صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 56

موضوع: .:: داستانهای کهن ایرانی ::.

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    دزد زیرک

    --------------------------------------------------------------------------------


    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
    مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.

    حالا برگردیم به خانه دزد ببینیم چکار میکند وقتی دزد به خانه برگشت خبر کشته شدن رفیقش را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن رفیقش گفت من باید بروم سر جنازه شوهرم گریه کنم. دزد زیرک گفت اگر تو بروی بر سر جنازه شوهرت گریه کنی مأموران میفهمند و ترا میگیرند.
    زن گفت نه، باید من بروم بر سر جنازه شوهرم گریه کنم تا دلم خالی شود. دزد گفت حالا که میخواهی بروی پس یک کاسه آش کن ببر و همین که نزدیک جنازه رسیدی کاسه را بزن زمین بعد بنشین گریه کن اونوقت اگر مأموران پرسیدند چرا گریه میکنی تو بگو برای کاسه و آش خودم گریه میکنم، اگر گفتند عوض کاسه ات یک سکه دیگر به تو میدهیم بگو نه، من کاسه و آش خودم را میخواهم. زن هم دستور او را بکار برد با یک کاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتی که نزدیک جنازه رسید فوری کاسه را به زمین زد و بنا کرد به گریه کردن.
    مأموران شاه که آنجا بودند گفتند اینکه دیگر گریه ندارد ما عوض کاسه و آش تو یک کاسه دیگر به تو میدهیم. زن گفت نه، باید همان کاسه و آش خودم باشد. مأموران که دیدند زن هیچ کاسه ای را به غیر کاسه خودش قبول نمیکند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گریه کرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند دیدند که کسی نیامد بر سر جنازه گریه کند خبر به پادشاه دادند که کسی بر سر جنازه نیامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن کنند.
    33kq5xz

    روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در تمام شهر سکه طلا ریختند و در هر قدم یک مأمور ایستاد تا هر کس که کمر خم کرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ایستاده بودند تا ببینند کی خم میشود. همان دزد زیرک پیش خود فکری کرد بعد یک جفت گیوه پوشید زیر گیوه را ترفه ( قره قروت ) مالید و رفت توی شهر بنا کرد به قدم زدن از این طرف میرفت به آن طرف از آن طرف میآمد به این طرف موقعی که زیر گیوه هایش پر از سکه میشد از شهر بیرون میرفت و سکه هائی که زیر گیوه اش چسبیده بود می کند در جیب خود می نهاد باز میرفت توی شهر بنا به قدم زدن میکرد. خلاصه تا غروب تمام سکه های طلا را جمع کرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب کرده بودند. کسی از صبح تا غروب کمر خم نکرده پس چرا تمام سکه ها نیست به پادشاه خبر بردند که از صبح تا غروب کسی خم نشده اما همه سکه ها به خودی خود تمام شده است.
    بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توی کوچه ها ول کنند شاید از این راه بشود دزد را پیدا کرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توی شهر رها کردند. دزد زیرک یک شتر را گرفت برد به خانه فوری شتر را کشت طوری ترتیب کارها را داد که هیچ کسی متوجه او نشد. غروب که شد سی و نه شتر برگشتند ولی یکی گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پیدا نکردند. به پادشاه خبر دادند یک شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پیر زال را به خانه های مردم بفرستند شاید برگه ای پیدا کنند.

    روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از پیر زالها رفت به خانه همان دزد در زد، مادر دزد در را باز کرد، پیر زال گفت ننه جان کمی گوشت شتر نداری به من بدهی؟ چند روز است که پسرم مریض است طبیب گفته اگر گوشت شتر بخورد خوب میشود. مادر دزد که قضیه را نمیدانست کمی گوشت شتر به پیر زال داد، پیر زال گوشت را گرفت با خوشحالی داشت از خانه بیرون می رفت که دزد زیرک سر رسید تا پیر زال را دید گفت ننه جان کجا بودی؟ پیر زال گفت آمده بودم کمی گوشت شتر از این پیر زن بگیرم برای پسرم که مریض است. دزد گفت کو ببینم؟ پیر زال گوشت را به او نشان داد. دزد وقتی این گوشت را دید گفت این چیه؟ کی به تو داده؟ مگر زعفران است بیا یک دست شتر به تو بدهم ببر. پیر زال این حرف را شنید به طمع افتاد دنبال دزد راه افتاد دزد فوری پیر زال را داخل خانه برد و او را کشت و یک دستش را جدا کرد و بعد او در گودالی که داخل خانه بود انداخت.
    غروب که شد همه پیر زالها برگشتند مأموران دیدند که یکی از پیرزالها نیست به پادشاه خبر دادند که یک پیر زال برنگشته است. پادشاه دستور داد برای دخترش بیرون از شهر چادر بزنند و دخترش بیرون از شهر منزل کند بلکه بتواند این دزد زیرک زبردست را پیدا کند.

    همان شب اول که برای دختر پادشاه بیرون شهر چادر زدند همان دزد برای دزدی کردن به چادر دختر پادشاه رفت. این دفعه دزد زیرک تنها نبود یک مشک آب و دست پیر زال را هم همراهش آورده بود خلاصه در آن شب دختر پادشاه دزد را گرفت که صبح او را به حضور پدرش ببرند. دزد کمی نشست و بلند شد دختر پادشاه جلوش را گرفت گفت کجا میروی؟ دزد گفت میروم دستشویی کنم. دختر شاه گفت داخل چادر بنشین ادرار کن. دزد گفت میترسی که من فرار کنم نترس بگیر این هم دستم نگهدار تا من بیرون ادرار کنم بعد دست پیر زال را که به مشک بسته بود داد به دست دختر پادشاه و خود بیرون نشست و با سوزن مشک را سوراخ کرد و خود فرار کرد رفت. آبی که از سوراخ مشک میرفت صدا میکرد دختر پادشاه که خیال میکرد دزد است دارد ادرارا میکند دست پیر زال را محکم در دست گرفته بود منتظر بود که دزد ادرار کند یک مدتی طول کشید دختر پادشاه دید که نه هیچ خبری نیست همان طور صدای شرشر آب میآید صدا زد چقدر ادرار داری من خسته شدم دست پیر زال را کشید یک دفعه با حیرت دید که دست با مشک آب داخل چادر افتاد در این وقت بود که تازه دختر پادشاه فهمید که دزد باز هم با زرنگی خود فرار کرده صبح که شد باز به پادشاه خبر دادند که دزد را دیشب گرفتند اما او با زرنگی و زبردستی خود فرار کرده رفته است.
    پادشاه با شنیدن این خبر قسم خورد که دزد هر کس است اگر خود را معرفی کند به او جایزه خواهم داد دختر خود را هم به او میدهم. دزد وقتی این را شنید خود را معرفی کرد پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    شير و آدميزاد

    --------------------------------------------------------------------------------


    يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
    يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
    شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد:
    « آدميزاد که ترس ندارد.»
    گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
    شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
    اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها ببرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.

    پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
    فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
    شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
    فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
    شتر گفت: خدا نصيحت نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
    مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
    شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
    شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
    گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
    شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
    گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
    شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
    خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها ما را مي گيرند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
    گاوان و خران باردار
    به ز آدميان مردم آزار
    شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
    خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
    اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
    اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
    شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
    اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
    شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
    شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
    مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
    شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
    مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
    شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر
    مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
    شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
    مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
    شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
    مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
    پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد و اگر باد بيايد و يک درخت بشکند روي سقف خانه ها زندگي مي کنيم و براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
    شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما
    مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت:
    پسر، آفتابه را ببار.»
    مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
    شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور
    مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
    مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله
    مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
    شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد.
    گفت: « پس برويم.»
    سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
    شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
    گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
    شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
    شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    خير و شر

    --------------------------------------------------------------------------------



    خير و شر و دوران کودکي



    روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»
    مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد.
    اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر» را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از سر شروع کنيم.»
    «شر» که از درست بودن قرعه اطمينان داشت از اين حرف خيلي لجش گرفت و فرياد زد: چرا قبولم نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده ايم، از کجا مي دانيد که من بدم؟
    يکي از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ايم، تو وقتي مثل همه بازي مي کني بد نيستي ولي عيب تو اين است که وقتي اسمت را گذاشتند «اوسا» ديگر حرف حسابي سرت نمي شود، گردن کلفتي مي کني، جرمي زني، دغل بازي مي کني، با قوي ترها يار مي شوي و حق ضعيف ها را پا مال مي کني، دعوا راه مي اندازي و صداي بزرگترها درمي آيد. ولي ما مي خواهيم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم، بگذار «اوسا» يکي ديگر باشد.»
    رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم يک چيزي را بخواهند يک نفر نمي تواند با همه دربيفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشي تجديد شد.

    اين بار قرعه به نام «خير» درآمد. «خير» اسم يکي ديگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و براي او فرياد شوق کشيدند. «خير» پسر خوبي بود و همه او را دوست مي داشتند چونکه باتربيت بود، هرگز به کسي حرف بد نمي زد و در بازي بي انصافي نمي کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي توانست از کارهاي «خير» ايراد بگيرد.
    وقتي بچه ها از «اوسا» شدن «خير» خوشحال شدند «شر» از زور حسودي رنگش سرخ شده بود و «خير» هم اين را فهميد و براي اينکه دل خوري پيدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جاي وردست و معاون خودم انتخاب مي کنم و «شر» هم مطابق ميل همه بازي مي کند.
    پيش از اينکه بچه ها حرفي بزنند «شر» ميان حرف او دويد گفت: «نه، من بازي
    نمي کنم، من مي خواهم بروم.»
    «شر» خيلي رنجيده بود، به شخصيتش برخورده بود، و با اينکه «خير» در اين ميان تقصيري نداشت از او رنجيده بود و نتوانست اين تحقير را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
    آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازي مي کردند و اين پيشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کينه «خير» را در دل گرفت، و هميشه در پشت سر از او بدگويي مي کرد که: «خير» بي عرضه است، از دعوا فرار مي کند، «خير» ترسو است همراه من به صحرا نمي آيد، «خير» خودپسند است خاک بازي نمي کند. و از اين حرفها. اما براي اذيت کردن «خير» بهانه اي پيدا نمي کرد چونکه «خير» بسيار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمي شد از او بهانه بگيرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره مي کرد، ديگران از «خير» طرفداري مي کردند.
    سالها گذشت و «خير و شر» هم مانند بچه هاي ديگر زندگي مي کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر يکديگر را مي ديدند، و «خير» بيشتر با آدمهاي خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش مي پسنديد با آدمهاي مثل خودش راه مي رفت و هر کسي به کاري مشغول بود.
    اين بود تا يک سال که «خير» مي خواست از آن شهر به شهر ديگر سفر کند و آنجا بماند.
    در آن زمانها راههاي بياباني چندان امن و امان نبود. همان طور که در آباديها هم هنوز وسيله اي مثلا مانند بانکها براي نگهداري امانتهاي قيمتي يا نقدينه ها پيدا نشده بود. اين بود که بعضي از مردم هرگاه نگهداري نقدينه ها را دشوار مي ديدند آنها را مانند گنجي در محلي پنهان مي کردند و جاي آن را به کسي نمي گفتند و بعدها به دست ديگران مي افتاد.
    در مسافرت هم کساني که همراه قافله هاي بزرگ نبودند سعي مي کردند تا ممکن است چيزهاي گران قيمت همراه نداشته باشند يا نقدينه اي که دارند پنهان و پوشيده باشد تا راهزنان به طمع نيفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
    «خير» هم هرچه اثاث زيادي داشت فروخته بود و به جاي آنها دو دانه جواهر خريده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر ديگر بفروشد و سرمايه زندگي کند.
    در روزهاي آخر که «خير» کم کم با دوستان خداحافظي مي کرد «شر» خبردار شد که «خير» مي خواهد از آن شهر برود.
    «شر» هم فکري کرد و با خود گفت:«من بايد بفهمم که «خير» چه خيال دارد، «خير» هميشه فکرهايش خوب است و مردم خيلي از او تعريف مي کنند، من هم نبايد بيکار بنشينم.»
    «شر» هم خودش را آماده کرد و روزي که فهميد «خير» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
    در زمان قديم سفر کردن به راحتي و آساني حالا نبود و مسافرت از شهري به شهر ديگر مدتها طول مي کشيد. مردم پياده يا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بيشتر همراه کاروان و قافله سفر مي کردند چونکه در راهها ناامني بود و دزد و راهزن و گردنه گير و اين چيزها مسافرت تنهايي را دشوار مي کرد. اما «خير» مي خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يک کوله پشتي جا داده بود.
    «شر» هم همين کار را کرد و يک روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند که هر دو عازم سفرند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    خير و شر و مسافرت

    --------------------------------------------------------------------------------

    «شر» همينکه «خير» را ديد گفت:
    - اوه، آقاي «خير»، رسيدم به خير، کجا مي خواهي بروي؟
    «خير» گفت: مي بينم که تو هم بارو بنديل خود را بسته اي!
    «شر» گفت: من هم از اين شهر خسته شدم، مي خواهم بروم يک جاي خوبي، اما تو چکار مي خواهي بکني؟
    «خير» گفت: مي روم ببينم چه مي شود؛ مرا روزيي هست و خواهد رسيد.
    «شر» گفت: مبارک است، ولي من مي خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چيز هست و از همه جا بهتر است.
    «خير» گفت: اسمش را شنيده ام.
    «شر» گفت: شنيدن کي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پيدا مي شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذراني مي کنند، هر که آنجا باشد
    مي تواند هميشه خوش و خوب باشد.

