صفحه 20 از 22 نخستنخست ... 1016171819202122 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 215

موضوع: دیوان اشعار نظامی

  1. #191
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست

    به من ده که داروی مردم میست


    میی کوست حلوای هر غم کشی

    ندیده به جز آفتاب آتشی


    جهان بینم از میل جوینده پر

    یکی سوی دریا یکی سوی در


    نه بینم کسی را در این روزگار

    که میلش بود سوی آموزگار


    چو من بلبلی را بود ناگزیر

    کز این گوش گیران شوم گوشه‌گیر


    به مشغولی نغمهٔ این سرود

    شوم فارغ از شغل دریا و رود


    چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ

    ترنجی به دستم چو روشن چراغ


    نبینم کس از هوشیاران مست

    که دادن توان آن ترنجش به دست


    دگر باره از دست این دوستان

    گریز آورم سوی آن بوستان


    تماشای این باغ دلکش کنم

    بدو خاطر خویش را خوش کنم


    گزارشگر کارگاه سخن

    چنین گوید از موبدان کهن


    که چون شاه روم از شبیخون زنگ

    برآسود و آمد مرادش به چنگ


    پذیره شد آسایش و خواب را

    روان کرد بر کف می ناب را


    به نوروز بنشست و می نوش کرد

    سرود سرایندگان گوش کرد


    نبودی ز شه دور تا وقت خواب

    مغنی و ساقی و رود و شراب


    حسابی به جز کامرانی نداشت

    از آن به کسی زندگانی نداشت


    نشسته جهاندار گیتی فروز

    به فیروزی آورده شب را به روز


    به پیرامنش فیلسوفان دهر

    جهان را به داد و دهش داد بهر


    ارسطو به ساغر فلاطون به جام

    می خام ریزنده بر خون خام


    مغنی سراینده بر بانگ رود

    به نوروزی شه نو آیین سرود


    که دولت پناها جوان بخت باش

    همه ساله با افسر و تخت باش


    گرو کن به عمر ابد جام را

    گرو گیر کن باده خام را


    بساط می ارغوانی بنه

    طرب ساز و داد جوانی بده


    چو داری جوانی و اقبال هست

    به رود و به می شاد باید نشست


    چو ترتیب شمشیر کردی تمام

    بر آرای مجلس به ترتیب جام


    جهان گیر در سایه تاج و تخت

    نگیرد جهان با تو این کار سخت


    سیاهی گرفتی سپیدی بگیر

    چنین ابلقی با شدت ناگزیر


    علم بر فلک زن که عالم تراست

    به دولت در آویز کان هم تراست


    شه از نصرت مصر و تاراج زنگ

    به چهره در آورده بود آب و رنگ


    زبون کردن دشمن آسان گرفت

    حساب خراج از خراسان گرفت


    به هم سنگی خویش در روم و شام

    نیامد کسش در ترازو تمام


    به دارا نداد آنچه داد از نخست

    همان داده را نیز ازو باز جست


    از آنجا که روز جوانیش بود

    تمنای کشور ستانیش بود


    کمربند ایرانیان سست کرد

    به ایران گرفتن کمر چست کرد


    درختی که او سر برآرد بلند

    به دیگر درختان رساند گزند


    به نخجیر شد شاه یک روز کش

    هم او خوش‌منش بود و هم‌روز خوش


    شکار افکنان دشتها در نوشت

    همی کرد نخجیر در کوه و دشت


    فلک وار می‌شد سری پر شکوه

    گهی سوی صحرا گهی سوی کوه


    گذشت از قضا بر یکی کوهسار

    که بود از بسی گونه در وی شکار


    دو کبک دری دید بر خاره سنگ

    به آیین کبکان جنگی به جنگ


    گه آن مغز این را به منقار خست

    گه این بال آنرا به ناخن شکست


    در آن معرکه راند شه بارگی

    همی بود بر هر دو نظارگی


    ز سختی که کبکان در آویختند

    ز نظارهٔ شاه نگریختند


    شگفتی فرومانده شه زان شمار

    که در مغز مرغان چه بود آن خمار


    یکی را نشان کرد بر نام خویش

    برو بست فال سرانجام خویش


    دگر مرغ را نام دارا نهاد

    بر آن فال چشم آشکارا نهاد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #192
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دو مرغ دلاور در آن داوری

