - وای خدای من متشکرم دایی جان .
    - قابل تو را ندارد عزیزم .
    زمان ناهار فرا رسید . مهوش خانم مثل همیشه با وسواس کامل بر آشپزخانه نظارت داشت . سینه ریز برلیان به گردن انداختم و گوشواره ها و انگشتر را در کیفم گذاردم . بلند شدم تا به مهوش خانم کمک کنم . از دایی عذر خواستم و به آشپزخانه رفتم :مهوش خانم می توانم کمک کنم ؟
    مهوش در حالی که دست به کمر زده بود با چشمانی که با حسادت به سینه ریز خیره مانده بود ! پشت چشمی نازک کرد : نه راحت باش . مستخدم ها هستند . وسپس گفت : دیبا جان مادر ناراحت نشوی مادر این سینه ریز اصلا به تو نمی آید .
    احساس کردم خون به صورتم دوید . بدون این که پاسخش را بدهم از او دور شدم .
    ناهار را که خوردیم با احمد برای استراحت به اتاقش رفتیم . دم عصر بود که برای عصرانه پایین آمدیم . بعد از صرف عصرانه مهوش خانم و احمد به حیاط رفتند . می دانستم باز این زن پی بهانه ای است .
    شب دایی جان دستور داد که بره ای بکشند و گوشت هایش را روی آتش بریان کنند . مهوش از همان سر شب سردرد را بهانه کرده بود و از جمع فاصله گرفت . حتی شام نخورد و زود شب به خیری گفت و به اتاقش رفت . او تازگی ها اخلاقش به کلی عوض شده بود . کمتر با من حرف می زد و بیشتر احمد را زیر بال و پرش می گرفت . این اعمالش را به دلیل سطح فکر پایین و روحیات مادرانه اش گذاردم .
    صبح روز بعد آسمان هنوز و گرگ و میش بود که از شدت تشنگی از خواب برخاستم . احمد را کنارم ندیدم . اول فکر می کردم به دستشویی رفته است . بلند شدم تا لیوانی آب بخورم . ناگهان نور سالن که از لای در نیمه باز وارد اتاق می شد مرا به سمت خود جلب کرد . به سمت در رفتم تا بدانم علت روشن بودن چراغ چیست . ناگهان صدای پچ پچی به گوشم رسید . با کنجکاوی توی سالن را نگریستم . احمد را دیدم که کنار مهوش نشسته بود . خدای من یعنی این وقت شب چه اتفاقی افتاده ؟ شاید حال مادرش خراب است . اما چرا احمد مرا برای کمک مطلع نکرده بود ؟
    در سکوت سالن صدای مهوش خانم به گوشم رسید . با احمد گرم گفتگو بود . قصد گوش کردن نداشتم اما رفتار اخیر مهوش خانم برایم سوال شدم بود . می خواستم ببینم احمد چه می گوید . حرف های شان را به وضوح می شنیدم .
    - مادر جان دیدی خودمان را چطور بدبخت کردیم ؟ زنت اجاقش کور است . درست مثل خاله اش . آخر چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ ما نوه می خواهیم . به خدا جوانی ات به هدر می رود . فردا که پیر شدی احتیاج به عصای دست داری .
    احمد در جواب مادرش گفت : چه می دانید مادر ٬ شاید عیب از من باشد .
    مادرش با حالتی عصبی گفت : مگر تو عقل نداری ؟ عیب از اوست پسرجان . در خانواده ی ما این مسئله سابقه نداشته است . نکند توی ساده ای . فردا تو روی او بگویی که شاید عیب از تو باشد و زبانش را بر سرت دراز کنی ؟ از این دختره پر رو آنقدر بدم امده است که دلم نمی خواهد رویش را ببینم . نمی دانم تو چطور تحملش می کنی . اگر زنت نبود می دانستم چگونه با او رفتار کنم .
    صدای اذان از مسجد کوچه برخاست و من دیگر حرف های انها را نشنیدم . از سخنان مادرش متعجب بودم . چگونه می توانست از من انقدر متنفر باشد ؟ دیدم که به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد . در دل گفتم : الهی نماز به کمرش بزند که میان زن و شوهر اتش می افروزد . به آرامی روی تخت دراز کشیدم و از ته دل گریستم . احمد به آرامی خود را به اتاقش رساند و سرجایش خوابید .
    صبح روز بعد بدون کوچکترین کلامی همراه احمد به خانه ی مادر رفتم .
    دم عصر به پیشنهاد او سوار بر ماشین به گردش در اطراف تهران رفتیم . سپس کنار رودخانه ای توقف نمودیم . و روی تخته سنگ های حاشیه ی رودخانه نشستیم .
    - من دیگر به خانه ی مادرت نمی آیم احمد .
    - چرا مگر اتفاقی افتاده ؟
    - نه . ولی من احساس می کنم این زن در سرش نقشه هایی می پروراند . خودت هم می دانی که اصلا مرا نمی خواهد .
    - چه می گویی دیبا ؟ منظورت از این زن چیست ؟ درست صحبت کن . او مادر من است . طوری حرف می زنی انگار غریبه است و هیچ رابطه ی فامیلی با ما ندارد . بعد هم هیچ مادری بد بچه اش را نمی خواهد .
    - راست می گویی ! من خودم دیشب حرف هایتان را شنیدم .
    احمد بلند شد و با عصبانیت گفت : تو زاغ سیاه ما را چوب می زنی ؟
    - نه آقا . من از صدای شما و نور سالن از خواب برخاستم .
    - خب دیبا مادر حرف ناحقی نمی زند . دلش بچه می خواهد . دوست دارد نوه ی پسری داشته باشد .
    - مادرت راست می گوید . انها چه گناهی دارند که اجاق من کور است ؟ او با یک نظر می تواند عیب ها را ببیند و تشخیص بدهد ایراد از کیست . شاید هم غیب گوست .
    احمد با لحنی شاکی از سخنان من گفت : بس کن دیبا مادر راست می گوید در خانواده ی شما خاله ات اجاقش کور است .
    - چه جالب . آقا کشف بزرگی کردید . یادتان رفته خاله ی من عمه ی شما هم می شود ؟ شاید اجاق تو کور باشد .
    احمد برخاست و با خشم کشیده ای به گوشم زد : تو نباید چنین نسبتی به من بدهی . من مرد هستم و مرد ها عاری از عیب هستند . مقصر تو هستی . می دانم در مطبخ و هر سوراخ سنبه ای دوا پنهان کرده ای . اگر زهرمار هم باشد می خوری . دیگر حرفت را تکرار نکن و بدان اجاق کور خودت هستی .
    - دستت درد نکند . خوب مادرت جادو گرت پرت کرده . از روز اول هم فهمیدم که خودت اراده نداری و مادر است که برایت تصمیم می گیرد . تف به غیرتت بیاد که دست روی زن بلند می کنی .
    احمد از حرف من آشکارا می لرزید . ناگهان دستش را مشت کرد و محکم به صورتم کوبید . از درد احساس ضعف کردم . لحظه ای جلوی چشمانم تاریک شد و محکم به زمین خوردم .
    بالاخره مادرش آن قدر زیر گوشش خواند تا دوباره همان احمد سابق شد . مردی که من مدت ها با او بیگانه شده بودم . دوباره ورق برگشت و بعد از یک سال و نیم آرامش احمد همان مرد سرکش شد .
    خودش هم ترسیده بود . سرم را بالا گرفت . خون از دماغم جاری بود . دستمالی از کیفم بیرون کشیدم . خون بند امد . آینه ی کوچکی از میان وسایلم برداشتم و صورتم را در ان برانداز کردم . پای چشمم به سرخی می زد . سرخی وسیعی تا نزدیک گونه ام . می دانستم این تغییر رنگ حالت خون مردگی به خود می گیرد .
    - فورا مرا به خانه برگردان .
    اتومبیل راه برگشت را پیش گرفت .
    - به مادرت چه می خواهی بگویی ؟
    - هیچی ، چه بگویم ؟ دلت می خواهد راستش را عنوان کنم ؟
    - نه مگر هر مسئله ای را بیاد عنوان کرد ؟ ببین دیبا دست خودم نبود . تو مرا به سر حد جنون کشاندی . به من می گویی اجاق کور هستم . دادن چنین نسبتی به یک مرد اشتباه است .
    - جدا پس تو چرا چنین نسبتی را به من می دهی ؟ این اشتباه نیست ؟ یا چون من زن هستم می توانی هرطور که دلت خواست رفتار کنی ؟
    جلوی در خانه رسیدیم . موقع ورود به سالن مادر را دیدم که رضا را در آغوش گرفته بود و لقمه های کوچک غذا به دهانش می گذاشت . از دیدن چهره ام تعجب کرد .
    - دیبا چه شده ؟ چرا پای چشمت کبود است ؟سپس نگاهی به احمد انداخت . او سرش را پایین انداخته بود تا از جوابگویی راحت باشد .
    - هیچی مادر . کم مانده بود با سگی که وسط جاده پریده بود برخورد کنیم . احمد به خاطر حیوانک ترمز گرفت و سر من محکم به داشبورد خورد . اتفاقی نیفتاده نگران نباشید .
    مادر با نگاهی ناباورانه احمد را برانداز کرد . بعد برخاست و رضا را روی زمین گذاشت . جلو آمد و سرم را بالا گرفت و به دقت پای چشمم را نگریست : برو به دایه ات بگو یخ بیاورد و زیر چشمت بگذارد . بجنب ٬ دختر . الان پای چشمت کبود می شود . اگر آقاجانت بیاید و تو را به این صورت ببیند قلبش می گیرد .
    دایه یخ را در دستمالی پیچید و روی صورتم گذاشت . پوستم دچار سوزش شدیدی شده بود . احمد روی مبل لمیده بود و مرا تماشا می کرد . در دلم غوغایی برپا بود . هر آن منتظر بغضم بودم .
    آن شب تا سپیده نخوابیدم . صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . برای هر کسی که مرا با چشم کبود می دید توضیح دیروز را می دادم . از دروغی که می گفتم حالم به هم می خورد .
    طرف های عصر بود که مادر از من خواست کمی با هم در حیاط قدیم بزنیم . هر دو به راه افتادیم . روی نیمکتی نشستیم . مادر به سختی نفس می کشید . تازگی ها دچار مشکلات قلبی شده بود . هرچه اصرار می کردیم نزد پزشک برود ٬ به حرفمان گوش نمی کرد .
    بعد از کمی سکوت مادر سرم را نوازش کرد و به آرامی پرسید : دیباجان از زندگی ات راضی هستی ؟
    - بله . چطور مگه ؟
    - هیچ . دخترم . من همیشه نگران تو هستم . نمی دانم چرا احساس می کنم هر وقت که می بینمت رنگ و رویت پریده تر است . راست بگو مادر . به من دروغ نگو . حتی آقاجانت هم بار ها گفته که این دختر حتما مشکلی دارد . خدای نکرده با احمد مشکلی نداری ؟
    - نه مادر شما بیهوده نگران هستید . احمد پسر خوبی است . آقاجان هم چندین بار این سوال را از من کرده به ایشان بگویید من مشکلی ندارم . اصلا علت نگرانی شما را نمی دانم . چرا همیشه این سوال را می کنید ؟
    - هیچ مادر جا نگرانیم چون از ما دور هستی .
    مادر دوباره پرسید : احمد را دوست نداری ؟
    - بله . شما می خواستید زنش شوم که شدم .
    مادر از شنیدن حرفم دستش را روی قلبش گذاشت : یعنی مادرجان فقط به خاطر خواست من و پدرت زنش شدی؟ هرگز دوستش نداشتی ؟
    سکوت کردم . چه می توانستم بگویم ؟ به سادگی پاسخ دادم : چرا مادر دوستش دارم . یعنی به او عادت کرده ام .
    مادر نفس راحتی کشید : الهی شکر . عزیزم می دانی که مهوش خانم را هم دعوت کرده بودیم اما او نیامد ؟
    - خب چه بهتر . شما که مهوش را زیاد دوست ندارید . درست نمی گویم ؟
    - مادرجان حرف دوست داشتن من نیست . تازگی ها زن دایی ات دائما متلک می پراند .
    - چه متلکی ؟
    - نمی دانم به خدا منظورش چیست ؟ تا حرفی می شود بلافاصله می گوید ما که از پسر شانس نیاوردیم . یا مثلا می گوید ما نوه ی پسری می خواهیم . یا خیلی حرف ها و حدیث های دیگر .
    - مادر شما که می دانید بچه دار شدن دست خداست .
    - بله عزیزم . اما بگو تا به حال به این فکر افتاده اید ؟
    - نه چون برای من خیلی مهم نبوده است .
    - این چه حرفی است ؟ دست به کار شوید . الان نزدیک به شش سال می شود که با هم ازدواج کرده اید . چرا از این مسئله غافلید ؟ می دانی امدن بچه به زندگیتان شادی می بخشد ؟
    خنده ای کردم و گفتم : باشد مادر جان به همین زودی شما هم نوه دار می شوید .
    مادر دستم را گرفت : مادر جان برای ما مهم نیست و من و آقاجانت نوه داریم . مهتا به جای تو جبران این مسئله را کرده است . من نمی خواهم مردم پشت سرت حرف بزنند .
    دستانش را فشردم : نگران نباش مادر . هیچ کس نمی تواند در زندگی من دخالت کند .
    بلند شدیم که به جمع بپیوندیم . مادر صورتم را بوسید و گفت : مادر جان اگر روزی زبانم لال دیدی زندگی به تو سخت می گیرد هر زمان که به خانه برگردی دیبا ی سابقی .
    چشمانم پر از اشک شد اما جلوی ریزشش را گرفتم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #23
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 23

    دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت .
    من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد و سرخوش بود . غالبا وقتش را در خانه سپری می کرد . در هفته فقط دو شب را در منزل دوستانش می گذراند .
    دیگر دوا و درمان را کنار گذاشته بودم و خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم . هرچه می خواست بشود ٬ سرم آمد و هیچ راه مبارزه ای نبود . احمد آن روز ها کمتر در مورد بچه دار شدن حرف می زد و غالبا تا سخنی از این مسئله به میان می آمد موضوع را عوض می کرد . این رفتارش باعث شک و تردیدم شده بود . اما هرچه در اعمالش موشکافی می کردم چیزی دستگیرم نمی شد . این اوخر کمتر به من مهر می ورزید و بیشتر شب ها را در کتابخانه می گذراند .
    احساس بیهودگی می کردم . من چه بودم ؟ نه زنی بودم که تکیه گاهی داشته باشد و نه مادری که فرزندی . حال و روزم از زن باقر باغبان بدتر بود . دست کم او شب ها با همسرش سر بر یک بالین می گذاشت .ساعات عمر به سرعت می گذشت و این بی توجهی او مرا به سر حد جنون می کشانید . روز ها گوشه ای مینشستم و شعر می سرودم . گاهی هم پیانو می نواختم و کتب فرانسوی می خواندم .
    ثروت احمد روز به روز رو به افزایش بود و هر روز سرمست تر از روز قبل می شد . شبی سر میز شام رو کرد به من و گفت : دیبا می خواهم به سفر بروم به یک سفر خارجه . تو هم مرا همراهی می کنی ؟
    - با حیرت پرسیدم کجا ؟
    - فرانسه . قرار است معامله ای مهم با یکی از شرکت های آنجا بکنم . از هاشمی خواستم مرا همراهی کند اما او بهانه آورد که زبان نمی داند و گفت بهتر است تو را به عنوان مترجم همراه ببرم . مرا همراهی می کنی ؟
    بلافاصله پاسخ دادم : بله . البته .
    احمد خنده ای کرد و گفت : پس خودت را آماده کن . تا یک ماه دیگر عازم هستیم .
    ***************
    تدارکات سفر آماده شد . برای رفتن به فرانسه اول به تهران رفتیم و بعد از چند روز با استقبال گرم خانواده عازم پاریس شدیم .
    زمان نشستن هواپیما ٬ هوای پاریس مه آلود بود . فریدون و نازلی به استقبال ما آمده بودند . از دیدن نازلی بسیار خوشحال شدم و یکدیگر را تنگ در آغوش فشردیم .
    پاریس شهری بود آباد . با مردمانی به سپیدی برف که موهایی به زردی طلا داشتند . روز اول را به استراحت گذراندیم . هتلی که در آن اقامت داشتیم ٬ مکانی بسیار شیک و زیبا بود . پنجره های اتاقمان به سوی رود سن گشوده می شد و از آن بالا شهر را در شب غرق نور و درخشندگی می دیدیم .
    صبح روز بعد فریدون به دنبالمان آمد. آن روز هم هوا گرفته و ابری بود . او توصیه کرد چترهایمان را برداریم تا اگر باران بارید دچار مشکل نشویم . اول از همه به شرکت مورد نظر رفتیم . از تزئینات شرکت بسیار خوشم آمد و ذوق طراح آنجا را ستودم . فریدون کنار احمد نشسته بود و به دقت به حرف های رئیس شرکت گوش می داد . حالا من نقش یک مترجم را نداشتم زیرا فریدون بیشتر از من به زبان فرانسه مسلط بود .
    گفتگوی آنها دو ساعتی طول کشید و عاقبت قرارداد بسته شد . موقع خروج از دفتر فریدون حالتی گرفته داشت و در اتومبیل مدتی ساکت بود . من که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به چهره ی گرفته اش در آینه دقیق شدم . ناگهان او شروع به صحبت کرد و رو به احمد گفت : تو با این کارت مخاطره ی بزرگی می کنی . اگر آن معدن لعنتی جوابگوی این مقدار صادرات نبود چی ؟ تو نمی توانی با این ها طرف بشی . پلیس بین اللمل را سراغت می فرستند می فهمی احمد ؟
    احمد با عصبانیت کفت : این مسئله به من و هاشمی مربوط است . من می دانم چقدر سنگ با ارزش در آن معدن وجود دارد . اگر اطمینان نداشتم هرگز چنین قراردادی را امضا نمی کردم . پس بدان من تمام جوانب کار را در نظر گرفته ام .
    مشاجره ی آنها مدتی به طول انجامید . آخر فریدون مغلوب شد و سکوت اختیار کرد .
    برای ناهار به منزل انها دعوت بودیم . نازلی جلوی منزل که مانند باغی کوچک بود به جای دیوار نرده های چوبی سپید رنگ داشت ٬ از ما استقبال کرد . برخلاف ما ایرانی ها که اطراف محل سکونت خود را با دیوار هایی بلند می کشیم ٬ در آنجا هیچ خانه ای را با معماری شرقی نیافتیم . تمام خانه ها مثل ویلا های شمال ساخته شده بود و نمای خانه ها هم از چوب بود . چوب هایی که به دست نقاشان زبر دست رنگ آمیزی شده بود .
    موقع ورود به منزل زیبا و هنرمندانه ی آنها ٬ پیشخدمتی جلو آمد و چتر ها و کلاه های ما را گرفت . در اتاقی بسیار ساده و زیبا که پنجره هایش رو به باغ پرگلی پوشیده ازرزهای سیاه باز می شد ٬ نشستیم .
    ناهار را که خوردیم ٬ برای دیدن شهر بیرون رفتیم . اولین مکان دیدنی ٬ خیابانی معروف به نام خیابان شانزه لیزه بود که سر تاسرش را مغازه های شیک فرا گرفته بود که در انها همه چیز پیدا می شد . لباس هایی همراه با کیف و کفش و کلاه همرنگشان و تمام آنچه مورد نیاز بود . احمد یک دست کت و شلوار برای خودش خرید . من هم به پیشنهاد نازلی چند دست بلوز و شلوار جین و چند کیف و کفش خریدم .
    بعد از ساعتی ٬ برای بازدید از موزه ی معروف لوور خیابان شانزه لیزه را ترک کردیم . بازدید از آنجا ساعت ها به طول انجامید . ازتمام چیز هایی که در آن موزه دیدیم هیچ کدام برای احمد جالب نبود . زمانی که اعلام شد ساعت بازدید از موزه تمام شده است ٬ احمد نفس راحتی کشید .
    شب فرا رسیده بود که با نازلی و فریدون خداحافظ کردیم و به هتل رفتیم . خدمه ی هتل با لباس های سپید و تمیز به فرشته هایی می مانستند که برای پذیرایی از انسان ها به زمین آمده اند . به رستوران هتل رفتیم و چای خوردیم . به پیشنهاد احمد قرار گذاشتیم این یک هفته را که در پاریس می مانیم برنامه ریزی کنیم تا بتوانیم از همه جا بازدید به عمل آوریم . طبق دفترچه ی راهنما هنوز خیلی از اماکن دیدنی باقی مانده بود که باید دیدن می کردیم .
    بعد از شام از هتل بیرون رفتیم و روی پل سن غرق تماشای امواج آرام رود شدیم . عکس شهر وارونه روی رودخانه افتاده بود و به آن آب های نیلی رنگ جلای خاصی می بخشید . کنار هم اما بیگانه ٬ بدون هیچ حرفی بدون هیچ عشقی بدون اهمیتی به وجود یکدیگر ٬ ایستاده بودیم و به امواج آرام رود سن نگاه می کردیم .
    نم نم باران که شروع شد راه بازگشت را پیش گرفتیم . دلم می خواست زیر باران بمانم و در مقابل دیدگان خدا بربخت بد خود بگریم . دلم به حال هردویمان می سوخت که چگونه آشنایان غریب بودیم از بس از هم دوری جسته بودیم دیگر بدون دلیل نمی توانستیم به هم ابراز علاقه کنیم .البته ناگفته نماند که آن روز ها احمد بیشتر به آن فاصله می افزود .
    صبح روز بعد از برج ایفل دیدن کردیم و از بالای برج عکسی از شهر پاریس ٬ که آن روز مه آلو بود گرفتیم . یک عکس دو نفره در حالی که من سرم را بر شانه ی او گذارده بودم انداختیم . آنقدر حالتمان مصنوعی بود که هر دو از دیدنش خنده مان گرفت .
    فریدون راهنمای ما شده بود و ما را به خیابان های معروف پاریس می برد . برای همه سوغاتی خریده بودیم . دلم می خواست برای گوهر و بقیه ی خدمه ی خانه هم خرید کنم . احمد حرفم را تایید کرد . برای هرکدام هدیه ای خریدیم . نوبت به زینت که رسید من روسری ای از جنس ابریشم برایش برداشتم و به احمد نشان دادم . احمد مخالفت کرد : نه دیبا او جوان است باید برایش یک دست لباس حسابی برداریم .
    - مگر او خدمتکار نیست ؟ چرا باید لباسی در شان خودم برای او بردارم ؟
    حس حسادت دوباره بر قلبم چنگ زد .
    - مگر چه می شود ؟ دیبا مگر ندیدی نازلی برای خدمه ی خانه اش لباس های تمیز و یک رنگ انتخاب کرده بود ؟ آدم دلش می آمد از دستشان لقمه به دهان بگذارد اما این دختره زینت اگر ظرف غذای در بسته هم بیاورد آدم نمی تواند حتی نظری به غذا بیندازد . از بس بد لباس و کثیف است .
    از روی ناچاری حرف احمد را تایید کردم . یک دست لباس ساده همراه با یک روسری برای زینت خریدیم .
    روز ها به سرعت گذشت . لحظه ها مثل ساعتی برایم می گذشت . روزهای اخر همراه نازلی به آرایشگاهی معروف رفتم و موهایم را کوتاه کردم
    احمد با دیدنم جاخورد ٬ اما بعد از این که مرا برانداز کرد و گفت : خیلی خوب است . بیشتر از موهای بلند به تو می آید .
    به تهران بازگشتیم . موقع ورودمان ٬ مادرو مهتاو پدر به همراه دایی در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند . همین که ما را دیدند ٬ با آغوش باز به استقبالمان آمدند . پدر با شوخی گفت : الحق که پسر شیطونی شده ای .
    مهتا سر به سرم می گذاشت و تا مسیرخانه یک بند می خندید . پریا هم با دیدنم به آغوشم پرید و صورتم را بوسید : خاله جان پسر شدی و درست مثل داداشی . بعد رو به مهتا کرد و گفت : مامان موهای من را هم باید کوتاه کنی .
    دایی کمی گرفته بود . احمد سراغ مادرش را گرفت . دایی گفت مادرت مریض است
    - چه بیماری است که نتوانسته به استقبال ما بیاید ؟ مگر نمی داند که ما اصلا وقت نداریم و باید یک ساعت دیگر حرکت کنیم ؟
    مادر با شنیدن این حرف با اخم رو به احمد کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنید احمدخان ؟ این همه وقت در هواپیما بودید و تازه رسیده اید . یعنی نمی خواهید یک روز هم استراحت کنید ؟ احمد در جواب گفت : عمه جان من در نیشابور کار مهمی دارم باید پس فردا آنجا باشم .خودتان که می دانید چندی است که مدام به تهران می آییم . پس بگذارید امروز حرکت کنیم تا به موقع برسیم . تا دو ماه دیگر دوباره به دیدنتان می آییم . اما اگر دیبا دلش می خواهد می تواند بماند .
    مهتا از شادی برخاست و به احمد گفت : آفرین پسر دایی جان . این طرز فکرت را می پسندم . سپس با نگاهی به ناصرخان افزود : بگو ببینم ٬ آقا ناصر اگر ما هم دور بودیم شما می گذاشتید من یک ماه پیش مادرم بمانم ؟
    ناصرخان به شوخی گفت : البته . البته . اگر می رفتم زن دیگری می گرفتم حتما به تو اجازه می دادم دو ماه که نه دو سال پیش مادرت بمانی .
    از حرف ناصرخان همه به خنده افتادیم . مهتا اخمی کرد و ساکت شد . اما از حرف ناصرخان برق شادی در چشمان احمد درخشید . انگار این حرف از اعماق دل او برخاسته است .
    در این میان دایی کمتر حرف می زد و بیشتر شنونده بود . در خانه کم کم چمدان ها را گشودم و سوغاتی همه را تقدیمشان کردم . ساعتی استراحت کردیم و نزدیکی های رفتنمان احمد به سراغ تلفن رفت تا احوال مادرش را بپرسد . کنارش نشستم تا حال زن دایی را جویا شوم . احمد با مادرش گرم گفتگو بود و زمانی که من خواستم گوشی را از دستش بگیرم با سر اشاره کرد نه .
    بعد مکالمه با مادرش چهره اش در هم رفت . بعد از کمی فکر برخاست و رو به من گفت : دیبا حاضر باش یک ساعت دیگر می آیم دنبالت . می روم سری به مادر بزنم . سوغاتش را آمده کن تا برایش ببرم .
    با تعجب گفتم : من هم می آیم . آخر بعد از چند وقت باید سری به زن دایی بزنم .
    احمد محکم و همراه با خشم گفت : نه بگذار خودم بروم . دلش می خواهد تنها مرا ببیند . سپس همراه دایی رفت و مرا در شک و تردید گذاشت . کنار مادر و مهتا نشسته بودم . آقاجان در ایوان مشغول خواندن قرآن بود . ناصرخان هم خداحافظی کرد و به تجارتخانه رفت . مادر میل بافتنی اش را برداشت و کنار من و مهتا نشست . دایه آمد و بچه ها را به حیاط برد .
    مادر از من پرسید : تو چرا به دیدار مهوش نرفتی ؟
    به آرامی پاسخ دادم : انگار می خواست با احمد خصوصی صحبت کند .من هر چقدر اصرار کردم اما او مرا نبرد .
    مهتا دستی به سرش کشید : من که بویی از این ماجرا به مشامم می رسد . این زن دایی نقشه ای دارد که می خواهد آن را عملی کند . تازگی ها اصلا به دیدارمان نمی آید . حتی در جشن تولد پریا هم حاضر نشد . مگر نه مادر ؟
    مادر چشم غره به مهتا رفت و او را ساکت کرد : این چه حرفی است که که می زنی مهتا ؟ می خواهی ته دل خواهرت را خالی کنی ؟ مهوش هم از اول اهل رفت و امد نبود . درضمن احمد بچه نیست که بخواهد به حرف مادرش گوش کند .
    مهتا خندید و گفت : جالب اینجاست که صنوبر هم عین مادرش است . بیچاره آن پسره ی بدبخت که او را گرفت . همیشه زن سالاری در خانه شان حاکم است .
    خدیدیم و گفتم : انگار این مسئله در تمام خانواده شان ارثی است . راستی از زندگی سروناز و یاسر چه خبر ؟
    هیچی دیبا جان سروناز بر عکس مادرش است . یاسر به او این رو ها را نداده است . درضمن زن دایی طاهره نمی گذارد مهوش در زندگی یاسر دخالت کند . هر دو می دانند چگونه از پس هم بر آیند ؟
    حرف ها ادامه داشت تا این که ناگهان یادم افتاد هدیه ای را که برای ماکان خریده ام به مادر و مهتا نداده ام . با عجله سروقت چمدان ها رفتم و کت و شلواری را که به سلیقه ی احمد خردیه بودم از آن بیرون کشیدم و به مادر دادم : مادر اگر سرهنگ آمد این را از طرف ما به او بدهید .
    حدود دو ساعت گذشت اما احمد نیامد . مادر دستور شام داد و سپس رو به من کرد و گفت : شام را بخورید و. بعدا عازم شوید . زنگ می زنم دایی و زندایی مهوش هم بیایند تا همه دور هم باشیم . بعد به طرف تلفن رفت .
    مهتا در این اثنا گفت : دیبا حالا می مانی یا نه ؟ می خواهی در نیشابور تنها چه کنی ؟ احمدخان که گفت دو ماه دیگر به دنبالت می آید .
    مادر قبل از شماره گرفتن میان حرفش دوید و گفت : مهتا اصرار نکن من صلاح نمی دانم دیبا این همه مدت بدون همسرش اینجا بماند . نمی خواهم بهانه ای دست مهوش خانم بدهیم . و به من گفت : عزیزم هروقت آمدی همراه همسرت بیا . قدمت رو چشم عزیزم .
    شماره را گرفت . مدتی صحبت کرد و دست آخر با ناراحتی گوشی را گذاشت . رو به من کرد و گفت : مهوش قبول نکرد و گفت احمد شامش را خورده است به دیبا بگویید منتظر باشد پسرم الان می آید دنبالش .
    از رفتار احمد و مادرش متعجب بودم . از مادر پرسیدم : مادر مهوش حال مرا نپرسید : مادر بدون فکر و بی غرض گفت : نه . انگار اصلا دیبایی وجود نداره .
    مهتا با عصبانیت گفت : چه حرف ها ٬ تو که نیاز نداری مهوش به تو التفاتی بکند . زنکه *** فکر می کند ۱۴ ساله است چه بی خودی با خواهرم سر ناسازگاری دارد .
    مادر مهتا را آرام کرد . دایه شام مرا درون سینی گذاشت و من بدون پدر و مادر مشغول به خوردن شدم .
    اندکی بعد احمد رسید . چمدان ها را در ماشین گذاشت و به راه افتادیم . تمام راه را در سکوتی عمیق به سر می برد . انگار داشت به حرف های مادرش فکر می کرد . حتما باز صحبت بر سر بچه دار نشدنمان بود . در تمام مدت احمد سکوت اختیار کرده بود و گهگاهی سیگار روشن می کرد و دوباره به فکر فرو می رفت .
    صبح زود به نیشابور رسیدیم . خدمه از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . سوغاتی های هر یک را دادم
    روز ها می گذشت و دوباره آسمان زندگی ام تیره و تار شده بود . احمد باز به شرابخواری روی آروده بود . با کمال وقاحت مست می کرد و بعد از هر مستی با اندک بهانه ای به جانم می افتاد . اول همه حرف هایش سر بچه بود و بعد به مسائل جزیی گیر می داد و آخر سر تنم را از کتک سیاه و کبود می کرد . روز ها به قمار می پرداخت . تازگی ها پی برده بودم که گهگاهی هم سر به محله های بدنام می زند . دلیل تعییر ناگهانی اش کسی نبود جز مادرش .
    سعی می کردم زمان مشروبخواری اش خود را در اتاقم پنهان کنم تا چشمش به من نیفتد و باز کتکم نزند . بعد از این که انقدر می خورد که روی پایش بند نمی شد پشت در اتاقم می امد و با مشت و لگد به در می کوفت و مرا تهدید به مرگ می کرد . بعد از مدتی وقتی می دید عکس العملی نشان نمی دهم ٬ مثل بچه ها گریه می کرد و می گفت : من فرزندی می خواهم که مدت ها در انتظارش بوده ام .در را باز کن می خواهم تو را که باعث بدبختی ام شده ای بکشم . در را باز کن من هم آرزو دارم پدر شوم .
    آن شب های نکبت بار را هرگز از خاطر نخواهم برد . می دانستم تمام خدمه گوش ایستاده اند و همه ی حرف های او را می شنوند .
    شبی در ایوان نشسته بود و تار می نواخت . و جرعه جرعه شراب می نوشید . خواستم به اتاقم بروم که مثل حیوانی وحشی نعره زد : بایست خانم زندی . امشب می خواهم کمی با تو صحبت کنم .
    نشستم . جرعه هایش را با شتاب فرو می داد سپس چانه ام را بالا گرفت و به چشمانم نگریست . سرخی چشمانش مرا به وحشت انداخت . به آرامی گفتم : تو چه ات شده که دوباره سرناسازگاری گذاشته ای ؟
    با خنده ای کریه گفت : من چه ام شده یا تو که فکر می کنی من *** هستم ؟ اجاق کور هفت سال است که مرا با دعا و جادو جنبل نگه داشته ای ولی تمام دعاهایت بی اثر بوده است . من بچه می خواهم می فهمی ؟ بچه می خواهم .
    دستش را از زیر چانه ام کشید . از فرصت استفاده کردم و به تندی به سوی اتاقم شتافتم . به دنبالم افتاد و تارش را به میان حوض آب پرتاب کرد . به اتاق رسیدم . دست بردم کلید را در قفل بچرخانم ٬ اما اثری از کلید نبود . ناگهان پشت سرم وارد شد : دنبال چه می گردی؟ کلید دست من است بیچاره .
    - کلید را به من بده ٬ احمد . مزاحمم نشو .
    دست در جیبش برد و کلید را بیرون کشید : بیا بگیرش بیا تا درست و حسابی حالی ات کنم .
    - خواهش می کنم کلید را بده .
    - باشد نکبت می دهم .
    به سمتم خیز برداشت گلویم را با دست گرفته بود و با شدت هرچه تمام تر به صورتم مشت می کوبید . از صدای جیغ و فریادم گوهر و باقر به اتاقم امدند و احمد را که قصد جانم را کرده بود جدا کردند . احمد مشتی به صورت گوهر زد . زن بیچاره خون از دماغش راه افتاد . باقر با قدرت هرچه تمام تر او را به گوشه ای هل داد . گوهر مرا بغل کرد و از ملهکه نجات داد و نیمه بی هوش به سمت اتاقش برد . وقتی چشم گشودم صبح شده بود و گوهر بالای سرم نشسته بود .
    - خانم جان به هوش امدید .
    - بله . من کجا هستم ؟چه مدت است که خوابیده ام ؟
    - خانم جان در اتاق من هستید . بک روز کامل بی هوش بودید . خواستم دکتر خبر کنم اما آقا نگذاشتند . از ترس آبرویش بود . اگر شما را کسی با این حال و روز می دید نیشابور پر می شد از شایعه .

