فصل 21
- سلام دایی جان .
- سلام دیبا جان عزیزم . چرا تنها نشسته ای ؟
- هیچی داشتم فکر می کردم .
- دایی جان جوش نزن به احمد فکر می کنی ؟
- بله .
- خب چه بهتر . زن و شوهر زمانی که از هم دورند ٬ دلشان برای هم تنگ می شود و به اشتباهشان پی می برند . امیدوارم احمد هم این تنهایی و دوری را صرف فکر کردن به کار های اشتباهش کند .
- من هم امیدوارم .
- خودم درستش می کنم . به تو قول داده ام . دیبا نمی گذارم از این به بعد تو را آزار بدهد .
در دل خنده ای کردم و با خود گفتم : اگر می خواست تریبت شود تا حالا شده بود .
دایی صدایش را صاف کرد و گفت : دیباجان آمده ام تا در مورد مسئله ی مهمی با تو صحبت کنم .
- بگویید دایی جان
- می دانی به زودی عروسی سروناز و یاسر است . آمده ام بگویم اگر اجازه بدهی احمد که آمد او را نصیحت کنم و دستتان را به دست هم بدهم تا به نیشابور برگردید . اینطور که نمی شود دایی جان . فرداست که پدر و مادرت بفهمند . آنوقت می دانی همه غصه می خورند . شاید این مسئله ی قهر و دعوایتان باعث بروز مشکلاتی در خانواده شود . خب نظرت چیست اجازه می دهی ؟
- اجازه ی ما دست شماست دایی جان .
- پس من برای احمد تلگراف می فرستم تا هفته ی دیگر به تهران بیاید .
- هرچه صلاح می دانید همان را انجام دهید .
- راستی دیباجان از حرف های زن دایی ات ناراحت نشو. مادر است ٬ بی انصافانه قضاوت می کند . اگر خواهر خودم هم بود طرف تو را می گرفت . زن دایی ات منظوری ندارد . تو را هم مثل سروناز و صنوبر دوست دارد . باور کن این را راست می گویم .
***
شب قبل از مراسم عروسی سروناز و یاسر ٬ دایی به دنبالم آمد : دیباجان را می برم خانه مان . امشب احمد به تهران می آید . روی حرفش با مادر بود .
مادر گفت : داداش اختیار دارید بروید به امان خدا . باز هم موقع رفتن مادر سفارش کرد : دیباجان فردا بیایید منزل ما .می دانستم زن دایی قلمبه گوی خوبی است و باعث آزارم می شود .
دایی پنهان کاری کرده بود . احمد بعد از ظهر به تهران رسیده بود . اما او نمی خواست بو ببرد که دامادش به دیدار او نیامده است . ماشین دایی وارد حیاط شد .
کارگر ها اطراف باغ چراغ های رنگی وصل می کردند و حیاط را جارو می کردند . وارد سالن پذیرایی شدیم . سروناز با رویی گشاده به استقبالمان آمد و رویم را بوسید . بعد از آن هم مهوش خانم وارد شد . در حالی که به نوکر ها دستور می داد اثاث اضافی را از وسط سالن حال جمع کرد . سری به علامت جواب سلامم تکان داد .
دایی پرسید : احمد کجاست ؟
مهوش خانم با حالتی خاص گفت : اگر منظورت احمدخان است ٬ در اتاقش دارد استراحت می کند .
دایی قربان کارگر خانه را صدا زد : احمدخان را بیدار کن و بگو به اتاق مطالعه برود . می خواهم کمی با او صحبت کنم .
همراه دایی وارد اتاق شدم . در نیمه روشن اتاق شبح احمد پیدا بود . بلند شد و سلامی کرد . انگار دوری من تاثیر چندانی روی او نگذاشته بود . ٬ چون اصلا نگاهی بر من نیفکند .
دایی ما را روی کاناپه نشاند و شروع به صحبت کرد : احمدجان پسرم از لحظه ی ورودت تا به حال خیلی با تو صحبت کرده ام و خواسته های زنت را برایت مطرح نموده ام . این طور نیست ؟
- درست است آقاجان .
- خب بگو مرد ٬ می خواهی با دیبا زندگی کنی یا نه ؟
احمد به سرعت پاسخ داد : بله آقاجان . البته که می خواهم . من دیبا را دوست دارم . ولی بدانید او هم بی تقصیر نیست . خیلی وقت ها من به محبت احتیاج داشتم اما .....
