صفحه 23 از 24 نخستنخست ... 13192021222324 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 221 تا 230 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #221
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض





    مرد کور

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
    روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.


    عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟
    روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #222
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    نه تو کریمی نه من ...

    درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.

    چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

    كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.

    كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

    درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

    كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

    درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

    چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...

    روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت.

    ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست !!!


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #223
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    داستانک : او ، هنوز هم او بود...

    عصرایران : حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

    زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

    شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
    وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

    با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

    اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

    حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

    حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

    در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود...


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #224
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    داستانک : پدر ، یعنی تمام زندگی


    چهار ساله كه بودم فكر مي‌كردم پدرم هر كاري رو مي‌تونه انجام بده.

    پنج ساله كه بودم فكر مي‌كردم پدرم خيلي چيزها رو مي‌دونه.

    شش ساله كه بودم فكر مي‌كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

    هشت ساله كه شدم، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي‌دونه.

    ده ساله كه شدم با خودم گفتم‌! اون موقع‌ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

    دوازده ساله كه شدم گفتم! خب طبيعيه، پدر هيچي در اين مورد نمي‌دونه... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي‌هاش يادش بياد.

    چهارده ساله كه بودم گفتم: زياد حرف‌هاي پدرموتحويل نگيرم اون خيلي اُمله.

    63891 826

    شانزده ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي‌كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.

    هجده ساله كه شدم. واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي‌ده عجب روزگاريه.

    بيست و يك ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده‌اي از رده خارجه

    بيست و پنج ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي‌درباره اين موضوع مي‌دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.

    سي ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.

    چهل ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.

    چهل و پنج ساله كه شدم... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم! اما افسوس كه قدرشو ندونستم...... خيلي چيزها مي‌شد ازش ياد گرفت!

    حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......


    هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #225
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض

    قدرت انديشه* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.دوستدار تو پدر".*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".**ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟**پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*نکته:*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.** قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم**ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.**وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.**مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.**براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*نکته:*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

