صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می پسندیدم می گرفت از این قرار بود.
    این یقه اش خیلی بازه . تمام گردن و سینه ات رو نشون می ده.
    اینکه خیلی نازکه ، تمام لباسهای زیرت مشخصه.
    این خیلی تنگه . قشنگ اندامت رو نشون می ده، تازه اگر یک خورده دیگه چاق بشی به دردت نمی خورده.
    وای این خیلی لختیه ، حسام پدرمون رو در میاره.
    خلاصه لباسهایی که من انتخاب می کردم مادر نمی پسندید و لباسهایی که مورد پسند مادر بود به درد بیست سال از من بزرگ تر می خورد. آن قدر کلافه شده بودم که دلم می خواست قهر کنم و از خیر خرید لباس بگذرم، اما می دانستم قهر کردن به ضرر خودم تمام می شود و حکایت عقد حمید تکرار خواهد شد.
    فروشگاههای لباس را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم. بدون اینکه تفاهمی در خرید داشته باشیم. عاقبت به یک فروشگاه بزرگ رفتیم. آنقدر خسته بودم که کنار ایستادم تا مادر لباسی پیشنهاد کند.همان موقع هم می دانستم که لباسی را که مادر انتخاب کند نخواهم پسندید. مادر با دقت به لباسهای فروشگاه نگاه کرد. سپس رو به فروشنده کرد و اشاره به لباسی کردو گفت: آقا قیمت این لباس چنده.
    فروشنده قیمت را گفت. قیمت لباس زیاد بالا نبود. به همین خاطر مادرفکری کرد و گفت: لطفا بیارینش.
    وقتی فروشنده لباس را آورد از ناراحتی پقی زدم زیر خنده . مادر نگاه تندی به من کرد و من رویم را برگرداندم تا فروشنده راکه مرد جوانی بود و از خنده بی موقع من متعجب شده بود نبینم. صدای فروشنده را شنیدم که به مادر گفت: مادر بفرمایید ، اتاق پرو آنجاست.
    مادر مرا صدا کرد. من که هنوز نتوانسته بودم خنده ام را جمع و جور کنم به طرفش برگشتم. فروشنده با حالتی مشکوک مرا می نگریست و بی شک پیش خودش فکر میکرد این دختر دیوانه است که بدون جهت نیشش را تا بناگوش باز کرده است. مادر لباس را به طرفم گرفت گفت: برو اتاق پرو بپوشش.
    فروشنده زمانی که به مادر و سپس به من نگاه می کرد چهره اش دیدنی بود. با لحنی وارفته گفت: حاج خانم ، لباس رو برای دختر خانمتون می خواهید؟
    مادر خیلی عادی سرش را تکان داد. فروشنده که تازه متوجه دلیل خنده من شده بود در حالی که سعی میکرد خنده اش را با گزیدن لبش پنهان کند گفت: از این مدل لباس سایز دختر خانمتون نداریم.
    مادر نگاهی به لباس انداخت و گفت: فکر می کنم همین بخوره.
    فروشنده به من نگاه کرد و گفت: حاج خانم بعید می دونم ، سایز لباس چهل و دوست. فکر می کنم سایز دوشیزه خانم سی و شش سی و هشت باشه.
    چهره مادر درهم رفت و مشخص بود که از تشخیص سایز من توسط فروشنده خیلی ناراحت شده است.
    لباس را روی پیشخان گذاشت و گفت خیلی ممنونم و به طرف در خروجی راه افتاد. به من هم اشاره کرد راه بیفتم . بدون معطلی به طرف در رفتم. صدای فروشنده را شنیدم که گفت: حاج خانم ، لباسهای دیگه هم داریم.
    مادر بدون توجه به حرف او با کلمه خداحافظ مغازه را ترک کرد.
    وقتی بیرون آمدیم با لحن ناراحتی گفت: مرتیکه پدر سوخته ، با اون چشمای هیزش.
    می دانستم چون ناراحت است اگر حرفی بزنم کاسه و کوزه ها را سر من خراب می کند بنابراین سکوت کردم تا خودش آرام شود.
    عاقبت نزدیک ظهر از خستگی به یک کت و دامن ساده به رنگ سبز تیره رضایت دادم. قیمت لباس زیاد گران نبود. وقتی آن را پوشیدم مادر سری تکان داد و گفت: توش راحتی؟ یک کم تنگ نیست؟
    بی تفاوت نگاهی به لباس انداخت و گفتم: من که راحتم.
    نمی خوای یک سایز بزرگتر بگیریم؟
    نگاه کنید. همین هم کمر دامنش برام گشاده.
    آخه کتش آزاد نیست.
    بابا این مدلشه. کمر کرستیه دیگه.
    نوچ نوچ نوچ... چه مدلهایی که نیومده.
    عاقبت پول را پرداختیم و از مغازه بیرون آمدیم. وقتی به خانه برگشتیم لباس را داخل کمد انداختم و از خستگی روی فرش دراز کشیدم. ذوق و شوقم فروکش کرده بود. خودم را در لباس تصور میکردم و از آن راضی نبودم، آن چیزی راکه فکر می کردم نشده بود. دلخور و ناراحت دستهایم را زیر سرگذاشته و به سقف اتاق چشم دوخته بودم. صدای مادر که مرا برای صرف ناهار می خواند باعث شد از جا بلند شوم و به آشپزخانه بروم.
    عصر همان روز الهام به خانه مان آمد. مادر با اصرار از من خواست لباس را تنم کنم تا الهام آن را ببیند. به اتاق رفتم و به جای تن کردن لباس آن را با چوب لباسی به هال آوردم تا الهام آن را ببیند. صدای به به و چه چه الهام و چهره راضی مادر که فکر میکرد چه تحفه نایابی را برایم خریده حرصم را در آورد. الهام لباس را به طرفم گرفت و گفت: برو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
    با تمسخر گفتم : همین طوری که تو چوب لباسیه.
    الهام حرفم را به شوخی گرفت و لباس را به طرفم تاب داد. آن را از دستش گرفتم تا به اتاق ببرم. هر چقدر او و مادر اصرار کردند تا لباس بپوشم به بهانه تکراری شدن از این کار سر باز زدم و با سماجت گفتم روز عروسی دادش می بینید.
    شنبه که به بیمارستان رفتم با دیدن ژینوس او را در آغوش گرفتم. به راستی دلم برایش تنگ شده بود. بدجوری به او عادت کرده بودم. ژینوس از لباسی که خریده بودم پرسید. لبهایم را جمع کردم و با آه بلندی گفتم: آش دهن سوزی نیست ، هنوز نپوشیده ازش بدم میاد.
    ژینوس با خنده گفت: می خوای سورپرایز کنی دیگه؟
    با تمسخر گفتم: آره . مطمئنم همه از دیدن اون شوکه می شن ، به خصوص با اون کمر دامن بی قوارش که اگه وسط مجلس از پام پایین نیفته جای شکر داره.
    ژینوس با تعجب گفت: راست راستی یا دروغکی؟
    با جدیت گفتم: راست میگم، از لباس خوشم نیومده.
    دیوونه پس برای چی خریدیش؟
    چاره دیگه ای نداشتم.
    یعنی چی ؟
    یعنی اینکه چیزی رو که نمی فهمی و درکش نمی کنی در موردش صحبت نکن.
    ژینوس نفس بلندی کشید و لبهایش را ورچید.بعد از مدتی گفت: ناراحت نباش. اگر از لباسهای من خوشت میاد بیا هر کدوم رو خواستی ببر.
    با تمسخر گفتم: فکر کنم همین کار رو هم بکنم واسه من خریدن و نخریدن یکیه. در هر صورت باید گدایی کنم.
    با قهر به بازویم زد و گفت: خیلی خری که این جور حرف می زنی. بعد از این همه دوستی دیگه فکر نمی کردم من و تو داشته باشیم.
    خندیدم و گفتم: خرم دیگه وگرنه دوست خوبی مثل تو رو از خودم نمی رنجوندم.
    لبانش با خنده باز شد و بازوانش را دو شانه هایم حلقه کرد.
    لباسهایمان را عوض کردیم و سرکار رفتیم. در موقع بررسی فهرست بیماران فهمیدم پنجشنبه که غیبت داشتم بیمار جدیدی را بخش آورده اند. نامش خدیجه روح پرور بود. انگشتم را روی نام بیمار جدیدی گذاشتم و به ژینوس گفتم: مریض جدید داریم؟
    ژینوس سر تکان داد و گفت: آره پنجشنبه ظهر آوردنش ، از اون تی تیش مامانیهاست.
    چطور؟
    مرتب غر می زنه ، همون روز صد دفعه صدام کرد تا دستگاهاشو نگاه کنم مبادا یکیش وصل نباشه.
    خندیدم و گفتم : چند سالشه؟
    نود سالش.
    چشمانم گرد شد و گفتم: راست میگی؟
    ژینوس خندید و گفت: نه بابا شوخی کردم، چهل و دو سالشه، اما اگه ببینیش باورت نمیشه.
    ابروانم را بالا انداختم و با دلسوزی گفتم: خیلی شکسته شده؟
    پوزخندی زد و گفت: آره جون بابام. همین طور که میبینی من شکسته شدم اونم مثل من ترک خورده.
    با خنده گفتم: جوونه؟
    سن و سالش که چیزی دیگه ای میگه ، اما قیافه اش هیچ نشون نمی ده، من فکر کنم با شناسنامه مادرش بستری شده.
    فکر می کردم ژینوس شوخی اش گرفته و مثل همیشه دستم می اندازد، ولی وقتی چهره بیمار جدید را از نزدیک دیدم خیلی تعجب کردم و حق را به ژینوس دادم که فکر کند با شناسنامه دیگری بستری شده باشد. بیمار جدید زن به نسبت زیبایی بود، ولی چیزی که در او تعجب برانگیز بود زیبایی چهره اش نبود بلکه پوست صاف و بدون چروک صورتش بود که هیچ به سنش نمی خورد. آن روز در غذاخوری تمام صحبتمان راجع به چهره ورفتار بیمار جدید بخش بود.
    هنوز به وقت ملاقات ساعتی مانده بود که زنگ اتاق شماره شش به صدا در آمد. آن اتاق متعلق به بیمار جدید بود. به مانیتوری که علائم دستگاه اتاق شش را نشان می داد نگاه کردم و چیزی غیر عادی ندیدم. از جا بلند شدم و برای آگاه شدن از خواسته او به طرف اتاقش رفتم . ژینوس به آزمایشگاه رفته بود تا جواب چند آزمایش را بگیرد. وقتی به اتاقش رفتم گفت: چند ساعت به ملاقات باقیست ؟
    با لبخند گفتم: چیزی نمانده ، کمتر از بیست دقیقه.
    با عجله گفت: لطفا کمکم کن دستی به سرو صورتم بکشم.
    با تعجب به او نگاه کردم تا بهتر متوجه منظورش شوم. او که احساسم را از نگاه متعجیم فهمیده بودلبخند زد و با ناز گفت:درسته حالم خوب نیست ، اما هنوز اونقدر هم بد نیست که وقتی بچه ها میان ملاقاتم با یک قیافه زرد و از حال رفته روبه روبشن.
    سرتکان دادم و با لبخند گفتم: چه کار می تونم براتون بکنم؟
    با دست به کمد اشاره کرد و گفت: کیف ن تو کمده ، لطفا اونو بیار. اگه میشه یک کم سریع تر.
    به طرف کمد رفتم و کیف قهوه ای رنگ قشنگی را که داخل کمد بود آوردم. گفت: لطفا بازش کن و برس موهام رو در بیار.
    پس از کسب اجازه از او در کیفش را باز کردم و برس موی زیبایی که داخل آن بود را بیرون آوردم. آن را طرف او گرفتم. در همان حال چشمم به دستش افتاد که سرم به آن وصل بود و فهمیدم نمی تواند از آن استفاده کند. به او نگاه کردم تا تکلیف مرا مشخص کند. با خنده گفت: خب شروع کن دیگه.
    با احتیاط برس را به سرش نزدیک کردم و به آرامی موهایش را برس کشیدم. به خواست خودش موهایش را فرق کج باز کردم. بعد گفت از کیفش دو عدد سنجاق بردارم و به موهایش بزنم. به او یادآوری کردم که نباید وسایل فلزی به بدنش وصل باشه. قبول کرد که موهایش همانطور دورش رها باشد. فکر می کردم کارم تمام شده. برس را تمیز کردم و آن را داخل کیفش گذاشتم. هنوز در کیف را نبسته بودکه گفت: صبر کن من هنوز کارم تمام نشده.
    منتظر ماندم تا ببینم دیگر چه می خواهد. بدون توجه به چشمان من که کم مانده بود از حدقه خارح شود گفت: لطفا دستهایت را بشور و خشک کن . سپس با لبخند ادامه داد: در ضمن این قدر هم تعجب نکن.
    به خودم آمدم و ابروانم را که ناخودآگاه بالا مانده بودپایین آوردم و در حالی که هنوز گیج و متعجب بودم به طرف دستشویی اتاق رفتم و با صابون دستانم را شستم و با دستمال کاغذی خشکشان کردم. با چشمانش نظاره گر کارهای من بود. بعد از اتمام کارم گفت: حالا یک قوطی صورتی تو کیفمه . بیارش بیرون ، توش کرم است . درش را باز کن اندازه یک بند انگشت بردار روی صورتم بمال . خیلی نرم با نوک پنجه هایت این کار رو بکن.
    هاج و واج کاری را که از من خواسته بود انجام دادم، سپس طبق خواسته اش آینه کوچکی که از کیفش خارج کردم و جلوی صورتش گرفتم تا مطمئن شود چیزی از کرم روی صورتش باقی نمانده است. به ظاهر کارم تمام شده بود ، البته زیاد هم مطمئن نبودم به همین خاطر صبر کردم تا خودش مرخصم کند ، اما مثل این بود که هنوز قسمتی از کار باقی مانده بود. نگاهی به صورتم کرد و گفت: پوست خیلی خوبی داری . باید از همین حالا مراقبش باشی . پوست دست و صورت برای زن خیلی مهمه.
    حرفش را با سر تایید کردم و او ادامه داد: راستی من هنوز اسمت رو نمی دونم.
    لبخندی زدم و خودم را معرفی کردم. سرش را تکان داد و گفت: اسم من هم کتایونه . می تونی کتی صدام کنی.
    کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. نامی که در پرونده او ثبت شده بود خدیجه روح پرور بود در حالی که او خودش را چیز دیگری معرفی کرد. رویم نشد از او بپرسم چرا در پرونده اشت نام دیگری ثبت شده بود. قبول کردم او را به نام کتی به یاد داشته باشم.
    پس از مراسم معارفه مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد گفت: الهه جون ، رژ مرا از کیفم دربیار. می ترسم الان وقت ملاقات بشه ما هنوز کارمون تموم نشده باشه.
    رژ لب خوشرنگی را از کیفش خارج کردم و به دقت به لبانش مالیدم. پس از آن خواست تا پشت چشمانش را سایه بکشم. نمی دانستم چطور باید این کار را انجام بدهم، زیرا هیچ گونه سابقه آرایشگری نداشتم. خودش راهنمایی ام کرد با وجود این خیلی ناشیانه این کار را انجام دادم. وقعی چهره اش را در آینه دید خواست سایه اش را کمی کمرنگ تر کنم و گوشه پلکهایش را تمیز کنم. بعد از آن تشکر کرد و خواست که وسایل را داخل کیفش بگذارم. خیالم راحت شد که کارم تمام شده و خدا را شکر کردم که از من نخواست به چشمانش مداد بکشم زیرا بدون شک کورش می کردم. شاید او نیز همین فکر را کرده بود که چنین چیزی از من نخواست. به هر صورت کیفش را داخل کمد قرار دادم ونگاهی به چهره اش انداختم . جالب اینجا بود همان چند کار ساده زیبایی اش را دو چندان کرده بود. احساس نقاشی را داشتم که از خلق اثری زیبا به خود می بالد. در همان حال پیش خود فکر کردم پس از گرفتن دیپلم یک دوره آرایشگری بگذرانم. چون دیگری کاری نداشت اتاقش را ترک کردم. همان موقع ساعت ملاقات شروع شد.
    ژینوس از آزمایشگاه برگشته بود و کنار دستگاههای کنترل نشسته بود. وقتی به او گفتم کجا بودم و چه می کردم باورش نشد، وقتی فهمید سربه سرش نمی گذارم وحقیقت را می گویم از خنده ریسه رفت. نامی که خودش رابا آن معرفی کرده بود به ژینوس گفتم و دلیل این دوگانگی را از او پرسیدم.
    ژینوس هم تعجب کرد و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: نمی دونم شاید اسم دومشه . شاید هم...
    ورود ملاقات کننده ای به بخش و پرسیدن سؤالی صحبتمان را قطع کرد. چون کاری نداشتیم پشت میز نشستیم وبه کسانی که ملاقات می آمدند نگاه کردیم. بعضی را می شناختیم. آنها با سر به ما سلام می کردند. ما هم پاسخشان را می دادیم. هر کسی که از در می آمد حدس می زدیم که به کدام اتاق می رود. گاهی حدسمان درست از آب در می آمد و به شوخی به خودمان امتیاز می دادیم.این هم برای خودش یک بازی به حساب می آمد که هر دو از آن لذت می بردیم. در این میان کسانی که به ملاقات بیمار جدید می آمدند باعث حیرتمان شدند. یکی به خاطر اینکه تعداد ملاقات کننده ها زیاد بود و تند تند می آمدند و می رفتند و دیگر اینکه قیافه و تیپ اکثر آنهایی که می آمدند خیلی دیدنی بود. دراین بین مردی حدود بیست و پنج سال ، از اول ملاقات تا آخر در اتاق کتی بود و گاهی نوبتش را با زن جوانیکه هم سن و سال ما به نظر می رسید عوض می کرد. ژینوس معتقد بود مرد و زن جوان برادر و خواهر و یا یکی از خویشاوندان نزدیک زن هستند.زمانی که ملاقات به پایان رسید مرد جوان را دیدم که به طرف بخش پرستاری آمد. مسئول بخش کنار ما نشسته بود.
    مرد جوان به طرف او آمد و پرسید: حال مریض اتاق شش چطوره؟
    مسئول بخش که نامش خانم معتمد بود نگاهی به پرونده او انداخت و گفت: حال ایشان رضایت بخشه. موردی ندارند، ولی برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش ازشون گرفتیم.
    خانم معتمد مشغول توضیحات بیشتر به او بود و من به چهره اش نگاه می کردم. به او می خورد بیست و پنج ساله باشد. قد بلند و اندام ورزیده ای داشت. فرم صورتش عضلانی بود. موهایش صاف و مشکی بود و با ژل آنها را به طرف بالا خوابانده بود و دسته ای از آن روی پیشانی اش ریخته بود. ابروان مشکی وپرپشتی داشت و رنگ چشمانش سبز تیره بود. بینی و دهان متناسبی داشت و صورتش را سه تیغه صاف کرده بود. نگاهم روی لباسش چرخید. از جایی که نشسته بودم فقط بلوزش را می دیدم که آستین کوتاه و به رنگ لیمویی بود.وضعیت من طوری بود که آرنجم را روی میز گذاشته بودم وسرم را به دستم تکیه داده بودم و محو تماشای چهره مرد جوان شده بودم . چهره اش خشن و در عین حال جذاب بود. همانطور که به او خیره شده بودم متوجه شدم سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. لبخندی روی لبش بود. به سرعت چشمم را از اوگرفتم.او هم بار دیگر به خانم معتمد نگاه کرد. بااحتیاط به او نگاه کردم و او را دیدم که لبخندی گوشه لبش نقش بسته است. حواسم را جمع کردم و به صحبتهای خانم معتمد گوش کردم. او به مرد جوان می گفت بهتر است علاوه بر آزمایشات فوق از بیمارستان آنژیوگرافی نیز گرفته شود. صحبت خانم دکتر درزمینه ای بود که دلیلی برای لبخند مرد جوان می دیدم. به ظاهر صحبتشان تمام شده بود زیرا خانم معتمد چند قدم از او دور شده و تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. مانده بودم چرا مرد هنوز آنجا ایستاده است.به او نگاه کردم و دیدم با لبخند به من نگاه می کند. خودم را به راه دیگر زدم و سرم رابا چند ورقه که روی میز بود گرم کردم. مرد جوان به من نزدیک شد. برای اینکه بفهمم چه کار دارد به او نگاه کردم.
    با لبخند گفت: سلام خانم دکتر.
    مشخص بود از قصد این لفظ را به کار برده است تا دستم بیاندازد.
    مودبانه گفتم: من کارآموزاینجا هستم.
    ابروانش را بالا برد و گفت: هوم. منو ببخشید. البته فرقی هم نمی کند. من هر کسی را که لباس سفید بپوشد، دکتر می دانم.
    از حرفش خنده ام گرفت. بدون اینکه به رویم بیاورم گفتم: امری دارید؟
    سرش را جلو آورد و گفت: می خواستم ببینم شما منو می شناسید؟
    با تعجب نگاهش کردم و پس از مکثی کوتاه گفتم: متوجه نشدم چه گفتید.
    با لبخندی گفت: منظورم اینه که منو قبلا جایی ندید یا چطور بگه چهره ام برایتان آشنا نیست؟
    نگاه دقیقی به چشمانش کردم و بدون اینکه منظورش را درک کنم گفتم: نه متاسفانه.
    سرش را تکان داد و گفت: اینو همون موقعی که به صورتم خیره شده بودید فهمیدم.
    از خجالت تب کردم . دو ریالی کجم تازه افتاد و فهمیدم وقتی به او خیره شده بودم متوجه بوده و لبخندش نیز به خاطر همین بوده است. نگاهم را به ورقه های زیر دستم انداختم و آهسته گفتم: معذرت می خواهم.
    خندیدو گفت: نه تو رو خدا ، معذرت برای چی ؟ به هر حال من که خیلی خوشحالم . اسم من کیان و اسم شما؟
    سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. قصد نداشتم خودم را معرف کنم، ولی دیدم او به کارت شناسایی ام که روی سینه سنجاق شده بود نگاه می کرد. در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: الهه. سپس سرش را تکان داد و گفت: هوم. اسم قشنگیه. و با صدای آهسته ای ادامه داد: مثل صاحبش.
    سرخ شده و نگاهم را از چشمانش گرفتم. همان لحظه ژینوس با پرونده ای وارد بخش شد. صدای کیان حواسم را متوجه او کرد.
    خداحافظ و به امیددیدار. در ضمن مواظب بیمار اتاق شش باشید.
    ژینوس که از همان ابتدای ورودش متوجه ما شده بود درحالی که به طرف من می آمد به کیان که درحال دور شدن بود نگاه کرد. وقتی به من رسید با هیجان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفت: «چي مي گفت؟»
    با حواس پرتي گفتم: «از خانممعتمد حال مريضش رو مي پرسيد»
    «مگه تو نگفتي معتمدي؟ موقعي كه من اومدم داشت باتو حرف مي زد. چي مي گفت؟»
    «نمي دونم. مي خواست مراقب بيمارش باشم»
    «نيششبراي چي باز بود؟»
    «ژينوس الان حواسم سر جاش نيست. بعد بهت مي گم»
    «بله بايدمهوش و حواست جاي ديگه باشه. منم اگه يك جوون خوش تيپ و خوشگل باهام صحبت مي كرد هوشو حواس از سرم مي پريد»
    به ژينوس نگاه كردم و به فكر فرو رفتم.
