صفحه 27 از 40 نخستنخست ... 1723242526272829303137 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 261 تا 270 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #261
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد هجوم افكار پریشانی كه هر لحظه تمام مغزم رو در فشار عجیبی قرار داده بود باعث شد از روی عجز و درموندگی فریاد بلندی بكشم و بگم:خدایا...بسه دیگه...تا كی میخوای عذابم بدهی؟
    ثانیه ها و دقایق به كندی می گذشتند...بی خبری از وقایع بیرون اون سالن كثیف و افرادی كه هر یك به نوعی برام مهم بودن كلافگی عجیبی بهم داده بود...
    گرسنگی و خستگی رو به كل فراموش كرده بودم و فقط در فكر این بودم كه آیا توحید میتونه كاری از پیش ببره و من رو از این وضع نجات بده یا نه؟!!!
    تقریبا2یا3ساعتی از ظهر گذشته بود كه درب كوچك و زنگ زده ی آهنی اون سالن كثیف با صدای اعصاب خوردكنی باز شد...!!!
    به همراه دو سربازی كه جلوی درب ایستاده بودند از اون پله ها بالا رفته و به داخل ساختمان كلانتری وارد شدم...
    بلافاصله مسعود رو دیدم كه به همراه توحید به طرف من اومدن...
    توحید یكسری اوراق و پوشه در دستش بود و سریع به من گفت كه همراهش باید به اتاق افسرپرونده برم...
    در این لحظه مسعود به شدت عصبی شد و با پرخاشگری رو كرد به یكی از سربازها و گفت:مگه دزد یا قاتل داری جابجا میكنی كه از زیر زمین تا اینجا بهش دستبند زدی؟!!!...باز كن این ماسماسك رو از دستش...
    توحید رو كرد به مسعود و از اون خواست كه خودش رو كنترل كنه...
    اونقدر تا اون لحظه افكارم درگیر بود كه حتی متوجه ی این موضوع هم نشده بودم...آره اصلا نفهمیده بودم كه به هنگام خروج از اون سالن لعنتی و انتقالم به داخل ساختمان كلانتری دستهام رو دستبند زدن!!!
    نگاهم تازه به روی دستبند فلزی و نقره ایی رنگ روی مچ دستم افتاد!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #262
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از دیدن خودم در اون وضع درد عجیب و بی سابقه ایی رو در قلبم احساس كردم...خدایا...تقاص كاری كه كردم رو تا به كجا باید پس بدهم؟...من...كسی كه اینهمه همیشه از بی آبرویی وحشت داشته حالا چه راحت دستبند به دستش زده بودن و از جایی به جای دیگه می بردنم!!!
    بی اراده لبخند تلخ و دردناكی روی لبهام نقش بست و رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود داد و بیداد نكن...
    توحید كه من رو به سمت اتاق افسر مربوطه می برد با صدایی آهسته گفت:فعلا"یه وثیقه گذاشتیم بیای بیرون تا مراحل بعدی...
    سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و وارد اتاق شدیم.
    به محض ورودمون افسری كه چند ساعت پیش در همون روز رفتاری بسیار توهین آمیز و خشن با من داشت حالا با رویی باز و گشاده از روی صندلیش بلند شد و به سربازی كه پشت سر ما وارد اتاق شده بود گفت كه دستبند من رو باز كنه و بعد هم با احترام از من خواست كه روی صندلی بنشینم!!!!!!
    من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
    و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #263
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
    و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...
    توحید سریع بلند شد و كاغذها رو گرفت و به من داد و منهم جاهای لازم رو امضا كردم...در حین امضا از حرفهایی كه بین توحید و اون افسر رد و بدل میشد فهمیدم توحید در رابطه با معرفی شخصیتی من به او توضیحات لازم رو هم قبلا داده بوده...
    برام جالب بود...تا وقتی این افسر شناختی از من و پدر مرحومم و موقعیت اجتماعی من نداشت دونسته یا ندونسته بدترین برخورد رو در صبح با من كرده بود و حالا همون فرد180درجه تغییر اخلاق داده بود!!!
    هنگام خداحافظی حتی به دلیل اینكه برای ناهار از من پذیرایی نشده بود عذرخواهی هم كرد!!!
    لبخند تلخی كه به روی لبهام نقش بسته بود هر لحظه تلخیش بیشتر در كامم می نشست...واقعا" دنیا چه بازیها و چه بازگیرهایی رو در خودش جمع كرده!!!