    29q04tw


    «خير» جواب داد: نمي دانم، همه جا خوب و بد هست، ولي من مي گويم آدم خودش بايد خوب باشد، من دنبال خوش گذراني نمي روم مي روم ديگران را ببينم، دنياي خدا را ببينم.
    «شر» گفت: توهميشه اينطور بودي «خير»، بدهم که نديدي، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جايي مي خواهي برويم ولي «جابلقا» را من مي شناسم، بسيار شهر خوبي است.
    - بسيار خوب، حالا هم داريم مي رويم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.
    «شر» و«خير» همراه شدند و از هر دري صحبت مي کردند «شر» خوشحال بود که «خير» راه همراهي مي کند ولي «خير» برايش بي تفاوت بود، کمتر با مردم جوشيده بود و همه را مثل خودش مي دانست و تا وقتي از کسي بدي نديده بود او را آدم خوب حساب مي کرد.
    «خير» و «شر» با هم رفتند تا از آبادي دور شدند و رفتند تا شب شد. راهي در پيش داشتند که «شر» آن را بيشتر مي شناخت، پيش از آن رفته بود و ديده بود. «شر» خيلي جاها رفته بود و در ولگرديهايش خيلي چيزها ديده بود اما «خير» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت و خوبي را سرمايه بزرگ زندگي مي دانست.
    تا شب به هيچ آبادي نرسيده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشته اي دايره وار درست کردند و در ميان آن منزل کردند.
    «خير» کوله بار خود را باز کرد، ناني خورشي و مشک آبي درآورد و با هم شام خوردند و خوابيدند و سفيده صبح حرکت کردند.
    يکي دو روز گذشت و بيابان تمام شدني نبود و هوا گرم بود. هرجا مي نشستند و
    مي ماندند «خير» سفره خود را پهن مي کرد و نان و آب و خوردني که داشت
    مي خوردند، «شر» هم گاه بگاهي ناني بر سفره مي گذاشت ولي همانطور که «خير» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم يک مشک آب در کوله پشتي داشت که هيچ وقت از آن حرفي نمي زد.
    يک هفته گذشت و دو رفيق همچنان مي رفتند و نان و آب و خورشي که «خير» همراه آورده بود تمام شد.
    «شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمي رسند و «خير» خيال مي کرد که به آب مي رسند و ظرف آب را پر مي کنند. اما روزي که «خير» ديگر از خوردني چيزي نداشت، «شر» بناي نارفيقي را گذاشت و به «خير» گفت:
    - هفت روز راه آمده ايم و بيش از اين راه در پيش است و از خوردني هيچ چيز در اين بيابان پيدا نمي شود. براي اينکه از گرسنگي تلف نشويم و به مقصد برسيم بايد در خوراک صرفه جويي کنيم.
    «خير» اين را قبول داشت و صبر بسيار داشت. تا ممکن بود غذا نمي خورد و از گرسنگي و تشنگي حرفي نمي زد و از مشک آبي که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.
    روز هشتم آفتاب سوزان هوا را داغ کرده بود و نزديک ظهر «خير» از تشنگي
    بي قرار شد و گفت:«ديگر زبانم خشک شده و نزديک است از تشنگي بي حال شوم.»
    «خير» تعجب مي کرد که چگونه«شر» طاقت مي آورد و از تشنگي شکايتي ندارد. اما يک بار فهميد که «شر» به آهستگي از مشک آبي که دارد آب مي خورد. «خير» گفت: «حالا که آب داري کمي هم به من بده، از تشنگي ديگر رمق براي راه رفتن ندارم.
    «شر» جواب داد:«نه، حالا زود است، آب تمام مي شود و تشنه مي مانيم.»
    «خير» گفت: تا تمام نشده کمي بنوشم، شايد به آب برسيم.
    «شر» گفت: مطمئن باش، اين روزها به آب و آباداني نخواهيم رسيد.
    «خير» گفت: بسيار خوب، در هر حال رفاقت نيست که تو آب داشته باشي و من از تشنگي بسوزم. من نمي خواهم از خودم حرف بزنم ولي من هم آب داشتم با هم خورديم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
    «شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتي که داشتي، نداشتي که نداشتي.
    مي خواستي حالا هم داشته باشي، يعني مي گويي آب را بدهم تو بخوري و خودم از تشنگي بميرم؟
    «خير» جواب داد:«من هرگز اين را نمي گويم، ما همسفريم، رفيقم، هرچه من داشتم با هم خورديم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کني، و هيچ کس از آينده خبر ندارد، شايد الان به آب برسيم، شايد کسي برسد و آب داشته باشد، مي گويم طوري رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشي، من دلم مي خواهد بتوانيم هميشه توي چشم هم نگاه کنيم، اين حرفها که تو مي زني بوي بي وفايي مي دهد، من از تشنگي دارم بي حال مي شوم و خيلي راه بايد برويم، من اين را مي گويم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردي، من از ديروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. تو حال حرف زدن داري من ديگر رمق ندارم، مي گويم اذيتم نکني.»
    «شر» جواب داد: «اولا که گفتي شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمي شود. ديگر اينکه گفتي بي وفا هستم، تو اين طور خيال کن. رفاقت هم بي رفاقت. اينجا ديگر شهر نيست. بيابان است و مرگ است و زندگي است، مي خواهم هفتاد سال سياه هم توي چشمم نگاه نکني. تو اصلا از بچگي همين حرفها را مي زدي که مي گفتند آدم خوبي هستي ولي اينجا اين حرفها خريدار ندارد. آن روزي که بچه ها مي گفتند مرا قبول ندارند تو را انتخاب کردند يادت هست؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    خير و بدخواهي شر

    --------------------------------------------------------------------------------


    با اين حرفها که «شر» گفته بود«خير» فهميد که با يک دشمن همراه است که با لباس دوستي او را به اين بيابان کشيده است. با اينکه خودش مي دانست گناهي ندارد فهميد که «شر» موقع گير آورده تا او را اذيت کند. اين بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بيندازد.
    و«خير» گفت:«ببين شر»، ما که بنا نيست توي اين صحراي گرم از تشنگي بميريم، و عاقبت به يک جايي خواهيم رسيد، حالا هم يا انصاف داشته باش و قدري آب به من ببخش، يا اينکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهري هستيم، با هم بزرگ شده ايم و بعدش هم ممکن است در دنيا با هم خيلي کارها داشته باشيم، من الان دو دانه جواهر گران قيمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خريده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو يک خوراک آب بخرم، حالا راضي شدي؟


