صفحه 3 از 14 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی که من و آن دو موجود کوچک روبروی شما وسط قایق نشسته بودیم شما می دیدید که آنها با همه اینکه می کوشیدند خونسرد بمانند با چه وضع ترحم انگیزی خودشان را پیوسته به من می چسباندند. گوئی سردشان بود و از من گرما می گرفتند. اما سرمائی که از ترس بود، زیرا آنها می ترسیدند. من می ترسیدم، آنها هم می ترسیدند. این اضطراب من از چشم تیزبین شما دور نماند. مثال آوردی و گفتی مردمان دنیا آنجا که مسئله ترس مطرح می شود اقسام مختلف دارند. بعضی ها از مسافرت در راههای مرتفع و جاده های کوهستانی می ترسند. برخی از آب. عده ای از تنهائی و چه بسیار کسان از اجتماع. من به شما گفتم هرگز مگر تا همین اواخر برایم پیش نیامده است که حتی به کوت عبدالله که گردشگاه خارج از شهر اهواز است بروم، و کارون را در ایام کودکی فقط از روی پل یا از کنار ساحل تماشا کرده ام. و افزودم که با اینهمه فکر نمی کنم آدم ترسوئی باشم. تو گفتی، بله، بله، ترس انسان طبیعی است ولی مطلق نیست. چه بسا کسانی که از یک چیز می ترسند ولی از بسیاری چیزهای واقعاً وحشتناک و خطرهای مسلم بیمی به دل راه نمی دهند و با بی پروائی از آن استقبال می کنند. من ادامه دادم، آنزمان که مدرسه می رفتم هنگام تاب یا سرسره بازی در زنگهای تنفس یا ساعات ورزش، بیشتر از هر دختری شجاعت به خرج می دادم. بطوری که تمام شاگردها و حتی معلمان و مدیر و ناظم دور زمین بازی حلقه می زدند و تحسینم می کردند. تو به بچگانه بودن این استدلال، که چون غیر از آن نمی توانست مناسب حال دختری مانند من باشد معصومانه و شیرین به نظر می رسید، با لذتی پوشیده لبخند زدی و آنگاه با حرکتی دلچسب که نشان از هزاران اندیشه مردانه داشت خم شدی و دست خود را تا آرنج در آب کف آلود رودخانه که پشت سر قایق جا می ماند فرو کردی. من یقین دارم که در آن لحظه به سفرهای پر مخاطرۀ خود روی آبهای اقیانوس، آن زمان که سالها از ایران دور بودید می اندیشیدید. آن رنجها و مشکلاتی را به یاد می آوردید که طبعاً در این گونه سفرها فرا روی مرد می آید و او را در بوته تجربه و سختی آبدیده می سازد. اما شاید برای دختر در خانه نشسته ای که سراسر عمر بیش از یک کوچه یا خیابان از شهر خود را نگشته و جز در روح خویش سفری به دیار دوردست نکرده است نیز تجربه های تلخی که شنیدن آن برای فردی دیگر خالی از غم و دل غشه نخواهد بود دست داده باشد. آری، حتم دارم که برای شما بیش از هر چیز تعجب آور بود که چرا آن دو موجود کوچک آن قدر خودشان را به من می چسباندند. آنها می ترسیدند. اما ترسشان بیشتر نه برای جان خود بلکه برای جان من بود که در این زمان تنها پشت و پناه آنها در روی زمین خدا هستم. و آیا اصولاً وقتی که زندگی مانند یک شبح هراس آور موجودی را تا اعماق روح و وجود از خود ترسانده و رمانده باشد دیگر در وی رشته ای به نام شجاعت یا خوش بینی و اعتماد باقی می گذارد که به آن بیاویزد و به امید لحظۀ نجات، دقایق مرگبار را هر طور شده از سر بگذراند؟
    چیزی را که توی قایق به شما نگفتم در این نامه می گویم: این دو موجود بیچاره و ترسان خواهر و برادر ناتنی من اند که مادرشان رفته است و اکنون من برای آنها به منزله مادر و شاید در یک تعبیر همچنین پدر هستم. شما وضع سرخورده و حرمان زده آنها را که جوجه هائی بودند که سایه باز را روی سر دیده باشند مشاهده کردید. کوشیدید با آنها دوست بشوید ولی موفق نشدید. گفتید که شما به حکم یک خوی طبیعی ذاتاً بچه دوست هستید و به راحتی می توانید با آنها گرم بگیرید و دوست بشوید. شرح دادید، در آلمان در پانسیونی بودید که زنان بی شوهر در آن فراوان بودند. این زنان کودکانی داشتند بی پدر که روزها و چه بس شبها آنها را در باغ پانسیون رها می کردند و پی کار یا تفریح خود می رفتند. تو با همه آنها طرح دوستی ریخته بودی. میتوانم تصور بکنم مردی را که به چهرۀ شاداب کودکی با موهای بلوطی نگاه می کند و با خود می اندیشد: او پدر ندارد. مادرش نیز معلوم نیست در چنین وضعی بتواند او را درست بزرگ کند. او چه گناهی دارد از اینکه خارج از اراده خود به این دنیا آمده است.
    آقای مهندس، من توجه کرده ام که شما هنوز هم از این کودکان نامه هائی دریافت می کنید که از شما میخواهند به آلمان برگردید. ولی من خیلی پیش از این، یعنی آن زمان که تازه پا به این کارخانه نهاده بودید شخصیت انسان دوست شما را شناختم. تا آن زمان، عصر به عصر که کارخانه تعطیل می شد و کارگران کارتهای خود را ساعت می زدند و توی تابلو سر جایش می گذاشتند، نگهبان دم در، طبق دستور مدیر قبلی دست به بدن آنان می کشید و جیبهاشان را وارسی می کرد، که نکند افزار و اسبابی از اموال کارخانه را دزدیده باشند. شما این رسم بد را که ناسزائی بود به شخصیت انسانی کارگران و یا حتی هر کس که آنجا حضور داشت و ناظر جریان بود، ملغی کردید. اعتماد اولین سنگ بنای اجتماع است و آن جامعه یا گروه یا کانون، هر چند جمع محدود یک خانواده باشد، اگر از اعتماد بین خود بهره نگیرد محکوم به فنا است. اما وقتی که شما می بینید پای بر زمینی نهاده ایدکه در حقیقت نه زمین بلکه حفره ای سرپوشیده است و عنقریب با همه سنگینی در آن سقوط خواهید کرد، نام این را چه میتوانید بگذارید؟ شاید شما فکر بکنید که من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و در زمینه این حساسیت، رنجها و دردهای زندگی یا وقایعی را که بسرم آمده است بیش از اندازه بزرگ می بینم و مخصوصاً به همین علت بیشتر طعمه این رنجها و دردها می گردم. اما آقای مهندس، واقعیت همیشه واقعیت است، و شما نمی توانید وقتی که باد سام صحرا به وزش درمی آید اگر در یک دشت گسترده هستید این دستورالعمل کلی را ندیده بگیرید و فوراً خود را به رو در نزدیکترین گودال نیندازید. تازه در این صورت وقتی که برمی خیزید باز می بینید که موهای بدنتان مثل سوزن به تنتان فرو می رود؛ صورتتان سرخ و حساس شده است که ورم می کند و اگر به فوریت درصدد معالجه برنیائید کار بدستتان می دهد. شما تا کنون در کارخانه جدیت مرا زائیده شور و شوق باطنی ام به کار می دانستید و هر روز که می گذشت مسئولیت تازه تری به عهده ام واگذار می کردید. اما بگذارید به ضرر خودم رازی را برای شما فاش سازم که در وضع فعلی، برای من کار کردن- اگر از جنبه معاشی آن حرفی نزنم- نهانگاه یا چه بگویم، پناهگاهی است که سربازی در جبهه جنگ بعد از شکستی سخت که باعث نابودی همه دوستان و یا ابواب جمع او شده است در یک گوشه دور افتاده پیدا کرده و روح خسته خود را موقتاً به دست آرامشی ناپایدار سپرده است. این نکته راست است که من احساس مسئولیت را به معنای عمیق آن درک کرده ام. زیرا این حقیقت را با هر رگ جانم دریافته ام که لاقیدی، این پست ترین ***** ویرانگر نفس انسانی، چه عواقب دهشتناکی برای انسان می تواند ببار آورد. شاید همین احساس مسئولیت است که در این لحظۀ بخصوص مرا وامیدارد تا بیدار بنشینم و با نوشتن این نامه که اشکهای یک موجود تلخکام است جاری شده از نوک قلم، دفتر عمر خود را پیش روی شما باز کنم و گذشته تیره و اندوهبارم را آنطور که بوده است برایتان شرح بدهم. تنها پس از خواندن این نامه است که شما خواهید فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل کابوسی جلوه گر باشد. و آیا آن کس که به هر علت می خواهد باشد، وحشت از یک واقعه یا ماجرای گذشته در جانش لانه کرده است و کابوس این وحشت در خواب و بیداری، در خوشی و ناخوشی، همیشه و همه جا با او است، هرگز می تواند یک دوست خوب، یک رفیق راه یا حتی یک کارمند قابل اطمینان برای کسی باشد؟ او مانند آدمی است که به بیماری غش یا صرع مبتلا است. در حالت عادی سالم و مانند هر کس سر حال است. اما باطناً به خودش اطمینان ندارد و ناگهان می بینی که در کنار شما به زمین افتاد، دست و پایش فشرده و دهانش کلید شد، کف سفید از گوشه لبهایش بیرون زد و مثل مرغ سرکنده روی زمین شروع به بال و پر زدن کرد.