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #24
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 24

    سه روز در اتاق گوهر بودم دائم بر بخت بد خود اشک می ریختم . احمد را نمی دیدم خبر می رسید خانه نیست و فقط آخر شب می آید . روز چهارم که از بستر برخاستم تصمیم گرفتم حمام کنم . زینت را صدا زدم . گوهر زیر بازوم را گرفت و مرا به حمام برد . تمام تنم پر از جای کبودی و زخم است . در وان آب گرم نشستم و خستگی و درد کم کم از تنم بیرون رفت . زینت وارد شد . اما با لباس . با دیدنش بر سرش فریاد کشیدم : چرا اینطور آمده ای ؟ بروو لباس هایت را در آور . می خواهی به من کمک کنی یا خودت را خیس کنی ؟
    دخترک با چهره ای اخم آلود به اکراه لباسش را از تن بیرون آورد و مشغول شست و شوی تنم شد . نمی فهمیدم چرا دائم سرش را کج روی شانه نگه می دارد . در عالم خود بودم که چشمم به کبودی وسیعی روی شانه چپیش افتاد . چیزی شبیه گاز گرفتگی . سرش را به عقب هل دادم . بگذار ببینم چی شده ؟ شانه ات چرا کبود است ؟
    با لکنت زبان گفت : خانم جان به تیزی پنجره خورده است . داشتم اتاق پذیرایی را نظافت می کردم که پنجره ی نیمه باز گرفت به کتفم . فردایش هم جایش کبود شد .
    مرخصش کردم : برو ضمادی بمال تا دردش تسکین یابد .
    به سمت اتاقم رفتم . با خود می اندیشیدم . از احمد جدا می شوم . برای همیشه می روم و او را تنها می گذارم . اما ندایی در قلبم گفت : چگونه می روی ؟ مادرت حتما از طلاق تو سکته خواهد کرد . پدرت کنج خانه دق مرگ می شود.زیرا نمی تواند داغ این ننگ را تحمل کند . آخر سر تصمیم گرفتم سکوت کنم و خود را به دست سرنوشت رها سازم .
    مدتی بود که چشمم به احمد نیفتاده بود . خانه در آرامشی عمیق فرو رفته بود . شبی در رختخواب در حال فکر کردن بودم . ساعت حدود دوازده نیمه شب بود . از سرشب به اتاقم آمده بودم و خود را با تلوزیون و روزنامه سرگرم کرده بودم .
    ناگهان صدای پایی توجهم را به خود جلب کرد . قدم های تند و سبکی را از پشت در اتاقم شنیدم قدم هایی که انگار به سوی اتاق مطالعه ام می رفت . انگار خواب می دیدم . اما نه بیدار بودم . گوش هایم را تیز کردم و خود به خود سرم را به در چسباندم . در اتاق مطالعه باز و سپس به آرامی بسته شد .یعنی چه کسی ممکن است بوده باشد آن هم دزدانه و ان وقت شب ؟
    تحت نیرویی عجیب و ناشناخته به سوی گنجه رفتم و لباس پوشیدم و با حالت مسخ شده ای خود را به پشت در اتاق مطالعه رساندم . صدای خنده ای زنانه به گوشم رسید . قلبم برای لحظه ای ایستاد . فهمیدم آن نیروی عجیب چه بوده - حس حسادتی که به روحم چنگ انداخته بود .
    از سر کنجکاوی ٬ یا شاید دفاع از حریم خانه ام ٬ تمام حواسم را جمع کردم تا ببینم آنجا چه خبر است . ناباورانه صدای احمد را شنیدم که مستانه می خندید قربان صدقه ی زنی می رفت که دلش را ربوده بود .
    ناخود آگاه دستگیره ی در را چرخاندم . چشمانم کثیف ترین صحنه ی روزگار را دید .
    به سوی زینت حمله کردم و زلف های طلایی اش را دور دستهایم پیچاندم و به شدت کشیدم . دیوانه ای شده بودم که از قفس پریده است . هیچ نمی دیدم . زیر مشت و لگد زینت بی دفاع بود و جیغ می کشید و گاهی هم ناسزا می گفت و گریه می کرد . با حالت التماس می گفت : احمد خان این شیر زخمی را از من دور کنید . الان است که مرا بکشد .
    احمد با مشتی مرا پرتاب کرد . دخترک پا به فرار گذاشت . احمد در اتاق را از تو قفل کرد و کلیدش را پشت قفسه های کتاب انداخت . هیچ راه فراری برایم باقی نمانده بود . او کمر بندش را برداشت و آن قدر مرا زد که نفس کشیدن برایم درد آور بود . با هر ضربه ای که می زد تکرار می کرد : اون زن صیغه ای من است می فهمی ؟ تو به چه حقی وارد اتاق شدی ؟ تو را نمی خواهم اجاق کور .
    من همچنان زیر مشت و شلاق های او به خود می پیچیدم . بعد از ساعتی بر جای خود نسشت . چشمانم باز بود و بدون پلک زدن به او می نگریستم . نفسی تازه کرد و عرق پشت لبش را خشک کرد .
    -ببین دیبا من او را صیغه کرده ام می فهمی ؟ از این ساعت به بعد تو هیچ حق دخالتی نداری . امشب تو را می کشم و از دستت راحت می شوم . بگو می فهمی ؟
    فقط با گریه سر تکان می دادم . یک دفعه خیز برداشت و گلویم را فشرد . دیوانه شده بود . هیچ نمی فهمید . عقده ی بی فرزندی او را به سر حد جنون کشانده بود . نفسم به شماره افتاد . در حالی که چشمانش از فرط خشم مانند دو کاسه خون شده بود ٬ لحظه ای از چنگالش رها شدم . اما احمد مرا به شدت بر زمین کوبید .
    در همین فاصله از فرط خشم می لرزید . نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و من هم از فرصت استفاده کردم و به طوری که نبیند گلدان کریستال سنگینی را که روی یکی از میز های اتاق بود٬ به شدت بر سرش کوبیدم . دستش را از دور گردنم برداشت و سرش را محکم گرفت . خون از پشت سرش جاری بود .
    از فرصت استفاده کردم و کلید را از پشت قفسه های کتابخانه بیرون آوردم . در را باز کردمو بدن رنجور خود را به سمت اتاقم کشاندم . در را از تو قفل کردم و جنازه ام را روی تخت انداختم .
    یک هفته خود را در اتاقم محبوس نمودم . فقط آب می خوردم و می گریستم . گوهر گاهی نان روغنی برای می آورد و من هر از گاهی لقمه ای به دهان می نهادم . به گوهر سفارش کردم اگر کسی از تهران تماس گرفت و با ما کار داشت بگوید به باغ یکی از دوستان رفته ایم .
    مادر و مهتا چندین بار تماس گرفتند اما با جواب گوهر رو به رو شدند . آن روز ها آنقدر گریسته بودم که چشمانم قدرت بینایی اش را از دست داده بود . می دانستم این مسئله به دلیل ضعف جسمانی است حتی نمی دانستم شب است یا روز .
    حدود دوازده روز بعد پس از این که نیروی جوانی به یاری ام آمد و سرپا ایستادم ٬ خاطرات گذشته مثل فیلمی متحرک از مقابلم عبور کرد . به سرم زد زینت را که مایه ی ننگ شده بود از خانه بیرون کنم .
    به سمت اتاق های آن طرف حیاط رفتم . در اتاق دخترک را گشودم . با ورودم با وحشت سر بلند کرد . زیر چشمانش کبود بود و صورتش خراشیده بود . احمد به جان او هم افتاده بود . می دانستم او بی تقصیر است و احمد او را وادار کرده است تا صیغه اش شو.د . گوهر آمد و شانه به شانه ام ایستاد .
    زینت با لکنت زبان گفت : خانم جان من ... من بی تقصیرم .آقا مرا وادار کرد جواب عاقد را بدهم . می گفت تو را می خواهم تا برایم پسری بیاوری .
    اخم هایم را در هم کشیدم : بس کن . حالم از این حرف ها به هم می خورد . واقعا لیاقت آقایت بیشتر از این ها نیست . همین الان از این جا برو وگرنه می کشمت .
    دخترک با ناباوری از جا برخاست و می دانست هیچ بخششی در کار نیست ٬ به همین دلیل التماسی نکرد . گوهر کمک کرد تا بقچه اش را ببندد . از در اتاق خارج شدم تا ریزش اشک هایم را نبیند . گوهر هم به دنبالم حرکت کرد .
    - خانم جان ٬ می دانم او تقصیر کار است . نیامده ام شفاعتش را بکنم . اما کار کردن او در اینجا باعث می شد ۵ بچه ی صغیر شب سر بی شام به زمین نگذارند . نمی خواهید فکری به حال آنها بکنید ؟
    - گوهر جان برای من سخت است که بخواهم نان کسی را آجر کنم . اما وجود این دختره باعث می شود حتی یک لحظه نتوانم اینجا بمانم .
    سپس مقداری پول به گوهر دادم تا به او بدهدو بگوید هرگز به این خانه نیاید .
    آن شب زندگی ام جهنم بود . با ورود احمد بلوایی برپا شد . از همه سراغ زینت را می گرفت . به همه سفارش کرده بودم بگویند خود خانم بدون اطلاع ما او را بیرون کرده . نمی خواستم پا پیچ خدمه ی خانه ام شود . تا صبح پشت در اتاقم نشست . مشت و لگد به در می کوبید و می گفت : زینت را چه کرده ای جادو گر ؟
    یک ماه گذشت . دیگر از احمد ترسی به دل نداشتم . تصمیم خود را گرفته بودم . می رفتم و پشت سرم را نگاه نمی کردم . شبی این مسئله را به طور واضح برایش مطرح کردم .
    گفتم : می روم که تو بتوانی زنی اختیار کنی و فرزند دار شوی .
    با شنیدن حرفم برق شادی درون چشم هایش درخشید . اما بعد از مدتی فکر گفت : نه . تو نمی روی دیبا . اگر بروی پدرم من را می کشد .
    خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم : راست می گویی ٬ از ترس پدرت با من سر می کنی . اما بدان که دیگر به من مربوط نیست . من ذره ای به تو علاقه ندارم . فهمیدی ؟

    ************************

    نمی دانم باز چه نقشه ای در سر داشت . مدتی بود آرام شده بود . نه حرفی از زینت می زد و نه از بچه . باز هم سر وقت می آمد و دست از رفیق بازی اش برداشته بود .
    شبی در اتاقم را گشود . شب ها امینت جانی نداشتم هر آن فکر می کردم دوباره آن جنون سراغش می آید و مرا در خواب خفه می کند . اما آن شب به خاطر سهل انگاری ام یادم رفته بود در را از تو قفل کنم .

    دیوانگی هایش فصلی بود و این برایم عادت شده بود . اما بعد از اعترافش به این که می خواسته از زینت بچه ای داشته باشد و آن وقت او را طلاق بدهد و فرزند را به من بسپارد ٬ نفرتم نسبت به او بیشتر از سابق شد .
    گفتم : احمد قسم می خورم ٬ به جان آقاجانم ٬ اگر یک بار دیگه به من دست درازی کنی و یا خیانتی در حقم بکنی از زندگی ات خارج می شوم .
    احمد بعد از شنیدن این حرف ها به حالت مصنوعی دست هایم را بوسید و سر بز زانو هایم گذارد و گریه گریست . از این حالات ضعف و مکرش متنفر بودم . با اینکه دیگر بیشتر شب هایش را با من می گذراند ٬ در دلم از وی متنفر بودم و منتظر فرصتی مناسب برای فرار .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #25
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 25