    از اتاق كه خارج شدیم رو كردم به مسعود و سراغ امید و مامان رو گرفتم و در جواب گفت كه صبح به خونه رفته بوده و طبق خواست مامان با دخترعموی او تماس گرفته و نیاز به نگرانی نیست...
    سپس توحید اشاره كرد به درب خروجی و گفت:سهیلا خانم منتظرتونه...اونجا ایستاده...
    به سمت درب خروجی نگاه كردم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #264
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای رعد و برق و پشت اون شروع رگبار باعث شد متوجه بشم هوای تابستان دیگه جدی جدی از حال و هوای خودش داره خارج میشه و نزدیك شدن فصل پاییز رو به یاد آوردم!
    سهیلا با چشمانی سرخ شده و پلكهایی ورم كرده از گریه جلوی درب ایستاده بود و با دیدن من به طرف ما اومد...
    رو كردم به مسعود و گفتم:برای چی دوباره سهیلا رو آوردی اینجا؟!!...با گریه ها و اعصاب خرابی كه این پیدا كرده دیگه اومدنش لزومی نداشته...
    توحید به آهستگی گفت:ایشون و مادرشون هم باید برای امضا بعضی چیزها حضور داشتن...اما خوب به جرات میشه گفت كه حرفهای سهیلا خانم و اظهاراتش واقعا كمك من كرده اما امان از مادرشون...ولی نگران نباش رضایت اون رو هم میگیرم...
    در این لحظه سهیلا به ما رسید و در حالیكه دوباره گریه اش گرفته بود با صدایی غمزده سلام كرد و گفت:تو رو خدا سیاوش منو ببخش...به قرآن دارم دیوونه میشم می بینم از وقتی مامان اومده اینجوری اوضاع بهم ریخته...
    با لبخند چونه اش رو گرفتم و گفتم:كسیكه این وسط باید بخشیده بشه منم نه تو...
    مسعود كه هنوز كلافه و عصبی بود رو كرد به سهیلا و گفت:تو چرا عذرخواهی میكنی؟...اون مادر زبون نفهمت باید بفهمه كه بدبختانه فعلا" كركره ی مخش رو پایین كشیده...الان كجاست؟
    سهیلا كه حالا داشت اشكهاش رو پاك میكرد گفت:توی تاكسی نشسته...
    مسعود ادامه داد:هنوز از درد نمرده؟
    با تعجب به مسعود نگاه كردم و سپس رو به سهیلا گفتم:درد؟!!!
    مسعود پاسخ داد:آره...از صبح تا حالا بعد اینكه تو رو بردن داره از درد مثل مار به خودش می پیچه...
    - برای چی؟!!!...مشكلی پیش اومده؟!!!
    سهیلا گفت:مامان سابقه ی سنگ كلیه داره...كلیه سمت راستش همیشه مشكل داشته...الانم از صبح شدید درد گرفته...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #265
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در این لحظه توحید با من و مسعود و سهیلا خداحافظی كرد و از ما كه حالا همگی در محوطه ی حیاط كلانتری زیر بارون ایستاده و بی توجه به بارش باران تا حدود زیادی هم خیس شده بودیم دور شد و در همون حال تذكرهایی كه فعلا" لازم میدونست رو بار دیگه برایم تكرار كرد و منهم بعد تشكر از زحماتش تا وقتی با ماشین از حیاط كلانتری خارج بشه ایستادم و سپس رو كردم به مسعود و سهیلا وگفتم:الان مامانت توی كدوم تاكسیه؟
    سهیلا با دست خارج حیاط رو نشون داد و گفت:من دیگه برم...سیاوش اگه امید بی قراری میكنه بیارش پیشم...
    مسعود خندید و گفت:سهیلا میخوای مادرت امیدم تیكه تیكه كنه؟
    سهیلا بدون اینكه حتی لبخندی به حرف مسعود بزنه در پاسخ گفت:مامان خونه نمیاد...میخواد بره خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن...
    مسعود با صدایی آروم گفت:جهنم...بهتر...خر چه داند قیمت نقل و نبات...
