صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 62

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بار اولی که تریسی این کلمات را شنیده بود، رؤیای آزادی را در مغزش پرورانده بود، اما اکنون دیگر قصد نداشت آن اشتباه را تکرار بکند.
    هنگامی که تریسی وارد شد، سرمددکار برانیگان در کنار پنجره ایستاده بود. او برگشت و گفت:
    - بنشین، خواهش می کنم.
    تریسی روی صندلی نشست.
    - من برای شرکت در کنفرانسی یه واشنگتن رفته بودم. همین امروز صبح برگشتم و گزارش آن واقعه را خواندم... آنها نمی بایست شما را به سلول انفرادی می بردند.
    سرمددکار نگاهی اجمالی به کاغذهای روی میزش انداخت و گفت:
    - بنا به این گزارش، برای شما از سوی هم سلولی هایت مزاحمت ایجاد شده است.
    - خیر قربان.
    برانیگان سرش را به علامت درک مسئله تکان داد و گفت:
    - ترس و وحشت تو را درک می کنم، ولی من اجازه نخواهم داد این جا توسط زندانیان اداره بشود. من آنها را مجازات می کنم، ولی برای این کار به گواهی شما احتیاج دارم. حالا می خواهم که دقیقاً برای من تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد و چه کسی مقصر بود.
    تریسی به چشم های او نگاه کرد و گفت:
    - من، من از تختم به زمین افتادم.
    برانیگان برای لحظاتی طولانی به او خیره شد و تریسی، خطوط یأس و ناکامی را در چهره او دید:
    - شما مطمئن هستید؟
    - بله قربان.
    - تصمیمتان را تغییر نخواهید داد؟
    - خیر، قربان.
    سرمددکار نگاهی به او انداخت و گفت:
    - بسیار خوب اگر تصمیم شما این است، من ترتیبی خواهم داد که شما را به سلول دیگری منتقل کنند.
    - من نمی خواهم به جای دیگری منتقل بشوم.
    او با چشم های گشاد شده از تعجب به تریسی نگاه کرد:
    - منظور شما این است که می خواهید دوباره به همان سلول برگردید؟
    - بله، قربان.
    برانیگان گیج شده بود. شاید او در مورد تریسی اشتباه می کرد. او از این زندان لعنتی متنفر بود و دلش می خواست که به جای دیگری منتقل شود. او در آنجا هیچ موفقیتی نداشت. ولی زنش و دختر کوچک آنها آنی، آن جا را دوست داشتند. آنها در یک خانه ویلایی قشنگ زندگی می کردند که زمین های زیادی برای کشاورزی داشت. درست مثل این بود که در یک منطقه ییلاقی زندگی می کنند. ولی در عوض می بایست شب و روز را با آن زن های دیوانه سر و کله بزند. او به زن جوانی که رو به رویش نشسته بود، با صدای خسته ای گفت:
    - بسیارخوب، پس سعی کن که دیگر در آینده دردسر و گرفتاری ایجاد نکنی.
    - بله قربان.
    بازگشت به سلول کار دشواری بود، ولی تریسی این کار را انجام داد. وقتی به آن جا قدم گذاشت. ساعتی بود که هم سلولی هایش برای کار رفته بودند. تریسی، روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد. او در فکر اجرای نقشه هایش بود. دقایقی بعد برخاست و تکه آهنی را که از پایه یکی از تخت ها آویزان بود کند و آن را در زیر تشکش پنهان کرد.
    وقتی در ساعت یازده، زنگ ناهار به صدا در آمد، تریسی اولین نفری بود که خود را به کریدور رساند و در صف ایستاد.
    در سالن غذاخوری زندان، لولا و پائولیتا، نزدیک در ورودی پشت میزی نشسته بودند، ولی از ارنستین لیتل چپ خبری نبود.
    تریسی میز ی را انتخاب کرد که پر از غریبه ها بود. او نشست و تمام غذای بدمزه اش را تا آخر خورد و بعد از برگشتن به سلول تمام وقتش را روی تخت دراز کشید.
    سر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه، هر سه هم سلولی هایش برگشتند.
    پائولیتا با تعجب از دیدن تریسی در حالی که دندان هایش را به هم می سائید، گفت:
    - که این طور؟ پس تو برگشتی پیش ما بچه گربه؟
    لولا کفت:
    - ما نمی گذاریم اینجا به تو بد بگذرد.
    تریسی هیچ کونه عکس العملی نشان نداد و وانمود کرد که حرف های آنها را نشنیده است. او روی ارنستین لیتل چپ تمرکز کرده بود. آن زن سیاه پوست تنها دلیل تریسی برای برگشتن به این سلول بود. تریسی هیچ اعتمادی به او نداشت، ولی به او احتیاج داشت.
    - ... یک چیز دیگه هم بهت بگم، لیتل چپ اینجا را اداره می کند ... این حرفی بود که در بدو ورودش، پائولیتا به او گفته بود.
    آن شب وقتی که زنگ پانزده دقیقه به ساعت نه، به صدا درآمد. تریسی برخاست و لباس هایش را بیرون آورد و لباس خواب پوشید و زودتر از بقیه روی تخت دراز کشید. دقایقی بعد، چراغ ها خاموش شد و سلول در تاریکی مطلق فرورفت.
    سی دقیقه بعد، تریسی احساس کرد که افرادی در سلول راه می روند. او نجوایی را شنید و صدای لولا و پائولیتا را تشخیص داد. قبل از این که دست کسی به او برسد از جای خود بلند شد و با تمام قوا، ضربه ای سخت به صورت یکی از آنها زد. فریادی در سلول پیچید و تریسی با ضربه دیگری نفر دوم را روی زمین غلتاند و گفت:
    - اگر یک بار دیگر به من نزدیک بشوید، شما را خواهم کشت.
    صدای ارنستین لیتل چپ، تند و خشن در فضای تاریک پیچید.
    - کافی است، ولش کنید.
    - ارنی، من زخمی شدخه ام. من می خواهم پدرشو در بیاورم...
    - کاری رو انجام بده که من بهت می گم.
    سکوتی سنگین و طولانی برقرار شد و تریسی دریافت که آن دو به تخت هایشان برگشتند.
    ارنستین لیتل چپ گفت:
    - تو خیلی دل و جرأت داری، کوچولو.
    تریسی جوابی نداد.
    - تو که به سرمددکار چیزی نگفتی؟
    - نه.
    - کار عاقلانه ای کردی. چرا نگذاشتی تو را به جای دیگری منتقل کنند؟
    - من می خواستم به اینجا برگردم.
    - ها؟ چرا؟
    در لحن صدای او، یک نوع حالت سردرگمی و کنجکاوی احساس می شد. و این همان چیزی بود که تریسی می خواست.


    8


    زندانبان پشت نرده های در سلول ظاهر شد و خطاب به تریسی گفت:
    - ملاقاتی داری، ویتنی.
    تریسی با تعجب به او نگاه کرد. این ملاقات کننده چه کسی می توانست باشد؟ و با خودش گفت:
    - چارلز؟ اگر او باشد خیلی دیر کرده است. وقتی آن همه به او احتیاج داشتم، نبود. ولی به جهنم، من دیگر به او و به هیچ کس دیگری احتیاج ندارم.
    تریسی، زندانبان را تا انتهای کریدور که به سالن منتهی می شد، تعقیب کرد و وارد سالن شد.
    یک غریبه به تمام معنی، روی یک صندلی چوبی نشسته بود.
    او یکی از بدقیافه ترین آدم هایی بود که تریسی در تمام مدت زندگیش دیده بود. قدی کوتاه، هیکلی نیمه مردانه و نیمه زنانه، با یک بینی بلند، یک دهن تلخ کوچک، یک پیشانی بلند و چشم های تیز قهوه ای داشت که از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید.
    به محض ورود تریسی، از جایش بلند شد و گفت:
    - اسم من " دانیل کوپر " است. سرمددکار اجازه داد که با شما ملاقات کنم.
    تریسی با کنجکاوی پرسید:
    - در چه موردی؟
    - من کارآگاه اتحادیه بین المللی بیمه هستم، یکی از مشتریان ما آن تابلوی نقاشی را که از آقای جوزف رومنو دزدیده شد، بیمه کرده بود.
    تریسی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    - متأسفانه من نمی توانم کمکی به شما بکنم. آن تابلو را من ندزدیده ام. سپس برگشت و به طرف در خروجی به راه افتاد. جمله بعدی کوپر، او را متوقف کرد.
    - من این را می دانم!
    تریسی برگشت و نگاهی به او انداخت. تمام هوش و حواسش به آماده باش درآمده بود. کوپر اضافه کرد:
    - هیچ کس آن را ندزدیده است. این یک توطئه علیه شما بوده خانم ویتنی.
    تریسی به آرامی روی صندلی اش نشست.
    آشنایی دانیل کوپر با این قضیه، سه هفته قبل از این که توسط " ج.ج.رینولدز " رئیس دفتر مرکزی اتحادیه بیمه بین الملل که در " مانهاتان " قرار داشت، شروع شد. رینولدز گفت:
    - من مدارکی برای تو دارم، " دَن ".
    دانیل کوپر، از این که کسی او را دن خطاب کند، بیزار بود.
    - زیاد طولش نمی دهم.
    رینولدز قصد داشت زودتر موضوع را مطرح کند چون حضور کوپر او را عصبی می کرد. در واقع کوپر در این تشکیلات همه را عصبی می کرد. او مرد عجیب و غریب و مرموزی بود. هیچ کس نمی توانست سر از کار او در بیاورد. او در مورد خودش هرگز با کسی صحبت نمی کرد. هیچ کس نمی دانست او کجا زندگی می کند، آیا ازدواج کرده و بچه دارد یا خیر. او با کسی رفت و آمد نمی کرد و هیچ وقت در هیچ یک از مهمانی های شرکت یا جلسات عمومی آن حضور نمی یافت.
    کوپر به تمام معنی یک مرد تنها بود و دلیل اینکه با این همه خصوصیات بد، رینولدز با او مدارا می کرد، این بود که او نابغه بود. او در برابر همه چیز بی پروا و جسور و خستگی ناپذیر و مغزش یک کامپیوتر واقعی بود. دانیل کوپر، یک تنه کار بیشتر اشیاء دزدیده شده و افشای کلاهبرداری از شرکت بیمه را، بهتر از هر کارآگاه دیگری انجام می داد. رینولدز همیشه دلش می خواست بداند این موجود جهنمی واقعاً کیست؟ اکنون او با چشم های زشت قهوه ای رنگش که در رینولدز، احساس بدی به وجود می آورد، نشسته و خیره به او نگاه می کرد.
    رینولدز گفت:
    - یکی از مشتری های شرکت ما، یک تابلوی نقاشی را به قیمت نیم ملیون دلار بیمه کرده بود و ...
    کوپر حرف او را قطع کرد:
    - رنوار، نیواورلئان، جورومنو، یک زن به اسم تریسی ویتنی محاکمه و به پانزده سال زندان محکوم شد.
    رینولدز فکر کرد:
    - ای حرامزاده، اگر کس دیگری به جای تو بود، فکر می کردم قصد خودستایی دارد. رینولدز با اکراه تصدیق کرد:
    - بسیارخوب، آن زن که اسمش ویتنی است، این تابلو را در جایی پنهان کرده است، ما به دنبال آن هستیم، برو آن را پیدا کن.
    کوپر بلند شد و بدون این که کلمه ای حرف بزند، دفتر رینولدز را ترک کرد. در حالی که او از در بیرون می رفت، ج.ج.رینولز فکر می کرد:
    - بالاخره یک روز خواهم فهمید تو کی هستی؟
    کوپر به آرامی سالن مرکزی دفتر رینولدز را که در آن حدود پنجاه نفر کارمند مرد و زن، در کنار هم کار می کردند، گزارش هایی را تایپ می کردند، برنامه هایی را به کامپیوترها می دادند و یا مشغول مکالمات تلفنی بودند، پیمود.
    همان طور که از کنار میزها عبور می کرد، یکی از کارمندها گفت:
    - شنیده ام روی پرونده رومنو کار می کنی؟ خوش به حالت. نیواورلئان یک...
    کوپر بدون هیچ پاسخی از کنارش گذشت. چرا دست از سر او برنمی داشتند؟ این تنها چیزی بود که او از همه آنها توقع داشت. اما آنها با کنجکاوی های بی موردشان او را ناراحت می کردند. این موضوع، در دفتر رینولدز، به یک بازی تمام نشدنی تبدیل شده بود. آنها تصمیم گرفته بودند تا پیله راز و رمزی را که او به دور خود تنیده بود، بدرند و بفهمند که او واقعاً کیست؟
    - برای شام جمعه شب کجا می روی دن؟
    - اگر خواستی زن بگیری من و سارا یک دختر خیلی...
    آیا واقعاً آنها نمی توانستند بفهمند که او هیچ یک از این ها را نمی خواست؟
    - فقط برای یک نوشیدنی ...
    اما دانیل کوپر می دانست که بعد از یک نوشیدنی، یک شام و بعد از آن دوستی و صمیمیت خواهد آمد و این خطرناک بود. اگر دیگران حتی به یک روز از زندگی گذشته دانیل کوپر پی می بردند، برای او حکم مرگ را داشت. همان بهتر که گذشته مرده و از دست رفته اش را برای همیشه دفن کند. ولی این غیرممکن است، این مرده هرگز برای همیشه در قبر نمی ماند. هر دو سه سال یک بار سر بر می داشت و خاطره رسوایی های گذشته را برای او زنده می کرد و این تنها وقتی بود که او مست می کرد.
    دانیل کوپر می توانست برای همیشه یک روانشناس را مشغول کند و حتی یک کلمه از گذشته خود با او حرف نزند. تنها یادگاری که او از آن روز پر وحشت، از مدت ها قبل نگه داشته بود، بریده روزنامه زرد رنگی بود که آن را در اتاق خودش، در کمد قفل شده ای و در جایی که هیچ کس نمی توانست آن را پیدا کند، مخفی کرده بود. او به عنوان تنبیه خودش هر چند گاه یکبار به آن نگاه می کرد ولی تمام کلمات آن همیشه به روشنی در مغز و ذهنش بود.
    او گاهی سه تا چهار بار در روز دوش می گرفت ولی هیچ وقتاحساس تمیزی نمی کرد کوپر به جهنم ئ آتش جهنم به طور کامل ایمان داشت و می دانست که تنها راه رستگاری دادن کفاره دراین جهان است .
    کوپر چند بار سعی کرده بود که به عضویت پلیس نیویورک در بیاید اما هر بار که آزمایش های بدنی از او به عمل می آمد رد می شد چون قدش چهر اینچ کوتاه تر از حد لازم بود
    کاپر یک کارگاه خصوصی شد او خود رایک شکارچی می دید که همواره در پی شکار کسانی است که قانون را شکسته اند او دست انتقام خداوند ووسیله ای بود که خشم و غضب الهی بر تبهکاران و مجرمین فرود می آورد این تنهاراهی بود که او می توانست با آن کفاره گذشته اش را بدهد و خود را برای حساب و کتب روز قیامت آماده سازد
    کوپر وقتی از دفتر مرکزی شرکت بیمه خارج شد باخود فکرکرد که آیا قبل از سوار شدن به هواپیما فرصتی برای یک دوش گرفتن خواهدداشت یا خیر؟
    ************************************
    اولین محل توقف دانیل کوپر نیورلئان بود او پنج رئز در آن شهر ماند و قبل از اینکه کار را شروع کند همه چیز را درمورد رومئو ، آنتونی اورساتی ، پری پاپ و قاضی لاورتس می دانست کوپر خلاصه پرونده و گزارش برگزاری دادگاه و نحوه محاکمه و اتهامات تریسی را خواند . او همچنین با ستوان میلر افسر پلیس گفتگو کرده و از جرایان خودکشی خانم دوریس ویتنی با خبر بود او بااتو اشمیت هم صحبت کرده بود و می دانست که چطور آنها کمپانی ویتنی را لخت کرده بودند.
    در طول مدت همه این تحقیقات دانیل کوپر هیچ گونه یادداشتی برنداشت زیرا وی تمام گفتگوهای انجام شده را از حفظ داشت و می توانست آنها راهرلحظه به طور کامل به خاطر بیاورد.
    کوپر نود و نه درصد اطمینان داشت که تریسی یک قربانی بی گناه است اما همه این ها تا حصول به واقعیت کامل برای ک.وپر حکم احتمالی غیر قابل قبول راداشت . او به فیلادلفیا پرواز کرد و با کلرنس در موند ، قائم مقام بانکی که تریسی در آن کار می کرد ملاقاتو گفتگو کرد ولی چارلز استنهوپ پیشنهاد او را برای صحبت رد کرد.
    خالاکوپر در حالی که به زنی که رو به روی او نشسته بود نگاه می کرد صددر صد مطمئن شده بود که او هیچ گونه ارتباطی با جریان سرقت تابلوی نقاشی ندارد او حاضر بود این را در گزارش خود بنویسد.
    رومنو شما را وسیله اجرای یک توطئه قرارداده است خانم ویتنی دیر یا زود او این ادعا را می کرد شما فقط تصادفاً از راه رسیدید و کار او راراحت کردید.
    تریسی احساس می کرد که ضربان قلبش شدت گرفته است این مرد می دانست که او بی گناه است. او حتماً دلایل کافی علیه رومنو برای آزادی او در دست داشت او می توانست یا سر مددکار یا استاندار ایالت صحبت کند و او را از این کابوس نجات بدهد . تریسی ناگهان احساس کرد که تنفس برایش دشوار شده است .
    پس شما به من کمک می کنید؟
    دانیل کوپر با گنگی سرش راتکان داد: کمک به شما؟
    بله گرفتن حکم عفو یا......
    نه!
    این کلمه درست مثل یک سیلی بود.
    نه؟ چرا نه؟ اگر شما می دانید که من بی گناهم....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    110 تا 113

