صفحه 26 از 40 نخستنخست ... 1622232425262728293036 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 251 تا 260 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #251
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
    مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
    مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
    اون كه با عصبانیت دنبال من وارد حیاط شده بود دوباره جلوی من رو گرفت و گفت:باشه...باشه...حالا كه اصرار داری به جهنم بریم ولی پس دیگه تو ماشین نیار با ماشین من میریم.
    با حركت سر حرف مسعود رو تایید كردم و سوار ماشین مسعود شدم و به همراه او به سمت منزل سهیلا حركت كردیم.
    تمام مسیر كلافگی رو میتونستم از نحوه ی رانندگی مسعود كاملا"متوجه بشم اما اهمیتی برام نداشت...فقط شنیدن صدای گریه و التماس آلود سهیلا در پای تلفن بود كه توی گوشم می پیچید!
    وقتی به چند متری سر خیابانی كه منزل سهیلا در اون بود رسیدیم متوجه ی حضور سهیلا در كنار خانم چادری دیگه ای كه مشخص بود با او در حال گفتگو است شدم و مسعود نیز بلافاصله اونها رو دید و بعد ماشینش رو به سمت كنار خیابان هدایت و پارك كرد و با عصبانیت گفت:ایناهاشن...زنیكه ی روانی ببین این وقت شب چطوری همه روعنتر و منتر خودش كرده!
    قبل اینكه از ماشین پیاده بشم رو كردم به مسعود و گفتم:ببین مسعود...اگه میخوای به مادرش توهین كنی یا عصبی باشی اصلا"لازم نكرده تو از ماشین پیاده بشی!
    مسعود ماشین رو خاموش و سوئیچش رو خارج كرد و با عصبانیت گفت:چرند نگو سیاوش...ساعت نزدیك4:30صبحه...آخه ببین چطوری با رفتارش همه ی ما رو كلافه كرده...
    و بعد سریعتر از من از ماشین پیاده شد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #252
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سپس من پیاده شدم...با پیاده شدن ما از ماشین سهیلا بلافاصله متوجه ی ما شد و به من نگاه كرد...
    مادرش كه تا اون لحظه پشتش به من و مسعود بود از طرز نگاه سهیلا و سكوتی كه یكباره كرده بود به سمت ما برگشت و درست در همین لحظه نگاه من و او به روی هم ثابت موند!
    به سمت اونها رفتم و جلوی مادر سهیلا ایستادم...به محض اینكه خواستم حرفی بزنم مادرسهیلا كه كاملا"مشخص بود قبل از رسیدن ما بحث مفصلی با سهیلا داشته در حالیكه تمام صورتش از خشم فریاد میكشید سر تا پای من رو با نفرت برانداز كرد و گفت:چی بهت بگم كه لیاقتش رو داشته باشی؟!!!...مرتیكه ی بی همه چیز...
    سهیلا و مسعود بلافاصله سعی كردن بین من و او قرار بگیرند كه با دست مسعود رو كنار نگه داشتم...
    سهیلا دوباره رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان خواهش میكنم...
    می تونستم احساس مادرش رو درك كنم و خودم رو مستحق هر حرفی از جانب او میدونستم...با صدایی آروم رو به او گفتم:شما حق داری...هر چی هم بگی حق داری...
    مادر سهیلا با فشار دستش سهیلا رو كنار زد و در حالیكه صداش بی شباهت به فریاد نشده بود گفت:حق دارم؟!!!...حق دارم؟!!!...به روز سیاه میشونمت...فكر كردی چون پول و ثروت داری هر غلطی دلت بخواد میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی چون سری توی سرها داری هر كثافتكاری كه بخوای میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی مملكت قانون نداره و هر بلایی كه دلت بخواد سر دختر مردم میاری و بعدشم انگار نه انگار؟!!!...به همون خونه ی خدایی كه رفتم اگه صد برابر بی آبرویی كه سر دختر بدبخت و بی پدر من آوردی سر خودت و زندگیت نیارم اگه به آواره گی و خاك سیاه نشونمت زن نیستم...
    مسعود با عصبانیت رو كرد به او گفت:صدات رو بیار پایین...الان مردم میریزن از خونه هاشون بیرون...این آپارتی گری و كولی بازی الان وقتش نیست...
    با كلافگی رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود تو دخالت نكن...
