صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (19)
    از باغ که خارج شدیم ، به جای خانه ، راه بازار را در پیش گرفتیم و خرید کردیم . به هر چیزی نگاه می کردم عمو می خرید و در مقابل اعتراضم می گفت " تو فقط نگاه کن و انتخاب کن " .

    باور کن بدری که من در خیلی از انتخابها دخالتی نداشتم . فقط بی اراده چشمم به شیئی می افتاد و عمو آن را می خرید . تخته پوست وسط فرش اتاق پذیرایی را که یادت هست ؟ که مادر چقدر به آن توجه نشان می داد ! ما نظیر همان تخته پوست را خریدیم و حالا که فکر می کنم می فهمم که من و مادر سلیقه هایمان چقدر به هم نزدیک است . یکی از فروشندگان به گمان اینکه عمو جهیزیه تهیه می کند ، به ما تبریک گفت و موجب خشم عمو شد . وقتی از آن فروشگاه خارج شدیم ، عمو گفت " دیگر از آشنا خرید نمی کنیم . هیچ کس نباید بداند ما این لوازم را برای چه تهیه می کنیم و کجا خواهیم برد " . و من گفتم " برای امروز کافی است ، بیایید تا شب نشده اثاث را به باغ برسانیم " . و راه را بازگشایم و لوازم را با کمک هم در کلبه قرار دادیم .
    عمو نگاهی اجمالی به اثاثها انداخت و گفت " می خواهی همین الان اینجا را فرش کنیم ؟ " گفتم " نه ، وقت دیگری می آییم خیلی خسته ام " . عمو گفت " هر طور دوست داری " گفتم " اجازه بدهید پنجره را ببندم " . خندید و گفت " هر کار که دوست داری بکن " و من پنجره رابستم .
    آن شب عمو میخندید و سر به سر دیگران می گذاشت . پس از ماهها شور و شادی به خانه باز گشته بود و زن عمو بیش از دیگران از این شادی سهم می برد . نیما کتابی را مطالعه می کرد ، اما صدای خنده عمو وادارش کرد که کتاب را کناری بگذارد و در شادی دیگران شرکت کند . نگاه شوخ و معنی دار زن عمو به من ، حکایت از یک سپاس و امتنان می کرد . او می اندیشید که باعث این تغییر روحیه من بوده ام و با نگاهش قدردانی می کرد . دختر ها جرات یافتند تا خواسته های خود را بر زبان آورند و عمو با خوشحالی گفت " می خرم ، می خرم ، هر چه بخواهید می خرم . شما اگر از من چیزی نخواهید پس از چه کسی باید بخواهید " .
    بدری ، حرفهای عمو مرا لرزاند و پی به حقیقت تلخی بردم . خنده های او طبیعی نبود ، همان طور که حرکاتش در باغ به اختیار خودش نبود . یقینا او هنوز در رویای خودش سیر می کرد و با کسی گفت و گو می کرد که دیگر در قید حیات نبود .
    عمو دست به گردن همسرش انداخته بود و می پرسید " دوست داری گردن بندی به شکل پروانه برایت بخرم تا همیشه با نگاه کردن به آن به یاد من باشی ؟ " زن عمو گونه هایش از شرم به سرخی نشست و گفت " من همیشه به یاد تو هستم ، چه با گردن بند ، چه بی گردن بند " . عمو گفت " من بی رحمم که می خواهم پروانه ای را به زنجیر بکشم ؟ " زن عمو درمانده از پاسخ ، نگاهش را به من دوخت و من به ناچار گفتم " زن عمو اسارت پروانه ها را دوست ندارد . برایش گردن بندی بگیرید که اسم شما روی آن حک شده باشد " . عمو به صورتم زل زد و گفت " آن وقت دیگر بی رحم نخواهم بود ؟ " گفتم " بله ! " و بلند خندید و گفت " همین کار را می کنم " .
    زن عمو نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد تا سفره شام را آماده کند . من هم برای فرار از سوالات دیگر ، به او پیوستم و در جواب نرگس که گفت ( شکر خدا که خنده دوباره با ما آشتی کرد ) هیچ نگفتم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (20)
    یک هفته گذشت و عمو کم کم به خود آمد . شاید هم فراموش کرد که در باغ چه اتفاقی رخ داده ، چون اصلا اشاره ای به باغ و اثاثی که بلا تکلیف در وسط اتاق رها شده بود نکرد . دلم به شور افتاد . و بیشتر می ترسیدم دزدی به آنجا دستبرد بزند . از اینکه پیشنهاد فرش کردن آن را به عمو داده بودم احساس پشیمانی می کردم . تا آن کلبه فاقد اثاث بود ، ترسی هم وجود نداشت . اما حالا با آن همه جنس بسته بندی شده خیالم مشوش بود و نمی دانستم چگونه به عمو بگویم که نگران هستم . من به رازی واقف بودم که دیگران نمی دانستند و دوست داشتم مثل یک ماجرا آن را تا به آخر دنبال کنم . وقفه ای در حرکت موجب کسالتم می شد . گمان مکن که به عنوان سرگرمی به آن می نگریستم . نه ، هرگز ! من با احساس عمو در آمیخته بودم و کند کاریهای او عصبانی ام می کرد . دوست داشتم وقتی اقدام به کاری می کند ، آن را تا آخر دنبال کند و در میان راه توقف نکند . اما عمو پشتکار لازم را نداشت و می بایست کسی او را به جلو هل بدهد . یک هفته سکوت و انتظار را تحمل کردم به امید اینکه عمو لب بگشاید و بگوید که – وقت رفتن به باغ است – اما چون اشاره ای نکرد حسی موذی و شیطانی مرا وا داشت تا تلنگری بر او وارد کنم . این کار را با کشیدن پروانه ای روی یک تکه کاغذ کردم . بالهای پروانه را با خالهای ریز و درشت در حالی که پشت شیشه بسته ای به انتظار داخل شدن بود ، رنگ کردم . عمو کارم را زیر نظر داشت و هنگامی که دید پنجره به روی پروانه بسته است ، مداد و کاغذ را از دستم گرفت و خودش پنجره ای باز را به سوی افق کشید که پروانه ای در حال ورود به اتاق بود .