    كوپر فكر كرد:
    - چطور مردم مي توانند اينقدر احمق و ساده لوح باشند؟
    ماموريت كوپر تمام شده بود. وقتي به هتل برگشت، اولين كاري كه كرد اين بود كه همه لباس هايش را از تنش بيرون آورد و قدم به وان گذاشت. او از سر تا پايش را شست و گذاشت كه بيش از نيم ساعت آب ولرم دوش روي سر و تن او بريزد. بعد، وقتي خودش را خشك كرد و لباس پوشيد، پشت ميز نشست و نوشتن گزارش را شروع كرد:
    شماره پرونده: 412-830-72-ي
    به: ج.ج.رينولدز
    از: دانيل كوپر
    من به اين نتيجه قطعي رسيدم كه تريسي و بتني به هيچ عنوان، هيچ گونه رابطه اي با دزدي تابلوي نقاشي مورد نظر ندارند. نظر من اين است كه، رومنو با يك توطئه و با شگرد خاصي اين دزدي ساختگي را جعل كرده كه پول بيمه را بگيرد و بعداً نقاشي را در فرصت مناسبي به يك كلكسيون دار خصوصي بفروشد. شايد تاكنون اين تابلو از كشور خارج شده باشد و چون اثر معروفي است، احتمال دارد كه از سويس سردربياورد. جايي كه مي توان آن را به راحتي و به قيمت خوبي فروخت و حمايت قانوني هم دارد. در آن كشور، اگر خريداري ادعا كند كه آن را بدون آگاهي از دزدي بودنش خريده است، دولت سوئيس، اجازه نگهداري آن را به او خواهد داد. حتي اگر مشخصاً ثابت شده باشد كه دزدي است.
    پيشنهاد:
    از آن جا كه هيچ گونه دليلي، دال بر اين كه ثابت كند رومنو مقصر است وجود ندارد، موكل ما بايد پول آن را براساس قراداد بيمه نامه به وي بپردازد. بعلاوه، بي فايده است چنان چه براي دست يابي به تابلو و يا جبران خسارت به سراغ تريسي برويم. زيرا او از اين تابلو و يا منبع ديگري كه من قبلاً با آن تماس نگرفته باشم اطلاعي ندارد. بعلاوه، طي پانزده سال آينده در زندان زنان لوئيزيانا محبووس خواهد بود.
    دانيل كوپر مكث كرد و به ياد تريسي و بتني افتاد و فكر كرد كه آيا بقيه مردها هم توجه كرده اند كه او تا چه حد زيباست؟ آيا پس از گذراندن پانزده سال زندان چه بر سر او خواهد آمد؟
    اين موضوع نهايتاً هيچ ربطي به او نداشت. دانيل كار گزارش را امضا و به ساعتش نگاه كرد كه ببيند آيا براي گرفتن يك دوش ديگر وقت دارد يا نه؟
    9
    تريسي را در رخسويخانه زندان، به كار گماردند. سي و پنج نوع كار مختلف براي زندانيان وجود داشت كه رختشويي، از بدترين آن ها بود.آن جا يك اتاق بزرگ و گرم، پر از ماشين هاي لباسشويي و ميزهاي اتو و مقادير متنابهي لباس هاي چركين و يا شسته شده بود. پر و خالي كردن ماشين هاي لباسشويي و جمل سبد هاي بزرگ لباس هاي شسته شده به قسمت اتوكشي، يك كار پر زحمت و كمرشكن بود كه به فكر كردن نيازي نداشت. كار از ساعت شش صبح شروع مي شد و زندانيان حق داشتند، بعد از هر دو ساعت كار، ده دققه استراحت كنند و در پايان نه ساعت كار روزانه، اكثر زن ها از فرط خستگي در حال افتادن به روي زمين بودند.
    تريسي به طور يكنواختي به سر كار مي رفت و بر مي گشت و با هيچ كس حرف نمي زد. او پيله اي از سكوت و انزوا به دور خود تنيده بود.
    وقتي ازنستين ليتل چپ از وضع تريسي با خبر شد، گفت:
    - كار در رختشويخانه براي او خيلي سنگين است.
    تريسي جواب داد:
    - من اهميتي نمي دهم.
    ليتل فكر كرد:
    - اين دخترك، با آن زن وحشت زده جواني كه سه هفته قبل وارد زندان شده بود، كاملاً تفاوت دارد. چيزي بايد او را تغيير داده باشد.
    ارنستين ليتل چپ خيلي مايل بود كه بداند چه اتفاقي روي داده است.
    در روز هشتم، تريسي در رختشويخانه نماند. در اولين ساعات كار، يكي از زندانيان ها نزد او آمد و گفت:
    - محل كار نو تغيير كرده است، بايد به آشپزخانه بروي.
    و اين كاري بود كه همه زندانيان مشتاق انحام دادن آن بودند.
    در آشپزخانه زندتن، دو نوع غذاي متفاوت پخته مي شد. يكي براي زندانيان كه معمولتً مقداري گوشت با مخلوطي از سبزيجات، سوسيس سرخ كرده و لوبيا، و يك نوع خوراك غير قابل خوردن شبيه به خورشت بود كه خود زندانيان مي پختند. در حالي كه، غذاي نگهبانان و كاركنان رسمي زندان جداگانه و توسط آشپز هاي خبره پخته مي شد. غذاي آن ها شامل: استيك، ماهي، تكه هاي گوشت سرخ شده، مرغ ، سبزيجات تازه و ميوه و انواع دسر ها بود. ولي كساني كه در آشپزخانه كار مي كردند فرصت استفاده از آن غذا ها را داشتند و از اين موقعيت خود، كمال استفاده را مي بردند.
    وقتي تريسي به آشپزخانه منتقل شد، از مشاهده ارنستين ليتل چپ در آن جا، به هيچ وجه تعجب نكرد.
    تريسي به كنار او رفت و در حالي كه به سختي سعي مي كرد لحن دوستانه اي داشته باشد، گفت:
    - متشكرم.
    ارنستين زير لب غرغري كرد و چيزي نگفت.
    - چطور توانستي مرا از آن جا بيرون بياوري؟
    - كسي كه آن جا را اداره مي كرد، ديگر با ما نيست؟
    - چه اتفاقي براي او افتاده؟
    - ما اين جا يك سيستم داريم. اگر نگهبان، آدم مشكلي باشد و بخواهد براي ما دردسر درست كند، او را از سر باز مي كنيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _ در واقع مي خواهي بگي كه سرمدد كار به حرف شما...
    _ اين موضوع چه ربطي به سرپرستار داره؟
    _پس چي؟
    _خيلي راحته، وقتي نگهبان سرپرست خودشه وتو مي خواهي او را دست به سر كني، مشاجره شروع مي شه، هر كسي يه جوري شكايت مي كند. روز بعد، يك نفر به او اتهام خشونت و بد رفتاري مي زند. بعد، يكي خواهد گفت كه از سلول چيزي مثلا يك راديو برداشته شده و مطمئنا راديو از اتاق او سر در خواهد آورد. به اين ترتيب او شرش را مي كند و مي رود. اين جا را ما اداره مي كنيم نه نگهبان ها.
    تريسي پرسيد:
    _ تو چرا اين جا هستي؟
    او علاقه اي به جواب اين سوال نداشت، مي خواست سر صحبت را با او باز كند و طرح دوستي بريزد.
    _ بدون هيچ گناهي، من دلم مي خواد تو باور كني. من تعدادي دختر داشتم كه برايم كار مي كردند.
    تريسي نگاهي به او انداخت و پرسيد:
    _ تو مي خواهي بگويي...
    لحظه اي ترديد كرد و بعد گفت:
    _ تعدادي دزد و جيب بر؟
    او خنديد.
    _ نه، ان ها در خانه ي اعيان و اشراف به عنوان خدمتكار كار ميكردند. من يك اژانس خدمات براي خودم باز كرده بودم. من حداقل بيست دختر داشتم. خانم هاي ثروت مند وقت نداشتند به دنبال خدمت كار بگردند. من در روزنامه اگهي هاي زيادي داده بودم و وقتي ان ها تلفن مي زدند، بلافاصله يكي از ان ها را برايشان مي فرستادم. بعضي از اين دخترها خانه را زير نظر مي گرفتند و در فرصت مناسبي كه كار فرما در خارج از منزل و يا سر كارش بود به ان جا بر مي گشتند و اشيايي مثل طلا و جواهر و يا لباس هاي گران بها را جمع مي كردند و مي بردند.
    ارنستين اهي كشيد و گفت:
    _اگر به تو بگويم كه چه قدر پول بدون ماليات در مي اوردم، نمي تواني باور كني.
    _ چه طور شد كه گير افتادي؟
    _ اين ديگه از بد شانسي بود. يك روز يكي از دخترهاي من در خانه شهردار مشغول پذيرايي ناهار بود. يكي از مهمانان پيرزني بود كه خدمتكار قبلا براي او هم كار كرده بود. او مدعي شد بلوزي كه دخترك به تن دارد، از خانه او دزدي شده و وقتي پليس به او سخت گرفت، او همه چيز را به ان ها گفت .
    آن دو در كنار اجاق ايستاده بودند. تريسي با نجوا گفت:
    _ من نمي توانم اين جا بمانم. بايد از اين جا بروم و كاري انجام دهم. تو به من كمك مي كني كه فرار كنم؟
    ليتل چپ در حالي كه پيازها را ورقه ورقه مي كرد، گفت:
    _ امشب تاس كباب ايرلندي داريم.
    و از كنار او دور شد.
    نقل و انتقال اطلاعات و شايعات در زندان، فوق العاده سريع انجام مي شد. زندانيان از هر آن چه كه مي خواست اتفاق بيفتد، از مدت ها قبل با خبر بودند. ان ها مثل موش هاي زباله داني اطلاعات را از طريق استراق سمع، گوش كردن به مكالمات تلفني و خواندن نامه هاي روي ميز خانم مدير جمع آوري و با احتياط كامل، به گوشه و كنار زندان مي فرستادند و بين زندانيان سر شناس و مهم تقسيم مي كردند.
    ارنستين ليتل چب، در خط اول بود. تريسي اين مطلب را خيلي خوب مي دانست و متوجه شده بود كه چطور همه ي زندانيان و زندان بان ها، به او احترام مي گذارند. از وقتي كه آن ها متوجه شده بودند كه تريسي تحت حمایت ارنستین قرار گرفته است، اغلب او را تنها می گذاشتند و مزاحمتی برایش ایجاد نمی کردند.
    تریسی منتظر بود که از هر راهی شده، خود را به ارنستین نزدیکتر کند، ولی آن زن گنده سیاه، فاصله خود را با اوحفظ می کرد و تریسی می خواست بداند، چرا؟
    یک اطلاعیه ده صفحه ای از مقررات و نحوه رفتار در زندان برای زندانیان تازه وارد چاپ شده بود که وقتی تریسی آن را با وضع موجود زندان مطابقت داد ، دید که بیشتر شبیه به شوخی است.
    هفته ها گذشت و هر روز ماهی های تازه ای وارد این گنداب می شدند و الگوی سرنوشت آنها نیز همیشه یکسان بود...نود درصر زن های تازه وارد قربانی منحرفین می شدند.
    یک بار تریسی از ارنستین پرسید:
    چطور مسئولین زندان اجازه این کارها را می دهند؟
    ارنستین توضیح داد:
    این یک سیستم است... در همه ی زندان های زنان و مردان، وضع همینطور است....
    و بعد به تفصیل در این مورد برای او حرف زد و تازه آنوقت بود که تریسی متوجه عمق فاجعه شد و دریافت که در زیر ظاهر پر زرق و برق تمدن آمریکایی، چه کثافتی به اسم اخلاق اجتماعی و فرهنگ خوابیده است.
    ارنستین افزود:
    -... این جریان در مورد خود کارکنان زندان و زندانبان ها هم وجود دارد...
    تریسی به حرف های او، بعنوان یک کارشناس مسائل زندان ها گوش می کرد و آن ها را باور داشت و در عین حال نسبت به ابن سیستم احساس تنفر می کرد.
    زندان یک تجربه آموزشی بود، اما آنچه که زندانیان میآموختند، درست نبود. آنا پر از متخصصین جنایات و جرایم گوناگون و فرصتهایی برای مبادله متدهای دزدی، جیببری، سرقت مغازه ها و کلاهبرداری بود. آنها یکدیگر را از کم و کیف همه تجرببیات و روش های تازه، با خبر می کردند و اطلاعات مبارزه با پلیس را خیلی خصوصی و پنهانی، با یکدیگر در میان می گذاشتند.
    یک روز صبح، در محوطه هواخوری، تریسی متوجه شد که یکی از زندانی های قدیمی، برای یک گروه مشتاق، یک سمینار جیب بری به راه انداخته است.
    او از کلمبیا آمده بود. آن ها د رآن جا یک مدرسه خصوصی داشتند که به نام مدرسه دهزنگه معروف بود و در آ« به هر کس که دویست و پنجاه دلار می داد، جیب بری عملی یاد می دادند.
    در آن جا، یک آدمک بزرگ را، به قد و قواره انسان، از سقف آویزان می کردند و به او کت و شلوار و جلیقه ای با ده جیب می پوشاندند. که در هرجیب آن، یک زنگ اخبار حساس کار گذاشته بود. شاگرد این مدرسه میبایست در نهایت بتواند پول و جوهرات داخل جیب های این آدمک را طوری بیرون بیاورد که هیچ یک از زنگها صدا نکند، در غیر این صورت فارغ التحصیل نمیشد.
    یک بار لولا گفت:
    -من قبلا با مردی دوست بودم که یک پالتو بلند به تن میکرد با دست خالی، در میان مردم راه میرفت و جیب همه آنها را بدون استثنا خالی میکرد.
    -چطور این کار را میکرد؟
    دست راست او که از آستین بیرون آمده بود در واقع مصنوعی بود. دست واقعی او در واقع در زیر پالتو آزاد بود و با همان دست کار را انجام میداد.
    آموزش تبهکاری، در همه جا وجود داشت. یک روزه،یک دزد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    118 تا 121

