صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 69

موضوع: عروس فرانسوی | ایولین آنتونی ترجه فاطمه سزاوار

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیم ساعت بعد چارلز برای ملاقات نامزد و میهمانانش پایین رفت . مستخدمی که جین را به داخل راه داده بود هنوز مشغول خدمت بود . چارلز سیلی محکمی به صورت او زد و تذکر داد که دیگر نباید از فرمانش سرپیچی کند .
    شام به پایان رسید چارلز حتی در مقایسه با استاندارد های کاخ ورسای اقرار کرد که مفصل و با شکوه بود حدود صد میهمان در اتاق غذا خوری بسیار یزرگ پشت دو میز موازی با هم نشسته بودند . انواع غذا های عالی و شراب های مرغوب سرو می شد . پس از گذشت چهار ساعت از شروع میهمانی آن ها میهمانان را به سالن مرمر برای حضور در برنامه موسیقی مخصوص مادام لوتز راهنمایی کردند . چارلز زیر گوش " آن " زمزمه کرد : " از میزان ثروت تو در عجبم و متاسفم که این همه شکوه و عظمت برای این روستاییان کودن به هدر می رود . چه مدت این موسیقی مسخره ادامه خواهد داشت ؟ "
    - هر وقت که خودم علامت بدهم ، مگر آواز و موسیقی آزارت می دهد ؟
    آن ها نزدیک هم در بالای دو صندلی طلایی نشسته بودند چارلز در دل اعتراف کرد " آن " نه تنها زیباست و لباس صورتیش می تواند چشم خود دوباری را هم خیره کند بلکه خوب می داند که چگونه ترتیب سرگرمی دیگران را بدهد . می دید که وقتی با او صحبت می کند صورتش از شرم گلگون می شود . نگاهی به خواهرش کرد و لبخندی تحویلش داد : " دختر عمو جان هر وقت خسته شدم اینجا را ترک می کنم و این مدت بیش از یک ساعت نمی تواند باشد . "
    " هر طور تو بخواهی چارلز . " " آن " بیحرکت نشسته و به برنامه موسیقی گوش می داد . دو سه تن از میهمانان حالتی خواب آور داشتند . هر وقت به جین می نگریست می دید که او با رنگ پریده و خیلی سرد به چارلز خیره شده است . عجیب بود که زنی آرام و شاداب مثل او می توانست چنین نگاه سردی داشته باشد . او قیافه لیدی کاترین را در شبی که به اتاق خوابش آمده بود و او را از ازدواج با چارلز منع کرده بود به خاطر آورد .
    چارلز به طرفش خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد : " یک ساعت گذشت و اگر خواننده را خفه نکنی خر خر میهمانان همراهیش خواهد کرد ! " " آن " علامت داد و با کف زدن نوازنده را تشویق کرد . نوازنده جلو آمد و ادای احترام کرد . " آن " از او تشکر فراوان کرد و او را به خاطر اجرای برنامه فوق العاده اش تشویق کرد و برای شرکت در برنامه رقص او را به سالن دعوت کرد .
    چارلز اظهار داشت : " برای چنین ناحیه ای برنامه ها کمی طولانی و فشرده به نظر می رسد . ساعتها به شکار می روید و مدام در حال خوردن و آشامیدن هستید تعجب آور نیست که همسایه هایت همگی فربه هستند . آیا برای شب ازدواجمان هم تمام این مراسم تکرار خواهد شد اگر این طور است که خیلی متاسفم . "
    " آن " آرام جواب داد : " وقتی که یک دی برنارد ازدواج می کند مراسم خاصی انجام می پذیرد . مطمئنم در ایالت شما هم مردم وظایفی نسبت به همسایه ها دارند . " در این موقع " آن " متوجه جوان همسایه در مقابلش شد و گفت : " کنت لی – وی ، همسرم چارلز را به شما معرفی می کنم . "
    چارلز متوجه شد که صورت مرد جوان هنگام بوسیدن دست " آن " سرخ شد . دو مرد نسبت به هم ادای احترام کردند ولی مرد جوان کاملا آزرده خاطر بود و با سردی رو به چارلز کرد و گفت : " تبریکات صمیمانه ام را بپذیرید شما خوشبخت ترین مرد دنیا هستید . "
    چارلز جواب داد : " متشکرم که این را از همه می شنوم فقط متاسفم که خوشبختی من باعث بدبختی دیگران است . همسر عزیزم مطمئنم که آقای کنت مشتاقند شما را به رقص دعوت کنند . " چارلز آن دو را که برای رقص دور می شدند نگاه کرد . دی برنارد پیر نزدیک شد و به چارلز گفت که برای آن مرد جوان شب غمگینی است چون سال هاست که خواستار " آن " بوده است . چارلز با تمسخر جواب داد : " حدس می زدم و تعجب می کنم که چرا " آن " قبول نکرده است . "
    - آخر به نصیحت عموی پیرش گوش کرد : من به او گفتم که منتظر بهتر بماند . وقتی آمدی پسر جان من تردید نداشتم که همانی هستی که برای دخترم مناسب است . خوشحالم که او هم در انتخاب تردید نکرد . تو او را شادمان کرده ای . "
    - خوشحالم که این حرف را از زبان شما می شنوم کنت – دی برنارد و مطمئنم که او لیاقت این شادمانی را دارد .

    " آن " لبخند برلب مثل یک عروسک خیمه شب بازی در مقابل همراهش می رقصید ولی در تمام مدت نگاهش به طرف چارلز بود .
    پسرک آرام گفت : " برای شما آرزوی خوشبختی می کنم حتما می دانید که حاضرم همه هستی ام را بدهم و به جای او باشم ولی به هر حال واقعا برایتان آرزوی شادمانی می کنم . "
    " مطمئنم که آرزوی خوشبختی مرا دارید کنت عزیز . من هم برای سعادت و شادمانی شما دعا می کنم . معذرت می خواهم مثل این که نامزدم مرا می طلبند . " و به محض پایان رسیدن دور رقص او را رها کرده و به سمت چارلز رفت . چارلز در گوشه ای مشروب در دست مشغول حرف زدن با خانم مسنی بود که ادعا می کرد پدر و مادرش را قبل از ازدواجشان در فرانسه ملاقات کرده است . زن با تعجب از این که مادرش در طول این همه مدت تغییری نکرده و همچنان زیباست با او گفتگو می کرد و می گفت که چارلز اصلا شباهتی به پدر و مادرش ندارد .
    " آه بله همه می گویند که من کاملا شبیه عموی زنا کار و جنایت پیشه ام هاف هستم با عرض معذرت می بینم که نامزد دلبندم نزدیک می شوند . " و خم شد دست زن را بوسید و به طرف نامزدش آمد و با پیشانی گره خورده بازویش را محکم گرفت و به طرف در برد و زیر لب غرید : " من به شدت حوصله ام سر رفته و تصمیم گرفته ام که تا هنگام برگزاری مراسم ازدواج به ورسای برگردم . " مستخدمی با ادای احترام در را برای آن ها ، باز کرد . در کریدور خالی " آن " رو در روی او ایستاد و آرا م گفت : " مطمئنی که تا آن موقع برمی گردی . چارلز خواهش می کنم اگر قصد انتقام گرفتن از والدینت را داری حداقل واقعیت را به من بگو قول می دهم به هیچ کس حرفی نزنم . "
    چارلز سرش را تکان داد : " بله مطمئنم که برای آن موقع باز خواهم گشت . آن قدر تعداد مخالفین من در ازدواج زیاد است که مثل یک مبارزه برایم دلچسب و سرگرم کننده است . حالا می روم بخوابم و تو هر طور که صلاح می دانی از آن ها عذر خواهی کن . " " آن " او را تا دم در آپارتمانش همراهی کرد در آنجا بازویش را گرفت : " چارلز باید یک دقیقه با تو صحبت کنم . "
    مرد پوزخند زد : " چرا همه می خواهند فقط یک دقیقه با من صحبت کنند . خواهر عزیزم برای یک دقیقه صحبت به اتاقم حمله کرد و حالا تو ، بگو چه می خواهی ؟ خلاصه کن که تا مغز استخوان خسته ام . "
    - من نمی دانم جین به تو چه گفته است ولی می توانم حدس بزنم . ببین چارلز ما این تعهد را هر دو در بدترین شرایط پذیرفته ایم بیا کمی بیشتر مطالعه کنیم . چارلز من اصلا دلم نمی خواهد که تو بر خلاف میلت با من ازدواج کنی . "
    - آه پس تا حالا فکر می کردی جز این بوده است . من که به تو گفتم مرا به این کار وا داشته اند .
    - " بله گفتی ولی فکر می کردم نظرت عوض خواهد شد . تو اینجا ناراحتی و هر تلاشی که من برای خوشحال کردنت می کنم خوشحالت نمی کند حتی خودم هم باور کرده ام که هرگز نمی توانم تو را شاد کنم . چارلز این وضع برایم غیر قابل تحمل است اجازه بده قرضت را بدهم و از این اجبار آزادت کنم . بعد ها می توانی قرضت را بپردازی . " صورتش مثل گچ سفید بود و برای گفتن این جملات از تمام نیروی خود استفاده کرده بود در حالی که می دانست تنها آرزویش نگاه داشتن و تصاحب این مرد است .
    چارلز خندید : " عزیزم تو خیلی لطف داری . یعنی ممکن است که تغییر عقیده داده ای و می خواهی مرا با پول از سر راهت دور کنی ؟ خدایا حتی احمق ترین زن ها بعضی اوقات زیرک هستند . فکر کرده ای اگر با پرداخت قرضم مرا بخری می توانی پدرم را هم قانع کنی و یا تصور می کنی مادرم به تو اجازه می دهد که تمام نقشه هایی را که برای به زنجیر کشیدن من تدارک دیده اند نقش بر آب کنی ؟ با این لطف تو دی شارلوت به پولش می رسد و من یک رانده مفلس خواهم شد که حتی حق استفاده از حقوق قانونیم در اسکاتلند را هم نخواهم داشت . " به او نزدیک شد و بازویش را چنان محکم فشرد که قیافه اش از درد در هم شد : " دختر عمو جان تو مرا به همسری قبول کردی و کاملا به این ایده عادت کرده ام و بدان که دیگر چه بخواهی و چه نخواهی با تو ازدواج خواهم کرد . "
    - این پیشنهاد را من از روی غرور و نجابتم به تو کردم امیدوارم که مرا با بد کاره های ورسای مقایسه نکنی . قبول دارم که از موقع دیدنت کاملا ضعف نشان داده ام و غرورم را نادیده گرفته ام علتش این است که با تمام بدیهایت دوستت دارم ولی اگر بخواهی آزاد باشی و به راه خودت بروی مانعت نخواهم بود .
    چارلز پوزخندی زد : " تو چقدر بخشنده و شریف هستی . " دختر از نگاه کردن به او وحشت داشت ، سعی کرد خود را از دستش نجات دهد ولی او دست هایش را محکمتر به عقب کشید و گفت : " دختر جان برو و آن جوان عاشق پیشه احمق را کمی دلداری بده و فراموش نکن که من برای مراسم ازدواج بر خواهم گشت . " از او جدا شد و به آپارتمانش رفت و در را بست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چارلز در راه بازگشت به ورسای متوجه شد که شانتیز غنی ترین و زیبا ترین املاک آن مسیر است . افراد در آنجا خوب تغذیه می شدند و به کار های آن ها رسیدگی می شد . مشاور و وکیل " آن " به مستخدمین و کارگران توجه خاص داشتند و بر عکس سایر دهاتی های کج خلق و ترسو و کثیف ، مردم شارنتیز به خصوص افرادی که در قصر ییلاقی بودند کاملا هوشیار و سلامت و تربیت شده بودند . چارلز درباره فقری که گریبانگیر مردم اسکاتلند بود و بدبختی های مردم هایلندز که هدیه انگلیسی ها برایشان بود خیلی شنیده بود . ضمن عبور از جاده و با دیدن بعضی از روستا های فقیر و ویرانه با خود فکر کرد : " شاید در موقع باز دید از اسکاتلند با منظره ای بد تر از این خانه های روستایی بی پنجره و موجودات نیمه عریان که برای صدقه کالسکه ام را دنبال می کنند مواجه شوم . " روستاییان بیچاره را که با زحمت زیاد کار می کردند نگاه کرد ، او می دانست با مالیات سنگینی که دولت فرانسه از آن ها می گیرد به زحمت می توانند شکم خود را سیر کنند .
    همانطور که با سرعت به کاخ ورسای که مجلل ترین کاخ اروپا در آن زمان محسوب می شد نزدیک می شد و با تفکر در مورد مسایل و مشکلاتی که تمدن فرانسه را می جویدند و به سوی نابودی می کشاندند توجهش به مسایل سرزمینش اسکاتلند معطوف شد . از موقعی که به شارنتیز آمده بود خیلی وقت ها به داندرانا و کلاندرا املاک اجدادش فکر می کرد . قرار بر این بود که سال بعد همراه عروسش به آنجا برود . پدرش گفته بود که مردم آنجا در فقر و بدبختی نکبت باری به سر می برند ، دو قلعه بزرگ به خرابه تبدیل شده و بسیاری از مراودات قبیله ای کاملا قطع شده است . موقعی که پدرش این ها را به او گفته بود با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخته بود ولی بعدا بار ها درباره اش فکر کرده بود . وسعت املاک " آن " به اندازه املاک خودش بود ولی میزان ثروت و رفاه آن دو اصلا قابل مقایسه نبود . پس باید با پول فرانسوی سرزمین های اسکاتلند را احیا کرد و عمارتهای ویران شده در اثر جنگ و در گیری های قبیله ای را از نو ساخت . او هرگز اسکاتلند را ندیده بود و همیشه برای آزار والدینش آنجا را سرزمین بر بر ها خطاب می کرد . حالا او خیلی کنجکاو بود و دلش می خواست به آنجا برود . در آنجا صاحب خیلی چیز ها می شد . دلش نمی خواست مانند اربابان فرانسوی تنها صاحب اختیار جسم رعیت باشد می خواست که مردمش روحا هم با او باشند . و دیگر از او به نام فرزند یک مهاجر شورشی اسکاتلندی که به دربار فرانسه پناهنده شده بود یاد نکنند . او رییس دو قبیله مک دونالد و فریرز می شد چون تنها بازمانده خونی هر دو خانواده بود .