    زمانی نمودند جنگ آوری


    همان مرغ شد عاقبت کامگار

    که بر نام خود فال زد شهریار


    چو پیروز دید آنچنان حال را

    دلیل ظفر یافت آن فال را


    خرامنده کبک ظفر یافته

    پرید از برکبک بر تافته


    سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد

    عقابی درآمد سرش باز کرد


    چو بشکست کبک دری را عقاب

    ملک کبک بشکست و آمد به تاب


    ز پرواز پیروزی خویشتن

    نبودش همانا غم جان و تن


    بدانست کاقبال یاری دهد

    به دارا در کامگاری دهد


    ولیکن در آن دولت کامگار

    نباشد بسی عمر او پایدار


    شنیدم که بود اندر آن خاره کوه

    مقرنس یکی طاق گردون شکوه


    که پرسندگان زو به آواز خویش

    خبر باز جستندی از راز خویش


    صدائی شنیدندی از کوه سخت

    بر انسان که بودی نمودار بخت


    بفرمود شه تا یکی هوشمند

    خبر باز پرسد ز کوه بلند


    که چون در جهان ریزش خون بود

    سرانجام اقبال او چون بود


    بپرسید پرسندهٔ نغز فال

    که چون می‌نماید سرانجام حال؟


    سکندر شود بر جهان چیره دست؟

    به دارای دارا درآرد شکست؟


    صدائی برآورد کوه از نهفت

    همان را که او گفته بدباز گفت


    از آن فال فرخ دل خسروی

    چو کوه قوی یافت پشت قوی


    به خرم دلی زان طرف بازگشت

    سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت


    به تدبیر بنشست با انجمن

    چو سرو سهی در میان چمن


    سخن راند ز اندازه کار خویش

    ز پیروزی صلح و پیکار خویش


    که چون من به نیروی گیتی پناه

    به گردون گردان رساندم کلاه


    گزیت رباخوارگان چون دهم

    به خود بر چنین خواریی چون نهم


    به دارا چرا داد باید خراج

    کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج


    گر او تاج دارد مرا تیغ هست

    چو تیغم بود تاجم آید به دست


    گر او لشگر آرد به پیکار من

    نگهدار من بس نگهدار من


    مرا نصرت ایزدی حاصلست

    که رایم قوی لشگرم یکدلست


    سپه را که فیروزمندی رسد

    ز یاران یک دل بلندی رسد


    دو درزی ز دل بشکند کوه را

    پراکندگی آرد انبوه را


    امیدم چنان شد به نیروی بخت

    که بستانم از دشمنان تاج و تخت


    چه باید رصدگاه دارا شدن

    به جزیت دهی آشکارا شدن


    شما زیرکان از سریاوری

    چه گوئید چون باشد این داوری


    چه حجت بود پیش دارا مرا

    نهانی کند آشکارا مرا


    شناسندگان سرانجام کار

    دعا تازه کردند بر شهریار


    که تا چرخ گردنده و اخترست

    وزین هر دو آمیزش گوهرست


    چراغ جهان گوهر شاه باد

    رخ شاه روشن‌تر از ماه باد


    توئی آنکه نیروی بینش به توست

    برومندی آفرینش به توست


    به هر جا که باشی خداوند باش

    ز تخمی که کاری برومند باش


    چو پرسیدی از ما به فرخنده رای

    بگوئیم چون بخت شد رهنمای


    چنانست رخصت برای صواب

    که شه بر مخالف نیارد شتاب


    تو بنشین گر او با تو جنگ آورد

    بر او تیغ تو کار تنگ آورد


    ز دست تو یک تیغ برداشتن

    ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن


    گوزنی که با شیر بازی کند

    زمین جای قربان نمازی کند


    ز دارا نیاید به جز نای و نوش

    گر آید به تو خونش آید به جوش


    تو زو بیش در لشگر آراستن

    خراج از زبونان توان خواستن


    شبیخون تو تا بیابان زنگ

    تماشای او تا شبستان تنگ


    تو دین پروری خصم کین پرورست

    فرشته دگر اهرمن دیگرست


    تو شمشیرگیری و او جام گیر

    تو بر سر نشینی و او بر سریر


    تو با دادی او هست بیدادگر

    تو میزان زور او ترازوی زر


    تو بیداری او بی خودی می‌کند

    تو نیکی کنی او بدی می‌کند


    بدآن بد که از جمله شهر و سپاه

    ز نیکان ندارد کسی نیکخواه


    ببینی که روزی هم آزار او

    کسادی در آرد به بازار او


    نوازشگری های بد رام تو

    برآرد به هفتم فلک نام تو


    ز حق دشمنی چند باطل ستیز

    مکن چون کند باطل از حق گریز


    کمربند بیداری بخت گیر

    کله داریی کن سر تخت گیر


    نباید که بندد تو را این خیال

    که دولت به ملک است و نصرت به مال


    سری کردن مردم از مردمیست

    وگرنه همه آدمی آدمیست


    همه مردمی سرفرازی کند

    سر آن شد که مردم نوازی کند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #193
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دد و دام را شیر از آنست شاه

    که مهمان نوازست در صیدگاه


    جهان خوش بدان نیست کری به دست

    به زنجیر و قفلش کنی پای بست


    ز عیش خوش آنگه نشانش دهی

    کز اینش ستانی به آنش دهی


    جوانمرد پیوسته با کس بود

    کس آن را نباشد که ناکس بود


    بدان کس که او را خمیریست خام

    همه کس دهد نان پخته به وام


    مروت تو داری و مردی تو راست

    بداندیش را گنج با اژدهاست


    گر او تندر آمد تو هستی درخش

    گر او گنجدان شد توئی گنج بخش


    پدر گرچه با قوت شیر بود

    به کین خواستن نرم شمشیر بود


    تو آن شیرگیری که در وقت جنگ

    ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ


    چگوئی سیاهان زنگی سرشت

    که بودند چون دیو دژخیم زشت


    چو با تیغ تو سرکشی ساختند

    به جز سر چه در پایت انداختند


    چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه

    از این قطره‌ها هم نداری شکوه


    نهنگی که او پیل را پی کند

    از آهو بره عاجزی کی کند


    هژبر ژیان کی شود صید گور

    سیه مارکی روی تابد ز مور


    عقابی که نخجیر سازی کند

    به فروجکان دست بازی کند


    دگر کاختران نیک خواه تواند

    همان خاکیان خاک راه تواند


    نمودار گیتی گشائی تراست

    خلل خصم را مومیائی تراست


    به چندین نشانهای فیروزمند

    بداندیش را چون نباید گزند


    به فالی کز اختر توان برشمرد

    توداری درین داوری دستبرد


    همان در حروف خط هندسی

    تو غالب‌تری گر سخن بررسی


    پلنگر که لشکرکش زنگ بود

    به وقتی که با قوت چنگ بود


    به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم

    در آن فتح غالب تو را یافتیم


    چو پیروز بود آن نمونش به فال

    در این هم توان بود پیروز حال


    شه از نصرت رهنمایان خویش

    حساب جهانگیری آورد پیش


    به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت

    به نیک اختری فال اختر گرفت


    به فرخندگی فال زن ماه و سال

    که فرخ بود فال فرخ به فال


    مزن فال بد کاورد حال بد

    مبادا کسی کو زند فال بد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #194
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی که لعل پالوده را

