صفحه 3 از 13 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شير آب را كمي باز كرد و آبي به سرو صورتش زد ميخواست از پله هابالا برود كه يك دفعه صداي زنگ در حياط بلند شد يك لحظه سر جايش ميخكوب شد دلش هري پايين ريخت صداي زنگ مجددا" بلند شد.
    شاباجي از اتاق بيرون آمد و گفت: كيه؟ الان اومدم.
    ديبا نگاهي به شاباجي كرد و گفتك شما زحمت نكشين من باز مي كنم و به طرف در حياط راه افتاد.
    تا به دالان برسد يكه بار ديگر زنگ صدا كرد. قدمهايش را تندتر كرد و به سرعت در را از هم گشود پشت در دوتا زن چادري و عصباني با چشمهاي برقا نگاهش كردند.
    يكي از آنها كه جوان و بچه سال بود در حالي كه پشت چشم نازك مي كرد، گفت: ببخشين شما؟
    ديبا كه حسابي دست و پايش را گم كرده بود با گيجي عقب عقب رفت و گفت بفرمايين . من، من دوست شاباجي هستم.
    از قيافه دو زن به خوبي مشهود بود كه مادر و دختر هستند دخترك پوزخندي زد و گفت: دوست شاباجي، اون هم شما! از كي تا حالا شاباجي با دختر خانمها دوست ميشه! بعد بدون اينكه منتظر جواب بمانند هر دو با عجله وارد حياط شدند.
    شاباجي كه از بالاي پله ها شاهد وارد شدن آنها بود با لبخندي گفت: اوه ، شما هستين بچه ها، باين تو.
    مادر و دختر هر دو با هم س كردند و از پله ها بالا رفتند شاباجي در حالي كه جواب سلامشان را مي داد، گفت: چه عجب مادر يادي از ما كردي! نترسيدي به مادر پيرت سر زدي!
    دخترك غرغر كنان پرسيد: شاباجي سه دفعه زنگ زديم تا در باز كردين . سينا كجاس؟ اين دختره كيه؟ اينجا چي كار داره؟
    شاباجي كه از طرز صحبت كردن او حسابي ناراحت شده بود بدون اينكه پاسخش را بدهد، رو به خانم مسن تر كرد گفت : چطوري پريچهر جان؟ حالت خوبه مادر؟ احمد آقا چطوره؟
    پريچهر لبخند كمرنگي زد و گفت: خوبه سلام رسوند ديدم چند روزه ازتون بي خبرم، گفتم با شراره بيام هم من يه حالي از شما بپرسم، هم شراره سينا رو ببينه. آخه اين پسر كه به خودش زحمت نميده يه توك پا بياد خونه ما. كار دنيا برعكس شده به ما كه رسيد آسمون تپيد. حالا ما اومديم آقا داماد رو زيارت كنيم لحسن صدايش همه بانيش و كنايه و تمسخر بود.
    شاباجي كه حسابي ناراحت شده بود با سردي جواب داد: وا، مادرجون انگاري اول صبحي هر دوتون با توپ پر از خونه زدين بيرون چه خبرتونه؟ حالا چرا انقدر عصباني هستين؟ سينا ه خونه نيست يعني شماها نمي دونين كه اون صبحها ميره سر كار اتفاقا" امروز صبح زود رفت دادگستري. بچه م اصلا" وقت سر خاروندن نداره ، چه برسه به اينكه جايي بخواد بره. بعد در حالي كه دو تا چاي پررنگ مي ريخت با ناراحتي و اخم جلوي آنها گذاشت.
    اما وقتي به چهره خسته و تكيده پريچهر نگاه كرد ناخودآگاه دلش سوخت دوباره با مهرباني گفت: بيا، مادر جون يه چايي بخور تاخلق بياد سرجاش صبح اول صبحي شيطون رو لعنت كن مادر تا روي خوش هست اخم و تخم براي چي. حالا اين طور قنبرك زدي؟
    شراره زير چشمي نگاهي به ديبا كه تازه وارد اتاق شده بو، انداخت و زير لب گفت :اين ديگه از كجا پيداش شد و با نگاهي حاكي از كينه و عداوت در چشمهاي ديبا زل زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديبا كه متوجه نگاه انزجار آميز شراره شده بود سرش را پايين انداخت. با خودش فكر كرد لابد از اينكه دير در را باز كرده از دستش عصباني است. غير از اين، دليل ديگري هم نمي توانست داشته باشد.
    اما واقعيت چيز ديگري بود ديبا اب اينكه دو روزي مي شد حمام نگرفته بود، اما قيافه و سرو وضعش حسابي از او سر بود. موهاي بلند و مشكي ، با چشمان درشت و سياه و كشيده ، نظر هر بيننده اي را به خود جلب مي كرد. البته شايد اگر ديبا را بيرون از محيط خانه شاباجي ديده بود ، حتما " او را به خاطر قيافه و اندامش تحسين هم ميكرد.
    اما حالا قضيه كاملا" فرق داشت او اينجا بود در اين خانه، در كنار نامزدش چطور شاباجي اينقدر بچي كرده و او را به خانه آورده بود خدا مي دانست به خودش گفت: البته اعدام قبل از محاكمه نمي شه شايد هم همين الان اومده باشه و اصلا" سينا اونو نديده باشه بله درسته. نبايد يكه به قاضي برم ولي بايد ته توي قضيه رادر بيارم.
    ديبا كه تا آن موقع اوضاع و احوال را پس ديده بود همانطور در سكوت گوشه اي از اتاق كز كرده بود اصلا" جرئت حرف زدن نداشت اين طور كه اين دوتا خانم وارد شده بودند هيچ بعيد نبود كه فورا" او رااز خانه بيرون كنند. در دلش گفت: چه روز شومي، حالا چيكار كنم؟
    نگاهي به شراره انداخت دختري با قد متوسط، كمي چاق و سبزه، يك بلوز سبز با دامن مشكي پوشيده بود كه ناخودآگاه به اين لباس كمي چاقتر از حد معمول نشان داده مي شد در تركيب لباس پوشيدنش كمال بي سليقگي نشان داده مي شد همچون لباسي براي دختري به سن و سال او اصلا" مناسب نبود شايد بيشتر به تن مادرش برازنده بود تا خودش. به اضافه اينكه بلوز سبز، سبزگي پوستش را چند برابر كرده بود شايد اگر دقت بيشتري در انتخاب لباس و همين طور در آرايش صورت به خرج داده بود خيلي بهتر از آنچه نشان مي داد، مي شد.
    اما برعكس او ، مادرش بلوز سفيد و دامن مشكي به تن داشت و بسيار مرتب مي نمود هر دو چادري بودند، اما تيپ مادرش به مراتب بهتر مي نمود در نگاه شراره گيرايي خاصي وجود داشت. زيبا نبود، اما همانطوري كه شاباجي گفته بود دختر شلوغ و سر زنده اي بود اما متاسفانه، انگار امروز اصلا" سر كيف نيود. ديبا به شانس بدش لعنت فرستاد.