    لم داد و به زنی که این همه را به او ارزانی می داشت فکر کرد . با پول رمه های از هم پاشیده گاوان و گوسفندان را برای مردمش جمع آوری می کرد و به جای قصر ویرانه ، قصر مجللی با زیبا ترین مبلمان و ظروف نقره بر پا می داشت . می دانست که همه را آن زن برایش به ارمغان می آورد ولی غرورش اجازه اعتراف به او نمی داد . به تهدید خواهرش فکر کرد و خندید : " اسکاتلندی ها نژاد خشنی هستند هر چند زندگی در اروپا ظاهرا آن ها را آرام می کند ولی مثل گرگ در اثر کوچکترین تحریک به اصلشان باز می گردند . زن ها هم مثل مردان هستند . " خواهرش که در دفاع از دوست مثل یک شیر ماده غریده بود اگر به جای " آن " در مقابل چارلز قرار می گرفت ترجیح می داد بمیرد و توهین های او را تحمل نکند . جین از نامزد او با عنوان یک زن خوب و آرام یاد کرده بود مثل این که عفت صومعه پسند او را توصیه نامه ای برای زندگی آرام به حساب می آورد . شاید اگر " آن " با خشونت بیرونش می کرد کینه چارلز جایش را به حس احترام می داد . اما او دوستش داشت شاید همان طور که لوییز عاشقش بود و چارلز فکر کرد تمام عشق آن ها نسبت به او به خاطر تسلطی است که به جسمشان دارد . به محض این که از ولع و تمنای جسمانی زنی آگاه می شد از او دلسرد می شد . به پشتی تکیه داد و چشم هایش را بست تا بقیه راه را بخوابد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لوییز هم سوار کار ماهری بود اگر چه با وجود اسب های اصیل و تربیت شده ورسای مهارت او به " آن "نمی رسید . او چارلز در شکار سلطنتی شرکت کردند و در پایان جستجوی طولانی در کنار یکدیگر خیلی آرام پشت سر شاه و همراهانش می راندند . تعدادی کالسکه مملو از خانم هایی که سواری نمی دانستند ولی نمی توانستند خود را از تماشا محروم دارند نیز به دنبال آنها می آمدند . معدودی هم مردم عادی از دور و نزدیک برای تماشای مراسم در اطراف جمع شده بودند . در یک کالسکه با شکوه با کنده کاری های طلایی که چهار اسب خاکستری خوش نژاد آن را می راندند مادام دوباری شاهد پیروزی شاه در تعقیب و شکار یک آهو بود . و با ابهت و زیبایی یک رب النوع برای دلبری معشوق گاه حرکتی می کرد . مو های انبوهش با گیره های برلیان و الماس تزیین شده بود . لوییز خودش را به چارلز نزدیک کرد و گفت : " از سواری خسته شده ام بیا کمی قدم بزنیم . " چارلز به او لبخند زد ، زن در لباس سواری فوق العاده دلربا بود . آن ها شب طولانی و پر التهابی را با هم گذرانده بودند . زن با تمام وجود تسلیم چارلز بود و آتش هوسش سوزان . چارلز به او گفت که از این همه شوقش لذت می برد و برای این که او را این طور شیفته ببیند سعی می کند که گاهی از او دور شود . و زن با عشوه به او گفت : " حالا که در پیش من خوشحالی چرا اصلا فکر رفتن می کنی . من کاملا قادرم فکر آن زن لعنتی را از سرت بیرون کنم . "
    چارلز جواب داد : " فکر او اصلا در سرم نبود که تو بخواهی بیرونش کنی ولی آخر ماه برای ازدواج با او خواهم رفت . "
    زن خشمگین گفت : " به نظر می رسد که برای ازدواج با او کاملا مصمم هستی ؟ بار ها به تو گفته ام که برای پرداخت قرضت به جای او می توانی با خودم ازدواج کنی . " چارلز صورت زن را نمی دید ولی صدایش را کاملا غمگین و نا امید می یافت . بعد از شب گذشته که تمام شب را مشتاقانه در بازوان هم گذرانده بودند زن بیشتر از همیشه خود را شیفته می یافت . قبلا فقط مرد را دوست داشت ولی حالا تنها دوست داشتن و معشوقه این مرد خود خواه و بی احتیاط بودن برایش کافی نبود . می خواست که او به خودش تعلق داشته باشد و حاضر بود که برای تصاحب او تمام مالش را هم در بست در اختیار او بگذارد .
    چارلز با چشمان روشن و تمسخر آلودش به زن نگاه کرد : " فقط یک احمق با معشوقه اش ازدواج می کند از آن گذشته تو حتی یک دهم ثروت همسر آینده مرا نداری . او مثل یک پرنسس زندگی می کند . با جواهراتش می تواند با آن هرزه درباری رقابت کند . حالا مب فهمی که چرا مقایسه خودت با او کار احمقانه ای است ؟ و ممنون می شوم اگر دیگر در این باره حرفی نزنی . "
    لوییز با رنگ پریده و صدای گرفته گفت : " هر طور دلت می خواهد اما وقتی که از آن زن ثروتمند تا سر حد مرگ زده شوی و تشنه ذره ای نشاط و شوق باشی و نزدم بیایی مرد عزیزم نمی پذیرمت . "
    مرد قاه قاه خندید : " فکر نمی کنم این کار را بکنی ، به علاوه قصد ندارم ماه عسل طولانی دور از ورسای داشته باشم . با سرعت وظایف زناشویی را انجام می دهم و به سویت باز می گردم . چرا راضی نمی شوی زن ؟ "
    آه چارلز خدا می داند که در وضعیتی نیستم که به تو شرایطی پیشنهاد کنم ، همین که همیشه تو را ببینم برایم کافی است .
    چارلز تعظیمش کرد : " تو یک معشوق بی نظیر و زنی زیرک هستی ، همین که همیشه تو را ببینم برایم کافی است . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اعلیحضرت لویی اسبش را متوقف کرده بود و تمام ملازمان از زن و مرد ، منتظر حرکت او بودند . کالسکه مادام دوباری هم توقف کرد و مستخدمین سلطنتی ، تمام کالسکه های در حال حرکت را متوقف می کردند . شاه بدون حرف منتظر آن دو سوار که به محض آگاهی از احضار شاه با سرعت به طرفش می آمدند بود . چارلز از اسب پیاده شد و لوییز سواره تعظیمی کرد .
    شاه با عصبانیت فریاد زد : " آقای مک دونالد پس مارکوییز دی برنارد کجا هستند ؟ "
    - اعلیحضرت سلامت باشند ، ایشان در شارنتیز خود را برای مراسم عروسی آماده می کنند .
    - پس شما اینجا چه می کنید ؟ می دانی که برای این ازدواج اجازه مخصوص من گرفته شده است . میل ندارم ببینم حتی قبل از ازدواج از وظایفت شانه خالی کنی . فورا ورسای را ترک کن نزد مارکوییز برگرد .
    چارلز تعظیم کرد : " امر شما را فرمانبردارم . "
    چشمان خشم آلود شاه به طرف لوییز برگشت و با همان خشم آشکار گفت : " و شما خانم زود به دوشس دی گرامونت بپیوندید و بقیه راه را همراه او باشید . " و با گفتن آخرین کلمه اسبش را به حرکت در آورد .
    با این دستور چارلز ناچار بود حتی بدون دیدار لوییز ورسای را ترک کند . مجازات سر پیچی از فرمان شاه حداقل تبعید در یک دهکده دور افتاده بود و اگر شاه عصبانی تر می شد آن دهکده دور افتاده می توانست یک جنگل دور از تمدن باشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی که دی شارلوت چارلز را با حربه یک نامه جلب سری Alether de cachet تهدید کرده بود به حربه ای توسل جسته بود که هیچ زن و مردی در فرانسه قادر به مقاومت در برابرش نیست . این نامه ظاهرا دستور جلب یک مجرم تا زمان بخشودگیش بود و امضای شاه در پای ورقه ، متهم بیچاره را به زندان باستیل می فرستاد . این نامه بسیار سری بود و نام هر کس روی آن نوشته می شد بدون اخطار قبلی و خیلی مرموز دستگیر و زندانی می شد به طوری که هرگز کسی نمی توانست پی ببرد که چه بر سر آن فرد آمده است . در حقیقت معنایش مرگ حتمی و بی نام و نشانی بود . حتی اگر کسی هم می دانست جرات نداشت که درباره اش حرف بزند . خیلی ها تنها به خاطر گفتن کلمه ای بر علیه شاه یا خودداری از پرداخت دین به یک مرد ممتاز و یا حتی به خاطر بر انگیختن حس حسادت یک اشرافزاده درباری قربانی این نامه می شدند . در فرانسه گاه محاکمه نشدن و به زندان رفتن خیلی بهتر از قرار گرفتن در مقابل یک قاضی بیسواد که با پول به مقامش رسیده بود و نوع مجازات مجرم را فقط با توجه به میزان رشوه ای که به او پرداخت می شد تعیین می کرد .
    بی عدالتی که قرن ها گریبانگیر مردم عادی کشور ها بود در فرانسه شامل قشر وسیعتری می شد . طب ، قانون ، ارتش ، نیروی دریایی و تمام دفاتر دربار به روی افرادی که از طبقه ممتاز نبودند بسته بود . بسیاری از باهوشترین افراد استعداد خود را در شغلهای پست به هدر می دادند یا به هنر روی می آوردند و باعث سرگرمی کسانی می شدند که در شرایط مساوی لیاقت نوکری آن ها را هم نداشتند . نویسندگان و فلاسفه در این کشور مثل همیشه تبعیدی و محروم بودند . سوء استفاده از قدرت و عدالت کور ، منظره ای کریه به وجود آورده بود . از زمان لویی چهار دهم به بعد استفاده از نامه جلب سری هم بر تمام بی عدالتی های مرسوم افزوده شده بود . چارلز آشفته و تا سر حد جنون عصبی از کاخ ورسای خارج شد و معشوقه اش بقیه روز را با درماندگی و اشک بدون این که حتی قادر به کمک خواستن از دوستش دوباری باشد گذراند .
    چارلز راهی شارنتیز شد و لوییز چاره ای نداشت جز این که پیکی به دنبالش بفرستد . پیک چندین مایل دور از ورسای به کالسکه چارلز رسید و پاکتی را به او تقدیم کرد . چارلز درون پاکت نامه ای کوتاه و ناقص همراه با یک سنجاق برلیان یافت . لوییز هرگز برای پیشرفت تحصیلی علاقه ای نشان نمی داد . وقتی که دختر جوانی بود با اغوا کردن معلمین خودش را سرگرم می کرد . چارلز مشعل کنار کالسکه را روشن کرد و زیر نور آن سنجاق را زیر و رو کرد . می دانست که سنجاق متعلق به بارون شوهر لوییز بوده است برلیان نفیسی بر روی آن بود . آن را به کراواتش بست و یادداشت را خواند :
    " عزیز ترینم ، این را با امید فراوان به بازگشتت برایت می فرستم . آن را بپذیر ، تو قبلا روح و قلب فرستنده آن را صاحب شده ای اشک هایم بدرقه راهت و تا دیدار مجدد تو چون سیل بر گونه هایم روان است . لوییز "
    چارلز نامه را مچاله کرد و از پنجره بیرون انداخت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در بیست و چهارم اکتبر " آن دی برنارد " در کلیسای شارنتیز به ازدواج چارلز مک دونالد در آمد . کلیسا دو قرن قبل از قصر ییلاقی بنا شده بود . آن روز کلیسا غرق در گل های زیبایی بود که از گلخانه اختصاصی آن آورده شده بود . کلیسا فقط ظرفیت صد میهمان را داشت . والدین چارلز و خواهرش و همچنین قیم و وکیل " آن " پشت سر عروس و داماد زانو زده بودند و بقیه محوطه را خویشاوندان و دوستان پر کرده بودند . خورشید با زیبایی تمام نور افشانی می کرد ، روز خوبی بود گرم و بدون ابر . در داخل کلیسا " آن " با وجود در بر داشتن لباس سنگین احساس سرما می کرد . لباس از پارچه زر بفت سفید و برو دری دوزی زیبایی بود و شال خز زیبایی ، دور شانه هایش را گرفته و دنباله آن تا پایین کشیده شده بود . نقاب زیبایی که شاهد ازدواج تمام نسل های " دی برنارد " بود روی صورتش آویخته بود و با گل های برلیان و مروارید در جایش محکم شده بود . تنها برای لباس پوشاندن به او سه ساعت وقت صرف شده بود . جین و لیدی کاترین تقریبا تمام صبح را با او گذرانده بودند . هدیه ازدواجش از جانب چارلز به گردنش آویخته شده بود . زنجیر و جعبه متعلق به چارلز بود ولی " آن " می دانست که جواهر نفیس را مادر شوهرش به او داده است . هدیه همراه با یک یادداشت نیمه رسمی توسط یک پیشخدمت تقدیم شده بود . مراسم ازدواج انجام شده و طرفین سوگند مخصوص را یاد کردند : عروس با صدایی آرام و نوازشگر و داماد با صدایی کاملا واضح و تا حدی گستاخانه . چارلز انگشتری را در انگشت زن کرد و سوگند خورد که تا هنگام مرگ به او وفا دار باشد و " آن " قسم خورد که از او اطاعت کند ، و تا هنگام مرگ نسبت به او همسری وفا دار باشد . نام خانوادگی ، عنوان و شناسنامه اش از حالا تغییر می کرد او با عنوان مارکوییز دی برنارد وارد کلیسا شده و با نام خانوادگی مادام مک دونالد در کنار مردی نشسته بود که در تمام طول مراسم حتی نیم نگاهی به او نیفکنده بود .