    2u7rhxc

    «شر» گفت: به! مي خواهي مرا گول بزني؟ مي خواهي اينجا که هيچ کس نيست دو دانه گوهر را به من بدهي و آب بخوري و آن وقت توي شهر آبروي مرا ببري و آنها را پس بگيري؟ من خودم خيلي از اين حقه ها بلدم، صدتا مثل تو بايد بيايند پيش من درس بخوانند. خيال کردي من هم مثل تو هالو هستم؟
    دراين موقع «خير» ديگر از تشنگي صدايش گرفته بود و چشمهايش تار شده بود.
    بي حال روي زمين نشست و جواب داد:
    «شر» به خدا قسم من اين طور فکر نمي کنم. درست است که تو هم مي داني يک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولي براي من بيشتر هم مي ارزد.
    مي گويند پول سفيد براي روز سياه خوب است و چه وقتي بهتر از حالا، باور کن از روي رضا و رغبت گوهرها را به تو مي دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نيست. حاضرم علاوه بر اين گوهرها همه دارايي خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
    «شر» جواب داد: من مي دانم که چون به آب احتياج داري اين حرفها را مي زني، آدم وقتي محتاج است و گرفتار است خيلي حرفها مي زند که بعد دبه مي کند، اگر راست مي گويي يک کار ديگري بکن، من ده سال است چشم ديدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازي نگرفتيد نمي توانم تو را ببينم، امروز موقعش رسيده که تلافي کنم و تو هم نتواني مرا ببيني. گوهرهايي که گفتي مال خودت، ولي من حاضرم دو گوهر ديده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه مي خواهي آب بخور، گوهري که من مي خواهم اين است تا ديگر نتواني پس بگيري.
    «خير» از شنيدن اين حرف آهي کشيد و گفت:«عجب آدم بدي هستي، آيا از خدا شرم نمي کني؟ کور شدن من براي يک خوراک آب! چطور دلت راضي مي شود اين حرف را بزني، «شر» من تو را اينقدر سنگدل و بي انصاف نمي دانستم، من از تشنگي دارم بيحال مي شوم و تو اينقدر قساوت به خرج مي دهي؟»
    «شر» جواب داد:«همين است که گفتم، مي خواهي بخواه، نمي خواهي من رفتم، اين را هم بدان که در اين بيابان نه آبي هست و نه آدمي هست و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، نه راه پس داري نه راه پيش، يا بايد در اين صحرا بميري يا نابينا شوي و زنده باشي.»
    «خير» ديگر توانايي حرف زدن نداشت و باز هم نمي توانست باور کند که «شر» اينقدر بد باشد. آخر باور کردني نيست کسي حاضر باشد براي يک خوراک آب چشم کسي را کور کند. اما «خير» نزديک بود از تشنگي بيهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: داني و انصاف خودت، من که باور نمي کنم، ولي مي خواهم زنده باشم، هرچه مي کني به من آب برسان، اين هم چشم من...
    «شر» فرصت نداد حرف«خير» تمام شود، پاره آهني که در دست داشت به دو چشم «خير» کشيد و چشمهاي «خير» پر از خون شد. «خير» از درد چشم فرياد زد: «آه خدايا» و بيهوش بر زمين افتاد.
    «شر» خدانشناس هم لباس و جواهري که در کوله بار«خير» بود برداشت و بي آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
    «خير» تا چند لحظه بيهوش بود، همين که به هوش آمد فهميد که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خير» بر خاک افتاد بود و دستها را روي چشم گذاشته ناله مي کرد. ولي خدا خواسته بود که «خير» زنده بماند، و يک پيشامد خوب به سراغش آمد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    قهرمان های آدمهای کوچک
    نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.
    خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
    نادان گفت خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد.
    خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود. و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند. دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین، و با خنده از او دور شد.
    اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک، همانند آنها زود گذرند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    قصة پسر تاجر
    تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خييلي نااهل و بي خيال. هميشة خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.
    تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.
    يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»
    پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»
    اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا نالي را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني.
    پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.»
    پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت «امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»
    مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.
    پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير ساية درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.
    در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.
    با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند.
    اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقة وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.
    پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»
    برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.
    در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.
    پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.
    پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كردن و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»
    مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»
    پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»
    مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»
    پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.»
    مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»
    پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.
    پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.
    رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.
    روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»
    يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفتة پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.»
    ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانة ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقة آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»
    پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟»
    رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.
    پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند

    تا پول داري رفيقتم
    قربان بند كيفتم.

    شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.»
    بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    به دنبال فلك
    مرد فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي زد كار و بارش رو به راه نمي شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فكر كرد چه كند, چه نكند و آخر سر نتيجه گرفت بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي را از او بپرسد.
    خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت «اي آدمي زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي روي؟»
    مرد گفت «مي روم فلك را پيدا كنم. سر از كارش در بياورم و علت بدبختيم را از او بپرسم.»
    گرگ گفت «تو را به خدا اگر پيداش كردي اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد مي كند. چه كار كنم كه سر دردم خوب بشود.»
    مرد گفت «اگر پيداش كردم, پيغامت را مي رسانم.»
    و باز رفت و رفت تا رسيد به پادشاهي كه در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهاي! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟»
    مرد جواب داد «رهگذرم. دارم مي روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»
    پادشاه گفت «اگر پيداش كردي بپرس چرا من هميشه در جنگ شكست مي خورم.»
    مرد گفت «به روي چشم!»
    و راهش را گرفت و رفت تا رسيد به دريا و ديد اي داد بي داد ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند جلوش آب است. نااميد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه ناگهان ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت «اي آدمي زاد! چه شده زانوي غم بغل گرفته اي و نشسته اي اينجا؟»
    مرد گفت «داشتم مي رفتم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم چرا من هميشه آس و پاسم و روزگارم به سختي مي گذرد كه رسيدم اينجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي هست كه پياده بروم.»
    ماهي گفت «تو را مي برم آن طرف دريا؛ به شرطي كه قول بدي فلك را كه پيدا كردي از او بپرسي چرا هميشه دماغ من مي خارد.»
    مرد قول داد و ماهي او را به پشتش سوار كرد و برد آن طرف دريا.
    مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه انتهاش پيدا نبود و پر بود از درخت هاي سبز شاداب و بوته هاي زرد پژمرده. خوب كه نگاه كرد, ديد كرت درخت هاي شاداب پر آب است و كرت بوته هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده.
    مرد جلوتر كه رفت باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر؛ پاچة شلوارش را زده بالا؛ بيلي گذاشته رو شانه و دارد آبياري مي كند.
    باغبان از مرد پرسيد «خير پيش! به سلامتي كجا مي روي؟»
    مرد جواب داد «مي روم فلك را پيدا كنم.»
    باغبان گفت «چه كارش داري؟»
    مرد گفت «تا حالا كه پيداش نكرده ام؛ اگر پيداش كردم خيلي حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم با خبر شوم.»
    باغبان گفت «هر چه مي خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي.»
    مرد ذوق زده پرسيد «اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي سر و ته با اين درخت هاي تر و تازه و بوته هاي پلاسيده مال كيست؟»
    فلك جواب داد «مال آدم هاي روي زمين است.»
    مرد پرسيد «سهم من كدام است؟»
    فلك دست مرد را گرفت برد دو سه كرت آن طرفتر و بوتة پژمرده اي را به او نشان داد.
    مرد به بوتة پژمرده و خاك ترك خوردة آن نگاه كرد. از ته دل آه كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند پاي بوتة خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي خارد؟»
    فلك گفت «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش تا دانة مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.»
    مرد پرسيد «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شكست مي خورد و هيچوقت پيروزي نصيبش نمي شود؟»
    فلك جواب داد «آن پادشاهي كه مي گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي خواهد شكست نخورد, بايد شوهر كند.»
    مرد گفت «يك سؤال ديگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهي زحمت كم مي كنم و از خدمت مرخص مي شوم.»
    فلك گفت «هر چه دلت مي خواهد بپرس.»
    مرد پرسيد «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند, چيست؟»
    فلك جواب داد «بايد مغز آدم احمقي را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»
    مرد جواب آخر را كه شنيد, معطل نكرد. شاد و خندان راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظر او بود و داشت ساحل را مي پاييد, تا او را ديد, پرسيد «فلك را پيدا كردي؟»
    مرد گفت «بله.»
    ماهي گفت «پرسيدي چرا هميشه دماغ من مي خارد؟»
    مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دريا تا به تو بگويم.»
    ماهي او را برد آن طرف دريا و گفت, حالا بگو ببينم فلك چي گفت.»
    مرد گفت «مرواريد درشتي توي دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.»
    ماهي خوشحال شد و گفت «زودباش محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.»
    مرد گفت «من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم؛ چون بوتة خودم را حسابي سيراب كرده ام.»
    هر چه ماهي التماس و درخواست كرد, حرفش به گوش مرد نرفت كه نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي خيال رفت.
    پادشاه هم سر راه مرد بود و همين كه او را ديد, پرسيد «پيغام ما را به فلك رساندي؟»
    مرد گفت «بله. فلك گفت تو دختر هستي و خودت را به شكل مرد درآورده اي. اگر مي خواهي در جنگ پيروز شوي بايد شوهر كني.»
    دختر گفت «سال هاي سال كسي از اين راز سر در نياورد؛ اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي سروصدا من را به زني بگير و خودت به جاي من پادشاهي كن.»
    مرد گفت «حالا كه بوته ام را سيراب كرده ام, پادشاهي به چه دردم مي خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.»
    دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا كرد و به گوش او خواند كه بيا و من را بگير, مرد قبول نكرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت «اي آدمي زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي رسي. دروغ نگفته باشم فلك را پيدا كرده اي.»
    مرد گفت «راست گفتي! دواي سر درد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.»
    گرگ گفت «برايم تعريف كن ببينم چطور توانستي فلك را پيدا كني و در راه به چه چيزهايي برخوردي؟»
    مرد رو به روي گرگ نشست و هر چه را شنيده و ديده بود با آب و تاب تعريف كرد.
    گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد, گفت «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ورنداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟»
    مرد گفت «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؛ چون بوتة بختم را حسابي سيراب كرده ام و تا حلا حتماً براي خودش درخت شادابي شده.»
    گرگ سري جنباند و گفت «اگر تو از اينجا بروي من از كجا احمق تر از تو پيدا كنم؟»
    و تند پريد گلوي مرد را گرفت. او را خفه كرد و مغزش را درآورد و خورد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #29
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    شاهزاده ابراهيم و فتنة خونريز
    در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد.
    يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»
    وير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
    پادشاه به گفتة وزير عمل كرد و خداوند تبارك و تعالي پس از نه ماه و نه روز پسري به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهيم.
    همين كه شاهزاده ابراهيم رسيد به شش سالگي, او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواري و تيراندازي يادش دادند و كم كم جوان برومندي شد.
    روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت «پدرجان! من مي خواهم تك و تنها بروم شكار.»
    پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتي اصرار زياد پسرش را ديد, قبول كرد و شاهزاده ابراهيم رفت به شكار.
    شاهزاده ابراهيم در كوه و كتل به دنبال شكار مي گشت كه گذارش افتاد به در غاري و ديد پيرمردي نشسته جلو غار, عكس دختري را دست گرفته, هاي . . . هاي گريه مي كند.
    شاهزاده ابراهيم رفت جلو و گفت «اي پيرمرد! اين عكس مال چه كسي است و چرا گريه مي كني؟»
    پيرمرد گفت «اي جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گريه كنم.»
    شاهزاده ابراهيم گفت «تو را به هر كه مي پرستي قسمت مي دهم راستش را به من بگو.»
    پيرمرد گفت «حالا كه قسمم دادي خونت به گردن خودت. اين عكس, عكس دختر فتنة خونريز است كه همه عاشق شيدايش هستند؛ اما او هيچ كس را به شوهري قبول نمي كند و هر كس را كه به خواستگاريش مي رود, مي كشد.»
    شاهزاده ابراهيم از نزديك به عكس نگاه كرد و يك دل نه, بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و غصه برگشت به منزل و بي آنكه به كسي بگويد بار سفر بست و افتاد به راه.
    رفت و رفت تا رسيد به شهر چين و حيران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن.
    نزديك غروب نشست گوشة ميدانگاهي تا كمي خستگي در كند. پيرزني داشت از آنجا مي گذشت. شاهزاده ابراهيم فكر كرد خوب است با پيرزن سر صحبت را واكند, بلكه در كارش گشايشي بشود. اين بود كه به پيرزن سلام كرد.
    پيرزن جواب سلام شاهزاده ابراهيم را داد و گفت «اي جوان! اهل كجايي؟»
    شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر غريبم و در اين شهر راه به جايي نمي برم.»
    پيرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لايق خود مي داني, قدم رنجه بفرما و بيا به خانة من.»
    شاهزاده ابراهيم, از خدا خواسته گفت «دولت سراي ماست.»
    و همراه پيرزن راه افتاد و رفت به خانة او.
    شاهزاده ابراهيم همين كه رسيد به خانة پيرزن, از غم روزگار يك دفعه هاي . . . هاي بنا كرد به گريه كردن.
    پيرزن پرسيد «چرا گريه مي كني؟»
    شاهزاده ابراهيم جواب داد «اي مادر! دست به دلم نگذار.»
    پيرزن گفت «تو را به خدا قسمت مي دهم راستش را به من بگو؛ شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پري داري.»
    شاهزاده ابراهيم گفت «از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان, من روزي عكس دختر فتنة خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آن روز تا به حال از عشق او يك چشمم اشك است و يك چشمم خون و روي آسايش نديده ام و حالا هم به اينجا آمده ام بلكه او را پيدا كنم.»
    پير زن گفت «به جواني خودت رحم كن. مگر نمي داني هر جواني رفته به خواستگاري دختر فتنة خونريز كشته شده؟»
    شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر! همة اينها را مي دان؛ ولي چه كنم كه بيش از اين نمي توانم دوري او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسي مي ميرم.»
    و دست كرد از كيسة پر شالش يك مشت جواهر درآورد ريخت جلو پيرزن.
    پيرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «اين جوان حتماً شاهزاده است؛ ولي حيف از جوانيش؛ مي ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد.»
    بعد, رو كرد به شاهزاده ابراهيم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كريم است؛ ببينم از دستم چه كاري ساخته است.»
    صبح فردا, پيرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبيح برداشت؛ سه چهار تا تسبيح هم به گردنش آويزان كرد. عصايي دست گرفت و به راه افتاد و همين طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسيد به قصر دختر فتنة خونريز و در زد.
    دختر يكي از كنيزهاش را فرستاد ببيند چه كسي در مي زند.
    كنيز رفت. برگشت و گفت «پيرزني آمده دم در.»
    دختر گفت «برو بيارش ببينم چه كار دارد.»
    پيرزن همراه كنيز رفت پيش دختر فتنة خونريز. سلام كرد و نشست.
    دختر پرسيد «اي پيرزن از كجا مي آيي؟»
    پيرزن جواب داد «از كربلا مي آيم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اينجا.»
    خلاصه! پيرزن تمام مكر و حيله اش را به كار بست و در ميان صحبت پرسيد «اي دختر! شما با اين همه زيبايي و كمال و معرفتي كه داري چرا شوهر نمي كني؟»
    همين كه اين حرف از دهن پيرزن پريد بيرون, ديگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه از هوش رفت.
    كمي بعد كه پيرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و براي دلجويي او گفت «اي مادر! در اين كار سري هست. يك شب خواب ديدم به شكل ماده آهويي درآمده ام و در بيابان مي گردم و مي چرم. ناگهان آهوي نري پيدا شد و آمد پيش من و با من رفيق شد. همين طور كه با هم مي چريديم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بيرون, نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ريختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتاديم به راه و چيزي نگذشت كه اين بار پاي من رفت در سوراخ و گير كرد. آهوي نر رفت به دنبال آب و ديگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در اين موقع از خواب پريدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردي را كه به خواستگاريم آمد بكشم؛ چون فهميدم كه مرد بي وفاست.»
    پيرزن تا اين حكايت شنيد, بلند شد از دختر خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف خانة خودش.
    به خانه كه رسيد به شاهزاده ابراهيم گفت «اي جوان! غصه نخور كه قصة دختر را شنيدم و برايت راه نجاتي پيدا كرده ام.»
    و هر چه را كه از زبان دختر شنيده بود, براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد.
    شاهزاده ابراهيم گفت «حالا بايد چه كار كنم؟»
    پيرزن گفت «بايد حمامي بسازي و به تصويرگر دستور بدهي در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از يك جفت آهوي نر و ماده بكشد. در تصوير اول آهوي نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پاي آهوي نر در سوراخ موش گير كرده باشد و آهوي ماده از دهانش آب در سوراخ بريزد و تصوير سوم نشان بدهد پاي آهوي ماده در سوراخ گير كرده و آهوي نر رفته سر چشمه آب بياورد و صياد او را با تير زده.»
    شاهزاده ابراهيم دستور داد حمام زيبايي ساختند و رختكن آن را همان طور كه پيرزن گفته بود, نقاشي كردند.
    چند روزي كه گذشت اين خبر در شهر چين دهان به دهان گشت كه شخصي از بلاد ايران آمده و حمامي درست كرده كه لنگه اش در تمام دنيا پيدا نمي شود.
    دختر فتنة خونريز آوازة حمام را كه شنيد, گفت «بايد بروم اين حمام را ببينم.»
    و دستور داد جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند هيچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنة خونريز مي خواهد برود به حمام.
    دختر فتنة خونريز رفت حمام و مشغول تماشاي نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجراي آهوي نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوي تير خورده آهي كشيد و در دل گفت «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته و من تا حالا اشتباه مي كردم.»
    و همان جا نيت كرد ديگر كسي را نكشد و به دنبال اين باشد كه جفت خودش را پيدا كند.
    پيرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهيم رساند و به او گفت «امروز يك دست لباس سفيد بپوش و برو به قصر دختر و با صداي بلند بگو آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! و تند فرار كن كه دستگيرت نكنند. فردا هم همين كار را تكرار كن, منتها به جاي لباس سفيد, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما اين بار فرار نكن تا بيايند تو را بگيرند و ببرند پيش دختر. وقتي دختر از تو پرسيد چرا چنين كاري مي كني, بگو يك شب خواب ديدم با آهوي ماده اي رفيق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پاي من در سوراخ موشي رفت و همانجا گير كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پايم را درآورم. آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ريخت در سوراخ تا من توانستم پايم را بياورم بيرون و نجات پيدا كنم. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد من را با تير زد و از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال مي گذرد شهر به شهر و ديار به ديار مي گردم و جفتم را صدا مي زنم.»
