صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ‏با ناراحتی پرسیدم: «آن هفته که آمدم چرا نیامدی؟»
    ‏«جلسه صاحب منصبان قشون طول کشید. وقتی رسیدم تورفته بودی، از دستم ناراحت شدی؟»
    بغضی که در گلو داشتم دیگر اجازه نداد چیزی بگویم و هق هق زدم
    ‏زیرگریه. آن قدر بلند که فرخ هم شنید و هم دلواپس شد. بیچاره هراسان شده بود که بداند چه خبر شده. وقتی آهسته و با گریه کل ماجرا را براش تعریف کردم به قدری جا خورد که مدتی رفت توی فکر و سکوت کرد. بعد با صدای بلندتری گفت:«می خواهی بیایم خواستگاری؟ خودم با پدرت حرف می زنم. اورا متقاعد می کنم که تورا بدهند به من. راضی هستی؟»
    ‏همان طور که اشک می ریختم گفتم:«نه،فایده ندارد. آن وقت پدرم هردوی ما را می کشد.»
    ‏لحظه ای ساکت ماند. مثل آنکه داشت فکر می کرد. دوباره گفت: «پس می خواهی چه بکنی؟»
    ‏درمانده گفتم:«خودم هم نمی دانم.»
    ‏صدای کش کش چرخهای یک کالسکه که از آنجا گذشت باعث شد مدتی سکوت برقرارشود که باز فرخ آن را شکست.
    ‏« مگر من مرده باشم که بگذارم. حالا که این طور است کار را یکسره می کنم.می برمت یک جایی که دست هیچ احدی به تونرسد.می آیی یا نه؟»
    از شنیدن این پیشنهاد گریه ام بند. آمد. وحشتزده گفتم: «یعنی می گویی از خانه ‏فرارکنم؟ نه می ترسم.»
    ‏« مثل آنکه این پاسخ سخت به اوگران آمده باشد با دلخوری و تندی گفت:«پس ابد می خواص زن این مردک که لیاقت نوکری تو را هم ندارد بشوی.می توانی مرا فراموشی کنی پری؟ من که نمی گذارم. این را بدان اگراین اتفاق بیفتد من هم خودم و هم هرکسی را که در این ماجرا دخیل بوده می کشم. نمی گذارم دست کثیف این مردک به تو برسد. به مولا قسم... حالا می بینی.»
    همان طور که می شنیدم وحشتزده گفتم:« هیچ می فهمی چه می گویی؟!»
    مثل آنکه بخواهد برای آخرین بار با من اتمام حجت کند قرص و محکم جواب داد:« همان که گفتم. تا امروز غروب خوب فکرهایت را بکن. اگر تصمیم گرفتی با من بیایی، امشب بعد از غروب سرکوچه درختی منتظرت هستم. اگر نیایی دیگر نه من و نه تو»
    فرخ این را گفت و رفت. پس از رفتن او تا ساعتی همان طور در کلاف سردرگمی خود بودم با آنکه از فرار می ترسیدم ، اما در آن موقعیت تنها روزنه امیدی که پیش رو می دیدم پیشنهاد فرخ بود.
    آن روز پس از کلی فکر کردن و کلنجار با خودم تصمیمم را گرفتم و تا غروب دور از چشم تاجماه خانم چند تکه لباس و چادری را که تازگی برایم دوخته بود و انگشتری که هدیه فرخ بود و گلی خانم ، یادگار پری سیما را پنهانی در بقچه پیچیدم و گوشه ای آماده گذاشتم. در تمام عمرم این نخستین بار بود که برای سرنوشت خود به تنهایی تصمیم می گرفتم.
    سرخی غروب داشت روی شیروانیهای عمارت بیرونی فرو می مرد که آماده حرکت شدم. پیش از آنکه پا به حیاط اندرونی بگذارم از کنار پرده ای که در هشتی را می پوشاند آنجا را از نظر گذراندم. خوشبختنه کسی آن دور و بر نبود. مثل آهو بچه ای که از حمله گرگ درنده ای در هراس است، ترسان و لرزان طول حیاط بیرونی را یک نفس دویم تا اینکه رسیدم به دالانی که به در حیاط بیرونی منتهی می شد و سقف ضربی آجری داشت. از آنچه دیدم یخ کردم. همان طور که فکر می کردم در بیرونی از داخل کلون شده بود وقفل بزرگی به آن بسته بودند.گیج و مستاصل به زنجیر و قفل که به کلون بسته شده بود می نگریستم که از صدای در قلبم از جا کنده شد.
    ‏اتاق عمو کرامت سمت چپ دالان بود و هر آن ممکن بود سر برسد. همان طور که حیران و مستأصل مانده بودم چه کنم ناگهان چشمم به در چوبی زهوار دررفته و قدیمی آب انبار افتاد که نیمه باز بود و درست کنار دالان و رو به روی عمارت بیرونی واقع شده بود. پیش از آنکه عمو کرامت سربرسد وحشتزده خودم را پشت در رساندم و از ترس سرم را به دیوار گذاشتم و چشمانم را بستم. مثل هرروز که هوا تاریک می شد با چماق کلفتی که برای حراست از باغ در دست داشت برای بازکردن در از اتاقش بیرون آمد. همان طور که پشت در آب انبار گوش به زنگ ایستاده بودم از شنیدن صدای یاری خان برجا میخکوب شدم. یا الله گفت و همراه عمو کرامت وارد شد. از لای درز در نگاهش کردم و پدرم را دیدم که با آن هیکل تنومندش با جُبه لاجوردی رنگ بلند جلوی عمارت بیرونی ظاهر شد و با سرفه و اهن و تلپ از پله های عمارت پایین آمد.
    ‏من کشیک می کشیدم. یاری خان را دیدم که دست به سینه جلو رفت و عرض سلام بندگانه ای کرد. بعد کیسه سیاه و بزرگی را که زیر پوستین عثمانی خود پنهان کرده بود به پدرم نشان داد وگفت:« ده تا مخصوص. شیش تام شاهانی ناب. همان که خودتان فرمودین.»
    ‏پدرم با خرسندی کیسه را از دست اوگر فت و رو کرد به عمو کرامت تا در خمخانه بگذارد. سپس یاری خان راکشید کنار دیوار و مدتی به پچ پچ با او حرف زد.گاهی میان حرف خنده هایی تحویل هم می دادند که بندبندبدنم می لرزید. پس از آن یاری خان دست کرد و چند دسته اسکناس در آورد و توی مشت پدرم گذاشت و خانه را ترک کرد. با رفتن او پدرم خرسند به عمارت خود رفت و در را محکم بست. حالا حیاط بیرونی خالی
    بود. اگر ترو فرز نمی جنبیدم باز عمو کرامت کلون دررا قفل و زنجیر می کرد و
    دیگر خروج از آنجا غیرممکن بود. با این حال پیش از آنکه راه بیفتم برای چند لحظه از فکر اینکه پدرم یا عمو کرامت سر برسند و مچ مرا بگیرند خون در بدنم سرد شد. برای همین هم برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. به دو خودم را رساندم به در. هنوز دستم به کلون در نرسیده بود که صدای غرش رعد آسای فریاد پدرم خون در بدنم منجمد کرد. «کجا؟»
    ‏وحشتزده برگشتم و او را دیدم که چماق به دست مثل برج زهر مار پشت سرم ایستاده است. درحالی که چماقی را که در دست راستش داشت با تانی کف دستش می کوبیأ قدم به قدم به من نزدیک می شد. صدای تپش قلبم را ازگوشم می شنیدم که با هرقدم او بلندتر می شد. مثل کبوتری که در دام افتاده باشد دیگر هیچ راه فراری نداشتم. مثل آنکه مغزم ازکار افتاده بود. مانده بودم چه کنم. پدرم جلو آمد و چماقی را که در دست داشت زیر گلویم گذاشت. با خوف و اشمئزازی که از دیدنش به من دست داده بود سعی کردم نگاهم را از او بدزدم. تمام بدنم می لرزید. صدایش را شنیدم که غرید: «گمان کرده ای خَعلی زرنگی و می توانی از دست من فرارکنی. کاری می کنم که دیگر هوس فرار به کله ات نزند.»
    ‏پدرم این را گفت با چماقی که در دستش بود چنان با قدرت به قلم پایم کوبید که خون با سوزش از آن فواره زد و صدای ضجه ام از ته دل بلند شد پس از آن ضربات مشت و لگدی بود که به سرم باریدن گرفت. میان مرز هوش وبی هوشی زیر ضربه های دردناکی که بدنم را درهم می کوبید ضجه می زدم. در یک آن صدای تاجماه خانم به گوشم خورد که فریاد کنان سعی داشت مانع پدرم شود. پدرم هم چنان که بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود برای لحظه ای با چشمان خون گرفته برگشت و به او نگاه کرد، اما اهمیتی نداد. در آن لحظه های شوم که احساس می کردم پایان عمرم فرا رسیده زیر ضربه های مشت و لگدی که می خوردم بی اراده پایم لغزید و با سر به زمین افتادم. گرمی خونی را که از گوشه پیشانیم بیرون می جهید بر روی پیشانی و لابه لای موهای احساس کردم . برای لحظه ای از دور سایه عمو کرامت را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد. این آخرین صحنه ای بود که دیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 3


    ‏طوفانی از باد و ‏ناگهان دستنوشته های پریوش را ورق زد و باعث شد تا برای چند دقیقه سر از روی خطوط نقش بسته بر روی کاغذ بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد. از خواننده جوانی که تا چند دقیقه پیش بر روی جایگاه مشغول اجرای برنامه بود، دیگرخبری نبود ؛ اما گروه نوازندگان هم چنان نشسته بودند و خود را برای اجرای برنامه ای تازه آماده می کردند. دو نفر از پیشخدمتهای کافه روی جایگاه مشغول تغییر دکور بودند. چند نفری هم به سرپرستی آنیک میزهای اضافی را که همیشه برای مواقع شلوغی در انبار کافه نگه می داشتند به باغ آوردند تا برای مشتریهایی که آن راه می رسیدند آماده کنند. باغ کافه از دود و همهمه و گاهی قهقهه آکنده بود. هرکس از در می آمد جویای کسی بود.
