تو سبز را به من آموختی
حالا از هر درختی، سر بلندتَرم
دیروز رکعت آخر باران دستم را بوسیدی
و من عجیب دلم میخواست عشقم را واژه واژه لمس کنی
نمیدانی چه قدر دلواپس پنجرهام
وقتی خورشید از پیلهی آسمان در میآید
پنجرهام باید یاد بگیرد
با چه کسانی به لهجهی دیوار حرف بزند
و چه وقت خورشید عقیم را سرزنش کند
نمیدانم به کدام پرنده معتقدی
ولی تو را به جان هر چه چکاوک
پر آواز پروانه را نبند
هیچ کس آواز سبز پروانهها را نمیفهمد
تو دیگر چرا؟
تو که از سلالهی تابستانی
و با تمام رنگین کمانها نسبت داری
آسمان بالغ میشود
هیچ کس نمیپرسد باران اهل شمال است
یا سیگار و ستاره !
وقتی که قبل از آمدن اجازه میگیرد
سلام میکند
وای، باران، دلم برای لکنتت می سوزد
نگاهم میکند باران
نگاهی تَر ، عاشق و مبهوت
خوابت نبرد، صبر کن
هنوز هم خیلی از مردم
باران روی شانهی چترشان، جان میدهد
تو را به جان سیب، مخاطب
بیا برویم کمی از باران دلجویی کنیم
بیا برویم از روی شانهی یک شنبه چتر را برداریم
سکوتی زلال زیر پیراهنم میوزد
سکوتی از اردیبهشت کودکیها
که حوصلهی زمستان را سر برده
خوابت برد ؟
ببین دیوان پنجره را باز میکنم تا تفألی بر باد بزنم
چرا نگرانی ؟
نگران برهنگی پنجرهای یا آواز پروانهها ؟
شاید هم دل واپس عبور زمانی ؟
نه ، ستارهی سبز من آسوده باش
این دختر ساده تمام سالهایی را که گذشت
به حساب همان سیب کال مینویسد
وقتی که دیدمت، کمی از بوی سازت را برایم کنار بگذار
یک شنبه ما را گم نمیکند
شاید ما او را…ـ
خوابیدی گلم ؟
شب به خیر …
مریم اسدی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)