    روز ها می گذشت و من با او بیگانه تر از روز قبل میشدم . اما او هربار با حیله های متفاوتی پیش می آمد . روزی هدیه ای گرانبها می خرید و روزی دیگر مرا به گردش می برد . نمی دانستم چه در سرش می گذرد . اما هرچه بود ٬ من در انتظار آن واقعه ی شوم لحظه شماری می کردم . واقعه ای که قلبم گواهی می داد به زودی رخ خواهد داد .
    یک روز عصر تلفن به صدا در آمد . مهتا بود که حال مرا می پرسید باز هم مثل همیشه تظاهر به آرامش کردم . او خبر داد که فائقه و فوزیه یک هفته ی دیگر به عقد رحیم و رحمان پسران حسن خان در می آیند . برای لحظه ای شادی عجیبی به من دست داد . از خوشحالی خنده ای بلند کردم به طوری که خودم از این خنده ی نابجا تعجب کردم . البته دلیل این واکنش های ناهنجار ضعف اعصابم بود .
    مهتا سپس افزود : ویدا هم برای جشن ازدواج برادرانش به ایران می آید و با اصرار زیاد خواهش کرده که تو احمد هم به تهران بیایید .
    دلم می خواست بروم اما نمی توانستم بدون گفتگو با احمد چنین قولی بدهم . بالاخره قرار شد فردا صبح خبرش را بدهم .
    شب هنگام ٬ زمانی که احمد برای صرف شام دست و رویش را می شست ٬ جریان را مطرح کردم . اول کمی سکوت کرد بعد گفت : تو می توانی بروی اما من نمی آیم . این روز ها سرم خیلی شلوغ است . خیالت راحت باشد چند هفته ی دیگر می آیم دنبالت .
    از لحنش به شک افتادم و بلافاصله گفتم : نه من حوصله ی تنهایی رفتن ندارم . می توانم بمانم و زمان تعطیلی تو با هم به تهران برویم .
    احمد کمی دلخور شد : من اصراری ندارم ٬ اما مگر نمی خواهی ویدا را ملاقات کنی ؟ پس بهتر است بروی . تو را نمی شود شناخت . آن قدر یک دنده و لجبازی که لنگه نداری . اگر می گفتم حق رفتن به تهران را نداری پایت را در یک کفش می کردی و عزم رفتن می نمودی . اما حالا که من حرفی ندارم تو نمی پذیری .
    لج کردم و گفتم : من هیچ میلی به رفتن ندارم اصرار نکن .
    آن شب را با سکوت گذراندیم . صبح روز بعد خبر نیامدنمان را به مهتا دادم و بهانه کردم احمد سرش شلوغ است و منم کمی کسالت دارم . مهتا با ناراحتی گفت :هرطور میلت است من اصرار نمی کنم .
    هوای نیشابور در فصل تابستان دم کرده و گرم بود . احمد مدام برای مذاکره و کار های اداری معدن به شهرستان های اطراف نیشابور می رفت و من دائما تنها در خانه با امید های واهی دلخوش می کردم . بیشتر سفرهایش به هفته ها دوری از خانه می انجامید . اما من هرگز در مورد غیبت های طولانی اش اعتراضی نکردم .
    عصر یک روز که موهایم را مرتب می کردم به فکر افتادم که چرا دیگر مثل سابق به وضع خانه نمی رسم . دلم می خواست تغییراتی در محیط بدهم که مرا از کسالت و دلتنگی به در آورد . دستور دادم گوهر و خدمتکار جدیدم کبری که به جای زینت استخدام کرده بودم ٬ بیایند . فورا حاضر شدند نظرم را گفتم و آنها فورا مشغول به کار شدند . مکان مبل هارا تغییر دادیم و بعد فرش های مورد نظر را پهن کردیم و اثاث اضافی را جمع نموده ٬ به انباری که آن سوی حیاط بود انتقال دادیم . خانه خالی تر از قبل به چشم می آمد اما زیبا تر از قبل شده بود .
    نوبت به اتاق خواب مهمان ها رسید . تمام وسایل اتاق را در راهرو گذاردیم . قرار بود اول نظافتی بکنند و بعدا وسایل مورد نظر مرا بچینند . به سراغ گنجه ی اتاق رفتم که وسایل اضافی اش را خالی کنم . چند قواره پارچه داشتم که دلم می خواست آنها را به گوهر و کبری بدهم . خیلی وقت بود که به سر و لباس آنها نرسیده بودم . اما کمد قفل بود . از گوهر خواستم بگردد و کلیدش را پیدا کند . او تمام اتاق را زیرو رو کرد اما کلید را نیافت .
    این مسئله برایم شک برانگیز شد . من که این گنجه را قفل نکرده بودم ! اصلا دلیلی برای قفل آن وجود نداشت . آن قدر حس کنجکاوی ام تحریک شد که باقر را صدا زدم و دستور دادم قفل کمد را بشکند . بعد هم مرخصش کردم و در اتاق را بستم و مشغول جستجو شدم . بساط مشروب احمد و مننقلی که برای کشیدن افیون به کار می برد و مقداری خرت و پرت دیگر را در گنجه یافتم . ناگهان چشمم به اوراقی افتاد که احمد کف کمد گذارده بود . تصمیم گرفتم نظمی به آنها بدهم . خم شدمو کاغذ ها را یکی یکی روی هم تا زدم . ناگهان عکس زنی از لا به لای سندی به زمین افتاد . عکس چه کسی بود ؟ به ذهنم فشار آوردم . نه هرگز صاحب این عکس را ندیده بودم . باید می فهمیدم میان اوراق احمد چه می کند . آیا زمان آن واقعه ی شوم فرا رسیده بود ؟
    دست هایم می لرزید ، در کمد را بستم و اثاث را به کمک گوهر در گوشه ای تلنبار کردیم و سپس در اتاق را قفل نمودم . نای هیچ کاری را نداشتم . دوباره بوی خیانت به مشامم می رسید .
    آن روز ها احمد معمولا ساعت ۳ بعد از ظهر خانه بود . سر شب دو ساعتی بیرون می رفت و دوباره بر می گشت . خیلی هم شنگول بود . دلیلی نمی دیدم که به او مشکوک شوم. اما حالا می فهمیدم چقدر ساده بوده ام که به او اعتماد کرده بودم . تمام شب را به سکوت گذراندیم . آخر قراری که با او گذارده بودم فراموشم نشده بود . فردا صبح تعقیبش می کنم . اما نه ٬ فردا به شرکتش می روم .
    صبح روز بعد احمد سرخوش و شاد از خواب برخاست . کت و شلوارش را داد اتو کنند . گوهر در حالی که اتو را از ذغال داغ پر می کرد نگاهی پر تنفر به او افکند . بار ها وقتی سرم را بر شانه ی گوهر می گذاشتم و گریه می کردم ٬ احساس می کردم او هم به اندازه ی من از احمد متنفر است . حتی یک بار به من گفت : خانم جان اگر روزی بخواهید از این خانه بروید من هم به ولایتم می روم . دیگر بس است . هشت سال در این خانه جان کنده ام . به خدا دیگر طاقت این همه رنج و غصه ی شما را ندارم . اینجا برایم خاطراتی تلخ و هولناک دارد . تا به حال اینجا را به خاطر وجود شما تحمل کرده ام .
    احمد کت و شلوار اتو کشیده اش را پوشید . مقابل آینه ایستاد و خود را برانداز کرد . دستی به مو های روغن زده اش کشید و با ژست سیگاری آتش زد . سپس خداحافظی کرد و رفت . حسم می گفت که به شرکت نمی رود .
    ساعتی بعد از خانه خارج شدم و به شرکت رفتم . از منشی سراغ آقای هاشمی را گرفتم . بعد از این که ورود مرا به شریک احمد خبر دادند او دستور داد مرا به اتاقش راهنمایی کنند . آقای هاشمی به احترام برخاست . به آرامی سلام کردم و روی صندلی مقابلش نشستم . دستور چای داد اما من به سرعت از وی خواستم که چیزی برای پذیرایی نیاورد: آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .
    - بفرمایید خانم زرین . اگر امری است که به دست من حل می شود در خدمتگزاری حاضرم .
    - قبل از هر چیزی می خواستم همسرم از چیزی مطلع نشود .
    سرش را به علامت تایید تکان داد : چشم امر ٬ امر شماست . خیالتان آسوده باشد .
    نمی خواستم هاشمی علت آمدنم را بداند . پس بلافاصله گفتم : می خواهم بدانم همسرم در شرکت هست یا نه . تا مطمئن شوم سر زده وارد اتاق نمی شود .
    آقا ی هاشمی کمی مکث کرد و در کمال صداقت گفت : خیر ایشان معمولا این ساعت نمی آیند اتفاقی افتاده است ؟
    به آرامی گفتم : خیر می خواستم در مورد ....
    - بگویید خانم راحت باشید چرا انقدر مضطرب هستید ؟
    دل را به دریا زدم و گفتم : می خواستم در مورد ساعات کاری همسرم اطلاعاتی به دست آورم و سپس در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم .
    می دانستم این طور دو پهلو حرف زدن باعث می شود هاشمی منظور اصلی مرا نفهمد . و با صداقت به سوال هایم پاسخ بدهد .
    - اتفاقا می خواستم در این باره با شما صحبت کنم ٬خانم زرین. چون من دلیل این همه تاخیر و دلسردی در کار را به شما نسبت می دادم . همیشه فکر می کردم شما مانع زیاد ماندن او در شرکت می شوید .
    با بهت گفتم : من ؟ مگر در مورد رفت و آمدنش مشکلی پیش آمده است ؟ دلم می خواست حرفی بر خلاف آنچه که انتظار داشتم بزند . تا با خود بگویم دیدی دیبا؟ اشتباه کردی . احمد به تو وفادار است . اما افسوس !
    هاشمی متعجب تر از من گفت : بله . خانم زرین همسر شما ساعت ۱۱ به شرکت می آید و ساعت ۱ بعد از ظهر سری به کارگاه ها می زند و تا ساعت ۱۱ روز بعد مرا با این همه مشغله رها می سازد . باور کنید تمام مسئولیت های این معدن به گردن من است . بار ها برای سفر های بیرون شهری از او کمک خواستم اما احمدخان تنهایی شما را بهانه کرد . باور کنید یک پای من در نیشابور است و پای دیگرم در سفر های خارج از شهر .
    دیگر نمی توانستم درنگ کنم . پای زن دیگری در میان بود . زنی دور از من و نه مثل بار اول در کنارم و زیر یک سقف . ای ابله ! مرا آنقدر ابله یافته ای که عیش و نوشت را جای دیگری برپا می داری و مرا بهانه ی سفر ترک می کنی و در کنار زنی دیگر به سر می بری ؟ اینبار جای هیچ بخششی نیست احمدخان .
    از جا برخاستم : ساعت حدود ۱۱ است من با اجازه تان می روم . امیدوارم در مورد ملاقاتمان حرفی به احمد نزنید .
    - مطمئن باشید خانم . اما شما آمده بودید که در مورد مسئله ی مهمی با من صحبت کنید . خدای نکرده از صحبت تند و گلایه آمیز من ناراحت شده اید ؟
    با لبخندی گفتم : نه جناب هاشمی . یادم آمد در این ساعت قراری دارم . اما قول می دهم همه چیز درست شود . او دیگر شما را تنها رها نخواهد کرد . من یک وقت دیگر مزاحم می شوم .
    با عجله خود را به خانه رساندم و چمدان هایم را بستم . منتظر ورود احمد شدم . ناهار را در کمال آرامش خوردم . دیگر غصه و زجر بس بود . باید کسی را که نمی خواستم به حال خودش رها می کردم .
    نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر وارد خانه شد . بوی الکل آمیخته به عطرش از دور به شمامم رسید . باز هم کثـافتکاری هایش را شروع کرده بود . گوهر ناهارش را گرم کرد و روی میز چید . احمد صورتش را شست و روی صندلی نشست و تظاهر به خوردن کرد . می دانستم غذایش را جای دیگر خورده است . هرچند یک لحظه سرش را بالا می گرفت و به چهره ام می نگریست . شاید بویی برده بود . ناگهان لب به سخن گشود : چطوری دیبا ؟ بگو ببینم کلک ٬ چرا امروز ناهار منتظرم نماندی ؟
    - من ناهار را خورده ام . این اولین ناهاری بود که بعد از هشت سال زندگی با تو خیلی به من چسبید .
    - خب نوش جانت . من برای تو هرکاری بکنم ٬ تو قدر بدان نیستی . باید بگویی بعد از هشت سال زندگی اولین باری است که ....
    با عصبانیت گفتم : دلت می خواست من ساده دل منتظر شوم که تو خسته به خانه بیایی و با تو ناهار بخورم ؟
    - بله مگر من امروز مثل همیشه خسته نیستم ؟
    با تمسخر گفتم : چرا . خسته ای . مثل هر روز خسته از عیش و نوش .
    با نگرانی قاشقش را روی میز ول کرد : باز چه بهانه ای داری ؟
    - چه بهانه ای ؟ بین من و تو هرچه بود به پایان رسیده است . بعد عکسی را که یافته بودم جلوی رویش انداختم .
    اول نگاهی با حیرت به من افکند و بعد به عکس : این دیگر چیست زن ؟
    - تو حق نداری به من دروغ بگویی . نمی خواهم بفهمم که *** بوده ام که با تو ٬ با توی پست فطرت زیر یک سقف زندگی کرده ام . تف به غیرتت که نام خودت را مرد گذاشته ای نامرد .
    بعد از حرف هایم سکوت کرد . سپس خنده ای مستانه کرد و گفت : چرا حرص می خوری ؟ احتیاج به این همه سر و صدا و حاشیه روی نبود . مثل آدم می پرسیدی جوابت را می دادم . بله آن عکس که می بینی ٬ عکس زن من است . نه صیغه ای بلکه زن رسمی ام . خب چه می گویی ؟ من حق ندارم فرزندی داشته باشم ؟ مگر می توانم با توی اجاق کور زندگی کنم ؟ من مرد هستم . مرد حق دارد تا جایی که توان مالی دارد زن بگیرد . حتی ده تا .
    از حرفش به اوج عصبانیت رسیدم . برخاستم و با لحن تهدید آمیزی گفتم : من برای همیشه از زندگی ات خارج می شوم . حتما حرف اخر مرا که ما هها قبل بهت گفته بودم را به یاد داری .
    بلند شد و رو به رویم ایستاد : کجا می روی *** ؟
    - می روم تهران .
    - اجازه نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری . اگر چنین کنی ساق هایت را می شکنم .
    با خنده گفتم : حالا می بینی .
    مشتی حواله ی صورتم کرد . اجازه ندادم حرکتش را دوباره تکرار کند . با درد شدیدی در ناحیه ی گونه ام خود را به اتاقم رساندم . بغض گلویم را می فشرد . تلفن را برداشتم و شماره ی منزل پدر را گرفتم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #26
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 26

    صدای پدرم از آن طرف سیم به گوش رسید . دلم پر می زد برای دیدارش. دلتنگی یکباره به قلبم هجوم آورد .
    - الو! بفرمایید .
    - سلام آقا جان .
    - چی شده دیبا جان ؟ اتفاقی افتاده ؟
    - آقاجان مهمان نمی خواهید ؟
    پدر مکثی کرد : دیبا چه شده ؟ جانم را به لبم رساندی . چه می گویی ؟
    صدایش به لرزه افتاده بود .
    گریه امانم نمی داد . هق هق گریه می کردم و نمی توانستم درست صحبت کنم .
    پدر فریاد زد : دیبا اتفاقی افتاده ؟ احمد طوری شده ؟
    با گریه گفتم : آقاجان احمد سالم است من دارم می میرم.
    - چرا چی شده ؟
    صدای مادر ررا کنارش شنیدم . چهره اش را مجسم کردم . حتما مثل مرغ پرکنده بال بال می زد : بهادر خان دیباست ؟
    - آقاجان احمد زن گرفته است .
    هیچ صدایی نیامد . حتی مادر نیز خاموش شد . انگار نفس در سینه ی هر دو حبس شده بود . ناگهان صدای مهتا از آن طرف به گوشم رسید : دیبا خواهر کوچولوی من چه شده ؟
    با گریه گفتم : مهتا احمد برایم هوو آورده . به آقاجان بگو مرا در خانه اش می پذیرد تا همین الان حرکت کنم ؟
    مهتا با گریه گفت : لعنت به احمد . دیبا تو روی چشم ما جا داری . اینجا خانه ی توست .
    پدر گوشی را گرفت . صدای شیون مادر را می شنیدم : منتظر باش آقاجان . پس فردا مهتا و ناصرخان می آیند نیشابور عقبت . آن نامرد را هم خودم ادب می کنم .
    با گریه گفتم : نه آقاجان او را ول کنید . مرا دق مرگ کرده است . هشت سال زجر و عذابم داده است و صدایم در نیامده است . اما حالا باید به همه چیز خاتمه بدهم .
    گوشی را قطع کردم . می دانستم احمد از آن طرف حرف هایم را می شنود . به محض قطع شدن تلفن به اتاقم آمد . کمربندش را درآورد : می کشمت دیبا . تو حق رفتن نداری . از دست پدرت عارض می شوم . او نمی تواند زن مرا بدون اجازه ام از خانه ببرد .
    - جلو نیا . بس است . نگذار روزگارت سیاه تر از این شود . می دانی که پدرم می تواند دودمانت را به باد دهد .
    احمد خنده ای کرد . محتویات بطری ای که در دست داشت را لاجرعه سر کشید و مثل بار قبل با کمربند به جانم افتاد .
    شب شده بود . بدنم غرق در خون بود و از تورم و درد می سوخت . گوهر پزشکی خبر کرد ٬ که بعد از معاینه ام با وحشت گفت : چه کسی این خانم را شکنجه داده است ؟
    هیچ کس حرفی نمی زد . دکتر مسکنی به من زد و تا صبح روز بعد هیچ نفهمیدم . یک روز دیگر به خلاصی ام مانده بود . شب پر درد و سراسر اشک و آه دوم هم به پایان رسید . احمد در آن دو روز از ترس ناصرخان به خانه نیامده بود . صبح روز بعد هنگامی که چشم گشودم مهتا را بر بالینم دیدم . او اشک می ریخت و دست هایم را در دست داشت . با دیدنش نیمه خیز شدم و او را در آغوش گرفتم و هر دو ساعتی را گریستیم .
    ناصرخان وارد شد . سلام کردم . سرخی چشمانش نشان می داد که او هم گریسته است . جلو آمد و دستی به موهایم کشید : ناراحت نباش دختر عمه . امروز دیگر تکلیفت را با آن نامرد روشن می کنم . تف به آن احمد بی غیرت که زنش را به چنین حال روزی انداخته است . دیگر تمام شد . سپس رو به مهتا کرد و گفت : مهتا کمک کن تا او را از این خراب شده بیرون ببریم .
    مهتا زیر بغلم را گرفت . به کمک او روی پا ایستادم . هنوز از در اتاق خارج نشده بودیم که یاد جواهراتم افتادم .
    - مهتا بگذار مقداری وسیله دارم که باید همراه بیاورم .
    گوهر در کشو را باز کرد . سنجاق سینه ای را که ماکان به رسم یادگاری به من داده بود برداشتم ٬ و بعد ساعت ظریفم را . سپس همه ی طلا هایم را به جز آنهایی که احمد و خانواده اش به من داده بودند ٬ برداشتم . به یاد آلبوم عکس هایمان افتادم . نمی خواستم هیچ اثری در آن خانه از خود به جا بگذارم . آلبوم را به دست مهتا دادم و باقر کمک کرد چمدان ها را در ماشین بگذاریم . آن قدر حالم بد بود که عقب ماشین برایم جا پهن کردند . به آرامی سر را روی متکا گذاردم و مهتا پتویی رویم کشید .
    سکوت سنگینی فضای ماشین را گرفته بود . مهتا تمام مدت اشک می ریخت . ما راه برگشت به تهران ٬ خانه پدری ام ٬ عشق دورانی کودکی ام و یادگار دوران جوانی ام را پیش گرفتیم .
    ساعتی هیچ حرفی بینمان به میان نیامد . تا این که عصر تمام رنج ها و دردهایم را برای مهتا و ناصرخان شرح دادم . هردو بدون هیچ غروری اشک می ریختند ٬ و خودم در این میان از فرط گریه نفسم به شماره افتاده بود . بالاخره سکوت کردم و به خواب رفتم .
    اندکی بعد چشم گشودم . اولین لقمه غذا را مهتا به دهانم گذاشت : دیبا جان بخور که جان بگیری . چرا این همه وقت برای مان نگفتی که در زندگی با احمد چه می کشی ؟ البته همه ی ما از نگاهت و از حالاتت حدس زده بودیم . اما دلمان می خواست از زبان خودت بشنویم که خدایی نکرده ما را مقصر ندانی .
    لقمه را به آرامی فرو دادم و گفتم : سرنوشت من چنین بوده . هیچ کس جز خدا نمی توانست از راز دل من آگاه شود .

    زمانی که به تهران رسیدیم و ماشین جلوی منزل پارک شد ٬ دوباره نفس عمیقی کشیدم . اینجا همان جایی بود که می توانست پناه قلبم شود . چشم هایم را مالیدم . یعنی تمام اینها خواب نبود ؟ یعنی باید باور می کردم که از دخمه های خانه ی او نجات پیدا کرده ام ؟
    پدر و مادر هردو چشم به راهمان بودند . پدر گرفته و عصبی می نمود . مادر نیز از فرط گریه چشمانش سرخ شده بود . هردو انگار سالخورده شده بودند .
    پدر مرا در آغوش گرفت . با دیدن چهره و گونه ی کبودم به آرامی گریست . مرا به اتاق خودم بردند و روی تخت خواباندند .
    مهتا به آقاجان گفت : نامرد احمد جای سالمی در تنش نگذاشته است . طفلک حال تکان خوردن را هم ندارد .
    چشمان پدر و مادر غرق در اشک بود . تمام صورتم زیر سیل اشک هایشان بوسه باران شد . مادر به سینه اش می کوفت و احمد را نفرین می کرد .پدر در فکری عمیق فرو رفته بود . شاید در فکر انتقام .
    همه خارج شدند با کمک مادر لباس راحتی پوشیدم . تنم پر از ضربات شلاق بود . مادر طاقت دیدن آن جراحت ها را نداشت با گریه از اتاق خارج شد . قلبش گرفت و جلوی پله ها به زمین افتاد . صدای پدر را شنیدم که گفت : تف به غیرتت خشایار که پسرت را حیوانی وحشی تربیت کرده ای . سپس رو به همه گفت : الان می روم و حق آن خشایار نامرد را کف دستش می گذارم .
    ناصرخان مانعش شد : نه آقاجان درشان شما نیست . همه ی کارها را به قانون واگذار کنید .
    دایه برای مادر گل گاوزبان اورد . مهتا شانه هایش را می مالید . سرانجام مادر به هوش آمد.