    ‏پریوش درحالی که با نگاهش از روی صورتها می گذشت، گه گاه به سیگار همای اتویی که لای انگشتش دود می کرد پک می زد. گه گاه از ‏دردی که قلبش را می فشرد آخمهایش درهم می رفت. قلبش از روزپیش گه گاه آن چنان تیر می کشید که نفسش در سینه حبس می شد. همین که درد کم کم فرو نشست و سیگارش را کشید، دوباره شروع کرد به خواندن.
    ‏با زحمت لای چشمان خون گرفته ام را باز کردم و دیدم در یکی از اتاقهای عمارت بیرونی هستم. اتاقی بود که در و دیوارش بوی تریاک می داد. پدرم دراتاق روبه رویی مثل همیشه پای منقل چماتمه زده بود و حقه وافور در دستش بود. جز او هیچ کس را نمی دیدم. نه هیچ کس بود ونه هیچ صدایی. تنها صدایی که سکوت حاکم بر عمارت را می شکست صدای نفرت انگیز موچ موچ پک زدن او به حقه وافور بود. درحالی که از درد اشکم جاری شده بود دلم می خواست از جا بلند شوم و حقه وافور را از دستش بگیرم و با تمام قدرت توی سرش خرد کنم، اما بدنم رمقی نداشت. فقط بدنم یک پارچه درد بود. سرم، صورتم، دستها و به خصوص مچ پایم یک پارچه درد بود. کمی بعد سعی کردم ته مانده رمقی که در بدن داشتم را جمع کنم و از جا بلند شوم و مچ پای چپم را که حس می کردم شکسته است وارسی کنم. ناگهان متوجه شدم هر دو پایم در زنجیر است. پدرم برای آنکه دیگر هرگز فکر فرار به سرم نزند هر دو پایم را با زنجیر بسته بود. حالا باید چه کار می کردم. تمام دردها و بدبختیهای دنیا مثل کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد. وقتی یادم آمد فرخ در آن ساعت سر کوچه درختی به انتظارم است و من در این دام گرفتارم آ تش از قلبم زبانه کشید.
    ‏آن شب تا پاسی از شب به بدبختی خود اشک ریختم و با خدایی که گمان می کردم مرا رها کرده حرف زدم. در آن لحظه ها تنها اشک و درد وصدای خرناس پدرم مونس تنهایی ام بود.
    ‏آن شب به قدری اشک ریختم تا ازکوفتگی و ضعف باز ازهوش رفتم. وقتی دوباره چشمانم را گشودم عمو کرامت را دیدم که بالای سرم نشسته است. درحالی که با چشمان پراندوه و خیره به من می نگریست با صدای بسیار آهسته ای که پدرم نشنود گفت: « بلند شو عمو، بلندشو یک چیزی بخور.»
    ‏ازمهربانی که درصورت پف کرده وچشمهای خسته او نهفته بود دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. لحاف را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه. صدای عمو را از بالای سرم شنیدم که گفت: «آخر عمو چرا خودت را به دردسر و بلا انداختی. تو که بهتر می دانی... نمی توانی از پس آقات برآیی »
    ‏صدای کوبه در و هم زمان با آن صدای گرفته و تازه از خواب بیدارشده ‏پدرم که از اتاقی دیگر عمو کرامت را صدا می زد باعث شد ساکت شود. مدتی در سکوت گذشت. عمو کرامت درحالی که گردن کشیده بود و از پنجره بلند هلالی أرسی دار توی کوچه را نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد و گفت: « بازکه این نَسناس نالوطی سروکله اش پیدا شد.» وبعد از این حرف برای بازکردن در از جا بلنه شد.
    ‏به قدری از خود بی خود بودم که درست متوجه منظور عمو از نسناس نالوطی نشدم. اما چند دقیقه بعد با شنیدن صدای نخراشیده یاری خان فهمیدم منظور عمو کیست. در آن حال نزار دیدن چهره کریه او مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. همان طور که به دنبال عمو به آن سو می آمد پیش از آنکه وارد اتاق ‏پدرم شود، مثل کابوس دهشتناکی که ناگهان مبدل به واقعیت شده باشد برای لحظه ای در‏چهارچوب در اتاقی که من آنجا خوابیده بودم ایستاد و به داخل اتاق سرک کشید وبه دورو بر نگاه کرد. همین که چشمش به من افتاد درحالی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود به دقت به صورت من نگریست.
    ‏پوزخند زد وگفت: «خدا بد نده پری خانم.»
    ‏درحالی که با نفرت نگاهش می کردم رویم را برگرد اندم و لحاف را روی سرم کشیدم. باز هم سردم شد و چشمهایم پر از اشک.
    ‏چند روزی گذشت. چند روزی که سرتا سرفقط شکنجه جسم و روان من بود. با وجود زنجیرهایی که به پاهایم بشته بودند جز برای استفاده از دستشویی بغل عمارت اجازه خروج از عمارت بیرونی را نداشتم. در آن چند روز فقط عموکرامت بود که سراغم می آمد.غذایم را می آورد وگاهی با من حرف می زد. تاجماه خانم از ترس پدرم جرات نزدیک شدن به من را نداشت. فقط یک بارکه پدرم خوابیده بود ازپشت شیشه در اتاق سایه اش را دیدم که هراسان نگاهم می کرد.
    ‏در آن چند روز پدرم یا عرق می خورد یا وافورمی کشید و یا می خوابید و خروپف و خرناس ول می کرد.
    ‏یک روز طرفهای ظهربود. پدرم آمد دم چهارچوب درایستاد و به داخل سرک کشید. آن روز حالم خیلی بد بود. از بدنم آتش زبانه می کشید و از شدت تب هذیان می گفتم. پدرم برای لحظه ای به صورت برافروخته و خیس از عرق من نگاه کرد و رفت. چند دقیقه بعد عمو را فرستاد آنجا. آمد و زنجیر را از پایم بازکرد. جای جراحتها یی که زیر زنجیر بود بوی تعفن گرفته بود و از آن خون و آب زرد می رفت. عمو تا چشمش به این صحنه افتاد چهره اش در هم رفت، ولی چیزی نگفت و از جا برخاست. وقتی برگشت مرحوم دکتر شعار که دواخانه اش سر گذر وزیربود همراهش بود. آقا دکتر وقتی جای جراحتهای مرا دید عصبانی شد و خطاب به عمو اعتراض کرد. بعد مقداری دوا به عمو داد و طرز استفاده از آن را نیز به او گفت. خودش زخمهای پای مرا شست و بعد از نظافت دوا گذاشت و پانسمان کرد. آن وقت با ناراحتی سرش را پایین انداخت و رفت. آن روز با آنکه پدرم بیدار بود اما خودش را به خواب زد و جلو نیامد. شاید به این خاطر که خودش بهتر از هرکس دیگری می دانست چه بلایی سرم آورده است.
    چند روز دیگر گذشت که با مراقبتهای عمو کم کم حالم بهتر شد. پای چپم هنوز ورم کرده و دردناک بود. یک هفته بعد رفته رفته حالم بهتر شد و جای جراحتهایم پوس آورد. همه اش خدا را شکر می کردم که دیگر از یاری خان خبری نیست. فکر می کردم همه چیز تمام شده و پدرم دیگر دست از سرم بداشته که باز سر و کله اش مثل کتبوس پیدا شد. این بار تاج طلاخانم هم همراهش بود. به قول خودش آمده بود تا سنگهایش را با پدرم وا بکند. صدایش را از آن اتاق می شنیدم که به او می گفت اگر به من جهیزیه ندهد از طلا و رخت و لباس و بریز و بپاش خبری نیست.
    نمی دانم چه حسابی بود پدرم که خدا را بنده نبود و در حضور او مثل موش شده بود و سکوت کرده بود. همان طور که صدای تاج طلاخانم را می شنیدم دلم می خواست با صدای بلند های های گریه کنم ، اما پدرم چنان زهرچشمی از من گرفته بود که همان طور که گوش می دادم به آرامی اشک می ریختم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حال که پس از سالها به آن این فکر می کنم می بینم اگر هرکس دیگری به جای من بود ، همان روزها از این بدبختی که داشت سرش می آمد می مرد و از شر این زندگی سراسر رنج و سختی خلاص می شد ، اما من پوست کلفت ماندم تا شاهد بدبختیهای بدتر از این باشم . دیگر هیچ امیدی به خلاصی از این مخمصه نداشتم. هنوزهم صحنه هایی که از آن روزها که در عمارت بیرونی زندانی بودم در خاطرم هست. در آن اتاق که بوی تریاک از در و دیوارش استشمام می شد تنها سرگرمی من نگاه کردن به کبوترهای چاهی بود که جلوی درگاهی پنجره می نشستند و عمو هرروز صبح خرده های نان را برایشان آنجا می ریخت.

