صفحه 24 از 27 نخستنخست ... 142021222324252627 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 231 تا 240 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #231
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    پیامی از آن سوی پایان

    اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
    بالهامان سوخته ست ،‌ لبها خاموش
    نه اشکی ، نه لبخندی ،‌و نه حتی یادی از لبها و چشمها
    زیرک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش
    مصب رودهای بی زمان بودن است
    وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
    همه خبرها دروغ بود
    و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
    بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
    از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
    باری ازین گونه بود
    فرجام همه گناهان و بیگناهی
    نه پیشوازی بود و خوشامدی ،‌نه چون و چرا بود
    و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟
    زیرک اینجا سر دستان س****** است
    در اقصی پرکنه های سکوت
    سوت ، کور ، برهوت
    حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین
    چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
    و سیا سایه ی دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گویی نبودند
    باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم
    دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم
    گویا هرگز نبودیم ،‌نبوده ایم
    هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن
    هنگامی که می پنداشتیم هستیم
    خدایی را ، گرچه به انکار
    انگار
    با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم
    اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
    زیرام خدایان ما
    چون اشکهای بدرقه کنندگان
    بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
    ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم
    گامهامان بی صداست
    نه بامدادی ، نه غروبی
    وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد
    نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
    اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
    نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
    اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟
    چه آرام است این پهناور ، این دریا
    دلهاتان روشن باد
    سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
    بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
    زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود
    خانه هاتان آباد
    بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید
    زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
    و های ،‌ زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید
    اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها
    که روز همه روز ،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
    بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند
    و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
    به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
    بادا شما را آن نان و حلواها
    بادا شما را خوانها ، خرامها
    ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،‌در کار خنده می کردیم
    بر اینها و آنهاتان
    بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
    در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند
    و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
    باز پس می گرفتند
    آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها
    و دیگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
    پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت
    تنها ، تنهایی بزرگ ما
    که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان
    با ما چو خشم ما به درون آمد
    کنون او
    این تنهایی بزرگ
    با ما شگفت گسترشی یافته
    این است ماجرا
    ما نوباوگان این عظمتیم
    و راستی
    آن اشکهای شور ،‌زاده ی این گریه های تلخ
    وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان
    برای ما چه می توانند کرد ؟
    در عمق این ستونهای بلورین دلنمک
    تندیس من های شما پیداست
    دیگر به تنگ آمده ایم الحق
    و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
    زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم
    اگر بسیار اگر کم
    در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان
    دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
    آه
    آن نازنین که رفت
    حقا چه ارجمند و گرامی بود
    گویی فرشته بود نه آدم
    در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او
    گل بود ، ماه بود
    با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
    او رفت ، خفت ،‌ حیف
    او بهترین ،‌عزیزترین دوستان من
    جان من و عزیزتر از جان من
    بس است
    بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
    ما ، از شما چه پنهان ،‌دیگر
    از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
    نه نیز خشمگین و نه دلگیر
    دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،‌مثل غصه مان
    این اشکهاتان را
    بر من های بی کس مانده تان نثار کنید
    من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
    تندیسهای بلورین دلنمک
    اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
    و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
    مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
    بهانه ها مهم نیست
    اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
    و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد
    اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
    پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان
    هر چه بود ماجرا این بود
    مرگ ، مرگ ، مرگ
    ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
    دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری
    ما خسته ایم ، آخر
    ما خوابمان می اید دیگر
    ما را به حال خود بگذارید
    اینجا سرای سرد سکوت است
    ما موجهای خامش آرامشیم
    با صخره های تیره ترین کوری و کری
    پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
    بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
    شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
    کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
    تا پر کنید هر چه توانید و می توان
    زنبیلهای نوبت خود را
    از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
    یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
    و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #232
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    وداع

    سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
    با شب خلوت به خانه می روم
    گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
    خلوت شب آنها را دنبال می کند
    و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
    من او را به جای همه بر می گزینم
    و او می داند که من راست می گویم
    او همه را به جای من بر می گزیند
    و من می دانم که همه دروغ می گویند
    چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
    بر گزیننده ی دروغها
    صدای گامهای سکوت را می شنوم
    خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
    سکوت گریه کرد دیشب
    سکوت به خانه ام آمد
    سکوت سرزنشم داد
    و سکوت سکت ماند سرانجام
    چشمانم را اشک پر کرده است
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #233
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    چه آرزوها