    کهنه کار به او گفت:
    - من فقط دوست دارم از صندوق امانات چیز بردارم.
    تو می توانی در اطراف یک ایستگاه و قطار یا سالن فرودگاه بایستی
    و صبر کنی تا پیرزنی که مشغول گذاشتن یک چمدان یا بسته بزرگ
    در صندوق امانات است به تور تو بیفتد.
    تو به او کمک کن و کلید را به او بده،کافی است که کلید عوضی
    را به او بدهی و وقتی او آنجا را ترک کرد،صندوقش را باز کنی
    وآنچه را که در آن است برداری.

    یک روز بعدازظهر،در محوطه هواخوری،دو نفر از زندانی ها
    که به اتهام فحشا و مصرف کوکائین زندانی شده بودند
    با یک دخترِ تازه واردِ جوان که به نظر می رسید، بیشتر از سی سال
    ندارد،صحبت می کردند.
    یکی از آنها به او گفت:
    - هیچ وقت نباید در حرف زدن پیش قدم بشوی، باید اول مطمئن شد
    که طرف پلیس نیست و اسلحه ای با خودش حمل نمی کند.
    کافی است در هر موردی به دست های طرف نگاه کنی.
    کسانی که پلیس هستند و خودشان را قاچاقچی قالب می زنند،معمولا
    دست های ظریفی دارند که از دست های اهل کار به خوبی قابل تشخیص
    است.
    در زندان از نظر تریسی، زمان به کندی می گذشت و نه به سرعت.
    همه چیز یک جریان عادی و منطقی داشت و زمان،فقط یک زمان ساده بود.
    تریسی به جمله ای از زبان آگوستین فکر می کرد که گفته بود:
    - زمان چیست؟اگر کسی این سوال را از من نکند،جوابش را می دانم.
    اما اگر بخواهم آن را توضیح بدهم،نمی دانم.
    قوانین زندان ثابت و تغییر ناپذیر بود:
    ساعت 4:40 صبح زنگ هشدار
    " 4:45 " بیدار باش و پوشیدن لباس
    " 5:5 " صبحانه
    "5:30 " بازگشت به سلول
    " 5:55 " زنگ هشدار
    "6:00" تشکیل صف ورفتن به سر کار
    "10:00" ورزش
    "10:30" ناهار
    "11:00" تشکیل صف و رفتن به سر کار
    "3:30 بعد از ظهر شام
    "4:00" باز گشت به سلول
    "5:00" هوا خوری و حضور در سالن تفریحات
    "6:00" بازگشت به سلول
    "8:45" زنگ هشدار
    "9:00 " خاموشی و خواب

    همه مقررات به خوبی رعایت می شد، زندانیان در صف،حق صحبت کردن
    با یکدیگر را نداشتند.
    هیچ کس حق نگه داشتن بیش از پنج تکه وسیله شخصی در کمد سلولش را
    نداشت.تخت خواب ها قبل از صبحانه می بایست مرتب و سلول نظافت شود و در تمام طول روز دست نخورده باقی بماند.
    زندان،سر و صدا و موسیقی خاص خودش را دارد.
    صدای زنگ،صدای کشیده شدن برس سیمی روی موزاییک ها،به هم خوردن
    در های آهنی زمزمه های روزانه و جیغ های شبانه زندانیان...بوق های مقطع بیسیم زندانبان ها،صدای افتادن ظروف و سینی ها در وقت غذا خوردن و...
    و همه این ها، با سیم خاردار و دیوار های بلند محصور شده و مجموعه ای از انزوا و تنهایی و تبلور نفرت را تشکیل می دهد
    تریسی نمونه ی یک زندانی کامل و تمام عیار بود.بدن او به طور ناخودآگاه
    با قوانین زندان تطبیق پیدا کرده بود خفاش وار با صدای
    زنگ برای خوابیدن به داخل سلول می خزید و صبح زود با صدای زنگ دیگری
    از آنجا خارج می شد.
    صدایی برای رفتن به سرکار...و صدایی برای دست کشیدن از کار...
    جسم تریسی در این جا زندانی بود؛اما مغز و روح او برای تدارک نقشه فرار فعالیت می کرد.
    زندانیان،حق تلفن کردن به خارج از زندان را نداشتند،ولی می توانستند هر ماه به مدت دو تا پنج دقیقه تلفنی با کسی که با آنها تماس گرفته است،حرف بزنند.
    تریسی تلفنی از اتو اشمیت داشت.
    او با لحن کسی که می خواهد به سرعت از موضوعی بگذرد،گفت:
    -فکر کردم شاید شما بخواهید اطلاع داشته باشید،ما تشییع جنازه خوبی را برگزار کردیم،من صورت حساب را پرداختم،تریسی.
    -آه،خیلی متشکرم اتو،من...خیلی متشکرم...
    هیچ یک از آنها حرف بیشتری برای گفتن نداشتند.
    پس از آن دیگر تلفنی به او نشد.
    ارنستین به او هشدار داد:
    -دختر،تو بهتر است دنیای خارج را فراموش کنی، آنجا هیچ کس را نداری.
    تریسی با وحشت فکر کرد:
    -تو اشتباه می کنی خیلی ها هستند...رومنو...پری پاپ...قاضی لاورنس...چارلز استنهوپ سوم...
    در سالن ورزش بود که تریسی، با برتای بزرگ برخورد کرد.
    محوطه ی ورزش، در فضایی به شکل مکعب مستطیل قرار داشت که از بیرون با دیواری بسیار بلند و از داخل نیز با دیوار دیگری محصور شده بود.
    زندانیان هر روز صبح،حدود سی دقیقه وقت داشتند که در آنجا بمانند،این جا،یکی از جاهای معدودی بود که حق حرف زدن با یکدیگر را داشتند و به همین دلیل، گروهی از زندانیان،نه برای ورزش بلکه برای مبادله ی خبر
    و بحث و گفتگو در مورد شایعات روز قبل از نهار در آنجا جمع می شدند.
    وقتی که تریسی، برای اولین بار قدم به آن محوطه گذاشت،به نحو عجیبی احساس آزادی می کرد.
    او می دانست که این احساس به دلیل این بود که در فضای باز و بی سقفی است. او در آنجا ابر های متراکم و آفتاب را دید و در نقطه ای در آسمان،در لابه لای ابر ها صدای غرش هواپیمایی را که به آزادی در فاصله ای دور از او،در آسمان اوج می گرفت،شنید.
    صدایی گفت:
    -من داشتم دنبال تو می گشتم.
    تریسی برگشت و از آن زن غول پیکر سوئدی را که روز اول زندانی شدنش مثل اجل معلق بر سر او نازل شده بود،دید.
    -شنیده ام با یک سیاه زنگی جور شده ای؟
    تریسی خواست از کنارش بگذرد؛ولی او بازویش را چنگ زد:
    -هیچ کس حق ندارد این طور بی اعتنایی کند،سعی کن خوب باشی.
    او،تریسی را به طرف دیوار برد و هیکل بزرگش به او فشار آورد.
    تریسی نفس زنان گفت:
    -برو کنار ولم کن.
    صدای آشنایی که ارتعاشی سوهان مانند داشت،از پشت سر تریسی شنیده شد:
    -دست کثیفت را از روی او بردار...
    ارنستین لیتل چپ، با مشت گره کرده و چشم های درشت پر از خشم،در آنجا ایستاده بود و سر تراشیده اش زیر نور آفتاب برق می زد.
    برتا برگشت و آن دو زن وحشی،با چشم های دریده از نفرت،رو در روی هم ایستادند.برای یک لحظه تریسی فکر کرد که به خاطر او،آن ها یکدیگر را خواهند کشت.ولی این اتفاق نیفتاد.برتا مقررات و سنت های