    ‏وقتی محو دانه برچیدن کبوترها می شدم به آنها حسودی ام می شد و با حسرت به آنها نگاه می کردم. آرزویم این بود به جای آنها بودم. با خود می کفتم خوش به حال اینها که می توانند هرجا می خواهند بروند. آن روزها هرروزش برای من عصر جمعه بود.

    ‏عاقبت آن روز تلخ و دردناک که می بایست بهترین و زیبا ترین روز زندگی ام باشد ازراه رسید. آن روز پدرم با آنکه ناسلامتی عروسی دخترش بود مثل همیشه مست بود. از همان وقت که چشمهایش را از خواب باز کرده بود یک دم عربده می کشید و به تاجماه خانم که برای بردن من به عمارت بیرونی آمده بود و به او التماس می کرد به ملاحظه حال من یک هفته عروسی را به تاخیر بیندارد ناسزا می گفت و فحش می داد. عاقبت تاجماه خانم پس ازکلی کل کل با پدرم و پس ازکتک سیری که از او خورد، به سراغ من آمد. سر و صورتش برافروخته وگوشه لبش خونین بود. به من گفت که قرار است مادر یاری خان و همراهانش برای بند انداختن و بردن من به حمام به آنجا بیایند. بعد کمکم کرد تا از جا بلند شوم. با آنکه دیگر حرفی نمی زدم، اما اشکم هم بند نمی آمد.

    همین که پا از اتاق بیرون گذاشتم و چشمم به پدرم افتاد که ایستاده بود و ما را تماشا می کرد حال خودم را نفهمیدم. با آنکه اطمینان داشتم صحبت با پدرم بی فایده است، اما با همه قدرتی که در انگشتان ضعیف خود سراغ داشتم دامن لباده او را چسبیدم وکریه کنان التماس کردم که از تصمیمش منصرف شود، اما انگار ناله و استغاثه های من به پشیزی نمی ارزید. پدرم چنان با بی رحمی دامن لباده اش را ازچنگم بیرون کشید و مرا از خود دورکرد که نقش بر زمین شدم. من دست بردار نبودم، اما هرچه التماس کردم در دل پدرم اثری نداشت. در پاسخ استغاثه های من هرچه بد و بیراه بلد بود از دهانش درآمد و نثارم کرد. حتی یکی دو بار هم به طرف من حمله ورشد تا مرا زیر مشت و لگد بگیرد که بازعمو جلوی دستش را گرفت و مانع او شد.

    ‏امروز که سی و چند سال از آن زمان می گذرد هنوز هم تلخی لحظه لحظه آن روز را به یاد می آورم، انگارهمین دیروز بود، همین ساعت پیش.

    ‏وقتی کنارحوض نشستم تا صورتم را بشورم تصویر لرزان خودم را درآب حوض می دیدم که با من می گریست. هر قطره اشکی که از چشم من فرو می چکید و در آب می افتاد یک دایره کوچک می ساخت. یک دایره کوچک که دایره های بزرگ تر قبل از خود را دنبال می کرد و تصویر مرا می شکست. همان موقع صدای کوبه در بلند شد. از طرز مشت به در کوبیدن طلبکارانه کسی که پشت در بود حدس زدم باید تاج طلا خانم باشد. از قضا حدسم نیز درست بود. پیش از آنکه با او روبه رو شوم نفهمیدم چطور خودم را به عمارت بیرونی برسانم. آن روز تاج طلا خانم، همراه تنها دخترش زیبنده که آبله رو بود، همینطور خواهرش و یکی دو نفر دیگر به آنجا آمده بود. خانمی به نام ربابه خانم را که بر صورتش جای سالک داشت به همراه خودش آورده بود تا صورت مرا بند بیندارد.

    ‏آن روز ربابه خانم قبل از آنکه کار بند انداختن را شروع کند اول سر انگشت دستانم را حنا گذاشت و خواند:« این حنای مراده یارمبارکش باد از برای شاداماد ای یار مبارکش باد.»

    ‏با آنکه دیگر تسلیم شده بودم، اما اشکم هم بند نمی آمد. ربابه خانم هر چه سعی کرد اشکم را بند بیاورد وکار بند و ابرو را شروع کند حریفم نشد، در این میان صدای تاج طلا خانم هم بلند بود. هنوز هیچی نشده مرا با دخترزشت و آبله روی خودش که روی دستش مانده بود مقایسه می کرد. درحالی که ادای گریه کردن مرا درمی آورد به تمسخرگفت: «آره، خدا از ته دلت بپرسد. یکی تو بدت می آید یکی این زیبنده ما.»

    ‏ازاین حرف او خون خونم را می خورد. زیبنده را دیدم که رنگ به رنگ شد. اما حرفی نزد. عاقبت با اشاره ابروی تاج طلا خانم ربابه خانم کار را شروع کرد.

    ‏ربابه خانم چشمهای دریده اش را که سیاهی سرمه طوقه کبودی دور آن انداخته بود به من دوخته بود. طوری نخ بند را روی صورتم می تاباند که جای جراحتها دوباره خون افتاد. صدای ناله همراه با گریه ام بلند شد. ربابه خانم کلافه از آنکه نمی تو انست در آرامش صورت مرا بند بیندارد، هراز چند گاهی دست ازکار می کشید و خیره و غضبناک نگاهم می کرد و دندان قروچه می رفت.

    ‏«اَه، دختر بس است دیگر، لوس بازی هم حدی دارد» و بعد ازاین توپ و تشر درحالی که با حرکتی عصبی اشک مرا که با خون مخلوط بود با سر انگشتان زبر و حنا بسته اش پاک کرد باز به کار خود ادامه داد.

    ‏آن روز ربابه خانم به هر نحوی که بود با بی رحمی تمام کار خودش را به آخر رساند وکلی از من تعریف کرد. « تا به حال این همه عروس بند انداخته ام هیچ کدام به این قشنگی از زیر بند درنیامده اند»
    ‏بعد از من نوبت دیگران بود که به نوبت زیر دست او نشستند. پس از پایان این مراسم که درنظرمن خیلی دردناک ومسخره می نمود، همه به جزتاجماه خانم که در خانه مانده بود راهی حمام شدیم. حمامی که تاج طلا خانم آن روز در نظرگرفته بود در محله خودشان بود و از نظر نظافت به مراتب پایین تر از حمام محله وزیر بود. همین که وارد شدیم زن اوستای حمامی که روز خواستگاری او را دیده بودم به طرف ما آمد و با تاج طلا خانم و بقیه سلام و احوالپرسی کرد. همان طور که مثل بره آهویی ایستاده بودم و نگاه می کردم از چاق سلامتی کردن تاج طلاخانم با دیگردلاکهای حمام فهمیدم که سابقه اشنایی طولانی با آنان دارد.کمی بعد درمیان هیاهوی دار و دست ای که مرا همراهی می کردند وارد حمام شدیم. زن اوستای حمامی که پیشاپیش همه حرکت می کرد برای خود شیرینی یک دلو خالی زیر بغلش گرفته بود و می زد و می خواند.
    ‏«شادوماد رفته حموم چار دیوار/اشاره می کرد عروس رو زود بیار /ای یار مبارک بادا / ایثاالله مبارک بادا»
    ‏از بس که حمام داغ بود واز بس که این سروصداها زیاد بود قلبم گرفته بود و حال بدی داشتم. انگار همین دیروز بود. همه خانمها چشم شده بودند و ما را تماشا می کردند.
    ‏آن روززن اوستای حمامی برای خود شیرینی آن قدر مرا شست تا اینکه صدای تاج طلا خانم درآمد. بعد نوبت خودش بود. خانمهای حاضر در حمام که ازحرکات و حالت نگاه من که یک گوشه کز کرده بودم، متوجه غم و اندوهم شدند آهسته با هم راجع به من حرف می زدند. صدای گفت وگوی دو نفری را که پشت سرم نشسته بودند شنیدم. یکی از آنها که خانم جوانی بود به پیرزنی که کنارش نشسته بود و من گاهی او را درکوچه دیده بودم گفت: « دختره باید خیلی پوستش کلفت باشد که بتواند با این طایفه سرکند.»
    ‏پیرزن درحالی که گیس باف موهایش را که مثل پنبه سفید بود با دستان لرزانش از هم باز می کرد گفت: « شما نمی خواهد غصه اش را بخوری نصرت خانم جون. هردو از یک تیره اند. مگر دختره را نمی شناسی ، دخترماشاء الله خان معروف است.»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زن جوانی که هم کلام پیرزن بود، مثل آنکه به نکته ای رسیده باشد متفکّرانه سر تکان داد وگفت: « که این طور، پس در و تخته خوب با هم ‏جفت و جورند! »
    ‏پیرزن درحالی که با مشربه مسی بر سرش آب می ریخت سر تکان داد.
    ‏همان موقع متوجه نگاه من شد و به او لب گزه رفت که متوجه من باشد.
    ‏در عالم غم و اندوه خود نشسته بودم و آنان را نگاه می کردم. متحیر بودم که بدون آنکه مرا بشناسند چطور می توانند این گونه راحت و با قساوت راجع به من قضاوت کنند.