    آقای مهندس، شما که از یک دیدگاه مردانه به اوضاع و امور نگاه می کنید زندگی را زیبا می بینید که میشود به سادگی بر مشکلات پیروز گردید. شما در گلزارهای عبیرآمیز علم و صنعت قدم زده اید. روح شما همیشه جوان و بارور است و هرگز احساس پیری نخواهید کرد اما اگر در این راهی که می روید به افراد لنگ و مجروحی برخوردید که سایه خود را غولی می پندارند که در تاریکی علیه آنها کمین کرده، افرادی که در جسم جوان ولی در اندیشه پیراند، تعجبی نکنید. اینان شاید سزاوار کمک یا رقت و شفقت شما باشند اما غریق های خسته و نیم نفسی هستند که باید با احتیاط به آنها نزدیک شد و همیشه بیم آن را داشت که ممکن است آنکسی که به کمکش شتافته اید جان شما را به خطر بیندازد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای مهندس، وجود شما به عنوان یک مدیر لایق و کارفرمای انساندوست، به عنوان کسی که اولین آموزشهای درست و ارزشمند کار در یک مؤسسه بزرگ را به من داد، برای من عزیز و گرانبها است و من تأسف خود را پوشیده نمی دارم از اینکه بگویم جز اشک سپاس چیزی ندارم و هرگز نخواهم داشت تا با آن بتوانم جبران این بزرگواری شما را بکنم؛ چیزی که می دانم شما نیز هرگز به فکر آن نبوده اید و نخواهید بود. این امر طبیعی است که شخصیت شما توی کارخانه یا حتی بیرون از آن معناً بر من سایه بیندازد و با هر نفسی از هوا که فرو می دهم نقشی از وجود شما را در وجود خودم حس بکنم. اما با کمال صداقت و صمیمیت می گویم که دوست ندارم کسی باشم که شخصیتش به هر کیفیت یا مناسبت که می خواهد باشد، روی شما سایه بیندازد.
    از چهار ماه پیش به اینسوی، با آنکه همیشه به خودم تلقین کرده ام که اشتباه فهمیده ام، با آنکه هرگز خود را به دانستن نزده ام، همیشه متوجه بوده ام که نگاه شما به من نه نگاه یک مدیر و کارفرما به زیردست، بلکه نگاه مردی است به یک زن، با هزاران حرف که زیر زبان دارد ولی برای گفتن آن مطمئن نیست باید چه کلمات یا زمان مناسبی را انتخاب کند. شما با این نگاههای رازگونه خود در طول این مدت کتابی نوشته اید و به دست من داده اید که در صندوقچه قلبم به امانت محفوظ است و چون شایستگی آن را در خود نمی بینم که بر خطوط این کتاب نظر اندازم، هر لحظه با کمال فروتنی و ادب در پی فرصت بوده ام که آن را به نویسنده اش برگردانم. حتی دیروز یا اینطور بگویم، پریروز، در تمام مدت سه ساعتی که قایق روی کارون می گشت و موتور آن سینه آبها را می شکافت، من با هر کلمه که به زبان شما می آمد- آب و هوا، پرواز پرندگان، زیبائی مناظر، ماهی و موج- با هر نگاه که به اطراف می انداختید و پاسخ آن را در نگاه من می جستید، جزء به جزء افکاری را که در مغز می گذراندید می خواندم. من نمی خواهم از احساس خودم نسبت به شما حرف بزنم. ولی بهترین چیزی که در این مورد می توانم بگویم اینست که شما برای من نه یک مدیر بلکه خدا هستید و دوست دارم این رابطه مقدس که مانند مذهب پرتوهای فروزانش دلم را گرم و مغزم را نورانی کرده است همیشه همچنان پاک و دست نخورده بماند. من می دانم که شما اینک در سی و پنج سالگی (سن شما را من آنزمان که مأمور تهیه آمار کارخانه بودم دانستم. بعلاوه، خود شما تا بحال دو سه بار از این موضوع پیش من سخن گفته اید) در چنان وضعی نیستید که معتقد به درنگها و بررسی های طولانی باشید. شما این درنگ ها و بررسی ها را قبلاً کرده اید: جای یک زن در زندگی شما خالی است- این را ناگفته همه کس می داند. شما ده سال دور از ایران بوده اید ولی اینک برگشته اید. آن کت و شلواری که به تن دارید و دوخت آلمان است به زودی پاره خواهد شد. همینطور خاطره های شما از کشور بیگانه، هر چند مربوط به کودکان باشد، از یاد خواهند رفت. و بزودی در باغ وجود شما نهال های تازه ای خواهد رست که از آب این سرزمین تغذیه می کند و در هوای این محیط پرورده می شود. مثل هر گل و گیاهی که بومی محل خاصی است و در محل دیگر نشو و نمائی ندارد. آنوقت شما می بینید که میباید دین خود را آنچه که مربوط به گذشته است و آنچه که مربوط به حال است، به وطن بپردازید. به نوبه خود حقی دارید که وطن مثل یک حواله بانکی به حساب شما خواهد ریخت: زندگی یا بعبارت بهتر، زن. زیرا باید گفت که بدون زن زندگی در کار نیست. آری، زن، این سرچشمه همیشه جوشان و گوارائی که سعادت را به مرد می چشاند. این رفیق راهی که یار و مددکار مرد است در مسیر طولانی زندگی. این زنجیر مقدسی که در تاریک راه عمر راهنمای مرد و بگفته وسیع تر، راهنمای کل وجود اجتماع بسوی روشنائیهای آینده. این مادر مهربانی که بوسه هایش بر پیشانی کودک شیطان را از ساحت زمین دور می سازد و زمین و زمان را به تکریم وامیدارد. و بالاخره، این رشته دل انگیزی که پیوند زمین است با عرش الهی- این روح ظریفی که نامش را زن نهاده اند و عالم هستی بدون او رنگ و رونق یا جوش و جلائی ندارد، جای چنین زنی در زندگی شما خالی است. شما اینک مانند هر مرد تجربه دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، دنیا را با نظر بارزتر و از افق وسیع تری می نگرید. و درست به همین دلیل دختران را بخصوص اگر شهرستانی باشند، نهالهای تازه و سالمی می دانید که زیر مراقبت و مواظبت پدر و مادر، در گلدان زندگی خانوادگی، به موقع آب خورده و بدون هیچ نوع آفت و آسیبی به حد رشد و کمال رسیده اند. نمی خواهم با این مقدمه چینی ناشیانه ذهن شما را خراب کنم و پاکی های اصیل و خالصی را که خاص این نوع دختران شهرستانی است از چشم شما پنهان دارم. یک مزیت زن، آنهم زن شهرستانی، آنطور که من در نهاد خودم می بینم، اینست که وقتی دلبسته وجود مردی شد، بر طبق این اصل که اگر عشق مرد یک است باید عشق زن هزار باشد، می خواهد همه چیز خود را متعلق و منحصر به او بداند و در طبق اخلاص تقدیمش کند. او نمی خواهد در گذشته اش رازی باشد که شوهر از آن بی خبر مانده است. هرگونه راز چه بزرگ چه کوچک در زندگی او مانند ریگی است توی برنج که وقتی زیر دندان آمد بزرگش نوعی خطر دارد کوچکش نوعی دیگر. اما اینک من- آه، آقای مهندس، نمی دانم چطور بگویم. می ترسم اگر این کلاف سر در گم را که نامش زندگی گذشته من است بگشایم و پیش روی شما بریزم هرگز بار دیگر قادر به جمع کردن و دوباره بستنش نباشم. باری، اینک منی که نمی توانم ادعا کنم در گذشته قلبم برای کسی نتپیده است، منی که روزگاری هر چند کوتاه، هر چند بی سرانجام، عشق و علاقه به یک جوان اولین و آخرین امید یا بهتر بگویم روزنه ام بود به سمت روشنائی ها، چگونه می توانم بخودم حق بدهم و سخن از یک عشق دوم بر این زبانم جاری سازم. بخصوص در وضعی که می بینم جز همان عشق به کار که در حال حاضر معبد مقدس مرا تشکیل داده است و در آینده نیز غیر از این نخواهد بود، اندیشه هر نوع عشق فرسنگها از وجودم دور است.
    آقای مهندس، خواهش می کنم این رازگشائی ساده دلانه را که اگر از جانب من نمودار روحی آسیب دیده و ناتوان است از جانب شما بیانگر همه جلوه های طبیعی ذات انسانی است، بر من ببخشائید. در این چهار ماهه، شما بارها کوشیده اید بین خود و من آن حال و هوائی را ایجاد کنید که فکر تنهایش برای دختر جوانی در سن من می تواند مست کننده باشد. اما متأسفانه و مثل کسی که گوئی اصلاً احساسی ندارد چنان وانمود کرده ام که ابداً از خلجانهای شما چیزی نمی فهمم.
