صفحه 23 از 24 نخستنخست ... 13192021222324 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 221 تا 230 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ناگهان من دریافتم دیگر سانی گذشته نیستم .مردی که آمده بود تا در میان استقبال مردم کشورش به افتخار دامادی امپراطور نائل شود ،حالا فقط و فقط تشنه ی دانستن واقعیت بود .
    در عطش دانستن راز زندگی می سوختم و طبعاً نمی توانستم از مردی که اکسیر حیات را در دست داشت
    چشم پوشی کنم . من قبلاً یکبار دیگر به ایران آمده ام .حدود 3ماه پیش .بی آنکه تو بفهمی .من به دعوت نصر آمدم .برای آشنایی با اصول دینی که می توانست روح تشنه ام را سیراب کند و به
    سرچشمه ی حیات نزدیکم سازد .در بازگشت به توکیو من مردی مسلمان بودم .
    اوکایو نامزدم دختری که 2 سال تمام به انتظار پایان ماجراجویی ام نشسته بود دریافت که مرد زندگی اش را برای همیشه از دست داده است .او حاضر بود به خاطر من از همه چیز خودش دست بردارد .
    اما اینکه عقیده اش را فدای من کند برایش قابل پذیرش نبود و بنابراین با تفاهم کامل هر کدام به راه خود رفتیم .
    غمنامه ای است این سه ماه آخر زندگی در دربار و من قصد ندارم روح لطیف تو را با بیان آن خاطرات تلخ آزرده کنم . در طی مدتی که از هم دور مانده ایم ،من برای فراموش کردن تو به هر کاری که فکرش را بکنی دست زدم .
    اما عشق تو گردابی می ماند که هر چه بیشتر تقلا کنم ،عمیقتر در آن فرو می روم .
    برای چه می خندی ؟ باور نداری که اینطور باشد ؟ قسم می خورم که هست .شاید بدتر هم باشد .
    من دو گمشده در جهان داشتم .دو حقیقت بهم پیوسته .و برای ادامه ی زندگی فقط یک راه وجود داشت ،پیوند زدن وجودم به این دو حقیقت .
    من بالاخره پذیرفتم که جهان حقیقت واحدی است و گمشده ی من در وجود خودم نهفته است .نه جای دیگری . کافی بود صدایش کنم تا جوابم را بدهد و من با کمک نصر و راهنمایی دانشمندان دینی که او مرا به آنها معرفی کرد سرانجام موفق شدم خدا را بخوانم .
    با همه ی وجودم ، و او در میان ناباوری من ،جوابم را داد ، چنان به مهر ،گویی سالها منتظرم بوده است . پس از آن فقط تو ماندی . دومین گمشده و من بخاطر رفتارم چنان شرمنده بودم که نمی توانستم از نصر درباره ی تو چیزی بپرسم .بنابراین براه افتادم . تمام لندن و هند زادگاه تو را زیر پا گذاشتم با حرارت بسیار ،رد تو را در همه جا یافتم و سرانجام این رد به تهران ختم شد و من هر بار با یادآوری دوباره رفتنت ،وجودم را سرشار از سپاس خداوند می یابم .
    حالا اینجا هستم ،در کنار تو .بی هیچ لقب و عنوانی و بدون ثروت .با پس انداز شخصی ام در لندن فقط قادرم خانه ای به تو بدهم که در آن زندگی کنی و دیگر هیچ .مردی که همه چیزش را برای یافتن دو گمشده ی ارزشمندش از دست داده است . مردی بی خانمان .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی تا حد زیادی متأثر شده بود .و من نمی دانستم از شدت غم است یا شادی .به او گفتم :
    ــ پس تکلیف قلبتان چه می شود ؟ با ارزشترین چیزی که دارید ؟
    لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت :
    ــ آن را به همراه حلقه ازدواج به دختری هدیه دادم .اما نپذیرفت و آن را پس داد .
    بی اختیار گفتم :
    ــ باید احمق باشد که چنین کاری ...
    و ناگهان به خاطر آوردم که آن کس خود من بوده ام .هر دو از این دریافت به خنده افتادیم و سانی با لحنی سرشار مهر گفت :
    ــ بالاخره نگفتی آیا با من در این خانه زندگی می کنی ؟
    به ناچار صورتم را از او برگرداندم .شرم از رویارویی با چنین درخواستی چهره ام را یکپارچه به آتش کشید خوشبخت تر از آن بودم که توان نشستن داشته باشم .برخاستم و همزمان گفتم :
    ــ جواب شما را امشب نخواهم داد .فردا برای یک روز تقاضای مرخصی خواهم کرد و اگر موافق باشید با هم سری به خانواده نصر می زنیم و فاتحه ای هم برای روح حافظ می خوانیم آنوقت حافظ از زبان من جوابتان را خواهد داد . البته به خودتان وعده ندهید . من هم برای ازدواج شرایطی دارم که باید مطرحشان کنم .
