صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    (1)

    چارلز پس از این که آدام به ارتش پیوست و سایروس به واشینگتن رفت به تنهایی در مزرعه زندگی می کرد. همیشه در مورد ازدواج حرف می زد ولی هیچ گاه برای آشنایی با دختران حرکتی انجام نمی داد، با آن ها معاشرت نمی کرد . محسنات و معایب آن ها را مورد آزمایش قرار نمی داد تا بتواند کسی را برای ازدواج انتخاب کند. حقیقت این بود که چارلز از معاشرت و حتی از حرف زدن با دخترها خجالت می کشید و همانند سایر مردان دارای این احساس، نیازهای جنسی خود را با مراجعه به روسپیان برطرف می ساخت. مردان خجالتی، با روسپیان آسانتر ارتباط برقرار می کنند، زیرا هنگامی که پول می دهند، آن ها را همچون کالا در نظر می گیرند و می توانند علاوه بر خوشگذرانی، حتی آن ها را بزنند. در عین حال، امکان ندارد که ازآن ها پاسخ منفی بشنوند، زیرا چنین پاسخی برای مردان خردکننده است.
    برای مردان ایجاد رابطه با روسپیان، هر چند ساده، ولی محرمانه بود. آقای هالام صاحب میخانه در طبقه بالا سه اتاق برای مهمانان در اختیار داشت و روسپیان آن سه اتاق را تا حداکثر دو هفته اجاره می کردند. در پایان هفته دوم، روسپیان تازه ای به آن جا می آمدند. آقای هالام، در این داد و ستد نقشی بر عهده نداشت و حتی می توانست سوگند یاد کند در مورد چنین روابطی، هیچ اطلاعی ندارد. تنها کاری که می کرد، اجاره دادن سه اتاق به پنج برابر بهای معمول بود. شخصی به نام ادوارد که در بوستون زندگی می کرد، روسپیان را برمی گزید، به آن جا می آورد، آموزش می داد و در پایان، جیبشان را خالی می کرد. روسپیان در شهرهای کوچک، دست به دست می گشتند و هرگز بیشتر از دو هفته در جایی نمی ماندند. این روش البته منطقی بود، زیرا اگر دختری را زیاد در شهر نگه می داشتند اعتراض مردم و مأموران پلیس را به دنبال داشت. در هنگام حضور در شهر نیز آن ها معمولاً در اتاق ها می ماندند و از ظاهر شدن در مکان های عمومی اجتناب می کردند. اگر مشروب می نوشیدند، سر و صدا به راه می انداختند یا عاشق می شدند، تازیانه می خوردند. غذا را در اتاق هایشان صرف و مشتریان را به دقت انتخاب می کردند. هیچ مرد مستی حق نداشت به سراغ آن ها برود. هر دختری شش ماه یک بار مرخصی می گرفت تا از آن جا برود و هر قدر میل دارد، مشروب بنوشد و دنیا را سرش بگذارد. اگر دختری در هنگام انجام وظیفه، از دستورات سرپیچی می کرد، ادوارد شخصاً لباس های او را درمی آورد، دهانش را می بست و تا سر حد مرگ، شلاق می زد. اگر این کار تکرار می شد، دختر به جرم ولگردی دستگیر و روانه زندان می شد.
    اقامت دو هفته ای دختران، فایده دیگری هم داشت. از آن جا که بیشتر آن ها به بیماری های مقاربتی مبتلا بودند، پیش از این که آثار بیماری در یکی از مشتریان ظاهر شود، شهر را ترک می کردند و در نتیجه دیگر کسی به آن ها دسترسی نداشت تا توضیح بخواهد.
    انگار آقای هالام نیز در این مورد اطلاعاتی نداشت. آقای ادوارد هم هرگز در شهر دیده نمی شد و همواره این گونه وانمود می کرد که کار زیادی دارد و وقت آزاد ندارد.
    معمولاً دختران شبیه یکدیگر، سرحال، تنبل، احمق، و درشت اندام بودند. هنگامی که دسته ای می رفت و گروه تازه ای می آمد، مشتریان متوجه این تغییر و تحول نمی شدند.
    چارلز تراسک عادت داشت دست کم هر دو هفته یک بار به میخانه سر بزند، دور از چشم دیگران به طبقه بالا برود، و خیلی زود بازگردد. خانه خانواده تراسک که همواره اندوهبار به نظر می رسید، پس از رفتن همه فرزندان و تنها ماندن چارلز اندوهبارتر شد. فساد و تباهی از دیوارها هویدا بود. پرده های توری به رنگ خاکستری درآمده بودند. کف اتاق علی رغم اینکه مرتباً جارو و تمیز می شد، ولی مرطوب و چسبناک به نظر می رسید. دیوارها، پنجره ها، و سقف آشپزخانه را لایه ای از چربی پوشانده بود. جارو کردن مدام و سالی دو بار شستشوی کامل، گرد و خاک را از بین برده بود. چارلز تنها جارو می کرد و کار دیگری انجام نمی داد. دیگر از ملحفه استفاده نمی کرد، بلکه روی تشک و پتوی بدون ملحفه می خوابید. چون کسی در خانه نبود، تمیز نگه داشتن آن چه سودی داشت؟ تنها شب هایی که می خواست به میخانه برود، حمام می کرد و لباس تمیز می پوشید. چنان بی قرار بود که صبح خیلی زود خانه را ترک می کرد. بیشتر از پیش به مزرعه می رفت و تلاش می کرد. پس از بازگشت از مزرعه و پیش از این که غذا به درستی از گلویش پایین برود، به بستر پناه می برد و از شدت خستگی، خیلی زود به خواب می رفت.
    صورت آفتاب سوخته، جدی، و بی حالت چارلز، گواه تنهایی او بود. بیشتر از پدر و مادر، دلش برای آدام تنگ شده بود. از روزهایی که با برادرش در آن خانه سپری کرده بود، خاطرات بسیار خوبی داشت و آرزو می کرد خاطرات آن روزها تجدید شود. در خلال چند سال تنهایی، هرگز بیمار نشد، مگر ابتلا به سوءهاضمه مزمن که در مردان شایع است، زیرا خودشان غذا درست می کردند و در تنهایی می خورند. چارلز به منظور برطرف ساختن این ناراحتی، مسهلی بسیار قوی به نام «اکسیر زندگی پدر جورج» می خورد.
    در سومین سال تنهایی، رویدادی برایش شکل گرفت. روزی مشغول کندن تخته سنگ ها بود و آن ها را با چرخ دستی به پای دیوار سنگی می برد. یکی از سنگ ها خیلی سنگین بود. چارلز با یک میله دراز آهنی، اهرمی درست کرد تا آن را بلند کند، ولی تخته سنگ هر بار پایین می افتاد و او مجبور می شد کار را تکرار کند. ناگهان خشمگین شد. همچون دوران گذشته، لبخند کمرنگی زد و همچون کسانی که با انسانی در حال دعوا هستند، به تخته سنگ حمله برد. میله را در پشت سنگ محکم کرد و آن را با همه توان کشید. میله لغزید و قسمت فوقانی آن محکم به پیشانی چارلز اصابت کرد. چند دقیقه بیهوش روی زمین افتاد، ولی پس از این که به هوش آمد، لنگ لنگان و در حالی که تقریباً جایی را نمی دید به سمت خانه حرکت کرد. روی پیشانی او، شکاف عمیقی از رستنگاه مو تا میان دو ابرو به چشم می خورد. زخم او چند هفته عفونت کرد و سرش باندپیچی شد، ولی از این موضوع ناراحت نبود. عفونت در آن دوران، پدیده ای خطرناک به حساب نمی آمد و مردم تصور می کردند نشانه بهبودی زخم است. پس از این که زخم التیام یافت، اثر عمیق آن روی پیشانی چارلز بر جای ماند. در موارد عادی، یاخته های تازه، کمرنگ تر از پوست اطراف هستند، ولی زخم چارلز به رنگ قهوه ای تیره درآمد. شاید مقداری زنگ آهن چسبیده به میله آهنی زیر پوستش رفته بود. انگار زخمی را روی پوستش خالکوبی کرده بودند.
    زخم، چارلز را نگران نمی کرد، ولی آثار آن موجب دردسر می شد. انگار با انگشت روی پیشانی او خط درازی ترسیم کرده بودند. اغلب جای زخم را در آینه کوچکی که در کنار اجاق بود، وارسی می کرد. موها را روی پیشانی پایین می آورد تا اثر زخم را پنهان کند. از داشتن چنین رد زخم خجالت می کشید و حتی از آن متنفر بود. هرگاه کسی به جای زخم او می نگریست، یا پرسشی در این مورد مطرح می کرد، به شدت ناراحت می شد. در نامه ای که به برادرش نوشت، احساس خود را چنین توصیف کرد:
    «...جای زخم چنان به نظر می رسد که انگار مرا همچون گاوی، داغ کرده اند. زخم روز به روز تیره تر می شود. تا زمان بازگشت تو، کاملاً سیاه خواهد شد. تنها یک خط افقی کم دارد تا به شکل صلیب درآید. در این صورت، من نیز همچون سایر کاتولیک ها در مراسم چهارشنبه خاکستر به نظر خواهم رسید. نمی دانم چرا از این موضوع ناراحت هستم. آثار زخم های دیگری هم در بدنم وجود دارد، ولی این زخم طوری است که انگار مرا داغ کرده اند. هرگاه به شهر می روم همه مردم به زخم می نگرند و هر وقت فرصت کنند، درباره آن حرف می زنند. گمان می کنند حرف هایشان را نمی شنوم. نمی دانم چرا تا این اندازه درمورد زخم من کنجکاو هستند. از این موضوع به شدت رنج می برم و دیگر هرگز دلم نمی خواهد به شهر بروم...»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (2)

    آدام در سال 1885 از ارتش مرخص شد، ولی به خانه بازنگشت. ظاهر او اندکی تغییر کرده بود. البته رفتارش شبیه افراد نظامی نبود، زیرا در سواره نظام هیچ کس را چنان تربیت نمی کردند که پس از ترخیص، رفتار نظامی داشته باشد. در واقع، افراد واحدهای سواره نظام از این که ژست نظامی نداشتند، خوشحال بودند و به این موضع افتخار می کردند.
    آدام احساس می کرد در خواب راه می رود. البته تغییر روش زندگی که برای کسی به یک عادت تبدیل می شود،مشکل است، حتی اگر شخص از آن بیزار باشد.
    صبح روز بعد خیلی زود بیدار شد و منتظر شیپور بیدار باش ماند. پاهایش به دوندگی عادت کرده و گردنش بدون پوشیدن با یقه تنگ سربازی، ناراخت بود. وارد شیکاگو شد و بدون هیچ دلیلی، اتاق مبله ای را برای یک هفته اجاره کرد. دو روز در آن جا ماند، سپس به بوفالو رفت. در بوفالو هم طاقت نیاورد رهسپار نیاگارا نزدیک آبشار شد. دلش نمی خواست به خانه برگردد و تا حدی که می توانست، بازگشت به خانه را به تعویق می انداخت. در ذهنش، خانه جای مطلوبی نبود. خاطراتی را که از آن داشت به فراموشی سپرده بود و دیگر نمی خواست زنده کند. مدت زیادی محو تماشای آبشار بزرگ شد. غرش آب، او را مبهوت و هیجان زده می کرد. غروب یک روز، دلش برای دوستانش که در سربازخانه و در یک چادر بودند، به شدت تنگ شد. ناگهان احساس کرد برای رفع این دلتنگی دوست دارد به جمعیت پناه ببرد. نخستین مکان عمومی پر ازدحامی که یافت، میخانه کوچکی مملو از افراد و دود سیگار بود. آهی از دلخوشی کشید و همانند گربه ای که زیر انبوهی توده هیزم پناه ببرد، او نیز در انبوه جمعیت خود را جای داد. سفارش ویسکی داد و پس از این که نوشید، سرحال آمد. دیگر نه می دید و نه می شنید، احساس می کرد تنها نیست.
    دیر وقت بود و مشتری ها به تدریج میخانه را ترک می کردند که به یاد آورد باید به خانه بازگردد. از این فکر به وحشت افتاد. پس از مدتی تنها او و مردی که پشت بار کار می کرد، در آن جا ماندند. مرد در حین تمیز کردن چوب پیشخوان، با رفتار و حرکات چشمانش، غیر مستقیم به آدام فهماند که باید آن جا را ترک کند.
    آدام گقت:
    -یک لیوان دیگر.
    مرد در یک بطری را باز کرد. آدام برای نخستین بار به او نگریست. روی پیشانی او جای زخمی به رنگ توت فرنگی دیده می شد. آدام گفت:
    -من در این جا غریب هستم.
    مرد پاسخ داد:
    -در فصل پاییز، معمولاً غریبه ها به این جا می آیند.
    آدام گفت:
    -من در ارتش خدمت می کردم...سواره نظام.
    مرد گفت:
    -خوب است.
    ناگهان آدام احساس کرد باید به طریقی در دل او نفوذ کند، ادامه داد:
    -با سرخپوستان جنگیدم، کار آسانی نبود...
    مرد پاسخی نداد و آدام افزود:
    روی پیشانی برادرم هم جای یک زخم هست.-
    مرد با انگشت به پیشانی خود اشاره کرد و گفت:
    -این زخم مادرزادی است، هر سال بزرگتر می شود. برادر شما هم چنین زخمی دارد؟
    -زخم برادرم مادرزادی نیست، بلکه جای زخم است. این را در نامه برایم نوشت.
    -می بینید؟ پیشانی من مثل گربه ها شده.
    -بله.
    -به همین دلیل مردم به من لقب گربه داده اند. از کودکی همین طور بودم. می گویند زمانی که مادرم مرا باردار بوده، از گربه می ترسیده.
    -می خواهم به شهر برگردم. مدتی از آن جا دور بودم. دوست دارید یک نوشیدنی با هم بخوریم؟
    -سپاسگزارم. شب کجا می روید؟
    -پانسیون خانم می.
    -او را می شناسم. می گویند به مشتریانش به اندازه ای سوپ می دهد که دیگر نتوانند گوشت بخورد.
    آدام گفت:
    -به نظر من در هر کاری حقه بازی هم وجود دارد.
    -ولی کلکی هم وجود دارد که من راه استفاده از آن را بلد نیستم. کاش بلد بودم.
    -چه کلکی؟
    -این که چطور شما را از این جا بیرون کنم و میخانه را ببندم.
    آدام به او خیره شد و حرفی نزد. مرد با لحنی جدی گفت:
    -شوخی کردم.
    آدام گفت:
    -تصمیم دارم فردا صبح به خانه بروم. منظورم خانه واقعی خودم است.
    مرد گفت:
    -موفق باشید.
    آدام از میخانه بیرون رفت و در تاریکی مشغول قدم زدن در شهر شد. گام هایی سریع برمی داشت، انگار کسی دنبالش کرده بود. پله های فرورفته مقابل پانسیون، زیر پایش سر و صدا می کردند. فتیله چراغ نفتی را آن قد پایین کشیده بودند که در حال خاموش شدن بود. نور زرد رنگ چراغ، حالت غمزده ای به پانسیون می داد.
    مدیر پانسیون، در مقابل در ایستاده و سایه بینی او روی چانه اش افتاده بود. چشمان بی حالتی همچون چشمان زنی در تابلو نقاشی بود که انگار بیننده را هر جا می رود تعقیب می کند و بینی او نیز انگار رایحه مشروبی را که از دهان آدام متساعد می شد، استشمام می کرد.
    آدام گفت:
    -شب بخیر.
    زن پاسخی نداد.
    هنگامی که آدام به طبقه اول رسید، سربرگرداند. زن سرش رابلند کرده و چشمانش بی فروغ بود.
    اتاق بوی نم می داد. کبریتی از جعبه درآورد وآاتش زد. شمعی را که داخل یک شمعدان براق بود، روشن کرد و زیر نور آن، به تختخوابی که همچون گهواره نرم بود، نگریست. روی بستر، لحاف چهل تیکه کثیفی پهن شده و پنبه از گوشه هایش بیرون زده بود.
    دوباره سر و صدای پله های ایوان بلند شد. آدام فهمید که زن احتمالاً جلو در ایستاده است تا با حضورش، تازه وارد دیگری را از ورود به پانسیون پشیمان سازد.
    آدام روی صندلی نشست، آرنجش را روی زانوانش تکیه داد و چانه را میان دستانش گرفت. یکی از مسافران در انتهای راهرو در سکوت شب، سرفه مداومی را آغاز کرد.
    آدام به خوبی می دانست به خانه نخواهد رفت. کاری که می خواست انجام دهد، بارها از سربازان قدیمی نقل شده بود:«دیگر نمی توانستم او را تحمل کنم. جای دیگری سراغ نداشتم بروم. هیچ کس را نمی شناختم. سرگردان شده بودم. مدتی بعد مثل بچه ها ترس بر من غلبه کرد و نخست کاری که انجام دادم، این بود که از گروهبان بخواهم اجازه دهد به ارتش بازگردم. خیلی التماس کردم. انگار پذیرفت که به من لطف کند.»
    پس از این که آدام به شیکاگو برگشت، با ثبت نام دوباره در ارتش، تقاضا کرد به همان هنگ سابق منتقل شود. قطاری که به غرب آمریکا می رفت، افراد هنگی را حمل می کرد که به نظر آدام، بسیار دوست داشتنی و مهربان می آمدند.
    در کانزاس سیتی منتظر ورود قطار بعدی بود که نام او را صدا زدند و پیامی به دستش دادند حاکی از این که باید به دفتر وزیر جنگ آمریکا در واشینگتن برود آدام در خلال پنج سال سربازی، به این نتیجه رسیده بود که هرگز نباید از دریافت حکم، متعجب شود. به نظر کسی که در خدمت سربازی، به سر می برد، خدایان غیر قابل دسترسی واشینگتن، دیوانگانی بیش نبودند و اگر سربازی می خواست سلامت روحی خود را حفظ کند، لازم بود هرگز به امرای ارتش نیندیشد.
    آدام نام خود را به یکی از کارمندان گفت و در اتاق انتظار نشست. در همان جا پدرش او را دید. آدام بی درنگ سایروس را شناخت، ولی انگار باور نمی کرد او در آن جا باشد. سایروس، شخص معروفی شده بود و مثل آن ها لباس می پوشید. کت و شلوار ماهوت به رنگ سیاه بر تن، کلاه مشکی بزرگ بر سر، و پالتو یقه مخملی روی لباس هایش داشت. عصایی از چوب آبنوس همچون شمشیر در دست گرفته بود و همانند شخصیت های بزرگ رفتار می کرد. لحن صدایش آرام، ملایم، سنجیده و خونسردانه بود. وقتی که لبخند می زد، دندان های مصنوعی جدیدش، او را فردی روباه صفت جلوه می داد، انگار نمی خندید، بلکه زهرخند می زد.
    لحظاتی پس از این که آدام متوجه شد آن شخص واقعاً پدرش است، باز هم شگفتزده بود. ناگهان چشمش به پای سایروس افتاد. خبری از پای چوبی نبود. پایش صاف بود، از مفصل زانو خم می شد و کفش ویژه نمایندگان مجلس را به پا داشت. هنگامی که حرکت می کرد، اندکی، ولی نه مثل سابق، می لنگید.
    سایروس متوجه شد که پسرش به پاهای او می نگرد. گفت:
    -این پا با پای چوبی سابق تفاوت دارد. این یکی دارای لولا و فنری است که اگر حواسم را جمع کنم، درست مثل یک پای طبیعی کار می کند. بگذار آن را در بیاورم تا طرز کارش را ببینی.
    آدام گفت:
    -پدر، به من دستور داده اند هر چه زودتر خودم را به سرهنگ ولز معرفی کنم.
    -می دانستم. خودم به سرهنگ ولز گفتم این حکم را صادر کند. بیا برویم.
    آدام با نگرانی گفت:
    -اجازه بدهید به تنهایی خودم را به سرهنگ ولز معرفی کنم.
    پدرش با تغییر لحن و در حالی که به خود می بالید، گفت:
    -می خواهم تو را امتحان کنم و در ضمن مطمئن شوم که آیا در ارتش هنوز نظم و انضباط وجود دارد، یا نه. پسرم، می دانستم که رفتن به خدمت به نفع تو خواهد بود. حالا به یک مرد و یک سرباز واقعی تبدیل شده ای. باید نخست نزد وزیر جنگ برویم.
    به نظر آدام، سایروس فردی بیگانه بود، و نه پدری واقعی. نسبت به او احساس تنفر کرد.
    از دفتر وزیر، افسری بیرون آمد که چاپلوسانه حرف می زد. او به سایروس گفت:
    -قربان، جناب وزیر وقت دارند شما را بپذیرند.
    رفتار او ، تأثیری در احساس آدام نسبت به پدرش نداشت.
    سایروس پس از ورود به دفتر، گفت:
    -جناب وزیر، این پسرم است، یک سرباز صفر. درست همان طور که من در ارتش آمریکا یک سرباز صفر بودم.
    آدام گفت:
    -ولی قربان، من سرجوخه ام.
    دیگر تعارفاتی را که رد و بدل می شد، نمی شنید، بلکه فکر می کرد: «اگر این مرد واقعاً وزیر جنگ باشد، باید پدرم را بشناشد. گمان می کنم برای من نقش بازی می کنند. چرا این طور شده؟ عجیب است که وزیر جنگ هم نمی فهمد...»
    پس از پایان ملاقات، پدر و پسر به سوی هتل کوچکی که سایروس در آن زندگی می کرد، رفتند. در راه، سایروس به تابلوها، ساختمان ها و بناهای تاریخی اشاره می کرد و درباره آن ها توضیح می داد. او گفت:
    -من در هتل زندگی می کنم. فکر می کردم بهتر است خانه ای برای خودم بخرم، ولی چون خیلی به مسافرت می روم، متوجه شدم که خرید خانه به نفعم نیست. بیشتر اوقات در شهرهای دیگر هستم.
    مأمور هتل در برابر سایروس خم شد، او را جناب سناتور خطاب کرد و گفت که اگر لازم باشد یکی از مشتریان را بیرون می کند و برای آدام اتاقی اختصاص می دهد. سایروس گفت:
    -لطفاً یک بطری ویسکی هم به اتاق بفرستید.
    -اگر دوست داشته باشید کمی هم یخ می فرستم.
    سایروس گفت:
    -یخ؟ پسرم سرباز است...
    آنگاه با عصا به پایش ضربه ای زد و ادامه داد:
    -...خودم هم سرباز بودم...سرباز صفر...یخ لازم نداریم.
    آدام از احترامی که برای سایروس قائل بودند، شگفتزده شده بود. نه تنها اتاق خواب، بلکه اتاق نشیمن هم در کنار آن برایش در نظر گرفته بودند. دستشویی درست نزدیک اتاق خواب قرار داشت.
    سایروس روی صندلی راحتی لم داد و آهی کشید. شلوارش را بالا زد و آدام پای مصنوعی او را که از چوب و آهن و چرم ساخته شده بود، دید. سایروس پوشش چرمی اتصال دهنده پای مصنوعی به بدنش را باز کرد، پا را کنار صندلی تکیه داد و گفت:
    -گاهی باید آن را باز کنم، چون خیلی فشار می آورد.
    سایروس بدون پای مصنوعی، همچون گذشته شده بود، درست به همان وضعیتی که آدام به خاطر می آورد. ابتدا احساس تحقیر کرد، ولی بعد، هراس کودکی که منتظر بود پدرش هر آن با او بدرفتاری کند.
    سایروس ویسکی را آماده کرد و کمی نوشید. یقه اش را شل کرد. به آدام نگریست و گفت:
    -بسیار خوب.
    آدام گفت:
    -بله، پدر.
    -چرا دوباره برای رفتن به خدمت سربازی ثبت نام کردی؟
    -نمی دانم پدر، دلم می خواست.
    -آدام! تو که ارتش را دوست نداشتی!
    -نه، قربان.
    -پس چرا برگشتی؟
    -نمی خواستم به خانه برگردم.
    سایروس آهی کشید و در حالی که نوک انگشتانش را به دسته صندلی می مالید، گفت:
    -دوست داری همیشه در ارتش بمانی؟
    -نمی دانم، پدر.
    -می توانم نام تو را در دانشکده افسری وست پوینت بنویسم تا به آن جا بروی.
    -دوست ندارم به آن جا بروم.
    سایروس به آرامی پرسید:
    -می خواهی با من مخالفت کنی؟
    مدتی طول کشید تا آدام پاسخ بدهد. دادن پاسخ مناسب به پدر، برای او همیشه کار سختی بود. عاقبت گفت:
    -بله، قربان.
    سایروس گفت:
    -پسرم، کمی ویسکی برایم بریز.
    پس از این که ریخته شد، گفت:
    -نمی دانم اطلاع داری که چقدر در آن جا نفوذ دارم. ارتش بزرگ در مشت من است. حتی رئیس جمهور هم خیلی مایل است نظر مرا در مورد امور سیاسی بداند. می توانم سناتور را شکست بدهم و هر وقت اراده کنم، هر پست و مقامی را بگیرم. می توانم همه را آدم کنم. حتی اگر دلم بخواهد می توانم همه را زمین بزنم. درک می کنی؟
    آدام درک می کرد. می دانست که سایروس با به توسل تهدید از خود دفاع می کند. گفت:
    -بله آقا، می فهمم.
    -می توانم در واشینگتن مقامی برایت بگیرم تا نزد خودم کار کنی. همه مطالب را به تو یاد می دهم.
    آدام گفت:
    -پدر، دوست دارم به هنگ خودم برگردم.
    وقتی این حرف را زد، متوجه شد که چهره پدرش در هم رفت.
    سایروس آهی کشید و گفت:
    -اشتباه کردم تو را به خدمت فرستادم. درست مثل سربازها در مقابل آدم می ایستی. بهتر است بروی و در همان سربازخانه بپوسی.
    آدام پس از چند لحظه سکوت گفت:
    -سپاسگزارم، پدر. ولی چرا چارلز را نیاوردید؟
    -چارلز جایش خوب است، بهتر است همان جا باشد.
    آدام قیافه و طنین صدای سابق پدر را به یاد می آورد. خیلی فرصت داشت تا همه این موارد را به خاطر بیاورد، چون در سربازخانه نپوسیده بود. به خاطر آورد که سایروس تنهاست.