    نگاه جدی به مسعود كردم كه باعث شد دیگه به حرفش ادامه نده و بعد رو كردم به سهیلا و گفتم:مگه نمیگی كلیه اش درد میكنه؟...خوب اگه منزل دوستش نیاز به دكتر و بیمارستان پیدا كنه چی؟
    مسعود دوباره كلافه و عصبی رو به من گفت:سیاوش خیلی احمقی...این زنیكه از دیشب تا الان همه ی ما رو دیوونه كرده اون وقت تو نگران دكتر و بیمارستانشی حالا؟
    برگشتم به سمت مسعود وگفتم:میشه تمومش كنی؟...بسه دیگه...برو ماشینت رو بیار...كدوم گوری پاركش كردی؟
    مسعود با عصبانیت برگشت و از ما دور شد...
    به سمت سهیلا رفتم و دست در جیبم كردم و دو تا تراولی كه فقط همراهم بود رو بیرون آوردم و دادم دستش و خواستم فعلا" اونها رو داشته باشه تا اگه برای مادرش نیاز شد استفاده كنه...
    سهیلا قبول نكرد و دوباره پولها رو برگردوند و گفت:نه سیاوش...مامان سالهاست با این درد كنار اومده...فقط وقتی عصبی میشه دردش شدت میگیره...مشكلی نیست...نیازی ندارم...
    بارون كاملا خیسش كرده بود...با اینكه واقعا" از دیدنش سیر نمیشدم و به حضورش نیاز داشتم اما میدونستم باید فعلا"ازش چیزی بنا به میل خودم نخواهم و همینكه بتونه در كنار مادرش باشه واون رو متوجه ی حقیقت و اصل قضیه بكنه از هر چیزی واجب ترو مهمتره...بنابراین بهتر دیدم در این موقعیت فقط از كمكهایی كه به توحید كرده بود تشكر كنم و خواستم برگرده پیش مادرش...
    سهیلا خداحافظی كرد و از حیاط كلانتری خارج شد ولی به علت ازدحام خیابان نتونستم متوجه بشم تاكسی مورد نظرش دقیقا"كجا پارك شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #266
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود با ماشین جلوی پای من توقف كرد و با زدن یك تك بوق از من خواست كه سوار ماشین بشم...
    وقتی به همراه مسعود رسیدم خونه به قدری خسته بودم كه ترجیح دادم قبل از اینكه چیزی بخورم اول دوش بگیرم...
    بعد اینكه از حمام بیرون اومدم مسعود هم چون واقعا نیاز به استراحت داشت خداحافظی كرد و به منزل خودش رفت.
    بین من و دخترعموی مامان هیچ حرفی به غیر از سلام و علیكی كه با هم كردیم رد و بدل نشد...او تمام وقت توی اتاق مامان كنارش بود و با هم صحبت میكردند....
    دقایق كوتاهی به اتاق مامان رفتم...چهره ی ناراحت و نگرانش رو متوجه بودم اما به قدری كلافه و خسته بودم كه وقتی خواست سوالی بپرسه گفتم:مامان خواهش میكنم فعلا راحتم بگذار...
    و سپس از اتاق خارج شدم.
    امید متوجه ی موضوع نشده بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم...مثل همیشه غرق بازی بود و فقط بوسه ایی روی سر و موهای قشنگش گذاشتم و ازش خواستم كمی از سر و صداهاش موقع بازی كم كنه تا من ساعتی بتونم بخوابم.
    نگاه دقیقی به من كرد و بعد گفت:بابا امروز سر كار نرفته بودی؟
    كمی نگاهش كردم و دستی به پیشونی ام كشیدم و گفتم:آره بابا...امروز یه كاری پیش اومد كه مجبور شدم صبح خیلی زود برم از خونه بیرون ولی شركت نرفتم...
    با سر حرف من رو تایید كرد و دیگه حرفی نزد.
    وقتی به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز كشیدم دقایقی بیشتر طول نكشید كه به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صدای زنگ گوشی موبایلم كه روی میز كوچك كنار تخت بود بیدارم كرد!
    وقتی به ساعت نگاه كردم فهمیدم حدود6ساعته كه خوابیدم!!!
    باورم نمیشد...دوباره به ساعت مچیم نگاه كردم و دیدم ساعت نزدیك10شب شده!!!
    گوشی موبایل رو برداشتم و دیدم شماره ی سهیلا روی اون افتاده...بلافاصله جواب دادم:جانم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #267
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای نگران سهیلا رو شنیدم كه گفت:سلام سیاوش...تو رو خدا ببخشید مزاحمت شدم...میخواستم ببینم مسعود پیش تو نیست؟...خونه اش هر چی زنگ میزنم جواب نمیده موبایلشم خاموش كرده...