    سانی همچنان که آماده می شد در نیمه ی آن شب پر خاطره مرا به خانه ام برساند گفت :
    ــ بخاطر تو عزیزترین کسانم را از دست داده ام و تمامی آینده و ثروتم را امیدوارم بیش از این نخواهی .
    از در بیرون رفتم و گفتم :
    ــ اتفاقاً می خواهم و شما نیز مجبورید قبول کنید .شما دو گمشده ی خودتان را پیدا کردید و حالا نوبت من است .
    سانی پشت سرم بیرون آمد و همچنان که قدم زنان به طرف تجریش باز می گشتیم پرسید :
    ــ ممکن است بپرسم گمشده های تو چه چیزها یا چه کسی هستند ؟
    وقتش رسیده بود که اندکی توجهش را جلب کنم و به او بفهمانم که هنوز هم دوستش دارم .گفتم :
    ــ بله ،یکی قلبتان .
    ــ که طبیعی است .هردکتر قلبی چنین تقاضایی دارد و آن دیگری ؟
    پرمهر ترین اشعه ی سوزان نگاهم را به چهره اش پاشیدم و گفتم :
    ــ چشمان خاکستریتان را .
    ***
    بر خلوت آرامگاه حافظ همچون دو کبوتر حرم در پرواز بودیم .روح هردوی ما به تلاطم درآمده بود . همچون دریایی خروشان و بیش از من سانی دستخوش احساس گشت :
    ــ اولین باری است که حس می کنم هیچ مرزی برایم وجود ندارد .چنان یگانگی ای در روحم به وجود آمده که انگار یک ایرانی هستم و نه بیگانه ای تازه مسلمان شده از توکیو .
    سانی حقیقت را می گفت و من وضع اورا بخوبی درک می کردم .به گوشه ای خلوت پناه بردیم .در غروب سرد پاییز که آرامگاه زائر چندانی نداشت .واپسین روزهای پاییز به استقبال زمستان می رفت و درختان نارنج خود را برای خواب طولانی آماده می کردند .برای اثبات یگانگی ام با سانی ،بسته ی بسیار عزیزی را که تنها یادگار نصر محسوب می شد ،باز کردم و در آن نامه ای طولانی یافتم .خواندن و همزمان گریستن و برای سانی که فارسی نمی دانست ترجمه کردن ،دشوار بود اما این کار را کردم .
    باید وقتی برای اولین بار شرح سفر نصر را می خواندم .مرد ایده آل زندگیم نیز در احساس من شریک باشد .خوب این هم برای خودش فلسفه ای است .
    من هیچ چیز را تنها برای خود نمی خواستم از آن به بعد من در وجود او زندگی می کردم و نمی خواستم ذره ای بیش از سانی از چیزی بهره مند شوم .نصر ، بعد از نام خدا ،نامه را چنین آغاز کرده بود .
    دختر خاله ی بسیار عزیزم مینا...
    خداوندا ... شاید بخشش گناه آدم وقتی شجره ی ممنوعه را چشید و راهی جهنم دنیا شد بر تو
    آسان باشد ،اما هرگز خود را بخاطر این غفلت احمقانه نخواهم بخشید . چطور چنین چیزی در جهان وجود داشته ،در کنارم به وقوع پیوسته ،سالها همنفس با من زیسته و این از چشم من پنهان مانده است .
    آه ،رضای نازنین من ،پسر خاله ی محبوب من ،تو باید از داشتن چنین فامیلی احساس شرمساری کنی .چرا که آنقدر درگیر خود خواهی های پایان ناپذیرش بوده و هرگز لایق درک چنین سعادتی نبوده است ،چرا آن همه سال ،این راز را در دل پنهان نگه داشتی و چگونه تاب آوردی که آن را با احدی در میان نگذاری . چرا به من نگفتی رضا ؟ چرا ؟
    ــ بخوان مینا ،اگر قرار باشد با خواندن هر کلمه ،این قدر گریه کنی نامه هرگز به پایان نمی رسد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ اوه شما نمی دانید .شما خبر ندارید ،ما با هم فامیل بوده ایم .یک فامیل نزدیک .درست مثل خواهر و برادر و نصر هرگز این را به من نگفته بود !


    سانی با شنیدن این حرف همچون مجرمی سر به زیر انداخت و گفت :
    ــ من می دانستم .این را به من گفته بود اما نمی خواست تا وقتی زنده است راز را فاش کنم .بخوان مینا ،بقیه اش را بخوان ،مسلماً همه عمر در حسرت این غفلت خواهی بود .حالا بخوان .
    و من با اشکهایی غیر قابل کنترل به زحمت نامه را از سر گرفتم :
    من در حالی این نامه را می نویسم که تنها چند ساعت از عمرم باقی مانده است .دوست داشتم در لحظات آخر با محبوبم ،خدای بزرگ و قابل ستایش ،به گفتگو بپردازم ،اما قبل از آن بهتر دیدم
    چند جمله ای هم برای شما بنویسم .