    فراموش نکرده ام آن روزی که روپوش من لای در آهنی کمد گیر کرده بود و هر چه می کردم قادر به آزاد کردنش نبودم. شما رسیدید و کمک کردید تا آن را بیرون بیاورم. اما در آهنی کمد شوخی اش گرفته بود و همچنان مقاومت می کرد. بازوهای شما از دو طرف کمد را نگه داشته بود و من مثل جوجه ای در میان این بازوها، که دیگر نه به فکر روپوش بلکه به فکر رها کردن خودم بودم. شاید در آن چند لحظه کوتاه براستی شما توجه نداشتید که مرا در چه وضع مضحکی قرار داده بودید. و توجه نداشتید که اگر یکی از کارگران غفلتاً سر می رسید و ما را در آن حالت می دید، با خود چه فکر می کرد و می رفت به دیگران چه می گفت. یا همان دیروز، توی قایق، شما که گویا می خواستید تأکید یک سخن را از من بخواهید یا، نمی دانم، شاید جهت آنکه اضطرابی را از وجودم دور سازید، دست روی دستم نهادید. آیا این حقیقت ارزش مرا به شدت پیش شما کم نخواهد کرد اگر بگویم که در هر دو مورد بالا من ابداً احساسی نداشتم و چون احساسی نداشتم این نوع خلجانها را از ناحیه شما نسبت به خودم کمی ناجور و یا ناشایست می دیدم؟ هنگامی که از قایق پای به ساحل می نهادیم و شما اول به بچه ها و بعد به من کمک کردید تا پیاده شوم، این عمل به کیفیت دیگری تکرار گردید. آقای مهندس، گاه و شاید همیشه، شرمی که به گونه یک دختر می نشیند از طرف مرد به گونه دیگری تعبیر می شود و او را در ادامه فکری که به مغزش رسیده است تشویق می کند. حال آنکه شرم ممکن است از روی نوعی خشم نیز باشد- خشمی که به هزار و یک دلیل نمی تواند خود را ظاهر سازد. آقای مهندس، شما در آن لحظه به معنی درست کلمه مرا در آغوش گرفته بودید، که حرارت نفستان را روی گونه هایم، بله، روی نرمی بناگوش و کرکهای گردنم حس می کردم. شاید یک لحظه فکر کرده بودید که نه در ایران بلکه در آلمانید و من یکی از دختران آلمانی هستم که با شما به گردش در ساحل رودخانه آمده ام؟ بگذارید حالا من از احساس خودم، از هر نوعی که هست، صحبتی نکنم. زیرا به هر حال، احساس آدمی تا آن زمان که با عکس العملهای بیرونی او توأم نیست، رازی پنهانی است و نمی تواند دلیل بر چیزی باشد. ولی آیا نه اینست که ما میان مردم محیط خود زندگی می کنیم و اخلاق و رفتارمان مثل پژواک صدا بسوی خودمان برمی گردد؟ منی که در هر نگاه چشمان شما یا در زیر هر کلمه ای که به زبان آورده اید فروغ عشق را خوانده ام و در این خصوص مطمئناً هیچ اشتباهی نکرده ام، آیا ممکن است نگاه خاص باغبان یا لبخند سرآشپز کارخانه را درک نکنم که با زبان بی زبانی و به طرز مخصوص خود از این عشق به من تبریک می گویند؟ یکی می آید از شما پیش من تعریف می کند و می گوید: مهندس نازنین ترین مردی است که تاکنون روی زمین دیده ام. نظیر او در هیچ جای دنیا وجود ندارد. و دیگری: از آقای مدیر خواهش کرده ام که اگر یک وقت جشن و سور یا امر خیری برایش پیش آمد مشغول الذمه است اگر خبرم نکند. همین چند شب پیش برای یک عروسی برده بودندم که دویست دعوتی رسمی داشت. با یک بودجه متوسط و بدون ریخت و پاش زیاد، چنان آنها را راه انداختم که صاحب دعوت انگشت به دهان مانده بود چطور از من تشکر کند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای مهندس، با این کیفیت آیا پس از چهار ماه به من حق نمی دهید که مهر خاموشی از لب بردارم و نگرانی ام را از وضعی که دور و بر ما می گذرد، نه برای خودم، بلکه برای شما، برای موقعیت شما که رئیس این مؤسسه هستید، ابراز دارم؟ من می دانم که شما در عین حال که بیش از هر کس لایق دوست داشتن و دوست داشته شدن هستید مانند دانشمندان هرگز وقت عاشق شدن ندارید. هرگز نیز حوصله آن را که با فرصت کامل دنبال همسر مطلوب خود بگردید و او را پیدا کنید در خود نمی بینید و اگر ببینید نه مجالش را دارید و، می خواهم بگویم، نه وسیله اش را. اینست که در ازدواج شما تصادف نقش اساسی را بازی خواهد کرد. و این متأسفانه امری نیست که بتواند همیشه قرین موفقیت یا خوشبختی کامل باشد. شما که از روحیات و تمایلات و وضع گذشته من اطلاعی ندارید اگر در این مدت مهر از لب برمی داشتید و آنچه را که در فکرتان هست به زبان می آوردید، در آن صورت به ظن قوی منهم به پاس احترام یا انس و علاقه ای که باید نامش را عاطفه همکاری یا اطاعت نامید، در محظوری قرار می گرفتم و جواب موافق می دادم. در آن صورت شما که در این شهر کسی را ندارید. چه بس در دام ازدواجی می افتادید که وصله شما نبود و بعدها به اشتباه خود پی می بردید و از کرده پشیمان می شدید. من نمی دانم برای شما برورو و بطور کلی قیافه ظاهری من تا چه اندازه اهمیت دارد. شاید فکر می کنید زیبا هستم. شاید گمان کرده اید از خانواده ای ثرروتمند و مرفهم. در حقیقت یک روز سؤالی از من کردید که ظن مرا قوی تر کرد که شما چنین تصوری از من دارید. خوب، شاید این تقصیر از من است که هنگام کار به سر و لباس خود اهمیت می دهم. صبحها چنانکه شما نیز بگوش شنیده اید و می دانید، چون راهم تا اتوبوس سرویس دور است، زنی همراهم می آید که تنها نباشم. عصر نیز او سر ساعت 5 که اتوبوس می رسد در ایستگاه منتظر من است که تا خانه همراهی ام می کند. این زن که سی یا سی و دو سال از عمرش می گذرد سربندی به سر بسته که چشم و گوش و موهایش همیشه، زمستان و تابستان، زیر آن پنهان است. در این ده یا دوازده ماهی که پهلوی من است اگر شما موهایش را دیده اید من هم دیده ام. با آنکه گوشهایش بخوبی می شنود نمی دانم به چه علت لال است و جز کلماتی گنگ و نامفهوم که بعضی وقتها از توی گلو به زبان می آورد حرفی نمی تواند بزند. نمی دانم نژاد او کرد است یا لر و یا عرب، ولی به طور مسلم فارسی را نمی فهمد. از سابقه کارش، همینقدر می دانم که زمستانها و اول بهار در حول و حوش چادرنشین های حمیدیه به خارکنی مشغول بوده یا در مزارع کاهو کار می کرده است. با داس کاهو می چیده و کاهوهای چیده شده را توی جاده به پای صندوق می برده که برای حمل به شهر بسته بندی می شده است. ولی بهار سال پیش چون مزارع کاهو را در این صفحات به کلی آفت زد، کار در آنجا خوابید و او به شهر آمد. یک روز صبح من برای خرید وسائل به بازار رفته بودم. او را دیدم کنار خیابان نشسته با مقداری کاهو و علفها یا سبزی های دیگری جلویش. نمی دانم دیده اید یا نه، توله علفی است با برگهای پهن و ساقه های بلند که زمستان و بهار بعد از باران به طور خودرو در مزارع می روید و اینجا در اهواز خیلی طرفدار دارد. مثل اسفناج یا مثل گاگله که کمی شورمزه است. من از او مقداری توله خریدم. خواستم کاهو هم بخرم، دستم را پس زد. یک کاهو برداشت. برگهای آن را از هم گشود. همه زرد بودند. یک دانه دیگر که تقریباً خشک شده بود برداشت. یکی از همان برگهای زرد را کند و کف دستها مالید، مثل برگ خشک شدۀ توتون توی دست او خورد شد و به زمین ریخت. من دو روز بعد هم دوباره برای خرید به بازار رفتم، منتهی این بار عصر. باز او را همانجا دیدم. کارش این بود که یک روز می رفت علف چینی و روز بعد می آمد به بازار. و فروش آن روز او تا آن ساعت که نزدیک غروب بود از شصت ریال ***** نمی کرد. بهرحال، قسمت چنین بود که این زن بیاید و برای من کار بکند. وقتی که او در کوچه همراه من است، اگر سگی ولگرد، جوانی ژنده یا آدم مشکوکی ببیند که سر راه ما است، فوراً قدم تند می کند و خودش را به من می چسباند. او چنان وضع دفاعی غریبی به خودش می گیرد که گفتی آماده است به خاطر من سینه اش را سپر هر بلائی بکند. این رفتار اطاعت بار او که خاطره دوران برده داری و وجود اربابان و غلامان را زنده می کند، بطور کلی در ذهن آنها که دورادور ناظر ما هستند و از جمله همکاران کارخانه ئی من، چنین آورده است که گویا من اعیان زاده ای هستم ثروتمند که کار در کارخانه را فقط محض سرگرمی و برای آنکه حوصله ام از بیکاری سر نرود، اختیار کرده ام. و آیا میان آنها شایع نیست که من هنگامی که برای شغل پرستاری به بیمارستان ریوی اهواز رجوع کرده بودم حاضر شده بودم برای آنها بدون حقوق کار کنم؟ باری، آیا من به راستی به وجود چنان هیکلی که مثل سایه صبح و عصر دنبالم باشد نیاز دارم؟ آیا می ترسم که در کوچه و خیابان از کسی آزاری ببینم؟ یا اینکه محض خودنمائی و فخر فروشی است که این کار را می کنم؟ آخر، باید بگویم این زن که من فقط از روی حس دریافته ام که نامش عانه یا آمنه است و من آمنه یا گاهی به خاطر مسخره آنا صدایش می کنم، هیچ کار دیگری نمی داند. و اگر من این وظیفه را هم برای او تعیین نمی کردم از خودش خشنود نمی بود که وجودش برای من لازم است. در حالی که او از جهات دیگر واقعاً وجودش برای من و در خانه پیش من لازم است. او ساعتها می تواند یک گوشه خاموش بنشیند و حوصله اش سر نرود، و اگر گفته اند مواظب در حیاط باش که کسی به درون نیاید، با پرواز مگسی از جایش بجنبد و آماده دفع خطر باشد. اگر به او بگویند مراقب آتش باش که خاموش نشود وظیفه خود را خوب درک می کند، ولی اگر در این ضمن آب غذا ته نشست به آن کاری ندارد، زیرا در این خصوص چیزی به او گفته نشده است. آقای مهندس، به این ترتیب می بینید که من اگر کلفتی هم دارم آدمی است که حتی نقش آدمیزاد را بر خود ندارد و در شرایط حاضر به دلائلی که در حقیقت موضوع داستان غم انگیز من است، این موجود لال و بی دست و پا برای من کفش کهنه ای است که می گویند در بیابان نعمت خدا است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از من می پرسید که بهر حال مگر نه این است که شما باید روزی پیشنهاد ازدواج کسی را بپذیرید و زندگی زناشوئی را که سرنوشت طبیعی هر انسان زنده است قبول بکنید؟ این سؤالی است که جوابش را به درستی نمی دانم. زیرا می بینم که شایستگی یا بهتر بگویم، آمادگی آن را ندارم. اگر من روزی به این آمادگی برسم، که البته بعید می دانم، در آن صورت ازدواجم با کسی خواهد بود کم و بیش همسنگ و همتای خودم؛ کسی که ضربه های رنج و خفت را به نحوی روی نرمی پشتش احساس کرده باشد. منی که دوران اول زندگی ام آکنده از بدبختی و خواری بوده در دوران دوم زندگی ام هرگز نخواهم توانست وجود له شده ام را از این قالب فرسوده بیرون بیاورم و در قالب دیگری بریزم. شاید به خودم بخل روا می دارم که ناگهان از دنیای درد و دلواپسی به دنیای راحت و سعادت قدم بگذارم. شاید خودم را لایق نمی دانم و وحشت دارم که نتوانم با هر وضع تازه و امید بخشی خو بگیرم. همان طور که طبق یک مثال عامیانه روغن روی روغن می رود و بلغور خالی می پزد، گوئی پیوند غم باید همیشه با غم باشد نه با شادی. و یا شاید این غمها مثل قوز روی پشت جزئی از زندگی من اند و همیشه همچنان باید با من باشند. منی که نه پدرم مرد با افتخاری بود نه مادرم و نه خودم، از آن ترس دارم که زهرهای نومیدی و بدبینی مسمومم کرده باشد و به درد یک زندگی سالم با مرد نیرومندی مثل شما نخورم. من خودم را کوچک می دانم غمهایم را بزرگ، و اگر کسی باشد که لازم ندانم هر دم از گذشته ام با او صحبت کنم- مردی آنقدر جوان و کم تجربه که فقط به حال، و سوداهای زودگذر آن بیندیشد، یا آنقدر پیر و افتاده که آینده برایش آواز دهلی است که فقط از دور به گوش خوش آیند است. اگر من روزی تصمیم به ازدواج داشته باشم و تصادفاً چنین کسی سر راهم واقع شود بیشتر مناسب حالم خواهد بود تا شخص تیزهوش و نکته بینی که با احساس برتری بزرگ شده است و این برتری بحق برازنده او است- شخصی که می خواهد مالک همه روح من باشد و من هم متقابلاً می باید همه روح او را در قبضه اختیار خود داشته باشم و چون در وضع نامتعادل و لرزانی هستم هرگز قادر به ایفای این نقش یا وظیفه که در حقیقت رویۀ لطیف و ظریف زندگی مشترک دو پیوند است، نخواهم بود.