    سراسر آن روزچهره كيان يك لحظه از جلوي چشمم كنار نمي رفت. صداي گرم و دلنشينش مدام در گوشم ميپيچيد: اسم من كيان و اسم شما ...
    فرداي آن روز به ترافيك سنگيني برخوردم كهباعث شد يك ساعت ديرتر سر كارم حاضر شوم. هنوز پايم به رختكن نرسيده بود كه ژينوسمانند عقاب بالاي سرم ظاهر شد. چشمانش برق مي زد و معلوم بود خيلي هيجان دارد. سرمرا تكان دادم و گفتم: «چه خبره؟ چرا اين قدر هولي؟»
    با صدايي كه خوشحالي در آنمشهود بود گفت: «كشف جديد»
    «واكسن ايدز رو كشف كردي؟»
    «از اونممهمتر»
    «خب؟»
    «حدس بزن؟»
    «ژينوس تو رو خدا بيست سوالي راه ننداز. من چه ميدونم باز سر از كار كي درآوردي» ناگهان فكري به ذهنم رسيد و گفتم: «راجع به بيماراتاق شش است؟»
    «اوه بارك الله، درست زدي تو خال»
    «چه خبره، لابد سر از كارايل و طايفه اش درآوردي»
    «دختر تو چقدر باهوشي، از كجا فهميدي؟»
    «همين جوريحدس زدم»
    «نه خير، تو با از ما بهترون رابطه داري، اونا خبرا رو براتميارن»
    «مزخرف نگو. حالا مي گي ببينم چي كشف كردي»
    «حدس بزن»
    چرخيدم تامانتوام را در كمد لباس آويزان كنم و در همان حال گفتم: «كُشتي منو. بگو ديگه. قرارنيست كه همه چيز رو من حدس بزنم»
    «به خدا باورت نمي شه»
    «چي رو؟»
    «اينكهاون پسره و دختره، جفتشون بچه هاي خديجه روح پرور باشن»
    با تعجب به ژينوس نگاهكردم و گفتم: «كدوما؟»
    ژينوس با لهجه اصفهاني گفت: «همون كه ديروز با جنابعاليدل مي داد و قلوه مي ستوند»
    خنديدم و گفتم: «كيان؟»
    «اوه. پس جنابعالي از منجلوتريد. نمي دونستم مي دوني اسم پسر خوش تيپش كيانه»
    «ژينوس راست ميگي؟»
    «آره باور كن. خديجه خانم خودش گفت»
    خنديم و گفتم: «خديجه نه،كتي»
    ژينوس زبانش را درآورد و با ادا گفت: «اوه ننه جون، يادم نبود، كتي»
    ازژينوس جزئيات را پرسيدم. گفت: «صبح كه رفتم اتاقش تا كمك كنم لباساشو عوض كنه كهازش حرف كشيدم»
    «چه جوري؟»
    «همون جور كه تو تخصصمه. گفتم همراهتون خيلي نگرانحالتون بود. چه نسبتي با شما داره؟ اونم گفت كيان پسرمه. من كه از تعجب شاخام اززير مقنعه بيرون زده بود گفتم ماشاالله اصلا بهتون نمياد چنين پسري داشته باشيد. شما كه خيلي جوونيد. كتي هم كه خيلي از حرف من حال كرده بود گفت كجاشوديدي
    (142-143)
    به غير از كيان يك دختر خوشگل هم دارم كه اسمش كمند است. منمگفتم حدس مي زنم اون خانم خوشگل باشه كه ديروز مانتوي سبز كمرنگ تنش بود. گفت آرههمونه. خلاصه بيست دقيقه همه چيز را فهميدم. پسره بيست و شش هفت سالشه، دختره همبيست و سه سالشه. هر دوشون مجردن. پسره نمايشگاه ماشين داره، دختره هم گالري نقاشي. شوهر كتي خانم يكي از همين پيرمردهاي خرپول دوران خودمون بوده كه سه سال پيش ريغرحمت رو سركشيده و رفته.»
    از اطلاعاتي كه ژينوس به دست آورده بود حيرت كردم. باخنده گفتم: «بيست دقيقه و اين همه كشفيات. به خدا حيفه، تو برو اداره آگاهي در قسمتكشف جرايم. قول مي دم بهترين بازپرس زن دنيا بشي»
    پيش از ساعت ملاقات براي گرفتنجواب آزمايش كتي به آزمايشگاه رفتم. زماني كه برگشتم ژينوس چشمكي زد و گفت: «بيمارشماره شش كارت داره»
    خنديدم و گفتم: «فكر كنم مي خواد به سر و صورتش برسم. خوبمي تونستي بهش بگي اگه كاري داره تو انجام بدي. تو كه از متخصص تري»
    سرش را تكانداد و گفت: «گفتم، ولي او مشاطه خودشو مي خواد. اين جور آدما هي دست عوض نمي كنن. خدا رو چه ديدي شايد بعد از خوب شدنش هم استخدامت كرد بري خونشون آرايشش كني. حالابدو الانه كه ملاقات شروع بشه»
    به طرف اتاق كتي رفتم. با ديدن من لبخندي زد وگفت: «نبودي؟»
    گفتم براي گرفتن جواب آزمايشش رفته بودم. بدون اينكه چيزي بگويددستانم را شستم و پس از كسب اجازه در كمدش را باز كردم و كيفش را بيرون آوردم. كارهاي روز پيش را تكرار كردم و او راضي از كارم تشكر كرد. وقتي بلندگوي بيمارستانوقت ملاقات را اعلام كرد از اتاقش خارج شدم و به سمت ميز پرستاري رفتم.
    كمي بعدكيان وارد بخش شد. بلوز سبز اسپرتي به تن داشت كه فوق العاده به او مي آمد. شلوارجين مشكي و كفش اسپرت به پا داشت. خيلي خوش تيپ و برازنده بود. وقتي وارد بخش شدقلبم شروع كرد به تپيدن. او نيز نگاهش را در قسمت پرستاري چرخاند تا اينكه من راديد. لبخندي زد و به طرفم آمد. خواستم به جبران روز گذشته خودم را به راهي بزنم كهمثلاً او را نديده ام، ولي وقتي به من نزديك شد ناخودآگاه از جايم برخاستم و زيرلببه او سلام كردم. با لبخند گفت: «سلام خانم دكتر الهه. حال بيمار من چطوره؟»
    درحالي كه سعي مي كردم بر اعصابم مسلط باشم گفتم: «خوب هستند. جواب آزمايش ايشانآمده. دكتر امروز در بخش هستند مي توانيد با او صحبت كنيد»
    به شوخي گفت: «خوب منهم دارم همين كار رو مي كنم»
    با لبخند گفتم: «اما من كارآموز اين بخشهستم»
    سرش را تكان داد و گفت: «بله، بله، اينو قبلاً گفته بوديد، اما نمي دونمچرا من دوست دارم شما رو خانم دكتر صدا كنم. شايد به خاطر اينكه اسمتون الهه است. اين طور نيست؟»
    سرم را زير انداختم و پيش خودم گفتم چه ربطي داره.
    صداي ژينوسرا شنيدم كه به او سلام كرد. كيان به طرف او برگشت و پاسخش را داد. همان طور كه سرمروي ورقه هاي جلوي رويم بود صداي ژينوس و او را مي شنيدم كه با هم صحبت مي كردند. بر خلاف من ژينوس در مقابل تيكه هاي او كم نمي آورد و متقابلاً پاسخش را مي داد. ازجوابهايي كه ژينوس مي داد خنده ام گرفته بود. عاقبت بعد از چند دقيقه كيان رضايتداد براي ديدن كتي به اتاقش برود. بعد از رفتن او، ژينوس كنار من نشست و با نگاهيپرمعني به من خيره شد.
    نيم ساعت بعد دكتر به بخش آمد. به خواست او پروندهبيماران را برداشتم و همراهش به اتاق آنان رفتيم. وقتي وارد اتاق شماره شش شدم كيانو يك زن مسن را ديدم كه كنار تخت كتي نشسته بودند. كيان با ديدن پزشك از جا بلند شدو با او دست داد. پزشك وضعيت بيمار را توضيح داد و گفت آزمايشات نشان مي دهد اوسالم است و جاي هيچ گونه نگراني نيست سپس احساس درد و تپش قلب كتي را به هيجانات وخستگي ربط داد. زماني كه دكتر مشغول صحبت بود به كتي و پسرش نگاه مي كردم و شباهتموجود بين آن دو را بررسي مي كردم.
    (144-145)
    فقط رنگ چشمانشان بود كه كم وبيش به هم شبيه بود با اين تفاوت كه رنگ چشمان كيان سبز تيره بود و رنگ چشمان كتيقهوه اي روشن بود. همان لحظه چشمم به كيان افتاد و ديدم كه لبخندي گوشه لبش نقشبسته است. خيلي زود فهميدم باز هم متوجه شده است كه به او زل زده ام. سرم را بهنگاه كردن به چارت پزشكي گرم كردم و تا زماني كه از اتاق خارج مي شديم به او نگاهنكردم.
    وقتي به بخش پرستاري برگشتم خانم معتمد مرا براي آوردن چند پرونده بهقسمت بايگاني فرستاد. زماني كه برگشتم وقت ملاقات تمام شده بود و همه بخش را ترككرده بودند. از اينكه آخر وقت ملاقات در بخش نبودم حالم بدجوري گرفته شد. خوب ميدانستم چرا حالم گرفته شده و انكار در اين مورد فايده نداشت.
    ژينوس وقتي مرا ديدگفت: «كيان موقع رفتن سراغت را گرفت»
    به زحمت لبخند تحويل دادم و گفتم: «همشتقصير معتمد وقت نشناس است»
    ژينوس خنديد و گفت: «خب مي خواستي به من بگي من جاتمي رفتم بايگاني»
    نفس بلندي كشيدم و گفتم: «ولش كن. شايد اين جور بهتر باشد. اگربودم بازم به تته پته مي افتادم. من كه بلد نيستم مثل تو خوب جواب بدم. همون بهتركه نبودم. مي دوني چيه، فكر مي كنم هنوز از قالب يك بچه مدرسه اي بيرون نيومدم. تايك چيز مي شنوم چانه ام مي چسبه به يقه لباسم»
    «تقصير نداري، عادتت دادند سر بهزير و خجالتي باشي. اين جور موقعها سعي كن به چشم طرفت نگاه كني و به او سلطه پيداكني»
    «مگه مي شه، نگاهش مثل مته تو عمق چشماي آدم فرو مي ره»
    ژينوس خنديد ودر حالي كه دستانش را دورم مي انداخت گفت: «بميرم برات، چقدر شاعرانه حرف مي زني،غلط نكنم بچه مون عاشق شده»
    حلقه دستانش را باز كردم و گفتم: «حرف مفت نزن. منچنين چيزي گفتم؟»
    «تو نگفتي. ولي اين علائم عاشقيه. منم اولاً همين جوري بودم. همين كوروش پيزوري اولش برام خدا بود»
    «يعني حالا نيست؟»
    «نه اونجور. امانكبت رو هنوزم دوستش دارم»
    «حالا چرا فحشش مي دي»
    «اينا همش نشونهعشقه»
    خنديدم و خواستم چيزي بپرسم كه با ورود خانم معتمد رشته كلام از دستم خارجشد.
    ساعت بعد همراه ژينوس به رختكن رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم. كيفم را كهباز كردم چشمم به كارت عروسي حميد افتاد كه براي ژينوس آورده بودم. شب گذشته باهزار مكافات مادر را راضي كرده بودم يك كارت هم به من بدهد تا او را دعوت كنم. ژينوس با خوشحالي كارت را گرفت و نگاهي به پشت آن رد و با صداي بلند خواند: «آقايسپهري با خانواده» سپس پوزخندي زد و گفت: «كدوم خانواده؟»
    با تأثر گفتم: «خب مگهقرار نيست با پدرت بيايي؟»
    «برو بابا دلت خوشه، پدرم رو اگه تو ديدي منم ميبينم. اون شبهاي جمعه براي خودش برنامه داره»
    با افسوس گفتم: «يعني تو نمي تونيبيايي؟»
    خنديد و گفت: «اومدنش كه حتميه»
    «با كي؟»
    «حتما بايد با يكي باشم؟تنها باشم راهم نمي دي؟»
    «نه هر جور كه بيايي قدمت رو چشم، اما مي خوام ببينمچطور ميايي»
    «آژانس مي گيرم»
    «پدرت اجازه مي ده؟»
    «از خداشه يك جايي گم وگور بشم»
    ديگر چيزي نپرسيدم، ولي دلم برايش خيلي سوخت.
    * * *

    شب بي ستاره
    (146-147)
    دو روز به عروسي حميد مانده بود. از همان موقع غم غيبتروز عروسي را مي خوردم. با وجودي كه براي عروسي حميد روزشماري مي كردم اكنون كه بهآن نزديك شده بودم آرزو مي كردم كاش چند وقت ديگر بود. مي دانستم دليل آن وجود وحضور كيان در بيمارستان است و بس. همان روز از بيمارستان به منزل ژينوس رفتم تالباسي از او قرض بگيرم. ژينوس از بين تمام لباسهايش كه آنها را روي تختش ريخته بوديك دوپيس آبي رنگ انتخاب كرد و از من خواست آن را پرو كنم. تا لباس را تنم كردمصداي جيغ و فرياد ژينوس به آسمان رفت. مانند بچه كوچك و يطاني بالا و پايين مي پريدو از اندام من تعريف مي كرد. خنديدم و براي ديدن لباس جلوي آينه اتاقش رفتم. به حقكه لباس خيلي قشنگي بود و خيلي هم به من مي آمد. لباس يك پيراهن دكلته و چسبان بودبا كت كوتاهي كه رويش پوشيده مي شد. ژينوس پيشنهاد كرد لباس را بدون كت تن كنم. مننيز در جوابش فقط خنديدم.
    ژينوس نواري داخل ضبط صوت گذاشت و اصرار كرد با همانلباس كمي برقصم. آنقدر سرمان گرم شده بود كه متوجه نشدم از زماني كه هر روز به خانهمي رفتم مدتي گذشته است. تا چشمم به ساعت افتاد با عجله لباسم را عوض كردم و با هولو شتاب از او خداحافظي كردم و منزلشان را ترك كردم. براي اينكه زودتر به خانه برسمسوار تاكسي شدم. با تمام عجله اي كه به خرج دادم وقتي به خانه رسيدم چهل دقيقه اززمان بازگشت هميشگي ام گذشته بود. خوشبختانه اوضاع خانه شلوغ و درهم بود. چند تن ازاقوام مادر از شهرستان آمده بودند و مادر به شدت سرش به كار گرم بود و حتي متوجهتأخير من نشد.
    با خيال راحت به اتاق رفتم تا لباسم را عوض كنم. مشمايي را كهلباس ژينوس داخل آن بود از داخل كيفم درآوردم و يك بار ديگر به آن نگاه كردم. بويعطر خوش بويي كه ژينوس به آن زده بود اتاق كوچكم را فرا گرفت. نفس عميقي كشيدم وبوي خوش آن را داخل ريه هايم كشيدم. لباس را به سينه چشباندم و از خوشحالي بوسه ايبه آن زدم. ديگر خيالم از بابت لباس راحت شده بود. با صداي مادر كه مرا به نام ميخواند لباس را با احتياط داخل كمد گذاشتم و از اتاق خارج شدم. تا شب كيسره در خدمتخرده فرمايشات مادر و سايرين بودم. فقط زماني كه مادر رختخواب مهمانان را پهن كرد ومطمئن شد روي آن دراز كشيده اند، توانستم نفس راحتي بكشم. براي خواب به اتاق كوچكخودم رفتم كه از كثرت اسباب و اثاثيه اضافه منزل بي شباهت به يك انباري نبود. اثاثيه را جابه جا كردم و توانستم جايي براي دراز كشيدن پيدا كنم. ملافه اي برايزيرم پيدا كردم و با لوله كردن چند پارچه، بالشي براي خودم درست كردم و در حالي كهبه عادت هميشگي دستانم را زير سرم حلقه كرده بودم دراز كشيدم. با خوشحالي به روزبعد و به ديدن كيان فكر مي كردم. براي زود گذشتن شب و رسيدن فردا پلكهايم را به همفشردم تا خوابم ببرد، ولي بي فايده بود و خواب پشت پلك هاي خسته ام راه پيدا نميكرد. مدتي اين پهلو و آن پهلو كردم. گرما و دم اتاق كلافه ام كرده بود. سعي كردم بهچيزهايي كه دوست دارم فكر كنم تا كم كم خواب به سراغم بيايد. همان طور كه فكر ميكردم در روياي شيريني كه ساخته بودم غرق شدم. در رويا خودم را چون ملكه اي لباس آبيچينوس ديدم كه خرامان در بين جمعيتي كه با حسرت به اندام و صورت زيبايم خيره شدهبودند پيش مي رفتم. در ميان مهي غليظ اندام محو مردي ديده مي شد كه هر چه جلوتر ميرفتم واضح تر مي شد. مرد قدبلند و اندام ورزيده اي داشت. خودم را ديدم كه لبخند بهلب به طرف جلو گام برمي دارم تا به مردي كه احساس مي كردم محبوب دلم است نزديك شوم . خيلي هيجان داشتم كه چهره او را ببينم. گويي مي دانستم او كيست. به جايي رسيدم كهديگر مي توانستم او را ببينم. پشتش به من بود و در حال نگاه كردن به باغ گلي بود كهرو به رويش قرار داشت. لبانم را باز كردم و با تمام احساس گفتم: كيان
    با صداي منسرش را چرخاند. خنده بر لبانم خشكيد. در كمال ناباوري ديدم او كسي نيست جز عرفان. حيران به چشمان او كه سرشار از مهر بود خيره شدم و از ترس قدمي به عقب برداشتم. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. سرم را زير انداختم تا نگاه او را كه چون اسيديوجودم را مي سوزاند نبينم. در همان حال چشمم به لباسم افتاد و ديدم كه به جاي لباسآبي، چادري مشكي به سر دارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ترس از دست دادن لباس به حدي بود كهبا فرياد گفتم: لباس ژينوس كو. همان لحظه از صداي فرياد خودم چشمانم باز شد. بهخودم آمدم و فهميدم در نيمه راه فكر و خيال خوابم برده است. تأثير ديدن خواب به حديبود كه دلم مي خواست گريه كنم. بلند شدم و چرخي در اتاق زدم. خواستم بيرون بروم،ولي پشيمان شدم. به جاي خارج شدن از اتاق به طرف كمد رفتم و در آن را باز كردم. كورمال كورمال مشماي لباس ژينوس را برداشتم و بدون اينكه چراغ را روشن كنم لباس رااز داخل آن بيرون آوردم. نگاهي به آن كردم و بدون اينكه ذوق و شوقي براي پوشيدن آنداشته باشم سرجايش گذاشتم. سپس سر جايم دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم. به عرفان فكرمي كردم و اينكه چرا نمي توانستم فراموشش كنم؟ ريشه عميق علاقه ام از كجا آب ميخورد كه هنوز نخشكيده بود؟ تا نزديكي صبح فكر مي كردم و درست لحظه اي كه چشمانمبراي خواب گرم شد صداي باز و بسته شدن در و ذكر الله اكبر به من فهماند وقت نمازاست. هر كار كردم نتوانستم خودم را به خواب بزنم تا صداي مناجات كساني را كه برايخواندن نماز بلند شده بودند را نشنوم. عاقبت بلند شدم و نماز صبح را خواندم و باخيال راحت دراز كشيدم. خوشحال بودم تا ساعتي ديگر صبح از راه مي رسد و من بيمارستانمي روم. كم كم پلكهايم روي هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفتم.
    با صداي مادر ازخواب پريدم. اولين چيزي كه پرسيدم ساعت بود. به محض اينكه مادر گفت ساعت هفت صبحهاز جا برخاستم و به سرعت براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفت. صداي به هم خوردنقاشق چايخوري در اتاق پذيرايي مي رساند كه مهمانان سحرخيزمان از خواب برخاسته اند ومشغول خوردن صحبانه هستند. به سرعت لباس پوشيدم و براي خوردن صبحانه به اتاقپذيرايي رفتم. به كساني كه دور سفره نشسته بودند سلام كردم و كنار سفره نشستم. مادربا ديدن من كه حاضر شده بودم گفت: «براي چي حاضر شدي؟»
    با خونسردي گفتم: «برمبيمارستان ديگه؟»
    مادر استكاني چاي جلويم گذاشت و گفت: «امروز خلي كار داريم. بايد خونه باشي»
    لحن مادر آمرانه بود و مي دانستم حكم قطعي براي نرفتن من صادرشده است. صداي گريستن قلبم را شنيدم و لقمه اي كه مي جويدم راه نفسم را گرفت. بهزحمت لقمه را فرو دادم و چايم را تلخ رويش سر كشيدم. براي درآوردن لباسم به اتاقرفتم و زير لب به خودم ناسزا گفتم.
    روز خسته كننده و مزخرفي بود. تمام روز دلمپيش ژينوس ود و به اينكه او الان چه مي كند. البته ژينوس تنها كسي نبود كه دلم پيششبود. دلم براي تيكه پرانيهاي كيان و خانم دكتر الهه گفتن او تنگ شده بود. ساعت چهاربعدازظهر از يك فرصت استفاده كردم و به منزل ژينوس زنگ زدم. همان لحظه هم مي دانستم اين كار بي فايده است و كسي منزلشان نيست تا جوابم را بدهد. ساعت روي ديوارمي گفت كه هنوز نوبت كاري اش تمام نشده است. مي دانستم به بازگشت او هنوز ساعتيباقي مانده است. گوشي را سرجايش گذاشتم و با خود گفتم يك ساعت ديگر به او زنگ ميزنم. يك ساعت بعد هم آنقدر كار سرم ريخته شده بود كه وقت سر خاراندن نداشتم چه رسدبه اينكه به ژينوس تلفن كنم. آن شب، شب عروسي برادرم بود و قرار بود طبق رسوم برايعروس حنا ببريم. تا تاريك شدن هوا مثل يك خدمتكار جان مي كندم و هنوز فرصت نكردهبودم لباسم را عوض كنم. وقتي حميد آمد و گفت براي رفتن آماده باشيد هنوز مشغول شستنظرف بودم. بعد از شام اعظم خانم و چند نفر از همسايه ها به منزلمان آمدند. ساعتيبعد عاليه خانم و عاطفه نيز آمدند. از قبل به يكي از همسايه هايمان كه ميني بوسداشت سفارش كرده بوديم آن شب ما و مهمانانمان را به منزل عروس ببرد. وقتي مهمانانعازم شدند من تازه داشتم لباسم را عوض مي كردم. با خودم قرار گذاشته بودم كت ودامني را كه مادر براي عروسي حميد خريده بود آن شب تنم كنم و لباسي را كه از ژينوسگرفته بودم فرداي آن روز در سالن بپوشم. دامن را داخل كيسه نايلوني گذاشتم تا آن رادر منزل شبنم به تن كنم. هول هولكي موهايم را شانه كردم و با گيره سر پشتم جمعكردم. همان موقع صداي روشن شدن ميني بوس را شنيدم و از ترس جا ماندن مانتوام رابرداشتم و روسري ام را كج و كوله روي سرم انداختم و در حالي كه با يك دست كيسهنايلون را
    (150-151)
    حمل مي كردم و با دست ديگر دكمه مانتوام را مي بستم بهحياط دويدم. با شنيدن صداي بوق ميني بوس آنقدر هول شدم كه به جاي كفش با دمپايي بهطرف كوچه دويدم. خوشبختانه هنوز از در خارج نشده بودم كه چشمم به پاهايم افتاد وبراي عوض كردن دمپايي با شتاب به منزل برگشتم. حسام جلوي راهرو ايستاده بود و باديدن من كه مي دويدم گفت: «چه خبرتهشلتاق مي كني. نترس جا نمي موني اول روسريتودرست كن بعد برو»
    بدون اينكه محلش بگذارم كفشم را پا كردم و به طرف در دويدم. قرار بود آن شب حسام م نزل بماند تا خانه خالي نباشد. از اينكه با ما نمي آمد خيليخوشحال بودم چون آنقدر امر و نهي مي كرد كه حنابندان حسابي كوفتم مي شد.
