صفحه 24 از 40 نخستنخست ... 1420212223242526272834 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 231 تا 240 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #231
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا سرش رو به یك دست تكیه داده بود و قطرات اشك یكی پس از دیگری به روی گونه های زیباش به رقص در اومده بودن!
    هر اشكی رو كه پاك میكرد لحظه ایی بیش طول نمیكشید كه قطراتی دیگه مهمان اون صورت دلنشینش میشدند...
    دیدن این حالت از او برای من شدیدا" ناراحت كننده شده بود!
    مسعود با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سهیلا به قرآن خودمم نمیدونم چی گفتم...اصلا"قصدم خراب كردن اوضاع شما دو تا یا خراب كردن سفر مادرت نبوده...شاید بعضی اوقات توی عصبانیت یه حرفی هم به تو زده باشم ولی به جون خودم به مرگ مادرم هیچ وقت فكرشم نمیكردم توی عالم مستی اوضاع رو اینطوری بهم بریزم...ولی خوب چیكار كنم؟...حرفی رو كه نباید بزنم رو زدم...به خدا از صبح تا الان جرات نكردم دیگه با مادرت تلفنی حرف بزنم...میدونم چقدر نگرانش كردم چقدر باعث تلخی سفرش شدم همه رو میدونم اما خوب چیكار كنم؟...كاری كه نباید بشه حرفی كه نباید زده بشه شده...
    سهیلا با گریه گفت:برای خودم فقط نگران نیستم...حالا دیگه نگران سیاوشم هستم...مامان ممكنه با خود من به طور مستقیم برخورد آنچنان بدی هم نكنه گرچه كه اینم بعید میدونم اما مطمئنم با سیاوش رفتار درستی نمیتونه داشته باشه...
    رو كردم به سهیلا و گفتم:تو اگه نگران برخورد مادرت با من هستی اینو بدون كه من خودم رو آماده ی هر برخوردی با مادرت كردم...مادرت حق داره...هر چی هم به من بگه حق داره...تو نگران من نباش من خودم رو آماده كردم...تو اونقدر برای من ارزش داری كه بدتر از اینهاشم تحمل میكنم...فقط مسئله ی اصلی اینجا اینه نه تنها ما كه خود مسعودم دقیق نمیدونه چی به مادرت گفته...اگه میدونستیم مطلب رو چطوری به مادرت گفته شاید وضعیت بهتر بود...
    مسعود با كلافگی سرش رو بین دو دست كه از آرنج به روی زانوانش گذاشته بود گرفت و گفت:خاك بر سر من كنن كه اگه اون مشروب لعنتی رو نخورده بودم الان...
    رو كردم به مسعود و گفتم:بسه دیگه...به جای این حرفا بگو ببینم پیغامهایی كه مادرسهیلا تلفنی برات گذاشته چی بوده؟
    - چیز خاصی نمی گفت...فقط گریه میكرد و میگفت كه نمی تونه باور كنه و همه اش تكرار میكرد كه من جواب تلفن رو بدهم وبگم كه دروغ گفتم و شوخی كردم...
    سهیلا گریه اش شدت بیشتری گرفت و گفت:خدایا...من جواب مامان رو چی باید بدهم؟
    به سهیلا گفتم:دقیقا چند روز دیگه مادرت برمیگرده؟
    سهیلا كه سعی داشت اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهاش خارج میشد رو پاك كنه گفت:با حساب آخرین تماسی كه باهاش داشتم و تاریخی كه بهم گفت باید هفت روز دیگه برگرده اما ساعت رسیدنش به ایران رو نمیدونم...یعنی خودشم اون موقع دقیق نمیدونست پروازشون به ایران چه ساعتی انجام میشه و قرار بود توی تماس بعدی از رئیس كاروان سوال كنه و به من بگه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #232
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خیلی خوب...با این وضعیت كه فكر نمیكنم مادرت فعلا بخواد با تو تلفنی حرف بزنه...پس بهتره مسعود بره خونه ی خودش تا اگه احیانا مادرت تماس دوباره ایی گرفت هم جواب تماسهای اون بنده خدا رو بده هم ساعت ورودش رو به ایران بپرسه تا بدونیم چه ساعتی باید بریم دنبالش اگرم به موبایل مسعود زنگ زد كه بازم مسعود باید جواب تماسش رو بده...الانم با گریه ی تو هیچی درست نمیشه...مسبب اصلی اینهمه ناراحتی منم و پای همه چی هم ایستادم...حالا این وسط مسعود خواسته یا ناخواسته با كاری كه كرده فقط وقوع اتفاقات بدی رو كه ممكنه پیش رو داشته باشم رو كمی جلو انداخته...اونم مشكلی نیست پاش وایسادم...فقط نمیخوام اینجوری اشك بریزی...جلوی مسعود دارم میگم به خودتم بارها و بارها گفتم با توجه به اینكه در ازدواجت با من شكی نداری حاضرم هر كاری بكنم و هر توهینی هم كه مادرت بهم بكنه به جون میخرم چون سزاوارشم...