  6. #226
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض

    سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. دیوارهای سیمانی بلندی كه لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار كشیده بودند.... شبهای تابستان انتهای باغ كه درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی می‌چیدند. كافی بود كه بروی توی پشت بام و تكیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله كنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل كنی..... فیلمها همگی از دم جنگی بود؛ بچه كه باشی از عشق و عاشقی بی خبـری! عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!. حالا كه فكرش را می‌كنم؛ می‌بینم اصلا عشق و عاشقی در كارشان نبود كه هیچ محض رضای خدا؛ سگی - گربه ای - بچه ای؛ هم نبود كه در عالم بچگی بهش دل ببندی و بشینی با عشق پای فیلمهایشان... فقط جنگ و جنگ و جنگ. آخرش كه دیگه خوابمان می‌گرفت و پاها به گز گز می‌افتاد؛ ولو می‌شدی روی تشكهای خنك كه قبلا انداخته بودیم وسط پشــت بــام و خواب آن خواب خنــك و پرستاره نازنین...اما امان از وقتی كه فیلم دیر شروع می‌شد و ایــن روسها هم حالا نجنگ كی بجنگ.. توی خواب ناز بودی كه این روسهای خیر ندیده توی فیلم هی شلیك می‌كردند به هم....آن هم با آن اسلحه های دوران عهد عتیقشان؛ پر سرو صدا و پر هیاهو. آن وقت بود كه به جد و آباد آن كسی كه دوربین را به دست روسها رساند ناسزا و نفرین می‌فرستادی..از عجایب این سفارت خانه؛ تنها این سینما نبود؛ مهمترین قسمت ماجرا طوطی ها و كفتر چاهی ها و قمری های شاد و آزادی بودند كه در این باغ روی درختهای بلند و قدیمی‌زندگی میكردند.وسطهای پائیز همه طوطیها جیغ كشان در باغ چرخ؛چرخی میزدند و بعد از چند روز انگار كه غزل خداحافظی خوانده باشند؛ باغ سوت و كور میشد و غیر از صدای باد در برگهای باغ ؛ بق بقوی كفتر چاهی ها؛ و موسی كوتقی؟ گفتن های سئوالی قمری ها؛ دیگر صدائی نمی‌شنیدیم... پدرم هر سال از بهار كه میشد تا تابستان؛ دلش برای این طوطی های خوش رنگ و زیبا كه مادرم دائم برای آنها در حیاط تخمـه آفتابگردان و گندم و برنج میریخت غش میرفت. گهگاهی از پنجره اطاق آنها را به من نشان میداد و میگفت: نگاه كن آقاجون؛ ببین چه رنگی دارند؛ چه سبزی؛ چه قرمزی؟؟ آقا جون خدا سنگ تمام گذاشته تو دمبهای فرفری اینها!پدر راست می‌گفت! من در زندگی تا این سال هم هنوز طوطی ندیدم كه پرهای دمبش بلند و فر خورده باشد. شاید نژاد خاصی بودند؛ صدای جیغشان هم وقتی دسته جمعی ظهرهای تابستان در حیاط با هم بازی میكردند و دنبال هم میكردند بلند تر از طوطی هائی بود كه تاحالا دیده بودم.زیبا ترین صحنه لحظاتی بود كه توی پشت بام گلیم انداخته بودی و دراز كشیده بودی و مادرهم عمدا" یك گوشۀ پشت بام تخمه آفتابگردان می‌ریخت. اول یك طوطی بزرگ و با ابهت می‌آمد و جلوی تخمه ها قدم میزد و كمی‌اوضاع را بررسی میكرد؛ همان موقع می‌دیدی كه بقیه طوطی ها در آسمان؛ بخصوص كوچكتر ها بال بال زنان منتظر نتیجه بودند و با شنیدن صدای جیغ طوطی بزرگتر یكی یكی به مهمانی تخمه خوران؛ پشت بام مادرم می‌آمدند!