    شراره كه نسبتا" كمي آرام شده بود براي اينكه رفتار بد خودش را توجيه كند و از دل شاباجي درآور در حالي كه خودش را لوس مي كرد، صورتش را به صورت شاباجي چسباند و گفت: قربون شاباجي خودم برم تو رو به خدا منو ببخش ، شاباجي. باور كن ازدست سينا حسابي عصبان م ، آخه اون اصلا" به فكر من نيست هيچ اهميتي به من نمي ده. فكر نمي كنه كه نامزد داره.حتي يه تلفن خشك و خالي هم زورش مياد بزنه.
    شاباجي با مهرباني نگاهش كرد و گفت دخترم ، خدا رحم كرد سيناخونه نبود والا با اين برخورد چند دقيقه قبل تو معلوم نبود اينجا چه اتفاقي مي افتاد. آخه دخترم، عزيز دلم از قديم گفتن زبون خوش مار رو هم از توي لونه ش مي كشه بيرون. ولي برعكس، زبون سرخ هم سر سبز رو به باد مي ده. آخه مادر او با چه عشقي بياد تو رو بينه لابد هر وقت كه اومده خونه تون اين طوري ازش استقبال كردي. با پرخاش و توهين ازش پذيرايي كردي نه دخترم، اينطور نيست؟
    با شنيدن اين حرفها شراره كه انگار ديگ آب جوشي را روي سرش ريخته باشند، گر گرفت. مثل اسپند روي آتش در حالي كه آرام و قرار نداشت گفت: شما هميشه از اون دفاع مي كنين. به ظاهر گفتي كه ما هر دوتايي نوه هاتون هستيم، اما نه، شاباجي اينطور نيست. سينا پسر شماس و من نوه شما.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شاباجي به سرعت وسط حرفش پريد و گفت : خب معلومه مادر اينكه گفتن نداره. من اونو بزرگ كردم بيشتر از اونچه كه تو پيش من بودي، اون بوده. خوب اونو ميشناسم، به اخلاق و مرامش واردم هر چي باشه مادر سعي كردم جاي خالي مادرش رو پر كنم ، همون طوري كه پريچهر و احمد آقا تور رو بزرگ كردن فقط با اين تفاوت كه تو خصوصيت اخلاقي پدرت رو به ارث بردي، سينا هم خصوصيت اخلاقي منصور، پدر خدابيامرزش رو به ارث برده، تو شلوغي، پر شر و شوري. اون هم مظلوم و ساكت، سرش تو لاك خودشه، كاري به كار كسي نداره. حالا چي ميگي؟ مردم براي يه همچون جووني مي ميرن اون وقت تو هميشه ازش شكايت داري. مگه چه بدي اي در حقت كرده؟ اگه يه سهل انگاري كرده و تو رو گردش نبرده، جرم سنگيني مرتكب شده؟
    شراره كه حسابي دمق شده بود از طرفي هم هرچه بيشتر با شاباجي حرف ميزد خودمتهم مي شد، با دلخوري رو به مادرش گفت:
    مامان، پاشو بريم. اينجا ديگه جاي ما نيست.
    پريچهر خانم كه حسابي خسته شده بود با عصبانيت جواب داد: وا، دختر مگه دنبال آتيش اومدي يه دقيقه دندون رو جيگر بگير تازه سينا رو هم كه نديدي، بگير بشين بالاخره هرجا باشه پيداش مي شه.
    شاباجي كه اصلا" حوصله شراره را نداشت و دلش مي خواست زودتر شرش را كم كند، اما بيچاره مجبور بود به خاطر پريچهر كوتاه بيايد، رو به شراره كرد و گفت: بشين، شراره جون .مادر سينا تا ظهر پيداش ميشه بالاخره براي ناهار مياد خونه. من هم امروز آبگوشت بار كردم. يه لقمه دور هم مي خوريم بعد رو به ديبا كرد و گفت: الهي بميرم مادر از صبح تا حالا ناشتايي نخوردي . پاشو يه لقمه نون بگذار دهنت ضعف كردي دختر داري از حال ميري. بعد در حالي كه از جا بلند مي شد، زير لب گفت: برم ميوه بيارم يه گلويي تازه كنيم و بعد به طرف آشپزخانه رفت.
    پريچهر خانم و شراره هر دو با هم چشم غره اي به ديبا رفتند و نگاهش كردند انگار پريچهر خودش را براي پرسيدن سوالي آماده كرده بود كه ديبا بي معطلي از جا بلند شد و براي كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
    نفس عميقي كشيد واقعا" از اين بگو مگوي بيخودخسته شده بود. مي خواست به حياط برود و كمي هواي تازه استنشاق كند و همچنين از دست اين مهمانهاي پر توقع خلاصي پيدا كند. چشمش به سيني سبزي خوردن افتاد در حالي كه لبخند مي زد، رو به شاباجي كرد و گفت: من مي رم تو حياط سبزي پاك كنم اونجا راحت ترم.
    شاباجي كه متوجه حال ديبا شده بود بدون چون و چرا گفت: باشه مادرجون فقط اول يه چيزي بخور بعد برو.
    ديبا با عجله در حالي كه بيرون مي رفت، جواب داد: نه شاباجي، هيچي ميل ندارم و بلافاصله از در خارج شد.
    كنار حوض روي تخت نشست و نفس عميقي كشيد انگار از زندان رها شده بود. اعصابش حسابي به هم ريخته بود نه به آرامش ديروز، نه به جار و جنجال امروز يك ربعي به سكوت گذشت هيچ صداي بيرون نمي آمد گرماي آفتاب دلنشين بود يك لحظه دلش خواست همان جا روي تخت دراز بكشد انگار خون تازه اي در رگهايش جريان پيدا كرده بود با انرژي و آرامش مشغول پاك كردن سبزيها شد مقدار آب در لگن ريخت و سبزيهاي پاك كرده را داخلش ريخت تا خيس بخورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يك دفعه صداي شراره بلند شد كه با تندي به شاباجي گفت: هيچ نمي فهمم يعني شما به اين راحتي يه دختر غريبه رو تو خونه راه دادين اون هم دو روز! آخه مگه اونو مي شناسين؟ مي دونين كيه؟ از كجا اومده ؟ خونواده ش كيه؟ اصلا" چي كاره س؟ نكنه با حقه و دوز و كلك اينجا اومده باشه.
    پريچهر در ادامه صحبت شراره گفت: از شما ديگه توقع نداشتم ، شاباجي. شما كه آنقدر خام و بي تجربه نبودين هيچ وقت از اين كارها نمي كردين همين طوري دست يه دختر بي حجاب رو گرفتي و آوردي تو خونه.
