صفحه 20 از 23 نخستنخست ... 101617181920212223 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 227

موضوع: گزيده اي از ضرب المثل های ايرانی و ریشه های آن

  1. #191
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد



    عقیده و نظر بعضیها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است.

    راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.

    روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت :« تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد.»

    حاجی گفت:« به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. » چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:« قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید.»

    دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:« حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود.» حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد.« احمق ، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد.»

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #192
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض اشکی بریز



    عبارت بالا از مصطلاحات باده خواران و میگساران است که چون به اقتضای مجلس انبساط خاطری دست دهد و هوس نوشیدن باده کنند، به ساقی مجلس اشارتی کرده می گویند: اشکی بریز و یا به اصطلاح دیگر، اشک چشمی بریز، که مقصود از اشک همان باده و شراب است و البته به مقدار کم- نه زیاد- از ساقی و جام گردان مجلس مطالبه می شود تا به دنباله باده گساری قطع نشود و نشاط خاطر از این رهگذر تشدید گردد.

    جام شراب خواری در قدیم هفت خط داشت و برای هرکس تا خطی شراب می ریختند که توانایی بر داشت آن را داشت و عیش دیگران را منقضی نمی کرد.
    این هفت خط عبارت بودند از:

    اول خط جور و آن خط لب جام بود که بعد از آن شراب سر ریز می شد. بعضی از فرهنگ نویسان خط جور را خط جام جم هم می گفته اند که همان خط لب جام باشد. اینک باده گساران به هنگام باده گساری به یکدیگر تعارف می کنند و می گویند:« جور مرا بکش» واژه جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است، یعنی:« باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند.»

    دوم خط بغداد بود که که آن را مشهورترین خط جام هم گفته اند.

    سوم خط بصره که فروتر از خط بغداد قرار داشت.

    چهارم خط ازرق آن را به روایت مختلف ، خط شب و خط سیاه و در فرهنگهای خط سبز هم نوشته اند. این خط کاملا وسط جام قرار داشت و برای شرابخواران کمال اعتدال بوده است.

    پنجم خط اشک که آن را خط خطر و درشکر و ورشکر هم گفته اند.

    ششم خط فرودینه و ههفتم خط مزور بود که این درجات و استفاده ازآن در جرگه شرابخواران کاملا رعایت می شد و ساقی و جام گردان مقررات باده گساری و جلوگیری از زیاده روی شرابخواران را دقیقأ نظارت می کرد تا هیچ کس بیش از حد و توانایی خویش باده نوشی نکند.

    با توجه به مطالبی که در سطور بالا مسطور افتاد . خط اشک به خط پنجم از جام جمشید گفته می شد و میزان شراب تا این خط از جام از حد متوسط و اعتدال هم کمتر بوده است. به همین جهت شرابخواران این مقدار قلیل از شراب را به قطره ای که از ابر سیاه یا مژگان چشم بر جام شراب چکیده باشد. یعنی اشک تعبیر کرده اند. به قول آقای فریدون نوزاد:« هنوز در میان میخواران اشکی و اشک چشم بلبل و بالاخره اشک چشمی بریز مرسوم و متداول است.» که امروزه از اصطلاحات بالا فقط اشکی و اشکی بریز باقی مانده و باده گساران این دو اصطلاح را هنگامی به کار می برند که عیش و نوش به حد نهایت و اشباع رسیده باشد و جز اشکی به عنوان حسن ختام مورد نیاز نباشد.

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #193
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض اشک تمساح می ریزد



    گریه دروغین را به اشک تمساح تعبیر کرده اند. خاصه گریه و اشکی که نه از باب دلسوزی بلکه از رهگذر ریا و تلدیس باشد ، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سوء نیت گریه کننده جامه عمل بپوشد.

    سابقا معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسیله اشک چشم تأمین می شود . بدین طریق که هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها متمادی بر روی شکم دراز می کشد. در این موقع اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج می شود که حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.

    پیداست که سموم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد . فرضأ نیمه جان هم بشنود و قصد فرار کنند به علت لزج بودن اشک تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند.
    خلاصه هربار که مقدار کافی حیوان وحشره در دام اشک تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یک حمله آنها را بلع می کند و مجددآ برای شکار کردن طعمه های دیگر اشک می ریزد.

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #194
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض اشرف خر




    افراد حریص و طماع را اشرف خر گویند. این نام و عنوان مخصوصأ به آن دسته از طمعکاران اطلاق می شود که حرص و طمع و ولع آنها سر انجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد . نه خود می خوردند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند. به عبارت اخری از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بد نامی با خود به گور می برند.
    اکنون ببینیم اشرف کیست و چه خریت و حماقتی نشان داده که به صورت اشرف خر ضرب المثل شده است.
    ملک اشرف بن تیمور تاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاک چوپانیان در آذربایجان ، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود که در حرص و طمع و بخل و امساک نظیر نداشت. به سکه طلا عشق می ورزید به قسمی که پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد. اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است که:« اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای کشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند که بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج کرد.» ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گردید که سکه زر از آن تاریخ به نام اشرفیه تسمیه و نامگذاری شود و مقصود از کلمه اشرفی همان انتساب به ملک اشرف چوپانی می باشد. به قول فزونی استرا آبادی :« از بس که اشرف از زر محفوظ بود تنکه اشرفی را به نام او منسوب ساختند.»