    *******************************

    هفته ها گذشت و زخم هایم به دلیل رسیدگی مادر و مهتا و به خصوص دایه ی مهربانم ترمیم شد . پدر با دایی خشایار دعوای سختی کرد و اعلام نمود : دخترم را از همین حالا مطلقه بدانید . دایی هم به نیشابور رفت و گفت که احمد دیگر پسر او نیست . دو خانواده قطع رابطه کردند .

    آن روز ها پدر اغلب در فکر بود . می دانستم غم مرا می خورد . نه به خاطر طلاقم بلکه به دلیل این که من ۸ سال زجر کشیده و لب به اعتراض نگشوده بودم . شاید خود را مقصر می دانست . مادر سعی می کرد من و او را قوت قلب بدهد .
    سه ماه بعد یک روز پدر برگه ای به دستم داد ٬ برگه ای که حکم آزادی من در آن حک شده بود .
    از احمد جدا شدم و این بعد از مدت ها اولین شادی زندگی ام بود . پدر چند نفر را اجیر کرد تا به نیشابور بروند و احمد را تا سر حد مرگ بزنند . این کار عملی شد و کمی دل مرا خنک کرد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #27
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 27

    ماه ها گذشت . خاطرات شوم زندگی ام مرا تا سرحد جنون می کشاند و شب ها دائم کابوس های وحشتناک می دیدم . روحیه ام بسیار ضعیف شده بود و با اندک سخنی در مورد گذشته ام اشک می ریختم . . روز ها اغلب زانوی غم بغل می گرفتم و در لاک تنهایی خود پنهان می شدم . هیچ چیز باعث شادی ام نمی شد . کمتر سخن می گفتم .
    روزی در ایوان نشسته و در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان دست گرمی بر شانه ام نشست . سر بلند کردم و آقاجانم را دیدم که اندوهگین به چهره ام لبخند می زد . : دیباجان به چه فکر می کنی ؟
    - چیز مهمی نیست . داشتم کمی استراحت می کردم . حوصله ام سر رفته است . پدر سکوتی کرد و سپس گفت : پدر جان می خواستم من و مادرت را ببخشی .
    - چرا مگر شما چه کرده اید ؟
    اشک در چشمان پدر حلقه زد : ما باعث بدبختی تو شدیم . به اصرار فراوان تو را به عقد احمد در اوردیم . من هرگز خود را نمی بخشم .
    - این چه حرفی ایست پدر ؟ مگر شما به قسمت ایمان ندارید ؟ من باید این زجر را می کشیدم دلیلی نداره شما و مادر را مقصر بدانم .
    پدر سکوت کرد و آرام اشک هایش را پاک کرد . لحظه ای تلخ بود . تا آن زمان هیچگاه او را در چنین حالتی ندیده بودم . بلند شدم و صورتش را بوسیدم : پدر همه چیز به پایان رسیده است . من خوشحالم که از بند اسارت او آزاد شده ام و شما پشت گرمی ام هستید .
    پدر از شنیدن سخنانم نفس راحتی کشید . انگار منتظر بخشش من بود .

    ******************************

    روز ها سری به مهتا می زدم و از پریا و رضا دیدن می کردم . پریا به مدرسه می رفت و رضا دیگر پسر بزرگی شده بود . بچه ها بسیار با من مانوس شده بودند و هر زمان که می خواستم به خانه بازگردم پشت سرم گریه و زاری می کردند که نروم و پیششان بمانم . اما ترجیح می دادم پدر و مادر باشم و از آنها مراقبت کنم .
    یک روز پدر زمانی که از حجره به خانه آمد ٬ فورا کنارمان نشست و خبر خوشی داد : اختر خانم ٬ تا یک ماه دیگر راهی خانه ی خدا می شویم . خودت را آماده کن .
    مادر از شادی در پوست خود نمی گنجید . آخر به آرزویش رسیده بود .

    یک ماه گذشت و کار پدر و مادر در آن ایام دیدن اقوام طلب حلالیت بود . شبی بعد از صرف شام صدای مادر را شنیدم که با پدر سخن می گفت . نمی دانم چرا ایستادم و به حرف هایشان گوش کردم .
    - بهادرخان بیا و دست از لج و لجبازی بردار . ما عازم خانه ی خدا هستیم و باید حلالیت بطلبیم . نباید با بغض و کینه از اینجا برویم . مگر داداشم کف دستش را بو کرده بود که پسرش این چنین بلایی سرمان می آورد ؟ ما فامیل هستیم . من دلم نمی خواهد این چنین تو را در بغض و نفرت ببینم . بهادرخان این عمل از روحیه ی مردانه ی شما بعید است .
    - نه خانم . این چه حرفی است که می زنی ؟ من هیچگاه حاضر نیستم مهوش و خشایار را ببخشم . آنها باعث بدبختی دخترم شده اند . یادت است چه تعریفی از آن مردیکه ی بی غیرت می کردند ؟ چرا پسرشان را نصیحت نکردند ؟ چرا گذاشتند دختر من این همه زجر بکشد ؟ آن هم دختر بهادرخان که پاره جیگرش هستند . اصلا من به خاطر انها زنده ام خانم .
    - چه می گویی بهادر خان ؟ مگر دیبا به من و تو که پدر و مادرش بودیم اعتراضی کرد که بخواهد به مهوش و دایی اش اعتراض کند ؟ خودت می دانی این دختر چقدر تودار است .
    بحث پدر و مادر ادامه داشت . دلم نیامد در کارشان دخالت کنم . می خواستم به آنها بفهمانم که دیگر هیچ ناراحتی از آنها به دل ندارم و هیچ غم گذشته ام با احمد را نمی خورم می خواستم به به آنها بفهمانم همه غصه هایم را در نیشابور جا گذاشته ام .
    بی مقدمه وارد اتاق شدم . پدر و مادر هر دو سکوت کردند . آقاجانم سیگاری آتش زد و مشغول خواندن روزنامه ی روی میز کرد . مادر به صورتم لبخند زد : دیبا جان هنوز نخوابیده ای ؟
    - نه مادر خواب به چشمانم نمی آید .
    - خب چه می خواستی ؟
    - هیچی با پدر کار دارم .
    پدر سرش را بلند کرد : بله دخرتم ؟
    - می خواستم قدری با شما صحبت کنم .
    - خب بگو دخترم می شنوم .
    - پدر دلم نمی خواهد فقط شنونده باشید ٬ بلکه می خواهم به حرف هایم عمل کنید .
    - خب بگو چه می خواهی ؟
    - والله قصد نداشتم به حرف هایتان گوش دهم اما گذری صدایتان را شنیدم . این قسمت ما بوده که چنین رقم خورده بوده . شما نباید با دایی قهر کنید . دست سرنوشت ما را به هم رسانید و با دست خودش هم از هم جدایمان کرد . هیچ کس در این میان مقصر نیست . حتی دایی و مهوش که با دخالت های بی جایش نمی دانست چه می کند . بدانید این بخشش ثواب فراوانی دارد . پدر من انها را ٬ حتی احمد را از ته دل بخشیده ام . حلا حرف من را گوش کنید و به خاطر من قلب مادر را نشکنید و خدا را هم خشنود سازید .
    بعد از حرف هایم صدای گریه ی مادر را شنیدم . که بلند شد و مرا در آغوش گرفت : دخترم تو چه قلب پاک و رئوفی داری ! خدا می دانید که به داشتن تو افتخار می کنم .
    پدر سکوت کرد . باز حرفم را تکرار کردم . آخر سر گفت : بگذار امشب فکر هایم را بکنم و ببینم چه می شود .
    بالاخره مادر و پدر سرزده به خانه ی دایی خشایار رفتند و باری سنگینی از روی دوشم برداشته شد .
    شب آخردر منزلمان به مناسبت رفتنشان مهمانی ای برپا بود . دایی خشایار هم آمد . بعد از مدتها اولین باری بود که او را می دیدم . با گرمی مرا در آغوش فشرد و مدتی گریست . بعد با غمی خاص گفت : دیبا از رویت شرمنده ام .
    از او حال مهوش خانم را پرسیدم . بهانه آورد که بیمار است و در منزل صنوبر است . فکر کردم مهوش شرمنده و یا شاید خشمگین است . اما هیچ حرفی در این مورد به میان نیاوردم .
    صبح روز بعد پدر و مادر رهسپار خانه ی خدا شدند . با رفتن انها دور و برم خلوت شد . از نبودشان غمی سنگین بر دلم نشست و چشم هایم خیس شد . روز ها می گذشت و من دائم در خانه بودم . چندین بار مهتا از من خواست شب ها به خانه ی انها بروم اما من قبول نکردم و بهانه آوردم که اگر جای خوابم تغییر یابد شب را به راحتی نمی توانم استراحت کنم . احتیاج زیادی به تنهایی و سکوت داشتم .

    یک روز به همراه دایه در آشپزخانه شیرینی درست می کردیم ٬ در خانه را زدند . بلند شدم و دست هایم را شستم و لباسم را عوض کردم . غلام در اتاقم را زد : خانم دوست پدرتان هستند . آمده اند شما را ببینند .
    - چه کسی ؟
    - سرهنگ ماکان آریا .
    از شنیدن نام ماکان قبلم در سینه به شدت کوبید . اکنون رها بودم اما خالی از عشق . رها تر از قاصدک ها . یعنی چه شده بود که ماکان بعد از مدت ها سری به ما می زد ؟ از طلاق من باخبر بود یا پدر این راز را برای دوستش فاش نکرده بود ؟
    - سرهنگ را به مهمان خانه دعوت کن من الان می آیم .
    در اتاق را باز کردم . از پشت سر او را دیدم چهار شانه و ورزیده تر از قبل با موهایی که مثل همیشه مرتب و شانه زده بود . از صدای در اتاق از جا برخاست و به سمت من برگشت . خدایا مثل همیشه و زیبا و گیرا بود . با خنده ای ملیح بر لب جلو امد . سلامی کردم و به رسم ادب دستش را فشردم .
    - دیبا حالت چطور است ؟ کی آمده ای ؟
    - خوبم سرهنگ . چند ماهی است که تهرانم .
    - چه جالب ! پس چرا من با خبر نشدم ؟
    - نمی دانم . خب شاید خیلی مهم نبوده است .
    ماکان سرجایش و من دستور شیرینی و چای دادم و روی مبل مقابلش نشستم . نگاهی به سردوشی ها و مدالهایش انداختم . دوباره ارتقا درجه یافته بود و سرهنگ تمام شده بود . سر به زیر انداختم . مثل همیشه طاقت نگاه های سوزان او را نداشتم .
    - خب چه مدتی می مانی ؟ راستی از جناب زرین چه خبر ؟
    دلم نمی خواست حرفی از احمد بزنم . همین که می فهمید طلاق گرفته ام بس بود . مایل نبودم علتش را به او بگویم .
    - شاید برای همیشه بمانم . دیگر قصد رفتن ندارم . درضمن از حال آقای زرین چندماهی است که بی خبرم ٬ چون دیگر اوضاع و احوالش به من مربوط نیست .
    از حرفم بهت زده شد و نیمه خیز از جایش برخاست : چه می گویی دیبا ؟ درست می شنوم ؟ تو زندگی ات را رها کردی ؟ آخر چرا ؟
    - بله رها کرده ام . درست فهمیده اید . من حالا زنی مطلقه هستم .
    - باور نمی کنم . آه خدای من !
    - چرا ؟ یعنی شما شهامت طلاق در من نمی بینید ؟ باید عمری می سخوتم و با زجر و بدبختی زندگی می کردم ؟
    ماکان متاثر گفت : چرا. من همیشه شهامت تو را می ستودم . می دانم زنی نیستی که بتوان بر سرش کوفت و بتوان وادارش کرد عمری با بدبختی ها بسازد . اما متعجبم که احمد چه کرده بود ؟
    - هیچ آقای ماکان . دلم نمی خواهد درباره ی او حرفی بزنم . باعث ملالم می شود . لطفا از این موضوع بگذرید .
    ماکان به آرامی گفت : بسیار متاسفم دیبا . دلم نمی خواست تو را ناراحت کنم . مرا ببخش .
    خنده ای کردم و گفتم : من شما را آسان می بخشم . شما را ۸ شسال پیش بخشیده ام آن زمان که دختری بیست ساله بودم . ان زمان که قلبم را به بازی گرفتید و مرا به راحتی به دست فراموشی سپردید حتما به خاطر دارید ؟
    - تو نباید اینطور با من سخن بگویی . من هرچه کردم به خاطر تو بود .
    - آه راستی ؟ ولی قبل از این که بدانی احمدی در کار است آخرین نامه ات بوی بی مهری و جدایی می داد .
    ماکان سکوت کرد . می دانستم مغلوب شده است . می خواستم حرف هایم را بزنم و تا ته قلبش را بسوزانم . اما بر خود نهیب زدم . او مهمان من بود و حالا دیگذ برای این حرف های کودکانه خیلی دیر شده بود ٬ چون قلب من هیچ میلی به او نداشت . حالا من قالب یخی بودم ذوب نشدنی . با این که هر وقت اسم ماکان را می شنیدم قلبم فرو می ریخت . این آوار دلم عشق را دوباره در من زنده نمی کرد .
    - خب بگذریم . جناب آریا مرا ببخشید که نتوانستم خشمم را مهار کنم . دیگر تکرار نمی شود . ماکان دستی به موهایش کشید و گفت : آمده بودم از بهادرخان دیدن کنم اما انگار نیستند و درضمن از حرف های شما چیزی به دل نمی گیرم. این عادت زن هاست که یک طرفه قضاوت می کنند .
    - مثل این که شما مدتی است که پدر را ندیده اید . درسته ؟
    - بله چطور مگر ؟ من ۴ ماهی پارسی بودم . البته برای سفر و تغییر آب و هوا . اما چند روزی است که آمده ام . امشب گفتم سری به دوست دیرینه ام بزنم و جویای حالش شوم اما انگار خانه نیستند .
    - نه سرهنگ ماکان . پدر به همراه مادر چند روزی است که رفته اند خانه ی خدا . گمان کردم شما می دانید .
    ماکان با خوشحالی گفت : آه چه سعادتی نصیب بهادرخان شده است . اما ای کاش می دیدمشان . اینجا بخت با من یاری نکرد .
    ماکان ساعتی نشست و بیشتر از همیشه با من سخن گفت . مثل قدیم ها می خواست او را با نام کوچک صدا کنم . اما من احساس می کردم لزومی ندارد که خود را با او صمیمی کنم . شب فرا رسید و ما بدون هیچ مزاحمی با هم سخن گفتیم . گاهی با ورود خدمه برای پذیرایی رشته ی صحبت از دستمان خارج می شد .
    ساعت حدود ۹ بود که ماکان از جا برخاست و عزم رفتن کرد اصرار کردم شام را با من صرف کند اما فایده ای نداشت . با ادب خاصی گفت : باید بروم شبی دیگر خدمت می رسم .درضمن باید در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم . می خواهی تو را کسالت و بی کاری نجات دهم و سرت را به کار گرم کنم ؟ موافقی دیبا ؟
    با خوشحالی گفتم : البته که موافقم اما می ترسم پدر قبول نکند .
    - نه خیالت راحت باشد . کاری که من برایت در نظر دارم برای کسب پول نیست ٬ بلکه برای کمک به سطح دانش مردم است .
    - خب این چه کاری است ؟ می خواهم بدانم .
    - نه بگذار سلسله مراتبش را طی کند . بعد با تو آن هم با موافقت پدرت ٬ در میانش می گذارم . دلم نمی خواهد تو را بیهوده امیدوارم کنم .
    دوباره به یاد امید عبثی افتادم که هشت سال پیش به من داده بود شدت حسرت و تاثر چهره ام را در هم کشید . از تغییر ناگهانی ام متوجه حالم شد .
    - دیبا انقدر عجله داری بدانی که از تاخیر در دانستن از دست من ناراحت می شوی ؟
    - نه عجله ندارم . مسئله ای به خاطرم آمد که روحم را آزرد .
    خنده ای کرد و گفت : روح بسیار ظریف و حساسی داری . درست مثل خودت ظریف و شکننده .
    آنگاه دستم را فشرد و رفت . این ان مردی بود که من مدت ها در تب عشق او می سوختم و دوست داشتم مکانی امن بیابم و با او، ولو یک کلمه، حرف بزنم ؟ اما چرا امشب با این که ساعت ها در مورد مسئله ای تبادل نظر کردیم آن عشق سابق به سراغم نیامد ؟ به خود خندیدم : زیرا من دیگر از همه ی مرد ها نفرت داشتم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #28
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 28