    آقای مهندس، سه ساعت گردش روی کارون هر چه نبود برای شما این فایده را داشت که تصویر روشن تری از چهره یخ زده این همکار زن خود داشته باشید. نمی خواستم این واقعه پیش بیاید، اما همچنین نمی خواستم دل تو برنجد. اینک این کلمات که در حقیقت زیرنویس آن تصویر است مطالب بیشتری را برای شما روشن خواهد کرد. من مثل قارچی هستم که بر دیوارۀ نمناک و تاریک غارها یا سردابها می روید. باد جهنمی داغی که در روح من وزید گل وجودم را از ریشه سوزاند. شک دارم که هرگز از نو بر همان ریشه جوانه بزنم و سبز بشوم. اما شما با آن روح بزرگ و سخاوتمند که دارید، مانند یک رودخانه که گاه باریک است و به تندی راه می سپرد و هر چه در سر راه خود ببیند درهم می شکند و پیش می رود، و گاه گسترده می شود و فضای وسیع بیشه ها را فرا می گیرد- مانند همان کارون زیبا، وجودتان همانگونه جدی و پرخروش و با اراده است که آرام و مهربان و شورانگیز. با دختری ازدواج کنید که عواطفش مثل برف های قله یک کوه پاک و دست نخورده است، نه زخمی و چرکین. آنگاه زندگی شما مثل همان برف قله کوه هنگامی که آب می شود و به شکل چشمه ای از زیر یک صخره با حبابهای بلورین روان می شود، هزاران زیر و بم بهاری و لطیف بهشتی خواهد داشت. اهمیت ندهید که سی و پنج سال دارید. دختران نوزده بیست ساله برای کسی در سن شما یا حتی کمی مسن تر سر و دست می شکنند. شما غایت آمال آنها هستید. زیرا آنها در زندگی با شخصی مثل شما بچه خوتر خواهند شد و سالهائی را از دست نخواهند داد که لازم است به قیمت آن مفهوم حقیقی تر زندگی را دریابند. بعلاوه، آنها از روی حس می دانند که شما منزه طلبی یا غرور گستاخانه جوانان بیست و پنج ساله را ندارید که معتقد باشید عروس نباید بی خدشه باشد. زیرا دختر مثل فیروزه است، چه سبک قیمت چه سنگین قیمت، همیشه و در هر حال یک طرفش خرمهره است، خاک بی ارزش است. وقتی که توی کوچه های تمیز شهر می گردید، پشت این درهای بسته که از روی سر در آنها، شاخه های درخت ابریشم یا کُنار با گلهای رنگارنگ، سر به بیرون کشیده، زیبا رویان سیاه چشمی ایستاده اند که امثالشان را در تهران و شیراز یا رُم و پاریس نمی توان یافت. آنان با اینکه نسبت به شهرهای بزرگتر آرزوهای محدودتری دارند، خوب می فهمند که عشق چیست. عشق برای آنها همان گلهائی است که به زودی با اولین یورش گرما مچاله و کز خورده می شوند و پشت سر خود افسوسی به جای می گذارند که چقدر عمر بهار کوتاه بود. این دختران، برخلاف هر شهر و مکانی که شما فرض کنید، هر چه زیباروتر باشند فروتنی و درک بیشتری دارند و خوب می فهمند که نباید فرصت را از دست بدهند. ولی در این رابطه، سفارش من این است، به سوی دختر بروید و با خانواده ای وصلت کنید که در این شهر نفوذی دارد. دختری که برادرها و عمو- عموزاده های بسیار دارد و از اقوام دور و نزدیک او، مثل کرمهای زیر یک سنگ مرطوب، در هر اداره و دستگاه کسی خوابیده است. در این صورت موقعیت اجتماعی شما مستحکم خواهد شد و سایه های شیطانی که همه جا و در هر محیط لول می زنند، از روی بخل و حسد، یا بی شخصیتی، به این عنوان که مردی بیگانه از در رسیده و رئیس کارخانه ای معتبر شده است، در راه شما سنگ نخواهد انداخت.
    آقای مهندس، من یقین دارم که شما با خواندن این نامه مرا از کارخانه بیرون نخواهید انداخت. هیچکدام از مسئولیتها یا وظایف کنونی ام را نیز از من نخواهید گرفت. ولی بدون شک دیگر آن نگاه باردار و گویای راز همیشگی را نیز به کسی که حالا می فهمید از نظر عشق دریای مرده ای بیش نیست، به من نخواهید داشت. و در تصمیم خود که من با حدس درست خود به درستی آن را دریافتم و به موقع توانستم از خواب بیدار بشوم و مانع بروز پیش آمدهای بعدی بشوم، تجدید نظر کلی خواهید کرد. بهر حال این است داستان زندگی من:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بخش دوم :
    مادر من جوان بود و زیبا و با پدرم که پیر بود نمی ساخت. من در خلال این نوشته شاید فرصت بکنم از زیبائی او جای دیگر و در زمانی مناسب ترشمه ای برای شما بیان دارم. اما اینجا همین قدر می گویم که این زیبائی مادرم بود که سعادت مرا به باد داد؛ که رنجهای مرا بنا نهاد. ای کاش او به جای آن دو چشم درشت و مغرور که در آئینه وجود جز تصویر خود چیزی نمی دید کور بود ولی قلبی در سینه داشت که از عاطفه مادری می لرزید و به موقع از کار خطا هشدارش می داد. ای زیبائی، تو چه فجایع تلخ و شومی که به وجود نیاوردی. چه انسانها که به جان هم نینداختی. چه تاج و تختها که به باد ندادی و چه زشتی ها که مرتکب نشدی. تاریخ تو مانند تاریخ قدرت با توطئه و خون و جنایت نوشته شده است. من نمی دانم نام این را طبیعت بگذارم یا پستی نهاد انسانی، بهر حال هر چه بود جوانی و زیبائی مادرم در رابطه با پیری و بی قوارگی و بی وجودی پدرم، آبی بود که در یک جوی نرفت. و ناسازاگاری مادرم تا آنجا کشید که یک روز به دنبال قهر و دعوائی طولانی، پدرم به خانه آمد و خبر داد که مادرم را طلاق داده است. تا عمر دارم آن روز شوم را از یاد نمی برم. پدرم مرا برای اینکه دور از کشمکش باشم به منزل عمه ام که دو کوچه بالاتر بود فرستاده بود. در منزل عمه ام بود که پدرم این خبر را آورد. عمه ام زیر چشمی مرا که مثل مرغ بیمار یا سرمازده گوشه ای کز کرده بودم نگاه کرد و گفت:
    - برای این بچه ناگوار است، اما گناه تو نبود برادر. او زیر پانشین داشت و با این وضع اگر آسمان را به زمین و زمین را به آسمان می دوختی نمی توانستی نگهش داری.
    من سرم را پائین انداخته بودم. مثل گنجشکی توی چنگ یک بچه قلبم از جا تکان می خورد و تمام وجودم می لرزید. گریه هایم را دور از چشم عمه، قبل از آن کرده بودم. پدرم چشم در چشمم دوخته بود. گوئی می خواست دشواریهای زندگی آینده اش را در خطوط چهره یا حالت نگاه من ببیند و بخواند. سینه اش بالا و پائین رفت، آه معذبی کشید و گفت:
    - همان وقت که هنوز سیندخت را از شیر نگرفته بود و یک ماه بچه را گذاشت و هیچکس ندانست چه گوری رفت، من می باید این کار را می کردم. حالا هم دیر نشده بود. او را به خیر و ما را به سلامت. حتی نمی خواهم نامش را از دهان کسی بشنوم. دستی که از من برید می خواهد سگ بخورد می خواهد گربه.