    مسعود ناراحت و كلافه بلند شد و گفت:سیاوش به مرگ خودم نمی خواستم برای تو مشكلی پیش بیارم...
    از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:من مدتهاست كه بدون مشكل نیستم...این رو هیشكی ندونه تو یكی خوب میدونی...الانم میخوام برم بیمارستان مامان رو ببینم امروز اصلا وقت نكردم برم دیدنش...
    مسعود نگاهی به من كرد و گفت:منم میام میخوام خانم صیفی رو ببینم.
    با تمسخر بهش گفتم:دیروز به اندازه كافی دیدیش...از دیروز تا الان بركات وجودت عجیب داره توی زندگیم نزول میكنه...خواهشا ایندفعه دست از همراهی من بردار...
    به طرف سهیلا رفتم و او هم بلند شد...نگاهش كردم و گفتم:اومده بودم دنبال امید ولی مثل اینكه امشب بردنش از اینجا محاله...اشكات رو پاك كن...فعلا"نگران چیزی نباش...باید صبر كنیم تا مادرت بیاد ببینیم چی میشه...
    وقتی به قصد عیادت مامان خونه رو ترك میكردم سهیلا همچنان كه هنوز اشك میریخت تا جلوی درب هال دنبالم اومد...جلوی درب امید رو كه حالا از اتاق بیرون اومده و كنار سهیلا ایستاده بود بوسیدم و سفارشهای لازم رو بهش كردم و در نهایت از اینكه اون رو همراه خودم نمیبردم چشمهاش از خوشحالی می درخشید!
    مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
    جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #233
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
    جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!
    وقتی سوار ماشین شدم اصلا" نفهمیدم مسیر رو تا بیمارستان چطوری طی كردم!
    تمام طول مسیر به این فكر میكردم كه چرا اینقدر چقدر مشكلات با زندگی من گره میخوره!...به این نتیجه رسیدم كه گویا خدا از اینكه من در رنج و عذاب باشم لذت میبره وگرنه چه دلیل دیگه ایی می تونست داشته باشه؟
    توی زندگیم همیشه سعی كرده بودم به عناوین مختلف دست دیگران رو بگیرم اما هیچ وقت دست یاریگری رو برای خودم ندیده بودم!
    قبول داشتم كه با اتفاق پیش اومده بین خودم و سهیلا شاید بزرگترین گناه زندگیم رو مرتكب شدم اما مستحق اینهمه عذاب نبودم...من كه سهیلا رو نمیخواستم رهاش كنم...من با تمام وجودم دوستش داشتم و طعم عاشقی رو به معنی واقعی داشتم احساس میكردم و با توجه به اینكه سهیلا هم من رو دوست داشت قصد و نیت بدی نسبت بهش نداشتم و در اینكه اون رو به عقد خودم در بیارم مصمم بودم اما حالا در اینكه مادرش با من چه برخوردی خواهد كرد دچار سردرگمی بی اندازه ایی شده بودم كه حدی برای اون نمیشد تصور كرد!
    زمانیكه وارد پاركینگ بیمارستان شدم بعد از پارك ماشین با اینكه از وقت ملاقات چند ساعتی گذشته بود مثل همیشه با پرداخت پولی اندك به نگهبان و یكی دو نفر دیگه به راحتی تونستم وارد بخش مربوطه بشم و سپس به اتاق مامان رفتم.
