صفحه 22 از 23 نخستنخست ... 12181920212223 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 220 , از مجموع 227

موضوع: گزيده اي از ضرب المثل های ايرانی و ریشه های آن

  1. #211
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض يك گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن



    مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري مي‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه مي‌شد هر وقت پدر از خانه بيرون مي‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توي كوچه مي‌نشستند و به تماشاي مردم مشغول مي‌شدند و اين رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مي‌نشستند. از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد مي‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟

    مي‌توانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش مي‌شد. خيلي داشت غصه مي‌خورد. نمي‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. مي‌دانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت مي‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني مي‌كرد، تعارف و هديه مي‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغام‌ها را مي‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت مي‌گذارم. اين را ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكل‌زري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيله‌اي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت. اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس مي‌كرد قسم مي‌خورد كه من پسر زائيدم نمي‌دانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف مي‌خوردند و بچه‌هاي بي‌ادب مسخره‌اش مي‌كردند و سنگ و چوبش مي‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌اي نداشت، تحمل مي‌كرد و چيزي نمي‌گفت. روزي پسربچه هشت نه ساله‌اي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمي‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سال‌هاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه مي‌كني؟ سنگ به تو مي‌زدند حرف نمي‌زدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من مي‌كردند حرفي نداشتم تحمل مي‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريه‌ام گرفت. نمي‌توانم آرام شوم». شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.


    روايت دوم


    سنگ دوست كشنده است

    در زمان‌هاي قديم زنباره‌اي را سنگسار مي‌كردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا مي‌گذشت سنگي به او مي‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمي‌كرد. تا اينكه يكي از دوستان خيلي نزديك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگريزه‌اي به طرف او انداخت. فرياد مرد بلند شد و گفت: «آخ! مردم». مردم از اين جريان تعجب كردند و علت را پرسيدند. مرد جواب داد: «دوس داشي يامان اولي».

    قصه ديگري هم به طنز براي اين مثل ساخته‌اند كه از اين قرار است.

    مي‌گويند دو رفيق در مكه به هم رسيدند. اولي گفت: «حاج قاسم واقعاً كه جايت در بهشت است. تو چقدر آدم نيكوكاري هستي!» حاج قاسم كه هيچ انتظار نداشت رفيقش اينطور از او تعريف كند، پرسيد: «از كجا مي‌گويي؟» رفيقش جواب داد: «ديروز كه ما سنگ جمره مي‌انداختيم من با چشم خودم ديدم كه همه سنگ‌ها به شيطان خورد اما او خم به ابرو نياورد، تا نوبت تو رسيد و چند تا سنگ به طرف شيطان انداختي. در همين موقع بود كه شيطان فريادي از ته دل كشيد. همه ما از اين كار او تعجب كرديم و از شيطان پرسيديم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فرياد آمدي؟» شيطان جواب داد: آخر شما نمي‌دانيد، دوس داشي يامان اولي!»( سنگ دوست كشنده است).

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #212
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك



    كسي كه چند بار كارهاي خطرناك كرده باشد و به تصادف از كيفر نجات يافته باشد و به همين سبب شيرك شده با گستاخي بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گويند: يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك.

    در عهد پادشاهي روزي يك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشي پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوي رخت او بيرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «اين رخت فلان زن است». گفت: «بريزيد توي آب» رخت آن زن بيچاره را به دستور زن رمال به آب ريختند. چون آن زن از حمام بيرون آمد و ديد دلش سوخت و كينه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر كار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «ميگم نرو» گفت: «پس چكار كنم؟» زن گفت: «فردا يك كتاب رمالي مي‌گيري و فال‌بين و رمل‌تران ميشي». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «ميخوام شوورم رمل‌تران باشه» خب پافشاري زن بود و دليل و برهان نمي‌خواست گفت: «باشه فردا صبح ميرم و رمالي بلد ميشم» اما كجا به سر كار مي‌رفت؟ ريشخند زنش مي‌كرد و او هيچ از رمل‌تراني نمي‌دانست و نمي‌آموخت.