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زندان را می دانست و می دانست که نباید آنها را زیر پا بگذارد... او فقط نگاهی تحقیر آمیز به ارنستین انداخت و گفت :
    - من هیچ عجله ای ندارم.
    و بعد رو به تریسی کرد و ادامه داد :
    - تو برای مدت زیادی این جا خواهی بود ، کوچولو من هم همین طور ... یکدیگر را باز خواهیم دید.
    سپس برگشت و رفت
    ارنستین در حالی که او دور می شد ، نگاه کرد و گفت :
    - او یک شیطان است...آن نرسی را که در یکی از بیمارستان های شیکاگو همه بیمارانش را کشت ، به یاد داری ؟ این فرشته رحمت اوست.
    او به تمام مریض ها مقدار زیادی سیانور داده و بالای سرشان ایستاده و مرگشان را تماشا کرده بود.
    بعد روزی زمین تف کرد و افزود :
    - لعنتی ! تو به یک نگهبان احتیاج داری...این فلان فلان شده دست از سرت بر نمی دارد
    - تو به من کمک می کنی که از این جا فرار کنم ؟
    زنگ به صدا در آمد
    - وقت غذاست
    تما شب ، تریسی قبل از خواب به ارنستین فکر می کرد. او به آن زن سیاهپوست احتیاج داشت. ارنستین هیچ وقت مزاحمتی برای او ایجاد نکرده بود. بودن در کنار او به وی قوت قلب می داد. چرا حاضر نبود درباره فرار با وی حرف بزند ؟
    هر روز بعد از شام ، زندانیان حق داشتند یک ساعت از وقتشان را در سالن تفریحات بگذرانند. آن جا ، آنها می توانستند تلویزیون تماشا کنند و روزنامه و مجله بخوانند و شطرنج بازی کنند. تریسی در حال ورق زدن روزنامه ای بود که ناگهان عکسی توجهش را جلب کرد و آن عکس عروسی چارلز استنهوپ سوم و نو عروسش بود که بازو به بازوی هم ، خنده کنان از کلیسا خارج می شدند.
    این جریان ، تریسی را تا مرز دیوانگی برد. دیدین لبخند شادی بر لبان زنی که در کنار چارلز بود وجود او را از درد سنگینی که خیلی زود به خشم و نفرتی سر تبدیل شد ، لبریز کرد
    این همان مردی بود که یک وقت تریسی زندگی مشترکی را با او تدارک دیده بود. حالا او پشت به وی کرده و رفته بود و گذاشته بود تا او را این طور مضمحل کنند. او به آنها اجازه داده بود که بچه اش را بکشند و از بین ببرند
    اما آن ، یک زنان دیگر ، یک جای دیگر و یک دنیای دیگر بود
    آن ، یک خواب و خیال ، یک رویا بود . واقعیت چیزی است که امروز وجود دارد
    تریسی صفحات مجله را محکم به هم زد و آن را بست
    روز ملاقات بهترین فرصت بود باری این که معلوم بشود کدام یک از زندانیان دوستان و آشنایانی دارند که به دیدن او می آیند . در آن روز ، زن ها دوش می گرفتند لباس تازه تری می پوشیدند و آرایش می کردند
    ارنستین ، همیشه با خوشحالی و لبخند بر لب از سالن ملاقات بر می گشت
    او به تریسی می گفت :
    - او دوست من است... شاید یک روز با هم ازدواج کنیم
    برای تریسی هنوز یک سوال مهم بدون جواب مانده بود. او تصمیم گرفت آن را عنوان کند
    - ارنی تو از من حمایت می کنی ، چرا ؟
    ارنستین شانه هایش را بالا انداخت :
    - دست از سر من بردار
    - من واقعا می خواعم بدانم
    - از این بابت ناراحتی؟
    - نه فقط کنجکاو هستم که بدانم
    ارنستین برای لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت :
    - بسیار خب ، تو چیزی داری که بقیه ندارند ...منظورم موقعیت و شخصیت اجتماعی است. این چیزی است که خود من هیچ وقت نداشته ام...
    تو از آن زن هایی هستی که در بالای شهر زندگی می کنند و لباس های گرانقیمت در خانه می پوشند و در قوری های نقره ای با چای از میهمانانشان پذیرایی می کنند... تو به آن جا تعلق داری
    تو مال اینجا نیستی...
    من نمی دانم چطور در بیرون سر و کارت با آن موش های کثیف افتاد...اما حدس من این است که تو توسط یک نفر فریب خورده ای...
    و بعد با حالت شرمساری گفت :
    - هیچ آدم درست و حسابی در زندگی دور و بر من نبوده است ، تو یکی از آنها هستی
    او رویش را برگرداند و به همین دلیل ، کلمات بعدی او برای تریسی نامفهوم بود
    و من در مورد بچه ات خیلی متاسفم...
    آن شب وقتی چراغ ها خاموش شد. تریسی در تاریکی زمزمه کرد :
    من باید فرار کنم ، لطفا کمکم کن
    - تو را به خدا خفه شو من می خواهم بخوابم می شنوی؟
    ارنستین ، یاد دادن زبان مخصوص زندانیان را به تریسی آغاز کرده بود. آن جا هر اصطلاح و هر حرکت معنی خاصی داشت. اگر کسی این زبان را نمی دانست به سختی می توانست با دیگران ارتباط برقرار کند
    اولین برخورد بین ارنستین لیتل چپ و برتای بزرگ ، روز بعد در محوطه ورزش اتفاق افتاد . زندانیان با نظارت مأمورین مشغول بازی بیس بال بودند. برتا که چوب بیس بال را در دست داشت به طرف جایی که تریسی از آن دفاع می کرد دوید و با شدت به او خورد و وی را بر زمین غلتاند و خودش هم روی او افتاد
    تریسی در زیر هیکل تنومند او در حال خفه شدن بود که ناگهان احساس کرد که برتا از روی او برداشته شد
    این ارنستین بود که از پشت گردن برتا را گرفته و او را حلق آویز کرده بود
    - زنیکه سلیطه من به تو هشدار داده بودم
    و بعد با ناخن هایش به صورت و چشم های برتا چنگ انداخت. برتا جیغ زد :
    کور شدم..من کور شدم
    و در همان حال شانه های او را گرفت و به طرف خود کشید
    آن دو زن وحشی با مشت و لگد به جان هم افتادند. تا این که نگهبانان سر رسیدند و پنج دقیقه طول کشید تا توانستند آنها را از یکدیگر جدا کنند و هر دو را به درمانگاه ببرند
    دیروقت شب ، ارنستین به سلول برگشت. لولا و پائولیتا با عجله به طرف او دویدند تا جویای حالش بشوند
    تریسی زیر لب گفت :
    - حالت خوب است ؟
    - خوبم لعنتی !
    صدایش گرفته بود و تریسی نمی دانست تا چه حد آسیب دیده است
    ارنستین با اصطلاحات مخصوص زندان گفت :
    - من دیر یا زود از اینجا میرم . بعد از رفتن من تو مشکل خواهی داشت
    این غول بی شاخ و دم تو را رها نخواهد کرد...او تو را خواهد کشت.
    شاید حالا وقت آن رسیده باشد که درباره فرار تو از اینجا با هم صحبت کنیم
    و بعد همه در تاریکی سلول دراز کشیدند و دیگر هیچ کسی حرفی نزد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    126 تا 139
    فصل 10
    سر مدد کار برانیگان به زن گفت:
    -معلم سر خانه ؛ دیگر فردا نخواهدامد.
    سوالن برانیگان با تعجب پرسید:
    -چرا؟جودی با امی خیلی خوب بود.
    -نمی دانم. ولی محکومیت او تمام شده . فردا ازاد خواهد شد.
    انها در حال خوردن صبحانه در خانه ییلاقی شان که یکی از امتیازات کار کردن برانیگان در ان جا به شمار میرفت . مزایای دیگر عبارت بود از غذای رایگان . خدمتکار . یک راننده و یک معلم سر خانه برای دخترشان امی که پنج ساله بود. همه خدمه افراد مورد اعتمادی بودند.
    وقتی 5 سال پیش خانم سوالن وارد اینجا شد . از این که قرار بود در محدوده زندان زندگی مند، ناراحت و عصبی بود و این ناراحتی هنگامی تشدید شد که فهمید همه خدمه افرادی هستند که سوابق محکومیت جنایی دارندو اومی خواست بداند چه تضمینی وجودارد که انهااز خانه اودزدی نکنند و یا نیمه شب گلوی یکی از انها رانبرند؟
    سر مدد کار برانیگان می گفت که اگر انها چنین کاری بکنند او گزارششان راخواهد داد. وی سر انجام توانست همسرش رابدون اینکه متقاعد شده باشد راضی کند که در انجا بماند. اماترش و نگرانی سوالن بی اساس بود. زندانیان مورد اعتماد مشتاق بودند که با خوش خدمتی وکار بیشتر کاری کنند که از مدت محکومیتشان کاسته شود.
    خانم برانیگان گله کرد:
    -من از این که امی را نزد جودی می گذاشتم خیالم اسوده بود.
    او برای جودی ارزوی موفقیت میکرد. ولی دلش نمیخواست که انها را تنهابگذارد. چه کسی می دانست معلم سر خانه ای که بعد از او خواهد امد چه کسی خواهد بود؟ داستان های وحشتناک زیادی در مورد رفتار پرستاران غریبه وجود داشت.
    -ایا تو فرد بخصوصی را به جاب جودی در نظر گرفته ای. جرج؟
    برانیگان فکرهای زیادی کرده بود. حدود دوازده نفر زندانی مورد اعتماد را می شناخت که برای مواظبت از دخترشان کاملا مناسب بودند. اما او قادر نبود تریسی رااز فکرش خارج کند.
    نوع محکومیت او چیزی بود که عمیقا وی را تحت تاثیر قرار داده بود. او پانزده سال تخصص و تجربه مسایل جنایی داشت و از این که استعداد و توانیی تشخیص زندانیان راداشت به خود می بالید.
    بعضی از جرایم حوزه مراقبت های او واقعا جنایات سنگینی بود. کسانی هم در زندان بودند که حاصل یک لحظه خشم و عصبانیت زود گذر بود. اما برانیگان می دانست که تریسی و بتنی جزء هیچ یک از ان دو دسته نیست. او تحت تاثیر اعتراض تریسی به بی گناهی اش قرار نگرفته بود . چون این مورد در میان همه زندانیان تقریبا مشترک بود.مساله ای که اورا ناراحت می کرد این بود که اوبا یک توطئه راهی زندان شده بود.
    سر مددکار برانیگان با حکم کمسیون فدرال که زیر نظر استاندار ایالت اداره میشد به این سمت محسوب شده بود.
    او مشخصا نمی خواست خود را در گیر مبارزات و مسائل سیاسی بکنند. ولی همه بازیگران این صحنه را می شناخت وهمه چیز رادرباره انها می دانست . رومنو یک مافیایی بود که برای اورساتی کار می کرد. پری پاپ، .کیل مدافع هم از عوامل انها بود و بالاخره؛ قاضی لاورنس.کسی که پایان کار تریسی ویتنی به شمار می رفت.
    ****************
    سر مددکار برانیگان تصمیم خود را گرفت و به همسرش گفت :
    -بله ، من یک نفر را در نظر دارم.
    *******
    در گوشه اشپزخانه ، یک میز فرمیکا و چند صندلی وجود داشت که جای دنج و خلوتی بود. ارنستین لیتل چپ و تریسی در انجا نشسته بودند و از ده دقیقه وقت استراحتشان استفاده می کردند و قهو.ه می خوردند.
    ارنستین گفت:
    -فکر می کنم حالا دیگه وقت ان رسیده باشد که به من بگویی چرا این همه برای بیرون رفتن عجله داری؟
    تریسی تردید کرد. ایامی توانست به او اعتماد کند؟ او راه دیگری نداشت.
    -در انجا افرادی هستند که کارهایی در حق من ومادرم انجام دادهاند. من باید از این جا بیرون بروم و حقوق پایمال شده ام را از انها پس بگیرم.
    -عجب! انها چه کار کرده اند؟
    کلمات به کندی از دهان تریسی بیرون می امد. هر کدامشان یک قطره در بود.
    -انها مادر مرا کشتند.
    -انها کی هستند؟
    -من فکر نمی کنم اسم انها هیچ مفهمومی برای تو داشته باشد. رومنو ، پری پاپ ، قاضی لاورنس، انتونی اورسانی و......
    ارنستین با دهان باز وخیره خیره به او نگاه کرد.
    -یا حضزت مسیح!تومرا گیج کردی دختر!
    تریسی با تعجب پرسید:
    -تودر مورد انها چیزی شنیده ای؟
    -البته! که شنیدهام. چه کسی هست که نشنیده باشد ؟ در نیواورلئان کثیف یک سوزن به زمین نمی افتد مگر با اجازه و اطلاع اورساتی یا رومنو. تونمی توانی با انها درگیر شوی .انها تو را مثل دود سیگار به بیرون فوت می کنند.
    تریسی با صدای بی روحی گفت:
    -انها یک بار در مورد من اینکار راکرددند.
    ارنستین نگاهی به اطراف انداخت تامطمئن شود که کسی انجانیست و بعد گفت:
    -تویادیوانه ای و یا احمق ترین کسی هستی که من در زندگی ام دیده ام..تو داری در مورد دست نیافتنی ها حرف میزنی.
    وبعد سرش راتکان داد و گفت:
    -خیلی سریع فراموششان کن!
    -نه، من نمی توانم ، باید هر طور شده از این جا بیرونبروم. این کار ممکن است؟
    -بسیار خوب.در محوطه ورزش در این مرود صحبت می کنیم.
    حالا انها در محوطه در گوشهای دور از بقیه بودند. ارنستین گفت:
    -یک وقت دوازده نفر با هم از این جا فرار کردند. دونفر از انها به ضرب گلوله نگهبانان از پا در امدند و بقیه دستگیر و به این جا برگردانده شدند.
    تریسی هیچ حرفی نزد.
    -برج ها در تمام مدت بیست و چها ر ساعت توسط نگهبانان با تفنگ های خودکار مراقبت می شود. انها حرامزاده هایی هستند . اگر کسی فرار کند نگهبانان از کاربر کنار می شوند . به همبن دلیل انها به محض دیدن هر سایه مشکوکی به طرف او شکلیک میکنند. دور تا دور محدوده زندان سیم خاردار کشیده است. تازه اگر از سیمها هم بگذری و از تفنگهای خودکار هم جان سالم به در ببری انها سگ های شکاری دارند که می تواند رد پشه را هم بگیرد.
    یک ایستگاه گارد ملی در چند مایلی این جا هست که وقتی کسی از زندان فرار کرده باشد ، انها هلی کوپتر می فرستند وبا نور افکن و مسلسل او را تعقیب می کنند . برای هیچ کس اهمیتی ندارد که تو رازنده یا مرده بر گردانند. برای انها مرده تو بی دردسر تر است. ای ن چیزها جرات و شهامت رااز هر کسی که قصد فرار داشته باشد میگیرد.
    تریسی با لجاجت گفت:
    -ولی هنوز خیلی ها سعی می کنند.
    -کسانی که از این جا فرار می کنند از بیرون زندان کمک به انها میرسد. برایشان پول و اسلحه و لباس به داخل زندان می اوردند. گاهی حتی اتومبیل هم در بیرون منتظر انها بوده.
    او لحظه ای برا ی موثرتر ساختن حرفهایش مکثی کردو بعد گفت:
    -و هنوز هم دستگیر می شوند.
    تریسی با تاکید گفت :
    - انها نخواهند توانست مرا دستگیر کنند.
    - یک زندانبان دنبال تریسی میگشت:
    - سر مددکار برانیگان میخواهد تو را بیند.
    ********
    جرج برانیگان گفت:
    -ما به کسی احتیاج داریم که از دختر کوچکمان در خانه نگهداری کند . این کار داوطلبانه است. تومی توانی اگر نخواهی قبول نکنی.
    کسی از دختر کوچکمان در خانه...؟
    این کلمات مغز تریسی رابه جنب و جوش واداشت. چنین فرصتی ممکن بود فرار او را تسهیل کند. علاوه بر ان ، با کار کردن در خانه سر مددکار زندان می توانست اطلاعات بیشتر مهم تری در مرود زندان به دست بیاورد.
    تریسی جواب داد:
    -بله، من دوستدارم این کار را انجام بدهم.
    جرج برانیگان خوشحال شد. اواحساس عجیب و مرموزی نسبت به تریسی داشت و همیشه فکر می کرد که چیزی به این دختر بدهکاراست.
    -بسیار خوب ، بابت هر ساعت 60 سنت. در پایان ماه به حساب تو ریخته می شود.
    زندانیان نمی توانستند پول با خودداشته باشند وهر چه که به دست می اوردند و با برایشان در حسابداری نگهداری و در روز ازادیشان به انها پرداخت میشد.
    تریسی فکر کرد :
    -من در پایان ماه اینجا نخواهم بود.
    ولی با صدای بلندی گفت:
    -این خیلی خوب است.
    -تومی توانی از صبح فردا کارت را شروع کنی. مدیر ی زندان اطلاعات کافی رادر مورد نحوه کارت به تو خواهد اد.
    -از شما متشکرم.
    او به تریسی نگاه کرد و احساس کرد که چیزهای بیشتری می تواند بگوید. ولی نمیدانست چهباید بگوید . این بود که گفت:
    -همین.
    وقتی تریسی خبر را به ارنستین رساند. زن سیاه پوست متفکرانه گفت:
    -این بدان معنی است که انها به تو اعتماد کرده اند. تو تصمیم داری از زندان فرار کنی . این ممکن است که فرار تو را اسان تر کند.
    -چطور می توانم این کار را بکنم.
    -تو سه راه در پیش درای. البته همه اینها ریسک است.اول اینکه از اینجا فرار کنی. یک شب ادامس بجو و باان قفل در سلول و کریدور را از کاربینداز و بیرون برو و یک پتو روی سیم های خاردار بینداز واز ان بگذر و فرار کن.
    در این صورت سگ ها و هلی کوپتر ها در پی تو خواهند امد وباید فکری برای همه انها بکنی.
    تریسی احساس می کرد که گلوله تفنگهای خودکار نگهبانان ، تن اورا لت و پار میکنند.
    -راه های دیگر چه؟
    -راه دوم فرار مسلحانه است. تو با استفا ده از تفنگ یگ گروگان میگیری واز انها می خواهی که راه فرارت را باز کنند. اگر دستگیرت کنند یک شیطان دمدار نیکلی به تو خواهندداد.
    تریسی با سرگشتگی به او نگاه می کرد.
    -انها از دو تا پنج سال بهطول مدت محکومیتت اضافه خواهد شد.
    - و راه سوم؟
    -سرت را پایین بیندازی و راهت را بگیری وبروی. این فقط برای کسانی مقدور است که مورداعتماد قرار می گیرند. و کاری در بیرون از زندان به انها واگذار می شود. وقتی به فضای ازاد رسدی فقط باید از جایت حرکت کنی.
    تریسی فکر کرد که بدون پول ویک اتومبیل و جایی برای پنهان شدن ، شانس زیادی برای موفقیت نخواهدداشت.
    -ولی انها خیلی زود متوجه خواهند شدو در پی منخواهند امد.
    ارنستین اهی کشید و گفت:
    -هیچ نقشه فراری کامل و بی عیب نیست دختر، به همین دلیل است که هیچ کس تا کنون موفق به فرار نشده است.
    تریسی بااطمینان گفت:
    -ولی من حتما موفق خواهم شد ، قول می دهم.
    *************
    تریسی قدم به اتاق پذیرایی بزرگ خانه برانیگان گذاشت. و نشست. او احساس می کرد که دانه های عرق از زیر بغلش می غلتند وروی پوست تنش جاری می شوند. یک خانم اراسته با لباس خانه ای به رنگ زرد در استانه در ظاهر شد وگفت:
    -صبح بخیر
    -صبح بخیر
    اواول میخواست بنشیند ولی تصمیمش را عوض کرد وایستاد.
    خانم سوالن برانیگان صورتی ملیح و زیا و موهایی بلندداشت. حدود سی سال از سنش می گذشت ورفتاری گنگ و مبهم داشت . او لاغر و فوق العاده ظریف و شکننده به نظر میرسید.
    خانم سوالن، هیچ وقت نمی دانست با خدمتکران مجرم چگونه باید رفتار کند. ایا می بایست در قبال کارهایی که انجام می دادند تشکر گند، یا فقط باید به انها دستور بدهد؟ با انها باید دوستانه رفتار کرد یامثل یک زندانی؟ اوهنوز به این موضوع که در قلب محل اقامت دزدان و قاچاقچیان مواد مخدر و جنایتکاران زندگی میکند عادت نگرده بود.
    اوشروع به وراجی کرد:
    -من زن اقای برانیگان هستم. امی 5 سال دارد. شما می دانید که بچه ها در این سن چقدر فعال و پر تحرک هستند. به همین دلیل اوتمام مدت باید تحت نظر باشد.
    او نگاهی به دست چپ تریسی کرد. در انگشت های او حلقه ازدواج دیده نمیشد. ولی البته این روزها ان حلقه چندان معنایی نداشت.
    سوالن فکر کرد:
    -به خصوص در مرود طبقه پایین اجتماع.
    سوالن لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید:
    -شما بچه دارید؟
    تریسی به یاد بچه متولد نشده اش افتاد و گفت:
    -نه
    -که اینطور
    خانم سوالن به این زن جوان کمی احساس نگرانی میکرد. او کسی که انتظارش را داشتنبود ولی خصوصیات چشمگیری داشت.
    -من میروم امیرا به اینجا بیاورم.
    اواز اتاق بیرون رفت و تریسی به اطراف نکریست. این یک ویلای بزرگ مرتب تمیز و به طرز زیبایی مبلمان شده بود.
    به نظر تریسی می رسید که سالهاست به منزل کسی نرفته است. این کار هم بخشی از دنیای دیگر بود . دنیای خارج.
    سوالن در حالی که دست دختر بچه ای را در دست داشت به اتاق برگشت:
    -امی . این تریسی ویتنی است.
    امی گفت:
    -سلام
    او به لاغری مادرش و چشمهای میشی و باهوشی داشت. او دختر قشنگی مبود ولی حات دوستانه قابل لمسی در او بود.
    -شما پرستارجدید من هستید.
    -من به مادرت کمک می کنم که بتواند بهتر از تو مراقبت کند.
    -جودی رفت که ازاد بشود. ایا شما هم ازاد خواهید شد؟
    تریسی فکر کرد:
    -نه
    سپس گفت:
    -من برای مدتی طولانی اینجا خواهم بود امی.
    سوالن با صدای بلندی گفت:
    -این خیلی خوب است.
    رنگ تریسی از خجالت تغییر کرد و لبهایش را گاز گرفت. سوالن شرح وظایف تریسی را برای او گفت:
    -شما شامتان رابا امی خواهید خورد. می توانید صبحها برای او صبحانه درست کنید ولی ناهار را اشپز می پزد. بعداز ناهار امی می خوابد و عصرها دوست دارد در زمین های اطراف مزرعه قدم بزند. من فکر میکنم این خیلی خوب است که بچه ها چیزی را که رشد میکند ببینند.
    -بله
    مزرعه در ان سوی زندان بود. بیست هکتار از زمین توسط زندانیان موورد اعتماد به باغ میوه و بوستان سبزیجات تبدیل شده بود. برای ابیاری مزرعه از یک دریاچه مصنوعی استفاده میشد که با یک دیوار سنگی بلند در قسمت بالای مزرعه واقع شده بود.
    روزها پس از ان در حقیقت حکم زندگی تازه ای رابرای تریسی داشت. او با ناباوری میدید در جایی ایستاده است که در اطراف ان دیوار نیست. اومی توانست ازادانه در مزرعه قدم بزند و از هوای تازه ان استفاده کند. اما تنها چیزی که به ان فکر میکرد فرار بود.
    در مواقعی کهبا امی نبود و کاری نداشت می بایست به زندان بر میگشت. اوهر شب در سلولش زندانی بود و روزها خیال باطل ازادی را در سر می پرواراند. بعد از خوردن صبحانه در زندان او به منزل ویلایی اقای برانیگان می رفت برای امی صبحانه درست می کرد.
    تریسی غذا پختن رااز چارلی یاد گرفته بود. او از هر گوناگونی مواد غذایی که در خانه سر مددکار بود به هیجان امده بود. اماامی صبحانه ساده دوست داشت. سوپ جو، کمی اب میوه یا کرن فلکس با شیر.
    بعد از صبحانه تریسی باامی بازی میکرد یابرایش اواز میخواند.
    او بی اختیار و ناخوداگاه همان بازی را به امی اموخت که مادرش در کودکی به او یاد داده بود.
    امی از خیمه شب بازی به هیجان می امد. اوبرای امی یک عروسک درست کرد که با ان زبان چند لهجه ای پائولیتا را تقلید میکرد و مثل او اواز میخواند و وقتی این کار را میکرد جرقه های شادی را در چشمهای کودک میدید و با خودش فکر میکرد:
    -من خودم را نباید درگیر این مسائل بکنم. هدف من فقط فرار از اینجاست.
    بعد از خواب بعدازظهر امی ، ان دو گردشی طولانی در مزرعه داشتند. تریسی تا قبل ار ان اطراف زندان را که با دیوار از محوطه سییمهای خاردار جدا میشد ندیده بود. او با دقت همه درهای خروجی و برج های مراقبت را بررسی کرد و به خاطر سپرد. او اکنون به خوبی میدانست نگهبانان کی و چگونه عوض میشوند. این نکته اکنون برای او روشن شده بود که هیچ یک از راههای فراری که در مرود انها با ارنستین صحبت کرده بود عملی نیست. او از خودش میپرسید:
    -ایا تاکنون کسی از طریق اتومبیل هایی که به زندان رفت و امد می کنند ووسایل و مواد غذایی به داخل زندان حمل میکنند گریخته است؟
    او به ارنسیتن گفت:
    -من دارم درباره ی یک ماشین حمل شیر و مواد غذایی فکر میکنم.
    -فراموشش کن. هر اتومبیلی را که به اینجا وارد با از این جا خارج میشود به دقت بازرسی میکنند.
    یک روز موقع صرف صبحانه امی به او گفت:
    -من خیلی تو را دوست ارم ترسی. تومادر من میشوی؟
    با شنیدن این کلمات سوزشی شدید توام با اضطراب در درون خود احساس کرد.
    -یک مادر کافی است . تو به دو تا احتیاج نداری.
    چرا دارم. پدر دوست من سلیوان دوبار ازدواج کرده وسلی دو تا مادر دارد.
    تریسی سربسته گفت:
    -تو سلیون نیستی . صبحانه ات را تمام کن.
    امی با نگاهی دلشکسته تریسی را نگریست.
    -من دیگر گرسنه نیستم.
    -بسیار خوب.پس من برایت اواز می خوانم.
    همین که تریسی شروع به خواندن کرد دست کوچولوی امی را روی شانه هایش حس کرد.
    -می توانم روی زانویت بنشینم؟
    تریسی فکر کرد:
    -نه! نیاز های عاطفی تو را باید پدر و مادرت براورد کنن. تو به من تعلق نداری . هیچ چیز در این دنیا به من تعلق ندارد.
    و پاسخی نداد.
    ************
    روزها به دور از مقرارات سخت زندان به اسودگی می گذشتند . ولی شب های بدی را در پی داشتند. تریسی، از برگشتن به سلول بیزار بود و از این که مثل حیوان در قفس برویش بسته باشد احساس نفرت میکرد.
    او خیلی کم میخوابید . چون در ذهنش تمام مدت مشغول برنامه ریزی و طرح نقشه فرار بود. قدم اول فرار از زندان بود. قدم دوم برخورد با رومنو ، پری پاپ، قاضی هنری لارونس، و انتونی اورسانی و پله سوم چارلز.
    فکر کردن به این یکی خیلی دردناک بود. چه برسد به عمل کردن به ان، ولی او خودش میگفت:
    -قتی که زمانش برسد، ترتیب او را خواهم داد.
    رها شدن از دست برتا کار غیر ممکنی بود. تریسی تقریبا مطمون شده بود که اوهمه جا به دنبال اوست. اگر او به سالن تفریحات میرفت برتا چند دقیقه بعد خودش رابه انجا میرساند. و موقعی که در محوطه ورزش میکرد برتا در مدتی کوتاه سر و کله اش پیدا میشد.
    یک روز او به تریسی گفت:
    -وقتی ان سیاه لعنتی از این جا بیرون رفت، می دانم با تو چه کار کنم.
    تریسی حیره خیره به او نگاه کرد و جوابی نداد.
    او نمی خواست با درگیری با برتا وضع خوبی را که داشت از دست بدهد.
    ************
    یکی از کارهای مورد علاقه امی قدم زدن در علف زارهایی بودکه پر از گل های وحشی و مثل یک قوس رنگین بود. دریاچه کوتاه و مصنوعی نیز که با دیوارهای سیمانی مصور شده بود در همان نزدیکی بود.
    امی گفت:
    -برویم شنا کنیم. خواهش میکنم تریسی.
    تریسی جواب داد:
    -این جا ، جای شنانیست. انهااز این اب برای ابیاری استفاده میکنند.
    دور نمای سرد ان دریاچه باعث نشد که او بلرزد. پدرش او را روی دوش می گرفت و به دریا می برد. وقتی گریه اش می گرفت پدرش میگفت:
    -تریسی نی نی کوچولونشو.
    و بعداو را به وسط موج ها پرتاب میکرد و وقتی اب روی سر او را می پوشاند ودست پاچه میشد او شروع می کرد به خندیدن.....
    ************
    وقتی خبر رسید مثل یک شوک تکان دهنده بود. حتی تریسی انتظارش را نداشت.
    ارنستین گفت:
    -من تا یک هفته دیگر از اینجا میروم بیرون. تو سعی نکن فرار کنی.
    این کلمات جریان سر و لرزش اوری را در تن تریسی ایجاد کرد . او در مورد برخوردش با برتا، چیزی به ارنستین نگفته بود . تنها راهی که به نظر تریسی میرسید اینبود که با سر مددکار در این مورد صحبت کند.
    -تو می خواهی بدون ماشین از اینجابیرون بروی؟ تو هیچ کس را بیرون از اینجا نداری که کمکت کند. حتما دستگیر میشوی. من مطمئنم و انوقت وضع از این هم که هست بدتر میشود. به نظر من بهتر است صبر کنی تا دوران محکومیتت تمام شود.
    اماتریسی می دانست که نمیتواند صبر کند. دست کم با وجود برتا. این غول بی شاخ و دم کهدر پی او بود ، نمی توانست دوام بیاورد. حتی فکر کردن درباره او حال تریسی را به هم میزد.
    صبح شنبه بود. خانم سوالن برانیگان امی رابرای تعطیلات پایان هفته به نیواورلئان برده بود وتریسی تمام این مدت، سر کار خودش در اشپزخانه زندان بود.
    ارنستین گفت:
    -کار پرستاری چطور است؟
    -خیلی خوب
    -اون دختر کوچولو را دیدم ؛ او خیلی شیرین است.
    تریسی با لحن بی تفاوتی گفت:
    -بد نیست.
    -من خیلی خوشحالم که دارم از این جا میروم بیرون. یک چیزی را به تو بگویم من دیگر هیچ وقت به اینجا بر نمیگردم . اگر کاری در بیرون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    140-149

