صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    _من از ترس تو می گویم زودتر برویم.انقدر اشفته و پریشانی که می ترسم کار دستمان بدهی.تو باید به سرعت جنی را فراموش کنی.حالا بگو ببینم،چرا پیشانی ات زخم است؟
    علی در حالی که مگی را در اغوش می فشرد،سرش را پایین انداخت.
    توران با پرخاش پرسید:او زخمی ات کرده؟اره؟
    _فراموش کنید.
    _یا الله بگو.او زخمی ات کرده؟باچی؟کی؟دیوانه دایم الخمر...
    _در مقایسه با گناهی که من مرتکب شده ام،او کاری نکرده!جنی به من مشکوک شده بود،اما مدارکی برای شکایت در دست نداشت.چندبار هم تهدید کرد از دستم شکایت می کند.مطمئن باشید اگر شکایت کرده بود،الان نمی توانستم اینجا بنشینم و مگ...نازک را در بغل داشته باشم.
    _هیچ غلطی نمی توانست بکند.با کدام مدرک؟
    _او بچه را به من سپرده بود.من او را به ساحل بردم.بنابراین من مسئول مواظبت و نگهداریش بودم.
    _این حرفها را فراموش کن.فقط چند ساعت به خودت مسلط باش.فردا این موقع دنیا به کام ماست.فکر او را هم نکن.غربیها همه شان سرد و بی عاطفه اند.به خصوص انگلیسیها که کوه یخ اند.یادت رفته در این چند سال حاضر نشد پا به ایران بگذارد؟یادت رفته ما را ادم نمی دانست؟
    _او تقصیر نداشت خودتان که می دانید دنیا چه تبلیغات سوئی در مورد ایرانیها می کند.ما را یک مشت جنایتکار و تروریست معرفی کرده اند.
    هریک از ان دو با افق احساسی خود فکر می کرد.ارمانهای اخلاقی شان هم برای یکدیگر ناشناخته بود.توران با کمک گرفتن از کلمات،با پریشانی خود می جنگید وبه علی تلقینهای روحیه ساز می کرد."زمان بر همه چیز غالب میشود و کهنه ها را با نوعوض می کند.فقط باید کمی صبر داشت.صدای ظریف زنانه ای ازبلند گو اعلام کرد:"مسافران پرواز شماره 444 به مقصد تهران،برای تشریفات گمرکی اقدام کنند."
    این صدا دل علی را لرزاند.با چشمانی وحشتزده به توران نگاه کرد.توران در پاسخ نگاه وحشتباراو گفت:چی شده خب می گوید برای تشریفات گمرکی برویم!مگر روال کار همین نیست؟چرا وحشت کردی؟
    _شما نمی ترسید؟
    _من؟..چرا بترسم؟هیچ دلیلی برای ترس وجود ندارد.این دفعه اول بود.حالا چندبار دیگر همین تذکر را می دهند.اینکه ترس ندارد.ما می گذاریم با اخرین تذکر می رویم.
    _خدا رحم کند.اگر مگ...نازک را از من بگیرند،خودم را می کشم.
    مگی بین ان دو حیران بود.به دهان هرکدام که حرف می زد نگاه می کرد.
    توران گفت:بچه حالاتت را درک می کند.می فهمد متوحشی.نگاه کن چطور با ترس نگاهمان می کند.اگر با همین روحیه و حالت پیش ماموران بازرسی برویم،قطعا شک می کنند.
    _مامان جنی مرا به دادگاه می کشد.بچه را از من می گیرند.حتی ممکن است اعدامم کنند.اینجا افکار عمومی علیه ایرانیان است.
    _چندبار این حرفها را تکرار می کنی؟مگر داری قاچاقی از مملکتشان بیرون می روی؟تو هم مثل تمام مسافران با مدارک قانونی سوار هواپیما می شوی و می رویم.نه گذرنامه ات جعلی است،نه شناسنامه ات.شناسنامه نازک هم که قانونی است.هیچکس،حتی قانون هم نمی تواند تو را مجرم بشناسد.
    _بچه فقط مال من نیست.جنی مادر اوست.او شهروندی انگلیسی است.قانون از او حمایت می کند.من به تبع ازدواج با او توانستم اقامت بگیرم.شما مثل اینکه به همین زودی فراموش کرده اید که ما بچه را دزدیده ایم.
    _بگذار بچه را به توالت ببرم و لاستیکی اش را عوض کنم که در هواپیما مجبور نشوم این کار را بکنم.
    _نه نمی گذارم او را از من دور کنید.نمی خواهم به هیچ وجه از او غافل شوم.چرا اینقدر ساکت است؟چرا شاد نیست؟او همیشه با من بازی می کرد.از سر وو کولم بالا می رفت.
    _چه بگویم؟پدرمان را دراورد.روز و شب برایمان نگذاشته بود.خدا میداند چه مکافاتی کشیدیم.
    _چرا اینقدر لاغر شده؟
    _علی، یک خرده ارام بگیر.داری کلافه ام می کنی!او را بده به من،برو یک نوشیدنی بگیر بیاور.
    علی رنگ پریده چون برگ زردی در حال سقوط بود:من نمی توانم از اینجا تکان بخورم.پاهایم می لرزد.
    _انقدر از خودت ضعف نشان می دهی که روی من هم اثر می گذارد.بلند شو برو،قهوه یا چای یا ابمیوه بگیر بیاور.دهانم خشک شده.
    _پیشخدمت را صدا کنید، به او سفارش بدهید.
    _من می خواهم خودت این کار را بکنی که از این حالت در بیایی.نمی دانی چه وضع نابسامانی داری.دست کم موهایت را شانه بزن.انگار همین الان از رختخواب بیرون امده ای.
    علی یادش افتاد صبح اصلا خود را در اینه نگاه نکرده.خواست مگی را روی صندلی بنشاند تا سرش را شانه کند.اما به محض اینکه خواست او را از خود جدا کند،مگی به او چسبید و بلند جیغ کشید.علی و توران دستپاچه شدند.علی او را به خود چسباند."نه عزیزم.نترس!نمیخواهی روی صندلی بنشینی؟خب همین جا در بغلم باش.طفلکم.چرا اینقدر بهتزده ای؟
    توران از جا برخاست و به بوفه رفت،ژتون گرفت و برگشت.اندکی بعد پیشخدمت نزدشان امد.ژتونها را گرفت و برد.چند دقیقه بعد با سه ظرف ابمیوه و کیک برگشت و انها را روی میز گذاشت و رفت.توران گفت:صبح هیچی نخورده،کمی ابمیوه بهش بده.
    _چرا چیزی نخورده؟مگر برایش شیر یا پودرهای غذایی درست نمی کردید؟
    _چرا. اما خیلی بی اشتهاست.شیشه شیرش در ساک است.ببین از دست تو می خورد؟
    ساک روی صندلی بود.علی انرا باز کرد.شیشه را بیرون اورد و درش را برداشت.ان را به دهان مگی برد.مگی شروع به مکیدن کرد.با نگاهی غریبانه گاه به توران و گاه به او نگاه می کرد.توران با تعجب گفت:خیلی عجیب است،نگاه کن با چه ولعی می خورد.
    _مگر قبلا نمی خورد؟
    _نه.نمیدانی چه مکافاتی داشتیم.لب به هیچ چیزنمیزد.کفرم را در می اورد.
    _شما...شما دعوایش می کردید که بخورد؟
    _نه،دعوا نمی کردم اما خیلی کلافه می شدم.
    برای بار دوم از بلند گو اعلام شد.مسافران پرواز444 به مقصد تهران برای انجام امور گمرکی به گیشه های مربوط مراجعه کنند.
    توران گفت:باز که رنگت پرید.ابمیوه ات را بخور.گرم میشود.
    مگی شیر را تا اخر نوشیده بود،اما نمی خواست شیشه خالی را از دست بدهد.علی گفت:پیداست سیر نشده.بهتر است یک شیشه دیگر برایش درست کنیم.
    _نه،همین قدر که خورد کافی است.اسهال دارد.
    _چرا؟چرا اسهال گرفته؟باید می بردیدش دکتر.چرا به من نگفتید؟
    _می ترسیدم با امد ورفتهایت همسایه ها مشکوک شوند.
    _پس چکار کردید؟
    _نبات داشتم برایش نبات داغ درست می کردم.
    _ممکن است دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده باشد.
    _نه بابا شلوغش نکن.دل و پهلویش سرماخورده.شبها خیلی بد می خوابد.بگذار ببرم پوشکش را عوض کنم.میدانم حتما کثیف شده.
    از جا برخاست کنار صندلی علی ایستاد تا مگی را از بغل او بگیرد.مگی با جیغی کر کننده از او فرار کرد وخودش را به علی چسباند.علی لحظه به لحظه نگران تر و ناراحت تر میشد.مگی همچنان جیغ میزد.اطرافیان سربرگردانده بودند و به انها نگاه می کردند.توران ناچار از او فاصله گرفت و سرجایش نشست.علی با نگاهی پرسشگرواعتراض امیز به توران نگاه کرد.انگار می خواست بپرسد چه بلایی سر بچه اورده اید.
    توران لیوانش اب میوه اش را کم کم می نوشید.به علی گفت:ببین می توانی شیشه را از دستش بگیری که ببرم بشورم و برایش ابمیوه بریزم؟
    _علی دلتنگ و پرسشگر سر تکان داد و گفت:جیغهایش همه را متوجه ما می کند.مگر شیشه دیگرش در ساک نیست؟
    _چرا از پودرهای غذای اش درست کرده ام و در ان ریخته ام.
    دقایقی بعد باز از مسافران پرواز444 خواسته شد به گیشه های مخصوص امور گمرکی مراجعه کنند.توران گفت:ابمیوه ات را بخور.دیگر وقتش است که برویم.
    _نمی توانم بخورم.حال تهوع دارم.
    _قرص ضد تهوع با خودم اورده ام.
    _نه، نمی خواهم هرچبز به دهانم بگذارم بالامی اورم.
    _نمی دانستم اینقدر بی جنبه و ترسو هستی.اه...اگر فری به جای تو بود الان مثل شیر،بدون اینکه کوچکترین ترسی به خود راه دهد،همه کارها را انجام میداد.زود باش بلند شو. برویم.
    _اگر می دانستم کار به اینجا می کشد چنین کاری نمی کردم.
    _اما من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که باید مگی را برداری و به ایران برگردی.
    توران غالبا به نتایجی که می رسید،انها را لازم الاجرا میدانست.بی هیچ شک و شبهه.این شیوه به او ابهتی می داد که در دیگران احترام توام با ترس برمی انگیخت.ربودن مگی هم یکی از همان نتایج بود.
    علی هراسان به مگی نگاه کرد.او را به خود چسباند وو بوسید."وای مگی قشنگم .نمی خواهم تو را از دست بدهم.
    _این کلمه لعنتی را فراموش کن.او طبق شناسنامه اسمش نازک است.
    _وای ...چقدر سر به سرم می گذارید!
    _بلند شو برویم.
    علی لرزان و متزلزل از جا برخاست.به محض تکان خوردن،مگی محکم او را چسبید.علی نوازشش کرد."نترس عزیزم.تو را از خودم جدا نمی کنم.می خواهیم برویم سوار هواپیما شویم."
    از پله ها پایین رفتند.فرودگاه از جمعیت موج میزد.نزدیک محلهای بازرسی رسیدند.توران نگاهی به جایگاه ها انداخت.گفت:ان اخری از همه شلوغ تر است.برویم انجا .گذرنامه ات را بده.
    علی دست در جیبش کرد و گذرنامه را به توران داد.نگاه توران به دستهای او بود که به وضوح می لرزید.خواست سرزنشش کند،اما وقتی به صورتش نگاه کرد نتوانست حرفی بزند.لبهای علی خشک و رنگش به شدت پریده بود.دست او را در دست گرفت و عاشقانه فشرد."علی نمی توانم رنجت را ببینم.تمام شد.فقط چند دقیقه دیگر تحمل کن."
    علی با التماس و درمانده نگاهش کرد.در نگاهش دردی ناگفتنی نهفته بود.چیزی که نه توران می فهمید ونه فری.فقط خودش می دانست قادر نیست خود را از جنی پس بگیرد.روزی ه به این نتیجه رسید که دیگر نمی تواند او را تحمل کند،چنین روزهایی را پیش بینی نکرده بود.جنی او را درک نمی کرد.نه احساس و عشق و عاطفه اش را و نه نیازهای روحی اش را.با این حال در ان ساعات بیش از هر موقع دیگر احساس می کرد به او نیاز دارد.به یادش امد روز اخری که مگی را به ساحل می برد،او مشغول تهیه غذا بود؛اتفاقی که به ندرت پیش می امد.در یک لحظه به یاد اشپزخانه شلوغ و ظرفهای همیشه تلنبار در ظرفشویی افتاد.چقدر سر این موضوع با او دعوا کرده بود.
    چقدر پیشبند بسته و خودش ظرفها را شسته وجا به جا کرده بود.چقدر از او خواسته بود دست از شلختگی بردارد.اما او عوض شدنی نبود.صدها بار به او التماس کرده بود انقدر مشروب نخورد.انقدر لاابالی و بی اعتنا به زندگی نباشد.با این فکرها که در عرض چند ثانبه از ذهنش گذشت،مگی را بیشتر به خود فشرد.
    صف ارام ارام پیش می رفت.توران در جلوی وی حرکت می کرد.او هم منقلب بود،اما غرور سرسختش اجازه بروز توفانهای درونش را نمیداد.او حاضر بود بشکند ولی سر خم نکند.
    فقط پنج نفرجلوترازانها بودند.تا دو سه دقیقه دیگر سرنوشتشان معلوم میشد.علی انقدر دندانهایش را نا خوداگاه بهم فشرده بود که فکش درد می کرد.توران هربار چشمش به چهره رنگ باخته او می افتاد،دلش فرو می ریخت.شک نداشت چنین وضعیتی ماموران را مشکوک می کند.تصمیم گرفت دیگر به عقب برنگردد.سعی کرد محکم و متکی به نفس باشد.با خود قرار گذاشته بود تا نوبتشان برسد،از عدد هزار شروع به شمارش کند."هزارویک...هزارودو...هزار وسه ."هنوز هزارو چهار را نگفته بود که دستی محکم روی شانه اش نشست.وحشتزده از جا جهید.قبل از انکه بفهمد علی دست روی شانه اش گذاشته تا تعادلش را حفظ کند و سقوط نکند،بی اراده جیغ کیشد.
    جیغ توران حال علی را خراب تر کرد.پاهایش ستونهای متزلزلی بود که باعث سقوطش شد.دیگر نتوانست سرپا بایستد.مگی گریه سرداده بود و با تمام نفس جیغ می کشید.بلافاصله دو نفر از ماموران فرودگاه خود را رساندند.توران مگی را در بغل گرفته بود و نوازش می کرد.اما او ساکت نمیشد.ماموران علی را روی یکی از صندلیها نشاندند.یکی از انها با بی سیم به مرکز اورژانش اطلاع داد بیمار اورژانسی دارند.توران چنان گیج و سردرگم بود که داشت از پا می افتاد.
    علی قبل ازانکه پرستاران بخش اورژانس او را ببرند،چشمهایش را باز کرد.با نگاهی بیگانه به اطراف چشم دوخت.ناگهان مگی از بغل توران به طرف او خم شد.خواست مگی را در اغوش بگیرد.پرستاران نگذاشتند. برانکاراماده بود او را بیرون ببرد.توران وحشتزده و ملتمسانه به علی نگاه می کرد.با نگاه خواهش می کرد"علی،سرپا بایست.علی،اگر از اینجا به سلامت نرویم،باید سالها در زندان بمانی."
    علی پیام نگاه های او را می گرفت.قبل از انکه او را روی برانگار بخوابانند،به زحمت از جا برخاست.به پرستاران گفت:من خوبم.فقط کمی سرم گیج رفت.اما انها حاضر نبودند بدون معاینات دقیق به حال خود رهایش کنند.توران با انگلیسی دست و پا شکسته ای که میدانست،با لحنی التماس امیز به انها فهماند باید هرچه زودتر تشریفات گمرکی را انجام بدهند.سرانجام علی خود را کاملا دریافت.ایستاد،از انها تشکر کرد و خواست کمی اب به او بدهند.یکی از مسافران یک شیشه اب معدنی از ساکش بیرون اورد و به او داد.علی کم کم از اب نوشید.رنگ و رویش کمی به جا امده بود.پرستاران تکلیف خود را نمی دانستند.انها می خواستند در امبولانس معاینه ای دقیق از او به عمل اورند واز سلامتش مطمئن شوند.اما علی به انها اطمینان داد حالش کاملا به جا امده.
    مسافران انها را پشت سر گذاشته بودند و صفی چند نفره در جلوی انها تشکیل شده بود.یکی از پرستارها وقتی مطمئن شد جای نگرانی نیست،جلو رفت.به ماموری که مدارک مسافران را بررسی می کرد گفت مدارک انها را خارج از نوبت رسیدگی کند.مامور هم از مسافران خواهش کرد اجازه بدهند اول مدارک انها را بررسی کند.کسی مخالفت نکرد.حالا توران بدحال ترازعلی بود،اما این دلخوشی را داشت که همه خیال می کنند به خاطر پسرش نگران و ناراحت است.مامور با سرعت و بدون فوت وقت،با نگاهی سرسری مدارک انها را بازدید کرد،مهر زد وعبورشان داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جنی مثل هر روز احتیاج داشت دور از چشم همکاران چند دقیقه ای به خانه برود و مشروبش را بخورد.معمولا این کار در زمان صرف ناهار انجام می شد.علی از قبل میز را اماده می کرد و سپس به دنبال او می رفت.با هم به خانه می امدند،با مگی و پرستارش ناهار می خوردند و با هم برمی گشتند.علی او را جلوی محل کارش پیاده می کرد و پس از ان به محل کار خود می رفت.البته پس از ماجرای گم شدن ظاهری مگی،این روند دچار تزلزل شده بود.چون روزها علی تمام وقت در اداره کار می کرد،اما ان روز در جواب جنی که پرسیده بود برای ناهار به دنبالش میرود یا نه،تاکید کرده بود حتما به سراغش می رود.ولی حالا ساعتی از موعد مقرر گذشته بود و از علی خبری نبود.
    جنی با تاکسی به خانه رفت.برخلاف انتظارش میز ناهار اماده نبود.به ساعتش نگاه کرد.به اتاقها سرک کشید و او را صدا زد:"علی علی...."به اشپزخانه رفت.هیچ نشانه ای دال بر اینکه علی غذایی اماده کرده باشد نبود.لیوانش را از مشروب پر کرد و به سالن امد.قدری نوشید.اتفاق غیر منتظره ای بود.علی هیچ وقت در قرارهایش اهمال نمی کرد.بر فرض هم که نمی توانست سر قرار اماده شود،به او اطلاع می داد.به اتاق خوابشان رفت تا ببیند او یادداشتی گذاشته یا نه.اما هیچ یادداشت و نوشته ای در انجا نبود.نه در انجا و نه در اتاق تلویزیون و پذیرایی.با اینکه میدانست ساعت کار علی دو بعدازظهر شروع میشود،به محل کار او تلفن کرد.کسی گوشی را برداشت گفت:هنوز نوبت کاری کارکنان صبح به پایان نرسیده،در حالی که علی در نوبت کاری بعدازظهر کار می کند و قاعدتا تا ساعت دو
    نمی اید.گوشی را گذاشت.بقیه مشروبش را سرکشید.موضوع به نظرش عجیب می امد.سابقه نداشت علی بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار را به هم بزند.به خصوص از روزی که مگی گم شده بود،تمام رفت و امدهایش را به او اطلاع میداد.مطمئن شد اتفاقی روی داده.گوشی تلفن را برداشت تا پلیس را در جریان بگذارد.اما فکر کرد ممکن است او رفته باشد از رستوران غذا بگیرد.البته این فکر زیاد قانعش نکرد،چون این اقدام منافاتی با در جریان گذاشتن او نداشت.می توانست او را از برنامه اش با خبر کند.
    لیوانش را دوباره پر از مشروب کرد.خواست تکه ای مرغ در فر بگذارد و بخورد و برود،اما حوصله اش نیامد.لحظه به لحظه نگران تر میشد.زمان به سرعت می گذشت.کم کم مطمئن میشد حادثه ای رخ داده.با اینکه مشروب مفصلی خورده بود،هیچ ارام نبود.گوش به زنگ بود صدای اتومبیلشان را بشنود و علی با ظرف غذا بیاید.اما انتظار بیهوده بود.روی مبلی رها شد و به مگی فکر کرد.بچه ام کجاست؟چه کسی او را از ما دزدیده؟چه بر سرش اورده اند؟چرا ربایندگان تقاضایشان را نگفته اند؟مگر برای پول او را گروگان نگرفته اند؟پس چرا تماس نگرفته اند؟یک ماه است او گم شده....به علی فکر کرد او مگی را می پرستید.چقدر سر او باهم دعوا کرده بودند.علی می گفت نمی خواهد بچه اش دائم لیوان مشروب را در دست مادرش ببیند.چقدر به تربیت او اهمیت میداد،و در این مدت چقدر شکسته و افسرده شده بود.خاطرات گذشته بر پشت قوزکرده اش سنگینی می کرد.کلمه افسرده در ذهنش تکرار شد.افسرده...افسرده...افسرده.
    یکباره به خود امد و به ساعت نگاه کرد.چیزی به ساعت دو بعدازظهر نمانده بود.باید به سرکارش برمی گشت.اما فکری دیگر به ذهنش امده بود و تکانش میداد:علی در اوج افسردگی خودکشی کرده!!در همان لحظه حول فکر،دیوانه وار به طرف تلفن دویو.گوشی را برداشت و اداره پلیس را گرفت."من جنی مکارتی هستم"
    _متاسفم.هنوز نتوانسته ایم خبری از مگی بدست بیاوریم!
    _من حرف دیگری دارم.شوهرم نیست.کمک کنید.او بخاطر مگی دچار افسردگی بود.می ترسم خودکشی کرده باشد.
    _این فکر ناشی از نگرانیهای شدید شماست.
    _نه،نه.او هروز ساعت دوازده به دنبال من می امد.ناهار را با هم می خوردیم.بعد او مرا به محل کارم برمی گرداند وخودش را برای ساعت دو به محل کارش می رساند.به محل کارش هم تلفن کردم،انجا هم نبود.
    _هنوز ساعت دو نشده،باید صبر کنیم ببینیم در انجا حاضر میشود یا نه.
    _حالا فکر میکنم امروز وقتی به من تلفن کرد،لحنش با گذشته فرق داشت.