    ضمن کار گفت " دلت هوای پروانه کرده ؟ " با نگاه به او پاسخ دادم . همه چیز را فهمید . مداد و کاغذ را زمین گذاشت و گفت " فردا می رویم ، ساعت ده آماده باش " . حرف عمو ، زن عمو را خوشحال کرد و گفت " به جعفر بگویید چند مرغ و خروس سوا کند و شما با خودتان بیاورید . گونی پشم هم توی انباری است ، اگر بیاورید می دهم یک تشک پشمی برای مینو درست کنند " . تشکر کردم و گفتم " زحت نکشید " . زن عمو گفت " زحمتی ندارد ، هوا سرد است و تشک پشمی لازم است " . آن شب خود را به سبب عملی که انجام داده بودم سرزنش کردم . من از احساس عمو به نفع خودم بهره برداری کرده بودم و این عذابم می داد . صبح وقتی کنار دستش نشستم و حرکت کردیم مسافتی از راه را ساکت بودیم . تا بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم " شما باید مرا ببخشید " . نگاهم کرد و گفت " برای نقاشی دیشب ناراحتی ؟ " سر فرود آوردم و تایید کردم . گفت " من که به تو گفته بودم پنجره باید باز بماند تا هیچ پروانه ای اسیر نباشد . شاید تو اسارت را در بیرون از اتاق می بینی و اتاق برایت حکم آزادی را دارد ؟ " گفتم " عم متاسفم ، چون من دیشب عمدا شکل پروانه را کشیدم تا شما را به یاد باغ بیندازم " . گفت " مادرت هم همین کار را می کرد . وقتی گردو می خواست ، شکل آن را می کشید و از من و عبدالله می پرسید – این شکل چیست ؟ - و من و عبدالله برای چیدن گردو از درخت بالا می رفتیم تا بزرگترین گردو را برای او از شاخه جدا کنیم . کاری که تو کردی تعجب نداشت و خوشحالم که مرا به یاد باغ انداختی . من نباید غافل بشوم " . گفتم " اما شاید بهتر این باشد که فراموش بشود " . پوزخندی زد وگفت " من اول هر فصل به باغ می آیم و خوشحالم که تو باعث شدی در طول یک ماه دو بار به باغ بروم و این بار سوم است . من از گردش لذت می برم و تو خوب این را می دانی " . گفتم " لذتی توام با درد ! " گفت " تو هنوز خیلی جوانی . نمی دانی گاهی سوزش یک درد چه لذتی به دنبال دارد . درست مثل تزریق یک مسکن به بیمار است . سوزش سوزن سخت است ، اما تاثیر دارو درد را تسکین می دهد . من سوزش سوزن را حاضرم هر لحظه تحمل کنم ، به امید مسکنی قوی که دردم را تسکین بدهد . تو طبیب منی . هر زمان لازم دانستی سوزن را فرو کن " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (21)
    من دیگر حرفی نزدم . از تاثیر مسکنی که عمو به من تزریق کرد دچار آرامش شدم و تا رسیدن به مقصد چشم فرو بستم .

    کار سامان دادن به کلبه را با هم شروع کردیم و اتاق را با یک فرش ترکمنی مفروش ساختیم و تخته پوست را روی آن ، نزدیک بخاری انداختیم . در خیال خانه را برای ورود مادر آماده کردم . در آن لحظات اصلا به پدر فکر نکردم . باید از خود متنفر باشم ، اما نیستم و بیش از پدر دلم برای عمو می سوزد . دوست دارم او دست کم در رویا هایش احساس خوشبختی کند . این خود خواهی است اگر بخواهم منطقی باشم و منطقی فکر کنم . چه ایراد دارد که با او و در دنیای او قدم بردارم . ما به دیگران بدهکار نیستیم و به آنها آسیبی نمی رسانیم . عمو تمام زندگی اش را وقف آسایش دیگران کرد . و حق دارد برای خودش نیز آن طور که دوست دارد دنیایی بسازد . خوشحالم که پدر نمی تواند این دنیا را خراب کند . پدر با زرنگی خود را به پدر بزرگ نزدیک کرده بود و توانسته بود قلبهای آنها را از آن خود کند و همه چیز را به دست آورد . او کامیاب بود و عمو نا کام . نمی دانم چرا دلم برای پدر نمی سوزد ! دوستش داشتم و خواهم داشت ، ولی تو فکر نمی کنی که کمی هم بد جنس بود ؟ آه ، خدای من ! مرا برای این سخنم ببخش . فکر می کنم که دختر نا سپاسی هستم . اما بدری ! واقعا دلم برای عمو می سوزد . اگر تو هم بودی مثل من دلت ، برای او می سوخت . من تحت تاثیر همین احساس ، کار نا شایستی کردم . خودم به آن اقرار می کنم ، اما پشیمان نیستم . من قاب عکس مادر را که با خودم آورده بودم به دیوار کلبه آویختم . همان عکس که روی نیمکت نشسته و روبرویش گنجشکها در حال دانه چیدن هستند ، را می گویم . کلبه را شاعرانه آراستم تا هر وقت عمو قدم به کلبه می گذارد احساس آرامش کند . تو کارم را تایید نمی کنی ، می دانم ! اما من این کار را انجام دادم و حاضر به پذیرفتن عقوبت آن نیز هستم .