دایی میان حرفش دوید : شما دو تا جوانید . اول زندگی همه این مشکلات هست . باید دست در دست یکدیگر بدهید و یار یکدیگر باشید سپس رویش را به من کرد و گفت : تو هم دخترم ٬ حرف هایم را گوش کن . ما دو فامیل نزدیک هستیم نباید طوری رفتار کنید که در روی هم شرمنده باشیم . احترام شوهرت را نگه دار و بدون مشورت او قدم از قدم بر ندار. این بار از زور فشار غم و غصه به تهران آمدی ٬ اما درست نیست که بی اطلاع همسرت خانه را ترک کنی .
سرم را پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم : چشم دایی جان .
- خب احمد تو هم بار اخرت باشه که همسرت را آزار می دهی . دختر مردم چه گناهی کرده که باید در شهر غریب و دور از مادر و پدر ٬ غصه های تو هم بر دلش سنگینی کند .
بعد از حرف های دایی احمد هم قول داد که دیگر این مسائل تکرار نشود . دایی دست های ما را به هم داد و گفت : بلند شوید بچه های من و به روی هم بخندید . فردا شما باید فرزندی داشته باشید . اگر یکدیگر را خرد کنید ٬ چه توقعی از بچه تان خواهید داشت که احترامتان را نگه دارد ؟ سپس برخاست و از اتاق خارج شد .
احمد کنارم نشست و سرم را بالا گرفت : دیبا جان به خدا دوستت دارم .
جوابش را ندادم . حرف های دایی را پیش خود حلاجی می کردم . احمد صورتش را جلو آورد و گونه ام را بوسید .
صبح روز بعد مادر از دیدن احمد خوشحال شد و او را در آغوش کشید . اما پدر خیلی عادی با او برخورد کرد . انگار به جریان دعوای ما پی برده بود . ظهر احمد پیشنهاد کرد دوتایی برای صرف ناهار به دربند برویم . از حرفش استقبال کردم . بعد از عذرخواهی از مادر ٬ روانه ی دربند شدیم .هوای صاف و آرامشی که آن فضای مطلوب به من می داد باعث شد در رفتارم تجدید نظر کنم . روی تخت های چوبی ای که با گلیم های زیبا فرش شده بود نشستیم . احمد سفارش دیزی داد . بعد از غذا چای آورد و قلیان کشید .
آواز پرندگان که بر نوک درختان نشسته بودند روحم را به شادی سوق می داد . از هر دری سخن به میان آوردیم : از نیشابور چه خبر ؟
احمد کمی مکث کرد و گفت : هیچ . همه چیز مثل چهارده روز پیش است .
- بگو ببینم روزی که دیدی نیستم فهمیدی که به تهران امده ام ؟
- بله .چون می دانستم تو حرفی را که میزنی عمل خواهی کرد. ناسلامتی دختر بهادرخان هستی
از حرفش خنده ای کردم : به تو که سخت نگذشت و گرنه به دنبالم می فرستادی .
- چرا. ولی با خود می گفتم زنی که بی اجازه ی شوهرش برود باید خودش برگردد .
- اما من که اجازه گرفته بودم . یادت نیست ؟
احمد خنده ای کرد و گفت : بس کن دیبا آن اجازه به درد خودت می خورد .
- قبلش که به تو اخطار داده بودم .
با اخم گفت : دیگر نمی خواهم هیچ حرفی از آن شب به میان آید . تمامش کن.
- راستی احمد ان دخرته زینت چه می کند ؟
احمد با تعجب مرا نگریست : زینت خودمان را می گویی ؟
- بله .
- هیچ می خواستی چه کار کند ؟
- می دانستی چقدر پر رو و بی حیاست ؟
- نه چطور مگه ؟
ماجرای آن روز که در اتاقم غافلگیرش کرده بودم را برایش عنوان کردم .
کمی ناراحت شد و گفت : اگر برگردیم می فرستمش دهاتشان .
از حرفش یکه خوردم : نه عزیزم . دلم به حالش می سوزد . آن مسئله دیگر تکرار نشد . بگذار بماند . نان کسی را نباید آجر کرد .
احمد سری تکان داد و مشغول سیگار کشیدن شد .