    بیاور بشوی این غم آلوده را


    فروزنده لعلی که ریحان باغ

    ز قندیل او برفروزد چراغ


    چو فرخ بود روزی از بامداد

    همه مرد را نیکی آید به یاد


    به خوبی نهد رسم بنیادها

    ز دولت به نیکی کند یادها


    سر از کوی نیک اختری برزند

    به نیک اختری فال اختر زند


    به هنگام سختی مشو ناامید

    کز ابر سیه بارد آب سپید


    در چاره‌سازی به خود در مبند

    که بسیار تلخی بود سودمند


    نفس به کز امید یاری دهد

    که ایزد خود امیدواری دهد


    گره در میاور بر ابروی خویش

    در آیینه فتح بین روی خویش


    گزارنده نقش دیبای روم

    کند نقش دیباچه را مشک بوم


    که چون شد سکندر جهان را کلید

    ز شمشیرش آیینه آمد پدید


    عروس جهان را که شد جلوه‌ساز

    بدان روشن آیینه آمد نیاز


    نبود آینه پیش از او ساخته

    به تدبیر او گشت پرداخته


    نخستین عمل کاینه ساختند

    زرو نقره در قالب انداختند


    چو افروختندش غرض برنخاست

    در و پیکر خود ندیدند راست


    رسید آزمایش به هر گوهری

    نمودند هر یک دگر پیکری


    سرانجام کاهن درآمد به کار

    پذیرنده شد گوهرش را نگار


    چو پرداخت رسام آهنگرش

    به صیقل فروزنده شد پیکرش


    همه پیکری را بدان سان که هست

    درو دید رسام گوهر پرست


    به هر شکل می‌ساختندش نخست

    نمی‌آمد از وی خیالی درست


    به پهنی شدی چهره را پهن ساز

    درازیش کردی جبین را دراز


    مربع مخالف نمودی خیال

    مسدس نشان دور دادی ز حال


    چو شکل مدور شد انگیخته

    تفاوت نشد با وی آمیخته


    به عینه ز هر سو که برداشتند

    نمایش یکی بود بگذاشتند


    بدین هندسه ز آهن تیره مغز

    برافروخت شاه این نمودار نغز


    تو نیز ار در آن آینه بنگری

    به دست آری آیین اسکندری


    چو آن گرد روی آهن سخت پشت

    به نرمی درآمد ز خوی درشت


    سکندر درو دید پیش از گروه

    ز گوهر به گوهر درآمد شکوه


    چو از دیدن روی خود گشت شاد

    یکی بوسه بر پشت آیینه داد


    عروسی که این سنت آرد به جای

    دهد بوسه آیینه را رو نمای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #195
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی آن جام آیینه فام

