چراغ را خاموش کردم و باز نشستم .زن ناگهان آمد و مرا ماتم زده بر جا گذاشت . دستها را روی میز گذاشتم و سرم تکیه گاهی یافت برای اندکی آسودن .
رنج انسان ها پایانی نداردهمیشه باید غم عده ای را خورد که سهم عادلانه ای از زندگی
نمی گیرند .هر کسی از دردی می نالد . همه بیماریم و ما پزشکان بیش از همه .
مریم لحظه ای توی سالن با کسی صحبت کرد .گفته بودم برای امشب دیگر کسی
را نمی پذیرم . ولی ورود بعضی ها قابل کنترل نبود . مثل آن زن که توجه نداشت من دکتر قلبم نه اطفال .
صدای دختر جوان در اتاق پیچید :
ــ چراغ اتاقتان را روشن کنم ؟
ــ نه ،احتیاجی نیست ، تو می توانی بروی .برای امشب دیگر کافیست ،منهم باید بروم .
دخترک با تردید پرسید:
ــ حالتان خوب است ؟
ــ بله چشمهایم کمی خسته شده . استراحت می کنم و بعد می روم .شب بخیر .
دوباره غوطه خوردن در اقیانوس رنج آدمها .گویا تاوانش را من باید بدهم . چه معلوم . شاید من نیز مقصرم .عادتی شده که خود را تبرئه کنیم . منکه اینطور ... بله ، اما واقعیت چیز دیگریست .
باید بفهمیم . طلبیدن حضور ذهن . به جنگ واداشتن سلولهای مغز .
باید بفهمیم ... خستگی ،تاریکی ، پلک ها روی هم . فقط کمی ... آرامش نسبی و نتیجه اش خواب . کوتاه و بی ثمر .
خلوت کوچه . دری باز به روی هر کس . چراغی خاموش ،زنی تنها و بی پناه در طبقه ی بالای ساختمان .
مردی بر آستانه ی اتاقش ایستاده . مغرور . دستها صلیب وار بر سینه ، سری افراشته . شانه ها پهن و قوی .سینه ای برامده ،نفس ها تند و پر صدا .
دم و باز دم همه در سکوت .نه حرکتی . نه پریدن شاپرکی بر پشت پنجره . باران می ریزد
و می ریزد .
ابرها در حرکت .ناهمگون . مماس برهم . اصطکاکی قطعی . رعدی دیو آسا و زن از هراس عمیق خفته در جان ،می پرد .آسمان را می نگرد .چشمانش را می مالد .
مرد موازی اوست .غرق در سیاهی . نمی بیندش .می خواهد دوباره سر بر بازو گذارد . مرد خسته از انتظار .انتظاری چندین ساله . دلگیر از بازی روزگار .رنجور از جستجو .
به سختی زبان می گشاید فارسی نمی داند .بخود فشار آورده . اولین جمله را با زبان او خواهد گفت . بارها تمرین کرده . گیر افتاده . رسوا شده و تلاشی پیگیر .
تلفظ واژه ها چه دشوار ، ته رنگی از لهجه ی انگلیسی ،شهامت را باز می یابد . آن
را می گیرد .چنگ به میانش می اندازد و سرانجام سد می شکند .
ــ شما می خواستید مرا ببینید ؟ پزشک معالج نصر را ؟
زن در اوهام خود به مدار مغناطیسی بسیار قوی و پر کششی بر می خورد .
شوکه می شود . سر بر می دارد .به گوش ها اعتمادی نیست .روبرو را می نگرد .فراموش کرده در اتاقش آن طرف است .یادش نیست صندلی را برگردانده .
هیچکس در مسیر نگاه او نیست .هراس برش می دارد .با صدای بلند به خود خطاب می کند .
ــ حتماً خیالاتی شده ام .
و باز کشش به سوی خواب .فراموشی دیار زندگان .
مرد دلتنگ از این غریبی . به زبان اصلی اش باز می گردد . فارسی نمی داند .
حالا باید واژه های دیگر برگزیند .تردید بر جان شیفته اش چنگ می اندازد .اگر نخواهد ،اگر نشناسد ... اگر نپذیرد ... نه ، باید بخواهد ،بشناسد ، بپذیرد .
قدمی به جلو مصمم . ارزشیابی دشوار اراده .
ــ مینا واقعاً مرا نمی شناسی ؟
لحن انگلیس اش سخت می لرزد .تلاش برای مهار احساسات .
زن سر برمی دارد ،هراس در صورتش جا خوش کرده . چشمانش باز ، مردمک ها فراخ از تاریکی و ترس .ذهن هوشیار ،برنمی خیزد .
به آرامی چراغ قوه اش را جستجو می کند .خط ممتدی از نور در مسیر پنجره .چرخشی ناگهانی 180 درجه به چپ ،نور روی آستین کت مرد می افتد و محتاط بالا می رود .
حالا روی صورت اوست ،چشمان مرد . واکنش نشان می دهد .دستش را حائل می کند و زن با دست جلوی فریادی را که ناخواسته از گلویش بر می خیزد ،می گیرد :
ــ خدای من ، خواب می بینم . این ... این ... چطور ممکن است ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)