    رويصندلي كنار عاطفه نشستم. عاليه خانم و مادر جلوي ما نشسته بودند و با يكديگر صحبتمي كردند. همان طور كه با عاطفه صحبت مي كردم شنيدم مادر حال عرفان را از عاليهخانم پرسيد. گوشم را تيز كردم تا جوابي را كه به مادر مي داد بشنوم. عاليه خانم گفتخدا را شكر بهتر است. كم كم بدون عصا راه مي رود و هفته اي سه بار براي توان بخشيفيزيوتراپي مي رود. از اينكه عرفان بار ديگر راه مي رفت خوشحال بودم و در دل خدا راشكر كردم. صداي عاطفه مرا به خود آورد.
    «الهه ديپلمت رو گرفتي؟»
    «بعد از دورهكارآموزي بهم مي دن»
    عاطفه سرش را تكان دادن و گفت: «يادم نبود كارآموزي داري. آخه زن دادشم كارآموزي نداشت فكر كردم تو هم نمي ري»
    از شنيدن لفظ زن داداش ازدهان عاطفه خنده ام گرفت. با اينكه عاطفه بزرگتر از افسانه بود، ولي براي احترام اورا زن داداش صدا مي كرد.
    از عاطفه حال افسانه را پرسيدم و گفتم چرا نيامده است. عاطفه گفت: «خيلي دلش مي خواست بياد، ولي امشب شام منزل يكي از بستگان پاگشا شدهبودند به همين خاطر نتوانست بيايد، ولي فردا حتما مياد»
    كمتر از آنچه فكرش را ميكردم طول كشيد تا به منزل شبنم رسيديم. وقتي داخل منزل مي شديم از شنيدن صدايموسيقي ذوق زده شدم، ولي به محض ورود ما ضبط خاموش شد. وارد اتاق پذيرايي منزل عروسشديم. او را ديدم كه به احترام مادر و بقيه از روي صندلي بلند شد. لباس ساده وقشنگي به رنگ صورتي به تن داشت و موهاي لخت و بلندش را دورش پريشان كرده بود. آرايشملايمتي بر چهره داشت و با لبخند جذابش زيبايي اش دو چندان شده بود. بدون فيس وافاده جلو آمد و همه را از دم بوسيد. همان لحظه متوجه شدم دايره گرد و بزرگي دست بهدست شد تا به زن چاق و فربه اي كه روي زمين نشسته بود رسدي. من كه از همان لحظهورود منتظر روشن شدن ضبط صوت بودم وقتي ديدم خبري نيست حالم بدجوري گرفته شد. مادرشبنم با منقلي اسپند جلو آمد و حضور ما را خوش آمد گفت و ما را بالاي مجلس نشاند. كنار مادر نشستم و به اقوام شبنم نگاه كردم. دختران زيادي هم سن و سال خودم در مجلسبودند كه لباسهاي قشنگي به تن داشتند. بعضي از آنها تاپ و دامن كوتاه به تن داشتندو بعضي حتي آرايش كرده بودند. از قيافه هايشان كه گوشه اي كز كرده بودن مي شد خواندورود ما مانع ادامه رقص و پايكوبي شان شده است و حضور ما حالشان را گرفته است. نميدانم به آنها چه گفته بودند و ما را چطور معرفي كرده بودند كه نگاهشان زياد دوستانهنبود. طرز لباس پوشيدن و آرايش بعضي از آنها به حدي نظرم را جلب كرده بود كه نميتوانستم چششم را در اختيار داشته باشم. بيشتر از هر دختري جوان و زيبا نظرم را جلبكرده بود كه لباسي از حرير مشكي به تن داشت. بالا تنه لباسش فقط حرير بود و لباسزيرش كاملاً مشخص بود. دامنش هم فقط تا بالاي زانو آستر داشت و بقيه دامن حرير خاليبود. برخلاف من كه از دختر و لباسش بي نهايت خوشم آمده بود الهام مرتب لب ورمي چيدو نوچ نوچ مي كرد. لحظه اي بعد صداي تاپ و توپ دايره كه توسط همان خانم چاق زده ميشد به گوش رسيد و چند نفر براي دل خوش كُنك تاپ تاپ دست مي زدند كه مثلاً رونقي بهمجلس بدهند. با صداي دايره كه با ناشي گري تمام نواخته مي شد كسي رغبت به دست زدننداشت چه رسد به كسي كه با آن آهنگ ناموزون هنرنمايي كند. زني كه دايره به دستگرفته و با احساس تمام روي آن ضربه مي زد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حمل می کردم وبا دست دیگر دکمه مانتوام را می بستم به حیاط دویدم .با شنیدن صدای بوق مینی بوس آنقدر هول شدم که به جای کفش با دمپایی دویدم .خوشبختانه هنوز از در خارج نشده بودم که چشمم به پاهایم افتاد وبرای عوض کردن دمپایی با شتاب به منزل برگشتم.حسام جلوی راهرو ایستاده بود بادیدن من که می دویدم گفت:چهخبرته شلتاق می کنی .نترس جا نمیمونی اول روسریتو درست کن بعد برو.
    بدون اینکه محلش بگذارم کفشم را پا کردموبه طرف در دویدم.قرار آن شب حسام منزل بماند تا خانه خالی نباشد .از اینکه با ما نمی آمد خیلی خوشحال بودم چون انقدر امرونهی می کرد که حنابندان حسابی کوفتم میشد.
    روی صندلی کنار عاطفه نشستم .عالیه خانم ومادر جلوی ما نشسته بودند با یکدیگر صحبت می کردند .همان طور که با صحبت می کردم شیندم مادر حال عرفان را از عالیه خانم پرسید.گوشم را تیز کردم تا جرابی را که به مادربشنوم .عالیه خانم گفت:خدارا شکر بهتر است .کمکم بدون عصا راه می رود وهفته ای سه بار برای توان بخشی فزیوتراپی می رودد .از اینکه عرفان برای بار دیگر راه می رفت خوشحال بودم ودر دل خدارا شکر کردم .صدای عاطفه من را به خود آورد .
    الهه دیپلمت را گرفتی؟
    بعداز دوره کار آموزی بهم می دن.
    عاطفه سرش را تکان داد وگفت:یادم نبود کار آموزی داری. اخه زن داداشم کار آموزی نداشت فکر کردم توهم نمی ری .
    از شنیدن لفظ زن داداش از دهان عاطفه خندم گرفت .با اینکه عاطفه کوچکت تر از افسانه بود ولی برای احترام اورا زن داداش صدا می کرد .
    از عاطفه حال اف سانه پرسیدم و گفتم چرا نیامده است عاطفه گفت : خیلی دلش می خواست بیاد ولی امشب شام منزل یکی از بستگان پا گشا شده بودندد به همین خاطر نتوانست بیاید ولی فردا حتما میاد.
    کمتر از انچه فکرش را می کردم طول کشید تا به منزل شبنم رسیدیم .وقتی داخل منزل می شدیم از شنیدن صدای موسیقی ذوق زده شدم ولی به محض ورود ما ظبط خاموش شد .وارد اتاق پذیرایی منزل عروس شدیم .اورا دیدم که به احترام مادر وبقیه ازروی صندلی بلند شد.لباس صورتی قشنگی به تن داشت وموهای لخت وبلندش رادورش پریشان کرده بود .آرایش ملایمی بر چهره داشت و با لبخند جذابش زیبایی اش دو چندان شده بود.بدون فیس و افاده جلو آمد وهمه ما را از دم بوسید همان لحظه متوجه شدم دایره گردو بزرگی دست به دست شد تا به زن چاق وفربه ای که روی زمین نشسته بود رسید .من که از همان لحظه ورود منتظر روشن شدم ضبط صوت بودم وقتی دیدم خبری نیست حالم بد جوری گرفته شد مادر شبنم با منقلی اسپند جلو امد وحضور مارا خوش آمد گفت ومارا بالای مجلس نشاند کنار مادر نشستم و به اقوام شبنم نگاه کردم دختران زیادی همسن وسال خودم در مجلس بودن که لباس های قشنگی به تن داشتن بعضی از انها تاپ ودامن کوتاه به تن داشتن وبعضی حتی آرایش کرده بودن از قیافه هاشان که گوشه ای کز کرده بودن می شد خواند ورود ما مانع رقص پای کوبی شان شده است وحضور ما حالشان را گرفته است نمی دانم به انهاچه گفته بودند و مارا چه طور معرفی کرده بودند که نگاهشان زیاد دوستانه نبود . طرز لباس پوشیدن وآرایش بعضی از آنها به حدی نظرم را جلب کرده بود که نمی توانستم چشمم را در اختیار داشته باشم بیشتر از همه دختری جوان و زیبا نظرم را جلب کرده که لباسی از حریر مشکی به تن داشت بالا تنه لباسش فقط حریر بود لباس زیرش کاملا مشخص بود دامنش هم فقط تا بالای زانو آستر داشت وبقیه دامن حریر خالی بود .بر خلاف من که از دختر ولباسش بی نهایت خوشم آمده بود الهام مرتب لب بر می چید ونچ نچ می کرد لحظه ای بعد صدای تاپ وتوپ دایره که توسط همان خانم چاق زده می شد به گوش رسید و چند نفر برای دل خوش کنک تاپ تاپ دست زدند که مثلا رونقی به مجلس بدهند با صدای دایره که با ناشی گری تماتم نواخته می شد کسی رغبت به دست زدن نداشت چه برسد به کسی که با ان اهنگ نا مزون هنر نمایی کند زنی که دایره به دست گرفته و با احساس تمام بر روی ان ضربه می زد به حدی بد این کار را می کردکه زدنش بی شباهت بهنواختن طبل جنگ نبود خوشبختاه عاقبت خسته شدودست اززدن کشید مدتی مجلس به سکوت گذشت که البته بازار حرف گرم بود.
    از حرص خون خونم را می خورد.به یاد عروسی افسانه وعلی افتاد وآنکه چقدر آنها را مسخره کرده بودم صد رحمت به عروس آنها که پیرزنی هم خوب دایره می زد وهم خوب می خواند. کم تر از نیم ساعت از رسیدن ما نگذشته بود که مادر شبنم جلو آمد و روبه روی مادر روی زمین نشست وبا صدای آهسته ای گفت :حاج خانوم اجازه می دهید ضبط رو روشن کنیم این دخترا بی چاره ام کردند از بس گفتند از مادر داماد اجازه بگیرم می دونید جوونن دیگه نمیشه از اونا زیاد توقع داشت.
    دلم می خواست بپرم وصورت مادر شبنم را غرق بوسه کنم که به این خوبی حرف دل دل جوانها را می زد.مادر لبخندی زد وگفت: حرف شما متینه راستش من حرفی با شادی جوونها ندارم ولی اگه اجاز ه بدین ما تا یک ساعت دیگه از حضورتون مرخص می شیم اون وقت هر جور که خواستید بزنین وبرقصید می دونستم مادر به خاطر عالیه خانوم این حرف را زده که حرمت او را که مادر شهید است نگه دارد. دلخور وناراحت سرم را پایین انداختم وبغ کردم گویا عالیه خانوم که کنار مادر نشسته بود منظور اورا فهمید خنده ای کرد وگفت حوریه خانوم سخت نگی ر بزار جوون ها راحت باشند مادر با حالتی معذب گفت اما شما چی...
    عالیه خانم نگذاشت حرف مادر تمام شود وبا خنده گفت ما هم میشینیم هنرنمایی دخترای گلمون را تماشا می کنیم وحظ می ریم چه اشکالی داره خدا بخواد عروسیه دیگه , عروسی یعنی شادی.
    مادر شبنم پس از کسب اجازه سراغ دخترانی که گوشه ای ایستاده بودند رفت ولحظه ای بعد صدای سوت وشادی آنها اتاق را پر کرد.
    با روشن شدن ضبط صوت صدای موسیقی شادی برخواست وگروهی از دختران به وسط مجلس آمدند وشروع کردند به رقصیدن از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم وکم مانده بود من هم بلند شوم با رقص نصفه ونیمه ای که از ژینوس یاد گرفته بودم احساس شادی ام را بروز دهم.
    به عالیه خانم نگاه کردم آرام وخونسرد نشسته بود وبدون اینکه به دخترانی که وسط مجلس می رقصیدند نگاه کند دست می زد. به ظاهر می خواست نشان بدهد که از نظر او موسیقی اشکالی ندارد اما برای من که کم وبیش با روحیه آنها آشنا بودم مشخص بود حواسش به مجلس نیست وخارج ازآنجا سیر می کند. چهره مادر با وجودی که لبخندی بر لب داشت نشان می داد معذب است من به خوبی می دانستم حضور عالیه خانم چنین احساسی را به او داده است عاطفه نیز آرام در کنار مادرش نشسته بود وبدون اینکه دست بزند به دخترانی که می رقصیدند نگاه می کرد ولی در عوض الهام که گویی روی میخ نشسته است ومرتب این پا واون پا می شد و مشخص بود از حضور در چنین جایی راضی نیست از افراطی که در این کار به خرج می داد حرصم در آمده بود با خودم گفتم: اینم که شورشو در آورده. البته او به راستی از خیلی کارها پرهیز می کردولی دلیل هم نداشت توقع داشته باشد دیگران هم عقیده او را داشته باشند.
    پس از ساعتی رقص وپایکوبی مدعوین با چای ومیوه پذیرایی شدند وپس از آن از طرف عروس وداماد نماینده ای برخواست وچیزهایی را که به عنوان خرید عروسی تهیه شده بود نشان حضار داد من نیز تازه آن موقع بود که خرید عروسی حمید وشبنم را دیدم. الحق که خرید خوب وکامی کرده بودند پس از آن بلند شدیم تا به خانه برگردیم بار دیگر شبنم را بوسیدم وبرایش آرزوی خوشبختی کردم.
    وقتی به خانه رسیدیم آنقدر خسته بودم که بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و بدون اینکه حتی چیزی زیرم پهن کنم فقط با گذاشتن بالشتی زیر سرم به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صبح روز بعد هنوز هوا روشن نشده بود که مادر صدایم کرد بدون اینکه چشمانم را باز کنم گفتم ساعت چنده؟
    وقتی فهمیدم ساعت هنوز هفت نشده با اوقات تلخی گفتم:بزار یک ساعت بخوابم مثل دیروز می خواهید از کله صبح تا بوق سگ ازم کار بکشید
    مادر بدون اینکه بگوید از اتاق خارج شد ومن ملافه رو روی سرم کشیدم وخوابیدم.
    ساعتی بعد از تکانهایی که به پایم می خورد چشمانم را باز کردم همان موقع فهمیدم حسام است زیرا فقط او بود که این طور بیدارم می کرد زیر چشمی نگاهی به حسام انداختم که جلوی آیینه اتاق در حال برس کشیدن به موهایش بود.کش وقوسی به بدنم دادم ولی آنقدر خسته بودم که حال بلند شدن نداشتم.
    حسام نگاهی به من انداخت ووقتی دید چشمانم باز است گفت:علیک سلام.ساعت خواب.
    با ابی حالی سلام کردم وخمیازه ای کشیدم.
    حسام گفت:بلند شو مامان دست تنهاست.
    با کسلی گفتم: این همه فک وفامیل دور وبرشن.خب کمکش کنن مگه من خون کردم.
    حسام نگاهی به من کرد وگفت: واقعا که تنبل پاشو ناسلامتی امروز عروسی داداشه اگه نخواهی تو عروسیش کمک کنی پس به چه دردی می خوری؟
    از جا بلند شدم وهمان طور که ملافه را تا می کردم گفتم:دیروز از بس دولا راست شدم کمرم درد گرفته.
    همان موقع برسم را دست حسام دیدم که به موهایش می کشید با ناراحتی گفتم:برای چی برس منو برداشتی؟
    حسام همان طور که موهایش را برس می کشید در آیینه به من نگاه کرد وگفت:به همون دلیل که تو برس منو بر می داری.
    با ناراحتی گفتم:خودت همیشه اونو جلوی ایینه جا می زاری.
    با پوزخند گفت:آره جا می زارم اما نمی دونم چرا بعضی موقعها موهام که تو برس می مونه دراز میشه.
    با بد خلقی گفتم :من فقط یک دفعه برس تو رو به سرم زدم همون دفعه هم برای هفت پشتم بسه موهام ریزش پیدا کرد.
    حسام به شوخی گفت:ااا چرا زودتر نگفتی نکنه یک دفعه کچلی بگیرم بیا بگیر برس قراضتو. وبرس را به طرفم گرفت آنرا از دستشکشیدم ودر حالی که غر می زدم اتاق را ترک کردم.
    دو روز بود که از ژینوس خبری نداشتم دلم حسابی برایش تنگ شده بود وساعت شماری می کردم تا او را در تالار ببینم بعد از ناهار وقتی شستن ظرفها به پایان رسید به مادر گفتم می روم حاضر شوم و با این جمله خواستم به او بگویم با من دیگر کاری نداشته باشد مادر سرش را تکان داد وگفت برو دیگه کارت ندارم موهایم بلند بود ونمی دانستم چطور آنها را درست کنم یک بار موهایم را بالا جمع کردم ولی خوشم نیامد بار دیگر پشتم دم اسبی بستم بد نبود ولی زیاد هم جالب نبود با خودم گفتم کاش الهام بود موهایم را سشوار می کشید اقوامی که خانه مان بودند همه آن قدر مسن بودند که حتی نمی دانستند سشوار چیست از اینکه کسی نبود تا از او بخواهم کمکم کند حسابی کلافه بودم با موهای آشفته آینه را از تاقچه زمین گذاشتم و جلوی آن نشستم نمی دانستم چه باید بکنم
    با ورود حسام به اتاق از آیینه به او نگاه کردم حسام با دیدن من گفت:تو به غیر از نشستن جلوی آیینه کار دیگه ای نداری؟
    حوصله بحث با اورا نداشتم بدون هیچ حرفی موهایم را شانه کردم وبا گیره ای آنرا پشت سرم بستم دلم می خواست مثل ژینوس موهای کوتاهی داشتم تا راحت به آن فرم بدهم حسام از کمد لباس کت وشلواری به رنگ طوسی روشن بیرون آورد و در حالی که دکمه های بلوزش را باز می کرد گفت:برو بیرون می خواهم لباسم رو عوض کنم.
    با اعتراض به او گفتم مگه خودت اتاق نداری؟
    فعلا که ندارم
    برو طبقه بالا منم می خوام لباسمو عوض کنم
    اونجا نمی شه تو هم بعد از من این کارو بکن.
    با حرصا اتاق خارج شدم وپشت در ایستادم چند دقیقه بعد صدایش را شنیدم که گفت داخل شوم وقتی داخل اتاق شدم لباسش را پوشیده بود خیلی برازنده وخوش تیپ شده بود در دلم برایش وان یکاد خواندم تا چشم بد به او نظر نزند اما چیزی نگفتم وفقط نگاهش کردم او که انتظار این بی تفاوتی را نداشت گفت: مبارک باشه.
    همیشه همین طور بود چیزی را که انتظار داشت به زبان بیاورم خودش می گفت سرم را تکان دادم وگفتم خب مبارک باشه.
    نفس عمیقی کشید وگفت: می دونی چیه, تو اصلا مشکل داری به خدا دلم برای شوهر آینده ات می سوزه زن بداخلاق بی ذوق عصبی عنق و بدقلقو...
    اخم کردم وگفتم تو دلت به حال خودنت بسوزه نظر تو اینه منم دلم به حاله زنی که قراراه با تو زندگی کنه می سوزه شوهر بد اخلاق بی ذوق عصبی عنق وبد قلق ومتعصب.
    لبهایش را جمع کرد وبدون اینکه به رویش بیاورد آیینه را به دستم داد وگفت:آیینه را نگه دار ببینم.
    این کار و کردم با دست موهایش را مرتب کرد ودستی به ریشهایش کشید.
    گفتم خوب برای عروسی دادشت ریشت رو می زدی.
    نگاهم کرد وگفت:دیگه چی؟
    موهات رو هم یک کم بالا بزن.
    خب؟
    همین
    نمی خواهی کمی برقصم؟
    آیینه رو سر جایش گذاشتم وگفتم: نه نمی خوام بر وبیرون می خوام لباسمو عوض کنم.
    حسام رفت ومن زیر لب گفتم تو تنها چیزی که بلدی حرص دادن منه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با ذوق وشوق لباس ژینوس را از کمد درآوردم وآنرا پوشیدم و به زحمت زیپ پشتش را بالا کشیدم آینه را طوری تنظیم کردم تا بتوانم خودم را خوب ببینم همان لحظه متوجه شدم اگر موهایم را باز بگذارم بهتر به لباس می آید.
    همین کار وکردم هنوز کت لباس را به تن نکرده بودم که تقه ای به در خورد و حسام وارد شدانتظار هر کسی را داشتم جز او به محض ورود به اتاق نگاهی به لباسم انداخت با دست جلوی سینه هایم را گرفتم ومانند خطا کاری که مچش را گرفته باشند با ترس به او خیره شدم نفسهای حسام مانند خرناس شیری خشمگین بدنم را به لرزه انداخت عاقبت به حرف آمد وبا صدای خشمگینی که سعی می کرد آن را بالا نبرد گفت:این چه آشغالیه پوشیدی؟
    با وجودی که از ترس می لرزیدم ولی به هیچ قیمت حاضر نبودم قبول کنم آن لباسی که به تن دارم آشغال است با صدای آهسته ای گفتم: الان کت رویش را می پوشم خم شدم تا کت را بردارم چشمش را از روی اندامم به جای دیگر دوخت و در حالی که زیر لب اسغفار می فرستاد داخل اتاق شد و در را بست تا صدایش بیرون نرود با عصبانیت گفت: لازم نکرده این را بپوشی تا روی سگم رو بالا نیاوردی زود این آشغال رو از تنت در بیار و بعد در را باز کرد وهمان طور که از اتاق خارج می شد گفت: وقتی برگشتم اینو تنت نبینم وگرنه خودت می دونی.
    بغض گلویم را گرفته بود ولی خیال نداشتم گریه کنم از حسام بی نهایت متنفر شده بودم وبه خودم لعنت فرستادم چرا تا موقعی که از خانه بیرون نرفته صبر نکرده ام چند دقیقه بعد صدای مادر را شنیدم که طرف اتاقم می آمد به سرعت کت روی لباس رو پوشیدم و به رختخواب تکیه دادم مادر وارد اتاق شد حسام هم پشت سرش بود و هنوز عصبانی بود چهره مادر از دیدن لباس درهم شد وبا تعجب گفت:والا به خدا این لباس اونی نیست که من براش خریدم.
