صفحه 22 از 23 نخستنخست ... 12181920212223 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 220 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #211
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چشم عاشق
    در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.
    روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!
    مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود.

    مرد گفت: نابینابود و عاشق! و چه خوب شرط عشق را می دانست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #212
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به خاطر هیچ
    ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس"
    پرسید : پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دل تو"، با یه بغز غمگین بهش گفتم: "بخاطر هیچی"
    ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
    به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.
    افسوس که شرط عشق و فراموش کرده بودم!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #213
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صدای عشق
    در ساحلی نشسته بودم ناگهان صدایی به من گفت شرط عشق را به جا بیاور و بنویس، گفتم: قلم ندارم! گفت: استخوانت را قلم کن! گفتم: جوهر ندارم! گفت: خونت را جوهر کن! گفتم: کاغذ ندارم! گفت: پوستت را کاغذ کن! گفتم: چه بنویسم؟!
    گفت: بنویس {عشق من دوستت دارم}


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #214
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جمله معروف ویلیام شکسپیر
    دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه نمي توانستند از هم جدا باشند، با خواندن يک جمله معـــروف از هــم جـــدا مي شــوند تا يکديگر را امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار ديگــري همديگر را نمي بينند. چون هر دو به صورت اتفاقي به جمله معروف ويليام شکسپير بر مي خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده» آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #215
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    داستان عاشقانه ی یک شعر

    63263880407495784187
    داستان عاشقانه ی یک شعر

    شعری زیبا از مهرداد اوستا :

    وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
    شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

    اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
    كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

    كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
    ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

    مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
    چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

    چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
    چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

    بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
    ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

    نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
    ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

    جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
    چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

    به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
    گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

    وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
    ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
    85456729737848679861

    ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

    مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
    دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

    مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..

    در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..

    حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....
    03104624186444928018


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. 2 کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #216
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به دست آوردن دل دوست ...



    1339347881 images


    روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .
    او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست ...
    پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .

    خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .

    پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، ‌برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .
    بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!

    خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .
    او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...

    خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :‌بالش كاملا خالي شده است !

    پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!

    خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !

    پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !
    هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .
    آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن ...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #217
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!


    یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
    ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
    ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
    من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
    می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
    در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد
    طلاق رو پذیرفت.

    Persian Starorg 08


    بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
    منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.



    Persian Starorg 09

    منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
    وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
    ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.




    Persian Starorg 10


    و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
    ژاله هم می دید هم حرف می زد ...


    Persian Starorg 11

    منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
    منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
    منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
    وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
    مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
    دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد ...
    بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
    وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
    همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
    سلامتی اون یه معجزه بود !
    منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
    دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
    منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...




    Persian Starorg 12







    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #218
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    204117217224493478742961392162221161127

    یکی بود یکی نبود.فصل بهار بود. در گوشه ای از بیشه خوش و خرم 5 گل زیبا متولد شدند. 2 گل ارکیده، 2 گل مروارید و یک رز صورتی .