    عمو برای آوردن چوب کلبه را ترک کرده بود وقتی با بغلی از هیزم قدم به درون کلبه گذاشت و عکس مادر را روی دیوار دید ، چوبها از دستش بر زمین ریخت . عمو با گامهایی لرزان به قاب نزدیک شد و مقابل آن ایستاد و گفت " خوش آمدی " . نا خود آگاه گفتم " متشکرم " . این کلام که بی اراده از دهانم خارج شده بود عمو را متوجه من کرد و بدون تغییر حالتی پرسید " پس چرا نگفتی که می آیی تا باغ را برایت چراغانی کنم ؟ " گفتم " حالا که اینجا هستم قدرم رابدان و با سهل انگاریهایت حرصم را در نیاور " . عمو پرسید " اهمال کردم می دانم پیدا کردن یک زمین یک سال طول کشید و تو طاقت نداشتی . اما خوشحالم که آمدی . هر چند که خیلی انتظار کشیدم " . دستم را گرفت و برد مقابل عکس و گفت " به او بگو . به او بگو که اول هر فصلی به انتظار می نشسته ام . به او بگو درختانی که این چنین خودشان رالخت و بی لباس کرده اند ، خیلی روز ها به انتظار او سبز پوش بوده اند . به او بگو حتی تا ماه پیش لباس طلایی تنشان کرده بودند . و گمان نکند که ورودش را بی تفاوت تلقی کرده ایم . از او بپرس چرا وقتی درختها پر از شکوفه بودند و می توانست کنار پنجره بنشیند و به آنها نگاه کند نیامد تا با شکوفه ها و غنچه ها به او خیر مقدم بگوییم ؟ تو بهار را خیلی دوست داشتی و در بهار هم آن فاجعه رخ داد . من از بهار که تو را اسیر خاک کرد متنفرم . ببین که باز هم حرافی می کنم و کار ها نا تمام می ماند . من عوض نشده ام . عنوز هم همان مرد حراف گذشته ام و تو هنوز همان دختر ساکت بی طاقت . به من حق بده که بخواهم حرفهایی که بیست سال نگفته مانده به تو بگویم . هر چند که می دانم خسته ای و از راه دور آمده ای . برای گفتن دیگر وقت کافی خواهیم داشت . بنشین و به طبیعت بی جان نگاه کن ، تا من کلبه را برایت گرم کنم " .
    عمو قاب را بر داشت و روی پیشخوان بخاری گذاشت و گفت " از اینجا بهتر می توانی طبیعت را نگاه کنی " . و وقتی اطمینان یافت که جای مادر راحت است به جمع آوری هیزمها پرداخت و کلبه را گرمتر کرد و من برایش چای درست کردم .
    تا وقتی که خورشید می رفت غروب کند در کلبه سر کردیم و آنجا را سر و سامان دادیم . هنگام غروب با نگاهی به یکدیگر درک کردیم که وقت رفتن رسیده است . درد جدایی را تحمل کردم و با این تسکین که دیگر تنها نیستم و مادر با من است ، باغ را ترک کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (22)
    هر دو فراموش کرده بودیم که از ده مرغ و خروس با خود ببریم . گونی پشم هم فراموش شده بود و عمو مجبور شد دروغ بگوید . او به زن عمو گفت که ( به ده نرفته بودیم . تمام شهر را برای یافتن سمی که موشها را هلاک کند گشته ایم ) . در صورت عمو فشار عذاب وجدان را دیدم . در فرصتی که پیش آمد ، عمو گفت " اولین دروغ را طی زندگی ام به شهین گفتم " . پرسیدم " ناراحتید ؟ " کمی به فکر فرو رفت و گفت " نمی دانم ، من به خاطر مادرت همه کار کردم . حتی آن مرد را که نمی توانم اسمش را بیاورم کتک زدم تا خودش را عقب بکشد و مادرت را آسوده بگذارد . دستها و صورتم خون آلود و پیراهنم پاره شده بود ، اما مادرت می خندید و من برق رضایت را در چشمش می دیدم . او هم دوست نداشت آن مرد به پدر بزرگت رشوه بدهد تا بتواند همراه ما به ییلاق بیاید . من حاضر بودم آن مرد را خفه کنم تا دیگر چشمش را از مادرت بردارد . من خیلی کار ها به خاطر او کردم ، اما او نفهمید " . گفتم " مادر فهمید ، اما شما خودتان اهمال کردید " . سر فرود آورد و حرفم را تایید کرد . گفتم " ما دیگر به باغ نمی رویم تا شما مجبور به دروغ گفتن نشوید " . متحیر نگاهم کرد و گفت " حالا دیگر غیر ممکن است . حالا دیگر نمی شود او را تنها گذاشت . چیزی را که من می دانم و تو نمی دانی این است که مادرت از تنهایی می ترسد " . گفتم " پس چرا در باغ که بودیم نگفتید ؟ می توانستیم مادر را با خود بیاوریم " . گفت " باید یک امشب با خودش تنها باشد تا بفهمد که من چه زجری را تحمل کردم " . خندیدم و پرسیدم " شما دارید انتقام می گیرید ؟ " به صورتم زل زد و گفت " فقط یک شب او به جای من می نشیند و تنهایی را هم با این حواس ظاهری درک نخواهد کرد . این بی رحمی است که یک عکس با تنهایی من شریک بشود ؟ " گفتم " شما از کجا می دانید ؟ شاید مادر هم سالها تنهایی را تحمل کرده باشد و مثل شما مهر سکوت بر لب زده باشد " . به فکر فرو رفت و گفت " تو مرا به تردید می اندازی و از خودم متنفر می کنی . من نمی خواهم بی رحم قلمداد شوم " . عمو این را گفت و اتاق را ترک کرد . به گمانم رسید که برای انجام کاری اتاق را ترک کرده است ، اما وقتی صدای زن عمو را شنیدم که پرسید ( این وقت شب کجا می روی ؟ ) هراسان بلند شدم و کنار پنجره ایستادم . عمو لباس پوشیده بود و عازم رفتن بود و گفت ( کار مهمی دارم و باید به ده بروم شا بخوابید و منتظر من نمانید ) .