    شاباجي كه ديگر داشت از كوره در مي رفت با عصبانيت گفت: هيس ،هيس. صداتون رو مي شنوه ناراحت ميشه اون مهمون منه. شماها چيكار به اين كارها دارين مگه من بچه م كه دارين منو نصيحت مي كنين اينجا خونه منه اختيارش رو دارم پس بيخودي تو كار من دخالت نكنين در ضمن، ديبا از اون دخترهايي كه فكر مي كنين نيست اون دانشجوس كه براي تحصيل به شيراز اومده امروز و فردا هم دوباره بر ميگرده دانشگاه من خودم اونو به زور نگه داشتم اتفاقا" چندين بار مي خواست بره كه من نگذاشتم آخه، واقعا" دختر خوبيه اصلا" دلم نيومد تو خيابون سرگردون بشه.
    با شنيدن اين حرفها اشك در چشمان ديبا حلقه زد زير لب با بغض فرو خورده اي گفت: بابا، كجايي كه ببيني دختر يكي يكدونه ت چقدر خار و خفيف شده و مردم درباره ش چي ميگن؟ خدايا، هيچ وقت تو زندگي به همچين روزي فكر نكرده بودم كه دزدم كنن، به چشم يه دختر خياباني بهم نگاه كنن خدايا، اين همه عذابي كه كشيدم بس نيست، اين همه دردي كه به سر پدر و مادرم اومد بس نيست حالا هم بايد حرفهاي مردمو به جون بخرم.
    سيني سبزي ار كنار گذاشت بيش از اين تحمل بي احترامي آنها را نداشت هنوز صداي شراره بلند بود كه از قصد داد مي زد ، بلكه او صدايش را بشنود از پله ها بالا رفت و در اتاق را با تندي گشود و وارد شد
    رنگ از صورت شاباجي پريد رو به پريچهر و شراره كرد و گفت: فقط به احترام شاباجي و بخاطر محبتهايي كه در حقم كرده از توهين شما گذشتم اما تا وقتي كسي رو نشناختين در موردش قضاوت نادرست نكنين.
    به سرعت كيف و وسائلش را جمع و جور كرد و در حالي كه صورت شاباجي را مي بوسيد، از او تشكر كرد.
    شاباجي كه به گريه افتاده بود با التماس جلويش را گرفت و گفت : به ارواح خاك خان بابا نمي گذارم بري اينها جووني كردن مادر يه حرفي زدن تو كه نبايد به دل بگيري تازه تو توي خونه من هستي ، چه ربطي به اونها داره. بگير بشين مگه من مي گذارم مهمونم اين طوري از در اين خونه بيرون بره.
    بعد نگاهي غضبناك به پريچهر و شراره انداخت و گفت: ببينين از صبح تا حالا چه قشقرقي تو اين خونه راه انداختين.
    رنگ و روي پريچهر پريده بود به خوبي معلوم بوداز حرفهايي كه زده شرمنده است، اما شراره عين خيالش نبود و تازه از فتن او خوشحال هم شده بود.
    پريچهر رو به ديبا كرد و گفت: تو رو خدا ببخشين. ما منظوري نداشتيم. فقط نگران شاباجي بوديم خب مي دونين ما درست شما رو نمي شناسيم اما حالا كه شاباجي گفت شما دانشجو هستين كلي خيالم راحت شد حالا خواهش مي كنم بفرمايين نگذارين دل شاباجي از ما بگيره او تنهاس خوشحال ميشه كسي پيشش بمونه. حالا اين زحمت افتاده رو دوش شما.
    شراره كه حسابي از حرفهاي مادرش يكه خورده بود با ناراحتي گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست ديبا هم كه بيشتر از اين تحمل گريه و التماس شاباجي را نداشت همان جا دم در نشست.
    شاباجي كه به ظاهر آرام شده بود بر شيطان لعنت فرستاد و به دنبال سبزي به حياط رفت و تند تند آنها را شست و از پله ها بالا آمد ديبا كه انگار فشارش پايين افتاده بود يك دفعه سرش گيج رفت و همان جا روي زمين افتاد.
    شاباجي كه دستپاچه شده بود به طرفش دويد و گفت: چي شده مادر؟ حالت بده؟
    ديبا با دست اشاره كرد طوري نيست.
    شاباجي رو به پريچهر گفت: مادر يه ليوان آب قند درست كن اين بچه از صبح تا حالا هيچي نخورده ضعف كرده زود باش.
    پريچهر به سرعت به آشپزخانه رفت و ليواني شربت قند آماده كرد و بالا سر ديبا آمد و آرام آرام دردهانش ريخت. شراه كه اصلا" حوصله اين كارها را نداشت از جا بلند شد و به اتاق سينا رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 4
    آن روز سينابراي ناهار نيامد. ديبا با خوردن شربت قند كمي حالش جا آ'ده بود خودش هم نمي دانست چرا اين حال به او دست داده بود انگار فشار عصبي بيش از حد فشارش را پايين آورده بود.
    ناهار به آن خوشمزگي در كمال سردي و بي روحي كه در فضا آكنده بود صرف شد البته ديبا فقط كمي از آبگوشت را خالي بدون نان خورد و كنار كشيد با خودش كلنجار داشت . واقعا" آنجا چه كار داشت. آن هم در زندگي مردم آنها حق داشتند چنين برخوردي با او داشته باشند اما در اصل او هيچ گناهي نداشت و در اين ماجرا دخيل نبود بلكه خودشاباجي با اصرار و تعارف فراوان او را از حافظيه به منزلش برده بود حتي چنيد بار كه سعي كرده بود برود با اصرار شاباجي مواجه شده بود پس در اين صورت، جاي گله اي باقي نمي ماند.
    درست بود كه او در شيراز بجز فرهاد و خانواده اش كسي را نداشت، اما بالاخره مي توانست هر چه زودتر به تهران پيش پدر و مادرش برگردد گرچه در اين كار دير جنبيده بود و حالا به احتمال قوي بايد به آنها تلفن مي زد و عوض خودش كه به تهران برود آنها بايد به شيراز مي آمدند.
    بعد از ناهار، پريچهر خانم چند تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آورد. شاباجي هم در حالي كه ميوه و شيريني آورده بود، همان جا روي زمين ولو شد خيلي خسته شده بود حسابي اعصابش به هم ريخته بود اوضاع نسبتا" آرام شده بود.
    شراره گوشه اي از اتاق به حالت قهر دراز كشيده بود شاباجي و پريچهر در حالي كه ميوه مي خوردند ، در مورد موضوعات مختلف با هم گپ مي زدند پريچهر از زندگي و بچه هايش مي ناليد. از امير كه دير خدمت سربازي رفته و پسر كوچكش كه اصلا" درس نمي خواند و بچها هاي دختر بزرگش، سودابه كه حسابي اذيت مي كردند. خلاصه از هر دري حرف زدند .
    ديبا فقط شنونده بود و در حالي كه چاي و شيريني مي خورد، هيچ حرفي نمي زد. شراره حسابي حوصله اش سررفته بود با عصبانيت از جا بلند شد و به اتاق سينا رفت.