دیدن تخمه شكستن طوطی ها در گوشه پشت بام بسیار زیبا بود؛ توی پشت بام بالاتر از گلیمی‌كه می‌انداختیم تا رختخواب شب را روی آن بیندازیم ؛ تخت چوبی دو نفره ای داشتیم كه مادر و پدر روی آن می‌خوابیدند و عصرها مادر روی آن دراز میكشید و تخمه می‌شكست و به منظره نگاه میكرد؛ من هم كه ته طغاری بودم در كنارش بی سرو صدا می‌نشستم و مانند جوجه های نورس چشم به دهان! منتظر؛ مغــز تخمه هائی كه مادرم برایم آماده میكرد جمع شوند و بعد با عشق تمام؛ تعداد زیادی از آنها را یك جا بخورم!. اینطوری به منظره تخمه شكستن طوطی ها بیشتــر دل میدادم.منظره زیبائی بود: غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یك نسیم كوچك از سمت باغ سفارت و طوطی های رنگین و سرخوشی كه هر كدام با بی خیالی روی یك پا می‌ایستادند و با پای دیگر آنچنان ماهرانه تخمه می‌شكستند كه تعجب من را در می‌آوردند! من همیشه با خود حسرت می‌خوردم؛ واقعا" میشود كه من هم یكروزی یك دستی اینطوری با سرعت تخمه آفتابگردان بشكنم؟مادر با مهربانی خاصی به آنها نگاه می‌كرد انگار به بچه هایش نگاه می‌كند؛ می‌گفت: طوطی ها گناه دارند مثل بچه ها می‌مونند؛ نگاهشون كن؛ ببین چه جوری نگاهمــون می‌كنند.! یك وقت اذیتشون نكنی دلشون می‌شكنه. یك وقت به طرفشون ندوی بخواهی بگیریشون؛ زهرشون آب میشه و دق می‌كنند. طوطی ها از غصه دق می‌كنند؛ مثل آدمها می‌مونند.و من هرچه معصومانه تر نگاهشان میكردم؛ غیر از شیطنت و زرنگی در آنها چیزی پیدا نمیكردم؛ و همیشه آرزو میكردم روزی یكی از این دمبهای بلند و رنگیشان در حیاط ما بیافتد و من بتوانم آن را لای جانمـاز مادرم بگذارم؛ تا هر وقت نماز میخواند یاد طوطی ها هم باشد.هر وقت به آنها نگاه می‌كردم فكر می‌كردم مادرم را می‌شناسند؛ خدایی اینقدر كه طوطی در حیاط و پشت بام ما می‌نشست در حیاط و پشت بام همسایه های دیگر نمی‌نشست! آنها مادرم را می‌شناختند؛ آنها مادرم را دوست داشتند؛ مثل من. اما من می‌توانستم به شكم مادرم كه دراز كشیده بود و روی یك دست لم داده بود؛تكیه بدهم و پایم را لب تخت آویزان كنم و تخمه هائی را كه مادرم برایم پوست كنده بود بخورم امــــا آنها نمی‌توانستند.گهگاهی می‌شد كه مادر بساط شام را هم برای پشت بام می‌چید؛ خواهرها دست به كمر می‌شدند و بعد از آمدن پدر؛ سینی به دست به پشت بام می‌آمدند و سفره انداخته میشد و همگی روی پشت بام شام می‌خوردیم. آن موقع شب بودند طوطی های بزرگ و زیبائی كه لب دیوار پشت بام می‌نشستند و طبق معمول منتظر پذیرائی پدرم با تكه های بزرگ نان؛ شامی؛ یا تكه های كوچكی از طالبی های تازه ای كه عصری پدر به كارگر پیر و قدیمی‌اش داده بود بیاورد؛ می‌نشستند.یك شب پدر كه از ته دل عاشق این طوطی ها بود درحالی كه بیشتر با خودش صحبت می‌كرد تا با مادرم گفت: ای وای؛ باز چند وقت دیگه این طوطی ها میرن یك طرف دیگه و دل ما براشون تنگ میشه... ای داد معلوم نیست تا سال دیگه كه اینها برگردن؛ ما زنده ایم یا مرده؟ كاشكی میشد اینها اصلا از این محله نمی‌رفتند و جۧــلد بودند و می‌ماندند. اصلا" خانم؛ كاش بیائیم چند تا از این طوطی ها را نگه داریم.!؟مادر كه انگار دارند راجع به ارث و میراث پدری اش نقشه می‌كشند؛ لنگه ابروئی بالا داد و همینجور كه داشت با انگشت؛ كنجدهای ریخته شده از نان سنگك تازه روی سفره را جدا میكرد و میخورد؛ همراه با صدای جلنگ جلنگ النگوهایش؛استغفراللهی گفت و رو به طوطی ها انگار كه دارد با آنها حرف میزند گفت: یكوقت فكر گرفتنشونو نكنید؛ هـا! قهر میكنند؛ دق میكنند! طوطی ها بترسند دق می‌كنند. آنوقت دیگه پاشونو تو این خونه نمی‌گذارند.