    ‏کمی بعد همان طور که غرق در فکر نشسته بودم نمایش مسخره تاج طلا خانم با معاونت خواهرش شروع شه. خواهرش پشت تشت می زد و او می رقصید. تا پیش از این یک بار از زبان تاجماه خانم شنیده بودم که تاج طلا خانم در مجالس عروسی و پإتختی برای زدن و رقصیدن و مجلس گرم کنی دعوت می شود، اما تا آن روزبه چشم خود ندیده بودم. با آنکه سن و سالی از تاج طلا خانم گذشته بود، اما هنوزدست از بیعاری و لودگی برنداشته بود.
    ‏ظهر شده بود که تاجماه خانم با کماجدان بزرگ مسی پراز دمپختک و بند بساط پذیرا یی وکوزه ای ترشی به حمام آمد.
    ‏تاج طلا خانم همین که درکماجدان را برد اشت و نگاهش به داخل آن افتاد ابروها را درهم کشید و به تمسخرگفت: «آقاماشاالله په وقت ورشکست نشه این همه ریخت و پاش می کند.» و زهرخندی زد.
    ‏بی آنکه چیزی بگویم درحالی که جلوی جمع از خجالت رنگ به رنگ می شدم دست و پای خودم را جمع کردم وفقط نگاه کردم. آن موقع درست ‏حال بره آهویی را داشتم که میان گله ای گرگ گرفتار آمده باشد. دراین میان تنها کسی که سعی داشت نسبت به من مهربانی کند،دلاک پیری بود که یک چشمش را از دست داده بود. فقط او بود که هربار ازکنار من رد می شد موهایم را نوازش می کرد، اما این اندک لطف او چیزی نبود که بتواند ازغم و اندوه من بکاهد. هم چنان که بغض گلویم را می فشرد و غم عالم بر دلم سنگینی می کرد به سرنوشت غم انگیرم می اندیشیدم که سیه روزیش از همان ابتدا هویدا بود.
    ‏عصر همان روز مراسم عقد کنان بود. جشن که چه عرض کنم، مراسم ختم. راستی هم باید گفت مراسم ختم. چرا که پدرم جشنی برپا کرده بود تا مرا قربانی جهل و نادانی خود و یا شاید آز و طمعی کند که بعدها در مورد آن فهمیدم. من سهم یاری خان از معامله ای مشترک بودم. از بخت بد برای مراسم عقد کنان باز ربابه خانم قرار بود سر و صورت مرا درست کند. درحالی که باز زیر دستان خشن او نشسته بودم صدای تپش قلبم را واضح می شنیدم که درگوشهایم فغان می کرد. وقتی ربابه خانم از من خواست نگاهی به آینه بیندارم و خودم را ببینم از دیدن چهره ام که آن همه زیبا و خواستنی شده بود بی اختیار گریه ام گرفت. آن چنان می گریستم که اشک سیاهی سرمه را از چشمانم شست و با خود تا روی گونه ام کشید. ربابه خانم که دید با مهربانی و نرمش تصنعی نمی تواند مرا آرام کند به یکباره صدای فریادش بلند شد.
    ‏«آه،بس است دیگر. من که هرچه رشته بودم تو پنبه کردی» وبعد ازاین تشر بار دیگر با رنگهای تند سرخ و سیاه نقاشیم کرد و یک گل شیفون ‏چرکین عاریه ای که آهارش را از دست داده بود روی موهای بلند و مخملیم نشاند و پیراهنی را که آن هم عاریه بود بر تنم کرد. همان طور که نشسته بودم دلم می خواست فریاد کشیده و پیراهن را به تنم پاره کنم.
    ‏تاج طلاخانم هلهله کنان خبر آورد که یاری خان و عاقد آمده اند. ازمیان مهمانان هیچ کدام را نمی شناختم جز پدرم و تاجماه خانم را. پدرم با هیبتی وحشتناک سجل به دست در چهارچوب در پنجدری ایستاده بود تا اجازه عقد را صادر کند. برای یاری خان کنار من و روبه روی سفره عقد صندلی گذاشتند. سفره عقد که چه عرض کنم، فقط یک بقچه سوزنی مخمل رنگ و رو رفته که در میان آن جانمازکوچکی گسترده بودند. هم چنان که اشک می ریختم عاقد را دیدم که نزدیک چهارچوب درکنار پدرم نشسته و قلیان می کشید.
    ‏آن روز عاقد به محض آنکه قلیان را زمین گذاشت شروع به تنظیم قباله نمود. درحالی که تنش و لرزشی عجیبی داشتم عاقد شروع کرد به خواندن خطبه. هرچه می پرسید عروس خانم وکیلم؟ قبول کردی؟ رضایت دادی؟ از همه کس صدا بلند شد جز من. عاقد قبول نکرد.گفت عروس خانم باید خودش بله را بگوید و برای همین باز هم خطبه را تکرار کرد. باز هم صدا ازمن در نیامد وفقط گریه کردم. تاج طلا خانم از ترس آنکه کسی نفهمد من داماد را نمی خواهم سعی داشت با مهربانی و نرمشی تصنعی مرا راضی کند که بله را بگویم. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « بگو آره و خودت را راحت کن ، اینکه خجالت ندارد.» اما اگر از دیوار صدا درآمد از من هم در آمد. وقتی برای چندمین بار عاقد خطبه را خواند تاج طلا خانم که دیگر از دست من کلافه شده بود همان طور که کنار من نشسته بود به پهلویم سقلمه زد و در گوشم با غضب گفت: « زود باش دیگر،همه را معطل کردی، چراا بله را نمی گویی؟»
    ‏پدرم که تا آن لحظه برافروخته در چهارچوب در و کنار عاقد ایستاده ‏بود وقتی دید هوا پس است و عاقد می گوید برای آخرین بار است که خطبه را می خواند، خودش وارد عمل شد. با ورود او به پنجدری تاج طلا خانم از کنار من بلند شد و پدرم به جای او نشست. پدرم طوری سرش را نزدیک صورت من آورد گویا دارد با من حرف می زد، ولی از زیر لباده اش تیزی چاقوی ضامن داری را که در همه حال همراهش بود به پهلویم گذاشت درحالی که تیزی نوک چاقو را بر پهلویم احساس می کردم. چنان وحشت غیرقابل وصفی بر قلبم چنگ انداخت که دیگر قادر به جنبیدن نبودم. باز صدای عاقد توی پنجدری طنین انداز شد.
    ‏«علیامخدره، دوشیزه پری خانم وکیلم؟»
    ‏هنوز خطبه عقد به آخر نرسیده بود که از سوزش ناشی از تیزی نوک ‏چاقو چنان از خود بی خود شدم که بی اراده و فقط ازسر ترس بله را گفتم و یکهو صدای هلهله از خانمها بلند شد.
    ‏پدرم هم چنان که کنار من نشسته بود به تاج طلاخانم که روبه روی ما ایستاده بود اشاره کرد قباله عقد را بیاورند. تاج طلا خانم که همدست پدرم بود و حدس می زد او می خواهد چه بکند حاضر به یراق دوید و قباله را آورد. پدرم همان طور که تیزی چاقو را ازگودی پهلویم دور نکرده بود با دست دیگرش انگشت اشاره مرا محکم گرفت و درحالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم پای قباله نشاند. بعد دریغ از یک هل پوچ که به عنوان چشم روشنی به من بدهد. فقط دست در جیب کرد و یک مشت صنار سه شاهی بر سرم ریخت و از آنجا رفت.
    ‏هنوز هم رنج و اندوهی که از آن لحظه ها در خاطرم است از لوح ذهنم پاک نمی شود. چند دقیقه بعد یاری خان را آوردند. دیدن او با آن کت و شلوار نو کازرونی و سر وصورت اصلاح شده مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. بی اعتنا و غصه دار درکنار او نشسته بودم و هنوزهم باورم نمی شدکه شرعأ همسر او شده ام.
    ‏تاج طلاخانم و خواهرش باز شروع کردند به دست زدن و خواندن.« اومدیم حور و پری را ببریم / ای یار مبارک بادا ایشا الله مبارک بادا.»
    ‏دراین میان تنها کسی که حال مرا تا حدودی می فهمید تاجماه خانم بود. گاه گداری تا دور و برم خالی می شد خودش را به من می رساند و برای تسلای دل من در گوشم زمزمه می کرد. هنوز صدایش در کوشم است کهمی گفت: «عادت می کنی پری، مگر من نبودم. من هم به آنجا می آ یم و به تو سر می زنم.»
    ‏مگر اشکم بند می آمد. شام آن شب پای پدرم بود. من لب به غذا نزدم و هرچه این و آن اصرار کردند امتناع کردم. عاقبت آن شب به پایان رسید. یاری خان آماده بود مرا ببرد.