    زمان عید نوروز کم کم فرا می رسید . من مانند دوران تجردم در خانه پدرم بودم . مهتا اغلب به من سر می زد و تا پاسی از شب گذشته با بچه هایش نزد من می ماند این روز ها خستگی رو به راحتی می شد در چهره ی ناصرخان دید . می دانستم کار ها تجارتخانه بسیار سنگین است و نبود پدر باعث زحمتش می شود .
    سال جدید تحویل شد و ما در خانه ی آقاجان سر سفره ی عید هر یک به نوبه خویش دعا کردیم . پریا دستهایش را در هم گره کرده بود و زیر لب دعا می خواند . از دیدن دهان بی دندان و آن چشمان معصوم که دائما به سوی من خیره می شد ٬ خنده ام گرفت . خم شدم و صورتش را بوسیدم . رضا هم به تقلید از پریا دعا می خواند . اما توجهش به شیرینی های سر سفره بود . بعد از دعا هدایا ی بچه ها را دادم و صورت هر یک را بوسیدم .
    - خاله جان راست است که دعا های سر سفره ی هفت سین مستجاب می شود؟
    - بله عزیزم .
    - چرا ؟
    - چون می گویند شگون دارند .
    - شگون یعنی چه ؟
    یعنی این که آمد دارد .
    - بد شگون یعنی چه ؟
    - یعنی آمد ندارد . یعنی نحسی می آورد .
    - خاله جان شما بد شگون نیستید .
    با حرفش مهتا خم شد و با حیرت صورتش را نگریست : این چه حرفی بود که به خاله زدی ؟ این حرف را که گفته است ؟
    پریا خنده ای معصومانه کرد و گفت : می دونم خاله جانم آمد دارد . یعنی آمده است خانه ی عزیز و پدر و بزرگ بماند اما زن دایی مهوش هر وقت به خانه ی بابا جمشید و مامان طاهره می آید می گوید دیبا بدشگون است .
    از حرف پریا بند دلم پاره شد . اشک در چشمانم حلقه زد اما مانع ریزشش شدم . پریا بلند شد و صورتم را بوسید و دست هایش را دور گردنم حلقه کرد : خاله جان بگو حرف زن دایی راست است ؟
    مهتا پشت دستش زد و گفت : بس کن پریا . زن دایی مهوش اشتباه می کند . دیگر دوست ندارم این حرف ها را تکرار کنی . ببین خاله جانت را ناراحت کردی .
    - آره خاله جان شما را ناراحت کردم ؟
    - نه خاله جان اصلا .
    - می خواهی بگویم چه دعایی کردم ؟
    - بله دوست دارم بشنوم .
    ناصرخان پریا را از آغوش من جدا کرد : اینقدر به خاله ات نچسب . دیبا داشت خفه ات می کرد چرا هیچ نمی گویی ؟
    - بگذارید بچه راحت باشد پسر دایی . بگو پریا جان .
    - اول دعا کردم بابام همیشه زنده باشد . بعد هم دعا کردم شما شوهر کنید یک بچه ی گرد و قلمبه بیاورید من مثل عروسکم با او بازی کنم .
    همه از حرفش خندیدیم .ناصر و مهتا هر دو گفتند : انشالله .
    اما خنده های من دروغین بود ... حسرت بوسه ای مادرانه به فرزندم مرا به آتش می کشید . تعارف هایمان به پایان رسید . همه به همدیگر هدیه ای دادیم . ناصرخان بعد از این که کمی سر به سرمان گذاشت رو به مهتا کرد و گفت : بچه ها پیشنهادی دارم که دوست دارم شما هم بپذیرید . هنوز خودم تصمیمی نگرفته ام . جواب قطعی من مشروط بر این است که شما هم بپذیرید .
    مهتا خندید و گفت : بگو ناصرخان . ما سراپا گوشیم .
    ناصر در حالی که دستی به طرف ظرف آجیل می برد گفت : امسال با هر سال فرق دارد . نه آقاجانت هست و نه ما مهمانی خواهیم داشت . تمام مهمان هایمان زمانی می آیند که آقاجانت از مسافرت برگردد . که هم عید دیدنی آمده باشند و هم دیدن حجاج .
    هر دو گفتیم : بگویید ناصرخان . این قدر کشش ندهید .
    - دیروز عصر ماکان به تجارتخانه آمد و پیشنهاد داد روز دوم عید یعنی فردا همگی با هم عازم شمال شویم . او ویلایی آنجا دارد که محل مناسبی برای اقامت است . درضمن دیبا خانم ٬ ماکان افزود آب و هوای آن منطقه می تواند آرامش خاصی را به تو بدهد . وقتی چنین پیشنهادی داد دیدم خیلی وقت است که سفر نرفته ایم و احتیاج به تنوع داریم . خب حالا نظر شما چیست ؟
    هردو با شادی گفتیم : ما موافقیم .
    ناصرخان در حالی که رضا را در آغوش می گرفت گفت : پس بروید برای فردا آماده شوید ساعتی دیگر ماکان برای گرفتن خبر می آید .
    من و مهتا هر دو ازشوق این سفر ٬ مثل بچه ها به طرف اتاق من دویدیم . قرار شد اول چمدان مرا ببندیم و بعد بریم خانه ی مهتا تا آنها لوازم مورد نظرشان را بردارند .
    عصر زنگ زدیم آرایشگری بیاید و موهایمان را بیاراید . بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم . من از این که مورد توجه کسی قرار گرفته بودم و از این که دیگر روز ها را به شب نمی دوختم و زانوی غم بغل نمی گرفتم ٬ دلشاد بودم .
    ماکان از راه رسید . بعد از سلام و احوال پرسی به بچه ها عیدی داد و بسته ای ظریف و زیبا هم به من داد : این هم هدیه ای برای دیبا خانم . باز کن ببین می پسندی ؟
    در جعبه را گشودم .عطری خوشبو ساخت پاریس در آن قرار داشت . با خوشحالی هدیه را گرفتم و تشکر نمودم . سپس به اتاقم رفتم و کفش هایی را که عیدی برای ماکان خریده بودم ٬ به او تقدیم کردم . تشکر کرد و سلیقه ام را تحسین نمود . در حالی که کنار دست ناصر خان نشسته بود ٬ چشم هایش را برای لحظه ای پر از شراره های عشق یافتم . اما بر خود نهیب زدم . نه دیگر برای من بس است . یک بار عشق او را در ترازوی عمل قرار دادم اینک او برایم دوستی خانوادگی است و بس .
    من و مهتا از جا برخاستیم و برای درست کردن موهایمان به اتاق مخصوص رفتیم . من می خواستم موهایم را پسرانه کوتاه کنم . قبل از خروج از ماکان دعوت کردیم شام را با ما صرف کند و او به اصرار ناصرخان پذیرفت .
    هنگام خروج از اتاق رو به من کرد و گفت : دیبا خانم امیدوارم این سفر روحیه ی شما را عوض کند .
    - متشکر سرهنگ .
    موهایم را کوتاه کردم و دستی به سر و رویم کشیدم . چهره ام به کلی تغییر کرده بود . با این که خطوط غم و غصه را به راحتی می شد از چهره ام خواند هنوز رنگ و بوی جوانی را از دست نداده بودم . سر میز شام متوجه ی نگاه های ماکان شدم که مشتاقانه مرا می نگریست . بعد از صرف شام همگی به اتاق مهمان خانه رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت مرد ها گل کرده بود . من و مهتا هم گوشه ای نشسته بودیم و از خاطرات کودکیمان حرف می زدیم . خیلی وقت می شد که به یاد آن دوران یافتاده بودیم . چه لحظه های زیبایی داشتیم . همه غرق در لذت و شادی بودیم . کجا من این چنین قلبم غمخانه بود ؟
    پریا خوابش می آمد و بهانه می گرفت که باید بابا ناصر مرا به اتاق ببرد . ناصرخان سعی کرد او را آرام کند اما فایده ای نداشت . مهتا دایه را صدا زد : دایه جان پریا بی تابی می کند .
    اما پریا گریه سر داد و گفت : من بابا ناصر را می خواهم .
    ناصرخان به اجبار برخاست : سرهنگ اجازه می دهید چند لحظه از حضورتان مرخص شوم ؟ زود بر می گردم . می بینید که این بچه بی تابی می کند . سپس دست او را گرفت و از سالن خارج شد .
    ماکان بی مصاحب ماند و من و مهتا به رسم ادب سر حرف را با او باز کردیم . او از سفر اخیرش به پاریس سخن می گفت و ما هر دو به حرف هایش به دقت گوش می دادیم . یعنی حرفی نداشتیم با او بزنیم . میان حرف ماکان مهتا از او اجازه خواست و از اتاق خارج شد . با رفتن مهتا هر دو ناگهان خاموش شدیم . فقط صدای نفس هایمان بود که به گوش می رسید . من مثل همیشه مشغول جویدن ناخن هایم شدم . یکباره ماکان لب گشود : دیبا بسیار زیبا شده ای . این را می دانستی ؟ حتی زیبا تر از۸ سال پیش که تو را دیدم . یادت می آید ؟
    با حسرت سر بلند کردم : آه بله . به راحتی آن روز ها را به خاطر می آوریم اما.....
    - امیدوارم این سفر به تو خوش بگذرد .
    - متشکرم که به فکر من هستید .
    - دیبا بگو مرا بخشیده ای ؟
    سکوت کردم : در چه مورد حرف می زنید ؟
    - یعنی تو نمی دانی ؟
    - نه هرچه بوده در خاطر من رو به فراموشی گذارده . هیچ دوست ندارم از آنها یاد کنم . در موردشان سخن نگویید .
    ماکان ساکت شد . سیگاری آتش زد و آرام از جا برخاست . پشت پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت . نگاهش به دور دست ها بود . با حالت شاعرانه ای گفت : ببین چه شب زیبایی است . من امشب را هرگز فراموش نخواهم کرد .
    حرفش را تصدیق کردم .

    ************************

    صبح روز بعد همگی عازم سفر شدیم . ماکان با اتومبیل خودش می امد و ما هم با اتومیبل ناصرخان . قبل از رفتنمان دایه همگی را از زیر کلام قرآن مجید عبور داد . زمانی که رویم را می بوسید گفت : از فرصت ها استفاده کن . دیگر از این فرصت ها پیش نمی آید .
    سه ساعتی می شد که از تهران خارج شده بودیم . هوای شرجی و نسیمی که از سمت درختان می وزید روحم را تازه می کرد . پریا ذوق زده بود و در آغوشم آرام و قرار نداشت : خاله جان می رویم دریا ؟
    - بله عزیزم .
    - خاله دریا بزرگ است ؟
    - بله خیلی هم بزرگ است .
    - بگو اندازه ی چی ؟
    - یزرگ تر از حوض خانه ی پدر بزرگ .
    پریا خندید و از شادی صورتم را بوسید .
    مهتا سرش را به صندلی تکیه داد : دیبا ببین چه هوای تازه ای . آدم باید ریه هایش را پر کند .
    کمی بعد ماشین ها را کنار زدیم تا کمی استراحت کنیم و ناهار بخوریم . در رستورانی دنج و آرام نشستیم .
    ماکان رو به من کرد و گفت : خانم ها چی میل دارند ؟
    من و مهتا به هم نگریستیم و سپس من گفتم : هرچه بقیه بخورند .
    - خب من و ناصرخان طالب اوزون برون هستیم . شما هم موافقید ؟
    - البته .
    ناهار را آوردند همی با خنده و شوخی ناهار را صرف کردیم .
    زمان مراجعت رسید ماکان جلو آمد و به آرامی به ناصرخان گفت : اگر اجازه بدهید دیبا خانم و پریا در ماشین من بشینند . به خدا ناحقی است . از بی هم صحبتی دلم ترکید .
    ناصرخان گفت : از نظر ما اشکالی ندارد البته اگر خود دیبا موافق باشد .
    ماکان بعد از شنیدن نظر مساعد ناصرخان رو به من گفت : دیبا خانم به من افتخار می دهید تا مـُـتـِـل قو مرا همراهی کنید و مصاحب لحظاتم شوید ؟
    همراه پریا در صندلی عقب نشستم . ماشین را روشن کرد و به راه خود ادامه دادیم .
    حواسم به درختان بود که ناگهان ماکان لب به سخن گشود .
    - دیبا می خواستم کمی با تو صحبت کنم . با این که می دانم شاید از سخنانم ناراحت شوی اما عزیزم می خواهم بدانم تو چرا بی مقدمه زندگی ات را ول کردی ؟
    از حرفش بهت زده شدم . چرا باید در امور خصوصی من دخالت می کرد ؟ به آرامی گفتم : قصه ی من سر دراز دارد . شاید غصه غم من روز ها زمان ببرد و بازم هم ناتمام باقی بماند .
    ماکان نگاهی از آینه به چهره ام انداخت و گفت : بگو من گوش شنیدن دارم . دلم به بزرگی آن دریایی است که پیش رو داریم . بدان غم تو قطره ایست در دریای غم آلود دلم . بگو و خودت را راحت کن . دلم می خواهد مثل آن وقت ها مرا غریبه نپنداری . اگر هنوز هم لایقم پس بگو .
    - چه بگویم . از زنی که هیچگاه احساس نکرد زن است و تکیه گاهی دارد ؟ زنی که خود را به بازوی لخت خزان پیچید و دست آخر با اجاق کوری بدنام شد . بله احمد سر من زن گرفت و به حریم خانه اش بی حرمتی کرد . او بار ها به من خیانت کرد . حتی با خدمتکار خانه ام هم بستر شد . باور کن او مرا ۸ سال شکنجه داد ٬ خرد کرد و از هم پاشید . به طوری که دیگر چینی احساس من بند نخواهد خورد . زخم های تنم که بر اثر ضربات شلاق دهان باز کرده بود به قوت جوانی دوباره جوش خورد و باز پوست و گوشت گرفت اما ضربه هایی که به روحم خورد مرا در هم شکست و هرگز جبران نشد .
    اشک از چشمانم جاری شد مثل این که با خود حرف می زدم . وجود ماکان را از یاد برده بودم : من یک زن مطلقه هستم . نه یک بیوه ی عادی. بلکه زنی اجاق کور . کسی که هرگز طعم مادر شدن را نچشید . کسی که بوی تن بچه ای او را به سر حد جنون می کشاند و من چنین بخت برگشته ای هستم . شاید احمد حق داشت . او نباید پاسوز من می شد . اما راهش را بلد نبود . حالا چه می خواهی بدانی ماکان ؟ هشت سال زندگی کردم اما دریغ از یک نوازش گرم . من دیگر آن دیبای سابق نیستم . من زنی ۲۸ ساله هستم که عمرم به پوچی و بطالت گذشت . من فدای دست خزان شدم .
    گریه امانم را برید . پریا مرا در آغوش کشید : خاله گریه نکن . تو قول داده بودی به بابا بزرگ . فراموش کرده ای ؟
    اشک هایم بی اختیار بر روی گونه هایم می غلطید . ماکان نفس عمیقی کشید و گفت : دیبا دیگر بس است . قلب مرا سوزاندی . بس است عزیزم .
    پریا با خشم به ماکان می نگریست . آرام در گوشم گفت : عمو تو را اذیت کرده . من اصلا دوستش ندارم .
    - نه عزیزم . سرم درد می کند . این حرف را نزن .
    ساعتی بعد به متل قو رسیدیم . شهری شبیه بهشت . تا آن زمان جایی به زیبایی انجا ندیده بودم . ماکان گفت : الان می برمتان یک جای دنج و خلوت که از طبیعت زیبا لذت ببرید .
    پریا ذوق زده گفت : خاله ببین دریا چقدر بزرگ است !
    - بله عزیزم .
    به جاده ای فرعی پیچیدیم در سایه سار درختان گم شده بودیم . صدای پرنده ها ما را غرق در لذت کرد .
    - دیبا این همه قشنگی را یکجا دیده بودی ؟
    - نه هرگز . حتی زمانی که به پاریس رفته بودم .
    - چه جالب . من هم داشتم به همین مسئله فکر می کردم . این زیبایی ها مختص ایران ماست . سپس خنده ای کرد .
    - واقعا تو یک میهن پرست واقعی هستی . گفته ات را تصدیق می کنم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #29
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 29