صبح زود مادر برای زیارت شاه عبدالعظیم با بقیه دوستانش قرار گذاشته بود؛ از سر صبح شال و كلاه كرد و چادر به سر كشید و ما را به هم سپرد و در برابر تمام گریه زاری های من مقاومت كرد كه: نه مادر امروز تولد امام رضاست؛ آنجا شلوغه.می‌ترسم دستت از دستم جدا شه؛ گم بشی و خلاصه برای بردن من - راضی نشد كه نشد. و با وعده و وعید كه برات شكر پنیر و سماور كوچولو می‌آرم؛ برای زیارت دسته جمعی با دوستانش همگی به سمت شاه عبدالعظیم راه افتادند.نزدیك اذان ظهر صدای تقه های در خانه با آن آهنگ معروف پدر به گوشمان رسید؛ هنوز سفره نینداخته بودیم و اذان ظهر گفته نشده بود. كمی‌تعجب آور بود؛ اما من مثل همیشه سر حال و بازیگوش به بقل پدر پریدم و از دیدنش خوشحال شدم.پدر اول وارد شد و پشت سرش كارگری كه همیشه میوه ها و ماستها و خوراكیهای منزل را با سینی بزرگی روی سرش حمل می‌كرد؛ به خانه آمد. بوی طالبی های رسیده در راهروی خانه پیچید وقتی سینی بزرگ از روی سر كارگر زمین گذاشته شد. و انگشت پر اشتیاق من بـود كه با دور دیدن حضور مادر؛ درون دیگ بزرگ ماست میرفت تا رویه های چرب و قطورشان را بكند و تازه تازه نوش جان كنم. و در آخر هم بسته سیاه و كلفتی كه از كف سینی به من داده شد تا جیغ بلندی از شادی بكشم و آن را با عشق باز كنم. لواشكی بزرگ و گرد به قاعده یك سینی؛ بازش كردم و جلوی خودم گرفتم و بازیكنان در خیال اینكه كاش میشد با آن لباسی؛ دامنی؛ دوخت و پوشید.... در این میانه پدر با شوخی به خواهرم میگفت: بعد از اینكه دو تا از طالبی ها را در حوض انداختی با این لواشك برای دخترم دامن بــدوز تا برایم برقصد...سفره ناهار با ذوق و شوق خواهرها انداخته شد؛ انگار در نبودن یك روزه مادر همه خواهرها می‌خواستند به پدر خودی نشان بدهند و در آخر هم ناهار از قبل پخته شده مادر درون سفره نشست. چه بویی داشت خورشت قیمـه مادر؛ با آن رنگ قرمز رب گوجه فرنگی و گرد لیموی ریخته شده وسط كاسه و سیب زمینی های سرخ شده طلایی كنـار آن.... چشمت را كه ببندی همین لحظه؛ هم بو و طعم آن را زیر زبانت حس میكنی.... و بعد از آن؛عروس سفید پوش سفره كه با زعفران و كره بزك دوزكش كرده بودند؛ برنـج؛ از ظرف قیمه دلبری میكرد؛..... كاسه های ماست و پیازهای قرمز و كوچولو كه در كنار قیمه بود؛ جای خالی مادر را خالی تر نشان میداد. اما چاره نبود شكم گرسنه اول غذا می‌خواهد و بعد مادر.!پدر در میانه ناهار با همه شوخی می‌كرد؛ و به ادعای اینكه امروز من هم مادرم و هم پدر گهگاهی حتی اداهای غذا كشیدن و قربان – صدقه رفتن مادر را در می‌آورد و همه را به خنده می‌انداخت و در همین میانه و اوضاع اشاره ای هم به طوطی های مادر می‌كرد.بعد از ناهار و چایی؛ پدر كه همیشه عادت داشت درازی بكشد؛ همانطور كه به متكا تكیه داده بودو من هم كنارش لمیده بودم بعد از مدت كوتاهی فكر كردن؛ گفت: ((می‌خواهی امروز برات یك طوطی خوشگل دمب رنگی بگیرم.... واسه خود خودت؟))با تعجب و ذوق زدگی گفتم: ((برای خود خودم؟ )) پدر گفت: (( بــله.))گفتم: (( یعنی عصری من را می‌برید بازار؟ مامان كه نیست؛ اجازه بگیرم!))پدر سرش را خم كرد و گفت:)) نه آقاجون؛ همین جا توی حیاط خودمون؛ از این طوطی های سفارت روسیه.))