صفحه 3 از 57 نخستنخست 12345671353 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    دیدار تلخ


    به زمین میزنی و میشکنی
    عاقبت شیشه امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی آتش جاویدی را
    دیدمت وای چه دیداری وای
    این چه دیدار دلآزاری بود
    بی گمان برده ای از یاد آن عهد
    که مرا با تو سر و کاری بود
    دیدمت وای چه دیداری وای
    نه نگاهی نه لب پر نوشی
    نه شرار نفس پر هوسی
    نه فشار بدن و آغوشی
    این چه عشقی است که در دل دارم
    من از این عشق چه حاصل دارم
    می گریزی ز من و در طلبت
    بازهم کوشش باطل دارم
    باز لبهای عطش کرده من
    لب سوزان ترا می جوید
    می تپد قلبم و با هر تپشی
    قصه عشق ترا میگوید
    بخت اگر از تو جدایم کرده
    می گشایم گره از بخت چه باک
    ترسم این عشق سرانجام مرا
    بکشد تا به سراپرده خاک
    خلوت خالی و خاموش مرا
    تو پر از خاطره کردی ای مرد
    شعر من شعله احساس من است
    تو مرا شاعره کردی ای مرد
    آتش عشق به چشمت یکدم
    جلوه ای کرد و سرابی گردید
    تا مرا واله بی سامان دید
    نقش افتاده بر آبی گردید
    در دلم آرزویی بود که مرد
    لب جانبخش تو را بوسیدن
    بوسه جان داد به روی لب من
    دیدمت لیک دریغ از دیدن
    سینه ای تا که بر آن سر بنهم
    دامنی تا که بر آن ریزم اشک
    آه ای آنکه غم عشقت نیست
    می برم بر تو و بر قلبت رشک
    به زمین می زنی و میشکنی
    عاقبت شیشه امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی آتش جاویدی را

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    گمگشته



    من به مردی وفا نمودم و او
    پشت پا زد به عشق و امیدم
    هر چه دادم به او حلالش باد
    غیر از آن دل که مفت بخشیدم
    دل من کودکی سبکسر بود
    خود ندانم چگونه رامش کرد
    او که میگفت دوستت دارم
    پس چرا زهر غم به جامش کرد
    اگر از شهد آتشین لب من
    جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
    حسرتم نیست ز آنکه این لب را
    بوسه های نداده بسیار است
    باز هم در نگاه خاموشم
    قصه های نگفته ای دارم
    باز هم چون به تن کنم جامه
    فتنه های نهفته ای دارم
    بازهم میتوان به گیسویم
    چنگی از روی عشق و مستی زد
    باز هم می توان در آغوشم
    پشت پا بر جهان هستی زد
    باز هم می دود به دنبالم
    دیدگانی پر از امید و نیاز
    باز هم با هزار خواهش گنگ
    میدهندم به سوی خویش آواز
    باز هم دارم آنچه را که شبی
    ریختم چون شراب در کامش
    دارم آن سینه را که او میگفت
    تکیه گاهیست بهر آلامش
    ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
    حسرت و اضطراب و ماتم نیست
    غیر از آن دل که پر نشد جایش
    بخدا چیز دیگرم کم نیست
    کو دلم کو دلی که برد و نداد
    غارتم کرده، داد میخواهم
    دل خونین مرا چه کار آید
    دلی آزاد و شاد میخواهم
    دگرم آرزوی عشقی نیست
    بیدلان را چه آرزو باشد
    دل اگر بود باز می نالید
    که هنوزم نظر به او باشد
    او که از من برید و ترکم کرد
    پس چرا پس نداد آن دل را
    وای بر من که مفت بخشیدم
    دل آشفته حال غافل را

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    از یاد رفته



    یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
    نیست یاری که مرا یاد کند
    دیده ام خیره به ره ماند و نداد
    نامه ای تا دل من شاد کند
    خود ندانم چه خطایی کردم
    که ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جایی اگر بود مرا
    پس چرا دیده ز دیدارم بست
    هر کجا مینگرم باز هم اوست
    که به چشمان ترم خیره شده
    درد عشقست که با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چیره شده
    گفتم از دیده چو دورش سازم
    بی گمان زودتر از دل برود
    مرگ باید که مرا دریابد
    ورنه دردیست که مشکل برود
    تا لبی بر لب من می لغزد
    می کشم آه که کاش این او بود
    کاش این لب که مرا می بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    می کشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود که چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده که بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم که ز دل بر دارم
    بار سنگین غم عشقش را
    شعر خود جلوه ای از رویش شد
    با که گویم ستم عشقش را
    مادر این شانه ز مویم بردار
    سرمه را پاک کن از چشمانم
    بکن این پیرهنم را از تن
    زندگی نیست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حیران نیست
    به چکار آیدم این زیبایی
    بشکن این آینه را ای مادر
    حاصلم چیست ز خودآرایی
    در ببندید و بگویید که من
    جز از او همه کس بگسستم
    کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
    فاش گویید که عاشق هستم
    قاصدی آمد اگر از ره دور
    زود پرسید که پیغام از کیست
    گر از او نیست بگویید آن زن
    دیر گاهیست در این منزل نیست

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    ناشناس



    بر پرده های در هم امیال سر کشم
    نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
    نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
    پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
    یک شب نگاه خسته مردی بروی من
    لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
    قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
    نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
    با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
    راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
    نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
    راهی دراز بود و دریغا میان راه
    آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
    چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
    دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
    زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
    دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
    اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
    زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت
    شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
    از دیدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
    کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
    آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
    ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
    پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
    لغزید گرد پیکر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گیسوان من
    شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
    هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
    ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
    افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
    دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
    یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    چشم براه