    می دانم که از دست من عصبانی هستی ، به خاطر اینکه پرده از راز فامیل بودنمان برنداشتم و حالا باور کن اگر اجباری در میان نبود هنوز هم این راز در پرده می ماند .
    اینکه چطور من در ماه های اول آشنایی مان در لندن موفق به ردیابی و شناسایی تو شدم خود حکایتی است که از آن صرف نظر می کنم .و اگر خیلی کنجکاوی اذیتت می کند کمی به گردنبند مرواریدت فکر کن ببین هدیه چه کسی است و نظیرش را غیر از مادرت چه کسی داشته است . این شروع ماجراست .
    به هر حال ، نمی دانم چه مقدار درباره ی مادرت می دانی ، امیدوارم نسبت به او ذهنیت بدی نداشته باشی .او زن بسیار مهربان و قابل احترامی بود . گرچه فشارهای خانواده و عدم رضایتشان به ازدواج او با یک هندی ناشناس منجر به مشاجرات طولانی و خانوادگی و سرانجام عقدی پنهانی و فرار مادرت از شیراز می شود .
    اما خانواده و فامیل ما بسیار آبرومند ،محترم ،پایبند به آداب و رسوم و سنتها بوده است .بخصوص در چند دهه پیش و این قضیه ی فرار مادرت از این جنبه بسیار ناخوشایند بوده و
    لطمه ی جبران ناپذیری به حیثیت خانوادگی مان می زند . بنابراین همه با هم سوگند
    یاد می کنند که هرگز او را نبخشند و اگر روزی روزگاری به شیراز بازگشت ،به هیچ عنوان اجازه ندهند پایش را در خانه بگذارد .از دید افراد فامیل حتی بچه های او هم نامشروع حساب
    می شوند ،گرچه این دیگر زیاده روی است و از کینه ی آنها
    ناشی می شود ،من از یک ملای خیلی پیر تحقیق کرده ام . او قضیه را به خاطر داشت و مخصوصاً اصرار می کرد که پدر و مادرت قبل از فرارشان رسماً به عقد هم در آمده بودند و مسئله عدم رضایت پدر را هم خود آن ملا حل کرده بود ، با توجه به شأنیتی که دو جوان مسلمان داشتند .به هر حال شاید تنها کار مفیدی که من برای شما و برادرت احمد انجام دادم همین بود .
    پس از بازگشت شما به ایران که صرفاً به همین دلایل خانوادگی چندان مورد تأیید من نبود ،این احتمال را می دادم که به دلیلی سرانجام پای شما به شیراز و میان فامیل باز شود .
    از این جهت هیچ مایل نبودم خدای نکرده کسی به شما تهمت نامشروع بودن بزند .سند ازدواجی هم نظیر آنچه والدینت داشتند نزد ملا بود که برای روز مبادا آن را گرفتم و بعداً می توانی در کشوی میز کارم آن را پیدا کنی .
    اما اگر توصیه مرا به عنوان پسر خاله ات می پذیری ،سفارش می کنم خودت را درگیر فامیل نکن . حالا قضیه بین مردم تقریباً فراموش شده اما شاید بازگشت دوباره شما اندکی دردسر ایجاد کند و من
    می شناسمت که چقدر این گرفتاری ها را دوست داری !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مطلب دیگر در مورد دوست عزیزم دکتر سیناست .من می دانم و همیشه می دانستم که چقدر به هم علاقه دارید ولی تا زمانی که او به دین ما در نیامده بود امکان ازدواج قانونی شما هم وجود نداشت . حالا دو ماهی می شود که او هدایت شده و من نمی دانی آنقدر از این قضیه خوشحالم که دلم می خواهد دختر خاله ام را به او هدیه کنم . می بینی چه فامیل سخاوتمندی داری !
    قدرشان را ندانستی تا رفتند ! و دعا می کنم موانع برداشته شوند و شما هردو به آرزوی خود برسید و جای خالی ما را هم در مراسم خالی ندانید ،چون حتماً خواهم آمد . و دلم می خواهد تمام زندگی تان را بر معنا استوار کنید که صورتهای ظاهر همه رفتنی هستند .هدیه من برای ازدواج شما ،وقتی است که از دفتر امام گرفته ام و می دانم این آرزوی هر جوان مسلمانی است که امام وکالت عقدش را عهده دار شوند و تفألی است که من برای سعادت شما می زنم .
    سلام مرا به تمامی دوستان برسانید ،همین طور به آن قوم و خویش هندی مان نیکا که مسلماً به اتفاق شوهرش آقای بلفورد برای شرکت در جشن شما خواهند آمد .
    باز هم دعا می کنم که سعادت را دریابید و شما نیز برای من دعا کنید که محتاج آن هستم .