    _یعنی چطور بود؟چه فرقی داشت؟
    _مثل همیشه نبود.انگار حالت گریه داشت.بغض کرده بود.
    _او برای دخترتان ناراحت است.در این مدت که با او و شما در تماس بودیم،همیشه همین حالت را داشت.
    _نه این دفعه طور دیگری بود.خواهش میکنم زمان را دست ندهید.من شک ندارم برایش حادثه ای پیش امده.
    _نگران نباشید ما برای پیدا کردن او از همین حالا اقدام میکنیم.در خانه اسلحه داشتید؟
    _نخیر هیچ نوع اسلحه ای نداشتیم.
    _ارام باشید. تماستان را با ما قطع نکنید.
    _من باید به محل کارم برگردم.خواهش میکنم به محض اینکه خبری از اوبدست اوردید مرا در جریان بگذارید.او مگی را دیوانه وار دوست داشت.حالا که از پیدا کردن او ناامید شده،خودکشی کرده.وای...چه مصیبتی!
    _ما تحقیق را از محل کارش شروع میکنیم.مطمئن باشید الان تمام ایستگاه های پلیس را در جریان می گذاریم.
    عبور ناباورانه توران و علی از محل بازرسی مدارک انها را سخت تحت تاثیر قرار داده بود.توران شادی کودکانی را داشت که از مجازاتی بزرگ جسته اند واحساس پیروزی می کنند.
    ارزو داشت در همان لحظه علی را ببوسد و فریاد بزند" دیدی موفق شدیم؟"اما بغض شیرینش را در گلو فرو داد و چشمکی پیروز مندانه زد.هرچقدر او کار را تمام شده می دانست،علی همچنان در تلاطم بود؛تلاطمی که نمی گذاشت اعضای وجودش استحکام لازم را برای بر سر پا نگه داشتن داشته باشد.
    بلیت و گذرنامه و ساک دستی مگی در دست توران بود.بویی که به مشامش میخورد لذت پیروزی را مخدوش می کرد.مگی لاستیکی اش را کثیف کرده بود.اما علی او را چنان به خود چسبانده بود که انگار بویی حس نمی کرد.توران فکر کرد وقتی سوار هواپیما شوند،به محض اینکه اجازه استفاده از دستشوییها داده شود،او را به دستشویی میبرد و تمیز میکند.مسافران در حال عبور از در خروجی و تونل حد فاصل هواپیما تا در خروجی سالن ترانزیت بودند.توران دیگر بنا نداشت تا پایان این را کوتاه ولی نفس بر به علی نگاه کند.مسافرانی که جلوتر از انها قرار داشتند مشمرد.یازده نفر بودند.حساب کرد اگر بازرسی بلیت هرکدام 30 ثانیه طول بکشد،حداکثر5 دقیقه،یا کمی بیش از ان کار تمام میشود و انها از دومین مرحله فرار هم به سلامت می گذرند.
    علی خود را از دست رفته می دید.در عالم توفانی درون خویش،هر لحظه انتظار دست پلیس را میکشید که روی شانه اش بخورد و او را از صف بیرون بکشد و به ناکجا اباد ببرد.فقط چهار نفر جلوتر از انها بودند که انتظار مرگبار به پایان رسید و دستی روی شانه اش نشست.اینکه یکبار دیگر از پا نیفتاد و به زمین سقوط نکرد،فقط معجزه بود.چنان به سرعت عقب گرد کرد که تنه اش به توران خورد و اندکی تعادلش را از دست داد.پلیس فرودگاه در برابرشان ظاهر شده بود.چهره توران با دیدن مرد یونیفرم پوش درهم پیچید و رنگ باخت.پلیس هردو را از صف بیرون کشید.هیچکدام،نه علی و نه توران،سوالی نکردند.نه سوال و نه مقاومت.ادامه برنامه را از قبل پیش بینی کرده بودند.حالا علی بود که می خواست فریاد بزند"دیدی مادر؟بالاخره راهی جهنم شدیم."مسافران چشم به انها دوخته و با کنجکاوی منتظر دانستن موضوع بودند.پلبس فقط چند قدم انطرف تر،چندقدمی که بنظر علی و توران فرسنگها راه سنگلاخ امد،از علی پرسید:شما ناراحتی قلبی دارید؟علی به علامت نفی فقط سر تکان داد.این سوال با بار تردیدی سنگین،هردو را به مرز غیرمنتظره وشیرین نزدیک کرد،اما هنوز برای باور قطعی زود بود.پلیس گفت:به ما دستور داده شده تا پژشک اورژانس شما را معاینه نکرده و سلامتی تان مسلم نشده،اجازه ندهیم سوار هواپیما شوید.توران نفس حبس شده اش را رها ساخت و با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:پسرم هیچگونه بیماری ندارد.نه قلبی و نه سایر بیماریها.ممکن است با تلف شدن وقت هواپیما را از دست بدهیم.
    _نه نگران نباشید.معاینه فقط چند دقیقه طول می کشد.
    هم علی و هم توران می دانستند پس از معاینه باید یکبار دیگر همین مسیر را طی کنن دتا گذرنامه ها یشان بازرسی شود،اما هیچ کاری از دستشان بر نمی امد.معاینات دقیق و نوار قلبی نشان داد که علی هیچ گونه مشکل قلبی یا تنفسی ندارد و فقط دچارضعف است.در طول مدتی که پزشک او را معاینه می کرد،مگی ترسان و وحشت زده،خود را به تخت چسبانده بود و حاضر نبود لحظه ای از علی فاصله بگیرد.فشارخون علی پایین بود،اما نه انقدر که در پروازی چند ساعته مشکل ایجاد کند.بنابراین با پیشگیری های مفید و مختصر به او اجازه داده شد به سفرش ادامه دهد.اگرچه این اجازه می توانست کام مادر و پسر را شیرین کند،بدون قرار قبلی هیچ یک نتوانستند شادمانی کنند.ناخوداگاه منتظر حوادث کمر شکن دیگری بودند.وقتی کار معاینه و مداوا با چند قرص ویتامین به اتمام رسید، هر دوی آنها در ماتم عبور از همان راه هراس آوری که به طور معجزه آسا یک بار از آن به سلامت گذشته بودند و هیچ تضمینی نبود که برای بار دوم نیز به سلامت بگذرند، بر خود لرزیدند. اما بخت یارشان بود که در معیت پلیس فرودگاه از آن گردنه گذشتند و کارکنان ویژه بازرسی برایشان سفری خوش آرزو کردند.
    دقایقی بعد وقتی وارد هواپیما شدند و در صندلی هایشان نشستند، هیچ آرزویی نداشتند جز آنکه برج مراقبت اجازه پرواز را صادر کند و هواپیمای غول پیکر آلیتالیا آنها را با خود به آسمان ببرد. آنها آخرین مسافرانی بودند که در صندلی های خود قرار گرفتند. اندکی بعد، صدای سرمهماندار از بلندگو پخش شد که از طرف خودش، کاپیتان و خدمه پرواز برای همگی آنها آرزوی سفری خوش می کرد.
    به کادر پرواز اطلاع داده شده بود که علی تمیمی قبل از ورد به هواپیما دچار مشکل شده و باید زیر نظر باشد. اما این را نه توران می دانست و نه علی. به همین دلیل وقتی کمربندها را بستند، درحالیکه در آرزوی پرواز لحظه شماری می کردند، از حضور ناگهانی مهمانی که علی را به اسم خطاب کرد، یک بار دیگر تکان خوردند اما رفتار مهماندار اصلا تهدیدآمیز نبود. او لبخندزنان گفت در طول پرواز مراقب او خواهند بود. شاید اگر آن سردرد وحشتناکی که در مواقع فشار عصبی به سراغ توران می آمد، خودش را نشان نداده بود، او می توانست پس از گذراندن آن مراحل سخت و جانفرسا نفسی آسوده بکشد. اما سردرد چنان هجوم آورده بود که حتی وقتی هواپیما اوج گرفت و زنگ مخصوص باز کردن کمربندها به صدا درآمد و استفاده از دستشویی بلامانع شد، نتوانست مگی را ببرد و تمیزش کند. حالا بوی نامطبوعی که از مگی به مشام می رسید، برای علی هم غیرقابل تحمل شده بود. توران به او گفت: خودت باید ببری تمیزش کنی. من فعلا قادر به هیچ کاری نیستم.
    جنی نتوانست در محل کارش دوام بیاورد. در تماسهایش با پلیس هیچ جواب امیدواری کننده ای نگرفته بود که نشان دهد علی کجاست. البته پلیس به سرعت وارد عمل شده و پس از تحقیقات اولیه، کار جستجو را شروع کرده بود. این بار پلیس شتاب بیشتری به خرج می داد که ناکامی اش را در نیافتن مگی جبران کند. حتی به جنی که بسیار مضطرب و متوحش شده بود اجازه داد به اداره پلیس برود و از نزدیک در جریان اقدامات باشد. جنی قبل از رفتن به اداره پلیس، جولیا و کارول و ریچارد را در جریان گذاشت. او درحالیکه به شدت گریه می کرد به مادرش گفت: اگر به خاطر گم شدن مگی آنقدر او را گناهکار نمی شمردم و عذابش نمی دادم، دست به خودکشی نمی زد.
    جولیا با لحنی تاسف بار در جوابش گفت: وقتی با لیوان مشروب پیشانی او را شکستی، به تو تذکر دادم که نباید او را تا این حد آزار بدهی. با این حال تا خبری به دستمان نرسیده، نباید خودمان را ناراحت کنیم. شاید خواسته با غیبتش کمی تو را تنبیه کند.
    جنی قبل از آن از هیچ کجا باخبر نشده بود که مادر و خواهر علی انگلستان را ترک کرده اند یا نه، اما فکر می کرد اگر آنها در لندن حضور داشتند، به طور حتم تا به حال به سراغشان آمده بودند.از تماس تلفنی انها با علی باخبر بود ولی نمی دانست این تماسها از لندن صورت می گیرد یا تهران.
    پلیس تا پاسی از شب تمامی نقاطی را که ممکن بود علی را پیدا کند زیر پا گذاشت و تجسس کرد اما هیچ اثر و نشانه ای از او نیافت.جنی ساعت به ساعت بیشتر خود را در تصمیم علی مقصر میدانست. این فکر که شوهرش به خاطر فشارهایش که هم از طرف او میدید و هم به خاطر گم شدن مگی تحمل می کرد دست به خودکشی زده باشد او را چنان تحت فشار عذاب اوری گذاشت بود که جز افراط در خوردن مشروب هیچ راه حل دیگری برای تسکین خود نمی دید.او نمیدانست با تصور غلطش مبنی بر خودکشی علی پلیس را طوری گمراه کرده که سررشته از دستش به در رفته.شاید اگر با قاطعیت به پلیس اطمینان نمیداد که شوهرش بر اثر افسردگی دست به خودکشی زده،پلیس به مسیرهای دیگری هم کشیده میشداما قاطعیت او که از ناراحتی وجدان ناشی میشد،پلبس را طوری از مرحله پرت کرده بود که تا وقتی خود او پیشنهاد کرد حالا دیگر وقتش رسیده با خانواده علی در ایران تماس بگیرند و انها را باخبر کنند،پلیس به این فکر نیفتاد.
    تماس با خانواده علی بیست و چهار ساعت بعد صورت گرفت. وقتی جنی شماره را به پلیس داد وگفت"من نمی توانم چنین خبر تکان دهنده ای به خانواده او بدهم"،پلیس اظهار امادگی کرد این کار را انجام میدهد.از اداره پلیس شماره گرفته شده بود.ایفون روشن بود تا جنی و کارول و ریچارد و جولیا هم که در انجا حضور داشتند صدا را بشنوند.ارتباط برقرار شد و زنگ به صدا درامد.پس از دو زنگ توران گوشی را برداشت.او روحیه ای محکم و کم تزلزل داشت.اما وقتی فهمید با پلیس انگلیس صحبت می کند،کمی ترسید.او که انگلیسی را خیلی بد صحبت می کرد،در جواب پلیس که گفت"ما حامل خبر خوبی برای شما نیستیم"،سینه صاف کرد و دست و وپاشکسته گفت:در عوض من برای شما خبر خوبی دارم.از این جواب تمام کسانی که در اداره پلیس به این مکالمه گوش میدادند تعجب کردند.پلیس گفت:ما مجبور شدیم برای پیدا کردن راه حل با شما تماس بگیریم.امیدوارم خبر ناخوشایند ما،خبر خوب شما را تحت الشعاع قرار ندهد.متاسفانه،فرزند شما اقای علی تمیمی، گم شده است.
    علی و سالار و فرزین در اتاق حضور داشتند.ایفون تلفن روشن بود و انها گفتگو را می شنیدند.توران خنده ریزی کرد ودر جواب پلیس گفت:نگران نباشید.پسرم اینجا در خانه خودش است.
    جواب توران چنان غیره منتظره بود که برای کسانی که در اداره پلیس مکالمه را می شنیدند،خوب تفهیم نشد.به همین دلیل پلیس گفت:شما انگلیسی را خوب نمی دانید و متوجه موضوعی که ما مطرح کردیم نشدید!
    توران در حالی که با دست به علی وحشتزده اشاره می کرد که ارام باشد گفت:نه مثل اینکه شما متوجه نشدید.من گفتم علی اینجاست.در ایران.در کنار ما.در خانه خودش.
    جنی دیوانه وار گوشی را از پلیس گرفت"الو...توران،من جنی هستم.علی گم شده!"
    توران گوشی را کنار گرفت و از علی پرسید:جمله غصه نخور چه میشود؟
    علی گفت،او به مکالمه دست و پا شکسته اش ادامه داد"غصه نخور چرا باور نمی کنی؟علی اینجاست.مگی هم اینجاست.می خواهی صدایش را بشنوی؟"
    _مگی؟مگی من؟
    علی با شنیدن صدای او لرزید.جنی دیگر نتوانست ادامه بدهد.او که متوجه قضایا شده بود،روی صندلی از حال رفت.ریچارد و کارول مواظبش بودند که به زمین نیفتد.پلیس گوشی را گرفت."علی تمیمی از همین لحظه تحت تعقیب پلیس بین المللی است.پلیس او را پیدا می کند و به جرم بچه دزدی به مجازاتش می رساند."
    سالار با صدای بلند خندید و ان طور که به گوش ان سوی خط برسد گفت:پلیس هیچ غلطی نمی تواند بکند.
    علی مگی را محکم به خود فشرد.دیگر طاقت شنیدن ادامه ان مکالمه را نداشت.مگی را برداشت وبا سرعت پله ها را طی کرد و به طبقه بالا رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل3

    علی میتوانست چند روز صبر کند تا تب حوادثی که او را انطور فرسوده کرده و ازپا انداخته بود فروکش کند،بعد برای جنی نامه بنویسد.اما فقط چهل و هشت ساعت بعد،وقتی مگی در رختخواب کنار او به خواب رفت،شروع به نوشتن کرد.
    سلام،جنی باید بی تعارف بگویم،من مردی برنده نیستم.توانستم کاری که میخواستم انجام بدهم،اما باور کن چنان از دست رفته ام که نمیدانم چطور مگی را بزرگ کنم.اگرچه توهم که مادر بودی نمیدانستی،و نمیخواستی که بدانی.با این حال من در وضعیت جدید طوری سردرگم شده ام که نمیفهمم از کجا باید شروع کنم.جنی،من تو را دوست داشتم.نه!باید بگویم هنوز هم دوستت دارم،هرچند این عشق و علاقه متفابل نبود!!شاید اگر کم سن و سال بودی،باور میکردم میتوانم رویت تاثیر بگذارم و دنیایمان را بهم نزدیک کنیم.اما تو پنج سال از من بزرگتر بودی و هیچ وقت مرا قبول نداشتی.گاه حتی موجودیتم را فراموش میکردی.من برای تو هیچ چیز نبودم. نه من،نه خانواده ام،نه سرزمینم،نه فرهنگم!بله تو موجودیتم را هم فراموش میکردی .نمیدانستی هرکس در دفتر خود رقمی دارد.رقم من پیش تو صفر بود.من همیشه برای رفتار به اندازه گفتار ارزش قائل هستم.یادت هست چقدر به تو میگفتم نمیخواهم دخترم مادرش را با لیوان مشروب ببیند؟خیلی تلاش کردم.فکر میکردم این قدرت جادویی را دارم که زندگیم را در کنار تو حفظ کنم.به این مسئله خیلی ایمان داشتم.اما بعدها بابت ایمان از دست رفته ام سخت احساس دلتنگی میکرم.تو با معیارهای خودت درباره موجودیت من داوری میکردی.شور و شوق اغشته به تقوای اخلاقی ام را به مسخره میگرفتی.حرارت عشقم را نشانه فرهنگ شرقی ام میدانستی،فرهنگی که انرا دست کم میگرفتی و طوری با ان برخورد میکردی که انگار دامنت را بالا میگیری که به ان ساییده نشود.تو همیشه به شدت احساس بی دردی میکردی،ومن به شدت درد میکشیدم.گوش به الهامات قلبی ام میدادم.قلبم چنان در تصرفت بود که فقط با تو همدست میشد.غلیان عشق و احساس باعث میشد همه چیز را تحمل کنم،تا شاید روزی تو لذتهایت را به فضیلت تبدیل کنی.اما هرچه می گذشت،بیشتر باور میکردم کسی که روز و شب الکل مصرف میکند،نمیتواند فضیلت را بشناسد.چه کنم؟چیزهایی که میخواستم،همدیگر را دوست نداشتند و جمع نمیشدند.در لحظه ای که با حداکثر عشق به رویت اغوش باز میکردم،عشقم از بوی تند الکل فرار میکرد.جنی،جنی....چقدر بدون شادی خندیدم،بدون اعتقاد حرف زدم و بدون باور قبول کردم تا زندگیمان از هم نپاشد.ولی هرچه بیشتر می گذشت،بیشتر باور میکردم ذره ای از وجودت به چیزی متعهد نیست.با این حال برایم مهم نبود در چه اتشی میسوزم.مهم این بود که به هرقیمت شده تورا به عشقی که دروجودم میدرخشید متعهد کنم.تو به سیمایی که از خودت نزد من میساختی هیچ اهمیت نمیدادی.ظاهرا با تعهد ازدواج خودت را به من سپرده بودی،اما ان کسی که به هیچ می گرفتی من بودم.جنی،هنوز گذشته ها مرا درخود نگه داشته اند،گذشته هایی که در ان به تنهایی دست و پا می زدم.در عشق من به تو یک چیز دردناک وجود داشت،و ان ناامیدی بود،پدیده ای که نمیگذاشت به تلاشی که میکردم افتخار کنم.تو طبیعتی را که بروجودت حکمفرمایی میکرد دوست داشتی.گاه چنان سنگ میشدی که پولادهم نمیتوانست انرا بشکافد.وقتی به تو میگفتم پس اخلاقت برایت چه جایگاهی دارد،پوزخند میزدی و می گفتی تاریخ اخلاق را مسخره میکند،و ماهم جزوی از تاریخ هستیم.با خود میگفتم بگذار او هرچه میخواهد بگوید،من دلسرد نمیشوم.البته میفهمیدم ما جزو زن و شوهرانی هستیم که هرگز حرف یکدیگر را نمیفهمند،با این حال ناامید نمیشدم.جنی روزی که برای ادامه تحصیل به انگلستان می امدم تا در تکنیکال کالج برایتون تحصیلاتم را ادامه بدهم،با خود قرار گذاشته بودم هرچه زودتر درسم را تمام کنم و بی انکه جا پای جوانانی بگذارم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میروند و دچار عشق میشوند،ازاد و رها به مملکتم برگردم.من تشنه درس و علم بودم.مادرم با تمام عشق و علاقه ای که به فرزندانش،به خصوص به من دارد و نمیخواهد ما را از خودش دور کند،حاضر شد برای موفقیتم پا روی قلب و احساسش بگذارد و مرا به انگلستان بفرستد.خودش مرا به برایتون اورد و جا و مکان و دانشگاهم را درست کرد و وقتی خیالش از همه نظر راحت شد،چند ماه بعد رفت.او موقعی که میخواست از من جدا شود،در هر زمینه ای نصیحتم کرد. اما هرگز نگفت مبادا عاشق شوی.نگفت،چون مطمئن بود من جز تحصیل به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنم.اما نمیدانم چه شد.ای کاش ان شب به مهمانی صاحب خانه من نیامده بودی.ای کاش تورا انجا ندیده بودم.عجب شبی بود!تو غمگین و افسرده روی مبلی نشسته بودی و مثل قطعه ای برلیان میدرخشیدی.من زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بودم.با این حال وقتی در مبل خالی کنار دستت نشستم و تو گفتی"حدس میزنم شرقی باشی"واقعا زبانم بند امد.یادت هست چطور دست و پایم را گم کردم؟تو ادامه دادی "یا ایتالیایی."من سکوت کرم.میدانستم چه تصویر وحشتناکی از ایرانیها در ذهنتان فرو کرده اند.دلم نمیخواست از من بترسی.تو اصرار نکردی ملیتم را بگویم،ولی من پرسیدم:مگر ملیت برای تو فرق میکند؟تو با حالتی قشنگ سر تکان دادی که یعنی نه.دلم میخواست همین جواب را بشنوم.ازت خوشم امده بود.هردو سکوت کردیم.وقتی صدای موسیقی بلند شد،منتظر بودم یکی از جوانهای مجلس به سراغت بیاید و تو را برای رقص دعوت کند.همینطور هم شد.اما تو قبول نکردی. نمیدانی چقدر خوشحال شدم.ولی خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد.چون تو لیوان خالی روی میز را برداشتی و رفتی پر از مشروب کردی و دوباره سرجایت برگشتی. دیدن این صحنه خیلی ناراحتم کرد.خمان لحظه سوالی در ذهنم شکل گرفت:رفتار او به من چه ربطی دارد؟خوب شد اینرا به خودم گفته بودم.وگرنه با انهمه مشروبی که تو انشب خوردی،باید خیلی ناراحت تر میشدم.ظرفیت تو برای پذیرش انهمه الکل واقعا عجیب بود.ان شب تمام حواسم ناخوداگاه به تو بود.موقعی که مهمانی تمام شد و میخواستیم برویم،اسمت را پرسیدم.تو با لحنی کشدار که در اثر مشروب زیاد شل شده بود،گفتی:"جنی مک کارتی هستم"اما اسم مرا نپرسیدی. خودم گفتم علی تمیمی هستم.تو با همان لحن اسمم را تکرار کردی و پرسیدی"عالی...عالی یعنی چه؟"میخواستم معنی اسمم را بگویم،ولی دیدم چنان خماری،که احتمالا اصلا حرفم را نمی شنوی.فقط گفتم:عالی غلط است.اسمم علی است،نه عالی.