    گلهای ارکیده و مروارید تا چشمشان به یکدیگر افتاد دلبسته ی یکدیگر شدند . شاید چون جفت یکدیگر بودند. اما رز صورتی که زیباترین گل بیشه بود ، تنها ماند و جفتی برای خود نیافت . روزها گذشت . ارکیده ها و مرواریدها شاد بودند و عاشقانه و با محبت با هم زندگی می کردند . اما رز صورتی خود را تنها و تنهاتر حس می کرد. حس تنهایی چنان در او اثر کرد که آیه های یأس و ناامیدی دلش را پر کرد . زندگی بدون عشق برای رز صورتی معنایی نداشت . کارش تنها این بود که گوشه ای بنشیند و عشق و محبتی که در گلهای دیگر جاری بود را نظاره کند و از دیدن آنها و خیالاتی که به ذهنش می رسید،لذت می برد . مدتها این گونه گذشت . بالاخره شبی رز صورتی طاقتش تمام شد و در سکوت خلوت شروع به گریستن کرد. ندایی آمد خدا گفت:ای رز صورتی چرا گریه میکنی؟ رز صورتی گفت: چرا دیگران جفت خود را پیدا کردند اما من نه ؟ چرا باید تنها بمانم . . . چون زیباترم باید عذاب بکشم ؟! خدا گفت: نه ، این تنها یک آزمون است . رز صورتی گفت: چرا دیگران نباید آین ازمون را پس دهند؟ آیا این آزمون فقط اختصاص به من دارد؟ خدا گفت: نه، دیگران هم ازمون خودشان را می دهند. اما تو از آنها مقرب تری پس آزمون تو را سخت تر می گیرم. رز صورتی گفت: خداوندا تو خودت می دانی که زندگی بدون عشق برایم مفهومی ندارد. حاضرم هر آزمون سخت دیگری را پشت سر بگذارم اما به شرط اینکه تو مرا از این آزمون معاف کنی. خداوند گفت: باشد. اما بدان که آزمون بعدی من بسی دشوارتر است . رز صورتی گفت: حاضرم. فقط مرا از این درد تنهایی نجات بده . خورشید طلوع کرد و شعاعهای زیبایش چشمان رز صورتی را نوازش داد. وقتی چشمانش را باز کرد، در کنار خود گلی را دید که تا به حال ندیده بود. یک رز سرخ با زیبایی خیره کننده. او تازه متولد شده بود و تازه سر از خاک بیرون آورده بود. رز سرخ وقتی چشمش به رز صورتی افتاد، شبنم هایی از شرم روی گلبرگهایش نمایان شد. آنها به هم پیوستند ، خوش بودند و می خندیدند ، شاد بودند و با یک نگاه دوستی ،محبت و علاقه را به یکدیگر هدیه می دادند. و روزها این چنین گذشت و رز صورتی و سرخ همرنگ جماعت شدند. روزی دختر و پسری در باغ قدم می زدند که ناگهان چشمشان به گلها افتاد و به سمت آنها رفتند . دخترک گفت: ببین عجب رزهای قشنگی ! پسر گفت: آری . . . بسیار زیبا هستند. راستی می دانی رز صورتی نماد چیست؟دخترک گفت: نه ، نمی دانم. چه مفهومی دارد؟ پسر گفت: رز صورتی نماد عشق پنهانی است. دختر گفت: رز سرخ نماد چیست؟ پسر گفت: هر گلی مفهومی دارد و رز سرخ هم نماد عشق است و تنها عشق . . . البته کسی هم که نتواند عشقش را از کسی پنهان کند ، به او رز سرخ میدهد. سپس پسر دستش را دراز کرد و رز سرخ را چید و به دخترک هدیه داد. دخترک که از شدت هیجان صورتش سرخ شده بود، رز سرخ را انداخت و دوان دوان از بیشه خارج شد و پسر نیز به دنبال اوشتافت . رز صورتی که شاهد جسد بی جان رز سرخ بود، در یک لحظه به خود لرزید و ابر غم و اندوه خورشید عشق و امید رز صورتی را پوشاند. او که طاقت مرگ معشوق خود را نداشت ، آنقدر گریه کرد تا خشک شد .
    ندایی آمد. خدا گفت: گفتم که آزمون بعدی بسی دشوارتر است !




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #219
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امشب بیشتر از هر شب دیگه ای دلم براش تنگ شده اما الان از نیمه شب هم گذشته و نمی تونم برم به دیدنش صدای بارون كه به پنجره برخورد می كنه باعث میشه دل تنگیم دوچندان بشه آخه اون عاشق بارونه یادم میاد یه بار تو بارون تمام راهو تا دانشگاه دویده بود وقتی رسید دم كلاس مثل موش آب كشیده شده بود همه بهش خندیدن اما من جلو رفتم و پالتوم رو روی دوشش انداختم و این اولین باری بود كه به چشم یه دختر دیدمش نه یه همكلاسی
    روی تختم دراز می كشم و زل می زنم به عكسش كه كنار تختمه حس می كنم هر بار كه می بینمش بیشتر عاشقش می شم چشمای درشت و كشیده ،بینی قلمی و خوش فرم و لب های زیبایی كه حتی یه لحظه هم بی لبخند نمی مونه .
    طاقتم تموم شده تلفن رو برمی دارم و باهاش تماس می گیرم بعد از چند تا بوق میره رو پیغامگیر و صدای دلنشینش توی گوشم می پیچه: سلام از این كه الان قادر به پاسخگویی نیستم متاسفم بعد از گرفتن پیام حتما با شما تماس خواهم گرفت باتشكر از تماستون .
    چند بار دیگه هم شماره شو گرفتم می دونستم جواب نمیده اما حداقل این طوری می تونستم صدای قشنگشو دوباره و دوباره بشنوم .
    دیوار اتاقم پر عكسه ، پر از عكسای از من و اون و دوستای مشتركمون همه ی عكسا پر شادیه ولی چرا من الان نمی تونم اون قدر شاد باشم ؟