    سپس رو به من کرد وگفت:الهه این لباس رو از کجا آوردی؟
    چیزی نگفتم:حسام با عصبانیت گفت: لال که نیستی.
    دندانهایم را به هم فشردم و گفتم از دوستم گرفتم
    مادر سرش را تکان داد وگفت: مگه من برات لباس نخریدم که تو رفتی از دوستت لباس قرض کردی؟مگه لباس خودت چه عیبی داشت؟
    بخ جای من حسام پاسخ داد: عیب اینجاست که ولش کردی هر کاری دلش می خواد بکنه صد دفعه گفتم این جنبه آزاد گشتن رو نداره هی گفتید کاری به کارش نداشته باشم اینم نتیجه اش.
    با حرص حسام را نگاه کردم وگفتم: خیلی منو آزاد گذاشتی جون خودت.
    همین حرف کافی بود تا جرقه عصبانیت او را تبدیل به آتش کند قدمی به طرفم برداشت که خوشبختانه مادر جلویش را گرفت واشاره به بیرون کرد با صدای آهسته ای گفت: ببینید می تونی د یک امروز طاقت بیارین بس کنید الهه الان لباسش رو عوض می کنه مال خودشو می پوشه.
    با بغض شانه هایم را بالا انداختم وحسام که از عصبانیت لبهایش را روی هم می فشرد گفت:اگه عووضش نکنی با همین لباس آتیشت می زنم.
    مادر رو به من کرد و با ایما واشاره گفت جواب ندهم, با چشمانی که از اشک لبریز بود به مادر نگریستم وبدون کلامی همانجا کنار رختخوابها نشستم وشروع کردم به گریستن مادر حسام را از اتاق بیرون کرد تا به اصطلاح آبها از آسیاب بیفتد لحظه ای بعد خودش وارد اتاق شد و وقتی دید من هنوز گریه می کنم گفت: خوب تو که می خواستی لباس از دوستت بگیری و ما را خوار وخفیف کنی پس چرا برایت لباس بخرم مگه لباس خودت چه عیبی داشت؟
    جوابی نداشتم به مادر بدهم مادر گفت بلند شو لباست رو عوض کن بزار شر بخوابه یک امروز رو دندون رو جیگر بزارین تا اینایی که اومدن برن سر خونه زندگیشون نزارید بگن باباشون که مرد مرتب تو سر کله هم می زنند.
    بدون اینکه سرم را از روی زانوانم بلند کنم گفتم: من عروسی نمیام.
    مادر با لحن آرامی گفت: یعنی چی که نمیام این دیگه مهمونی وگردش نیست عروسی داداشته الان لج کردی می گی نمیام ولی بعد مثل چی پشیمون میشی بلند شو لج بازی نکن.
    سرم را بلند کردم وگفتم:مگه چیه با این لباس بیام؟
    مادر جون حسام رو که میشناسیش اگه به چیزی گیر بده حالا حالا ها ول نمی کنه.
    خوب همین دیگه هر چی اون میگه شما هم قبول می کنید همیشه حرف اون براتون مهمه شده یک دفعه حق رو به من بدید؟
    حرفش برام مهمه چون بی راه نمی گه آخه این چه بساطیه راه انداختی؟تو که لباس لختی می خواستی چرا همون موقع که رفتیم لباس بخریم نگفتی؟
    ده بار بهتون گفتم ولی گفتید حسام پدرمون رو در میاره حسام بدش میاد به من چه که حسام بدش میاد مگه اون می خواد لباسو بپوشه تازه مگه من می خوام تو مردا با این لباس بگردم.
    مادر که از گریه من کلافه شده بود گفت:خوب بسه دیگه بلند شو یک لباس دیگه بپوش اینم بیار همونجا عوض کن.
    با خوشحالی اشکهایم را پاک کردمو خواستم صورت مادر را ببوسم کهنگذاشت و در حالی که اخم کرده بود گفت: لازم نکرده منو ببوسی این قدر حرص وجوشم نده واز اتاق خارج شد به سرعت لباسم رو از تنم در آوردم و آن را داخل کیسه ای گذاشتم و در کیف مادر چپاندم زیرا اگر آنرا دستم می گرفتم حسام می فهمید که می خوام آنرا در تالار بپوشم وباز هم به آن گیر می داد بلوز ساده ای به تن کردم و مانتوام را رویش پوشیدم زمانی که از در اتاق خارج می شدم حسام را دیدم که با یکی از اقوام صحبت می کرد هنگام خروج خروج من از اتاق نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد لباسم را عوض کرده ام به صحبتش ادامه داد من هم برای اینکه به او بفهمانم حسابی از کارش دلخورم با قهر سرم را برگرداندم در همان حال با اینکه فریبش داده بودم حسابی لذت بردم وقتی به تالار رسیدیم هنوز کسی نیامده بود میهمانان کم کم از راه رسیدند خیلی زود عمه و وزن عمو وبهاره و ارمغان را دیدم که از در تالار داخل شدند مادر برای خوش آمد گویی جلو رفت چشم زن عمو که به من افتاد مجبور شدم برای سلام کردن به آنها جلو بروم ارمغان و بهاره سر تاپایم رابرانداز کردند و من خودم را مشغول کردم تا خوب لباسم را ببینند ارمغانبه گرمی با من احوالپرسی کردولی بهاره خودش را خیلی گرفته بود وجوابم را سرد داد عمه وزن عمو خیلی عادی و با روی خوش با مادر سلام و علیک کردن واین می رساند که موضوع به عروسی حمید ربط ندارد و مورددیگری در بین است بعد فهمیدم حدسم درست بوده و بهاره و افشین مدتی پیش با هم نامزد شده اند فکر می کنم علت سردی بهاره همین بود که می دانست افشین پیش از او از من خواستگاری کرده است وبه همین دلیل در خیالش مرا رقیب خود می دانست برای من که فرق نمی کرد زیرا از اول هم به افشین علاقه ای نداشتم چند دقیقه بعد عالیه خانم وعاطفه به همراه افسانه وارد سالن شدند جلو رفتم وبه آنها خوش آمد گفتم خیلی دلم می خواست بدانم عرفان هم آمده است یا نه در این حین چشمم به خانم صباحی افتاد که با دو عروسش محبوبه خانم و رویا آمده بودند سر میزشان رفتم و با آنها سلام واحوالپرسی کردم خانم صباحی مرا بوسید وبرایم آرزوی خوشبختی کرد همان لحظه محبوبه خانم همسر آقا مجتبی نگاهی به سرتا پایم انداخت وبه جاری اش رویا لبخند زد شاید اگر هر وقت دیگری بود از خوشحالی بال در میاوردم که مورد توجه او قرار گرفته ام اما در آن لحظه دیگر به مران فکر نمی کردم.
    یک ساعت گذشت ولی هنوز از ژینوس خبری نشده بود کم کم به این فکر افتادم که ممکن است پدرش به او اجازه نداده تا به تالار بیاید درست در لحظه ای که ا آمدنش ناامید شده بودم او را دیدم که با سبد گل زیبایی وارد شد از خوشحالی کم مانده بود جیغ بکشم با وجود کفشها پاشنه بلندی که پوشیده بودم شتابان به استقبالش رفتم و با در آغوش گرفتن او را غرق بوسه کردم وقتی از بوسیدنش سیر شدم قدمی به عقب برداشتم و او را تماشا کردم. بر خلاف همیشهمانتوی بلند وسنگینی پوشیده بود و شال زیبای هم روی سرش انداخته بود وقتی مانتویش را در آورد بلوز شلوار ساده ولی قشنگی به تن دارد موهای کوتاهش را هم با سشوار حالت داده بود حتی آرایش هم نداشت فقط رژ صورتی کم رنگی به لبانش زده بود وقتی فهمید متوجه سادگی اش شده ام چشمکی زد وگفت:گفتم زیاد عجق وجق نیام تا مامانت اینا فکر نکنند با چه سلیطه ای دوست هستی.
    تازه اون موقع بود که فهمیدم علت آن همه سادگی چیست با خنده یک بار دیگر در آغوشش گرفتم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم آهسته گفتم: چه سلیطه و چه غیر اون تو بهترین دوست من هستی هیچ کس نمی تونه تو رواز من جدا کنه.
    دلم لک زده بود از بیمارستان خبر بگیرم ولی باید صبر می کردم تا جایی خلوت پیدا کنم به همراه ژینوس وسبد گلی که آورده بود پیش شبنم رفتیم تا ژینوس را به عنوان بهترین دوستم به او معرفی کنم سپس با مادر والهام آشنایش کردم لحظه ای متوجه الهام شدم که با تحسین به ژینوس نگاه می کرد ومطمئن بودم از سادگی و برخورد او خیلی خوشش آمده است همرا ژینوس به گوشه ای دنج وخلوت رفتیم ومیزی را اشغال کردیم همین که نشستیم طاقت نیاوردم وگفتم خوب :برام تعریف کن این دو روز که نبودم چه خبرهایی بوده.
    ژینوس خندید وبا شیطنت گفت:خبر چی باید باشه هیچی امن وامان خانم معتمد هم حالش خوب بود بعد دیگه دیگه دیگه...اون مستخدمه که همیشه سر به سرش می گذاشتیم اونم خوب بود.
    حرفش را قطع کردم وگفتم: ژینوس لوس نشو خودت می دونی از چی صحبت می کنم.
    به شوخی گفت: نه نمی دونم از چی صحبت می ککنی؟
    پیش دستی میوه را جلویش کشیدم وگفتم هیچی بابا غلط کردم بی خیال میوه پوست بکن.
    ژینوس خندید وگفت:حالا قهر نکن یک باره مثل آدم می گفتی از کیان چه خبر منم بهت خبر او را می دادم.
    خندیدم وابرو بال انداختم.
    ژینوس گفت دیروز کتی خانم مرخص شد.
    خنده روی لبانم خشکید وهاج وواج نگاه کردم:راست می گی؟
    دروغم چیه خب بنده خدا چیزیش نبود مرخصش کردن دیگه نکنه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامانت اینا فکر نکنند با چه سلطیه ای دوست هستی.»
    تازه آن موقع بود که فهمیدم علت آن همه سادگی چیست. با خنده یکبار دیگر در آغوشش گرفتم و در حالی که گونه اش را میبوسیدم آهسته گفتم:«چه سلیطه و چه غیر از اون تو بهترین دوست من هستی. هیچ کدوم نمیتونه تو رو از من جدا کنه.»
    دلم لک زده بود از بیمارستان خبر بگیرم. ولی باید صبر میکردم تا جایی خلوت پیدا کنم. همراه ژینوس و سبد گلی که آورده بود پیش شبنم رفتیم تا ژینوس را به عنوان بهترین دوستم به او معرفی کنم. سپس با مادرو الهام آشنایش کردم. لحظه ای متوجه الهام شدم که با تحسین به ژینوس نگاه میکرد و مطمئن بودم از سادگی و برخورد او خیلی خوشش آمده است.همراه ژینوس به گوشیه ای دنج و خلوت رفتیم و میزی را اشغال کردیم . همین که نشستیم طاقت نیاوردم و گفتم: خوب برام تعریف کن این دو روز که نبودم چه خبرهایی بوده.»
    ژینوس خندید و با شیطنت گفت:« خبر چی باید باشه.هیچی، امن و امان. خانم معتمد هم خالش خوب بود .بعد دیگه دیگه دیگه...اون مستخدمه که همیشه سر به سرش میگذاشتیم، اونم خوب بود...»
    حرفش را قطع کردم و گفتم:«ژینوس لوس نشو. خودت میدونی از چی صحبت میکنم.»
    به شوخی گفت: نه، نمیدونم. از چی صحبت میکنی؟»
    پیش دستی میوه را جلویش کشیدم و گفتم:« هیچی بابا غلط کردم، بی خیال، میوه پوست بکن.»
    ژینوس خندید و گفت:« حالاقهر نکن. یک باره مثل آدم میگفتی از کیان چه خبر، منم بهت خبرارو میدادم.»
    خندیدم و ابروانم رو بالا انداختم.
    ژینوس گفت:« دیروز کتی خانم مرخص شد.»
    خنده روی لبانم خشکید و هاج و واج نگاهش کردم.«راست میگی؟»
    «دروغم چیه، خب بندخ خدا چیزیش نبود. مرخصش کردن دیگه، نکنه میخواستی تا قیامت همونجا بمونه تا بپوسه»
    آهشی کشیدم و گفتم: «نه دیگه باید یک روز مرخص میشد.»
    ژینوس لبخند زد و گفت: «ناراحت نباش. پسره مامان جونش بیمارستان نباشه خودشو بهت میرسونه.»
    پوزخندی زدم و گفتم:« تو هم دلت خوشه، فکر کردی دختر برای اون قحطه که با یکی دوبار دیدن از من خوشش بیاد.»
    «د ِ همین دیگهم. وقتی بهت میگم خود کم بینی فوری اخمات میره تو هم . پسره تو دنیا هم بگرده مثل تو گیرش نمیاد. از خداش باشه یکی مثل تو حتی بهش نگاه کنه.»
    به حدی حالم گرفته شده بود که تعریفهای ژینوس هم باعث نشد از آن حال دربیایم. برای اینکه نشان ندهم چقدر دلم گرفته سیب جلوی او را برداشتم و برایش پوست کندم. ژینوس قطعه ای از سیب را به دهانش گذاشت و در حالی که کیفش را برمیداست گفت:« به خاطر اینکه دختر خوبی هستی و برایم سیب پوست کندی بهت جایزه میدم.»
    لبخندی زدم ودر سکوت به او خیره شدم.
    ژینوس در کیفش را باز کرد و در حالی که اطراف نگاه میکرد گفت:«این هدیه یک کم خصوصیه و هر کسی نباید اونو ببینه.»
    فکر میکردم شوهی میکند و یا میخواهد وسایل آرایشش را از کیفش درییاورد. وقتی دیدم کارت ویزیتی از کیفش در آورد فهمیدم شوخی در کار نیست. کارت را روی میز گذاشت. با دیدن نام روی کارت دلم فرو ریخت. کارت ویزیت قرمز رنگ و زیبایی بود که روی آن با خط طلایی نوشته شده بود " نمایشگاه اتومبیل" و زیر آن نوشته شده بود" کیان بهاش" شماره سه خط تلفن ثابت و دو خط همراه زیر کارت درج شده بود.
    با ناباوری به ژینوس که با خنده به من خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:« از کجا آوردیش؟»
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« خودش بهم داد.»
    لحظه ای احساس کردم بدنم داغ شده است. حالم دگرگون شد و خیلی سعی کردم چیزی به رویم نیاورم. دلم نمیخواست ژینوس بفهمد که به او حسودی ام شده است. ژینوس به بازویم زد و گفن:« این جوری پسر مردمو تور میکنن»
    به زحمت لبخندی روی لبانم نشست و گفتم:« خوبه، یادم باشه مثل درس زبان و رقص این یکی رو هم به من یاد بدی.»
    نفس بلندی کشید و گفت: «این دفعه دیگه خر خودتی. یعنی هنوز نفهیمدی کیان کارت رو به من داده که بدمش به تو؟»
    به چشمان ژینوس نگاه کردم تا بفهمم شوخی میکند یا نه. مثل همیشه کمی سر به سرم گذاشت و بعد با خنده تعریف کرد« روی اولی که غیبت کردی ساعت ده صبح خانم معتمد مرا به آزمایشگاه فرستاد. وقتی برگشتم کیان رو کنار میز پرستاری دیدم که با معتمد و دکتر صحبت میکرد. همون موقع فهمیدم میخواهند کتی را مرخص کنند. پرونده را روی میزگذاشتم و به حرفهایش گوش کردم. بعد از گواهی ترخیص که پزشک امضا کرد کیان به حسابداری رفت تا تسویه حساب بگیرد. نزدیک ظهر بود که کارش تموم شد. منم به اتاق کتی رفتم رفتم تا کمکش کنم لباس بپوشد. یک حالی هم به سرو صورتش دادم که حسابی کیف کرد. از تو هم پرسید و گفتم که عروسی داداشته. وقتی میخواستند بروند کنار در اتاق بودم . بعد از رفتن کتی پسرش از من تشکر کرد و پرسید چرا خانم دکتر الهه امروز نیومده. منم گفتم عروسی داشتند. با خنده گفت خدای نکرده برای خودش؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم نه عروسی داداششه. اونم این کارت رو از جیبش در آورد و گفت: پس لطفا! اینو بهش بدین و از طرف من هم ازش تشکر کنید.»
    بار دیگر نگاهی به کارت انداختم و گفتم: «من اینو چیکارش کنم؟»
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« قابش کن بزن تو اتاقت، خب دیوونه داده که بهش زنگ بزنی.»
    «برو تو هم دلت خوشه . از خونمون که نمیشه. غیر از اون من روشو ندارم. زنگ بزنم که چی بشه. اصلا چی دارم بهش بگم؟»
    با آمدن چند نفر به طرف میز ما صبحتمان را قطع کردیم و ژینوس کارت را برداشت و آنرا داخل کیفش گذاشت. دیگر فرصتی نشد با ژینوس در این مورد صحبت کنم. بعد از شام لباسم را عوض کردم و همراه مادر و ژینوس از تالار بیرون آمدم. ژینوس میخواست آژانس بگیرد، ولی وقتی مادر فهمید که او تنها آمده نگذاشت این کار را بکند و گفت که خودمان او را میرسانیم. عده ای از دوستان حمید قرار بود او را تا منزل جدیدش همراهی کنند. نمیدانستم آیا ما هم به منزل او میرویم یا نه. همراه ژینوس و مادر به طرف خودروی حسام رفتم و کنار آن ایستادیم. از خود حسام خبری نبود. ولی احتمال میدادم داخل تالار باشد. لحظه ای بعد او را دیدم که به طرف ما می آمد. من و ژینوس کمی دورتر ایستاده بودیم و با دختری از اقوام شبنم که در تالار با هم آشنا شده بودیم صحبت میکردیم. حسام را دیدم که به طرف مادر آمد و در خودرو را باز کرد تا مادر سوار شود و خودش به طرف تالار برگشت. هنوز از اودلخور بودم، ولی نه آنقدر که چشم دیدنش را نداشته باشم،چون به هر صورت کاری که میخواستم انجام داده بودم. باصدای مادر من و ژینوس به طرف خودروی حسام رفتیم و سوار شدیک. مادر جلو نشست و من و ژینوس نیز پشت نشستیم. از همان جا عالیه خانم و افسانه را دیدم که با عاطفه روی صندلی عقب خودروی حاج مرتضی نشسته بودند.علی روی صندلی جلو جا گرفت و حاج مرتضی نیز پشت رل نشست. فهمیدم عرفان با آنان نیامده است. نمیدانستم آیا به خاطر نداشتن جا در خودروست یا هنوز نمیتواند را برود. با آمدن حسام به طرف خودرو فکرم را از افکار ناخوشایندی که در مغزم بود خالی کردم و به ژینوس گفتم:«داداشم اینه»
    ژینوس با خنده و خیلی آهسته گفت:«زیاد هم وحشتناک نیست»
    آهسته به پهلویش زدم و خندیدم. حسام نزدیک شد و در حالی که دستانش را به پنجره خودرو تکیه داده بود سرش را خم کرد و گفت:«عزیز جون چه کار کنیم؟ بریم خونه حمید؟»
    فهمیدم هنوز متوجه ژینوس نشده است. مادر سرش را تکان داد و گفت:«آره عزیزم، بریم بهتره»
    حسام سرش را تکان داد و تازه آن موقع به عقب نگاه کرد. احساس کردم یک لحظه از دیدن ژینوس جا خورد. ژینوس به او سلام کرد و حسام خیلی مودبانه و متین پاسخش را داد. مادر ژینوس را معرفی کرد و گفت که ژینوس خانم دوست الهه است و قراره با ما بیاد. حسام بدون اینکه به او نگاه کند گفت:« خوشبختم.»
    سپس در خودرو رو باز کرد و سواز شد.
    از آینه او را دیدم که در فکر است. در حال نگاه کردم از آینه به او بودم که از من پرسید:« الهه دوستتون با ما میاد خونه حمید یا اول ایشون رو برسونیم.»
    نمیخواستم جوابش را بدهم، ولی باید میگفتم که ژینوس هم با ما خواهد آمد. با قیافه گفتم:« آره میاد خونه حمید...»
    به عکس من ژینوس با چهره ای گشاده و لحن شیرین گفت:« ببخشید مصدع اوقات شدم. لطف حاج خانم زیاد بود وگرنه بنده قصد مزاحمت نداشتم.»
    خسام بدون اینکه از آینه به او نگاه کند همانطور که به روبه رو خیره شده بود با تواضع گفت:«خواهش میکنم . زحمتی نیست»
    مادر با لبخند به ژینوس نگاه کرد و گفت:«این چه حرفیه مادر جون، ما که رفتیم خونه شما رو هم میرسونیم. خانواده خبر دارند دیگه؟»
    «بله پدرم خبر دارند با الهه جون هستم و از این بابت خیالشون راحته.»
    به اتفاق به منزل حمید رفتیم و مدت کمی انجا ماندیم. پس از آرزوی خوشبختی برای آن دو خداحافظی کرده و منزلشان را ترک کردیم. حسام داخل خودرو منتظر ما بود. پیش از سوار شدن ژینوس آهسته توری که مادر صدایش را نشنود گفت:« الهه، داداشهای خوشتیپی داری ها.پس چرا به ما چیزی نگفته بودیم.»
    خندیدم و بدون اینکه چیزی بگویم سوارشدم. ابندا به طرف منزل ژینوس رفتیم تا او را برسانیم. سر خیابان ژینوس گفت:« دیگه مزاحم نمیشم لطفاً همین جا نگه دارید.»
    حسام با تعحب به خیابان تاریک نگاه کرد و گفن:« منزلتان همین جاست؟»
    ژینوس گفت:« نه، داخل کوچه است، ولی دیگه مزاحم نمیشم.»
    حسام بدون هیچ حرفی خودرو را به حرکت در آورد.ژینوس هر چه اصرار کرد تا همانجا پیاده اش کند قبول نکرد. با آرنج به پهلوی ژینوس زدم و زیر گوشش گفتم بی فایده است کمتر از در خونتون قبول نمیکنه. ژینوس با لبخند به من نگاه کرد و چیزی نگفت . حسام او را درست جلو در منزلشان پیاده کرد و آنقدر صبر کرد تا او داخل شود . سپس به منزلمان برگشتیم. هنوز مینی بوس همسابه که قرار بود مهمانان را به منزلمان برساند نیامده بود. مادر سماور را روشن کرد تا برای مهمانانی که از راه میرسیدند چای درست کند.برای عوض کردن لباس به اتاق رفتم. برای رفع خستگی بالشی را زیر سرم گذاشتم تا کمی استراحت کنم، ولی تا سرم روی بالش رفت متوجه نشدم چه وقت خوابم برد.
    صبح روز بعد عده ای از مهمانان به قصد بازگشت منزلمان را ترک کردند و عده ای دیگر صر همان روز به منازلشان برگشتند. آن روز هم نتوانستم به بیمارستان بروم. با کمک مادر و الهام تا شب مشغول جمع کردن ریخت و پاشهای عروسی بودیم.