    به من ده که بر دست به جای جام


    چو زان جام کیخسرو آیین شوم

    بدان جام روشن جهان بین شوم


    بیا تا ز بیداد شوئیم دست

    که بی داد نتوان ز بیداد رست


    چه بندیم دل در جهان سال و ماه

    که هم دیو خانست و هم غول راه


    جهان وام خویش از تو یکسر برد

    به جرعه فرستد به ساغر بود


    چو باران که یک یک مهیا شود

    شود سیل و آنگه به دریا شود


    بیا تا خوریم آنچه داریم شاد

    درم بر درم چند باید نهاد


    نهنگی به ما برگذر کرده گیر

    همه گنج ناخورده را خورده گیر


    از آن گنج کاورد قارون به دست

    سرانجام در خاک بین چون نشست


    وزان خشت زرین شداد عاد

    چه آمد به جز مردن نامراد


    درین باغ رنگین درختی نرست

    که ماند از قفای تبرزن درست


    گزارش کن زیور تاج و تخت

    چنین گفت کان شاه فیروز بخت


    یکی روز فارغ دل و شاد بهر

    بر آسوده بود از هوسهای دهر


    می‌ناب در جام شاهنشهی

    گهی پر همی کرد و گاهی تهی


    حکیمان هشیار دل پیش او

    خردمند مونس خرد خویش او


    به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ

    سخن شد بسی در نمطهای تنگ


    به هر جرعه می‌که شه می‌فشاند

    مهندس درختی در او می‌نشاند


    درخشان شده می‌چو روشن درخش

    قدح شکر افشان و می‌نوش بخش


    دماغ نیوشنده را سرگران

    ز نوش می‌و رود رامشگران


    سرشک قدح نالهٔ ارغنون

    روان کرده از رودها رود خون


    زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر

    شود رود خشکی بدو رود تر


    در آن بزم آراسته چون بهشت

    گل افشان‌تر از ماه اردیبهشت


    سکندر جهانجوی فرخ سریر

    نشسته چو بر چرخ بدر منیر


    ز دارا درآمد فرستاده‌ای

    سخنگوی و روشن‌دل آزاده‌ای


    چو خسرو پرستان پرستش نمود

    هم او را و هم شاه خود را ستود


    چو کرد آفرین بر جهان پهلوان

    شنیده سخن کرد با او روان


    ز دارا درود آوریدش نخست

    نداده خراج کهن باز جست


    که چون بود کز گوهر و طوق و تاج

    ز درگاه ما واگرفتی خراج


    زبونی چه دیدی تو در کار ما

    که بردی سر از خط پرگار ما


    همان رسم دیرینه را کاربند

    مکن سرکشی تا نیابی گزند


    سکندر ز گرمی چنان برفروخت

    که از آتش دل زبانش بسوخت


    کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت

    ز تندیش گوینده را دم گرفت


    چنان دید در قاصد راه سنج

    که از جوش دل مغزش آمد به رنج


    زبان چون ز گرمی بر آشفته شد

    سخن‌های ناگفتنی گفته شد


    فرو گفت لختی سخنهای سخت

    چو گوید خداوند شمشیر و تخت


    که را در خرد رای باشد بلند

    نگوید سخن‌های ناسودمند


    زبان گر به گرمی صبوری کند

    ز دوری کن خویش دوری کند


    سخن گر چه با او زهازه بود

    نگفتن هم از گفتنش به بود


    چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین

    زبان گوشتین است و تیغ آهنین


    نباشد به خود بر کسی مرزبان

    که گوید هر آنچ آیدش بر زبان


    گزارنده پیر کیانی سرشت

    گزارش چنین کرد از آن سرنبشت


    که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج

    ز یونان شدی پیش دارا خراج


    در آن گوهرین گنج بن ناپدید

    بدی خایهٔ زر خدای آفرید


    منقش یکی خسروانی بساط

    که بیننده را تازه کردی نشاط


    چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد

    خراج کهن گشته را یاد کرد


    برو بانگ زد شهریار دلیر

    که نتوان ستد غارت از تندشیر


    زمانه دگرگونه آیین نهاد

    شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد


    سپهر آن بساط کهن در نوشت

    بساطی دگر ملک را تازه گشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #196
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ

    گهی صلح سازد جهان گاه جنگ


    به گردن کشی بر می‌آور نفس

    به شمشیر با من سخن گوی بس


    تو را آن کفایت که شمشیر من

    نیارد سر تخت تو زیر من


    چو من با رکابی که برداشتم

    عنان جهان بر تو بگذاشتم


    تو با آنکه داری چنان توشه‌ای

    رها کن مرا در چنین گوشه‌ای


    بر آنم میاور که عزم آورم

    به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم


    به یک سو نهم مهر و آزرم را

    به جوش آورم کینهٔ گرم را


    مگر شه نداند که در روز جنگ

    چه سرها بریدم در اقصای زنگ


    به یک تاختن تا کجا تاختم

    چه گردنکشان را سرانداختم


    کسی کارمغانی دهد طوق و تاج

    چو زنهاریان چون فرستد خراج


    ز من مصر باید نه زر خواستن

    سخن چون زر مصری آراستن


    ببین پایگاه مرا تا کجاست

    بدان پایه باید ز من مایه خواست


    مینگیز فتنه میفروز کین

    خرابی میاور در ایران زمین


    تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج

    مکن ناسپاسی در آن مال وگنج


    مشوران به خودکامی ایام را

    قلم درکش اندیشهٔ خام را


    ز من آنچه بر نایدت در مخواه

    چنان باش با من که با شاه شاه


    فرستاده کاین داستان گوش کرد

    سخنهای خود را فراموش کرد


    سوی شاه شد داغ بر دل کشان

    شتابنده چون برق آتش فشان


    فرو گفت پیغامهای درشت

    کزو سروبن را دو تا گشت پشت


    چو دارا جواب سکندر شنید

    یکی دور باش از جگر بر کشید


    که بی سکه‌ای را چه یارا بود

    که هم سکهٔ نام دارا بود


    به تندی بسی داستان یاد کرد

    گزان شد نیوشنده را روی زرد


    بخندید و گفت اندر آن زهر خند

    که افسوس بر کار چرخ بلند


    فلک بین چه ظلم آشکارا کند

    که اسکندر آهنگ دارا کند


    سکندر نه گر خود بود کوه قاف

    که باشد که من باشمش هم مصاف


    چنان پشه‌ای را به جنگ عقاب

    که از قطره‌دان پیش دریای آب


    سبک قاصدی را به درگاه او

    فرستاد و شد چشم بر راه او


    یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد

    قفیزی پر از کنجد ناشمرد


    در آموختنش راز آن پیشکش

    بدان تعبیه شد دل شاه خوش


    سوی روم شد قاصد تیزگام

    ز دارا پذیرفته با خود پیام


    زره چون در آمد بر شاه روم

    فروزنده شد همچو آتش ز موم


    سرافکنده در پایه بندگی

    نمودش نشان پرستندگی


    نخستین گره کز سخن باز کرد

    سخن را به چربی سرآغاز کرد


    که فرمان دهان حاکم جان شدند

    فرستادگان بنده فرمان شدند


    چه فرمایدم شاه فیروز رای

    که فرمان فرمانده آرم به جای؟


    سکندر بدانست کان عذر خواه

    پیامی درشت آرد از نزد شاه


    به بی غاره گفتا بیاور پیام

    پیام‌آور از بند بگشاد کام


    متاعی که در سله خویش داشت

    بیاورد و یک یک فرا پیش داشت


    چو آورده پیش سکندر نهاد

    به پیغام دارا زبان برگشاد


    ز چوگان و گوی اندر آمد نخست

    که طفلی تو بازی به این کن درست


    وگر آرزوی نبرد آیدت

    ز بیهودگی دل به درد آیدت


    همان کنجد ناشمرده فشاند

    کزین بیش خواهم سپه بر تو راند


    سکندر جهان داور هوشمند

    درین فالها دید فتحی بلند


    مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش

    به چوگان کشیدش توان پیش خویش


    مگر شاه از آن داد چوگان به من

    که تا زو کشم ملک بر خویشتن


    همان گوی را مرد هیئت شناس

    به شکل زمین می نهد در قیاس


    چو گوی زمین شاه ما را سپرد

    بدین گوی خواهم ازو گوی برد


    چو زین گونه کرد آن گزارشگری

    به کنجد در آمد در داوری


    فرو ریخت کنجد به صحن سرای

    طلب کرد مرغان کنجد ربای


    به یک لحظه مرغان در او تاختند

    زمین را ز کنجد بپرداختند


    جوابیست گفتا درین رهنمون

    چو روغن که از کنجد آید برون


    اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه

    مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه


    پس آنگه قفیزی سپندان خرد

    به پاداش کنجد به قاصد سپرد


    که شه گر کشد لشگری زان قیاس

    سپاه مرا هم بدینسان شناس


    چو قاصد جوابی چنین دید سخت

    به پشت خر خویش بربست رخت


    به دارا رساند از سکندر جواب

    جوابی گلوگیر چون زهر ناب


    برآشفت از آن طیرگی شاه را

    که حجت قوی بود بدخواه را


    جهاندار دارا دران داوری

    طلب کرد از ایرانیان یاوری


    ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور

    زمین آهنین شد ز نعل ستور


    سپاهی بهم کرد چون کوه قاف

    همه سنگ فرسای و آهن شکاف


    چو عارض شمار سپه برگرفت

    فرو ماند عقل از شمردن شگفت


    ز جنگی سواران چابک رکاب

    به نهصد هزار اندر آمد حساب


    جهانجوی چون دید کز لشگرش

    همی موج دریا زند کشورش


    سپاهی چو آتش سوی روم راند

    کجا او شد آن بوم را بوم خواند


    به ارمن درآمد چو دریای تند

    صبا را شد از گرد او پای کند


    زمین در زمین تا به اقصای روم

    بجوشید دریا بلرزید بوم


    علف در زمین گشت چون گنج گم

    ز نعل ستوران پیگانه سم


    پی شاه اگر آفتابی کند

    به هر جا که تابد خرابی کند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #197
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی آن راوق روح بخش

    به کام دلم درفشان چون درخش


    من او را خورم دل‌فروزی بود

    مرا او خورد خاک روزی بود


    چه نیکو متاعیست کار آگهی

    کزین قد عالم مبادا تهی


    ز عالم کسی سر برآرد بلند

    که در کار عالم بود هوشمند


    به بازی نپیماید این راه را

    نگهدارد از دزد بنگاه را


    نیندازد آن آلت از بار خویش

    کزو روزی آسان کند کار خویش


    میفکن کول گر چه خوار آیدت

    که هنگام سرما به کار آیدت


    کسی بر گریوه ز سرما بمرد

    که از کاهلی جامه با خود نبرد


    گزارندهٔ شرح شاهنشهی

    چنین داد پرسنده را آگهی


    که دارا چو لشگر به ارمن کشید

    تو گفتی که آمد قیامت پدید


    نبود آگه اسکندر از کار او

    که آرد قیامت به پیکار او


    رسیدند زنهاریان خیل خیل

    که طوفان به دریا درآورد سیل


    شبیخون دارا درآمد ز راه

    ز پولاد پوشان زمین شد سیاه


    پژوهنده‌ای گفت بدخواه مست

    شب و روز غافل شد آنجاکه هست


    بر او شاه اگر یک شبیخون کند

    ز ملکش همانا که بیرون کند


    سکندر بخندید و دادش جواب

    که پنهان نگیرد جهان آفتاب


    ملک را به وقت عنان تافتن

    به دزدی نشاید ظفر یافتن


    پژوهنده دیگر آغاز کرد

    که دارانه چندان سپه ساز کرد


    که آن را شمردن توان درقیاس

    کسانیکه هستند لشگر شناس


    سکندر بدو گفت یک تیغ تیز

    کند پیه صد گاو را ریزریز


    سپه را جوابی چنان ارجمند

    بلند آمد از شهریار بلند


    خبر گرم‌تر شد همی هر زمان

    که آمد به روم اژدهائی دمان


    سکندر چو دانست کان تیغ میغ

    به تندر برآرد همی برق تیغ


    فرستاد تا لشگر از هر دیار

    روانه شود بر در شهریار


    ز مصر و ز افرنجه و روم و روس

    شد آراسته لشگری چون عروس


    چو انبوه شد لشگر بیکران

    عدد خواست از نام نام‌آوران


    خبر داد عارض که سیصد هزار

    برآمد دلیران مفرد سوار


    چو شد ساخته کار لشگر تمام

    یکی انجمن ساخت بیرود و جام


    نشستند بیدار مغزان روم

    به مهر ملک نرم کردند موم


    شه از کار دارا و پیگار او

    سخن راند و پیچید در کار او


    چنین گفت کاین نامور شهریار

    کمر بست بر جستن کارزار


    چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ

    که آمد به آویختن کار تنگ


    اگر برنیاریم تیغ از نیام

    به مردی ز ما برنیارند نام


    وگر تاج بستانم از تاجور

    به بیداد خود بسته باشم کمر


    کیان را کی از ملک بیرون کنم

    من این رهزنی با کیان چون کنم


    بترسم که اختر بدین طیرگی

    بداندیش ما را دهد چیرگی


    چه تدبیر باشد در این رسم و راه

    کزو کار بر ما نگردد تباه


    به اندیشه خوب و رای صواب

    پدید آورید این سخن را جواب


    جهان‌دیده پیران بیدار هوش

    چو گفتار گوینده کردند گوش


    به پاسخ گشادند یکسر زبان

    دعا تازه کردند بر مرزبان


    که سرسبز باد این همایون درخت

    که شاخش بلند است و نیروش سخت


    به تاج و به تختش جهان تازه باد

    سر خصم او تاج دروازه باد


    همه رای او هست چون او درست

    درستی چه باید ز ما باز جست


    ولیکن ز فرمان او نگذریم

    به جز راه فرمان او نسپریم


    چنان در دل آید جهان دیده را

    همان زیرکان پسندیده را


    که چون کینه ور شد دل کینه خواه

    همه خار وحشت برآمد ز راه


    تو نیز آتش کینه را برفروز

    که فرخ بود آتش کینه سوز

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #198
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    توسرو نوی خصم بید کهن