    کم کم خانه ای سپید و زیبا از دور پدیدار شد .
    - بچه ها رسیدیم .
    ماشین ها توقف کردند و همگی پیاده شدیم . مهتا به خنده نزدیک شد و آهسته گفت : خوش گذشت دیبا ؟ حتما از مصاحبت با ماکان لذت بردی .
    - آه بله شما چطور ؟
    - البته ٬ رضا که همه اش خواب بود. خیلی وقت بود که با ناصر و بدون حضور بچه ها سخن نگفته بودم . امروز زیبایی های این جاده ما را به یاد ماه عسلمان انداخت .
    ماکان همگی را به درون ویلا دعوت کرد . مرد ها چمدان ها را از ماشین پایین آوردند و به درون خانه رفتیم . آنجا را محیطی زیبا و آرام یافتم ٬ با سالنی از مبل های قهوه ای رنگ ٬ دیوار هایی از جنس چوب ٬ پرده هایی شکلاتی رنگ و پنجره هایی رو به دریا . همه چیز محیط گویای ذوق و سلیقه ای خاص بود . انگار زنی با سلیقه تمام وسایل را با ظرافت کنار هم چیده بود .
    ماکان همگی را تعارف به نشستن کرد و سپس افزود : من می روم چای آماده کنم تا خستگی از تن همه بیرون برود .
    من و مهتا برخاستیم . مهتا گفت : اجازه بدهید ما این کار را انجام دهیم . فکر می کنم این چند روز وظایف آشپزی و امور خانه باید به عهده ی ما باشد .
    ماکان مکثی کرد و گفت : با این که من همیشه این جا پذیرایی از مهمانانم را خودم بر عهده می گیرم اگر این مسئله باعث زحمتتان نشود ٬ پیشنهادتان را می پذیرم .
    - نه این چه حرفی است ؟ آقایان نباید در امور خانه و آشپزی خود را به زحمت بیندازد . این وظیفه ی خانم هاست .
    ماکان بعد از شنیدن حرف های مهتا با خنده گفت : چه خوب ! پس بیایید تا وسایل را نشانتان بدهم .
    وارد آشپزخانه شدیم . ۶ صندلی تاجدار که به طرز زیبایی منبت کاری شده بود ٬ محیط آشپزخانه را دلپذیر تر کرده بود . تمام وسایل مورد نیاز جهت آشپزی در آنجا موجود بود .
    چای را آماده کردیم و به جمع پیوستیم . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . ماکان برخاست و گفت : اگر مایلید لب دریا برویم و غروب خورشید را تماشا کنیم .
    ناصرخان کمی فکر کرد و سپس گفت : من و مهتا قرار است یک ساعتی به شهر برویم و مقداری خرید کنیم . امیدوارم ما را معذور بدارید .
    ماکان متعجب گفت : این چه حرفی است که می زنی دوست عزیز ؟ لطف کنید و صورت خرید را بدهید ٬ من به شهر می روم . درست نیست که مهمان عزیزم به زحمت بیفتد .
    صحبت سر این مسئله چند دقیقه ای به طول انجامید . آخر سر قر ار شد مرد ها فهرست خرید را ببرند و لوازم مورد نیاز را تهیه کنند . پریا و رضا هم با آنها همراه شدند . زمان رفتنشان ٬ ماکان به من نزدیک شد و گفت : دیبا جان چیزی لازم نداری ؟
    - نه متشکرم سرهنگ .
    زمان سوار شدن به اتومبیل ماکان گفت : راستی خانم ها ٬ برای شام چیزی تهیه نبینید. شام امشب به عهده ی من و ناصرخان عزیز است . اگر دوست دارید ماهی بخریم تا روی آتش کباب کنیم .
    ما موافقت خود را اعلام کردیم و آنها به راه افتادند .
    بعد از رفتنشان خانه در سکوت فرو رفت . مهتا پرسید : دیبا حوصله داری تا لب دریا برویم ؟ بیا ببینیم غروب خورشید کنار دریا چه تماشایی دارد که ماکان دوست داشت زمان غروب لب آب باشد .
    قبل از رفتن چمدان ها را به اتاق بالا بردیم . پله های مارپیچ مانند چوبی ما را به سمت بالا هدایت می کرد . مهتا آهسته گفت : دیبا از کجا باید بدانیم که کدام اتاق را باید انتخاب کنیم ؟ نکند اشتباها اتاق سرهنگ را اشغال کنیم .
    - نه دیدی که خودش موقع رفتن گفت می توانید هر کدام از اتاق ها را که خواستید انتخاب کنید .
    مهتا چمدانهایش را در اتاقی روشن و نورگیر که پنجره ی بزرگش رو به دریا باز می شد قرار داد و من بدون بررسی دیگر اتاق ها اتاق دیوار به دیوار آنها را انتخاب کردم . محیط اتاق برایم دلپسند بود . دیوار های صورتی رنگ ٬ تختی یک نفره ٬ آینه ی قدی . ٬ کمدی در انتهای اتاق که لباس هایم را در انجا گذاشتم ٬ و پنجره ای بزرگ با پرده های صورتی ملایم که رو به دریا باز می شد . همه چیز اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود .
    لباسهایم را عوض کردم و همراه مهتا لب دریا رفتیم که فاصله ی چندانی با ویلا نداشت .
    هردو واقعا سلیقه ی ماکان و احساسش در مورد غروب سرخ رنگ خورشید در سینه ی دریا را تحسین کردیم . ساعتی با هم بر روی شن ها نشستیم و هر دو بدون هیچ کلامی در آن غروب به یادماندنی به امواج زیبا خیره ماندیم . مهتا سنگ ریزه و صدف ها را از روی ساحل بر می داشت و به آب دریا می سپرد . از دور قایق های ماهی گیری را می دیدیم که چه زیبا آغوش آب را به سمت خشکی ترک می کردند . صدای آوازشان به گوشمان می رسید . من دست هایم را به امواج دریا سپردم و به حباب های آن که حاکی از شرارت موج هایی بود که صخره ها را می سایید ٬ نگریستم .
    مهتا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : دیبا جان یک سوال دارم .
    - بگو .
    - هنوز هم ماکان را دوست داری ؟
    - این چه حرفی است که می زنی مهتا ؟ دوست داشتن من نسبت به ماکان سال ها پیش رنگ و بوی عشق را از دست داده است . من دیگر به ماکان به چشم یک دوست نگاه می کنم و سعی می کنم این فاصله را برای همیشه حفظ کنم .
    - راست می گویی ؟ یعنی دیگر از آن همه آه و اشک و آن همه سوز و گداز عاشقانه چیزی در دلت باقی نمانده است ؟
    - نه مهتا . همه ی آن اشک ها و رنج ها و فراغ ها تبدیل به خاکستری بسیار سرد شده است .
    - یعنی نمی توان شعله ای از آن بیرون کشید ؟
    - نه ٬ مهتا .
    - اما من فکر می کنم ماکان تو را مثل سابق و شاید هم بیشتر دوست دارد . این را از نگاهش می خوانم . حتی ناصر هم متوجه شده است .
    - بس است ٬ مهتا . من نمی خوام او به خاطر ترحم عاشق من شود . نگاه های ماکان به من همیشه حالت مهر آمیز داشته است . من هم فریب همین نگاه ها را خوردم . درضمن نگذار ناصرخان چیزی از این قضیه بفهمد . دوست ندارم نظرش نسبت به او عوض شود .
    - خیالت راحت . ناصر می داند ماکان مرد شریفی است ٬ والا هرگز با او دست رفاقت نمی داد . ما همه دوست داریم تو خوشبخت شوی .
    - او یک بار مرا سرخورده کرد . در نامه ی آخرش بی مقدمه از جدایی سخن گفت . برای آن چه توضیحی دارد ؟
    مهتا کمی در خود فرو رفت : دیبا به سرعت تصمیم نگیر ٬ شاید ......
    - شاید چی ؟
    - هیچی بگذریم .
    - مهتا دوست داری بروی توی آب ؟
    - نه من که شنا بلد نیستم .
    - می ترسی غرق شوی ؟
    - آره ٬ اما بیشتر می ترسم طعمه ی کوسه ها شوم .
    - آه چه مقایسه ی زیبایی ! غرق شدن بهتر از این است که طعمه ی کوسه ها شوی . من سال ها پیس سید آن کوسه ی وحشی شدم و می دانم چه دندان های تیزی دارد .
    - بس کن دیبا . حرف های گذشته را به میان نیاور. خواهش می کنم . تو امده ای روحیه ات عوض شود نه این که .....
    زمان برگشتمان هوا به کلی تاریک شده بود . مرد ها همزمان با ما رسیدند . پریا با سرعت به سوی ما دوید و خودش را محکم در آغوش مهتا انداخت : ببین مامان ٬ چه خرس خوشگلی دارم . عمو ماکان برایم خریده است .
    مهتا سر کودک را نوازش کرد و سپس گفت : از عمو تشکر کردی ؟
    - بله صورتش را محکم بوسیدم .
    - رضا کجاست ؟
    - مثل همیشه خواب آلود بغل باباست .راستی خاله دیبا ما چند تا ماهی خریدیم . عمو ماکان می گوید انها را امشب به سیخ می کشیم و بریانشان می کنیم . خاله مگر ماهی ها گناه ندارند ؟ طفلی ها را نباید خورد مگر نه ؟
    - نه خاله جان ٬ این درست نیست . آدم ها باید بعضی از حیوانات را بخورند تا بزرگ شوند .
    - نه من که نمی خورم . دلم برایشان می سوزد . الان مادرشان دارد گریه می کند .
    - هر جور دوست داری . اما پشیمان می شوی . ماهی غذای خوشمزه ای است .
    ما به کمک ناصرخان و ماکان شتافتیم . مقداری از خرید ها را از دستشان گرفتیم . به خانه بردیم .
    بعد از این که نشستیم و چای خوردیم و کمی استراحت کردیم ٬ ماکان و ناصرخان و پریا بیرون رفتند و با چند کنده کومه ای از آتش به پا کردند . صدای ماکان به گوشمان رسید : خانم ها بیایید بیرون و به ما کمک کنید .
    من و مهتا به طرف آنها رفتیم و همگی دور آتش نشستیم . ماکان ماهی ها را به سیخ می کشید و در شغله های آتش بریان می کرد . من سینی ای که همراه آورده بودیم پیش رویش گذاردم . خنده ای کرد و گفت : آفرین به شما که کدبانوی با تدبیری هستید . مانده بودم این ماهی ها را کجا بگذارم .
    همه از حرفش به خنده افتادیم . مهتا در حالی که با گذاشتن چند کنده در آتش شعله ها را تیز تر می کرد گفت : واقعا که دیبا کدبانو است . شما دستپخت او را نخورده اید . با این که غالبا آشپزی در خانه ی ما وظیفه ی مرضیه است ٬ بعضی از روز ها که دیبا هوس می کند آشپزی کند ٬ غذا هایی لذیذ تر از مرضیه می پزد که ۲۵ سال است در خانه ی ما سمت آشپز را دارد .
    ماکان با نگاهی مهربان خنده ای کرد و گفت : پس دیبا خانم باید این چند روز از دستپخت شما هم بخوریم تا ببینیم واقعا حرف خواهرتان درست است یا نه ؟
    - البته مهتا تعارف می کند . ولی من هم واقعا دلم برای آشپزی لک زده است . اگر شما بتوانید دست پختم را بخورید من حرفی ندارم .
    زمان صرف شام رسید . همه به جز پریا که به حال ماهی های بریان غصه می خورد ٬ غذایمان را خوردیم . بعد از شام مشغول تخته نرد شدند و داستان هایی از خاطرات گذشته ی خود نقل می نمودند . صحبت از دستگیری ناصرخان پیش آمد . می دانستم هنوز مدیون ماکان است . مهتا وسط حرف مرد ها دوید و گفت : تو رو خدا دیگر بس است . دلم نمی خواهد در این سفر چیزی از آن روز های سخت به خاطر بیاورم .
    ماکان سکوت کرد و عذر خواست .
    بالاخره خستگی بر همه مستولی شد و قصد رفتن به رختخواب را کردیم . من شب به خیر گفتم و از بقیه جدا شدم . لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم . آن روز را انگار در خواب دیده بودم . چه روز خوشی بود . خستگی حتی به استخوان پاهایم نیز نفوذ کرده بود . خیلی زود به خواب رفتم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #30
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 30

    صبح زود که از خواب برخاستم ٬ سپیده تازه دمیده بود و نور خورشید از پشت ابر های تیره با شعاعی ضعیف به چشم می رسید . پنجره را گشودم و هوای تازه را به درون سینه کشیدم . صورتم را شستم و جلوی آینه نشستم . مو هایم را روغن زدم و کمی آرایش ملایم نمودم . وای خودای من امروز چقدر سرحال هستم . به آرامی از پله ها پایین رفتم . گمان می کردم همه بیدار هستند اما خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود . خوب بود چای را آماده می کردم و بعد از این که سفره راچیدم بقیه را بیدار می نمودم.
    وارد آشپزخانه شدم . همه چیز مرتب روی میز چیده شده و چای حاضر بود . بوی کلوچه ی تازه اشتهایم را تحریک می کرد . مهتا هنوز در خواب بود . فقط ماکان ممکن بود صبح به این زودی پایین امده و خیلی آرام ٬ بدون این که مزاحم استراحت دیگران شود ٬ میز صبحانه را چیده باشد .
    به آرامی روی یکی از صندلی ها نشستم . هنوز دستم را به سوی ظرف کلوچه نبرده بودم که صدای قدم هایی مرا به خود آورد . سر برگرداندم و ماکان را در چارچوب در دیدم . لباسی سر تا پا سفید پوشیده بود و حوله ای در دست داشت . چقدر امروز به چشمم جذاب و دوست داشتنی تر آمده بود . به آرامی از جا برخاستم .
    - سلام سرهنگ .
    - سلام ٬ دیبای سحرخیز عزیز . صبح به خیر .
    - شما چه زود برخاسته اید !
    با خنده گفت : بله من به رسم عادت در ارتش ٬ صبح خیلی زود بر می خیزم ٬ حتی اگر تمام شب را بی خوابی کشیده باشم . اول کمی ورزش می کنم و بعد مشغول صرف صبحانه می شوم .
    - پس چیدم میز با این سلیقه کار شماست ؟
    - بله . حالا بیا جلو و مشغول شو .
    از جا برخاستم و گفتم : شما هم چای میل دارید ؟
    - آه بله . اما من صبحانه ام را خورده ام . بشین ٬ من می خواهم برایت چای بریزم .
    - نه متشکرم . بگذارید خودم این کار را انجام بدهم . این درست نیست .
    - منظورت چیست ؟ دلم می خواهد من امروز از تو پذیرایی کنم .
    برایم چای آورد و رو به رویم نشست : دیبا نمی دانی شنا در این صبح بهاری چقدر می چسبد . دلت می خواهد شنا کنی ؟
    - نه اصلا ! اما دلم می خواهد با قایقی به آن دور دست ها بروم . آنجا که آسمان به سینه ی دریا می چسبد .
    - این که کاری ندارد . اگر مایل باشی ٬ بعد از صرف صبحانه تو را به دریا می برم .
    - متشکرم سرهنگ . هنوز وقت زیاد است . ترجیح می دهم همگی با هم باشیم . بگذارید بقیه بیدار شوند بعد با هم تصمیم می گیریم .
    - اینقدر یک دنده نباش دیبا . ناصرخان و مهتا دیشب خیلی خسته بودند . فکر نمی کنم به این زودی ها بیدار شوند . دلت نمی خواهد صبح به این زیبایی را در دل دریا بگذرانی ؟
    - چرا ٬ اما ....
    - اما ندارد . به من اعتماد کن . نمی گذارم غرق شوی . حالا حالا ها لازمت دارم .
    خنده ای کردم و گفتم : باشد . اما اگر اتفاقی افتاد خودتان جواب آقاجانم را بدهید .
    پس از صرف صبحانه هر دو برخاستیم و شانه به شانه به طرف دریا رفتیم . قایقی کوچک با پاروی خیس خورده ان طرف تر در ساحل به چشم می خورد . ماکان مثل پسربچه ای به طرف قایق دوید : بیا بیا هل بدهیم تا قایق به آب بزند .
    کنارش ایستادم و کمکش کردم . قایق بر اولین موج دریا سوار شد .
    - سوار شو ! پری دریایی من . سوار شو نترس .
    به آرامی رو به روی ماکان نشستم . پارو ها را به دست گرفت و به سینه ی دریا زد .
    - می رویم تا انجا که قلب مهربان آسمان به آغوش دریا پناه برده است .
    لبخندی زدم .. دست هایم را به امواج آب سپردم : وای خدای من ! چقدر سرد است . شما در همین آب سرد شنا کردید ؟
    - بله از هوای کردستان که سرد تر نیست .
    - یادم است که در نامه هایتان از هوای سرد زمستان آنجا شکایت داشتید .
    - خب یادت هست دیبا .
    - کمی همه چیز را به خاطر دارم . فقط نمی خواهم آنها را مرور کنم .
    - چرا پری دریایی من ؟
    - چون دیگر برایم مهم نیست .
    - وای خدای من ٬ نمی دانم چگونه باید این قلب یخی را گرم کرد . دختر بگذار خون گرم و عاشق در ان دهلیز های منجمد بجوشد .
    - نه دیگر بس است ٬ بگذارید همینطور بماند . زیرا طاقت گرما ندارد .
    خنده ای کرد و گفت : پری دریایی من خیلی زندگی را سخت گرفته ای .
    بعد پارو ها را محکم تر به دریا زد . سرعت دریا زیاد شد و چون گهواره ای که کودکی در آن خفته باشد ٬ در دست موج های کوچک تلو تلو خورد .
    - ماکان تو را به خدا آرام تر .
    - مگر نمی خواهی به انجا برسیم ؟
    - چرا . اما اینطور نه .
    - اگر آرام پارو بزنم که فردا هم به آنجا نمی رسیم .
    - باشد مهم نیست . همین جا هم به من آرامش کافی می دهد .
    - دوست داری پارو بزنی ؟
    - بله خیلی دوست دارم موج ها را مغلوب کنم .
    - پس بیا جایت را با من عوض کن و این طرف بشین .
    بلند شدم . تعادلم به هم خورد و به سمت او پرت شدم . با مهارت مرا در آغوش گرفت .با این که عملش مانع از این شد که به سمت دریا پرت شوم ٬ زمانی که مرا تنگ به سینه اش فشرد ٬ لب به اعتراض گشودم : لطفا رهایم کن بهتر است برگردیم .
    - چه شده پری من ؟ مگر نمی خواستی پارو بزنی ؟
    - نه برای امروز کافی است .
    بازو های قوی اش را از دور کمرم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت ساحل برگشتیم .
    در راه آواز های غمگین خواند که آه از نهادم برخاست .
    - این ترانه را همیشه می خواندم . دوستش داری ؟
    - بله ولی خیلی سوزناک است .
    - زیبایی اش در سوزی است که در آن نهان است . می خواهی بلند تر برایت بخوانم ؟
    - بله . صدایتان بسیار گرم و زیباست .
    - خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من ٬
    همراه و همسایه ٬ نزدیک تر از پیرهن .
    باورکنم یا نه ٬ هرم نفس ها تو ؟
    ایثار تن سوز نجیب دستاتو ؟
    اگه این فقط یه خوابه ٬ تا ابد بذار بخوابم .
    بذار افتاب شم و تو خواب ٬ از تو چشم تو بتابم .
    بذار اون پرنده باشم ٬ که با تن زخمی اسیره ٬
    عاشق مرگه که شاید ٬ توی دست تو بمیره .
    ریزش اشکش را دیدم . سرم را پایین نگاه داشتم تا توی عالم خودش سیر کند .
    بعد از اتمام ترانه سکوت کرد و به آرامی پارو ها را رها کرد : دیبا دوستت دارم .
    سکوت کردم و چشم به ساحل دوختم . نم نم باران شروع شد . در لحظه ای سرشار از احساس ٬ ماکان به نرمی دستانم را گرفت و دوباره گفت : دیبا دوستت دارم ٬ از ته دل می گویم .
    گرمی دستانش روحم را منقلب کرد . دوباره آن عشق گذشته فوران کرد . دست هایم را از دستانش بیرون کشیدم .
    - چرا ساکتی ؟ تو حرفی نداری ؟
    - نه هیچ حرفی ندارم . دیگر دلم نمی خواهد این جمله را تکرار کنید .
    - مرا ببخش دست خودم نبود . نباید به این زودی ها به تو ابراز ...
    به ساحل رسیدیم . باران تند شده بود و صورتم را تازیانه می زد . ماکان کنارم به راه افتاد : عجله کن کوچولو . الان سرما می خوری .
    وارد خانه شدیم . از آشپزخانه صدای مهتا به گوش می رسید که با ناصرخان صحبت می کرد . با ورودمان ساکت شدند . مهتا با خنده گفت : فکر کردم خوابیده ای . خب گردش صبحگاهی خوش گذشت ؟
    - بله متشکرم .
    ناصرخان به احترام ماکان برخاست . سلامی کردند و همگی پشت میز نشستیم . ماکان رو به ناصرخان کرد و گفت : دوست عزیز هوای دلنشینی است . حیف نیست تا این وقت روز خواب هستید ؟
    ناصرخان تبسمی کرد و گفت : دیشب خیلی خسته بودیم . هنوز که تا شب خیلی راه است می توانیم بعد از صرف صبحانه کمی قدم بزنیم . چطور است ؟
    مهتا موافق بود . من به اتاقم رفتم و به خشک کردن موهایم مشغول شدم . مهتا به آرامی وارد اتاق شد : دیبا خانم ٬ صبح زود به دریا می زنید .
    - به اصرار ماکان بود . من که دلم می خواست همگی با هم می رفتیم . اما او عقیده داشت شما خیلی خسته اید و نباید مزاحمتان بشویم .
    - راستی دیبا هیچ فکر کرده ای که ماکان چه مرد منضبط و عاقلی است ؟
    - بله از میز چیدنش معلوم است .
    - راست می گویی ؟ میز صبحانه را ماکان چیده بود ؟ خب مجردی آدم را فولاد آبداده می کند . اگر زن داشت مجبور به تحمل این سختی ها نبود .
    ***********************