    باران شروع شده بود و همراه آن سوزی جانکاه می وزید . دلم به شور افتاد و از گفته خود پشیمان شدم . اما کار از کار گذشته بود و عمو رفته بود . آن شب وقتی همه به خواب رفتند ، من از شدت نگرانی بیدار نشسته بودم و انتظار می کشیدم . نور چراغ اتاق من مانع از استراحت نیما شده بود . او با ضربه ای به دیوار چوبی مرا صدا کرد و آهسته پرسید " مینو شما خوابید ؟ " گفتم " نه ، نگران عمو هستم . نمی توانم بخوابم " . او گفت " آقا جون به ده رفته و امشب مسلما بر نمی گردد . راحت بخوابید . صبح بر می گردد ! " پذیرفتم و چراغ را خاموش کردم . تاریکی بر نگرانی و وحشتم می افزود . و تو می دانی که من چقدر از تنهایی و تاریکی می ترسم . نمی دانم تا کی بیدار بودم که از شدت خستگی خوابم برد .
    صبح وقتی چشم گشودم ، هیچ کس در خانه نبود ، عمو هم هنوز بر نگشته بود . بغض راه گلویم را گرفته بود و دلم می خواست فریاد می کشیدم . آه اگر برای او اتفاقی رخ داده باشد من مقصر هستم . اگر نمی آمد و دیگران به جستجو می پرداختند ، چگونه می توانستم از راز باغ پروانه پرده بردارم و آن را افشا کنم ؟ زن عمو چه فکر می کرد ؟ آیا مرا دو رو و ریا کار قلمداد نمی کرد ؟ من با بردن عکس مادر ، او را بیش از پیش اسیر اوهام خودش کردم . و به جای آنکه سعی کنم او را برهانم بیشتر غرقش کردم . آه خدای من ! کمکش کن تا سلامت به خانه برگردد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (23)
    داشتم گریه می کردم که صدای توقف اتومبیل را شنیدم و هراسان در را باز کردم . خودش بود . صحیح و سالم . آن قدر ذوق زده شده بودم که خودم را به آغوشش انداختم و باز هم گریستم . مو هایم را نوازش کرد و پرسید " نگران من بودی یا مادرت ؟ " چشمان اشکبارم را به او دوختم و گفتم " خدا شاهد است که نگران شما بودم " پیشانی ام را بوسید و گفت " می دانم و ممنونم . پس شهین کجاست ؟ " گفتم " نمی دانم . از خواب که بیدار شدم هیچ کس در خانه نبود " .

    عمو در صندوق عقب اتومبیل را گشود و تعدادی مرغ و خروس که پا هایشان را با ریسمانی گره زده بود بغل کرد و به طرف مرغدانی رفت . کمکش کردم تا مرغها را آزاد کند و ضمن کار پرسیدم " چرا همان شبانه بر نگشتید " . خندید و گفت " اجازه نداشتم . هوای بسیار بدی بود و احتمال تصادف می رفت . نمی دانی چقدر گرسنه ام . از صبح زود تا حالا توی راه هستم . صبح زود هم رفتم به خانه مان و از جعفر مرغ و خروسها را گرفتم و بدون آنکه چاشت بخورم حرکت کردم . می دانستم نگرانی و نمی خواستم بیشتر از این در نگرانی باقی بمانی . به عمو صبحانه می دهی ؟ " آن قدر از سلامت عمو خوشحال بودم که گفتم " عمو جان صبحانه که هیچ ، حاضرم جانم را برایت بدهم . نمی دانید چقدر خوشحالم که سلامت به خانه بر گشتید " . عمو بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت " ما تا رسیدن بهار ، دیگر حق نداریم به باغ برویم . پس خیالت آسوده باشد " . نگاهش کردم و در عمق چشمان شاد او پی به حقیقت گفتارش بردم .
    شاید تو گفته های عمو را باور نکنی ، اما من باور می کنم و می دانم که او توام با کار هایی که برای امرا معاش خانه انجام می دهد ، از گذشته نیز غافل نمی کاند . تلفیق گذشته و حال شخصیتی دو گانه به عمو بخشیده که برای دیگران تشخیص آن دشوار است . نسترن و نرگس پدرشان را مردی مهربان ، اما دمدمی مزاج می دانند . و نیما عقیده دارد آقا جون در عین مهربانی کم حوصله و عصبانی است و زن عمو او را مردی می داند که وقایع گذشته ، اثرات نا مطلوبی روی اعصابش گذاشته که قابل اصلاح و ترمیم نیست . او به حال همسرش دل می سوزاند و غم او را درک می کند . من هم دلم برای عمو می سوزد ، اما معتقدم که او می داند چه می کند و مالیخولیایی نشده . گوشه و کنایه های عمو سلامت حافظه اش را می رساند و کوچکترین حرکت و حرف نا معقول از او دیده نمی شود . وقتی در جمع است به همه چیز تسلط دارد و تمام ریزه کاریهای مسایل شغلی و خانوادگی را مو به مو انجام می دهد و فراموشکاری به ندرت در او دیده می شود . قول و قرار هایش همه به جای خود انجام می پذیرد و هیچ کس شکایتی از اینکه او چیزی را فراموش کرده باشد ندارد . و این دقت و نظم او را می رساند . تمام مواردی که شمردم ، در مورد به یاد آوردن گذشته نیز صدق می کند . تمام گذشته را بدون آنکه لحظه ای درنگ و اندیشه کند بر زبان می آورد و تمام جزییات را مو به مو شرح می دهد . گویی که فیلمی را بر پرده عریض سینما تماشا می کنی ، لحظه به لحظه و گام به گام با عمو پیش می روی و حال را فراموش می کنی .