    سر جیمز و بانو در لباس مخصوص مردان هایلندز بودند . بر روی کلاه سر جیمز پری با نشان جغد که علامت مخصوص قبیله هایلندز بود دیده می شد . با شروع مراسم عروسی ، آن ها در مقابل محراب زانو زدند . در تمام مدت " آن " با صورت پنهان شده در زیر نقاب زیر لب دعا می کرد . مادر زیبای بوالهوسش که خاطره اندکی از او به یادش مانده بود و پدر جدی و انعطاف نا پذیرش که فقط نامی از او به یاد داشت در همین کلیسا پیمان بسته بودند . آن ها زوج خوشبختی نبودند شاید پدرش به مادرش عشق می ورزید همان طور که حالا او به چارلز علاقه داشت و حتما پدرش هم مثل او برای خوشبختی که هرگز طعمش را نچشید دعا کرده بود . وقتی که چارلز خیلی زود از ورسای برگشته بود آن قدر خشمگین بود که " آن " جرات پرس و جو را به خود نداد . چارلز تقاضای او را مبنی بر خوشرفتاری و احترام در انظار کاملا نا دیده گرفته و با سر سنگین بود . شب قبل از ازدواج از بودن در جمع عذر خواسته و اطرافیان در گوشی پچ پچ می کردند که او آن قدر مست بوده که خدمتکاران ناچار شده اند او را به اتاق خواب ببرند .
    حالا دیگر کار از کار گذشته بود و " آن " مسئولیت را به عهده گرفته بود و با تمام قوا مصمم بود که با نفرت او مبارزه کند و عشق را جایگزین آن سازد . به چارلز نگاه کرد ، او مستقیم به جلویش خیره شده بود و در صورت جذابش که به سردی یک سنگ بود خستگی و نفرت موج می زد . حالا او صاحب اختیار مال و جان " آن " و تمام دارایی و کسانش بود و می توانست تمام ثروت را خرج کند ، هر جا بخواهد برود و زن را هم به تبعیت از خود به هر جا می خواهد بکشاند . زن هیچ اعتراضی نمی توانست بکند این حق مسلم مردان پس از ازدواج در آن کشور به ظاهر متمدن بود . طبق این قانون پس از ازدواج تمام حقوق مالی و معنوی زن سلب و در بست در اختیار مرد قرار می گرفت بدون هیچ قید و شرط و استثنایی .
    در پایان مراسم آن ها دوباره زانو زدند تا کشیش برای خوشبختیشان دعا کند : " و حالا فرزندان من این مکان مقدس را با درود خدا و حرمت پیمان مقدستان ترک می کنید ، به یکدیگر عشق بورزید و از قوانین خدا پیروی کنید . رحمت خدا و دعای خیر من بدرقه راه شما . "
    کشیش مارکوییز " آن دی برنارد " را از زمان تولد می شناخت . پیر مرد مهربانی بود که مردم احترام زیادی برایش قایل بودند . چشمان نافذش به " آن " خندید و بعد با مهربانی به مردی که به ازدواجش در آمده بود نگاه کرد تا شاید چیزی در یابد ولی از حالات در هم و خطوط پیچیده آن صورت سرد چیزی نفهمید . دم در اندکی ایستادند . مستخدمین و کارکنان " آن " در دو ردیف منتظر تشریف فرمایی ارباب بودند و " آن " در مقابل نور خورشید تلالو خیره کننده ای داشت . چارلز زیر گوش زنش نجوا کرد : " بفرمایید خانم و اجازه بدهید این مبارزه اجباری را سریعتر به پایان برسانیم . " ضیافت بسیار طولانی بود و " آن " در تمام مدت لب به چیزی نزده بود . مباشرش در این مورد به او تذکر داد . این مرد از کودکی در خدمت مارکوییز به سر برده بود و حالا نگران بود که ممکن است خانمش در پایان مراسم از گرسنگی بی حال شود . رنگ صورت " آن " به سفیدی لباسش شده بود . چارلز ناگهان به طرف مباشر برگشت و با لحن تندی گفت : " ملاحظات شما نسبت به مارکوییز باعث آزار من است بروید . "
    مباشر رنگ باخت ولی از جایش تکان نخورد مثل این که اصلا حرف های چارلز را نشنیده باشد . " آن " آهسته زمزمه کرد : " آه چارلز چه می کنی ؟ لطفا کمی شراب به من بده به آن احتیاج دارم . " چارلز آمرانه جواب داد : " تو به یک مباشر تازه احتیاج داری به این یکی گفتم که برود ولی مثل این که کاملا کر است . خودت هم بهتر است کمی تسلط بر نفس داشته باشی حتی قادر نیستی بر مستخدمین تسلط داشته باشی . وقتی که تنها شدی می توانی هر قدر که می خواهی گریه کنی . " و بعد هم گیلاسش را بلند کرد و به سلامتی خواهرش که کمی دور تر اعمال او را زیر نظر داشت نوشید و دیگر به زنش حتی زیر چشمی نگاهی نینداخت . سرش درد می کرد و به شدت خسته و عصبانی بود . بیشتر از این عصبانی بود که زنش آن قدر زیبا و گیراست که او نا خواسته به سویش جذب می شد و دلش می خواست او را در آغوش بفشارد ولی گویی غرور و کینه اش نسبت به والدینش که این ازدواج مصلحتی را ترتیب داده بودند او را از این کار باز می داشت و وادارش می کرد که رفتاری انتقام جویانه نسبت به آن زن داشته باشد . از تمام کسانی که آنجا نشسته بودند و برای آن ها ، آرزوی خوشبختی می کردند بدش می آمد .
    کاترین بازوی همسرش را گرفت و با نگرانی گفت : " جیمز آیا به آن ها نگاه کرده ای ؟ "
    جیمز لبخندی زد و اظهر داشت : " کار تمام شده است عزیزم . مراسم با شکوهی بود و اگر پسرم در مقابل چنین عروس زیبایی می تواند مقاومت کند پس یک مک دونالد نیست . "
    - ولی جیمز عزیزم . از او نمی گذرد و آرزو می کنم که کاش این کار را می کرد . دخترک بیچاره ! آه جیمز ! جیمز این چه گناهی بود که مرتکب شدیم . حتی به خاطر داندا و کلاندرا نباید این دختر بیگناه را غمگین می کردیم .
    - کاترین عزیز می دانی که دوستش دارد و با رضایت قلبی خود با پیشنهاد ما موافقت کرد ، با وجود هشدار های تو جین این را پذیرفت و توجه به این که پسرمان هم کاملا قبلا غیر قابل تحمل بودن خود را به او اثبات کرده است دیگر ما مقصر نمی توانیم باشیم . فردا ما به پاریس می رویم و آن ها را تنها می گذاریم . فکر می کنم چارلز به خاطر مراقبت دایمی شما این رفتار را دارد .
    - آه جیمز من که هرگز قادر به تحمل چنین موجودی نیستم می توانی نفرت یک مادر را نسبت به فرزندش درک کنی ؟ در روز ازدواجش به او می نگرم و کوچکترین محبتی نسبت به او در قلبم نیست . آه خدایا چرا او این طور است ، چرا مثل تو نیست جیمز ؟ چرا باید مثل برادرت باشد ؟ هر وقت نگاهم می کند ، هر گاه می خندد گویی هاف نگاه می کند و می خندد . آخر او فرزند تو است و باید نشانه ای از تو هم داشته باشد .
    سر جیمز خندید : " و فرزند تو هم هست باید اثری از تو هم در او باشد نمی تواند کاملا مک دونالد باشد و اصلا فریزر با او مخلوط نشده باشد . "
    - شوهر عزیزم اگر نشانی از من دارد آن قدر خوب پنهان کرده است که هیچکس قادر به دیدنش نیست . . . شاید بهتر است مدتی اینجا بمانیم و در صورت لزوم به " آن " کمک کنیم .
    - ما فردا می رویم کاترین و به تو قول می دهم که این به نفع آن دختر است . مثل این که عروس عاشق من برای خواب رفته ولی قول می دهم که نخوابیده است .
    بعد از رفتن میهمانان ، " آن " مدت سه ساعت در اتاقش تنها و منتظر نشسته بود . لباس عروسی را از تنش بیرون آورده و لباس خواب سفید بسیار زیبایی را به تنش کرده بودند . مو هایش را برس زده و دور شانه ها رها کرده بودند . یک ساعت اول را در اتاق بالا و پایین می رفت و بیصبرانه منتظر باز شدن در و آمدن او بود . بعد روی تخت نشست و به شدت گریست ، هرگز این طور نگریسته بود .
    وقتی که چارلز وارد اتاق خواب شد " آن " از شدت اندوه و گریه مثل یک بچه در وسط تخت تزیین شده به خواب رفته بود و متکای ساتن در میان بازوانش بود . چارلز کنارش ایستاد و نگاهش کرد زن حرکتی کرد چارلز مست مست بود آن قدر مست که می توانست خطرناک باشد با صدای بلند زن را صدا زد . " آن " با ترس و وحشت از جا پرید و ملافه را به خود پیچید به چشمان زیبا و مملو از تمسخر مرد نگاه کرد و از شرم سرخ شد و آرام گفت : " ساعت ها در انتظارت بودم و حالا امیدوارم آن قدر آقا باشی که مزاحم نشوی چون به شدت خسته ام . "
    - اوه دختر عموی عزیز مثل این که فراموش کرده ای که امروز صبح عروس من شده ای ؟ و حالا همین طور که می بینی می خواهم مزاحمت بشوم .
    " آن " خواست بگریزد ولی چارلز خیلی تیز و چالاک بود و به موقع او را گرفت . زن با نا امیدی با او گلاویز شد و چارلز سوزش فرو رفتگی ناخن های او را زیر پوستش احساس کرد و با خشم او را روباه کوچک مکار خطاب کرد و لباس خواب گران قیمت را بر تنش پاره کرد . سنگینی بدنش قدرت حرکت را از زن سلب کرد و زن در حالی که سیلاب اشک بر گونه هایش روان بود تسلیم شد و عجیب این که از این تسلیم درد آلود ، لذتی نا شناخته احساس کرد و سستی و رضایت کامل حتی تا چند لحظه پس از آن که مرد بازوانش را از دور او گشوده بود بر سراسر وجودش حکمفرما بود و قدرت هر گونه حرکت را از او سلب کرده بود . وقتی که چشمانش را گشود دستهای مرد مو هایش را نوازش می داد . وقتی که سعی کرد از او روی بگرداند نرمش او تبدیل به خشونت شد : " به خاطر داشته باش که تو زنم هستی . البته سعی خواهم کرد به ندرت تو را به زحمت بیندازم ولی وقتی که می خواهمت از من رو نگردان . " این را گفت و پشتش را به او کرد و آرام خوابید .
    " آن " دیگر حتی قادر به گریستن نبود . بدنش کبود و آزار دیده بود و از شدت ضعف و شاید کمی هیجان می لرزید . به لذت مسخره ای که رفتار وحشتناک آن مرد در او به وجود آورده بود ، فکر کرد . هنوز صبح نشده با تماس دست های مرد دوباره بیدار شد و می دانست که این بار جرات مقاومت ندارد . در حین عشقبازی او آن قدر آرام و صمیمانه بود که " آن " نمی توانست باور کند که این همان موجود وحشتناک و بیرحم است که به او عشق می ورزد . این بار لذتش عمیق تر و همراه با شادی بود . " آن " دست هایش را دور گردن او حلقه کرد سرش را روی شانه اش گذاشت و بیحرکت خوابید . می ترسید با کوچکترین حرکتش طلسم خوشبختی اش باطل شود . در میان بازوان قوی او احساس سبکی و آرامش مطلق می کرد .
    چارلز فکر کرد چقدر زنش با لوییز معشوقه اش متفاوت است . لوییز بعد از عشقبازی مثل یک مار به دورش می پیچید و هراس داشت که طعمه از چنگش بگریزد و زنش مانند یک بچه عزیز و دوست داشتنی آرام در میان بازوانش خوابیده بود . چارلز با تعجب دریافت که این لذت و آرامش خاطر برای اولین بار در زندگیش به او دست داده است . چقدر آرزو داشت که زن را با اشتیاق در بازوانش بفشارد . خودش را نمی فهمید و نمی دانست چرا با این آرزوی زیبا در ستیز است . برای ارضای آن غرور احمقانه با خود گفت تنها به دلیل این که زن چیزی متفاوت از معشوقه اش بوده برایش تازگی داشته است و لذتش به همین خاطر است و فکر کرد برای مدت کوتاهی با او سرگرم خواهد بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مری – ترزا آهسته گفت که خانمش خیلی شاد است و خدمه دیگر با ابرو های در هم به او یاد آور شد که بحث در مورد زندگی خصوصی خانم به آن ها مربوط نیست گر چه خودش هم شدیدا میل داشت در این مورد صحبت کند . دخترک برای تعویض لباس خانم کمک کرده بود دو شب گذشته ساعتها ، منتظر ورود داماد گوش به در چسبانده بود و او را که مست و لایعقل به اتاق خواب " آن " رفته بود دیده بود . با این وصف امروز صبح خانم کاملا سر حال بود و از همیشه زیبا تر و زیر لب آواز می خواند . دخترک با خود گفت : " خدایا چطور می تواند با آن غریبه وحشی بی احتیاط این قدر خوش باشد به نظر من که خوابیدن با شیطان آسانتر است ولی به خاطر خانم مهربان شاد هستم . ".
    وقتی که " آن " از خواب بیدار شد چارلز رفته بود . کمی دیر بود و خورشید از شکاف پرده ها به داخل می تابید بالش را لمس کرد جای سرش سرد بود . از تخت پایین آمد و لباس خواب پاره را از روی زمین برداشت و داخل کشو گذاشت و یکی دیگر را پوشید برای اولین بار خودش لباس پوشیده بود . دوباره همان حس شادی مثل خون تازه در رگ هایش دوید و لبخند زد . هیچ چیز را فراموش نکرده بود ، لکه های روی بازو ها و شانه اش را وارسی کرد و فهمید که برای محو شدن آن ها مدتی طولانی لازم است . ولی در مقایسه با لذتی که به او داده بود و آسایشی که در میان بازوان چارلز احساس کرده بود تمام بدی ها و توهین ها از نظرش محو شد . چقدر احساس آرامش می کرد .
