می دانم ومیدانی...!
تو مثل سپیده درخشانی... به همان روشنایی و به همان لطافت...
نگرانم عزیز دل...که نکند روزی بیاید که تنهایی تو سایه نگاهت را
بر زمین افسرده بیندازد...و آن وقت بروی و تو را درافق زندگی ام گم کنم...
قبل از تو از تیک تاک ساعت و از گذر دقیقه ها که پر
شتاب جای خود را به یکدیگر می دهند می ترسیدم...
اما حال در کنار تو ماه من... استوار بر قله های بلند زندگی ایستاده ام...
با تو هستم و می مانم...در لحظه هایی که شبنم دو چشم قشنگت نم نم
بر رخ می چکد...در ثانیه هایی که
تارهای تنهایی را بر پود وجودت در هم فرو رفته می یابی...
درشب های مهتابی که میترسی ازتکرار قصه عشقت...
با تو هستم و می مانم...
پروانه های دلم کم کمک پر می کشند...
اما نمی دانم چرا پروانه ی محبت تو بر قلب من پیله کرده...
نکند این بار قرعه به نام تو باشد...اما چیزی هست که می دانم و می دانی...
تو نقطه پایان تنهایی منی... و نقطه شروع برای دیدن زیبایی ها...
و یک جرقه برای فوران همه ی خوبی ها.. می دانم و می دانی که چقدر...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)