    پسرخاله ی شما ــ رضا
    دقایقی بعد ،وقتی سنگینی آن نامه ی سراسر صفا و صمیمیت اندکی از روی احساسم برداشته شد ،نامه ی دیگری از او خواندم متفاوت با آنچه قبلاً به صورتی خودمانی نگاشته بود و کاملاً
    می فهماند که فامیل نزدیک هم بوده ایم .این یکی تجسم روح بزرگ و به تنگ آمده نصر بود .روحی که خواهش پرواز دارد و دلبستگی هارا به تمامی دور ریخته است .نوشته بود :
    دیگر تا رسیدن به مقصد راهی نمانده بود و بوی خوزستان قهرمان را می شد از خاک روحپرورش استشمام کرد .گویا دگرگونی ای در روحیه ی بچه ها به وجود آمده بود .یک دگردیسی عمیق و همه جانبه .
    از آن همه هیاهو اثری نبود و این آرامش خیلی چیزها را می توانست بفهماند .بچه ها عطر صلوات را روی هوا پراکنده ساختند و فرشته ها می آمدند تا برکات این صلوات را روی زمین بکارند ،زمینی که شعور داشت و برای بسیجی ها دلتنگی می نمود . یکی از آن میان گفت :
    ــ بچه ها همه با هم زیارت عاشورا می خوانیم .
    واین زیارت در حقیقت زیارت کربلا هم بود . با سلامی که ترنم عشق در آن ارتعاش محسوسی پدید آورده بود ،به حضور سالار دلاور مردان رسیدیم .
    السلام علیک یا اباعبدا... و علی الارواح التی حلت بفنائک ...
    ماشین ها در سکوتی معنوی در یک بعدازظهر گرم به سوی میعادگاه حرکت می کردند .گویا موسی قوم بنی اسرائیل را از فعون منیت آزاد می کرد و به سوی ارض موعود
    پیش می برد .چهره ها شاد ، قلب ها محزون و لبها در سکوت مترنم به دعا .
    خدایا ناامیدمان نکن .ما همه ی این خستگی را به امید دیدار شهدا تحمل کرده ایم .

    در کنار یکی از سنگرها ی جمعی که چندی پیش هدف اصابت موشک عراق قرار گرفته و تعداد زیادی کشته داده بودیم ایستادیم .
    برای ادای احترام و قرائت فاتحه .شهیدان بزرگوارانه اجازه دادند تا به دیدنشان برویم و مرواریدهای اشکمان را نصیب بدن های بی کفنشان کنیم .کسی آن جا ایستاده بود تا برایمان از تقدس آن جایگاه سخن بگوید .اما من حرف های او را نقل نخواهم کرد .
    نشخوار افکار و ایده های دیگران چه اهمیتی دارد ،وقتی جبهه جایگاه شهود است .و چنان بصیرتی به ادراک ما می بخشد که در پرتواش به نزول مجدد :
    « و کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض »ایمان می آوریم .در کنار این سنگر ایستاده ایم و همه غمهای عالم بر دلمان نشسته است و نفس کشیدن در این فضا چه دشوار است .
    وقتی می شنوی ده ها جوان بی مانند در زمینی چنین محدود آخرین نفسها را کشیده اند .
    چگونه خداوند می فرماید « ان ارضی واسعة» مگر همه زمین در این کربلای مکرر خلاصه
    نمی شود ؟
    مگر عصاره مردانگی در وجود شهیدان این سنگر جمع نشده است ؟
    پس چرا فضا چنین تنگ و محدود است .معبری از میان میدانهای مین گشوده اند .و پس از آن سنگری درهم کوبیده شده .
    خدایا هرگز تصور نمی کردم بهشت تو چنین کوچک باشد . بچه ها به سختی در کنار هم
    می نشینند و باز هم قشنگترین ترانه غمگین بر تارهای سنتور عشق ما جریان می یابد :
    «السلام علیک یا اباعبدا... » و این بار ما روبروی حسین (ع) نیستیم .بلکه سرها بر دامن
    آقاست و اشکهای دوریمان گوشه ی عبای حضرت را خیس کرده است .
    آسمان چشم اباعبدا... نیز ابریست و با بلند شدن صدای گریه بچه ها می بینم که این ابر خوددار نیز باریدن گرفته است .امام ژرفای اندوهمان را درک می کند . ما نیز همچون زینب به جستجوی بدن پاره پاره ی اکبر آمده ایم و او دلداریمان نمی دهد .
    حال که تقدیرمان چنین بوده ،می گذارد آنی مرزمان را بشکنیم و همراه علمدار از رود فرات بگذریم .او می خواهد ما را در شرم سالارش وقتی با مشک خالی به خیمه ها
    باز می گردد ....شریک کند و برای ما چه افتخار دردآلودی که خود از بیت معمور گذشته ایم ، اما دلهای مجروحمان در گرو کربلا به اسارت عشق رفته است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ما با گله مندی به نورانی صورت ناپیدای حسین خیره مانده ایم .چگونه شد که این کربلای مجدد به وجود آمد ؟
    چرا قسمت مان ازاین دنیا فقط و فقط اندوه است ؟ و او با اشکهایش گل پژمرده باغچه دلمان را آبیاری می کند . اگر جبهه نبود شما و برادرانتان از کجا به معراج می رفتید ؟
    آه پس این است سرِّ بیابان غم گرفته ی جنوب .این جا در حقیقت بیابان نیست قبةالصخره ای
    است که عاشقان محمد (ص) پای بر آن نهاده و راه معراج را در پیش می گیرند .