من ترسیدم؛ هم از مادر و هم از اینكه اگر مادر بفهمد كه من هم در این گناه شریك بودم چه اتفاقی خواهد افتاد..... اما از طرفی دلم غش میرفت تا یك طوطی برای خود خودم داشته باشم. اما نمی‌دانم چرا فكر میكردم طوطی پا به پای من در حیاط راه می‌آید و با من بازی می‌كند و دمبهای بلند و زیبایش روی حیاط به دنبالش كشیده می‌شود. حتی در یك لحظه به فكرم رسید كه باید هر روز حیاط را بشویم تا دمب طوطی زیبایم كثیف نشود. این بود كه پیــه ؛ اخم و تخم مادر را به تنم مالیدم و از قهر و دعوایش گذشتم و حاضر به شریك جرمی‌با پــدر شاد و خوشحالم شدم.خواهرها ظرفها را شسته بودند و بعد از كمی‌ كنجكاوی به پچ و پچ؛ من و پدر و سر به سر گذاشتن با ما؛ هر كدام به سویی به سراغ كار خودشان رفته بودند. این شد كه پدر به من اشاره كرد و هر دو به سمت حیاط رفتیم؛ همچین كه پا به پله اول حیاط گذاشتیم ؛ چشمم به سینی زیبائی كه همیشه مادر درون آن برای طوطی های عزیزتر از جانش تخمه می‌ریخت افتاد و اینكه طوطی ها به آرامی‌برای استراحت وتخمه خوردن ظهرانه یكی یكی سرو كله اشان پیدا میشد. ناگهان شك و تردید به دلم راه افتاد و نگاه پشیمانی به پدر انداختم. اما ذوق و شوق بچه گانه پدر و لبخند پهنی كه روی لبهایش بود دوباره شــوق طوطی داشتن را در دلم انداخت.به آهستگی از حیاط به آشپزخانه كه چند پله پائین تر از حیاط بود رفتیم و پدر سبد بزرگی پیدا كرد و یك ملاقه بزرگ و دسته بلند را كه همیشه مادر موقع نذری كشیدن از آن استفاده میكرد برداشت. آهسته و آرام به حیاط برگشتیم و پدر خیلی با احتیاط یكی از طنابهای بند رخت را باز كرد. من هم در تمام لحظات با دولا دولا راه رفتن و بی سرو صدا بودن؛ با پـــدر همدستی میكردم.پدر سینی تخمه طوطی ها را به صورتی نا آشكار با پا آرام آرام تا وسط حیاط جلو برد و آبكش را كجكی جلواش نگه داشت و با قراردادن ملاقه به شكل پایه برای آبكش؛ سایبان زیبایی به شكل هشت روی سینی زد و در آخر طناب بند رخت را هم به پائین دسته ملاقه گره زد و سر طناب را باز كرد و هر دو دست در دست رفتیم پائین پله های آشپزخانه و قایم شدیم.چند دقیقه ای كه گذشت صدای پرواز و فرود طوطی بزرگ به گوش رسید ؛ طبق معمول در حیاط نشست و شروع به بررسی اوضاع و احوال امنیتی حیاط كرد. من و پدر هم از پائین پله ها سرك كشیده بودیم و نگاهش میكردیم. كاملا " معلوم بود كه طوطی بزرگ حس بدی دارد و در حیاط احساس ناراحتی میكند.چند قدم به سینی تخمه ها نزدیك میشد و باز عقب میرفت؛ كمی‌گردنش را كج میكرد و نگاه چپ چپی به آبكش و ملاقه میكرد ومثل یك آدم متفكر و بزرگ به اطراف نگاه میكرد؛ انگار كه میخواست مچ كسی را بگیرد. كم مانده بود با یكی از دستهایش چانه و پیشانی اش را هم بخاراند !!!!!ناگهان با كشیدن یك جیغ بلند؛ پرواز كرد و رفت. من و پدر هر دو سرك كشیدیم؛ دیدیم با زرنگی تمام رفته و روی لبه پشت بام نشسته و با دقت به حیاط نگاه میكند. پدر خیس عرق شده بود؛ هم از ترس اینكه نكند طوطی برود و بر نگردد و هم از ترس اینكه نكند مادر برســـد و كار به انجام نرسیده باشد.آهسته گفتم: ((نكنه مامان الان بیاد؟)) پدر در حالی كه عرق پیشانیش را پاك میكرد؛ آهسته جواب داد: (نه آقاجون یادت نیست خودمون كه میریم زودتر از ساعت پنج و شش بر نمیگردیم؛ حالا مادرت تا بازار شاه عبدالعظیم را بار نكنه با خودش نیاره كه نمی‌آد.) و برای اینكه شوق از دست رفته من را برگرداند دوباره گفت:(( تازه میخواد برای دختر ته تغاریش هم شكر پنیر بیاره... راستی می‌دونی طوطی ها عاشق شكر پنیرند؟ آنوقت تو می‌تونی از شكر پنیرهات به طوطی قشنگه هم بدی. باشه؟))و باز این حرفها چنان مرا به شـوق آورد كه نـگو! بخصوص نام زیبای " طوطی قشنگه ". در همین لحظه صدای فرود آمدن یك پرنده به گوشمان خورد؛ آهسته سرك كشیدیم. بعله خودش بود همان " طوطی بزرگ " كه باز برای سر و گوش آب دادن آمده بود. بسیار باهوش و زیرك بود؛ هنوز هم هر وقت لغت زیرك به گوشم می‌خورد به یاد این طوطی دانا می‌افتـــم. به نظرم می‌آمد كه طوطی بزرگ دو دستش را به پشت كمرش گره كرده و مشغول بررسی اوضاع و احوال حیاط است. كاملا مثل یك كارآگاه به نظر میرسید؛ باهوش تمام؛ دور و اطراف سینی تخمه ها و سبد مشكوك روی آن ؛ قدم میزد و ناگهان به سمت چپ یا راست نگاه میكرد. انگار میخواهد بگوید:(( آهان وایستا گرفتمت)). خلاصه معلوم بود كلافه و نگران است. كم كم ما هم داشتیم كلافه می‌شدیم؛ كمرم از نشستن روی پله های آشپزخانه درد گرفته بود؛ پاهایم گز گز میكرد....در همین لحظه طوطی بزرگ به زیر سبد نزدیك شد و یك تخمه برداشت و به بیرون از سبد فرار كرد؛ تخمه را نخـورد و انداخت؛ باز به اطراف و بخصوص به سبد نگاه میكرد. خلاصه بعد از چند بار رفت و برگشت ؛ شروع كرد به صدا كردن بستگان و فامیل.پدر حسابی كلافه شده بود و دائم به ساعتش نگاه میكرد؛ ساعت باریك و صفحه طلائی با بند چرم قهوه ای؛ كه من همیشه نشانه پدر بودنش می‌دانستم. انگاری هر آدمی‌كه بچه داشت و ساعت بند چرمی‌نداشت پـــدر به حساب نمی‌آمد!. صدای فرود آمدن آرام آرام طوطی ها به گوشمان میرسید؛ پدر گهگاهی سركی می‌كشید و باز با گذاشتن انگشت روی بینی به علامت سكوت؛ مرا كه بی تاب شده بودم و در كمین كه طناب سبد را بكشم؛ به آرامش می‌طلبید.بعد از چند لحظه آمد و رفت طوطی ها به زیر سبد و خوردن تخمه ها شروع شد؛ اما در تمامی‌لحظات " طوطی بزرگ " از زیر سبد بیرون نمیرفت. پدر عصبانی شده بود و زیر لب با خودش حرف میزد: چرا این رفته اون زیر بست نشسته؟؟؟ بیا بیرون دیگه. برو بگذار جا برای جوونترها باز بشه؛ شاید دوتاشون را بگیریم..... شور و شوق اولیه؛ در دام انداختن طوطی ها؛ با گذشت زمان و نزدیك تر شدن لحظه بازگشت مادر؛ تبدیل به دلشوره و اضطرابی شده بود كه هم در دل من و هم در چهره پدر دیده میشد.دیگر در یك لحظه پدر حوصله اش سر رفت و با ورود یك طوطی جوان و ظریف اندام؛ پدر ناگهان طناب سبد را محكم كشید. با كشیده شدن طناب صدای جیغ طوطی ها و پرواز ناگهانی بقیه طوطی ها؛ وضع عجیب و غریبی در حیاط ایجاد كرد. و درست در همان لحظه صدای باز و بسته شدن در خانه هم به گوشمان خورد. پدر پله ها را؛ دوتایكی به سمت بالا دوید و مادر با شنیدن صدای جیغ و ناآرامی‌ طوطی ها؛ همانطور چادر مشكی به سر؛ از پله های داخل خانه پائین دوید. خواهر ها سراسیمه از صدای ناله و جیغ طوطی ها؛ نیمه خواب و بیدار؛ با كتاب داستان به دست و لیوان چایی هراسان بیرون دویدند.من و پدر در یك لحظه با مادر به سبد رسیدیم. مادر تنها به سبــد ذول زده بود و حیران به آسمان و حیاط نگاه میكرد؛ در یك لحظه متوجه شدم حیاط پر از دمبها بلند و پرهای رنگی طوطی های ترسیده شده.پدر حیران و مستاصل؛ با آرامش ساختگی گفت: سلام حاج خانم.مادر حیران و نگران كه سفت چادرش را چسبیده بود؛ تنها با سر به سبد اشاره كرد. كه یعنی چه خبر شده؟؟