صفحه 3 از 26 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اين جمله همچون سيلی غير منتظره ای ويرجينيا را رنجاند:(چی؟!برگردم؟اما...)
    چهره ی براين بر افروخته بود وبا هيجان غير عادی نگاه می كرد:(میدونم...می دونم خيلی تعجب کردی و من خيلی متاسفم كه ناراحتت كردم اما توبايد اينو بدونی اينجا دنيای كثيفی و تو باید هر چه زودتر بری وگرنه بعداًپشيمون می شی!)
    ويرجينيا هنوزگيج مانده بود:(اما من نمی تونم...تازه رسيدم و جايی رو ندارم كه برم.)
    (من بـهت پول می دم،ده هـزار دلار و تو می تـونی با اين پـول برای خـودت يك زندگی راحت وتكميل جورکنی.)
    و خـم شـد وكيف بـزرگی را كه پـای تخـت بود بـرداشت و به آغـوشش گـذاشتبازكرد و دفـترچـه ی كوچكی بيرون كشيد:(يك چك می نویسم بانك سر راهته...)
    ويرجينيا بدون كنترل داد زد:(چكار می کنيد؟!من پول نمی خوام!)
    (تو می تونی هر وقت تونستی اين پول رو برگردونی.)
    ویرجینیاکم مانده بود به گریه بیفتد:(من به پول احتیاج ندارم به یک زندگی به یک سر پناه به یک دوست احتیاج دارم!)
    چهره ی براین سخت شد:(اینجا نمی تونی اونها رو پيداكنی!)
    قلب ويرجينيا فشرده شد.چقدر بدشانس بود نرسيده عذرش را می خواستند!زمزمه کرد:(چرا؟علت چيه كه بايد برم؟)
    (من...من نمی تونم توضيح بدم!)
    برای لحظه ای ويرجيـنيا عصبانی شد او حق داشت در مقابل اين درخواست مسخرهو حرفهای غير منطقی اوگستاخـی کند:(چـرا باید حرفـهای شما روباوركنـم؟چـرا بايد هر چی گفـتيد قـبول كنم؟اصلاً شـماكی هستید؟)
    براين گرفـته تـر شد:(من فـقـط قـصدكمك دارم چون من چيزهايی می دونم كه توو هيچ كس ديگه ای نمی دونه,فعلاً...و تو باید تا دیر نشده خودتو نجات بدی.)
    ويرجينيا بالاخره بگريه افتاد اما سر به زير انداخت تا او اشكهايش رانبيند هنوز هم باورنمی كرد!اين جوان چه می دانست؟چـطور به خود حق می داداو را از زنـدگی و راحتی و فـاميل دوركند؟چـطور به خود حق می داد او راناراحت کند؟زمزمه كرد:(من بايد فكركنم!)
    (فرصت نداری!)
    ويرجينيا ناباورانه سر بلندكرد و به او نگاه كرد و او با دلسوزی اضافه کرد:(متاسفم!)
    ويرجينيا از شدت تعجب و ترس بخنده افتاد:(شما داريد شوخی می كنيد...مگه نه؟)
    (كاش شوخی می كردم...اما اهلش نيستم!)
    بناگه ويرجـينيا از او از نگاهـش از تنهـا بودن با او از حرفـهايش از همـهچيز حتی سكوت و تاريكی كه با غروب خورشيدكم كم اتاق را در چنگال خود میگرفت,ترسيد.براين پرسيد:(خوب؟...جوابت چيه؟)
    ويـرجينيا دوباره او را بيگـانه می ديد.بيگانه ای كه ديگر باعث ناراحتی اشمی شد!نه او نمی توانست باور كند.نمی خواست باوركند و به سادگی،دست خالی ودوباره تنها،به اين سرعت برگرددآنهم به گذشته ی تلخش.شايد او يك ديوانهبود؟!:(من متاسفم آقای کلایتون اما نمی تونم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    براين آه عميقی كشيد و سر به زير انداخت:(می دونستم نمی شه اما بازم خواستم بهت تذكر داده باشم.)
    تـذكر؟!يعنـی واقـعاً بايد می رفت؟اما چـرا؟با باز شدن ناگهـانی در حواس هر دو پرت شد:(سلام مهـندس کوچولو!)
    پرنس بود.بدون بارانی،غرق در عطرگيج كننده اش!براين با ديدنش ناليد:(مگه تو نرفتی اونجا؟)
    پرنس می خندید:(چرا رفتم!)
    (جدی؟...چطور شد؟خراب نكردی؟)
    (چراكردم!)
    (خدای من تو ديونه ای!)