بعد از دقایقی دست در دست هم به راه افتادیم . چقدر روز برایم دلنشین شده بود . اگر احمد آن حرکات عصبی و شوخی های جلف را برای همیشه کنار می گذاشت ٬ می توانستم عشقش را به سهولت بپذیرم .احمد مردی نسبتا خوش قیافه بود . شاید اگر کسی جز من شریک زندگی اش میشد او را از صمیم قلب دوست می داشت .
کنار جوی آبی نشستیم . احمد کمی آب به صورتم پاشید . از این حرکتش احساس شادی کردم . سپس به تقلید او دست هایم را پر از آب کردم و به صورتش پاشیدم . این بازی ادامه یافت تا وقتی که به خود امدیم و دیدیم که سر تا پا خیس شده ایم . در ان عصر زیبا بدن هایمان را سردی عجیبی فرا گرفت و هردو دوان دوان به سمت ماشین رفتیم .
ساعت چهار بعد از ظهر برگشتیم . من ساعت شش وقت آرایشگاه داشتم . در راه احمد حرف های پدرش را تکرار کرد و گفت : راستی دیبا من و تو اصلا به فکر بچه نبودیم . فکر می کنم اگر پای بچه به خانه ی خالی از شادی ما باز شود ٬ مشکلاتمان به کلی برطرف می شود .
با لبخند گفتم : من هم موافقم . اما می دانی ٬ این مسئله ی مهمی است . باشد برای برگشتن به خانه ی خودمان .
احمد به شوخی موهایم را کشید و بینی ام را فشرد : باشدعزیزم . هر چه تو بگویی .
مجلس زنانه ی دایی خشایار برپا بود و مرد ها هم در خانه دایی جمشید حضور داشتند . احمد آمد آرایشگاه دنبالم و مرا به مجلس زنانه رساند . وقت پیاده شدن دستی به سرم کشید و با مهربانی گفت : خیلی زیبا شده ای دیبا .
خدای من یعنی حرف های دایی جان این قدر در احمد تاثیر قوی داشته که او را به کلی عوض کرده است ؟ خدایا متشکرم . کمک کن تا عاشق همسرم شوم . خدایا از این که به من صبر عطا کردی از تو متشکرم . بالاخره بعد از گذشت دو سال و نیم از زندگی مشترکمان او هم مثل همه ی مردها شد .
روز های ماندن در تهران به سرعت سپری شد و وقت رفتن به نیشابور فرا رسید . یک ساعت قبل از رفتنمان پدر دست من و مهتا را گرفت و به اتاقش برد . پشت در رو برگرداند و با خنده گفت : دخترها اگه بدانید چه برایتان خریده ام !
هردو مثل بچه ها فریاد زدیم : آقاجان نشانمان بدهید .
پدر در را گشود . دو جعبه بزرگ وسط اتاق بود . شالی کلفت روی آن کشیده شده بودند . نمی توانتسم حدس بزنیم زیر آن چیست . پدر شال را کنار زد . من و مهتا مبهوت ماندیم .
- این دیگر چیست آقاجان ؟
پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : یعنی نمی دانید ؟
هر دو گفتیم نه .
دوباره خندید و گفت : خب ٬ این جعبه ای است جادویی که ساخت فرنگی هاست .
هر دو از حرف پدر به خنده افتادیم . مثل این که آقاجان ما را به تمسخر گرفته بود . من تکرار کردم : جعبه ی جادویی ؟ منظورتان چیست ؟
آقاجان دست به کلیدی برد و ان را فشرد . جعبه ی جادویی با صدایی عجیب روشن شد . درست مثل لامپ . من مهتا با تعجب و دهانی و نیمه باز ان را می نگریستیم . تصاویر متحرک بر صحنه در حال نمایش بود .
مهتا گفت : این هم مثل رادیو و گرام است ٬ با این فرق که شکل هم نشان می دهد .
آقاجان دستی به سر هردویمان کشید و گفت : آفرین . درست می گویید . مخ این فرنگی ها به کجا که نمی رسد . حتما فردا به کره ی ماه هم خواهند رفت . اسم این جعبه ی جادویی تلویزیون است برای شما دختران عزیزم .
سپس رو کرد به من و گفت : به درد تو بیشتر می خورد . در شهر غریب سرت را گرم می کند . البته تا زمانی که بچه در کار نباشد می توانید دور هم بشینید و با خیال راحت برنامه ببینید .و اما وای به حال تو مهتا اگر از ناصرخان بشنوم بچه هایت را به امان خدا راه کرده ای و پای تلویزیون نشسته ای .