    آن روز صبح کمی کنار ساحل قدم زدیم و بعد سوار بر ماشین به گردش در شهر پرداختیم من برای دایه هدیه ای خریدم و ماکان نیز مقداری وسایل مورد نیازمان را خریداری کرد نزدیک ظهر همگی به دعوت ناصرخان به رستورانی رفتیم و ناهار را آنجا صرف کردیم . زمان مراجعتمان به ویلا غروب شده بود به پیشنهاد ماکان به سمت دریا رفتیم و اتومبیل ها را کنار ساحل پارک کردیم . بچه ها به سوی دریا شتافتند و مشغول بازی شدند . ناصرخان هم به دنبالشان رفت تا مواظبشان باشد . من و مهتا به اتومبیل تکیه داده بودیم و ماکان هم کنارمان ایستاده بود .
    پریا از شوق فریاد زد : خاله جان ٬ خاله دیبا ٬ بیا کمی با هم آب بازی کنیم .
    به سمتش رفتم . موج ها به شدت به ساحل می خورد . دریا خشمگین بود .با هر موجی که به سمتمان می آمد ٬ پریا به هوا می پرید و از سر شادی جیغ می کشید . دست هایش را گرفتم و با هم در ساحل مشغول قدم زدن شدیم . ناصرخان همراه رضا صدف جمع می کرد . رضا از شوق با هیجان تمام می خندید . یک دفعه نگاهم به سمت مهتا و ماکان برگشت . آنقدر گرم گفتگو بودند که کمتر توجهشان به سمت ما جلب می شد . فقط هر از گاهی مهتا دستش را برایمان تکان می داد و باز به صحبت ادامه می داد . نمی دانم در مورد چه چیز با هم صحبت می کردند . فقط چند بار شنیدم که ماکان با صدای بلند گفت : نه ٬ نه . هرگز . باد صدایشان را کم و بیش به سمتم هدایت می نمود ٬ اما حرف هایشان مبهم بود . ماکان عبوس و در هم بود و مهتا با شرمساری سر به زیر افکنده بود . به آرامی پریا را رها کردم و به سمت آنان رفتم . با دیدنم سکوت کردند . بعد از لحظاتی من و مهتا به ناصرخان پیوستیم و ماکان را در حالی که با چهره ای عصبی سیگار می کشید تنها گذاشتیم .

    **********************

    شب فرا رسید . من و مهتا شام را تهیه دیدیم . بعد از صرف شام ٬ ناصرخان جهت استحمام از ما جدا شد . رضا معصومانه به خواب رفته بود و پریا با چشمانی خواب آلود سرش را روی زانو هایم گذاشته بود و مقاومت می کرد تا به خواب نرود .
    مهتا گفت : پریا برو بخواب .
    پریا به آرامی از جا برخاست و با اکراه قصد رفتن کرد . هنوز پایش به اولین پله نرسیده بود که برگشت و با شیطنتی کودکانه گفت : خاله جان می آیی برایم قصه بگویی ؟ قول می دهم زود بخوابم .
    - حتما خاله جان . می آیم . سپس به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و هر دو به اتاق خواب رفتیم . قصه ای کوتاه را برایش تعریف کردم . هنوز به انتها نرسیده بود که او به خواب رفت .
    آهسته از پلکان پایین می آمدم که ناگهان صدای ماکان را شنیدم که با مهتا بحث می کرد : نه امکان ندارد . در این موقعیت هرگز . از شما خواهش می کنم . او نمی تواند در مورد این مسئله برداشت درستی داشته باشد .
    مهتا در جوابش گفت : دیگر بس است . بگذارید همه چیز را بداند . من دیگر تحمل ندارم .
    یعنی چه ممکن بود باشد که من از آن بی خبر بودم ؟ چه میان مهتا و ماکان می گذشت ؟ اگر مسئله ای مهم بود ٬ چرا مهتا آن را به من نمی گفت ؟ مگر من غریبه بودم ؟ در سایه روشن اتاق نگاهی به انها افکندم . ماکان سرش را بین دستهایش مخفی کرده بود . به آرامی برخاست و سیگاری روشن کرد و پشت پنجره ایستاد .
    - مهتا از شما خواهش می کنم فعلا این مسئله را سر پوشیده بگذارید . بگذارید زمان همه چیز را روشن کند .
    دیگر طاقت ایستادن نداشتم. به آرامی از پله ها پایین آمدم با سرفه ای حضور خودم را اعلام کردم . مهتا با دیدنم لبخندی زد و گفت : امیدوارم پریا اذیتت نکرده باشه .
    - نه بلافاصله به خواب رفت .
    ماکان با چهره ای گرفته گفت : هیچ فکر کرده اید دریا در شب چه لذتی دارد ؟ مایلید با قایق به دریا برویم ؟
    هر دو خنده ای از سر تعجب کردیم و گفتیم : بگذارید ناصرخان بیاید و نظر او را هم جویا شویم .
    با اصرار ماکان بالاخره هر ۴ نفر عزم رفتن به دریا کردیم . در تاریکی شب با فانوسی کم سو پیش رفتیم . آرام آرام به وسط دریا رسیدیم چه آرامشی داشت . فقط گاهی صدای موجی کوچک آرامش دلپذیر ما را بر هم می زد . مهتا سرش را بر روی شانه ی ناصرخان گذاشته بود و مشغول نوازش دست های مردانه او بود من هم کنار ماکان نشسته بودم و افکارم به دور حرف های لحظاتی قبل می چرخید . چه چیز را از من پنهان می نمودند ؟ با صدای ماکان که من را مخاطب قرار داد ٬از عالم فکر بیرون آمدم . دیبا دلت می خواهد پارو بزنی ؟ این دسته را بگیر و با من پارو بزن . بچه ها موافقید بازگردیم ؟ الان سه ربعی هست که وسط دریا ایستاده ایم .
    ناصرخان نظر مهتا را پرسید و او در جواب گفت : برای من اینجا ماندن سراسر لذت و آرامش است اما کمی نگران پریا و رضا هستم .
    ناگهان همه به یاد ان دو افتادیم . ناصرخان هم خواهش کرد برگردیم .
    زمانی که به عمارت کوچک رسیدیم بچه ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من از جمع عذر خواستم و به اتاق خواب خود پناه بردم .
    آن شب کابوسی هولناک دیدم احمد مانند اژدهایی شد و در شعله های آتشی که خود به پا کرده بود سوخت . ناگهان از خواب پریدم . پنجره باز بود و باد سردی از سوی دریا می وزید . پنجره را بستم و برای رفتن به دستشویی از اتاق خارج شدم . ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد . از اتاق کناری ام که به ماکان تعلق داشت صدایی ضعیف به گوش می رسید . با کنجکاوی پشت در اتاق رفتم و صدا را واضح تر شنیدم . انگار با معبودی راز و نیاز می کرد . از شنیدن آن همه عجز و ناله به شگفت آمدم . نه ٬ این ماکان نبود . نه یقینا این ماکانی نبود که من می شناختم .
    - مرا ببخش عزیزم . می دانم که تو را اذیت کردم ٬ قلبت را شکستم . ازت خواهش می کنم ٬ التماس می کنم بگذار خوشبختی را در کنار تو حس کنم .
    حرف هایش با گریه توام شد . قلبم به تپش افتاد . من هرگز عجز و ناله ی هیچ مردی را ندیده بودم . طاقت نیاوردم . به سرعت ولی آهسته خود را به اتاق خوابم رساندم . آرام روی تخت نشستم . یعنی او با چه کسی صحبت می کرد ؟
    بعد از چندی صدای پایی از راهرو به گوشم رسید . در اصلی باز شد و کسی بیرون رفت . یعنی چه کسی این وقت شب از خانه بیرون می رفت ؟ آیا ماکان دلداده ای را در این وقت شب ملاقات می کرد ؟ هزاران فکر و سوال به مغزم خطور کرد . او با چه کسی راز و نیاز می کرد . آیا ماکان بود که از خانه خارج شد ؟ یا معشوقه ی پنهانی اش ؟
    ساعتی منتظر بازگشت او شدم . اگر صدای پا دوباره در راهرو می پیچید پس خود ماکان بود که در دل شب به دریا رفته بود . اما متاسفانه ساعتی بعد خواب بر من غالب شد و تا سپیده هیچ نفهمیدم .
    صبح روز بعد با عجله خود را به طبقه ی پایین رساندم مهتا و ناصرخان پشت میز نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند . سلامی کردم و کنارشان نشستم . مهتا برایم لیوانی شیر ریخت . با تعجب گفتم : پس ماکان کجاست ؟
    - سرهنگ رفته کمی پیاده روی کند .
    - چطور مگر ؟ امری داشتید ؟ صدای ماکان بود که از پشت سرم به گوش رسید و مرا به سوی خود جلب کرد : چه عجب دیبا خانم ٬ شما امروز دیر تر از همه برخاستید .
    بلند شدم و سلام کردم . به چهره اش دقیق شدم . هیچ اثری از بیدار خوابی یا خستگی در آن مشهود نبود . کنارم نشست و مهتا برایش لیوانی چای ریخت . او بعد از صرف چای رو به جمع کرد و گفت : بیاید هوای امروز را ببینید ٬ من ساعتی در مرغزار گردش کردم . گل های وحشی روییده اند و شبنم ها چه زیبا گلبرگ ها را در آغوش گرفته اند . واقعا دیدنی است .
    کمی بعد همگی به سمت مرغزار روانه ششدیم . من و ماکان از همه جلو تر بودیم . شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و از هوای مطبوع لذت می بردیم . ماکان پرسید : دیشب خوب خوابیدید ؟
    - بله شما چطور ؟ عمدا این سوال را کردم تا بفهمم آیا واقعا بیدار بوده ام و تمام آنچه شنیدم خواب نبوده است . بله من از پارو زدن خسته شده بودم و به سرعت خوابیدم . آن قدر که صبح کمی دیر تر برخاستم .
    از دروغش جا خوردم : راستی سرهنگ حدود ساعت سه صبح بود که صدای پایی را شنیدم که به سمت ر خروجی می رفت . شما هم متوجه شدید ؟
    مکثی کرد و با دستپاچگی گفت : نه احتمالا خیالاتی شده اید . هیچ کس آن موقع شب بیرون نمی رود ٬ مگر این که ....
    - مگر این که چی ؟
    با نگاهی شوخ و مهربان به چهره ام گفت : مگر این که شبگرد یا عاشق باشد .
    کاملا می دانستم دارد فکرم را از این موضوع منحرف می کند . اما چرا ؟ چه لزومی داشت ؟ در ان چند روز کاملا به شخصیت غیر متزلزل او شک کرده بودم .

    *************************

    دو شب دیگر در متل قو ماندیم و هر دو شب آن صحنه ی صحبت های شبانه و سپس بیرون رفتن تکرار شد . دست آخر حدس زدم در آن یک هفته هر شب کسی به ملاقات وی می آمده ٬ زیرا اگر شخص مرموز خود ماکان بود پس چرا بازگشتی به سمت در خانه وجود نداشت ؟ چرا صدای ان پا ها دوباره در اتاق نمی پیچید ؟
    زمان مراجعت فرا رسید . برای آخرین بار سری به دریا زدیم و بعد همگی به سمت تهران روانه شدیم . قرار بود در آن یک روزی که به آمدن پدر و مادرمان مانده بود ٬ به تهیه و تدارکات مقدمات ورودشان بپردازیم .
    دم عصر بود که به خانه رسیدیم . دایه با دیدنمان من و مهتا را در آغوش گرفت ابراز دلتنگی کرد . شب برای شام ماکان را نگه داشتیم . بعد از شام همگی در ایوان نشستیم . غلام پیر خانه کنار ناصرخان چهار زانو نشسته بود و به دقت به فهرست نگاه می کرد .
    - فردا ده راس گوسفند بخر . پیش حاج شعبان برو .
    - چشم آقا .
    - بگو گوشت نر باشد . نر جوان . فهمیدی ؟
    - بله آقا .
    مهتا گفت : برنج و روغن را هم اضافه کنید ٬ ناصرخان .
    ناصرخان گفت : آنها را قبلا سفارش داده ام . بقیه ی کار ها را دست تو و دیبا می سپارم . خودتان تعیین کنید که چه زمان دیگ ها را به حیاط ببرند و کی اسباب و اثاث اضافی را جا به جا کنند .
    ماکان پس از ساعتی اجازه ی مرخصی خواست و رفت . آخر شب سوغاتی دایه را دادم . بسیار خوشحال شد و رویم را بوسید : دیبا جانم امیدوارم این سفر به تو خوش گذشته باشد ٬ مادر .
    - بله دایه جان . دوست داشتم تو هم همراهمان بودی .
    - راستی دیبا جان نامه داشتی . کنار گذاشتم که به دست خودت برسد .
    - نامه ؟ چه نامه ای ؟ از طرف چه کسی ؟
    - نمی دانم . من سواد آنچنانی ندارم . فقط می دانم مال توست .
    - خب دایه بده ببینم .
    - الان مادر گذاشتم روی میز اتاقت . بگذار برایت بیاورم .
    - نه نه دایه جان . خودم می روم و می خوانمش . تو زحمت نکش .
    - باشد مادر هرطور که دوست داری . انشاالله که خیر است .
    با شتاب به سمت اتاقم رفتم . خیلی وقت بود که نامه ای نداشتم . روی تخت نشستم و نامه را به سرعت باز کردم . وای خدای من چه عجیب ! شاید اشتباهی رخ داده باشد ! اسم من در سطر اول نوشته شده بود . مرا در اموزشگاهی به نام آموزشگاه ساح واقع در خیابان پهلوی دعوت به تدریس زبان فرانسه کرده بودند . مدتی بهت زده بودم . من که در خواستی نکرده بودم . ناگهان یادم افتاد که ماکان روزی در مورد کار من در بیرون از خانه صحبت کرده بود . اما گمان نمی کردم به این سرعت مسئله را پیگری کند .
    با عجله به سراغ مهتا رفتم و موضوع را به او گزارش دادم . با خوشحالی خنده ای کرد و گفت : اینها همه اثرات عشق است . دیدی خیلی زود قضاوت کردی ؟
    - نه مهتا عشق را کنار بگذار . حالا هوایی در سر دارم که از عشق واجب تر است . فعلا عشق تدریس قلبم را فرا گرفته است . ضمنا نظرم نسبت به ماکان عوض نشده است .
    - اما دیبا ماکان کاملا بی گناه ... مهتا حرفش را ادامه نداد و سکوت کرد .
    با تلخی پرسیدم : چرا دائم او را بی تقصیر می دانی ؟ مگر از مسئله ای آگاهی که از من پنهان می کنی ؟
    - نه این چه حرفی است که می زنی ؟ هرطور خودت می دانی عمل کن . حالا برو بخواب فردا کلی کار داریم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/