    طرفهاي غروب بود كه سرو كله سينا پيدا شد. وقتي شراره را جلوي در اتاقش ديد رنگ از صورتش پريد هرچيزي را انتظار داشت، جز ديدن شراره. سعي كرد خوددار باشد و با رويي گشاده با او برخورد كند از همان پايين پله ها لبخندي زد و بالا رفت. جلوي شراره كه رسيد، گفت: به به، چه عجب يادي از فقير فقرا كردي؟ كي اومدي؟
    شراره در حالي كه اخمهايش را در هم كشديه بود ، جواب داد: از صبح تا حالا بنده اينجا منتظر جنابعالي هستم. مثل اينكه من بايد به شما بگم كه چه عجب خونه اومدي و چشم ما به جمال شما روشن شد الان دو سه روزي مي شه كه ازت بي خبرم. حتي به خودت زحمت ندادي يه تلفن بزني.
    سينا در حاليكه كفشهايش را در مي آورد ، وارد اتاق شد شراره هم به دنبالش رفت سينا رو به شراره كرد و گفت: واقعا" متاسفم اصلا" وقت نكردم كارم زياده بيشتر وقتم تو دادگستري ميگذره. يا بايد پيش وكلا باشم ، يا پيش موكلين. همه ش هم اعصاب خورد كنه.
    شراره كه عصباني شده بود جواب داد: يعني كارت مهمتر از ديدن منه كدوم مردي با زنش اين طوري برخورد ميكنه كه تو دومي ش باشي؟
    سينا كه بهش برخورده بود سرش را بلند كرد و جواب داد: اولا" ، ما هنوز زن و شوهر نشديم و فقط نامزد هستيم ، ثانيا" توي دوران نامزدي نبايد از من توقع داشته باشي كه هر روز و هر ساعت در كنارت باشم و به ديدنت بيام.
    تازه هر وقت هم كه به ديدنت اومدم انقدر غر زدي و قيافه گرفتي كه از اومدنم پشيمون شدم خب، من هم يه مردم ، به محبت نياز دارم.
    شراره خنده تلخي كرد و گفت: محبت ! ببين كي داره از چي صحبت مي كنه. عزيزم، محبت در كنارت هست تو ديگه احتياجي به محبت نداري.
    سينا كه از اين حرف شراره يك خورده بود با تعجب پرسيد: منظورت چيه؟ كدوم محبت؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شراره رويش را برگرداند، چند ثانيه اي مكثي كرد و گفت: خوب منظورمو مي فهمي توي اين چند روز حسابي سرت شلوغ بوده، اما نه تو محل كارت، بلكه اينجا توي خونه در كنار دختر مردم كه معلوم نيست يه دفعه چطوري سر از اين خونه دراورده. خب ، شايد اگه من هم جاي تو بودم، هيچ وقت اينجا رو ترك نمي كردم و براي ديدن نامزدم نمي رفتم.
    با شنيدن اين حرف سينا كه از كوره در رفته بود با عصبانيت گفت: حيف كه نامزدم هستي و توي خونه مهمون و الا اگه زنم بودي، مي دونستم چطوري جوابت رو بدم . از اين به بعد هم مواظب حرف زدنت باش. من اصلا" حوصله شنيدن حرفهاي چرت و پرت و بچه بازي رو ندارم اينجا اومدي كه اينطور متلك بارونم كني. بعد هم گله مي كني كه چرا ازم گريزوني و فرار مي كني.
    سكوتي سنگين فضاي اتاق را پر كرده بود آنقدر فاصله بين آنها زياد بود كه هيچ حرفي به جز اين گله گزاريها براي هم نداشتند شراره از جا بلند شد و گفت: مثل اينكه اينجا ديگه جاي من نيست من دارم ميرم هروقت احساس كردي كه به قول خودت نامزدي هم داري بيا و تكليف منو روشن كن من ديگه از اين سبك زندگي خسته شدم. خداحافظ.
    سينا كه توقع همچون برخوردي را نداشت از روي تخت بلند شد و درحاليكه جلوي شراره را مي گرفت، پرسيد: كجا داري ميري؟ من تازه اومدم اين بچه بازيها چيه كه راه انداختي، شراره ، تو رو به خدا براي يه بار هم كه شده درست و منطقي فكر كن.
    شراره بي توجه به او و حرفهايش از در خارج شد و با عجله به اتاق شاباجي رفت و در حالي كه چادرش را سر مي كرد ، كيفش را برداشت و با اشاره به مادرش گفت: پاشو بريم.
    پريچهر كه حسابي تعجب كرده بود همانطور مات و مبهوت گفت: كجا؟ مگه سينا تازه نيومده نمي خواي پيشش بموني؟
    شراره با تندي نگاهي غضبناك به او انداخت و گفت: نه خير آماده شو بريم.
    بيچاره پريچهر خانم گيج و وامانده چادرش را سر كشيد و در حالي كه شاباجي را مي بوسيد، از ديبا خداحافظي كرد و بيرون رفت شاباجي كه حال و روز شراره را ديه بود هيچ گونه اصرار و پافشاري براي ماندن آنها نكرد.
    سينا كه بيرون جلوي در اتاقش ايستاده بود و ناظر صحنه بود با ديدن خاله اش با احترام جلو رفت و در حالي كه سلام مي كرد، گفت: چه عجب خاله جون، يادي از ما كردين!
    پريچهر خانم با قيافه جواب سلامش را داد و گفت : چه عجب سينا جون كه خاله تو فراموش نكردي! مادر زنت رو كه از ياد بردي، باز جاي شكرش باقيه كه هنوز خاله فراموش نشده.
    سينا كه تا بناگوش سرخ شده بود سرش را پايين انداخت و جوابي نداد در دلش گفت: اصلا" انگار زبون اينها رو از نيش و كنايه گرفتن درست و حسابي نمي تونن حرف بزنن همه ش متلك و زخم زبون.
    پريچهر رو به شاباجي كرد و گفت: شما كاري ندارين؟ مواظب خودتون باشين خداحافظ.
    سينا قدمي جلو گذاشت و گفت: من شما رو مي رسونم.
    شراره با اخم از پله ها پايين رفت و با صداي بلندي گفت : لازم نكرده. خودمون مي ريم.
    پريچهر شانه اي بالا انداخت و به همراه شراره پايين رفت. شاباجي با نگاهش از سينا خواست كه دنبالشان برود، ولي سينا ه حسابي از توهين آنها دلش گرفته بود بي توجه به سمت اتاقش راه افتاد.