    داری که من یا "ال" می توانیم برایت انجام بدهیم، به ما بگو...
    صدای مردی شنیده شد. تریسی برگشت و مردی را دید که سبد های انباشته از رخت ها و یونیفرم های چرک را به طرف جلو هل می داد. تریسی با تعجب او را که به طرف در خروجی می رفت، نگاه کرد.
    سپس ارنستین ادامه داد:
    - چیزی که من می خواستم به تو بگویم این است که اگر کاری هست که من یا ال بتوانیم در خارج از اینجا برای تو...
    ناگهان تریسی فکری به خاطرش رسید، سپس گفت:
    - آن ماشین حمل لباس های چرک این جا چکار می کند؟ زندان که خودش رختشویخانه دارد؟
    ارنستین خندید و گفت:
    - آه، آن مخصوص نگهبان هاست. قبلاً آنها هم یونیفرم هایشان را برای شستن به رختشویخانه زندان می فرستادند، ولی لباس ها مچاله می شد و فرم خود را از دست می داد. حالا لباس ها را به رختشویخانه بیرون می فرستند.
    تریسی مدتی بود که حرفهای ارنستین را نمی شنید. او دیگر می دانست چطور از این جا خواهد گریخت.

    فصل 11

    - جرج، من فکر می کنم که نباید تریسی را نگهداریم.
    برانیگان نگاهش را از روی روزنامه برداشت:
    - چه مشکلی پیش آمده است؟
    - البته من مطمئن نیستم. ولی این احساس را دارم که تریسی آمی را دوست ندارد. شاید او از بچه ها خوشش نمی آید.
    - او برای آمی مشکل خاصی که ایجاد نکرده؟ کرده؟ او را کتک زده و یا سر او داد کشیده؟
    - نه.
    - پس چی؟
    - دیروز دیدم که آمی دوید و دست هایش را به دور گردن تریسی انداخت، ولی تریسی او را از خودش راند. این قضیه مرا به فکر واداشت. چون آمی واقعاً تریسی را دوست دارد. اگر راستش را بخواهی در این مورد نسبت به او احساس حسادت می کنم، ممکن است این احساس من در طرز فکرم تاثیر گذاشته باشد.
    برانیگان خندید:
    - خوب، همین می تواند قضیه را کاملاً روشن کند. سوالن، من فکر می کنم برای این کار جداً تریسی ویتنی مناسب ترین است.البته اگر او برایت مشکل واقعی ایجاد کرد، خبرم کن. من حتماً فکری برایش می کنم.
    - بسیار خوب، عزیزم.
    ولی او هنوز قانع نشده بود. حلقه تور دوزی اش را برداشت و مشغول گلدوزی شد. موضوع خاتمه نیافته بود.

    ----------------------------

    - چرا بی فایده است؟
    - من که به تو گفتم، نگهبانان تمام اتومبیل هایی را که از در خارج می شوند، به دقت بازرسی می کنند.
    - ولی آنها قاعدتاً نباید این کار را بکنند. سبدها را به اتاق و سالن دیگری می برند، جایی که نگهبان های دیگری هستند و در حضور آنها، سبدها را پر می کنند.
    - تریسی برای لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:
    - ببینم، ارنی... کسی می توند سر نگهبان را برای مدت چند دقیقه گرم کند؟
    - چه فایده ای دارد؟
    تریسی متوجه شد که لبخندی صورت ارنستین را روشن تر کرد. انگار کسی نور خورشید را زیر پوست او تزریق می کرد.
    - اگر کسی بتواند خودش را به ته این کامیون برساند، بعد از چند دقیقه با لباس های کثیف پنهان می شود.
    ارنستین سرش را به علامت مثبت تکان داد.
    - من فکر می کنم این راه ممکن است به نتیجه برسد.
    - پس تو کمکم می کنی؟
    ارنستین برای لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:
    - بله، من کمکت می کنم.
    بعد فکر کرد:
    - این آخرین فرصت من است که با این کار لگد محکمی به برتا بزنم.