    - مری جین ، آقا کجا هستند ؟
    - نمی دانم خانم ولی مادر و خواهرشان موقع ترک اینجا می خواستند از شما خداحافظی کنند و چون شما خواب بودید به ما اجازه ندادند مزاحم شویم و بیدارتان کنیم .
    " آن " با نا امیدی آهی کشید . می خواست به آنها بگوید که اشتباه می کرده اند که برای شادی او نگران بودند . همه چیز برای " آن " شیرین و دلچسب بود . یکی از لباس های ساده صبح را انتخاب کرد و با دقت آماده شد و رو به دخترک کرد و گفت : " مری جین ببین آقا در منزل هستند یا بیرون رفته اند ؟ "
    - چشم خانم مارکوییز .
    - یک لحظه صبر کن مری به خاطر داشته باش که من دیگر خانم مک دونالد هستم .
    - بله خانم حتما به خاطر می سپارم .
    زمان رفت و برگشت دخترک برای " آن " به کندی گذشت اگر چه چند دقیقه ای بیش نبود .
    یکی از پادو ها با دهن کجی به دخترک گفته بود که چارلز صبح خیلی زود برای اسب سواری رفته و حالا در کتابخانه است .
    وقتی که " آن " وارد کتابخانه شد چارلز مشغول مطالعه بود .
    - صبح بخیر چارلز .
    چشمانش را از روی صفحه بلند کرد و آرام صفحه را ورق زد و خیلی خلاصه گفت : " مشغول مطالعه هستم کاری داری ؟ "
    رنگ دخترک سفید شد و به محض دیدن نگاه سرد شوهر تمام شادی از وجودش رخت بر بست و قدرت تکلم را از دست داد .
    مرد ادامه داد : " خدا را شکر که این کتابخانه عالی برای وقت گذرانی در اینجا وجود دارد . " ( از جایش بلند شد هنوز لباس سواری بر تن داشت پوتین هایش پوشیده از گل و تفنگش روی صندلی افتاده بود ) کتابخانه و اسب هایت ، من آن اسب سیاه را برای خودم انتخاب کردم و کسی دیگر حق ندارد آن را براند . "
    - اگر تو بخواهی هیچ کس این کار را نخواهد کرد .
    - این یک دستور است ، حالا بگو چه می خواستی ؟
    " آن " به او نزدیک شد . از سر خوردگی و یاس می خواست با صدای بلند گریه کند ولی می دانست که وقتش مناسب نیست ، نالید : " چه می خواهی بگویی یعنی از تمام اعمال دیشبت هیج منظور خاصی نداشته ای و هیچ چیز بین ما عوض نشده است ؟ "
    مرد نشست و پا هایش را دراز کرد و خندید . خنده اش نشانه شادی نبود از تمسخر همیشگی هم در آن اثری نبود : " منظورت چیست ؟ شاید از درسی که برای فرمانبرداری به تو دادم صحبت می کنی ؟ "
    زن مایوس جواب داد : " نه آن را پذیرفتم ولی بار دوم تو آنقدر مهربان بودی که . . . "
    - زن عزیزم من مسئول تصورات واهی تو نیستم . آیا تو آن قدر بی تجربه ای که فکر می کنی آدم ها همیشه یکسان رفتار می کنند . تنوع در هر کاری خوب است و تو سعی نکن که وادارم کنی در ساحل احساسات لنگر بیندازم که سخت خسته ام می کند و وقتی که خسته ام وجودم غیر قابل تحمل خواهد بود . موقع صرف غذا می بینمت . راستی یک نامه از مادرم و یکی دیگر از طرف خواهرم برای تو هست . آن ها را باز کردم شاید نکته جالبی در آن ها باشد و خوشحال شدم که آن قدر شعور داشته اند که به سرعت اینجا را ترک کنند .
    - تو چطور جرات کردی ! حق باز کردن نامه های مرا نداری ! آن قدر عصبانی بود که هرگز در زندگیش سابقه نداشت . از موقعی که به یاد داشت کسی با او مخالفتی نکرده بود . او صاحب اختیار خود و تمامی املاکش بود . حتی مشاورش هرگز به خود اجازه نمی داد به او امر و نهی کند .
    به چارلز نزدیک شد و فریاد زد : " تو مثل یک پادو رفتار می کنی اگر همسرت نبودم به خدمتکارانم می گفتم از خانه بیرونت کنند و اگر این عمل را تکرار کنی همین کار را خواهم کرد . " و قبل از این که جوابی بشنود نامه ها را برداشت و از اتاق خارج شد و در را محکم به هم زد .
    چارلز چند لحظه بی حرکت ایستاد و بعد لبخند زنان آهنگی را زیر لب زمزمه کرد . فکر کرد زن هرگز قادر نخواهد بود تهدیدش را عملی کند حتی اگر او بد تر از آن هم بکند . با کوچکترین بی حرمتی یک مستخدم ، ارباب حق داشت حتی اگر بخواهد او را حلق آویز کند . با صدای بلند خندید ، پس دختری که با آرامش توهین ها و رفتار خشونت آمیز او را تحمل کرده بود در مقابل تجاوز به امور خصوصی رنجیده و خشمگین می شد و این نشان می داد که هنوز در تن رمقی برای ایستادگی در مقابلش دارد . باید دید که بعد از ماه عسل چه برایش می ماند .
    پایان فصل دوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل سوم
    سکوت سراسر سالن دی – آپولون را فرا گرفته بود . شاه ضیافت شب را همیشه در این سالن با شکوه و مجلل برگزار می کرد . جمعیتی بالغ بر سیصد نفر که همه از مقربان دربار و نجبا و طبقه ممتاز بودند برای گرفتن نزدیکترین محلی که در میدان دید اعلیحضرت باشد از سر و کول هم بالا می رفتند . این صحنه همه روزه تکرار می شد . زن ها و مرد ها از صبح که شاه از خواب برمی خاست تا آخر شب که در بازوان بلورین مادام دوباری می غنود با مشت و لگد سعی می کردند خود را به نزدیکترین محل برای دیدن شاه و دیده شدن به وسیله او برسانند . برای این مردم زیارت هر روزه شاه مثل غذا خوردن ضروری به نظر می رسید شاید با زیارت او می خواستند به زنده بودن و در دربار بودن خود اطمینان یابند . به غیر از خود درباریان هر روز ، صد ها نفر از خانه هایشان در پاریس و اطراف آن به سوی معبد لویی روی می آوردند . آن ها کابوس جاده ها را در تاریکی و دستبرد راهزنان مخفی شده در جنگل ها و سختی زمستان را تنها به خاطر دیده شدن در کاخ به جان می خریدند . ثروتمندان و طبقه ممتاز هم برای یافتن یک اتاق برای زندگی دایمی در کاخ چه کار ها که نمی کردند . گر چه زندگی در کاخ با عظمت اصلا راحت نبود ولی چه بسا که کنتس ها و مارکوییز های با نام و نشان برای تصاحب خوابگاهی با یک تخت و صندلی در کاخ مانند سگ و گربه با هم می جنگیدند . بعضی از این مستاجران خود صاحبان قصر های زیبا بودند ولی برای دیده شدن در آن کاخ حتی حاضر بودند در اتاق کوچکی با شرکای دیگر به سر برند . در جایی که اربابان چنین وضعیتی داشتند خدمه دیگر تکلیفشان معلوم بود زیباترین و گرانترین لباس ها بر تن مستاجران دیده می شد ولی به ندرت صاحب یک کمد خصوصی بودند . از آداب معاشرت و ملاحظات در آنجا خبری نبود آن ها همه ناظر اعمال هر روزه شاه بودند . ملاقات های رسمی ، شکار ، مراسم رسمی و سرگرمی هایش همه در حضور درباریان بود با این تفاوت که شاه در صندلی مخصوص لم می داد و مردم اطرافش می ایستادند و عجیب این که این زنان اشرافی و ناز پرورده ساعت ها در محضر شاه روی پا ایستادن را خیلی عادی تحمل می کردند . تنها به نزدیکترین کسان شاه این امتیاز داده می شد که چهار پایه تا شوی مخصوصی برای استراحت داشته باشند . در برابر تحمل این شکنجه ها می توانستند از سرگرمی های درباری لذت ببرند . شکار بی نظیر در شکار گاه وسیع که انواع سرگرمی ها در طول مسیر خود داشت ، قایقرانی در کانال بزرگ ، دیدن پارک وحش جنگلی زیبا و در انتها ضیافت شام که می توانستند دور هم جمع شوند ، شایعات را بشنوند یا پخش کنند و یا در توطئه ها شریک شوند . در این گرد هم آیی ها ثروت ها اندوخته می شد ، شغل ها پیشنهاد می شد ،دوستی ها به وجود می آمد و توطئه ها برای از بین بردن دشمنان شخصی چیده می شد و اصل زندگی به سرعت در امواج متلاطم هیجانات گم می شد و انسانیت در دریای خروشان دو رنگی خفه می شد . زندگی در ورسای همان قدر که مجلل و پر شکوه بود ملال آور و یکنواخت نیز بود . هر کسی در آرزوی یافتن موفقیت و مقام به کاخ می آمد . برای داخل شدن به کاخ به مستخدمین رشوه می دادند و تازه بعد از وارد شدن به کاخ باید دم وزرا و اقربا دیده می شد و البته کاملا واضح است که راضی کردن بزرگان و اشراف کیسه گشاد تر می طلبد . آن شب در میان منتظران دیدار لویی در سالن دی آپولون مردی بود که برای رسیدن به آنجا نیمی از اروپا را زیر پا گذاشته بود .
    فرانسیس انیل مرد جوان بیست و هشت ساله ای بود . او یک ایرلندی بود که برای ابد از کشورش تبعید شده بود . از شانزده سالگی به خدمت نظام در آمده و برای مرکز که مزدی می پرداخت شمشیر می زد . اروپا مملو از هممیهنانش بود ، انگلیسی ها ، ایرلندی ه و اسکاتلندی های مهاجر کاتولیکی که توسط جرج سوم از حقوق قانونی خود منع شده و آواره و بی مال و ثروت در اطراف پراکنده شده بودند . آن ها آماده بودند برای ادامه زندگی خود همه کار بکنند . جنگ تنها حرفه آنان و سرباز مزدور بودن تنها راه امرا معاششان بود . فرانسیس بیشتر ایام جوانیش را در جنگ هفت ساله آلمان و پس از آن در جنگ های پراکنده سپری کرده بود تا این که پرنسس آلمانی که او را استخدام کرده بود با دشمنش صلح کرد و سپاهش را فرا خواند در نتیجه دیگر به وجود او در آنجا احتیاجی نبود و مانند تفاله بیرون ریخته شد .
    این سربازان مزدور اگر از میدان نبرد جان سالم به در می بردند پاداش ناچیزی دریافت کرده و از آن کشور رانده می شدند چون بعد از جنگ وجودشان برای هیچ یک از طرفین سودی ندارد . فرانسیس هم بعد از خاتمه جنگ مزدش را گرفت و با مزدش و غنایم جنگی که به دست آورده بود پولی فراهم کرد و با آن پول لباس کافی و دو اسب خوب برای سفرش به فرانسه مهیا کرد . او یک نارنجک انداز بیکار را هم به عنوان خدمتکار با خود آورده بود . او هم مانند خودش جنگجویی آواره و بی کس و کار بود و مثل یک سگ وفا دار به دنبال فرانسیس راه می افتاد و در این سفر طولانی با مهارت در دزدیدن جوجه و مواد غذایی شکم خود و اربابش را سیر می کرد .
    فرانسیس از ولگردی و بیش از آن از خدمت کردن برای اربابان آلمانی که مثل خروس جنگی اعمالشان کاملا غیر قابل پیش بینی بود خسته شده بود و برای یافتن شغلی ثابت در ارتش لویی به ورسای آمده بود . اگر از این در نا امید بر می گشت ناچار بود که دوباره سرباز مزدور باشد . روزگاری خود و خانواده اش در ایرلند صاحب مقام و املاک فراوان بودند تا به وسیله انگلیسی های استعمار گر از کشور خود رانده شدند و حالا ناچار بودند برای لقمه نانی در هر سفره آشفته چنگ بیندازند .
    سر جان انیل پدر فرانسیس در سال 1745 همراه با پرنس چارلی به یک گروه کاتولیک در رم پیوسته و بعد با کشتی به اسکاتلند رفته بودند تا برای باز پس گرفتن حقوق از دست رفته شان بجنگند . شکست و مصیبت به آن ها روی آورد و وقتی که پدر مرد برای پسر نفرت نسبت به انگلیس ها و یک سنجاق کراوات یاقوت کبود به ارث گذاشت و از آن زمان فرانسیس شمشیر به کمر بست و خود را به گرانترین خریدار فروخت .
    این ها کلیاتی از زندگی این افسر جوان ایرلندی بود . مو های بلندش را با یک روبان آبی در پشت سر بسته بود . صورتش که با نگرانی هر لحظه برای دیدن شاه به طرف در بر می گشت جذاب و نجیب بود . تمام حرکاتش از یک زندگی پر زحمت حکایت می کردند . در میان آن جمع نمایشگر وجود حقیقی خود بود ، یک ماجرا جوی فقیر از خانواده ای نجیب ، زخم دیده از جنگ های فراوان و آشنا با شکم خالی . کسی به او توجهی نداشت اگر چه بعضی زن ها برای نگاه کردن به او بر می گشتند . فرانسیس هم با همان بی توجهی همه را از نظر گذراند . لباس های گرانقیمت ، جواهرات ناب ، ناز و تکبر بیش از حد آن ها اصلا جذبش نمی کرد . کاپیتان از سر و وضع خود اصلا شرمنده نبود . به نظر خودش از نظر اصالت خانوادگی با خیلی از آن ها برابر و از نظر شهامت و دلاوری از خیلی از آنان بر تر بود و امیدوار بود که شاه لویی هم همین تصورات را درباره او داشته باشد .