    شاباجي تا دم در آنها را بدرقه كرد و بعد يكراست به اتاق سينا رفت و با غيظ نگاهش كرد و گفت: چيزي ازت كم مي شد كه اونها رو مي رسوندي؟
    سينا كه ديگه حوصله زخم زبان شاباجي را نداشت با پرخاش گفت:
    تورو به خدا شما ديگه دست از سرم بردارين بگذارين راحت باشم اصلا" اين دختر ديوونه س هنوز نيومده منو تيربارون كرد بعد هم كه ديدن چي كار كرد اون وقت شما منو دعوا ميكنين. مي خواين كه باهاش مهربون باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    آخه چطوري؟ حتي اجازه اين كاررو هم به من نمي ده نيومده اعصابمو داغون كرد از صبح تا حالا حتي وقت نكردم ناهار بخورم. حالا كه اومدم خونه بايد متلكهاي خانومو به جون بخرم به من مي گه خوب بهت خوش مي گذره اينجا توي خونه پيش دختر مردم. اوه خداي من! شاباجي، من واقعا" نمي تونم اخلاق شراره رو تحمل كنم هر بار به خودم گفتم يه روز متوجه رفتارش ميشه، اما اون هر روز بدتر از روز پيش شده.
    شاباجي كه خودش دلش حسابي پر بود ديگر طاقت نياورد و گفت: مي دونم پسرم همه اينهايي كه مي گي رو درك مي كنم، اما چه ميشه كرد مادر زن تو دختر منه، زن تو هم نوه منه ما همه گوشت و ناخنيم. مي گي چي كار كنم يه اشتباهي كردم حالا هم دارم تاوان پس مي دم ولي پسرم شراره وقتي بياد سر خونه و زندگي ش عوض ميشه مطمئن باش الان يه مقدار تحت تاثير حرفهاي پدر و خواهر و برادرش قرار گرفته، و الا خيلي هم دختر بدي نيست بيچاره پريچهر كه ميون اونها گير افتاده بچه م امروز خيلي رنجور و لاغر شده بود.
    سينا كه موقعيت را براي حرف زدن مناسب ديده بود جواب داد: بله، گوشت و ناخن هستيم همديگه رو به عنوان فاميل يكي دو ساعتي مي شه تحمل كرد، اما شاباجي فكر من بدبدخت رو بكن كه چطوري با اخلاق اينها يه عمر زندگي كنم اين قضيه فرق ميكنه من بايد يه عمر كور باشم، يا كر، يا يه آدم بي رگ اگه غير اين باشم، با خون خودم بازي كردم.
    شاباجي گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست او هم درمانده شده بود تا حدود زيادي حق را به سينا مي داد به خوبي با اخلاق شراره و پدرش وارد بود واقعا" ناداني كرده بود با دو دست خودش ، پسرش را به بدبختي سوق داده بود ولي حالا چاره چه بود؟ خودش هم نمي دانست.
    سينا كه انگاري تازه به خودش آمده بود نگاهي به رنگ و روي پريده شاباجي كرد دلش سوخت حاضر بود نصف عمرش را بدهد ولي چهره او را اين طور غمگين و پريشان حال نبيند كنارش روي زمين نشست، صورتش را بوسيد: شاباجي خوبم، به من بگو بمير ، مي ميرم باور كن نمي خوام ناراحتت كنم. دست خودم نبود يه چيزي گفتم تو كه نبايد به دل بگيري خودت خوب مي دوني اگه قبول كردم با شراره ازدواج كنم، فقط به خاطر شما بود شاباجي تو رو به خدا اخمهات رو باز كنم من از وقتي كه چشمهامو باز كردم توروديدم، محبتهاي مادرانه تو رو ديدم. به غير از تو كسي رو ندارم. همه وجودم تو هستي باشه ، حالا كه اينطوري مي خواي هرچي تو بگي زندگي من مهم نيست براي من مهم تو هستي هر چيزي كه تو رو خوشحال كنه منو هم خوشحال ميكنه حالا بخند، شاباجي هنوز از دستم ناراحتي؟
    شاباجي آهي كشيد و گفت: نه پسرم مگه تو چه كار خلافي كردي اگه بدوني مادر صبح چطوري وارد خونه شدند مثل دو تا آدم طلبكار بعد هم حسابي از خجالت اين دختره دراومدن و سكه يه پولش كردن.
    سينا كه حدقه چشمهايش را گرد كرده بودگفت: چي كار كردن؟
    شاباجي همه چيز را با آب و اب برايش تعريف كرد با شنيدن هر كلمه حرفي كه شاباجي مي گفت: سينا گر مي گرفت و تا بناگوش قرمز شده بود. اگر شراره دم دستش بو، حتما" خفه ش مي كرد با عصبانيت رو به شاباجي گفت : آخه به اين دختر معصوم چي كار داشتن از دست من عصباني بودن عقده شونو سر اون درآوردن.
    شاباجي با تاثر سري تكان داد و گفت : من هم نمي دونم پاشم كه اين دختر تنهاس شايدناراحت بشه و از جايش بلند شد.
    سينا رو به شاباجي كرد و گفت: صبر كن من هم بيام، بايد ازش عذر خواهي كنم بالاخره مقصر منم.
    شابجاي به عنوان تاييد سري تكان داد و از اتاق خارج شد قبل از اينكه وارد اتاق شاباجي بشود تلنگري به در زد.
    شاباجي كه زودتر ارد شده بود با صداي بلندي گفت: بيا تو مادر جون.
    ديبا به احترام سينا بلند شد و خودش را مرتب كرد. با وارد شدن سينا ديبا در حالي كه سرش را پايين انداخته بود سلام كرد سينا به آرامي جواب سلامش را داد و گوشه اي از اتاق نشست از سر و وضعش به خوبي مشهود بود كه سرحالي ديشب را نداشت و حسابي دمق بود. لرزش خفيفي در صدايش و همينطور دستهايش به وجود آمده بود. خودش هم نمي دانست چرا وقتي او را مي ديد اين طور دست و پايش را گم مي كرد.
    در حالي كه سعي مي كرد نگاهش را از چشم ديبا مخفي كند، با حالتي از شرم و حيا گفت: من ، من اومدم از شما عذرخواهي كنم شاباجي همه چي رو برام تعريف كرد واقعا" متاسفم من مقصر بودم، امابه جاي من شما تنبيه شدين اميدوارم بي احترامي نامزد منو ببخشين اون از جاي ديگه اي ناراحت بود.
    ديبا كه تازه متوجه منظور سينا شده بود در جواب گفت: شما كاري نكردين كه من بخوام ببخشم اصلا" مسله مهمي نبوده من از دست شراره خانوم ناراحت نيستم اون اصلا" مقصر نيست شايد اگر من هم جاي اون بودم همچون رفتاري ازم سر مي زد مطمئن باشين من از كسي گله اي ندارم شما هم بهتره كه فراموش كنين.