    مامان به محض دیدن من با دلخوری پرسید كه چرا ساعت ملاقات در بیمارستان نبودم و از اونجایی كه عده ایی از اقوام برای ملاقاتش اومده بودن از نبودن من در ساعت ملاقات دلخور بود!
    پاسخ حرفها و گلایه های مامان رو ندادم و بدون اینكه حرفی بزنم روی مبل كنار دیوار اتاق نشستم و به او نگاه كردم.
    حسابی كه حرفهاش رو زد سپس برای لحظاتی سكوت كرد و به من خیره شد.
    حال ظاهریش به نظر مساعدتر از روز قبل بود...وقتی به دستگاه كاردیوگرافی كنارتختش نگاه كردم متوجه شدم ضربان و فشارخونش هم تنظیم شده...
    نگاهم رو از دستگاه به سمت پنجره معطوف كردم...مامان كه دید سكوت من طولانی تر از حد معمول شده گفت:امید حالش چطوره؟كجاس؟
    دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:پیش سهیلاست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #234
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامان اخمی به چهره آورد و گفت:مگه سهیلا هنوز توی خونه اس؟
    - نخیر...طبق خواست شما از خونه رفته.
    - سیاوش ناراحت نشو...اگه گفتم بره به خاطر اینه كه صلاح در همین بود...
    - جدی؟...اینكه بهش گفتی دیدت به اون دیگه مثل سابق نیست و به چشم یه دختر خیابونی نگاهش میكنی هم صلاح بوده؟
    گره ابروانش باز شد و كمی به فكر فرو رفت و سپس گفت:قصد بدی نداشتم...
    - جدی؟!!!...چقدر جالب...علنا" بهش بدترین حرف رو زدی و گفتی اگه به موندنش توی خونه ی من ادامه بده هیچ فرقی با زنهای بدكاره نداره اون وقت میگی قصد بدی نداشتی؟...مامان شما مهشید رو دیده بودی از همه چیزشم خبرداشتی ولی هیچ وقت بهش توهینی نكردی...حتی وقتی گاهی من عصبی میشدم و حرفی میزدم با من بحث میكردی كه حق ندارم توهین كنم و چه میدونم غیبت و تهمت از گناهان كبیره اس...حالا چی شد كه سهیلا ی بیچاره این دختری كه با تمام پاكدامنی و محبتی كه داره و پا به زندگی من گذاشته رو به این راحتی لهش كردی؟...میدونی مامان باورش برام سخته كه كسی مثل شما بخواد حالا با حرفاش و رفتارش نه تنها مشكل من رو حل نكنه كه گره روی گره های زندگیمم بزنه...از دیروز تا الان تمام اعصاب من بهم ریخته اونهم فقط به خاطر اینكه شما نمیدونم با چه فكری اینطوری همه چیز رو بهم ریختی...قبول دارم كه كار درستی نكردم اما من قصد ازدواج با سهیلا رو دارم ولی كاری كه شما و مسعود كردین خواسته یا ناخواسته حالا چنان همه چیز رو بهم ریختین كه واقعا نمیدونم چی قراره برام پیش بیاد...
    - سیاوش...رفتن سهیلا از خونه ی تو اگرم قصدت ازدواج باشه و اون دختره هم واقعا به قول خودت بی هیچ مقصود و هدف سوئی وارد زندگیت نشده باشه پس همیشگی نیست...دیگه این حرفها چیه میزنی؟...مگه نگفتی كه دختره خواسته مادرش از مكه برگرده بعد عقد كنید خوب حالا وظیفه ی هر دوی شماست كه صبر كنید دیگه...
    - سهیلا نمیخواست ماردش از قضیه باخبر بشه اما حالا به خاطر اتفاقاتی كه از دیروز تا الان افتاده ممكنه خیلی چیزها تغییر كنه...
    - یعنی چی؟!!!...مادرش خیلی هم دلش بخواد كه دخترش همسر مردی مثل تو بشه...