    (چيز تازه ای بگو!اوه سلام دختر خاله اومدی پيش اين آدم فروش؟)
    ویرجیـنیا از ایـن صمیمیت کـیف کرد بـطوری که به خنده افـتاد اما براین دلگیر شـده بود:(خیلی بی رحم هستی!)
    (منو خوب می شناسی!)
    ونگاه ترسناکش را از روی اوگذراند و به سوی پنجره رفت:(چرا این اتاق اینقدر تاریکه؟پسر,خانم هبیشام شدی.)
    وباخشونت پرده ها راکنار زد و به بیرون نگاه کرد.ویرجینیا با علاقه بهاندام او خیره شد.تی شرت سرمه ای آستین کوتاهش را داخل کمربند پهن شلـوارآبی اش فـروکرده بودکه کامـلاً باریکی کمـر و ورزیـدگی رانهاوکشیدگیساقهایش را در معرض دید قرار می داد. یقه ی گشاد تی شرت با لجاجت تا نیمهی کتف لختش کنار رفته بود.انگارکه می خـواست روشن بـودن پوست تن پرنس رانشان بدهد و دل ببرد و موفـق
    هم شد چون ویرجینیا تمام حرفها و تهدیدها و توصیه های براین را بناگهفـراموش کرد.مسلماً او زیبـاترین چیزی بودکه در عمرش می دید.زیباتر ازتمام گلها و طبیعت دهکده,زیباتر از تمام حرفهـای رمانتیکی که شنیدهبود,زیباتر از تمام هدیه هایی که گرفته بود و روزهایی که گـذرانده بود.آنشـکل موزون انـدامش آن عطرشعف انگیز تنش آن جذابیت چهره اش وآن صدایدلنوازش مدتها قبل ویرجینیا را از خود ربوده بود!:(اونجا رو...کارل دارهمیاد!)
    براین با خستگی فوت کرد:(بازم دعوا!)
    پرنس با بدجنسی از پنجره دست تکان داد.براین پرسید:(چکارکردی؟)
    (گفتم که... خراب کردم.)
    (معامله رو بهم زدی؟)
    (البته!؟)
    (اما اون یک مرکز معتبر بود.)
    (شاید!)
    (اما...اما پس چرا؟)
    پرنس با لبخند شیرینی بر لب به سوی او چرخید:(نمی دونم...از رنگ شلوار پسر خاله اش خوشم نیومد!)
    براین نالید:(اوه نه!...تو بازم یک قصدی داری مگه نه؟)
    پرنس سرش را شرورانه به علامت بله تکان داد.ویرجینیا بدون ذره ای وقـفه اورا نگاه می کرد و مکرراً از ذهنش می گذراندکه او زیباترین انسانی است کهخداآفریده!(می خواهی جدا بشی؟)
    پرنس دوباره با همان لبخند ثابت بر لب سرش را به علامت بله تکان داد و براین ادامه داد:(اما چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس دست به سینه زد:(خوب بذار ببینم...نکنه می خوام هتلم رو از چنگ میجرها در بیـارم وآبروی پدرم رو بعد از مرگش حفظ کنم؟)
    با این جمله ویرجینیا به حقیقت مرگ سویینی پی برد!براین با خجالت غرید:(اما تو نمی تونی سرپا بایستی)
    (برام مهم نیست!)
    براین با تعجب به او زل زد:(توی مغز تو چی می گذره پرنس؟)
    لبخندپرنس دوباره تشکیل شد:(نمی تونی بخونی؟)
    (نه...!)
    (اما قبلا می تونستی...)
    (قبلاً تو اجازه می دادی!)
    (اوه تو واقعاً مریضی!)
    مریـض؟!ویرجینیا نگاه مشکـوکانه ای به بـراین انداخت و براین با عجله حرف را عوض کرد:(اما این کار خیلی خطرناکیه که شروع کردی!)
    پرنس دست ازکنایه زدن بر نمی داشت:(نکنه نگرانم شدی؟)
    براین سعی می کرد بحث قبلی را حفظ کند:(برای جدا شدن چه بهانه ای پیداکردی؟)
    پرنس هم در تلاش خود بود:(نکنه هنوز هم دوستم داری؟)
    براین سکوت کرد و پرنس قدمزنان به تخت او نزدیک شد:(هنوز دوستم داری؟)
    براین نگاهش نمی کرد:(من به فکر خاله هستم...نمی خوام بازم گریه بکنه!)
    پرنس نرسیده به تخت ایستاد:(اون مادر منه پس به من مربوطه نه به تو!)
    براین با ناباوری سر بلندکرد و نگاهشان بر هم قفل شد.ویرجینیا در چشمانبراین درد را دید و در چـشمان پرنس خشم را!بناگه صدایی از بیرون اتاقشنیده شد:(پرنس کجایی...لعنتی بیا اینجا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پـرنس چند قدم عقـب رفت:(می بیـنم که کارل عادتش رو ترک نکرده!)و رو به ویرجینیاکرد:(نترسی ها, پسره کمی وحشیه!)