    ‏همین که مهمانها از جا بلند شدند وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. حال مجرمی را داشتم که می خواهند او را پای چوبه اعدام ببرند. پایم به رفتن پیش نمی رفت. از جا برخاستم. پیش از آنکه راه بیفتیم تاجماه خانم جلو آمد. به مجرد آنکه همان چادر سفید گلداری را که خودش برایم دوخته بود برای شگون سرم اند خت من که تا آن لحظه آرام گریه می کردم یک دفعه به هق هق افتادم و خودم را در آغوش او اند اختم. با آنکه تاجماه خانم نامادریم بود و ازکودکی کتکم زده بود، اما در آن لحظه جدایی گویی بوی مادرم را می داد. درحالی که سر به شانه اش گذاشته بودم و با صدای سوزناکی گریه می کردم به او التماس کردم وگفتم: « تو را به ارواح خاک پری سیما نگذارید مرا ببرند»
    ناگهان دست خشنی بازوی مرا گرفت و محکم کشید. برگشتم. پدرم بود. همان طور که به پهنای صورتم اشک می ریختم بدون آنکه کلامی بگویم فقط به او نگاه کردم. نگاهم هزاران حرف داشت که خودش کمابیش آن را می فهمید ، اما دریغ از یک دعای خیر ، چه برسد به دست به دست هم دادن ، چه برسد به جهیزیه. تمام جهیزیه ای که من از خانه پدرم بردم یک ساک کوچک دستی بود و یک کاروان غم و اندوه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ‏دراین میان فقط تاجماه خانم وعمو بودند که دلشان به حال من سوخت و این را در چهره خود نشان می دادند، اما تنها کسی که راستی دلش می سوخت خود بیچاره ام بودم.
    ‏بی آنکه دیگر حتی نگاهی به پشت سرم بیندازم اشکریزان راه افتادم همان قدم اول را که برداشتم احساس کردم بدبختی را پذیرفته ام. هنوز پایم به کوچه نرسیده بود که اولین سرکوفت را از مادر شوهرم شنیدم درحالی که به همسایه ها که مثل علف روی پشت بامها و دم در خانه ها سبز شده بودند تا این مراسم را تماشا کنند اشاره می کرد با لحن تمسخرآمیزی گفت: «بیچاره ها آمدند تماشای جهیزیه عروس، دیگر نمی دانند که از جهیزیه خبری نیست.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم فقط نگاه کردم. آن شب بعد ازگذشتن از چندین خیابان وکوچه و پس کوچه عاقبت به خانه یاری خان رسیدیم. آنجا هم جمعیت بیشماری از اهالی محل و همسایه ها توی کوچه ایستاده بودند تا صحنه وارد شدن عروس را به کوچه بچه صفیرها که با طنین داریه و دنبک و هلهله همراه بود تماشا کنند. زنهای همسایه همان طور که به تماشا ایستاده بودند با هم حرف می زدند.
    ‏«دختره کی هست؟»
    « مال محله بالاست.»
    ‏«بیچاره...»
    ‏تاج طلا خانم همان طور که پیشاپیش جمعیت حرکت می کرد و با خانمهای فضول همسایه سلام و احوال پرسی وخوش و بش می کرد کلیدی را که با بند به گردنش آویزان بود از یقه پیراهنش بیرون کشید و در چوبی لاجوردی رنگ و رو رفته خانه را گشود. در میان صدای سلام و صلوات و هلهله جمعیت وارد دالان باریکی شدیم که طاق ضربی آجری داشت. سمت چپ دالان اتاق کوچکی بود ‏که به در آن قفل بزرگی نصب شده بود. وقتی دالان به انتها رسید با چند پله آجری بلند به حیاط کوچکی منتهی می شد که نصف پنجدری عمارت بیرونی خانه پدرم هم نبود. در آن طرف حیاط دو اتاق تو در تو بود که زیر آنها مطبخ و آب انبار واقع شده بود. مرا به اتاق کوچکتری بردند که قرار بود آن شب حجله من باشد. گوشه ای از اتاق نشستم. غرورم دیگر به من اجازه گریستن نمی داد. شاید به این خاطرکه نمی خواستم در منظر نگاه آن آدمهای سنگدل که دور و برم بودند عجز دلم از زبان اشکهایم بیان شود. با این حال هنوز هم در فکر بودم. در این اندیشه که هیچ کس، حتی در حق فرزند دشمن خود چنین نمی توانست کند که پدرم با من کرد. هرچه فکر می کردم پدرم چطور توانست یکدانه دخترش را به دست مردی بسپارد که نه شفقت داشت و نه انسانیت و نه مالی برتر از خودش... نمی فهمیدم. چرا که اگر زشت بودم یا نقصی داشتم پذیرفته بود. یا اگر پدرم استطاعت نگهداری مرا نداشت و می خواست یک نان خور اضافی را از سرش کم کند باز می پذیرفتم، اما من که خوشگلی و خصوصیبات مثبتم زبانزد عام وخاص بود چه شد که دستی دستی مرا بدبخت کرد ...نمی فهمیدم. همان طور که در این اندیشه ها بودم ناگهان مثل ظرفی که لبریز از آب شود وجودم لبریز از غم شد وباز زدم زیر گریه . البته بی صدا چون دیگر صدا درگلویم خفه شده بود. همان طور که اشک می ریختم ناگهان در اتاق باز شد و تاج طلا خانم و خواهرش از در وارد شدند.تعداد زیادی رختخواب گوشه ای از اتاق روی هم چیده شده بود. بی اعتنا به من رختخوابها را جز یک دست برداشتند و به اتاق دیگر بردند.کمی بعد بازتاج طلاخانم برگشت.همان یک دست رختخوابی را که در آن اتاق بود پهن کرد و روی آن یک ملحفه چلوار سفید کشید و دومتکای قشنگ مخملی هم آنجا گذاشت و رفت. صدایش را از اتاق مجاورم شنیدم که یاری خان را صدا زد.کمی بعد یاری خان درمیان بدرقه جمعی که هلهله کنان تا دم در اتاق او را همراهی کردند با چهره ای بشاش و فاتح وارد شد. دری را که مابین دو اتاق بود بست. نگاهی به من انداخت که بی اعتنا به او نشسته بودم. نیشش تا بناگوش بارشد.
    ‏خنده کنان گفت: «شنیده ام شام نخورده ای پری خانم. لاغر بشوی خوب نیست ها. من زن لاغر و مردنی دوست ند ارم.»
    ‏لحظه ای با تنفر نگاهی به او اندا ختم و به سرعت رویم را ازاو برگرداندم.
    ‏وقتی بی اعتنا یی مرا نسبت به خود دید گفت: « قرار نیست از من غریبی ‏کنی. خجالت نکش، با هم آشنا می شویم.»
    ‏منتظر جواب به من چشم دوخت. وقتی صدایی نشنید و وقتی دید حرف نمی زنم همان طور که با خونسردی به من چشم دوخته بود دکمه های کتش را یکی بعد از دیگری با طمأنینه بازکرد و آن را روی مخده کنار اتاق انداخت. لبخند زنان آمد وکنارم نشست. هرچه به او بی اعتنایی می کردم تا بلکه از رو برود، ازرو نمی رفت. همان طور که کنارم نشست بود و خیره مرا می نگریست به نظرم گربه ای خون آشام امد که با موش گرفتاری دست و پنجه نرم می کرد.
    ‏صدایش را شنیدم که گفت: « مرغ زیرک که می رمید از دام / با همه زیرکی به دام افتاد. این قدر خودت را نگیر پری خانم. این قدر هم نازنکن...»
    ‏سراسر وجودم را ترس فرا گرفت. برای آنکه از دم پَرش دور شوم به بهانه تماشای حیاط از جا برخاستم وکنار پنجره رفتم. حیاط کوچک و با صفایی بود که در پرتو نور چراغهای زنبوری سایه روشن می نمود. وسط
    حیاط حوض گرد وکوچکی بود که کنار آن تک درخت انجیری به چشم می خورد مثل من تنها و غریب به نظر می آمد. درحالی که به ظاهر به تماشای حیاط ایستاده بودم، اما در باطن مثل بچه آهویی که با پای خود به کشتارگاه آمده باشد تمام هوش و حواسم متوجه قصاب و هنگامه قصابی بود. درگوشه ای از اتاق جای فرو رفتگی گنجه ای بود که هرگز نصب نشده بود. جلوی آن پرده چیت گلداری آویخته شده بود. همان طور که از گوشه چشم اطراف را می پاییدم دیدم که پرده تکان خورد. تا به خود بیایم او مرا غافلگیر کرد. به مجرد اینکه دست به کردن من اند خت اولین بوسه را ازکنج لبهای متشنج و لرزان من گرفت. ناگهان به یک حیران سمج و دیوانه تبدیل شد. به مانند کبوتری که اسیر پنجه شاهین شده باشد زیر دست و پنجه او جیغ می زدم و مقاومت می کردم. او هرچه تلاش می کرد پیراهنم را در بیاورد، با تمار قدرت نمی گذاشتم.گریه کنان به او التماس می کردم که مرا راحت بگذارد و دست از سرم بردارد ولی او مثل آنکه مست باشد از قطره قطره اشکهای من لذت می برد و مثل یک سگ هار حمله می کرد. صدای گریه ام به قدری بلند بود که از اتاق هم بیرون می رفت.
    ‏متعاقب آن صدای تاج طلا خانم و زنهای دیگر بلند شد.
    « دختر خفه شو، این قدر کولی گیری نکن.»