    آه بدری ، نمی دانی ترسیم گذشته و دنیایی که تو در آن نقشی نداشته ای ، اما بوده و اتفاق افتاده چقدر شگفت انگیز است . من لحظه به لحظه زندگی مادر را می بینم و به روحیات کودکی تا جوانی او پی می برم و حس می کنم که همراه مادر در چهار راه آبسردار بزرگ می شوم . خانه ای بزرگ و قدیمی با دو حیاط بیرونی و اندرونی . و پدر بزرگ را می بینم که در حجره نشسته و مردی که نمی دانم اسمش چیست میرزای پدر بزرگ است و دو جوان رشید و زیبا که در حیاط بیرونی با مادرشان زندگی می کنند و هر دوی آنها دل به دختری داده اند که از کودکی با او بزرگ شده اند . و پدر بزرگ ، برادر بزرگتر را که همسن پسرش می باشد ، بیشتر دوست دارد ، چرا که پر جنب و جوش است و یک لحظه بی کار نمی ماند . او وقتی به شکار می رود شکارش را تقدیم پدر بزرگ می کند تا هر چه بیشتر در قلب او جای گیرد . پولهایش را هم نزد او نگه می دارد تا روزی به کار تجارت مشغول شود . و این مرد بعد ها پدر ما می شود . مردی فعال که خوب می داند از زندگی چه می خواهد و آن دیگری مسافر شهر رویا که فقط خوب حرف می زند و خواسته هایش در تصویر های رویایی اش شکل می گیرند و جامه حقیقت نمیپوشند . مردی کند که احتیاج به حمایت دارد تا قوه رابه فعل در آورد و کسی دست حمایت برایش بلند نمی کند . و مادر بزرگ نیز پسر ارشدش را بر پسر کوچکتر ترجیح می دهد و او را حامی و حمایت کننده خود می داند . تمام برگها به سود پسر بزرگتر است و این یکه تاز میدان می داند که حریفانش ناتوان هستند و شانس پیروزی ندارند . پس چرا خود را عقب بکشد و قلب دختر یکی یکدانه را به سود خود نرم نکند ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (24)
    پدر بزرگ دامادی می خواست که آینده ای روشن و صاف برای دخترش فراهم کند و این کار فقط در توان پدر بود . و عمو که تنها مانده است دلش را به یک قول خوش می کند و حرکت دیگران را ندیده می گیرد .

    او می رود تا یک قطعه زمین در سرزمینی جادویی پیدا کند . و این کار با تانی صورت می گیرد ، غافل از آن که دیگری زود تر حرکت می کند ، و زود تر به مقصد می رسد . و حالا با همان ایده و همان تصورات شیرین جوانی ، به دنبال سعادتی می گردد که از دست داده است . عمو هیچ گاه مادر را متهم به بیوفایی نمی کند و از او نجشی به دل ندارد . شاید خوب می داند که سعادت به دست نیامده ، به دلیل اهمال خودش بوده است . و این واقعیت را می داند و از آن فرار نمی کند . اما پوزخند هایش گیجم می کند و این تصور را به من می دهد که در ورای چیز هایی که از او می دانم ، حقایقی دیگر نهفته است که از آن بی خبرم . . .
    " آن که شب را برای رسیدن به آینده ای روشن انتخاب میکند ، خواب را فراموش خواهد کرد . و آن که روز را بر می گزیند خوابی شیرین خواهد داشت . و من شب را انتخاب کردم ، چون از هیاهو بیزار بودم . و روز چشم خود را بستم تا انسان نما های طماع و سالوس رانبیند . می شود در شب زندگی کرد و خسته نشد . می شود شب را به جای روز برگزید و از کار کردن خسته نشد . و می شود خوب بود و جفای دیگران را ندیده گرفت . من کار کردم اما نفعش را دیگری برد . و هیچ کس نفهمید که سرخی چشمانم از چیست . من هرگز نخواستم مهم باشم . اما پدر بزرگت صاحب منصبان را دوست می داشت و آب باریکه برایش خیلی ارزشمند بود . از ترس به همه چیز چنگ می انداخت و با آن که ثروتمند بود ، از فقر می ترسید . از این که هستی اش نابود شود هراس داشت و دلش پشتوانه محکمی می خواست . به زبان انکار می کرد ، اما روشنایی چشم و دلش از تخته های فرش نور می گرفت . او چه می دانست که بیخوابی چیست و شب چگونه است . او روز را می دید و روز را باور داشت .
    هر وقت از خانه خارج می شد از مادرم می پرسید ( نصرالله کجاست ؟ ) و مادرم سز تکان می داد و با تاسف می گفت ( خواب است ) . نه اینکه به حالم دل می سوزاند ، نه ! تاسف او به زعم خودش برای تلف کرذن ساعات روزی بود که آغاز شده بود . و من در زیر پتو می خندیدم . با خود می گفتم ( بگذار فکر کنند کهنصرالله روز را به بطالت می گذراند و در فکر ترقی نیست اما یک شب به همه آنها خواهم خندید ) و آن یک شب هرگز نیامد !
    زبان مرد شب را ، مرد شب می داند ! و در آن خانه هیچ کس مرد شب نبود . نمی خواستم بدانند که من شبها چه می کنم . نمی خواستم پروانه بداند که دارم شبها کار می کتم تا بتوانم پول زمین را جور کنم . مزد شب کاری بیشتر از مزد روزانه بود . و من مرد شب شدم تا زود تر بتوانم زمین بخرم . حرف درد بسیار است و بدبخت آن کس که غمخواری نداشته باشد . با تو گفتم که می شود خوب بود و جفای دیگران را ندید . تو این را باور کن ! چون به مادرت قول داده ام با تو از خوبیها صحبت کنم . از مهر و عاطفه . از گذشت و ایثار ! و غم باید فقط در صندوقخانه قلب عمویت بسته بماند ! به پروانه ها فکر کن که در انتظار بهار ، در پیله جا خوش کرده اند . و به آینده نگاه کن که روشن و صاف در انتظارت نشسته است . از من دیگر گذشته . چه فایده که دمل شکافته شود ؟ مرحمی اگر می بود سالهای پیش باید بر آن گذاشته می شد که چرک نکند . این زخم کهنه است و علاج پذیر نیست . دارویی اگر می خورم تاثیر آن موقتی است . من به درد کشیدن عادت دارم " .