پدر كه دید اوضاع خیلی خراب شده؛ با حالت مژده گونه ای گفت: هیچی حاج خانم! زیارت قبول. راستی شكر پنیر آوردی؛ دخترم هوس كرد یك طوطی داشته باشه. حالا یك شكر پنیر بده؛ بدیم به طوطیش......!با گفتن این حرف پدر؛ ناگهان سكوت عجیبی روی همه حیاط افتاد و همگی به سبد كه قلمبه مانده بود نگاه كردیم. حالا دیگر خواهر ها هم متوجه ماجرا شده بودند. مادر طوری به آنها نگاه كرد كه یعنی: باز من نبودم و شما حواستان جمع نبود؟؟مادر به آرامی‌چادرش را زیر بقلش جمع كرد و پاكتهایی كه به عنوان سوغاتی خریده بود همان جا روی زمین كنار پایش گذاشت. آرام و با احتیاط كنار سبــد زانو زد. اول نگاهی به پـدر و بعد نگاهی به من انداخت. توی چشمانش ترس و قطرات اشك برق میزد.آهسته طوری كه اگر طوطی آن زیر افتاده آسیب نبیند؛ یواش یواش سبد را كنار كشید. من به كنجكاوی سرم را تا نزدیك زمین خم كرده بودم؛ وای خدای من یك طوطی آن زیر بود؛ یك طوطی رنگارنگ بزرگ ؛ امــا درازكش؛ به پهلو خوابیده بود. مادر به پدر نگاه میكرد؛ نگاهی صاف و مستقیم و همینجور سبد را نیمه بالا نگه داشته بود.پدر نگاهی به زیرسبد انداخت و با خنده گفت: نترس خانم!؛ زنده است خودشو به مردن زده. این طوطی ها عادتشونه. و بعد آهسته دستش را برد زیر سبد و از پشت گردن و بالها او را گرفت و بیرون آورد.من از حالت نگاه مادر؛ فهمیدم.!!!!!!! در آن سن و سال فهمیـــدم؛ شــد آنچه نباید می‌شد.مادر فقط به دستان پدر كه انگار "مشتی پــر رنگی" در دست داشت نگاه می‌كرد. اطمینان داشتم؛ قلبم دارد از گلویم بیرون می‌پــرد. احساس كردم صورتم داغ شده. به پهنای صورتم اشك می‌ریختم؛ ولی عجیب بود كه صدای گریه خودم را نمی‌شنیدم. رنگ به روی پدرم نبود. پدر آدم آرام و سر به راهی بود؛ كاری به كار دنیا نداشت.اهل مطالعه و شعر و آرامش.و عشق به این طوطی ها. رنگ به روی پدر نبود تنها شرم و خجالت می‌دیدی و حســرت.خواهرها دور ما دایره زده بودند؛ من و پدر و مادر دو زانو نشسته بودیم و چهار چشمی‌به طوطی نگاه میكردیم. تا پدر خواست طوطی را روی زمین بگذارد؛ مادر با مهربانی دو دستش را دراز كرد و طوطی روی دستان او گذاشته شد. حالا كه درست می‌دیدمش از پشت پرده اشكها او را شناختم. خودش بود؛ خود؛ خودش. " طوطی بزرگـــه".مادر با احتیاط او را گرفت. او را روی یك دست نگه داشت و با دست دیگر شروع كرد به نوازش پرهای رنگی و بزرگش؛ كمی‌هم بالای سرش را نوازش كرد. آهسته منقارش را به سمت بالا گرفت و رها كرد. به آرامی‌دمبهای بلند و رنگی اش را نوازش كرد.اما انگار عروسكــی از یك طوطی در دست گرفته باشد؛ عروسك هیچ حركتی نمیكرد.اینبار پدر با امیــد گفت: شاید خودشو به مردن زده باشه؟؟؟ با كمی‌مكث و آرامتر؛ باز گفت: خداكنه خودشو به مردن زده باشه..صورت مادر غمگین بود؛ انگار هیچكس را نمی‌دید. به آرامی‌بوسه كوچكی به سر طوطی زد و نگاهی به من كرد؛ آرام طوطی را به لبان من نزدیك كرد؛ آهسته بوسیدمش و طعم بوسه ام شور بود.مادر به من نگاه كرد و گفت: گفته بودم طوطی ها از غصه دق می‌كنند.