    سالن به شدت گرم بود . شمع ها داخل شمعدان های طلایی مشتعل بودند ، بعضی زن ها از خستگی به دیوار تکیه داده بودند . دو خانم دوشس روی چهار پایه های گرانبهایشان نزدیک در نشسته بودند و خود را باد می زدند .
    فرانسیس از صبح زود چیزی نخورده بود . محل سرو غذای نیمروزی را ابتدا نمی دانست و وقتی که بالاخره به آن جا رسید همه چیز تمام شده بود و مستخدمین لطف کرده فقط یک لیوان شراب به او دادند . احساس گرسنگی و خستگی می کرد برای سومین بار شخصی که با فشار جمعیت به جلو رانده شده بود تنه محکمی به او زد به سرعت برگشت و توانست زنی را که در اثر این فشار تعادلش را از دست داده بود به موقع از سقوط نجات بدهد . صورت زیبا و برافروخته از شرم زن به طرفش برگشت . چشمانی درشت و آبی و پوستی لطیف و مطبوع داشت . زیبایی خودش بیش از جواهرات گرانبهایش چشم را می گرفت . برای اولین بار در بیست و چهار ساعت گذشته کسی به روی فرانسیس لبخند زد .
    - متشکرم آقا ، فکر می کردم نقش زمین خواهم شد .
    - خواهش می کنم خانم ، اینجا مثل میدان جنگ است .
    - پس شما باید غریبه باشید که به این برنامه ها عادت ندارید .
    علاوه بر زیبایی نجابت و اصالت از قیافه زن مشخص بود .
    فرانسیس تعظیم کرد : " کاپیتان انیل هستم و در خدمتگزاری حاضرم . "
    " آن " با لبخند پاسخ داد : " مادام مک دونالد هستم . "
    مرد در آن گوشه خیلی تنها بود و به نظر می رسید که تنها به دلیلی که برایش کاملا اهمیت داشت در این جنگل مملو از خود خواهان وارد شده است .
    - نام مک دونالد برایم آشناست . مک دونالد های فراوانی را می شناختم . هیچ جنگجویی را با جنگجویان آن قبیله نمی توان مقایسه کرد .
    " آن " آرام جواب داد : " حتی انیل های ایرلندی را . شوهرم اسکاتلندی و من فرانسوی هستم . "
    - سلام مرا خدمت همسرتان برسانید ، آیا ایشان هم همین جا هستند ؟
    لبخند " آن " محو شد : " بله فکر می کنم باشند . البته می دانید که در این آشفته بازار چه راحت می شود یکدیگر را گم کرد . "
    به نظر مرد دلیل غیر موجهی آمد و " آن " هم متوجه شد که مرد او را باور نکرده است . البته چارلز در ورسای بود . دو سه ماه گذشته او هر روز در ورسای بود و " آن " با نا امیدی دنبالش کرده بود . به حرف او که توصیه کرده بود در شارنتیز بماند گوش نکرده بود و حالا شاهد بی توجهی و بی وفایی او نیز بود . " آن " با شرم گفت : ممکن است شوهرش او را در اینجا بیابد چون در موقع شام همه به سالن غذا خوری می آیند .
    - خانم آیا شوهر شما در زمره نزدیکان شاه است ؟
    - بله او در وزارت امور خارجه شاغل است .
    این شغل بعد از ازدواج چارلز به او داده شده بود . " آن " البته در آن موقع علتش را نفهمیده بود و تصور می کرد والدین چارلز آن را برایش درست کرده اند و حالا بعد از گذشت مدت ها می دانست که نفوذ معشوقه شوهرش در وا گذاری پست به او موثر بوده است . و لوییز می خواست به این وسیله چارلز را در ورسای پای بند کند . او یک بار لوییز را بازو در بازوی چارلز خندان در همین سالن دیده بود . " آن " حتی قبل از این که اطرافیانش با کنایه زنی را که بازو در بازوی شوهرش داشت به او معرفی کنند رابطه آن ها را فهمید . بارونس دی وایتال و معشوقه اش چارلز مک دونالد که حالا همسر رسمی " آن " بود در آنجا بودند و " آن " سعی کرد بدون آن که دیده شود از آنان دور شود .
    " آن " به خاطر ثروت و شهرت و موقعیتش یک آپارتمان دو اتاقه را در ورساب تصاحب کرده بود و این خود سبب رنجش و حسادت بسیاری از ساکنین بود . چارلز آن شب دیر وقت به دیدنش آمده بود چون او را در سالن زیر چشمی دیده بود . " آن " از تداعی خاطره آن شب دردی در قلبش احساس کرد . نفس عمیقی کشید و رو به مرد ایرلندی کرده گفت : " آیا شما منتظر دیدار شاه هستید ؟ "
    مرد شانه هایش را بالا انداخت و خندید : " خانم من هفته هاست که در سفرم و آخرین سکه هایم را برای راه یافتن به اینجا از دست داده ام . من خواهان شغلی در ارتش لویی هستم و آن قدر اینجا می مانم تا بتوانم با او صحبت کنم . "
    - ولی آقا ، شما کافی است هفته ها ، ماه ها و شاید سال ها اینجا بایستید و کسی حضور شما را احساس نکند . کاپیتان شما نمی توانید این همه منتظر بمانید .
    - می دانم خانم ولی من برای این دیدار سرمایه گذاشته ام . آقایی از خوابگاه شاه به من قول داده است که توجه او را به من جلب خواهد کرد .
    - آه که اینطور !
    " آن " پس از مدت ها زندگی در ورسای این را می فهمید کسی که رشوه را از کاپیتان گرفته بود به طور حتم از خدمتکاران مخصوص است و حتما طبق عدت همین که پول را در جیب گذاشته نام دهنده آن را از یاد برده است . گول زدن غریبه ها یکی از کار های معمول خدمه قصر بود . البته بعضی نجبای کاخ هم از این عمل چشم پوشی نمی کردند .
    " آن " با ملایمت گفت : " پس شما یک سرباز حرفه ای هستید . "
    - مادام به خاطر اصطلاحی که به کار بردید از شما متشکرم . خیلی ها ما را سربازان مزدور می نامند . بله من یک سرباز جیره خوار یا به قول شما حرفه ای هستم که می خواهم در ارتش فرانسه خدمت کنم . در مملکت خودم همه چیز داشته ام ولی حق استفاده از آن ها را ندارم و اگر قدم به آنجا بگذارم حلق آویز می شوم . خانم عزیز ، من در معرض فروشم و حالا برای پیدا کردن خریدار مناسب در زحمتم .
    - شاید بتوانم کمکتان کنم .
    مرد جوان با غرور پاسخ داد : " نه خانم متشکرم من هرگز قصد جلب توجه و کمک شما را نداشته ام با معذرت باید بگویم هرگز تصور اینکه از زنی کمک بخواهم به مخیله ام خطور نکرده است و همیشه فکر می کنم که عکس این قضیه باید باشد یعنی مرد ها به زن ها کمک کنند .
    - عصبانی نشوید آقا من قصد لطمه زدن به غرور شما را ندارم . از آنجا که با رسوم اینجا آشنا هستم باید بگویم که پولتان را هدر داده اید و شاید هرگز موفق به صحبت با شاه نشوید . من منظورم از کمک کردن به شما این بود که اگر شاه در فرصتی با من صحبت کند و شما در نزدیکی باشید حتما شما را به او معرفی می کنم همین ، و البته قول نمی توانم بدهم .
    فرانسیس شرم زده نگاهش کرد . زن های بسیاری را در سفر هایش دیده بود ، زن هایی از طبقات مختلف و تا آن لحظه در میان زن های طبقه ممتاز فقط خود پرستی و تکبر و بی نزاکتی دیده بود ، هرگز در هیچ کدام از آن ها نشانی از مهر و محبت سراغ نداشت ، حالا چیزی در وجودش سر سختانه به او حکم می کرد که این یکی را با آن ها مقایسه نکند . کمکش از روی عشق نبود و مطمئنا قصد اغوای او برای شرکت در یک نقشه شیطانی را هم نداشت . به یادش آمد که زمانی یک کنتس به او قول شغل مناسبی داد و بعد از او خواست که در قبالش رقیب سیاسی شوهرش را بکشد . فرانسیس اصولا روی قول این طبقه حساب نمی کرد .
    - مرا ببخشید مادام که ناراحت شدم . من بیش از یک هفته نمی توانم منتظر بمانم و اگر شما این لطف را بفرمایید تا آخر عمر سپاسگزارتان خواهم بود .
    - باید دعا کنیم کاپیتان که فرصت معرفی پیش بیاید البته امیدوار نباش که امشب این اتفاق بیفتد چون هر وقت که شاه کمی دیر بیاید با سرعت و بدون نگاه به اطراف از سالن می گذرد .
    چند دقیقه بعد در باز شد و ورود شاه و همراهان اعلام شد . گروهی از درباریان سر شناس از جمله فرمانده سپاه فرانسه ، دزد هی دولت و تعدادی از نجبای مقرب درگاه شاه و " فلوری " بد نام در خدمت شاه حرکت می کردند . " فلوری " به شدت مورد علاقه لویی بود چون کاملا به روحیات شاه برای انجام امور خاص دولتی وارد بود . شاه تصمیم گرفتن و به زحمت افتادن برای امور مملکتی را اصلا دوست نداشت و " فلوری " کاملا مراقب بود که شاه به زحمت نیفتد . لویی از راهرویی که جمعیت برای عبورش گشوده بود گذشت و مردم برای جلب توجه او به یکدیگر فشار می آوردند . خسته و بد خلق به نظر می آمد . از چند قدمی " آن " و کاپیتان گذشت بدون آن که نیم نگاهی به آن ها بیندازد .
    مرد جوانی که در نزدیکی " آن " بود با دلخوری گفت : " عجب زندگی نکبت باری است ، تمام صبح را منتظرش بوده ام و حالا بدون توجه از جلویم رد شد . "
    " آن " مودبانه گفت : " بله همینطور است آیا شما نیاز مبرمی به دیدنش دارید ؟ "
    مرد جوان با تعجب و مغرور به " آن " خیره شد ، گوشواره هایی با دو برلیان بسیار بزرگ در گوشش بود ، با ابروان گره خورده گفت : " خانم عزیز شما دیگر از کدام دهات آمده اید . من کنت دی تالیو هستم و به هیچ چیز جز دیدار هر روزه شاه نیاز ندارم . " و با تحقیر پشتش را به او کرد .
    کاپیتان به او نزدیک شد و گفت : " شما ممکنست کنت دی تالیو باشید ولی رفتارتان مثل یک سگ ولگرد است و سگ ها در چنین مواقعی لگد می خورند . قبل از این که ناچار شوم مقصودم را عملا به شما حالی کنم از خانم معذرت بخواهید . "
    کنت با دهان نیمه باز به طرف صدا برگشت . حرکتش آنقدر زنانه بود که " آن " به زحمت جلوی خنده اش را گرفت .
    چشمان توالت شده کنت به دیدن قیافه جدی انیل تنگ شد و گفت : " شما هر که هستید که از ظاهرتان پیداست کسی نیستید باید مواظب باشید که با چه کسی صحبت می کنید ! دی تالیو ها با مردمان عادی نمی جنگند ولی شاید لازم باشد به شما درسی بدهم . " و قبل از این که فرانسیس جوابی بدهد در میان جمعیت گم شد .
    - مردک نادان ترسو فرار کرد .
    " آن " خندید : " بله درست همان چیزی است که شما می گویید نادان و ترسو ولی اگر واقعا کنت دی تالیوست باید بگویم که آدم با نفوذ و سر شناسی است و به صلاحتان نیست که چنین دشمنانی داشته باشید ، ولی به خاطر دفاع از من از شما متشکرم . "
    - دفاع کاملی نبود چون معذرت خواهی او را نشنیدم ولی حتما دوباره می بینمش . . . خانم سالن غذا خوری باز شد می توانم شما را همراهی کنم ؟
    - البته خوشحال می شوم .
    مرد ادای احترام کرده و بازویش را پیش آورد و آن ها با هم وارد سالن شدند و در کنار یک پنجره نشستند . کاپیتان برای گرفتن غذا رفت . میز بزرگ غذا خوری در امتداد دیوار کشیده شده بود و پیشخدمت ها از پشت آن غذا را سرو می کردند . انیل هرگز این همه خوراکی را یک جا ندیده بود . انواع و اقسام غذا ها و مشروبات وجود داشت . انیل خیلی زود با غذایی چها نفره برگشت .
    " آن " متعجب گفت : " به شما تبریک می گویم ، هرگز به این سرعت نتوانسته ام به غذا برسم .
    فرانسیس خندید : " من چنگال های تیز و شکمی گرسنه دارم . "
    - کاپیتان کجا اقامت دارید ؟
    - خدا می داند مادام ، هر جا رختخوابی بیابم ، پیشخدمتم منبع خیر و برکت است حتما تا به حال جایی برایم رزرو کرده است . شما اینجا زندگی می کنید مادام ؟
    - بله من صاحب یک آپارتمان دو اتاقه در کاخ هستم و باید بدانید که این شانس کمتر به کسی روی می آورد .
    انیل لبخند زد : " پس شما باید مثل کنت دی تالیو مهم و سر شناس باشید . بله کاپیتان من فقط ثروتمند هستم . گاهی آرزو می کنم که ثروتمند نبودم .
    مرد خندید : " بار ثروت هرگز بر دوش من سنگینی نکرده است چرا این قدر برای شما سنگین است ؟ یا شاید سوالم گستاخانه است در این صورت مرا ببخشید . "
    " آن " از صحبت کردن با او احساس آرامش می کرد . از زمانی که با چارلز ازدواج کرده بود نتوانسته بود این طور صمیمانه و راحت با کسی حرف بزند نه سوال شما اصلا گستاخانه نیست . شوهرم به خاطر ثروتم با من ازدواج کرده است و من نمی توانم این را به خود بباورانم .