    (3)
    چارلز پس از گذشت پنج سال، همچنان منتظر بازگشت آدام بود. خانه و انبار را رنگ آمیزی و هنگامی که زمان بازگشت برادرش نزدیک شد، زنی برای تمیز کردن خانه استخدام کرد.
    خدمتکار، پیرزنی بداخلاق، ولی در عین حال تمیز بود. پس از این که وارد خانه شد، نگاهی به پرده ها انداخت که به شدت چرک و کثیف و در حال پوسیدن بودند. آن ها را دور انداخت و پرده های جدید دوخت. چربی دور اجاق را که از زمان مرگ مادر چارلز بر جای مانده بود پاک کرد. دیوارها را که بر اثر پختن غذا و دوده چراغ، قهوه ای شده بود، شست. کف اتاق ها را با آب و صابون و پتو ها را محلول کربنات سدیم تمیز کرد. در ضمن انجام دادن این کارها، مدام غر می زد:
    مردها! حیوانات کثیف! خوک از شما تمیز تر است. به همین دلیل است هیچ زنی با شما ازدواج نمی کند! مثل خوک بوی گند می دهید! به اجاق نگاه کن! انگار از عصر حجر تا حالا تمیز نشده!
    چارلز خود را در اتاق کوچکی پنهان کرده بود تا از بوی آمونیاک و سایر داروهای پاک کننده، در امان بماند. در عین حال متوجه شده بود که خدمتکار از راه و رسم خانه داری ناراضی است. بنابراین تا زمانی که پیرزن همچنان در حال غر زدن، خانه تمیز شده را ترک کرد، در اتاقک مخفی ماند. نمی خواست هنگامی که آدام بازمی گردد خانه را کثیف ببیند. مخفیگاه او محل نگهداری وسایل و ابزار کشاورزی و تعمیرات بود. چارلز در چند روز گذشته، دریافته بود که بهتر است به جای اجاق آشپزخانه، روی کوره، بپزد. دم کوره موجب می شد پوکه زغال سنگ زودتر آتش بگیرد و دیگر لازم نبود منتظر بماند تا اجاق گرم شود. نمی دانست چرا پیشتر به این موضوع فکر نکرده بود.
    چارلز مدت زیادی منتظر آدام ماند، ولی او نیامد. شاید آدام خجالت می کشید نامه بنویسد. عاقبت سایروس با نوشتن نامه ای تند، موضوع اعزام دوباره آدام را به خدمت سربازی و این که این خواسته برخلاف میل او است، به اطلاع چارلز رساند. ولی پس از آن، و در نامه های دیگر، هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد.
    چارلز به زندگی پیشین بازگشت. یک سال بعد آدام نامه ای برای چارلز نوشت و در آن اشاره کرد:
    «...نمی دانم چرا دوباره به خدمت سربازی رفتم. شاید در لحظه اتخاذ تصمیم، خودم نبودم. پاسخ نامه مرا هرچه زودتر بده و از اوضاع زندگی خودت هم بنویس...»
    چارلز پس از دریافت چهار نامه حاکی از نگرانی برادرش، عاقبت با اکراه، چنین پاسخ داد:
    «...من هم اصلاً منتظر بازگشت تو نبودم...»
    بقیه مطالب نامه به امور مزرعه و حیوانات اختصاص داده شده بود.
    سرانجام گذشت زمان همه اسرار را آشکار ساخت. نامه ای که چارلز در سال نو نوشت، در سال نو بعدی رسید. در واقع دو برادر به اندازه ای از یکدیگر دور شده بودند که دیگر هیچ ارتباطی میان آن ها وجود نداشت.
    چارلز زنان خدمتکاری را که تنبلی می کردند، یکی پس از دیگری اخراج می کرد. هرگاه نسبت به آن ها خشم می گرفت، همچون خوک هایی که به حراج می گذاشتند، از خانه می راند. خدمتکاران را دوست نداشت و برایش مهم نبود که آیا آن ها او را دوست دارند یا نه. با مردم رفت و آمد زیادی نداشت، و تنها به میخانه و اداره پست می رفت. مردم شیوه زندگی او را نمی پسندیدند، ولی مجبور بودند با او کنار بیایند، زیرا چارلز، مزرعه را بسیار خوب اداره می کرد. با هموار کردن زمین ، دیوار می ساخت، فاضلاب درست می کرد و در حدود صد جریب هم به مساحت زمین خود افزوده بود. در مزرعه توتون کاشت و یک انبار بزرگ نیز پشت خانه ساخت. با توجه به چنین مواردی، همسایگان به او احترام می گذاشتند. در آن دوران، دهقانان و کشاورزان، زیاد به یکدیگر حسادت نمی کردند. چارلز همه پول و نیرویش را صرف رسیدگی به مزرعه می کرد.

    پایان فصل ششم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    (1)

    آدام مدت پنج سال کارهایی را انجام می داد که در ارتش از ضروریات به حساب می آمد، مثل واکس زدن کفش، جلا دادن سلاح ها، رژه رفتن، ورزش کردن و سایر مراسمی که هنوز هم معمول است. در سال 1886، اعتصاب یک کارخانه بزرگ تولید کننده محصولات غذایی در شیکاگو، آغاز شد. هنگ آدام را مأمور شکستن اعتصاب کرد. در سال 1888، سرخپوستان سمینول که پیمان صلح با دولت امضا نکرده بودند، آشوب به راه انداختند و سواره نظام مجبور به مداخله شد. شورشیان به مناطق متروک در مرداب ها گریختند و نبرد خاتمه یافت. به همین دلیل سواره نظام، همان کارهای معمول گذشته را از سر گرفت.
    زمان، به گونه ای عجیب و متناقض می گذرد. درست است که اتلاف وقت، می تواند مدتی طولانی ادامه داشته باشد، ولی گاهی چنین نیست. زمانی که انسان خوشحال، یا به کار مورد علاقه خود مشغول است، زیاد طولانی به نظر نمی رسد. ولی اوقات بیکاری، همیشه به بیهودگی می گذرد و طولانی است.
    پنج سال دوم زندگی نظامی آدام در سربازخانه، خیلی زود به پایان رسید. در اواخر سال 1890 با درجه گروهبانی در پرسی دیو در ایالت سانفرانسیسکو از ارتش ترخیص شد. نامه هایی زیادی بین آدام و چارلز رد و بدل نشده بود. ولی آدام پیش از ترخیص از ارتش، برای برادرش چنین نوشت:
    «...زمان برگشت به خانه فرا رسیده ...»
    این آخرین خبری بود که چارلز پس از حدود سه سال، از برادرش دریافت می کرد.
    آدام پس از پشت سر گذاشتن زمستان، به تدریج به ساکرامنتو نزدیک شد، از دره سان جوکن گذشت و هنگامی که فصل بهار فرا رسید، دیگر پولی در جیب نداشت. پتویی برداشت و به طرف شرق آمریکا راه افتاد. گاهی پیاده می رفت و زمانی همراه با مردان دیگر روی میله هایی که زیر واگن های باری کندرو تعبیه شده بود، می نشست و مسافرت می کرد. شب ها را با سایر آوارگان در قرارگاه ها یا حاشیه شهرها به روز می رساند. برای گرفتن غذا و رفع گرسنگی، و نه برای پول، گدایی می کرد. به خوبی متوجه شده بود که تبدیل به فردی خانه به دوش شده است.
    یافتن چنین افرادی در حال حاضر، امری بسیار بعید است، ولی در دهه 1890 تعداد زیادی از آن ها وجود داشتند. مردانی آواره و تنها که آرزو می کردند با همان روش به زندگی ادامه دهند. بعضی از آن ها از پذیرش هر مسئولیتی اجتناب می کردند و برخی دیگر به دلیل بی عدالتی های اجتماعی، سرخورده می شدند. آن ها مدت کمی کار داشتند. غذا و گاهی لباس هایی را که بر بند آویخته بودند، می دزدیدند. همه نوع آدم در میان آن ها یافت می شد؛ از باسواد و بیسواد، تا تمیز و کثیف؛ ولی همگی در یک احساس، مشترک بودند: ناراحتی و بیقراری. به منظور گریز از گرما یا سرمای بیش از اندازه، در فصل بهار، به شرق می رفتند و نخستین یخبندان، آن ها را به سوی غرب و جنوب می راند. با گرازهای وحشی علیرغم اهلی نبودن، همدم می شدند؛ نزدیک آدم ها و لانه ماکیان ها می زیستند؛ و زندگی مسالمت آمیزی داشتند. آن ها معمولاً در حومه شهرها اقامت داشتند و به داخل نمی آمدند. یک روز یا یک هفته با سایر مردم محشور و سپس از آن ها جدا می شدند. در اطراف آتشی که غذایشان را روی آن درست می کردند، گرد می آمدند و درباره هر موضوعی، غیر از امور خصوصی، حرف می زدند. آدام به گفتگوهای مربوط به پیشرفت کارگران صنعتی دنیا با دقت بیشتری گوش می داد. مباحث فلسفی، پدیده های ماوراءالطبیعه، مکتب زیبا شناسی، و تجربیات غیر شخصی، از گفتگوهای مورد علاقه آدام به حساب می آمد. رفقای شبانه او را طیف گسترده ای از قاتلان، کشیشان خلع لباس شده، استاد بیکار شده دانشگاه، افراد تنهایی که می خواستند خود را فراموش کنند، و آدم های بدسرشت تشکیل می دادند. آن ها همچون مخلوط هویج، سیب زمینی، پیاز، و گوشت داخل دیگ غذا بودند که به نوبت حرفی می زدند تا مجلس گرم بماند.
    آدام خیلی زود یاد گرفت چگونه با شیشه شکسته، صورتش را اصلاح کند و پیش از این که خانه ای را برای طلب غذا دق الباب کند، جویا شود که صاحبخانه، خسیس است یا سخاوتمند. خیلی زود یاد گرفت با مأموران بدجنس پلیس چگونه رفتار کند و میزان محبت و صداقت یک زن را چگونه مورد ارزیابی قرار دهد. خلاصه این که از شیوه زندگی جدید خود لذت می برد.
    درفصل پاییز که برگ درختان زرد شد، تا اوماها پیش رفت و بدون دلیل، تصمیم یا تفکر ویژه ای رهسپار غرب و جنوب شد. از کوه ها گذشت و عاقبت هنگامی که به کالیفرنیای جنوبی رسید، احساس راحتی کرد. در کنار دریا از مرز شمالی تان سن لویس آبیسپو را پیمود و به شکار حلزون، مارماهی، صدف، و ماهی خاردار در حوضچه هایی اقدام کرد که بر اثر جزر و مد در کار دریا ایجاد می شد. شن های ساحل را حفر می کرد تا جانوری دریایی برای خوردن پیدا کند، یا با استفاده از تله ای که با نخ ماهیگیری درست می کرد، در تپه های شنی، خرگوش می گرفت. معمولاً پس از صرف غذا روی شن های داغ دراز می کشید و امواج را می شمرد.
    بهار او را به سوی شرق کشاند، ولی بسیار کند پیش می رفت. تابستان به قله خنک کوه ها رفت. مردم کوهستان را همچون سایر مردمی که در تنهایی می زیستند، بسیار مهربان یافت. آدام نزد بیوه زنی که در نزدیکی دنور وسایل خانگی می فروخت، کاری یافت و غذا و لباس رایگان گرفت. مدتی به این ترتیب زندگی کرد تا اینکه سرمای زمستان دوباره او را به سمت جنوب کشاند. از ریوگرانده به آلبوکرک و ال پاسو و از آن جا به بیگ بند و لاره دو و برانزویل رفت.
    واژه های اسپانیایی را که به غذاها و انواع سرگرمی ها اطلاق می شد، آموخت و کشف کرد مردم حتی هنگامی که در فقر به سر می برند، انگیزه زیادی برای ایثارگری دارند. به تدریج نسبت به مردم فقیر، احساس بهتری پیدا کرد. اگر خودش فقر را تجربه نکرده بود، شاید هرگز نمی توانست چنین احساسی داشته باشد. در ولگردی مهارت زیادی یافت و هرگاه اراده می کرد که بر احساس حقارت چیره شود، می توانست گدایی کند. لاغر و سیاه شده بود و شخصیتی چنان ضعیف داشت که نسبت به انسان ها، هیچ احساس خاصی نداشت. نه حسادت می کرد و نه خشم بر او چیره می شد. صدایش ملایم شده و لهجه مردم شهرهای مختلف در گفتارش تأثیر گذاشته بود، به گونه ای که به هر شهری گام می گذاشت، می توانست به لهجه مردم آن حرف بزند. چنین مهارتی برای افراد خانه به دوش و آواره، نوعی پشتیبان به حساب می آید. زیاد سوار بر قطار نمی شد، زیرا به دلیل خشونت روزافزون کارگران صنعتی دنیا و مجازات هایی که برایشان قائل شده بودند، مردم نظر مساعدی به افراد آواره نداشتند.
    روزی آدام به دلیل ولگردی بازداشت شد. بی رحمی مأموران پلیس و سپس زندانیان، او را چنان دچار وحشت کرد که موجب شد از آن پس، از جامعه ولگردان دوری کند. ناچار به تنهایی به سفر ادامه داد و همواره می کوشید اصلاحکرده، تمیز، و مرتب باشد.
    بهار سال بعد، دوباره به سوی شمال رفت. احساس می کرد زمان راحتی و آسایش به پایان رسیده است. در همان حال، چارلز و خاطرات فراموش شده دوران کودکی را به ذهن می آورد. اشتیاق زیادی داشت که به خانه بازگردد، ولی خیلی زود تغییر عقیده داد و از شرق تکزاس به سمت ایالت جنوبی لویزیانا و از آن جا به بخش های جنوبی میسی سیپی و آلاباما و حومه فلوریدا رفت. احساس می کرد باید شتابان از همه بگریزد.
    در آن دوران، سیاهپوستان مردمانی فقیر بودند و همانند همه مردمان فقیر با او مهربان بودند و به هیچ سفید پوستی اعتماد نداشتند، حتی اگر خیلی فقیر بود. سفید پوستان فقیر هم از سیاه پوستان می ترسیدند.
    آدام علیرغم ظاهر نسبتاً آراسته ای که داشت، در نزدیکی تالاهاسی، بار دیگر توسط افراد کلانتر، به جرم ولگردی بازداشت و به کار در جاده مشغول شد. در آن دوران، جاده ها را همین ولگردان می ساختند. او را محکوم کردند شش ماه این کار را انجام بدهد. مدتی پس از آزادی، باز هم دستگیر و شش ماه دیگر به انجام این کار محکوم شد. تازه متوجه شد که اصولاً عده ای از انسان ها، همنوعان خود را همچون حیوانات در نظر می گیرند و ظاهر آنان برایشان تفاوتی ندارد. بنابراین تنها راه کنار آمدن با آن ها را درآمدن به صورت حیوانات دانست. فهمید که دارا بودن ظاهر آراسته و گشاده رویی، بیشتر موجب جلب توجه و در نتیجه دستگیری و مجازات می شود. می اندیشید چگونه انسانی که کاری وحشیانه یا زشت انجام نداده و موجب اذیت و آزار دیگران نشده است، مجبور می شود تغییر ماهیت بدهد و همنوعانش را اذیت کند.
    در هنگام کار در جاده، معمولاً افراد مسلح در محل حضور داشتند و از زندانیان مراقبت می کردند. شب هنگام نیز پس از پایان کار، پای محکومان را با زنجیر می بستند و این کار را نوعی احتیاط تلقی می کردند. ولی آدام خیلی خوب می دانست که نگهبانان به شدت از زندانیان هراس دارند. او در ارتش آموخته بود که اگر کسی بترسد، به جانور خطرناکی تبدیل می شود. خود نیز از تازیانه خوردن به شدت می ترسید و می دانست در چنان حالتی، قید زندگی را خواهد زد. بنابراین همچون کرم ابریشم، به درون پیله پناه برده بود. در چهره اش هیچ احساسی وجود نداشت. چشمانش بی فروغ بود. و به ندرت حرف می زد. سال ها بعد، به شدت شگفتزده بود که چگونه آن همه رویداد تلخ را تحمل و درد وحشتناک آن ها را با همه وجود احساس کرده، ولی ابراز ناراحتی نکرده بود. اراده ای بسیار قوی لازم است تا انسان بتواند با چشمان خود ببیند که فرد دیگری را چنان تازیانه می زنند که عضلات پشتش، سفید می شود و استخوان بیرون زده از بریدگی های پوستش، برق می زند، ولی در چنین حالتی، نه متأسف شود و نه خشمگین، و حتی رغبتی هم برای تماشای این منظره از خود نشان ندهد. آدام چنین اراده ای داشت.
    پس از این که آدام برای بار دوم به کار در جاده فلوریدا محکوم شد شخصیت خود را کاملاً تغییر داد. نه اعتراض می کرد و نه مخالفت. کمتر در میان سایر افراد ظاهر می شد و می کوشید از همه فرامین، اطاعت کند. در نتیجه نگهبانان با عدم مشاهده او نیز، نگران نمی شدند. آدام مسؤول تمیز کردن اردوگاه، تحویل لباس زندانیان به آن ها، و پر کردن کردن سطل های آب شده بود.
    سه روز پیش از این که زمان آزادی او برای بار دوم فرا برسد، پس از خوردن ناهار، سطل های آب را برداشت و برای پر کردن آن ها، به سمت رودخانه رفت. سطل ها را پر از سنگ کرد، زیر آب قرار داد و کوشید با اندکی شنا کردن در آب، اعصاب خود را آرام کند. ولی به اندازه ای به شنا کردن ادامه داد که هوا تقریباً تاریک شد. در محلی متروک در رودخانه که بوته های زیادی روییده بود، زیر بوته ها ماند و دیگر از آب بیرون نیامد.
    اواخر شب صدای شدید پارس سگ های شکاری را شنید که از دو سوی ساحل رودخانه می گذشتند. برگ های سبز بوته ها را روی سر کشیده و برتن مالیده بود تا سگ ها او را نبینند و رایحه بدنش را احساس نکنند. تا چانه در آب نشسته بود. صبح روز بعدکه سگ ها ناامیدانه بازگشتند، دیگر رمقی برای جستجوی بیشتر نداشتند و صاحبان آن ها نیز چنان خسته بودند که به بوته های دو طرف رودخانه توجهی نشان ندادند.
    آدام پس از دور شدن نگهبانان، یک تکه ماهی سرخ کرده که به همراه داشت، خورد. یاد گرفته بود که هرگز شتاب نکند. می دانست افراد زیادی در هنگام فرار دستگیر شده اند. بنابراین پنج روز طول کشید تا آدام فاصله کوتاه ساحل رودخانه تا جورجیا را طی کند. خود را به خطر نمی انداخت و با اراده آهنین، بر ناشکیبایی خود فائق می آمد. از آن همه اراده و نیرو که در وجودش می یافت، شگفتزده بود.
    در خارج از والدوستا در ایالت جورجیا تا نیمه شب خود را پنهان کرد. آنگاه همچون سایه ای وارد شهر شد، به پشت فروشگاه کوچکی خزید، پنجره آن را آهسته فشار داد تا پیچ های قفلش که بر اثر تابش نور خورشید، پوسیده شده بودند، جدا شوند. زیر نور ماه از میان پنجره کثیف گذشت. شلواری ارزان قیمت، پیراهی سفید، یک جفت کفش، کلاهی سیاه و یک بارانی دزدید. البته پیش از رفتن ، همه آن ها را پوشید تا ببیند به اندازه است یا نه. پس از این که مطمئن شد همه کارها درست است، ا ز پنجره بیرون پرید. به سایر کالاها و به داخل فروشگاه دست نزد. پنجره را آهسته پایین کشید و در تاریکی شب، محو شد.
    روزها پنهان می ماند و شب ها به جستجوی غذا می رفت. شلغم، خوشه گندم، سیب هایی که از درخت می افتاد، خوراک او را تشکیل می داد. مقداری ماسه و خاک روی کفش هایش مالید تا نو به نظر نرسد. بارانی را به اندازه ای فشار داد که کهنه و مندرس شود. سه روز بعد، بارش های تند آغاز شد و او توانست به راحتی از دید دیگران پنهان بماند.
    آدام پس از شروع باران در حالی که در بارانی فرو رفته بود، منتظر فرا رسیدن شب ماند. آن گاه به داخل شهر والدوستا رفت. کلاه سیاه را تا روی چشمانش پایین کشیده و یقه بارانی زرد رنگ را تا گوش هایش بالا برده بود. به ایستگاه راه آهن رسید. از پنجره ای که بر اثر ریزش باران، مات شده بود نگاهی به داخل انداخت. زنی که در باجه کار می کرد، پشت چشمانش را سایه سبز زده، لباس کار پشمی سیاه رنگی پوشیده، و به پنجره تکیه داده بود تا بتواند به راحتی با یکی از دوستانش حرف بزند. بیست دقیقه طول کشید تا دوست آن زن، رفت. آدام با چشمانش او را تعقیب کرد تا از سکوی راه آهن دور و از گستره دید محو شد. نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود. سپس در را گشود و وارد شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    (2)
    چارلز نامه های کمی دریافت می کرد. هفته ها می گذشت و او به اداره پست نمی رفت. در فوریه 1894، بسته ای قطور حاوی نامه از سوی کانون وکلای واشینگتن برایش رسید. رئیس اداره پست اندیشید که آن بسته باید مهم باشد. بنابراین شخصاً آن را به مزرعه تراسک برد.
    چارلز مشغول بریدن چوب بود که بسته را دریافت کرد. رئیس ادراه پست با توجه به مسافت زیادی که پیموده بود، منتظر ماند تا ببیند در آن بسته چیست و در نامه چه نوشته اند.
    چارلز بدون اعتراض و در حال که لبانش را به آرامی حرکت می داد، هر پنج صفحه نامه را خواند. آنگاه نامه را تا کرد و به سمت خانه راه افتاد. رئیس اداره پست پیش از ورود او به خانه گفت:
    آقای تراسک، چه اتفاقی افتاده؟
    چارلز گفت:
    پدرم مرده.
    سپس به خانه رفت و در را بست.
    رئیس پست پس از این که به شهر رسید، به مردم کنجکاو گفت:
    خبر دردناکی برای چارلز بود، ولی واکنش نامعقولی نشان نداد.
    چارلز در حالی که هوا هنوز تاریک نشده بود، چراغی را روشن کرد؛ نامه را روی میز گذاشت؛ و پیش از این که آن را دوباره بخواند، دست هایش را شست.
    وکلا نشانی چارلز را از میان کاغذهای متوفی پیدا کرده، از مرگ پدرش متأسف شده، و به او تسلیت گفته بودند. مرگ سایروس، وکلا را ناراحت کرده بود. آن ها هنگامی که وصیتنامه تراسک را می خواندند، هرگز تصور نمی کردند حتی چند صد دلار برای پسرانش به ارث گذاشته باشد، ولی پس از این که دفاتر پس انداز سایروس را مورد بررسی قرر دادند، متوجه شدند بیشتر از نود و سه هزار دلار موجودی دارد و ده هزار دلار هم اوراق قرضه خریداری کرده است. پس از آن، نظرشان در مورد آقای تراسک، تغییر کرد. هرکس که آن اندازه پول داشته باشد، بدون تردید، ثروتمند به حساب می آید. دیگر جای نگرانی نبود، زیرا فرزندان او با دریافت آن پول می توانستند زندگی خوبی داشته باشند. وکلا به چارلز و برادرش تبریک گفتند و زیر وصیتنامه نوشتند که آن ثروت باید به طور مساوی میان دو فرزند، تقسیم شود.
    غیر از پول نقد، از سایر اموال شخصی متوفی صورتبرداری شد. این اموال عبارت بودند از: پنج شمشیر تشریفاتی که در همآیش ها ی گوناگون ارتش بزرگ چمهوری، به سایروس اهدا شده بود؛ یک چکش از جنس چوب زیتون با روکش طلا که معمولاً رؤسای همآیش ها و دادگاه ها برای جلب توجه حضار یا برقراری نظم جلسه، روی میز می کوبیدند؛ یک ساعت گوهرنشان ویژه که تکه ای الماس میان دو عقربه آن به کار رفته بود؛ یک دست کامل دندان طلا؛ یک ساعت مچی نقره ای؛ یک عصای دارای دسته طلا و ...
    چارلز دوبار دیگر نامه را خواند و سپس سر را بین دست هایش گذاشت. دلش می خواست در آن لحظات، آدام در کنار او باشد، ولی نمی دانست کجا می تواند او را پیدا کند. احساس سرگیجه و کسالت می کرد. آتش اجاق را روشن کرد و ماهیتابه را روی آن گذاشت. ورقه هایی از گوشت نمکسود خوک ر ا برید و در آن چید. آنگاه دوباره نگاهی به نامه انداخت. ناگهان آن را برداشت و در گشو میز آشپزخانه قرار داد. تصمیم گرفت تا مدتی به این موضوع فکر نکند. ولی افکار مبهم، همچنان پیوسته و دایره وار در ذهنش می چرخیدند.
    هنگامی که دو رویداد دارای وجه مشترکی در مورد زمان، مکان، یا چگونگی وقوع باشند، بی درنگ نتیجه می گیریم که مشابه یکدیگرد. این تصور موجب می شود در ذهن به سراغ سحر و جادو برویم و رویدادها را برای دیگران نیز بازگو کنیم.
    در حالی که هرگز نامه ای برای چارلز به مزرعه نمی رسید، ناگهان چند هفته بعد، پسر جوابی با تلگرامی که در دست داشت، به سوی مزرعه او دوید. چارلز تلگرام را بی ارتباط با نامه نمی دانست. پس از این که آن را پسرک گرفت و خواند، متوجه شد که درست حدس زده است.
    تلگرام را در دست گرفت و به ایستگاه قطار دهکده دوید. در آن جا به متصدی تلگرافخانه گفت:
    -به متن این تلگرام گوش بده.
    متصدی تگرافخانه گفت:
    -پیشتر آن را خوانده ام.
    -خوانده ای؟
    -بله، پیام از طریق مورس ارسال شد و من آن را نوشتم.
    -بله، مطمئناً.
    -متن آن چنین است: «فوری صد دلار تلگرافی ارسال. من به خانه بر می گردم. آدام.»
    آن گاه متصدی افزود:
    -پول تلگراف را هم نپرداخته، باید شصت سنت به من بدهید.
    -این را از وادوستا، جورجیا فرستاده. حتی اسم آن ها را هم نشنیده ام.
    -من هم نشنیده ام، ولی وجود دارند.
    -ببخشید اقای...
    متصدی گفت:
    -نام من کارلتون است.
    -آه، آقای کارلتون، چطور می توانم پول تلگرافی ارسال کنم؟
    -کاری ندارد. یکصد و دو دلار و شصت سنت برایم می آورید، من به متصدی تلگراف می زنم که صد دلار به آدام بدهد. یادتان نرود که باید شصت سنت هم به من بدهید.
    -می دهم، ولی چگونه مطمئن باشم این پول به دست آدام می رسد؟ شاید به شخص دیگری برسد!
    متصدی تلگرافخانه لبخند حکیمانه ای زد و گفت:
    -معمولاً پرسشی را به عنوان رمز برای گیرنده مطرح می کنیم که فرد دیگری نتواند به آن پاسخ بدهد. من، هم پرسش و هم پاسخ را تلگراف می زنم. در آن جا همان پرسش را برای مراجعه کننده، مطرح می کنند. اگر نتواند پاسخ بدهد، پول را به او نمی دهند.
    -آه، چه جالب! بهتر است پرسش مناسبی مطرح کنم.
    بهتر است تا تعطیل نشده ایم، پول ها را بیاورید.-
    چارلز با اشتیاق به خانه رفت و مدتی بعد، با پولی که در دست داشت، برگشت و گفت:
    -پرسش راهم آماده کرده ام.
    -بهتر است اسم میانی مادرتان نباشد، چون بسیاری از افراد آن را فراموش می کنند.
    -نه، پرسش من این است: پیش از این که به خدمت نظام بروی، روز تولد پدر چه هدیه ای به او دادی؟
    -پرسشی خوب، ولی طولانی است. نمی توانی پرسشی مطرح کنی که کمتر از ده کلمه باشد؟
    -مگر پول تلگراف را چه کسی پرداخت می کند؟ ضمناً پاسخ این پرسش هم توله سگ است.
    کارلتون گفت:
    -بله، مهم نیست. شما باید پول آن را پرداخت کنید نه من. هیچ کس هم نمی تواند پاسخ آن را حدس بزند.
    چارلز گفت:
    -اگر فراموش کرده باشد، خیلی جالب می شود، چون دیگر نمی تواند به خانه برگردد!