    - چی شده؟!!!
    - هیچی فقط بگو مسعود پیش توئه یا نه؟
    - میگم چی شده؟
    صدای گریه ی دردآلود سهیلا رو شنیدم!!!
    احساس میكردم این صدا قلبم رو با شدت زیر فشار می بره...
    می تونستم به خوبی درك كنم عاشقی چه بلایی داره به سرم میاره...
    من احساسی نسبت به سهیلا داشتم كه هیچ وقت این حس رو در زندگی با مهشید تجربه نكرده بودم!
    كلافه شده بودم و مجددا" گفتم:میگم چی شده؟...سهیلا گریه نكن...حرف بزن بگو ببینم با مسعود چیكار داری؟
    سهیلا در حالیكه گریه میكرد گفت:آخه با چه رویی به تو بگویم؟
    از روی تخت بلند شدم و چند قدمی از روی عصبانیت توی اتاق راه رفتم و گفتم:سهیلا با اعصاب من بازی نكن...بگو ببینم چی شده؟
    یكدفعه به یاد مادرش افتادم كه قبلا" بهم گفته بود كلیه اش درد میكنه...
    سهیلا هنوز گریه میكرد و حرفی نزده بود گفتم:مامانت حالش خوبه؟
    گریه ی سهیلا شدت گرفت و گفت:سیاوش...مامانم حالش بده...آوردمش بیمارستان...باید600هزارتومن پول به حسابداری...
    به میون حرفش رفتم و گفتم:خیلی خوب...خیلی خوب فهمیدم...كدوم بیمارستانی؟
    سهیلا در حالیكه دائم عذرخواهی میكرد بالاخره اسم بیمارستان رو گفت!
    بلافاصله لباسم رو عوض كردم و از اتاق خارج شدم.
    سكوت همه ی خونه رو پر كرده بود!
    امید روی یكی از كاناپه های توی هال به خواب رفته بود!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #268
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سریع و با احتیاط بغلش كردم و به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتمش و روی اون رو با پتو پوشوندم و صورتش رو بوسیدم...برگشتم كه از درب اتاق خارج بشم اما با شنیدن صدای خواب آلود امید كه صدایم كرد دوباره به سمت اون برگشتم.
    - بابا...شما شام نخوردی...من برات توی بشقاب خودم شام نگه داشتم...برو بخورش...
    و بعد دوباره به خواب رفت!
    خم شدم و یكبار دیگه صورتش رو بوسیدم و از اتاق خارج شدم سپس به اتاق مامان رفتم و دیدم مامان و دختر عموش هر دو خواب هستند.
    قبل خروج از خونه به دلیل اینكه ساعتها بود چیزی نخورده بودم معده ام به شدت ضعف كرده بود بنابراین به آشپزخانه رفتم و یك لیوان برداشتم تا كمی شیر از یخچال بردارم...فرصت خوردن چیز دیگه ایی رو نداشتم...در یخچال رو كه باز كردم بشقاب امید رو دیدم كه مقداری از شام خودش رو نخورده و در یخچال برای من گذاشته!!!
    به روی گاز نگاهی انداختم و دیدم غذا به اندازه ی كافی برای من هست اما امید در دنیای پر مهر كودكانه ی خودش خواسته برای من كمی از غذاش رو نگه داشته باشه...
    با اینكه برای رفتن عجله داشتم اما چون میدونستم امید روی اهمیت دادن من به كارهای خودش حساسه خیلی سریع تكه نانی برداشتم و محتویات اندك بشقاب امید رو لای نان گذاشتم و سپس در ضمنی كه از منزل خارج میشدم اون لقمه رو هم خوردم...
    پول به اندازه ی كافی برداشته بودم و با سرعت راهی بیمارستانی كه سهیلا گفته بود حركت كردم...تقریبا"نیم ساعت بعد در بیمارستان بودم.
    با توضیحات سهیلا فهمیدم كه هدفش از پیدا كردن مسعود این بوده كه مقداری پول از اون جهت بستری كردن مادرش قرض بگیره...
    معطل نكردم و بلافاصله كارهای حسابداری رو جهت واریز كردن پول انجام دادم و در ادامه متوجه شدم درد اون روز مادر سهیلا از كلیه نبوده و بنا به تشخیص دكتر دچار آپاندیسیت شده و شرایط خوبی هم نداره و باید به صورت اورژانسی عملش كنند!