    فصل 7
    با شروع محرم پرچمهای سیاه در و دیوار مسجد و تکیه را سیاهپوش کرده بود. هر سال حسام را کمتر در منزل میدیدم . بعضی شبها هم کشیک داشت. روزهایی که منزل بود از همان سر شب، به حسینیه میرفت و تا دیر وقت خارج از منزل بود.من نیز صبح به بیمارستان میرفتم و عصر بازمیگشتم.بیماردیگری را در اتاق شماره شش بستری کردخ بودند که پیرمردی 70ساله بود.روزی که او را آوردند سکته کرده بود و در حالت کما بود. تا به آن وقت کسی را ندیده بودم که سکته کرده باشد. دکتر و پرستارهابالای سر او بودند و تمهیدات لازم را در موردش اجزا میکردند.به سرعت دستگاههای مختلف به بدنش وصل شد و داروهای لازم تزریق شد. با دیدن او به یاد پدرم افتادم و همراه بستگاه بیمار گریستم. ژینوس مرا به رختکن برد تا آرامم کند و گفت در چنین مواقعی باید صبور باشم تا بستگان بیمار بیشتر ناراحت نشوند. پیرمرد که حتی نامش را نمیدانستم فقط یکروز آنجا بستری بود. روز بعد که به بیمارستان رفتم پرستار گفت شب گذشته فوت کرده است. به محض شنیدن این خبر گریستم و به حدی غمگین و افسرده شدم که خانم معتمد گفت میتوانم به منزل بروم و استراحت کنم. میدانستم رفتن به منزل دردی از من دوا نخواهد کرد به همین دلیل ترجیح دادم بمانم. برعکس ژینوس هم آن روز نیامده بود و به منزل یکی از بستگان مادرش رفته بود.نزدیک عصر بود که پرستار بخش صدایم کرد و گفت تلفن به تو کار دادر. نمیدانستم چه کسی ممکن است با من تماس گرفته باشد. مطمئن بودم تلفن از منزل نیست . زیرا سابقه نداشت مادر از منزل به بیمارستان تلفن بزند. یک لحظه حدس زدم ژینوس پشت خط است. با این فکر تلفن را برداشتم و گفتم:«بله بفرمایید»
    صدایی که زیاد هم نا آشنا نبود ازآن سمت گفت:«سلام.»
    من که انتظار شنیدن صدای ژینوس را داشتم جا خوردم. حواسم را جمع کردم و گفتم:«شما؟»
    شخصی که پشت خط بود خندید و گفت:«به همین زودی فراموشم کردید؟»
    قلبم فرو ریخت . لحظه ای به آنچه میشنیدم شک کردم.باورم نمیشد کسی که پشت خط بود همان کسی بود که بی صبرانه در آرزوی دیدنش بودم.مکث من باعث شد فکر کند هنوز او را نشناخته ام، زیرا گفت:«خانم دکتر الهه هنوز مرا نشناخته اید؟»
    با صدایی که سعی میکردم آرام باشد گفتم:«سلام.»
    با خنده گفت:«سلام به روی ماهت. حالا دیگه مطمئن شدم منو شناختی.»
    نمیدانستم چه بگویم. هیچ چیز به فکرم نمیرسید. بدتر از همه بدنم بود که میلرزید.شاید اگر در سرمای زیر صفر قرار میگرفتم کمتر از آن لحظه لرزش داشتم، حتی استخوانهای فکم نیز میلرزید و دندانهایم به هم میخورد. سکوت من او را متوجه کرد که شاید نمیتوانم صحبت کنم. گفت:« الهه نمیتونی صحبت کنی؟ اونجا کسی هست؟»
    با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:«بله.»
    «خب اشکالی نداره . نمیخواد صحبت کنی. فقط گوش کن. امروز بعد از تموم شدن کارت میخوام ببینمت. دم در بیمارستان منتظرتم. ماشین من یک بنز سفیده، فهمیدی؟»
    نتوانستم چیزی بگویم. آنقدر منگ بودم گویی در خواب آن چیزها را میشنیدم.
    کیان یکبار دیگر گفت:« بنز سفید، دم در بیمارستان. اُکی؟»
    صدایی که آن لحظه برای خودم نیز ناشناخته بود از حلقم درآمد. فقط گفتم:«باشه.»
    کیان خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد.
    با دستانی سر گوشی را سرجایش گذاشتم.روی صندلی نشستم.پرستار که از همان ابتدا متوجه حال من بود جلو آمد و گفت:«خانم سعیدی حالتون خوب نیست؟»
    سرم را تکان داده و به زحمت لبخند زدم. با کنجکاوی گفت:«رنگتون خیلی پریده، خبر خاصی بهتون دادند.»
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:«نه برادرم بود. میدونست امروز حالم خوب نیست زنگ زده بود حالم را بپرسد.»
    به ظاهر قانع شد و گفت:«میخواهی یک لیوان آب قند برات بیارم؟»
    تشکر کردم و در حالی که از جا بلند میشدم گفتم:« خودم میرم آبدارخونه میگیرم.» و باری یافتن جای خلوتی برای فکر کردن از بخش خارج شدم. به جای آّبدارخانه به حیاط رفتم و لحظه ای روی صندلی نشستم. فکر را روی آنچه اتفاق افتاده بود متمرکز کردم . چهره کیان در نظرم آمد، و دلم را ذوقی بچانه فرا گرفت. دلم میخواست ژینوس بود تا این خبر را به او میدادم و نظرش را جویا میشدم.نگاهی به ساعتم انداختم. دو سه ساعت به اتمام کارم مانده بود از همان لحظه دلم برای دیدن او پر میکشید. وقتی به بخش برگشتم دیگر آن الهه افسرده و غمگین صبح نبودم و گوییی روح تازه و شخصیتی جدید در من دمیده شده بود. دلم میخواست از خوشحالی فریادبزتم و به همه بگویم که امروز قرار ملاقات مهمی دارم. تمام مدتی که به آخر وقت مانده بود بیشتر ازبیست بار به ساعت دیواری داخل بخش نگاه کردم. لحظه ها کند و با طمانینه سپری میشد. هر چه به اتمام کارم نزدیک میشد قلبم با ضربان تندتری میتپید. وقتی برای تعویض لباسم به بخش رفتم دلم از خوشی میلرزید. نگاهی از داخل آیینه رختکن به چهره ام انداختم و برای اولین بار آرزو کردم ای کاش وسیله ای داشتم که خودم را از آنچه میدیم زیباتر میکردم. به یاد کلمات کیان افتادم و به اینکه با چه صمیمیتی بدون پسوند و پیشوند مرا الهه صدا کرده بود و اینکه گفته بود میخواهد مرا ببیند. در این کلمه اجباری نهفته بود که لذتی عمیق به من بخشید و اقتدار او را نمایان میکرد. میخواست مرا ببیند و کاری به این نداشت که آیا من میخواهم او را ببینم یا نه.
    پس از خداحافظی از چند تن از کارکنان بیمارستان که مشناختمشان از ساختمان خارج شدم و داخل محوطه شدم.هرچه به طرف در خروجی نزدیکتر میشدم دلشوره ای توام با هیجان قلبم را به تپیدن وا میداشت. وقتی به در بیمارستان نزدیک شدم از همان پشت نرده ها به خیابان نگاه کردم. کیان گفته بود خودرویش بنز سفید است، خودروی سفیدی طرف دیگر خیابان بود اما یک پیکان بود. جرات نگاه کردن به این طرف و آن طرف را نداشتم.به خودم دلداری دادم که نباید ترس و دلهره مانع از دیدار شود. زیار خودم نیز طالب این ملاقات بودم.مسیر همیشگی را در پیش گرفتم و با قدمهایی که کمی تعلل داشت راه را در پیش گرفتم، چند لحظه بعد صدای بوق خودرویی در پشت سر چون ارتعاش برق تنم را لرزاند. حدس زدم این بوق متعلق به خودروی اوست. به مسیرم ادامه دادم و در کمتر از یک چشم به هم زدن او جلوی پایم توقف کرد.ناخودآگاه سرم به سمت او چرخید و دیدم که با لبخند سلام کرد. از توصیف حالم در آن لحظه عاجزم. فقط تو را میدیدم وبس. گویی چشم و گوش دنیا بسته شده بود تا من به راحتی و بدون ترس و لرزی که همیشه در خود سراغ داشتم بتوانم او را ببینم. عینک دودی به چشم زده بود و موهایش را همانطورکه دوست داشتم بالا زده بود . وقتی برای بار دوم سلام کرد به خودم آمدم و پاسخش را دادم.گفت سوار شوم. خیره نگاهش کردم. گویا متوجه منظورش نمیشدم.خم شد ودر خودرور را باز کرد و به من گفت سوار شوم.ناخودآگاه در خودرو را بستم و گفتم:«نه...متاسفم»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گویا باورش نمی شد دعوتش را رد کرده ام،زیرا خنده روی لبانش خشک شد.چشمانش را از پشت شیشه تیره عینک نمی دیدم،اما گره ابروانش تعجبش را نمایان می کرد.لحظه ای سکوت کرد و در حالی که از خودرو خارج می شد گفت:«قصد بدی نداشتم.فقط می خواستم...»دوباره مکث کرد و با صدای بی روحی گفت:«می خواستم باهات صحبت کنم.»
    نمی دانم چرا آن کار را کردم.گویی کس دیگری غیر از من بود که در خودرو را بسته بود و با لحن محکمی به او گفته بود نه.شاید مغزم فرمانهای اشتباه به دست و پایم می داد.دلم به التماس افتاده بود،ولی مغزم با اقتدار مانع از انجام کاری شد که دوست داشتم.کیان همان طور که ایستاده بود آرنجش را به سقف خودرو تکیه داد و دستی به موهایش کشید.حس کردم خیلی کلافه است.حالت قشنگی داشت.دلم برایش به ضعف افتاده بود.وقتی دعوتش را رد کرده بودم ایستادنم را بی معنی دیدم و به خودم گفتم بهتر است بروی بمیری.آرزو می کردم یک بار دیگر از من بخواهد که سوار خودرویش شوم،ولی او چنین کاری نکرد.در عوض گفت:«منو ببخش.فکر می کنم بد موقعی مزاحمت شدم.می خواستم...»
    دوباره مکث کرد و ادامه داد:«مهم نیست».
    صدای قلبم آن قدر بلند بود که خودم می شنیدم.به خودم گفتم:«چی می خواستی بگی؟الهی الهه بمیره که این قدر عقب مونده و بی جنبه است.بگو چی می خواستی بگی؟و با صدایی که التماس در آن موج می زد گفتم: «حال کتی خانم چطوره؟».
    با این سوال احساس کردم جو کمی سبک شد.در حالی که لبخند می زد گفت:«خوبه.کتی هم سلام رسوند».
    ابروانم را بالا انداختم و گفتم:«مگه ایشان می دونست شما اینجا تشریف می آورید؟».
    لبخندی زد و گفت:«بهش گفتم میام ببینمت.گفت بهت سلام برسونم.»
    «ممنونم،سلام من رو هم به ایشان برسونید.»
    نیشخندی زد و گفت:«مثل اینکه جز سلام رسوندن کار دیگه ای ندارم.»
    آهم را همراه با نفس عمیقی از اعماق قلبم بیرون دادم.چون حرف دیگری نداشتم گفتم:«اگه کاری دیگه ای ندارید با اجازتون باید برم،چون دیرم میشه.»انتظار داشتم کیان بگوید که مرا می رساند و بار دیگر از من بخواهد سوار خودرویش شوم ولی او سرش را خم کرد و با لحن دلگیرانه ای گفت:«نه،بفرمایید.مزاحمتون نمی شم.»
    از این حرف به حدی حالم گرفته شد که دلم می خواست از دست خودم زار بزنم.خداحافظی کرده و باحالی گرفته در حالی که در ذهنم به خودم بد و بیراه می گفتم به راهم ادامه دادم.صدایش را شنیدم که گفت:« دست کم اجازه بدهید گاهی بیایم و سلام کتی را به شما برسانم.»
    در گفته اش طنزی نهفته بود که با من با شکاکی تمام آن را به تمسخر تعبیر کردم.به زحمت لبخندی زدم و گفتم:«هر طور میلتان است.»و او را ترک کردم.چند لحظه بعد صدای خودرویش را شنیدم که روشن شد و با شتاب از کنارم رد شد.به محض اینکه در پیچ خیابان از نظرم ناپدید شد بغض سنگینی گلویم را فشرد.زیر لب با خود زمزمه کردم:«دیدی چطور پَرش دادی؟حالا دلت رو خوش کن تا دوباره بیاد و ا ز تو چیتا بخواد سوار ماشینش بشی.خاک بر سرت که حتی لیاقت سوار شدن ژیان رو هم نداری چه رسد به بنز.»
    با حال بدی به ختنه رفتم و تا شب از کاری که کرده بودم پکر و از خودم عصبانی بودم.
    صبح روز بعد ژینوس را دیدم و جریان را برایش تعریف کردم.ژینوس از خنده روده بر شده بود به خصوص وقتی که شنید کیان گفته اجازه بدهم برای رساندن سلام کتی بیاید.ژینوس مرا امیدوار کرد که کیان باز هم برای دیدنم می آید.آهی کشیدم و گفتم:«فکر نمی کنم دیگه بیاد.اونجور که من احمق در ماشینش رو بستم،رفت که پشتش رو هم نگاه نکنه.»
    ژینوس لبخند زد و گفت:«سر هر چی بخواهی باهات شرط می بندم که اون الان از تو دیوونه تره... »
    حرف ژینوس را قبول نداشتم و فکر می کردم می خواهد مرا دلداری بدهد،ولی وقتی فردای همان روز جلوی در بیمارستان داخل خودروی قرمز رنگی دیدمش به حرف ژینوس اعتقاد پیدا کردم.ژینوس قبل از من او را دید و چنان سیخونکی به پهلویم زد که ناخودآگاه بلند گفتم:«آی.چه خبرته. دنده ام شکست.»
    ژینوس از لای دندانهایش هیس بلندی کرد و آهسته گفت:«هیچی نگو،
    خره کیان تو اون ماشین قرمزه است.»
    شاید به اندازه رنگ خودروی او صورت من نیز قرمز شد.یک لحظه کوررنگی گرفتم و رنگی به نام قرمز را تشخیص نمی دادم.حالت مستی را داشتم که تلو تلو خوران او را می کشاندند.بیرون از محوطه بیمارستان تازه متوجه شدم منظور ژینوس از ماشین قرمز،فورد مشکی رنگی است که رو به روی در بیمارستان پارک شده بود.ژینوس اشتباه نکرده بود.کیان داخل خودرو بود و به محض دیدن ما پیاده شد.پیراهنی قرمز به تن داشت که آستین آن کوتاه بود و بازوان عضلانی اش را به نمایش گذاشته بود.دلم می لرزید و از هیجان کف دستانم عرق کرده بود.صدای ژینوس که به او سلام کرد به من نیز یادآوری کرد تا گفتن این کلمه از یادم نرود.برخلاف دفعه قبل عینک به چشم نداشت و با چشمان سبز و جذابش ابتدا به ژینوس سپس به من خیره شد و پاسخ سلاممان را داد.ژینوس با او احوالپرسی کرد و حال مادرش را پرسید.پاسخ ژینوس را داد و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:«راستش داشتم از این طرفا رد می شدم گفتم سلامی هم خدمت شما کنم و سلام کتی را هم به شما برسانم.»
    خیلی سعی کردم نزنم زیر خنده.ژینوس با لبخند به من اشاره کرد و در حالی که به کیان نگاه می کرد گفت:«از دیدنتان خوشحال شدیم.به کتی خانم هم سلام برسانید.»سپس طوری که متوجه نشود هولم داد به این معنی که نایستم و برویم.
    از کار ژینوس جا خوردم.انتظار داشتم همراه او سوار خودروی کیان شوم،ولی او مرا به رفتن تشویق می کرد.به کیان نگاه کردم و از او خداحافظی کردم.نگاهش مانند تیر به قلبم فرو می رفت.اشتیاق و التماس را به وضوح در چشمانش مشاهده می کردم.دلم می خواست برخلاف نظر ژینوس بایستم و به او بگویم هر جا دوست دارد مرا با خود ببرد.
    درست مثل روز پیش خداحافظی کرد و سوار خودرویش شد و از کنارم گذشت.دلیل کار ژینوس را از خودش پرسیدم.او گفت:«بزار حسابی تشنه بشه.چه معنی داره فکر کنه به محض نشون دادن گوشه چشمی،دخترا دنبالش راه می افتند.»
    حرف ژینوس مرا به فکر برد.ژینوس همیشه درست می گفت،زیرا تجربه اش از من بیشتر بود و با حقایق زندگی بیشتر آشنا بود.برخلاف من که جز چهار دیواری خانه خودمان جایی را ندیده بودم و جز حسام اخلاق مرد دیگری را تجربه نکرده بودم.ژینوس وقتی دید که در فکرم گفت:«الهه ناراحت شدی گفتم بریم؟».
    با خنده به بازوش زدم و گفتم:«نه عزیزم،الان خیلی هم خوشحالم.راستش هر وقت به حرف تو گوش کردم ضرر نکردم.شاید اگه الان به خودم بود مفت و مجانی سوار ماشینش شده بودم و اونم خیلی مغرور شده بود که با یکی دو بار رفتن دنبال یک دختر تونسته تورش کنه.»
    ژینوس شکلکی درآورد و گفت:حتی شیطون هم نمی تونست به خوبی من
    یک بنده رو رام کنه.می بینی چطور تو مغزت نفوذ کردم؟».
    خندیدم و گفتم:«آره جیگر،شیطون هم باید بیاد پیش تو درس بگیره».
    ژینوس با خنده گفت:«راستی دیدی چه لباسی پوشیده بود؟».
    سر را تکان دادم.ژینوس ادامه داد:«انگار نه انگار که تو دهه اول محرم هستیم.خاک بر سر خودشو شمر کرده و راه افتاده.»
    تازه متوجه منظور ژینوس شدم.به فکر فرو رفتم که چرا کیان رنگ قرمز را انتخاب کرده بود.
    صدای ژینوس که می خندید مرا متوجه او کرد:«ولی بهش خیلی می اومد.تو هم این قدر تو فکر نرو که به اعتقاداتت توهین شده.مهم قلب آدمه که باید معتقد باشه وگرنه سبز و قرمز نداره.»
    از اینکه این قدر راحت فکرم را می خواند خنده ام گرفته بود.سرم را تکان دادم و گفتم آره مهم قلب آدمه و امیدوار بودم در قلب او نیز اعتقاد وجود داشته باشد.
    آن روز برخلاف روزی که دعوت کیان را رد کرده بودم خیلی خوشحال و از ژینوس خیلی متشکر بودم که نگذاشته بود به راحتی همراه کیان بروم.
    فردای آن روز ژینوس به خاطر کاری که برایش پیش آمده بود زودتر بیمارستان را ترک کرد.پس از پایان ساعت کار تنها از بیمارستان خارج شدم.خیلی اتفاقی چشمم به کیان افتاد که داخل خودرویی اسپرت به رنگ سفید کمی دورتر از بیمارستان منتظر بود.به روی خودم نیاوردم که او را دیده ام و همان طور که سرم پایین بوداز کنار خودرویش گذشتم.او حتی پیاده نشد تا خودش را به من نشان بدهد.آن روز کمی حالم گرفته شد و با خودم فکر کردم نکند قیدم را برای همیشه زده است،ولی بعد که خوب فکر کردم فهمیدم اگر این طور بود جلوی در بیمارستان پیدایش نمی شد و نتیجه گرفتم فقط برای دیدن من به آنجا آمده بود.با این فکر احساس خوشایندی تمام وجودم را گرفت و از اینکه توانسته بودم وقار خودم را حفظ کنم از خودم خیلی راضی بودم.
    در همین زمان بود که احساس کردم رفتار ژینوس کمی عجیب شده است.گاهی اوقات به منزلمان زنگ می زد و زمانی که مادر گوشی را برمی داشت کلی با او حال و احوال می کرد.بعد از عروسی حمید تمایل ژینوس به اینکه روابطش را با خانواده ام نزدیک تر کند بیشتر شده بود، حتی یکی دوبار هم به منزلمان آمد.بار اول از دیدنش خیلی جا خوردم چون هیچ وقت به منزلمان نیامده بود.بیشتر دوست داشت من برای دیدنش
    بروم.به هر جهت آن روز خیلی صمیمی و گرم به منزلمان آمد و من با خوشحالی او را پذیرا شدم.مادر هم حسابی او را تحویل گرفت.ژینوس چند ساعت پیشم بود و بعد از آمدن حسام منزل را ترک کرد.موقعی که حسام به منزل رسید من و او مشغول دیدن آلبوم عکس بودیم.با ورود حسام به وضوح دیدم رنگ ژینوس سرخ شد و من آن را به خاطر حساب بردن از حسام تعبیر کردم.ژینوس از جایی که نشسته بلند شد و در حالی که سرش پایین بود با حسام سلام و احوالپرسی کرد.حسام خیلی سنگین و متین پاسخ او را داد و بعد از تعویض لباس از خانه خارج شد و تا زمانی که ژینوس آنجا بود مراجعت نکرد.پس از رفتن ژینوس انتظار داشتم حسام انتقادی کند یا کنایه ای بزند،اما خوشبختانه صحبتی در مورد حضور در منزل نکرد و فهمیدم به دوستی من و او اعتراضی ندارد.بار دوم که ژینوس به منزلمان آمد حسام خواب بود.من و ژینوس در هال نشسته بودیم که حسام با گفتن یاالله از اتاقش خارج شد.ژینوس مثل بار قبل به احترام او از جایش برخاست و حسام که هنوز خواب آلود بود با لبخند به او گفت که شرمنده اش نکند.پس از آن اتفاق بود که کم کم به فکر افتادم شاید ژینوس به حسام علاقه مند شده است و زمانی حدسم به یقین تبدیل شد که وقتی از رفتار حسام شکوه کردم گفت:«حرف داداشت رو گوش کن.مطمئن باش خوبیت را می خواهد.»
    با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:«چی شد؟چی شد؟تا حالا داداش من لولو خورخوره و فناتیک و قدیمی و امل بود و حالا دیگه تبدیل به فرشته نجات شده... جای اما داره»و با خنده ادامه دادم:«ناقلا نکنه داداشم با اون ریش و سبیلش تورت کرده.»
    ژینوس در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود به آرامی گفت:«دلم می خواست یک جور دیگه بودم،یک جوری که باعث می شد لیاقت کسی مثل اونو داشته باشم.»
    فکر همه چیز را می کردم الا اینکه ژینوس به حسام علاقه مند شده باشد. به راستی سرگیجه گرفته بودم.با تعجب به ژینوس نگاه کردم و گفتم:«دیوونه شدی؟هیچ می دونی چی می گی؟حسام داداش منه،ولی توصیه می کنم هیچ وقت عاشق همچین موجودی نشی.اونم کی؟خدای من حسام!»
    ژینوس لبخندی زد و گفت:«نمی دونم چطور بهت بگم.اگه تو هم یک عمر جوری زندگی کرده بودی که هر لحظه دلت می خواست رنگ عوض کنی به جایی می رسیدی که می فهمیدید همه این رنگ و لعابها
    پوچ و بی ارزشه.تنها چیزی که موندگاره همون قدرت نامرئی خداونده.»
    دستی به موهایم کشیدم و با حرص گفتم:«همین مونده بود که تو هم بری بالای منبر موعظه کنی.بابا ول کن حوصله داری.کی بود به افسانه می گفت امل و عقب مونده.فناتیک و از تمدن دور افتاده.خودت که بد تر شدی.»