    (3)
    آدام قدم زنان وارد دهکده شد. از آن جا که یک هفته با لباس خوابیده بود، پیراهن و سایر لباس هایش کثیف شده و چروک خورده بودند. در کنار انبار کمی ایستاد و گوش فرا داد تا متوجه شود برادرش کجاست. پس از لحظه ای از انبار بزرگ و جدید توتون، صدای چکش زدن به گوشش رسید. فریاد زد:
    -چارلز!
    صدای چکش قطع شد و سکوت همه جا را فراگرفت. انگار چارلز از میان شکاف دیوار چوبی انبار به او می نگریست. لحظاتی بعد، چارلز به آرامی از انبار بیرون آمد و سپس شتابان به سوی آدام دوید. دست هایش او را محکم فشرد و گفت:
    -حالت چطور است؟
    آدام پاسخ داد:
    -خوبم.
    -خدای من، چه لاغر شده ای!
    -بله، لاغر شده ام.
    چارلز سراپای آدام را به دقت نگریست و گفت:
    -سر و وضع مناسبی هم نداری.
    -درست است.
    -چمدانت کجاست؟
    -چمدان ندام.
    -خدای من، مگر کجا بوده ای؟
    -آواره بوددم.
    -مثل گداها؟
    -درست مثل گداها.
    در طول آن سال ها، پوست صورت چارلز چین خورده و چشمان سیاهش، به رنگ قرمز درآمده بود. آدام توجه شد که چارلز همواره به دو موضوع می اندیشیده است: نخست، پرسشی که برایش مطرح کرد، و بعد، به برادرش.
    چارلز گفت:
    -چرا به خانه برنگشتی؟
    آدام گفت:
    -سرگردان بودم، نمی توانستم درست تصمیم بگیرم...
    آنگاه نگاهی به چهره برادرش انداخت و افزود:
    -چه زخم بدی روی پیشانی داری!
    -همان زخمی است که برایت نوشتم. هر روز بدتر می شود. چرا نامه نمی نوشتی؟ گرسنه نیستی؟
    چارلز مدام دست هایش را در جیب فرو می برد و بیرون می آورد. دستی به چانه کشید و سرش را خاراند. آدام گفت:
    -احتمال دارد که این زخم بهبود یابد. روزی مردی را که در میخانه ای کار می کرد، دیدم. او هم زخمی بر پیشانی داشت شبیه گربه بود. البته آن زخم، مادرزادی بود. به همین دلیل به او لقب گربه داده بودند.
    چارلز گفت:
    -گرسنه نیستی؟
    -چرا، انگار خیلی گرسنه هستم.
    -تصمیم داری در خانه بمانی؟
    -فکر می کنم بهتر است در خانه بمانم. دلت می خواهد همین حالا در این مورد حرف بزنیم؟
    -فکر می کنم هیمن حالا بهتر است. پدرمان فوت کرده، می دانستی؟
    -می دانستم.
    -از کجا فهمیدی؟
    -پلیس ایستگاه راه آهن به من خبر داد. چند وقت است که مرده؟
    -تقریباً یک ماه پیش.
    -چرا فوت کرد؟
    -ابتلا به ذات الریه.
    -در این جا دفن شد؟
    -نه، در واشینگتن دفن شد. روزنامه مربوط به آن را دریافت کردم. جسد او را در تابوتی که یک پرچم روی آن بود، حمل کردند. آقای معاون رئیس جمهور هم حضور داشت. رئیس جمهور برایش تاج گل فرستاد. در روزنامه، شرح مفصلی در مورد این رویداد، نوشته شده بود. عکس هایی هم انداخته بودند که بعداً به تو نشان می دهم.
    آدام به اندازه ای به چهره برادرش نگریست که چارلز مجبور شد سرش را برگرداند. آدام پرسید:
    -ناراحتی؟
    چارلز پاسخ داد:
    -چرا ناراحت باشم؟
    -به نظرم...
    -دلیل ندارد ناراحت باشم. بیا غذا بخور.
    -بسیار خوب. پیش از مردن، خیلی زجر کشید؟
    -نه، بیماری ذات الریه او را به تدریج از پای درآورد.
    انگار چارلز می کوشید موضوعی را پنهان نگه دارد. دلش می خواست آن را به اطلاع آدام برساند، ولی نمی دانست چگونه این کار را انجام دهد. انگار خود را زیر پوشش واژه ها مخفی می کرد. آدام ساکت مانده بود. به نظرش می رسید که لازم است همچنان ساکت بماند و اجازه بدهد چارلز به اندازه کافی حاشیه برود و عاقبت حرف بزند.
    چارلز گفت:
    -به پیام هایی که از خارج می آیند، اطمینان زیادی ندارم. چطور می توان باور کرد؟ بعضی از افراد مثل سارا ویتبرن پیر خیال می کنند واقعاً پیام آورده اند. او هم سوگند یاد می کرد، ولی حقیقت را نمی گفت. چرا زبانت را گاز می گیری؟
    آدام گفت:
    -مشغول فکر کردن بودم.
    آدام می اندیشید: «آیا دیگر از برادرم نمی ترسم؟ پیشتر خیلی از او می ترسیدم، ولی انگار دیگر هراسی ندارم. دلیل این امر را نمی دانم. شاید ارتش بر من تأثیر گذاشته باشد. شاید هم تأثیر زنجیرها یا مرگ پدر، یا نمی دانم..»
    راستی بدون هراس هر چه می خواست، می گفت. در گذشته همیشه احتیاط می کرد. احساس خوبی داشت. انگار دوباره متولد شده بود.
    آن ها به آشپزخانه رفتند. صحنه های زیادی به ذهن آدام می آمد و محو می شد. آشپزخانه، کوچکتر و کثیفتر به نظر می رسید.
    آدم با لحن شاد گفت:
    -چارلز، تا حالا گوش می دادم. احساس می کنم می خواهی حرفی به من بزنی، ولی حاشیه می روی. چرا حقیقت را نمی گویی؟...
    چشمان چارلز از شدت خشم برق زد. سر را بلند کرد. با پریشانی فکر کرد:
    «انگار دیگر نمی توانم او را کتک بزنم! نه، نمی توانم!»
    آدام خندید و افزود:
    -...شاید صحیح نباشد وقتی پدر فوت کرده، خوشحال باشیم، ولی چارلز، نمی دانم چرا در همه مدت زندگی، هرگز تا این اندازه خوشحال نبوده ام. البته تو هم نباید اجازه بدهی فکر کردن به پدر، ذهنت را ناراحت کند.
    چارلز پرسید:
    -تو پدر را دوست داشتی؟
    -تا حقیقت را نگویی، نمی توانم پاسخ بدهم.
    -بگو.
    آدام گستاخانه گفت:
    -به تو مربوط نیست!
    -به من بگو.
    -بسیار خوب، می گویم. من پدر را دوست نداشتم. از او می ترسیدم. گاهی او را دوست داشتم، ولی بیشتر اوقات از او متنفر بودم. خوب، چرا می خواستی این را بدانی؟
    چارلز در حالی که به دست هایش می نگریست، گفت:
    -نمی دانم. نمی توانم درک کنم که چرا پدر همیشه تو را بیشتر از من دوست داشت.
    -باور نمی کنم که مرا بیشتر دوست داشته.
    -نباید هم باور کنی. آنچه برایش می آوردی، دوست داشت. مرا دوست نداشت. هر چه به او می دادم، راضی نمی شد. هدیه ای را که به او دادم، به خاطر داری؟ آن چاقوی جیبی؟ خیلی چوب بریدم و فروختم تا توانستم چاقو را بخرم. ولی پدر آن را حتی هم خود به واشینگتن هم نبرد. چاقو در کشو میز کارش است. تو آن توله سگ را به او هدیه دادی که یک سنت هم برایش خرج نکرده بودی. عکس توله سگ را نشان می دهم که در مراسم خاکسپاری او حضور داشت. یک سرهنگ، آن حیوان را در آغوش گرفته بود. توله سگ، کور شده بود و حتی نمی توانست راه برود. پس از مراسم خاکسپاری حیوان را با شلیک یک گلوله کشتند.
    آدام از خشونت کلام برادرش، شگفتزده شد. گفت:
    -نمی دانم چه می خواهی بگویی.
    چارلز گفت:
    -من عاشق پدرم بودم.
    برای نخستین بار، آدام متوجه شد برادرش می گرید. چارلز سر را در میان دست هایش گرفته بود و گریه می کرد.
    آدام می خواست او را در آغوش بگیرد، ولی احساس ترس قدیمی، به سراغش آمد. اندیشید که اگر به برادرش دست بزند، چارلز او را خواهد کشت. ناچار به سمت در رفت و به بیرون نگریست. صدای نفس برادر را از پشت سر می شنید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مزرعه نزدیک خانه، اصلاً زیبا نبود.البته در گذشته هم زیبا نبود. گرداگرد آن بسیار کثیف بود و آشغال در همه جا به چشم می خورد. انگار کسی به آن رسیدگی نمی کرد. هیچ گلی در آن جا دیده نمی شد و تکه های کاغذ و چوب همه جا روی زمین پخش شده بود. فضای خانه هم زشت بود. کلبه ای که تنها برای خوردن و خوابیدن مناسب به نظر می رسید. خانه و مزرعه به اندازه ای زشت بودند که کسی آن جا را دوست نداشت. در واقع خانه ای نبود که انسان آرزوی مالکیت یا بازگشت به آن را داشته باشد.
    ناگهان آدام به نامادری خود فکر کرد که همچون مزرعه، بی کفایت و فاقد جذابیت بود. همان طور که مزرعه جای مناسبی برای زندگی کردن نبود، آن زن هم برای پدرش، همسر مناسبی نبود.
    گریه چارلز متوقف شده بود. آدام برگشت. چارلز به جلو نگاه می کرد ولی حواسش جای دیگری بود. آدام گفت:
    ـ کمی از مادرت برایم حرف بزن.
    چارلز گفت:
    ـ برایت نوشتم فوت کرد.
    ـ بله، ولی باز هم بگو.
    ـ مادر مدت ها پیش فوت کرد. او که مادر تو نبود.
    در ذهن آدام، لبخندی زنده شد که زمانی در چهره مادرش دیده بود و چهره اش نیز به تدریج در برابر دیدگان او جان گرفت. ناگهان صدای چارلز آن تصویر را شکست. او خشمگین فریاد زد:
    ـ دلم می خواهد موضوعی را به من بگویی. البته عجله ای در کار نیست. باید فکر کنی و پاسخ بدهی. هیچ پاسخی جز حقیقت نمی خواهم.
    ـ چیست؟
    ـ فکر می کنی پدرمان به ما خیانت کرده باشد؟
    لبان چارلز حالتی داشت که نشان می داد مطرح کردن آن پرسش، برایش مشکل بوده است. آدام گفت:
    ـ منظورت چیست؟
    ـ آشکار گفتم. مگر خیانت چند معنی دارد؟
    آدام گفت:
    ـ نمی دانم، نمی دانم. هیچ وقت کسی حرفی در این مورد نزده. بین مقام او چقدر بالا بود که شب ها در کاخ سفید می خوابید. گفتی که معاون رئیس جمهور به مراسم خاکسپاری او آمد. آیا فرد خیانتکار لیاقت این همه تشریفات را دارد؟ خوب، حالا تو حقیقت را بگو. از لحظه ای که گام به این جا گذاشتم، می خواستی حرف بزنی. موضوع چیست؟
    چارلز لبانش را تر کرد. انگار خون بدنش تمام شده و همراه با آن، وحشیگری و درنده خویی او از بین رفته بود. با لحنی یکنواخت گفت:
    ـ پدر وصیتنامه ای نوشته و در آن ذکر کرده که همه دارایی او، به طور مساوی، بین من و تو، تقسیم شود.
    آدام خندید و گفت:
    ـ پس ما می توانیم تا ابد در این مزرعه زندگی کنیم و از گرسنگی نمیریم.
    چارلز با همان لحن یکنواخت ادامه داد:
    ـ بیشتر از صد هزار دلار برای ما به ارث گذاشته.
    ـ دیوانه شده ای؟ چطور ممکن است این همه پول داشته باشد؟
    ـ حق با تو است. حقوقی که از ارتش بزرگ جمهوری می گرفت، ماهانه یکصد و سی و پنج دلار بیشتر نبود. پول غذا و اتاقش را هم خودش می پرداخت. زمانی هم مأموریت می رفت، مخارج هتل و پنج سنت به ازای هر مایل می گرفت.
    ـ شاید از پیش، چنین ثروتی داشته و ما اطلاعی نداشتین!
    ـ نه، او از پیش چنین ثروتی نداشته.
    آدام گفت:
    ـ بسیار خوب، چرا نامه ای به ارتش بزرگ جمهوری نمی نویسی و این موضوع را از آن ها نمی پرسی؟ شاید کسی بتواند پاسخی به این پرسش بدهد.
    چارلز گفت:
    ـ جرأت چنین کاری ندارم.
    ـ ببین! خوب فکر کن. افراد زیادی با سفته بازی به ثروت کلان دست یافته اند. پدر هم با آدم های معروف و سرشناس آشنا بود. می دانی که افراد زیادی برای پیدا کردن طلا به کالیفرنیا رفتند و ثروتمند شدند. شاید او هم از این راه پول به دست آورده.
    چالز قیافه دلتنگی به خود گرفت. صدایش به اندازه ای ضعیف بود که آدام مجبور شد نزدیک شود تا بتواند صدای او را بشنود. چارلز مثل این که مشغول گزارش دادن باشد، گفت:
    ـ پدرش در ژوئن 1862 وارد ارتش شد. در این ایالت، سه ماه آموزش نظامی دید. این کار تا سپتامبر ادامه یافت. بعد به سمت جنوب حرکت کرد و در دوازدهم اکتبر، گلوله ای به پایش خورد که به بیمارستان فرستاده شد. در ژانویه هم به خانه بازگشت.
    آدام پرسید:
    ـ چه می خواهی بگویی؟ منظورت چیست؟
    چارلز با افسردگی گفت:
    ـ پدرمان در چنسلرزویل نبود، در گتیزبرگ، وایلدرنس، ریچموند، یا آپوماتوکس هم نبود.
    ـ از کجا می دانی؟
    وقتی ترخیص شد این نامه ها همراه پرونده او بودند.
    آدام آه عمیقی کشید. احساس خوشحالی می کرد. سر را ناباورانه تکان داد.
    چارلز گفت:
    ـ چگونه از دست آن ها خلاص شد؟ چطور این کار را کرد؟ هیچ کس او را مورد مؤاخذه قرار نداد. نه تو، و نه حتی من. مادر هم او را بازخواست نکرد. حتی در واشینگتن هم کسی از او نپرسید.
    آدام گفت:
    ـ غذایی در خانه برای خوردن داریم؟ می خواهم غذا درست کنم و بخورم.
    چارلز گفت:
    ـ دیشب یک مرغ کشتم. اگر کمی صبر کنی آن را برایت سرخ می کنم.
    ـ غذایی که سریع آماده شود، نداری؟
    ـ کمی گوشت نمکسود خوک و مقداری زیاد تخم مرغ داریم.
    ـ همان را می خوریم.
    پاسخی برای پرسش آن ها پیدا نشد. باز هم در این مورد حرف زدند، ولی نتوانستند پاسخی بیابند. پس از مدتی ظاهراً از ادامه بحث منصرف شدند، ولی این پرسش همچنان در ذهنشان وجود داشت. می خواستند در این باره حرف بزنند، ولی نمی توانستند.
    چارلز گوشت نمکسود را سرخ کرد و یک ماهیتابه تخم مرغ و لوبیا هم به آن افزود، سپس گفت:
    ـ زمین را شخم زده ام و در آن جو کاشته ام.
    آدام پرسید:
    ـ خوب محصول داده؟
    چارلز در حالی که به پیشانی خود اشاره می کرد، گفت:
    ـ پس از این که سنگ ها را از زمین درآوردم، مزرعه بسیار حاصلخیز شد، ولی پیشانی من به این وضعیت درآمد.
    آدام گفت:
    ـ در این مورد برایم نوشتی. نمی دانم به تو گفتم که نامه هایت برایم خیلی مهم بودند، یا نه.
    چارلز گفت:
    ـ هیچ وقت در مورد این که چه می کنی، برایم ننوشتی.
    ـ نمی خواستم درباره آن فکر کنم، چون بیشتر آن دوران، خیلی بد گذشت.
    ـ در مورد عملیات جنگی، مطالبی در روزنامه ها خواندم. تو هم در آن عملیات شرکت داشتی؟
    ـ بله، ولی نمی خواستم درباره آن فکر کنم. هنوز هم نمی خواهم فکر کنم.
    ـ سرخپوست ها را کشتی؟
    ـ بله، کشتیم.
    ـ به نظرم آدم های پستی هستند.
    ـ به نظر من هم هینطور.
    ـ اگر دوست نداری، مجبور نیستی درباره آن ها حرف بزنی.
    ـ دلم نمی خواهد در این مورد حرف بزنم.
    آن ها زیر نور چراغ نفتی، شام خود را صرف می کردند. چارلز گفت:
    ـ اگر فرصت داشته باشم، شیشه چراغ را تمیز می کنم تا نور بیشتری بدهد.
    آدام گفت:
    ـ من این کار را انجام می دهم.
    ـ خیلی خوب شد که برگشتی. دوست داری بعد از شام، سری به میخانه بزنیم؟
    ـ دوست دارم. لازم است کمی در آن جا بنشینیم.
    ـ در نامه هایم در این مورد مطلبی ننوشتم، ولی در میخانه، دختران زیادی وجود دارند. من نمی دانستم، ولی اگر برویم، مطمئن باش خوش می گذرد. دختران را هر دوهفته یک بار عوض می کنند. این موضوع را هم نمی دانستم. برویم آن ها را ببینیم.
    آدام با تعجب پرسید:
    ـ دختر؟!...
    چارلز گفت:
    ـ بله، آن ها در طبقه بالای میخانه زندگی می کنند. خیلی راحت می توانی پیش آن ها بروی. فکر کردم چون به خانه برگشته ای...
    ـ امشب نه، شاید بعد. چقدر پول می گیرند؟
    ـ یک دلار. اغلب آن ها خوشگل هستند.
    آدام گفت:
    ـ شاید در آینده. ولی نمی دانم چرا اجازه می دهند دختر ها وارد میخانه شوند؟
    چارلز گفت:
    ـ من هم نمی دانستم، ولی فهمیدم آن ها تشکیلاتی دارند.
    ـ تو خیلی به آن جا می روی؟
    ـ دو یا سه هفته یک بار می روم. می دانی، در این جا خیلی احساس تنهایی می کنم.
    ـ در یکی از نامه هایت نوشته بودی که می خواهی ازدواج کنی؟
    ـ بله، ولی دختر مناسبی پیدا نکردم.
    دو برادر درمورد موضوع اصلی حرف می زدند، ولی به آن اهمیت زیادی نمی دادند. گاهی به موضوع نزدیک می شدند، ولی بی درنگ بحث را عوض و درباره محصولات مزرعه، شایعات محلی، سیاست، یا بهداشت صحبت می کردند. می دانستند دیر یا زود به موضوع اصلی هم باز خواهند گشت. چارلز بسیار بیشتر از آدام برای حرف زدن در این مورد اشتیاق داشت، ولی آدام ترجیح می داد بحث در این مورد را تا روز بعد به تعویق بیندازد. با این حال، یک بار صریحاً گفت:
    ـ بیا در مورد آن موضوع حرف بزنیم.
    چارلز گفت:
    ـ اگر دوست داشته باشی، موافقم.
    دیگر درباره وقایع محلی و آشنایان حرف نمی زدند. موضوع صحبت آن ها با گذشت زمان، تغییر کرد. آدام پرسید:
    ـ تو دوست داری درباره آن صحبت کنیم؟
    چارلز گفت:
    ـ بله.
    ـ بسیار خوب.
    چارلز گفت:
    ـ خیلی دوست داشتم مراسم خاکسپاری را ببینم.
    آدام گفت:
    ـ احتمالاً مراسم جالبی بوده.
    ـ دوست داری قسمت هایی را که از روزنامه بریده ام ببینی؟ همه آن ها را در اتاقم نگهداری می کنم.
    ـ نه، امشب نه.
    چارلز صندلی را برگرداند، آرنج هایش را روی میز تکیه داد و با لحنی خشمگین گفت:
    ـ باید مشکل را حل کنیم. البته می توانیم تا هر وقت دلمان بخواهد، آن را به تعویق بیندازیم، ولی باید بدانیم چه می خواهیم بکنیم.
    آدام گفت:
    ـ می دانم، ولی به نظرم لازم است نخست درباره آن حرف بزنیم.
    ـ مگر فایده ای هم دارد؟ من فرصت داشتم. خیلی هم فرصت داشتم و همواره به این موضوع می اندیشیده ام. هرگاه هم نمی خواستم در این باره فکر کنم، بی اختیار به ذهنم می آمد. به نظر تو گذشت زمان می تواند آن را حل کند؟
    ـ فکر نمی کنم. دوست داری ابتدا در چه موردی حرف بزنیم؟ بهتر است شروع کنیم، چون موضوع دیگری به ذهنمان نمی رسد.
    چارلز گفت:
    ـ پولی که برای ما به ارث گذاشته، بیشتر از یکصد هزار دلار است. این ثروت بزرگی به حساب می آید.
    ـ خوب، منظورت چیست؟
    ـ می خواهم بدانم این پول را از کجا به دست آورده؟
    ـ من چه می دانم؟
    ـ شاید در سفته بازی به این ثروت رسیده. شاید هم برای کسی در واشینگتن کاری انجام داده.
    آدام گفت:
    ـ اصلاً نمی توانم باور کنم.
    چارلز گفت:
    ـ پول خیلی زیادی است. ثروت هنگفتی برایمان گذاشته. می توانیم با این پول، بقیه عمر راحت زندگی کنیم. می توانیم زمین های زیادی بخریم. شاید به این موضوع فکر نکرده باشی، ولی ما ثروتمند شده ایم. ما از همه ساکنان این منطقه، ثروتمندتریم.
    آدام خندید و گفت:
    ـ طوری حرف می زنی که انگار حکم زندان برایمان صادر شده.
    چارلز باز هم پرسید:
    ـ این پول را از کجا به دست آورده؟
    آدام گفت:
    ـ به ما چه ربطی دارد؟ شاید بهتر باشد فقط از آن لذت ببریم.
    ـ پدرمان در گیتزبرگ نبود. در عمرش حتی در یک جنگ هم شرکت نکرد. تنها در یک زد و خورد ساده، گلوله ای به پایش اصابت کرد. همه حرف هایی هم که می زد، دروغ بود.
    ـ منظورت چیست؟
    چارلز با نگرانی پاسخ داد:
    ـ فکر می کم این پول را دزدیده باشد. چون از من پرسیدی، به تو می گویم منظورم چیست.
    آدام پرسید:
    ـ می دانی پول را از کجا دزدیده؟
    ـ نه.
    ـ پس چرا فکر می کنی آن را دزدیده؟
    ـ چون هرچه در مورد جنگ می گفت، دروغ بود.
    ـ یعنی چه؟
    ـ منظورم این است اگر می توانست در مورد جنگ دروغ بگوید، می توانست دزدی هم بکند.
    ـ چطور؟
    ـ او در ارتش بزرگ جمهوری، مقام های مهمی داست. شاید توانسته به خزانه داری کل دستبرد بزند.
    آدام آهی کشید و گفت:
    ـ بسیار خوب، اگر این طور فکر می کنی، چرا برایشان نامه نمی نویسی و به آن ها نمی گویی که اسناد و مدارک را بررسی کنند؟ اگر این موضوع درست باشد، می توانیم پول را به آن ها برگردانیم.
    چهره چارلز در هم رفت . زخم پیشانیش تیره تر به نظر می رسید. گفت:
    ـ معاون رئیس جمهور در مراسم خاکسپاری پدر شرکت کرد. شخص رئیس جمهور هم برایش تاج گل فرستاد. کالسکه ها در مسیری به درازای نیم مایل، پشت سر هم ایستادند. صدها نفر با پای پیاده در مراسم شرکت کردند. می دانی جنازه پدر بر دوش چه کسانی بود؟
    آدام پرسید:
    ـ منظورت چیست؟
    ـ فرض کنیم ثابت شود که دزد بوده. آنگاه باید ثابت کنیم که هرگز به گیتزبرگ یا جای دیگری نرفته. بعد هم متوجه می شوند که دروغ گفته و همه زندگی را با دروغ گذرانده. در این صورت، اگر هم حقیقت را در جایی گفته باشد، کسی حرفش را باور نمی کند.
    آدام خونسرد نشسته بود. آرامش در چشمانش موج می زد. با این حال کنجکاو به نظر می رسید. به آرامی گفت:
    ـ گمان می کردم او را دوست نداری.
    چارلز گفت:
    ـ چرا، دوستش داشتم. هنوز هم دوستش دارم. به همین دلیل است که از مرگ او ناراحت هستم. می ترسم مقبره اش را بشکافند و جنازه اش را بیرون بیندازند...
    آنگاه دچار احساسات شد و فریاد زد:
    ـ...ولی تو اصلاً او را دوست نداشتی!
    آدام گفت:
    ـ تا حالا نمی دانستم. در احساساتم تردید داشتم. نه، او را دوست نداشتم.
    چارلز گفت:
    ـ آه، خدای بزرگ! پس برایت اهمیتی ندارد که زندگی او تباه شده باشد و جسدش را از قبر بیرون بیاورند؟
    مغز آدام سوت می کشید، ولی نمی توانست احساساتش را بیان کند. عاقبت گفت:
    ـ هیچ اهمیتی ندارد.
    چارلز به تلخی گفت:
    ـ باید برایت هم اهمیتی نداشته باشد، چون او را دوست نداشتی. اگر می توانستی به صورتش تف می انداختی!
    آدام می دانست که برادرش دیگر مثل گذشته خطرناک نیست. دیگر حسادتی در او وجود ندارد. ولی به هر حال، سایروس پدرش بود و کسی نمی توانست این قضیه را انکار کند.
    چارلز پرسید:
    ـ پس ازاین که مردم متوجه ماجرا شوند، چطور می توانی در شهر راه بروی؟ چطور با دیگران روبه رو می شوی؟
    آدام گفت:
    ـ گفتم که برایم اهمیتی ندارد. مهم نیست، چون این قضیه را باور نمی کنم.
    ـ کدام قضیه را باور نمی کنی؟
    ـ نمی توانم بپذیرم که پول ها را دزدیده باشد. آن چه را هم که در مورد جنگ گفته، باور نمی کنم.
    ـ درباره ارثیه چه نظری داری؟ در این مورد چه می گویی؟
    ـ هیچ مدرکی وجود ندارد که پول ها را دزدیده باشد. تو این حرف ها را از خودت ساخته ای، چون نمی دانی این پول از کجا آمده.
    ـ اسناد ارتش...
    آدام گفت:
    ـ شاید جعلی باشند. فکر می کنم جعلی باشند. من به پدرم ایمان دارم.
    چارلز گفت:
    ـ نمی دانم چطور به او ایمان داری.
    آدام گفت:
    ـ اجازه بده بگویم. دلایل عدم اثبات وجود خدا، مستحکم به نظر می رسند، ولی بسیاری ا ز مردم احساس می کنند که خدا وجود دارد.
    ـ ولی گفتی که پدر را دوست نداشتی. اگر و را دوست نداشتی، چطور به او ایمان داری؟
    آدام در حالی که فکر می کرد، با لحنی آرام گفت:
    ـ شاید دلیل آن، همین باشد. شاید اگر او را دوست داشتم، به او حسادت می کردم یا ظنین می شدم. تو نیز همین طور هستی. شاید عشق، تو را مظنون و مشکوک می کند. درست است هرگاه آدم عاشق زنی می شود، به وفاداری او مطمئن نیست. در واقع آدم به خودش اطمینان ندارد، پس به عشق هم مطمئن نیست. این امر را کاملاً احساس می کنم. او مرا امتحان کرد، آزار داد، تنبیه کرد، و در پایان، قربانی ساخت. شاید قصد داشت جبران کند. شاید هم تو را دوست نداشت، ولی به تو ایمان داشت. شاید هم برعکس...
    چارلز در حالی که به برادرش خیره شده بود، گفت:
    ـ نمی فهمم چه می خواهی بگویی.
    آدام گفت:
    ـ می کوشم این موضوع رابرایت توضیح بدهم. موضوع جدیدی است. احساس راحتی زیادی می کنم. هرگز این گونه نبوده ام. احساس می کنم از شر مشکل بزرگی خلاص شده ام. شاید روزی به آن چه که تو می گویی، برسم، ولی تا کنون نرسیده ام.
    چارلز گفت:
    ـ باز هم نمی فهمم چه می گویی.
    آدام گفت:
    ـ می دانی، من فکر نمی کنم پدرمان دزدی کرده باشد. باور نمی کنم که آدم دروغگویی بوده.
    ـ ولی اسناد...
    ـ من به اسناد اعتقادی ندارم. ایمان من به پدر، خیلی بیشتر از اسناد است.
    چارلز در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
    ـ پس پول را برمی داریم؟
    ـ البته.
    ـ حتی اگر او پول ها را دزدیده باشد؟
    ـ او پول ها را ندزدیده! غیر ممکن است!
    چارلز گفت:
    ـ نمی فهمم...
    آدام گفت:
    ـ نمی فهمی؟ بسیار خوب، شاید رمز موضوع، همین باشد. ببین، هرگز نمی خواستم به تو بگویم، ولی حالا می گویم. به خاطر داری پیش از اینکه از این جا بروم مرا کتک زدی؟
    ـ بله.
    ـ یادت می آید با یک تبر برگشتی تا مرا بکشی؟
    ـ خوب به یاد نمی آورم. احتمالاً دیوانه شده بودم.
    ـ در آن موقع نمی دانستم، ولی حالا می دانم که تو برای عشقت دعوا کردی.
    ـ عشق؟
    آدام گفت:
    ـ بله.
    ـ نمی دانم.
    ـ بسیار خوب، ما از آن پول ها به خوبی استفاده می کنیم. شاید همین جا بمانیم. شاید به کالیفرنیا برویم. باید ببینیم چه می توانیم بکنیم. البته باید بنای یاد بودی برای پدرمان بسازیم. یک بنای بزرگ...
    چارلز گفت:
    ـ من هرگز نمی توانم این جا را ترک کنم.
    ـ بسیار خوب. اجازه بده ببینم چه پیش می آید. عجله ای در کار نیست. عاقبت این مشکل را حل می کنیم.