    - ولی مادام شما شکسته نفسی می کنید او نمی تواند تنها به خاطر ثروت با شما ازدواج کرده باشد .
    - حقیقت همین است کاپیتان و من خیلی احمقانه تصور می کردم که عوض خواهد شد .
    - در این صورت هیچ آرزوی دیدن همسر بی ذوقتان را ندارم مادام تنها رها کردن شما در اینجا بسیار عمل زشتی است و حالا تعجب می کنم که چرا اصلا با او ازدواج کردید .
    - چون دوستش داشتم کاپیتان . عجیب است چرا من این ها را به شما می گویم نمی دانم درباره زنی که از زندگی خصوصی اش با شما صحبت می کند چه فکر می کنید ؟ متاسفانه مدتی است نتوانسته ام با کسی درد دل کنم و به خاطر پر حرفی از شما عذر می خواهم .
    - مادام اگر اعتمادتان از من سلب شود مطمئنا خیلی می رنجم . من یک غریبه ام ، یک سرباز مزدور و در جستجوی شغل . شما بر من خیلی منت گذاشتید که همراهم شام خوردید و با من صحبت کردید . حالا این همه شادی را به یکباره از من نگیرید .
    " آن " با شرم گفت : " با آن همه دردسر که خودتان دارید انتظار این که به حرف های من گوش کنید خیلی خود خواهانه بود . داستان زندگی من خیلی معمولی است و خودم این بلا را به جان خریده ام . شوهرم دوست نداشت که به ورسای بیایم ولی من برای مبارزه با او به اینجا آمدم و حالا هم نمی توانم او را مقصر بدانم .
    کاپیتان جواب داد : " ولی با اجازه شما من او را مقصر می دانم ، منزل شما کجاست ؟ "
    - شارنتیز نزدیک بلونیر ، شما آنجا را دیده اید ؟
    - نه مادام ندیده ام ولی در وصفش خیلی چیز ها شنیده ام . می دانم که یکی از بزرگترین املاک در فرانسه است . چرا به آنجا بر نمی گردید و مک دونالد را به حال خود وا نمی گذارید ؟
    - چون زنش هستم و باید بگویم که هنوز کاملا شکست نخورده ام . از این محل و تمام افراد مغرور و دو رویی که در آن هستند متنفرم . نگاه کنید مثل یک گله حیوان وحشی دایم در حال فشار دادن و نعره زدن هستند . از شرافت و حرمت و انسانیت در اینجا خبری نیست . به باغ وحش بیشتر شبیه است ولی چارلز اینجاست و نمی توانم ترکش کنم . کاپیتان تحقیرم می کنید ؟ می دانم که دور از عفت و غرور زنانه است که خودم را به مردی که دوستم ندارد تحمیل کنم ولی دوستش دارم .
    - مادام من مردی را که قدر این همه عشق را نمی داند تحقیر می کنم و دلم می خواهد سرش را از تن جدا کنم .
    " آن " با متانت جواب داد : " نه شما این کار را نمی کنید . شوهر من یک احمق و ترسوی درباری نیست . اگر حتی چپ نگاهش کنید شما را می کشد . "
    - پس معلوم می شود که حداقل مرد است . کمی از این بابت خیالم آسوده شد حالا قصد دارید چه مدت اینجا بمانید .
    تا موقعیکه چارلز موافقت کند که با من به شارنتیز بیاید . در پاریس هتل مجللی دارم ، آن را باز خواهم کرد . من نمی توانم در این اتاق های کوچک و خفه کننده و در فضای مسموم ورسای زندگی کنم . شاید اگر آن خانه را بگشایم و انواع سرگرمی ها را برایش مهیا کنم به طرفم بیاید ، در حقیقت امیدوارم که بیاید . شما هم می توانید به ما سر بزنید .
    انیل خندید : " اگر شغلم را به دست بیاورم حتما به دیدنتان می آیم . حالا اشتیاقم برای ماندن در اینجا بیشتر شده است . آیا با من در باغ قدم می زنید ؟ این اتاق مثل کوره گرم و پر سر و صداست . "
    " آن " دعوتش را با احترام رد کرد : " متاسفم کاپیتان خیلی خسته ام . دیشب نمایشی در حضور شاه ترتیب داده شده بود و تا دو بعد از نیمه شب ادامه داشت ، صبح هم ساعت هشت بیدار شده ام ولی اگر بخواهید می توانید تا آپارتمانم با من قدم بزنید . البته کمی دور است . "
    - بیش از هر چیز خوشحال می شوم مادام ، دلم نمی خواهد به زودی از شما جدا بشوم . ممکن است شما را فردا ببینم ؟
    آن ها در کریدور آیینه کاری آهسته راه می رفتند و تصویرشان در آیینه ها افتاده بود . " آن " لحظه ای مکث کرد و جوابی نداد به نظرش مثل داستان های کلاسیکی آمد که بار ها و بار ها در اجتماع ، در کتاب ها و در صحنه ها با کمی اختلاف دیده و شنیده و خوانده بود . زنی که مورد بی توجهی شوهر بوده ، یک غریبه متهور ، اولین ملاقات و تکرار ملاقاتها و . . . در داستان او مرد غریبه یک افسر ایرلندی بدون مقام و ثروت بود . حتی یک لحظه تجسم کرد که چگونه دوستانش او را احمق خطاب خواهند کرد و چارلز و معشوقه اش چگونه او را مورد تمسخر قرار خواهند داد .
    فرانسیس متوجه افکار او شد و به سرعت گفت : " مادام مک دونالد امیدوارم در مورد من بد قضاوت نکنید من فقط از مصاحبت شما لذت می برم و خواهان احسان ، پول یا مقدمه چینی برای مقاصد دیگر هم نیستم . بدون هیچ امیدی به اینجا آمده ام و احتمالا همان گونه هم اینجا را ترک خواهم کرد . حالا می توانم فردا شما را ببینم ؟
    - بله حتما . فردا در نیمروز برنامه شکار هست شما اسب و پیشخدمت تان را بیاورید با هم سواری می کنیم . شب خوش کاپیتان .
    دستش را به طرف او دراز کرد و انیل خم شده بوسه بر آن زد .
    - شب بخیر مادام مک دونالد .
    و با سرعت در کریدور ناپدید شد . در آخرین پله خدمتکارش بوهمر او را صدا زد .
    فرانسیس پرسید : " آیا جایی برای خواب پیدا کردی ؟ "
    - بله کاپیتان گوشه ای در آن عمارت پایین . در این کاخ به ندرت می توان گوشه ای برای استراحت یافت . در آنجا حصیری برایتان یافته ام .
    - خیلی هم خوبست بوهمر . شب زیبا و پر ستاره ولی سردی بود . کاپیتان همان طور که به طرف محل خوابش قدم می زد از سرما می لرزید .
    - جسارت است کاپیتان ، آیا موفق به دیدار اعلیحضرت شدید ؟
    - بله من او را دیدم ولی او مرا ندید . مهم نیست بوهمر مطمئنم که بالاخره در اینجا به جایی می رسیم .
    یقه کتش را بالا زد و در جهت عکس باد شروع به دویدن کرد . شادی فراوانی در وجودش حس می کرد مثل این که آنچه را به دنبالش بود یافته باشد . خیلی زود خوابید و در خواب به رویا های شیرینش لبخند می زد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کنت دی تالیو دامن لوییز را در دست گرفت : " لوییز عزیز پارچه اش فوق العاده است از کجا خریده ای ؟ " لباس ابریشم زرد زیبایی بود که با کوچکترین حرکت رنگش تغییر می کرد .
    - از یک تاجر ابریشم که پارچه های فوق العاده ای دارد خریده ام . کنت عزیز شما هم برای خرید حتما سری به آنجا بزنید .
    - در اولین فرصت این کار را خواهم کرد . مقداری پارچه جدید برای تهیه کت و همچنین لباس خواب نیاز دارم مگر این که دوباری قبل از من تاجر را کشف کند و تمام اجناس او را یکجا بخرد . راستی که حرص و طمع این موجود هر روز شدید تر می شود .
    لوییز و بعضی دوستان اطرافش به حرف های دی تالیو خندیدند . همه در میهمانی کوچک عصرانه لوییز بودند . آن شب نمایشی در تئاتر تریانون برنامه ریزی شده بود که دافین و دوستش دی گرامونت و دی لافوچ کالد قرار بود برنامه اجرا کنند .
    پرنسس دافین مری – آنتوانت به تازگی وارد تئاتر شده بود و به شدت مورد توجه شاه بود درباریان کاملا آماده بودند که نمایشنامه های غنی مولیر را که کمی ناشیانه توسط آماتور ها ، به نمایش گذاشته می شد ببینند و دم نزنند به شرط آن که هنرمندانش ملکه آینده فرانسه یا یکی از پرنسس ها باشند . همچنین برای همه ، دیدن قیافه ملول دوباری که از فهم برنامه کاملا عاجز بود و دایما خمیازه می کشید و زیر لب با لویی حرف هایی می زد سرگرم کننده بود .
    لوییز البته حامی دوباری بود ولی در میان دوستان صمیمی پشتیبانی کردن از او را لازم نمی دید با این وصف شروع به نصیحت دی تالیوی خندان کرد و گفت : " مواظب باش دوست عزیز ، می دانی که دوباری از دوستان نزدیک من است و از آن گذشته اصلا خیال ندارم راز موجودیت تاجر کوچولو را با او در میان بگذارم چون دیگر چیزی گیر خودم هم نمی آید . "
    دی تالیو کینه توزانه ادامه داد : " این زن مثل یک کلاغ است . " این مرد نسبت به ادعای برابری زن و مرد کینه ای مفسدانه داشت . سینه های بر آمده دوباری هم که همیشه سخاوتمندانه در معرض نمایش بود حالتی عصبی مملو از تنفر در او بر می انگیخت . به نظرش آن زن چیزی جز یک آدم متکبر و طماع خوش زرق و برق نبود و هیچ امتیاز مخصوصی نداشت .
    یکی از خانم ها مداخله کرد : " اعلیحضرت هرگز چیزی را از او دریغ نمی کند . شنیده ام دوباری هم برای خوشایند شاه حتی دختر های جوان را خود انتخاب کرده و به نزدش می برد . " خانه بد نام داخل محدوده ورسای با فکر و ایده آخرین مادام پمپادر تاسیس شد . از آنجا که مادام خودش به تنهایی نمی توانسته عطش مفرط همسر را سیراب کند ، زن سیاستمدار و کم مایه شاه را تشویق می کند که عشرتکده ای در کاخ بسازد و با دخترکان جوان آنجا که هرگز در مقام و امتیاز نمی توانستند رقیب خطرناکی برای مادام پمپادر باشند خود را راضی کند . در این محل که پارک " اسرف " نامیده می شد انواع و اقسام سرگرمی ها نیز وجود داشت و همچنین محل نمایش آخرین پدیده های هنر اپرا و درام و موسیقی روز در آن زمان بود . مادام دوباری مدیریت آن خانه را از مادام پمپادر به ارث برد و هر وقت اعلیحضرت لویی ملول به نظر می رسید سوگلی خود نقش دلال محبت را به گردن گرفته و موجبات نشاط معشوق تاجدار را فراهم می کرد . او هم یکی دو شب سرگرم می شد و سر خوش و راضی به سوی مادام دوباری باز می گشت .
    تالیو اظهار داشت : " راستی لوییز عزیز امروز خانم چارلز مک دونالد را زیارت کردم عجب کالسکه ای ، عجب نوکر هایی و عجب اسب هایی ! فوق العاده است . "
    خنده از لبان لوییز محو شد و مرد بدجنس که از ناراحتی او غرق لذت شده بود ادامه داد : " عجب زن جذابی است آن طور که تو توصیفش کرده بودی انتظار داشتم با یک هیولا مواجه شوم . تو نباید این قدر حسود باشی عزیزم ، چون که او در نوع خود جواهری گرانبهاست . "
    لوییز با چشمان سیاه درخشانش به او نگاه کرد و به تلافی گفت : " چقدر متعجبم کردی کنت ! معجزه است که زیبایی یک زن توجه تو را جلب کرده است ! باید دید که خانم مک دونالد هم از وجود چنین تحسین کننده ای اطلاع دارند یا خیر . "
    - ولی لازم نیست این را بدانند ایشان قبل از من یکی را می شناسند و در کنارشان کاملا خوشحال به نظر می آیند . تقریبا یک هفته قبل در سالن دی آپولون نزدیک بود پوستش را بکنم . ایشان به حمایت از مادام مک دونالد رفتاری کاملا گستاخانه با من داشتند . یادم می آید که خانم را به خاطر سوال بی موردش سرزنش می کردم و البته پیدا بود که مرا نشناخته است . اتفاقا این ستایشگر جوان هم با اسبش در کنار کالسکه مجلل خانم می راند باید بگویم که سر و وضع فقیرانه ای هم داشت . شاید شناختنش برای هر دوی ما سرگرم کننده باشد . "
    - شاید ولی یرای چارلز که کاملا بی اهمیت خواهد بود چون نسبت به او بی تفاوت است .
    - مطمئنا آن طور است لوییز عزیز ولی چرا چارلز شما هنوز نیامده است ؟ آیا همیشه منتظرت می گذارد ؟ تو باید یادش بدهی که با خانم متشخص زیبایی چون تو حداقل وقت شناسی را رعایت کند .
    لوییز بدون پاسخ دادن به او رویش را برگرداند . از این موجود رنگ و روغن زده بد خواه به خصوص وقتی که او را هدف قرار می داد بدش می آمد . البته در مواقع عادی موجودی سرگرم کننده و منبع سرشار شایعات افتضاح آمیز بود . او همچنین یک دشمن همیشگی و انتقامجو بود .