    من در آن هنگام یازده سال داشتم و کلاس پنجم دبستان را می گذرانیدم. در مدرسه اگر چه شاگرد زرنگی نبودم و بعضی درسها واقعاً برایم مشگل بود، اما همیشه طوری بود که گلیم خود را از آب بیرون می کشیدم و از امتحانات بدون تجدیدی یا با یکی دو تجدیدی کم اهمیت قبول می شدم و به کلاس بالاتر راه می یافتم. در من آن استعدادی بود که با یک تشویق ساده فوراً در ردیف شاگردهای خوب کلاس قرار بگیرم. ولی این تشویق فقط موقعی و بشرطی رویم مؤثر بود که مادرم در خانه بر خر شیطان سوار نبود، با پدرم به محبت و خوشی رفتار می کرد و در زندگی ما صلح و صفا برقرار بود. اما صرفنظر از محیط خانه که هر وضعی داشت، من اصولاً دختر سرزنده و با نشاطی بودم. اگر می دیدم حواسم کمی پرت است و نمی توانم آن را روی درس و کتاب متمرکز کنم، به ورزش یا شیطنت کودکانه روی می آوردم. بطور کلی در هر بازی پای ثابت من بودم و همسالانم وقت یارگیری قبل از هر کس دست روی سینه من می گذاشتند. حتی در سالهای بعدتر، در کلاسهای بالاتر، این روحیه را حفظ کردم. وقت آمدن معلم به کلاس یا وسط درس که شاگردان آمادگی خود را از دست داده بودند، همیشه من بودم که متلکی می پراندم یا بذله ای می گفتم و کلاس را غرق در خنده و شادی می کردم. دختر لوده ای نبودم که بخواهم به انگیزه فرار از درس یا پاره ای خودخواهی ها و خودنمائی ها عده ای از لشوش کلاس را دور خودم جمع بکنم و هیچ عقده ای هم نداشتم. ولی این رفتارم که ابداً از روی نیت بدی نبود گاهی میان معلمان، بخصوص آنها که تازه آمده بودند، بدفهمی به بار می آورد و برایم دردسر درست می کرد.
    در آن یازده یا دوازده سال زندگی پدرم با مادرم، ما هر وضعی داشتیم بهر حال من یکی یکدانه دامان آندو بودم. پدرم البته با مادرم اختلاف داشت و شهد من از این اختلاف غالباً شرنگ بود. اما ساعاتی نیز که عزت اولیه خود را باز می یافتم و طعم شیرین عزیز بودن و مرکز توجه بودن را احساس می کردم، در زندگی ام کم نبود. آرزو می کردم که محبت پدرم در دل مادرم ابدی باشد. و از حد این آرزو گذشته، گاهی می نشستم و با مغز کودکانه ام وسائلی اختراع می کردم تا آنها با هم آشتی کنند و خوب و خوش باشند. هنوز که هنوز است من از هر دعوا و اوقات تلخی، هر چند بین دو بیگانه باشد و جائی به من بر نخورد، تنم می لرزد. به همان اندازه که از دعوا و اختلاف رنج می برم، از صلح و آشتی شاد می شوم و این شادی اشک در چشمهایم می آورد. به علاوه، از بی عدالتی، به هر شکلش که باشد نفرت دارم. از شاهین ترازو خوشم می آید که وظیفه اش نشان دادن تعادل است و هر چیز که تعادل را به هم میزند مایه وحشت من است. اکنون می فهمم که وجود من در آن ایام میان پدر و مادرم چه نقشی داشت. اگر من نبودم، مادرم همان سال اول پس از ازدواج پدرم را ترک کرده و رفته بود. مادرم یازده سال دندان بر جگر گذارد و تحمل کرد. می گویم تحمل، زیرا برای او چنانکه هر کس می دانست، زندگی با پدرم به راستی نوعی شکنجه بود. من با آنکه کوچک بودم این را خوب حس می کردم. او وقتی که با من تنها بود غالباً رنج خود را بیان می کرد که از پدرم خوشش نمی آمد، و با این وصف نمی دانست چاره بدبختی اش چیست. همیشه با خودم فکر می کنم که چرا پدرم این کار را کرد. او که نه ثروت داشت نه مقام نه زیبائی، چرا گشت و گشت و زنی را پیدا کرد که در زیبائی سرآمد همه زنها بود. آیا فکر نمی کرد که این زن به او نخواهد ایستاد. این خطر کردن و بی گدار به آب زدن آنجا که پای زن به میان می آمد، اخلاق پدرم بود. شاید همه کس زیبائی را دوست دارد، اما مردم در این گونه مواقع حساب یک موضوع اصلی تر را هم می کنند: زندگی، زیرا این فقط زندگی به مفهوم زیستی آن است که با آن نمی شود بازی کرد. نسبت به مادرم هم فکر می کردم مگر او روزی که پدرم را دید و زندگی با او را قبول کرد عقلش همراهش نبود یا چشم و گوشش بسته بود. باید بگویم آری، او چشم و گوشش بسته بود. زیرا در آن زمان فقط چهارده سال داشت. و چهارده سالگی خطرناکترین سنی است که یک دختر را به چاه می اندازد. زیرا بلوغ رسیده است ولی عقل اجتماعی نه. این داستان که بعدها چه پوشیده چه آشکار همیشه موضوع مشاجره و بگومگوی بین آندو بود حقیقت داشت. پدرم که از ابتدای جوانی موهایش ریخته بود موقع خواستگاری از مادرم کلاه گیس بسر گذاشته بود. او علاوه بر طاسی کامل و ناهنجار سر، یک زگیل هم داشت که آن را زیر کلاه گیس پنهان کرده بود. او مادرم را به طرز بدی که جز نام شیادی بر آن نمی توان نهاد، فریب داده بود. ولی با اینهمه، من هرگز نتوانسته ام حق به مادرم بدهم و او را در قدم جسورانه ای که برداشت ببخشایم. بهر حال، مادرم پس از طلاق گرفتن از پدرم، به فاصله کمی شوهر کرد و از این شهر رفت. پدرم هم زن گرفت و زندگی ما در وضع جدیدی شروع شد. راستش را بخواهی، من وقتی به فلسفه این ازدواجها فکر می کنم در حیرت فرو می روم که آیا وجود یک انسان یعنی آن بچه که بعداً می آید آنقدر بی اهمیت است که زن و مرد قبل از نشستن پای سفره عقد دمی نباید اندیشه کنند که از زندگی مشترک با هم چه هدفی دارند و چه انگیزه یا هوس کورکورانه ای آنها را به این اقدام عظیم واداشته است؟ من از کیفیت شوهر کردن مادرم که به چه کسی شوهر کرد و کجا رفت حتی تا این دقیقه که هفت سال و اندی گذشته است کمترین خبر و کوچکترین آگاهی ندارم و مایل هم نیستم که داشته باشم. مسئله این است که اگر او به من علاقه داشت چرا رهایم می کرد. او هرگز با خودش فکر نکرد و نخواست بکند که سرنوشت من بدون مادر چه خواهد شد. هر چه سن من بیشتر می شود نفرتم نسبت به کار و کردار او بیشتر می شود که کمتر نمی شود. برای او هر جا هست و هر وضعی دارد هیچ آرزوی خوب یا بدی نمی توانم بکنم. او برای من مثل رؤیائی است فراموش شده که گاه بر اثر تصادف گوشه هائی از آن به یادم می آید، ولی دوست ندارم به آن بیندیشم. او که پدر و مادرش سالها پیش مرده اند، خویشان دوری دارد در اندیمشک که آنها نیز از سرنوشتش بی خبرند. بعد از طلاق، او آنقدر شتابزده و شوریده بود، آنقدر سرنوشت جدید سر در گمش کرده و عقل و هوشش را ربوده بود که حتی نیامد از خانه وسائلش را ببرد؛ وسائلی که با جهاز اولیه اش آورده بود و ملک طلق خود او به حساب می آمد. و من با آنکه به پاکی و بی گناهی مادرم تا آن ساعت کاملاً مطمئن بودم، این باری، بدبختی حقیقی من از این تاریخ شروع شد. اما چون گریه و خودخوری را بیهوده می دانستم تن به قضا سپردم. حتی روزهای اول نیمچه شادمانی یا شوقی در گوشه دل حس می کردم. زیرا نامادری من، سفورا، از شوهر قبلی اش دختری داشت به نام طلعت، تقریباً همسال من که برایم می توانست همدم و همبازی خوبی در خانه باشد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نامادری من که بدون هیچ جهیزیه و فقط با یک بقچه لباس و خرت و پرت هائی بی اهمیت به خانه پدرم آمده بود از مادرم مسن تر بود. چاقی متناسب و قیافه تازه و جذابی داشت. و از همان اول معلوم بود که اهل زندگی است و از ازدواج با پدرم ناراضی نیست. پدرم اصولاً مرد زن دوستی بود و اگر کمی محبت می دید جانش برای زن در می رفت. و من وقتی که دیدم او از آن الم شنگه ها و ناراحتی های قبلی خلاص شده و زندگی آرام و نسبتاً مرتبی پیدا کرده است، طبعاً ناسپاس نبودم. سفورا یک زن معمولی بود با سلیقه ها و برداشت های خاص خودش. با همه آنکه من جسته گریخته می دانستم پدرم دست او را گرفته و از قعر فقر و بدبختی بیرون کشیده است کاملاً معلوم بود که روحاً زن فقیر و ندیده بدیدی نبود و مبلمان و فرش برای او و دخترش تازگی نداشت. مادرم با همه کج خلقی ها و ناسازگاریهایش چون زن پرجوش و خروشی بود وظائف خانه داری اش را بهر کیفیتی که بود انجام می داد. رویه متکاهائی که او دوخته بود با حاشیه ظریف توری، پشتی ها و زیر گوشی های اتاق پذیرائی ما، همه حکایت از سلیقه مخصوص او می کرد که اینک نامادری وارث آن شده بود. چیزی که بود سفورا برخلاف مادرم که ریخت و پاشش زیاد بود و اهمیت نمی داد که چیزی بماند یا از بین برود، بیشتر استعداد حفظ و نگهداری اشیاء خانه را داشت. این بود که برای مبلها روپوش درست کرد. روی آئینه یک پارچه توری گلدار انداخت، و حتی بادبزن حصیری را با پارچه ای از نیمه دوخت که بیشتر دوام بکند، و ته قلیان را توی کیسه ای نمدی گذاشت که وقت زمین گذاشتن شکسته نشود. با کاموا کلاه خوشگلی بافت و به سر لامپا گذاشت که گرد و خاک توی شیشه آن نرود. آن طور که من از دهان طلعت شنیده بودم، پدر او که اینک پنج سال از مرگش می گذشت ابتدا غواص بود؛ غواص مروارید در آبهای خلیج که به طور روزمزد و برای ارباب کار می کرد و مرد زحمتکشی بود. اما چون غواصی کار سختی است و به اصطلاح غواصان عمر را کوتاه می کند، این کار را رها کرده و این اواخر رفته بلم چی شده بود و در خرمشهر از اینسو به آنسوی شط مسافرکشی می کرد. اولین بار که سفورا اشاره ای به سرگذشت خودش کرد برای من از روزهای پر اضطرابی سخن گفت که شوهر سابقش آماده می شد تا زیر آب برود. او برای مردم از عمق آبها مروارید بیرون می آورد و برای زنش اشک غلتان. و آن وقت یک روز خبر آوردند که کوسه یک پای او را برده است. البته نه خود پا، بلکه ماهیچۀ ساق پا، که بعد از آن وقت راه رفتن یک پایش را می کشید. یک روز که باران تندی می بارید و آسمان می غرید، او توی اتاق مشغول خیاطی بود. دیدم چند لحظه سوزن در دستش بیکار ماند و با اشکی که محسوساً زیر پلکهایش جمع شده بود هوای بیرون را نگریست. من گفتم: مامان چه شد، توی فکر فرو رفتی؟ گفت:
    - یاد شوهر مرحومم افتادم. او می گفت باران که در دریا می آید ماهی و مروارید زیاد می شود. حالا این باران عروسی صیادان است.