    پایان فصل هفتم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل هشتم
    (1)

    به نظر من، گاهی پدران و مادران، هیولاهایی به دنیا می آورند که سر بزرگ، یا بدن کوچک، یا قیافه وحشتناک دارند. عده ای بدون دست و پا متولد می شوند. عده ای سه دست دارند و عده ای نیز دهانشان در جای دیگری قرار دارد. عقیده همگان بر این است که این همه، رویدادهای روزگار است و تقصیر کسی نیست. زمانی چنین پدیده هایی، تنبیهی آشکار برای گناهان پنهانی تلقی می شد.
    شاید همان طور که هیولاهای قابل رؤیت وجود دارند، هیولاهای دیگر نیز یافت شوند که از نظر روحی و روانی این گونه باشند. شاید نقصی در چهره یا بدن آن ها به چشم نیاید، ولی اگر اختلال ژنی می تواند هیولاهایی به وجود بیاورد که قابل رؤیت باشند، شاید همان روند هم بتواند موجب تولد روحی ناقص الخلقه شود؟ هیولایی اندکی متفاوت با آن چه به نظر معمولی و پذیرفتنی می آید. همان طور که ممکن است کودکی بدون دست متولد شود، شاید فردی هم فاقد احساس مهربانی یا حتی وجدان به دنیا بیاید. کسی که دست هایش در سانحه ای از بین می رود، باید خیلی بکوشد تا با چنین نقصی سازگار شود. ولی کسی که مادرزادی فاقد دست است، تنها از این امر رنج می برد که عده ای او را فردی عجیب و ناقص الخلقه بدانند. او چون هرگز دست نداشته است، نمی تواند فقدان آن را احساس کند. گاهی در دوران کودکی، این تصور از ذهن می گذرد که اگر بال داشتیم، چه وضعیتی پیدا می کردیم، ولی دلیلی ندارد که گمان کنیم پرندگان نیز چنین احساسی دارند. نه، از نظر یک هیولا، آنچه طبیعی است، حالتی هیولایی دارد، زیرا هرکس به نظر خود، فردی طبیعی است. از نظری که ذاتاً هیولاست، موضوع اندکی پیچیده تر می شود، زیرا فاقد پدیده های قابل رؤیتی است که بخواهد آن ها را با دیگران مقایسه کند. برای انسانی که وجدان ندارد، آدم با وجدان، فردی مسخره است. از نظر یک تبهکار، درستکاری صفتی احمقانه است. نباید فراموش کنیم هیولا بودن، یعنی منحرف شدن از آن چه طبیعی است و برای یک هیولا، آن چه طبیعی است، حالتی هیولایی دارد.
    گرایش ها یا فقدان آن ها، سراسر زندگی کتی ایمز را فرا گرفته بود. انگار در وجود او، یک چرخ تعادل یا یک دنده، جابه جا شده بود، زیرا حتی در هنگام تولدن نیز مشابه دیگران نبود. همچنان که شخص معلولی ممکن است به مرور زمان یاد بگیرد که چگونه با معلولیت خود کنار بیاید تا بتواند در انجام بعضی کارها از آدم های سالم هم مؤثرتر باشد، کتی هم علیرغم داشتن چنین تفاوتی با دیگران، با مشکلات فراوان به زندگی ادامه می داد. زمانی می گفتند شیطان در روح افرادی چون کتی نفوذ کرده است. از راه جنگیری، روح پلید را از تنش خارج می کردند، و اگر این روش تأثیری نداشت، برای در نظر گرفتن مصلحت جامعه، او را به اتهام جادوگری می سوزاندند. تنها موضوعی که موجب عدم بخشش جادوگر می شد، توانایی او برای آزار رساندن بود، زیرا می توانست با برانگیختن حسادت مردم، آن ها را به جان هم بیندازد.
    کتی از همان کودکی چهره ای معصوم داشت، انگار طبیعت تله ای را با این ترفند، از انظار پنهان می کرد. موهای طلایی خوشرنگ؛ چشمان درشت و میشی؛ پلک هایی بلند که هر گاه روی هم قرار میگرفت، به نظر می رسید به گونه ای پر رمز و راز به خواب رفته است؛ بینی ظریف و باریک؛ استخوان گونه بلند و پهن؛ چانه کوچکی که صورتش زا شبیه قلب جلوه می داد؛ دهان خوش ترکیب، ولی به طور استثنایی کوچک که در آن دوران به آن نوع دهان غنچه ای می گفتند؛ گوش های کوچک و بدون نرمه به گونه ای چسبیده به سر که هرگاه موهایش را جمع می کرد نیز، برجستگی آن ها معلوم نمی شد، از ویژگی های آن دختر زیبا بود. کتی حتی پس از این که بزرگ شد، اندامی کوچک مانند کودکان، بازوان ظریف و باریک و دست های کوچک داشت. سینه هایش هرگز زیاد بزرگ نشد، زیرا پیش از بلوغ نوک آن ها به داخل برگشت. در ده سالگی، هنگامی که سینه هایش درد گرفت، مادرش ناچار شد با دست، نوک آن ها را بیرون بیاورد. در واقع بدنش شبیه بدن پسرها بود. پاهای خوش ترکیب، ولی قوزک باریک و صاف و کمی زمخت، کف پاها کوچک و گرد و پهن و روی پاهای فربه، همچون سم کوچک، از دیگر مشخصات او به حساب می آمد. او در کودکی و بزرگسالی، زیبا بود. صدای گرفته و ملایم و به اندازه ای دلنشین داشت که همه شنوندگان را بی تاب می کرد. انگار تارهای صوتی او فولادین بود، زیرا هرگاه اراده می کرد، صدایش همچون سوهان، تیز برنده می شد.
    در کودکی نیز به اندازه ای جلب توجه می کرد که مردم بی اختیار سر برمی گرداندند و به او می نگریستند، انگار پدیده ای شگفت آور می دیدند. در چشمانش برق مخصوصی وجود داشت که این برق، در بار دوم نگاه کردن، دیگر به چشم نمی خورد. به آرامی گام بر می داشت و کم حرف می زد، با این حال، امکان نداشت به جایی وارد شود و توجه همگان را جلب نکند. هرچند ظاهرش مردم را می آزرد، ولی نه تا آن اندازه که بخواهند از او بگریزند. همه دوست داشتند به دقت به کتی بنگرند، به دخترک نزدیک شوند، و دریابند چه عاملی در او وجود دارد که موجب ناراحتی آن ها می شود. کتی نیز به این امر عادت کرده بود و تعجب نمی کرد. از جنبه های بسیار، با سایر کودکان تفاوت داشت، ولی یک ویژگی او را از دیگران متمایز می کرد. اغلب کودکان از تفاوتی که با سایرین دارند، احساس انزجار می کنند. آن ها دوست دارند دقیقاً شبیه دیگران باشند، مثل آن ها حرف بزنند، لباس بپوشند و رفتار کنند، حتی اگر طرز لباس پوشیدن دیگران مسخره آمیز باشد. چنین تقلید کورکورانه ای در هر بازی و کاری، چه اجتماعی و خصوصی، به چشم می خورد. انگار کودکان از این وسیله دفاعی، برای ایجاد امنیت روانی استفاده می کنند. کتی فاقد این ویژگی ها بود. در لباس پوشیدن یا رفتار، هرگز از دیگران تقلید نمی کرد. هر چه دوست داشت می پوشید. نتیجه کار، این بود که سایر کودکان از او تقلید می کردند. پس از این که کمی بزرگ تر شد، همه کودکان نیز همانند بزرگسالان احساس می کردند موضوعی غیر عادی در کتی وجود دارد. هر کودکی پس از مدت کوتاهی معاشرت با کتی، از او کناره می گرفت، انگار خطری ناشناخته در دخترک وجود داشت.
    کتی دختری دروغگو بود، ولی نه همچون اغلب کودکان. دروغ های او، از نوع خیالپردازی نبود، بلکه جنبه انتفاعی داشت. عموماً این دروغ ها را کودکان طوری بازگو می کنند که انگار واقعیت دارد. این نوع خیالپردازی، تنها نوعی انحراف عادی از واقعیات دنیای بیرونی است. به نظر من، تفاوت میان دروغ و داستان، این است که در داستان از ظواهر حقیقی برای جلب توجه شنونده استفاده می شود و صحبتی از سود و زیان به میان نمی آید. ولی دروغ، وسیله ای برای کسب سود، یا گریز از واقعیات به حساب می آید. شاید اگر به این تعریف متوسل شویم، نویسنده هر داستانی، به ویژه اگر از این راه ثروتمند شده باشد، فردی دروغگو خواهد بود.دروغ های کتی ریاکارانه محسوب می شد و منظور از ابراز آن ها، شانه خالی کردن از تنبیه، کار یا مسؤولیت بود، بنابراین، هدفی انتفاعی داشت. دروغگوها معمولاً خود را رسوا می کنند، زیرا آن چه را پیش تر گفته اند، یا به خاطر نمی آورند، یا ناگهان با واقعیتی محض مواجه می شوندکه دیگر کتمان امکان پذیر نیست. البته کتی هرگز دروغ هایی که گفته بود، فراموش نمی کرد. مؤثرترین روش را برگزیده و دروغهای او به اندازه ای به واقعیت نزدیک بود که هیچ کس دقیقاً نمی دانست راست می گوید یا نه. در عین حال، دو روش دیگر را هم مورد استفاده قرار می داد: یا دروغ را با واقعیت می آمیخت، یا واقعیت را به گونه ای بازگو می کرد که انگار دروغی بیش نیست! در چنین وضعیتی، اگر فردی به دروغگویی متهم و سپس معلوم شود که دروغ او واقعت داشته است، می توان از آن برای مدت طولانی استفاده و به واسطه آن، دروغ های بشماری را که گفته است یا می گوید، پنهان کند.
    کتی تنها فرزند خانواده بود، و مادرش فرصتی نداشت او را با فرزندان دیگر خود مقایسه کند. در نتیجه تصور می کرد همه کودکان شبیه او هستند. همه پدران و مادران برای فرزندان خود احساس نگرانی می کنند، بنابراین او هم متقاعد شده بود که همه والدین چنین مشکلاتی دارند. پدر کتی دباغخانه ای کوچک در یکی از شهرهای ماساچوست داشت و اگر خیلی زحمت می کشید می توانست زندگی تقریباً راحت و مرفه ی داشته باشد. آقای ایمز با مواجهه با سایر کودکان در خارج از منزل، متوجه شد که کتی با آن ها تفاوت دارد. او این تفاوت ها را احساس می کرد و نگران دخترش بود، ولی نمی توانست دلیلی برای آن بیاورد.
    هر فردی در جهان امیال، انگیزه ها، عواطف، خودخواهی ها و شهواتی پنهانی و ویژه دارد. اغلب مردم می کوشند چنین امیالی را مهار، سرکوب، یا پنهانی ارضا کنند. کتی نه تنها این انگیزه ها را در دیگران کشف کرده بود، بلکه می دانست چگونه از آن ها استفاده کند تا به اهداف خود دست یابد. در عین حال در مواردی نیز علیرغم هوشیاری ذاتی، کاملاً ناشیانه عمل می کرد.
    در همان دوران کودکی، دریافته بود که تمایلات جنسی علیرغم لذت ها، دردها، حسادت ها و موانعی که دارد، از انگیزه های مزاحم درونی انسان به حساب می آید. در آن روزگار، این انگیزه با مقایسه با دوران جدید، موجب دردسر بیشتری می شد، زیرا کسی حق حرف زدن درباره این موضوع نداشت. همه این دوزخ کوچک را درون خود پنهان می کردند و در ظاهر نشان می دادند که چنین موانعی وجود ندارد، ولی پس از این که که در دام آن گرفتار می شدند، دیگر راهی برای گریز نمی یافتند. کتی دریافته که با استفاده از این انگیزه در اشخاص، می تواند تقریباً هر فردی را مورد تمسخر قرار دهد و تحت نفوذ خود بگیرد. از این روش به عنوان نوعی سلاح و نوعی تهدید استفاده می کرد. نمی توانست در مقابل این تمایل مقاومت کند و چون خود هرگز دچار آن حالت زبونی و بیچارگی نمی شد، می توانست کسانی را که به آن حالت گرفتار می آمدند، تحقیر کند. شاید هم از جنبه ای، حق با او بود.
    اگر انسان ها پیوسته در دام غرایز جنسی گرفتار نمی آمدند، برده این غریزه نمی شدند، خود را با این غریزه شکنجه نمی کردند و فریب این پدیده را نمی خوردند، زندگی راحتی داشتند. تنها عامل منفی این آزادی این است که انسان در غیاب چنین تمایلی، دیگر نمی تواند مدعی انسانیت باشد، بلکه به هیولایی تبدیل می شود.
    کتی در ده سالگی از نیروی غریزه جنسی مطلع شده و با خونسردی آن را تجربه کرده بود. همواره نقشه می کشید، موضوعاتی را پیش بینی می کرد، و برای مقابله با آن ها آماده می شد.
    بازی های جنسی در میان کودکان همیشه مرسوم بوده است. هرکس غیر طبیعی نباشد، با دختران کوچک خلوت کرده، یا دست کم چنین خلوتی را در خواب دیده است.تقریباً هه پدران و مادران، دیر یا زود با چنین مشکلی مواجه می شوند و اگر یکی از آن ها دوران کودکی خود را به یاد بیاورند، فرزندش با بخت خوش مواجه می شود. در دوران کودکی کتی، این مشکل بیشتر به چشم می خورد. پدران و مادران منکر وجود این غرایز در خود، از کشف آن در فرزندانشان وحشت داشتند.