    - بس كن مامان...خودتم خوب میدونی كه من در شرایط عادی گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم...اما مسئله اینه كه مادرش از خواستگاری باید خبردار میشد نه از اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده...هیچ میدونی اگه مادرش بخواد میتونه به راحتی آب خوردن با آبروی من بازی كنه؟...شما چی فكر كردی؟...اصلا" به موقعیت من سر سوزنی فكر كردی؟...بعید میدونم...فقط یك مشت افكار پوچ مذهبی تموم ذهنت رو پر كرده كه به اصطلاح چون سهیلا محرم من نیست نباید در خونه ی من باشه غافل از اینكه با حكمی كه به اسم مذهب صادر كردی حالا شرایط رو جوری تغییر دادی كه بعید نیست پسرت هفته ی دیگه به سادگی تمام با شكایت مادر سهیلا حیثیت و آبروی اجتماعیش در كمتر از یك روز بر باد بره...
    - یعنی چی؟!!!...تو كه میگی سهیلا راضیه و خودشم میخواد با تو ازدواج كنه...پس دیگه شكایت مادرش چه معنی داره این وسط؟!!!...واضح حرف بزن ببینم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #235
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیشخندی به لب آوردم و از روی مبل بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به منظره ی غمزده ی محوطه ی بیمارستان چشم دوختم و گفتم:بله...سهیلا راضی به ازدواج با منه ولی مادرش چی؟...اگه تا قبل از اینكه سهیلا مادرش رو قانع كنه اون دست به شكایت ببره تا بیام قضیه رو به نفع خودم تموم كنم میدونی چه فاجعه ایی در انتظار من و حیثیت شغلی منه؟...میدونی با بازداشت من امید چه ضربه ایی میخوره؟...میتونی حدس بزنی وقتی جراید اخبار مربوط به من رو چاپ كنن كه مثلا فلانی به علت شكایت در چه موردی كارش به بازداشت و دادگاه رسیده چه حیثیتی از من رفته؟...میدونی چقدر زمان میبره تا سهیلا بتونه ثابت كنه حتی با وجود اتفاقی كه افتاده خودش حالا تمایل به ازدواج با من داره چی از من باقی مونده؟!!!...اصلا" به این چیزها فكر كردی؟...مامان شما و مسعود در اوج ناباوریم دارین زنده به گورم میكنید...ای كاش فقط لحظه ایی...فقط یك لحظه به منم فكر كرده بودین بعد اون حرفها رو میزدین و اون تصمیم رو میگرفتین...خدایا من برم مشكلاتم رو به كی بگم آخه؟
    - یعنی واقعا" ممكنه مادر سهیلا از تو شكایت كنه؟!!!!
    خنده ی تلخی كردم و گفتم:وقتی مادرم به من رحم نكرد و فقط به افكار مذهبی خودش فكر كرد چطور میتونم شكایت مادر سهیلا رو غیر ممكن بدونم؟...هان؟!!!...تمام خفت و خواری كه مهشید به روح و روان و زندگیم وارد كرد رو اول به خاطر امید و بعد به خاطر موقعیت اجتماعی خودم سرپوش روشون گذاشتم ولی نمیدونستم چه بخوام چه نخوام تقدیر این شده كه شخصیت اجتماعی و حیثیت فردیم باید بر باد بره...اما باور اینكه مسبب اصلی این قضیه مادر و دوست صمیمی من باشن برام كشنده تر از بی آبرو شدن شده...
    مامان سكوت كرده و با حالتی از نگرانی و ناباوری به نقطه ایی خیره بود.
    به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:حالا كه كار خودت رو كردی اما بازم محتاج به دعاهاتم...از همون خدایی كه خودت قبولش داری و به خاطر مذهبی كه بهش اعتقاد داری بخواه كه پسرت رو نجات بده...فقط همین.
    برگشتم به سمت درب اتاق...هنوز خارج نشده بودم كه مامان گفت:سیاوش...اگه تا این حد احتمال اینكه مادر سهیلا واقعا" دست به شكایت ببره هست بهتره تا قبل از هر اتفاقی هر چه زودتر سهیلا رو راضی كنی و برین عقدش كنی...اینطوری فكر میكنم دیگه مادرش نمی تونه شكایتی هم از دستت بكنه...