    مهمانی تمام شد و تو رفتی.اما اثری که در که در من گذاشتی رفتنی نبود.دو روز بعد وقتی با سوزان ،زن صاحبخانه،در ایوان نشسته بودیم و چای مینوشیدیم،با احتیاط به تو اشاره ای کردم و پرسیدم چه نسبتی باهم دارید.او بی انکه به سوالم جواب بدهد پرسید"از او خوشت امده؟"از جوابش یکه خوردم.هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که دوباره مبهوتم کرد.گفت:"ان شب متوجهت بودم.دیدم خیلی هوایش را داری."باورکن با شنیدن این حرف واقعا جا خوردم.انشب انقدر شلوغ بود و او چنان حواسش به پذیرایی از مهمانها بود که باور نمیکردم مرا زیر نظر داشته باشد. خیلی خجالت کشیدم.اما او دست بردار نبود.گفت: جنی خیلی دختر خوبی است.اما بخاطر شکستی که خورده خیلی ناراحت است.برای همین زیاد مشروب میخورد.کنجکاو شدم.پرسیدم:چه شکستی؟ او گفت:مدتی است از شوهرش جدا شده.شوهرش مرد خیلی بدی بود. احساساتم تحریک شده بود.نمیدانی چه حالی پیدا کرده بودم.سن و سالت را پرسیدم،و فهمیدم پنج سال از من بزرگتری.با این حال میلی عجیب مرا به سوی تو میکشید.ان روز فهمیدم در شرکتی کار میکنی.دیگر تمام هوش و حواسم به تو معطوف شده بود.البته این گرایش مانع درس خواندنم نبود.من در عین حال که به تو فکر میکردم و ارزو داشتم بازهم ببینمت،درسم را با جدیت میخواندم .سوزان خیلی حرفها راجع به تو و شوهرت زد.حرفهایی که مرا نسبت به تو علاقمندتر و از مردی که قدر تو را ندانسته متنفرتر میکرد.بالاخره دوهفته پس از ان دیدار و دانستن ماجرای زندگیت،روزی به سوزان گفتم اگر بخواهم او را ببینم چه باید بکنم.سوزان گفت میتواند از تو اجازه بگیرد و اگر موافقت کردی،شماره تلفنت رابه من بدهد.میتوانم قسم بخورم در ان دو هفته لحظه ای فراموشت نکردم.شاید اگر ماجرای طلاق و در و اندوهت را نمیدانستم،ان همه مجذوبت نمیشدم. احساس من به تو دو جنبه داشت.هم عشق بود و هم ترحم.پیش خود تصمیم گرفتم از دست هیولای الکل نجاتت بدهم.تو حیف بودی.نمیخواستم بخاطر شکست در ازدواج زندگیت را تباه کنی. دو روز بعد سوزان در اتاقم را زد.دعوتش کردم.امد و نشست.نمیدانی با دیدن او چه حالی پیدا کردم.در چنگال بیم و امید دست و پا میزدم.میترسیدم خبر بدی برایم اورده باشد و تو نخواسته باشی شماره تلفنت را بدهی.البته من همیشه ترجیح میدهم منتظر بدترینها باشم تا از هیچ چیز نترسم.اما ان روز دلم نمیخواست به بدترینها فکر کنم. وای.... جنی!هنوز نمیتوانم از گذشته صرف نظر کنم.با یاداوری ان خاطرات باور میکنم که فنا پذیرم.چون در پس تعادل ظاهری ام اشوبهای بیکرانی است که نمیتوانم تحت سلطه بیاورمشان.درست است که انسان دارای قابلیت انعطاف است و به وضعیت موجود،در نهایت عادت میکند.اما بافت بافت روح و روان من با گذشته ها درهم پیچیده.چطور میتوانم انرا ازتار و پود هستی ام جدا کنم؟ فکر با تو بودن زندگیم را به ماجرایی غم انگیز،ولی دارای ارزشی بالا می کشاند. ان روز سوزان از نگاهم خواند چقدر انتظار میکشم.اما مانند گربه ای که از بازی با موش گرفتار خوشش می اید،سر به سرم میگذاشت.یک حرفش خیلی معنی عمیق داشت.نصیحتم کرد و گفت:جوانی مثل تو باید قبل از فکر کردن به ازدواج عاشقانه،با عشقهای محتمل هم اشنا شود.مقصودش این بود که من بی تجربه هستم و پس از کسب تجربه به فکر ازدواج بیفتم.خلاصه بعد از اینکه از همه جا و همه چیز حرف زد،شماره تلفنت را داد. جنی،نمیدانی از اینکه دیدم تو اجازه دادی شماره تلفنت را به من بدهد چقدر احساس خوشبختی کردم.دلم میخواست از خوشحالی دست سوزان را ببوسم.حالا منتظر بودم او برود و هرچه زودتر مرا تنها بگذاردوباید همان روز به تو تلفن میکردم.فردا برایم به زحمت وجود داشت. جنی،وقتی به تو فکر میکنم،دورترین گذشته ها به نظرم تازه و نو می رسد.هنوز احساس میکنم ما دو تاریکی هستیم،ولی نه در کنار هم،و ان کسی که بین وظیفه و عشق دو پاره شده من هستم! ان روز سوزان رفت و مرا با هیجانهای نو اشنایم تنها گذاشت.همان لحظه گوشی را برداشتم،ولی چنان به نفس نفس افتادم که مجبور شدم گوشی را بگذارم،پنجره را باز کنم و چند نفس عمیق بکشم تا به تعادل برسم.سرانجام شماره ات را گرفتم و با اشتیاقی جنون اسا به زنگهای انتظار گوش دادم.یک،دو،سه،چهار.قلبم در گلویم می زد که تو گوشی را برداشتی.یادم رفته بود سینه ام را صاف کنم.اولین سلامم شنیده نشد.دومی را انقدر بلند ادا کردم که خودم از صدایم بدم امد.در نقطه ای از زمان و مکان قرار گرفته بودم که یادم رفت هرچیز باید معنای خودش را بدهد.فرق بین تلفنی ساده و عشقی کو رو کر را از یاد برده بودم.تو با صدای ظریف و دلنشینت جوابم را دادی و منتظر ماندی که من تا انتهای روحم را بروز بدهم. جنی،از همان شب که تو را دیدم،جهانم حول محور وجودت به حرکت درامد.نگاه اول نگاهی است غیر قابل تفسیر.من به دنبال تفسیر نگاهت تا کجاهای روحم دویده بودم،و تو یکی از نقشهای اساسی ات رابرای من ایفا کردی. با گفتن یک جمله مهر تاییدی پای ورقه سرنوشتم زدی که تا امروز با همان رنگ و بو باقی مانده.گفتی:"نمیدانم در پی چه هستی،ولی اگر به دنبال من امدی،من انسانی تمام شده ام."در ان لحظه رنج تو رابیش از اشتباه خود احساس میکردم. در جوابت گفتم:"انسان وقتی امیدش را از دست بدهد،تمام ورطه ها دهان باز میکند.نباید اینقدر ناامید باشی." سکوت کردی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    انگار چیز تازه ای شنیده بودی وانتظار بقیه اش را می کشیدی.من هم با درک چنین حسی،وقتمان را در مقدمات هدر ندادم.رفتم سر اصل قضیه. گفتم:من به حقیقت دوستی ام ایمان دارم.میتوانم به دنیای هردویمان نظم بدهم. و باز تو سکوت کردی و من حرف زدم.سوزان کمی از ناراحتیهایت را برایم گفته.من حاضرم به همه اش گوش بدهم.چنان اه دردناکی کشیدی که سوختم.گفتی:نمیدانم از من چه میخواهی.جواب سر زبانم بود"یک دوستی با ارزش،پیمانی ناگسستنی.توافقی برای سعادتی پایدار و ابدی.من درخودم این قدرت را میبینم که بتوانم با دوستی ام تو را به سعادت برسانم."بازهم سکوت کردی.اما خودت سکوت را شکستی."زندگی کردن به جای دیگری اسان تر است"با این جمله خیال کردم زن عمیقی هستی.بیشتر شیفته ات شدم.باور کردم مشروبخواری افراطی ات هیچ دلیلی جز فرار کردن از رنجهایت ندارد.چیزی در قلبم منفجر شد که نامش عشق بود.گفتم:نمیگذارم خودت را در مشکلات و رنجهای بی اهمیت تلف کنی.زندانی کردن خود در محدوده بخشی از زندگی گذشته اصلا منطقی نیست. با کلامی دیگر تکانم دادی.باور نمیکنم تو ایرانی باشی.ایرانیها خلافکار و تروریست هستند. فهمیدم سوزان ملیتم را برایت گفته.حالا مشکلم دو تا شده بود.اول تبرئه خودم و تمام ایرانیها از ان نسبت ناروا،دوم اثبات لیاقتم برای به سعادت رساندن تو، واین هردو نیاز به مرور زمان داشت؛مرور زمانی که من با همه بیتابی ناچار به تحملش بودم.گفتم:ما انسانهای معمولی چنان بازیچه دست سیاستمداران و سیاستگران قرار میگیریم که تمام قضاوتمان از روی دستورالعملهای انان صورت میگیرد،و در این میان تبلیغات نقش عمده ای دارد که قدرت تفکر و تعلق ادم های ساده را تحت سیطره میگیرد. خوب بهحرفهایم گوش میدادی. ادامه دادم:من قلبی دارم که با دیدن سعادت بشریت به تپش در می اید. همان روز نشان دادی که کارم چقدر دشوار است.انقدر تحت نفوذ تبلیغات سوء علیه ایرانیان بودی که درجوابم گفتی:"اگر این بشریت دلیل وجودی نداشته باشد چه؟ترور یعنی در بند سعادت بشری نبودن." گفتگوی انروز دریچه تازه ای از زندگی را برویم باز کرد.من که برای ادامه تحصیلات عالی به انگلستان امده بودم و هیچ هدف دیگری را جز درس و تحصیل دنبال نمیکردم،ناگهان با دو مسئولیت بزرگ روبه رو شدم.دو مسئولیتی که نمیدانستم کدام بر دیگری برتری دارد.دلم مرا بسوی تو میکشید تا بتوانم ملالهای گذشته را از روحت پاک کنم و خاطرات تلخی که مردی به نام شوهر برایت به یادگار گذاشته بود با تقدیمم عشق و محبتی پاک و بی ریا جبران نمایم.از سوی دیگر احساسات ملی و میهنی،حس ضیانت ذات مرا بر می انگیخت تا به نوعی برای خود و هموطنانم اعاده حیثیت کنم.این دو انگیزه دذ همان اولین گفتگو با تو در وجودم ایجاد شد.نمیدانستم کدام اسان تر است،یا کدام سخت تر.اما عشق از یک سو . غرور ملی از سوی دیگر،در دو کفه ترازو قرار گرفته بودند و نشان از برابری داشتند.به تو گفتم:حاضری به این دوستی ادامه بدهیم؟ با کسالت جواب دادی:خودت میدانی از دوستی با من چه میخواهی؟ بازهم جواب سر زبانم بود."انچه را تو بخواهی،میخواهم" و تو...طوری جواب دادی که دلم خالی شد"من هیچ چیز نمیخواهم" جوابهایت خیلی ناامیدکننده بود.اما من همه چیز را به حساب شکست تو میگذاشتم و ناامیدنمیشدم.البته سعی میکردم ناامید نشوم،وگرنه تو چنان سرد و بی حرارت بودی که اگر مقاومت نمیکردم،از برخوردت یخ می زدم. جنی،همانطور که خودت هم میگفتی،شرقیها در ایثار عشق و محبت کوه اتشفشان هستند.من تا قبل از دیدن تو چنین تجربه ای نداشتم. انقدر سرم به درس وکتاب بود که نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد.در ایران که بودم،علاوه بر کتابهای درسی، صدها کتاب خوانده بودم.خودم را به یک رشته از دانش محدود نمیکردم.در هر زمینه ای مطالعه داشتم.خانواده و اقوامم به شوخی"فیلسوف"خطابم میکردند.فلسفه میخواندم.تاریخ مطالعه میکردم.از جغرافی سر رشته داشتم.رمان جزو مطالعاتم بود.ریاضی،علوم... اما در یک رشته کاملا بکر و بی اطلاع بودم و ان مقوله عشق بود.جنی،اتفاقا ما طایفه پر دختری هستیم.حالا که فکر میکنم،می بینم با انه همه دختران خوب فامیل،چطور هیچ وقت به هیچکدامشان گرایش پیدا نکردم.نمیدانم،شاید سرنوشت همان بود که برایم رقم زده شده بود.بگذریم.صحبتهای ان روزمان گرمای وجود مرا نسبت به تو افزایش داد ولی از سرمای تو چیزی نکاست. بالاخره قرار شد اخر هفته همدیگر را ببینیم.نمیدانی پس از ان مکالمه تا روزی که تو را ببینم چه دنیایی داشتم.همیشه شنیده بودم عشق با یک زخم شروع میشود،و حالا کاملا به مفهوم این عبارت پی می بردم. تو با دلسردی و بی حرارتی ات جایی از روحم را زخم کرده بودی.اما من همه چیز را به حساب شکست و ناکامی ات در ازدواج اول می گذاشتم و ناامید نمیشدم. سرانجام ان روز فرا رسید.اتومبیلم را تمیز کردم و برق انداختم،بعترین سبد گل را تهیه کردم و به در خانه ات امدم.مادرت در رابه رویم باز کرد واجازه داد وارد شوم.سبد گل را ازمن گرفت و راهنماییم کرد.برایم قهوه و کیک اورد.اما از تو خبری نبود.هرچه زمان می گذشت،اتش من برای دیدنت تیزتر میشد.دلم میخواست از مادرت بپرسم مگر جنی نمیداند من در این ساعت با او قرار ملاقات دارم.اما ترجیح دادم خوددار باشم.عاقبت حدود نیم ساعت بعد،درحالی که خیال می کردم اصلا در خانه نیستی و باید منتظر بمانم از بیرون بیایی،از یکی از اتاق خوابها بیرون امدی با دیدنت یکه خوردم.زن شکسته ای را دیدم که اصلا به دختری که ان شب در مهمانی دیده بودم شباهت نداشت.توو شکسته و پریشان و خمار با من دست دادی و نشستی.دلم میخواست همان لحظه بپرسم چه بر سرت امده که به این روز افتاده ای.اما از نزاکت و ادب خارج بود. جنی،من خودم را برای دیداری عاشقانه اماده کرده بودم.در تمام ان چند روز در دنیایی قشنگ و رویایی انتظار کشیده بودم تا اولین قدم را محکم و بی تزلزل برای پایان بخشیدن به تالمات روحی تو بردارم.در یکی از رستورانهای مشهور شهر میز رزرو تا خاطره اولین دیدارمان هرگز فراموشمان نشود. اما من کجا بودم و تو کجا!... باور نمیکردم کسی در عرض چند روز انطور شکسته و پیر شود.حالا حس ترحمم چنان برانگیخته شده بود که بی طاقتم میکرد.مادرت پذیرایی خیلی کم و کوتاهی از من کرد و وقتی مرا انطور حیرت زده دید،گفت:جنی میخواست قرار ملاقاتش را بهم بزند.اما من نگذاشتم.او روزهای سختی را پشت سر گذاشته. مادرت به تو نگاه کرد که ببیند خودت حاضری توضیح بدهی یا نه.تو چنان حضور نداشتی که او مجبور شد خودش توضیح بدهد:"دو روز پیش دادگاه بچه را از جنی گرفت و به پدرش داد."تازه ان لحظه بود که فهمیدم تو صاحب یک پسر هستی.پسری هفت ساله به نام چارلز.دنیا روی سرم اوار شد.در همان لحظه به این نتیجه رسیدم که خانواده ام هرگز نخواهند گذاشت با تو ازدواج کنم.دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.زیر چشمی نگاهت مب کردم و مراقبت بودم.از جا برخواستی،قفسه بار را باز کردی و دو لیوان برداشتی. از من پرسیدی چه مشروبی میخواهم.من هیچ مشروبی نخواستم.نخواستم که تو هم مجبور شوی به احترام مهمانت از ان صرف نظر کنی.اما تو لیوانت را پر کردی و سر جایت برگشتی و نشستی.و باز غرق دنیای خودت،با سرعت مشربت را خوردی،طوری که فکر کردم چند دقیقه دیگر از پا می افتی.اما این طور نشد. در کمال تعجب دیدم نه تنها ان همه مشروب تو را از پا نینداخت،بلکه لیوان دوم را هم پر کردی و این بار کم کم نوشیدی.انچه می دیدم،با انچه در تصور داشتم زمین تا اسمان فرق داشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تکلیفم را نمیدانستم.بمانم یا بروم.بدبختانه باز ترحم و احساس و عاطفه پیروز شد.باید حرفی میزدم.گفتم: من برای دو نفر میز رزرو کرده ام،مایلی به رستوران برویم؟ مادرت نگذاشت تو جواب بدهی.حتما میدانست دعوتم را قبول نمیکنی. به همین حهت پیس دستی کرد و به تو گفت:"برو اماده شو." تو چه نگاهی به او کردی! نگاهی التماس امیز که نشان میداد میخواهی بگویی دست از سرت بردارد. او فرصت چنین چیزی را به تو نداد.از جا برخاست لیوان را از دستت گرفت و به طرف یکی از اتاقها کشاندت.انتظار طولانی شد،و من بهتزده نمیدانستم چه باید بکنم.به هرحال میلی مهار نشدنی مرا همان جا روی صندلی نگه داشت،تا بالاخره امدی.لباست خیلی زیبا بود.کلی سرو وضع اشفته ات را سامان بخشیده بودی. موهایت را پست سرت بسته بودی و بی انکه ملاحظه مادرت را بکنی، گفتی: "مادرها همیشه مزاحم هستند." من به هیچ وجه با این عقیده موافق نبودم، مگر اینکه برای مادرهای شرقی تعریف دیگری داشته باشیم.در ان موقعیت بحث پیرامون این موضوع به نظرم بی مناسب امد.پاسخت را گذاشتم برای زمانی که بیشتر باهم اشنا شدیم.مادرت سعی کرد گفته ات را به شوخی بگیرد.من هم با او هم صدا شدم وگفتم:مادرها مزاحمان عزیزی هستند که با مزاحمت شیرینشان زندگی و سعادت فرزندانشان را تامین می کنند. سرانجام به رستوران رفتیم و من سعی کردم تو را به حرف بگیرم.از روزی که تو را دیده بودم،پشت سر هم با مسائل بهت اوری رو به رو شده بودم.اول اینکه تو دوشیزه نبودی و زنی مطلقه بودی.دوم به رغم اینکه ظاهرت نشان نمیداد، پنج سال از من بزرگتر بودی.در اخر همم معلوم سد یک فرزند داری.فرزندی که قانونا به پدرش تعلق گرفته بود و تو بازهم دچار شکست شده بودی.پس از اینکه غذایمانن را انتخاب کردیم،تو را محک زدم ببینم حوصله گفتگو داری یا نه!با هکین انگیزه پرسیدم:از اینکه با من هستی ناراحتی؟مادرت گقت میخواستی قرارمان را بهم بزنی!میتوانستی از اول قرار نگذاری! با بی توجهی شانه بالا انداختی و گفتی:روزی که با تو قرار گذاشتم نمیدانستم دادگاه پسرم را از من میگیرد. پرسیدم:دلیل دادگاه چه بود که بچه را به تو نداد؟جواب دادی:عدم صلاحیت. بازهم جا خوردم.تو بی هیچ پروایی اذعان کردی که دادگاه تورا برای نگهداری بچه ات بی صلاحیت دانسته.با تعجب پرسیدم:مگر چه کرده ای که صلاحیت نگهداری از بچه ات را نداشته باشی؟ با هامن صراحت جواب دادی:مرا برای مادری چارلز صالح ندیدند. تو به طرز بی رحمانه ای صراحت داشتی و با صراحت شلاق وارت دنیایی را که ظرف ان چند روز ساخته و به ان دلبسته و امیدوار شده بودم فرو می ریختی. نتیجه گرفتم شوهرت چنان ازارت داده که به الکل پناه برده ای.این چیز بعیدی نبود. بسیاری از زن و شوهر ها برای فرار از اختلافات زناشویی و بحرانهایی که تحمل می کنند،به سوی الکل یا مواد مخدر میروند.نمیدانم چه دردی گرفته بودم که هرانچه را از تو میفهمیدم و بهت اور بود زود توجیه میکردم و با خود میگفتم: نجاتش میدهم.من میتوانم به زندگی طبیعی بازش گردانم.ان شب انقدر مشروب خوردی که دیوانه شدم.گفتم حاضرم کمکت کنم تا بتوانی الکل را ترک کنی.به جای جواب دو قطره اشک به روی گونه ات غلتید که از هر جوابی کوبنده تر و ویران کننده تر بود.با دیدن ان دو بلور درخشان،احساسات شرقی ام به اوج رسید.دستت را در دست گرفتم و درحالی که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم،گفتم:جنی،به من اجازه بده خوشبختت کنم. تو دستت را از میان دستهایم بیرون کشیدی.لیوان مشروبت را برداشتی و قبل از انکه بنوشی گفتی:مگر میتوانی چارلز را به من برگردانی؟ با این جمله فهماندی بون چارلز خوشبخت نخواهی شد.بازهم جوابت رااماده داشتم:ما میتوانیم چارلز دیگیری داشته باشیم.باور کن اصلا نمیفهمیدم چه میگویم.چنان منقلب شده بودم که نمیدانستم با این حرف در حقیقت از تو تقاضای ازدواج کردم.البته در طول روزهای گذشته تمام فکرم این بود کهه با تو ازدواج کنم، اما نمیدانستم تو صاحب فرزند هستی.در حقیقت باید با اطلاع از این مسئله بیشتر روی موضوع ازدواج عمیق می شدم و فکر می کردم.اما در ان دیدار حس نوعدوستی و جوانمردی بر تمام نفسیاتم غالب شده بود و مرا بی هیچ تفکر اساسی و عمیق،شتابان به ورطه ای هولناک می کشید. جنی اگر میگویم ورطه ای هولناک برای این است که تو چندسال از بهترین روزهای جوانیم را سیاه و تباه کردی.من به تو عشق و محبت دادم و تو در عوض... بگذریم. ان شب کم کم از ان حالت سردی و بی احساسی خارج شدی.من حرفهای قشنگ دلم را میزدم و تو را تحت تاثیر قرار میدادم.حتی توانستم لبخند روی لبت بنشانم.یادت هست چه گفتم که لبخند زدی؟...حتما نه!بگذار برایت بگویم. وقتی اشک تو را دیدم،در حالی که متاثر شده بودم،گفتم:من خیال میکردم باید غواصی یاد بگیرم و از ته دریا دو مروارید به دست بیاورم.نمیدانستم در رستوران هم میشود مروارید صید کرد. با این حرف لبخند زدی و جواب دادی:شنیده بودم ایذانیها شاعر هستند،اما ندیده بودم. از لبخندت دلم باز شد.باور کردم میتوانم انقدر در تو نفوذ کنم که به زندگی طبیعی و سالم بازت گردانم.خدایا،این چه تعهد و مسئولیتی بود که من میخواستم به دوش بگیرم؟!ان شب با مستی سُکراور و گیج کننده نسیم عشقی نامتناسب و بی پشتوانه،لحظه لحظه های با تو بودن را چون رایحه بهشتی بوییدم. جنی،وقتی هنوز به یاد ان شب می افتم،قلبم میلرزد و بغض گلویم را می گیرد.من تمام هستی ام را سر ان میز به تو تقدیم کردم و در قمار عشق باختم.ان هم با صداقت محض.افسوس...الان که به صورت معصوم و بی گناه مگی نگاه میکنم،میبینم په تاوان سختی باید برای ان همه احساسات پاک پس بدهم.چگونه اوو را بزرگ کنم؟روزی که از من بپرسد مادرم کیست و کجاست چه جوابی بدهم؟او مرا ستایش خواهد کرد یا محکومم میکند که چرا حق داشتن مادر را از او سلب کرده ام؟نه،جنی...نمیخواهم بیش از این فکر کنم،چون دیوانه می شوم.از روزی که تصمیم گرفتم سرنوشت او و خودم را از تو جدا کنم،سخت ترین عذابها را تحمل کرده ام. وحالا در خانه مادری و با بودن برادر و خواهری که به تازگی شوهرش را از دست داده و دختری تقریبا همسن مگی من دارد،نمیدانم چه باید بکنم تا زندگی دخترم بهتر از انی باشد که در کنار تو میتوانست باشد. جنی، انشب وقتی تو را به خانه رساندم و دیدم توانسته ام رویت تاثیر بگذارم،از شدت خوشحالی و خوشبختی تا صبح خوابم نبرد.تو زنده کننده تصویرهای رویایی ام بودی.دستخوش گردبادهای لذت،به جانبت کشیده میشدم.اما شادیهایم یک روز بدون اضطراب و اندوه نبود.ان احساسات پاک و مقدس،ان شوق و شور،در یورش مصائبی که ممکن بود از طرف خانواده ام پیش بیاید مورد هجوم قرار می گرفت. ما خانواده ای اصیل و معتقد به اخلاقیاتی هستیم که عدول هریک از افراد از دایره و مدار ان،سخت مصیبت بار است.با این حال من میتوانستم اولین عضو متمرد این خانواده باشم و در مقابل شورشها بایستم و تو را پشت خود پنهان کنم و نگذارم هیچ لطمه ای از سوی انان متوجهت شود. جنی،برای من همه چیز،و همه تجاربی که با تو داشتم،نو و جالب بود.اما تو به خاطر ماجراهایی که پشت سر گذاشته بودی،بالطبع احساست مرا به تمسخر میگرفتی.انشب تا صبح بع انچه دیده و شنیده بودم فکر میکردم _به چارلز،به شوهر سابقت ادی،به مادرم که همچون عقابی تیزبین بر زندگی من تسلط داشت،به تو که تمام احساسات عاشقانه را در من بیدار کرده بودی. ان شب قبل از خداحافظی قرار دیدار بعدی را گذاشتیم.درضمن همان موقع به خودم هشدار دادم که هیچ عاملی نباید روی ادامه تحصیلم اثر بگذارد.حتی تو،که یکباره بر من فرود امده بودی.سعی مبکردم درست رفتار کنم و این کار برایم به قیمت کوشش خسته کننده ای تمام میشد.و دغدغه احیای غرور ملی هم به قوت خود باقی بود. جنی،باور کن هنوز نمیخواهم خاطره ات در ذهنم پژمرده شود،یا درخلال بحراهایم نابود گردد.من نمیدانم چرا سوزان انقدر از ادامه دوستی من و تو خوشحال بود. او صاحبخانه من بود،اما بیش از یک صاحبخانه به من محبت میکرد.به خصوص سعی داشت مرا بیشتر به سوی تو سوق دهد. متاسفانه تا انروز نفهمیدم رابطه من و تو چه سودی برای او داشت. دومین دیدارمان یک هفته بعد به وقوع پیوست و در ان یک هفته من فقط یکبار به تو تلفن کردم.نه اینکه نخواهم بیشتر تماس بگیرم،بلکه فقط دو عامل باعث شد به همان بک تلفن اکتفا کنم.اول برناوه امتحاناتم بود که تلاش می کردم تخت الشعاع هیچ عاملی قرار نگیرد تا مجبور نشوم دروسی را که نتوانسته ام نمره بیاورم دوباره در ترم بعد بگیرم.دوم واکنش تو پای تلفن بود که مانعم شد.ان روز طبق برنامه ای که دادگاه برایت تعیین کرده بود،باید روزت را با چارلز می گذراندی.وقتی تلفن کردم چنان تحت تاثیر دیدار او بودی که خیلی خشک و رسمی،مثل تمام انگلیسیها،سرد و بی احساس گفتی:امروز تمام وقتم مال چارلز است.متاسفم،نمیتوان با تو گفتگو کنم.رفتارت برخورنده بود.اما من طبق قراری نانوشته،تمام ناهماهنگیهای تو را به شکست و ناکامیت ربط میدادم و بیشتر مصّر میشدم از تو زن دیگری بسازم؛زنی که به جای پناه بردن به الکل،به ورزش و ایجاد دوستی عمیق و عاطفی بپردازد و از چنگال هیولای اعتیاد نجات پیدا کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ان روز با شنیدن جواب تو بلافاصله خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.اما میل شدیدی برای دیدن چارلز در دلم بیدار شد.همچنین خیلی دلم میخواست ادی را بشناسم.می دیدم قوانین اروپا بیشتر به نفع زنان است،اما درمورد تو برعکس شده بود،واین جای سوال داشت.از این گذشته کمی هم غیرتم به جوش امده بود. دلم نمیخواست تو دیگر به هیچ دلیلی،حتی به خاطر چارلز،با او تماس داشته باشی.وقتی این فکرها را میکردم،از خودم می پرسیدم این غیرت از ان دسته تعصبات ناموسی ما ایرانیها نیست؟البته منتظر جواب نمی شدم،چون جواب مثیت بود و من میدانستم.