    مادر سهیلا با صدایی فریاد گونه گفت:مردم از خونه هاشون میریزن بیرون؟...بگذار بریزن...مگه دیگه برای من و این دختر خاك برسرم آبرویی هم مونده كه از ریختنش بترسم؟
    و بعد در حالیكه با كف دست راستش به سینه ی من ضربه میزد گفت:اینم كه اینجا میبینی ایستاده بی آبروتر از همه ی عالم و آدمه...اگه آبرو داشت كه سر دختر من بلا نمی آورد و بعدش اینجوری با وقاحت رو در روی من نمی ایستاد...
    سهیلا بازوی مادرش رو كشید و گفت:مامان بسه دیگه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #253
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چراغهای چند تا از واحدهای آپارتمانی كه در سر خیابان بود یكی بعد از دیگری روشن شده بود و نگاه كلافه وعصبی مسعود هر لحظه شدت بیشتری به خودش می گرفت!
    بازوی سهیلا رو گرفتم و سعی كردم با آرامش اون رو از مادرش دور كنم و گفتم:سهیلا اجازه بده مامانت حرفهاش رو بزنه...راحتش بگذار...
    مادر سهیلا از دیدن اینكه من بازوی سهیلا رو گرفته بودم برافروخته تر از قبل گشت و با هر دو دست محكم به سینه ی من كوبید و با فریاد گفت:بهش دست نزن...دستت رو بهش نزن كثافت...
    مسعود به طرف مادر سهیلا اومد كه با كف دستم سدی شدم برای رسیدن مسعود به او و گفتم:مسعود گفتم تو دخالت نكن...
    سهیلا با گریه و التماس رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان الهی قربونت بشم بیا بریم خونه...اصلا" بیا من رو بزن ولی اینجا سر و صدا نكن...توی خیابون زشته...بیا بریم خونه هر كاری دلت خواست بكن...
    مادرش دوباره با فریادی كه حالا با گریه درآمیخته بود رو به سهیلا گفت:خاك بر سرت...خاك بر سر بد بختت...این مرتیكه ی آشغال هر غلطی دلش خواسته با تو كرده بعدش یه خونه بهت داده كه مثل بدبختهای عالم بری توش زندگی كنی و جیكت در نیاد...آخه كثافت چرا نمی فهمی؟...چرا نمی فهمی این مرتیكه با تو و زندگیت چه كرده؟...
    سهیلا عصبی و با گریه و حالتی حاكی از فریاد گفت:اصلا" خوب كرده...آره خوب كرده...اصلا" خودم خواستم...دلم خواسته...اینقدر بی آبرویی نكن مامان...بسه دیگه...
    و درست در همین لحظه بلند شدن دست مادر سهیلا رو دیدم كه به قصد زدن كشیده به صورت سهیلا بلند شد!
    سریع مچ دست سهیلا رو گرفتم و قبل از اینكه كشیده ایی به صورتش بخوره اون رو به عقب و پشت سر خودم كشیدم...بین مادرش و اون ایستادم و گفتم:اگه بنا باشه كسی این وسط سیلی بخوره این منم نه سهیلا...
    مادر سهیلا كه برای لحظاتی كوتاه دستش هنوز در هوا مونده بود در حالیكه از نگاهش انزجار و نفرت شعله میكشید دو كشیده ی پیاپی به صورت من زد و گفت:تو سیلی حقت نیست...تو رو باید زنده زنده پوستت رو كند مرتیكه ی بی همه چیز...
    مسعود هجوم آورد به سمت مادر سهیلا كه باز اون رو گرفتم و از هر حركتی قبل از وقوعش جلوگیری كردم...
    ضربات مشت محكمی كه مادر سهیلا از پشت به كتفهای من میزد رو حس میكردم اما سعی داشتم مسعود رو از اون دور كنم...
    مسعود با فریاد گفت:سهیلا...مادرت رو خفه كن...وگرنه همین جا...
    با فریاد گفتم:مسعود تو خفه شو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #254
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سعی میكردم مسعود رو كه به شدت عصبی شده بود كنترل كنم و در همون حال صدای گریه و التماس سهیلا رو هم از پشت سرم می شنیدم كه تلاش میكرد تا مادرش رو از من دور كنه!
    در همین لحظه صدای آژیر ماشین گشت راهنمایی و رانندگی كه در خیابان توقف كرد و دو افسر از اون پیاده شدند باعث سكوت ناگهانی بین ما شد!!!