    سينا كه حسابي ناراحت بود سرش را بلند كرد و در حالي ه با شهامت در صورت ديبا مي نگريست، گفت: اما اونها حق نداشتن با شما اين طوري رفتار كنن. شما مهمون ما بودين، اينجا هم خونه ماست. هر وقت كسي به حريم زندگي اونها تجاوز كرد حق دارن گله كنن در غير اين صورت، براي كسي نمي تونن تصميم بگيرند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ديبا كه مي ترسيد مبادا اين مسئله در زندگي خصوصي آنها اثر بد بگذارد فورا" جواب داد: باور كنين من واقعيت رو گفتم اصلا" از شراره گله ندارم بالاخره اون يه زنه مثل خود من، ما هردو از يه جنسيم من حالش رو درك مي كنم شما هم بهتر كه راجع به اين موضوع باهاش حرفي نزنين شراره دختر خوبيه حالا شانس من امروز يه مقدار عصبي و ناراحت بود و متاسفانه پرش به پر من گرفت اما اصلا" به دل نگرفتم شما هم بهتره كه فراموش كنين .
    شاباجي سيني چاي را جلوي سينا گذاشت و گفت ديبا جون راست ميگه مادر توهم بهش هيچي نگو اخلاقش رو كه مي دوني يه وقت چيزي ميگه كه بيشتر ناراحتت مي كنه بعد هم فكر ميكنه كه ما پرت كرديم.
    سينا سكوت كرده بود در مقابل اين همه بزرگواري چه حرفي براي گفتن داشت واقعا" نظر ادمها با هم چقدر متفاوت است يكي مثل شراره كه دريك نظر ديبا را متهم به همه چيز كرد، يكي م مثل اين دختر با وجود هيچ گونه شناختي از شراره چقدر متواضع از او دفاع مي كرد و خودش را با او همدرد مي دانست.
    گيج شده بود يك طرف شراره و خانواده اش راحتش نمي گذاشتند، از طرفي تحت فشار شاباجي بود، از طرفي هم بايد جلوي يك دختر غريبه اين طور دچار سرشكستگي شود حس ميكرد غرورش لگد مال شده شراره ظاهرا" به ديبا توهين كرده بود، اما در حقيقت طرفش سينا بود او هيچ وقت نمي توانست اين جسارت شراره را فراموش كند.
    ديبا دوباره رو به سينا كرد و گفت: من تو اين چند روز به شما و شاباجي خيلي زحمت دادم واقعا" متاسفم كه باعث اين همه ناراحتي و كدورت شدم. اما مطمئن باشين همين فردا زحمت رو كم مي كنم.
    سينا كه از اين حرف يكه خورده بود با ناراحتي گفت: پس من حق داشتم شما از دست شراره ناراحت شدين و الا اين همه عجله لزومي نداشت شما دو روز نيست كه اين جا هستين.
    ديبا وسط حرف سينا پريد و گفت : باور كنين اصلا" اين طور نيست مي خوام برم تهران الان يه چند وقتيه كه پدر و مادرمو نديدم واقعا" دلم براشون تنگ شده اما قبل از رفتن يه صحبتي با شما و شاباجي داشتم.
    سينا با اشتياق سرش را بلند كرد و گفت : بفرمايين.
    ديبا مكثي كرد و گفت: راستش ، من خودمو مديون شاباجي و همينطور شما مي دونم در حقيقت اگه اون شب شاباجي تو حافظيه به دادم نرسيده بود هيچ معلوم نبود چه اتفاقي پيش مي اومد و اين براي من خيلي با ارزشه.
    اصلا" دلم نمي خواد كه خدايي نكرده بعدها رو من حساب ديگه اي باز كنين . من خودم رو در اين مورد مسئول مي دونم احساس مي كنم كه بايد شما رو هم در جريان قرار بدم من اتباه كردم ، بايد همون شب شاباجي رو از زندگي م مطلع مي كردم حالا هم دلم ميخواد چه شما و چه شاباجي كاملا" از زندگي من خبر داشته باشين كه باعث سوء تفاهمي براتون نشه.
    سينا در حالي كه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود، گفت: شما بايد اينو بدونين كه ما هيچگونه سوء تفاهمي نسبت به شما نداريم زندگي خصوصي هركسي مربوط به خودشه فكر نمي كنم كه لزومي داشته باشه كه ديگران از اون آگاه بشن، اما دلم ميخواد ما رو جزئي از خانواده خودتون بدونين اگه كاري از دست ما بر مي اد بگين رو دربايستي نكنين مطمئن باشين من از كمك دريغي ندارم.
    خيلي متشكرم شما واقعا" لطف دارين اگه يه زحمتي بكشين و برام بليت تهيه كنين ممنون مي شم در ضمن، اگه وقت داشته باشين مي خوام زندگي خودمو براتون تعريف كنم.
    شاباجي و سينا با شنيدن اين حرف هر دو نگاهي به هم كردندو با اشتياق گفتند: چي از اين بهتر ما آماده شنيدن هستيم.
    شاباجي يك دفعه مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد، گفت: پس صبر كنين اول شام، چون بچه م سينا امروز ناهار هم نخورده حالا اگه شام هم نخوره، حتما" زخم معده مي شه. و با خنده از جايش بلند شد تا ترتيب شام را بدهد. سينا ه نسبت به گذشته تقريبا" راحت تر شده بود از جا بلند شد و كانال تلويزيون را عوض كردو مشغول ديدن شد ديبا هم برا كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 5
    پس از صرف شام، هر سه نفر دور هم جمع شده بودند صميميت خاصي ميانشان به وجود آمده بود. ديبا ديگر احساس غريبي و غربت نداشت. حس ميكرد آنها جزئي از خانواده اش هستند، حتي شايد نزديكتر. حرفهايي را كه هيچ گاه نمي توانست براي پدر و مادرش تعريف كند به راحتي مي توانست با آنها مطرح كند بالاخره او واقعا" نيازمند هم فكري و مشورت بود و بايد حداقل از كسي كمك مي گرفت.
    شاباجي در حالي كه چاي و ميوه را در سيني گذاشته بود ، آمد و كنار آنها نشست و گفت: خب ، مادر جون تعريف كن ما آ'اده شنيدن هستيم.
    سينا كه انگار فكري به ذهنش رسيده بود رو به ديبا كرد و گفت: مي بخشين يه عرضي داشتم.
    بفرمايين.
    راستش من حسابي كنجكاو شدم كه هرچه زودتر ماجراي زندگي شما رو بشنوم، اما نه از اون ديد سوء تفاهمي كه شما فرمودين فقط از اين ديد كه حس مي كنم شايد بتونم كمكي به شما بكنم مي خواستم بگم اگه مسائل سطحي و جزئي س كه هيچ ، اما اگه ربطي به كارهاي قانوني داره كه شما بايد از طريق قانون اقدام كنين پس سعي كنين همه چي رو بي كم و كاست برام تعريف كنين حتي جزئي ترين اتفاقي كه افتاده نمي دونم شاباجي بهتون گفته يا نه، اما من به تازگي مدرك وكالتمو گرفتم البته اميدوارم كار شما ربطي به اين مسائل نداشته باشه. اما اگه احساس مي كنين كه به قانون مربوط ميشه، پس كامل و واضح همه رو بيان كنين.