    دومین دیدار ما ملاقاتی متفاوت با دفعه قبل بود.بیشترین فرصتمان صرف گفتگو درمورد زندگی تو شد.برایم گفتی عاشق ادی شدی و در ان حد ماندی.اما ادی مرد یکدنده و لجوج و خسیسی بود که احساسات لطیف تو را درک نمی کرد.برایم گفتی هر روز باهم دعوا و جنجال داشتید،و سرانجام روزی که چارلز به دنیا امد،فهمیدی با زن دیگری رابطه دارد.هرچه میگفتی من بیشتر باور می کردم زندگی به تو ظلم کرده و مشتاق تر میشدم که از گذشته های دردناک جدایت کنم.از تو پرسیدم بداخلاقی و خسیسی ادی دلیل محکمی برای طلاق و جدایی تان بوده؟تو جواب این سوال را به طور مبهم دادی.می دانی چه گفتی؟بگذار برایت بگویم.گفتی:ادی بتی دور انداخته شده است.نمیخواهم از او حرف بزنم. جوابت حس کنجکاوی ام را تحریک کرد که بدانم چرا این بت دورانداخته شده است.اما تو راه ادامه گفتگو در این زمینه را بسته بودی و فقط دلت می خواست از چارلز حرف بزنی.از میان گفته هایت به موضوع دیگری پی بردم،و ان اینکه سخت نگران چارلز هستی،زیرا ادی با خساست و حساسیت زیادش او را از خیلی چیزها محروم می کرد.از تو پرسیدم مگر نمی توانی بخشی از مخارجش را خودت به عهده بگیری.جواب دادی: درامدت کم است و اجازه چنین کاری را به تو نمیدهد.بعد هم به طور مختصر گفتی هزینه کرایه خانه بخش زیادی از درامدت را می بلعد. در همان دیدار بود که گفتم اگر اجازه بدهی،هرماه مبلغی در اختیارت بگذارم که برای چارلز خرج کنی.این پیشنهاد روی تو تاثیر بسیاری گذاشت،انقدر که چهره ات کاملا باز شد.لبخندب خفیف روی لبهایت نشست و گفتی:من این مبلغ را به عنوان قرض قبول میکنم،تا وقتی که وضع مالی ام بهتر شود و انرا به تو پس بدهم. جواب دادم:من امکانات مالی خوبی دارم.این مبلغ را به عنوان هدیه میدهم. جنی،من با این پیشنهاد،بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم.چون با این کار تو پشت پرده ای از تظاهر قرار گرفتی.تظاهر به دوست داشتن.بعدها فهمیدم برای اینکه چنین امکاناتی را برای چارلز تضمین کنی،به عشقم پاسخ مثبت دادی.درحالی که هرگز دوستم نداشتی.من هیچ وفت از اینکه به تو کمک مالی کرده ام متاسف نیستم.چون بعدها وقتی چارلز را دیدم،فهمیدم که او بچه فوق العاده خوبی است.حیف است به دلیل فقدان امکانات مالی از خیلی موهبتها محروم باشد.اما به خاطر چیزی که از دست دادم متاسفم.من با این کار صراحت و صداقت را از تو گرفتم.تو که قبل از چنین پیشنهادی به صراحت گفته بودی هیچ علاقه ای به من نداری،چنان رفتارت را عوض کردی که ساده لوحانه باور کردم مرور زمان باعث شده دوستم بداری.حالا بیشتر همدیگر را می دیدیم.تو اکثرا برنامه می گذاشتی تا روزهایی که چارلز پیش توست سه نفری بگذرانیم.رفته رفته به چارلزعلاقه مند شدم و علاوه بر پولی که ماهانه برایش می دادم ،در هر دیدار خیلی چیزها برایش می خریدم_لباس،کفش،وسایل بازی و چیزهای دیگری که ارزش برشمردن ندارد.
    دیگر دوستی مان محکم شده بود،طوری که حس می کردم باید خانواده ام را در جریان بگذارم.این کارا پس از یکسال دوستی انجام دادم. در طول یکسال قبل از ان ما روزهای خوشی را باهم گذرانده بودیم.اما تو به دو چیز پاسخ نمیدادی،یکی تقاضای ازدواج و دیگری ترک الکل.کم کم به این نتیجه رسیدم که هنوز چشمت به دنبال ادی است که زیر بار این ازدواج نمی روی.این فکر انقدر در من قدرت گرفت که تبدیل به توهمی بزرگ شد.یکسال موش و گربه بازی کردن خسته ام کرده بود.می خواستم تکلیفم را با تو و خانواده ام بدانم.سرانجام یک روز که سخت از ان وضع بلاتکلیف کلافه شده بودم،در ان رستوران و پشت همان میزی که برای اولین بار نشسته بودیم،در نهایت ناراحتی حرفهایم را زدم.به تو گفتم دیگر حاضر نیستم رابطه مان در همین حد ادامه پیدا کند.تو برعکس دفعات قبل که حرفهایم را سرسری می گرفتی،از طرز بیانم فهمیدی باید جواب قطعی به من بدهی.منتها با حرفی که بی فکر گفتی،به تمام تردیدهایم مهر یقین زدی. یادت هست چطور حالم خراب شد؟تو به جای اینکه جواب من را بدهی،بی مقدمه گفتی ادی رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده.این حرف چنان منقلبم کرد که احساس کردم دارم از هوش می روم.مطمئن شدم تو هنوز چشمت به دنبال اوست و انچه مربوط به اوست تعقیب می کنی،و حالا که او رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده،منتظری ببینی می توانی او را برگردانی یا نه.
    ان وقت نتیجه گرفتم تمام این یکسال که موش و گربه بازی درمیاوردی و جواب تقاضای ازدواجم را مسکوت می گذاشتی به همین دلیل بوده.و با سرخوردگی پی بردم به خاطر چارلز و به دلیل امکانات مالی ای که برای او دراختیارت می گذاشتم، رابطه ات را با من ادامه دادی. جنی،نمی دانی ان شب دنیایم چطور تیره و تار شد. در نهایت پریشانی دیدم زنی که عاشقانه دوستش داشتم و با صداقت محض به پایش ایستاده بودم،به من جز به چشم یک وسیله نگاه نمی کند.تو یکسال مرا بازی داده بودی تا ببینی می توانی ادی را به سوی خودت بازگردانی یا نه! خب، تکلیفم معلوم شد.یا باید پا روی قلبم می گذاشتم و برای همیشه فراموشت میکردم و به دنبال زندگی ام می رفتم،یا می ماندم و بار حقارت را به دوش می کشیدم. من که در طول یکسال گذشته نتواسته بودم به ارمانی که داشتم به طور کامل جامه عمل بپوشانم و دست کم نظر مردم کشور تو را نسبت به تبلیغات سوء مبلغان احساسات ضد ایرانی عوض کنم،سرخورده و دلشکسته تصمیم گرفتم رابطه ام را با تو قطع کنم و هرچه زودتر تحصیلاتم را به پایان برسانم و به وطنم باز گردم. همان شب دست در جیبهایم کردم.هرچه پول داشتم جلویت گذاشتم و گفتم:دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم.اما مطمئن باش مقرری ای را مه برای چارلز می پرداختم،هر ماهه به حسابت می ریزم.
    تو که اصلا انتطار چنین واکنشی را نداشتی و چنان نسبت به عشق و علاقه ام مطمئن بودی که فکر می کردی هیچ عاملی نمی تواند مرا از تو منصرف کند،بهتزده نگاهم کردی، و من در برار نگاه مبهوت تو میز را ترک کردم و از رستوران خارج شدم. نمی دانی چقدر سخت بود.اما چنان رنجیده و سرخوده بودم که با قلب عزادار به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم دیگر به تو فکر نکنم.سوزان جلوی در خانه بود.اما تا صدایم نکرد، اصلا متوجهش نشدم.وقتی مرا اتقدر اشفته دید پرسید:با جنی بهم زدی؟ وای که چه اعجوبه ای بود!چنان فکر ادم را می خواند که انگار در مغز انسان حضور دارد.یادم نیست چه جوابی دادم و از پله ها پالا رفتم.
    از بعد از دوران کودکی یادم نمی اید هزگز انطور کودکانه گریه کرده باشم. از خودم،از صداقت و خوشباوری ام،از حماقتم بدم امده بود.چطور می توانستم چشمم را به روی انچه واضح و روشن اتفاق افتاده بود ببندم؟دلم به سویت پر میکشید.جانم در ارزویت می سوخت.اما سرخوردگیم از ان فراتر می رفت و نابودم می کرد.چنان احساس خلاء عاطفی میکردم که یکباره تصمیم گرفتم درس و تحصیل و همه چیز را رها کنم و به اغوش خانواده و وطنم برگردم.می توانستم برد تخصصی ام را در کشور خودم بدست بیاورم و از ان ماتمکده ای که روح و جانم را عذاب میداد فرار کنم.
    اما تو زیرک تر و سوداگرتر از ان بودی که بگذاری از دستت بروم. خوب مرا شناخته بودی و می دانستی چه احساسات رقیق و لطیفی دارم.روز بعد،درحالی که حال بسیار بد و خرابی داشتم،تلفن اپارتمانم را قطع کردم که مجبور نشوم در چنان موقعیتی به تلفنها جواب بدهم.مادرم اگر متوجه حال پریشانم میشد دست از سرم برنمی داشت. او چنان نسبت به بچه هایش حساس است که با گفتگویی کوتاه بلافاصه می فهمد انها در چه وضعیت روحی ای هستند.می خواستم کمی برخود مسلط شوم و بعد با او صحبت کنم.از ترس خانواده ام تلفن را قطع کرده بودم،ولی نمیدانستم تو تا عصر روز بعد دهها بار به من زنگ می زنی و عاقبت می ایی جلوی دانشگاه. ان روز سر کلاسها هیچ چیز نفهمیدم.نه از درس چیزی عایدم شد،نه از برنامه عملی ای که در کارگاه داشتیم.خسته و کوفته بودم.تمام عضلاتم درد می کرد. بلافاصله پس از پایان کار از دانشکده بیرون امدم که به خانه بروم.می خواستم برایت نامه بنویسم و انچه را در دلم بود و نمی تواستم پیش رویت بگویم،بوسیله نامه به گوشت برسانم.اما تو جلوی در دانشگاه ایستاده بودی وانتطارم را می کشیدی.با دیدنت دست و پایم را گم کردم.تکلیفم را نمی دانستم.اخر امده بودی چه بگویی؟هرچه را باید میفهمیدم،فهمیده بودم.حرف دیگری بین ما نمونده بود. از تو رو برگرداندم و به سوی اتومبیلم رفتم.تو دویدی و خودت را به من رساندی. راهم را سد کردی و گفتی می خواهی با من حرف بزنی.نمی خواستم نگاهت کنم.از چشمهایت می ترسیدم.می دانستم طاقت نگاه کردن به انها را ندارم. اما تو تصمیمت را گرفته بودی و می خواستی به هر قیمت شده مرا برای خودت نگه داری.گفتم:بین ما همه چیز تمام شده.برو راحتم بگذار.
    درحالی که در چشمهای خمارت میدیدم تا گلو الکل مصرف کرده ای،راهم را کج کردم و رفتم.
    وای ...جنی. کاش انروز دست از سرم برداشته بودی و هرکدام به سوی سرنوشت خودمان می رفتیم.کاش انقدر دوستت نداشتم که با دیدن اشکهایت که مثل باران روی گونه هایت جاری شده بود،اراده ام سست شود.تو دست بردار نبودی. به محض اینکه ماشین را روشن کردم و سوار شدم،کنار دستم قرار گرفتی و با صدای بلند گریه سر دادی.ان هم گریه ای که تا ان موقع ندیده بودم. پرسیدم:چرا نمیگذاری هرکدام به راه خودمان برویم؟چرا نمیگذاری درسم را تمام کنم و پی سرنوشتم بروم؟ یادت هست با چه تب و تابی گفتی اگر رهایت کنم خودکشی میکنی؟!از این تهدیدت واقعا ترسیدم،چون طوری بیانش کردی که احساس کردم شدیدا تحت فشار روحی هستی.پرسیدم: از من چه میخواهی؟گفتی: میخواهم باهم ازدواج کنیم. این درست همان چیزی بود که یکسال مرا به دنبالت کشیده بود. اما دیگر این را نمیخواستم.من نمی توانستم با زنی ازدواج کنم که مرا با حساب و کتاب و بنا به مصلحت و منافعش برای ازدواج انتخاب میکند. به تو گفتم: من دیگر چنین چیزی نمیخواهم.میدانم چشمت به دنبال ادی است.میدانم در این یکسال به خاطر رفاه چارلز به دوستی ات با من ادامه داده ای و الان هم به خاطر چارلز است که به سراغم امده ای.
    اما تو اصرر داشتی به من بقبولانی اشتباه میکنی. اشکهایت لحظه به لحظه اراده ام را سست میکرد و میلرزاند.وقتی خودت را در اغوشم انداختی،دیگر نتوانستم مقاومت کنم.نمیدانم چه مدت در ان حال بودیم.اما هرچه بود،تو پیروز شده بودی. با این حال به تو گفتم ازدواج ما دو شرط دارد.تو که همیشه تسلیم شدن بی قید و شرط مرا در مقابل خواسته هایت دیده بودی،انتظار نداشتی برایت شرط و شروط بگذارم.اما من شرطهایم را گفتم.از تو خواستم اول مشروب خوردنت را ترک کنی، دوم هرگز به ادی فکر نکنی.تو انقدر از من ناامید شده بودی که بی هیچ تردیدی هردو شرطم را قبول کردی.اما گفتی:ترک اعتیاد زمان میخواهد.به من کمک کن تا کم کم ترکش کنم.
    یکبار دیگر از حس انسان دوستی و فتوت من سوء استفاده کردی.مرا در جوی قرار دادی که احساس مسئولیت کنم.به من تلقین کردی اگر کمکت کنم میتوانی ترک اعتیاد کنی.
    ان شب به خانه ام امدی و گفتی میخواهی برای همیشه پیشم بمانی.به تو گفتم من باید خانواده ام را در جریان بگذارم،بعد به طور رسمی باهم ازدواج کنیم.گفتی: همین امشب با خانواده ات حرف بزن.گفتم:نمی توانم.وضع روحی ام خوب نیست. اگر با این حال با انها صحبت کنم نگران میشوند. اما تو از هر ترفندی که بلد بودی استفاده کردی تا مرا قانع کتی همان شب با انها صحبت کنم.
    جنی،ای کاش ان همه بی تجربه و احساساتی نبودم.کاش میفهمیدم این زن بی احساس و خونسرد فقط نقش زنی عاشق را بازی میکند.گفتم:تو که اعتیادت را ترک نکرده ای.اگر خانواده ام بخواهند بیایند و با تو از نزدیک اشنا شوند،همه چیز را میفهمند.گفتی:مطمئن باش تا انها بیایند ترک میکنم.
    دستم به طرف تلفن نمی رفت.میخواستم در وضع روحی مساعدی با انها صحبت کنم. مهم تر از ان،نمی خواستم اگر مخالفت کردند یا حرف برخورنده اب زدند،تو در جریان قرار بگیری.اما تو دست بردار نبودی.طوری به من اویخته بودی و مثل پیچک به دورم می پیچیدی که اراده ام از دست می رفت.ساعتی بعد چنان از جام وجودت سرمست شده بودم که گوشی را برداشتم و با عزمی راسخ شماره خانه مان را در ایران گرفتم.فری گوشی را برداشت.او ان موقع مونا را در شکم داشت و قرار بود با شوهرش،دانا،که در یک شرکت انگلیسی_ایرانی کار می کرد و ماموریت یافته بود به انگلستان بیاید،به زودی در لندن ساکن شود.او مثل همیشه گرم وگیرا با من صحبت کرد و مثل گذشته از دوستانش حرف زد که فلانی مثل ماه است،ان یکی از خانواده ای اصیل است،ان یکی همه چیز را یکجا دارد. و خلاصه چندنفر را برایم ردیف کرد که باید در تعطیلات تابستان به ایران بروم و انها را ببینم و یکی شان را برای ازدواج انتخاب کنم.