    آرزویی است مرا در دل
    که روان سوزد و جان کاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشک و فغان خواهد
    بخدا در دل و جانم نیست
    هیچ جز حسرت دیدارش
    سوختم از غم و کی باشد
    غم من مایه آزارش
    شب در اعماق سیاهی ها
    مه چو در هاله راز آید
    نگران دیده به ره دارم
    شاید آن گمشده باز آید
    سایه ای تا که به در افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سایه
    خیره گردم به در دیگر
    همه شب در دل این بستر
    جانم آن گمشده را جوید
    زین همه کوشش بی حاصل
    عقل سرگشته به من گوید
    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از یاد دمی او را
    این خطا بود که ره دادی
    به دل آن عاشق بد خو را
    آن کسی را که تو می جویی
    کی خیال تو به سر دارد
    بس کن این ناله و زاری را
    بس کن او یار دگر دارد
    لیکن این قصه که میگوید
    کی به نرمی رودم در گوش
    نشود هیچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش
    میروم تا که عیان سازم
    راز این خواهش سوزان را
    نتوانم که برم از یاد
    هرگز آن مرد هوسران را
    شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
    به شب تیره خاموشم
    بخدا مردم از این حسرت
    که چرا نیست ...

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    آیینه شکسته


    دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
    بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
    در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
    بند از سر گیسویم آهسته گشودم
    عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
    چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
    افشان کردم زلفم را بر سر شانه
    در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
    گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
    تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
    چون پیرهن سبز ببیند به تن من
    با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
    او نیست که در مردمک چشم سیاهم
    تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
    این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
    کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
    او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
    دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
    ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
    او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
    من خیره به آینه و او گوش به من داشت
    گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
    بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
    ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    دعوت


    ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
    چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
    نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
    در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
    چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
    از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
    نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
    به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی
    بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
    فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
    لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
    چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
    ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
    که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
    دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
    چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    خسته


    از بیم و امید عشق رنجورم
    آرامش جاودانه می خواهم
    بر حسرت دل دگر نیفزایم
    آسایش بیکرانه می خواهم
    پا بر سر دل نهاده می گویم
    بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
    یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشین خوشتر
    پنداشت اگر شبی به سرمستی
    در بستر عشق او سحر کردم
    شبهای دگر که رفته از عمرم
    در دامن دیگران به سر کردم
    دیگر نکنم ز روی نادانی
    قربانی عشق او غرورم را
    شاید که چو بگذرم از او یابم
    آن گمشده شادی و سرورم را
    آنکس که مرا نشاط و مستی داد
    آنکس که مرا امید و شادی بود
    هر جا که نشست بی تامل گفت
    "او یک زن ساده لوح عادی بود "
    می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
    یکرنگی کودکانه می خواهم
    ای مرگ از آن لبان خاموشت
    یک بوسه جاودانه می خواهم
    رو، پیش زنی ببر غرورت را
    کو عشق ترا به هیچ نشمارد
    آن پیکر داغ و دردمندت را
    با مهر به روی سینه نفشارد
    عشقی که ترا نثار ره کردم
    در سینه دیگری نخواهی یافت
    زان بوسه که بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذری نخواهی یافت
    در جستجوی تو و نگاه تو
    دیگر ندود نگاه بی تابم
    اندیشه آن دو چشم رویایی
    هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
    دیگر به هوای لحظه ای دیدار
    دنبال تو در بدر نمیگردم
    دنبال تو ای امید بی حاصل
    دیوانه و بی خبر نمی گردم
    در ظلمت آن اطاقک خاموش
    بیچاره و منتظر نمی مانم
    هر لحظه نظر به در نمی دوزم
    وان آه نهان به لب نمی رانم
    ای زن که دلی پر از صفا داری
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معنی عشق را نمی داند
    راز دل خود به او مگو هرگز

  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    بازگشت


    ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
    تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
    ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
    هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
    شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
    احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
    بگذار تا ترانه من رازگو شود
    بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
    تا بر گذشته می نگرم
    عشق خویش را
    چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
    می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
    این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
    این درد را چگونه توانم نهان کنم
    آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
    این شعر ها که روح ترا رنج داده است
    فریادهای یک دل محنت کشیده است
    گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
    آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
    دردا که این جهان فریبای نقشباز
    با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
    اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
    بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
    بگشای در که در همه دوران عمر خویش
    جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
    پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
    تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
    تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
    بندی دگر دوباره به پایم نیفکند

  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    262
    Array

    پیش فرض

    نقش پنهان


    آه ای مردی که لبهای مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده ای
    هیچ در عمق دو چشم خامشم
    راز این دیوانگی را خوانده ای ؟
    هیچ می دانی که من در قلب خویش
    نقشی از عشق تو پنهان داشتم
    هیچ می دانی کز این عشق نهان
    آتشی سوزنده بر جان داشتم
    گفته اند آن زن زنی دیوانه است
    کز لبانش بوسه آسان می دهد
    آری اما بوسه از لبهای تو
    بر لبان مرده ام جان میدهد
    هرگزم در سر نباشد فکر نام
    این منم کاینسان ترا جویم به کام
    خلوتی می خواهم و آغوش تو
    خلوتی می خواهم و لبهای جام
    فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
    ساغری از باده ی هستی دهم
    بستری می خواهم از گلهای سرخ
    تا در آن یک شب ترا مستی دهم
    آه ای مردی که لبهای مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده ای
    این کتابی بی سرانجامست و تو
    صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

صفحه 3 از 57 نخستنخست 12345671353 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/