    ديبا به فكر فرو رفت پس از چند دقيقه اي سرش را بلند كرد و گفت: واقعا" راست گفتين اتفاقا" مي خواستم در اولين فرصتي كه به تهران برم براي گرفتن وكيل اقدام كنم، اما اصلا" فكرش رو هم نمي كردم اينجا توي شيراز به اين سرعت يه همچون كاري انجام بدم و اين كاملا" برام باعث افتخاره كه شما رو انتخاب كنم البته اگه شما دوست داشته باشين وكالت منو به عهده بگيرين.
    سينا كه جا خورده بود، گفت: واقعا" انقدر جديه؟
    بله ، خيلي جدي تر از اونيكه تصورش رو كنين.
    سينا كه حسابي مشتاق شده بود، گفت: شروع كنين من منتظرم.
    شاباجي هم با ذوق و شوق گفت: آره، مادرجون شروع كن رودربايستي نكن . همه حرفهات رو بزن بچه م سينا تو كارش خبره س.
    ديبا كمي خودش را جمع و جور كرد وگفت: راستش اگه بخوام از همه زندگيم براتون بگم، نمي دونم چقدر طول بكشه شايد هم از حوصله شما خارج باشه، اما سعي ميكنم خلاصه كنم كه شما هم خسته نبشين همه مشكلات من از پنج شش سال پيش شروع شد اون موقع تازه ديپلم گرفته بودم فارغ از هر درد و خيالي تو يه خانواده مرفهي به دنيا اومدم پدرم مهندس ساختمان و مادرم معلم بود . هر دو تحصيلات عاليه داشتن ما سه تا بچه بوديم من و دو تا برادر به نامهاي مهران و مهرداد كه هر دوي اونها بزرگتر از من بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يادم مياد تقريبا" دوازده سالم بود ه هر دوشون درس رو تموم كردن و آهنگ سفر به كانادا كردن و از پدرم خواستن اونها رو براي ادامه تحصيل به خارج بفرسته. البته پدرم آدم تحصيل كرده اي بود به همين دليل هم خيلي زود پذيرفت، حتي به خاطر اين قضيه خوشحال هم بود. اون هميشه آدم بلند پروازي بود. دلش مي خواست سري تو سرها دربياره. وقتي كه مهران و مهرداد اين پيشنهاد رو كردن با اشتياق پذيرفت و خيلي زود اونها رو راهي كرد اما قبل از سفر از هر دوشون قول گرفت كه بعد از اتمام درس بايد به ايران برگردن. اونها هم پذيرفتن.
    پدرم هر سال خرج تحصيل اونها رو مي داد و هيچ گله اي هم نداشت. مادرم هم سرش تو لاك خودش بود و تو مدرسه خودش رو مشغول كرده بود. حالا ديگه با رفتن برادرهام گل سرسبد خونه شده بودم. نفس پدر و مادرم به نفس من بند بود. وقتي تب مي كردم، اونها هم تب مي كردن و مريض مي شدن وقتي هم كه مي خنديدم ، از ته دل برام شادي مي كردن اوايل زود به زود تلفن مي كردن ، اما به تدريج اين تلفن زدنها كمتر و كمتر شد و به نامه رسيد تا اينكه چهار سالي از اين جريان گذشت حالا ديگه پا توي شانزده سالگي گذاشته بودم.
    يه روز بعد از ظهر تازه از مدرسه برگشته بودم و تو خونه تنها بودم مادرم هنوز برنگشته بود كه صداي زنگ در بلند شد فكر كردم مادرم اومده و يادش رفته كليد با خودش برداره گوشي در بازكن را برداشتم. مي خواستم بدون سوال و جواب در رو باز كنم كه صداي موتوري رو از پشت گوشي درباز كن شنيدم. هر چي گفتم كيه هيچ كس جوابي نداد. صداي موتوري كه در حال گاز دادن بود به گوش مي رسيد. با عجله لباس پوشيدم و رفتم دم در. پستچي بود همون طوري كه روي موتور نشسته بود ، گفت: خانوم پرتوي؟
    بله بفرمايين.
    يه بسته با نامه از كانادا دارين. اينجا رو امضاء كنين.
    من كه حسابي ذوق زده شده بودم با عجله امضاء كردم و بسته رو تحويل گرفتم از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. به سرعت تو آپارتمان رفتم و شروع به بازكردن بسته كردم. چند تا هديه بود يه جعبه لوازم آرايش براي من، يه پيراهن براي مادرم و يه ساعت و كروات هم براي پدر بود. از خوشحالي هيچ توجهي به نامه نكردم و تا يكي دو ساعت جلو آينه با لوازم آرايش به خودم ور رفتم.
    بعد از اينكه حسابي خسته شدم دوباره به سراغ بسته رفتم و اونو زير و رو كردم كه يه دفعه چشمم به چند تا عكس ، كه تو اون بود افتاد. عكسها رو به دقت نگاه كردم تو يه نظر اصلا" هيچكدومو نشناختم. يه لحظه فكر كردم كه اين بسته اشتباها" به خونه ما اومده ، اما وقتي درست نگاه كردم چهره مهران و مهرداد رو با اون موهاي بلندشون، كه روي شونه ريخته بودن شناختم. كه البته هر كدوم دست يه خانوم خارجي رو گرفته بودن يكي ديگه از عكسها مهران، برادر بزرگ ترم، با همون خانوم و يه بچه يكي دوساله بودبا ديدن اونها مثل يخ وارفتم. به همه چيز فكر كرده بوديم الا اين موضوع.
    احساس بدي پيدا كرده بودم به سرعت شروع به خواندن نامه كردم بعد از سلام و احوال پرسي مهران و مهرداد هر دو باهم از پدر به خاطر زحمتي كه طي اين سالها كشيده بود تشكر كرده و در ادامه گفته بودن كه چون شما از ما خواسته بودين هرچه زودتر به ايران برگرديم، بايد به شما بگيم كه اين كار امكان پذير نيست چون هر دوي ما اينجا ازدواج كديم و مهران هم ذكر كرده بود كه يك پسر دوساله داره و پدر شده و خيلي هم به زندگيش علاقمنده و تو رستوران پدر زنش كار مي كنه و همين طور مهرداد كه توضيح داده بود با كمك همسرش تونسته يه بوتيك لباس اجاره كنه و هر دو با هم تو اون مشغول كار هستن. آخر سر هم مجددا " از اينكه در طول اين سالها پدر خرج و مخارج اونها رو تقبل كرده بود تشكر كردن.
    نمي دونين چه حالي پيدا كردم اگه پدرم مي فهميد، حتما" سكته مي كرد. براي همه پر واضح بود كه اون با چه عشقي اونها رو روانه خارج كرده بودهر لحظه انتظار ورود اونها رو داشت كه البته با عنوان دكتر و مهندس به ايران برگردن، اما همه چيز سراب بود حالا يكي شده بود شاگرد رستوران پدرزنش، و اون يكي فروشنده لباس باودم گفتم، خب اين كاررو كه همين جا هم ميشد انجام داد چه لزومي داشت كه پدر اين همه سال پول خرج كنه . واي، خدايا! اين چه بلا و مصيبتي بود كه گريبانگيرمون شد چطوري به اونها خبر بدم.