    تن صدا و فرم گفتنش ویرجینیا را دوباره خنـداند و بالاخـره در باز شـد ومحکم عـقب کوبیـده شد:(پس اينجايی؟لعنت به تو,چرا همه چی رو خراب كردی؟میدونی بابام چقدر زحمت كشيده بودبرای فروختن كشتارگاه راضيشون بكنه؟و تو...)
    پسرك تازه وارد همـچنان غـر زنان تا وسط اتاق آمد.رنگ موهـای كوتاه وچشمان باريك اش قهـوه ای روشن بود و قيافه ی جالبی داشت.ویرجینیا را ديداما ناراحت تر ازآن بودكه به دختر زيبايی چون اوتوجه بكند:(بگو چرا اينكاروكردی؟)
    پرنس خونسرد بود:(مجبور نيستم بهت حساب پس بدم كارل!)
    (اوه جـدی؟اما اين منم كه از صبح تا شب تـوی اون خراب شـده زحمت می كشم وخيلی بهتر و بيشتر از تو صلاح اونجا رو می دونم مدیر اونجاام و اجازه دارمتمام معاملات هتل رو انجام بدم و محض يادآوری میگم ليسانس مديريت دارموقتی تو فراركردی پدرت كلی از من خواهش كرد تا مسئوليت اونجا روقبول بكـنموحـالا تـو برگشـتی و داری زور می گی؟خيـال می كنی كی هستی؟)مقابلش رسيـدهبود امـا ادامـه می داد:(بدون من اون هتل ورشكسته می شد و تو اونقدر پستیكه كمكهای منو نمی بينی!)
    براين با خشم غريد:(می شه آروم باشی كارل؟!پرنس از تو بزرگتره و فكركنمصاحب هـمه چيز بودن اين حق رو به اون می ده كه هر معامله ای روكه خواستبهم بزنه!)
    پرنس بر خلاف تـصور به او عصبـانی شد:(به كمك تو يكی احتـياجی ندارم...می فهمی؟)و رو به پسرك کرد: (و اما توكارل,اخراجی!)
    پسرك مثل آبی كه به گچ ريخته باشند,وا رفت:(چی؟اخراج؟اما...اما چرا؟)
    پرنس جـوابش را نداد.با خـونسردی او را دور زد و به سـوی در رفـت.پسرك درپی اش دويـد:(تـو ديونه شدی؟نمی تـونی منو اخـراج کنی!هتـل بدون منورشكستـه می شه!)و خـود را جلويش انداخت :( بخاطر حرفهام ناراحت شدی؟)
    پرنس میخواست دوباره او را دور بزندكه پسرك اينبار بازويش راگرفت:(اگه بخاطر حرفهامه من معذرت می خوام!)
    پرنس دست او راكنار زد:(تادسن می گفت مست سركار مي ری و سه روز قبل ديدنت درست نيم ساعت با منشی توی اتاق موندی!)
    پسرك دستپاچه شد:(نه ما...ما پرونده ها رو قاطی كرده بوديم و...)
    براين با خشم و تعجب پرسید:(لعنت به توكارل سركار چه غلطی می كنی؟)
    ويرجـينيا از اينكه در اتـاق بود و شاهد دعـوای خصوصی يشان می شد احـساسبدی پيداكـرد...(باور كن ما دنبال پرونده می گشتيم پرنس,فقط پنج دقيقه طول كشيد...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس لبخند ظالمانه ای زد:(براين رو قانع كن هر چی باشه قراره با خواهر اون ازدواج بكنی نه با من!)
    و مثل كسی كه با قصـد و لـذت خانه ای را ويران كرده باشد,پيروزمندانه ازاتاق خارج شـد.پسرك مدتی ساكت همانجا ماند تا اينكه براين به سردیگفت:(خوب كارل؟منتظرم قانعم بكنی!)
    پسرك باخستگی گفت:(اوه دست بردار براين!هممون می دونيم چقدر تادسندروغگوست و چقدر برای گرفتن جای من تلاش می کنه و خوب بايد بهش تبریک گفت!موفق شد!)
    (پرنس هيچوقت بخاطر حرف يك نفر اين كار رو نمی كرد حتماً برای خودش هم اثبات شده!)
    (اون هنوز سه هفته است که اومده و در عرض اين مدت فقط دو بار به هتل اومد!)
    (پرنس پسر دقيق و زرنگيه!)