    درب همون آپارتمانی هم كه چراغهای واحدهای اون حالا به سبب سر و صدای ما یكی در میون روشن شده و سرهای ساكنین اون با كنجكاوی از پنجره ها بیرون اومده بود باز شد و دو سه مرد از اون خارج شدند!!!
    مادر سهیلا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و سپس رو كرد به یكی از اون دو افسر و با فریاد گفت:شما رو خدا رسوند...آقا من از دست این مرد شكایت دارم...
    و با انگشت به من اشاره كرد!!!
    مردهایی كه از ساختمان خارج شده بودند با چهره هایی خواب آلود و لباسهایی كه معلوم بود از رختخواب برخاسته و به خیابان اومده اند حالا دور ما ایستاده بودند...یكی از اونها رو به افسرها كرد و گفت:آقا الان دو ساعته صدای داد و بیداد این خانمها و با این دو تا مرد آرامش ما رو بهم زده...
    مسعود با كلافگی رو كرد به او و گفت:چرا چرند میگی مرد حسابی ما الان ده دقیقه نیست اینجاییم اون وقت تو دو ساعته بیخوابی؟...علت بیخوابیت حتما چیز دیگه بوده...
    یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:آقا چه خبره؟
    به محض اینكه مسعود خواست حرفی بزنه مادرسهیلا دوباره با فریاد گفت:از اون نپرس...از من بپرس...از من كه مادر این دختر خاك بر سر هستم...از من كه وقتی خبر مرگم رفته بودم مكه این مرتیكه ی بی همه چیز سر دخترم هزار تا بلا آورده...از من...از من بپرسین...من از دست این مرتیكه ی كثافت شكایت دارم...
    با شنیدن حرفهای مادر سهیلا كه به من اشاره میكرد و با گریه و فریاد حرف میزد تمام نگاهها به سمت من برگشت...
    احساس كردم تمام بدنم داغ شده...حس بی آبرو شدن شاید بدترین عذابی بود كه تا اون لحظه با تمام وجودم داشتم دركش میكردم...احساس میكردم ستون فقراتم در فشاری وحشتناك قرار گرفته به طوریكه زانوانم هر لحظه توان تحمل خودشون رو رو به سستی می دیدند!
    صدای سهیلا رو شنیدم كه با گریه و التماس گفت:مامان تو رو قرآن بس كن...
    یكی از افسرها رو كرد به من و مسعود گفت:این خانم چی میگه؟!!!
    قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم...اصلا" گویا جمله بندی فراموشم شده بود...دست چپم رو به روی پیشونی ام گذاشته بودم...احساس درموندگی رو با تموم وجودم حس میكرد!!!
    مسعود بلافاصله گفت:جناب سروان این زند چرند میگه...یه دعوای خانوادگیه...حلش میكنیم خودمون...
    و بعد به من و سهیلا اشاره كرد و گفت:این دو تا نامزدن...ولله دعوا خانوادگیه..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #255
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای فریاد مادر سهیلا بار دیگه بلند شد كه با التماس رو كرد به یكی از پلیسها و گفت:آقا به قرآن داره دروغ میگه...به همون مكه ایی كه رفتم داره دروغ میگه...دختر من با این مرتیكه هیچ نسبتی نداره...من از دست این مرد شكایت دارم...گفتم كه بهتون سر دخترم بلا آوردن...چرا باور نمیكنید؟!!!...حالا هم برای خفه كردن دختر بدبختم یه خونه دادن بهش تا صداش درنیاد...
    یكی از اون دو افسر كه درجه ی سرهنگی داشت با چهره ایی عصبی و گرفته رو كرد به من و گفت:آقا شما همراه ما بیا...
    و برگشت به سمت ماشین خودشون...
    خواستم به طرف ماشین پلیس برم كه مسعود با كف دست كوبید توی سینه ی من و نگهم داشت و گفت:صبر كن ببینم...كجا داری میری؟!!!
    و بعد رو كرد به افسری كه هنوز كنار ما ایستاده بود و با عصبانیت گفت:جناب سروان شما مامور راهنمایی و رانندگی هستین...اگه اون جناب سرهنگ نمیدونه شما بهش بگین كه رسیدگی به این مسائل اصلا" در حیطه ی انجام وظیفه ی شما نیست...