    آن شب به قدری فریاد زدم که به طور حتم همسایه ها هم فهمیدند در خانه ما چه خبر است. عاقبت تاج طلا خانم و زنهای دیگرری که در پشت در گوش ایستاده بودند گفتند که می خواهند بیایند داخل. آمدند و دست و پای مرا با لذت جنون آمیزی با ملحفه و چادر نماز بستند و اتاق را ترک کردند. صدای ناله ها وگریه های من در هیچ کس اثر نداشت. در میان آن گروه من تنها بودم. هربارکه صدای فریاد عجز من بلند می شد زنهایی که پشت در اتاق ایستاده بودند با شادمانی هلهله می کشیدند و دست می زدند در آن لحظه ها که دستم از همه جا و همه کس کوتاه بود دلم به حال بی کسی خودم می سوخت و آرزوی مرگ می کردم. بدین ترتیب بود که عاقبت آن وحشی موفق شد به مانند صیادی که شکار زخمی ودست و پا بسته خود را سر می برد به خواسته خودش برسد. شاید اگر می شد انزجار و نفرت را که هنوز از صحنه های آن شب در خاطرم است نوشت کتابها می شد. با آنکه خیلی بیشتراز دخترهای هم سن و سال خودم در آن زمان می فهمیدم، ولی این واقعه برایم یک ضربه بود و تا سه روز از شدت خونریزی بی هوش و گوش توی رختخواب افتاده بودم.
    ‏روزسوم بود که تاج طلا خانم از ترسش مجبور شد به تاجماه خانم خبر بدهد. او به عیادت من آمد. چشمش که به من افتاد خیلی دلش سوخت. عصر همان روز پیرزن قابله ای را که خودش می شناخت آورد بالای سرم. قابله ای که تاجماه خانم با خودش آورد خیلی بد اخلاق بود، ولی درعوض کارش خوب بود. هرطوری بود جلوی خونریزی را گرفت و برایم مرهم و ضماد درست کرد. بعد هم خیلی سفارش مرا به مادرشوهرم کرد،گفت باید چند روزی استراحت کنم وکسی با من کاری نداشته باشد و رفت.
    ‏دو سه روزی را همان طور که قابله سفارشی کرده بود خوابیدم. روز چهارم بود که تاج طلاخانم آمد بالای سرم. یک جاروی رشتی در دستش بود. آن را اند اخت جلویم وگفت: « نازو ادا را بکذار کنار. رنگ ورویت جا آمده. از من هم سر و مُر وگنده تری. باید کارکنی.»
    ‏آن روز تاج طلا خانم تا خود شب از من کارکشید. شب به امید آنکه قدری استراحت خواهم کرد به رختخواب رفتم که باز سر وکله یاری خان پیدا شد. از ترس آنکه باز همان برنامه ها تکرار شود لحاف را به خود وگوشه ای از اتاق نشستم. این بار وقتی دید باز هم مقاومت می کنم کمربند چرمی اش را کشید و مرا به باد کتک گرفت. طوری با قلاب کمربند مرا زرد که گله به گله صورتم و بدنم کبود شد. تازه فهمیدم از چاله خانه پدری درآمدم و به چاهی سقوط کرده ام که انتهای آن پیدا نیست. یاری خان صد درجه بدتر از پدرم بود، از آن ار زل پست و فرومایه که جز هرزگی سرگرمی دیگری نداشت. او نیز مثل پدرم اکثر شبها پاتوقش دخمه بقوسبود. هر شب وقتی از آنجا می آمد ازمستی روی پای خودش بند نبود و تازه هوس تفریح به سرش می زد. هرچه به او التماس می کردم با من کاری نداشته باشد به خرجش نمی رفت. با عصبانیت می گفت: « خیال می کنی بنده تو را آورده ام اینجا که بخوری و بخوابی؟»
    ‏بدین ترتیب چهل روزی گذشت. من شده بودم کلفت دست بسته تاج طلا خانم. هرچه آمر می کرد باید اطاعت می کردم. تنها کاری که خودش انجام می داد اشپزی بود.که ای کاش آن را هم خودم انجام می دادم. هر روز صبح همین که از جا برمی خاست کماجدان آبگوشت را بار می گذاشت. آب گوشت پُردنبه ای که او می پخت باب طبعم نبود. بادیه ها و مجمعه و اسباب سفره ای که او پهن می کرد حالم را به هم می زد. برخلاف من که با غذا بازی می کردم و با اکراه گوشه های نان را می بریدم در دهان می گذاشتم یاری خان ومادر و خواهرش با اشتهای تمام دور سفره می نشستند و لقمه های کله گربه ای به دهان می گذاشتند.
    تاج طلا خانم وقتی می دید با غذا بازی می کنم می گفت:« یکی نداند خیال می کند دختر اترخان رشتی است و پیش از این هر روز یک قاب مرغ و فسنجان می خورده.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزها می گذشت. یک روز نامادریم ، تاجماه خانم ، به دیدنم آمد. عمو هم همراهش بود. از دیدن من که خیلی تکیده و لاغر و رنگ پریده شده بودم نگران شدند و من از دیدن آن دو خوشحال. تاجماه خانم برای انکه مرا خوشحال کند گلی خانم، عروسک پارچه ای خواهرم را که برای یادگاری آن را نگه داشته بود برایم آورد. با دیدن گلی خانم دوباره داغ پری سیما در دلم زنده شد و اشکهایم روی گونه هایم سر خوردند. آن روز مادر شوهرم و دخترش حتی یک لحظه هم ما را تنها نگذاشتند تاج طلا خانم همان اول زهر خودش را ریخت. رو کرد به نامادریم وگفت « آقاماشاالله می مرد اگر یک هِلِکو پلکی به دخترش می داد. مگر چندتا دختر دارد؟»
    ‏تاجماه خانم هنوز از راه نرسیده بدجوری توی ذوقش خورد. او هم حاضر جواب گفت: « نه اینکه خودتان جشن آن چنانی بر ایش گرفتید و طلاوجواهربه پایش ریختید.»
    ‏مادرشوهرم بدون آنکه خودش را از تک و تا بیندارد با لحن جاهل مآبانه ای که حرف زدن پسرش را تداعی می کرد گفت: «آَکه هِی ، من هم سنگ مقام و موقعیت عروس خودم خرج می کنم. همین قدرکه شر یک نان خور اضافه را ازسرتان کم کردیم باید ما را بگذارید روی سرتان و حلوا حلواکنید.»
    ‏آن روز همان طور نشسته بودم. به قدری درر این مدت غرورم شکسته شده بود و امیدم به مرداب یأس نشسته بود که فقط نگاه کردم. نامادری ام که نیش زبانهای مادر شوهرم سخت بر او اثرکرده بود و می دید از پس زبان این زن برنمی آید رو کرد به عمو کرامت که ساکت نشسته بود و با تأسف و دلسوزی مرا نگاه می کرد وگفت: «کرامت خان، بلندشو برویم. من حوصله شنیدن این مزخرفات را ندارم.» و بعد از جا برخاست. عمو نیز همین طور.
    ‏تاج طلا خانم تا لحظه آخر هم دست برنداشت. صدایش هنوز هم درگوشم است که گفت: «حقیقت تلخ است ، آره جونم.»

    زخم زبانی که آن روز مادر شوهرم به تاجماه خانم زد به قدری کاری بود
    ‏که اثر کرد و چند روز بعد جهیزیه مختصری که چند طبق بیشتر نمی شد از خانه پدرم فرستاده شد. انگار همین دیروز بود. جهیزیه مرا چند طبق کش که پیشاپیش آنها عمو حرکت می کرد آوردند. یک دست رختخواب بود و یک صندوقچه مخملی مزین به گل میخ برنجی، همین طور هم یک سماور مِساور و تعدادی استکان و نعلبکی و ظرف و ظروف. با آنکه این جهیزیه بعد از عروسی حکم شال گردن بعد از عید را برای من داشت، اما در هر حال از هیچی بهتر بود و فکر می کردم دست کم به خاطر همین جهیزیه مختصر هم شده تا مدتی زبان مادر شوهرم بسته خواهد شد، اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. اگر شما رنگ آن جهیزیه را دیدید من هم دیدم. هنوز هم خاطره آن روز به همان روشنی در ذهنم هست. تاج طلا خانم همان طور که دنباله چادرش را زیر بغل زده و دست بر کمر دم در خانه ایستاده بودد آمدن طبق کشها را نظاره می کرد که با سلام و صلوات اهل محل وارد کوچه بچه صغیرها شده بودند. پیش از آنکه طبق کشها جهیزیه مرا زمین بگذارند به آنان حکم کرد که هرآنچه را با خود آورده اند، در اتاق کوچکی که درش به دالان منتهی به حیاط باز می شد بگذارند. آن روز برای نخستین بار در آن اتاق گشوده .گوشه ای ایستاده بودم و تماشا می کردم. همه اش بر این گمان بودم که چون پدرم برایم جهیزیه فرستاده نزد مادرشوهرم ارج و قربی پیدا کرده ام و همین باعث شده تا او از آن پس آن اتاق را بدهد دست من ،اما وقتی دیدم مادرشوهرم دوباره در آن اتاق را بست و چفت آن را به قفل انداخت فهمیدم قضیه چیز دیگری است. آن روز جسارتی پیدا کردم و با صدایی که به زحمت ازگلویم بیرون می آمد به این کار او اعتراض کردم.
    مثل آنکه جسارت را از من باور نداشته باشد نگاه تند و خیره ای به من انداخت و هیچ نگفت.