    (اوه خدای من! تو ديگه چرا طرفداری اونو می کنی؟)
    به هم خيره شدند.جواب ندادن براين او را جسورتركرد:(به من نگوكه هنوز هم دوستش داری!؟)
    (اين به تو ربطی داره؟)
    (يعنی نمی بينی چقدر ازت متنفره؟)
    براين دستهايش را مشت كرد و با شك و ترديد پرسيد:(ازكجا می دونی؟)
    پسرك با تمسخر خنديد:(خودت هم می دونی این پسر همون دوست عزيز و جون جونیتو نيست عوض شده...اگه هم قبلاًدوستـت داشت حالاازت متنفره!)
    براين سر به زير انداخت:(در هر صورت من وظيفه ی دوستی می دونم كه...)
    جوان گستاخ تر شده بود:(چه وظيفه ای پسر؟!تو ازش می ترسی.)
    براين با خشونت به او زل زد:(آيا اينم به تو ربطی داره؟)
    پـسرك كه ظاهراً بخاطر اخراج شدنـش بسيار عصبی بود به توهـين کردن ادامهمی داد:(چرا خواهرت رو به اون نمیدی؟توكه اینقدر دوستش داری بذار دامادتونبشه..!يا اصلاً چرا خودت باهاش ازدواج نمیكنی؟ توی يك مجله خوندم اگه عاشقاز معشوق بترسه...)
    براين غريد:(می شه بری بيرون؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پسرك آرام شده بود.تعظیم کوچکی کرد وخندید:(البته عزيزم!)و رو بهويرجينياكرد:(شما بايد دختر عمه ويرجينيا باشيد,من كارل هستم.)و پيش آمد وبا او دست داد:(می بينيدكه مجبورم برم اما بعداً مفصل با هم صحبت می كنيمفعلاًخداحافظ...)
    ويرجينيا لب باز نكرده،كارل به سوی در رفت و به سرعت خارج شد و بازسكوت...هـنوز عـطر تن پرنس به مشام می رسيـد.براين بالاخـره سكوت راشكست:(متاسفم,از وقـتی پرنس برگشتـه داره همه چيزو بـهم می ريزه،فكركنمهنوز در شوك مرگ ناگهانی پدرشه.)
    صدای ترمز چند ماشين از بيرون حرف او را نصفه گذاشت:(مثل اینکه بقيه هم اومدند...تو هنوز هم وقـت داری!)
    ويرجينيا منظورش را نفهميد.براين ادامه داد:(می خوای باهاشون آشنا بشی؟)
    (مسلمه... چطور؟)
    (قول بده در مورد توصيه ی من فكركنی...)
    بناگه ويرجينيا همه چيز را بيادآورد:(باشه قول می دم!)
    براين از طـرزگفتـن و نگاه بی اعـتنايش فهميـد مدتهـا قـبل،بعـد از ورودپرنس،خواسته و توصيه ی او بباد فراموشی سپرده و حتی رد شده است پس بانااميدی گفت:(اميدوارم اين آشنايی رويت تاثير نذاره!)
    بناگه صدای زنی از پشت در شنيده شد:(كو؟اينجاست؟)
    و در باز شد وكارل همراه يك زن بسيار زيبا داخل شد:(ويرجينيا اين خاله ی توست... دبورا.)
    زن قـدكوتاه وكوچك جثـه بودكه دركت دامـن سـياه رنگـش همـچون عـروسك بـنظرمی آمد.موهـای قهوه ای اش را پشت سرش جمع كرده بود و چشمان آبی و درشتشپشت عينكی باريك می درخشـيد.به محض ديدن ويرجينيا ناله ای كرد:(خدایمن...عزيز دلم ...)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعـتی بعد ويرجينيا با تمام فاميلهای مادرش آشنا شده بود غير از پدربزرگكه ديدارش را ردكرده بود. خاله پگی زن درشت اندام و خشكی بودكه با يك سلامسرد بدون آغـوش و بوسه به او خوش آمدگـفته بود.شوهـرش راف مرد مسنوگندمگـونی بودكه تيپ عمـومی شكم برآمـده و موی كـم را داشت امـا بـاويـرجينيا برخورد خـوبی كرده بود لااقل بهـتر از همسرش!پـسر بزرگشان اروينقد بلند و مو طلايی بود و چشمان قهوه ای شبيه چشمان براين داشت.زنش بر عكسخـودش قـدكوتاه و سياه چـرده بود اما قـيافه ی كودكانـه و زیبایی داشت ونامش فيونا بود.ماروين برادركوچك براين پسر خنده رو و قشنگی بود با موها وچشمان قهوه ای و لبخندی مداوم بر لب كه بر عكس بقيه,ويرجينيا را ازگونهبوسیده بود.خواهرش هلگا صورت گرد ومو فرفری بود و انگاركه تمام نمك عالمرا بر چهره داشت بسيار دوست داشتنی ديده میشد و به او مثل يك خواهر واقعیابراز علاقه كرده بود.دایی مرد جذاب و مو خرمايی بودكه اصـلاًچهـل سالهبنظر نمی آمد.با ديدن ويرجينيا بازوهـايش را تاآخـر بازكرده بود و او رابه سينه فـشرده بود.زن دایی الیت هم به اندازه ی شوهرش زیبا و جوان بود وبه همـان اندازه به او توجه کرده بود.لوسی بعـد ازکارل دومین فرزندشانبود.دختری بسیار قشنگ اما سرد با موهای طلایی و بلندکه از مادرش به ارثبرده بود وچشمان خاکستری و درشت که از پدرش به او رسیده بود.با او فقط دستداده بود و سمنتا خواهـرش,دخـترکوتاه قـد و مو خرمـایی بودکه بر عکسخـواهر و برادرش,هم زشـت بود هـم چاق!آن شب ویرجینیا نام سه نفر دیگر راشنیدکه حضور نداشـتند.خانواده ی دایی بزرگـش که در سفر شغلی بود.زن داییایرنه گراندی و دو پسرش مارک و نیکلاس که چون از شوهر قبلی ایرنهبودند,پسر دایی به حساب نمی آمدند.