    وقتی عمو حرف می زند ، یکپارچه سکوت می شوم و دلم می خواهد او را از لا به لای صحبتهایش بهتر بشناسم . می توانم حرفهایش را کنار هم بگذارم و نتیجه بگیرم ، اما او همیشه در میانه راه از حرکت می ایستد . گویی از پا می افتد ، زبانش از گفتن می ماند . در آن لحظات چشمان مشتاق مرا نمی بیند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (25)
    پرسید " تا به حال پروانه ای را در دست گرفته ای ؟ " گفتم " نه ! " گفت " بال پروانه به قدری ظریف است که اگر انگشتت را هر چند آرام روی آن بکشی خالهای پروانه همچون پودری نرم بر سر انگشتت خواهد نشست " . و من می خواهم در این بهار بال پروانه را لمس کنم . می دانم که عمو به باغ پروانه می رود ، این را از نگاهش و وضع آشفته اش تشخیص می دهم . شب بلند زمستان او را کلافه کرده و روز شماری زمستان از او مردی عاصی و بی حوصله ساخته است . زن عمو می گوید که ( بد اخلاقی او به سبب نزدیک شدن شب سال است ) و من باور دارم .

    شاهین هنوز لباس تیره بر تن می کند و هنوز ته ریشی دارد که صورتش را مردانه و جذاب می کند . بالای سرم ایستاده می پرسد " چه می خوانید ؟ " و من پشت جلد کتاب را نشانش می دهم . نگاهی به آن می اندازد و نگاهش را به حیاط می دوزد و باز می پرسد " در سکوت به دنبال چه می گردید ؟ " نگاهش می کنم ، اما او به من نظر ندارد . می گویم " شاید هیچ " . لبخندی بر لب دارد . می گوید :
    می گویند چون بگذشت روزی
    بگذرد هر چیز با آن روز .
    باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
    زان نباید یاد کردن ،
    خاطر خود را
    بی سبب نا شاد کردن . ( نیما یوشیج )
    ***
    و بعد زمزمه می کند " هر چند که اندوه شما بی علت نیست ، اما چه سود ! دوست دارم بدانید در خلوت روشن با تو گریسته ام
    برای خاطر زندگان ،
    و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
    زیبا ترین سرود ها را
    زیرا که مردگان این سال
    عاشق ترین زندگان بوده اند . ( احمد شاملو )
    ****
    گفتم " این شعر ادامه ندهید " . گفت " بسیار خوب . نخواهم خواند ، اما حرفی بزنید و این سکوت را بشکنید " و من گفتم :
    قصه نیستم تا بگویی
    نغمه نیستم که بخوانی
    صدا نیستم که بشنوی
    یا چیزی چنان که ببینی .
    یا چیزی چنان که بدانی . . .
    و چون سکوت کردم پرسید " چرا بقیه اش را نمی خوانید ؟ من بر خلاف شما شوق شنیدن دارم " . گفتم " تمام شد ! "
    لبخندش را تکرار کرد و دست زیر بغل برد و سنگینی جسمش را به لبه پنجره تحمیل کرد و گفت " می دانی که تمام نشده ! من این شعر را تا آخر می دانم " . گفتم " پس اگر می دانید لزومی به تکرار آن . . . گ سخنم را قطع کرد و گفت " بسیار خوب ، بسیار خوب . اما خواهشی دارم . وقتی که من رفتم ، در خلوت این شعر را تکرار کنید و از اول تا آخر بخوانید . و بدانید که کلام نا گفته من در بیت ، بیت این شعر نهفته است " .
    بدری برایت نمی نویسم که پس از رفتن او من چه کردم . هر چند که هیچ وقت هیچ رازی میان ما پوشیده نمانده است . پس می گویم که آن را تکرار نکردم . زیرا پی به احساس او بردن ، یعنی با او در آن احساس شریک شدن . و من هنوز قلبم از داغی عظیم می سوزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (26)
    شب وقتی همه به بستر رفتند ، در تنهایی عمو شریک شدم و سرم را با خواندن روز نامه گرم کردم . دوست داشتم خودش لب به سخن باز کند . چند بار از زیر چشم نگاهش کردم . او در عالم خود غرق بود .