    متاسفانه در طول یکسال اشنایی مان،تو به طور شکسته و بسته فارسی یاد گرفته بودی و معنی بعضی از کلمات را می فهمیدی.البته من سعی می کردم طوری با فری صحبت کنم که تو چیزی متوجه نشوی.با این حال می دیدم چیزهایی می فهمی و ناراحت می شوی.بعدهم مادرم گوشی را گرفت.او مثل همیشه از هر دری حرف میزد و به من مجال نمیداد موضوعی را که بخاطرش تلفن کرده بودم مطرح کنم.بالاخره من روزنه ای برای نفس کشیدن پیدا کردم و گفتم برای موضوع خاصی به انها تلفن کرده ام.مادرم از ان مادرهای همیشه نگران است.همیشه چیزی پیدا می کند که به خاطرش ناراحت شود.بی انکه بداند چه میخواهم بگویم، با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
    جنی،تو واقعا مرا در منگنه قرار داده بودی.در ان موقع شب و با حضور تو،صحبت با مادرم کار بسیار اشتباهی بود.پیش بینی ام کاملا درست از اب درامد.به محض اینکه گفتم: مامان من میخواهم راجع به ازدواج باهاتان صحبت کنم. اول سکوت کرد.با سکوتش فهمیدم واقعا یکه خورده.بعدهم با لحنی محکم و جدی گفت: تو که هنوز هیچ کدامشان را ندیده ای! مقصودش این بود که فقط حق دارم راجع به دخترهایی که در ایران برایم درنظر گرفته اند حرف بزنم، و من انها را ندیده بودم. خب،دیگر چاره ای نداشتم.خودت خواسته بودی در ان موقعیت نامساعد راجع به تو صحبت کنم.من هم به مادرم گفتم:دختری که دوست دارم همین جاست.مدتی است همدیگر را می شناسیم. جنی،تو از نفوذ مادرم در فرزندانش هیچ چیز نمیدانستی.او برخلاف پدرم که فقط با خشونت و خشکی پدری اش را بر ما تحمیل می کند،تارو پود هستی اش را به بچه هایش پیوند زده است.او به خاطر ما،پدر سهل انگار و مسئولیت نشناسمان را طوری به همه نشان داده است که هیچ نقطه ضعفی برای فرزندانش نباشد.او تمام بار مسئولیت پدرم را در قبال ما به دوش می کشد که هیچ کمبودی احساس نکنیم.حالا من میخواستم چنین مادری را در برابر عملی انجام شده قرار بدهم.ان هم عملی که او برایش هزار ارزو داشت. خودت دیدی از همان شب زندگی من توفانی شد.او حتی نخواست بداند این کسی مه از او حرف می زنم کیست و چه ملیتی دارد.به طور حتم حتی اگر می گفتم انکه دوستش دارم دختری ایرانی است،بازهم همین واکنش را نشان میداد.او نمی توانست باور کند علی به خودش اجازه داده است بدون او راجع به بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه زندگی اش تصمیم بگیرد.مادرم دیگر نمی خواست چیزی در این باره بشنود.اما من خیلی حرف داشتم. وقتی او گفت تا دو هفته دیگر می اید پیشم،مطمئن شدم زندگی طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد.درجوابش گفتم:امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد. او بدون هیچ ملاحظه ای گفت:باید برگردی ایران. و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    74-83

    طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد . در جوابش گفتم : امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد . او هم بدون هیچ ملاحظه ای گفت : باید برگردی ایران . و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت .
    واکنش مادرم ، لحظات شیرینی را که ان شب با تو داشتم در کامم تلخ کرد . تو با اصرار و تمنا خواستی گفته های مادرم را برایت بگویم ، و من خیلی خلاصه نظرش را برایت گفتم . تو از همان جا با او ، و کلا خانواده ام ، عناد پیدا کردی . با این حال چنان تغییر شخصیت داده بودی که باور کردم برایت ان قدر اهمیت دارم که حاضری ان طور که من می خواهم باشی . روزهای بعد هم تاییدی بود بر قول و قراری که داشتیم . مشربو خواری ات را کم کردی و به رابطه مان معنی تازه ای دادی . حالا می توانستم به تو ببالم .

    فقط ده روز بعد مادرم و فری و دانا امدند . من تا الان که این نامه را برایت می نویسم ، به تو نگفتم مادرم در ان دیدار با من چه کرد . او امد ، ایستاد و گفت باید همراهش به ایران برگردم . او بی انکه تو را دیده باشد ، یا چیزی از تو بداند ، با توی نوعی مخالف بود . ما خانواده ی شجره دار بزرگی هتسیم که می بایست طبق سنت قومی مان ، ازدواجها در طایفه ی خودمان صورت بگیرد تا نسلمان با سایرین پیوند نخورد و اصیل بماند . به مادرم دنیا و سائلش کاملا با گذشته فرق کرده و دیگر نمی شود جوانها را مجبور به نوع خاصی از ازدواج کرد .بعد هم ان قدر از خوبیهای تو گفتم که خسته شدم . اما او گوشش به حرفهای من بدهکار نبود . چهار دختر از بین اقوام برایم در نظر گرفته بود تا من هر کدام را می خواهم برای ازدواج انتخاب کنم . ولی من فقط تو را می خواستم . به خصوص حالا که ان همه عوض شده بودی . از تغییر روشت به این نتیجه رسیده بودم که واقعا دوستم داری . با چنین احساس شیرینی ف چطور می توانستم از تو صرف نظر کنم ؟
    در ان سفر مادر و خواهر و شوهر خواهرم در خانه ی من اقامت کردند تا دانا سر فرصت خانه ای در لندن بگیرد و اماده کند . بعد انها را پیش خودش ببرد . در این مدت من از تلفن بیرون از خانه با تو صحبت می کردم . به تو گفته بودم مادرم با ازدواج ما مخالف است ، اما نگفته بودم این مخالفت چقدر عمیق و بنیادی است . روزهای بسیاری من و او با هم حرف زدیم . از او خواهش کردم اجازه بدهد فقط یک بار همدیگر را ببینید . فری هم خیلی برای دیدن تو مشتاق بود . البته نه از روی دوستی و محبت ، بلکه فقط به خاطر کنجکاوی . چون او هم تا مغز استخوان پشتیابن مادرم بود و تاییدش می کرد . تو هر روز از من می پرسیدی پس کی می خواهی من و مادرت را به هم معرفی کنی ، و من که نمی خواستم همه چیز را به تو بگویم ، حرفهای امیدوار کننده می زدم . دیدارهایمان محدود به یک ساعت و نیم ساعت شده بود و من بلافاصله پس از اتمام کلاسهایم به خانه می رفتم که باز هم با مادرم صحبت کنم و موافقتش را برای ازدواجمان بگیرم .
    روزها با سرعت می گذشت و من ناموفق و پریشان ، به این نتیجه رسیدم که باید به او دروغ بگویم . ان هم دروغهای بزرگ .
    جنی ... تو مرا خوب شناخته ای . می دانی چقدر پایبند اخالق هستم و از دروغ متنفرم . دروغ را خیانتی بزرگ می دانم . با تمام این تفاسیر به مادرم دروغ گفتم و به دلیل این دروغ مجبور شدم به تو هم دروغ بگویم . وقتی از تلاشم برای قانع کردن مادرم مایوس شدم ، و او گفت در انگلستان می ماند تا من درسم را تمام کنم و همراهش به ایران برگردم ، در بعد از ظهری غم انگیز به او گفتم برای همیشه جنی را فراموش خواهم کرد ، و ان قدر این دروغ را روزها و روزها ، و به شکلهای مختلف تکرار کردم که باورش شد . به تو هم دروغ گفتم . اگر یادت باشد ، بیماری قلبی مادرم را بهانه کردم و گفتم فعلا باید موضوع را مسکوت نگه داریم تا او معالجه شود . البته تو کم و بیش متوجه واقعیت قضیه شده بودی و نسبت به خانواده ی من احساس خوبی نداشتی .
    با حضور مادرم ، تو را مثل سابق نمی دیدم و از دوری ات خیلی ناراحت بودم . نه اسم تو را در خانه می اوردم و نه تلاشی برای دیدارت می کردم . به این باور رسیده بودم که باید پنهانی از خانواده با تو ازدواج کنم ، و این کار اسانی نبود . یعنی برای من که در خانواده ای سنتی تربیت شده بودم و مادر نقش اساسی و مسلطی در زندگی ام داشت کار دشواری بود . بالاخره طوری با او کنار امدم که مطمئن شد ماموریتش را تمام و کمال به انجام رسانده .
    حضور فری هیچ فایده ای به حال من نداشت ف اما این حسن را داشت که پس از چند ماه ، به دلیل کارهای نیمه تمام دانا در ایران ، همراه مامان و دختر کوچولویش که در لندن به دنیا امده بود به ایارن برگشت . در حقیقت مامان نمی خواست برود و قصد داشت تا پایان تحصیلات من بماند . اما فری او را به زور برد . اگر یادت باشد ، پس از رفتن انها اولین کاری که کردم این بود که دنبال کار بگردم . هیچ وقت به تو نگفتم چرا با اینکه درسهایم به مراتب سنگین تر شده بود ، به فکر کار کردن افتادم . اما الان می گویم . مادرم تهدید کرده بود اگر بو ببرد من با تو ارتباط برقرار کرده ام ، دیگر پولی برایم نمی فرستد . من مادرم را می شناختم . تو هم بعدا او را خوب شناختی . می دانی چه تسلطی روی خانواده دارد . البته وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم او تمام کمبودهایی را که از طرف پدرم تحمل می کرد ، بو نوعی با رفتار سلطه جویانه با فرزندانش جبران می نمود . گرچه فری مستثنی بود . او به دلیل شخصیت خودش ، و به خاطر سوگلی بودن در خانواده ، هر چه بزرگ تر می شد بیشتر قدرت می گرفت . این قدرت گرفتنها تا انجا بسط پیدا کرد که در حقیقت جایش با مادرم عوض شد .
    سرانجام انها رفتند و من نفسی اسوده کشیدم . حضور انها واقعا نتیجه عکس داشت . امده بودند که تو را با تهدید از زندگی ام خارج کنند ، اما من با وجود چنین موانعی بیشتر به سوی تو کشیده شدم . ولی از ازدواج پمهانی می ترسیدم . وکیل گرفته بودم که کار اقامتم را درست کند تا به طور قانونی سر کار بروم و نیاز به پولی که از ایران برایم می رسید نداشته باشم اما هر چه پول خرج می کردم موفق نمی شدم .
    فری و شوهرش چند ماه بعد به لندن برگشتند من به جای اینکه از حضورشان خوشحال شوم ، سخت ناراحت و نگران شدم . درسم رو به اتمام بود و دولت انگلستان پس از پایاین تحصیلاتم دیگر مرا نمی پذیرفت . نه توانسته بودم اقامت بگیرم ، و نه جرئت کرده بودم یک بار دیگر موضوع ازدواج با تو را در خانواده ام مطرح کنم . فری در ملاقاتهایی که داشتیم خیلی کنجکاوی می کرد رد پای تو را در زندگی ام پیدا کند . اما من کاملا محتاط بودم . او از شوهرش خواسته بود در بریاتون اقامت کنند تا ما به هم نزدیک تر باشیم . اما خوشبختانه دانا قبول نکرد . فاصله ی لندن تا برایتون را زیاد می دانست و می گفت هر روز باید ساعتها وقتش را در قطار بگذراند . اگر به برایتون امده بودند که حتما متوجه روابط ما می شدند . حالا مادرم به خاطر فری دلش می خواست من در انگلستان بمانم . خیالش هم از بابت من و تو کاملا راحت شده و باور کرده بود از زندگی ام خارج شده ای . با امدن فری او باز به انگلستان امد تا هم انها را ببیند و هم از نزدیک در جریان کار اقامت من قرار بگیرد . البته من توانسته بودم تا حدودی نظر مقامات دانشگاه را نسبت به تدریسم در انجا جلب کنم . اگر چنین موفقیتی را به دست می اوردم ، خود دانگشها برای اقامتم اقدام می کرد اما افرادی در راس مدیریت دانشگاه بودند که احساسات ضد ایرانی شان بسیار قوی بود و نمی گذاشتند این کار به نتیجه برسد . در ان سفر مادرم پول چشمگیری در اختیارم گذاشت تا بتوانم به وکیل بدهم ، بلکه اقامتم درست شود حالا او هم دلش می خواست به خاطر من و فری موافقت پدرم را جلب کند و به انگلستان کوچ کنند. اما پدرم زیر بار نمی رفت . در ان سفر مادرم واقعا خیالش از طرف من راحت شد و اسوده خاطر به ایران برگشت .
    جنی ، هرگز ان شب سرد زمستانی را فراموش نمی کنم . دو سه روز پس از رفتن مادرم بود که با حال بسیار خراب پیشم امدی . دو هفته بود چارلز را ندیده بودی . پدرش به دادگاه شکایت کرده بود که تو صلاحیت همان یک بار ملاقات در هفته با چارلزرا هم نداری و تو گناهش را به گردن من انداختی . گفتی ادی به دلیل رابطه ات با من دست به چنین اقدامی زده . او به دادگاه گفته بود رابطه ی ما باعث انحراف اخلاقی پسرش می شود . حالا تو بودی که اصرار داتشی هر چه زودتر ازدواج کنیم ، و مرا در بن بست قرار داده بودی. من در موقعیت نامساعدی بودم ، چون نه به هیچ وجه توانسته بودم خانوده ام را اماده ی پذیرش تو کنم ، و نه مسئله اقامتم درست می شد که بتوانم کاری در خور تحصیلاتم به دست بیاورم .
    و ان شب ... دیدم تو باز هم مشروب خورده ای . البته ان قدر دگرگون بودی که خشمم را مهار کردم تا سرت فریاد نزنم چرا باز ان همه الکل مصرف کرده ای ! اما سخت دلگیر شدم ، و تو قسم خوردی از ناراحتی دوری از چارلز دست به این کار زده ای . قول دادی در صورت دیدن چارلز ، سر قول و قرارت باقی بمانی و مشروب نخوری . اشکهای فراوانت دیوانه ام کرده بود . واقعا نمی دانم این دیدار پر احساس نقشه بود یا واقعا رنج می کشیدی . سرانجام چنان مرا تحت تاثیر قرار دادی که تصمیم گرفتم بدون اطلاع خانواده ام با تو ازدواج کنم . با ازدواجمان هم صلاحیت تو در دادگاه مورد تردید قرار نمی گرفت ، هم من به راحتی اقامت می گرفتم . تصمیم سخت و دشواری بود . ان شب ان قدر برایت ناراحت بودم که قول دادم به زودیازدواج کنیم . حالا دیگر خودم را مسبب ناراحتی تو می دانستم ، تا انجا که باور کردم گناه دوباره مشروب خواری ان به گردن من است . به همین دلیل فردای ان روز که تعطیلات اخر هفته بود به لندن رفتم تا به خیال خودم فری را ببینم و او را با خود همسدت کنم . برنامه ریزی کرده بودم در حضور دانا موضوع را بگویم که از حمایت او هم برخوردار شوم . اما فری زیرک تر از ان بود که کسی بتواند به سود خود با او همدست شود . از حال و روزم فهمید موضوع از چه قرار است . قبل از اینکه من فرصت پیدا کنم وارد بحث شوم گفت : امروز با مامان صحبت کردم . حالش خیلی خیلی بد است . بیماری قلبی اش خیلی شدت گرفته . قندش هم بالا رفته . من تا ان روز نشنیده بودم مادرم بیماری قند هم داشته باشد . خیلی نگران شدم . پرسیدم چرا تا به حال در این باره چیزی به من نگفته . در جوابم گفت : مامان می گوید نمی خواهم فکر علی به خاطر من ناراحت باشد .
    ان قدر ناراحت شدم که فری بلافاصله شماره تلفن خانه مان در تهران را گرفت و با مادرم حال و احوالپرسی کرد . در بین صحبتهایش به من نگاه می کرد و نشان می داد مادرمان حالش خیلی بد است . وقتی گوشی را به من داد ، اشاره کرد نگذارم مادرمان بفهمد از بیماری اش با خبر شده ام . صدای مادرم نشان نمی داد بیماری اش تا ان حد که فری گفته بود خطرنکا باشد . خلاصه وقتی گوشی را گذاشتم ، فری جورا کاملا بر هم زده بود و همه اش از بیماری مادرمان می گفت . توضیح داد پزشکان گفته اند بالا رفتن قند او عصبی است و باید زندگی ای ارام و بدون اضطراب و نگرانی داشته باشد .
    من به تو گفته بودم به چه علت به لندن می روم ، ولی واقعا نمی دانستم با دست پر بر می گردم یا نه ! اما وقتی برگشتم ، تو کاملا فهمیدی چقدر ناراحتم . اول خیال کردی اتفاقی برای خواهرم یا خوانده اش افتاده . من سعی می کردم اهرم را حفظ کنم و نگذارم چیزی بفهمی . ولی خیلی زود با یک سوال فهماندی نسبت به فری بدبینی . گفتی : فری ممکن است برای ازدواجمان مشکلی جدی باشد ؟
    این سوال را ساده بیان نکردی .طوری گفتی که انگار او را مانع خوشبختی مان می دانی. من هم طوری جوابت را دادم که به خیال خودم قانع کننده بود . اما تو با سوال بعدی نشان دادی او را دشمن خودت می دانی .
    -فری ازدواج موفقی دارد . چرا به من حسادت می کند ؟
    جنی به نظر من تقدیر یعنی خصوصیات ذاتی فرد به اضافه ی تبعات افتادن در مسیری که نتیجه ی ان خصوصیات است . این دو عامل از یکدیگر جدایی ناپذیرند . خوشبخت کسی است که این شانس را داشته باشد که در چرخه ی تقدیر در جای صحیح خودش قرار بگیرد . با این تعریف ، من ادم خوش شانسی نبودم . نه اینکه فقط در ارتباط با تو در جای صحیح قرار نگرفته باشم ، بلکه اصولا خلقتم را به جا و صحیح نمی دانستم . معتقدم ادم باهوش کسی است که جهت حرکت زمانه را تشخیص بدهد . من حرکت زمانه را رو به عقب طی می کردم . در زمانه ای که حرف اول و اخر را اقتصاد می زند ، من حرف از عشق و عاطفه می زدم ، و ان قدر رویایی فکر می کردم که با چشمان باز هم نمی دیدم تو به خاطر تامین زندگی خودت و چارلز این همه تغییر روش داده ای و داری مرا فریب می دهی . البته تو بعدها به طور صریح گفتی ما معامله ای پا یا پای کردیم .

    جنی ... من همه ی زندگی ام را به تو بخشیده بودم ، ولی تو گرفتن اقامت را به جبران انچه به پایت ریخته بودم کافی می دانستی ف و بارها این سرکوفت را زدی که اگر به خاطر تو نبود ، من نمی توانستم اقامت بگیرم . ای کاش هرگز به چنین چیزی دست نیافته بودم و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات به کشورم باز می گشتم و زندگی ارامی را شروع می کردم .

    جنی ، الان نگاهم به ساعت افتاد. نزدیک صبح است و من هنوز بیدارم و به نوشتن مشغلوم . مگی مثل فرشته ها در کنرم خوابیده ، چشمهایم می سوزد . دیگر نمی توانستم بنویسم . اما می دانم طی چند ساعت اینده وقتی باز هم موقعیت مناسبی پیش امد ، نامه را ادامه خواهم داد . من به خاطر عملی که انجام داده ام ، خودم را در مقابلت ملزم به پاسخگویی می دانم . اما نه در یک جمله یا یک صفحه . می خواهم همه چیز را بگویم . تمام انچه را تو نتوانستی بفهمی .
    صدای در راهرو توران را بیدار کرد . از جا برخاست . از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد . علی کنار استخر نشسته بود و ماهیها را تماشا می کرد . خواست به سراغش برود ، اما صدای گریه مگی ، علی را از جا پراند . به سرعت به سوی ساختمان برگشت ، پله ها را طی کرد و به طبقه ی بالا رفت . مگی در جایش نشسته و از تنهایی اتاق وحشت کرده بود . علی او را در اغوش گرفت و به خود فشرد . بعد سعی کرد دوباره بخواباندش . اما مگی پوشکش را کثیف کرده بود . علی او را به حمام برد .
    توران پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت . صدای اب را از حمام شنید . اندکی ایستاد و دوباره برگشت . تکلیف خود را نمی دانست . فری به او سفارش کرده بود با توجه به بیماری قلبی اش ، مسئولیتهای مگی را به عهده نگیرد . اما او دلش راضی نمی شد . اگر چه می دانست جنی برای مگی مادری نکرده و بیشتر مسئولیت او به گردن علی بوده ، با این حال از اینکه او را در چنین وضعیتی می دید ناراضی بود . اندکی ایستاد و سپس با تردید برگشت پایین و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را اماده کند .
    علی مگی را حمام کرد . لباس تمیز پوشاند ، برایش پوشک گذاشت و سعی کرد دوباره او را بخواباند .اما مگی که با محیط احساس بیگانگی می کرد ، خود را به او چسبانده بود و سرجایش نمی خوابید. هیچ کدام نخوابیدند . علی به ساعت نگاه کرد .موقع شیر دادن به او بود . با اب گرم فلاسک یک شیشه شیر درست کرد . او را در اغوش گرفت و شیشه را به دستش داد .
    ساعتی بعد دور میز صبحانه بودند . سالار بیش از سایر افراد خانواده به مگی علاقه نشان می داد . ان روز اولین صبحانه ای بود که علی پس از چندین سال دوری در خانه ی پدری صرف می کرد . اما از این بابت هیچ خوشحال نبود . ان قدر ساکت نشسته بود که فرزین با شوخی گفت : من یک جایزه ی بزرگ به کسی می دهم که قفل زبان علی را باز کند . بعد هم با صدای بلند خندید و دست روی شانه ی علی گذاشت و خواست مگی را از اغوشش بگیرد . مگی جیغ کشید و خودش را به علی چسباند . فرزین منصرف شد .
    علی لقمه های کوچک درست می کرد و به دهان مگی می گذاشت . توران گفت : پس خودت چی ؟ چرا چیزی نمی خوری ؟
    -فعلا میل ندارم .
    -میل ندارم یعنی چه ؟ اعتصاب غذا کرده ای ؟
    علی نگاه ملامت باری به او افکند و چیزی نگفت . توران گفت : دیشب نزدیک ساعت یک فری تلفن کرد . چهارشنبه با خبرهای تازه می اید .
    سالار گفت : مونا که بیاید ، برای مگی همبازی خوبی می شود .