    اولین و آخرین بار بود که دیدم او از شوهر سابقش با آن احساس اندوهی که بی شک نشانه ای از محبت بود یاد کرد. این طور که می توانستم حدس بزنم شوهر سابق او، ذاکر، که به او ذاکر کوسه می گفتند، مرد جسور و یکه زنی بود، با قامت بلند و سینۀ پهن و برآمده و کت و کوپال قوی که یک نفری قایق را از دریا می کشید و روی ماسه های ساحل می آورد. مادر و دختر عکسی هم از او داشتند که از پدرم مخفی نگهش می داشتند. حال آنکه، به نظر من، اگر آن را سر طاقچه می گذاشتند هیچ مانعی نداشت و پدرم اهمیت نمی داد. من این عکس را دیده بودم. در خطوط سیما و نگاه چشمان ریزش تعصبی تاریک و خوفناک نهفته بود. پوست صورتش را از یک طرف مثل اینکه با چکش روی استخوان گونه کوفته بودند که لهیده شده و به شکل چرم زمختی درآمده بود. طلعت می گفت چون مرده است در عکس اینطور نشان می دهد. آدم وقتی می میرد عکسش هم تغییر شکل می دهد و ترسناک می شود- ولی من این حرف را باور نمی کردم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عمه ام زنی بود ده سال از پدرم بزرگتر. در جوانی بیوه شده بود. در خانه ای می زیست که ارثیه شوهر مرحومش بود. و دو همسایه داشت که امورش از قبل آنها و اجاره ای که می دادند می گذشت. دو پسر داشت که در کرمانشاه تعمیرگاه ماشین داشتند و گرفتار عائله های خود بودند. یکی از اخلاق غریب عمه ام این بود که خودش را زن بزرگی می پنداشت. آدم بیش از حد متوقعی بود و دوست داشت همه تملقش را بگویند. یعنی مرتب به خانه اش بروند سر بزنند، بنشینند، به او برسند و به حرفها و داستانهایش گوش بدهند. اما در این زمانه کجا است چنین آدمهای بیکاری. به علاوه، او زنی بود که جز خودش هیچ کس و هیچ چیز را قبول نداشت. هر وقت هر جا می رفت شروع می کرد به عیبجوئی کردن و پند دادن. این بود که هیچکس از او خوشش نمی آمد. یک بار چند سال پیش از این، به دیدن پسرهایش به کرمانشاه رفته و ده روزی آنجا مانده بود. هنوز که هنوز بود از عروس هایش بدگوئی می کرد. می گفت پسرهایم آرزوی مرگم را دارند که بمیرم و ارثیه ام را تصاحب کنند. بعد از تولد برادرم بابک، او دیگر بکلی پایش از خانه ما بریده شد. نامادری ام هم به دیدنش نمی رفت. و این بی اعتنائی که اول بطور تصادفی پیش آمد کم کم به شکل تقصیری نمود کرد که از ناحیه عمه پیر قابل بخشایش نبود و نامادری را وادار کرد که اصلاً دور او را خط بکشد. علی رغم این کدورت، عمه ام هر چه بگوئی نسبت به من خوب و مهربان بود. و هر وقت به دیدنش می رفتم می باید از سیر تا پیاز هر چه در خانه می گذشت برای او تعریف کنم. اما من کتمان می کردم. یکی را می گفتم و ده تا را درز می گرفتم. بخصوص از بدرفتاریهای نامادری و دوچشمی های پدرم مایل نبودم ابداً حرفی پیش او به زبان آورم. که او به پدرم بگوید و پدرم هم برود هر چه هست و نیست راست کف دست زنش بگذارد. پیرزن چون تنها بود و هیچ کلفت و خدمتکاری زیر دستش دوام نمی کرد، همیشه در خانه کارهای رویهم انباشته و فراوانی داشت که یکی می باید انجامش بدهد. این بود که هر وقت من به دیدنش می رفتم خواه ناخواه می باید، پیه دو سه ساعت کار را بر تن بمالم و البته می مالیدم. نامادری ام در خصوص اینکه چرا نمی گذاشت من از خانه بیرون بروم، یک روز جلوی پدرم به زبان آمد و گفت:
    - اگر او بخواهد بیرون برود و با بقال و چغال آشنا بشود لنگه مادرش از آب در می آید و یک وقت دیدی برای تو خبرش را از شهرهای دور یا شیخ نشین های خلیج آوردند.
    خود او با همه اخلاق معاشرتی و لحن گرمی که داشت برخلاف این عادت که بین زنان شهرستانی جاری است ذاتاً مایل نبود به این خانه و آن خانه برود و یا دم در حیاط با همسایه ها وقتش را به وراجی بگذراند. زن سنگین و باوقاری بود و هیچکدام از کم جنبگی ها یا اخلاق خاله زنانه زنان معمولی را نداشت. همیشه مشغول کاری بود و به نظم و ترتیب و نظافت خانه اهمیت اساسی می داد. منتهی در این میان من بیش از هر کس فدا می شدم. تا زمانی که من خواهر و برادری نداشتم، پدرم گاهی دور از چشم او در گوشه و کنار خانه به من توجهی می کرد و با گفتن کلمه مهرآمیزی نشان می داد که هنوز به یادم هست و در دل دوستم دارد. پاره ای وقتها همین طور که مقابلش کنار دیوار ایستاده بودم می دیدم که نگاهش به من خیره شده است. مطمئنم که در آن موقع ها به یاد مادرم افتاده بود و بدیها و خوبی هائی که طی دوازده سال زندگی با وی چشیده بود. ولی شاید به این نیز می اندیشید که در این میانه من طعمه یک ستم بی جهت شده بودم. اما بعد از آمدن خواهر و بخصوص برادرم، او به کلی مرا فراموش کرد. نه اینکه بگوئید من نسبت به خواهر یا برادرم که کوچک بودند و چیزی از این قضیه ها نمی فهمیدند حسادت می ورزیدم. من خودم آنها را بغل می کردم و به استقبال پدرم جلوی در حیاط می رفتم تا او با دیدن آنها که تصادفاً سرخ و سفید و شاداب و سالم بودند، خستگی روزانه از تنش در برود. اما نامادری ام خیال می کرد من می خواهم خودم را به رخ پدرم بکشم. شاید هم فکر طلعت را می کرد که پدر نداشت و طبعاً از دیدن این صحنه ها توی فکر می رفت و ناراحت می شد. بهرحال، من در زیر سپر این بچه ها همیشه فرصتی پیدا می کردم تا به تعبیر نامادری خودم را به رخ پدرم بکشم و از خرده ریزه های محبت او نسبت به بچه ها چیزی هم برای خودم دست و پا کنم. اگر او- منظور سفورا است- یا بچه ها با من دعوا کرده بودند، می کوشیدم با خنده و بازی دود و دم کدورت را از فضای خانه برانم و محیطی شاد و هر چند از نظر خودم، ساختگی، ایجاد کنم تا پدرم در ساعت ورود به منزل بوی نقار و خلق تنگی به مشامش نرسد و خلق خوشش بهم نخورد. اگر مثل شاخه ای گل که در اثر نخوردن آب پژمرده شده و ساقه و سر خم کرده است، غمگین و پلاسیده بودم، با آمدن پدرم راست می شدم و می شکفتم. گاهی وقتها بچه ها تقصیری می کردند، شیشه ای یا ظرفی می شکستند یا غذا را روی فرش می ریختند، در اینگونه وقتها من می باید گناه را بگردن بگیرم یا با کردن تقصیری بزرگتر چشم پدر را متوجه خودم بکنم تا از صرافت تقصیر بچه ها بیرون برود. من در این موقع ها حکم تخته زیر ساطور را داشتم که مانع می شود زخم به جای حساس برسد. نامادری، این جنبه های رفتار و اخلاق مرا که می دید بدتر حرصش بالا می آمد، به پدرم می گفت:
    - او بیعار است، غم خیلی زود از یادش می رود.
