تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند
[center]من هستم و من
و حسی عجیب
شاید ...
کاش...
کاش شاید هایمان به واقعیت می رسیدند
چقدر دلم برای بارانی بودن تنگ شده است
من بوی خوش ترنم را
گم کرده ام وهوایم ابری است
کاش گم کرده ام راهش را گم می کرد
شاید کسی بتواند مرا پیدا کند
دلم رقص نمیخواهد...!
هی دنیا تمامش کن
وگرنه سازت را میشکنم این بار ....!
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
خدا را می توان در باوری جا داد
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بویید
و این احساس شیرینی است
نگو کفر است
که کفر این است
که ما از بیکران مهربانیها
برای خود
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
بمان با من که من بی تو صدایی خسته در بادم / در این اندوه بی پایان بمان تنها تو در یادم
بلور اشکهای من همان آغازییست / مرور خاطرات من عجب تکرار زیباییست . . .
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
مرا به دار آویختند تا نامت را از یاد ببرم اما چه ساده اند این ساده اندیشان که نمیدانند نام
تو حک شده ی قلب من است..........
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
مادر گفت عشق يعني فرزند...
پدر گفت عشق يعني همسر...
دخترک گفت عشق يعني عروسک.
معلم گفت عشق يعني بچه ها.
خسرو گفت عشق يعني شيرين.
شيرين گفت عشق يعني خسرو .
اما فرهاد هيچ نگفت. فرهاد نگاهش را به آسمان برد, باچشماني باراني. ميخواست فرياد بزند اما سکوت کرد!
ميخواست شکايت کند اما نکرد.
سرش را پايين آورد و رفت!
هر چند که باران نمي گذاشت جلوي پايش را ببيند! ولي او نايستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون ميدانست او نبايد بماند.
و عشق معنا شد
ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمیشنوند، چه سخت است قصه ی عادت
آنسوی ناکامی ها خدایی هست که داشتنش برای همه ی جبران نداشتن هاست
نخواستم با غم بسازی ، نخواستم هیچی نگی
نخواستم درد دلتو دیگه با هیچکی نگی
آخه عشق اجبار نیست تو زندون من نمون
حالا که فکر رفتنی، دیگه از موندن نخون
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)