    سرهنگی كه دو سه قدم از ما دور شده بود دوباره به سمت ما برگشت و با عصبانیت رو به مسعود گفت:خیلی قانون حالیته...آره؟!!...ماشین مدل بالا سوار هستین و كیسه كیسه پول پارو میكنید فكر كردین هر كثافتكاری كه دلتون بخوادم میتونین انجام بدین؟
    و بعد رو كرد به افسر دیگه و گفت:جناب سروان سروری حالا كه این آقایون اینقدر قانون مدار تشریف دارن مشكلی نیست...ما اینجا می مونیم...شما بی سیم بزن مركز اطلاع بده موقعیت رو بگو تا مامورین ویژه ی رسیدگی به این امور رو بفرستن و این آقا رو ببرن...
    سهیلا با التماس رو كرد به اون سرهنگ و گفت:آقا تو رو قرآن برو...هیچی نیست... ولله به خدا مشكل خانوادگیه...كسی شكایتی نداره...مامانم الان عصبیه...
    مادر سهیلا با فریاد گفت:نه آقا...تو رو جون بچه ات نرو...به همون خونه ی كعبه ایی كه الان چند ساعت بیشتر نیست ازش برگشتم دارم راست میگم...ولی این دختر احمق من گول وعده و وعیدهای این مرتیكه رو خورده...
    و باز انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت!!!
    خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
    سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #256
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
    سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
    سروان سروری بدون توجه به حرف مسعود و با توجه به اینكه افسر مافوقش به او دستوری داده بود و باید اطاعت امر میكرد به سمت ماشین پلیس برگشت!
    به طرف مسعود رفتم و گفتم:باهاشون بحث نكن...
    سرهنگی كه از طرز حرف زدن مسعود بی نهایت دلخور و عصبی شده بود رو كرد به مادر سهیلا و گفت:خانم شما تشریف ببرید توی ماشین ما بنشینید تا سروان سروری بی سیم میزنه و بچه ها میان درست نیست شما با این وضع اینجا بایستید...
    مادر سهیلا به سمت ماشین پلیس رفت و سهیلا با دو دست صورتش رو گرفت و با صدای بلند شروع به گریه كرد.
    به طرف سهیلا رفتم و به آرومی گفتم:بسه دیگه...اینجوری گریه نكن...برو توی ماشین مسعود بشین.
    رو كردم به مسعود و گفتم:من اینجا پیش جناب سرهنگ ایستادم تو سهیلا رو ببر توی ماشینت بشینه...
    مسعود به طرف سهیلا رفت و بازوی اون رو گرفت و به طرف ماشین برد وقتی سهیلا در ماشین نشست خودش دوباره پیش من برگشت و كنار سرهنگ ایستاد.
    متوجه بودم كه سروان سروری با بی سیم به مركز گزارش داد!
    سرهنگ رو به ساكنین اون آپارتمان كه هنوز ایستاده بودن كرد و از اونها خواست كه به منزلشون برگردن...اونها هم كه گویا تا حدودی خیالشون از بازگشت سكوت به خیابان راحت شده بود لحظاتی تامل كردن ولی در نهایت یكی بعد از دیگری به داخل ساختمان رفته و درب رو بستند!
    مسعود پاكت سیگارش رو از جیب بیرون آورد و یكی آتش زد و یكی هم به من داد!
    وقتی سیگارم رو روشن كردم به انتهای خیابان خیره شده بودم...نمی تونستم افكارم رو متمركز كنم...
    صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش با توحید تماس بگیر بگو بیاد...
    نگاه گیج و مبهوتم رو به مسعود دوختم و گفتم:توحید؟!!!...توحید كیه دیگه؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #257
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود كلافه و عصبی گفت:وكیلت رو میگم دیگه بابا...حواست كجاس؟...اون گوشیت رو بده به من باهاش تماس بگیرم...
    تازه یادم اومد كه توحید نام خانوادگی وكیلم هست كه مسعود به زبون آورده بود!
    با دست جیبهای شلوارم رو جستجو كردم و تازه یادم اومد كه موقع خروج از منزل گوشی رو فراموش كردم بیارم!!!
    سیگارم رو زیر پا انداختم و خاموشش كردم وگفتم:گوشی رو همراهم نیاوردم...
    مسعود كلافه تر از لحظاتی قبل گفت:ای مرده شور این شانست رو ببرن...
    متوجه شدم موبایلش رو از جیبش بیرون آورده و شروع به گرفتن شماره ایی كرده!!!
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تو مگه شماره ی توحید رو داری؟!!!