    ظرفیت روحمان لبریز شده است . باید به نماز بایستیم .با آب مقدس جبهه وضو ساختیم و در کنار مقتل به نماز عشق ایستادیم که «رکعتان فی العشق لایصح وضوئهما الابالدم »اما افسوس
    لیاقت ما بیش از این مقدار نیست .
    نماز زیارت ،نماز حاجت ... الله اکبر ... اکنون نیاز عطر نماز را در این وادی مطهر می پراکند و سرها پراز شوق حق ،خاضعانه به سجده می رود .بچه ها در گوشه و کنار سر بر زانو گذاشته و غریبانه می گریستند .عده ای بر خاک افتاده سنگریزه ها را در پنجه می فشردند و صورت هایشان عاشقانه ترین بوسه ها را بر چهره جبهه نقش می زد .حنجره هاتب کرده بود .
    و آن بغض سالها در گلو مانده ،از زمان خلقت آدم و راندنش از بهشت ،اینک از حبس آزاد
    می شد .عجب غروبی داشت جبهه که بغض تاریخ را می ترکاند و موجهای عشق
    چه بلند بودند و آسمان چقدر نزدیک .
    ای کاش در خیزش موج به آسمان چنگ می زدیم و ستاره ی اقبالمان را می چیدیم .شاید در آن زمان ملائک در را می گشودند و به استقبالمان می آمدند .
    جبهه در عین لا مکانی بودن ،جایی است که کوزه های منیت شکسته وزلال معرفت بر زمین جاری گشته است .
    صدای ناخوشایند انفجار خمپاره ای در خلوت خیالم می خزد . چه بی موقع ! چگونه دلشان می آید خلوت ملکوت را به هم بزنند و با تظاهرات دنیایی شان فرشته ها را رم بدهند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برمی خیزم تادر گوشه ای دیگر باز به مهمانی خدا بروم.درکناره غریبانه ترین قبرستان عالم
    بعد از بقیع می نشینم و خاکهای متبرکش را در بغل می گیرم،مرا با زمین و زمینیان آشتی ندهید .
    بگذارید غم غربت بسیجی را در این غروب غمبار با اشکهایم بسرایم. بگذارید سیل تفکرات
    خدایی ،منیتم را بشوید و روح تطهیر شده ام را تا تنهایی خیال انگیز سنگرها پرواز دهد که اکنون خالی سنگر ،خلأ وجود من است .بگذارید در این وادی یک بار دیگر همنوا
    با شهداء « قالوا »«بلی» را تکرار کنم و به پرسش «اَلَستُ برّکبُم » با صداقت بیشتری پاسخ گویم .
    دریغا بر این لحظه ها که چه شتابان آهنگ رفتن دارد . ما دیر زمانی است که گم شده ایم .بگذارید خودمان را در میان این پوکه های به گِل نشسته چفیه های رنگین و کلاه های تکه پاره شده پیدا کنیم .
    زمان ظالمانه ما را از ارض موعود جدا می کند .خدا این ناجوانمردی را بر او نبخشد .
    یک بار دیگر اطراف را نگاه می کنیم .تصویری جاودان از سنگر جمعی و قدری از خاک پاک آن را که در خون بچه هایمان غسل تعمید یافته است .ما قبرهای بی نشان کربلا را بوسیدیم و رفتیم .
    با آخرین نگاه در پس پرده ی اشک می دیدیم که تن چاک چاک اکبر هنوز میان نیزه های شکسته افتاده است .
    و حسین می رود تا برای بردن او از جوانان بنی هاشم کمک بگیرد .
    با جبهه خونین وداعی جانسوز داشتیم .همراه با حسین (ع) بیعت کردیم و این افتخار را مدیون جبهه ایم .
    دیگر پس از ان چه اهمیتی دارد ؟ کجا رفتیم ،چه کردیم ،چقدر کشتیم یا چگونه برگشتیم .همه حرفهای دنیایی است .به خانه ای بی نور می ماند با دالانی تاریک در یک کوچه ی
    بن بست .وقتی از حریم نور گذشته ایم ،از معراج برگشته ایم ،بیان اینکه روزی هم در ظلمت باتلاقی همچون کرم دست و پا زده ایم چه افتخاری دارد ؟
    دیگر حرفی برای گفتن ندارم .برای من ،آخر دنیا مسجد جامع خرمشهر است . آن جاست که برات آزادی انسان را مُهر می زنند و به دست آدم می دهند تا برود و من آنقدر نگران این براتم که پس از آن را به خاطر نمی آورم .از کجا که به ما هم بدهند ؟

    رضا نصر مردی بود خدایی که از آسمان فرود آمد ، میان ما زیست و بی آنکه بشناسیمش دوباره به سوی آسمان عروج کرد .ما بهترین درس های زندگی را از او آموختیم .