    از شنیدن این حرف تمام بدنم داغ شد...حس میكردم ریا و تزویر در پشت مذهب چه قالب خوبی به خودش میتونه بگیره!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #236
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتم و از همون جلوی درب به مامان نگاه كردم و گفتم:حالا كه حس كردی پسرت در یك خطر جدی قرار گرفته دست به ترفند زدنت شروع شد...آره؟...توی این شرایط دیگه به نظرت سهیلا یه دختر خیابونی نیست؟...نه؟...منم میتونم با عقد سهیلا به قول شما روی خطایی كه كردم سرپوش بگذارم و دست مادرشم توی پوست گردو بره؟...آره؟...نخیر مادرمن پسر جنابعالی كه بنده باشم وظیفه داره صبر كنه تا مادرهمون دختری كه شما دیشب یه دختر هرزه ی خیابونی خوندیش برگرده تا با رضایت قلبی اون دخترش رو عقد كنه...اگرم رضایت نده كه باید پیه همه چیز از بی آبرویی و بی حیثیتی گرفته تا نابودی كامل به جون بخرم...مگه شما همیشه خودت رو یه زن مذهبی قلمداد نمیكردی؟...پس كو؟...كجاس اون قوانین مذهبی كه ازش یاد میكردی؟...مگه توی همون قوانین رضایت والدین در این امور از اركان تشكیل یك زندگی و جاری شدن عقد به حساب نمیاد؟...چیه پسرت در خطر رفته قوانین از یادت رفت؟...متاسفم...واقعا متاسفم...هم برای خودم هم برای شما...اگه وقت كردی فقط برام دعا كن...همین.
    برگشتم از درب خارج بشم كه آخرین جمله ی مامان رو هم شنیدم:پس لااقل قبل از هر اتفاقی با وكیلت صحبت كن...
    پاسخی ندادم و با گفتن خداحافظی كوتاه از اتاق مامان خارج شدم و بیمارستان رو ترك كردم.
    وقتی رسیدم جلوی درب خونه دیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده!
    بدون توجه به مسعود درب حیاط رو باز كردم و ماشین رو به داخل بردم...مسعود كه حالا به داخل حیاط اومده بود درب حیاط رو بعد ورود من به حیاط بست.
    نگاهی بهش كردم و با عصبانیت گفتم:كسی دعوتت كرد بیای داخل كه اومدی؟
    نگاهم كرد و گفت:رفتم خونه نتونستم بمونم...میفهمم الان خیلی ناراحت و عصبی هستی.
    - جدی؟...تو مگه اصولا" چیزی هم میفهمی؟...الان فقط میخوام تنها باشم بتمرگم ببینم با كدوم مشكلم باید كنار بیام اول به كدوم مشكلم باید برسم...كدوم یكی رو هضم كنم...مریضی مامان رو؟...رفتن سهیلا رو؟...حضور گاه و بیگاه مهشید كه داره امید رو عصبی میكنه؟...خاطرات مزخرف زندگی با مهشید رو؟...مشكلات شركت و كارم رو؟...آوارگی الان امید از خونه رو؟...عقاید و تصمیمات پوچ مادرم رو؟...دوستی با تو رو كه نمیدونم چرا بعد اینهمه سال داری به گند میكشیش؟...اومدن مادر سهیلا رو از مكه و اتفاقاتی كه پیش رو دارم؟...به كدوم برسم؟...هان؟
    مسعود سرش رو پایین انداخت و گفت:هیچ وقت تنهات نگذاشتم حالا هم نمیگذارم...اما اینكه مشكل آخر رو خودم از روی نفهمی و بد مستی برات به وجود آوردم داره مثل خوره وجودمو آزار میده...
    - مرده شور خودت و اون بدمستی بی موقعت رو ببرن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #237
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتم به سمت درب هال و با كلیدم اون رو باز كردم...وقتی وارد شدم پشت سرم مسعود هم به داخل اومد و درب هال رو بست!
    مسعود درست میگفت...اون بهترین دوست من از دوران دانشجویی تا الان محسوب میشد...هیچ وقت در هیچیك از مشكلاتم تنهام نگذاشته بود...با اینكه از دستش عصبی و دلخور بودم اما قلبا" از اینكه حتی در این شرایط هم تنهام نگذاشته بود ممنونش بودم...من مسعود رو به خوبی میشناختم و مطمئن بودم اگه دیشب حالت عادی داشت محال بود با گفتن اون خبر به مادر سهیلا من رو دچار مشكل بكنه...بهش حق نمیدادم اما دركش میكردم و حالا از حضورش در كنارم خیلی هم ناراضی نبودم!