    کمی بعد از تمام شدن آشنایی ها,همه در سالن زیر نور قوی لوسترهاکه تماممدت روشن بودند,بر مبلمان نرم کرمی رنگ نشستند و جرقه ی صحبت از جایی زدهشد.ویرجینیا شدیداً هیجـان زده و شاد بود.بعـد از سالها بی کسی و فقر,اینگروه آشنا و ثروت او را به اوج آسمانـها برده بود.خدمتکـارها از طرفی بهطرف دیگر می رفتند و از جمع مردان که بر مبلهای آن طرف سالن دور هم نشستهبودند و زنان اطراف ویرجینیا پزیرایی می کردند.همه ی قیافه ها جالب وجـذاب بودند و شخصـیتها مدرن و متفاوت.از همه چیـز نوعی عطربخصوص و باارزش استشمام می شد.همه لباسهای نو و شیک و متنوع داشتند.همه و همهچیزویرجینیا را جذب کرده بود و او در واقع نمی دانست به چه کسی و چقدرنگاه کند!و تا به خود بیاید درمحاصره ی سـوالات قـرارگرفت!(کیرسیـدی؟)(چیـزی خوردی؟)(از اینـجا خوشت اومد؟)(در مـورد ما چـی فکـر میکردی؟)و او با وجود دوازده جفت چشم کنجکاو,با هیجان جواب می داد.باز خدارا شکر خـاله پگی زیـاد به او توجه نمی کرد و با به حرف کشیدن مردها,تعدادراکمتر می کرد.ظاهراً همه منتظر پرنس بودند تا با او در موردکار حرفبزنند.در چهره هاآثار نگرانی و خشم به چشم می خورد.آنطورکه از یکی شنیدهبود پدربزرگ بخاطر لغو قرارداد از شدت خشم مریـض شـده بود و استراحت میکرد و نمی توانست به جمع بیاید.ویرجینیا فکر می کرد اگر تصمیم می گرفتبیاید بااوچگونه برخورد می کرد؟یعنی پدربزرگ آنقدر از دست مادر او عصبانیبودکه با وجودگذشتن اینهمه سال وآن حادثه ی دردناک,باز هم حاضر به دیـدناو نبود؟بیشـتر سوالات را خاله دبورا می پرسید.نشسته درکنارش,دست در دستاو با چشمانی پر از اشک.ویرجینیا بیاد می آوردکه در بچگی چند بار نام اورا از مادرش شنیده بود و این موضوع باعث شـده بود از همه بیشتر با اواحساس صمیمیت بکند اما حرف زدن درباره ی گذشته ویرجینیا را رنج می داد پسسعی می کرد بـا جوابهـای کوتاه و نامفهـوم به او بفـهماندکه پرنس به کمکآمد.بالاخره وارد جمع شده بود.ورود او همه ی صداها را خواباند.در اول روبه مادرش کرد:(اینقدر اذیتش نکن ماما,نمی بیـنی حرف زدن درباره ی گذشتهناراحتش می کنه؟)
    خاله تازه متوجه اشتباهش شد و شرمگین معذرت خواست و از سالن خـارج شد.پـرنس نگاه کوتاهـی به ویرجینیا انداخت و به سوی جمع مردان راه افتاد.داییقبل از همه گفت:(ما همه منتظر تو بودیم.)
    پرنس رسید و همچون تخـته ی هـدف با لبخـندی سوزنـده بر لب مقابلشـان ایستاد:(خـوب منتظرم...شروع کنید!)