    ژینوس وقتی دید حسابی داغ کرده ام خندید و بحث را ادامه نداد.من نیز سعی کردم فراموش کنم او چه می گفت.تنها چیزی که متعجبم کرد این بود که ژینوس چطور از حسام خوشش آمده بود و چه چیز در وجود او دیده که جذبش شده.این در صورتی بود که تمام رفتارهای حسام برای من نیروی دافعه داشت.یک روز برای سر زدن به ژینوس به منزلشان رفتم.به او خبر داده بودم که به منزلشان می روم و او منتظرم بود.
    وقتی به در منزلشان رسیدم زنگ را فشردم.تاخیری که در باز کردن در نشان داد باعث شد فکر کنم منزل نیست.درست لحظه ای که می خواستم برگردم در منزل باز شد.از پله ها بالا رفتم.در هال باز بود.در زدم و وارد شدم.ژینوس را دیدم که در حال جمع کردن جانماز بود.هنوز مقنعه سفید نماز روی سرش بود.با تعجب به او نگاه کردم و ناخودآگاه پرسیدم: «نماز می خوندی؟».
    مقنعه را از سرش درآورد و همان طور که آن را تا می کرد گفت:«خیلی معطل شدی؟»
    بدون اینکه جوابش را بدهم فقط سرم را به علامت منفی بالا بردم و در عوض پرسیدم:«نمی دونستم نماز می خونی.»
    ژینوس با خنده به من نگاه کرد و گفت:«نمی خوندم.الان چند روزه شروع کردم.»
    از صداقتش خیلی خوشم امد.با خودم فکر کردم آیا علاقه به حسام باعث شده ژینوس نماز بخواند؟آن قدر در فکر بودم که متوجه نشدم مدتیست با سینی شربت جلوی من ایستاده و با لبخند به من خیره شده است.شربت را از دستش گرفتم.او کنارم نشست.
    آن شب حسام پیش از اینکه به هیئت برود مشغول خواندن کتابی بود.گاهی سرش را بلند می کرد و به تلویزیون نگاه می کرد.من نیز گوشه ای نشسته بودم و به او خیره شده بودم.در همان حال به ژینوس فکر می کردم و به اینکه انسانها چرا این قدر از نظر فکری با هم فرق دارند.من از زندگی چه می خواستم و ژینوس دنبال چه بود.به این فکر می کردم ژینوس نسبت به شروع دوستی مان چقدر تغییر کرده است و تعجبم بیشتر از این بود که چه چیز در حسام دیده که از او خوشش آمده است.با صدای حسام به خودم آمدم.«چه خبره؟یک ربع بیشتره میخ شدی. خیلی خوشگلم؟»
    با لبخند گفتم:«نمی دونم،شاید از نظر بعضی باشی،ولی به نظر من که چنگی به دل نمی زنی.»
    حسام خندید و در حالی که از جایش بر می خاست گفت:«تو بدسلیقگی تو شک ندارم.»
    آن شب برای دیدن دسته های عزاداری همراه مادر از منزل خارج شدیم.سر خیابان افسانه را دیدم که همراه علی به منزل حاج مرتضی می رفتند.با آن دو سلام و احوالپرسی کردیم.از افسانه پرسیدم:«برای دیدن دسته می آیی؟»
    گفت:«الان که دارم با علی آقا می رم خونه مادرجون.شاید با او و عاطفه بیام.سر خیابان کنار عده ای زن ایستادیم.نیم ساعت بعد عالیه خانم و افسانه هم آمدند.از افسانه سراغ عاطفه را گرفتم گفت که درس می خواند. همان طور که با افسانه صحبت می کردم متوجه دختری شدم که نیم رخش خیلی شبیه ژینوس بود.دختر چادری مشکی به سر داشت و طرف دیگر خیابان میان جمعیت دنبال کسی می گشت.افسانه او راد دید و رو به من کرد و گفت:«الهه،اون دختره سپهری نیست؟»
    از اینکه افسانه هم او را شبیه ژینوس دیده بود تعجب کردم و در حالی که با دقت بیشتری به او نگاه می کردم گفتم:«نمی دونم،شاید باشه.»
    وقتی برگشت و تمام رخش را دیدم با خنده گفتم:«چرا خودشه.»وبرای ژینوس دست تکان دادم.ژینوس با دیدن من لبخند زد و به طرف ما آمد.
    افسانه با صدای آهسته ای گفت:«چادری نبود،بود؟»
    به افسانه نگاه کردم و گفتم:«نبود،اما شده.»
    افسانه منتظر توضیحات بیشتر بود،در صورتی که من توضیحی نداشتم.با نزدیک شدن ژینوس به او نگاه کردم و پس از سلام و احوالپرسی با او روبوسی کردم.ژینوس با دیدن افسانه خیلی خوشحال شد و به گرمی با او سلام و احوالپرسی کرد.احساس کردم افسانه از رفتار و اخلاق ژینوس خیلی متعجب شده است.البته حق هم داشت چون ژینوس از زمین تا آسمان فرق کرده بود.به حق که چادر مشکی فوق العاده به او می آمد و چهره ظریف و زیبایش در آن خیلی خواستنی شده بود.سه تایی به گوشه ای رفتیم و مشغول صحبت شدیم.ژینوس و افسانه خوب با هم گرم گرفته بودند طوری که خنده ام گرفته بود زیرا تا چند وقت پیش هیچ کدام چشم دیدن دیگری را نداشتند.افسانه و ژینوس حرف می زدند و من فقط شنونده بودم.در همان حال به کیان فکر می کردم و اینکه حس می کردم او همان مردی است که همیشه خواهانش بوده ام.خوش قیافه و خوش هیکل، امروزی و با فرهنگ.به یاد مادرش افتادم که با وجود سن و سال نسبتاً بالا دستهاش مثل پنبه سفید و خوش ترکیب بود و ناخنهای بلندش را لاک خوشرنگی پوشانده بود.همان لحظه دستان مادر جلوی چشمم ظاهر شد که چروک شده و لک آورده بود.آهی کشیدم و از اینکه مادرم را با کتی مقایسه کرده بودم از خودم دلگیر شدم.چهره مادر جلوی چشمم ظاهر شد که از تمام خوشیهای زندگی اش به خاطر ما گذشته بود.مادرم زنی زحمتکش بود و همیشه دوش به دوش پدرم سختیها را تحمل کرده بود.او هیچ خوشی را تنها برای خودش نمی خواست و من حق نداشتم او را با کس دیگری مقایسه کنم.
    با صدای طبل و سنج متوجه دسته عزاداران شدم که از حسینیه مسجد خارج می شدند.افسانه رویش را محکم گرفت و ژینوس هم به تبعیت از او این کار را کرد.با خنده به ژینوس نگاه کردم و گفتم:«بسه تو رو خدا، خفم کردی.»
    ژینوس لبخند زد و چیزی نگفت.
    نگاهم به جوانانی بود که از حسینیه خارج می شدند.اکثر بچه محلهایمان را می دیدم که زنجیر می زدند و همراه نوحه خوان تکرار می کردند:«حسینم وای حسین... حسینم وای حسین.»
    همان طور که به آنان نگاه می کردم حسام را دیدم که کناری ایستاده بود و سینه می زد.خودم را کمی عقب کشیدم تا چشم او به من نیفتد.همان لحظه با دیدن عرفان که به فاصله کمی ایستاده بود در جا میخکوب شدم.خیلی وقت بود که ندیده بودمش.دلم به تپش افتاد و حالت کسی رو داشتم که گم شده ای را پیدا کرده باشد.با دیدن او از خوشحالی سر از پا نمی شناختم به خصوص وقتی دیدم خیلی عادی و بدون هیچ ناراحتی راه می رود.سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهایش برخلاف همیشه بلند بود. بدون اینکه به جایی نگاه کند سینه می زد و زیر لب همراه با جمعیت عزادار تکرار می کرد:«حسینم وای حسین.»
    ژینوس سرش را جلو آورد و آهسته گفت:«الهه برای چی می خندی؟».
    متوجه شدم بدون اینکه خودم بفهمم لبانم قوس خنده برداشته.با چادر جلوی دهانم رو پوشاندم و گفتم:«همین جوری.»
    «همین جوری؟»
    «آره داشتم به یک نفر نگاه می کردم.»
    ژینوس به جهتی که من نگاه می کردم چشم انداخت و با دیدن حسام گفت:«به داداشت؟»
    سرم را تکان دادم و گفتم:«آره.داشتم به اون نگاه می کردم ببینم چه چیز قابل توجهی داره که بعضی دیوونه ها او را پسندیده اند.»
    ژینوس آهسته خندید و گفت:«الهه خیلی خری.»
    آن شب به من و ژینوس خیلی خوش گذشت.به ژینوس به خاطر اینکه حسام وقتی او را دید که با چادر است خیلی تحویلش گرفت و به من چون دلی سیر عرفان را تماشا کردم و تلافی چند وقتی که او را ندیده بودم درآوردم.
    صبح روز بعد به شوق دیدار کیان به بیمارستان رفتم،ولی هنگام تعطیل شدن او ا ندیدم.با حالی گرفته به خانه رفتم و دلم را به این خوش کردم کخ ممکن است جایی ایستاده بود که من نتوانسته بودم ببینمش.
    آن شب هم ژینوس با پدرش به محل ما آمد تا دسته تماشا کند.یکی دوبار پدرش را دیده بودم،ولی برخورد چندانی با او نداشتم.برای سلام کردن به پدر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ژينوس جلو رفتم بر خلاف تصوري كه از ژينوس در ذهنم جا داده بود مهربان و دلسوز به نظر ميرسيد و درست مثل خود ژينوس شوخ و خوش برخورد بود.وقتي ازاو تشكر كردم كه ژينوس را اورده خنديد و گفت:مزاحمت دختر من كه تشكر لازم نداره يكي ندونه فكر مي كنه ما تو كشور ديگه اي هستيم و دسته از جلوي خونمون رد نميشه.
    خنديدم و در دل گفتم:خب آخه دسته شما كه حسام نداره.
    ژينوس نگاه معني داري به من كرد و لبخند زد طوري كه حدس زدم فكرم را خوانده است .پدر ژينوس پس از چن دقيقه ما ر ترك كرد و به ژينوس سفارش كرد جايي بايستد كه او بتواند براحتي پيدايش كند .نشاني منزلمان را دادم وگفتم اگر ما سر خيابان نبوديم به منزل رفته ايم .بدون هيچ اعتراضي سرش را تكان داد و خداحافظي كرد.پس از رفتن او به ژينوس نگاه كردم و گفتم :پدرت مرد خوبيه اونجور كه ازش تعريف كرده بودي نبود
    ژينوس آهي كشيد و گفت:خودم هم نمي دونم شايد به خاطر اينكه از مادرم جدا شده ازش دلگيرم.
    سعي كردم موضوع را عوض كنم تا او را به ياد از هم پاشيدگي خانواده اش نيندازم.
    روزها مي گذشت بدون آنكه كيان را بببينم .هر روز پكر و افسرده تر به خانه مي آمدم و در اين فكر بودم كه چرا كيان ديگر براي ديدنم نمي ايد .هر بار كه از ژينوس مي پرسيدم چرا نيومده ؟مي خنديد و مي گفت:داره خودشو قانع مي كنه فراموشت كنه
    از حرف او كه با خنده بيان مي شد خيلي دلگير مي شدم ولي حق را به او مي دادم .نيامدن او دليل ديگري نمي توانست داشته باشد.
    هر شب ژينوس به محل مي آمد.كمكم افسانه نيز كتوجه تغيير شخصيت او شده بود و حسابي با او رفيق جون جوني شده بود كم كم احساس مي كردم با تغيير اخلاقش نمي توانم با او راحت باشم از اينكه گاهي تجربياتش را در اختيارم مي گذاشت و از من مي خواست اشتباهات او را تكرار كنم حوصله ام سر مي رفت.ديگر به ان صورت نوار گوش نمي كرد و حتي دست از ارايش كردن هم برداشته بود.با اين حساب خيلي دوستش داشتم و حاضر نبودم ازاو دست بكشم .مادر هم او را دوست داشت و به امدن او به خانمان عادت كرده بود و دو روز كه اورا نمي ديد جوياي حالش مي شد مادر مي دانست كه پدر و مادر ژينوس از هم جدا شده اند و او پيش پدرش زندگي مي كند به همين علت بود كه خيلي به او محبت مي كرد تا ذره اي كمبود او را جبران كند.جالب اينجا بود كه ژينوس مادر را مادر جون صدا مي كرد .حسام ديگر با وجود او غريبي نمي كرد و هر وقت و او را ميديد حسابي تحويلش مي گرفت .البته مثل هميشه جدي و خشك بود و فكر مي كنم با همين جديت توانسته بود ژينوس را شيفه خودش كند.من كه به شوخي به ژينوس مي گفتم تو مازوخيستي يعني از خود ازاري لذت مي بري و او مي خنديد و مي گفت اين معناي ازادي واقعيه نه اوني كه تو دنبالش هستي بحث در اين مورد بي فايده بود زيلرا تصور مي كردم عشق او را كور كرده و حقيقت را نمي بيند .گويا زمان جاي من و او را باهم عوض كرده بود.
    تاسوعا و عاشورا مصادف با چهارشنبه و پنجشنبه بود و با جمعه سه روز مي شد كه به بيمارستان نرفته بودم روز تاسوعا دلم به حدي گرفته بود كه دوست داشتم زار بذنم . به خصوص كه حسام نذاشته بود براي ديدن دسته سر خيابان بروم ..ژينوس به منزل مادربزرگش رفته بود زيرا قرار بود خرج بدهند .از من هم خواسته بود بروم ولي چون حميد و شبنم به منزلمان امده بودند نتوانستم بروم.حميد و شبنم قرار بود اين سه روز را منزلمان بمانند ولي حتي حضور آن دو كه خيلي هم برايم عزيز بود نتوانست از اضطراب و افسردگي ام كم كند هنگام عصر ژينوس با قابلمه بزرگ نذري به منزلمان امد حسام براي باز كردن در رفت و لحظه اي بعد مرا صدا كرد و گفت :ژينوس خانم اومده..
    اولين بار بود كه حسام او را با نام مي خواند هميشه او را دوستت صدا مي كرد .خيره نگاهش كردم .اخمي كرد و گفت:كر هم كه شدي .مي گم دوستت دم در منظره.
    بدون حجاب از پله هاي حياط پايين امدم كه دستانش را باز كرد با اخم گفت:
    كجا؟
    گفتم: مگه نمي گي دوستم دم دره.
    سرش را تكان داد و گفت:همين جوري؟ بدون حجاب؟
    بدون كلمه اي عقب گرد كردم و در حالي كه براي آوردن رو سري مي رفتم گفتم:خب لااقل بگو بياد تو
    حسام به طرف در رفت و من بعد از پيدا كردن روسري به حياط رفتم .ژينوس را ديدم كه همراه حسام داخل حياط ايستاده است .قابلمه بزرگي در دست حسام بود.به ژينوس سلام كردم با لبخند پاسخم را داد .حسام قابلمه را به طرف من دراز كرد و گفت: خانم سپهري زحمت كشيدند و نذري آوردند.
    با خنده گفتم:چه خبره يكباره ديگه نذريتون رو برمي داشتي مي اومدي.
    ژينوس لبخند زد و گفت:قابلتون رو نداره .زورم نرسيد وگرنه اين كار رو مي كردم .
    لبخندي روي لب حسام نشست و گفت:دستتون درد نكنه انشالله قبول باشه .
    در همان حال تنگاهش به من افتاد كه به او خيره شده بودم و به حالت شكلك دهانم باز كرده بودم .خنده اش را خورد و به من گفت: دوستتون رو دعوت نمي كني داخل ؟
    با همان حالت گفتم:چرا اگه شما كمتر تعارف تيكه پاره كنيد اين كارو مي كنم.
    احساس كردم حسام از اين حرف خوشش نيامد.زيرا نگاه چپ چپي به من انداخت و با جديت گفت:با اجازتون و با يك خداحافظي ما رو ترك كرد و از در منزل خارج شد .ژينوس كه متوجه اخم او شد لبش را به دندان گرفت و با اشاره پرسيد چي شد؟
    سرم را تكان دادم و. گفتم ولش كن همين جوريه.
    شبنم از ديدن ژينوس خيلي خوشحال شدو با او احوالپرس كرد .حميد هم با لبخند جذاب هميشگي اش حال او را پرسيد .مادر از ديدن ژينوس خيلي خوشحال شد و به خاطر نذري از او تشكر كرد. ژينوس در جواب مادر گفت:قابلي نداره مادر جون.
    احساس كردم شبنم از شنيدن اين لفظ از دهان ژينوس متعجب شد و لحظه اي به حميد نگاه كرد .حميد با لخند به ژينوس تعارف كرد كه راحت باشد و خودش براي اينكه او معذب نباشد به طبقه بالا رفت.
    ژينوس پس از ساعتي من را ترك كرد .پس از رفتن او باز هم دلتنگي به سراغم آمد خودم مي دانستم چه مرگم شده است. به حدي بيقرار و اشفته بودم كه حميد متوجه حالم شد و پرسيد:الهه چرا انقدر پريشاني ؟
    به زحمت بهانه اي براي توجيه پيدا كردم با اينكه چهره حميد نشان مي داد حرفم را باور نكرده است .ولي انقدر فهميده بود كه سوال پيچم نكرد تا سر از كارم در بياورد..اين اضطراب تا شب همراه من بود.با رسيدن تاريكي هوا همراه با شبنم براي ديدن دسته به سر خيبان رفتيم .ژينوس هم مطابق معمول هر شب سر خيابان منتظرم بود .وقتي دسته از تكيه مسجد خارج شد حسام را همراه عرفان ديدم كه زنجير مي زدنند .با ديدن عرفان گويي اامش گمشده ام را پيدا كردم.تا زماني كه دسته عزاداران از پيچ خيابان ناپديد شدند به او نگاه كردم و در اين فكر بودم كه اين ديگر چه درديست كه به جانم افتاده است.
    پس از تعطيلات سر كار برگشتم ولي ذوق و شوق گذشته را نداشتم.ديگر باورم شده بود كه كيان فراموشم كرده است.ان روز هم پس از اتمام كار كسي را منتظر خودم نديدم.
    روزها از پس هم مي گذشت و من ديگر حوصله كار كردن در بيمارستان رانداشتم .بي صبرانه منتظر تمام شدن دوره كار آموزي ام بود.احساس افسردگي و پوچي بدجوري عذابم مي داد.نسبت به همه بدبين و عصبي شده بودم .با لحن تندي جواب مادر را مي دادم و مرتب با حسام جرو بحثم مي شد.خودم مي فهميدم غير قابل تحمل شده ام .ولي نمي توانستم رفتار خود را تغيير بدهم .گاهي اوقات مادر شكايت من را به الهام مي كرد و او در صدد نصيحت من بر مي امد كه البته اين گوش در بود و اون گوش دروازه.
    دو هفته بود چشمم به در بيمارستان بود تا شايد يك بار ديگر كيان را ببينم هر بار كه مي ديدم از او خبري نيست پكر و افسرده تر راه خانه را در پيش مي گرفتم و حرصم را سر ديگران خالي مي كردم .
    يك روز كه مثل هميشه بعد از مطمئن شدن از نبودن كيان جلوي در بيمارستان با ناراحتي راه منزل را در پيش گرفتم هنگام گذشتن از خيابان انقدر در فكر بودم كه متوجه خودروي مشكي رنگي كه به سرعت داخل خيابان پيچيد نشدم و كم مانده بود كه با ان تصادف كنم.راننده به موقع پايش را روي ترمز زد.از ترس يك متر عقب پريدم و در همان حل منتظر شنيدن بد و بيراهي از طرف راننده بودم.زيرا مقصر بئدم كه بي هوش حواس مي خواستم از خيبان رد شوم وقتي خبري از فحش و لعنت نشد به راننده نگاه كردم و همان موقع از ديدن كيان خشكم زد.او هم مات زده مثل مجسمه پشت رل خشكش زده بود .نمي دانم از ترس بود يا از هيجان ولي عرق سردي از مهره هاي كمرم به پايين لغزيد .سعي كردم تكاني به خودم بدهم.مثل اينكه پاهايم به زمين چسبيده بود.كيان را ديدم كه به خودش آمد و دستي به صورت و چشمانش كشيد و از خودرو پياده شد .با حالتي پريشان گفت:خوبي؟
    به خودم امدم و هيجاني را كه از ديدن او به من دست داده بود در پس پرده قلبم پنهان كردم و با لحني كه سعي كردم خيلي ارام باشم گفتم :بله شما چطوري؟
    همان موقع متوجه شدم منظور او از اين سوال اين است كه طوري نشده ام؟از اشتباهي كه كرده بودم لبم را گاز گرفتم تا خنده ام را پنهان كنم.مثل اينكه او نيز متوجه اشتباه من شد ه بود زيرا خنديد و گفت:منم خوبم ولي باور كن خيلي ترسيدم.
    سرم را زير انداختم و گفتم:نزديك بود كار دستتان بدهم
    جلوتر امد و گفت:مقصر من بودم خيلي عجله داشتم كه خودمو برسونم تا نرفتي ببينمت.
    خيلي خودم را نگه داشتم تا از خوشحالي به هوا نپرم .پرسدم:با من كاري داشتيد؟
    راستش دلم براتون تنگ شده بود.يكي دو هفته بود رفته بودم تركيه .قرار بود بيشتر بمانم ولي طاقت نياوردم.
    چيزي به ذهنم نرسيد تا بگويم و تر جيح دادم بقيه حرفش رابشنوم.همان موقع خودرويي به خيابان پيچيد و بوق زد تا كيان خودرويش را كنار بكشد كيان به من گفت:سوار مي شي؟ۀ
    ابروانم را بالا انداختم و او با خنده گفت:دست كم صبر كن تا ماشينم رو بكشم كنار.
    به علامت مثبت سر تكان دادم .پس از اينكه خودرويش را كنار خيابان پارك كرد پياده شد و ربرويم ايستاد و گفت:الهه بيا و اذيتم نكن من به خاطرآهسته گفتم :من دوست ندارم كسي رو اذيت كنم ولي نيم تونم سوار ماشين شما هم بشم.من هنوز شما رو خوب نمي شناسم .
    خوب اگه مي خواهي بيشتر منو بشناسي بايد يه خورده برام وقت بزاري تو خيابون كه نمي شه همديگر رو شناخت ميشه؟بايد همديگر رو ببينيم .
    همان طور كه سر پايين بود گفتم:ولي من نمي تونم اين كار رو بكنم ...يعني خوانواده ام اجازه چنين كاري را نمي دهند
    پس تلفن خونتون رو بده گاهي با هم تلفني صحبت كنيم
    نه نميشه
    پس تو به من زنگ بزن.
    سكوت كردم شايد اين راه بهتري بود.دوباره گفت:شماره منو داري؟
    سرم را تكان دادم و گفتم:بله دست ژينوسه
    چرا دست ژينوس من اونو دادم بده به تو.
    آره داد ولي من ...حرفم را خوردم.نمي توانستم همان ابتداي كار به او بگويم كه از ترس خوانواده ام حتي نمي توانم كتاب رماني به منزل ببرم .
    در ادامه حرف من گفت پاره اش كردي ؟
    كيفش را در آورد تا كارت ديگري به من بدهد .دستم را به حالت امتنان تكان داده و گفتم:نه پاره نكردم . بعد از مكثي كوتاه گفتم :نمي تونستم شماره تون رو پيش خودم نگه دارم .