    آموختیم که باید همه چیز خود را فدا کرد تا خودیت خود را یافت و من و سینا شروع کردیم .
    قبل از هر چیز منیت ها را . دیداری از خانه و خانواده نصر و شرح آن قسمت از زندگی او که برای خانواده اش مخفی و در پرده مانده بود .
    مادرش که در واقع خاله ی مادر من بود ،در آغوشم کشید ،کینه ها با یک دیدار از بین رفت و من سرانجام به جایی که تعلق داشتم باز گشتم وهمزمان با از دست دادن عضوی از فامیل ،عضو جدیدی قدم به آن گذاشت .
    ما خانه ی نیاوران را فروختیم و هردو به آپارتمان دو خوابه ای در مرکز شهر قناعت کردیم .حالا دو کلینیک مجزا را اداره می کنیم .
    هر هفته برای سرکشی به اولین کلینیک های سیار به زاهدان و اهواز می رویم . مأموریت هایی در مناطق جنگی به عهده می گیریم .در مؤسسات خیریه فعالانه حضور داریم و هیچ چیز
    نمی تواند مانع خوب بودنمان شود .دنیا را با دستهای پرتوان خود فتح می کنیم و هیچ دریچه ای به روی لبخندپر مهر ما بسته نمی ماند .
    دوهفته پس از بازگشت از سفر یک روزه به شیراز ،طبق وعده ای که نصر به ما داده بود
    مقدمات ازدواج من و سینا فراهم شد . در یک روز سرد برفی برای دیدار امام به طرف شمال تهران حرکت کردیم .
    سینا به من یادآور شد :
    ــ خاطرت هست به تو گفتم که 10 سال فرصت داری ؟ حالا تقریباً همان قدر و وقت گذشته است .نزدیک به 10 سال ،تو دور از دسترس بر فراز ابرهای خیال من پرواز می کردی .
    اما امروز ،روزی است که بالاخره به دام خواهی اقتاد ،نمی دانی چقدر خوشبختم.
    وبا فارسی شکسته بسته ای اضافه کرد :
    ــ دوستت دارم مینا !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در کنار اولین ایست بازرسی پیاده می شویم و من تنها یادگار ارزشمندی که از مادرم به ارث برده بودم در مشت فشردم .می خواستم آن را به امام هدیه کنم تا هر طور که صلاح می داند به مصرفش برساند .یاد نصر و تمامی دوستان و آشنایانم چنان در ذهنم قوت گرفته بود که گویا همه حضور دارند .
    تونی و نیکا از لندن آمده بودند ،همین طور همه ی دوستان شهرستانی .تمامی آنها در منزل امیر شهبازی گرد هم آمده بودند تا پس از پایان مراسم عقد ، در جشن ازدواج ساده ی ما شرکت کنند .من در مجموع انسان خوشبختی بودم .
    دارای دوستان خوب و برادری چون نصر بی نظیر ،و بالاتر از همه ی چیزهایی که داشتم ،صاحب آن چشمان خاکستری .پس همان طور که او می خواست شانه هایم را بالا گرفتم و همراهش به راه افتادم .
    زمزمه کنان گفت :
    ــ اگر روزی همسرم پسری به من بدهد می دانی دلم می خواهد چه اسمی بر او بگذارم ؟
    شرمگینانه سر تکان دادم و او خندان گفت :
    ــ رضا . اسم قشنگی است ،نه ؟ و تلفظش برای من از همه ی کلمات دیگر آسان تر است .
    با غرور و قلبی مملو از شعف سر بالایی کوچه های جماران را می پیمودم .می رفتم تا در حضور نماینده آسمان ، عشق انسان را به عشق خداوند پیوند زنم .

    تهران ــ زمستان 73

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    >>>پایان<<<

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ نمی دانم این دیگر چه رسم عجیبی است که باید برای هر ساعت از روز ، یک لباس مخصوص پوشید ! ما در کشورمان به این مسائل اهمیتی نمی دادیم و تنها برای مهمانی و جشن لباس نو می پوشیدیم . اما خانم بریکلی این عذر را نپذیرفت .با اوقات تلخی بر سرم خراب شد :
    ــ مگر به تو نگفته بودم امشب یک ساعت زودتر از موعد مقرر شام را سرو می کنند،خدای من ،اینجا در خلسه فرو رفته ای که چه بشود ؟
    دو ساعت کاملی را که برای استراحت وقت داشتم ،روی تخت به فکر فرو رفته بودم بی آنکه متوجه گذشت زمان شده باشم .با رخوت برخاستم .فریاد خانم مهماندار به کلی گیجم کرده بود .
    از کمد لباس ،پیراهنی را انتخاب کرد و روی تخت انداخت :
    ــ حالا فوراً این را بپوش و خودت را مرتب کن .
    گفتم :
    ــ چه لزومی دارد لباس عوض کنم ،مگر این کت و دامن چه ایرادی دارد ،نه چروک شده نه از مد افتاده ،به علاوه من حالم خوش نیست و حوصله ی مهمانی را ندارم .