    شوهر خاله پگی,آقای کلایتون,با خشم پرسید:(چرا معامله رو بهم زدی؟)
    پرنس قدمی عقب گذاشت:(چون اونهاکشتار غیر قانونی می کنند.)
    و خود را بر مبل انداخت.اینبار دایی غرید:(چنین چیزی وجـود نداره,سالهاست ما داریم از این کشـتارگاه خرید می کنیم...)
    (و سالهاست اونها دارندگوشت فاسد بهتون می دند!)
    (پس چرا تا حالایک نفر شکایت نکرده؟)
    (خوب اینم یک نفر...من!)
    دایی از جا جهید:(ببین بچه تو هنوز یک ماه نشده که اومدی و بهتره زیاد بهخودت مغرور نشی!اصلاً به تو چه ما داریم باکی معامله می کنیم؟)
    (به من چه؟حرف از این مسخره تر نشنیدم!تا اونجایی که یادمـه آقای کارلمیجر برای تامیـن مواد غـذایی هتل از شما خریداری می کرد,درسته؟!)
    (خوب که چی؟سالهاست هتل مشتری ماست.)
    (خوب من قصد ندارم هتلم رو از دست بدم و اگه نمی رسیدم پسرت قرارداد رو تجدید می کرد!)
    آقای کلایتون گفت:(تو داری برای ما تکلیف تایین می کنی؟)
    (البته که نه!این دفعه چون پای هتل من در میان بود از این به بعد این شما و این کشتارگاه!)
    خاله پگی با وحشت وارد بحث شد:(منظورت چیه؟غذاهای هتل بازم از صنایع دلیشز تهیه خواهدشد,مگـه نه؟)
    پرنس لم داد:(نه دیگه خاله جون گفتم که...هیچ دوست ندارم در هتلم تخته بشه!)
    ایـن جمله همه را برآشـفت.دایی نالیـد:(بدون ما...تو بـدون ما وکارخونه ی ما بدبخت می شی!ورشکسته می شی!)
    (بذار این غصه من باشه!)
    (تو با این کارهات داری زحمتهای پدرت رو هدر می دی!)
    (از تذکری که دادی متشکرم!)
    (حرفهای تو همه اش تهمته,مسخره بازیه...خودت هم می دونی هیچ اشتباهی توی کار ما نیست!)
    (امیدوارم که این طور باشه!)
    (اگه راست می گی اثبات کن!)
    (من دنبال چیزهای مهمتری برای اثبات کردن می گردم!)
    مدتی سکوت برقـرار شد و بعـد شوهر خـاله نفس عمیقی کشید:(پس تو داری قرارداد بیست و سه ساله ی هتل و دلیشز رو لغو می کنی؟)
    (دقیقاً!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باز صداها به هوا برخاست. دایی رو به پسرش کرد:(کارل اون چی داره می گه؟)
    کـارل سر به زیر انداخـت و ساکت ماند.ظاهـراً هنوز جرات نکرده بود خبراخراج شدنش را به بقیه بدهد. سکوت او,دایی را عصبانی ترکرد:(چرا حرف نمیزنی؟تو مدیر اونجا هستی بگو چقدر ضرر می کنه؟!)
    بازکـارل جوابی نداد.پرنس از جـا بلند شد:(بهتـره زیاد به پسرت امیـدوار نشـی دیگه کـاری از اون ساخته نیست!)
    (چطور؟چرا؟)
    (اخراجش کردم!)
    آوای همه بالارفت.هلگا از جا بلند شد:(چرااین کاروکردی پرنس؟)
    نگاهها منتظر بودند.پرنس با دلسوزی گفت:(متاسفم دختر خاله اما فکر نکنم بخواهی علتش رو بدونی!)
    کارل باشرم سرش را میان دو دست گرفت. خاله دبورا هم به جمع برگشتهبود.ظـاهراًگریه کرده بود چون ازآرایش چشمانش پاک شده بود و نگاهش صاف ومعصومانه دیده می شد.هلگا پافشاری می کرد:(بگـو
    چرا...اگه نگی نمی بخشمت!)
    برای لحـظه ای ویرجینـیا از پررویی او متعـجب شد اما ناگهان یاد مکالمهپرنس وکارل در اتاق براین افتاد و فهمید او وکارل نامزد هستند.پرنس جوابهمه را داد:(راستش کارل مریض شده ودکتر یک ماه برایش استراحت داده در چنینشرایطی کار من عقب می افتاد)
    صدای آه و ناله از تـرحم برکارل و فحش و غرش از خشم بر پرنس از هر طرفشنیده می شد.هلگا نالید: (خیلی بیرحم هستی پرنس!بهش مرخصی می دادی!)