    به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم وقتی به هال برگشتم دیدم مسعود دو تا فنجون قهوه ی فوری آماده كرده و توی هال نشسته و خودشم به نقطه ایی خیره شده!
    روی یكی از راحتی ها نشستم و سرم رو به پشت تكیه دادم.
    مسعود نگاهم كرد و گفت:صورت امید چی شده بود سیاوش؟
    ماجرای شب پیش رو براش گفتم كه باعث شد عصبی بشه و طبق عادت چندین فحش نثار مهشید بكنه...مسعود خیلی امید رو دوست داشت و به همون اندازه از مهشید متنفر بود و همیشه بارها و بارها به من گفته بود كه مهشید لیاقت مادر بودن رو نداره!...در ادامه صحبتهاش خوشبختانه حرفی نزد مبنی بر اینكه امید مشكل روانی داره و یا مثل بقیه نگفت كه اون رو باید نزد پزشك ببرم حتی مسعود هم این عقیده رو داشت كه با رفتن مهشید از ایران و ندیدن اون همه چیز برای امید به حالت عادی برمیگرده!
    از اینكه مسعود مثل دیگران این نظر رو نسبت به امید ارائه نداده بود آرامش پیدا كرده بودم و خوشحال بودم كه لااقل یك نفر از اطرافیانم به حقیقت احساسی امید با من هم عقیده است!
    برای شام مسعود تلفنی سفارش غذا داد و وقتی غذا رو آوردن در حین خوردن اونم مثل مامان پیشنهاد داد تا قبل از هر اتفاقی با وكیلم در خصوص مسائل پیش اومده ی بین خودم و سهیلا صحبت كنم اما من عقیده داشتم اگر مادر سهیلا بر فرض یك درصد هم هیچ اقدامی نكنه و كار فقط با توهین و مرافه ی لفظی به پایان برسه اون وقت از اینكه برای همچین موضوع خصوصی وكیلم رو در جریان گذاشته بودم هم نوع دیگه ایی بی آبرویی برای من محسوب میشد...مسعود بعد شنیدن حرفام با حركت سر حرف من رو تایید كرد!
    اون شب به خاطر اینكه یكی از قرصهای آرام بخش مامان رو در بدو ورود به منزل خورده بودم با اینكه اعصابم خیلی خراب بود اما خستگی و اثر دارو باعث شد زودتر از مسعود به خواب برم ولی متوجه بودم كه مسعود تا دیروقت بیدار و تلوزیون نگاه میكرد و منهم در همون جا روی یكی از كاناپه ها دراز كشیدم و به خواب رفتم.
    صبح كه بیدار شدم دیدم مسعود روی من پتویی انداخته و خودشم روی كاناپه ایی دیگه در حالیكه هنوز تلویزیون روشن بود به خواب رفته...
    از روی كاناپه بلند شدم و به حمام رفتم و بعد هم صبحانه حاضر كردم...وقتی میخواستم مسعود رو بیدار كنم تلفن منزل به صدا در اومد...گوشی رو كه برداشتم دیدم مسعود هم بیدار شد.
    سهیلا پشت خط بود و میخواست چند دست لباس و حوله ی امید رو به همراه تعدادی از اسباب بازیهاش برایش ببرم.
    مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
    مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
    وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #238
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
    مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
    وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!
    به محض ورودم به سالن مهشید هم من رو دید و از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد!
    از دیدنش در اون روز...اون هم در شروع ساعت كاریم حس كردم امروز از اون روزهایی است كه از صبح باید اعصابم بهم بریزه!
    بدون اینكه به خودم اجازه بدهم نگاهم به روی او طولانی بشه به خانم افشار كه حالا با ورود من از روی صندلی پشت میزش بلند شده و با چند ورق كاغذ به سمت من می اومد نگاه كردم و بعد از دادن جواب سلام و صبح بخیر به خانم افشار بدون اینكه منتظر توضیحی از جانب اون بشم كاغذها رو از دستش گرفتم و در حالیكه به سمت اتاقم حركت میكردم نگاهی گذرا به محتویات مطالب كاغذها نیز انداختم و تا حدودی از برنامه های كاری و تلفنها و قرار های ملاقاتم در اون روز مطلع شدم.