    شاهزاده ابراهيم همان روز لباس سفيد پوشيد؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي!
    دختر به غلام هاش دستور داد «برويد اين بچه درويش را بگيريد.»
    اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهيم پا گذاشت به فرار.
    روز دوم, شاهزاده ابراهيم لباس سبز پوشيد. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگيرند, فرار كرد.
    روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! اما اين دفعه همان جا ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند.
    همين كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهيم, دلش از مهر او لرزيد و پيش خودش فكر كرد «خدايا! نكند من دارم عاشق اين بچه درويش مي شوم؟»
    بعد, از شاهزاده ابراهيم پرسيد «اي بچه دوريش! چرا سه روز پشت سر هم آمدي اينجا و آن حرف ها را زدي؟»
    شاهزاده ابراهيم همة حرف هايي را كه پيرزن يادش داده بود از اول تا آخر براي دختر شرح داد. دختر يك دفعه آه بلندي كشيد و از هوش رفت. پس از مدتي كه به هوش آمد, گفت «اي بچه درويش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطاي خودم پي ببرم و از اين فكر كه مرد بي وفاست بيايم بيرون. پس بدان كه من نمي دانستم آهوي نر را صياد با تير زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كي هستي و از كجا مي آيي؟»
    شاهزاده ابراهيم گفت «اسمم ابراهيم است؛ پسر پادشاه ايرانم و براي رسيدن به وصال تو دنيا را زير پا گذاشته ام.»
    دختر قاصدي روانه كرد و براي پدرش پيغام فرستاد كه مي خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتي خبر شد كه دخترش مي خواهد با پسر پادشاه ايران عروسي كند, خوشحال شد و زود حركت كرد, پيش آن ها آمد و مجلس شاهانه اي ترتيب داد و دختر و شاهزاده ابراهيم را به عقد هم درآورد.
    حالا بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم!
    همان روزي كه شاهزاده ابراهيم شهر و ديارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنة خونريز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پيدا كنند. اما, وقتي كه غلام ها اثري از او به دست نياوردند, پدرش لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار به دنبال پسر گشت.
    از قضاي روزگار روزي كه رسيد به شهر چين, ديد مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چين مي روند. از پيرمردي پرسيد «امروز چه خبر است؟»
    پيرمرد جواب داد «مگر نشنيده اي؟ امروز دختر فتنة خونريز با شاهزاده ابراهيم, پسر پادشاه ايران, عروسي مي كند.»
    قلندر تا اسم پسرش را شنيد از هوش رفت. همين كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چين, تا چشم شاهزاده ابراهيم افتاد به قلندر, او را شناخت و دويد به ميان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسيد. بعد, دستور داد او را بردند حمام و يك دست لباس پادشاهي تنش كردند.
    وقتي پادشاه ايران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهيم او را برد پيش پدر دختر و آن ها هم يكديگر را در بغل گرفتند.
    خلاصه! مجلس عروسي هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله.
    چند روز كه گذشت, شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگي كردند
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #30
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    شاه و وزير
    روزي بود؛ روزگاري بود. شهري بود؛ شهرياري بود.
    پادشاهي بود بود و زني داشت كه از خوشگلي لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزير پادشاه خيلي بد چشم و بد چنس بود و گلوش پيش زن پادشاه گير كرده بود.
    وزير مي دانست اگر اين راز را به كسي بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوري شقه شقه اش مي كند كه تكه بزرگش گوشش باشد. اين بود كه رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه مي كشيد به هر وسيله اي شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشيند جاي او و از اين راه به وصال زن پادشاه برسد.
    روزي از روزها, درويش دنيا ديده اي آمد به شهر. درويش هر روز در ميدان شهر معركه مي گرفت و كارهايي مي كرد كه همه انگشت به دهان مي ماندند. طولي نكشيد كه خبر رسيد به گوش پادشاه. پادشاه وزير را خواست و گفت «برو ببين اين درويش چه كار مي كند و براي چه آمده اينجا.»
    وزير رفت درويش را ديد و برگشت پيش شاه. گفت «اي پادشاه! اين درويش چند چشمه تردستي بلد است كه با آن ها براي خودش نانداني درست كرده و زندگي مي گذراند.»
    پادشاه گفت «برو بيارش اينجا تا ما هم تماشايي بكنيم و ببينيم چه كارهايي مي كند.»
    وزير رفت درويش را آورد پيش پادشاه.
    پادشاه چند چشمه از كارهاي درويش را ديد و تعجب كرد. اما, براي اينكه خودش را از تك و تا نندازد, گفت «اين ها كه چيزي نيست, ما بالاترش را ديده ايم.»
    درويش به رگ غيرتش برخورد و گفت «اي پادشاه! بگو اتاق را خلوت كنند تا من كاري بكنم كه تا قيام قيامت انگشت به دهان بماني.»
    پادشاه گفت «خلوت!»
    و در يك چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بيرون و پادشاه و درويش تنها ماندند.
    درويش گفت «اي پادشاه! من مي توانم از جلد خودم دربيايم و بروم به جلد يكي ديگر.»
    پادشاه گفت «چطور اين كار را مي كني؟»
    درويش گفت «بگو مرغي بيارند تا نشانت بدم.»
    پادشاه گفت مرغي آوردند. درويش مرغ را خفه كرد و لاشه اش را انداخت رو زمين.
    پادشاه ديد مرغ زنده شد؛ بنا كرد به قدقد كردن و دور اتاق گشتن. درويش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد.
    چيزي نمانده بود كه پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتكارها را صدا بزند كه يك دفعه مرغ افتاد رو زمين مرد و درويش جان گرفت و پا شد ايستاد جلو پادشاه.
    پادشاه از كار درويش مات و متحير ماند. گفت «درويش! لم اين كار را به من ياد بده. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.»
    درويش گفت «يك خم خسروي طلا مي خواهم و به غير از اين, شرط ديگري هم دارم.»
    پادشاه يك خم خسروي طلا داد به درويش و گفت «شرط ديگرت را بگو.»
    درويش گفت «هيچ كس نبايد از اين مطلب بو ببرد و بي اجازة من هم نبايد لم اين كار را به كسي ياد بدي.»
    پادشاه گفت «قبول دارم.»
    درويش لم اين كار را به پادشاه ياد داد و موقع رفتن گفت «اين خم خسروي را در تاريكي شب, طوري كه وزير نفهمد, برايم بفرست.»
    از آن به بعد, پادشاه كارهاش را گذاشت زمين و آن قدر رفت تو جلد اين و آن كه وزير با خبر شد و فهميد اين كار را درويش ياد پادشاه داده است.
    اين بود كه وزير پنهاني درويش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهي به تو مي دهم؛ در عوض كاري را كه به پادشاه ياد داده اي ياد من هم بده.»
    درويش كه عاشق دلخستة دختر وزير بود و براي رسيدن به وصال او از شهر و ديارش آواره شده بود, به وزير گفت «به شرطي يادت مي دهم كه دخترت را بدي به من.»
    وزير اول يك خرده جا خورد. اما كمي بعد جواب داد «خيلي خوب! فردا بيا تا جوابت را بدم.»
    و رفت مطلب را با دخترش در ميان گذاشت.
    دختر گفت «پدرجان! من هيچ وقت چنين كاري نمي كنم؛ چون اگر زن درويش بشوم, پيش همه سرشكسته مي شوم و نمي توانم از خجالت سر بلند كنم.»
    وزير گفت «من هم از اين وصلت چندان راضي نيستم؛ اما نمي دانم چه جوابي به درويش بدهم.»
    دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را مي خواهي يك خم خسروي طلا بيار و او را ببر.»
    صبح فردا, درويش آمد پيش وزير جوابش را بگيرد.
    وزير گفت «اي درويش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطي كه يك خم خسروي طلا بياري و دختر را ببري.»