    یا:
    - او پوستش کلفت است، دردش نمی آید.- و از این قبیل حرفها.
    آقای مهندس، آن روز که در کارخانه دست من با سیم کلاسور برید و شما برایم از جعبه کمکهای اولیه چسب بهداشتی آوردید و به آن زدید، به شما گفتم که پوست من کلفت است. اگر چه فوراً پشیمان شدم که چرا این جمله را به شما گفتم و شما از آن چه تعبیری خواهید کرد اما حالا می گویم که آن روز منظور من اشاره به همین ماجراها بود که در جوار یک زن ستم پیشه و بی عاطفه از سرم گذشته است. گاهی دستم به کتری یا تابه داغ می چسبید و تاول می زد. عوض هر نوع همدردی می گفت:
    - چشمت کور، آنقدر سر به هوا نباش و کمی بیشتر دقت کن.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن وقت خودم بودم که می باید به سوختگی دوا بزنم یا باندش بپیچم. تازه، می باید دقت کنم که پدرم از قضیه خبر نشود و باندپیچی را هم نبیند. زیرا در آن صورت با مهارتی خاص خودش به میان می آمد و به ضرر من مطالب دیگری را عنوان می کرد. با خراب کردن ذهن پدرم همدردی هائی را که ممکن بود نسبت به من نشان بدهد تبدیل به نگاههای تلخ و تند و آکنده از نفرت او می کرد. حرفهای سرد و نیشدارش که مثل نمک بر زخم من اثر می کرد به کار می افتاد که: تا به حال دختری دست و پا چلفتی تر از من ندیده است. و چه کسی بود که به عنوان شوهر حاضر باشد یک روز، سهل است، یک ساعت مرا در خانه اش نگاهدارد. از فرط گیجی و سر یه هوائی همه چیز را باید همه روز به من گفت و برای هر کار جزئی روی سرم ایستاد و مراقبم بود. سماور را آتش می کند بدون آنکه آبی توی آن ریخته باشد. که لحیمش ور می آید و سی تومان خرج روی دستمان می گذارد. مگر برای پدر بیچاره ات که سه سال است با همان لباس سر کار می رود سی تومان کم پولی است. تفاله چای را توی دستشوئی می ریزد که لوله می گیرد و لوله کش می آید می گوید یک اسکناس ده تومانی توی آن گیر کرده است. آخر، مگر تو دختر با باز کردن پای لوله کش و کلیدساز و شیشه بر و این قبیل سگ سوته ها به توی خانه می خواهی خودت را به مردان غریبه نشان بدهی که هر روز یک دسته گل تازه به آب می اندازی؟ به گمانم برای اینکه مأمور آتش نشانی را اینجا بکشانی حاضری خانه را آتش بزنی.
    او هر چه می خواست به من بگوید جلوی پدرم می گفت و در چنان حالی که خودم هم بودم. منتهی با چنان روش استادانه و مکارانه ای که معطل می ماندم چه جوابش را بدهم. علیه من توطئه نمی کرد. هر چه می کرد جلوی رویم می کرد و هر چه می گفت جلوی رویم می گفت. او خلق یکدستی داشت ولی گاهی تصنعاً عصبانی می شد و سرکشی آغاز می کرد. زنی بود تودار که خیلی مستقیم به سراغ موضوع می رفت. قیافه اش خیلی کمتر عوض می شد و هر واقعه ای نه او را چندان شاد می کرد نه چندان غمگین. به شکایاتش از من جنبه پند می داد. اما پندی گزنده که اگر در مقام دفاع برمی آمدم با لحنی بود که در حقیقت به معنی اعتراف بود نه اعتراض. سرخ می شدم، حتی موهای سرم سرخ می شد، ولی پدرم درک نمی کرد که واقعیت چیست و اصلاً مسائل مربوط به من برایش یکسان بود. با آنکه همیشه یک جای بدنم در اثر کار زخم و زیل بود، باید بگویم هیچ وقت به معنی بستری شدن بیمار نمی شدم. زیرا می دیدم اگر بیمار شوم پرستار نخواهم داشت و می باید در همان حال بیماری خفت بکشم و به کارم ادامه دهم. شاید من چون وقت نداشتم بیمار نمی شدم. شاید هم بیمار می شدم و خودم نمی فهمیدم. گفتم که نامادری ام همیشه مرا به گیجی و کورذهنی متهم می کرد. این اتهام شاید تا حدی درست بود. زیرا من که هنوز مدرسه می رفتم وقت کار فکرم پی درسها و مشقهایم بود که نمی توانستم به آنها برسم. فکر توبیخ و توهین معلم و اولیاء دبیرستان، اسباب مسخره شدن میان همکلاسیها و سرانجام نمره نیاوردن و مردود شدن آخر سال را می کردم. توی کلاس که نشسته بودم، برعکس، فکر کارهای خانه آسوده ام نمی گذاشت. که می باید به محض پایان درس و نواخته شدن زنگ تعطیل، بدون لحظه ای درنگ بشتابم و بسراغ آنها بروم. نظافت اتاق، پاک کردن شیشه و گردگیری، شستن کف آشپزخانه، دهلیز، و حیاط و توالت. تا در کلاس نشسته بودم هر کدام از آن کارها که در انتظارم بود سیخ یا سوزنی بود که روی صندلی یا پشت آن زده بودند و به تن من فرو می رفت که دائم سر جایم بی قرار بودم و هر کار می کردم نمی توانستم به درس و تخته توجه کنم. من گیج و سر به هوا بودم، او پر بیهوده نمی گفت. زیرا هیچ کاری را نمی رسیدم که تمام و کمال انجام دهم. و همیشه هم در خانه اتفاقی می افتاد که «گیجی و سر به هوائی» من باعث آن بود. اگر گوشت را گربه می برد، یا ته دیگ پلو کمی برشته می شد؛ اگر زنگ در خانه صدا می کرد و من دیر می رفتم ببینم کیست (اگر زود می رفتم او اتهام دیگری برایم حاضر و آماده داشت) تمام اینها از گیجی و سر به هوائی من بود. از وقتی که فهمید من نسبت به این اتهام خیلی حساسم و حاضرم هر کاری بکنم و آن را نشنوم جری تر شد. و بعد از آن درست از همین در بود هر فشاری که به من وارد می آورد. این، سیخونک تیزی بود که با آن هر جا می خواست مرا می برد. حاضر بودم روی دست و پای او بیفتم و التماس کنم که به من نگوید «ابله بی شعور». اما او از التماس من بیشتر نفرت می کرد. منی که همه کار می کردم و اگر یک دستم بند بود با دست دیگر می توانستم کبریت بکشم و چراغ گاز را روشن کنم، گیج و ابله بودم ولی دختر واق بردۀ خود او که همیشه یک جا نشسته یا مثل اینکه خر زمین اش زده باشد دراز کشیده بود، نابغه دهر. این نکته را من کمی دیرتر متوجه شدم که او اصلاً نقشه ای طرح کرده بود تا از من موجودی گیج و ابله بسازد و تا حدی هم موفق شده بود. هر وقت پدرم داستانی شروع می کرد از ماوقع روز، از تاریخ گذشتگان یا امثله و حکم- از یک پند اخلاقی یا حتی شوخی و مسخره با نمکی که در بیرون شنیده بود و به قول گفتنی جوک یا مزاح روز بود- با آنکه این موارد خیلی بندرت پیش می آمد و ما در اثر جدی بودن زیاده از حد نامادری در خانه چنین حال و هوائی نداشتیم- او، یعنی سفورا، با نوعی زیرکی که غالباً ناشیانه هم بود ولی پدرم هرگز خود را به دانستن نمی زد، به من فرمانی می داد و از صحنه دورم می کرد- حتی اگر این داستان و مثل یا جوک در اصل به سبب من یا به خاطر من بود که عنوان شده بود. اگر پدرم بر حسب تصادفی سؤالی از من می کرد مربوط به هر مسئله و موضوع روزانه یا چیزی دیگر، که بهر حال جوابش ممکن بود نشانه ای از فهم و هوش یا حتی آگاهی و اطلاع مختصر من باشد، او یعنی سفورا، پا برهنه وسط حرف می دوید و می گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - چه چیزها، از خر می پرسی چهارشنبه سوری کی است. او گیج تر از این است که اصلاً بفهمد تو با کی حرف می زنی و سؤالت راجع به چیست. تو از آسمان بپرس او از ریسمان جوابت را خواهد داد.
    آن وقت پدرم هم مثال می آورد و جهت خوشایند او می گفت:
    - دختری که کر بود و گوشهایش اصلاً نمی شنید در مزرعه کار می کرد. عابری می گذشت. چون می دانست که او نمی شنید به لفظ رکیکی از دور داد زد:
    -های دختر، بیا بغلم بخواب!
    یا چیزی از این قبیل حرفها. دختر خیال کرد می پرسد چکار می کنی؟ جواب داد:
    - خوشاروزه می چینم.
    خوشاروزه به گمانم علف معطر و بادشکنی است که در صفحات چهارمحال فراوان است. زیرا گفتم که پدرم اصلاً اهل چهارمحال بود. معذرت می خواهم که اشتباه کردم. عابر داد می زند و به دختر می گوید:
    - خدا قوت!
    جواب می دهد:
    - خوشاروزه می چینم.
    مرد خنده اش می گیرد، داد می زند:
    - بیا بغلم بخواب.
    دختر به خیالش که او می پرسد خوشاروزه برای چه خوب است؟ می گوید: - برای باد و بوم- برای باد و بوم خوب است.