    وقتی وارد اتاقم شدم خانم افشار با حالتی از بلاتكلیفی گفت:آقای مهندس...ببخشید میخواستم بدونم با خانمتون كه بیرون توی سالن...
    با شنیدن كلمه ی ((خانمتون))از دهان خانم افشار كاغذها رو به روی میز گذاشتم و با عصبانیت به اونگاه كردم و گفتم:خانم بنده؟!!!
    خانم افشار كه از طلاق من و مهشید قبلا باخبر شده بود كمی دست و پایش رو گم كرد و با صدایی آروم گفت:ببخشید...معذرت میخوام اصلا" حواسم نبود...فقط...فقط میخواستم ازتون كسب تكلیف كنم ببینم امروز كسانی كه قبلا" برای ملاقاتتون وقت نگرفتن رو اجازه میدین بفرستم داخل اتاق تا شما رو ببینن یا نه؟
    خواستم به خانم افشار بگم اگه منظورش به مهشید است كه هر چه زودترباید اون رو بفرسته توی اتاقم چون میدونستم تا كارش رو انجام نده از اینجا نمیره اما قبل از اینكه حرفی زده باشم درب اتاق باز شد و مهشید اومد داخل!
    خانم افشار ورقهایی اضافی روی میزم رو جمع كرد و در فایلی كه در دست داشت قرارشون داد و سپس بدون هیچ حرفی اتاق رو ترك كرد.
    مهشید كه گویا به انتظار خروج خانم افشار درب اتاق رو باز نگه داشته بود با بیرون رفتن او درب رو بست و به سمت من برگشت.
    نگاهش میكردم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #239
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهشید از زیبایی ظاهری و اندام واقعا چیزی كم نداشت...تحصیلاتشم در سطح عالی بود...روابط عمومی بالایی هم داشت...میشه گفت فاكتورهای مثبت و قابل توجه زیادی رو در خودش جمع كرده بود...
    اما با تمام این محاسن چقدر من از اون متنفر بودم!!!
    چقدر تحمل حضورش در اتاقم برایم كشنده بود...احساس میكردم حالا كه در اتاقم ایستاده درست مثل اینه كه با تمام سنگینی وجودش كه همه از قباحت سرچشمه میگرفت روی اعصاب و روان من داره فشار وارد میكنه...!!!
    باز هم با ظاهری بسیار زننده اون رو میدیدم...
    نمی تونستم درك كنم چرا مهشید با تمام زیبایی كه داره با این وضع زننده در جامعه ظاهر میشه؟!!!...چقدر كمبود شخصیت می تونست در وجود این زن شدت داشته باشه كه برای جلب توجه مردان دست به انتخاب چنین آرایش و لباسی زده باشه؟!!!
    مهشید اونقدر زیبا و جذاب بود كه اگه این ظاهر رو هم برای خودش درست نمیكرد به راحتی می تونست جلب توجه كنه اما حالا با توجه به تیپ لباس و رنگ مو و آرایشی كه داشت از نظر من بیشتر حالتی از اشمئزاز در عمق وجود هر انسانی به وجود می آورد تا احساس لذت...!!!
    شاید هم من به خاطر شناختی كه از اعمال اون داشتم این حس رو در خودم میدیدم!
    بدون اینكه من بهش تعارف یا اشاره ایی بكنم بعد از بستن درب اتاق اومد و روی یكی از مبلهای نزدیك میز من نشست و بعد از سلام كوتاهی كه كرد حال امید رو پرسید!
    پاسخ سلامش رو ندادم و بدون اینكه حرفی در جواب سوالش داده باشم فقط نگاهش میكردم!
    از دورن كیفش یه نخ سیگار بیرون آورد و با روشن كردن فندكش اون رو آتش زد.