    کجا سر کشد بید با سرو بن


    کهن باغ را وقت نو کردنست

    نوان در حساب درو کردنست


    به دیبای این دولت تازه عهد

    عروس جهان را برآرای مهد


    بداندیش تو هست بیدادگر

    بپیچد رعیت ز بیداد سر


    چه باید هراسیدنت زان کسی

    که دارد هم از خانه دشمن بسی


    قلم درکش آیین بیداد را

    کفایت کن از خلق فریاد را


    ز خصم تو چون مملکت گشت سیر

    به خصم افکنی پای در نه دلیر


    تنوری چنین گرم در بند نان

    ره انجام را گرم‌تر کن عنان


    کجا شاه را پای ما را سر است

    دلی کو کز این داوری بر در است


    تمنای شه را که بر هم زند

    که را زهره باشد که این دم زند


    بر این ختم شد رخصت رهنمون

    که شه پیش دستی نیارد به خون


    نگهدارد آزرم تخت کیان

    به خونریزی اول نبندد میان


    سکندر چو در حکم آن داوری

    ز لشگر کشان یافت آن یاوری


    به دستوری رخصت راستان

    به لشگر کشی گشت هم‌داستان


    یکی روز کز گردش روزگار

    بدست آمدش طالعی اختیار


    بفالی همایون بترتیب راه

    بفرمود کز جای جنبد سپاه


    عنان تاب شد شاه پیروز جنگ

    میان بسته بر کین بدخواه تنگ


    ز شمشیر پولاد چون شیر مست

    به کشور گشائی کلیدی بدست


    سپاهی چو زنبور با نیشتر

    ز غوعای زنبور هم بیشتر


    نشان جسته بود از درفش بلند

    که ماند از فریدون فیرزومند


    به وقتی که آن وقت سازنده بود

    فلک دوستان را نوازنده بود


    بسی برتر از کاویانی درفش

    به منجوق برزد پرندی به نقش


    صنوبر ستونی به پنجه ارش

    به پیراستن یافته پرورش


    برو اژدها پیکری از حریر

    که بیننده را زو برآمد نفیر


    زده بر سر از جعد پرچم کلاه

    چو بر کله کوه ابر سیاه


    به فرسنگها بود پیدا ز دور

    عقابی سیه پر و بالش ز نور


    شد آن اژدها با چنان لشگری

    به سر بر چنان اژدها پیکری


    جهان کرد از آشوب خود دردناک

    ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک


    از این گربه گون خاک تا چندچند

    به شیری توان کردنش گرگ بند


    جهان یک نواله ست پیچیده سر

    در او گاه حلوا بود گه جگر


    فلک در بلندی زمین در مغاک

    یکی طشت خون شد یکی طشت خاک


    نبشته برین هر دو آلوده طشت

    چو خون سیاوش بسی سرگذشت


    زمین گر بضاعت برون آورد

    همه خاک در زیر خون آورد


    نیفتد درین طشت فریاد کس

    که بر بسته شد راه فریادرس


    چو فریاد را در گلو بست راه

    گلو بسته به مرد فریاد خواه


    به ار پرده خود حصاری کنی

    به خاموشی خویش یاری کنی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #199
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بیا ساقی آن آتش توبه سوز