    هیچکس نمی توانست با معیارهای خانم بریکلی مخالفت کند ،او این را تحمل نمی کرد .با این حال آن شب بخصوص ،نمی خواست نسبت به من سختگیر باشد .
    بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش چرخاند :
    ــ بیماری چیزی را عوض نمی کند ،کور که نیستم ، می بینم تب داری و چشمهایت از بی خوابی قرمز و زشت شده است ترا به اتاقت فرستادم که چند ساعتی را بخوابی ،اگر خودت آن را نخواستی من مقصر نیستم .برای امشب کلی زحمت کشیده ام ،
    قدری مکث کرد .پابه پا شد و ادامه داد :
    ــ ناسلامتی امشب پنجاه و دومین سالگرد تولد من است .می خواهم هر طور شده شام را با ما باشی .
    در تمام مدتی که خانم بریکلی مشغول باز کردن کادوهای اهدایی از طرف کارکنان هتل و دوستان نزدیکش بود من با شرمندگی ،سرم را زیر انداخته وخود را سرزنش می کردم .چطور چنین روزی را به فراموشی سپرده بودم .در حالی که سالهای قبل با شوق فراوان در انتظارش لحظه شماری می کردیم .نخریدن کادو از طرف من باعث تعجب همه شده بود ،بخصوص سر پیشخدمت جویس که میزان علاقه ام را به خانم بریکلی می دانست و می دیدم چطور نگاهم می کند .
    جشن در سالن خصوصی با خاموش کردن 52 شمع وبریدن کیک به پایان رسید و خدمه مشغول پذیرایی شدند ،من به همراه خانم بریکلی وارد سالن عمومی شدیم .
    تمام کسانی که به نوعی با قایق تفریحی و کشتی نفت کش مربوط می شدند در آنجا جمع بودند ،من از دیدن آن همه مسافر مبهوت شدم ،به جرأت می توانم بگویم هتل هرگز چنین جمعیتی را به ندیده بود و از شانس خانم بریکلی همه ی این ها در شب تولدو مهمانی او روی سرش ریخته بودند .بین کارشناسان نفتی و افراد کشتی بحث همچنان ادامه داشت .بی توجه پشت میزی نشستم و علیرقم بی اشتهایی مشغول خوردن شدم .خوراک جگر با سس ،سیب زمینی با خامه ،هویچ سرخ شده در روغن ذرت با کاهو ،دسرهای رنگارنگ ونوشیدنی ،... چه شام شاهانه ای ! خانم بریکلی حقیقتاً در این مورد سخاوت به خرج داده بود و من یقین داشتم صددرصد اطمینان مهمانان را برای ماندن در آنجا تا روشن شدن وضعیت نفت کش و تصفیه آب های آلوده جلب کرده است .
    با نگاه به دنبال کارشناسی می گشتم که بعد از ظهر همان روز باعث جلب توجهم شده بود .اما او را بین جمعیت نیافتم .زن ظریفی که درست روبه رویم نشسته بود و گمان می کردم از دوستان خانم بریکلی باشد پرسید :
    ــ ببخشید خانم ،قبلاًشمارا این جا ندیده ام ؟
    شانه ام را بالا انداختم :
    ــ شاید !
    ــ اوه شما خیلی آشنا به نظر می رسید !
    شروع شد .آیا می خواست دردسر درست کند و مرا وادارد تا اقرار کنم زمانی در اینجا چکاره بوده ام ! مقداری قارچ در بشقابم ریختم وبا لحنی که عدم تمایلم به ادامه گفتگو را نشان می داد گفتم:
    ممکن است .من گاهی به خانم بریکلی سر می زنم .
    ــ از دوستانشان هستید ؟
    سعی کردم خونسرد بمانم .
    ــ بله .چند سال است که ایشان را می شناسم .
    ــ چه تصادفی ،گمان می کنم در این چند سال اخیر هر وقت به قوی سفید می آمدم شما هم اینجا بودید !
    نمی دانم چه غرور ارضا ء نشده ای در این اروپایی ها بود که می خواستند با تحقیردیگران جبرانش کنند .
    سرم را زیر انداخته و با غذایم بازی می کردم .قصد نداشتم به آن زن اجازه دهم گذشته ام را به یاد آورد و احتمالاً با صدای بلند آن را برای همه جار بزند .
    جویس با لباسی نو و مرتب به کمکم آمد و از آن سوی میز ظرف دسر را به طرفم دراز کرد .
    دست پیش بردم تا بشقاب را بگیرم .آستین لباسم به شیشه نوشیدنی برخورد کرد و آن را انداخت ،محتوی بطری، روی میز و از آن جابر لباس مردی که سمت راستم نشسته بود سرازیر شد . با دستپاچگی دستمالم را روی میز کشیدم تا لکه ی نوشابه بر رومیزی نو باقی نماند .
    مرد با خونسردی گفت :
    ــ اهمیت ندارد ،به خاطر آن خودتان را ناراحت نکنید .