    (2)
    در یک صبح بهاری، هنگامی که علف های تازه با آخرین قطرات شبنم، زیر نور خورشید برق می زدند و هنگامی که گرما به داخل زمین می خزید و گل های زرد را حیات می بخشید، مادر کتی لباس های شسته را روی طناب آویزان کرد. خانواده ایمز در حوالی شهر زندگی می کردند و پشت خانه آن ها یک انبار، اصطبل، باغچه سبزیجات و چراگاهی قرار داشت که دورش پرچین بود و دو رأس اسب می توانستند در آن جا چرا کنند.
    خانم ایمز ایستاد و گوش داد. صدای مرموز و آهسته ای شنید و به آرامی به سمت اصطبل رفت. درهای اصطبل بسته بود و صدای پچ پچ از داخل آن به گوش می رسید. توانست صدای کتی را بشناسد. فوراً یک گام برداشت و درها را باز کرد و در نتیجه، نور تند خورشید اصطبل را روشن کرد. ناگهان سر جایش میخکوب شد و دهانش از آنچه دیده بود باز ماند. کتی روی زمین دراز کشیده، دامنش بالا رفته، تا کمر برهنه بود و دو پسر چهارده ساله کنارش زانو زده بودند. نور خورشید همه جا را روشن می کرد. چشمان کتی از شدت وحشت گرد شده بود. خانم ایمز آن دو پسر و پدر و مادرشان را می شناخت.
    ناگهان یکی از پسرها با مشاهده خانم ایمز، شتابان از جای برخاست و به سرعت گریخت. پسر دیگر هم می خواست همین کار را بکند که خانم ایمز کوشید او را بگیرد. ولی انگشتانش لغزید و پسر موفق به فرار شد. خانم ایمز می توانست صدای پای او را که در حال گریختن بود، بشنود. خانم ایمز با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
    ـ بلند شو!
    کتی مات و مبهوت به او خیره شده بود و حرکتی نمی کرد. خانم ایمز متوجه شد که دست های کتی را با طناب کلفتی بسته اند. کتی فریاد زد و کوشید گره طناب را باز کند. خانم ایمز او را در آغوش گرفت، به خانه برد و در بستر خواباند. پزشک خانوادگی پس از معاینه کتی اظهار داشت هیچ عملی با او انجام نشده است و به خانم ایمز گفت:
    ـ خدا را شکر که به موقع رسیدید.
    کتی تا مدت زیادی حرف نزد. پزشک می گقت که دخترک دچار شوک شده است، ولی پس از اینکه از آن حالت خارج شد نیز از حرف زدن امتناع می کرد. هرگاه از او در این مورد می پرسیدند، چشمانش به اندزه ای گرد می شد که سفیدی دور مردمک آن ها کاملاً معلوم بود؛ به سختی نفس می کشید؛ عضلاتش کشیده می شد؛ و شاید به همین دلایل، گونه هایش به سرخی می زد.
    در جلسه ای که با حضور پدر و مادر دو پسر برگزار شد، دکتر ویلیامز نیز شرکت داشت. آقای ایمز در طول برگزاری جلسه کاملاً ساکت بود و همان طنابی را در دست داشت که با آن دست های کتی را بسته بودند. شگفتی از چهره اش هویدا بود. دلش می خواست اطلاع بیشتری در این مورد به دست بیاورد، ولی این امر را هرگز مطرح نکرد. خانم ایمز دچار جنون شده بود. تنها شاهد ماجرا به حساب می آمد و می توانست منبع موثق رویداد باشد. حالت جنون او، همراه با وسوسه های شیطانی بود. برای خونریزی بی تابی می کرد و پیشنهادهای مربوط به تنبیه پسرها را خیلی زود می پذیرفت. معتقد بود امنیت شهر و کشور باید حفظ شود و می کوشید گفتگوها تنها در این زمینه باشد. خدا را شکر می کرد که به موقع رسیده است، ولی اظهار می کرد که شاید دفعه بعد،چنین بختی نداشته باشد. همچنین می گفت که باید به احساسات سایر مادران نیز توجه نشان داد.
    در آن دوران، تنبیه و مجازات، وحشیانه تر از امروز بود. هر کس واقعاً اعتقاد داشت که تازیانه، بهترین ابزار برای حفظ تقوی است. به همین دلیل، نخست پسرها را زیر ضربات تازیانه قرار دادند و سپس به اندازه ای آن ها را کتک زدند که خون از بدنشان بیرون زد. جنایتی که آن ها مرتکب شده بودند، به اندازه کافی زشت بود، ولی دروغ هایشان نشان می داد که حتی تازیانه هم نمی تواند از شرارت آن ها بکاهد. بهانه ای که از همان ابتدا مطرح کردند، بسیار مضحک بود.آن ها ادعا می کردند که کتی، مقصر اصلی است و از هرکدام آن ها پنج سنت گرفته است. در مورد طناب هم می گفتند هرگز از آن برای بستن دست های کتی استفاده نکرده اند، بلکه به یاد می آورند که کتی با طنابی کهدر دست داشت، بازی می کرد.
    خانم ایمز موضوعی را مطرح کرد که مدتی بعد همه مردم شهر آن را تکرار می کردند:
    ـ منظورتان این است که کتی خودش دست هایش را با طناب گره زده؟ از یک بچه ده ساله، این کار بعید است!
    اگر آن دو پسر به گناه خو د اعتراف می کردند، شاید در مجازات آن ها تخفیف داده می شد. ولی عدم اعتراف، نه تنها خشم شدید پدرانشان را برانگیخت و آن ها را وادار ساخت شخصاً فرزندانشان را شلاق بزنند، بلکه موجب خشم همه مردم شد. هر دو پسر، پس از تنبیه شدن، با موافقت پدران و مادرانشان، به دارالتأدیب فرستاده شدند.
    خانم ایمز به همسایه ها گفت:
    ـ دخترم نمی تواند آن ماجرا را فراموش کند. شاید اگر می توانست در این مورد حرف بزند، حالش بهتر می شد. ولی هرگاه از او می پرسم، دچار حالتی می شود که انگار همین چند لحظه پیش، چنین رویدادی را تجربه کرده، و بی درنگ دچار شوک می شود.
    خانم و آقای ایمز هیچگاه در این مورد با دخترشان حرف نزدند. آقای ایمز خیلی زود مجازات هایی را که برای پسران در نظر گرفته بود، فراموش کرد، چون اگر آن دو پسر را اشتباهی به دارالتأدیب نگه می داشتند، بسیار ناراحت می شد.
    پس از این که کتی کاملاً از حالت شوک بیرون آمد، پسران و دختران شهر، از او فاصله می گرفتند و تنها نگاهش می کردند، ولی مدتی بعد، با اشتیاق و شیفتگی فراوان، به او نزدیک شدند. کتی بر خلاف سایر دختران دوازده و سیزده ساله، عاشق هیچ پسری نبود. پسرها نیز از خانه تا مدرسه او را همراهی نمی کردند، زیرا از این می ترسیدند که دوستانشان آن ها را مورد سرزنش قرار دهند. ولی کتی همچنان پسرها و دخترها را تحت تأثیر قرار می داد. با این حال، اگر پسری میتوانست به تنهایی همراه او قدم بزند، چنان تحت تأثیر قرار می گرفت که توانایی درک دلیل این حالت یا غلبه بر آن را نداشت.
    کتی دختری زیبا و جذاب بود و صدای بمی داشت. معمولاً به تنهایی قدم می زد و کمتر اتفاق می افتاد که در هنگام قدم زدن، پسری بر حسب اتفاق بر سر راه او قرار نگیرد. اطرافیان همیشه با هم در گوشی صحبت می کردند، ولی کتی واکنشی نشان نمی داد. شایعات مبهمی نیز در این باره بر سر زبان ها بود. در دورانی که مردم کارهای مخفیانه زیادی انجام می دادند و همه آن ها خیلی زود برملا می شدند، پراکنده شدن چند شایعه مبهم ، زیاد عجیب به نظر نمی رسید.
    کتی گاهی به پسری لبخند می زد و گوشه چشمی به او نشان می داد و به این ترتیب، او را در اسرار خود شریک می کرد. کتی در پیدا کردن پول، طلسم، طلا، کیف کوچک ابریشمی، صلیب کوچک نقره ای یاقوت نشان، و ... بسیار خوش اقبال بود. روزی پدرش در مجله هفتگی کوریز، پیدا شدن صلیبی را توسط دخترش آگهی کرد، ولی هیچ کس برای گرفتن آن مراجعه نکرد.
    آقای ویلیام ایمز، پدر کتی، مرد درونگرایی بود و افکار ذهنی خود را به ندرت بیان می کرد. جرأت نداشت زیاد خود را به همسایگان نشان دهد. هرگز سوءظن خود را نسبت به دیگران ابراز نمی کرد. برایش بهتر بود بی اطلاع بماند، زیرا با توجه به عدم توجه به کارهای دیگران راحت تر و ایمن تر بود و عاقلتر از سایر مردم به حساب می آمد. ولی مادر کتی چنان در پیله دروغ و تظاهر و فریبی که کتی ایجاد می کرد، اسیر شده بود که حتی اگر با واقعیتی مواجه می شد، آن را باور نمی کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    (3)
    کتی روز به روز زیباتر می شد. پوست ظریف و پر طراوت، موهای طلایی، چشمان درشت فریبنده، و دهان کوچک و شیرین او توجه همگان را جلب می کرد. در مدرسه تا سال هشتم، نمرات بسیار عالی می گرفت، تا حدی که پدر و مادرش به او اجازه دادند به تحصیل ادامه دهد، هر چند در آن دوران، ادامه تحصیل برای دختران، امری غیر معقول بود. کتی قصد داشت در آینده آموزگار شود. پدر و مادر از این تصمیم خشنود بودند، زیرا برای یک دختر از خانواده متوسط، آموزگاری، حرفه ای آبرومند به حساب می آمد و همه پدران و مادران به دخترانی که قصد داشتند حرفه آموزگاری را پیشه کنند، افتخار می کردند.
    کتی در چهارده سالگی وارد دبیرستان شد. همیشه محبوب پدر و مادر بود، ولی پس از این که با اصول جبر و زبان لاتین آشنا شد، دیگر آن ها قادر نبودند همچون گذشته او را درک کنند. کتی دیگر آن دختر سابق نبود و پدر و مادر، احساس می کردند دخترشان در ماورای ابرها سیر میکند.
    معلم لاتین، مردی جدی و رنگپریده بود که در مدرسه علوم دینی جزو مردودین به حساب می آمد، ولی به اندازه کافی معلومات داشت که دستور زبان، سزار و سیسرو را تدریس کند. جوان آرامی بود و هیچگاه به شکست اعتراف نمی کرد. با این حال در اعماق وجودش احساس می کرد که خداوند او را به دلایل طرد کرده است.
    مدتی بود که دیگران، شور و هیجان زیادی در جیمز گرو مشاهده می کردند. البته کسی به احتمال وجود رابطه بین کتی و معلم او مظنون نبود، حتی آن ها را با یکدیگر ندیده بود.
    جیمز گرو، تبدیل به مردی جا افتاده شده بود. راه می رفت و آواز می خواند. چنان نامه های مؤثری می نوشت که رؤسای مدرسه علوم دینی با نظر مثبت در مورد پذیرش مجدد او فکر می کردند. سپس ناگهان آن شور و عشق از میان رفت. شانه هایش که همواره بالا بود، به دلیل شکستگی، پایین افتاد. چشمانش حالتی تبدار پیدا کرده بود و دستانش می لرزید. او را شب ها در کلیسا می دیدند که زانو می زند و دعا می خواند. سر کلاس حاضر نمی شد و ادعا می کرد بیمار است، در حالی که او را در حال قدم زدن در تپه های اطراف شهر می دیدند.
    یک شب، دیر وقت در خانه ایمز را به صدا در آورد. آقای ایمز در حالی که غر می زد، از بستر بیرون آمد، شمعی روشن کرد، پالتو روی روبدوشامبرش پوشید و به سوی در رفت. جیمز گرو، در مقابل او با حالتی پریشان، همچون دیوانگان ایستاده بود. چشمانش برق می زد و بدنش به شدت می لرزید.
    با صدای ناهنجاری به آقای ایمز گفت:
    ـ کار واجبی با شما دارم.
    آقای ایمز با قیافه ای عبوس گفت:
    ـ آقا، نیمه شب است!
    ـ باید با شما صحبت کنم. لطفاً لباس هایتان را بپوشید و بیرون بیایید تا حرف هایم رابزنم.
    ـ آقا شما یا مست هستید یا دیوانه. به خانه بروید و اندکی استراحت کنید. نیمه شب هم گذشته.
    ـ دیگر نمی توانم صبر کنم. باید با شما حرف بزنم.
    آقای ایمز گفت:
    ـ فردا صبح به دباغخانه بیایید.
    پس از بر زبان آوردن این عبارت، در را محکم به روی مهمان ناخوانده که تلو تلو می خورد، بست ولی از پشت در کنار نرفت. صدایش را شنید که ناله کنان گفت:
    ـ نمی توانم صبر کنم! نمی توانم صبر کنم!
    صدای گام هایش که به آهستگی روی پله ها ی جلو در کشیده می شد به گوش رسید. آقای ایمز با کف دست، جلو چشمانش ر ا گرفت تا نور شمع، آن ها را اذیت نکند و سپس به سوی بستر رفت. تصور کرد در اتاق کتی به آهستگی باز شد و پرده اتاقش تکان خورد. ولی احتمال داشت که لرزش نور شمع موجب خطای باصره شده باشد. پس از این که به بستر برگشت، همسرش پرسید:
    ـ چه کسی بود؟
    آقای ایمز گفت:
    ـ مرد مستی که اشتباه آمده بود.
    البته نمی دانست چرا چنین پاسخی می دهد، شاید نمی خواست در این باره بحث کند. خانم ایمز گفت:
    ـ نمی دانم این دنیا چگونه به آخر می رسد.
    شمع خاموش شد و مرد در تاریکی دراز کشید. هنوز دایره های سبز رنگی را که نور شمع در چشمانش به وجود آورده بود می دید و در شعله های رقصان، چشمان دیوانه وار و نگاه سرشار از التماس جیمز گرو در برابرش مجسم می شد. مدتی طولانی به خواب نرفت.
    صبح روز بعد، شایعه ای در شهر پیچید، دهان به دهان گشت، شاخ و برگ پیدا کرد و سرانجام، تا بعد از زمان پایان کار آن روز، موضوع روشن شد. خادم کلیسا، جسد جیمز گرو را در مقابل محراب پیدا کرده بود. سرش متلاشی شده بود. در کنارش، تفنگی قرار اشت و در کنار آن تکه چوبی بود که ماشه اش را با آن فشار داده بود. یکی از شمع های شمعدان همچنان می سوخت، ولی دو شمع دیگر روشن نشده بودند. دو کتاب روی زمین به چشم می خورد: یکی کتاب دعا و دیگری کتاب سرودهای مذهبی. خادم کلیسا می گفت جیمز گرو تفنگ را به گونه ای روی کتاب ها قرار داده بود که موازی شقیقه اش باشد. لگد قنداق، پس از شلیک شده تیر، تفنگ را از روی کتاب ها به مکانی دورتر پرتاب کرده بود.
    عده ای نیز پیش از طلوع خورشید، صدای انفجاری شنیده بودند. از جیمز گرو هیچ نامه ای بر جای نماند و در نتیجه کسی نمی توانست دلیل کار او را بفهمد.
    ابتدا آقای ایمز فکر کرد بهتر است جریان آن شب را به پزشک قانونی اطلاع دهد. سپس اندیشید: «چه فایده ای دارد؟ اگر مطلبی می دانستم، ممکن بود فایده داشته باشد، ولی در این باره اطلاعی ندارم.»
    احساس گناه و بدبختی می کرد.
    در هنگام صرف شام، همسرش درباره این خودکشی صحبت می کرد و آقای ایمز نمی توانست غذایش را بخورد. کتی ساکت نشسته بود، ولی این ساکت شدن او مثل همیشه نبود. لقمه های کوچک بر می داشت .و مدام دهانش را با دستمال سفره پاک می کرد.
    خانم ایمز در مورد جسد و تفنگ به طور مشروح و جامع سخن گفت:
    ـ موضوع مهمی است که می خواهم درباره آن صحبت کنم. مرد مستی که دیشب در خانه ما را زد، جیمز گرو نبود؟
    شوهرش بی درنگ پاسخ داد:
    ـ نه.
    ـ مطمئنی؟ در تاریکی شب او را دیدی؟
    مرد با تندی پاسخ داد:
    ـ من شمع داشتم. قیافه اش شبیه کسی نبود، انگار ریش بلندی هم داشت.
    خانم ایمز پرسید:
    ـ چرا بر سرم فریاد می زنی؟ من فقط پرسیدم.
    کتی دهانش را پاک کرد و وقتی دستمال سفره را روی دامن می گذاشت، لبخند زد. خانم ایمز به دخترش گفت:
    ـ کتی، تو هر روز او را در مدرسه می دیدی. این اواخر غمگین نبود؟ متوجه موضوعی نشدی که منجر به...
    کتی به بشقابش نگاهی انداخت، و بعد سرش را بلند کرد و گفت:
    ـ فکر می کردم بیمار است. بله، روحیه خرابی داشت. امروز در مدرسه، همه درباره او حرف می زدند. یک نفر که اسمش رابه خاطر ندارم، می گفت آقای گرو در شهر بوستون مشکلاتی داشته. ولی نفهمیدم چه مشکلاتی...
    سپس در حالی که لبانش را با ظرافت تمیز میکرد، ادامه داد:
    ـ...همه ما آقای گرو را دوست داشتیم.
    روش کتی همین بود. پیش از پایان روز، همه متوجه شدند که جیمز گرو در شهر بوستون مشکلاتی داشته است، ولی هیچ کس نمی توانست تصور کند که این داستان، ساخته و پرداخته ذهن کتی بوده است. حتی خانم ایمز هم فراموش کرده بود این ماجرا را از کجا شنیده است.

    (4)
    دقیقاً پس از شانزدهمین سالگرد تولد کتی، تغییراتی در او پیدا شد. یک روز صبح که از بستر بیرون نیامده و به مدرسه نرفته بود، مادرش به اتاق او رفت و متوجه شد که به سقف خیره شده است. مادرش گفت:
    ـ نزدیک نه صبح است. زود باش.
    کتی با لحن تحکم آمیز گفت:
    ـ نمی روم!
    ـ بیماری؟
    ـ نه.
    ـ پس بلند شو.
    ـ نمی روم!
    ـ فکر می کنم حالت خوب نیست. تو تا حالا یک روز هم غیبت نداشته ای.
    کتی به آرامی پاسخ داد:
    ـ من به مدرسه نمی روم، هیچ وقت به مدرسه نخواهم رفت.
    مادرش با شگفتی پرسید:
    ـ منظورت چیست؟
    ـ دیگر هرگز به مدرسه نمی روم.
    کتی دوباره به سقف خیره شد. مادرش گفت:
    ـ بسیار خوب، باید ببینم نظر پدرت در این مورد چیست. با توجه به هزینه ها و زحمت هایی که متحمل شده ایم، درست دو سال پیش از اخذ مدرک دیپلم، می خواهی مدرسه را رها کین؟
    آنگاه به او نزدیک شد . با ملایمت افزورد:
    ـ مگر نمی خواهی ازدواج کنی؟
    کتی گفت:
    ـ نه.
    ـ آن کتابی که پنهان کرده ای، چیست؟
    ـ بیا، بگیر، آن را پنهان نکرده ام.
    ـ اوه! آلیس در سرزمین عجایب. تو که دیگر کوچک نیستی.
    کتی گفت:
    ـ می توام آن قدر کوچک شوم که دیگر نتوانید مرا ببینید.
    مادرش گفت:
    ـ چه می گویی؟
    ـ آن وقت هیچ کس نمی تواند مرا پیدا کند.
    مادرش با خشم گفت:
    ـ شوخی نکن. نمی دانم به چه فکر می کنی. خانم خیالپرداز به من می گوید می خواهد چه کند؟
    کتی گفت:
    ـ نمی دانم، شاید فرار کنم.
    ـ بسیار خوب، خانم خیالپرداز! همین جا دراز کش بمان، پدرت که برگردد، باید با تو حرف بزند.
    کتی به آرامی سر به سوی مادر گرداند و به او نگریست. نگاهش سرد و بی حالت بود. ناگهان خانم ایمز از نگاه دخترک ترسید، آهسته از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. پس از ورود به آشپزخانه، روی صندلی نشست، دست هایش را در دامن قلاب کرد و از پنجره به بیرون و اصطبل کهنه نگریست. دخترک به نظرش بیگانه می آمد. همچون همه مادران احساس کرد دیگر توانایی برای تسلط بر فرزندش ندارد و رشته کار در دستش نیست. در واقع تا آن لحظه نمی دانست هرگز تسلطی بر کتی نداشته و دخترک همواره او را تحت سلطه داشته است. لحظاتی بعد، خانم ایمز کلاهش را برداشت و به سمت دباغخانه رفت. می خواست در خارج از خانه با شوهرش حرف بزند.
    بعد از ظهر آن روز، کتی بی حال و خسته از بستر بیرون آمد و مدتی را در برابر آینه گذراند.
    عصر همان روز، آقای ایمز علیرغم نفرتی که از نصیحت کردن داشت، دقایقی برای دخترش سخنرانی کرد و در مورد وظایف، تعهدات و عشق به پدر و مادر حرف زد. در اواخر سخنانش متوجه شد که دخترک هیچ توجهی به او ندارد. به شدت خشمگین شد و شروع به تهدید کرد. از قدرتی که خداوند برای مهار فرزندان به پدران و مادران داده و دولت نیز از چنین قدرتی حمایت کرده است، سخن گفت. به نظر می رسید توجه دخترک جلب شده باشد، زیرا نگاهش را به چشمان او دوخته بود و لبخند می زد. پدر نگاه از او برگرفت و فرمان داد چنین نافرمانی نکند، وگرنه شلاق خواهد خورد. در نهایت با لحنی ملایم افزود:
    ـ دلم می خواهد قول بدهی که از فردا به مدرسه می روی و دیگر چنین کارهای ابلهانه ای نمی کنی.
    در چهره کتی، هیچ احساسی وجود نداشت. دهان کوچکش را گشود وگفت:
    _ بسیار خوب.
    آن شب، آقای ایمز با لحنی حاکی از عدم اطمینان به همسرش گفت:
    ـ می بینی؟ تنها کمی قدرتنمایی لازم است. شاید ما کوتاهی کرده باشیم، ولی کتی دختر خوبی است و گمان می کنم فراموش کرده در این خانه رئیس کیست. اندکی سختگیری، لازم است.
    آقی ایمز آرزو می کرد آنچه گفته است، واقعیت داشته باشد.
    صبح روز بعد، کتی از خانه رفت. پیش از عزیمت، بسترش را مرتب کرده و لباس های مورد استفاده را در چمدان مسافرتی گذاشته و همراه برده بود. به نظر می رسید هرگز در زمان کودکی در آن اتاق زندگی نکرده باشد. هیچ عکس، یادگاری، و نشانه ای از حضور دختری نوجوان در آن جا به چشم نمی خورد. دیگر اثری از او در اتاق یافت نمی شد.
    آقای ایمز فردی باهوش بود. با مشاهده صحنه، کلاهش را برداشت و به سرعت به سمت ایستگاه راه آهن رفت. مأمور ایستگاه گفت که کتی صبح زود بلیتی به مقصد بوستون خرید، سوار قطار شد و رفت. آقای ایمز را این گونه راهنمایی کرد که تلگرافی برای پلیس بوستون ارسال کند. آقای ایمز یک بلیت دو سره خرید، سوار قطار نه و پنجاه دقیقه صبح شد و به سمت بوستون حرکت کرد. در مواقع بحرانی می توانست به خوبی بر خود مسط باشد.
    آن شب خانم ایمز در آشپزخانه نشست. رنگش پریده و میز را با دو دست محکم گرفته بود تا از شدت لرزیدن بدنش بکاهد. از پشت در بسته، صدای مشت و فریاد و ناله به گوش می رسید. آقای ایمز در کتک زدن مهارت نداشت، زیرا هیچگاه چنین کاری نکرده بود. با شلاق مخصوص اسب ها کتی را می زد. ضربات زیادی بر پاهای دخترک وارد آورد. دقایقی بعد، کتی به آرامی از جای برخاست و با خونسردی به پدرش نگریست. آقای ایمز ناگهان به شدت خشمگین شد و بر شدت ضربات افزود. هنگامی که متوجه شد کتی نمی گرید، بالا تنه او را هدف قرار داد. شلاق بدن کتی را زخمی کرد. آقای ایمز به دلیل خشم زیاد نمی توانست شلاق را به درستی وارد کند و به اندازه ای به کتی نزدیک می شد که شلاق دور بدن دخترک می پیچید.
    کتی خیلی زود متوجه شد اگر بگرید، خشم پدر کاهش می یابد، با این حساب، جیغ کشیدن و گریستن و التماس کردن را آغاز کرد. این رفتار مؤثر بود، زیرا ضربات شلاق به تدریج ملایم شد. آقای ایمز ناگهان از سر و صدای کتی و ایجاد ناراحتی برای او، وحشت کرد و دست از شلاق زدن برداشت. کتی گریان روی بستر افتاد. البته اگر آقای ایمز به چهره دخترش می نگریست، هیچ اشکی در چشمان کتی نمی یافت و تنها عضلات گردن دخترک کشیده و زیر شقیقه ها و عضلات آرواره او را ورم کرده می دید. آقای ایمز گفت:
    ـ اگر جرأت داری این کار را تکرار کن!
    کتی گفت:
    ـ اوه، نه! ببخشید.
    سپس روی بستر غلتید تا پدر متوجه بی تفاوتی چهره اش نشود. آقای ایمز گفت:
    ـ خوب چشمانت را باز کن و ببین چه کسی هستی! همچنین فراموش نکن من چه کسی هستم!
    کتی در حالی که وانمود به گریستن می کرد، گفت:
    ـ فراموش نمی کنم.
    خانم ایمز در آشپزخانه به دشواری می کوشید از لرزش دست هایش جلوگیری کند که ناگهان احساس کرد دست شوهرش روی شانه اش قرار دارد. آقای ایمز گفت:
    ـ از این کار نفرت دارم، ولی چه کنم، مجبور شدم. گمان می کنم لازم بود، چون خیلی تغییر کرده. شاید به اندازه کافی او را تنبیه نکرده بودیم. اشتباه ما همین بوده.
    می دانست همسرش علیرغم این که او را وادار کرده دخترک را کتک بزند، ولی به خاطر انجام دادن این کار، از او متنفر است. به همین دلیل، دچا ر حالت نا امیدی شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    (5)
    تردیدی نبود که کتی به هدف رسیده است. آقای ایمز گفت:
    ـ این برایش تنها هشداری بود.
    کتی پیشتر دختری مطیع و اخیراً متفکر هم بود. چند هفته پس از آن رویداد، در آشپزخانه به مادر کمک می کرد و حتی حاضر بود بیشتر از پیش کارهای خانه را انجام دهد. بنابراین مسؤولیت بافتن پتویی را برای مادرش بر عهده گرفت و ماه ها به این کار ادامه داد. خانم ایمز در این مورد به همسایگان گفت:
    ـ دخترم رنگ ها را خیلی خوب می شناسد. تا حالا سه تکه از پتو را بافته.
    هرگاه کتی، پدرش را می دید، لبخند می زد، کلاه او را می گرفت و به جالباسی می آویخت، و صندلی را به گونه ای زیر نور چراغ قرار می داد که او به راحتی بتواند مطالعه کند. حتی در مدرسه هم تغییر کرده بود. پیشتر هم شاگرد خوبی بود، ولی برنامه ریزی برای آینده را فراموش نمی کرد. از یک سال پیش برای گذراندن امتحانات و اخذ مجوز تدریس، با مدیر مدرسه صحبت کرده و مدیر نگاهی به پرونده اش انداخته و گفته بود که احتمال موفقیت او زیاد است. سپس مدیر شخصاً برای ملاقات با آقای ایمز به دباغخانه رفته و در این مورد با او مذاکراتی به شرح زیر، انجام داده بود.
    آقای ایمز با افتخار گفت:
    ـ ولی کتی در این مورد با ما حرفی نزده.
    مدیر گفت:
    ـ شاید من هم لازم م نبود با شما حرفی بزنم و بهتر بود کتی خودش به شما بگوید.
    خانم و آقای ایمز تصور می کردند ناخودآگاه چنان کار مهمی انجام داده اند که همه مشکلات برطرف شده است. آن ها راز موفقیت خود را در همان هوش ذاتی می دانستند که ویژه همه پدران و مادران است. آقای ایمز گفت:
    ـ در طول زندگی، هرگز شاهد چنین تغییر مثبتی در کسی نبوده ام.
    همسرش گفت:
    ـ ولی او همیشه بچه خوبی بوده. می بینی روز به روز زیباتر می شود. فرزندم بسیار زیبا و لپ هایش سرخ است.
    آقای ایمز گفت:
    ـ فکر نمی کنم با این قیافه و رفتار بتواند مدت زیادی در مدرسه تدریس کند.
    این یک واقعیت بود. کتی روز به روز زیباتر می شد. همیشه لبخند می زد. پیوسته کار میکرد. تمیز کردن زیر زمین را فراموش نمی کرد و برای جلوگیری از ورود هوا، درزهای آن را با روزنامه می گرفت. روزی که متوجه شد درِ آشپزخانه صدا می دهد، قفل و لولاهایش را روغن کاری کرد تا به راحتی باز و بسته شود. آنگاه با جعبه روغن در دست، به سراغ لولاهای درِ خانه رفت. پر کردن مخزن چراغ های نفتی را از جمله وظایف خود می دانست. دودکش آشپزخانه را تمیز می کرد. دودکش ها را برمی داشت و در یک بشکه پر از نفت که در زیر زمین قرار داشت، می نهاد و می شست. پدرش گفت:
    ـ این تغییرت را باید دید تا باور کرد.
    کتی تنها در خانه کار نمی کرد. رایحه مشمئز کننده دباغخانه را تحمل می کرد و برای دیدن پدرش به آن جا می رفت. در حالی که کمتر از شانزده سال داشت، پدرش گمان می کرد او هنوز بچه است. آقای ایمز از پرسش هایی که دخترش در مورد حرفه او مطرح می کرد، دچار شگفتی می شد. روزی به کارفرمای خود گفت:
    ـ دخترم از سایر دخترهایی که می شناسم باهوشتر است. روزی فرا می رسد که مدیر یک کارخانه شود.
    کتی نه تنها به شیوه عمل آوردن چرم علاقه نشان می داد، بلکه می خواست اطلاعاتی در مورد امور مالی یاد بگیرد. پدر در مورد بدهی ها، پرداخت ها، نوشتن صورت حساب ها و پرداخت حقوق کارمندان به او توضیحاتی داد و به او آموخت چگونه صندوق پول را بگشاید. از این که دخترش تنها پس از یک بار آزمایش، رمز گشودن صندوق را یاد گرفته است، بسیار خوشحال بود. به همسرش گفت:
    ـ این طور که من متوجه شدم، شیطان در جلدمان نفوذ کرده بود. من بچه ای را که قوه ابتکار نداشته باشد، دوست ندارم. بچه باید زیرک باشد و اگر کسی بتواند استعداد فرزندش را مهار کند، می تواند آن را در مسیر درستی قرار دهد.
    کتی لباس هایش را خود می دوخت و همه وسایل را مرتب سر جایش قرار می داد. یک روز در ماه مه، پس از بازگشت از مدرسه به خانه، به سراغ بافتنی رفت. مادرش لباس پوشیده بود تا از خانه خارج شود. گفت:
    ـ باید به انجمن خیریه بروم. هفته آینده، نان خیرات می دهند و من مسئول توزیع آن هستم. پدرت گفته به بانک بروم، حقوق کارمندان را بگیرم و به دباغخانه ببرم، ولی من کار دارم و نمی توانم بروم.
    کتی گفت:
    ـ من می روم.
    خانم ایمز گفت:
    ـ پول ها در بانک، داخل یک کیف است.
    سپس شتابان از خانه خارج شد. کتی بدون این که عجله کند، پیشبند کهنه ای به کمر بست وبه زیر زمین رفت. یک بطری در دار یافت و با خود به اصطبل، جایی که ابزار کار قرار داشت، برد. از لانه مرغ ها، یک جوجه بیرون آورد. روی سنگ سرش را برید و در حالی که جوجه هنوز در حال جان دادن بود، گردنش را روی بطری قرار داد تا نصف بطری از خون پر شود. جوجه هنوز زنده بود که آن را برد و در خاک پر از کود دفن کرد. به آشپزخانه بازگشت، پیشبند را باز کرد و در اجاق انداخت. دست ها را شست و کفش ها و جوراب هایش را وارسی کرد. لکه تیره ای را که روی پنجه کفش پای راستش دید، زدود. در آینه نگاهی به چهره خود انداخت. گونه هایش گل انداخته بود. چشمانش برق می زد و می خندید. پیش از خروج از خانه، بطری را زیر پله های آشپزخانه پنهان کرد. همه این کارها در مدتی کمتر از ده دقیقه پس از عزیمت مادرش پایان رسید.
    کتی به آرامی گام برمی داشت، انگار رقصان در خیابان پیش می رفت. برگ های درختان به تدریج می روییدند و گل های زرد رنگی روی چمن ها به چشم می خورد. کتی شادمانه به طرف بانک که در مرکز شهر قرار داشت، رفت. به اندازه ای شاداب و زیبا بود که هرکس از کنارش می گذشت، برمی گشت و او را نگاه می کرد.