    به آتشگه مغز من برفروز


    به مجلس فروزی دلم خوش بود

    که چون شمع بر فرقم آتش بود


    خردمند را خوبی از داد اوست

    پناه خدا ایمن آباد اوست


    کسی کو بدین ملک خرسند نیست

    به نزدیک دانا خردمند نیست


    خرد نیک همسایه شد آن بدست

    که همسایهٔ کوی نابخردست


    چو در کوی نابخردان دم زنی

    به ار داستان خرد کم زنی


    دراین ده کسی خانه آباد کرد

    که گردن ز دهقانی آزاد کرد


    تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش

    ز گردن زنان برنیاری خروش


    چو دریا به سرمایهٔ خویش باش

    هم از بود خود سود خود برتراش


    به مهمانی خویش تا روز مرگ

    درختی شو از خویشتن ساز برگ


    چو پیله ز برگ کسان خورد گاز

    همه تن شد انگشت و قی کرد باز


    گزارنده‌تر پیری از موبدان

    گزارش چنین کرد با بخردان


    که چون شاه روم آمد آراسته

    همش تیغ در دست و هم خواسته


    خبر گرم شد در همه مرز و بوم

    که آمد برون اژدهائی ز روم


    به پرخاش دارا سر افراخته

    همه آلت داوری ساخته


    جهان را بدین مژده نوروز بود

    که بیداد دارا جهانسوز بود


    ازو بوم و کشور به یکبارگی

    ستوه آمدند از ستمکارگی


    ز دارا پرستی منش خاسته

    به مهر سکندر بیاراسته


    چو دارای دریا دل آگاه گشت

    که موج سکندر ز دریا گذشت


    ز پیران روشن‌دل رای زن

    برآراست پنهان یکی انجمن


    ز هر کاردانی برای درست

    در آن داوری چاره‌ای باز جست


    که بدخواه را چون درآرد شکست

    بد چرخ را چون کند باز بست


    چه افسون درآموزد از رهنمون

    که آید ز کار سکندر برون


    چو در جنگ پیروزیش دیده بود

    ز پیروز جنگیش ترسیده بود


    نکردش در آن کار کس چاره‌ای

    نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای


    چو دانسته بودند کو سرکشست

    به سوزندگی گرم چون آتشست


    سخنهای کس درنیارد به گوش

    در آن کار بودند یکسر خموش


    به تخمه در از زنگه شاوران

    سری بود نامی ز نام آوران


    فریبرز نامی که از فر و برز

    تن جوشنش بود و بازوی گرز


    به بیعت در آن انجمن گاه بود

    ز احوال پیشینه آگاه بود


    ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه

    که آباد باد از تو این بزمگاه


    مبادا تهی عالم از نام تو

    همان جنبش دور از آرام تو


    گذشته نیای من از عهد پیش

    چنین گفت با من در اندرز خویش


    که چون کرد کیخسرو آهنگ غار

    خبر داد از آن جام گوهر نگار


    که در طالع زود ماتانه دیر

    فرود آید اختر ز بالا به زیر


    برون آید از روم گردنکشی

    زند در هر آتشکده آتشی


    همه ملک ایران بدست آورد

    به تخت کیان برنشست آورد


    جهان گیرد و هم نماند به جای

    سرانجام روزی درآید ز پای


    مبادا که این مرد رومی نژاد

    در آن قالب افتد که هرگز مباد


    به ار شاه بر یخ زند نام او

    نیارد در این کشور آرام او


    نباید کزو دولت آید به رنج

    که مفلس به جان کوشد از بهر گنج


    فریبی فرستد که طاعت کند

    به یک روم تنها قناعت کند


    فریب خوش از خشم ناخوش بهست

    برافشاندن آب از آتش بهست


    مکن تکیه بر زور بازوی خویش

    نگهدار وزن ترازوی خویش


    برآتش میاور که کین آورد

    سکاهن بر آهن کمین آورد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #200
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اگر سهم شیری بیفتد ز شیر

