صفحه 23 از 57 نخستنخست ... 1319202122232425262733 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 221 تا 230 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #221
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    جنون
    دل گمراه من چه خواهد کرد
    با بهاری که میرسد از راه ؟
    یا نیازی که رنگ میگیرد
    درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    با نسیمی که میترواد از آن
    بوی عشق کبوتر وحشی
    نفس عطرهای سرگردان؟
    لب من از ترانه میسوزد
    سینه ام عاشقانه میسوزد
    پوستم میشکافد از هیجان
    پیکرم از جوانه میسوزد
    هر زمان موج میزنم در خویش
    می روم میروم به جایی دور
    بوته گر گرفته خورشید
    سر راهم نشسته در تب نور
    من ز شرم شکوفه لبریزم
    یار من کیست ای بهار سپید ؟
    گر نبوسد در این بهار مرا
    یار من نیست ای بهار سپید
    دشت بی تاب شبنم آلوده
    چه کسی را به خویش می خواند ؟
    سبزه ها لحظه ای خموش خموش
    آنکه یار منست می داند
    آسمان می دود ز خویش برون
    دیگر او در جهان نمی گنجد
    آه گویی که این همه آبی
    در دل آسمان نمیگنجد
    در بهار او زیاد خواهد برد
    سردی و ظلمت زمستان را
    می نهد روی گیسوانم باز
    تاج گلپونه های سوزان را
    ای بهار ای بهار افسونگر
    من سراپا خیال او شده ام
    در جنون تو رفته ام از خویش
    شعر و فریاد و آرزو شده ام
    می خزم همچو مار تبداری
    بر علفهای خیس تازه سرد
    آه با این خروش و این طغیان
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #222
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    از راهي دور
    دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
    از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
    نه به ره پرتو مهتاب امیدی
    نه به دل سایه ای از راز نهانی
    دشت تف کرده و بر خویش ندیده
    نم نم بوسه باران بهاران
    جاده ای گم شده در دامن ظلمت
    خالی از ضربه پاهای سواران
    تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
    که ز خود رفته در آغوش تو باشد
    لیک چون حلقه بازو بگشایی
    نیک دانم که فراموش تو باشد
    کیست آن کس که ترا برق نگاهش
    می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
    یا در آن خلوت جادویی خامش
    دستش افروخته فانوس گناهی
    تو به من دل نسپردی که چو آتش
    پیکرت را زعطش سوخته بودم
    من که در مکتب رویایی زهره
    رسم افسونگری آموخته بودم
    بر تو چون ساحل آغوش گشودم
    در دلم بود که دلدار تو باشم
    وای بر من که ندانستم از اول
    روزی اید که دل آزار تو باشم
    بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
    نه درودی نه پیامی نه نشانی
    ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
    ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #223
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    پوچ
    دیدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودند
    از من و هرچه در من نهان بود
    می رمیدی
    می رهیدی
    یادم آمد که روزی در این راه
    ناشکیبا مرا در پی خویش
    میکشیدی
    میکشیدی
    آخرین بار
    آخرین بار
    آخرین لحظه تلخ دیدار
    سر به سر پوچ دیدم جهان را
    باد نالید و من گوش کردم
    خش خش برگهای خزان را
    باز خواندی
    باز راندی
    باز بر تخت عاجم نشاندی
    باز در کام موجم کشاندی
    گر چه در پرنیان غمی شوم
    سالها در دلم زیستی تو
    آه هرگز ندانستم از عشق
    چیستی تو
    کیستی تو
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #224
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    عصیان بندگی
    بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
    در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
    راز سرگردانی این روح عاصی را
    با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
    گر چه از درگاه خود می رانیم اما
    تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
    سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
    کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
    نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
    بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
    دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
    می کشد پاروزنان در کام طوفانها
    چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
    خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
    داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
    سینه سرد زمین و لکه های گور
    هر سلامی سایه تاریک بدرودی
    دستهایی خالی و در آسمانی دور
    زردی خورشید بیمار تب آلودی
    جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
    جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
    نه نشان آتشی بر قله های طور
    نه جوابی از ورای این در بسته
    آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
    تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
    یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
    از لب شعر م بنوشی درد هستی را
    سالها در خویش افسردم ولی امروز
    شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
    یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
    یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
    دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
    تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
    سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
    کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
    چیستم من زاده یک شام لذتباز
    ناشناسی پیش میراند در این راهم
    روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
    من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
    کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
    برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
    تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
    خود به آزادی نهم در راه پای خویش
    من به دنیا آمدم تا در جهان تو
    حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
    پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
    من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
    روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
    ظلمت شبهای کور دیرپای تو
    روزها رفتند و آن آوای لالایی
    مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
    کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
    رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
    نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
    میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
    میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
    می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
    می شکستم شاخه های راز را اما
    از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
    راه من تا دور دست دشتها می رفت
    من شناور در شط اندیشه های خویش
    می خزیدم در دل امواج سرگردان
    می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
    عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
    چیستم من از کجا آغاز می یابم
    گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
    از کدامین آسمان راز می تابم
    از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
    دانه اندیشه را در من که افشانده است
    چنگ در دست من و چنگی مغرور
    یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
    گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
    باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟
    باز ایا می توانسم که ره یابم
    در معماهای این دنیای رازآلود
    ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
    سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
    سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
    پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
    سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
    ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
    می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
    چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
    می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
    آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
    هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
    خویش را ‌اینه ای دیدم تهی از خویش
    هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
    گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
    گاه نقش دیدگان خودپرست تو
    گوسپندی در میان گله سرگردان
    آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
    آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
    می زده در گوشه ای آرام آسوده
    می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
    آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
    هر که شیطان را به جایم برگزیند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
    آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
    عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
    این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
    دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
    مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
    با سرانگشتان شومش آتش افروزد
    لذتی وحشی شود در بستری خاموش
    بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
    هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
    شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
    عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
    رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
    موج شد بر دامن مواج رقاصان
    آتش می شد درون خم به جوش آمد
    آن چنان در جان می خواران خروش افکند
    تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
    نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
    لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
    خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
    عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
    سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
    هادی گم کرده راهان در بیابان شد
    بانگ پایش در دل محرابها رقصید
    برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
    هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
    در ره زیبا پرستانش رها کردی
    آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
    گنبد مینای ما را پر صدا کردی
    چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
    ما به پای افتاده در راه سجود تو
    رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
    سرگذشت تیره قوم ثمود تو
    خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
    چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
    تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
    سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
    وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
    از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
    رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
    گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
    چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
    با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
    تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
    تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
    گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
    هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
    هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
    زو نشانی بود یا آوای پایی بود
    تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
    تا بگویی میتوانی این چنین باشی
    تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
    بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
    چیست این شیطان از درگاهها رانده
    در سرای خامش ما میهمان مانده
    بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
    عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
    چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
    تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
    تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
    تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
    میل او کی مایه این هستی تلخست
    رای او را کی از او در کار پرسیدی
    گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
    هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
    ای بسا شبها که در خواب من آمد او
    چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
    سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
    ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
    شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
    گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
    پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
    قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
    ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
    گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
    شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
    تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
    خالق من او و او هر دم به گوش خلق
    از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
    من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
    او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
    دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
    دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
    تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
    عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
    دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
    منتظر برپا ملکهای عذاب او
    نیزه های آتشین و خیمه های دود
    تشنه قربانیان بی حساب او
    میوه تلخ درخت وحشی زقوم
    همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
    آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
    ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
    دوزخش از ضجه های درد خالی بود
    دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
    تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
    او به من رسم فریب خلق را آموخت
    من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
    بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
    ای مریدان من ای گمگشتگان راه
    راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
    ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
    راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
    تا به کی در جستجوی راه می کوشید
    راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
    ای مریدان من ای نفرین او بر ما
    ای مریدان من ای فریاد ما از او
    ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
    ای سراپا خنده های شاد ما از او
    ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
    ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
    ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
    از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
    ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
    ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
    ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
    ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
    ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
    دام خود را با فریبی تازه می گسترد
    او برای دوزخ تبدار سوزانش
    طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
    ای مریدان من ای گمگشتگان راه
    من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
    گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
    من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
    ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
    اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
    ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
    چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
    ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
    دستهایم با نوازش ها فرود آمد
    ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
    زانوانم بی تامل در سجود آمد
    ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
    آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
    آرزو می کرد تا روح صفا گردد
    نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
    بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
    ما که خود افتادگان زار مسکینیم
    ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
    نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
    ساختی دنیای خکی را و میدانی
    پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
    ما عروسکها و دستان تو دربازی
    کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
    شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
    لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