    (6)
    در حدود ساعت سه بامداد، آتش سوزی آغاز شد. شعله های آتش به هوا بلند شده بود. شعله بزرگی می غرید و همه جا را در هم می کوبید. پیش از این که کسی از ماجرا مطلع شود، همه جا ویران شد. داوطلبانی که همراه با تجهیزات آتش نشانی به محل هجوم آوردند، نتوانستند کار زیادی انجام دهند، بلکه تنها سقف حانه های مجاور را خیس کردند تا آتش به آن ها سرایت نکند.
    منزل آقای ایمز همچون موشک به هوا بلند شده بود. داوطلبان و ناظرانی که در محل حضور داشتند، در میان چهره هایی که بر اثر شعله آتش روشن شده بود، به دنبال خانم و آقای ایمز و دخترشان بودند. خیلی زود متوجه شدند که آن ها در آن جا نیستند. توده های خاکستر را از نظر می گذراندند و قلب هایشان به شدت می تپید. آب را چنان روی آتش می ریختند که انگار می خواستند در آن دقایق آخر، بدن نیم سوخته افراد خانواده را از زیر آتش بیرون بکشند. مردم شهر در حالی که وحشتزده بودند، باور داشتند که همه اعضای خانواده ایمز سوخته اند.
    پس از طلوع خورشید، همه مردم در اطراف توده های سیاه زغال شده ای که از آن ها دود بلند می شد، جمع شدند. افرادی که در جلو بودند، مجبور شدند صورت خود را بپوشانند تا گرمای زیاد، پوستشان را اذیت نکند. داوطلبان همچنان روی توده زغال ها آب می ریختند.
    هنگام ظهر، پزشک قانونی توانست الوارهای مرطوب رابرگرداند و در میان توده های خاکستر زغال خیس، با یک دیلم دنبال اجساد بگردد. به اندازه کافی از اجساد آقا و خانم ایمز اعضایی برجای مانده بود که بتوان تشخیص داد آن دو نفر در آتش سوخته اند. همسایگان نزدیک، محل تقریبی اتاق کتی را نشان دادند و هرچند پزشک قانونی و سایر داوطلبان با استفاده از تجهیزات خود در خاکستر به دنبال جسد کتی بودند، حتی یک استخوان یا دندان هم پیدا نکردند.
    سرپرست داوطلبان، دستگیره ها و قفل های در آشپزخانه را پیدا کرد. با تعجب به فلز سیاه شده نگریست. کسی نمی دانست چه موضوعی موجب تعجب او شده است. شن کش را از پزشک قانونی گرفت و دیوانه وار در میان خاکسترها به جستجو مشغول شد. به آن جا که در ورودی قرار داشت رفت و خاکسترها را آن قدر به هم ریخت تا قفلی را که کج و تقریباً ذوب شده بود، یافت. در آن هنگام، تعدادی از افراد که اطراف او گرد آمده بودند، پرسیدند:
    ـ جورج، به دنبال چه می گردی؟
    سرپرست داوطلبان با لحنی نگران پاسخ داد:
    ـ هیچ کلیدی در قفل ها نیست.
    ـ شاید کلیدها افتاده باشند.
    ـ چطور؟
    ـشاید ذوب شده باشند.
    ـ پس چرا قفل ها ذوب نشده اند؟
    ـ شاید بیل ایمز آن ها را درآورده باشد.
    ـ از داخل آن ها را درآورده؟
    سپس آن چه را یافته بود، بالا گرفت. هر دو چفت بیرون زده بود. از آن جا که ملک، ظاهراً همراه با خانه سوخته بود، کارگران دباغخانه برای ادای احترام به او، بر سر کار نرفتند. همه آن ها در اطراف خانه سوخته حضور داشتند و هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام می دادند. البته وجود آنان در اطراف خانه، موجب ایجاد مزاحمت هم می شد.
    بعد از ظهر آن روز جوئل رابینسون، کارفرمای آقای ایمز به دباغخانه رفت. وقتی آن جا رسید متوجه شد صندوق پول ها باز و اسناد روی زمین پخش شده است. شیشه شکسته نشان می داد که دزد از آن جا وارد شده است. بنابراین موضوع ابعاد تازه تری گرفت. دیگر کسی نمی توانست بگوید تصادف بوده است. ترس، جای تأسف و هیجان را گرفت و خشم که نتیجه ترس است، بر همه جا مستولی شد. به تدریج همه بر سراغ کار خود رفتند. کسی زیاد دنبال وسایل نگشت. در اصطبل، آثار جرمی وجود داشت که شامل یک جعبه شکسته، چراغ کالسکه خورد شده، جای پایی در خاک، و مقداری کاه روی زمین بود. کسانی که آن منظره را دیدند، اگر خونی را که کف زمین پخش شده بود، مشاهده نمی کردند، شاید متوجه نمی شدند در آن محل نزاعی رخ داده باشد.
    پلیس، اوضاع را تحت نظر گرفت، زیرا این کار را در حیطه اختیارات خود می دانست. مأموران، همه را از اصطبل بیرون کردند و فریاد زدند:
    ـ می خواهید این آثار جرم را از بین ببرید؟ هرچه سریع تر بروید!
    اتاق را جستجو کردند. وسایلی را از جایی برداشتند و در گوشه ای، وسایل دیگری پیدا کردند. به سمت در آمدند. آن چه را یافته بودند در دست رئیس گذاشتند. یک روبان آبی رنگ که خون آلود بود، و یک صلیب یاقوت نشان.
    مأمور از همه پرسید:
    ـ کسی این وسایل را پیشتر دیده؟
    در شهر کوچکی که همه یکدیگر را می شناختند، غیر ممکن بود انسان باور کند یکی از آشنایان، کسی را کشته باشد. به همین دلیل، اگر شواهد کافی وجود نداشت، سوءظن همه به بیگانه ای معطوف می شد. از جمله کولی یا ولگردی که از جای دیگر آمده باشد. بنابراین به چادر کولیان و ولگردان هجوم بردند، آن ها را جمع کردند و هرکس را که در مسافرخانه ای اقامت داشت، مورد بازجویی قرار دادند. هر ناشناسی، مورد سوءظن قرار می گرفت.
    اوایل بهار بود و کولی ها و ولگردان تازه به آن جا رسیده بودند، زیرا هوا به تدریج گرم می شد و آن ها می توانستند پتوهایشان را کنار آب پهن کنند. کولی ها اغلب به صورت جمعی حرکت می کردند. چه بلاهایی که بر سر آن کولی ها نیامد. اطراف شهر تا چندین کیلومتر جستجو شد تا آشکار شود کجا خاکبرداری شده است. حتی آب استخرها را برای یافتن جنازه کتی، خالی کردند. همه می گفتند آن دخترک زیبا را دزدیده اند. در نهایت، فردی ابله و بی سر و پا را تحت بازجویی قرار دادند. به راحتی می توانستند او را به دار بیاویزند، زیرا نه عذر موجهی داشت و نه به خاطر می آورد در گذشته چه رویدادی شکل گرفته است. ذهن ناتوانش تا جایی می فهمید که از او می پرسند. به دلیل این که انسانی مهربانی بود، تا جایی که عقلش کار می کرد، می کوشید به پرسش های آن ها پاسخ بدهد. وقتی پرسش هایی مطرح شد تا ذهنش منحرف شود، به راحتی به دام افتاد و خوشحال بود پلیس راضی شده است. از صمیم قلب می کوشید مأموران را راضی کند. آدم ساده ای به حساب می آمد تنها اشکال موجود در اعترافاتش، حرف زدن بیش از حد و برعهده گرفتن گناهانی انجام نداده بود. همچنین مجبور بودند همواره به او یادآوری کنند که چه باید بگوید. پس از این که اعضای هیأت منصفه ناراحت و هراس، محکومیت او را تأیید کردند، بسیار خوشحال شد. احساس می کرد در نهایت کار مثبتی در زندگی خود انجام داده است.
    عشق تعدادی از افراد که شغل قضاوت را برمی گزینند، به قانون و گستردن عدالت، همچون علاقه آن ها به یک زن است. پیش از برگزاری جلسات دادگاه، چنین فردی را به عنوان رئیس جلسه و بازجو برگزیدند؛ انسانی پاک و نجیب که در سراسر زندگی کار بدی انجام نداده بود. بدون کمک به متهم، اجازه نمی داد اعتراف کند. قاضی پرسش هایی برای متهم مطرح کرد و خیلی زود دریافت هرچند او همه مقررات را رعایت می کند، ولی به یاد نمی آورد چه جرمی مرتکب شده، چه کسی را کشته و چگونه و چرا او را کشته است. قاضی از روی خستگی آهی کشید و به او اشاره کرد از دادگاه خارج شود، سپس با انگشت به مأمور پلیس اشاره کرد و گفت:
    ـ مایک! هیچ وقت نباید چنین کاری بکنی. اگر آن بیچاره کمی باهوش بود، احتمالاً موجب می شدی به دار آویخته شود!
    احساسات مأمور پلیس که فردی جدی بود، جریحه دار شد. ناچار گفت:
    ـ خودش اعتراف کرد که این کار را انجام داده.
    قاضی گفت:
    ـ شاید اعتراف می کرد که از پله های طلا بالا رفته و سنت پیتر را گردن زده. مایک، باید خیلی مواظب باشی. قانون برای این وضع شده که آدم ها را نجات بدهد، نه این که آن ها را بکشد.
    در همه تراژدی های محلی مشابه، زمان نقش قلم موی خیس و آبرنگ را ایفا می کند. رنگ ها با هم مخلوط می شوند، در هم فرو می روند، و از میان همه خطوط، رنگ واحدی ظاهر می شود. در مدت کمتر از یک ماه، به همه ثابت شد کسی نباید اعدام شود و در مدت دو ماه، همه متوجه شدند هیچ فردی، متهم به قتل کتی نیست. اگر قتل کتی مطرح نبود، آتشسوزی و دزدی می توانست امری تصادفی باشد. آنگاه مردم به این نتیجه رسیدند که بدون پیدا شدن جسد کتی، نمی توان موضوعی را ثابت کرد، هرچند تصور همگان بر مردن او باشد.
    کتی رفت و تنها خاطره ای از او بر جای ماند.

    پایان فصل هشتم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل نهم
    (1)