    تمام مدتی كه اقدامات لازم رو انجام میدادم از سهیلا خواستم پیش مادرش بره و اصلا" هم صحبتی از اینكه من اومدم نكنه و سهیلا در حالیكه بغض سبب دریایی شدن چشمهای زیباش شده بود با سر حرف من رو تایید كرد و پیش مادرش رفت...
    واریز كردن پول و انجام كارهای لازم خیلی طول نكشید و تقریبا" ساعت11:30 بود كه روی نیمكتی در سالن بیمارستان نشستم و به فكر فرو رفتم...هنوز چند دقیقه بیشتر طول نكشیده بود كه متوجه شدم سهیلا هم كنارم نشست.
    نگاهش كردم...خدایا چقدر من این دختر رو دوست دارم...یعنی واقعا"عاشقی اینقدر لذت داشته و من تا به حال از این لذت محروم بودم؟!!!
    به چشمهاش نگاه كردم...بازهم گریه كرده بود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #269
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستم كه به روی لبه ی تكیه گاه نیمكت بود رو به دور شونه های سهیلا انداختم و اون رو كاملا" به خودم نزدیك كردم و گفتم:دیگه گریه ات برای چیه؟!
    با گریه گفت:سیاوش تو خیلی انسانی...خیلی مردی...هر كی دیگه جای تو بود امكان نداشت برای مامانم این كار رو بكنه...اینهمه افتضاح برات به بار آورده...از دیشب تا الان اینهمه اعصابت رو خورد كرده...حالا ببین خدا چطوری بلا سرش آورد كه اینطوری محتاج بشه و تو تنها كسی باشی كه...
    پیشونی سهیلا رو بوسه ی تند و سریعی كردم و بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:بس كن سهیلا...بس كن...من اصلا" از این حرفها خوشم نمیاد...بگو ببینم الان حالش چطوره؟
    سهیلا اشكهاش رو پاك كرد و گفت:وضعیتش اورژانسی بود برای همین تقریبا نیم ساعت پیش كه تو داشتی كارهای پذیرشش رو انجام میدادی با نظر دكترش سریع منتقلش كردن اتاق عمل...
    و دوباره به گریه افتاد...
    - نگفتن عملش چقدر طول میكشه؟
    - از یه پرستار پرسیدم گفت تا عمل تموم بشه و بیاد بیرون و ببرنش توی ریكاوری و به هوش بیاد و منتقلش كنن توی بخش نزدیك سه ساعتی طول میكشه...شایدم كمتر...
    - شام خوردی؟
    - نه...اشتها ندارم...از صبح هیچی نخوردم ولی كلا" سیرم...
    - همین جا بشین من برم از بیرون برات غذا بگیرم...نمیشه ببرمت بیرون ممكنه حین عمل لازم باشه اینجا باشی و صدات كنن...برای همین تو اینجا باش من میرم شام بگیرم برات بیارم اینجا...
    - نه سیاوش...سیرم...
    از روی نیمكت بلند شدم و منتظر حرف دیگه ایی نموندم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #270
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از رستوران شبانه روزی كه نزدیكی همون بیمارستان بود و بارها و بارها با مسعود نیمه شب برای خوردن غذا به اونجا رفته بودیم دو پرس غذا گرفتم و به بیمارستان برگشتم...
    خوشبختانه تریای بیمارستان هم24ساعته بود و برای خوردن غذایی كه گرفته بودم به شرط سفارش دادن نوشیدنی یا چای یا قهوه میشد برای نشستن از میز و صندلی اونجا استفاده كرد!!!
    به همراه سهیلا وارد تریای بیمارستان كه در طبقه ی همكف بود شدیم و شامی كه گرفته بودم رو به انضمام سفارش چای به اون تریا خوردیم...
    سهیلا اشتهای چندانی به غذا نداشت ولی من واقعا" احساس گرسنگی میكردم و بعد از خوردن غذا نسبتا" میشه گفت از اونهمه فشار عصبی كه در خودم میدیدم اندكی كاسته شد.
    ساعت تقریبا"نزدیك4صبح بود كه به سهیلا اطلاع دادن مادرش از ریكاوری خارج و به بخش منتقل شده...
    زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
    لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 27 از 40 نخستنخست ... 1723242526272829303137 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/