    - نه...دارم به خانم افشار زنگ میزنم.
    - به خانم افشار؟!!!...مگه شماره ی اون رو داری؟!!!
    - آره...خبر نداری چند بارم خونه اش رفتم...
    جمله ی آخرش رو با خنده های شیطنت آمیر همیشگی اش به لب آورد!
    با تعجب رفتارش رو دنبال میكردم و او كه هنوز سعی در گرفتن تماس با شماره ی مورد نظرش رو داشت متوجه ی نگاه من نبود!
    دوباره گفتم:مسعود دست از مسخره بازی بردار...میگم این وقت صبح به كی داری تلفن میكنی؟!!!
    مسعود كه گویا موفق به برقراری تماس شده و منتظر بود تا از آن سوی خط گوشی رو بردارن به من نگاه كرد و گفت:مسخره بازی چیه؟...دارم زنگ میزنم افشار...مگه منشی شركتت نیست؟...خوب قاعدتا"وظیفه اشه كه شماره تماسهای خیلی مهم افراد مرتبط با تو رو یا حفظ باشه یا یه جایی توی اون دفتر تلفن كوفت گرفته ایی كه توی كیفش داره یادداشت كرده باشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #258
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با كلافگی گفتم:مسعود تلفن رو قطع كن درست نیست این وقت صبح مزاحم كسی بشی...اونم خانم افشار...زشته...ساعت5:10صبحه...
    - برو بابا...جهنم كه خوابه...درك كه صبح زوده...خوب بیدار میشه نترس چشمش كه چپ نمیشه...چشمش كور...مگه منشی تو نیست؟...باید وظیفه اش رو خوب انجام بده دیگه...
    خانم افشاركه پاسخ تماس رو داد مسعود به من اشاره كرد كه دیگه صحبت نكنم و خودش ازمن و سرهنگ فاصله گرفت!
    در همین لحظه ماشین پلیس دیگه ایی وارد خیابان شد و پشت ماشین مسعود توقف كرد!
    سرهنگی كه كنار من ایستاده بود با دیدن اونها لبخند رضایتی به لب آورد و سپس از اینكه ارگان مورد نظر در كمترین زمان ممكن چند افسر رو به محل رسونده بود حالت فاتحی از یك مبارزه به خودش گرفت و رو به من گفت:اینم از افسرهایی كه دقیقا" مربوط میشن به مشكل شما...بفرمایید...
    سه افسر دیگه از ماشینی كه تازه اومده بود پیاده شده و به طرف ما اومدن!!!
    سهیلا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف من دوید!
    مسعود كه تلفنی در حال صحبت بود كلافه وعصبی و تند تند حرف میزد و چشمش به من و سه افسر تازه وارد هم بود و لحظاتی بعد تماسش رو قطع و به طرف ما برگشت.
    سرهنگ و سروان سروری توضیحات مختصری از وقایع دادند و با اشاره به مادر سهیلا كه تازه از ماشین پیاده شده بود تا حدود زیادی تونستن موقعیت رو برای اونها شرح دهند!
    اونقدر سیر وقایع سریع طی شد كه وقتی به خودم اومدم دیدم در ماشین پلیس نشسته ام و به همراه اونها به كلانتری ناحیه ی مربوطه وارد شدم!
    مسعود و سهیلا و مادرش رو برای دقایقی در اتاق افسر مخصوص دیدم...
    تنها چیزی رو كه می فهمیدم اصرار بیش از حد مادر سهیلا در شكایتش از خودم بود...
    متوجه بودم كه مسعود و سهیلا چقدر تلاش در منصرف كردن اون دارن اما خشم و نفرتی كه از ذرات وجود اون زن به فریاد در اومده بود با هیچ چیز مهار شدنی نبود!
    گریه ها و التماسهای سهیلا...عصبانیت و پرخاشگری مسعود و حتی صحبتهای افسری كه در حال تشكیل پرونده بود هیچیك خللی در تصمیم اون زن نداشت!
    وقتی به خودم اومدم كه متوجه شدم افسر مربوطه با عصبانیت از سربازی كه به دفتر صدا كرده بود خواست تا من رو به بازداشتگاه منتقل كنه!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #259
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تمام مدت غیر از پاسخهای كوتاهی كه مجبور میشدم به اون افسر بدهم دیگه هیچ حرفی نزده بودم...سرم به شدت درد میكرد و اصلا" نمی تونستم به موضوع خاصی فكر كنم!