    آقای ادواردز به شغل دلالی محبت ادامه داد. همسر و دو فرزند با تربیت او در خانه ای خوب در یکی از محله های آبرومند بوستون زندگی می کردند. فرزندانش که هر دو پسر بودند، از دوران کودکی، خواندن و نوشتن را در گروتن یادگرفتند. خانم ادواردز علاوه بر کار تمیز کردن خانه، به وضعیت خدمتکاران نیز رسیدگی می کرد. آقای ادواردز اغلب اوقات برای انجام دادن کارها مجبور بود دور از خانه باشد، با این حال، به زندگی خانوادگی علاقه بسیاری داشت و شب ها به هر ترفندی بود، خود را به منزل می رساند. در حرفه ای که داشت بسیار دقیق بود. با توجه به این که حدود پنجاه سال داشت، اندکی فربه به نظر می رسید. با این حال، در آن زمان که چاقی، از نشانه های خوشبختی به حساب می آمد، اندام آقای ادواردز را متناسب تلقی می کردند. شغل اصلی او، ورود به شهرهای کوچک، آموزش دادن به دختران و دریافت پول بود. به منظور تسهیل در کارها، هرگز دختران را روانه شهرهای بزرگ نمی کرد. به مأموران گرسنه در روستاها رشوه می داد، و برای مأموران باتجربه و حریص شهرهای بزرگ، احترام زیادی قائل می شد. معمولاً در هتل های شهرهای کوچک که وسایل تفریحی زیادی نداشت، اقامت می کرد و اوقات فراغت را با زنان متأهل و دختران سرگردان، می گذراند. پیش از مرگ در شصت و هفت سالگی به دلیل فرو دادن استخوان جوجه، در هر یک از سی و سه شهر کوچک ایالت نیو انگلند، گروه های چهارنفری دختران را تأسیس کرده بود و اداره می کرد. مردی ثروتمند و مرفه به حساب می آمد و نحوه فوت او، نشان از ثروت و موفقیت داشت.
    در دوران معاصر، نهادی به نام روسپی خانه در حال نابودی است. کارشناسان دلایل متعددی را برای نابودی ارائه می دهند. تعددی از آن ها بر این باورند که فساد اخلاقی در میان دختران غیر حرفه ای موجب این امر شده است. ولی آرمانگرایان معتقدند که نظارت گسترده مأموران پلیس موجب کسادی و رکود چنین اماکنی می شود. در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم، هرچند آشکارا در مورد روسپی خانه حرفی زده نمی شد، ولی به هر حال، به عنوان نهادی ضروری، مورد پذیرش اغلب جوامع بود. عده زیادی این گونه توجیح می کردند که وجود این نهاد، زنان نجیب را از فساد در امان نگه می دارد. هر مجردی می توانست به یکی از این خانه ها برود و ناراحتی ناشی از فشار جنسی را برطرف سازد. با این کار، در حضور سایر زنان، رفتاری توأم با نجابت داشت. این نهاد ها به صورت کاخ هایی پر از وسایل ساخته شده از طلا و پارچه هایی مخملی و همچنین کثیف ترین مکان هایی که بوی تعفن آن، خوک ها را نیز فراری می داد و جود داشتند. هرچند ماه یک بار ماجرای ربوده شدن دختران جوان و به بردگی بردن آن ها بر سر زبان ها جاری می شد که هرچند بسیاری از این ماجراها واقعی بودند، ولی کارکنان اغلب این نهادها، زنانی تنبل و احمق بودند که راهی جز روی آوردن به این شغل نداشتند. آن ها در آن نهادها مسؤولیتی بر عهده نمی گرفتند و با خوردن غذا و دریافت لباس رایگان، تا دوران سالخوردگی مورد حمایت صاحبخانه بودند و پس از آن اخراج می شدند. البته این عامل نمی توانست بازدارنده به حساب بیاید، زیرا هیچکس قبول نداشت که سالخوره است.
    اگر گاهی دختر باهوشی به این شغل روی می آورد، به دلیل استعدادی که داشت، خیلی زود خانه ای برای خود می خرید، یا با مردی پولدار ازدواج می کرد. در آن دوران به این دختران باهوش، روسپی می گفتند.
    آقای ادواردز در استخدام یا نگهداری دختران هیچ مشکلی نداشت. اگر دختری را بیش از حد باهوش می یافت، بی درنگ اخراج می کرد. هرگز دختران خیلی زیبا را نیز راه نمی داد، زیرا اگر یکی از جوانان شهر، عاشق آن ها می شد، دردسر ایجاد می کرد. دختران در صورت باردار شدن، یا مجبور بودند شغل خود را رها کنند یا با چنان روش وحشیانه ای بچه را سقط می کردند که اغلب خود نیز از بین می رفتند. با این حال، دختران سقط را برمی گزیدند.
    کارها همیشه بر وفق مراد پیش نمی رفت. آقای ادواردز مشکلاتی نیز داشت. در آن دوران هم مشکلاتی برایش پیش آمد. در یک تصادف قطار، دو دختر از چهار دختری که داخل واگن ها بودند، کشته شدند. چند دختر دیگر را به طرق مختلف از دست داد. از جمله این که در یکی از شهرهای کوچک، کششی ضمن موعظه، با اعلام زمان پایان رسیدن دنیا، مردم را چنان به هیجان آورد که همگی به بیابان ها رفتند و برای مرگ آماده شدند. آقای ادواردز به شهر رفت، شلاق بلندی را از داخل چمدان درآورد و با شدت شروع به زدن دختران کرد. لحظاتی بعد، به جای شنیدن فریاد ندامت، شاهد التماس دختران شد که از او می خواستند آن ها را بیشتر و محکم تر شلاق بزند تا گناهانشان کاملاًً پاک شود و بتوانند به راحتی از این دنیا بروند. آقای ادواردز با خشم و نفرت، شلاق زدن را متوقف کرد، لباس های دختران را برداشت و به بوستون رفت.
    هنگامی که دختران برهنه برای اعتراف و شهادت نزد کشیش رفتند، امتیازات زیادی به آنان تعلق گرفت. پس از آن، آقای ادواردز به جای این که به شهرها و به جستجوی دختران برود، آن ها از طریق انجام مصاحبه استخدام می کرد.
    نمی دانم کتی ایمز چگونه از حضور آقای ادواردز مطلع شد. شاید یک کالسکه ران این خبر را به او داد. شاید هم درست است که اگر دختری به دنبال چنین کارهایی باشد، خبرها را خیلی زود می شنود.
    صبح روز بعد از ورود آقای ادواردز به شهر، کتی به دفتر او رفت. مرد در آن روز، احساس بیماری می کرد و بر این باور بود که دل دردش، نتیجه خوراندن ماهی توسط همسرش در شب گذشته است. در سراسر شب، یک لحظه هم چشم برهم نگذاشته بود. به همین دلیل، هنگامی که اطلاع یافت دختری به نام کاترین ایمز وقت ملاقات می خواهد، نخست او را به حضور نپذیرفت، ولی مدتی بعد، به دلیل اصرار شدید دخترک، قبول کرد با او ملاقات کند. در آن هنگام، دختری زیبا با اندامی ظریف، پوستی لطیف، و صدایی بم در برابر خود دید. اگر آقای ادواردز احساس بیماری نداشت، بی درنگ به کتی پاسخ رد می داد، ولی پس از این که چند پرسش در مورد پدر و مادر و خویشاوندان دختر کرد، علیرغم این که مردی شهوتران نبود، ناگهان احساس علاقه و کشش به دخترک پیدا کرد. چنین تمایلی، حتی خود او را دچار شگفتی کرد. هر چه بیشتر به پلک چشمان کتی می نگریست که تکان هایی پر رمز و راز داشت و هرچه بیشتر باسن او را می دید که به رغم کوچکی، مقاومت ناپذیر بود، برانگیختگی او شدیدتر می شد. کتی لبخند می زد و آقای ادواردز در حالی که به سختی نفس می کشید، روی میز خم شد و تصمیم گرفت این دختر را برای خود نگه دارد.
    اقای ادواردز هم مانند همه کسانی که عاشق می شوند و تصور می کنند معشوقشان از همه عفیف تر و نجیب تر است، باور نمی کرد آن دختر، در زمره روسپیان باشد، پرسید:
    ـ نمی فهمم چرا دختری چون تو...
    کاترین با شرمساری جواب داد:
    ـ پدرم فوت کرده، پیش از این که بمیرد، همه دارایی خود را از دست داد. ما اطلاع نداشتیم برای مزرعه پول قرض گرفته، نمی توانستم اجازه بدهم که بانک، مزرعه را از مادرم بگیرد، چون مادرم اگر می فهمید، سکته می کرد.. فکر کردم بهتر است کار کنم و پول دربیاورم تا بتوانم بدهی بانک را بپردازم.
    هنگامی که این حرف ها را می زد، چشمانش پر از اشک شده بود. بهترین فرصت برای آقای ادواردز، همان لحظه بود تا احساس خطر کند، زیرا در حدود هشتاد درصد دخترانی که برای کار کردن نزد او می آمدند، بدهکار بودند و آقای ادواردز هرگز حرفشان را باور نمی کرد. معمولاً در چنین مواردی اگر از آن ها می پرسید صبحانه چه خورده اند، می دانست بازهم دروغ می گویند. ولی در این مورد خاص، انگار همه گذشته را فراموش کرده بود. دلال محبت فربه، درحالی که خون به چهره اش دویده و کاملاً برانگیخته شده بود، شکمش رابه لبه میز تکیه داد و به دخترک خیره شد. بی اختیار گفت:
    ـ بسیار خوب، عزیزم. بهتر است در این مورد بیشتر صحبت کنیم. شاید بتوانیم راهی بیابیم تا بدهی هایت را بپردازی.
    خود نیز از این که حاضر شده بود به دختری که تنها از او تقاضای کار کرده است، تا این همه کمک کند، دچار شگفتی شده بود.
    خانم ادواردز زنی مذهبی و متعهد به انجام امور دینی به حساب می آمد. بیشتر اوقات روز را در کلیسا می گذراند.به همیم دلیل هم از واقعیت شغلی شوهرش اطلاعی نداشت و گمان می کرد آقای ادواردز در زمینه تجارت کالا کار می کند. در واقع اگر هم می دانست کار اصلی او چیست، باز باور نمی کرد. از طرفی شوهرش را مردی متفکر و اهل کار می دانست و انتظار محبت بیش از حد و هچنین آزار بیش از اندازه از او نداشت، جز این که خودش بر سر تربیت بچه ها، نوع غذا، خواندن دعا، بسیار سختگیری می کرد. خلاصه این که خانم ادواردز از نوع زندگی خود راضی بود و همواره سپاس خداوند را به جای می آورد. پس از این که متوجه شد شوهرش حالتی دگرگون پیدا کرده و عصبی شده، به جایی خیره می شود و سپس خشمگین از خانه بیرون می رود، نخست این رفتار را به درد معده و بعد به مشکلات کاری نسبت می داد. روزی به طور اتفاقی او را دید که در دستشویی نشسته است و می گرید. در آن لحظه متوجه شد که شوهرش بیمار است. آقای ادواردز کوشید با عجله چشمان اشک آلود خود را پاک کند، ولی موفق نشد. هنگامی که بخورهای گیاهی و حتی ورزش، در درمان مرد مفید واقع نشد، خانم ادواردز احساس کرد که دیگر کاری از او ساخته نیست. اگر کسی به آقای ادواردز، می گفت ممکن است فردی به حالتی شبیه حالت فعلی او دچار شود، احتمالاً می خندید و مسخره می کرد، ولی پس از این که خود گرفتار آمد، دیگر جایی برای خندیدن وجود نداشت. آقای ادواردز که دلال محبتی بسیار خونسرد و آرام بود، ناگهان احساس کرد به شدت عاشق کاترین ایمز بری شده است. خانه ای اجاره کرد و به عنوان هدیه در اختیار دختر زیبا قرار داد. آنگاه تمام وسایل تجملاتی را برایش خرید. خانه را با شکوه بسیار تزیین و گرم کرد. فرش ها و تابلوهای گرانبها کف اتاق ها و دیوارها را پوشاندند. آقای ادواردز هیچگاه در زندگی، این همه احساس بدبختی نمی کرد. حرفه او ایجاب می کرد زن ها را به اندازه ای خوب بشناسد که به هیچ یک از آن ها حتی لحظه ای اعتماد نکند و از آن جا که عاشق کاترین بود و عاشق همیشه به معشوق اطمینان زیادی دارد، کشمکش های عاطفی به سراغش آمدند. هم مجبور بود به دخترک اعتماد کند و هم نمی توانست این کار را انجام دهد. می کوشید با دادن پول یا هدیه، عشق او را بخرد. زمانی که از کاترین دور می شد، همیشه نگران بود که مبادا مردان دیگری به سراغ دخترک بروند. به همین دلیل دوست نداشت از بوستون خارج شود و به دختران دیگری که در استخدام داشت، سر بزند و کاترین را تنها بگذارد. این امر موجب غفلت در کارها می شد. نخستین بار بود که عشق دنبال آقای ادواردز می آمد و او را به مرز جنون هدایت می کرد.
    موضوعی را که آقای ادواردز نمی دانست. این که آیا کاترین به او وفادار است یا اجازه می دهد سایر مردان هم به سراغش بیایند. از نظر کاترین، آقای ادوادز همان اندازه بی اهمیت بود که سایر دختران برای آقای ادواردز بودند. همان طور که آقای ادواردز برای دختران شگردهایی به کار می برد، کاترین هم شگردهای خاص خود را داشت. هرگاه آقای ادواردز به وصال می رسید، کاترین خور را ناراضی نشان می داد. انگار بی قرار بود و هر لحظه احتمال داشت بگریزد. هرگاه می فهمید آقای ادواردز می خواهد به سراغش بیاید، بیرون می رفت و هنگام بازگشت، انگار خوشگذرانی کرده بود. از این شکایت می کرد که مردان دیگر در خیابان نگاه های هرزه ای به او می افکنند و حتی او را نیشگون می گیرند. می گفت بارها مردانی او را دنبال کرده اند و مجبور شده است وحشت زده به سوی خانه بدود. هر غروب که به منزل می آمد و متوجه می شد که آقای ادواردز منتظر نشسته است، می گفت:
    ـ برای خرید رفته بودم. حق دارم به خرید برم.
    این جمله را به گونه ای با تأکید می گفت که انگار دروغ می گوید. هرگاه با آقای ادواردز همبستر می شد، ادعا می کرد کاملاً ارضا نشده است و او را متقاعد می کرد اگر با او رفتار بهتری شود، واکنشی باورنکردنی در پی خواهد داشت. به طور کلی همواره مرد بیچاره را تشنه نگه می داشت و چون متوجه می شد اعصابش ناراحت است، دست هایش می لرزد، وزنش کم می شود و در نگاهش نشانه های جنون به چشم می خورد، خوشحال می شد. درست در لحظاتی که احساس می کرد جنون مرد نزدیک است سر ریز کند و از شدت خشم به خود می پیچد، او را نوازش می کرد و اجازه می داد لحظه ای باور کند که بی گناه و شیفته آن مرد است. آقای ادواردز کاملاً در اختیار او بود.
    کاترین همواره نیاز به پول داشت و هرگاه اراده می کرد از آقای ادواردز پول می گرفت. هنگامی که آقای ادواردز کاملاً تسلیم شد و موقع مناسب فرا رسید، کاترین دزدی از او را آغاز کرد. جیب هایش را می گشت و هر اسکناس درشتی پیدا می کرد، برمی داشت. مرد هرگز جرأت نداشت کاترین را متهم کند، زیرا می ترسید ار آن جا برود. گوهر های گرانبهایی را که به کاترین هدیه داده بود، ناگهان ناپدید شد. هرچند کاترین ادعا می کرد آن ها را گم کرده است، ولی مرد تردیدی نداشت که آن ها را فروخته است. مخارج خانه را چند برابر گزارش می داد و قیمت لباس ها رابیش از حد معمول حساب می کرد. از آقای ادوردز کاری برنمی آمد. کاترین از خانه هم نگذشت. درست است که آن را نفروخت، ولی به مبلغ زیادی گرو گذاشت.
    شبی آقای ادواردز هر قدر کوشید در را باز کند، کلیدش در قفل نچرخید. پس از مدتی با مشت به در کوبید، کاترین در را باز کرد. دخترک ادعا می کرد کلید را گم کرده و مجبور شده است قفل ها را عوض کند، زیرا از تنهایی هراس دارد و می ترسد کسی وارد خانه شود. البته قول داد هر چه زودتر کلید دیگری برای مرد تهیه کند، ولی هرگز این کار را نکرد. از آن پس، آقای ادواردز مجبور بود زنگ بزند و گاهی نیز مدت زیادی طول می کشید تا کاترین در را باز کند. گاهی نیز هر چه مرد زنگ می زد، پاسخی نمی شنید. آقای ادواردز هیچ راهی برای اطلاع از حضور یا فقدان کاترین در خانه نداشت. بارها افرادی را مأمور کرد کاترین را زیر نظر داشته باشند، اما فایده ای نداشت. هرچند آقای ادواردز اصولاً مرد ساده ای بود، ولی هر مرد ساده ای هم پیچیدگی هایی دارد که کشف آن ها کار آسانی نیست. کاترین، دختری زیرک بود، ولی حتی یک زن زیرک هم نمی تواند همه زوایای وجودی یک مرد را متوجه شود.
    کاترین تنها یک اشتباه کوچک مرتکب شد و از آن پس کوشید دیگر آن اشتباه را تکرار نکند. بر طبق رسوم آن زمان، آقای ادواردز در خانه یک بطری شامپاین داشت. کاترین هرگز به آن دست نمی زد. روزی مرد از او خواست مقداری بنوشد. کاترین نپذیرفت و گفت:
    ـ پیشتر امتحان کرده ام، ولی دوست ندارم. مرا بیمار می کند.
    اقای ادواردز گفت:
    ـ چرند نگو، یک لیوان بنوش. تو را نخواهد کشت.
    ـ نه سپاسگزارم، نمی توانم.
    آقای ادواردز فکر می کرد چون کاترین نجیب و بی گناه است، علاقه ی به نوشیدن نشان نمی دهد. از آن پس،دیگر هرگز به او اصرار نکرد. ولی شبی فکر کرد شاید مشروب بتواند زبان دخترک را برای افشای اسرارش باز کند. هرچه بیشتر در این مورد می اندیشید، بیشتر به این نتیجه رسید که باید از همین روش استفاده کند. بنابراین پس از ورود به خانه، گفت:
    ـ اگر یک گیلاس با من ننوشی، دوست من نیستی.
    کاترین گفت:
    ـ گفتم که با من سازگاری ندارد.
    ـ چرند می گویی.
    ـ گفتم که نمی نوشم.
    آقای ادواردز گفت:
    ـ چه حرف احمقانه ای. می خواهی با تو دعوا کنم؟
    ـ نه.
    ـ پس یک گیلاس بنوش.
    ـ نمی خواهم.
    آقای ادواردز گیلاس را به سمت او برد، ولی کاترین خود را عقب کشید.
    آقای ادواردز گفت:
    ـ بنوش.
    ـ مگر نمی دانی برایم خوب نیست؟
    ـ بنوش.
    کاترین گیلاس را برداشت، تا ته سر کشید و سپس بی حرکت ماند. لرزشی به اندامش داد و وانمود کرد که به سخنان آقای ادواردز گوش می دهد. خون به گونه هایش دویده بود. سپس گیلاس های بعدی را پشت سرهم سر کشید. این بار چشمانش سرد و بی حالت شد، به طوری که آقای ادواردز وحشت کرد. رویدادی در حال شکل گرفتن بود که هیچ یک از آن دو توانایی کنترل آن را نداشت. کارین به آرامی گفت:
    ـ یادت باشد که من نمی خواستم این کار را بکنم.
    آقای ادواردز گفت:
    ـ بهتر است بیشتر از این نخوری.
    کاترین خندید. یک گیلاس دیگر برای خود ریخت و گفت:
    ـ چه فرقی می کند؟ دیگر اهمیتی ندارد.
    آقای ادواردز با نگرانی گفت:
    ـ یکی دو گیلاس کافی است.
    کاترین به آرامی شروع به حرف زدن کرد:
    ـ حیوان غول آسا، در مورد من چه می دانی؟ تصور می کنی نمی توانم افکار پلید درون مغزت را بخوانم؟ می خواهی به تو بگویم؟ نمی دانی که دختر زیبایی مثل من، همه ترفندها را یاد می گیرد؟ حالا به تو می گویم. این ها را در آغل یاد گرفته ام، می شنوی؟ در آغل. چهار سال در جایی کار کردم که در عمرت هم نشنیده ای. ملوان هایی که از پورت سعید آمده بودند، ترفندهای زیادی به من یاد دادند. هر فکر پلیدی که به مغزت خطور کند، از پیش آن را می دانم و می توانم تو را بازی دهم.
    ادواردز با لحنی معترضانه ای گفت:
    ـ کاترین، می دانی چه می گویی؟
    ـ می دانستم عاقبت این طور می شود. مرا مست کردی تا هرچه در دل دارم، به تو بگویم. بسیار خوب، حالا هم همین کار را می کنم.
    سپس آهسته به سمت او رفت. آقای ادواردز از جایش تکان نخورد. از کاترین می ترسید، ولی آرام نشسته بود. کاترین یک گیلاس شامپاین را در مقابل چشمان مرد تا انتها سرکشید، سپس به لبه ی گیلاسی که روی میز بود ضربه ای زد، به طوری که گیلاس با لبه تیزش محکم به صورت ادواردز خورد. آقای ادواردز در حالی که از خانه می گریخت، صدای قهقهه کاترین را می شنید.
    عشق برای مردی مثل آقای ادواردز، ساقط کننده هستی بود. نیروی تصمیم گیری و اراده او از بین رفته، آگاهی خود را از دست داده و از نظر جسمی، ضعیف شده بود. پیوسته به خود می گفت که کاترین عصبی شده است. می کوشید این امر را به خود تلقین کند. کاترین هم کمک می کرد که او چنین تفکری داشته باشد. مدتی بعد، کاترین نیز از رفتار خود ترسید و تلاش زیادی کرد تا دوباره خود را به ادواردز نزدیک کند.
    کسی که به چنان عشق خانمان براندازی مبتلا شده باشد، خود را خیلی اذیت می کند.آقای ادواردز با همه وجود می کوشید باور کند که کاترین زن خوبی است، ولی کسی او را به این کار مجبور می کند. گمان می کرد شیطان، روح آن زن را تسخیر کرده است. واقعیت های زیادی را کاملاً دریافته بود، ولی هنوز هم نمی خواست آن ها را باور کند. از جمله این که می دانست کاترین پول هایش را در بانک پس انداز نمی کند. یکی از مستخدمان او، با استفاده از چند آینه، محلی را در زیر زمین خانه کشف کرد که کاترین پول ها را در آن جا مخفی می کرد.
    روزی تکه کاغذ بریده شده ای در دفتر کار به دستش رسید. این کاغذ هفته نامه ای بود که گزارشی درباره وقوع آتش سوزی در آن درج شده بود. آقای ادواردز آن را خواند و احساس کرد سینه و معده اش داغ شده است. چشمانش سرخ شده بود. عشق او به کاترین، با وحشت توأم شد. هنگامی که عشق با ترس همراه شود، نتیجه آن بی رحمی است. در حالی که تلو تلو می خورد، به سمت مبل رفت و دراز کشید تا پیشانیش بر اثر تماس با چرم سیاه و سرد مبل خنک شود. مدتی در همان حال باقی ماند. به سختی نفس می کشید. به تدریج حالش بهتر شد، ولی مزه شوری را در دهان احساس می کرد و درد شدیدی در شانه هایش داشت. پس از این که آرام شد، بی درنگ تصمیم نهایی را گرفت. تصمیم او به اندازه ای قاطع بود که انگار می خواست با نورافکنی قوی، اتاق تاریک کوچکی را روشن کند. چمدان سفر بست. وانمود کرد که می خواهد به سایر دفاترش در شهرهای دیگر سر بزند. پیراهن، لباس زیر تمیز، روبدوشامبر و دمپایی برداشت. شلاق سنگین خود را به گونه ای در چمدان جای داد که تسمه آن از داخل دور چمدان پیچید. به آرامی از باغ مقابل خانه آجری گذشت و زنگ را فشار داد.
    کاترین بی درنگ در را گشود. پالتو پوشیده و کلاهش رابر سر گذاشته بود. کاترین گفت:
    ـ آه! ببخشید. باید بیرون بروم.
    آقای ادواردز چمدان را زمین گذاشت و گفت:
    ـ نباید بیرون بروی.
    کاترین نگاهی به او انداخت. انگار این بار تغییری ایجاد شده بود. آقای ادواردز از کنار او گذشت و به سمت زیرزمین رفت. کاترین فریاد زد:
    ـ کجا می روی؟
    آقای ادواردز پاسخی نداد. طولی نکشید که برگشت و همراه خود یک جعبه بلوطی کوچک آورد. چمدان را گشود و جعبه را درون آن گذاشت. کاترین با ملایمت گفت:
    ـ این جعبه مال من است.
    آقای ادواردز گفت:
    ـ می دانم.
    ـ می خواهی چه کنی؟
    ـ فکر کردم به یک مسافرت کوتاه مدت برویم.
    ـ کجا برویم؟ من نمی توانم بیایم.
    ـ به شهر کوچکی در ایالت کانکتیکات. آن جا کار دارم. مگر نگفتی دوست داری کار کنی؟ بیا برویم، برایت کار پیدا کرده ام.
    ـ حالا نمی خواهم کار کنم. تو نمی توانی مرا مجبور کنی. به پلیس خبر می دهم.
    لبخند ادواردز به اندازه ای وحشتناک بود که کاترین یک گام به عقب رفت.خون به شقیقه های ادواردز دویده بود. گفت:
    ـ شاید بهتر باشد به شهر خودت بازگردی، چون چند سال پیش، آتش سوزی بزرگی در آن جا اتفاق افتاد. به خاطر داری؟
    کاترین ملتمسانه به ادواردز می نگریست، ولی نگاه ادواردز سرد و بی روح بود. کاترین به آرامی پرسید:
    ـ می خواهی چه کنم؟
    ـ با هم به مسافرت کوتاهی می رویم. مگر نگفته بودی دوست داری کار کنی؟
    کاترین در ذهنش نقشه ای کشید. بهتر دید همراه او برود و منتظر فرصت بماند، زیرا می دانست مرد نمی تواند همیشه مراقبش باشد. اگر نمی رفت، اوضاع خطرناک می شد. بنابراین بهتر بود صبر کند تا ببیند چه اتفاقی می افتد. کاری عاقلانه به حساب می آمد، زیر از حرف های ادواردز واقعاً ترسیده بود.
    پس از این که هوا تقریباً روشن شد، آن ها در شهری کوچک از قطار پیاده شدند، از تنها خیابان تاریک آن گذشتند، و به دهکده ای رسیدند. کاترین، خسته و در عین حال مراقب اوضاع بود.نمی دانست ادواردز چه نقشه ای در سر دارد. دخترک چاقویی تیز در کیف داشت. آقای ادواردز هم این موضوع را می دانست. تصمیم گرفته بود دخترک را شلاق بزند و به شهر دیگر ی ببرد. می خواست آن قدر به این کار ادامه بدهد که دیگر به درد هیچ کاری نخورد. آن گاه می توانست او را بیرون بیندازد.
    نخستین کاری که آقای ادواردز کرد، این بود که در جای خلوتی، بین یک دیوار سنگی و چند درخت، ناگهان محکم روی کیف زن زد. کیف از بالای دیوار به پایین پرتاب شد. دیگر چاقو تأثیری نداشت. از آن جا که تا آن هنگام عاشق زنی نشده بود، نمی دانست چگونه باید تصمیم خود را به اجرا بگذارد. نخست فکر کرده بود فقط او را تنبیه کند، ولی پس از دو بار شلاق زدن، چون راضی نشده بود، شلاق را زمین انداخت و دخترک را زیر ضربات مشت و لگد گرفت. آن قدر به او مشت زد تا خسته شد و از نفس افتاد.
    کاترین می کوشید به جای ترسیدن، خود را عقب بکشد تا آماج ضربات مشت مرد قرار نگیرد، ولی سرانجام چنان دچار هراس شد که جز دویدن چاره ای نیافت. ادواردز نیز دوید. در مسافتی نزدیک، خود را روی دخترک انداخت و او را بر زمین زد. دیگر ضربات مشت را کافی نمی دانست. دیوانه وار سنگی از زمین برداشت و محکم بر ب صورت کاترین کوبید. آن گاه نگاهی به چهره متلاشی شده زن انداخت. چون حرکتی ندید، به صدای قلب کاترین گوش داد، ولی جز صدای قلب خودش، نشنید. دو فکر متفاوت به ذهنش آمد. نخست اندیشید: «بهتر است همین جا گوری حفر کنم و جسدش را در آن بگذارم.»
    ولی فکر دیگری در مغزش فریاد زد: «نمی توانم! نمی توانم حتی به او دست بزنم!»
    سپس همان حالت ندامتی که پس از خشم ظاهر می شود، سراپایش را فراگرفت. چمدان، شلاق و جعبه بلوطی پول را جا گذاشت و از آن جا فرار کرد. بدون این که مقصدی داشته باشد در هوای تاریک غروب می دوید و فکر می کرد چگونه می تواند حتی برای مدتی کوتاه ناراحتی خود را از دیگران پنهان کند.
    هیچ گاه کسی در این مورد از او نپرسید. پس از مدتی تحمل بیماری که همسرش با مهربانی از او پرستاری کرد، بر سر کار بازگشت و دیگر هرگز به خود اجازه نداد جنون عشق را بپذیرد. با خود می گفت مردی که نتواند از تجربه ها عبرت بگیرد، احمق است. پس از آن، همیشه برای خود احترام قائل بود. تا آن هنگام نمی دانست انگیزه قتل نیز در او وجود دارد.
    اگر کاترین کشته نشد، امری تصادفی بود. هر ضربه ای که به او وارد می آمد، برای مردن کافی بود. کاترین مدتی بیهوش و مدتی نیمه هوشیار روی زمین ماند. می دانست دستش شکسته است و اگر بخواهد به زندگی ادامه دهد، باید کسی به او کمک کند. تمایل ادامه زندگی، او را مجبور کرد به دشواری تا کنار جاده بخزد و کمک بخواهد. چون کسی را نیافت باز هم خزید و پیش رفت و این بار درست در مقابل پله های خانه ای از هوش رفت.
    خروس ها در لانه نغمه سرایی می کردند و حاشیه خاکستری سپیده دم در شرق گسترده شده بود.