    ‏آن شب هنوز پای یاری خان به خانه نرسیده بود که مادرشوهرم او را به کناری کشید و پرش کرد. همان طور که ازگوشه پشت دری پرده اتاق به او و شوهرم نگاه می کردم که کنار درخت انجیر ایستاده بودند و با هم حرف می زدند تاج طلا خانم را دیدم که برای آنکه درازی زبان مرا به اونشان بدهد با دست راست به آرنج دست چپش کوبید. هنوز از ورود یاری خان به خانه نگذشته بود که ناگهان در اتاق محکم به دیوارکوبیده شد و او وارد شد. تا به خود بیایم مادرشوهرم در اتاق را بست و برای آنکه هیچ راه فراری نداشته باشم در را از پشت با کلیدی قفل کرد. یاری خان درحالی که سخت عصبانی و برافروخته بود دوباره شلاق را کشید و افتاد به جان من. همان طور که مرا شلاق می زد شنیدم که خطاب به من گفت: « تا تو باشی که زبان درازی نکنی»
    ‏آن شب به قدری زیر دست او شلاق خوردم که در یک آن جلوی چشمانم سیاه شد و عرق سردی سر تا پایم را پوشاند و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم گشودم صبح شده بود. هنوز همان گوشه اتاق که شوهرم مرا زیر مشت و لگد گرفته بود روی زمین افتاده بودم. اول کاری که کردم به زحمت از جا برخاستم و سراغ آینه ای رفتم که روی پیش بخاری بود. نگاهی به صورتم انداختم که گله به گله بر اثر ضربه های شلاق و مشت و لگدی که خورده بودم کبود شده بود. از دیدن چهره ام وحشت کردم چشمانم پر از اشک شد. نگاهی به دور برم انداختم. خانه در سکوت مطلق فرورفته بود. خواهرشوهرم، زیبنده، در ا تاق دیگر به خواب عمیقی فرو رفته بود. در حیاط هم هیچ کس نبود. ناگهان فکری مثل ستاره در ذهنم درخشید. تا دور و برم خالی بود باید جانم را برمی داشتم و درمی رفتم .با این فکر چادرم را سر انداختم و بی سر و صدا و پا ورچین به حیاط رفتم پیش از آنکه به طرف در حیاط حرکت کنم به گمان آنکه ممکن است مادر شوهرم توی مطبخ باشد دزدکی نگاهی به آنجا انداختم.کسی نبود، اما مثل هر روزکماجدان آبگوشت سر آجاق می جوشید و قل قل می کرد. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی پشت سرم نیست اهسته به طرف دالان رفتم که به کوچه منتهی می شد. هنوز پایم را داخل دالان نگذاشته بودم که از شنیدن صدای خنده تاج طلا خانم با مردی که داخل اتاق بود برجا میخکوب شدم. همان طور که برجا خشکم زده بود وگوش می دادم ناگهان صدای مردی را که داخل اتاق بود شناختم. صدای آشنای ایوب خان درشکه چی بود که در کوچه روبه روی خانه ما می نشست و خودش هشت نه سر عائله داشت. با آنکه به خلوت کردن مادر شوهرم و او در آن وقت از روز مشکوک شده بودم و دلم می خواست از سَر و سر آن دو سر در بیاورم، اما دیگر فرصت نبود. باید تا سر وکله مادر شوهرم پیدا نشده بود هرچه زودتر از آنجا می رفتم. این بود که با عجله خودم را رساندم به در.کلون را از در برداشتم و دررا گشودم و بیرون رفتم. خیلی آهسته دررا پشت سرم بستم و آزاد شدم.
    انگار همین دیروز بود. از ترس آنکه مبادا کی مرا دنبال کند همان طور که نگاهم عقب بود با عجله می دویدم تا هرچه زود تر خودم را به خانه پدرم برسانم
    ‏آن روز همین که کوبه را در مشت گرفتم وکوبیدم عمو کرامت مثل آنکه پشت در ایستاده باشد در را بازکرد. همین که چشمش به صورت من افتاد یکه خورد و پرسید:« کی این بلا را سرت آورده عمو؟»
    همان طور که درآستانه در ایستاده بودم و بی صدا اشک می ریختم ناگهان از صدای زمخت پدرم به خود آمدم.
    « کی این را آورده اینجا کرامت؟»
    همین که رو برگرداندم پدرم را دیدم که تازه از راه رسیده بود. وقتی دیدعمو حرف نمی زند درحالی که چهره خیس از اشک وکبود من را می نگریست بدون هیچ واکنشی دوباره خطاب به عمو گفت: «پرسیدم کی این را آورده اینجا؟»
    ‏عموکه مثل من از آن همه سنگدلی پدرم در شگفت بود مثل کسی که تازه حواسش جا آمده باشد نگاهی به او اند خت و بی حوصله گفت: « هبچ کس خان... خودش آمده.»
    ‏پدرم که غضبناک به من می نگریست بُراق شد. «خودش آمده؟ خودش غلط کرده. باید همین حالا برش گردانی.»
    ‏از آنچه شنیدم رنگ از رخم پرید. مستأصل و درمانده نگاهی به عمو اندا ختم که مات و متحیر مانده بود. نگاهی به من انداخت و به اعتراض گفت:«یعنی چه خان؟ لابد طفلک ناراحتی داشت که آمده. نمی خواهید بدانید دردش چیه؟ بی انصاف زیر مشت و لگد خرد و خمیرش کرده.»
    ‏پدرم بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیندارد، بی اعتنا به آنچه عمو گفت خیلی خونسرد پاسخ داد: « کرده که کرده. ناموس خودش است. به من و تو چه دخلی دارد.» به دنبال این حرف ناگهان مچ دست مرا چسبید و پی خود ‏کشید.
    ‏عمو تا نیمه های کوچه درحالی که پا به پای ما می دوید سعی داشت تا ‏به هر نحو ممکن مانع ازکار پدرم شود، اما هرچه سعی کرد نتوانست جلوی او را بکیرد. باز هم هرچه گریه و التماس کردم بی فایده بود. پدرم حتی به من اجازه نداد حرف بزنم. مرا مثل تفاله ای به دنبال خود کشیده و به در خانه مردی برد که با همه وجود از او منزجر بودم.
    ‏هنگامی که کوبه دررا در مشت گرفت وکوبید، انگار بر قلب من کوبید زیبنده خواب آلود در را گشود. همین که صدای مرا شنید خیلی تعجب کرد. پیش از آنکه او چیزی بپرسد پدرم گفت: «تاج خانم هست؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    همان طور که دستش را به چهارچوب درگرفته بود و خیره مانده بود‏به علامت منفی سر تکان داد. پدرم که این وضع را دید بی آنکه از من خداحافظی کند مثل آنکه شری را از سرش بازکرده باشد مرا به طرف چهارچوب در هل داد وگفت:« پس این گیس بریده دستت سپرده.» و‏رفت.
    ‏هنوز پای او به سرکوچه نرسیده بودکه صدای تاج طلا خانم از پشت دربسته همان اتاق دم در بلند شد. مثل آنکه نگران بود بداند چه کسی به خانه آمده.
    ‏پرسید:« کی بود دختر؟»
    ‏او هم از حضور مادرش در آن اتاق شگفتزده شد و درحالی که با حرکت دست به من اشاره کرد عجله کنم گفت: «کسی نبود. خانه گلین خانم را می خواستند.» و با عجله در را بست. از ترس آنکه مبادا تاج طلا خانم در را بازکند خیلی بی سرو صدا از دالان گذشتم و خودم را به اتاقم آن طرف حیاط رساندم. با آنکه تیرم به سنگ خورده بود، اما هنوز هم رفتار زیبنده برایم جای سؤال داشت. چند دقیقه بعد زیبنده سراغم آمد. با آنکه در این مدت عارم می آمد حتی به او نگاه کنم، آن روز برای نخستین بار با او هم کلام شدم.
    ‏پرسید: «کجا بودی؟»
    تا آمدم دهان بازکنم و جوابش را بدهم صدای لخ لخ نعلینهای تاج طلاخانم او را از جا پراند. پیش از آنکه مادرش سر برسد به دو خودش را رساند به اتاق دیگر. همان شب داشتم رختخوابها را پهن می کردم که ناگهان در اتاق ‏با ضربه لگد باز شد و یاری خان سراسیمه وارد شد. همین که چشمم به قیافه برزخ او افتاد فهمیدم از پیش پدرم آمده است. بعد از شام و عرق سیری که خورده و تریاک مفصلی که در خانه پدرم کشیده بود تازه کله اش داغ شده بود و هوس کتک زدن من به سرش زده بود. تا مرا دید با صدای رعب انگیزی غرید: «حالا دیگر می روی چُغلی مرا به آقات می کنی.»
    ‏این را گفت و چنان محکم با مشت به دهانم کوبید که مرا نقش زمین کرد. بینی و دهانم غرق خون شد. همان طور که روی زمین افتاده بودم بی اختیار تفی به طرفش انداختم. اوکه چنین جسارتی را از من باور نداشت مانند خرس تیر خورده ای از جا کنده شد و بر سرم خراب شد چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که درآنی چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. صدای اورا از دوردستها شنیدم که به من نهیب زد.