    راه می بندی و می خندی به ره پویان
    در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
    ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
    پس دگر افسانه روز قیامت چیست
    پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
    این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
    این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
    سر به سر آتش سراپا ناله های درد
    پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
    از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
    خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
    خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
    می فروش بیدل و میخواره سرمست
    ساقی روشنگر و پیر سماواتی
    این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
    باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
    بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
    هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
    یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
    آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
    آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
    هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
    این منم آن بنده عاصی که نامم را
    دست تو با زیور این گفته ها آراست
    وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
    گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
    باز در روز قیامت بر من ناچیز
    خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
    در ترازو می نهی بار گناهم را
    تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
    کفه ای لبریز از گناه من
    کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
    چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
    میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
    خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
    روی در روی تو از خود گفتگو کردن
    آبرویی را که هر دم می بری از خلق
    در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
    در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
    نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
    تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
    در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
    خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
    من که فردا خک خواهم شد چه پرهیزی
    خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
    تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
    تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
    مارهای زهرآگین تکدرختانش
    از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
    آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
    در پس دیوارهایی سخت پا برجا
    هاویه آن آخرین گودال آتشها
    خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
    جسمهای خکی و بی حاصل ما را
    کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
    یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
    می چشیدم این شراب ارغوانی را
    نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
    سالها ما آدمکها بندگان تو
    با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
    عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
    معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
    تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
    چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
    از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
    نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
    گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
    سالها رخساره بر سجاده ساییدند
    از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
    جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
    هم شکستی ساغر امروزهاشان را
    هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
    گور خود گشتند و ای باران رحمتها
    قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
    از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
    در بهشت جویها از می روان باشد
    هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
    حوری یی از حوریان آسمان باشد
    میفریبی هر نفس ما را به افسونی
    میکشانی هر زمان ما را به دریایی
    در سیاهیهای این زندان میافروزی
    گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
    ما اگر در این جهان بی در و پیکر
    خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
    بارالها باز هم دست تو در کارست
    از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
    در کنار چشمه های سلسبیل تو
    ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
    سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
    بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
    حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
    بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
    من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
    تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
    چیست این افسانه رنگین عطرآلود
    چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
    کیستند این حوریان این خوشه های نور
    جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
    کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
    لرزش موج خیال انگیز دامانها
    میخرامند از دری بر درگهی آرام
    سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
    آبها پکیزه تر از قطره های اشک
    نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
    میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
    گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
    سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
    ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
    حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
    گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
    قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
    تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
    پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
    از فضاها می ترواد عطر تند یاس
    ما در اینجا خک پای باده و معشوق
    ناممان میخوارگان رانده رسوا
    تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
    مومنان بیگناه پارسا خو را
    آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
    جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
    در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
    در بهشت بارالها خود ثوابی بود
    هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
    مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
    هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
    هر که را من برگزینم پکدامنست
    پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
    تا درون غرفه های عاج ره یابیم
    یا برانی یا بخوانی میل میل تست
    ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
    تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
    تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
    دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
    می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
    تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
    جز یکی سدی به راه جستجوی ما
    گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
    گاه می ایی و می خندی به روی ما
    تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
    دیده در اینه دنیا و جمال خویش
    هر دم این اینه را گردانده تا بهتر
    بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
    برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
    شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
    شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
    تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
    خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
    کفر می گویم تو خارم کن تو خکم کن
    با هزاران ننگ آلودی مرا اما
    گر خدایی در دلم بنشین و پکم کن
    لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
    بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
    بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
    فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #225
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    تولدي ديگر