    عمو نگاهم کرد و پرسید " تو فکر می کنی منصور و دایی کاظم به موقع بر می گردند ؟ " به چشمانش نگاه کردم و گفتم " منصور نوشته که بر می گردند ! " عمو گفت " اگر دایی ات اجازه داده بود تا آنها را بیاورم ، دیگر دلشوره ای نداشتیم . اگر رسیدند که چه بهتر ، در غیر این صورت خودمان مراسم شب سال را بر پا می کنیم و تمام اهالی ده را هم دعوت می کنیم . من می دانم که از این کار هم پدرت خوشحال می شود و هم مادرت ! " گفتم " عمو جان نگران نباشید . آنها به موقع می رسند . هنوز تا بهار خیلی مانده " . عمو سر تکان داد و گفت " بله ، خیلی مانده . من دیگر تحمل ندارم . دلم می خواهد هر چه زود تر هوا گرم بشود و من بتوانم به باغ بروم . می خواهم زیر پنجره جلبک بکارم ، ولی اول باید باغچه ای درست کنم . مثل اینکه این سرما خیال رفتن ندارد " . با شیطنت گفتم " اما شما که به باغ می روید ، فقط مرا با خودتان نمی برید " . عمو گفت " بله ، می روم ! می روم تا اجاق را روشن نگه دارم " . بی اختیار خندیدم . عمو چشمانش را تنگ کرد و پرسید " به چه چیز خندیدی ؟ اینکه نمی گذارم اجاق خاموش بشود ؟ " گفتم " عمو جان ! هر دوی ما می دانیم که برای تصویر داخل قاب ، اتاق سرد و گرم فرقی نمی کند " . از همان پوزخند های مرموز بر لب آورد و پرسید " مطمئنی ؟ " سر فرود آوردم و عمو در حالی که بلند می شد تا اتاق را ترک کند گفت " زیاد هم مطمئن نباش ! اگر او را می دیدی این طور با قاطعیت صحبت نمی کردی " . بلند شدم و مانع خروجش شدم و گفتم " عمو جان ! شما مادر را می بینید ؟ " سر فرود آورد و من با بهت نگاهش کردم و پرسیدم " چه طوری ؟ من هم می خواهم او را ببینم " . دستم را فشرد و گفت " او در وجود توست . او با تو یکی است ، تو اویی و او تو . دیگر دنبال چه می گردی ؟ " گفتم " شما مادر را در من می بینید ؟ " خندید و گفت " من او را هر طور که دوست داشته باشم می بینم ! گاهی روی بام می بینم که نشسته و گلهای زرد و سرخ خلنگ را از آن بالا بر سرم می ریزد ، گاهی او را می بینم که سوار مرکب باد شده و از میان شاخه ها عبور می کند ، و گاهی او را می بینم که کنار اجاق روشن چمباتمه نشسته و منتظر آن است که اجاق را برایش روشن کنم . چند روز پیش هم او را دیدم که سوار اتوبوس مرگ توی جاده حرکت می کرد . فریاد زدم ( به این سفر نرو ) اما او دستهایش را از شیشه بیرون آورده بود و با من وداع می کرد . تو هنوز خیلی جوانی و درک این حرفها برایت مشکل است . من خیلی چیز های دیگر هم می بینم که تو حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی . برو بخواب و آرزو کن که خداوند عمویت را هم همسفر آنها قرار بدهد " . اشک در چشمم حلق زد و گفتم " نه ! خواهش می کنم این را بر زبان نیاورید . من دیگر تحمل ندارم که عزیزی را از دست بدهم . شما گفتید که مادر مرا به دست شما سپرده ، چطور می توانید مرا رها کنید ؟ در صورتی که می دانید تنها به شما دلخوش هستم " . عمو نوازشم کرد و گفت " می دانم دختر جان ، می دانم . تو فکر می کنی اگر این وظیفه به عهده ام نبود بعد از فوت آنها من زنده می ماندم ؟ من ماندم تا تو را حمایت کنم . آن روزی که تو سر انجام بگیری با خیال راحت راهی می شوم . حالا برو استراحت کن و خوابهای شیرین ببین " .
    عمو با خط درشت روی تقویم دیواری نوشته است – روز را با خنده آغاز کن که زندگی با خنده در دستانت شکوفا می شود – و من به خاطر عمو خندیدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (27)
    شاهین به دیدار خواهر آمد و قفسی در دست داشت که دو مرغ عشق مهمان آن بودند . نسترن و نرگس از شادی فریاد کشیدند و جلو قفس زانو زدند . شاهین که خود به تماشا ایستاده بود ، قفس را بر داشت و روی میز گذاشت و سپس از زن عمو پرسید " خواهر می توانیاز این دو پرنده خوب مراقبت کنی ؟ " زن عمو شانه بالا انداخت و گفت " من به قدر کافی گرفتاری دارم . چرا از دختر ها نمی خواهی مواظب پرنده ها باشند " . شاهین نگاهی گذرا به نرگس کرد و گفت " گربه های نرگس دشمن جان این پرنده ها هستند و نسترن هم که باید به درسهایش برسد . می ماند مینو خانم که نمی دانم حاضرند این مسئولیت را قبول کنند ؟ " سر فرود آوردم و موافقت خودم را اعلان کردم . زن عمو خوشحال از رهایی از این مسئولیت گفت " قفس را به اتاق مینو ببر ! جایشان آنجا امن است " . و شاهین قفس را به اتاق من آورد و جلو پنجره آویخت و پرسید " زیبا نیست ؟ " گفتم " چه چیزی ؟ قفس ؟ " لبخندی زد و گفت " نه ، مرغ عشق " . گفتم " زیباست ، اما دلم می سوزد و فکر می کنم این بی رحمی است که مرغها اسیر قفس باشند " . گفت " من فقط می خواستم شما زیبایی این مرغها را ببینید و ازنزدیک عشق و عاطفه پرنده ها را شاهد باشید . بهار که بیاید آزادشان می کنم تا دیگر به من نگویید بی رحم هستم " . و من خندیدم .