    نمی دونم كی خوابم برد ساعت نه بود كه بیدار شدم سریع دوش گرفتم و همون تیپی رو كه خیلی دوست داره زدم (تی شرت سفید موهای بالا زده شده و گردنبندی كه برای تولدم برام خریده ) مثل همیشه از عطر فرانسوی مورد علاقه ش زدم . سوئیچو برداشتم و راه افتادم سر راه یه دسته گل از رزای سفید براش خریدم اخه عاشق این گلاست خدا رو شكر ترافیك نبود و زود رسیدم دیگه طاقت نداشتم برای همین بعد از پارك كردن ماشین به سرعت به طرفش دویدم مثل همیشه لبخند می زد كاش می تونستم بغلش كنم آروم دست گل رو روی سنگ سرد مزارش می ذارم و عكسشو بغل می كنم و می گم : می دونی بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده ؟ همه دوستامون عروسی كردن وقتی ازم می پرسن چرا من عروسی نمی كنم فكر می كنم چقدر احمقن آخه من بدون تو چطوری عروسی كنم ؟

    اشك روی گونه هام جاری می شه خانومی من خیلی جوون بود خیلی زود بود كه بره
    می خواست بدون گفتن به من بره اگه دستم نمی شكست هیچ وقت نمی فهمیدم دكترا می گفتن : اون قلبی كه با عشق ساخته شده سوراخ شده رگ آئورتش هم مسدود شده بود حتی اگه عملش هم می كردن هیچ امیدی به زنده موندنش نبود پس ترجیح داد وقتش رو به جای تلف كردن تو بیمارستان با منو دوستاش بگذرونه . تمام سه ماهی كه فرصت داشت رو پیش هم بودیم برای آینده ای كه می دونستیم وجود نداره كلی نقشه كشیدیم ، تك تك لحظه ها رو با لبخند سپری كردیم بدون حتی یه قطره اشك هر دو منتظر یه معجزه بودیم اما اون معجزه اتفاق نیافتاد .
    یه روز كه با دوستامون رفته بودیم كوه گفت كه حالش خوب نیست و می خواد یكم استراحت كنه .
    روی یه تخته سنگ نشسته بود رفتم كنارش دستش و گذاشت تو دستم و سرش رو به شونه م تكیه داد با صدایی خیلی آروم درحالی كه نفس هاش به شماره افتاده بود گفت : دوستت دارم همش می ترسیدم نتونم برای آخرین بار اینو بهت بگم .
    این آخرین بار بود كه دوستت دارم رو با صدای دلنشینش حس كردم

    7 ساله كه گذشته اما هنوزم باور نمی كنم كه رفته به عكسش بوسه ای میزنم و هرچند دل كندن برام سخته اما باید برم .
    اسم كتاب جدیدم عشق ابدیه فقط به احترام عشق اول و آخرم كه منو با یه دنیا دلتنگی تنها گذاشت .
    اين داستانو خودم نوشتم اميدوارم خوشتون اومده باشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #220
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان عاشق واقعی



    تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

    باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

    دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

    من دیرم شده زودی باید برم خونه...

    همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

    پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

    دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

    حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

    وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

    خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

    دخترک هراسان و دل نگران بود...

    در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

    هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

    وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
    پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

    اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
    دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

    پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

    بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

    لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

    چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

    و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

    این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

    معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

    اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

    کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

    پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد

    و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 22 از 23 نخستنخست ... 12181920212223 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/