    چارلز دیر کرده بود و لوییز با ناراحتی منتظرش بود . آن ها قرار گذاشته بودند که با هم برای دیدن نمایش تریانون بروند . او مخصوصا این قرار را برنامه ریزی کرده بود تا بتواند با نشان دادن خود همراه چارلز در یک مراسم رسمی ، " آن مک دونالد " را تحقیر کند و مطمئن بود که بعد از این نمایش جالب " آن " دیگر نمی تواند در ورسای بماند و اگر بماند مسخره عالم خواهد شد . حتی خیلی امکان داشت که برای همیشه از زندگی چارلز کنار بکشد . لوییز به موفقیتش کاملا اطمینان داشت و حتی قبل از موعد از تحقیر آن زن لذت هم می برد ولی اصلا فکرش را نمی کرد که " آن " ممکن است در سالن حضور یابد . حرف های مسخره دی تالیو کمی دلسردش کرده بود البته خیلی ها راجع به زن چارلز نظر مساعد داشتند . شایعات بسیاری درباره ثروت و زیبایی او و این که خیلی ها مشتاق دوستی اش هستند شنیده بود . لوییز و چارلز هر دو دشمنان زیادی داشتند . خیلی ها در صدد آزار آن ها بودند و حسادت لوییز نسبت به " آن " او را کاملا آسیب پذیر کرده بود لوییز آرزو می کرد که هیچ وقت آن زن را نبیند و حتی کلمه ای درباره اش نشنود و شاید امشب به آرزویش می رسید !
    - دوستان عزیز از همه شما عذر می خواهم چون برای آماده شدن دو ساعت بیشتر فرصت ندارم و باید زود تر بجنبم امشب همه شما را می بینم .
    دی تالیو با تمسخر گفت : " امیدوارم ( و خم شد و دست او را بوسید . ) فکر می کنم جذابیت دافین بیش از هنرش جلوه دارد . به امید دیدار لوییز عزیز . "
    مری منتظر بود که لوییز را لباس بپوشاند . این لباس بی نهایت زیبای زرد رنگ و کفش های پاشنه نقره ای با سگک برلیان برایش خیلی گران تمام شده بود ولی امشب هم برای لوییز یک شب استثنایی بود . او باید تمام زیبایی و ثروت خود را یک جا به رخ دیگران بکشد و با آن ها شکست آن زن را تضمین کند . حتی اگر " آن " با زیبا ترین لباس و جواهراتش در تریانون ظاهر شود چون تنها است و یا شاید با آن تحسین کننده مرموز درخششی نخواهد داشت و اگر همان طور که دی تالیو می گفت مرد جوان فقیر باشد که اصلا نمی تواند در آن مراسم شرکت کند . خنده دار است وارث شارنتیز می تواند با جواهرات و کالسکه اش با دوباری رقابت کند ولی نمی تواند نظر شوهرش را به خود جلب کند و امشب با نمایش کامل ضعف و زبونی آن زن در حضور تمام درباریان چاره ای جز رفتن ندارد .
    - مری به پایین کریدور برو و ببین اثری از آقای مک دونالد می بینی ؟
    - احتیاجی نیست خانم ، آقا اینجا هستند .
    چارلز در آستانه در اتاق ایستاده بود . لوییز با بازوان گشاده به طرفش دوید . مرد بدون توجه به او وارد اتاق شد و خدمتکار را بیرون کرد . دخترک با تعظیم بیرون رفت و در را پشت سرش بست .
    - چارلز در میهمانی ام شرکت نکردی و خیلی ناراحتم کردی عزیزم . عشق من ، نظرت درباره این لباس چیست ؟
    - فوق العاده است لوییز . سلیقه تو واقعا محشر است . متاسفم برای میهمانی نرسیدم همراه زنم بودم .
    لوییز به سرعت چرخید از خشم و عصبانیت صورتش سرخ شده بود .
    - اخم نکن لوییز اصلا برازنده ات نیست مگر حرفی که زدم عجیب بود ؟
    - نه اصلا فقط تو از موقعی که به اینجا آمده ای یکی دو بار بیشتر به دیدنش نرفته ای و حالا برای دیدنش درست شب میهمانی مرا انتخاب می کنی .
    می دانی که من میهمانی را به خاطر سرگرمی تو ترتیب داده بودم .
    خوب فراموش کرده بودم و حالا هم وقت بحث کردن ندارم . فقط می خواستم بگویم که نمی توانم امشب همراهیت کنم چون همراه زنم هستم .
    رنگ لوییز مثل گچ سفید شد ، قدرت تکلم را لحظه ای از دست داد و با تعجب به چارلز خیره شد . خشم چنان دیوانه اش کرده بود که دلش می خواست سیلی محکمی به صورت تمسخر آلود مرد بزند .
    - پس زنت را همراهی می کنی . تو با من قبلا قرار گذاشته بودی و حالا مرا دست انداخته ای ، آن هم درست موقعی که فرصت یافتن جفت دیگری برای همراهی ندارم . حرفت را باور نمی کنم و اجازه نمی دهم با من اینطور رفتار کنی .
    چارلز غرید : " مضحک است چرا همیشه فراموش می کنی که فقط معشوقه من هستی وقتی که با تو قرار گذاشتم متوجه نبودم که میهمانی امشب کاملا رسمی است . دافین نمایش می دهد و البته که من نمی توانم همراه تو بیایم و " آن " را نا دیده بگیرم . به خودت مسلط شو لوییز ، قبل از آن که غضب خفه ات کند . اگر من با همسرم قهر می کنم به خودم مربوط است من اینکار را کاملا با اختیار و روش خودم انجام می دهم و تو حق دخالت نداری . مطمئن باش که اگر متوجه موقعیت نمی شدم و همراه تو می آمدم و نقشه ات موفق می شد بعدا گردنت را می شکستم . برای پیدا کردن جفت هم نگران نباش همین حالا یادداشتی برای یکی از دوستان نفرت انگیزت می فرستم که به تو بپیوندد . شاید آن دی تالیوی همجنس باز لعنتی از همراهی تو قرین منت شود خداحافظ عزیزم ! "
    همین که چارلز در را پشت سرش بست صدای اصابت شی به در و متلاشی شدن آن را شنید و خندید . زن مکار با تمام ذکاوتش گاهی اشتباه می کرد و از این که چارلز به موقع متوجه نیت او شده به شدت از او عصبانی و ناراحت بود ، اما می دانست که شانس آورده که چارلز با تمام خشمش قبل از رفتن فرصت کافی برای تلافی و تنبیه او نداشته است ، چارلز وقتی که متوجه نقشه زن شد مصمم بود که صورتش را با مشت له کند ولی خوشبختانه فرصتش را نداشت . زنش بدون رضایت او به ورسای آمده بود و شاه صمیمانه گفته بود که خواهان حضور او در کاخ است . با این شرایط چارلز دیگر قادر نبود به زنش بگوید آنجا را ترک کند . هر قدر لوییز در مورد زن کم لطفی می کرد " آن " با وقار کامل رفتار می کرد و هرگز نامی از او در مقابل چارلز نمی برد . چارلز با عجله به طرف آپارتمان زنش راه افتاد . برایش پیغام فرستاده بود که آماده باشد و وقتی که وارد اتاقش شد او کاملا آماده بود . مری جین به محض دیدن چارلز اتاق را ترک کرد . سر تا پای " آن " از آراستگی و زیبایی و تلالو جواهرات بی نظیرش می درخشید . چارلز ایستاد و از او خواست که بچرخد .
    " آن " خیلی آرام چرخید .
    - عالیست ، رنگ تندی است ولی به تو زیبنده است . سلیقه ات خیلی پیشرفت کرده است . خوب باید تا دیر نشده برویم .
    زن آرام گفت : " چارلز اصلا فکر نمی کردم با من بیایی به همین خاطر قرار دیگری گذاشتم . "
    - آه پس کاملا متعجب و خوشحال شده ای و حتما قرارت را هم به هم زده ای و نمی خواهی دعوت مرا رد کنی ؟
    - من هرگز هیچ خواسته تو را رد نکرده ام چارلز .
    - شاید بهتر بود یکبار این کار را می کردی و نتیجه را می دیدی ، حالا بهتر است عجله کنی .
    " آن " روپوش زیبایی روی دوش انداخت و با هم به طرف محل سوار شدن به قایق ها به راه افتادند . جمعیت شاد و خندان برای همدیگر دست تکان می دادند . آن ها دست در بازوی همدیگر ، جایی در یک قایق یافتند و به محض حرکت قایق به سوی کانال مصنوعی " آن " خود را به چارلز چسباند . عصر سرد بهاری بود و قایق ها در نور مشعل ، حرکت می کردند . قایق زیبای سلطنتی با تزیینات زیبا و گرانبها و غرق در نور مشعل ها پیشاپیش آن ها حرکت می کرد ، شب با شکوه و پر هیجانی بود . دوباری مثل همیشه از دیدار دافین دلهره داشت چون دافین هرگز او را به رسمیت نمی شناخت .
    دافین خیلی جوان بود و با تفاخر همیشه سعی می کرد نجابت و درست کاری خود را در مقابله با معشوقه شاه به رخ بکشد . دوباری آرزو داشت که این پرنسس جوان روزی با او دست دوستی بدهد . هر گاه در میهمانی های رسمی هر دو نفر حضور داشتند رفتارشان کاملا موجبات سرگرمی همه را فراهم می کرد . کوچکترین اشاره دافین دشمنان دوباری را خوشحال می کرد . از این بازی های مسخره گاه توطئه های جدی شکل می گرفت . آن هایی که می خواستند دل دوباری را به دست آورند چندین بار سعی کردند که پا در میانی کنند و پرنسس مغرور را با او آشتی دهند ولی پرنسس جوان اصلا منکر وجود موجود زنده ای به نام دوباری در روی کره زمین بود . از طرف دیگر کسانی که از معشوقه بد نام متنفر بودند پرنسس جوان را همچنان تشویق می کردند که با بی اعتنایی هایش به آن موجود ، درس خوبی به سایر درباریان بدهد .
    دوباری در کنار دلدار نشسته و با حالتی عصبی بادبزن را به سرعت حرکت می داد . گاه آهی می کشید و آرزو می کرد که امشب دل سنگ دافین نرم شود و با او حداقل لبخندی دوستنه رد و بدل کند . قبلا تصمیم گرفته بود که جواهری نفیس به عنوان کادو بفرستد ولی نمی دانست جایی که سیاست کارگر نبود ، طمع می تواند موفق شود یا خیر .
    شاه و اقارب درگاه وارد سالن مجلل تئاتر شدند و در لژ مخصوص سلطنتی که با گل های فراوان تزیین شده بود جای گرفتند . حضار شروع به کف زدن کردند و بعد با شنیدن نوای موسیقی سکوت همه جا را فرا گرفت . چارلز و " آن " روی یک نیمکت در طبقه بالای گالری نشسته بودند و در اثر فشار اطرافیان کاملا به هم پرس شده و قدرت کوچکترین حرکتی نداشتند . چارلز در تمام مدت به طرز عجیبی مهربان و خوش رفتار بود . بازوی زن را محکم گرفته و در سوار و پیاده شدن کاملا مراقبش بود . مثل همیشه شیک و جذاب بود سنجاق کراواتی با یک برلین نفیس به کراواتش بود . وقتی که " آن " به زیبایی سنجاق اشاره کرد چارلز گفت که ممکنست آن را روزی به او هدیه کند .
    پرده کنار رفت و دافین در میان کف زدن های ممتد تماشاچیان در نقش اول نمایشنامه مشهور مولیر ظاهر شد . " آن " برای این که او را بهتر ببیند ، به جلو خم شد . دختر جوانی بود با پوستی بسیار لطیف و زیبا و چشمانی خوش ترکیب به رنگ آبی . مو هایش با پر و جواهرات نفیس تزیین شده بود و خیلی صریح و مشتاق نقشش را ایفا می کرد . البته استعداد هنرپیشگی اش فوق العاده نبود .
    " آن " زیر گوش چارلز زمزمه کرد : " می گویند ممکن است امشب با دوباری آشتی کند . "
    - ولی من صد لویی شرط می بندم که این کار را نخواهد کرد . او مثل یک قاطر چموش سر سخت است و حتما می دانی که قاطر های اتریشی هم نژاد او بد ترین هستند . هرگز این زن را به رسمیت نخواهد شناخت نمی دان چرا دوباری هم او را نا دیده نمی گیرد تا این مشغله به پایان برسد .
    - من هم نمی فهمم ولی بعضی ها می گویند که دوباری خیلی حساس است و از رفتار او احساس حقارت می کند .
    - آه دختر تو هنوز هم خیلی ساده ای . چه می گویی ؟ پس چرا وقتی که د شب نشینی ها مثل یک هرزه مست عریان در انظار روی زانو های شاه می نشیند احساس حقارت نمی کند . عزیز من این قضاوت هایت کاملا بچه گانه و پاک است هنوز برای شناختن دنیای این ها بچه ای . حالا بهتر است به پرنسس شریف و دوستانش که در حال از بین بردن نمایشنامه مولیر هستند گوش کنیم !
    چارلز بقیه وقت را ساکت و بدون توجه به اعمال روی صحنه نشست . از این که لوییز در کنارش نبود که با ادا و اطوار هایش دایم در صدد جلب توجه او باشد احساس آرامش و سبکی می کرد . از استشمام عطر تن زنش لذت می برد و حتی به طرز عجیبی از نگاه هایی که در تمام طول مسیر به آن ها دوخته شده بود احساس خرسندی می کرد ، زنش فوق العاده زیبا بود و تلالو جواهرات نفیسش چشم ها را خیره می کرد . همیشه در کنار این زن احساس آرامش می کرد ولی خودش هم نمی فهمید که چرا عکسش را نشان می دهد . حالا از این که لوییز دیوانه از خشم ، در نقطه ای از این سالن نشسته است لذت می برد . چارلز با کوچکترین واکنش های او آشنا بود و می دانست که حالا کاملا دیوانه است و از این فکر به هیجان می آمد . فکر کرد بعد از دو سه روز که جنونش کمی فرو کش کرد و قابل انعطاف شد به سراغش می رود . می دانست که اگر چند روزی نزدش نرود کاملا به زانو در می آید . از فکر کردن درباره نقشه شومی که برای زن خوش قلبش کشیده بود خشم سراسر وجودش را گرفت و مصمم شد که سخت تنبیه اش کند .