    فرزین گفت : البته اگر فری بتواند از گیر پلیس خلاص شود .
    توران جواب داد : پلیس هیچ دلیلی برای اذیت کردن او ندارد .
    سالار گفت : با این حال به این زودیها دست از سرش برنمی دارد . به طور حتم جنی او ره به عنوان شریک جرم معرفی کرده .
    توران جواب داد : با کدام مدرک ؟ با چه اثر و نشانه ای ؟!
    علی گفته های انها را می شنید ، اما برایش مهم نبود . حال دگرگون و اشفته ای داشت . یک لحظه از ذهنش گذشت : فری مثل همیشه همان کاری را کرد که می خواست .
    صمیمیتهای انها نتوانست علی را به حرف بیاورد . تمام حواسش به مگی بود و اینده ای که در پیش رو داشت . یک بار هم از خود سوال کرد ایا حاضر است روزی به سوی جنی برگردد تا زندگی سعادتمانه ای را شروع کنند . اما جواب منفی بود . کسی در درونش گریه می کرد و بر عمری که به پای او گذرانده بود افسوس می خورد .
    وقتی ان سه نفر صبحانه شان را صرف کردند ، او هم از میز برخاست . توران با نگرانی پرسید : کجا ؟ تو که چیزی نخورید !
    -می روم بالا .
    -چرا اینجا نمی مانی ؟
    -خسته ام . دیشب خوب نخوابیدم .
    -مگی را چرا می بری ؟ او که نمی گذارد بخوابی !
    -می بینید که از من جدا نمی شود . هنوز با محیط اشنا نیست . غریبی می کند . و مگی را در اغوش گرفت و انها را ترک کرد .
    دو ساعت بعد فری باز هم تلفن کرد ؟ توران از شنیدن حرفهایش سخت ناراحت شد . فری گفت پلیس احضارش کرده و او مجبور است سفرش را کمی به تاخیر بیندازد . این موضوع تمام افراد خانواده را نگران کرد . حتی سالار که خونسردی افراطی اش مورد اعتراض همه بود ،با نگرانی گوشی را از توران گرفت . از فری پرسید : نکند ممنوع الخروج شوی !
    -نه ، چرا اینقدر ناراحت هشتید ؟ من کاری نکرده ام که بترسم . برادرم به خاطر الکی بودن همسرش او را ترک کرده ، همین ! و این موضوع هیچ ربطی به من ندارد . به پلیس هم همین را گفتم .
    فرزین از پله ها بالا دوید . در اتاق علی را باز کرد و گفت : فری پای تلفن است . می گوید پلیس احضارش کرده . دیدی گفتم به این اسانی ها نمی تواند فرار کند ؟ حالا بیا بهش قوت قلب بده .
    علی نگاه مبهمی به او انداخت و جواب داد : هر وقت توانستم به خودم قوت قلب بدهم ، به او هم می دهم .
    توران گوشی را از سالا گرفت : فری، مونا چطور است ؟ خیلی نگرانم .
    -چه نگرانی ای ؟ ما هر دو خوب و سرحال هستیم .
    -وقتی می امدم کمی تب داشت . خدایا ، چه مصیبتی !
    -کدام مصیبت ؟ پلیس چهار تا سوال می کند و بعد هم ولم می کند . مونا هم خوب خوب است . الان مشغول نقاشی است . از طرف من خیالتان راحت باشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    84-87
    می دانم چه باید بکنم.نه پلیس و نه جنی هیچ مدرکی علیه من ندارند.اینجا با ایران فرق دارد.اول مدرک جرم را به دست می آورند،بعد آدمها را محکوم می کنند،نه اینکه اول محکوم کنند،بعد دنبال مدرک بروند.»
    «با این حال خیلی مواظب باش.»
    علی در اتاقش را بست.طاقت شنیدن حرفهای آنها را نداشت.اسباب بازیهای مگی را که در ساک بود،جلویش گذاشت و مشغول تماشایش شد.نسبت به او احساس ترحم داشت.سرتراشیده و بی موی او احساساتش را بیشتر جریحه دار می کرد.دلش نمی خواست آن قدر بچه آرام و ساکتی باشد.مظلومیت او دلش را می سوزاند.کمی با او بازی کرد،سپس به سوی کاغذ و قلمی رفت که روی میز انتظلرش را می کشید.نامه را ادامه داد.
    جنی،پس از چند ساعت دوباره به سراغ قلم و کاغذ آمده ام تا بقیۀ حرفهایم را با تو بزنم.در این فاصله مگی را حمام کردم،صبحانه اش را دادم،و حالا مشغول بازی است.چند دقیقه پیش فری تلفن کرد.گفت پلیس احضارش کرده،نگرانش هستم،اما دلم برایش نمی سوزد.حالا به بقیۀ نامه توجه کن.
    بله،من با دست خالی برایتون برگشتم تا جواب معما را پیدا کنم.چیزی به سال جدید ما،یعنی نوروز نمانده بود.فری و دانا قصد داشتند برای یک ماه به ایران بروند،و این فرصت خوبی بود که با فکر راحت تر و فشار روحی کمتر با تو ازدواج کنم.نمی دانی چقدر از رفتن آنها خوشحال بودم.هر چند تو به خاطر ندیدن چارلز به قدری ناراحت بودی که نمی گذاشتی افکارم کاملا متمرکز باشد،با این حال من برنامه ریزی کرده بودم که به محض رفتن آنها کار را یکسره کنم.قبل از هر چیز خانه ای بزرگ اجاره کردم و از خانۀ سوزان رفتم.خودت می دانی با گرفتن آن خانه،هزینۀ اجارۀ منزل بیش از دو برابر شد.من به اتکای پول چشمگیری که مادرم داده بود تا برای گرفتن اقامت به وکیل بدهم،چون حالا با ازدواج با تو به خودی خود اقامتم درست می شد و احتیاج به هزینه نبود،خانۀ بزرگ اجاره کردم.و من که اهل زرنگیهای مزورانه نبودم،ناچار شدم برای تغیر مسکن به مادرم دروغ بزرگی بگویم.به او گفتم سوزان از من خواسته آپارتمانش را خالی کنم.و در جواب او که پرسید چرا خانۀ به آن گرانی اجاره کرده ام،باز هم دروغ دیگری گفتم و منتش را به گردن خودش گذاشتم.گفتم می خواهم وقتی پیش من می آیید جایمان وسیع تر و بهتر باشد.مادرم هیچ شکی به گفتۀ من نبرد و قرار شد باز هم برای هزینل وکیل و گرفتن اقامت،برایم پول قابل ملاحظه ای بفرستد.
    حالا دیگر لحظه شماری می کردم فری و دانا بروند و من با خیال راحت با تو عروسی کنم.آن روزها چه دنیای پرشوری داشتم!خانه مبله بود،اما من وسایل اتاق خواب را عوض کردم و با سلیقۀ تو وسایل نو و زیبا خریدم.البته تو سعی می کردی کمتر تماس حضوری داشته باشیم تا در صورتی که وکیل ادی قصد به دست آوردن مدارکی را علیهت داشته باشد ،نتواند نکتۀ قابل استنادی پیدا کند.
    سرانجام فری و دانا شانزدهم مارس عازم ایران شدند،و من برای اینکه خیال آنها را از بابت همه چیز راحت کنم،خودم را به لندن رساندم و برای بدرقه شان به فرودگاه رفتم.نمی دانی در آن دقایق چه حالی داشتم.فرودگاه به نظرم بهش جلوه می کرد؛بهشتی که آنها را می برد تا من طعم خوشبختی با تو را بچشم.
    ساعتی بعد آنها پرواز کردند و رفتند و من به سوی تو پر گشودم،و روز نوزدهم مارس به عنوان زن و شوهر قسم یاد کردیم که در غم و شادی زندگی شریک هم باشیم،به هم خیانت نکنیم و هیچ وقت سوگندمان را نشکنیم.
    جنی،آن روز زیباترین روز زندگی من بود.می خواستم از فرط خوشبختی فریاد بزنم و به همه بگویم این زن زیبا همسر من است.بگویم تمام افراد خانواده ام را با عشق و آرزوهایشان در یک کفۀ ترازو گذاشتم و جنی را در کفۀ دیگر...بگذریم...
    ما با هم زن و شوهر شدیم و من اجازۀ اقامتم را برای زندگی و کار در انگلستان گرفتم،و تو هم صلاحیت را به دادگاه ثابت کردی.از من خواستی به دادگاه تعهد بدهم که هر وقت چارلز به خانۀ ما می آید،برایش مثل پدری واقعی باشم.به این ترتیب زندگی ما شروع شد؛زندگی ای که اگر برای تو آرامش و آسایش فکر و روح آورد،مرا در بحرانی شدید قرار داد.بالاخره باید موضوع ازدواجم را به خانواده ام می گفتم،و توفان شروع می شد.
    زمان به سرعت می گذشت و موقع برگشتن فری به لندن نزدیک می شد.حالا چارلز همچون گذشته هفته ای یک روز متعلق به تو بود،و من سعی می کردم در این یک روز آن قدر به او خوش بگذرد که هفتۀ بعد با رغبت و اشتیاق پیشمان بیاید.
    هر روز که می گذشت و زمان آمدن فری و دانا نزدیک تر می شد،من دگرگون تر می شدم.دلم نمی خواست به آن دروغ ادامه بدهم.اول به خاطر اینکه نگران واکنش آنها در قبال مسئلۀ ازدواجمان بودم،دوم اینکه می دانستم فری با تیزهوشی ای که دارد،دیر یا زود متوجه قضیه می شود.پس چه بهتر که خودم همه چیز را می گفتم،و این دشوارترین کار بود.همه چیز به ظاهر در مسیر طبیعی حرکت می کرد.آنها فقط پنج روز دیگر می آمدند و من روز به روز ملتهب تر می شدم که آن خبر هولناک از تهران رسید؛خبری که چون صاعقه بر سرم فرود آمد و در جا خشکم کرد.دانا،آن جوان قوی و بلند بالا و تنومند،دچار ایست قلب شده و از دست رفته بود.این خبر را فرزین به من داد و تاروپودم را لرزاند.
    جنی،من دانا را با اینکه خیلی کم می دیدم،بی نهایت دوست داشتم.او برای فری شوهری مهربان و عالی بود،و برای مونا پدری بی نظیر.روزی که فرزین خبر را پای تلفن گفت،ما آماده شده بودیم برویم چارلز را بیاوریم.آن روز نوبت ملاقاتش با تو بود.
    من پس از شنیدن خبر وحشتناکی که فرزین داده بود،روی صندلی نشستم.پاهایم لرزید و صدای گریه و ماتمی که از خانه مان به گوش می رسید تاب و توانم را شکست.به فرزین گفتم گوشی را به فری بدهد.گفت به او آرام بخش خورانده اند و خواب است.با مامان صحبت کردم.وضح روحی او هم خیلی خراب بود.در حالی که گریه می کرد،گفت:«هر چه زودتر بیا تا برای مراسم خاکسپاری اینجا باشی.»
    وقتی گوشی را گذاشتم چنان گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم.خبر را به تو دادم و انتظار داشتم با من همدردی کنی.انتظار داشتم حال مرا بفهمی.اما تو...یادت می آید با شنیدن آن واقعه ای که مرا تکان داده بود چطور خونسرد و بی احساس گفتی:«تو که نمی توانی برای او کاری بکنی؟»بعد به ساعت نگاه کردی.روبدوشامبرت را درآوردی،کت و دامن پوشیدی و گفتی برای آوردن چارلز آماده ای.من مات و مبهوت بودم و از مصیبت بزرگی که بر ما وارد شده بود احساس تلخ و دردناکی داشتم.اما تو انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده،این پا و آن پا می کردی تا من زودتر همراهت بیایم.وقتی دیدی آن قدر پریشانم که نمی توانم بر خودم مسلط باشم،در حالی که از خانه بیرون می رفتی گفتی:«لطفا وقتی چارلز می آید با او برخورد خوبی داشته باش.او بچه است.نباید روحیه اش خراب شود.»
    در تمام دو ساعتی که به دنبال چارلز رفتی و من دقایق بحرانی را می گذراندم،حسی آزاردهنده به موازات اندوه بزرگی که داشتم،رفته رفته بزرگ و بزرگتر می شد و به روح و روانم صدمه می زد،و آن حس بد تنهایی بود.رفتار سرد و بی احساس تو،که در حقیقت همان شخصیت اصلی ات بود و برای مدتی سعی کرده بودی تغیرش بدهی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بازی تمام شد
    88-110
    بی هیچ مانع و رادعی بروز کرده بود. تو خودت را ملزم نمی دیدی نقش بازی کنی، زیرا به آنچه می خواستی رسیده بودی. من در آن قایق همان قدر که از واقعه ی مرگ دانا رنج می کشیدم، از رفتار غریبانه ی تو هم رنج می بردم. با این حال وقتی با چارلز برگشتی، برخلاف تو که هیچ سعی نکردی مرا درک کنی، تلاش کردم طوری باشم که به چارلز خوش بگذرد. این اولین واقعه ای بود که پس از ازدواجمان برای من پیش آمده بود. بالطبع انتظارم چیز دیگری بود. آخر ما تازه ازدواج کرده و تازه قسم خورده بودیم در غم و شادی هم شریک باشیم.
    طبق قرار قبلی، بنا بود چارلز را بعد از ظهر به سینما ببریم. اما من با آن همه اندوهی که داشتم نه حوصله ی سینما رفتن برایم مانده بود و نه هیچ برنامه ی تفریحی دیگری، ولی تو بی خیال از اینکه بر من چه می گذرد، سر ناهار گفتی: « سر راه که به خانه می آدمد، بلیت سینما رزور کردم.» با تعجب به چهره ات نگاه کردم. هیچ اثری از همدردی و دلسوزی در آن نبود. گفتم: « من نمی توانم همراهتان بیایم. شما بروید.» با شنیدن این جواب ابرو در هم کشیدی و گفتی: « ولی طبق قرارمان باید امروز با چارلز باشیم.» دلم می خواست از سر میز بلند شوم و به اتاق بروم تا بیش از این آن رفتار خشک و سردت را نبینم اما به خاطر چارلز نشستم. دوستش داشتم. نمی خواستم روزش خراب شود. با غذا بازی بازی کردم. حتی آن قدر به خودم فشار آوردم که یک جوک هم برایش گفتم. بعدازظهر وقتی دیدی من واقعا نمی توانم همراهتان باشم، با لحنی طلبکارانه گفتی: « همه ی انسانها می میرند. این امری طبیعی است. چرا باید برای کسی که دیگر وجود ندارد برنامه ات را تغییر بدهی؟»
    سکوت کردم. چه سکوتی، پر از فریاد، پر از اعتراض، پر از طغیان بود. شما رفتید و من در غیبت به خانه مان تلفن کردم. فرزین گوشی را برداشت. از آنجا صدای گریه و ضجه می آمد. فرزین گفت خانواده و اقوام دانا در آنجا هستند و مادرش بی نهایت بی تابی می کند. گفتم: « گوشی را بده به فری.» تا او پای تلفن بیاید، قلبم چنان می تپید که می خواست قفسه ی سینه ام را در هم بشکند. به او تسلیت گفتم و دلداری اش دادم. او را صدایی خفه و گرفته گفت: « هرچه زودتر خودت را برسان. به وجودت احتیاج دارم.» به او قول دادم روز بعد خودم را برسانم. او با سوز گریه سر داد و من همراهش گریه کردم. از اینکه غفلت کرده و در همان دقایق اول به دنبال بلیت نرفته بودم، احساس گناه می کردم. پس از گفتگو با او آشفته و پریشان چمدانی برداشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را در آن جا دادم و تلفنی بلیت رزور کردم و منتظر فردا شدم.
    تو پس از سینما، چارلز را به ادی دادی و به خانه برگشتی. از دیدن چمدان تعجب کردی و پرسیدی برای چه چمدان بسته ام. با دلتنگی گفتم می خواهم با اولین هواپیمایی که به سوی تهران پرواز می کند، بروم. کمی سکوت کردی و سپس اعتراض کنان گفتی: « من فری را دوست ندارم. می دانم اگر از ازدواج ما با خبر شود برایمان دردسر درست می کند.» در دل حرفت را تصدیق کردم. اما در آن زمان و با آن حادثه ی دلخراش، وقت تلافی و کدورت نبود. در حالی که واقعا عذاب می کشیدم، گفتم: « الان موقع تلافی نیست. او شوهر جوانش را از دست داده. احتیاج به دلجویی دارد.» شانه هایت را بالا انداختی و جواب دادی: « تو نباید بدون مشورت من تصمیم می گرفتی بروی. همکارانم قرار است به مناسبت ازدواجمان روز یکشنبه به اینجا بیایند.»
    جنی، عین مکالمه مان را به یاد دارم. امیدوارم تو هم به خاطر بیاوری. در چمدان را باز کردی که لباسهایم را سر جایش برگردانی. دستت را گرفتم و مانع شدم. با بی رحمی گفتی: « تو نباید بروی!» حیرتزده جواب دادم: « من باید بروم. خانواده ام عزادار شده اند و باید در مراسم خاکسپاری حضور داشته باشم.» دستت را محکم از میان دستم بیرون کشیدی و گفتی: « مطمئن باش نمی گذارم تا روز یکشنبه بروی.»
    جنی، تو چقدر زود به قالب گذشته ات برگشتی. در زبان فارسی یک ضرب المثل خیلی عامیانه هست که می گوید: « فلانی خرش از پل گذشت.» تازه فهمیدم این ضرب المثل کوتاه و عامیانه چقدر در مورد تو مصداق دارد. بله، واقعا خرت از پل گذشته بود، چون با این ازدواج توانسته بودی به مقاصدت برسی. هم صلاحیتت را به دادگاه ثابت کنی و هم اداره ی زندگی ات را به عهده ی من بگذاری و هم برای پسرت منبع مالی به دست بیاوری. البته من بعدها فهمیدم ادی چرا از تو جدا شد. او هم درد مرا داشت. آدمی بی احساس و دائم الخمر بودی و او نتوانسته بود تحملت کند. یکی از دلایل دادگاه هم مبنی بر عدم صلاحیتت همین موضوع بود.
    آن روز چهره ی بسیار متفاوتی از تو دیدم؛ چهره ای که هیچ انتظار نداشتم. قلبم واقعا شکست. گفتم: « به دوستانت بگو شوهرم نمی تواند در چنین موقعیتی خانواده اش را تنها بگذارد.» تو فریاد زدی: « مگر چند روز دیرتز بروی او تو را نمی بخشد؟» پرسیدم: « کی؟» گفتی: « دانا.» جواب دادم: « من از دانا حرف نمی زنم. از خواهرم، از پدر و مادرم، از مونا می گویم. می خواهم در کنار آنها باشم و تسلی شان بدهم. آنها منتظر هستند که درر مراسم خاکسپاری حضور پیدا کنم.» با پوزخند گفتی: « مگر تو کشیشی؟ یا نکند قدیسی؟» دیگر اختیار از دستم خارج شده بود. فریاد زدم: « من کشیش و قدیس نیستم. انسانی معمولی ام با احساسات انسانی. اما تو چه هستی؟ سنگ؟ آهن؟ یا چوب؟»
    فردای آن روز با کوله باری از غم و درد به سوی تهران پرواز کردم. در طول ساعتهای پرواز نتوانستم لحظه ای آنچه را از تو دیده بودم، فراموش کنم. مرگ دانا از یادم رفته بود. بهتزده بودم. آیا خواب می دیدم؟ آیا کابوس بود؟ کابوسی که چشم باز می کردم و می دیدم محو شده و رفته؟ ولی نه، خواب و کابوس نبود. شخصیت واقعی تو بود که گوشه ای از آن را نشانم داده بودی.
    روزهای تهرانی خیلی سخت گذشت. دانا را به خاک سپردیم و با دلی داغدار برایش اشک ریختیم. مادرش خیلی بی قراری می کرد. مجبور شدند در بیمارستان بستری اش کنند. فری هم حال بدی داشت. من سعی می کردم بیشتر ساعات روز مونا را با خودم بیرون ببرم که شاهد آن صحنه ها نباشد.
    روزها به سرعت سپری می شد و من دلم برایت سخت تنگ شده بود. با اینکه چنان رنجیده بودم که هنگام جدا شدن از تو خداحافظی نکرده بودم، آرزو داشتم هرچه زودتر اوضاع خانه مان روبه راه شود و فری و مونا و بقیه آرام بگیرند تا به آغوشت برگردم. کم کم دست از محکوم کردن تو برداشته بودم و خودم را محکوم می کردم. خودم را به جایت می گذاشتم و حق می دادم به خاطر بر هم خوردن میهمانی ناراحت باشی. اما جنی... واقعا چه مانعی داشت به همکارانت می گفتی چه اتفاقی افتاده که نمی توانیم در آن روز به خصوص میزبانشان باشیم؟ با خودم می گفتم وقتی پیشت برگردم بوسه بارانت می کنم در حالی که تو از من معذرت می خواهی، من هم از اینکه خشونت به خرج داده ام از تو معذرت می خواهم.
    اوضاع خانه مان در تهران آن قدر شلوغ و آشفته بود که نمی توانستم به تو تلفن کنم. تا هفت روز بعد خانه در تصرف مهمانانی بود که برای تسلیت و مراسم سوگواری می آمدند. سرانجام پس از مراسم فرصت پیدا کردم تلفن کنم و صدایت را بشنوم. شب بود. می دانستم آن موقع باید در خواب باشی. اما چنان برایت دلتنگ بودم که ملاحظه نکردم. در اتاق را بستم تا با خیال راحت صحبت کنم. پس از چند زنگ متوالی صدای تو در گوشی پیچید. خیال کردم خواب آلودی. گفتم: « جنی، منم، علی.» با اولین جمله ات قلبم فرو ریخت. تو مست بودی نه خواب آلود. پرسیدم: « جنی، تو مشروب خورده ای؟» تازه متوجه شدی منم. جواب دادی: « وقتی سفر رفتن تو به من مربوط نباشد مشروب خوردن من هم به تو مربوط نیست.» گفتم: « جنی، تو به من قول داده بودی دیگر لب به مشروب نزنی! مگر یادت رفته؟» با دو جمله ی کوبنده گوشی را گذاشتی: « عزاداری شما ایرانی ها مثل بربرهاست. می توانستی برای آنها کارت بفرستی. حتی می توانستی گل بفرستی و اظهار همدردی کنی.» پای تلفن می لرزیدم. نه فقط به خاطر از سر گرفتن مشروب خواری ات، بلکه از توهینی که به من کرده بودی. در همان چند دقیقه تصمیم گرفتم وقتی برگشتم، تکلیفم را برای همیشه با تو روشن کنم. می خواستم بگویم من دیگر کاری در انگلستان ندارم. می خواهم به کشورم برگردم و تو اگر مایلی با من زندگی کنی باید به ایران بیایی. در غیر این صورت بدون تو بر می گردم. ما بربرها طاقت تحمل توهین و تحقیر را نداریم.