    درآمد
    چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
    چها که می بینم و باور ندارم
    چها ،‌چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم

    مویه
    حذر نجویم از هر چه مرا برسر اید
    گو در اید ، در اید
    که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم

    برگشت به فرود
    اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
    چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

    مخالف
    سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
    نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
    چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
    خبر نداریم
    خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم

    برگشت
    در این غم ، چون شمع ماتم
    عجب که از گریه آبم نبرده باز
    چها چها چها که می بینم و باور ندارم
    چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #234
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    قولی در ابوعطا

    کرشمه ی درآمد
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
    زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
    همه بودها دگرگون شد
    سواحل آشنایی
    در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
    جزیره های طلایی
    در آب تیره مدفون شد
    برگشت
    افق تا افق آب است
    کران تا کران دریا

    حجاز 1
    ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
    مرا به هر کجا که خواهی
    دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
    که برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

    برگشت
    کران تا کران آب است
    افق تا افق دریا

    حجاز2
    چه پروا ، ای دریا
    خروش چندان که خواهی برآور از دل
    نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
    چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل ؟
    که دیری ست دیری ،‌ تا کلید گنجینه های قصر خوابم را
    به جادوی لالا سپرده ام من
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

    گبری
    گنه نکرده بادافره کشیدن
    خدا داند که این درد کمی نیست
    بمیر ای خشک لب ! در تشنه کامی
    که این ابر سترون را نمی نیست
    خوشا بی دردی و شوریده رنگی
    که گویا خوشتر از آن عالمی نیست

    برگشت
    افق تا افق آب است
    کران تا کران دریا
    نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
    که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
    دگر بازوانم خسته ست
    مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
    که دانی که دانی
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
    زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #235
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه

    این شکسته چنگ بی قانون
    رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
    گاه گویی خواب می بیند
    خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
    طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
    یا پریزادی چمان سرمست
    در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
    روشنیهای دروغینی
    کاروان شعله های مرده در مرداب
    بر جبین قدسی محراب می بیند
    یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
    می سراید شاد
    قصه ی غمگین غربت را
    هان ، کجاست
    پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟
    با شبان روشنش چون روز
    روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
    با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
    با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
    هان ، کجاست ؟
    پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
    قرن شکلک چهر
    بر گذشته از مدارماه
    لیک بس دور از قرار مهر
    قرن خون آشام
    قرن وحشتناک تر پیغام
    کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
    چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
    هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
    سخت می کوبند پاک می روبند
    هان ، کجاست ؟
    پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
    کاندران بی گونه ای مهلت
    هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
    همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
    عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
    پایتخت اینچنین قرنی
    کو؟
    بر کدامین بی نشان قله ست
    در کدامین سو ؟
    دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
    بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار
    هیچشان جادویی اختر
    هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
    بر به کشتیهای خشم بادبان از خون
    ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم
    تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
    با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز
    غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
    پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند
    نیک بگشاییم
    شیشه های عمر دیوان را
    از طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
    جَلد برباییم
    بر زمین کوبیم
    ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
    دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
    تا که سنگ از ما نهان دارد
    چهره اش را ژرف بشخاییم
    ما
    فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
    شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
    ما
    یادگار عصمت غمگین اعصاریم
    ما
    راویان قصه های شاد و شیرینیم
    قصه های آسمان پاک
    نور جاری ، آب
    سرد تاری ،‌خاک
    قصه های خوشترین پیغام
    از زلال جویبار روشن ایام
    قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
    قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
    ما
    کاروان ساغر و چنگیم
    لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه
    ساقیان مست مستانه
    هان ، کجاست
    پایتخت قرن ؟
    ما برای فتح می اییم
    تا که هیچستانش بگشاییم
    این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
    نغمه پرداز حریم خلوت پندار
    جاودان پوشیده از اسرار
    چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
    ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
    پور دستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
    مرد ، مرد ، او مرد
    داستان پور فرخزاد را سر کن
    آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
    نالد و موید
    موید و گوید
    آه ، دیگر ما
    فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
    بر به کشتیهای موج بادبان را از کف
    دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
    تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته
    کوسهامان جاودان خاموش
    تیرهامان بال بشکسته
    ما
    فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
    با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
    راویان قصه های رفته از یادیم
    کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
    گویی از شاهی ست بیگانه
    یا ز میری دودمانش منقرض گشته
    گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
    همچو خواب همگنان غاز
    چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
    صبح شیرینکار
    لیک بی مرگ است دقیانوس
    وای ، وای ، افسوس
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #236
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    بی دل

    آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
    اما
    افسوس
    دیری ست کان کبوتر خون آلود
    جویای برج گمشده ی جادو
    پرواز کرده ست
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #237
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    غزل 3

    ای تکیه گاه و پناه
    زیباترین لحظه های
    پرعصمت و پر شکوه
    تنهایی و خلوت من
    ای شط شیرین پرشوکت من
    ای با تو من گشته بسیار
    درکوچه های بزرگنجابت
    ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
    در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
    در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
    در کوچه باغ گل سرخ شرمم
    در کوچه های نوازش
    در کوچه های چه شبهای بسیار
    تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
    در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها
    بی هیچ از لذت خواب گفتن
    در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
    گهگاه اگر از سخن باز می ماند
    افسون پاک منش پیش می راند
    ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
    ای شط زیبای پر شوکت من
    ای رفته تا دوردستان
    آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
    روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
    ای همنشین قدیم شب غربت من
    ای تکیه گاه و پناه
    غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی ماندهاز نور
    در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
    در کوچه های چه شبها که کنون همه کور
    آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
    که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #238
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    طلوع

    پنچره باز است
    و آسمان پیداست
    گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
    رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست
    من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
    پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
    لذتم چون لذت مرد کبوترباز
    پنجره باز است
    و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
    مثل دریا ژرف
    آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
    رفته تا ژرفاش
    پاره های ابر همچون پلکان برف
    من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
    آنک آنک مرد همسایه
    سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
    آمده چون بامداد دگر بر بام
    می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
    ایستد لختی کنار دودکش آرام
    او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
    تا نیاید گریه غافلگیر و چالک از پس دیوار
    پنجره باز است
    آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
    اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
    می گشاید خوابگاه کفتران را در
    و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
    بر بی آذین بام پهناور
    قور قو بقو رقو خوانان
    با غرور و شادهواری دامن افشانان
    می زنند اندر نشاط بامدادی پر
    لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
    برده شان از یاد ،‌پرواز بلند دوردستان را
    کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
    مرد اینک می پراندشان
    می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
    کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
    با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
    می رماندشان و راندشان
    تا دل از مهر زمین پست برگیرند
    و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
    زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
    پنجره باز است
    و آسمان پیداست
    چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
    موجدار و روشن و آبی
    پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
    و آن کبوترهای پران در فضای برج
    مثل چشمک زن چراغی چند ،‌مهتابی
    بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
    در کنار آغل خالی
    تکیه داده مرد بر دیوار
    ناشتا افروخته سیگار
    غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
    ای خوش آن پرواز و این دیدار
    گرد بام دوست می گردند
    نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
    وه ، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
    چه طوافی و چه پروازی
    دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
    خستگی از بالهاشان دور
    وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
    در طواف جاودییشان آن کبوترها
    چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز ایند
    من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
    ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
    گردد کنده
    مرد را بینم که پای پرپری در دست
    با صفیر آشنای سوت
    سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
    بالهاشان نیز سرخ است
    آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
    پنجره باز است
    و آسمان پیدا
    فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
    کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
    بالهاشان سرخ
    زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
    رسته لختی پیش
    شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #239
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    دریغ

    بی شکوه و غریب و رهگذرند
    یادهای دگر ، چو برق و چو باد
    یاد تو پرشکوه و جاوید است
    و آشنای قدیم دل ، اما
    ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
    با دل من چه می تواند کرد
    یادت ؟ ای باد من ز دل برده
    من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
    هم درخشان و پاک ، چون باران
    چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
    با یکی برگ پیر و پژمرده ؟
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #240
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    ناژو

    دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
    وز معبر قوافل ایام رهگذر
    با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
    ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
    او در جوار خویش
    دیده ست بارها
    بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
    بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
    پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
    اندیشنک قمری تابستان
    اندوهگین قناری پاییز
    خاموش و خسته زاغ زمستان
    اما
    او
    با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
    عمری گرفته خو
    گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
    چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
    گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
    چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 24 از 27 نخستنخست ... 142021222324252627 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/