    حرون استری مغزش آرد به ریز


    به ناموس شاید جهان داشتن

    و زان جاست رایت برافراشتن


    برون آرش از دعوی همسری

    کزین پایه دارا کند سروری


    هر آن جو که با زر بود هم عیار

    به نرخ زر آرندش اندر شمار


    بسا شیر درندهٔ سهمناک

    که از نوک خاری درآید به خاک


    چو با کژدمی گرم کینی کنی

    مبین خردش ار خرده بینی کنی


    بیندیش از آن پشهٔ نیش دار

    که نمرود را گفت سر پیش دار


    جهان آن کسی راست کاندر نبرد

    پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد


    گرسنه چو با سیر خاید کباب

    به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب


    نه بیگانه گر هست فرزند وزن

    چو هم جامه گردد شود جامه کن


    چو شد جامه بر قد فرزند راست

    نباید دگر مهر فرزند خواست


    چو بالا برآرد گیاه بلند

    سهی سرو را باشد از وی گزند


    ز پند برزگان نباید گذشت

    سخن را ورق در نباید نوشت


    که چون آزموده شود روزگار

    به یاد آیدت پند آموزگار


    سگالش گری کو نصیحت شنید

    در چاره را در کف آرد کلید


    شه ار پند آن پیر پالوده مغز

    هراسان شد از کار آن پای لغز


    ولیکن نکشت آتش گرم را

    به سر کوچکی داشت آزرم را


    شد از گفتهٔ رایزن خشمناک

    بپیچید چون مار بر روی خاک


    گره برزد ابروی پیوسته را

    گشاد از گره چشم در بسته را


    درو دید چون اژدها در گوزن

    به چشمی که دور افتد از سنگ وزن


    که در من چه نرم آهنی دیده‌ای

    که پولاد او را پسندیده‌ای


    نمائی به من مردی اهل روم

    ره کوه آتش برآری به موم


    عقابان به بازی و کبکان به چنگ

    سر بازبازان درآرد به ننگ


    چه بندم کمر در مصاف کسی

    که دارم کمر بسته چون او بسی


    دلیری کند با من آن نادلیر

    چو گور گرازنده با شرزه شیر


    سرش لیکن آنگه در آید ز خواب

    که شیر از تنش خورده باشد کباب


    بود خایهٔ مرغ سخت و گران

    نه با پتک و خایسک آهنگران


    که دانست کین کودک خردسال

    شود با بزرگان چنین بدسگال


    به اول قدح دردی آرد به پیش

    گذارد شکوه من و شرم خویش


    بخود ننگ را رهنمونی کنم

    که پیش زبونان زبونی کنم


    اگر خود شود غرقه در زهر مار

    نخواهد نهنگ از وزغ زینهار


    ز رومی کجا خیزد آن دست زور

    که کشتی برون راند از آب شور


    بشوراند اورنگ خورشید را

    تمنا کند جای جمشید را


    به تاراج ایران برآرد علم

    برد تخت کیخسرو و جام جم


    شکوه کیان بیش باید نهاد

    قدم در خور خویش باید نهاد


    سگ کیست روباه نا زورمند

    که شیر ژیان را رساند گزند


    ز شیران بود روبهان را نوا

    نخندد زمین تا نگرید هوا


    تهی دست کو مایه داری کند

    چو لنگی است کو راهواری کند


    تو خود نیک دانی که با این شکوه

    ز یک طفل رومی نیایم ستوه


    به دست غلامان مستش دهم

    به چوب شبانان شکستش دهم


    هزبری که از سگ زبونی کند

    خر پیر با او حرونی کند


    عقابی که از پشه گیرد گریز

    گر افتادنش هست گو بر مخیز


    پلنگی که ترسد ز روباه پیر

    بشوراد مغزش به سرسام تیر


    ببینی که فردا من پیل زور

    سرش چون سپارم به سم ستور


    که باشد زبونی خراجی سری

    که همسر بود نابلند افسری


    نشیننده بر بزمگاه کیان

    منم تاج بر سر کمر بر میان


    که را یارگی کز سر گفتگوی

    ز من جای آبا کند جستجوی


    کلاه کیان هم کیان را سزد

    درین خز تن رومیان کی خزد


    من از تخمهٔ بهمن و پشت کی

    چرا ترسم از رومی سست پی


    ز روئین دز و درع اسفندیار

    بر اورنگ زرین منم یادگار


    اگر باز گردد به پیشینه راه

    بر او روز روشن نگردد سیاه


    وگر کشتی آرد به دریای من

    سری بیند افکنده در پای من


    چو دریا به تلخی جوابش دهم

    ز خاکش ستانم به آبش دهم


    از آن ابر عاصی چنان ریزم آب

    که نارد دگر دست بر آفتاب


    ستیزنده چون روستائی بود

    شکستش به از مومیائی بود


    خر از زین زر به که پالان کشد

    که تا رخت خر بنده آسان کشد


    من آن صید را کرده‌ام سربلند

    منش باز در گردن آرم کمند


    تو ای مغز پوسیده سالخورد

    ز گستاخی خسروان باز گرد


    نه چابک شد این چابکی ساختن

    کمندی به کوهی در انداختن


    چراغی به صحرا برافروختن

    فلک را جهانداری آموختن


    مکش جز به اندازه خویش پای

    که هر گوهری را پدیدست جای


    قبا کو نه در خورد بالا بود

    هم انگاره دزدیده کالا بود


    تو را فترت پیری از جای برد

    کهن گشتگیت از سر رای برد


    چو پیر کهن گردد آزرده پشت

    ز نیزه عصا به که گیرد به مشت


    ز پیری دگرگون شود رای نغز

    فراموش کاری درآید به مغز


    ز پیران دو چیزست با زیب و ساز

    یکی در ستودان یکی در نماز


    جهان بر جوانان جنگ آزمای

    رها کن فروکش تو پیرانه پای


    تن ناتوان کی سواری کند

    سلیح شکسته چه یاری کند


    سپه به که برنا بود زان که پیر

    میانجی کند چون رسد تیغ و تیر


    به هنگام خود گفت باید سخن

    که بی‌وقت بر ناورد ناربن


    خروسی که بیگه نوا بر کشید

    سرش را پگه باز باید برید


    زبان بند کن تا سر آری بسر

    زبان خشگ به تا گلوگاه‌تر


    سر بی‌زبان کو به خون تر بود

    بهست از زبانی که بی سر بود


    زبان را نگهدار در کام خویش

    نفس بر مزن جز به هنگام خویش


    زبان به که او کام‌داری کند

    چو کامش رسد کامگاری کند


    زبان ترازو که شد راست نام

    از آن شد که بیرون نیاید ز کام


    چو از کام خود گامی آید برون

    به هر سو که جنبد شود سرنگون


    بسا گفتنیها که باشد نهفت

    به دیگر زبان بایدش باز گفت


    به گفتن کسی کو شود سخت کوش

    نیوشنده را درنیاید به گوش


    سخن به که با صاحب تاج و تخت

    بگویند سخته نگویند سخت


    چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه

    پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه


    خطرهاست در کار شاهان بسی

    که با شاه خویشی ندارد کسی


    چو از کینه‌ای بر فروزند چهر

    به فرزند خود بر نیارند مهر


    همانا که پیوند شاه آتشست

    به آتش در از دور دیدن خوشست


    نصیحت موافق بود شاه را

    گر از کبر خالی کند راه را


    نصیحت گری با خداوند زور

    بود تخمی افکنده در خاک شور


    چو آگاه گشت آن نصیحت گزار

    که از پند او گرم شد شهریار


    سخن را دگرگونه بنیاد کرد

    به شیرین زبان شاه را یاد کرد


    که دارای دور آشکارا توئی

    مخالف چه دارد چو دارا توئی


    که باشد سکندر که آرد سپاه

    ز دارای دولت ستاند کلاه


    ترا این کلاه آسمان دوختست

    ستاره چراغ تو افروختست


    کلوخی که با کوه سازد نبرد

    به سنگی توان زو برآورد کرد


    درخت کدو تانه بس روزگار

    کند دعوی همسری با چنار


    چو گردد ز دولابهٔ نال سیر

    رسن بسته در گردن آید به زیر


    کدوئی است او گردن افراخته

    ز ساق گیائی رسن ساخته


    رسن زود پوسد چو باشد گیاه

    دگر باره دلوش درافتد به چاه


    چو خورشید مشعل درآرد به باغ

    به پروانگی پیش میرد چراغ


    به هنگام سر پنجه روباه لنگ

    چگونه نهد پای پیش پلنگ


    گره ز ابروی خویش بر گوشه نه

    که بر گوشه بهتر کمان را گره


    به آهستگی کار عالم برار

    که در کار گرمی نیاید به کار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 20 از 22 نخستنخست ... 1016171819202122 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/