    خب حالا فهميدم...به من زنگ مي زني؟
    نمي دونم
    تو رو خدا نگو نمي دونم بگو زنگ مي زنم تا خيالم راحت بشه باشه؟ منتظر باشم؟
    فكر كردم و گفتم:قول نمي دم ولي سعي مي كنم .
    قول بده سعي هم بكن اُكي؟
    سرم را يك سو خم كردم.لبخند زد گفت:پس منتظر هستم باشه ؟
    گفتم:باشه ولي..
    دستانش را جلوي دهانم اورد و گفت:هيس نمي خوام بشنوم بگي قول نمي دم با لبخند نگاهم كرد و گفت:حالا اجازه ميدي برسونمت؟
    سرم را به نشانه ي مخالفت تكان دادم و گفتم : نه متشكرم خودم مي رم .
    نفس عميقي كشيد و گفت:باشه هر جور راحت تري پس به اميد ديدار .
    از او خداحافظي كردم و صبر كردم از جلويم رد شود سپس با شادي وصف ناپذيري به سمت خانه روان شدم.
    بيشتر از چند هفته از ملاقلا من و كيان گذشته بود و در اين مدت فقط يكبار آن هم از منزل ژينوس با او تماس گرفته بودم.در همان يكبار بيشتر از نيم ساعت با هم صحبت كرده بوديم .ترسم از دوستي با او ريخته بود و هر روز بيشتر از روز پيش شيفته اش مي شدم.كيان پشت تلفن چنان با شيفتگي و علاقه صحبت مي كرد كه تمام وجودم از عشق لبريز مي شد.به راستي همان چيزي بود كه آرزويش را داشتم با محبت سرزنده شوخ و خوش قيافه .در نيم ساعتي كه با هم صحبت مي كرديم بيش از چند بار از من خواست تا ملاقاتي با هم داشته باشيم .من هم بدم نمي آمد ببينمش ولي هنوز فرصت مناسبي پيدا نكرده بودم.مي دانستم به زودي دوره كاراموزي من به پايان مي رسد و با شناختي كه كم و بيش از خوانواده ام پيدا كرده بودم مي دانستم بعد از ان نمي توانم به راحتي به او تلفن كنم به همين خاطر خيلي اصرار كرد تا ك روز مرا ببيند .موضوع را با ژينوس در ميان گذاشتم.او خيلي سعي كرد مرا از اين كار منصرف كند .اما وقتي ديد خيلي مصرم و حرف در گوشم فرو نمي رود قبول كرد به عنوان همراه با من بيايد به شرطي كه اين بار اول و آخرم باشد.
    براي ديد كيان زماني را نتخاب كردم كه قرار بود حسام به مدت دو روز به ماموريت برود .همان روزي كه حسام به ماموريت رفت شماره كيان را كه هنوز پيش ژينوس بود گرفتم و به او تلفن كردم .همان ابداي صحبت با بي قراري گفت كه دلش مي خواهد مرا ببيند و من كه به همين منظور به او تلفن كرده بودم گفتم كه همراه ژينوس به ديدنش مي آيم .از خوشحالي با صداي بلند خنديد و گفت :چه عجب خانم دكر الهه يه وقتي هم به اين مريضتون داديد.
    ان روز خيلي كوتاه با او صحبت كردم و قرار روز بعد را گذاشتم سپس از او خداحافظي كردم.
    صبح روز بعد مطابق معمول هميشه از خواب برخاستم و حاضر شدم .مادر گفت:اله كليد بردار .شايد برم خونه الهام .مبين كمي حال نداره مي رم يه سري بهش بزنم .
    با ناراحتي گفتم: چشم
    نگران نباش واكسن زده كمي تب داره.
    خيالم راحت شد و گفتم:به الهام سلام برسونيد شايد من هم زودتر اومدم.ميام خونه الهام.
    مادر سرش را به نشانه موافقت تكان داد مثل هميشه مقنعه ام را سر كردم و از خانه بيرون امدم .از همان لحظه دلشوره ام شروع شد.با اينكه خيالم از بابت نبودن حسام راحت بود.ولي احساسا خوبي نداشتم.حس مي كردم دارم به كساني كه دوسشان دارم خيانت يم كنم براي پرت كردن حواسم با فكر كردن به كيان از اين فكر و خيال ها خود را دور كردم..درست در لحظه اي كه از جلوي منزل حاج مرتضي رد مي شدم عاليه خانم از در منزل بيرون امد .هنوز مرا نديده بود كه به او سلام كردم .برگشت و با ليخند پاسخم را داد و حال مادر را پرسد .پس از چند لحظه از او خداحافظي كردم و به راهم ادامه دادم .صحبت با او نه تنها مرا از احساس بدي كه با ان دست به گريبان بودم در نياورد بلكه وجود اين احساس را در من بيشتر كرد به خصوص كه نگاه عرفان را در چشمان مادرش مي ديدم .اين احساس انقدر قوي بود كه ناخودآگاه به عقب برگشتم و چند قدم به طرف خانه برداشتم.دلم مي خواست به خانه برگردم و در حريم امن آنجا اين حس بد و مشمئز كننده را فراموش كنم .هنوز سر كوچه نرسيده بودم كه به خاطر اوردم كيان منتظر من است.لحظه اي ايستادم و با كشيدن نفس عميقي راه بازگشته را طي كردم .شايد بين راه و بيراه به اندازه همان چند قدم فاصله بود..صدايي مرتب تو گ.شم زمزمه مي كرد:برگرد نرو.دلم مي خواست چيزي در گوشم فرو كنم ا اين صدا رانشنوم .پيش خود شروع كردم به زمزمه كردن شعري و با قدم هاي تند پيش رفتم.
    به جاي بيمارستان را منزل ژينوس را در پيش گرفتم زيرا از قبل قرار گذاشته بوديم به منزل او بروم و همراه او سر قرار حاضر شوم.وقتي زنگ زدم ژينوس آماده بود ولي چهره اش نشان مي داد زياد از اين همراهي راضي نيست.
    به او سلام كردم و به عادت هميشه روبوسي كرديم .كمي بعد به اتفاق او راهي شديم.قرار بود كيان سر خيابان بيمارستان منتظرمان باشد.به ژينوس گفتم سر و وضعم چطوره؟
    ژينوس نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت:خوبه
    مشخص بود زياد سر حال نيست چون مثل هميشه نبود و سكوت اختيار كرده بود.مي دانستم اگر دليل ناراحتي اش را بپرسم سر نصيحت را باز مي كن.به همين خاطر ترجيح دادم چيزي نگويم و ارام و ساكت در كنار او راه بروم .صداي ارام ژينوس مرا از دنياي خيالم بيرون آورد.
    الهه اين راهي كه تو داري ميري من خيلي وقته رفتم...چندين بار ولي هر دفعه فهميدمم اخرش هيچ چيز نيست.
    با تمسخر گفتم:ادم هميشه بايد خودش تجربه كنه.
    تجربه خوبه ولي نه در مورد هر چيز.
    به نظر من كه هر چيز لازمه تجربه بشه.مگه خودت نمي خواستي تو زندگيت تجربه بدست بياري ؟
    چرا چون كسي رو نداشتم ازش راهنمايي بخوام ولي تو كه مثل من نيستي تو يه مادر مهربون داري كه هميشه حسرتش رو مي خورم يك خواهر دلسوزي داري ، زن برادرت ادم فهميده ايه .برادر هاي دلسوزي داري كه هو.اي كارت رو دارند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پوزخندي زدم و گفتم: ژينوس بس كن ديگه. همين جوريش دلم داره مي تركه تو هم با اين روضه اي كه مي خوني كم مونده اشكم رو در بياري. مرد و مردونه اگه دوست نداري بياي بگو، به خدا ناراحت نمي شم، ولي نخواه كه منو از رفتن منصرف كني چون بهش قول دادم كه مي دم اونم الان منتظره.
    ژينوس لبخند تلخي زد و گفت: ترش نكن. مي دوني كه نامرد تو مرام من نيست. تا آخر هم باهات هستم، ولي بهت گفتم كه بعد نگويي دوست خوبي نبودي.
    - تو بهترين دوست من هستي و بودي و خواهي ماند، ولي تو رو خدا مثل افسانه حرف نزن، من تو رو همون ژينوس شلوغ و شيطون مي پسندم. خدا اين حسام رو لعنت كنه كه هر چي مي كشم از دست اون مي كشم.
    ژينوس به بازويم زد و گفت: اگه همين الان نگي غلط كردم مي رم و پشت سرمم نگاه نمي كنم. تازه زنگ مي زنم منكرات لوت مي دم.
    با خنده گفتم: به تو چه، داداش خودمه دوست دارم لعنتش كنم.
    - داداش خودت باشه. ولي حق نداري در موردش اينطور صحبت كني. نه به خاطر اينكه ازش خوشم مياد، بلكه به خاطر مردي و پاكيش.
    خنديدم و گفتم: باشه بابا غلط كردم، چرا مي زني.
    آنقدر گرم صحبت بوديم كه نفهميدم چطور آن راه را طي كرديم. وقتي به خود آمدم سر خيابان بيمارستان بوديم. دلهره اي كه تا چند دقيقه پيش فراموشش كرده بودم به سراغم آمد. مثل هميشه ژينوس زودتر از من كيان را ديد و آهسته گفت: اجل معلق اونجا وايساده.
    سرم را بلند كردم و كيان را ديدم كه به خودروي قرمز رنگي تكيه داده بود. در همان حال دستانش را زير بغل زده و به زمين خيره شده بود؟
    حس مي كردم از گرما در حال انفجارم. دهانم خشك شده بود و زبانم به سقف آن چسبيده بود. كيان سرش را چرخاند و به محض ديدن ما صاف ايستاد با اينكه خودم را آماده كرده بودم باز هم احساس ترس و دودلي به سراغم آمد. به چند قدمي اش رسيديم. در سلام پيشدستي كرد. ژينوس خشك و عبوس پاسخش را داد و ديگر جلو نيامد. من نيز به تبعيت از او همانجا ايستادم. كيان حالمان را پرسيد. در اين بين فقط من بودم كه جواب او را دادم. كيان به ژينوس نگاه كرد و گفت: ژينوس خانم مثل اينكه حال شما زياد خوب نيست.
    لبخند كمرنگي زد و گفت: بله. سپس به من اشاره كرد و ادامه داد: ايشون منو از رختخواب بيرون كشيده و به اينجا آورده.
    با لبخند به ژينوس نگاه كردم و گفتم: راست مي گه.
    كيان در عقب خودرو رو باز كرد و گفت: بفرماييد سوار شويد.
    ژينوس نگاهي به من كرد و منتظر ماند تا اول من سوار شوم.
    تا خواستم قدمي براي سوار شدن بردارم كيان گفت: البته اگر يكي از دوشيزه خانمها لطف كنند و جلو بنشينند بهتر است، در غير اينصورت مردم آزارها بهمون گير مي دن.
    من و ژينوس به هم نگاه كرديم. هر دو منظور او را از مردم آزارها فهميديم. احساس كردم ژينوس كمي غيرتي شد زيرا اخمهايش در هم رفت. به عكس من خنده ام گرفته بود. دليل خنده ام قيافه اي بود كه ژينوس گرفته بود. به ياد بحث پيش از آمدنمان افتادم كه چطور از حسام جانبداري مي كرد. كيان منتظر بود تا تصميم بگيريم كه كداممان داوطلب مي شود روي صندلي جلو بنشيند. ژينوس به سختي و مانند كسي كه به زور او را وادار به كاري كرده باشند سوار شد و در را محكم بست. كيان نگاهي به من كرد و آهسته در حالي كه لبخندي مي زد گفت: چه عصباني!
    نگاهي به ژينوس انداختم. مثل برج زهرمار روي صندلي نشسته بود و به روبرو خيره شده بود. لبخندي زدم و گفتم: آخه به زور آوردمش.
    نيشخندي زد و گفت: معلومه.
    كيان خودرو را دور زد و در سمت جلو را باز كرد و به من گفت: بفرماييد سوار شويد.
    تشكر كردم و در حالي كه از خجالت سرخ شده بودم سوار شدم. كيان در را بست و از پشت خودرو دور زد تا خودش هم سوار شود. در اين فاصله برگشتم و به ژينوس نگاهي انداختم. او به من نگاه كرد، سپس نگاهش را از من برداشت و به جلو خيره شد. با نشستن كيان روي صندلي جلو احساس معذب بودن شديدي مي كردم. خودم را به طرف در كشيدم. او نگاهي به من كرد و لبخندي زد و گفت: ممنونم از اينكه دعوتم را رد نكردي.
    سرم را خم كردم و با خجالت گفتم: خواهش مي كنم.
    بدون اينكه ژينوس راببينم احساس كردم نيشخند تمسخر آميزي روي لبش مي باشد و سرش را با تاسف تكان مي دهد. با اين احساس ناخودآگاه به طرف او برگشتم و درست همان نيشخند را روي لبش ديدم.
    كيان رو به من كرد و گفت: چقدر فرصت داريد؟
    نمي دانستم چه بگويم. به طرف ژينوس برگشتم و او را ديدم كه بي تفاوت به بيرون نگاه مي كند. به كيان كه منتظر پاسخ بود نگاه كردم و گفتم: فكر مي كنم يكي دو ساعت بتونيم بيرون باشيم.
    پرسيد: امروز بيمارستان هم مي رويد؟
    به جاي من ژينوس پاسخ داد: اگه شما لطف كنيد و كارتان را زودتر تمام كنيد ما به بيمارستان هم مي رسيم.
    كيان از آينه نگاهي به ژينوس انداخت و با خنده گفت: چشم اطاعت ميشه.
    كيان خودرو را به حركت در آورد.
    به سرعت خيابانها را پشت سر مي گذاشت و به سمت مقصدي نامعلوم پيش مي رفت. از سرعت زياد خودرواش احساس سرگيجه كردم. ژينوس طاقت نياورد و گفت: ببخشيد سر كه نمي بريد. درضمن اگه مي شه لطف كنيد به ما هم بگوييد كجا قرار است برويم.
    از لحن صحبت ژينوس و از كلماتي كه به كار برده بود به حدي خنده ام گرفت كه مي دانستم اگر چشمم به او بيفتد نمي توانم جلوي خنده ام را بگيرم. به همين خاطر سرم را به طرف پنجره چرخاندم و به بيرون نگاه كردم. صداي كيان را شنيدم كه گفت: بله، ببخشيد حواسم نبود. فكر كردم بهتر است برويم دربند، چون هم هواي خوبي داره و هم بتونيم دور از هياهوي شهر ساعتي استراحت كنيم.
    ژينوس گفت: لطف كنيد اونجا نريد. چون الان نه هواش به درد ما مي خورد و نه ما اونقدر وقت استراحت داريم. اگه ميشه همين نزديكي ها يك جا نگه داري صحبتتان را بكنيد و خلاص.
    هر چقدر لبم را به دندان گرفتم تا نخندم نتوانستم. ژينوس چنان با كيان صحبت مي كرد كه گويي با او دعوا دارد. بيچاره كيان هم كه حسابي جا خورده بود نمي دانست چه بايد بكند. از سرعتش كم كرد و گفت: هر چي شما بگيد. حالا من كجا بايد برم؟
    ژينوس كه برخلاف من اكثر جاهاي تهران را مثل كف دستش مي شناخت آدرس پاركي را به او داد. كيان بدون هيچ اعتراضي به آنجا رفت.
    وقتي در حاشيه پارك توقف كرد ژينوس در حالي كه پياده مي شد گفت: من مي رم روي آن نيمكت مي نشينم. شما هم زودتر صحبتهايتان را بكنيد.
    به محض پياده شدن ژينوس كيان نفس راحتي كشيد و گفت: واي مردم اين ديگه كيه دعوا داره.
    خنديدم و گفتم: هميشه اينجور نيست.
    كيان با همان حالت گفت: مي دونم به خاطر همين تعجب كردم. اون موقع كه كتي تو بيمارستان بستري بود خيلي خوش اخلاق تر از اين بود. چش شده؟
    - يه كم حال نداره. به زحمت راضيش كردم با من بياد.
    - خدا شفاش بده.
    سپس درحاليكه به طرفم مي چرخيد گفت: همه رو ول كن و از خودت برام بگو.
    از حالت نشستن و صحبت كردنش معذب شدم و در حالي كه خودم را جمع مي كردم سرم را پايين انداختم و گفتم: چيزي ندارم بگم.
    كيان خنديد و گفت: دنيا حرف تو اون چشماي خوشگلته. مگه ميشه آواي لباي خوش تركيب چيزي نداشته باشه بگه.
    صدايش حالت اغوا كننده اي داشت و همين باعث مي شد دلم فرو بريزد احساس ترس سراپايم را فرا گرفته بود و دلم به اين خوش بود كه ژينوس به فاصله كمي از ما روي نيمكت نشسته است. همان لحظه با خودم فكر كردم اگر ماشينش را روشن كند و مرا با خود ببرد چه بايد كنم. افكارم آنقدر بچگانه و خام بود كه خودم هم خنده ام گرفت و پيش خودم گفتم: ديوونه مگه شهر هرته كه تو رو با خودش ببره. تازه كجا مي خواد ببره از ميان اين همه آدم و شلوغي شهر به اين بزرگي . از فكري كه در سرم جريان داشت قوس خنده اي روي لبام افتاده بود و شايد به خاطر همين لبخندم بود كه كيان تصور كرد لبخندم به خاطر حرف اوست.
    كيان منتظر بود تا من حرفي بزنم و من كه نه چيزي به ذهنم مي رسيد و نه حرفي براي گفتن داشتم مانند شاگرد تنبل مدرسه سرم را پايين انداخته بودم تا معلم مرخصم كند. همان لحظه به مسخره بودن اين ملاقات فكر كردم و به خودم گفتم: تو غلط كردي وقتي حرفي نداشتي بزني قرار ملافات گذاشتي. صداي كيان مرا از سرزنش خودم بازداشت. سرم را بلند كردم و به او نگاه كردم. با جسارت چشم به چهره من دوخته بود و در حاليكه شيفته نگاهم مي كرد گفت: الهه ازت خيلي خوشم اومده. نمي دونم چطوري بهت بگم دلم مي خواد ...
    و براي پيدا كردن كلمه هايي كه جمله اش را تمام كند مكث كرد، سپس ادامه داد: دلم مي خواد ... همين ديگه. و بعد خنديد.
    حرفش برايم نامفهوم بود. نمي دانستم دلش چه مي خواست، ولي هر چه بود چيز زياد جالبي نبود كه ترجيح داد آن را به زبان نياورد. براي آنكه از آن حالت دربيايم پرسيدم: شما كه اين همه اصرار داشتيد منو ببينيد حالا بگوييد ببينم چكارم داشتيد؟
    دستي به موهايش كشيد و گفت: كار خاصي نداشتم. فقط مي خواستم بيشتر با هم آشنا بشيم.
    جسارت بيشتري به خرج دادم و گفتم: به چه منظور؟
    لبخندي زد و گفت: منظور خاصي نبود. به هر حال دو نفر كه از هم خوششون مي ياد سعي مي كنن بيشتر همديگه رو بشناسن.
    - دليل اين شناختن چي مي تونه باشه؟
    نگاه عميقي به چشمانم انداخت و گفت: دليلش اينجاست. به قلبش اشاره كرد و ادامه داد: اولش همينجوري ازت خوشم اومد. مثل خيلي دختراي ديگه، ولي بعد احساس كردم يك جور ديگه اي هستي ... يك جور خاص.
    سكوتي بين ما بوجود آمد و باز او بود كه سكوت را شكست و گفت: من بيست و پنج ... نه، ماه ديگه بيست و پنج سالم تموم ميشه. بايد گفت بيست و شيش سالمه. يك نمايشگاه ماشين دارم كه البته همه اش مال خودم نيست چون با يكي از بچه ها شريكم. تا ديپلمم درس خوندم و بعدشم زدم به كار آزاد. الانم هميني ام كه مي بيني. خوب اين از من حالا تو از خودت بگو، دوست دارم بيشتر باهات آشنا بشم. هنوز لب باز نكرده بودم تا چيزي بگويم كه با صداي انگشتي كه به شيشه راننده مي خورد سرم را بالا كردم. كيان نيز برگشت. يك لحظه با ديدن دو موتور سوار كه لباس آشنايي هم به تن داشتند رنگ از رخم پريد. هنوز صورتشان را نديده بودم، ولي به محض ديدن لباسهايشان كه لنگه آن را حسام داشت كم مانده بود از ترس قبض روح شوم. كيان به طرف من برگشت و با شتاب گفت: اصلا نترس بگو نامزديم. سپس شيشه را پايين كشيد و با لحن خونسردي گفت: خدا بد نره جناب چي شده؟
    مردي كه جلوي موتور نشسته بود با لحن جدي گفت: كارت ماشين، گواهينامه.
    كيان با همان خونسردي گفت: ولي من پارك ممنوع نايستادم. در ضمن فكر مي كنم اين مدارك رو افسران راهنمايي رانندگي مي خواهند!
    مردي كه پشت موتور نشسته بود پياده شد و ديگري موتور را جلوي خودروي كيان پارك كرد. . با ديدن كلتي كه به كمر موتور سواران بسته شده بود لرزش دست و پايم شروع شد و با صداي ضعيف و ترساني گفتم: كارت ماشين رو بده.
    كيان به طرف من برگشت و با لبخند گفت: مي دونم دارم چكار مي كنم.
    همان موقع تازه متوجه رنگ و روي من شد و گفت: الهه نترس، هيچ اتفاقي نمي افته. لحن كلامش طوري بود كه صد در صد اطمينان داشت اتفاقي نمي افتد. ولي من به اندازه او احساس امنيت نمي كردم.
    يكي از آن دو از كيان خواست تا پياده شود. او همين كار را كرد. از نيمه باز شيشه صدايشان را مي شنيدم كه از كيان پرسيدند: خانم با شما چه نسبتي دارد؟
    كيان خيلي خونسرد و مطمئن گفت: ايشون نامزدم هستند.
    ديگري گفت: با نامزدتون تو خيابون صحبت مي كنيد، اونم به اين شكل؟
    كيان با قيافه حق به جانبي گفت: پس كجا صحبت كنيم؟
    در اين موقع متوجه ژينوس شدم كه از جلوي خودرو به طرف كيان و آن دو مرد رفت. قلبم كم مانده بود از جا كنده شود. ژينوس رو به كيان كرد و گفت: داداش چي شده؟
    يك لحظه فكر كردم اشتباه شنيده ام. آن قدر ترسيده بودم كه جرات تكان خوردن و خارج شدن از خودرو را نداشتم.
    كيان با همان خونسردي گفت: هيچي ژينوس جون، تو برو تو ماشين من الان حلش مي كنم.
    مرد رو به ژينوس گفت: ايشون برادر شما هستند؟
    ژينوس با اطمينان سرش را تكان داد و گفت: بله و اسمشان هم كيان بهتاش است. نام مادر خديجه روح پرور، شماره شناسنامه شون هم ...و نشان داد كه دارد فكر مي كند. مرد سرش را تكان داد به اين معني كه كافيست و رو كرد به كيان و گفت: كارت شناسايي.