    اتفاقاً در آن روزها يك شب خزانه و اموال شاه را دزديدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: «خب بايد رمل بتراني و بگي كه اونا كجا هستند و كي‌ها هستند؟» رمال گفت: «كي‌ها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به اين گوشه و آن گوشه دنيا چيزي دستگيرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چيزي به نظرم نمياد!» شاه بسيار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمين مباشيد، شما مي‌تونين از رمال‌هاي شهر كمك بگيرين».

    شاه همين كار را كرد و رمال‌هاي شهر را به حضور پذيرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: «اي زن من چيزي بلد نيستم». گفت: «ايني كه بلدي بگو». شوهر آن زن هم رفت پيش شاه، هيچكدام از رمال‌ها نتوانستند كاري از پيش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسيد گفت: «فدايت شوم چهل روز مهلت ميخوام» شاه گفت: «باشد».

    آن مرد به خانه برگشت و گفت: «اي زن تو اين خاك را بر سر من كردي در اين چهل روزي كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پيدا نكنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداريش مي‌داد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب اين چهل روز را نگه داريم؟» زن گفت: «چهل تا خرما مي‌خريم و در خمبه‌اي مي‌‌گذاريم، هر شب يكي از آنها را مي‌خوريم وقتي كه نزديك باشد چهل روز تمام شود برمي‌داريم و فرار مي‌كنيم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانيم خوبست بخت هم كه مي‌آيد اين‌جوري بيايد.

    باري چهل تا دانه خرما خريدند و در يك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «اي زن يكي از خرماها را بردار و بيا كه تو اين آب را دستم كردي». از آن طرف دزدها مي‌توانستند كه كار به چه كسي واگذار شده رئيس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهاي او بود و به حرف‌هاشان گوش مي‌داد. چون زن يكي از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماي ديگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار كه يكي ازجمله چهل تا آمده، يكي از گنده‌هاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئيس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «اي واي بر حال ما چكار كنيم؟» آن شب گذشت، شب ديگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئيس دزدها يكي از دزدها را همراه آورد تا او هم اين عجايب را بشنود. زن رمال خرماي ديگري آورد. رمال گفت: «اي زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئيس همه دزدها را خبر كرد كه اين منظره را ببيند. سه‌ تاي آنها دم سوراخ گوش دادند. توي اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بيا كه حالا ديگر خيلي شدند، يعني سه تا شدند و ما نزديك شديم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پايين آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «اي آقا! خواهش داريم...» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، اي رمال راست مي‌گويي، ما اموال شاه را دزديده‌ايم، بيا همه را به تو تحويل مي‌دهيم، شتر ديدي نديدي، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زيرزمين است برو بردار و تحويل شاه بده، پيش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختي و پيدا كردي!» رمال از شادي روي پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پيدا كردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بيرون آوردند و به قصر بردند.

    رمال هم شد يكي از نزديكان و خاصان شاه، روزي زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قديمي هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «از زن رمال قديمي شاه» گفت: «بريزيد در آب» لباس آن زن را در آب ريختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «ديگر براي من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسيدم. فردا ديگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قديميت برو» شوهر گفت: «زن! نمي‌شود» زن گفت: «من راه يادت مي‌دهم فردا صبح وقتي شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذيرفت تو نزد او برو و جيقه او را از سرش بردار و به زمين بزن. او به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و بيرونش كنيد و تو از آنجا راحت خواهي شد» فرداي آن روز همين كار را كرد تا جيقه شاه را از سرش برداشت و به زمين زد عقرب سياهي از توي جيقه درآمد. شاه از ديدن اين وضع خيلي شاد شد و رمال‌باشي را احترام زيادي كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را براي زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پيچيد و خواست بخوابد تو برو يك پاي او را تنگ بگير و از تخت‌گاه حمام به پائينش بكش او روي زمين خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و برانيد آن وقت تو راحت مي‌شوي». رمال‌باشي هم همين كار را كرد و درست همان موقع كه پاي شاه را زير در كشيد سقف همان جا فرو ريخت و همه تعجب كردند كه چنين پيش‌بيني كرده بود شاه او را خلعت فراواني داد، رمال هر روز از روز پيش به شاه نزديكتر مي‌شد. زن از چاره‌ جويي تنگ آمد. ديگر چيزي نمي‌گفت چون طالع از پي طالع مي‌آمد اما رمال غصه مي‌خورد كه وقتي كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنيايد. آخر يك روز شاه او را با عده‌اي از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتي آهويي را دنبال مي‌كردند ناگهان ملخي بزرگ بر زين اسب شاه نشست شاه بي‌آنكه كسي ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «هاي كي مي‌تواند بگويد در مشت من چيست؟» هيچكس چيزي نگفت به رمال خود گفت: «دوست من اي كسي كه خدا ترا براي من فرستاد تا مرا از پيش‌آمدها مطلع كني در دستم چيست؟» رمال زرد شد، سرخ شد كاري از دستش ساخته نبود اين ضرب‌المثل را به زبان آورد كه يك بار جستي اي ملخ دو بار جستي اي ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جيثه و حمام بود كه يعني من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: «بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه يك دنيا هستي!»