    لحظه ایی كه در حال خروج از اتاق به همراه دو سرباز دیگه بودم آقای توحید با عجله وارد كلانتری شد و به سمت من اومد!
    وقت و زمانی برای اینكه توضیح كافی به او بدهم نبود و به ناچار فقط رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود سهیلا و مادرش رو كه از اینجا بردی یه سر بزن خونه...امید و مامان تنها هستن...
    و بعد در ضمنی كه یكی از سربازها بازوی من رو گرفته بود و همراه خودش تقریبا" می كشید و قصد داشت مانع توقف من بشه ادامه دادم:مسعود توضیحات لازم رو به توحید بده...
    آقای توحید كه قصد وارد شدن به اتاق افسر پرونده رو داشت با صدای بلند طوریكه بشنوم گفت:مهندس نگران نباش...
    در همین لحظه خانم افشار رو هم دیدم كه سراسیمه و نگران وارد كلانتری شد!
    مسعود به طرف خانم افشار رفت...متوجه بودم كه تند تند با او در حال صحبت هست!
    نگاههای متعجب و پر از پرسش خانم افشار به روی من فشار مضاعف دیگه ایی بود كه باید تحمل میكردم!
    مادر سهیلا با چهره ایی گرفته روی یكی از صندلیهای كنار راهرو نشست و به من خیره شد!!!
    سهیلا هنوز اشك می ریخت و به طرفم اومد و گفت:سیاوش چقدر اینجا میخوان نگهت دارن؟
    - نمیدونم...بسه سهیلا اینقدر اشك نریز...گریه ی تو بیشتر اعصاب من رو خورد كرده...به مسعود گفتم شما ها رو ببره برسونه خونتون...
    اون دو سرباز بیش از این اجازه ندادند كه دیگه در راهرو توقفی داشته باشم و من رو به همراه خودشون از ساختمان خارج وبه حیاط كلانتری بردند...ساختمان رو تقریبا دور زدیم و به پشت ساختمان كه رسیدیم جلوی پله هایی كه به زیر زمین ساختمان راه داشت توقف كردند...حدود10یا11پله رو به همراه یكی از اونها پایین رفتم و جلوی یك درب آهنی كوچك زنگ زده ایستادم و بعد اون سرباز درب رو باز كرد و با اشاره ی دستش به من حالی كرد كه باید داخل بشم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #260
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی وارد شدم و درب رو بست لحظاتی طول كشید تا به تاریكی اونجا عادت كنم و چشمش محیط اونجا رو ببینه!!!
    خدای من؟!!!...اینجا بازداشتگاه بود یا...؟!!!
    یك سالن بزرگ كه بوی نم و نا از همه جا به مشام می رسید...موكت پاره و كثیفی رو در انتهای اون سالن پهن كرده بودن كه حتی با كفش هم نمیشد روی اون راه رفت چه برسه به اینكه بخوام روی اون بنشینم!!!
    دو سه قدمی راه رفتم...خدایا...چرا من باید اینجا باشم؟!!!
    به دیوار سرد و سیاه و دود گرفته ی اونجا تكیه دادم...
    خدایا الان امید از خواب بیدار شده كسی نیست صبحانه اش رو براش آماده كنه...
    مامان چی؟!...نكنه به من نیاز داشته باشه؟!!!
    یعنی مسعود تا الان سهیلا و مادرش رو به خونشون برگردونده؟...یادش میمونه یه سر بره خونه ی من؟!...اگه یادش بره چی؟!!!
    اگه وسط روزامید به شركت زنگ بزنه و خانم افشار بهش بگه من كجا هستم چه حالی پیدا میكنه؟!!
    اگه مامان نیاز به كمك برای دستشویی داشته باشه چی؟!!...امید كه نمی تونه به اون كمك كنه...پس چیكار میكنه؟!!!
    خدایا...من كه قبول دارم اشتباه بزرگی كردم اما نگذار تاوان اشتباه من رو دیگران بدهند...
    كم كم احساس میكردم زانوهام دچار ضعف و سستی شده اند و بی اراده وادارم كردند همونطور كه به دیوار تكیه دادم آهسته آهسته روی زمین بنشینم...
    صورت گریان سهیلا و چهره ی امید یك لحظه از نظرم محو نمیشد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 26 از 40 نخستنخست ... 1622232425262728293036 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/