    كيان از جيب عقب شلوارش كيفش را بيرون آورد و از داخل آن گواهينامه اش را نشان داد. مشخصاتي كه ژينوس داده بود به ظاهر با كارتي كه نگاه مي كردند مطابقت داشت زيرا پس از رويت آن را به طرف كيان گرفتند . از او معذرت خواهي كردند. يكي از آنان گفت: به هر حال تلاش ما براي امنيت جامعه است.
    كيان دستش را به طرف آنان دراز كرد و درحاليكه سرش را به تاييد حرف آنان تكان مي داد گفت: بله بله متوجهم. انشالله موفق باشيد. سپس رو به ژينوس كرد و گفت: ژينوس سوار شو بريم خونه.
    مردي كه براي برداشتن موتور از جلوي خودروي كيان مي رفت خطاب به ژينوس گفت: خواهر از اينكه ناراحتتان كرديم ما را ببخشيد.
    ژينوس آهي كشيد و با حالي گرفته گفت: خدا ببخشد.
    سپس در عقب را باز كرد و سوار شد. باورم نمي شد كه به خير گذشته باشد.تا زماني كه كيان خودرو را روشن كرد و به راه افتاد هنوز فكر مي كردم الان است كه جلويمان را بگيرند و بگويند فهميده اند كه برايشان فيلم بازي كرده ايم. حتي زماني كه چند خيابان از آنجا دور شده بوديم هنوز فكر مي كردم با موتور تعقيبمان مي كنند.
    وقتي كمي دور شديم كيان از آينه به ژينوس نگاه كرد و گفت: به موقع به دادمان رسيديد. خيلي متشكرم.
    ژينوس عبوس و ناراحت گفت: تشكر لازم نيست. من فقط به خاطر الهه اين كار را كردم.
    كيان ابروانش را بالا انداخت و گفت: به هر صورت كارتان قابل تقدير بود.
    سپس رو به من كرد و گفت: ديديد گفتم مردم آزارها همه جا هستند. نمي دونم چي از جون مردم مي خوان. مرتب پاچه مي گيرند.
    از ناراحتي سرخ شدم. احساس كردم غير مستقيم به حسام نيز توهين مي كند. صداي ژينوس كه مشخص بود عصباني است نويد جنگ مي داد.
    - آقا خواهش مي كنم به كساني كه نه مي شناسيدشان و نه مي دانيد چه خدمتي به جامعه مي كنند توهين نكنيد.
    كيان كه به هيچ وجه از لحن ژينوس جا نخورده بود با خونسردي گفت: چه خدمتي مي كنند؟
    ژينوس با صداي بلند و با حرارت گفت: اونا براي حفظ ناموس شما و امثال شما زحمت مي كشند. زماني كه هشت سال تو كشورمون جنگ بود همونا بودند كه جونشون رو سپر بلاي من و شما كردند. نمي خواهيد كه بگوييد اهل اين كشور نيستيد و نمي دانيد جنگ يعني چه؟
    كيان با صداي بلند خنديد و گفت: تنها چيزي كه حتي فكرش را نمي توانستم بكنم اين بود كه ژينوس خانم وكيل مدافع يك مشت .... و حرفش را خورد. دوباره گفت: هشت سال جنگ بود. ولي مگه ما جنگ مي خواستيم. هر كي جنگ رو شروع كرده بود خودش هم رفته جنگيده. تازه مگه مفت و مجاني رفتن بجنگن.
    ژينوس با عصبانيت گفت: من خودم هم يك آدم احمق مثل بقيه هستم و جانماز آب نمي كشم. ولي ميشه به من بگي قيمت جون يك آدم چقدره؟ تازه كي بود جنگ رو شروع كرد؟ اگه همه مي خواستند مثل شما فكر كنند الان يك ويتنام ديگه بود.
    لحن ژينوس خيلي تند بود. زير چشم به كيان نگاه كردم تا واكنش حرف او را مقابل حرف ژينوس ببينم. برخلاف تصور من كيان از اينكه ژينوس به او توهين مي كرد نه تنها ناراحت نشده بود، بلكه لبخندي هم بر لب داشت. وقتي متوجه شد نگاهش مي كنم به طرفم برگشت و با لبخند چشمكي زد. سپس خطاب به ژينوس كه مي دانستم خون خونش را مي خورد گفت: جنگ ويتنام؟ راستي كلاس چندم بوديم كه تو كتاب تاريخ از اين جنگ مطلب نوشته بود؟
    مشخص بود كيان با خونسردي ژينوس را به تمسخر گرفته است. بعد با خنده ادامه داد: خواهر جون، خودت را به خاطر يك مشت مردم آزار ناراحت نكن. باشه؟
    ژينوس با حرص گفت: مردم آزار تويي و هفت جدت.
    آنقدر بانمك اين جمله رو به زبان آورد كه ديگر نتوانستم طاقت بياورم و دستانم را جلوي صورتم گرفتم و پقي زدم زير خنده . با اين حال خوب مي دانستم با اينكار لعنت ابدي ژينوس را براي خود خريده ام، ولي ديگر نمي توانستم طاقت بياورم. به خصوص وقتي به اين فكر كردم كه ژينوس به خاطر اينكه كيان ندانسته به حسام توهين مي كند اين قدر جوش آورده كم مانده بود از خنده روده بر شوم.
    اشكي كه از شدت خنده از چشمانم سرازير شده بود پاك كردم و سرم را به طرف پنجره گرفتم و لبانم را زير دندانهايم فشار دادم تا ديگر نخندم. احساس كردم كيان تازه سرحال شده است چون پرسيد: ژينوس خانم راستش را بگو اين دو تا آقا با شما نسبتي داشتن؟
    ژينوس كه حسابي از دست كيان و يا شايد بيشتر از من شاكي بود گفت: به هر حال فرقي هم نمي كنند . يكي از همونايي كه شما مردم آزارشان مي خوانيد برادر همين دوشيزه خانمي است كه سنگش را به سينه مي زنيد.
    خنديدن را فراموش كردم. از اينكه ژينوس اين موضوع را مطرح كرده بود حرصم گرفت و براي ديدن واكنش كيان به او نگاه كردم. كيان فكر مي كرد اشتباه شنيده از آئينه به ژينوس نگاه كرد و گفت: شما چي گفتيد؟
    - گفتم برادر الهه سپاهيه.
    كيان به من نگاه كرد و گفت: آره؟
    نفس عميقي كشيدم و سرم را تكان دادم و گفتم: بله درست مي گه.
    كيان ابروانش را بالا انداخت و لبخند زد و گفت: از خجالت بايد بميرم اينطور نيست؟
    كلامش بوي طنز مي داد. شنيدم كه ژينوس آهسته گفت: آره.
    هم من حرف ژينوس را شنيدم و هم كيان فهميد كه او چه جوابي داد. خنديد و گفت: چشم يادم مي مونه. و رو به من كرد و گفت: الهه من يك معذرت خواهي به شما بدهكارم. قصد توهين به كسي را نداشتم فقط مي خواستم كمي سر به سر ژينوس خانم بزارم.
    لبخندي زدم و چيزي نگفتم.
    ژينوس گفت: حالا ديديد مردم آزار به كي مي گن؟
    كيان خنديد و گفت: آره، فهميدم.
    به خيابان بيمارستان رسيديم. وقتي كيان خودرو را نگه داشت ژينوس بي معطلي در را باز كرد و از آن خارج شد و منتظر شد تا من هم پياده شوم. تا خواستم در را باز كنم كيان گفت: يك لحظه صبر كن.
    نگاهش كردم كه گفت: مي خواستم يك باره ديگه ازت معذرت خواهي كنم و بگم چه برادرت سپاهي باشه چه نباشه، خيلي مي خوامت.
    با خجالت سرم را پايين انداختم. گفت: به من زنگ بزن. هر وقت تونستي باشه؟
    بدون اينكه پاسخي دهم از خودرو پياده شدم. چند لحظه بعد ما را ترك كرد. ژينوس با من قهر كرده بود و حرف نمي زد. با خنده گفتم: عوض اينكه من از تو شاكي باشم تو طلبكاري؟ بنده خدارو حسابي سنگ رو يخ كردي.
    اخمي كرد و گفت: كه چي هه هه هه.
    دستم را دور شانه اش انداختم و در حالي كه او را به خودم مي چسباندم گفتم: باور كن اونقدر بانمك گفتي مردم آزار خودتي و هفت جدت كه ديگه نتونستم طاقت بيارم.
    ژينوس هم خنده اش گرفت و گفت: ولي دلم خنك شد. حالا گم شه بره بميره پسره عوضي. و در حالي كه كارت ويزيت كيان را از داخل كيفش بيرون مي آورد گفت: الهه تو قول دادي اين اولين و آخرين بارت باشه. خودتم كه ديدي اين پسره مال خوبي نيست. حالا با اجازه ات اين كارت كذايي رو همون جوري كه خودم برات آوردم همون جور هم پاره مي كنم.
    و بدون اينكه حتي نظرم را بخواهد با يك حركت آن را دو نيم كرد و بعد نيمه هاي آن را تكه تكه كرد. با لبخند سرم را به نشانه موافق بودن با او تكان دادم و چيزي نگفتم تا خودش را خالي كند. در همان حال شماره تلفن كيان را به خاطر سپردم و اميدوار بودم از خاطرم نرود.
    با سه ساعت تاخير به بيمارستان رفتيم و پس از اتمام كار به منزل برگشتيم. آنقدر در فكر بودم كه پاك از يادم رفته بود قرار است براي ديدن مبين به منزل الهام بروم. وقتي خودم را جلوي در خانه ديدم ديگر تنبلي ام آمد آن همه راه را تا منزل الهام طي كنم. به خصوص كه احتياج داشتم جاي خلوتي گير بياورم تا كمي فكر كنم.
    از منزل به الهام زنگ زدم تا هم مادر بفهمد كه به منزل برگشته ام و هم اينكه حال مبين را بپرسم. الهام گفت حال مبين بهتر شده و گوشي را داد تا با او صحبت كنم.
    پس از قطع كردن تماس همانجا دراز كشيدم و درحاليكه دستم را زير سرم گذاشته بودم به فكر فرو رفتم. ژينوسس فكر مي كرد با برخورد امروز و ديدن اخلاق كيان قبول كرده ام او كسي نيست كه شايسته و لايق دوست داشتن من باشد. ولي خبر نداشت برخورد امروزش ترديدي را كه در مورد او داشتم از بين برده است و اطمينان حاصل كرده ام كه او همان كسيست كه هميشه مي خواستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خونسرد، بي قيد،عاشق و راحت. او تنها كسي بود كه اين گونه بود.همان لحظه يك بار ديگر شماره تلفن كيان را تكرار كردم و بلند شدم تا آن را جايي يادداشت كنم ولي ترجيح دادم در ذهنم آن را به خاطر داشته باشم، زيرا در آن صورت امنيت بيشتري داشت.
    كمتر از دو هفته بعد دوره كارآموزي مان تمام شد و من و ژينوس توانستيم مدرك رضايت بخشي مبني بر گذراندن دوره كارآموزي تسليم مدرسه كنيم.آخرين روزي كه از بيمارستان خارج شدم، با اميدواري به خيابان نگاه كردو تا شايد كيان را ببينم و بعد از اينكه مطمئن شدم انتظارم بيهوده است به طرف خانه راه افتادم.
    با رسيدن اربعين و متعاقب آن بيست و هشت صفر دو ماه عزاداري نيز به اتمام رسيد.درست چند روز بعد از تعطيلي آخر صفر به همراه مادر از جلوي يك گل فروشي رد مي شديم. خودرويي را ديدم كه مشغول آذين بستن آن بودند. به مادر گفتم عروسي ها شروع شد.مادر در حالي كه به خودرو نگاهي مي انداخت، گفت«الهي تموم جوونا خوشبخت بشن.»
    همان طوركه به ماشين عروس فكر مي كردم با خودم اي كاش هنوز شبنم و حميد ازدواج نكرده بودند و بعداز ماه صفر جشن مي گرفتند. همان لحظه اتفاقاتي كه طي مراسم آنها افتاده بود به ذهنم آمد و با لذت آن وقايع را بار ديگر مرور كردم و با رسيدن به خاطره ملاقات كيان دلم شروع كرد به تپيدن.
    پس از دوره پايان كارآموزي ارتباط من و ژينوس همچنان به قوت خود باقي مانده بود. گاهي اوقات ژينوس به منزلمان مي آمد و بيشتر اوقات مادر به او پختن انواع غذاها و خورش ها را به صورت عملي ياد مي داد.ژينوس چون دانش آموزي باهوش و زرنگ به دقت به حرف هاي مادر گوش ميكرد و نكته هاي مهم را هم يادداشت مي كرد.به عكس من كه در اين مواقع در عالم هپروت بودم و به چيزهايي كه موردعلاقه ام بود فكر مي كردم. البته احتياجي هم به يادگيري دوباره نداشتم زيرا اكثر غذاهايي كه ژينوس فقط نام آنها را مي دانست من بارها و بارها درست كرده بودم و نيازي به آن همه دقت و جمع كردن حواس نداشتم.
    ژينوس به راستي عاشق حسام شده بود و اين عشق چنان تغييري در او به وجود آورده بود كه گاهي اوقات شك مي كردم او همان ژينوس شيطان و بي قيد گذشته باشد. مارد هم او را خيلي دوست داشت به طوري كه گاهي اوقات خار حسادت به دلم مي نشست و به اين احساس مادر معترض مي شدم. يك روز وقتي الهام و شبنم به تنهايي به منزلمان آمده بودند حرف ژينوس پيش آمد و الهام به مادر گفت:«ژينوس دختر خوبيه، مگه نه مامان؟»
    مادر لبخند زد و گفت:« آره، بچه خيلي خانم و با محبته.»
    به مادر نگاه كردم و احساس كردم همانقدر كه او را دوست دارد دلش هم براي او خيلي مي سوزد.
    الهام گفت:« به نظر تو چي شبنم ؟»
    شبنم شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«من برخورد زيادي با او نداشتم.ولي تو همين يكي دوبار ديدم دختر خوبيه.چطور مگه؟»
    الهام خنديد و گفت:«داشتم فكر مي كردم خوبه به حسام پيشنهادش كنيم.»
    با اشتياق به الهام نگاه كردم و در اين فكر بودم اگر ژينوس اين حرف را بشنود براي هميشه عاشق الهام خواهد شد. مادر لبانش را جمع كرد و گفت:«منم چندبار به اين موضوع فكر كردم.اما گذاشتم خودش پيشنهاد كنه.حسام رو كه مي شناسيد هميشه خودش بايد تصميم بگيره.»
    شبنم خنديد و گفت:«خوب مادر جون شايد آقاحسام روش نميشه چيزي بگه. خوبه شما يا آبجي الهام نظرش رو يپرسين.»
    مادر با تاييد حرف او سرش را تكان داد و گفت:«آره،شبنم جون راست ميگه. الهام بهتره تو اين كار رو بكني.چون هرچي باشه جوونا حرف همديگر رو بهتر مي فهمند.»
    گوشهايم را تيز كرده بودم تا تمام صحبت هاي خانواده ام را براي ژينوس ضبط كنم و باآنكه زياد نشان نمي دادم به اين موضوع علاقه مندم، ولي ماجرا را ثانيه به ثانيه پيگيري مي كردم.
    آن شب به خاطر حضور حميد و شبنم مادر نگذاشت الهام به خانه شان برود و زنگ زد تا آقا مسعود هم براي شام بيايد.من نيز لحظه اي از حال الهام غافل نبودم و هرجا كه مي رفت به بهانه اي دنبالش بودم زيرا مي ترسيدم در غياب من با حسام صحبت كند و نتوانم بفهمم نظر حسام چه بوده است. از همان كه مي ترسيدم سرم آمد. زيرا زماني كه مبين را روي پايم گذاشته بودم و برايش قصه مي گفتم تا بخوابد الهام ب هبهانه كاري به آشپزخانه رفت و نفهميدم چطور بعد از آن سر از اتاق حسام درآورد. وقتي به خودم آمدم كه او را ديدم همراه حسام از اتاق خارج مي شد. با حسرت آهي كشيدم و با خودم گفتم: همون چيزي شد كه فكرش را مي كردم. حالا من چطور ادامه داستان را براي ژينوس تعريف كنم.
    به چهره حسام نگاه كردم.هيچ چيز را نمي شد از چهره اش فهميد. مثل هميشه بود و حتي اخم با لبخندي هم روي صورتش نبود تا نشان از چيزي بدهد كه من مي خواستم بدانم.چهره الهام نيز تغييري نكرده بود.سرگرم حرف زدن با شبنم بود وداشته به او طرز پختن ميرزاقاسمي را ياد مي داد. با كلافگي به او نگاه كردم تا زودتر آموزشش تمام كند و به دنبال مادر كه براي آوردن ميوه به آشپزخانه رفته بود برود. عاقيت به آنچه انتظارش را داشتم رسيدم.الخام استكان هاي چاي را جمع كرد و از جاي برخاست تا به آشپزخانه برود. من به سرعت به مبين گفتم:«خوشگله خاله يك دقيقه پيش زن دايي باش تا خاله بره يه ليوان آب بخوره.»
    مبين از روي بالش سرش را خم كرد و گفت خب.سپس از روي پاي من بلند شد. شبنم گفت:«الهه تو بشين من مي رم برات ميارم.» چنان دست روي شانه اش گذاشتم كه ترسيد و با چشماني متعجب به من خيره شد. در حالي كه خودم نيز فهميده بودم چه كار كرده ام گفتم:«واي،ديگه چي زن داداش. خجالتم مي دي.» و فرز از جا برخاستم تا به بهانه آب خوردن به آشپزخانه بروم. همان موقع حسام صدايم زد و گفت:« الهه مي ري آشپزخانه اين ليوان را آب كن بيار.» با عجله به طرف او رفتم و پس از گرفتن ليوان آب به آشپزخانه رفتم. الهام همان طور كه ميوه ها را خشك مي كرد به مادر گفت:« نه منم همين رو بهش گفتم.»
    مادر آهسته پرسيد:«خب چي گفت؟»
    الهام شانه هايش را بالا انداخت و گفت:« هيچي.»مادر با تعجب چيني به پيشاني انداخت و گفت:«هيچي؟ حتي يك كلمه هم حرف نزد؟»
    الهام گفت:« نه.»
    با حالي گرفته ليوان حسام را پر آب كردم و بدون اينكه خودم آبي بخورم به هال برگشتم. ليوان را جلوي حسام دراز كردم و در همان حال پيش خودم گفتم:« آقا خيلي مرموز و موذي تشريف داريد.»
    حسام همانطور كه ليوان را مي گرفت گفت:«چيزي گفتي الهه؟»
    با تعجب فكر كردم چطور فهميد من به چي فكر مي كنم.نكند يا صداي بلند فكر كرده ام. لبم را ورچيدم و گفتم:«نه.»
    وقتي سرجايم نشستم آن قدر در خودم بودم كه متوجه مبين نشدم كه بالشش را بغل كرده و منتظر بود من او را روي پايم بخوابانم. شبنم مرا صدا كرد و با خنده مبين را نشان داد.او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم.

    صبح روز بعد به بهانه سرزدن به ژينوس عازم خانه شان شدم.مادر خيلي سفارش كرد:«الهه يك موقع به ژينوس در مورد حرفهاي ديروز چيزي نگي؟»
    به ظاهر اخمي كردم و گفتم:«هنوز منو نشناختيد؟فكر كرديد من بچه ام؟»
    مادر خنديد و گفت:«آره مادر،تو هنوز بچه اي!»
    خنديدم و از او خداحافظي كردم و و در حاليكه از منزل خارج مي شدم در دلم گفتم:«خوشم مياد خوب مرا شناخته ايد.»
    ژينوس مشغول درست كردن غذا بود.تازگي شروع كرده بود به گذراندن دوره كدبانوگري و هروقت براي ديدنش مي رفتم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود؛ درست برعكس من كه از آشپزي و آشپزخانه نفرت داشتم. وقتي مرا ديد خيلي خوشحال شد و تعارفم كرد تا روي مبل بنشينم. مقنعه ام را درآوردم و همانطور كه آن را روي دسته مبل پهن مي كردم گفتم:« حوصله نشستن ندارم بريم تو آشپزخانه مي خوام خبرهاي مهمي بهت بدم.»
    خنديد و گفت:«خير باشه ان شاءا.. ولي از الان بگم اگه باز بخواي منو ببري تا...»
    دستم را جلوي دهانش گرفتم و گفتم:« هيس گوش كن ببين چي مي گم. خبر مربوط به من نيست.»
    ژينوس منتظر شد تا خبرها را به او بدهم. دستش را گرفتم و به طرف آشپزخانه بردم و در حالي كه يك صندلي برايش كنار مي كشيدم تا روي آن بنشيند و خودم قاشق دست گرفتم و پيازداغش را هم زدم تا نسوزد و در همان حال تمام گفت و گوهاي مادر و الهام را برايش نقل كردم. چنان محو گوش مرئن شده بود كه لحظه اي فكر كردم از خوشحالي سكته كرده است به خصوص كه چشمهايش هم روي ميز خيره مانده بود. وقتي سكوت كردم نگاهش را به من انداخت و با اشتياق گفت:« بعد چي شد؟»
    خيالم راحت شد و گفتم:«بعد قرار شد با حسام صحبت كند و نظر او را جويا شود.»
    با عجله گفت:«اين كار را كرد؟»
    گفتم:«آره البته نفهميدم به حسام چي گفت چون دوتايي تو اتاق اون حرف مي زدند.ولي وقتي الهام داشت به مادر مي گفت كه چي به حسام گفته من رفتم آشپزخونه و شنيدم كه الهام مي گفت حسام هيچي نگفته.»
    ژينوس نفس عميقي كشيد و گفت:«هيچي؟»
    سرم را بالا بردم و گفتم:« نه، هيچي.»
    ژينوس مدتي به فكر فرو رفت سپس آهي كشيد و گفت:«تا ببينم قسمت چي مي خواد.»
    آنقدر آنجا ماندم تا غذايش را درست كرد و هرچه تعارف كرد ناهار پيشش بمانم قبول نكردم و گفتم كه شبنم منزلمان است و و اگر نروم ناراحت مي شود. به منزل برگشتم و ديدم كه مادر و شبنم مي خواهند به منزل الهام بروند. من هم همراه آنان رفتم، ولي در راه پشيمان شده.زيرا بهترين فرصت را براي تلفن كردن به كيان از دست داده بودم.
    وقتي به منزل برگشتيم حميد كه تازه از سر كار برگشته بود و هنوز لباسش را درنياورده بود.تا مرا ديد گفت:«پنج دقيقه پيش دوستت زنگ زد كارت داشت.»
    سرم را تكان دادم و درحالي كه هنوزمانتو تنم بود به طرف تلفن رفتم.ژينوس خودش گوشي را برداشت.وقتي صدايم را شنيد گفت:«الهه مي خوام يه موضوعي رو باهات در ميون بگذارم.اگه مي توني يه سر به من بزن.» از پنجره به آسمان كه با غروب رنگ عوض مي كرد نگاه كردم و گفتم:«الان كه تا راه بيفتم شب شده ولي اگه خيلي مهمه بيام.» گفت:«مهم كه هست ولي نه اونقدر كه الان بياي.اگه شد فردا يك سري به من بزن.» قبول كردم و از او خداحافظي كردم.نمي دانستم ژينوس درباره چه موضوعي مي خواست با من صحبت كند،ولي حدس مي زدم بي ربط به جرياني كه صبح برايش تعريف كرده بودم نيست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 12 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/