    ----------------------

    شایعه فرار در شرف وقوع تریسی ویتنی، مهمترین خبری بود که دهان به دهان می گشت. این موضوع همه زندانیان را تحت تأثیر قرار داده بود. زندانی ها همه در حاشیه این کوشش ها و تلاش ها زندگی می کردند و آرزو داشتند که خودشان هم جرات و شهامت انجام آن را می داشتند. اما آنجا سگ ها و نگبان ها و هلی کوپترها در انتظارشان بودند و در نهایت، جنازه فراریان به زندان بازگردانده می شد.
    با کمک ارنستین، نقشه فرار قدم به قدم پیش می رفت. ارنستین اندازه های بدن تریسی را برای دوختن لباس گفت. لولا به دنبال تهیه پارچه از کلاهدوزی بود و پائولینا یک زن خیاط در یکی دیگر از سلول ها پیدا کرده بود که آن را بدوزد. یک جفت کفش هم از قفسه نگهداری لباس ها ربوده و آنها را رنگ کرده بودند که با لباس ها هماهنگی داشته باشد. یک کلاه، دستکش و کیف دستی مثل معجزه آماده شد. ارنستین، تریسی را در جریان گذاشت و گفت:
    - حالا باید به دنبال کارت شناسایی بود. تو باید مقداری کارت اعتباری و گواهینامه رانندگی داشته باشی.
    - چطور می توانید...؟
    ارنستین لبخندی زد و گفت:
    - این را به عهده من بگذار.
    شب بعد از آن، ارنستین سه نوع کارت اعتباری، به اسم جین اسمیت به تریسی داد.
    - حالا فقط یک گواهینامه رانندگی کم داری.
    بعد از نیمه شب بود که تریسی احساس کرد در سلولش باز شد و کسی به آرامی به داخل خزید. او به سرعت برخاست و روی تختش نشست. صدایی نجواکنان گفت:
    - تریسی بیا برویم!
    تریسی صدای "لیلیان" را شناخت. او یکی از زندانیان مورد اعتماد بود که در خارج از زندان کار می کرد. پرسید:
    - چه می خواهی؟
    صدای ارنستین در تاریکی شنیده شد:
    - مادر تو چه دختر احمقی بزرگ کرده! خفه شو دیگر، سوال نکن.
    لیلیان گفت:
    - ما باید خیلی سریع این کار را انجام بدهیم، اگر آنها مرا دستگیر کنند، پدرم را در می آورند. بیا برویم.
    تریسی در حالی که او را تعقیب می کرد، پرسید:
    - کجا می رویم؟
    آنها از یک کریدور تاریک پایین رفتند، از پله ها گذشتند و بعد از این که مطمئن شدند که نگهبانی در آن حوالی نیست به طرف هالی که در پایین بود به راه افتادند و به یک اتاق رسیدند. آن جا همان اتاقی بود که اثر انگشت او را برداشته و از او عکس گرفته بودند.
    لیلیان در را فشار داد و باز کرد و با صدای آهسته ای گفت:
    - بیا این جا.
    تریسی او را تعقیب کرد. یکی از زندانی ها آنجا بود. او با حالتی عصبی گفت:
    - برو پشت به دیوار بایست.
    تریسی پشت به دیوار ایستاد.
    - به دوربین نگاه کن و سعی کن حالت آرام و راحتی داشته باشی.
    خیلی عجیب بود. او هیچ وقت در زندگیش این قدر عصبی نبود. ناگهان دوربین صدایی کرد و عکس تریسی گرفته شد.
    زندانی عکاس گفت:
    - صبح زود حاضر است. این برای گواهینامه توست. حالا از اینجا بروید بیرون، خیلی سریع.
    تریسی و لیلیان راهی را که از آن آمده بودند، پیش گرفتند و برگشتند. لیلیان گفت:
    - من شنیده ام میخواهی سلولت را عوض کنی.
    تریسی یخ زد:
    - چی؟
    - یعنی خودت نمی دانستی؟ تو قرار است به سلول برتا منتقل بشوی!
    وقتی تریسی برگشت، ارنستین، لولا و پائولینا منتظر بودند.
    - چطور شد؟
    - به خیر گذشت.
    پائولینا گفت:
    - لباس روز شنبه آماده می شود.
    درست روزی که ارنستین آزاد می شود.
    تریسی فکر کرد:
    - و این پایانی برای من است.
    ارنستین نجوا کنان گفت:
    - همه چیز خوب و مرتب است. ماشین رختشویخانه ساعت دو روز شنبه اینجا را ترک می کند. تو باید درست سر ساعت یک و نیم در اتاقی که رخت های کثیف را به ماشین منتقل می کنند حاضر باشی. در مورد نگهبانان هیچ نگرانی نداشته باش. لولا آنها را در اتاق مجاور سرگرم می کند. پائولینا در همان اتاق منتظر تو می ماند. او لباس های تو را برایت می آورد. کارت های شناسایی تو در کیف دستی است. تو ساعت دو و پانزده دقیقه با اتومبیل حامل سبدهای رخت ها از زندان خارج می شوی.
    تریسی احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت است. حتی حرف زدن در مورد فرار، سراپای او را به لرزه می انداخت. حرف های ارنستین را به یاد داشت:
    - هیچ کس اهمیت نمی دهد که تو را زنده یا مرده برگردانند... آنها ترجیح می دهند مرده برگردی.
    در چند روز آینده، او حرکتش را برای آزادی آغاز می کرد.
    تریسی در مورد فرارش دچار وهم و خیال نبود. احتمال وقایع ناخوشایند را هم پیش بینی می کرد. آنها ممکن بود او را پیدا کنند و برگردانند، ولی او قسم خورده بود قبل از هر کار، کاری را انجام بدهد.
    همه زندانیان از برخورد و درگیری بین ارنستین و برتا به خاطر تریسی آگاه بودند. خبر انتقال تریسی به سلول برتا هم، همه جا پخش شده بود. خیلی بعید بود که خبر فرار تریسی هم به گوش برتا نرسیده باشد.
    برتا دوست نداشت خبرهای بد بشنود. او گاهی بعد از شنیدن خبری، به حساب کسی که آن را به او رسانده بود می رسید. برتا در مورد خبر فرار تریسی تا وقتی که قرار بود بعد از ظهر آن این اتفاق بیفتد، چیزی نشنیده بود. این خبر توسط همان زندانی که از تریسی عکس گرفته بود به برتا رسید. او آن را خیلی بدشگون تلقی کرد. وقتی داشت به آن گوش می کرد، بدنش بزرگ و بزرگتر می شد.
    - چه وقت؟
    - امروز بعد از ظهر، ساعت دو. قرار است او را در ته کامیون رختشویخانه قرار بدهند؛ جایی که سبد رختها را می گذارند.
    برتا برای مدت طولانی به فکر فرو رفت و بعد آهسته و سنگین به نزد یکی از نگهبان ها رفت و گفت:
    - من باید هرچه زودتر سرمددکار برانیگان را ببینم.

    --------------------------------

    تریسی تمام شب را نخوابیده بود. اعصابش ناراحت بود. یک ماهی را که در زندان به سر برده بود، به نظرش مثل ابدیت، طولانی و پایان ناپذیر می آمد. صحنه های وقایع گذشته، در حالی که روی تخت دراز کشیده و در تاریکی به سقف خیره شده بود، از جلوی نظرش می گذشت.
    ... آیا کسی می تواند این همه خوشبخت باشد؟
    ... پس تو و چارلز می خواهید با هم ازدواج کنید؟
    ... چه مدت ماه عسلتان به طول خواهد انجامید؟
    ... تو مرا کشتی... تو ...
    ... مادر شما خودکشی کرده است ...
    ... من واقعاً تو را نشناخته بودم ...
    عکس عروسی چارلز که به عروسش لبخند می زد ...
    این وقایع چندین برابر عمر کائنات در گذشته و چند سیاره دورتر از آنجا اتفاق افتاده بود؟

    -----------------------

    صدای زنگ هشدار صبح، مثل موج یک ضربه شدید، در سراسر کریدور پیچید. او خیلی تند برخاست و روی تختش نشست. بیدار بیدار بود.
    ارنستین به او نگاه کرد:
    - چه احساسی داری دختر؟
    - خیلی خوب.
    تریسی دوباره دراز کشید. دهنش خشک شده بود و قلبش به طرز وحشیانه ای می تپید.
    - خوب، ما هردو امروز از این جا می رویم.
    تریسی احساس می کرد که نمی تواند آب دهانش را فرو بدهد.
    - آه... بله...
    - تو مطمئنی که می توانی از خانه سرمددکار، راس ساعت یک و نیم خودت را خلاص کنی؟
    - هیچ مشکلی نیست. آمی همیشه بعد از ناهار می خوابد.
    پائولینا گفت:
    - من آنجا هستم، ولی اگر دیر کنی، کار انجام نخواهد شد.
    ارنستین، دست به زیر تشکش فرو برد و مقداری پول بیرون آورد.
    - تو حتماً به مقداری پول احتیاج خواهی داشت، این فقط دویست دلار است ولی همین تو را تا جایی می رساند.
    - ارنستین، من نمی دانم چطور از...
    - آه خفه شو دختر و این پول را بگیر.
    تریسی به خودش فشار آورد که هرطور شده مقداری از صبحانه آنجا را قورت بدهد. شقیقه هایش می کوبید و تمام عضلاتش کوفته بود و درد می کرد. با خودش فکر کرد:
    - من نمی توانم دیگر صبر کنم. ای کاش امشب زودتر صبح می شد.
    در آشپزخانه وضع غیرطبیعی حاکم بود و تریسی خیلی زود متوجه شد که خود این وضع را به وجود آورده است. او محور تمام بحث ها و گفتگو های زندانیان قرار گرفته بود. فرار داشت به مراحل آخرش نزدیک می شد و تریسی، قهرمان این ماجرا بود. طی چند ساعت آینده، او یا فرار می کرد یا میمرد.
    تریسی صبحانه اش را تمام نکرد و بلند شد و به طرف منزل سرمددکار به راه افتاد. در حالی که منتظر بود تا نگهبان در را باز کند با برتا روبه رو شد. او خنده نیش داری به تریسی زد و از کنارش گذشت. تریسی فکر کرد که حتماً خبر فرار او سخت وی را شگفت زده خواهد کرد.
    ساعات صبح به کندی می گذشت. تریسی احساس می کرد که از شدت هیجان، قادر به فکر کردن نیست. دقایق به نظرش پایان ناپذیر می آمدند. او برای آمی آواز می خواند، ولی خودش هم نمی دانست چه دارد می خواند. او متوجه شد که خانم برانیگان از پشت پنجره آنها را نگاه می کند.
    - بیا باهم قایم موشک بازی کنیم.
    تریسی آنقدر عصبی بود که حوصله هیچ کاری را نداشت، اما از طرفی هم نمی خواست رفتار غیرعادی داشته باشد و توجه خانم برانیگان را جلب کند. به زور لبخندی زد و گفت:
    - بسیار خوب، چرا تو اول قایم نمیشی، آمی؟
    آنها در حیاط خانه بودند و تریسی از آنجا می توانست اتاق رختشویخانه را ببیند. او قرار بود درست سر ساعت یک و نیم آنجا باشد. تریسی می بایست لباس هایی را که برایش تهیه شده بود بپوشد و ساعت یک و چهل و پنج دقیقه، در ته محفظه ای که سبدهای لباس را در آن قرار می دادند، دراز بکشد و مخفی شود. راس ساعت دو، مردی که مسئول حمل لباس های کثیف بود می آمد تا با سبد چرخدار، لباس ها را به داخل محفظه کامیون منتقل کند و درست در ساعت دو و پانزده دقیقه کامیون از زندان خارج می شد تا لباس ها را به رختشویخانه ای که در حومه شهر قرار داشت، ببرد. راننده قادر به دیدن پشت کامیون از صندلی جلو نبود. وقتی کامیون به داخل شهر می رسید و پشت اولین چراغ قرمز توقف می کرد، او فقط می بایست در را باز کند و بیرون بپرد و بعد خیلی خونسرد و آرام، یک تاکسی بگیرد و به هرکجا که می خواهد برود.
    آمی از دور صدا زد:
    - تو می توانی مرا ببینی؟
    نصف بدن او از پشت تنه درخت مگنولیا، پیدا بود. کودک دستش را در دهانش گذاشته بود تا خنده های ریزش را پنهان کند. تریسی فکر کرد:
    - من دلم برایش تنگ می شود. وقتی از اینجا بروم همیشه به یاد دو نفر خواهم بود، یکی آن زن طاس سیاه پوست و یکی این دخترک.
    - دارم میام که تو را پیدا کنم.
    خانم سوالن، تمام مدت از پشت پنجره مشغول تماشای بازی آنها بود. به نظرش می رسید که در رفتار تریسی یک چیز غیرعادی وجود دارد و منتظر کسی است. دائماً به ساعتش نگاه می کرد و حواسش به آمی نبود. او با خودش گفت:
    - امروز ظهر که جرج برای نهار به خانه بیاید، باید در این مورد با او