    پایان فصل نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل دهم
    (1)

    وقتی دو نفر باهم زندگی می کنند، به منظور جلوگیری از برخوردهای نخستین ناچار می شوند ظاهراً با یکدیگر کنار بیایند. دو انسان تنها پیوسته با هم نزاع می کنند و خود از این واقعیت آگاه هستند. این دو برادر نیز پس از مدتی نه چندان طولانی، به دلیل حضور در جوار یکدیگر و عدم معاشرت با سایرین، کشمکش را آغاز کردند. آن ها ماه های متوالی سرگرم رسیدگی به میزان پول ها و بهره های سایروس بودند. برهم بر سر مزار پدر در واشینگتن حضور یافتند و سنگ قبر زیبایی برایش سفارش دادند. روی سنگ قبر، یک ستاره آهنی مهر و موم شده قرار داشت و سوراخی در بالای آن تعبیه شده بود تا در روزهای یادبود، چوبی در آن فرو و پرچم کوچکی به آن آویزان کنند. دو برادر پس از حضور بلند مدت بر سر مزار پدر، از آن جا رفتند و دیگر هیچ حرفی از سایروس به میان نیاوردند.
    حتی اگر سایروس فردی متقلب به حساب می آمد، کارهایش را با ترفندهای مناسب انجام داده بود، زیرا کسی در مورد پول ها پرسشی نکرد. با این حال، موضوع پول ها همچنان در ذهن چارلز بود.
    پس از بازگشت به مزرعه، آدام از چارلز پرسید:
    ـ چرا لباس تازه نمی خری؟ حالا که پول داری، انگار می ترسی پول خرج کنی!
    چارلز گفت:
    ـ بله، می ترسم.
    ـ چرا؟
    ـ شاید مجبور باشیم آن ها را پس بدهیم.
    ـ هنوز هم به این موضوع فکر می کنی؟ نمی دانی اگر مطلبی وجود داشت، تا حالا شنیده بودیم؟
    ـ نمی دانم. ترجیح می دهم در این باره صحبت نکنم.
    ولی چارلز آن شب دوباره موضوع را پیش کشید و گفت:
    ـ موضوعی مرا ناراحت می کند.
    آدام پرسید:
    ـ یعنی پول؟
    ـ بله، پول. اگر کسی بخواهد این همه پول جمع کند، خیلی دردسر دارد.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ منظورم حفظ کردن اسناد، دفاتر، اسناد فروش و محاسبات است. ما همه اسنادی را که از پدر به جای مانده، بررسی کردیم، ولی سند مهمی نیافتیم.
    ـ شاید آن ها را آتش زده باشد.
    چارلز گفت:
    ـ بله، شاید.
    دوبرادر طبق روشی که چارلز تعیین کرده بود و هیچگاه تغییر نمی داد، زندگی می کردند. چارلز به محض این که ساعت دیواری چهار و سی دقیقه را اعلام کرد بیدار شد. انگار پاندول برنجی، بر سرش ضربه می زد. در واقع لحظاتی پیش از ساعت چهار و سی دقیقه بیدار بود، ولی چشمانش را باز و بسته می کرد. لحظاتی آرام دراز کشید، در تاریکی به سقف نگریست، و شکم خود را خاراند. سپس دست به سمت میز کنار بستر دراز کرد و قوطی کبریت را برداشت. با انگشتانش چوب کبریتی را بیرون کشید و روشن کرد. پیش از این که چوب کبریت آتش بگیرد، گوگرد آن به رنگ آبی سوخت. چارلز شمعی را که در کنار تختخواب بود، روشن کرد. پتو را کنار زد و برخاست. پیژامه بلند و خاکستری رنگی را که در محل زانو باد کرده و دور مچ پایش هم گشاد بود، پوشید. در حالی که خمیازه می کشید به سمت در رفت، آن را گشود و فریاد زد:
    ـ آدام، ساعت چهار و نیم شد. بلند شو، زود باش.
    آدام در حالی که صدایش از زیر لحاف بیرون می آمد، گفت:
    ـ هیچ وقت یادت نمی رود؟
    چارلز درحالی که شلوارش را می پوشید، گفت:
    ـ وقت برخاستن است.
    سپس افزود:
    ـ البته مجبور نیستی بلندشوی، چون پول زیادی داری و می توانی همه مدت روز را در رختخواب بمانی.
    آدام گفت:
    ـ تو هم می توانی این کار را بکنی. با این حال، پیش از این که هوا روشن شود، ما از خواب بیدار می شویم.
    چارلز تکرار کرد:
    ـ مجبور نیستی بلندشوی، ولی اگر می خواهی به مزرعه بیایی باید کار کنی.
    آدام با لحنی غمگین پاسخ داد:
    ـ پس باید زمین بیشتری بخریم تا بیشتر کار کنیم.
    چارلز گفت:
    ـ از این کار بگذر. اگر دوست داری می توانی به رختخواب بروی.
    آدام گفت:
    ـ شرط می بندم اگر تو هم در رختخواب بمانی، خوابت نمی برد. می دانی چرا شرط می بندم؟ چون تو تنها برای این که پول دربیاوری، بیدار می شوی.
    چارلز به آشپزخانه رفت. چراغ را روشن کرد و گفت:
    ـ نمی توان در رختخواب ماند و مزرعه را اداره کرد.
    خاکستر را از داخل شبکه بخاری بیرون ریخت، کاغذی را پاره کرد، روی زغال سنگ انداخت و فوت کرد تا روشن شود.
    آدام از میان دو لنگه در به او نگریست و گفت:
    ـ چرا با کبریت روشن نمی کنی؟
    چارلز با لحنی خشمگین گفت:
    ـ فضولی نکن! به تو مربوط نیست.
    آدام گفت:
    بسیار خوب، شاید جای من این جا نیست.
    ـ این موضوع هم به خودت ربط دارد. هر وقت دوست داشته باشی می توانی بروی.
    بهانه احمقانه ای برای دعوا بود، ولی آدام نمی توانست مانع او شود. بی اراده صدایش را بلند کرد و با خشم گفت:
    ـ حق با توست، هر وقت دوست داشته باشم، می روم. این جا همان قدر که مال توست، مال من هم هست.
    چارلز گفت:
    ـ پس چرا کار نمی کنی؟
    آدام گفت:
    ـ خدای من! ببین ما بر سر چه موضوعی دعوا می کنیم. بهتر است دعوا نکنیم.
    چارلز گفت:
    ـ من هم دوست ندارم دردسر درست کنم.
    سپس مقداری آرد ذرت را که با آب ولرم مخلوط شده بود داخل دو کاسه ریخت و با حرص روی میز گذاشت. دو برادر پشت میز نشستند. چارلز کمی کره روی تکه نانی مالید و با چاقو مقدار زیادی مربا روی آن ریخت. سپس مقداری کره برای تکه نان دیگری برداشت و مقدار زیادی مربا روی آن گذاشت. آدام گفت:
    ـ لعنتی! نمی توانستی چاقویت را تمیز کنی؟ ببین چقدر کره روی چاقو مانده!
    چارلز، چاقو و نان را روی میز گذاشت، دست هایش را به دو طرف میز تکیه داد و گفت:
    ـ بهتر است زودتر گورت را گم کنی!
    آدام برخاست و گفت:
    ـ بله، ترجیح می دهم بروم و در یک خوکدانی زندگی کنم.
    از خانه بیرون رفت.
    هشت ماه طول کشید تا چارلز دوباره برادرش را دید. چارلز از سرکار به خانه بازگشته بود که متوجه شد آدام با سطل آشپزخانه روی سر و صورتش آب می ریزد. گفت:
    ـ سلام، حالت چطور است؟
    آدام گفت:
    ـ خوبم.
    ـ کجا رفته بودی؟
    ـ بوستون.
    ـ جای دیگری نرفتی؟
    نه، فقط رفتم شهر را تماشا کنم.
    دو برادر همچون گذشته به زندگی خود ادامه دادند، ولی هر یک از آن ها مواظب دیگری بود. به عبارت دیگر، هر یک از دیگری محافظت می کرد و ضمناً مراقب خودش هم بود. چارلز که همیشه زود از خواب برمی خاست، پیش از این که آدام را از خواب بیدار کند، صبحانه را آماده می کرد. آدام نیز خانه را تمیز می کرد و حساب دخل و خرج مزرعه را داشت. به این ترتیب، دو برادر دو سال با هم زندگی کردند تا اختلاف شدیدی میان آن ها افتاد.
    در یک شب زمستانی، آدام مشغول رسیدگی به دفاتر حساب بود که ناگهان سر رابلند کرد و گفت:
    ـ هوای کالیفرنیا در زمستان خیلی خوب است. می توان هر گیاهی کاشت.
    چارلز گفت:
    ـ صد در صد، ولی چه باید کاشت؟
    ـ گندم در کالیفرنیا محصول خوبی می دهد.
    چارلز گفت:
    ـولی آفت می زند.
    ـ از کجا این قدر مطمئنی؟ ببین چارلز، در کالیفرنیا همه گیاهان آن قدر زود رشد می کنند که می گویند وقتی بذری کاشته شد، دهقان باید یک گام به عقب بردارد تا شاخ و برگ محصول در چشمانش نرود.
    چارلز گفت:
    ـ پس چرا به آن جا نمی روی؟ در آن جا هرچه بکاری، من می خرم.
    آدام آرام بود، ولی صبح که می خواست موهایش را درمقابل آینه کوچکی شانه بزند، دوباره شروع به حرف زدن در این مورد کرد:
    ـ کالیفرنیا فصل زمستان ندارد. همیشه بهار است.
    چارلز گفت:
    ـ من فصل زمستان را دوست دارم.
    آدام به بخاری نزدیک شد و گفت:
    ـ خشمگین نشو.
    ـ سر به سرم نگذار. چند تخم مرغ می خوری؟
    آدام گفت:
    ـ چهار تا.
    چارلز هفت تخم مرغ روی اجاق گذاشت و با دقت، آتش را با تکه های کوچک چوب روشن کرد. سپس منتظر ماند تا آتش کاملاً بگیرد. سپس ماهیتابه را نزدیک شعله گذاشت و در همان حال که گوشت خوک را سرخ می کرد، به تدریج آرام شد و گفت:
    ـ آدام، نمی دانم می فهمی چه می گویی یا نه. همیشه در مورد کالیفرنیا حرف می زنی. واقعاً دوست داری به آن جا بروی؟
    آدام خندید و گفت:
    ـ درباره این موضوع فکر می کنم، ولی هنوز هیچ تصمیم نگرفته ام. مثل صبح زود برخاستن است. دوست ندارم بلند شوم، ضمناً نمی خواهم در رختخواب بمانم.
    چارلز گفت:
    ـ خیلی به خودت تلقین می کنی.
    آدام گفت:
    ـ هنگام خدمت در ارتش، آن شیپور لعنتی هر روز صبح به صدا در می آمد. سوگند یاد کردم اگر روزی از ارتش مرخص شوم، هر روز تا ظهر بخوابم. ولی این جا مجبورم نیم ساعت زودتر از شیپور بیدارباش، از خواب برخیزم. چارلز، به من می گویی ما چرا این قدر کار می کنیم؟
    چارلز گفت:
    ـ نمی توان در رختخواب ماند و مزرعه را اداره کرد.
    ضمن گفتن این حرف ها ،گوشت خوک را در ماهیتابه در حال سرخ شدن بود با چنگال به هم می زد. آدام با جدیت گفت:
    ـ خوب گوش کن چه می گویم، ما زن و فرزند نداریم. اگر به این ترتیب ادامه بدهیم، فکر نمی کنم هرگز بتوانیم ازدواج کنیم. حتی فرصت نداریم برای خودمان همسری برگزینیم. همیشه در این فکر هستیم که زمین کلارک را اگر قیمت مناسبی داشته باشد، به زمین خودمان اضافه کنیم. چرا؟
    چارلز گفت:
    ـ زمین او واقعاً خوب است، اگر به زمین ما اضافه شود، صاحب بهترین مزرعه این ناحیه خواهیم شد. پس تو دلت می خواهد ازدواج کنی؟
    ـ نه، منظورم این نبود. ظرف چند سال آینده، صاحب بهترین مزرعه در این ناحیه خواهیم شد، ولی چه فایده ای دارد؟ دو پیرمرد تنهای بی خاصیت، در این جا به سختی کار می کنند. بعد یکی از ما می میرد و این زمین خوب به پیرمرد تنها و بی خاصیت دیگری می رسد. سرانجام او هم می میرد و...
    چارلز پرسید:
    ـ منظورت از گفتن این مزخرفات چیست؟ بیش از حد به تو خوش گذشته؟ خیلی سر به سرم می گذاری. راستش را بگو چه فکری داری؟
    آدام گفت:
    ـ در این جا هیچ دلخوشی ندارم. هیچ تفریحی ندارم. برای آن چه به دست می آورم، بیش از حد زحمت می کشم، در حالی که مجبور نیستم کار کنم.
    چارلز بر سر برادرش فریاد زد:
    ـ چرا خفه نمی شوی؟ چرا گورت را گم نمی کنی؟ مگر دست هایت را بسته اند؟ به هر جهنمی می خواهی، برو.
    آدام به آرامی گفت:
    ـ عصبانی نشو. این هم مثل برخاستن از خواب است. نه دوست دارم بیدار شوم و نه دوست دارم در رختخواب بمانم. نه دلم می خواهد در این جا بمانم و نه دوست دارم از این جا بروم.
    چارلز گفت:
    ـ خیلی مرا اذیت می کنی.
    ـ چارلز، کمی فکر کن. تو این جا را دوست داری؟
    ـ بله.
    ـ سوگند به خدا که دلم می خواست تصمیم گرفتن برای من هم چنین راحت بود. فکر می کنی چه بلایی بر سرم آمده؟
    ـ فکر می کنم باید ازدواج کنی. امشب سری به میخانه می وریم تا موقتاً دردت را درمان کنم.
    آدام گفت:
    ـ شاید حق با تو باشد، ولی من هرگز روسپیان را دوست نداشته ام.
    چارلز گفت:
    ـ همه زن ها مثل هم هستند. اگر چشمانت را ببندی، هیچ فرقی باهم ندارند.
    ـ تعدادی از بچه های هنگ، زن سرخپوست می گرفتند. من هم زمانی یکی داشتم.
    چارلز با علاقه به او نگریست و گفت:
    ـ اگر پدر می دانست تو زن سرخپوست داشته ای، بدنش در گور می لرزید. خوب، ماجرا چه بود؟
    ـ دختر خوبی بود. لباس هایم را می شست و وصله می کرد. آشپزی هم بلد بود.
    ـ از جنبه های دیگر چگونه زنی بود؟
    ـ خوب بود. بله، خوب بود. نرم و ملایم و مهربان.
    ـ در چشمانت می خوانم که آن زن را خیلی دوست داشتی.
    آدام گفت:
    ـ شاید.
    ـ چه بلایی بر سرش آمد؟
    ـ آبله گرفت.
    ـ مبتلایان را چه می کردید؟ دختر دیگری انتخاب نکردی؟
    چشمان آدام پر از اشک شد و گفت:
    ـ آن ها را مثل هیزم روی یکدیگر می گذاشتیم، بیش از دویست نفر می شدند. دست و پاهای آن ها بیرون می زد. سپس خار و خاشاک نفت رو آن ها می ریختیم.
    ـ شنیده ام که آبله درمان ندارد.
    آدام گفت:
    ـ آن ها خیلی زود می میرند...انگار گوشت در حال سوختن است!
    چارلز بی درنگ به سمت اجاق دوید و گفت:
    ـ بله، سوخته. من گوشت سوخته را بیشتر دوست دارم.
    سپس گوشت را در بشقابی ریخت و تخم مرغ ها را در روغن داغ شکست تا به سر و صدا افتادند و به رنگ قهوه ای درآمدند. گفت:
    ـ یکی از معلمان مدرسه، خیلی زیبا بود. پاهای کوچکی داشت و همه لباس هایش را از نیویورک می خرید. موهای طلایی رنگی داشت. هیچ زنی را ندیده ام که پاهایش تا این اندازه کوچک باشد. در کلیسا آواز می خواند. همه به خاطر صدا و قیافه او، به کلیسا می رفتند. آستانه در کلیسا، همیشه بسیار شلوغ می شد. البته این جریان مربوط به مدتی پیش است.
    ـ همان موقع که نوشته بودی تصمیم داری ازدواج کنی؟
    چارلز پوزخندی زد و گفت:
    ـ به نظرم همین طور است. فکر می کنم هیچ جوانی در این منطقه نبود که به جنون ازدواج مبتلا نشده باشد.
    ـ چه اتفاقی برایش افتاد؟
    ـ می دانی که چه می شود. زن های این جا به او حسادت می کردند و خیلی زود او را از این جا بیرون کردند. می گفتند لباس های زیر زن، ابریشمی و جلف بوده. در اواسط سال او را از مدرسه اخراج کردند. می گفتند قوزک پایش معلوم است، ولی او به این امر اهمیت نمی دهد و به گونه ای لباس می پوشد که قوزک پایش معلوم شود.
    ـ با او ارتباطی هم داشتی؟
    ـ نه، فقط به کلیسا می رفتم. آن جا هم خیلی شلوغ بود. جای دختری به آن زیبایی، در شهر های کوچک نیست. مردم ناراحت می شوند و او را موجب دردسر می دادند.
    آدام گفت:
    ـ دختر ساموئل را می شناسی؟واقعاً زیبا بود. چه بلایی سرش آمد؟
    ـ او نیز همین طور. دردسر درست کرد و از شهر رفت. شنیده ام در فیلادلفیا زندگی می کند و به حرفه خیاطی مشغول است. شنیده ام برای دوختن هر لباس، ده دلار دستمزد می گیرد.
    آدام گفت:
    ـ شاید ماهم باید از این جا برویم.
    چارلز گفت:
    ـ هنوز به کالیفرنیا فکر می کنی؟
    ـ فکر می کنم همین طور است.
    چارلز ناگهان خشمگین شد و فریاد زد:
    ـ گورت را گم کن! برو گم شو! هر چه بخواهی می دهم! فقط گورت را گم کن حرامزاده!...
    سپس کمی مکث کرد و افزود:
    ـ از گفتن این حرف آخر، منظوری نداشتم. تو اعصابم را به هم ریختی.
    آدام گفت:
    ـ ولی من ازاین جا می روم.
    سه ماه بعد، یک کارت پستال رنگی که خلیج ریو را ه تصویر می کشید، به دست چارلز رسید. انگار آدام با عجله در پشت آن نوشته بود: « وقتی آن جا زمستان می شود، در ریو تابستان است. چرا به این جا نمی آیی؟»
    شش ماه بعد کارت دیگری از بوینوس آیرس به دستش رسید: « چارلز عزیز، نمی دانی چه شهر بزرگی است. مردم این جا به زبان های فرانسوی و اسپانیایی حرف می زنند. کتابی برایت فرستادم.»
    ولی کتابی به دست چارلز نرسید. در تمام زمستان و بهار منتظر ماند، ولی به جای کتاب، خودش آمد. رنگ پوستش قهوه ای شده و لباس هایش دوخت خارج بود. چارلز گفت:
    ـ حالت چطور است؟
    آدام گفت:
    ـ خوبم. کتاب به دستت رسید؟
    ـ نه.
    ـ نمی دانم چطور شد. عکس هم داشت.
    ـ می خواهی در این جا بمانی؟
    ـ شاید. می خواهم مطالبی درباره آن کشور برایت بگویم.
    چارلز گفت:
    ـ دوست ندارم بشنوم.
    آدام گفت:
    ـ خیلی بدجنس شده ای.
    ـ می توانم حدس بزنم در نهایت چه اتفاقی می افتد. یک سال یا بیشتر دراین جا می مانی و بعد آزار و اذیت مرا شروع می کنی. بعد دعوا و دوباره آشتی می کنیم. این خیلی بدتر است. بعد باز از این جا می روی، برمی گردی و همه این وقایع تکرار می شوند.
    آدام پرسید:
    ـ دوست نداری در این جا بمانم؟
    چارلز گفت:
    ـ معلوم است که دوست دارم. وقتی این جا نیستی دلم تنگ می شود. ولی می دانم که دوباره همان اتفاقات رخ می دهد.
    همین طور هم شد. آن ها مدتی خاطرات گذشته را مرور کردند ودرمورد روزهایی که از یکدیگر دور بودند حرف زدند وسرانجام در سکوتی مرگبار فرو رفتند. بدون این که حرفی بزنند، ساعت ها کار می کردند. زمان حد و مرزی نداشت و می خواست تا بی نهایت ادامه یابد. شبی آدام گفت:
    ـ می دانی،من وارد سی و هفت سالگی می شوم. دیگر نصف عمرم را گذرانده ام.
    چارلز گفت:
    ـ باز هم شروع کردی؟ عمر خودت را هدر دادی؟ ببین آدام، باید کاری کنیم که این بار به دعوا نکشد.
    ـ چه کنیم؟
    ـ بسیار خوب، اگر همین طور ادامه داشته باشد، سه چهار هفته دعوا می کنیم، تا این که تو از این جا بروی. بهتر است پیش از این که دعوا کنیم از اینجا بروی.
    آدام خندید و موضوع منتفی شد. گفت:
    ـ چه برادر باهوشی دارم. معلوم است قبل از این که دعوا کنیم از این جا می روم. بله، این طور بهتر است. چارلز، پولدار شده ای، درست است؟
    ـ بله، وضع مالی من بد نیست، ولی ثروتمند نیستم.
    ـ می خواهی بگویی چهار باب ساختمان و میخانه را خریده ای؟
    ـ نه نمی گویم.
    ـ ولی چارلز، تو آن ها را خریده ای. مزرعه تو بهترین در این منطقه است. چرا نمی گذاری با هم خانه جدیدی بسازیم که دارای وان، آب لوله کشی و دستشویی باشد؟ ما دیگر گدا نیستیم. همه می گویند تو تقریباً ثروتمندترین مرد این ناحیه هستی.
    چارلز با خشونت گفت:
    ـ نیازی به خانه جدید نداریم.
    ـ خیلی خوب است که آدم برای توالت رفت، به داخل حیاط نرود.
    ـ بهتر است عقیده ات را برای خودت نگه داری.
    آدام گفت:
    ـ شاید من خانه کوچک و زیبایی در نزدیکی جنگل بسازم. نظرت چیست؟ در این صورت، دیگر اعصاب همدیگر را خرد نمی کنیم.
    ـ دوست ندارم در آن جا خانه ای ساخته شود.
    ـ ولی نصف آن متعلق به من است.
    ـ آن نصفه را می خرم.
    ـ مجبور نیستم آن را بفروشم.
    چشمان چارلز برق زد. گفت:
    ـ ولی من خانه لعنتی تو را آتش می زنم.
    آدام با ملایمت گفت:
    ـ باور می کنم واقعاً این کار را انجام می دهی. چرا این طور به من نگاه می کنی؟
    چارلز به آرامی جواب داد:
    ـ خیلی در این مورد فکر کردم. منتظر بودم خودت آن را مطرح کنی.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ به خاطر داری یک بار به من تلگراف زدی و گفتی یکصد دلار پول برایت بفرستم؟
    ـ بله، به خاطر دارم. تو زندگی مرا نجات دادی. حالا می خواهی چه بگویی؟
    ـ هیچ گاه آن پول را به من پس ندادی.
    ـ فکر می کنم پس داده باشم.
    ـ ولی پس ندادی.
    آدام به میز کهنه ای که سایروس پشت آن می نشست و با عصا به پای چوبی خود می زد، نگریست. چراغ نفتی قدیمی از بالای سقف، درست در وسط میز آویزان بود و نور زرد رنگ و لرزانش را از فتیله دایره ای شکل به اطراف پراکنده می کرد. آدام آهسته گفت:
    ـ فردا صبح آن را پس می دهم.
    ـ به تو خیلی فرصت دادم پول را پس بدهی.
    ـ بله، خیلی فرصت دادی. لازم بود به خاطر داشته باشم.
    آدام اندکی مکث کرد تا فکر کند، سپس گفت:
    ـ می دانی پول را برای چه کاری لازم داشتم؟
    چارلز گفت:
    ـ من که نپرسیدم.
    ـ هرگز به تو نگفتم. شاید خجالت می کشیدم. چارلز،من زندانی شده بودم و از زندان فرار کردم.
    دهان چارلز از تعجب باز ماند:
    ـ چه می گویی؟
    آدام گفت:
    ـ اجازه بده بگویم. من ولگردی می کردم، به همین دلیل، مرا دستگیر و محکوم کردند تا با سایر ولگردها جاده بسازم. شب ها پاهایم را زنجیر می کردند. بعد از شش ماه آزاد شدم، ولی دوباره مرا دستگیر کردند. جاده را به این ترتیب می سازند. سه روز مانده بود شش ماه دوم تمام شود که فرار کردم و به جورجیا رفتم. از آن جا که لباس نداشتم، از یک فروشگاه، لباس دزدیدم و بعد هم برایت تلگراف زدم.
    چارلز گفت:
    ـ باور نمی کنم. ولی باور می کنم. چون تو دروغگو نیستی. البته که باور می کنم. چرا به من نگفتی؟
    آدام گفت:
    ـ شاید خجالت کشیدم. ولی از این که پولت را پس نداده ام، بیشتر خجالت می کشم.
    چارلز گفت:
    ـ فراموش کن، اصلاً نمی دانم چرا این موضوع را مطرح کردم.
    ـ خدای من، نه، فردا صبح پولت را پس می دهم.
    چارلز گفت:
    ـ چه خوشحالم!برادرم زندانی بوده.
    آدم گفت:
    ـ لازم نیست خوشحال باشی.
    چارلز گفت:
    ـ نمی دانم چرا، ولی افتخار می کنم که برادرم زندانی بوده! آدام، به من بگو چرا درست سه روز پیش از آزادی، فرار کردی؟
    آدام تبسمی کرد و گفت:
    ـ دو یا سه دلیل داشت. می ترسیدم که اگر تا آخر بمانم، باز هم مرا زندانی کنند. پیش خودم محاسبه کردم که اگر تا آخرین روز هم در زندان بمانم، آن ها انتظار ندارند فرار کنم.
    چارلز گفت:
    ـ فهمیدم، ولی تو گفتی دلایل دیگری هم داشت.
    آدام گفت:
    ـ به نظرم به این دلیل، از همه دلایل مهمتر بود. گفتن آن کار ساده ای نیست. محاسبه کردم که شش ماه به دولت بدهکارم، چون محکومیت من شش ماهه بود. دوست نداشتم حقه بازی کنم. فقط سه روز آن را کلک زدم.
    چارلز از شدت خنده نمی دانست چه کند. با مهربانی گفت:
    ـ تو یک حرامزاده دیوانه هستی! ولی چطور شد از فروشگاه دزدی کردی؟
    آدام گفت:
    ـ پول هرچه را دزدیده بودم، با ده درصد بهره برایشان فرستادم.
    چارلز به جلو خم شد و گفت:
    ـ در مورد جاده سازی برایم حرف بزن.
    آدام گفت:
    ـ حتماً می گویم، چارلز. حتماً.

    پایان فصل دهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/