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #213
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آدم بی گناه پای دار می رود ولی سر دار نمی رود

    روایت است که در یک درگیری قتلی رخ می دهد و قاتل فرار می کند
    مامورین به شخصی مضنون می شوند و او را دستگیر می کنند
    فرد مضنون هر چه التماس می کند که من بی گناهم حرفش را قبول نمی کنند
    و پس از محاکمه چون شاهدی ندارد به اعدام محکوم می شود
    روز اعدام طناب بر گردن او می بندند و بالای دار می کشند
    اما طناب پاره می شود و از بالای دار می افتد
    وقتی دوباره می خواهند او را بالا بکشند قاتل اصلی که جز تماشاگران بوده
    جلو می آید و می گوید : او را رها کنید ، او بی گناه است و قاتل منم
    پس او را به زندان می برند و بی گناه را آزاد می کنند
    مقصود این مثل این است که شخص بی گناه مجازات نخواهد شد
    و در پایان بی گناهی اش ثابت می شود ، ولو به پای چوبه ی دار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #214
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آتش خشک و تر را با هم می سوزاند


    آتش خشک و تر را با هم می سوزاند
    کنایه از این است که هر گاه مصیبتی وارد شود ، همه کس را در بر می گیرد
    اگر کسی اشتباهی کند و مصیبتی وارد شود هم گریبان خودش را خواهد گرفت هم شاید دیگران که بی گناه بوده یا نقشی نداشته اند
    تو اتش به نی در زن و در گذر
    که در بیشه نه خشک ماند نه تر
    «سعدی»
    وندر او پیر وبرنا هیچ کس باقی نماند
    آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک
    «کاتبی ترشیزی»
    آتش چو بر شعله بر کشد سر
    چه هیزم خشک و چه گـُـل ِ تر
    «ناصر خسرو »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #215
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آب زیر کاه بودن

    کنایه از ناقلا ، زیرک ، مزَوِر و تو دار بودن است.
    در ظاهر آرام ولی در باطن شریر بودن
    به گفت سیاوش بخندید شاه
    نبود آگه از آب در زیر کاه
    «فردوسی»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #216
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آب در هاون کوبیدن


    کنایه است از کار بی مصرف کردن ، کار بی نتیجه ، کار بدون ثمر ، کار بی خودی انجام دادن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #217
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم


    یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
    چیزی که در طلب آن بوده ایم ، در دسترس بوده و ما غافل بوده ایم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #218
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آب به آسیاب دشمن می ریزد

    دانسته یا ندانسته به دشمن یاری می دهد و با او همکاری می کند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #219
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آب از سرچشمه گل آلود است


    یا آب از بنه تیره است
    کار از ریشه خراب است
    سخن هرچه گفتم همه خیره بود
    که آب روان از بنه تیره بود
    «فردوسی»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #220
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آب از آسیاب ( آسیا ) افتادن


    پس از هیاهو و هنگامه ای بسیار ، سکوت و آرامش پیدا شدن

    همین که آب ها ریخت از آسیاب
    بیارمش باز این لب جوی آب
    من لای چرخ و پره هنوزم به پیچ و تاب
    جایی که آب ریخته از آسیاب عمر

    «امثال و حکم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 22 از 23 نخستنخست ... 12181920212223 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/