    جو ناآرام خانه نگذاشت بیش از آن در آتش گفته ی توهین امیزت بسوزم. پدر و مادرم معتقد بودند باید بمانم تا فری آمادگی پیدا کند و با هم برگردیم. اما من چنین چیزی نمی خواستم. از چنین پیشنهادی وحشت کردم. من که نمی توانستم فری را با آن روحیه ی خراب در خانه اش در لندن رها کنم و به برایتون بیایم. بنابراین یا باید او را به خانه ام می آوردم یا در خانه ی او می ماندم، که هر دوی این راه حلها برای غیرممکن بود. خیلی مستاصل بودم. سرانجام به طور خصوصی به مادرم گفتم: « من نمی توانم تمام کارهایم را تعطیل کنم و با فری باشم. بهتر است عجله نکنید. او در ایران بماند و وقتی آرامش پیدا کرد، همراه شما به انگلستان برگردد.» او کمی به فکر فرو رفت و سپس حرفم را تایید کرد. نفس راحتی کشیدم.
    چند روز بعد وقتی می خواستم از آنها خداحافظی کنم و برگردم انگلیس چنان روحیه ی نابسامانی داشتم که باعث نگرانی بقیه شدم. حتی فری که آن همه دچار تالم بود برایم اظهار نگرانی کرد. آنها نمی دانستند در وجود من چه می گذرد. من که بیش از این حادثه برنامه ریزی کرده بودم که در بهترین موقعیت ممکن تو را به عنوان همسرم نزد آنها ببرم و در برابر عمل انجام شده قرارشان بدهم، حالا در ورطه ی یاس و ناامیدی دست و پا می زدم و از اینکه آن قدر زود سرنوشت زندگی مشترکم با تو به بن بست رسیده بود غصه می خوردم.
    هوای لندن مثل همیشه ابری و غم انگیز بود. بلافاصله از فرودگاه خودم را به مترو رساندم و عازم برایتون شدم. من آنقدر ناراحت و دلشکسته بودم که برای تو هیچ سوغاتی از ایران نیاورده بودم. فرصت بود که چیزهایی بخرم و دور از چشم دیگران در چمدانم بگذارم و بیاورم اما رغبت به هیچ کاری نداشتم. دست خالی امده بودم. در طول راه حرفهایی را که می خواستم به تو بزنم مرور می کردم. گاه به خشم می آمدم، گاه گلویم از بغض فشرده می شد و زمانی اشک به چشمم می آمد. آخر من خیلی دوستت داشتم. به خاطرت به استقبال یک فاجعه ی بزرگ خانوادگی رفته بودم. ولی تو هیچ متوجه ی خطر کردن من نشده بودی و نمی دانستی ازدواجم با تو چه پیامدهایی خواهد داشت. شاید اگر چنین حادثه ی ناگواری برای فری و خانواده ام پیش نیامده بود، کارم این همه سخت نمی شد اما این سوگ بزرگ روال طبیعی زندگی خانواده ام را به هم ریخته بود و قلبا عزادار بودند و من در چنین موقعیتی باید آنها را با ازدواج سر خودم مواجه می کردم. می خواستم وقتی دیدمت تمام اینها را بگویم و هرچه زودتر تکلیفم را بفهمم. واقعا می توانستم چرخش صد و هشتاد درجه ای رفتار و شخصیتت را تحمل کنم. تو واقعا همان جنی ای بودی که آن شب به خانه ام آمدی و مثل فرشته ای پاک و معصوم خودت را به من سپردی و برای چارلز کمک خواستی؟
    در طول روزهایی که در ایران بودم چند بار به تو تلفن کردم و تو به جای تسلی و آرامش دادن، هربار با جوابهای تند و کوتاه و بی رحمانه، گوشی را گذاشتی. از اینکه با تو ازدواج کرده بودم سخت احساس پشیمانی می کردم. دوستت داشتم اما قادر به تحمل آن همه تحصیر و توهین نبودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدم. خانه چنان آشفته بود که انگار کسی به عمد آن را به هم ریخته بود. خودت می دانی تو زن خانه دار و کدبانویی نبودی و بیشتر کارهای خانه را من انجام می دادم نه اینکه تو بر من تکلیف کنی. خودم نمی توانستم زندگی نامنظم را تحمل کنم. من در خانه ای بزرگ شده بودم که زن آن، یعنی مادرم، کدبانو و مدیری تمام عیار بود. از روزی که با هم ازدواج کردیم، من فهمیدم با زنی کدبانو طرف نیستم. اما وقتی تو دیدی آن همه به نظم و ترتیب و نظافت اهمیت می دهم، کمی تغییر کردی. با این حال ظرفهای کثیف گاه آن قدر در جا ظرفی می ماند که ناچار من آنها را می شستمم اگر این مسائل ناراحتم می کرد. امیدوار بودم به تدریج متوجه وظایفی که در قبال هم داشتیم بشوی.
    چمدانم را باز نکرده در گوشه ای گذاشتم و به آن وضع درهم و برهم نگاه کردم. دیدم حتی اگر بخواهم از تو جدا هم بشوم، باز نمی توانم آن وضع بی سر و سامان را تحمل کنم. به رغم خستگی راه و روحیه ی خراب، تصمیم گرفتم دست به کار شوم. می دانستم آشپزخانه از همه جا آشفته تر است. از آنجا شروع کردم. اما با قدم گذاشتن به آنجا و دیدن آن همه لیوان مشروب کثیف آه از نهادم بر امد. مطمئن بودم محتوای تمام لیوانها را خودت مصرف کرده ای چون هیچ علامت و نشانه ای از حضور مهمان یا مهمانانی که در خانه پذیرایی شده باشند نبود. نه ظرف میوه ای، نه پیشدستی و کار د چنگاری و نه باقی مانده ی غذا یا شیرینی و میوه ای. فکرم ناخودآگاه به سوی ادی رفت. تو از او جدا شده بودی بی آنکه دلیل واقعی جداشدنتان را به من گفته باشی. فقط او را محکوم کرده بودی که با زن دیگری رابطه داشته است. اما در آن دقایق در محکمه ی قضاوتم به او حق می دادم که از زندگی با تو چنان خسته شده باشد که به زنی دیگر روی آورده باشد. حالا می فهمیدم آن قدر الکل مصرف می کردی که او توانست از دادگاه حکم عدم صلاحیتت را بگیرد.
    دیگر قادر نبودم آنجا بایستم. دنیایم واژگون و وارونه شده بود. تو معتاد بودی و هرگز نمی توانستی دست از آن برداری. این قطعی ترین حقیقتی بود که در برابرم وجود داشت. از این حقیقت به طور وحشتناکی ضربه خوردم. ترسی توام با یاس و ناامیدی بر وجودم حاکم شد و به موازات آن غمی به بزرگی دنیا بر دلم نشست. باید با تو چه کار می کردم؟ هر دلیلی که باعث مشروب خواری دوباره ات شده بود، برای من قانع کننده نبود. تو قول داداه بودی که دیگر به هیچ دلیلی به سوی الکل نروی، نه اینکه هرچیز را بهانه و دستاویز قرار بدهی و عذر بیاوری. خانه به نظرم ماتمکده ای آمد که باید یک عمر در ان شکنجه می شدم. زمانی خودم را قهرمان می دانستم و خیال می کردم به خاطر شکست و ناکامی در ازدواجت به مشروب پناه برده ای و من توانسته ام از سقوط و نابودی نجاتت بدهم اما حالا مبهوت و واخورده همه چیز را بر باد رفته می دیدم. دیگر قهرمان نبودم. مرد شکست خورده ای بودم که با یک فریب، زندگی اش نابود شده بود. رفته رفته فکری که تا چند دقیقه پیش خیلی تاریک و مبهم به ذهنم تلنگر زده بود، بزرگ شد. بله، من نمی توانستم با چنین زنی زندگی کنم، ولو اینکه بپرستمش. قهرمان مرده بود و مرد شکست خورده به جایش مانده بود؛ مردی که به صداقت و سادگی شرقی خود پوزخند می زد و بی آنکه اشک بریزد، گریه می کرد. قلبش، روحش، احساسات و عاطفه اش با هم گریه می کردند.
    هیچ وقت مثل آن دقایق، تمام ابعاد وجودم این طور با هم هماهنگی نداشتند. صدای گریه ی دسته جمعی عناصر وجودم را می شنیدم. وقتی به خود آمدم، دیدم حدود دو ساعت است در دنیای وژگون شده ام، دست و پا زده ام و در پایان این مدت آن فکر کوچک به تصمیم بزرگ مبدل شده است. بله، من از تو جدا می شدم. دیگر تردید جایز نبود. فکر کردم با توافق از هم جدا می شویم. یا در صورت اعتراض و جنجال تو، به دادگاه می رویم و من هم با دلایلی که ادی داشت، دادگاه را به طلاق قانع می کنم. هیچ تردید در وجودم نبود. باید زودتر اقدام می کردم. از همان لحظه و همان ساعت تصمیم گرفتم از آن خانه بروم. پیش از رفتن خواستم یادداشتی برایت بگذارم و بنویسم تو به عشق من خیانت کرده ای. بنویسم تو زنی مغرور و سرد و بی عاطفه و لاابالی هستی و خیلی چیزهای دیگر. کاغذهای یادداشت در اتاق خواب روی میز تلفن بود. باید عجله می کردم. یادداشت را می نوشتم، لباس و وسایل شخصی ام را برمی داشتم و قبل از اینکه تو به خانه بیایی می رفتم. نمی خواستم ببینمت. می ترسیدم با دیدنت دچار تردید شوم. به اتاق خواب رفتم. روی میز تلفن یک پاکت دیدم. چشمم به نوشته اش افتاد. برگه ی آزمایشگاه بود. به تاریخش نگاه کردم. مال دو روز پیش بود. کنجکاو شدم. با این حال خواستم همان جا بگذارمش اما کنجکاوی نذاشت. آخر نمی دانستم تو به چه علت سر و کارت به آزمایشگاه افتاده است. در یک لحظه فکری چون جرقه در ذهنم برق زد. مبادا تو دچار بیماری خطرناکی شدده و از فرط اندوه به طرف الکل رفته باشی! نمی دانی این فکر چطور دگرگونم کرد. انگار دنبال دلیل محکم و غیرقابل انکاری می گشتم تا تبرئه ات کنم. با سرعت پاکت را باز کردم و خواندم و در نهایت تعجب دیدم جواب مثبت است. تو باردار بودی...
    جنی، حال آن روزم را فقط می توانم به آدم تصادف کرده تعبیر کنم که لای چرخ دنده های ماشینی سنگین در حال خرد شدن است. انگار صدای استخوانهایم را می شنیدم. برگه ی آزمایش در دستم بود. چند بار آن آزمایش و جواب را نگاه کردم و خواندم. از فرط بی حالی خودم را روی تختخواب رها کردم. هه چیز به طرز بی رحمانه ای به هم ریخته بود. من مانده بودم و یک دنیا ابهام. چه باید می کردم؟ چشمم به سقف بود و هزار علامت سوال می دیدم. آخر تو زن قابل دفاعی نبودی که بتوانم تبرئه ات کنم و خودم را قانع نمایم. آیا حضور بچه، آن هم به آن زودی تو را عوض می کرد؟ آیا از روزی که فهمیده بودی باردار هستی مشروبخواری را کنار گذاشته بودی؟ آیا بچه ای که در راه بود می توانست ضامن خوشبختی ما شود؟ تا چند دقیقه قبل فکر می کردم با جدایی از تو روزگار پر اندورهی خواهم داشت، اما در عین حال می دیدم از یک جنجال بزرگ خانوادگی هم رهایی پیدا می کنم. البته اگر تو همه چیز را به هم نریخته بودی، تا پای جان برای حمایتت می ایستادم و با تمام علاقه ای که به مادر و خواهرم داشتم، بر آنها ترجیحت می دادم. اما تو نه تنها مرا سربلند نمی کردی، بلکه اعتماد به نفسم را هم می گرفتی. پیش از آن نمی توانستم با اطمینان و محکم به خانواده ام بگویم زنی که دوستش دارم، زنی که به شما و سلیقه هایتان ترجیح داده ام، مایه ی افتخار و سربلندی من است. اما حالا چه؟ می توانستم با همان اعتماد به نفس از انتخابم دفاع کنم؟
    نمی دانم چه مدت بعد از اتاق بیرون رفتم. چمدان آن گوشه بود و می دیدم دیگر به چشم کوله بار به آن نگاه نمی کنم. نه می خواستم لباسهایم را بردارم و در آن بگذارم و نه اراده ی کافی برای نهیب زدن و به انجام رساندن کار داشتم. سودایی عبث را دنبال می کردم. کم کم فکر اینکه در حقیقت پدر شده ام از میزان شدت عملم کاست. گونه ای شادی توام با رنج به سراغم آمد؛ رنجی که نمی گذاشت این بزرگترین حادثه ی شیرین زندگی هر مردی را با لذت مزه مزه کنم. وضع کاملا فرق کرده بود. در عرض چند دقیقه از مسیری که در آن افتاده بودم و می خواستم آن را هرچه با شتاب تر طی کنم منحرف شدم. نمی دانستم چه کنم. دلم می خواست آن دقایق به سرعت بگذرد و تو به خانه بیایی تا تکلیفم را بفهمم.
    جنب، بعضی موضوعات و حوادث وقتی رخ می دهند، بی اجازه و اختیار انسان موجب تحولاتی می شوند که ضمیر آگاه در آنها دخل و تصرفی ندارد. در حقیقت دور به دست ضمیر ناخودآگاه می افتد و او تعیین تکلیف می کند. وقتی در آشپزخانه ایستادم و شروع به شستن ظرف و لیوانها کردم، نمی دانستم چه چیز مرا وادار به این کار کرده. حتی پس از شستن ظرفها به سراغ سالن پذیرایی رفتم و آنجا را هم که وضع آشفته ای داشت سر و سامان دادم، در حالی که قرار بود من چمدانم را ببندم و قبل از آمدن تو از آن جا بروم. کلید خانه ی فری در بندن پیشم بود. اما به طور حتم نمی خواستم به آنجا بروم. می خواستم برای یکی دو روز به هتل برم تا جای مناسبی پیدا کنم. اما حالا خانه را نظم داده بودم و بی اختیار انتظار آمدنت را می کشیدم. ضمیر ناخودآگاه برایم تعیین تکلیف کرده بود. بله، در خانه مانده بودم تا تو بیایی و با توجه به واقعه ای که برایمان رخ داده بود، وضعمان را مشخص کنیم.
    تو معمولا وقتی از محل کارت بیرون می آمدی، ظرف نیم ساعت به خانه می رسیدی. یعنی حداکثر ساعت هشت و نیم شب در خانه بودی و من با نزدیک شدن عقربه های ساعت به موعدی که باید می رسیدی، دچار دلشوره شده بودم و به رفتاری که باید با تو پیش می گرفتم فکر می کردم. نمی دانستم چگونه باید باشم. دلتنگ؟ سرسنگین؟ پرخاشجو؟ عصبانی؟ یا... آنچه شادمانی نام داشت. بله، دچار تضاد شده بودم. وقتی به وقایع چند روز قبل فکر می کردم، عصبانی و آشفته می شدم و وقتی به جنینی که در شکم داشتی می اندیشیدم، شعف به سراغم می آمد. نوعی امید هیجان آلود. سعی می کردم حقیقت را از چشمم دور کنم، ولی روشنایی امید در جانم سرک می کشید. می خواستم تو را با نگاهی دیگر ببینم؛ با نگاهی که بتواند از حقارتها چشم پوشی کند. این ضرورتی بود که در من ریشه می دواند و آزادیهایم را در تقید عشق تو نابود می کرد. اخلاق پیروز می شد. اما حیف، تو از تعالی اخلاق هیچ نمی دانستی.
    افکار در هم و برهم و متصاد ادامه داشت و از آمدن تو خبری نبود. من که تا آن ساعت استقامت به خرج داده و به محل کارت تلفن نکرده بودم، دلم می خواست آمدنم را خبر بدهم. ساعت از نه و نیم هم گذشت و تو نیامدی. اگرچه اشتیاقم برای دیدنت بیشتر شده بود، فشار دقایق قبل را نداشتم. دلشوره ی مقابله با تو آرام گرفته بود. تمام حواسم به در خانه بود. تا آن موقع همه جای خانه را تمیز و مرتب کرده بودم. حتی ماشین رختشویی را به کار انداختم. ماشین پر از لباس نشسته بود. از اینکه دست خالی آمده بودم کمی خجالت کشیدم. نمی دانستم چرا وقتی در ایران بودم این خبر مهم را به من نداده بودی. آخر تو چه جور آدمی بودی که تکلیفم را در برابرت نمی دانستم؟
    ساعت از ده و نیم گذشت. یک مرتبه یادم امد آن روز طبق معمول باید با چارلز باشی. باز هم بی قراری شروع شد. از اینکه ادی را می دیدی رنج می بردم. احساسم به من دروغ نمی گفت. تو هنوز چشمت پی او بود. ناگهان از حسادت شعله ور شدم. وقتی در شعله ها می سوختم، متوجه شدم دیوانه وار دوستت دارم. در آن هیاهوی درون و سکوت خانه نتیجه گرفتم باید از آن شهر برویم. از ادی متنفر بودم. اگر با خودم کلنجار نمی رفتم، از چارلز هم متنفر می شدم. روزهایی که او را پیش خودمان می آوردیم، از اینکه تو با حضور او شاد می شدی، من هم صمیمانه خوشحال بودم. اما حالا...
    برای اینکه آن همه عذاب نکشم، سرم را به درست کردم شام مختصری گرم کردم. البته چیز زیادی در خانه نبود. یخچال تقریبا خالی بود و در قفسه ها هم چیزی پیدا نمی شد. با این حال با همان چند تخم مرغ و گوجه فرنگی املت درست کردم. تا میز را آماده کنم ساعت یازده و نیم شد. پاک دگرگون شده بودم. فکر اینکه آن ساعتها را در خانه ی ادی می گذرانی دیوانه ام کرده بود. تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و به آنجا بیایم اما غرورم اجازه نمی داد. اگرچه تو از فرط غرور، نمی دانستی دیگران هم غروری دارند!
    جنی، یادت هیت یک روز در اوج شور و شیدایی از تو پرسیدم: « چرا من این قدر دوستت دارم؟» و تو به جای گفتن جمله ای محبت آمیز که پاسخگوی احساسات عاشقانه ام باشد، جواب دادی: « برای اینکه من انگلیسی ام؟» جنی، تو به من چسبیده بودی، بی آنکه به وجودم افتخار کنی. یاد آن روز افتادم که کلمه ی «بربر» را در مورد ایرانیها به کار برئی. هرچند سخت ناراخت شدم، به فکر تلافی نیفتادم. به تو حق می دادم با تبلیغات بی رحمانه ای که در دنیا علیه ایرانیها می شود، چنین احساسی داشته باشی. تو هیچ نمی دانستی ایران در کجای نقشه ی دنیاست. ما را با عربهای جاهل اشتباه گرفته بودی. خیال می کردی مردان ایرانی هنوز حرمسرا دارند و شتر سوار می شوند. تصمیم داشتم پس از اینکه موضوع ازدواجمان را بر ملا کردم و آشوبها فرو نشست، بیاورمت ایران را ببینی. بارها در صحبتهایمان گفته بودم ما مصل مصریها، یونانیها و چینیها تمدن باستانی داریم. مردم ما دارای هوش و استعداد کم نظیری هستند و دانشگاهها و مراکز مهم علمی دنیا مغزهای ما را می دزدند. یک روز هم وقتی گفتم الان ممالک مترقی دنیا در کمین هستند تا جوانان نابغه ی ما را با امکانات بی نظیر به کشور خودشان ببرند، با تمسخر گفتی: « این نابغه ها چرا مملکت خودتان را درست نمی کنند؟ شما آدمها را در ملا عام شلاق می زنید. زنها را سنگسار می کنید.» گفته های تو زخمی ام می کرد، اما امیدوار بودم به زودی تو را به ایران بیاورم تا ببینی پشت این هیاهوی مسموم چیز دیگری هم هست ـ چیزی به نام تمدن؛ تمدنی بزرگ و باستانی که تو از ما باور نداشتی.
    این فکرها چنان پیچ و تابم می داد که حساب دقیقه و ساعت از دستم به در رفته بود. ساعت دوازده و نیم بود. از آمدنت کاملا ناامید و به همان اندازه پریشان شده بودم. فکر اینکه در کنار ادی هستی چنان از خود بی خودم کرده بود که تصمیم گرفتم همه چیز را زیر پا بگذارم و به خانه ی او بیایم و تو را از آنجا بیرون بکشم. با این حال چند بار به خودم نهیب زدم که دست به چنین اقدامی نزنم. اگر آن برگه ی لعنتی آزمایشگاه را ندیده بودم، همان تصمیمی که در طول راه تهران به لندن گرفته بودم عملی می کردم. اما آن برگه نشان داد زندگی اراده ای غیر از اراده ی انسانها دارد. همه چیز تحت الشعاع آن برگه قرار گرفته بود و من انسان بی سلاحی بودم که در برابر گرگ تقدیر قرار گرفته بودم.
    جدالهای درونم بیش از آن دوام نیاورد. در اوج آشفتگی زنگ زدم و تاکسی خواستم. دقایقی بعد ماشین امد. خدا می داند تا به خانه ی ادی برسم چند بار مردم و زنده شدم. در طول راه آرزو می کردم تو آنجا نباشی. اصلا پشیمان شده بودم. فکر کردم اول می بایست به خانه ی مادرت تلفن می کردم یا از کارول خبرت را می گرفتم. این فکرها مثل برق از ذهنم گذشت و قلبم را آرام کرد. از خودم پرسیدم چرا از اول به این فکر نیفتادم. بعد به خودم جواب دادم که حسادت مردها همیشه کار دستشان می دهد. می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد. البته می دانستم دیگر وقتش نیست که به مادرت یا کارول تلفن کنم و باید تا صبح صبر کنم و با محل کارت تماس بگیرم. اما به خانه ی ادی نزدیک شده بودیم و ترجیح دادم برای اینکه راننده متوجه تزلزلم نشود، وقتی به آنجا رسیدم چیزی را بهانه کنم و با همان تاکسی برگرم. بله... به این نتیجه ی شیرین و در عین حال سرزنش بار رسیدم که زیادی ایرانی ام و تعصباتم نمی گذارد تربیت غربی پیدا کنم. از فکر و خیالهای بدی که کرده بودم شرمنده شدم. حالا چه جوابی داشتم که به خودم بدهم؟ تو بچه ی مرا در رحم داشتی و من حق نداشتم درباره ی زنی که دوران ملکوتی مادر شدن را می گذراند این طور فکر کنم. خب این قابل جبران بود. همان پشیمانی و ندامت خوب آزارم می داد و تنبیهم می کرد. حاضر به هر مجازاتی بودم. از فکرهای مسخره ی خودم خنده ام گرفته بود؛ خنده ای پیروزمندانه که انسان موقع فرار از مصیبتی حتمی بر لب می آورد.