    ویـرجینیا به خنده افـتاد.پرنس پسر خیلی خوبی بود!دایی شک کرده بود:(تواینو بهانه قراردادی اون بعد از یک ماه می تونست سالمتر و بهتر از قبلسرکارش برگرده.)
    پرنس به سوی مادرش می آمد:(بله اماکارهای هتل طبق برنامه ریزی من زیـادتراز قـبل خواهـد شد و این باعث بدتر شدن وضع جسمی پسرت می شد!)
    و به خاله رسید ویرجینیا دیدکه هر دو لبخند به لب دارند.خاله گونه ی پسرش را نوازش کرد:(شیطون!)
    و اوآرامتر جواب داد:(شکستن قلب عاشقهاگناهه!)
    و به ویرجینیا چشمک زد!بناگه انگارکه تمام انرژی ویرجینیا راگرفته باشنداحساس سستی شدیدی کرد و همچون جادوشدگان به چشمان آبی پرنس خـیره ماند وپرنس با بدجـنسی,تا وقـتی طرف دیگرکـاناپه ای که او نشسته بود بنشیند,بهآن نگاه شیفته کننده اش ادامه داد!جمع به هم خورده بود.بزرگترها میخواستند با پدربزرگ حرف بزنند.بعد از رفتن آنها جوانان صمیمی تر جمع شدندو هرکس طرفی مشـغـول صحبت شد.ویرجینیا نمی دانست واردکدام گروه بشود.هنوزشنونده بودکه صدای گریه ی بچه ای در سالن طنـین انداخت.ویرجینیا متوجهعروس خاله پگی,فیونا شدکه بچه ای در بغل داشت و طول سالن را قدم می زد وفهمیدآن باید پسر دو ساله اش دنیس باشد.غرش کارل همه را ترساند:(اونو خفه کن فیونا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فیونا باآوارگی در چهارچوب در ایستاد:(نمی دونم چشه!؟)
    پرنس گفت:(بده بغل من...اون عموشو می خواد!)
    ماروین که در مبلی کنار پرنس نشسته بود,نالید:(نه تو رو خدا پرنس!)
    پرنس اعتنایی نکرد وفیونا بچه را به او داد.ویرجینیا مشتاقانه به او خیرهشد.پرنس بچه را درآغوشش جابجا کرد و به صورتش لبخند زد:(منو دوست داریکوچولو؟می خواهی ببوسمت؟)
    این جملات شهوت انگیز و طرز پرشور تلفـظش,ویرجینـیا را به لـرز ناآشناییانـداخت.مـاروین به شوخی گفت:(بچه داری بهت نمیاد پرنس,بده بغل بابای بیعرضه اش!)
    اروین با بی حوصلگی گفت:(بغل منم گریه می کنه!)
    بچه آرام شده بود و باگنگی به چشمان پرنس نگاه می کرد.پرنس پیشانی بچه رابوسید:(چرا بغل باباگـریه می کنی؟از بابا می ترسی؟بابا زشته؟)
    همه خنـدیدند و بچه که لبخنـد پرنس را دیـد با شوق جـیغ زد و این باعث حسـودی پدرش شد:(پسرم رو منحرف نکن!به اون یکی لااقل رحم کن!)
    پرنس گفت:(این بچه خیلی خوشگله اروین...مطمعنی مال توست؟)
    فیونا با وحشت وشرم لبش راگازگرفت و از سالن خارج شد.کم کم صداها خوابید وهرکـس سر صحبت خود برگشت.ویرجینیا علاقمند به جلب توجه پـرنس,به بچه نگاهکرد و با خجالت گفت:(میـشه منم کمی بغلش کنم...)
    و از بدشانسی صدای زنگ در همه چیز را خراب کرد.ظاهراً مهمان آمده بود چوناکثر جوانان با شوق از جا بلند شدند و به پیشواز رفتـند.ویرجینـیا چشم بردر داشت.لحظه ای نگـذشت که در میان سر و صدا,سه دخـتر زیبا در لباسهایگرانبـها و یک مـرد میانسـال با چهره ی سنگی که فـقط می توانست پدرشانباشد, وارد سالن شدند.ویرجینیا نگران سر و وضع ساده ی خودش به پای آنهابلند شد.تنها پرنس بودکه بی اعتنا
    به ورودشان همچنان سر به پایین با بچه بازی می کرد!بعد از سلام و احوالپرسی ها,لوسی آنها را به سوی ویرجینیاآورد:(این ویرجینیاست... دختر عمهام.)
    یکی از دختـرهاکه نسبت به آندوی دیگر بزرگتر و متین تر بنظر می آمد,قبلازآندو با ویرجینیا دست داد: (من جسیکا هستم... جسیکا استراگر.)