    به ساعتم نگاه كردم...هنوز8:30هم نشده بود...با تمسخر و طعنه گفتم:قبلا"سیگار صبحت ساعت10بود...حالا كارت به جایی رسیده كه قبل از ساعت8:30صبحم دود راه میندازی؟
    دود سیگارش رو به سمت مخالف من از دهانش بیرون فرستاد و گفت:منظورت از قبلا" اون زمانیه كه زنت بودم...نه؟
    از یادآوری اینكه به راستی زمانی مهشید همسر من بوده و حالا با اون وضعیت جلف جلوی من روی مبلی نشسته بود كه كاملا" دركش برای هر كسی دور از ذهن نمی تونست باشه كه وضع كنونی مهشید چی هست به شدت عصبی شدم و با صدایی محكم گفتم:مهشید...من فرصت زیادی ندارم...تقریبا یك ساعت دیگه جلسه دارم...زودتر بگو برای چی صبح اول وقت سر و كله ات اینجا پیدا شده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #240
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خاكستر سیگارش رو در زیرسیگاری خالی كرد و گفت:میخوای با اون دختره ازدواج كنی...درسته؟...همون پرستاره...اسمش چی بود؟...آهان یادم اومد...سهیلا...آره؟
    از روی صندلیم بلند شدم و به جلوی پنجره رفتم و اون رو باز كردم...دلم میخواست با باز كردن پنجره در حالیكه سیستم تهویه ی ساختمان هم روشن بود اما بوی عطر و سیگار مهشید رو كمتر احساس كنم...
    وقتی متوجه شد میلی به پاسخگویی سوالهاش ندارم خندید و گفت:البته هر مرد دیگه ایی هم جای تو بود از اون دختره خوشش می اومد...هم خوشگله...هم خوش هیكل...تو هم كه پولدار و جذاب...ولی خدائیش سیاوش توی انتخاب زن نظیر نداری...من رو هم انتخاب كردی یادته؟...البته نمی تونم كتمان كنم كه خودمم واقعا" از جذابیتت مست شده بودم اما بعدش دیدم چه گندی هستی...همه چیز برات مهم و در اولویت بود غیر از من...اما خوب الان دیگه38سالته و انتخاب یه دختر جوون و خوشگل مثل سهیلا حتما باعث تغییراتی در تو هم باید بشه...الان دیگه خوب میدونی اگه بخوای خودت رو غرق كار و اون سفرها و گذروندن ساعتهای بیكاریت با مسعود كنی بعدش باید كلی منت دختری مثل سهیلا رو بكشی بلكه یه ذره تحویلت بگیره...درسته كه هنوز به شدت جذاب و در عین حال پولداری اما بالاخره بالا رفتن سن دیگه انكار ناپذیره...واقعا"سیاوش اگه بخوای رفتاری كه با من داشتی با سهیلا هم داشته باشی فكر میكنی بتونه كه...
    از شنیدن اراجیفی كه بهم می بافت به شدت عصبی شده بودم...برای همین نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:مهشید خفه میشی یا خفه ات كنم؟...میگی دلیل اصلی اومدنت به اینجا چیه یا پرتت كنم از اتاق بیرون؟
    مهشید كه حالا سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش میكرد كمی مكث كرد و گفت:توی پارك اون شب وقتی به امید گفتم مامان جدیدش رو دوست داره یا نه...تازه فهمیدم اون بچه رو از موضوع بیخبر گذاشتی...طفلی امید عین دیوونه ها شده بود...وقتی اینو بهش گفتم چنان جیغ می كشید كه انگار حنجره اش میخواد پاره بشه...بعدشم كه از دور نگاهش كردم دیدم سرش رو چطوری به نرده ها میزد...راستی تو و اون پرستاره اون موقع كجا بودین؟!!!...هیچكدومتون رو ندیدم كه بیاین امید رو ساكت كنید!!!...غیر از همون فك و فامیل مادرت كسی دیگه دور و بر امید نبود...
    نفس عمیقی از روی عصبانیت كشیدم و گفتم:پس این حرفت باعث اون واكنش امید شده بوده؟!!!
    مهشید نیشخندی به لب آورد و گفت:نگفتی تو و سهیلا كجا بودین؟...آهان فهمیدم...حتما بچه رو با اونها فرستاده بودی بیاد پارك تا خودت با اون خوشگل خانم تنها باشی و خلوت كنی...خبر دارم مادرتم كه بیمارستان بردیش...خونه ی خلوت...آره دیگه...معلومه حضور امید ایجاد مزاحمت میكرده دیگه...باید یه جوری از شرش خلاص میشدی تا...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 24 از 40 نخستنخست ... 1420212223242526272834 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/