    خانه ی ادی در خیابان بعدی بود. تا به خودم بجنبم و اخرین پشیمانی را از کج خیالیهای خود احساس کنم، به خیابان هفدهم پیچید و در اواسط خیابان جلوی خانه ی ادی رسید. اما ای کاش هرگز نرسیده بود. اتومبیل ما آنجا بود. چنان خشکم زد که انگار برق سه فاز از جسمم گذشته. قدرت هر حرکت و تصمیم گیری ای را از دست داده بودم. راننده منتظر بود کرایه اش را بدهم و پیاده شوم. اما من چنان جا خورده بودم که موقعیتم را فراموش کرده بودم. اتومبیل ما جلوی خانه ی ادی پارک شده بود. تو... یعنی همسر من، عشق من، مادر بچه ی من، در خانه ی مردی بود که من از او تنفر داشتم. و اینک در آن موقع شب امده بودم که بگویم... نه! نمی دانستم چه بگویم. تو با پای خودت، با ماشین خودمان به آنجا رفته بودی. از چه کسی باید شکایت می کردم؟ راننده حوصله اش سر رفت. گفت: « آقا رسیدیم. پیاده نمی شوید؟» نمی دانم چهره ام، یا صدایم، یا رفتارم چطوری بود که او پرسید: « حالتان خوب نیست؟ می خواهید کمکتان کنم؟» با گفته ی او به خود آمدم. دست در جیبم کردم، کیفم را به دستش دادم و گفتم: « هرچه می خواهی بردار.» رفتارم به نظرش عجیب آمد. با اکراه کرایه اش را برداشت و کیف را برگرداند. پیاده شدم و او دور زد و رفت.
    جنی، در آن لحظات، پشت در خانه ی ادی مرد خیانت دیده ای ایستاده بود که نمی دانست با آن همه مصیبت چه کند. نمی دانم چند دقیقه در حالت بهت به دیوار تکیه دادم و ایستادم. بین دو تصمیم پاره پاره می شدم. آیا باید در می زدم و در دل آن شب سیاه فریاد بر می آوردم و تو را از خانه بیرون می کشیدم؟ یا سرم را پایین می انداختم و به خانه بر می گشتم و فکر طلاق را حتمی می کردم؟ طلاق... اما این تصمیم به حدت و شدت روزهای قبل نبود. با آنکه در برابر چنان صحنه ی ویرانگری قرار داشتم، فکر طلاق در ذهنم چندان قوت نمی گرفت. چیزی که سراپایم را می لرزاند و نابودم می کرد، با راه حل طلاق آرام نمی گرفت. حالا به نظرم طلاق راه حل ساده ای بود که نمی توانست آنچه را بر من گذشته بود جبران کند.
    رفته رفته آتش خشم، موم وجود منجمد شده ام را ذوب می کرد. خشم آتش است. همه چیز را ذوب می کند، می سوزاند و بر باد می دهد. شعله های خشم آن قدر بالا گرفت که به دستهایم این قدرت را داد که اتومبیلمان را داغان کنم. با اولین مشتهایی که به اتومبیل زدم، ادی در آستانه ی در ظاهر شد. و تو... وای، جنی، چه بگویم که چه شد؟ تو پشت سر او به خیابان آمدی. دیوانه وار به سوی ادی حمله کردم و مشتم را بالا بردم تا بر مغز سرش بکوبم. اما دستم را در هوا گرفت و قبل از انکه سر و کله ی پلیس پیدا شود، مرا به درون خانه کشید. تو را دیگر نمی دیدم. کجا بودی؟ با ادی گلاویز شدم. او فحشم داد. از آن فحشهایی که تا نیاکانم را سوزاند: « تو یک بربر وحشی هستی! بی تمدن، چرا با دستهایت حرف می زنی؟ مگر زبان نداری؟ حتی آدمهای بد هم گاهی به نوعی تعالی می رسند. اما تو شامل هیچ حکمی نیستی، احمق بی وطن.»
    جنی... آنجا بود که فهمیدم انسان دور از وطنش، همه جا بیگانه است. حتی در خانه ای که مالکش است. نمی دانم من قوی تر بود یا ادی فرصت داد چند مشت زیر چانه اش بزنم، طوری که دهانش پر از خون شود. من روزی در محدوده ی تو زندانی شده بودم و حالا در حسرت قلبی می سوختم که بتواند با آزادی بتپد. از دیدن آن همه خون به خودم آمدم. تو چارلز را که وحشتزده از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد در آغوش گرفته بودی و هراسان به صحنه نگاه می کردی. نمی دانم چرا ناگهان دستهایم بی قدرت شد. به دیوار تکیه دادم. ادی در اوج خشم خودش را حفظ کرده و فقط سعی کرده بود دستهای مرا از حرکت بازدارد. بعد از خاموشی من به دستشویی رفت که خونها را بشوید. تو می لرزیدی و چارلز تو را چسبیده بود. مگر می شود انسان کسی را دوست داشته باشد و از او متنفر هم باشد؟! من دچار تضادی شده بودم که خدا می داند. خشم و تنفر از یک سو، و عشق و عاطفه از سوی دیگر داغانم می کرد. در آن دقایق هیچ کدام تکلیفمان را نمی دانستیم. نه تو که هنوز چهره ای وحشتزده داشتی حرفی زدی و نه ادی که صورتش را شسته و حوله ای روی زخمهایش گذاشته بود. شما سه نفر در یک جبهه بودید و من، تنها و شکست خورده، در جبهه ی مقابل. دیگر کاری نمانده بود. باید می رفتم و برای همیشه تکلیفم را روشن می کردم.
    به طرف در رفتم اما قبل از آنکه خارج شوم، ادی با لحنی آمرانه گفت: « نمی خواهی بدانی چرا جنی در خانه ی من است؟!»
    لحظه ای مردد شدم. اما دیگر چه فرقی می کرد؟ هیچ دلیلی نمی توانست این عمل را توجیه کند. در را باز کردم که خارج شوم. ادی از پشت پیراهنم را گرفت و مرا به درون کشید. در را بست. چشمهایم را بستم و به در تکیه دادم. گفت: « چشمهایت را باز کن . چارلز را ببین.» مگر او را ندیده بودم؟ صدای چارلز دلم را لرزاند. « ما تصادف کردیم. تازه از بیمارستان آمدیم.» ادی بقیه ی چراغ ها را روشن کرد. چارلز از تو جدا شد. چشم باز کردم. طرف راست صورتش، همان قسمت که به سینه ات چسبانده بودی و من ندیده بودم، سیاه و کبود بود. ادی با لحنی تلخ و طنزآلود ادامه داد: « بهتر بود قبل از اینکه مشتهایت را به کار بیندازی و ماشین را له کنی، چشمهایت آن را می دید. جلوی ماشین داغان شده. ندیدی؟ ساعت هشت از بیمارستان به من تلفن کردند. نباید به سراغ بچه ام می رفتم؟! به بیمارستان که رسیدم هر دوی آنها بستری شده بودند. جنی که کمربندش را بسته بود آسیبی ندیده بود. البته باید معاینه ی دقیق می شد. اما چارلز کمربند نبسته بود. سرش چنان به داشبورد خورده بود که نیمی از صورتش کبود شده بود. احتمال ضربه ی مغزی هم منتفی نبود. نباید به کمکشان می رفتم؟ عکسبرداری و آزمایشها چهار ساعت طول کشید. ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود. اما آنها خیلی ترسیده بودند. پزشکان با همه ی اطمینان، توصیه کردند هر دوی آنها شب را در بیمارستان تحت نظر باشند اما چارلز مثل همیشه از بیمارستان می ترسید و وحشت داشت. چاره ای نبود. باید به خانه می آوردمش و تا صبح بالای سرش بیدار می ماندم که به محض دیدن کوچک ترین علامت ناراحتی به بیمارستان برسانمش. جنی حاضر نبود از او جدا شود. چه کار باید می کردم؟ به خانه راهش نمی دادم؟ می گذاشتم از نگرانی بمیرد؟ فقط چند دقیقه است به خانه رسیده ایم. حالا هر کاری می خواهی بکن. برو پلیس بیاور. برو ماشین را داغان تر کن.»
    خیال می کردم دیگر حرفی برای گفتن نمانده. باید سرافکنده و خجل می رفتم. اما کلماتی برزبانم جاری شد که به آنها فکر نکرده بودم. گفتم: « جنی خانه دارد. چرا در خانه ی تو؟» ادی با لحنی سرزنش بار جواب داد: « او می ترسید. هر دو می ترسیدند. نباید با آنها همدردی می کردم؟» گفتم: « این چه همدردی است که حد و مرز ندارد؟ چرا به خانه ی جولیا نرفتید؟» جواب داد: « جولیا پیر است. چرا باید در این ساعت شب مزاحمش می شدیم؟» دیگر حرفی نداشتم. خواستم بروم که صدای چارلز بلند شد: « اگر تو هم بمانی، من و مامان کمتر می ترسی. پیش ما بمان.» ادی گفت: « می توانی بروی. اما ترجیح می دهم پیشمان بمانی تا چارلز کمتر بترسد.»
    به تو نگاه کردم. نگاهت دوستانه نبود. در را باز کردم که بروم. ادی نگذاشت. مرا به سالن برد. تو و چارلز هم امدید. روی میز دو لیوان نیمه تمام مشروب بود. یکی مال تو و دیگری مال او. قلبم درد گرفت. تو همان جایی بودی که من نمی خواستم. با کسی بودی که نمی خواستم. کاری می کردی که نمی خواستم. پس چطور می توانستم دوام بیاورم و آنجا بمانم؟ از همان جا برگشتم و بدون خداحافظی از خانه خارج شدم. تو دیگر صدایم نکردی. یا کردی و من از فرط ناراحتی نشنیدم. اما گفته ی ادی را شنیدم: « تو خوب و بد را با هم بیرون می اندازی و می کشنی. این درست نیست.»
    چه بگویم جنی که آن شب چگونه گذشت؟ به خانه برگشتم و تا صبح سرگشته و نگران راه رفتم. تا آن زمان آن چنان از زندگی بیزار نشده بودم. چیزی برایم نمانده بود که بخواهم به آن چنگ بزنم. تو پیش ادی بودی و این گناه برایت گوارا بود. مثل شیرینی ای دلچسب. شیرینی برای تو و زهر برای من. آن شب بود که فهمیدم سوءظن دردناک تر از جدایی است. من در نیمه راه زندگی قربانی شده بودم...
    جنی، در اتاق را می زنند. حتما مادرم است. باید قلم و کاغذ را کنار بگذارم و جواب بدهم. نمی توانم از نوشتن صرف نظر کنم. باید همه چیز، همه چیز را برایت بنویسم تا باور کنی غیر از ربودن مگی و فرار از انگلستان راه دیگری برایم نگذاشته بودی.
    ******
    در اتاق باز شد. توران با سینی چای و شیرینی تو آمد. نگاهش روی کاغذهای نوشته شده گیر کرد. سینی را روی میز گذاشت. مگی را در بغل گرفت و محکم بوسید: « مگی قشنگم، بگو بابا علی. بگو مامان توری.»
    مگی چند هفته بود او را می شناخت. دیگر غریبی نمی کرد اما نشاط هم نداشت. توران همچنان که او را به بغل داشت، روی کاناپه نشست و به کاغذها اشاره کرد و از علی پرسید: « نامه می نویسی؟»
    علی متفکرانه نگاهش کرد. سر تکان داد و گفت: « بله.»
    « چه نامه ی دور و درازی! برای کی می نویسی؟»
    « فرقی می کند؟»
    « نمی دانم. نه... اما...»
    علی نگاهش را از او پنهان کرد. دلش نمی خواست راجع به آن نوشته ها که روی میز پراکنده بود حرفی بشنود. اما توران ادامه داد: « نکند برای او می نویسی؟»
    علی تجاهل کرد: « برای کی؟»
    « خودت را به آن راه نزن. جنی را می گویم.»
    « مگر عیبی دارد؟»
    « بله! فراموشش کن. کم آزار و اذیتت کرد؟ کم از دستش عذاب کشیدی؟ دیگر نامه نوشتن ندارد! خدا لعنتش کند. علی، ببین با یک اشتباهت چطور زندگی ات را خراب کردی! وقتی یادم می آید چه بالها کشیدم، چه خون دلها خوردم، چه نذر و نیازها کردم که از دست این مایه ی ننگ خلاص شوی، دلم به حال خودم می سوزد. یاد آن روزی افتادم که...»
    علی با بی حوصلگی گفت: « مامان، خواهش می کنم دست از سرم بردارید. الان حوصله ی شنیدن هیچ حرفی را ندارم.»
    «باشد. حرف نمی زنم. اما مبادا برایش نامه بنویسی. فردا پلیس بین المللی نشانی مان را پیدا می کند و می آید سر وقتمان. دست کم حالا دیگر به حرفم گوش کن. چقدر طفلک فری برای تو غصه خورد.»
    « نامه نیست. دارم خاطراتم را می نویسم.»
    « اصلا یادم رفت برای چه آمده ام بالا. فری تلفن کرد. گفت پلیس رفته خانه اش و از او بازجویی کرده!»
    « پلیس با او چه کار داشته؟»
    « حتما جنی پای او را هم به میان کشیده. از همین می ترسیدم.»
    « خب بالاخره چی شد؟»
    « فری خودش را چنان بی خبر نشان داده که پلیس باورش شده. می گفت کاری کرده که پلیس دلداری اش داده و گفته هیچ ناراحت نباشید. فعلا برادرتان در ایران و پیش خانواده تان است و پلیس به او دسترسی ندارد. از خنده غش کردم. گفتم: کاش یک موی تو به تن علی بود.»
    علی آه بلندی کشید. نگاه اندوهبارش روی چهره ی رنگ پریده ی مگی ثابت ماند. آهسته گفت: « نمی دانم چرا دیگر نمی خندد.»
    « می خندد. آن قدر بخندد که خسته شوی. فردا به ریشت هم می خندد و می فهمی اولاد وفا ندارد.»
    « کاش این طور نشده بود.»
    « چطور نشده بود؟ مگر از او انتظار دیگری داشتی؟ این زن لاابالی دائم الخمر خدا می داند با چند نفر بوده و تو خبر نداشتی.»
    علی با خشم و خروش گفت: « خواهش می کنم دیگر از این حرفها نزنید!»
    « دروغ می گویم؟ آدم مست که حالی اش نیست چه کار می کند!»
    « اشتباه از من بود. نباید بچه دار می شدیم.»
    « حالا مگر چه شده؟ خودم به روی چشم بزرگش می کنم. چند روز دیگر فری هم می اید و دیگر جای غصه نمی ماند. همان طور که مونا را روی چشمم گذاشتم، مگی را هم می گذارم.»
    « فری ناراحت نبود؟»
    « چرا. غصه ی دانا را که می خورد. اما چه کار می تواند بکند؟»
    « می خواستید سفارش کنید به هیچ وجه با جنی تماس نگیرد. با روحیه ای که فری دارد می ترسم چیزهایی بگوید که باعث دردس رش شود. آنجا که مثل اینجا آدمها بی ارزش نیستند. هر توهینی ممکن است پایش را به دادگاه بکشد. به خصوص که الان جنی خیلی ناراحت است.»
    « فری حواسش جمع است. خودت که می دانی چقدر باهوش و باشعور است. دیدی آن روز چطور ماهرانه سر جنی را جلوی سفارت گرم کرد تا تو رفتی و مگی را وارد گذرنامه ات کردی و برایش شناسنامه ی ایرانی هم گرفتی و جنی بویی نبرد؟! او خیلی زرنگ است.»
    « این زرنگی ما نیست. ما دروغ گفتیم و از اعتماد او سوءاستفاده کردیم. کار شرافتمندانه که نکردیم!»
    « این حرفها را بریز دور. انگلیسی جماعت غیرت ندارد. گداها! حالا چرا امده ای اینجا نشسته ای؟ بلند شو برویم پایین.»
    « شما بروید. ممن بعدا می آیم.»
    « بیا فرزین برایت تار بزند. ببین چه آهنگهایی که یاد گرفته. در ضمن...»
    « چرا ساکت شدید؟ در ضمن چی؟»
    « یکی از دخترهایی که برایت در نظر گرفته بودم پرید. باید تا آن چندتای دیگر نپریده اند دست به کار شویم.»
    علی سر تکان داد و پوزخند زد.
    توران پرسید: « چرا نیشخند می زنی؟!»
    «هیچی!»
    « هیچی که نشد حرف. خب حرفت را بزن!»
    « من ازدواج نمی کنم. مگی از تمام دنیا برایم کافی است.»
    « الان اولش است و ناراحتی. وقتی انها را ببینی این حرفها را فراموش می کنی.»
    « می خواهم خودم مگی را بزرگ کنم.»
    « بچه بزرگ کردن یک چیز است و ازدواج چیز دیگر. بگذار فری بیاید از این حال بیرونت می آورد. من بچه را می برم پایین. زود بیا.» سپس در حالی که قربان صدقه ی مگی می رفت از اتاق خارج شد. لحظه ای بعد دوباره برگشت و گفت: « حیف نبود دخترهای مثل دسته ی گل خودمان را گذاشتی و رفتی پی آن انگلیسی وارفته و بی نمکی که به فلانش می گوید دنبال من نیا، بو می دهی؟ معلوم نیست به چه چیزشان می نازند. بدبختهای گدا گشنه! اگر ملتها را نچاپند، از گرسنگی می میرند. مرده شور ذاتشان را ببرند. ادب هم شد نان و آب؟! اگر به خاطر آن پسر حرامزاده اش نبود سراغ تو نمی آمد. دید تو پولدار و ساده ای، گفت بگذار بچاپمش.»
    « لطفا بس کنید. فعلا که آقا دنیا لقب گرفته اند. شیر پیر بریتانیای کبیر!»
    « چقدر خوباخته شده ای! ته سفره مان را بتکانیم، صدها مثل جنی و خانواده ی گدایش سیر می شوند.»
    « پس چرا آرزو داشتید تحصیلاتم را در انجا تکمیل کنم؟»
    « بی عقلی!»
    « نه خیر. خودتان می دانید جوانها در اینجا به جایی نمی رسند.»
    « گفتم بروی درس بخوانی. نگفتم بروی خودت را ببازی که! از فری خوشم می آید. هیچ کدامشان را آدم نمی داند.»
    « اما وقتی فهمید دانا قرار است در انگلستان زندگی کند، او را به خواستگارهای دیگر ترجیح داد.»
    « من رفتم پایین. بلند شو بیا.»
    توران از پله ها پایین می رفت که صدای گریه ی مگی بلند شد. علی سراسیمه بیرون دوید. توران سعی می کرد او را ساکت کند اما مگی علی را می خواست. علی او را گرفت و در آغوش فشرد و همراه توران پایین رفت.
    سالار آماده ی بیرون رفتن از خانه بود. از علی پرسید: « می آیی برویم بیرون؟»
    علی جواب منفی داد و او رفت. فرزین آهنگ دل انگیزی می نواخت. با دیدن علی تار را کنار گذاشت و گفت: « می خواهی یاد بگیری؟»
    « نه، تو بزن، گوش می کنم.»
    صدای زنگ تلفن به گفتگویشان پایان بخشید. فرزید گوشی را برداشت. فری بود. فرزین پرسید: « آنجا چه خبر است؟ پلیس باهات چه کار داشت؟»
    « امده بود تحقیقات. اما چنان نقشی بازی کردم که دلش برایم سوخت. نمی دانی چه کلکی زدم. طوری وانمود کردم که باورشان شد من از کار برادرم خیلی ناراحتم. اینها با همه ی زرنگی شان خیلی پپه و خوش باور هستند. گوشی را بده به علی.»
    علی گوشی را گرفت. فری شاد و شنگول حال و احوالپرسی کرد و گفت: « علی، این انگلیسیها چقدر پپه اند. نمی دانی چطور گولشان زدم.»
    « آنها پپه نیستند ما خیلی شیادیم.»
    « آدم وقتی نمی تواند با زن بی ارزش دائم مست زندگی کند و از دستش فرار می کند، اسمش شیادی است؟ برو بابا، آن قدر هالو هستند که وقتی تو ما را در ماشین گذاشتی و رفتی سفارت که مگی را وارد گذرنامه ات کنی، حتی کنجکاو هم نشد ببیند تو آنجا چه کار داری!»
    « خب من گفتم می خواهم برای مگی شناسنامه ی ایرانی بگیرم، او هم باور کرد. می دانی آنها به ما چه می گویند؟»
    « نه خیر، شما بفرمایید.»
    « می گویند تروریست. آدم دزد، بربر، بچه دزد.»
    « غلط می کنند. هالو ها!»
    « گوشی را می دهم به مامان.»
    « با خودت حرف داشتم. من نشانی مان در ایران را بهشان ندادم. یک نشانی الکی دادم.»
    « خب از پرونده ی من پیدا می کنند.»
    « من فردا بلیتم را اکی می کنم و تا آنها بجنبند، می آیم ایران.»
    « دعا کن ممنوع الخروجت نکرده باشند.»
    فری با شنیدن این حرف قهقهه سر داد و پرسید: « مگر چه کار کرده ام که ممنوع الخروجم کنند؟»
    « همکاری و مباشرت در ربودن یک بچه ی انگلیسی!»
    « غلط می کنند. با کدام مدرک؟»
    « یادت باشد، قانون آنجا به ایرانیها به چشم دیگری نگاه می کند.»
    « نه بی خود خودت را ناراحت کن، نه مرا بترسان. من بلدم چطور گلیمم را از آب بیرون بکشم. دیدی چطور تو و دخترت را فرار دادم؟ کار غیرقانونی که نکرده ای؟! قاچاق هم نرفته ای! با گذرنامه ی معتبر و محکم از فرودگاه خودشان
    تا آخر 110




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/