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    150-161

    صحبت کنم.
    سوالن تصميم گرفت که جرج را قانع کند که به جاي تريسي کس ديگري را براي نگهداري آمي بياورد. تريسي و آمي براي مدتي در حياط خانه به هم بازي کردند.بعد تريسي براي آمي يک قصه تعريف کرد. سرانجام خوشبختانه ساعت دوازده و نيم شده و وقت ناهار آمي بود. او آمي را به طرف خانه برد و به خانم برانيگان گفت:
    -من ديگر بايد بروم خانم برانيگان
    -چي؟ آه ...بله،يک هيئت تشريفاتي که براي بازديد از زندان آمده اند، امروز ناهار ميهمان ما هستند، در نتيجه آمي نمي خوابد، تو ميتواني او را با خود ببري.
    تريسي در جايي که بود ميخکوب شد.دلش ميخواست جيغ بکشد.
    -من...من نمي توانم اين کار را بکنم خانم برانيگان
    سوالن برانيگان با لحن تند و خشني گفت:
    -منظورت چيست که نمي تواني اين کار را بکني؟
    تريسي حالت عصبانيت را در صورت او ديد و فکر کرد:
    -نبايد او را ناراحت کنم، وگرنه با مدد کار تماس مي گيردو مرا به سلولم بر ميگرداند.
    تريسي به زور لبخندي زد:
    -منظورم...منظورم اين بود که آمي هنوز ناهار نخورده است ، او گرسنه خواهد ماند.
    -من ترتيبي داده ام که آشپز براي هردوي شما غذايي درست کند که بتوانيد آن را با خود به مزرعه ببريد و يک پيک نيک دو نفره به راه بيندازيد. آمي خيلي پيک نيک دوست دارد، اين طور نيست آمي؟
    دخترک با خوشحالي گفت:
    -من براي پيک نيک مي ميرم.
    وبعد نگاهي به تريسي انداخت و گفت:
    -ما به پيک نيک مي رويم تريسي، مگر نه؟
    -نه...آه،بله.
    و به ياد حرف پائوليتا افتاد:
    -درست سر ساعت يک و نيم در اتاق رختشويخانه باش، مواظب باش دير نکني.
    تريسي نگاهي به خانم برانيگان انداخت:
    -چه...چه ساعتي شما ميخواهيد که آمي را برگردانم؟
    -آه...حدود ساعت سه، آنها تا آن وقت حتما رفته اند.
    تريسي فکر کرد، کاميون هم همين طور.
    -من...
    -تو حالت خوب است تريسي؟ به نظر رنگ پريده مي رسي.
    نميدانست چه بگويد. اگر ميگفت که حالش خوب نيست او را به درمانگاه مي فرستادند و بعد آنها مي خواستند او را معاينه کنند و شايد در آنجا نگه دارند. در اين صورت هم نمي توانست به موقع برسد.ولي بايد راه ديگري وجود داشته باشد.
    خانم برانيگان خيره به او مي نگريست. تريسي جواب داد:
    -من حالم خوب است.
    خانم برانيگان فکر کرد:
    -او مشکلي دارد، من بايد حتما با جرج صحبت کنم که کس ديگري را بفرستد.
    در چشم هاي آمي شادي برق ميزد:
    -من يک ساندويچ گنده به تو ميدهم، تريسي. حتما به ما خوش مي گذرد.
    تريسي جوابي نداد.
    ديدار هيئت تشريفاتي از زندان، يک بازديدغير مترقبه بود.استاندار خودش هيئت کمسيون اصلاحات زندان را همراهي ميکرد. اين نوع مراسم براي مددکار برانيگان فرصت استثنايي بود که سالي يکباربيشتر دست نميداد. اين گونه بازديد ها با ظاهر سازي بسيار همراه بود. همه جا را تميز ميکردند و به زنها مي گفتند لباس تازه بپوشند و لبخند مليحي به لب داشته باشند. او به آنها قول ميداد از اين طريق خواهد توانست اعتبارات بيشتري براي امور رفاهي بگيرد. سرپرست نگهبانان از آنها خواست که همه مواد مخدر و چاقوها و وسايل دردسر آفرين را در طول مدت بازديد گم و گور کنند. او گفت که استاندار "هابر" و همراهانش قرار است ساعت دو صبح وارد شوند. آنها ابتدا داخل زندان و بعد مزرعه را بازديد ميکنند و براي صرف ناهار به منزل سرمددکار برانيگان ميروند. برتا صبر و قرار نداشت. وقتي خواسته بود سرمددکار را ببيند، به گفته شده بود که امروز او خيلي گرفتار است. بخصوص در ساعات قبل از ظهر.
    -فردا خيلي راحت تر ميتواني اور اببيني. او...
    -گور پدر فردا.
    برتا منفجر شد:
    -ميخواهم همين حالا او را ببينم، اين خيلي مهم است.
    در آن زندان، چند نفري از زندانيان بودند که ميتوانستند قانون شکني کنند و بازخواست هم نشوند. برتا يکي از آنها بود. مسئولين زندان از قدرت و نفوذ او در ميان زندانيان به خوبي آگاه بودند. آنها ديده بودن که او آشوب هايي به راه انداخته و خود آن را خاموش کرده است. هيچ زنداني در آمريکا بدون کمک خود زندانيان و رهبران آنها قابل کنترل و اداره کردن نيست و برتا يک رهبر بود.
    او به مدت يک ساعت بود در اتاق دفتر سرمددکار، در طبقه بالا نشسته بود. هيکل غول آساي او تمام صندلي را پوشانده بود. قيافه هيولا مانند زشتي داشت. سکرتر آقاي برانيگان احساس کرد که از نگاه کردن به او چندشش ميشود.
    -چقدر ديگر طول ميکشد؟
    -زياد نبايد طول بکشد. هنوز چند نفري در اتاق او هستند. او امروز صبح سرش خيلي شلوغ است.
    *************************************
    روز خوبي بود. هوا صاف و آفتابي همراه با نسيمي آميخته به رايحه اي دلنواز، در ميان سبزه ها مي وزيد.
    تريسي سفره را روي سبزه هاي نزديک درياچه پهن کرده بود و آمي با خوشحالي ساندويچ تخم مرغش را گاز ميزد. تريسي نگاهي به ساعتش انداخت. ساعت يک بود. اصلا باورش نميشد. صبح به پايان رسيده بود و بعد از ظهر در حال گذر بود. او فکر کرد که بايد هرچه سريعتر چاره اي بينديشد و گرنه زمان با خودش آخرين شانس آزادي او را خواهد برد.
    **************************************** ساعت يک و ده دقيقه، در دفتر آقاي برانيگان منشي او تلفن را قطع کرد و گفت:
    -متاسفم، آقاي سرمددکار گفتند که امروز از ديدن شما معذورند. ما ميتوانيم يک قرار ملاقات براي ...
    برتا به اصرار گفت:
    -او بايد مرا ببيند.
    -خوب من براي فردا براي تو وقت ميگذارم.
    برتا خواست بگويد که فردا خيلي دير است، ولي خودش را کنترل کرد. هيچ کس به جز خود سرمددکار نمي بايست از قصد او آگاه ميشد. زنداني ها براي خبرچين ها مجازات سختي داشتند. او نبايد اجازه ميداد که تريسي ويتني از چنگش فرار کند.
    برتا برخاست و به طرف کتابخانه به راه افتاد پشت ميزي نشست وشروع به نوشتن يادداشتي کرد. وقتي خانم مدير از کنارش مي گذشت، برتا کاغذ تا شده اي را که در مشت خود پنهان کرده بود روي زمين انداخت . خانم مدير آن را پيدا کرد وخواند.
    -شما بهتر است امروز کاميون رختشويخانه را بازرسي کنيد.
    يادداشت هيچ امضايي نداشت. آيا اين يک شوخي بود؟ هيچ راهي براي فهميدن اين موضوع وجود نداشت. خانم مدير، گوشي تلفن را برداشت.
    -رئيس نگهبانان را به من وصل کنيد...
    ******************************************* ساعت يک و پانزده دقيقه.
    -تو چيزي نميخوري تريسي؟ کمي از ساندويچ من بخور.
    -نه! راحتم بگذار!
    او قصد نداشت با اين لحن صجبت کند ولي نتوانست .آمي از خوردن دست کشيد.
    -تو از دست من عصباني هستي، تريسي؟ لطفا با من اينطوري صحبت نکن، من تورا دوست دارم...خيلي زياد...من نميخواستم تورا عصباني کنم.
    -من عصباني نيستم.
    نگاه آمي پراز آزردگي بود. به جهنم!
    -من گرسنه نيستم،اگر تو هم نيستي بيا بازي کنيم تريسي.
    و توپش را از جيب بيرون آورد.
    يک و پانزده دقيقه....
    او مي بايست هم اکنون در راه باشد. حداقل پانزده دقيقه طول ميکشد تا بتواند خودش را به آنجا برساند.اگر عجله ميکرد ممکن بود به موقع برسد. اما او نمي توانست آمي را تنها رها کند. به اطراف مزرعه نگاه کرد. در فاصله نسبتا دوري عده اي از کارگرهاي مورد اعتماد مشغول چيدن محصول بودند. ناگهان تريسي فهميد که چکار بايد بکند.
    -نميخواهي توپ بازي کنيم تريسي؟
    تريسي به سرعت از جايش بلند شد.
    -بيا يک بازي جديد بکنيم. ببينيم چه کسي ميتواند توپ را دورتر پرتاب کند.اول من پرتاب ميکنم و بعد نوبت تو ميشود.
    تريسي توپ را برداشت و با تمام قدرت ان را در جهتي که گارگران مشغول کار بودند پرتاب کرد. آمي با حالت تحسين آميزي گفت:
    -آه...چه خوب، واقعا خيلي دور بود.
    تريسي گفت:
    -من ميروم توپ را بياورم. تو همين جا بمان.
    سپس شروع به دويدن کرد. او براي نجات زندگيش ميدويد. با پاهايش پرواز ميکرد. ساعت يک و هجده دقيقه بود. اگر او کمي دير کند آيا آنها منتظرش خواهند ماند يا نه؟
    او تندتر دويد. از دور صداي آمي را شنيد که وي را صدا ميزد؛ اما توجهي نکرد. کارگران مزرعه شروع به رفتن، به طرف ديگر مزرعه کردند. تريسي فريادي کشيد و انها برگشتند و ايستادند. تريسي ديگر نفس نداشت. وقتي به آنها رسيد يک نفر پرسيد:
    -مشکلي پيش آمده؟
    -ن...ه...هيچ مشکلي نيست...
    نفس نفس ميزد و حرف زدن برايش دشوار شده بود.:
    -يک دختر کوچولو آنجاست...خواهش ميکنم شما مراقب او باشيد. من کار مهمي دارم که بايد انجام بدهم. من..
    صداي آمي را از دور شنيد:
    -تريسي
    برگشت.او روي ديوار کوتاه سيماني که درياچه را احاطه ميکرد، ايستاده بود و براي او دست تکان ميداد.
    -مرا نگاه کن تريسي.
    تريسي جيغ کشيد:
    -نه!...بيا پايين!
    در حالي که تريسي مشغول نگاه کردن به اين منظره دلهره آور بود، آمي کنترل خود را از دست داد و داخل درياچه سقوط کرد.
    -آه..خداي من!
    رنگ از صورت تريسي پريد. او شانس کمي براي فرار داشت، ولي حالا آنهم از دست رفته بود.
    من ميتوانم به او کمک کنم...حالا نه...يک نفراورا نجات خواهد داد. من بايد خودم را نجات بدهم. من بايد از اينجا فرارکنم يا بميرم. تريسي برگشت و شروع به دويدن کرد. هيچ وقت در زندگي اش به اين تندي ندويده بود. ديگران از پشت سر اورا صدا ميزدند، اما او هيچ نمي شنيد. او ميان زمين و هوا پرواز ميکرد و متوجه نبود که کفش از پايش بيرون آمده و خار و خاشاک پاهايش را زخمي کرده است . قلبش به شدت ميزد و ريه هايش در حال ترکيدن بود. او هرلحظه سعي ميکرد تندتر بدود....تندتر...تندتر. سرانجام به ديواره استخر رسيد و با يک جهش از آن بالا رفت. از آن بالا، او آمي را ديد که در عمق استخر، به نحو دلهره آوري در زير آب دست و پا ميزد و سعي ميکرد خود را شناور نگه دارد. بدون هيچ ترديدي تريسي، خودش را به داخل درياچه انداخت و همين که خود را درميان آب ديد فکر کرد:
    -آه! خدايا!...من شنا نميدانم!
    ********************************************
    12
    " لستر تورانس" يکي از صندوق دارهاي بانک "فرست وچنتر" در نيووارلئان بود که به خاطر دو چيز به خود مغرور بود. يکي تواناييش در جلب نظر خانم ها و ديگري استعدادش در برآوردن مشتريان بانک. او سالهاي آخر چهل سالگي را ميگذراند. صورتي دراز و کشيده، به رنگ خاکستري متمايل به زرد، سبيل هاي باريک و خط گوشي بلند داشت. او دوران تلاش براي ترفيع و ارتقاي مقام را پشت سر گذاشته بود واز بانک به عنوان محلي براي برقراري ارتباط هاي شخصي استفاده ميکرد. او مي توانست از يک مايلي، قلابش را به هدف بند کند و از اين که اطرافيانش را وادار ميکرد که برايش کاري انجام بدهند و در عوض چيزي از او بخواهند، لذت ميبرد.
    بيوه زنها، شکارهاي مخصوص او بودند. آنها با شکل و قيافه هاي مختلف و در سن و سالهاي کوناگون، معمولا با عجله مي آمدند و بالاخره دير يا زود از مقابل باجه لستر سر در مي آوردند. اگر يکي از آنها تصادفا چک بي اعتباري در دست داشت، لستر از روي همدردي، تشريفات قانوني آن را،به تاخير مي انداخت. تعداد زيادي از مشتريان بانک، از سپردن مسايل محرمانه خود به او، احساس اطمينان ميکردند.گاهي آنها نياز به گرفتن وام از بانک داشتند و نمي خواستند شوهرانشان چيزي درباره آن بدانند، يا مي خواستند چک بخصوصي را که کشيده بودند در جريان پرداخت متوقف کنند. گاهي زنهايي بودند که به جدايي و طلاق فکر ميکردند و ميخواستند لستر به آنها کمک کند که بتوانند حساب هاي مشترکشان را ببندند.
    لستر همه اين کارها را براي آنان انجام ميداد. او مشتاق بود که خوشحال کند و خوشحال بشود. در اين صبح جمعه، او وقتي زني را ديد که قدم به داخل بانک گذاشت و سرها به طرف او برگشت، فهميد که بايد دست به کار شود.آن زن، موهايي سياه و براق داشت که روي شانه هايش ريخته بود و دامن کوتاه و ژاکت تنگ و چسباني پوشيده بود. در آنجا چند صندوقدار ديگر هم بودند. چشم هاي زن جوان در جستجوي کسي که بتواند به او کمک کند، روي هر يک از گيشه ها تامل کرد و با ديدن لبخند گرم آقاي لستر و تکان آهسته و غير محسوس سر او، به طرف لستر به راه افتاد.
    لستر با گرمي گفت:
    -صبح به خير خانم، چه کمکي ميتوانم براي شما انجام بدهم؟
    زن جوان، با لهجه جنوبي گوش نوازي که لستر هرگز نظير آن را نشنيده بود، گفت:
    -آه، خيلي خوشحال ميشوم که کمکم کنيد، متاسفانه من در وضع بدي هستم.
    لستر فکر کرد:
    -تو ميتواني به من تکيه کني.
    سپس رو به زن کرد و گفت:
    -نمي توانم باور کنم خانمي مثل شما اشتباه کرده باشد.
    -آه، اما من کرده ام.
    چشم هاي درشتش درشت تر شده بود:
    -من منشي جوزف رومنو هستم.او چند هفته قبل به من گفته بود که يک دسته چک براي حساب جاري اش بگيرم . ولي من به کل فراموش کرده بودم و حالا دسته چکش دارد تمام ميشود واگر بفهمد نميدانم با من چه خواهد کرد.
    تمام اين حرف ها، با صدايي نرم و مخملي از دهان او بيرون مي ريخت. لستر، با نام جوزف رومنو آشنايي کامل داشت. او يکي از مشتري هاي معتبر بانک بود. البته او موجودي مختصري در حسابش داشت؛ ولي همه ميدانستند که پول واقعي او جاي ديگري است. لستر فکر کرد که او سليقه فوق العاده اي براي انتخاب منشي دارد و بعد لبخندي زد و گفت:
    -خوب، حالا اين موضوع واقعا جدي است خانم...
    -دوشيزه هارتفورت، "لورين هارتفورت"
    -دوشيزه هارتفورت رئيس شما خيلي خوش شانس است.
    لستر احساس کرد اين روش برخورد به نحو محسوسي کارگر افتاد:
    -من همين الان سفارش دفترچه چک تازه اي براي شما خواهم داد و شما ميتوانيد هفته آينده آن را دريافت کنيد.
    -آه، اين خيلي دير است . آقاي رومنو ممکن است از دست من عصباني بشود. اگر هم اين اتفاق نيفتد من نميتوانم اين هفته را با فکر نگران و مشوش کار کنم، مي فهميد؟
    او به جلو خم شد و آهسته گفت:
    -اگر شما بتوانيد آن دسته چک را زودتر براي من فراهم کنيد، من خوشحال ميشوم که پول بيشتري بپردازم.
    لستر با قيافه درهمي گفت:
    -نه، متاسفم دوشيزه لورين اين غير ممکن است که...
    لستر ديد که اشک در چشم هايش حلقه زد و گفت:
    -اگر حقيقتش را بخواهيد اين جريان ممکن است به قيمت از دست دادن کارم تمام بشود. خواهش ميکنم...من حاضرم هر کاري که لازم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    162-165
    است انجام بدهم.
    کلمات در گوش لستر مثل آوای موسیقی بود.
    لستر لحظه ای فکر کرد و گفت:
    -بسیار خوب من یک تلفن خصصی به آن ها می زنم و خواهش می کنم که در این کار تسریع کنند؛ شما می توانید روز دوشنبه دسته چک را بگیرید. این چطور است؟
    -آه شما چقدر رویایی هستید.
    صدای او سرشار از قدردانی بود.
    - من می توانم دسته چک را برای شما به دفترتان بفرستم.
    - نه بهتر است که خودم برای بردن آن بیایم.نمی خواهم آقای رومنو متوجه جریان بشود و بفهمد که چه حماقتی کرده ام.
    لستر بخندی به رسم دلجویی زد و گفت:
    -نه چرا حماقت لورین، همه ما گاهی از این نوع فراموشی های کوچولو داریم.
    لورین گفت:
    -من این لطف شما را هرگز فراموش نمی کنم. دوشنبه شما را خواهم دید.
    سپس لبخند خیره کننده ای تحویل لستر داد و به آرامی از در بانک بیرون رفت. راه رفتن او برای لستر منظره ای واقعا تماشایی بود.
    به محض اینکه لورین پایش را از در بانک بیرون گذاشت. لستر در حالی که نیشش باز بود، به طرف قفسه بایگانی رفت و شماره حساب جوزف رومنو را پیدا کرد و یک تلفن سریع و اضطراری به قسمت سفارش چک های جدید زد.
    هتلی که در" کارمن استقریت" واقع شده بود. از یکصد هتل دیگری که در نیواورلثان وجود داشت، بهتر نبود. به همین دلیل بود که تریسی آن را انتخاب کرد .
    او یک اتاق مبلمان برای مدت یک هفته اجاره کرده بود. در مقایسه با سلولش این جا یک قصر به شمار می رفت. رقتی تریسی از برخوردش با لستر برگشت ،کلاه گیسش را برداشت و پنجه هایش را در میان موهای انبوه و زیبایش فرو برد و آن ها را به حالت طبیعی برگرداند و لنزش را از چشمش بیرون آورد و با شیر پاک کن ،آرایش تیره و غلیظش را پاک کرد و لحظاتی بعد خودش را روی صندلی انداخت و نفس عمیقی کشید .
    همه چیز تا این جا به خوبی پیش رفته بود. پی بردن به این که حساب بانکی رومنو در کجاست کار ساده ای بود. کافی بود تریسی نگاهی به چک باطله مادرش بیندازد. آن چک توسط رومنو صادر شده بود.
    ارنستین به او گفته بود:
    -تو نمی توانی به او دسترسی پیدا کنی.
    ارنستین اشتباه می کرد . رومنو اولین نفر بود دیگرانی نیز بودند که هنوز نوبتشان نرسیده بود.
    تریسی چشم هایش را بست و به معجزه ای که باعث رهایی او از زندان شده بود، فکر کرد.
    تریسی احساس سرما می کرد. آب سرد و تیره دریاچه تمام تنش را پوشانده و در حال غرق شدن بود. سرشار از ترس و وحشت به زیر آب فرو می رفت و دست هایش بی هدف ، در جستجوی بچه بود. در یک لحظه او را گرفت و به سطح آب بالا کشید . آمی در حال دست و پا زدن تلاش می کرد خود را نجات بدهد ، همین تقلای او موجب شد که بار دیگر هر دوی آنها به زیر آب فرو رفتند.
    شش های تریسی در حال ترکیدن بود. او یکبار دیگر در عمق آب ،دست هایش را به بچه رساند و در همان لحظه احساس کرد که مقاومتش تمام شده است فکر کرد:
    -ما نمی توانیم جان سالم به در ببریم. هر دوی ما می میریم.
    صداهایی شنید و بعد احساس کرد که آمی را از میان دست های او بیرون کشیدند.لحظه ای بعد یک دست قوی به دور کمر او حلقه زد و او را بالا کشید.
    تریسی چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگریست و آمی را دید که در میان بازوان مردی قرار داشت و صدایی را شنید که می گفت:
    -خوب،همه چیز خوبه... راحت باش... تموم شد...
    ارزش واقعه در حقیقت بیش از تیتر روزنامه ها بود:
    " یک زن زندانی که خود شنا نمی دانست، جانش را برای نجات کودک آقای برانیگان سرپرست مددکاران زندان به خطر انداخت."
    شب همان روز ،روزنامه ها و تلویزیون از تریسی یک قهرمان خلق کردند. استاندار "هابر" شخصا به اتفاق آقای برانیگان برای عیادت تریسی به بیمارستان رفتند.
    سرمددکار زندان گفت:
    -خانم تریسی کاری که شما کردید فوق العاده جسورانه و قهرمانانه بود و ما می خواهیم بدانید که چقدر از شما سپاسگذاریم.
    صدای او از شدت تاثر بغض آلود بود. تریسی هنوز از تصور آن چه انجام داده بود ، می لرزید و احساس ضعف می کرد:
    -آمی چطور است؟
    -وضع او خوب است.
    تریسی چشم هایش را بست و فکر کرد.
    اگر اتفاقی برای او افتاده بود، هرگز نمی توانستم آن را تحمل کنم.
    و به یاد رفتار سرد خودش با آن بچه، که تشنه محبت بود. افتاد و احساس شرمساری کرد.
    این واقعه به بهای از دست رفتن شانس او برای فرارش تمام شده بود، اما او می دانست که چانچه فرصت دوباره ای به دست او بیفتد،بار دیگر خواهد گریخت.
    آمی به پدرش گفته بود:
    -تقصیر از من بود . ما داشتیم توپ بازی می کردیم. تریسی به دنبال توپ دوید و به من گفت که ما همان جا بایستیم ، اما من از دیوار بالا رفتم تا او را بهتر ببینم و در آب افتادم، اما تریسی با تقلای زیاد توانست مرا نجات بدهد.
    آنها تریسی را برای پاره ای از مراقبت های پزشکی در بیمارستان نگهداری کردند و روز بعد صبح زود او را به دفتر آقای برانیگان بردند. همه ی خبرنگاران آن جا بودند،چند نفر از خبرگزاری "یو – پی – آی" اتحادیه بین المللی مطبوعات و خبر گزاری آسوسئیتدپرس حضور داشتند.
    ایستگاه تلویزیون محلی هم یک گروه خبری فرستاده بود. آن شب گزارش قهرمانی تریسی پایان ناپذیر بود . شرح واقعه به طور مفصل در تلویزیون دولتی و شبکه ها پخش شد. روزنامه های (تایم) ،(نیوزویک) ،(پی پل) و صدها مجله و روزنامه دیگر در سراسر کشور ،جریان را منعکس کردند. همزمان با انتشار این گزارش ها، نامه ها و تلگراف های زیادی مبنی بر تقاضای عفو برای تریسی از سوی مجامع و گروه های مختلف به دفتر زندان و مقامات مسئول می رسید.
    استاندار هابر موضوع را با آقای برانیگان بررسی کردند و در این مورد به گفتگو نشستند.
    آقای برانیگان گفت:
    -تریسی به پانزده سال زندان محکوم شده است.
    استاندار متفکر به نظر می رسید پرسید:
    -او که قبلا سوابقی نداشته درسته جرج؟
    -بله قربان همینطور است.
    -راستش را بخواهی من باید اعتراف کنم که من برای سر و سامان دادن به این کار سخت تحت فشار هستم.
    -همین طور هم من،آقای استاندار.
    -البته ما نمی خواهیم اجازه بدهیم که مردم به جای ما تصمیم بگیرند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 522 تا 531