    همان روز نیما با یک تیهوی شکار شده به خانه آمد و مرا متعجب کرد . وقتی شکار را روی میز آشپزخانه گذاشت ، پرسیدم " شما تیر اندازی هم می دانید ؟ " گفت " چند سالی است یاد گرفته ام . این فصل ، فصل شکار است ، پرندگانی که بدون غذا مانده اند طعمه شکار چی می شوند " . گفتم " شما آن شکار چی هستید که به کمین نشسته ؟ " خندید و من هم بی اختیار خندیدم . نه برای آنکه راضی و خشنود بودم نه ! فقط به این دلیل که فکر می کردم سخنم و شاید طعنه ام او را به تاسف وا دارد اما چنین نشد و او به تصور آنکه من کارش را تایید کرده ام افزود " این دفعه شما را با خودم می برم و به شما هم یاد می دهم که چطور تیر اندازی کنید " . و شاهین با تمسخر پوزخندی بر لب آورد و به اتق دختر ها رفت . بوی بهار را حس می کنم . در شمال بهار زود تر آغاز می شود . ببین که یک سال چه زود گذشت . مثل طوفان که هر چه سر راه ببیند با خود می برد . اما نه برای من که یک سال انتظار کشیدم ام . چه کسی باور می کند که ما این همه مدت یکدیگر را ندیده باشیم ؟ دستهایم نوازشهای تو را فراموش کرده اند و به جای بوی آشنای تو ، بوی گیاه می دهند ، بوی علف خود رو . من دیروز به باغ رفتم تا عمو در زیر پنجره باغچه درست کند . هوای اتاق گرم و دلچسب بود و ما یک فنجان چای خوردیم و بعد شروع به کار کردیم . عمو روی قاب عکس مادر دستمالی ابریشمی انداخته است . گمان می کنم برای حفظ آن از گرد و غبار این کار را کرده باشد . دور از چشم عمو دستمال ابریشمی را بر داشتم و نگاه کردم . نگاهش مثل گذشته به زمین بود ، به دانه چیدن پرندگان . فکر می کنم مادر گاهی دزدانه از زیر دستمال به بیرون نگاه می کند . می دانم فکر می کنی دیوانه شده ام ، اما باور کن که این طور احساس کردم . خمیدگی پشت مادر راست تر شده است . عکس را به خاطر بیاور ! یادت می آید که مادر خم شده بود و به گنجشکهایی که دور نیمکت نشسته بودند دانه می داد ؟ این بار وقتی به تصویر نگاه کردم به گمانم رسید که حالتی نشسته تر دارد و می تواند دزدانه از زیر دستمال بیرون را نگاه کند . وقتی از کلبه خارج شدم ، عمو کار کندن باغچه را به اتمام رسانده بود و داشت جلبکهایی با برگهای سبز درون باغچه می کاشت . کمکش کردم و تمام لباس و دستم گل آلود شد . عمو خندید و گفت " تو هرگز باغبان خوبی نخواهی شد " . هر دو خندیدیم و من دیگر در صورت به عرق نشسته او آثار خستگی ندیدم . دیدن خاک و باغچه ، مرا به یاد گور پدر و مادر انداخت . یادت هست که گور کن چه پر شتاب و بی خستگی دو گور کند ؟ دو بستر یک شکل و یک اندازه . من در آغوش عمو نصرالله از حال رفتم و نفهمیدم که اول کدام یک از آنها به خاک سپرده شدند . مادر یا پدر ! این تسکینم می دهد که آن دو در کنار هم دفن شده اند و تنها نیستند . بدری ! من و تو هم باید در کنار آنها دفن شویم ، چون من از تنهایی و تنها ماندن می ترسم . باید وصیت کنم که روزنه ای به آن اندازه که یک دست بتواند از آن عبور کند میان دو قبر به وجود آورند و دستهای ما را در دست هم قرار دهند تا دیگر نترسم . می دانم می خندی و با خودت خواهی گفت – باز هم فکر های بچگانه به سرش زده – و این حقیقتی است . می دانم می خندی و افکارم را بچگانه تلقی می کنی . می دانم که میان من و تو به وسعت ابری که بالای سرم در حال شکل گرفتن است ، فاصله وجود دارد . نفرین بر جدایی ، نفرین بر تمام تعلقات که انسان را پای بند می کند . من احساس را نفرین می کنم و قاتلان را که برای سرکوب علایق جنایت می کنند بی گناه می دانم . من دارم قاتل خودم می شوم و می خواهم تمام علایقم را در درونم خفه کنم و دیروز اولین جنایت را مرتکب شدم و مرغ عشق را از جفتش جدا ساختم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (28)
    اصلا گریه نکردم ، باورت می شود ؟ من در حالی آن دو را از یکدیگر جدا کردم که مرغ عشق ماده سرش را بر بال نر تکیه داده بود و مرغ نر با منقارش پر او را نوازش می کرد . به صدای اعتراض مرغ نر توجه نکردم و چشمم را بر نگاه التماس آلود مرغ ماده بستم و دومین جنایت را با پاره کردن دیوان شعری که شاهین برایم به ارمغان آورده بود مرتکب شدم . نمی دانی وقتی برگهای پاره را بدون ترتیب در کنار هم قرار دادم چه اشعار هجوی از آب در آمدند به یک نمونه گوش کن . اما نه ! بگذریم . تو چرا باید در این جنایت شریک جرم باشی . فکر می کنم دیشب شب لعنت بود . چون من به اندازه یک سال دوری لعنت کردم . به بیهودگی دستی که زمین زا بی مهابا چال کرد نفرین فرستادم و به جلبکها که هیچ گاه چشمی رویش و باوریشان را نخواهد دید لعنت فرستادم . لعنتی زیر لب . به عمو هم که با شوق کودکانه نهال در باغچه می کاشت لعنت کردم . برای دیدن باید به درون نگریست و از قالب تن رها شد . اما من قادر به انجام این کار نیستم و بر بی عرضگی خود نیز نفرین کردم . من چرا نمی توانم چون عمو بر ماده غالب شوم ؟ فاصله ای بعید است میان دیدگاه من و عمو . اولین قدم در راه دیدن ، نداشتن ترس است و تو بهتر از هر کسی می دانی که من می ترسم . عمو می گوید ( برای دیدن باید تمرکز داشت و فکر را از چیز های دیگر تخلیه کرد ) و من قادر به این کار نیستم . در یک لحظه به همه چیز فکر می کنم و تمرکز حواس ندارم . شاید هم می ترسم آن طور که عمو می بیند من نبینم . من از اسرار می ترسم و دوست دارم جریان عادی زندگی را ببینم . چه ساده بودم که فکر می کردم اگر قاب را بردارم عمو دیگر نخواهد دید . راست و دروغ کار های عمو گیجم می کند . به من تلقین می کند که از گفتن فقط قصد شوخی دارد . اما کار هایی انجام می دهد که مشکوکم می کند . مثل خرید فرش ترکمن و یا کاشتن جلبک .

    به هر حال همان طور که من تصمیم گرفته ام کنجکاوی نکنم ، تو هم مطلب را فراموش کن .
    عمو بی رحم است چون به فکر دختر ها نیست . او فقط به خودش فکر می کند و در فکر ساختن است . آن هم برای موجودی که دیگر حیات ندارد . او سهم زندگان را فراموش کرده و با خود خواهی اش عمر را سر می کند .
    زن عمو زن نمونه ای است که تحمل می کند و زبان به شکایت باز نمی کند هر چند که از اسرار باغ پروانه خبر ندارد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/