    " آن " اصلا به اهمیت ظاهر شدن همراه شوهرش در آن میهمانی فکر نمی کرد . دربار مملو از زنان و مردانی بود که رابطه نا مشروع داشتند ولی در حضور شاه آن را به نمایش نمی گذاشتند . اگر امشب نقشه لوییز موفق می شد برای " آن " شکست کامل بود . ولی هر چه پیش می آمد چارلز هرگز اجازه نمی داد معشوقه اش زنش را از میدان به در کند . غرورش اجازه نمی داد کسی غیر از خودش به زنش توهین کند . حالا " آن " نام فامیل چارلز را داشت و فقط چارلز می توانست هر طور می خواهد با او رفتار کند نه کس دیگر . وقتی که نمایش تمام شد ، جمعیت برای صرف شام به طرف ساختمان اصلی کاخ حرکت کردند .
    شاه در تریانون نزد دافین و سایر هنرمندان ماند . دافین میهمانی شام مخصوصی به اتفاق دوستان ترتیب داده بود و شاه را نیز دعوت کرده بود . شاه البته حاضر نشد بدون معشوقه برای صرف شام بماند و پس از تشویق و تحسین دافین و سایر هنرمندان با همراهان برای صرف شام به ورسای باز گشت . همه درباره نا امیدی دوباری و نگاه هایی که بین آن دو زن رد و بدل شده بود صحبت می کردند فقط " آن " ساکت بود . امشب به او خیلی خوش گذشته بود بعد از ازدواجشان تنها شب خوشی بود که همراه شوهرش گذرانده بود . اولین بار بود که چارلز بدون تمسخر و خیلی مهربان با او رفتار کرده بود . وقتیکه قایق لنگر انداخت از فکر این که خوشی اش به پایان رسیده است نزدیک بود به گریه بیفتد .
    ناگهان چارلز پرسید : " شام را با من می خوری ؟ "
    " آن " با تعجب نگاهش کرد . صورتش کاملا خونسرد و بدون احساس بود .
    - بله خوشحال می شوم .
    کاملا فراموش کرده بود که کاپیتان در سالن دی آپولون منتظرش است . کاپیتان نا امید به " آن " گفته بود که چون هنوز موفق به دیدار شاه نشده است ناچار است به زودی آنجا را ترک کند . تازه وقتی که وارد سالن غذا خوری شدند و " آن " کاپیتان را در جستجوی خود دید قرارش را به خاطر آورد . چند روزی بود که کاپیتان همراه دایمی و سپر حامیش در مقابل مردانی بود که می خواستند از تنهایی زن سوء استفاده کنند . آن ها چنان با هم صمیمی شده بودند که همه چیز را در مورد یکدیگر می دانستند ولی حتی یک کلمه نا مناسب بین آنان رد و بدل نشده بود . انیل هرگز حرکتی که نشانگر چیزی جز دوستی عمیق باشد بروز نداده بود با این وجود " آن " می دانست که برای کاپیتان چیزی بیش از دوستی است .
    - اوه چارلز ، کاملا فراموش کرده بودم که با کاپیتان قرار داشته ام . ما فکر کردیم ممکن است اعلیحضرت با من صحبت کند و من بتوانم او را به حضور معرفی کنم . خواهش می کنم اجازه بده از او دعوت کنم به ما بپیوندد .
    چارلز به مرد جوانی که پشت به آن ها داشت و در جمعیت دنبال کسی می گشت نگاه کرد . شک نداشت که یک افسر ایرلندی است که به دنبال شغل می گردد . حتی با زیرکی مخصوصش جذابیت و اصالت خانوادگی او را تشخیص داد و به سردی گفت : " نه عزیزم ممکن نیست ، تو می توانی وقتی که من همراهت نیستم با هر احمقی که می خواهی قرار بگذاری ، من خوش ندارم با یک سرباز مزدور غذا بخورم . "
    در همان جایی که " آن " شب اول آشناییش با فرانسیس شام خورده بود نشسته بودند با این وجود " آن " احساس شادی می کرد . سردی گفتگویی که درباره فرانسیس داشتند از بین رفته بود و علیرغم حرف های مسخره چارلز زن سعی کرد موضوع را فراموش و به ساعاتی که با هم می گذراندند فکر کند و آرزو کرد که همیشه چارلز با او مثل امشب مهربان باشد به صورت چارلز نگاه کرد هیچ چیز نتوانست بفهمد مثل یک نوشته خطی و درهم و برهم کاملا نا خوانا بود . فقط وقتی که عصبانی بود یا قصد تمسخر داشت خطوط کاملا مشخص بودند و مقصود را کاملا می رساندند . وقتی که چارلز به او لبخند می زد " آن " خوشحال می شد ولی اطمینانی به لبخند او نداشت با این وصف آرزو می کرد همیشه همین طور باشد . حتی بی اعتمادی و وحشتی که با او بودن برایش می آورد از هر نوع توجه و اشتیاقی که سایر مردان نسبت به او داشتند لذت بخش تر بود .
    وقتی که شام به پایان رسید برنامه رقص در سالن دی آپولون شروع شد . شاه و کنتس دوباری که صورت عروسکیش از فرط مستی گلگون و صدایش کمی بیشتر از حد معمول اوج گرفته بود وارد سالن شدند . دوباری همیشه در وقت نا امیدی به شدت مشروب می خورد . اشک هایش در شرف ریختن و زبانش کاملا آماده بود که مانند یک زن سلیطه به تمام کسانی که بار دیگر ناظر شکست غرورش در مقابل پرنسس بوده اند فحاشی کند . " آن " یک لحظه به کاپیتان فکر کرد و در همین لحظه شاه بدون کلمه ای صحبت از میان جمعیت گذشت . چارلز رو به او کرد و گفت : " دیر شده و من به شدت احساس خستگی می کنم . نمایشنامه طولانی و هنرپیشگانی ناشی بودند امیدوارم که دیگر به این زودی ها ناچار نباشم برای دیدن چنین برنامه ای وقتمان را تلف کنیم . "
    - ولی چارلز من خیلی لذت بردم و اصلا هم احساس خستگی نمی کنم .
    برای لحظه ای چشمان چارلز با مهربانی و شاید رضایت در چشمان او نگریست . دستش را آرام گرفت و بوسید و آرام گفت : " بانوی زیبا همان طور که گفتم هنوز خیلی ساده ای ، شب بخیر عزیزم . "
    " آن " از سالن پر ازدحام خارج شد همین که به کریدور رسید شروع به دویدن کرد و اشک مثل سیل از چشمانش جاری شد . دم در اتاقش ایستاد . هرگز آنقدر خود را از یاد نبرده بود که در حضور مستخدمین گریه کند . سعی کرد بر خود مسلط شود ، صورتش را پاک کرد و در را باز کرد . مری جین روی چهار پایه اش چرت می زد و به محض باز شدن در شرمزده از جا پرید .
    - مری لطفا لباس ها را به سرعت از تنم خارج کن ، خیلی خسته ام .
    زانو هایش در اثر ایستادن طولانی درد گرفته بود و حالا سنگینی لباسش آزارش می داد .
    مری جین ، به سرعت لباس را از تنش بیرون آورد و لباس خواب بر تنش پوشاند و مو هایش را برس زد . " آن " بلافاصله به رختخواب رفت و چشمانش را بست . مری جین هم پس از مرتب کردن رختخواب تعظیمی کرد و شب بخیر گفت و بیرون رفت .
    خیلی زود به خواب رفت و نیمه شب احساس کرد دستی بدنش را لمس می کند و چون سایه ای را در کنار خود دید جیغ کوتاهی کشید . صدای چارلز در تاریکی به گوشش رسید :
    - چرا ترسیدی عزیزم شاید فکر کردی افسر ایرلندی به سراغت آمده است ؟
    پایان فصل سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل چهارم
    هتل دی برنارد سال ها بود که در پاریس بسته مانده بود ، بعد از مرگ مارکوییز بزرگ این هتل بزرگ بسته شده و تمام مبلمان آن از بین رفته بود . مقداری از اشیاء عتیقه هم بسته بندی شده و در انبار نگهداری می شد . " آن " قبلا هرگز به فکر گشودن آن نبود . حالا ناگهان هتل پر از خدمتکاران و کارگران بود که مشغول تعمیر ، تمیز کردن ، فرش کردن و آویختن اشیاء لوکس و ذیقیمت به در و دیوار آن بودند . بشقاب های طلا و نقره ، چینی های نفیس ، تعدادی مبلمان زیبا که توسط مبل ساز مخصوص شاه در ابتدای سلطنتش به سفارش دی برنارد ساخته شده بود در اتاق پذیرایی چیده شده بود . " آن " مباشری برای نظارت به امور کارمندان و خدمه و یکی از معروفترین آشپز های شهر را استخدام کرده بود . اسب هایی از شارنتیز برای اصطبل آورده شده بود . کالسکه مسافری زیبایی سفارش داده بود . همه جا درباره میهمانی با شکوه گشایش هتل حرف ها می زدند . پیش بینی می شد که شاه شخصا در مراسم افتتاح شرکت خواهد کرد . بازار حسادت و کینه داغ بود .
    اشتغال کاپیتان انیل به عنوان وکیل و مدیر مادام مک دونالد آتش شایعات را دامن می زد و بد خواهان از جمله دی تالیو که منبع این شایعات بودند مصرانه می گفتند که مادام مک دونالد بیش از حد به کاپیتان لطف و مرحمت داشته است !
    تنها کسی که به هتل و ضیافت افتتاحیه توجهی نداشت چارلز بود . نه خودش در این باره حرف می زد و نه به کسی اجازه می داد در حضورش حرفی بزند . اصلا برایش مهم نبود که آن هتل باز بشود و یا برای همیشه بسته بماند . سکوت و خونسردی او شایعات را قوت بیشتری می بخشید . مردم حتی راجع به بی توجهی " آن " نسبت به رابطه نا مشروع خدمه کوچکش با یک خدمتکار دیگر که به قول بعضی ها با وجود این که خدمتکار مرد ، خانواده داشت شب را با معشوق در یکجا می گذراند حرف های زیادی می زدند . این شایعات و همچنین نشانه های اقامت دایم " آن " در پاریس موجب شکنجه لوییز بود لوییز دوباره با چارلز آشتی کرده بود ولی روابطشان مثل گذشته صمیمی نبود . بعضی وقتها با تمام دلبری هایی که برای نگهداری چارلز می کرد به نتیجه نمی رسید . روابطشان ظاهرا مثل گذشته بود و بیشتر وقت آزادشان را با هم می گذراندند . چارلز حتی با پول زنش برای او لباس و جواهر می خرید ، با هم در انظار ظاهر می شدند ولی زن احساس می کرد که معشوق در حال عقب نشینی است و گول بی اعتنایی های او نسبت به زنش را نمی خورد . یک شب که حسادت عقلش را کور کرده بود ناشیانه از چارلز پرسیده بود که آیا با زنش رابطه جنسی دارد یا نه . چارلز با بی شرمی به او گفته بود که گاه برای گریز از یکنواختی وجود لوییز به سوی زنش می رود و کاملا ارضا می شود .
    با وجود این حرف ها لوییز او را در بسترش پذیرا می شد . گاه نسبت به او تنفر شدیدی احساس می کرد و از ضعف و زبونی خود در مقابل این مرد بیشتر متنفر می شد . ندیمه مخصوص او هم که اتفاقا مری نام داشت و از تمام روابط عشقی خانم اطلاع داشت متوجه پریشانی لوییز شده بود . مری نه تنها ندیمه بلکه راز دار ، همدرد و شریک تمام نا خوشی های خانمش بود او تنها کسی بود که لوییز تمام حرکات و صحبت های چارلز را حقیقتا برایش تعریف می کرد .
    - مری می دانی که زن چارلز قصد ماندن دارد و چارلز هم او را تشویق می کند چون می دانم که اگر می خواست می توانست وادارش کند که اینجا را ترک کند . با این هتل و آن میهمانی که شاه هم در آن حضور می یابد ریشه اش در زمین محکم می شود و من هرگز نمی توانم از دستش خلاص شوم .
    - مادام شاید وجود آن ایرلندی زن را پایبند کرده است . اگر معشوقش باشد حتما تمام این پیکار ها برای خاطر اوست .
    - کاش می دانستم . اگر می توانستم به چارلز ثابت کنم که زنش معشوقه آن ایرلندی مزدور است که خودم هم این را باور نمی کنم ، آن وقت خوب می شد .
    - مگر آقا نسبت به زنش حسود هم هست ؟
    - نه ، ولی چون هنوز باور نکرده است چیزی نمی گوید . ولی اگر باور کند زنش به او خیانت می کند در این صورت من آرزو نمی کنم که به جای او بودم و اگر بودم قبل از این که چارلز دستش به من برسد فرار می کردم .
    - ولی مادام فهمیدن این موضوع که خیلی آسان است . اگر یک پیشخدمت را در آن هتل بگماریم می توانیم از تمام وقایع مطلع شویم من حتما خیلی زود می توانم پیشخدمت زنی که بتواند این ماموریت را انجام دهد پیدا می کنم . فقط برای این که قابل اعتماد باشد باید پول خرج کرد آن هم نه کم .
    - هر چه زود تر با هر قیمتی که می توانی چنین شخصی را پیدا کن و بیست پیستول هم به کسی می دهم که بتواند چنین شخصی را بیابد .
    - مادام ، یکی از خدمتکاران دوشس دی گرامونت را می شناسم که برای این کار کاملا مناسب است . ببینم چطور می توانم با او کنار بیایم .
    - از تو متشکرم مری ، تو دختر زیرکی هستی . این را بگیر و روزی که مدرکی دال بر خیانت " آن دی برنارد " به دستم بدهی دو برابرش را به تو می دهم .
    کیفی را که به طرف دخترک انداخته بود دخترک با ادای احترام گرفت و خندان گفت : " شما آن مدرک را به دست خواهید آورد حتی اگر خیانتی در کار نباشد . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/