    کار ظلم وستم ملک اشرف به حدی بالا گرفت که علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را که غالبأ از اعمال و تعدیاتش انتقاد می کرد دستگیر و زندانی کند . شیخ صدر الدین اضطرارأ از اردبیل حرکت کرد و به گیلان رفت. عده ای از علما و عرفای بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوری مهاجرت کرده بودند عاقبت با بر خی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلمانی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی ، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهر غازان سرای که پایتخت جانی بیک خان اوزبک پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.

    چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت. از آنجا که مسلمانی عادل و صاحبدل بود، یکی از روزهای جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمکاریهای ملک اشرف چوپانی را به نوعی تقریر کرد که جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند.

    قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصأ به این حدیث اشاره کرد کللکم راع و کلکم مسئول عن رعیته و گفت:« امروز که خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود او مکلف است که مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید.» جانی بیگ خان که مردی دیندار وفضل دوست بود آن چنان تحت تأثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت که بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشکل از ناراضیان و ستم کشیده ها و افراد ابواب جمع خود که ظرف یک ماه جمع آوری کرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد. اغلب لشکریان جانی بیگ به علت بی برگ و نوایی ، رکاب از چوب و لگام از ریسمان داشتند. با این چنین سپاه که صد کس از ایشان را یک سرباز جنگی کفایت می کرد نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدر الدین موسی از گیلان رسید، سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملک اشراف تاخت. چون سکنه آذربایجان همه ناراضی بودند لذا پس از زدو خورد مختصری اشرف که به خوی فرار کرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضی محی الدین بردعی فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند که از آن طرف بیرون آمد و اموال و جواهر و زر سرخ و سفیدش را که بر چهار صد استر( قاطر) و هزار شتر بار کرده به سمت شهر خوی روانه کرده بود، جانی بیگ خان بدون کمترین زحمت و درد سر یک جا ضبط کرد و سر اشراف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت.

    بیچاره بد بخت مدت چهار ده سال آن همه در راه تحصیل سکه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نکرد ، سر انجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با کشته شدن او منقرض گردید. مستظرفی چون این واقعه شنید بر خریت و حماقت اشرف تأسف خورد و گفت:

    دیدی که چه کرد اشرف خر

    او مظلمه برد و دیگری زر

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #195
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض از کیسه خلیفه می بخشد



    هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاد بازی نماید عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده ، اصطلاحأ می گویند:« فلانی از کیسه خلیفه می بخشد.»

    عبد الملک بن صالح ازامرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درک کرد . مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می داد. بعلاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.
    به سال 169 هجری به فر مان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر سعایت ساعیان از حکومت بر کنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبد الملک از آنان چیزی بخواهد ، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبد الملک مانع از آن بود که از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر بر مکی و زیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد، پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقأ در آن شب جعفر بر مکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بینظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت:« عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد.» از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبد الملک داشت که غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.

    در این موقع به گمان آنکه این همان عبد الملک است نه عبد الملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبد الملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیر مرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که« میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند.» جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملک پنهان دارند ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود . حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبد الملک چون پریشان حالی جعفر بدید بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است با کمال خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردید پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را بر چینند و حضار مجلس- بجز اسحق موصلی- همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبد الملک بوسه زد عرض کرد:« از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم.» عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت :« ای ابو الفضل ، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم لذا اکنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد ، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفأ اختصاصی به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیانأ نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده ، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم.»
    جعفر بدون تأمل جواب داد:« قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»
    عبدالملک صالح گفت:« اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید. برای ادامه زندگی باید فکری بکنم زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام.»
    جعفر بر مکی که طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده رویی پاسخ داد:« مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید چه می دانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟»
    عبد الملک گفت: « هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است.»

    جعفر با بی صبری جواب داد:« نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر بر مکی و از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم. »

    عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت:« راستش این است که پیرو سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسوا اکرم (ص) به سر برم.»
    جعفر گفت :« از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی.»
    عبد الملک سر به زیر افکند و گفت:« از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم.»

    جعفر دست از وی بر نداشت و گفت:« از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری . محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استد عا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار.» عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوأ صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر بر داشت و گفت :« ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در محل ذات السلاسل –نزدیک مصر- بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیر المومنین بکنم توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام . آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دا مادی سر افراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود.»

    جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد:« از هم اکنون بشارت می دهم که: خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دختر ش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد.»
    دیر زمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش ما لامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
    بامدادن جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت:« از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری.»

    جعفر گفت:« آری امیر المومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
    هارون الرشید که نسبت به عبد الملک بی مهر بود با حالت غضب گفت:« این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعأ توقع نابجایی داشت ، اینطور نیست؟»

    جعفر با خونسردی جواب داد :« اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهند فرمود.» آن گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت:« از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جدأ از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید. »

    جعفر برمیکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که:« ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیر مرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دام قرضهایش را بپردازند.»
    هارون الرشید به شوخی گفت:« قطعا از کیسه خودت!»
    جعفر با لبخند جواب داد :« از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند.» هارون الرشید که جعفر بر مکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت: « چون عبد الملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم.» هارون الرشید مجدأ به زبان شوخی و مطایبه گفت:« این مبلغ را حتمأ از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد:« چون از وثوق و اعتماد کامل بر خوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم.»
    هارون الرشید لبخندی زد و گفت:« این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»

    جعفر عرض کرد:« امیر المؤمنین بهتر می دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند . آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیر المرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است.»

    هارون به خود آمد و گفت:« راست گفتی، اتفاقا عبد الملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی.»

    جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس از قدری تأمل عرض کرد:« ضمنأ از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم.»
    هارون گفت:« با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعأ آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی!؟»

    جعفر برمکی رندانه جواب داد:« اتفاقأ بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه امیر المؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم. »

    هارون گفت:« ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقلیل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار.»

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #196
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض از ریش به سبیل پیوند می کند



    عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست که نفعی بر آن مرتبط نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند.

    این گونه اعمال و اقدامات بی فایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند.

    اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از کجا آب می خورد.

    کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دار الحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند.

    یکی از این نایب های دار الحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. که با هیکل درشت و سینه فراخ وریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر ( میمون) داشت . عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟» از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افکنده شد.

    چون کمران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فورأ پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند . نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت :« یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!» سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند . زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او را قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خود ش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد.

    نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هرکس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند.

    پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت« نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود . این دفعه ریش تو یکتا شده است؟» میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت:« قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازأ در موارد مشابه به کار می رود.

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #197
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض از خجالت آب شد



    آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری که ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شکستگی است که خجلت زده را یارای سر بلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سر افکندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید. اما فعل آب شدن که در این عبارت به کار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل در آید.
    نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از بایزید بسطامی پرسید شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت که درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید . پرسید:« یا شیخ، این چیست؟» گفت:« یکی از در در آمد و سئوالی از حیا کرد من جواب دادم . طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.» به قول علامه قزوینی :« گفت این بیچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است.» این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی که بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #198
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد



    مراد از ضرب المثل بالا که غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به کار می بردند این است که آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود که رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان امیر قلی امینی:« از ترس بدتر به بد، و از ترس شریر تربه شریر پناه می برد.» که در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این مقاله نظایر آنرا قطعأ شنیده و یا خود لمس کرده است:

    لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند . و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شکم در لغتنامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه شریفه« هل اتیک حدیث الغاشیه» از سوره 88 قرآن مجید، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم که مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است که در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهکاران را عذاب دهد.

    در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل: حجیم، جهنم،سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سکران، سجین و بالاخره ویل که چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند که در این مورد چنین نقل شده است:
    « ... از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر که معصیت کاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده می شوند یکی هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین - تابوت- جای مخربین و بدعتگذاران است.
    « در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد که تا هفتصد سر برای او معلوم کرده اند. اما با این همه ، عقربهای آن چنان الیم باشد که جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند...»

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #199
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض از بیخ عرب شد



    عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج بر ندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند . در این گونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود:« فلانی از بیخ عرب شد.»
    پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق« الناس علی دین ملوکهم» از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند. اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد از باب تعریض و کنایه می گفتند« فلانی از بیخ عرب شد» یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته. در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته اند لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
    از آنجا که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان و طن دوست بود که پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد تا جایی که در ایران امروز نیز با وجود آنکه به هیچ وجه مصداقی بر آن مترتب نیست مع هذا در موارد انکار بدیهیات به آن استشهاد و تمثیل می کنند.

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #200
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض از آسمان افتاد



    این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می شود:
    مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!
    این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:

    محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه ( وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل بر خوردار بوده اند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم . اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد . حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است . هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت« دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.» حاکم گفت:« در تصرف تو بحثی نیست ، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟» غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد:« از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند.»

    وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت: « هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید اینگونه افکار ، آن هم نزد امثال شما باشد؟»

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 20 از 23 نخستنخست ... 101617181920212223 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/