    و این در خانواده ما مثلی شده بود که فلانی خوشاروزه می چیند. یعنی حواسش پرت است. بخصوص توی دهان نامادری برای من لقبی شده بود که به آنچه داشتم افزوده می شد. به این ترتیب او مثل گربه ای که با موش بازی می کند- قبل از آنکه او را ببلعد- می خواست خوب شکنجه ام بدهد.
    طرف دیگر قضیه بچه ها بودند. بنفشه و بابک و حتی ناخواهری مهربانم طلعت. آنها هیچکدام نسبت به من همدردی نداشتند. چرا؟ برای اینکه می دیدند عزت باید سهم آنها باشد و خواری سهم من. فرمان ها را من می باید ببرم، لغزها و تهمت ها و حرف های سرد را هم من می باید بشنوم و آنها راحت بنشینند و به من بخندند. و این گویا به طور کلی قاعده دنیا است. آنها هم در امر کردن و فرمان دادن به من دست کمی از مادرشان نداشتند. اشاره ای کردم که گاهی دستم به کتری یا تابه داغ می خورد و می سوخت. اما لازم است در این مورد شرح بیشتری بدهم: کتری را روی گاز گذاشته بودم تا برای چای آب جوش درست کنم. و شما می دانید که حرارت گاز چندین بار بیشتر از حرارت نفت است. دسته آهنی کتری روی شعله هم شده و تقریباً به حالت نمی گداخته ای درآمده بود. زیرا دسته که آب توی آن نیست خیلی بیشتر از بدنه گرم می شود که در آن آب هست. من به علت همان گیجی، آری، گفتم که این اتهام برای من لقب بجائی بود- ملتفت نبودم چه مصیبت بزرگی در انتظارم بود. دست بردم و دسته کتری را گرفتم تا بردارم و آب روی چای بریزم. که به دستم چسبید و جزغاله شد. آن را رها کردم، روی پایم ریخت. قسمتی روی زانو و قسمتی روی پنجه پایم، که خوشبختانه توی دم پائی بود و چندان آسیب ندید. اما زانویم پوست انداخت و فوراً مثل لبوی سرخ غلافی پوستش افتاد. اگر یادتان باشد روزی شما در کارخانه متوجه سر زانوی من شدید. پرسیدید چه شده است؟ به طور ساده گفتم. سوخته است. اما حالا شما می فهمید قضیه چطور پیش آمده است. و آن وقت، اینجایش هم جالب است. نامادری ام که به ناله من توی آشپزخانه آمده بود، وقتی که سر زانوی پوست انداخته ام را دید، گفت:
    - آه بالاخره کار به دست خودت دادی، نگفتم بیشتر حواست را جمع کن؟ خوب حالا عیب ندارد، بزرگ میشی یادت میره!
    و رویش را برگرداند و رفت. به راستی هم ممکن است من روزی این دردها را فراموش کنم. ولی زخمهای روحی چطور؟ آیا آنها را می شود فراموش کرد!
    تازه زخم دست و زانوی من خوب شده بود که برادرم دستش به اتو چسبید. نامادری ام که مامان صدایش می زدم. از بچه پرسید چه کسی اتوی داغ را به دست تو داد. بابک گفت: سیندخت.- بدیهی بود که در مقابل پرسش مادر او این جواب را می داد. زیرا او بچه بود و بعلاوه می خواست جوابی داده باشد که مادرش دوست داشت. و سفورا با اینکه می دانست من در این قضیه گناهی نداشتم، جز اینکه پس از اتو کردن فوراً آن را برنداشتم کنار بگذارم که بچه به طرفش نرود، موضوع را علیه من پیراهن عثمان کرد. پدرم به من سیلی زد.
    آقای مهندس، من شنیده ام وقتی که مار آدم را می زند و او را می کشد، این اثر سم نیست که می کشد بلکه عکس العمل خود بدن است که نیروئی بیش از اندازه فعال وارد میدان می کند که قلب تابش را ندارد. یک سیلی چه دردی دارد و کدام فرزند است که از دست مادر یا پدرش سیلی نخورده باشد؟ اما آیا شما اینجا اشکی را نمی بینید که از چشم من بر صفحه دفتر چکیده و روی کلمه «پدر و مادر» دویده و هر دو را سیاه و چرکین کرده است؟ در یک جا به شما گفته بودم که دختر خودخوری نبودم. بگذارید توضیح بیشتری بدهم. من اشک خود را فرو می خوردم و لبخند به لب می آوردم. آری، وقتی می دیدم صدایم می زند، اشک چشمم را با آستینم پاک می کردم، خاموش و مطیع می آمدم و جلوی در اتاق می ایستادم. لبخند می زدم و می گفتم:
    - چیه مامان، مرا صدا زدی؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به رفتار خودم بیشتر خنده ام می گرفت که می دیدم در آن خانه و جلوی پدر و نامادری ام نقش هنرپیشه تئاتر را بازی می کردم. توی آشپزخانه اشک به چشم داشتم، توی اتاق خنده. من رل احمق بازی می کردم و الحق که خوب از عهده برمی آمدم. اگر خود را به بیعاری و حماقت نمی زدم، غم و حسد و شکنجه های روحی داغانم می کرد. تظاهر به ابلهی و سبک عقلی، نوعی حربه دفاعی من شده بود. وضع عجیب من در مقابل سایر افراد خانه، بچه ها، طلعت، پدرم، نامادری ام و حتی در مقابل خودم ایجاب می کرد که رفتار عجیب داشته باشم.
    بچه ها شوخی تازه ای پیدا کرده بودند. گوئی من دلقک آنها بودم که هر بلائی می خواستند می توانستند محض تفریح و خنده به سرم بیاورند. هر وقت لب حوض نشسته بودم که هوا سرد نبود هلم می دادند و با لباس توی آبم می انداختند. گاهی نیز برای خنده بیشتر آنها، خودم این کار را می کردم. دقایقی بود که نمی خواستم فکر کنم. به هیچ چیز، به وضع خودم، به گذشته ام، به آینده ام، نمی خواستم فکر بکنم. می خواستم مثل حیوان واقعاً هیچ چیز را حس نکنم. اما از نظر نامادری، در هر حال وضع من و عکس العمل من فرق نمی کرد. اگر می خندیدم می گفت:
    - آن لب و لوچه ات را جمع کن.
    اگر می گریستم می گفت:
    - مگر بابات مرده،یا خبر ننه ات را آوردن!؟باری، برگردم به موضوع تحصیل. در کلاس نهم بعد از آنکه سال دوم هم ماندم، پدرم نگذاشت دیگر به مدرسه بروم. خودم هم جرأتم را از دست داده بودم. بخصوص چون دیدم به علت رد شدن مکرر، اولیاء دبیرستان از پذیرفتنم خودداری می کنند و باید به مدرسه ای دیگر بروم که از بدبختی راهش به منزل ما نزدیک نبود، بهتر دانستم از پدرم اطاعت کنم و در خانه بمانم. شما فکرش را بکنید که من این شکست را چطور تحمل کردم. چطور با خوردن چند قرص خواب آور خودم را راحت نکردم. یا از پشت بام خودم را پائین نینداختم. فاصله کارون تا منزل ما فقط ده دقیقه راه بود. بنابراین، اگر نمی خواستم به دواخانه بروم، وسیله کم خرج تری هم در اختیار داشتم. اما ظاهراً این طور معلوم می شود که جان خود را خیلی دوست داشتم. هر بار که روی بام می رفتم و توی کوچه را نگاه می کردم وحشت می کردم که نکند یک وقت به قول مادربزرگها شیطان هلم بدهد یا اینکه به سرم بزند و خودم خودم را پائین بیندازم. و آن وقت از سمت شمال به افق نگاه می کردم که باز و گسترده بود و پیچ و خم های کارون و سبزه زارهای حاشیه آن را بخوبی می شد دید. و موضوع به کلی از یادم می رفت. دوباره پائین که می آمدم. زیر سقف خانه، ناکامی ها و نامرادی ها به یادم می آمد و غم و بدبختی از هر سو سر به جانم می کرد. اگر من هم مادری داشتم، حتی یک بار هم مردود نمی شدم و اینک شاید در دانشگاه نشسته بودم. فکرش را بکنید، من در خانه نشسته و محکوم به کلفتی سفورا هستم ولی ناخواهری ام که به علت بدبختی های ناشی از فوت پدر بعد از یک ترک تحصیل سه یا نمی دانم چهارساله، در خانه ما دوباره راهی مدرسه شده بود، همچنان به این راه ادامه می داد و اینک به کلاس دهم رفته بود. بهر حال، من دیگر اسماً و رسماً دختر خانه شده بودم و وظیفه ام از قبل معلوم بود: بچه داری و رسیدگی به کارهای خانه، مثل سابق بلکه هم شدیدتر. زیرا دیگر بهانه مدرسه رفتن و درس حاضر کردن هم از دستم گرفته شده بود، که موقع پریدن شتر باشمو موقع بار بردن مرغ. می باید جانم در برود و در مقابل لقمه نانی که می خوردم بنشینم و کار کنم. بدرفتاریهای نامادری ام هم شکل زمخت تری به خود گرفت. محبت های ساختگی و الفاظ شیرین که گاهی در گذشته برای خام کردن من به زبان می آورد و بهر حال برای من بهتر از هیچ بود، این زمان به کلی از یادش رفت. خونسردی پدرم هم روز به روز به او زمینه می داد. من مطلقاً از چشم پدرم افتاده بودم و اطمینان دارم که او دوست نداشت مرا جلوی چشم خود ببیند. اگر گاهی عصرها در ایام بهار و تابستان پدرم بچه ها را سر خیابان می برد و به آنها بستنی می داد، من رویم نمی شد خودم را داخل آنها بکنم. آشکارا معلوم بود که با آنها فرق داشتم. این تحقیر بعدها در هر کلام پدرم نسبت به من آشکارتر شد. که حتی از آوردن نام من خودداری می کرد و با کلمات و یا اصواتی از قبیل، هی، آهای، اُهوی، صدایم می زد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 14 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/