    فصل 33
    صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
    صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
    صدای تریسی – نه عزیزم.
    -پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
    «ِیک سکوت کوتاه»
    -چقدر خوشمزه است.
    -امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
    -چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
    -ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
    -چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
    -ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
    «یک خنده بلند»
    -به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
    همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
    «صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
    -و من هم در قطار سریع السیر شرق.
    -او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
    «صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
    «صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
    ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
    -میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
    بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
    -آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
    -غیر ممکن است.
    رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
    جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
    او پرسید:
    -پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
    -نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
    ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
    -یعنی به شما اطلاع می دهند؟
    ون دورن توضیح داد:
    -تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
    تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
    «صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
    در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
    -هیچ راهی ندارد و....
    -ساکت باش!
    صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
    صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
    -بله، این کار مثل آب خوردن است.
    -تو داری شوخی می کنی.
    -من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
    -تو چه فکری توی کله ت داری؟
    «صدای بسته شدن در»
    بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
    -نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
    دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
    -اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
    تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
    آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
    بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
    -میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
    -بله قربان.
    -و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
    -بله قربان.
    ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
    -این تو را راضی می کند؟
    کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
    ********************
    در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
    روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
    -مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
    -او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
    -بگذار ببینم
    مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
    "دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
    **********
    صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
    -این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
    -او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
    -چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
    -بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
    -شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
    -به هتل او، هتل آمستل
    **********************
    در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
    -لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
    -آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
    -آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
    -بله چرا که نه؟
    -و شما هم این کار را کردید؟
    -البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
    -به چه کسی تلفن زدید؟
    -به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
    ********************
    در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
    در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
    رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
    -این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
    دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
    -من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
    صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
    -او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
    همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
    -و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
    -بله.
    کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
    -آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
    -این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
    بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
    -من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
    بازرس گفت:
    -آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
    رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
    -آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
    ون دورن گفت:
    -نه به هیچ وجه.
    دانیل کوپر گفت:
    -بله!
    ***********************
    خانم کارآگاه کنستیبل فاین هوور، تریسی را که لباس پلی استر دو تکه ای به تن داشت تا آن سوی پل " مایر" تعقیب کرد. تریسی وارد یک کیوسک تلفن عمومی شد و برای پنج دقیقه صحبت کرد. فاین هوور با تاسف از پشت کیوسک تلفن او را نگاه می کرد و آرزو داشت که بداند در آن مکالمه چه حرف هایی رد وبدل می شود.
    در آن سر سیم، گونتر هارتوگ در لندن می گفت:
    -ما میتوانیم روی "مارگو" حساب کنیم، ولی او به زمان بیشتری نیاز دارد. حداقل دو هفته بیشتر.
    او لحظه ای مکث کرد و به حرفهای تریسی گوش داد و بعد گفت:
    -میفهمم، وقتی همه چیز آماده شد، با شما تماس می گیرم. احتیاط کن و سلام مرا به جف برسان.
    تریسی گوشی را گذاشت و از کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد و به خانمی که منتظر بود تا بعد از او ، از تلفن استفاده کند لبخندی زد و دوستانه برای او دست تکان داد.
    در ساعت یازده صبح روز بعد، یک کاراگاه به بازرس ون دورن گزارش داد:
    -من هم اکنون در مقابل یک شرکت کرایه اتومبیل هستم. جف استیونس همین حالا یک کامیون از اینجا کرایه کرد.
    -چه نوع کامیونی؟
    -یک کامینو خدمات، بازرس.
    -من گوشی را نگه می دارم، تو برو مشخصات آن را بگیر.
    چند دقیقه بعد کاراگاه به پشت خط تلفن برگشت:
    -من مشخصات آن را گرفتم از این قرار است...
    بازرس ون دورن حرف او را قطع کرد و گفت:
    -بیست فوت طول،هفت فوت عرض، شش فوت بلندی؟
    -بله... درست است، شما چطور فهمیدید؟
    -مهم نیست کامیون چه رنگی است؟
    -آبی
    -در حال حاظر چه کسی استیونس را تعقیب می کند؟
    -جاکوب
    -بسیار خوب، گزارش را بفرست اینجا.
    بازرس ون دورن گوشی تلفن را گذاشت و نگاهی به دانیل کوپر انداخت و گفت:
    -شما درست می گفتید، فقط آن کامیون آبی است.
    -او میتواند آن را به جایی ببرد و رنگ کند.
    *******************
    دو مرد در گاراژی مشغول پاشیدن رنگ خاکستری روی اتومبیل بودند و جف در کنار آنها ایستاده بود. از روی پشت بام، یک کاراگاه از آنها عکس گرفت و یک ساعت بعد، آن عکس روی میز بازرس ون دورن قرار داشت. او عکس ها را به دست کوپر داد و گفت:
    -این کامیون را دارند به رنگ کامیون اصلی در می آورند. ما می توانیم همین حالا آنها را دستگیر کنیم.
    - به چه جرمی؟ به خاطر جعل کارت شناسایی و رنگ کردن یک کامیون؟ بی فایده است. ما باید آنها را در موقع برداشتن شمش های طلا توقیف کنیم.
    رفتار او طوری بود که به نظر میرسید آن بخش از اداره پلیس را او دارد اداره می کند.
    -شما فکر میکنید که حرکت بعدی آنها چه باشد؟
    کوپر با دقت بع عکس ها نگاه کرد و گفت:
    -این کامیون نمی تواند همه ی وزن آن طلاها را تحمل کند. آنها مجبورند به زور طلاها را در آن جا بدهند.
    **********************
    جف در یک گاراژ دور افتاده در کنار کامیون خاکستری رنگ کابین دارش ایستاده بود و با یکی از کارگران آنجا صحبت می کرد:
    -صبح بخیر آقا. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟
    -من میخواهم با این کامیون مقداری آهن حمل کنم. مطمئن نیستم که کف آن آنقدر مقاوم باشد که بتواند وزن آهن ها را تحمل کند. می خواهم کمی آهنکشی بشود. شما می توانید این کار را بکنید؟
    کارگر مکانیک به طرف کامیون رفت و آن را معاینه کرد و بعد گفت:
    -بله هیچ مشکلی نیست.
    -بسیار خوب.
    -من میتوانم آن را تا روز جمعه برای شما آماده کنم




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/