مراسم تدفین طوطی در سكوت دیگران و اشك ریزان بی صدای من و مادر گذشت. كنج باغچه در سه گوش حیاط؛ زیر درخت توت . مادر با بیلچه كوچك باغبانیش گودالی درست كرد و طوطی را آرام در آنجا خواباند؛ بعد هم تمام خاكها را ریخت رویش. در تمام این لحظات طوطی های دیگر بالای سر ما؛ بالای حیاط؛ جیغ كشان پرواز میكردند و پر پر میزدند. اما لحظه ای كه آخرین مشت خاك روی طوطی بزرگ ریخته شد؛ انگاری همگی فهمیدند كه همه چیز تمام شد. ساكت شدند و آرام به ما نگاه میكردند. چند لحظه كه گذشت یكی از طوطی ها جیغ بلندی كشی و بالای حیاط یك دور پرواز كرد؛ بقیه طوطی ها هم به دنبالش یك دور چرخیدند و رفتند.مادر كه انگار هیچكس دور و برش نیست هنوز به آسمان نگاه میكرد؛ بلند شد و كنار حوض حیاط رفت و زانو زد؛ دستهایش را شست؛ همان جا هم وضو گرفت؛ بعد چادرش را از وسط حیاط برداشت و همانطور كه چادرش روی زمین كشیده می‌شد؛ دست من را كه بی محابا گریه میكردم؛ گرفت و به طرف اطاق به راه افتاد. پدر و خواهر ها هم شبیه یك هیئت عزاداری دنبال سر ما آمدند. پدر در آن لحظه شبیه " پسر شیطان همسایه" شده بود همان روز كه با توپ شیشه ما را شكسته بود.سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. از عجایب و زیبائی های این سفارت خانه طوطی های رنگی و بزرگی بودند كه در این باغ روی درختهای بلند و قدیمی‌زندگی میكردند. و تابستانها چه غوغایی به پا میكردند. دوباره تابستان رسیده بود.منظره زیبائی بود: غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یك نسیم كوچك از سمت باغ سفارت و بازی طوطی های رنگین و سرخوش روی درختان سفارت. من و مادر روی تخت؛ توی پشت بام نشسته بودیم و تخمه می‌خوردیم و به منظره طوطی ها ی سفارت خانه نگاه میكردیم.با احتیاط از مادر پرسیدم: مامان یعنی دیگه طوطی ها خونه ی ما نمی‌آن؟؟مادر؛ همانطور كه با نگاهش پرواز یكی از طوطیها را در آسمان دنبال میكرد؛ چند تا تخمه كه برایم پوست كنده بود به دهانم گذاشت.همانطور كه به طوطی های باغ نگاه میكرد لبخندی زد و گفت: نه مادر جون اونها مثل بچه هان؛ با ما قهر كردند.......چه میدونم مادر؟ شاید یك روزی برگردند!...
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

  7. #227
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض

    داستان جالب منطق چیست؟
    شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد

    می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟حالا پسرها می گویند : تمیزه !استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست استاستاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

  8. #228
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض

    در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم… اسکات پک
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

  9. #229
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض

    این ماجرا در خط هوایی tam اتفاق افتاد.یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کردمهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”زن سفید پوست گفت:“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است.من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می توانید کیف تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

  10. #230
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض





    fun653

    پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

صفحه 23 از 24 نخستنخست ... 13192021222324 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/