مهتا گونه ی آقاجان را بوسید و تشکر کرد .
زمان رفتن ما فرا رسید . تک تک اعضای خانواده مرا به سینه فشردند . سوار بر اتومبیل همراه با جعبه ی جادویی پدر رهسپار نیشابور شدیم .
خانه ام همانی بود که بیست روز پیش بود . هیچ چیز تغییر نکرده بود . مدتی بعد وسیله ای خریدیم به نام تلفن ٬ که کارمان را راحت تر کرد . به تازگی بعضی از خانواده های درباری از آن استفاده می کردند . البته هنوز در دسترس همگان نبود . قبل از نصب تلفن می آمدند و سیم هایی مثل سیم برق به خانه می کشیدند . این کار باعث شد تماس با تهران آسان شود . آقاجان هم برای منزل تلفنی خریده بود . حالا هرچند شب یک بار من و مادر و مهتا و گاهی هم زن دایی مهوش با یکدیگر تماس می گرفتیم و جویای حال یکدیگر می شدیم .
صنوبر پسری زایید که نامش را محمد گذاردند . از راه دور به انها تبریک گفتیم . رفتار احمد به کلی تغییر کرده بود . مهربان و ساعی ٬ سر وقت می آمد و می رفت و بیشتر لحطه های بی کاری اش را با من می گذراند .
یک سال گذشت . ما هر دو در انتطار فرزندی بودیم . فرزندی که به زندگی مان شور و نشاط بخشد . اما هر ماه امید من به یاس تبدیل می شد . تمام شب و روز در غم و غصه غوطه ور بودم . خدایا نکند اجاقم کور باشد ؟ اگر چنین باشد چه کنم ؟ نمی دانم چرا دائم خود را مقصر می دانستم . شب ها با چشمی خیس به بستر می رفتم و هر زمان که بیدار می شدم فکر داشتن یک بچه مرا دیوانه می کرد . کارم شده بود خوردن دوا های گیاهی . به هر عطار باشی که سر می زدم از هر چیزی که تجویز می کردند دو برابر می خوردم . با این که خیلی تلخ بود ٬ از عشق بچه همه را به جان و دل می خریدم و اعتراض نمی کردم .
شبی در کنار احمد به آسمان پر ستاره چشم دوخته بودم . غالبا تابستان ها روی بام می خوابیدیم . احمد سیگاری روشن کرد و گفت : دیبا ببین چقدر ستاره در این آسمان سیاه وجود دارد .
از حرفش به خنده افتادم : پس چه فکر کردی ؟ تازه این ها آنهایی هستند که به چشم ما می آیند . خیلی های دیگرشان را ما نمی توانیم ببینیم .
احمد خندید و گفت : عجب ! خوب شد گفتی دانشمند .
هر دو لحظه ای سکوت کردیم . دوباره دلم گرفت .
- می دانی پدرم می گوید روزی این فرنگی ها به ماه هم می رسند .
- بله درست می گوید . خیلی چیز ها کشف خواهد شد که بعد ها به گوش ما خواهد رسید .
- یعنی می شود روزی دارویی کشف شود که درد بی فرزندی را درمان کند . احمد به صورتم خیره ماند : منظورت چیست ؟ چرا اینطور پکری ؟
- نه پکر نیستم .
- چرا من احساس می کنم تو مدتی است که در خود فرو رفته ای . دائما به نقطه ای خیره می شوی و در عالم دیگری سیر می کنی . دلم می خواهد بدانم مسئله ی بچه است یا من خطایی کردم ؟
دستی به سرش کشیدم : نه احمد تو چه خطایی کردی ؟ دلم برای بچه دار شدن پر می زند . از این وضع خسته شده ام . دلم هوای کودکی را کرده که در فضای بی روح این خانه طنین افکند . دلم می خواهد فرزندی داشتم که او را به سینه می فشردم . مونسی در تنهایی ام . احمد من چقدر بیچاره ام . چرا همیشه پشت هر آرامشی باز مشکلاتی در کمینم نشسته است .
احمد سیگاری آتش زد . هیچ کلامی بر زبان نیاورد . حتی تسلی خاطرم هم نشد . متوجه بودم دوباره شرابخواری را شروع کرده است ٬ اما این بار به دور از چشم من . همین باعث می شد که در خوردن افراط نکند . من هم دیگر حال و حوصله ی بحث و دعوا نداشتم . و او را به حال خود رها کردم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)