    عذرخواهی کردم :
    ــ ببخشید ،نمی دانم چطور این اتفاق افتاد .
    مرد دستمالش را کنار بشقابم گذاشت و به پیشخدمت اشاره کرد که بشقابم را عوض کند .از زیر چشم او را می پائیدم .همان کارشناس نفت که خواستار آشنایی اش بودم .پس این همه وقت اینجا نشسته بود .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی با عذر خواهی کوتاهی گفت :
    ــ مرا خواهید بخشید .برای مدتی ،مجبورم تنهایتان بگذارم .از آشنایی تان بسیار خوشوقت شدم و امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم .
    من که هنوز از ایجاد رابطه ی سریع و عمیق بین آندو متعجب بودم پرسیدم :
    ــ چطور بود ؟
    مهندس نصر روی مبل نشست و پس از یک مکث طولانی گفت :
    ــ مرد فوق العاده ای است .همانطور که فکرش را میکردم .
    وبعد در سکوت و انزوای خود فرو رفت .طوری که جرآت نکردم خلوتش را بهم زده و نتیجتاً بی هدف از او فاصله گرفتم .در حالی که کاملا ً آگاه بودم نصر از دریافت نکته ای در ظرف چند دقیقه مصاحبت با سانی به شدت جاخورده و نگران شده است .
    روزهای دل انگیز زندگی ام از دسامبر 1982 آغاز شد و اگر چه زمان آن اندک و زودگذر و مکانش به کلاس درس ،سالن تشریح و اتاق های پایان ناپذیر بیمارستان با نگاه های سرگردان و ناامید بیماران در بخش ccu محدود می شد ،اما در برگیرنده ی شیرین ترین و به یادماندنی ترین لحظات عمرم بود .سالهایی سرشار از موفقیت و ناکامی ،سالهایی پر از شادکامی و تلخکامی .درعین پیوستگی به دوستان ، زندگی هر کدام از ما جداگانه و مستقل در جریان بود .نصر کماکان در آپارتمان کوچک خودش ،من در پانسیون و سانی و تونی بهمراه ایــو در خانه ی 128 غربی اما اغلب تعطیلات آخر هفته را با هم می گذراندیم .البته بیشتر در خانه ی سانی جمع
    می شدیم که امکان و قابلیت پذیرایی آنهمه مهمان را داشت .بین مهندس نصر و دکتر مورینا چنان صمیمیت غیر قابل انکاری بوجود آمده بود که گاهی به آن دو حسادت می ورزیدم و تونی نیز در این احساس با من شریک بود .ما بعضی از روزهای تعطیل که موقت هوا و وضع بارندگی اجازه می داد به مسافرتهای دسته جمعی اقدام می کردیم .این سفرها چنان سرخوشی و نشاطی را به من می بخشید که شور و هیجان یک دختر بچه ی 14 ساله را پیدا کرده و تمام اندوه گذشته هارا به بوته ی فراموشی می سپردم .به اتفاق تونی از درختها آویزان شده ،با تقلا خودمان را بالا کشیده و تا آخرین شاخه ی قابل اعتماد بالا می رفتیم .از روی پرچینهای مرتفع پایین پریده و به دنبال یک خرگوش وحشتزده فواصل طولانی را بدون احساس خستگی می دویدیم .و موقع باز گشت عمداًمسیرهای مرتفع با شیب تند را انتخاب کرده و وقتی خسته و عرق ریزان از راه می رسیدیم تونی بلافاصله روی زمین ولو می شد .و من سربه سر ایــو گذاشته و با استفاده از غیبت تونی غذای مورد علاقه ی
    او را کش می رفتم .
    در این مواقع شاد ،گاهی که تصادفاً یا از روی عمد نگاهم در چهره ی سانی خیره می ماند حالتی عجیب در چشمان او می دیدم که برایم هزار معنا داشت . نگاه عاشق به معشوق ، حاکم به محکوم ،نگاه شکارچی به شکار ،نگاه صیاد به آهوی در دام افتاده ...ونمی دانستم که سانی در آن لحظات به چه چیزمی اندیشد و کدام تفسیر را باید از نگاهش برگزینم ،او پس از اینکه مرا متوجه ی خودش می دید لبخندزنان تغییر حالت داده و از من روی برمی گرداند .
    سانی بدلیل فشار کار و اضطراری بودن وضعیت بیمارانش که ممکن بود در هر ساعت از شبانه روز به او احتیاج پیدا کنند به ندرت در این گردش ها با ما همراهی می نمود .اما برنامه ی شکار و ماهیگیری معمولاً در همه ی تعطیلات هفتگی از طرف نصر و دوستانش دنبال می شد .
    در پایان سال تحصیلی با خاتمه ی کلیه ی دروس تئوری این فکر در من ایجاد شد که برای کسب بورس تخصصی شانس خود را آزمایش کنم .و این فکر را با هیچکس در میان ننهادم .چون می خواستم پس از سنجیدن جوانب امر اقدام به این کار کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 23 از 24 نخستنخست ... 13192021222324 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/