    دخـتر دومی که صـورت تپـل و دوسـت داشتـنی داشت,دروتـی بـود و سـومی کهازآنـدوکوچک جثه و شیرین تر بود نورا نام داشت.آنها سه خواهـر بودند وعجیـب اینکه غـیر از چشمان درشت آبی رنگ هـیچ وجـه تشابه دیگرینداشتند.جسیکا مو قـهوه ای و جذاب بود دروتی مو سیاه و با نمک و نورا موطلایی و زیبا.مرد همانـطورکه ویرجـینیا حـدس زده بود پدرشـان بود:(منویلـیام استـراگر هسـتم... بـرادر الیت,زن
    دایی ات)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجـینیا سعی می کـرد اسمـها را به خـاطر بسپاردکه صدای خنده ی بچهحواسها را به سوی پرنس جلب کرد.بچه را قلقلک می داد و خودش هم همـراه بچهمی خنـدید.مرد به شوخی گفت:(بچـه داری می کنی پرنس؟اینهمه دختر اینجاست پساینها به چه دردی می خورند؟)
    پـرنس همانطور سر به زیر انگارکه از دیدن چهره ی مهمانان می گریزد,گفت:(نمی دونم ,شاید فقط بدرد عاشق کردن پسرهای بدبخت!)
    و زیر چشمی نگاه پر منظوری به ویرجینیا انداخت و ویرجینیا از شدت هیـجانبناگه عرق کرد!مرد هـمراه اروین به منظـور دیدار پدربزرگ از سالن خارجشد.با رفـتن او جمع شلوغـتر وگرمتر از قبل به حالت اول برگشت.ویرجینیاکههنوز هم فکرش پیش بچه و در اصل پیش پرنس مانده بود,از نگاههای سرد و غـریبآن سه خواهر خصوصاًکوچک ترینشان,نورا,احساس نـاراحتی می کرد و مجـبور میشد سر به زیر بماند. هلگا مرتب او را به حرف می کشید و سعی می کرد پلدوسـتی بین او و دخترها شود اما حواس همیـشان ازجمله خود ویرجینیا همچناندرپرنس بودکه سرش با بچه گرم بود!مدتی نگذشته بودکه همان دختر,نورا از جابلند شد و به سوی پرنس رفت:(می شه منم کمی بغلش کنم؟)
    و چرخید تاکنارش بنشیند.داشت موفق می شدکاری راکه ویرجینیا جرات نکرده بودانجام بدهد,بکـندکه پرنس دست بر دشک کاناپه گذاشت و مانع شد:(متاسفم عزیزماما قبل از تو یکی دیگه خواسته!)
    ویرجینیا متعجب ومشتاق به او خیره شد و او همانطور بچه درآغوش ازآنطرف کاناپه کشان کشان به سوی ویرجینیاآمد:(مگه تو نخواسته بودی؟)
    ویرجینیا با شادی سرش را به علامت بله تکان داد و نورا با عصبانیت رفت وسر جایش نشست.حالاپـرنس کنار ویرجینیا بود!از پهلو به او چسبید:(بگیر دودستی...آروم...)
    و بچه درآغوشش قرارگرفت.وجود تن هوس انگیز پـرنس ضربان قلب ویرجینـیا رابالا برد.دیگر بچه عین خیالش نبود حتی بر اثر وجود پرنس و لرزش حاکی ازهیجـان,دیگر نمی توانست آن را نگه دارد.خواهـر بزرگتر پرسید:(پس براینکجاست؟)
    و باز عده ای خندیدند!ویرجینیا سر به زیر فـقط بچه را نگاه می کردکه زمزمه ای درگوشش شنـید:(خیلی دوست دارم بچه ی اولم پسر بشه!)
    ویرجـینیا متعـجب سر برگـرداند.صورت پـرنس در یک وجبـی صورتـش بود و اینحادثه ی بسیار زیبا و نفس گیری بود.پرنس لبخند زد وآرامترگفت:(توچی؟...دختر یا پسر؟)
    ویرجینیا به رنگ آسمانی چشمان وحـشی اش خیره مانـده بود و خیلی بیشتـرازآنچه بتـواند جواب بدهـد, شوق زده بود اما پرنس منتظر بود پس بناچار یکجمله ی عمومی بکار برد:(تا حالا فکرش رو نکردم!)
    پرنس پا روی پا انداخت وکاملاً نزدیک شد بطوری که سینه اش به بازوی ویرجینیا چسبید:(چرا؟)
    و دست درازکرد و پای لخت بچه راگرفت.ویرجینیا نمی دانست چکارکند.کاملاًدرآغـوش اوگیر افـتاده بود و از زیر چشم می دیدکه تمام نگاهها به سوی آنهاچرخیده است!(خوب...شاید...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 26 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/