    همه هستي من آيه ي تاريكي است
    كه تو را در خود تكرار كنان
    به سحر گاهان شكفتن ها و رستن هاي ابري آه كشيدم، آه.

    من در اين آيه تورا
    به درخت و اب و ّتش پيوند زدم

    زندگي شايد
    يك خيابان دراز است كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد

    زندگي شايد
    ريسماني است كه مردي خود را با آن از شاخه مي آويزد

    زندگي شايد
    طفلي است كه از مدرسه بر مي گردد

    زندگي شايد
    افروختن سيگاري باشد، در فاصله ي خوفناك دو هم آغوش
    يا عبور گيج رهگذري باشد... شايد...
    فروغ فرخزاد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #226
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    گفتم فروغ چشمت گفتا بلای عشق است
    گفتم نسیم زلفت گفتا هوای عشق است
    گفتم لبان سرخت از چه همیشه تنگ است
    گفتا مگر ندانی آن تنگنای عشق است
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #227
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای شب از رویای تو رنگین شده
    ای شب از رویای تو رنگین شده
    سینه ام از عطر تو سنگین شده
    ای به روی چشم من گسترده خویش
    شادیم بخشیده از اندوه نیش
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #228
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    دیدار تلخ
    به زمین میزنی و می شکنی
    عاقبت شیشه ی امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی,آتش جاویدی را

    دیدمت,وای چه دیداری,وای
    این چه دیدار دل آزاری بود
    بی گمان برده ای از یاد آن عهد
    که مرا با تو سر و کاری بود

    دیدمت,وای چه دیداری,وای
    نه نگاهی,نه لب پرنوشی
    نه شرار نفس پر هوسی
    نه فشار بدن و آغوشی

    این چه عشقی است که در دل دارم؟
    من از این عشق چه حاصل دارم؟
    میگریزی ز من و در طلبت
    باز هم کوشش باطل دارم

    ابر لبهای عطش کرده ی من
    عشق سوزان تو را میجوید
    می تپد قلبم و با هر تپشی
    قصه ی عشق تو را می جوید

    بخت اگر از تو جدایم کرده
    می گشایم گره از بخت چه باک
    ترسم این عشق سرانجام مرا
    بکشد تا سرا پرده ی خاک

    خلوت خالی و خاموش مرا
    تو پر از خاطره کردی ,ای مرد
    شعر من شعله ی احساس من است
    تو مرا شاعره کردی ,ای مرد

    آتش عشقت به چشمت یکدم
    جلوه ای کرد و سرابی گردید
    تا مرا واله و بی سامان دید
    نقش افتاده برآبی گردید

    سینه ای,تا که بر آن سر بنهم
    دامنی,تا که برآن ریزم اشک
    آه,ای آنکه غم عشقت نیست
    می برم بر تو و بر قلبت رشک

    به زمین میزنی و می شکنی
    عاقبت شیشه ی امیدی را
    سخت مغروری و میسازی سرد
    در دلی,آتش جاویدی را
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #229
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    آه سهم من اين است
    آه سهم من اين است

    سهم من
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد

    سهم من
    پايين رفتن از يك پله متروك است
    وبه چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشت.

    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي كه به من مي گويد: دستهايت را دوست دارم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #230
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    میان تاریکی
    میان تاریکی
    ترا صدا کردم
    سکوت بود و نسیم
    که پرده را می برد
    در آسمان ملول
    ستاره ای می سوخت
    ستاره ای می رفت
    ستاره ای می مرد
    ترا صدا کردم
    ترا صدا کردم
    تمام هستی من
    چو یک پیاله ی شیر
    میان دستم بود
    نگاه آبی ماه
    به شیشه ها می خورد
    ترانه ای غمنک
    چو دود بر می خاست
    ز شهر زنجره ها
    چون دود می لغزید
    به روی پنجره ها
    تمام شب آنجا
    میان سینه من
    کسی ز نومیدی
    نفس نفس می زد
    کسی به پا می خاست
    کسی ترا می خواست
    دو دست سرد او را
    دوباره پس می زد
    تمام شب آنجا
    ز شاخه های سیاه
    غمی فرو می ریخت
    کسی ز خود می ماند
    کسی ترا می خواند
    هوا چو آواری
    به روی او می ریخت
    درخت کوچک من
    به باد عاشق بود
    به باد بی سامان
    کجاست خانه باد ؟
    کجاست خانه باد ؟




    -------
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 23 از 57 نخستنخست ... 1319202122232425262733 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/