    درويش گفت «قبول دارم.»
    وزير گفت «برو بيار! لم كارت را هم به من ياد بده و دختر را وردار ببر.»
    بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضي نشان بده, وقتي خرمان از پل گذشت, يك جوري دست به سرش مي كنم و از شهر مي فرستمش بيرون.»
    درويش رفت خم خسروي را آورد و لم كارش را ياد وزير داد. اما همين كه خواست دست دختر را بگيرد و ببرد, وزير گفت «كجا؟ اين طور كه نمي شود. من وزير پادشاهم و براي دخترم كيا بيايي دارم. مگر مي گذارم خشك و خالي دست دخترم را بگيري و بزني به چاك.»
    درويش گفت «ما شرط و شروط ديگري نداشتيم.»
    وزير گفت «اين چيزها را هر آدمي كه سرش به تنش بيرزد مي داند. اول بايد با پادشاه مشورت كنم؛ بعد سور و سات عروسي را تهيه ببينم و در حضور بزرگان شهر جشن بگيرم. گذشته از اين ها تو بايد يك چله صبر كني.»
    وزير گفت و گو را به جر و بحث كشاند. از درويش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بيرون و درويش از غصة عشق دختر سر گذاشت به بيابان.
    بعد از اين ماجرا, وزير رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! كاري را كه تو بلدي, من هم بلدم. اما اين درست نيست كه تو هر روز به جلد اين و آن بري و دست به كارهاي نگفتني بزني؛ چون مي ترسم آدم هاي بدخواه از اين قضيه سر دربيارند و رسوايي به بار بيايد.»
    پادشاه گفت «وزير! حرفت را قبول دارم و از اين به بعد بيشتر احتياط مي كنم.»
    چند روز پس از اين صحبت, وزير به پادشاه گفت «چطور است امروز برويم شكار و كسي را همراه نبريم كه اگر خواستيم برويم به جلد مرغ يا جانور ديگري, هيچ كس ملتفت ماجرا نشود.»
    پادشاه گفت «اتفاقاً مدتي است كه دلم براي پرواز كردن پرپر مي زند.»
    و دوتايي رفتند به شكار.
    دو سه منزل كه از شهر دور شدند, نزديك دهي رسيدند به آهويي. وزير تير گذاشت به چلة كمان و آهو را زد كشت.
    وزير به پادشاه گفت «اي پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته اي؟»
    پادشاه گفت «نه!»
    وزير گفت «اگر ميل داري بيا برو به جلد آهو و اگر ميل نداري, خودم اين كار را بكنم.»
    پادشاه گفت «از دويدن آهو خيلي خوشم مي آيد.»
    و از اسب پياده شد, رفت تو جلد آهو و تن بي جان خودش افتاد رو زمين.
    وزير كه دنبال فرصتي بود, معطل نكرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده.
    اهالي ده به هواي اينكه پادشاه آمده ديدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف كشيدند؛ دست به سينه ايستادند و منتظر ماندند ببينند چه دستوري مي دهد. او هم گفت «با وزير آمده بوديم شكار كه يك دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها برويد جسدش را ببريد تحويل زن و بچه اش بدهيد.»
    و خودش را به تاخت رساند به قصر و يكراست رفت به حرمسراي پادشاه.
    زن پادشاه, كه چشم وزير دنبالش بود, تا ديد شاه دارد مي آيد, دويد پيشوازش. ولي, همين كه نزديكش رسيد, ديد اين شخص فقط شكل و شمايل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوي شاه هيچ اثري ندارد. اين بود كه يك دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس كشيد.
    اما, وزير, كه در شكل و شمايل شاه ظاهر شده بود و براي رسيدن به آرزويش مانعي نمي ديد, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زيباي زن, پا گذاشت پيش و خواست او را در آغوش بگيرد كه زن باز هم خودش را عقب كشيد؛ چون هر لحظه بيشتر مي فهميد كه اين شخص حال و هواي شاه را ندارد.
    زن, از آن به بعد نزديك شاه نرفت. شب و روز غصه مي خورد و هر چه فكر كرد چرا چنين وضعي پيش آمده, عقلش به جايي نرسيد و به دنبال پيدا كردن راهي بود كه بگذارد و فرار كند.
    حالا بشنويد از پادشاه!
    وقتي كه پادشاه رفت به جلد آهو و وزير رفت به جلد او, پادشاه فهميد از وزير رودست خورده؛ و از ترس اين كه او را با تير بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرايي به صحراي ديگر رفت تا رسيد به جنگلي و ديد طوطي مرده اي زير درختي افتاده.
    پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطي و پر زد به هوا و نشست رو درختي و قاطي طوطي ها شد.
    روزي از روزها, ديد رو زمين دام پهن كرده اند. تند از آن بالا پريد پايين و پاورچين پاورچين رفت خودش را انداخت به دام. همين كه طوطي به دام افتاد, شكارچي خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بيرون و او را گرفت.
    طوطي به شكارچي خوب كه نگاه كرد, ديد همان درويشي است كه تو جلد ديگران رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفي بفروش به پادشاه فلان شهر.»
    شكارچي ديد طوطي از همان شهري اسم مي برد كه وزير از آنجا بيرونش كرده بود و نور اميدي به دلش تابيد. با خودش گفت «حتماً در اين كار حكمتي هست.»
    و طوطي را ورداشت برد پيش پادشاه همان شهر.
    پادشاه از طوطي خوشش آمد و از شكارچي پرسيد «طوطي ات را چند مي فروشي؟»
    شكارچي جواب داد «صد اشرفي.»
    در بين گفت و گو, شكارچي دو به شك شد كه اين پادشاه نبايد همان پادشاهي باشد كه لم تو جلد اين و آن رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد و طوطي را داد صد اشرفي گرفت و رفت.
    وزير كه همة فكر و ذكرش اين بود كه هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطي را زود فرستاد براي او.
    همين كه چشم طوطي افتاد به زن, خوشحال شد. اما, ديد زنش خيلي لاغر شده. طوطي پرسيد «خانم جان! چرا اين قدر گرفته و بي دل و دماغي؟»
    زن جواب داد «بيبي طوطي! دست به دلم نگذار. دردي در دل دارم كه نمي توانم به كس بگويم.»
    طوطي گفت «به من بگو!»
    زن گفت «چه كاري از دست تو ساخته است؟»
    طوطي گفت «شايد ساخته باشد.»
    مدتي طوطي اصرار كرد و زن انكار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بيشتر دوست داشتم و حتي از شنيدن اسمش دلم براش غش و ضعف مي رفت. عشق و علاقة ما پا برجا بود, تا يك روز شاه با وزير رفت شكار و چيزي نگذشت خبر آوردند وزير دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من ديدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوي او فرق كرده و يك دفعه مهرش از دلم پاك شد و از آن روز تا امروز يك ماه مي گذرد, هر كاري كرده كه من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تيرش به سنگ خورده و من هم آرزويي ندارم, به غير از اينكه از اينجا و اين همه غصه و غم خلاص شوم.»
    طوطي گفت «بي بي جان! بيا جلو و من را بو كن.»
    زن پاشد طوطي را بو كرد و با تعجب گفت «اي واي! اين بو, بوي پادشاه است.»
    طوطي گفت «من خود پادشاه هستم.»
    و از اول تا آخر همه چيز را براي زنش تعريف كرد.
    زن گفت «حالا چه كار كينم؟»
    طوطي گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتي وزير آمد يك خرده روي خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز كن و بگو از وقتي كه وزير مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در ميان نمي گذاري. بعد, او مي گويد نه! من هيچ فرقي نكرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودي لمي را كه درويش يادت داده به من هم ياد بدي. وقتي راضي شد, تو ديگر كاري نداشته باش؛ بقيه اش با من.»
    زن پادشاه هر چه را كه طوطي گفته بود, مو به مو انجام داد.
    وقتي كه پادشاه دروغي راضي شد لم به جلد اين و آن رفتن را به زن ياد بدهد, زن فرستاد سگ سياهي را خفه كردند و جسدش را آوردند. بعد, وزير از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ.
    پادشاه هم زود از جلد طوطي بيرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ايستاد و گفت «اي وزير بد جنس! به من نارو مي زني؟ حالا سزايت اين است كه تا عمر داري سگ سياه باشي, كتك بخوري و واغ واغ كني.»
    زن خوشحال شد و پريد دست انداخت گردن پادشاه.
    پادشاه فرستاد درويش را آوردند. او را وزير خودش كرد و دختر وزير اولش را داد به او.
    سگ سياه را هم بردند بستند دم طويله و آن قدر كتكش زدند كه مرد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/