    گوشه اي از اتاق نشستم و از ته دل زار زدم وقتي مادرم از مدرسه اومد تا چشمش به صورت قرمز و پف كرده من افتاد هراسان جلو اومد و گفت: چه اتفاقي افتاده؟ من كه هاج و واج نگاهش مي كردم با اشاره ، عكسها و نامه رو نشونش دادم. مادر با شتاب اونها رو نگاه كرد و شروع به خواندن نامه كرد. چندين بار از بالا تا پايين رو خوند. تا چند ساعت بدون هيچ كلامي و يا حتي قطره اشكلي همون طور تو بهت و ناباوري به سر مي برد.
    شب كه پدرم به خونه اومد ما كه هيچكدوم جرئت بيان ماجرا را نداشتيم. اما پدرم كه مرد هشياري بود خيلي زود به حقيقت ماجرا پي برد مادرم سعي داشت جلوي پدر خوددار باشد اون واقعا" از واكنش پدر مي ترسيد و احتمال هر گونه اتفاقي رو مي داد. در حال حاضر تو اون شرايط سلامتي پدر از همه چيز واجبتر بود. هيچ وقت تو زندگيم حالت اون شب پدر از يادم نمي ره.
    وقتي به عكسها نگاه كرد مثل تيكه كاغذي چروكيده مچاله شد، خم شد و گوشه اي از اتاق كز كرد و زانوش رو بغل گرفت يه حالت شوك بهش دست داده بود. اگه نامه به اون واضحي نبود، صد در صد به ديدگانش شك مي كرد و عكسها رو باور نداشت اما تو نامه به خوبي همه چيز ذكر شده بود.
    پدرم مردي قوي بنيه، قد بلند، با شونه هاي پهن و ستبري بود خوش تيپ و قيافه، با وهاي مشكي كه چند تار موي سفيد جذابيتش رو بيشتر مي كرد فرداي اون روز، وقتي چشمم بهش افتاد يه لحظه از ديدنش جا خوردم چهره تكيده و لاغر انگار در عرض يه شب اونو تراشيده بودن قد بلندش خميده شده بود حس و حال راه رفتن نداشت در عرض يه شب بيشتر موهاش جوگندمي شده بود.انتظار اين همه بي حرمتي رو از فرزنداني كه اون همه با عشق بزرگشون كرده بود نداشت.
    اون با اميدي اونها رو روانه كشوي بيگانه كرده بود آرزوش اين بود كه روزي اونها رو با عنوان دكتر و مهندس خطاب كنه، اما حالا همه آرزوهاش تبديل به خاكستر شده بود از ازدواج اونها ناراحت بود، اما بيشتر از همه از اين مي سوخت كه اونها دوتا آدم عاطل و باطل از آب در اومده بودن و چهار سال تموم به هر شكلي ازش سوء استفاده كردن.
    مهران و مهرداد هر دو شاگرد ممتاز مدرسه بودن و هميشه با نمرات عالي قبول مي شدن از كوچكي باهم رقابت داشتن گاهي وقتها، مهران به مهرداد فخر مي فروخت و مي گفت: دكتري برازنده تر از مهندسي س آقا. از اون طرف مهرداد كه لجش مي گرفت جواب مي داد: نه خير، آقا مهندسي تيپ داره كلاس داره، اما دكتري چي؟ اكثر دكترها كچل و شكم گنده ن. بعد هم هر دو از اين شوخي قاه قاه مي خنديدن.
    وقتي يادم به اين حرفها مي افتاد دلم آتيش مي گرفت نا خودآگاه اشك از چشمانم سرازير مي شد آرزو مي كردم اي كاش هنوز مثل گذشته ها هر دوشون ايران بودن و همه دور هم جمع بوديم از اون روز به بعد بود كه ديگه تو خونه ما كسي جرئت اينكه اسم اونها رو ببره ، نداشت. كار مادرم هر روز گريه و زاري بود. پدرم بيشتر مهر سكوت بر لب زده بود. اون واقعا" كمرش شكسته بود فاميل هر كدم به نحوي سعي مي كردن اونها رو داري بدن، اما به هيچ عنوان موثر واقع نشد.
    چندين بار پياپي برادر هام از كانادا تماس گرفتن، ولي هر بار چه پدر و چه مادرم هر دو بدون هيچ كلامي گوشي رو قطع كردن. البته اين كار براي مادرم زجر آور تراز پدر بود اون از درون مي سوخت و چون شمعي آب مي شد. جثه ضعيف و لاغرش بيش از گذشته رنجور شده بود، اما جلوي پدر سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه. هر بار كه نامه اي از اونها مي رسيد پدر بدون اينكه حتي نگاهي به اون بندازه، اونو پاره مي كرد و دور مي انداخت. به اين ترتيب بود ه مهران و مهرداد هم ديگه خسته شدن و از اون به بعد ارتباط ما به كل با اونها قطع شد.
    تقريبا" دو سالي به همين منوال گذشت حالا ديگه من پا توي هجده سالگي گذاشته بودم. اون سال، ديپلم گرفتم احساس ذوق و شوق خاصي وجودمو فراگرفته بود حس مي كردم دوران بچگي رو پشت سر گذاشتم و حالا جووني شدم كه خودم نظر و عقيده دارم طي اين دوسال ، پدر و مادرم نسبت به گذشته خيلي آروم شدوه بودن و نسبتا" خودشون رو با اوضاع پيش اومده وفق داده بودن. اما هنوز دلشون راضي به ارتباط با بچه ها نبود. اما من واقعا" دلم براي هر دوشون تنگ شده بود، ولي جرئت بيان اين مطلب رو نداشتم.
    بارها از مادربزرگم و همينطور دايي علي شنيده بودم كه مهران ومهرداد هر دو با اونها تماس تلفني دارن و از حال ما كاملا" با اطلاع ن. تا اونجايي كه مي دونستم اونها هم براي ما دلتنگي مي كردن وبي قرار بودن. اما ترس از روبرو شدن با پدر يه طرف و همين طور مشغله كاري و فكري و گرفتاري هم از طرفي ديگه مجالي براي ديدار به اونها نمي داد.
    اون روزها، سر من هم حسابي شلوغ بود. كلاسهاي فشرده كنكور امانمو بريده بود براي ورود به دانشگاه حاضر بودم از همه چيزم بگذرم روابط دائي علي نسبت به قبل گرمتر و صميمي تر شده بود و تاحدود زيادي جاي خالي مهران و مهرداد رو برام پر كرده بود. اون مجرد بود دانشجوي سال دوم دانشگاه تو رشته گرافيك عكاسي بود. به همين دليل هم مشوق و راهنماي خوبي براي من بود كه تازه اول راه ورود به دانشگاه بودم. تا اونجايي كه مي تونست منو به سمت اين رشته سوق مي داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 13 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/