    ‏« یالا بلندشو، بلندشو خودت را به موش مردگی نزن.» دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی دوباره چشم بازکردم چشمهایم ورم کرده بود و جایی را نمی دیدم. از دهان و بینی ام خون زیادی رفته بود و اطراف بینی و لبها و روی گونه هایم را خون خشکیده پوشانده بود. چشمهایم را به زور باز کردم و سرم را که به اندازه کوهی بود به اطراف گرد اندم و تا آنجا که توانستم به دور و برم نگاه کردم. چشمانم یارای دیدن نداشت. وحشتی سخت برمن چیره شد. حال بدی داشتم. نمی دانستم ازکه شکایت کنم. از پدرم که مرا عزیز نداشت؟ از سرنوشت؟ از شوهرم؟ ازکه؟ همان طورکه در عالم تاریکی خود بر سیه روزیم اشک می ریختم دوباره از هوش رفتم نمی دانم چقدرگذشت که سوزش و سردی آب بر روی پوستم باعث شد چشمهایم را بازکنم. درحالی که چشمهایم در زیر کوه ورم گم شده بود زیبنده را دیدم که کنارم نشسته است. کهنه ای را که در دستش بود درکاسه آب فرو برد و آن را خوب خیس کرد وگذاشت روی صورتم. خون های خشکیده صورت وگردن و زیر چشمهایم را پاک کرد.
    ‏همان طور که از لای چشم نگاهش می کردم برای نخستین بار متوجه شدم که بر خلاف صورت ظاهرش چه سیرت زیبایی دارد. با صدایی که به زحمت ازگلویم خارج می شد گفتم: «آب... آب.»
    کهنه و کاسه ای را که در دستش بود کنارگذاشت و از جا بلند شد. لحظه ای بعد با کاسه ای آب برگشت.کاسه آب را به لب من چسباند، اما قادر به نوشیدن نبودم. زیبنده سرم را بلند کرد. لابه لای موهای افشان و بلندم غرق خونهای خشکیده بود. زیبنده سرم را بر زانویش گذاشت و کاسه آب را دوباره به لبم نزدیک کرد. به هر جان کندنی بود چند قلب آب فرو دادم . آب در دهانم گلوله می شد، انگار که گلوگاهم را بسته بودند.
    ‏چند روز بر همین منوال توی رختخواب افتاده بودم.کم کم سر و صورتم که زخمی وکبود شده بود بهتر شد و از جا بلند شدم.
    ‏پس از این ماجرا مادر شوهرم دیگر هر بلایی که می خواست سرم می آورد. مدام تحت نظر بودم. شوهرم به او سپرده بود مدام در خانه را قفل وکلون کند که مبادا من پا از خانه بیرون بگذارم. تازه اگر می خواستم بروم کجا را داشتم که بروم. بعدها از زبان زیبنده شنیدم که در آن چند روزکه بی هوش وگوش در رختخواب افتاده بودم یک بار تاجماه خانم برای دیدن من به آنجا آمده بوده، اما مادر شوهرم به بهانه اینکه حمام رفته ام او را دست به سرکرده است.
    خلاصه آن روزها زندگی از من رو برگردانده بود و هیچ چاره ای جز سوختن وساختن نداشتم. خوب یادم است که گه گداری قوم و خویشهای شوهرم به آنجا می آمدند و اگر از خوشگلی من جلوی تاج طلاخانم تعریف می کردند وضع من از آن هم که بود بدتر می شد. مادر شوهرم به خاطرحسادتی که نسبت به من داشت سرکوچک ترین بهانه ای ازکاهی کوهی می ساخت و یاری خان را می انداخت به جان من. تا از شوهرم کتک مفصلی نمی خوردم دلش خنک نمی شد. وقتی می دیدم از رنج کشیدن من
    لذت می برد برای آنکه از این لذت محرومش کنم به عمد صدایم درنمی آمد. شوهرم به هوای آنکه پوستم کلفت شده محکم تر مرا می زد هر طور بود در حضور او خودم را نگه می داشتم وگریه نمی کردم. اما همین که تنها می شدم اشک می ریختم و غم و غصه هایم را در دلم مدفون می کردم. رفته رفته چشمانم به گودی نشست و لاغر و پژمرده شدم.
    ‏دمادم عید همان سال بود که مادر شوهرم به من حکم کرد آب حوض را که یک وجب رویش یخ بسته بود یک تنه خالی کنم. سر بند همین قضیه چنان سرمای سختی خوردم که یک هفته تمام از شدت تب و لرز در رختخواب افتادم. همین سینه درد کهنه ای که هنوز هم مرا اذیت می کند یادگاری آن ایام است. خوب معلوم است چون آن طور که شاید و باید مداوا نشدم.
    ‏بهار رفت. تابستان از راه رسید، اما من هنوز هم سرفه می کردم. انجام تمام کارهای خانه به جز اشپزی بر دوش من بود. اوضاع بر همین منوال می گذشت تا یک روز اتفاقی باعث شد تا مدتی ورق به نفع من برگردد.
    ‏یک روز طرفهای بعدازظهر بود. خسته وکوفته از شستن ظرفها تازه از مطبخ به حیاط آمده بودم که ناگهان قیافه ای که تاج طلا خانم برای خود درست کرده بود از دور توجه مرا به خود جلب کرد. باز هم مثل بعضی از روزها موهایش را شانه زده و حسابی بزک و دوزک کرده بود. چند وقتی بود که به رفت و آمدهای مشکوکی که در نبود شوهرم به خانه می شد مشکوک بودم. آن روز هم از دیدن مادر شوهرم حس کنجکاویم تحریک شد و تصمیم کرفتم سر ازکار او در بیاورم. برای همین دوباره برگشتم توی مطیخ، اما گوش به زنگ بودم. چندان لازم نشد منتظر بمانم. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن أهسته در خانه را از دالآن آن طرف حیاط شنیدم. همان طور که از دور کشیک می کشیدم سایه کسی را دیدم که از در وارد شد و مثل برق وارد اتاق کوچک آن طرف حیاط شد. مادر شوهرم نیزبا عجله همان جا رفت و متعاقب او در بسته شد. مدتی گذشت. در حالی که حس کنجکاوی ام بدجوری تحریک شده بود در سکوت و به نرمی گربه ای دزد پا ورچین پا ورچین به در اتاق نزدیک شدم. با ترس و لرز گوشم را به در چسباندم. از داخل اتاق صدای صحبت آرام مادر شوهرم با مردی می آمد. هرچه بیشتر گوش دادم تعجبم بیشتر شد. حالا دیگرمطمئن بودم کسی که گاه گداری دزدانه به آنجا می آید ایوب خان است . همان ایوب خانی که راجع به او برای شما نوشتم. دیگر چیزی را که نباید می فهمیدم فهمیده بودم. از ترس آنکه مبادا در اتاق باز شود و مرا پشت در ببینند با عجله خودم را رساندم به مطبخ. همان جا کشیک کشیدم تا ایوب خان در خانه را بست و رفت. سلانه سلانه به طرف آنجا راه افتادم. در اتاق نیمه باز بود و از داخل صدای جیرینگ جیرینگ و خش خش شمردن پول می آمد. از لای در خیلی آهسته سرک کشیدم و نگاه کردم. مادر شوهرم با زیرپوش پاتیس قرمزرنگی وسط اتاق نشسته بود و سرش پایین بود. با دقت به او نگاه کردم و متوجه شدم پولهایش را در آستر نیم تنه مخملی که همیشه به تن داشت جا سازی می کند. در عالم خودش بود که ناگهان سرش را بلند کرد و متوجه من شد. از دیدن من حسابی یکهه خورد. با عجله پولهایی را که روی زمین ریخته بود تو دامنش ریخت و پرخاشگرانه گفت:«چیه وق زدی مرا نگاه می کنی؟»
    از وحشتی که برای نخستین بار به وضوح در نگاهش موج می زد جراتی یافتم و درحالی که یک دستم را به چهارچوب در گرفته و دست دیگرم را مثل خودش به کمر زده بودم پوزخندی زدم وگفتم: مهمان داشتید ؟ می فرمودید قلیان بیاورم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خودش را از تک و تا نینداخت و بهت زده و غضبناک گفت: « تو مگر مُفتشی زاغ سیاه مرا چوب می زنی. به تو چه دخلی دارد کی می آید کی می رود.»
    ‏برای آنکه به او بفهمانم همه چیز را می دانم با لبخندی که عاری از معنا نبود سر تکان دادم وگفتم: «البته به من ربطی ندارد، اما به شوهرم که ربط دارد.»
    ‏با تظاهر به خونسردی گفت: «چیه؟گمون کردی می ترسم. آره، ایوب خان آمده بود اینجا.کارم داشت. یک پیاله چای حناق کرد بعد هم ‏راهش را کشید و رفت.»
    ‏هم چنان که پوزخند می زدم گفتم :« بله می دانم...»
    ‏وحشتزده نگاهم کرد وگفت: «حالا ببینم می توانی برای من معرکه جور کنی؟ تو چه کاره ای... هان؟»
    ‏حال که گزک مناسبی دستم افتاده بود من هم بدم نمی آمد به تلافی آن همه آزار و اذیتی که در این مد ت در حقم روا داشته بود کمی اذیتش کنم. بنابراین لبخند معنا داری زدم وگفتم: «راستی راستی قباحت دارد، آن هم در این سن و سال.»
    ‏براق شد وکفت: «این قدر حرف مفت نزن.کناه که نمی کنم. صیغه اش هستم.»
    ‏بدون آنکه حرفی بزنم فقط زل زدم ونکاهش کردم. در یک آن مثل آنکه ‏فهمید به نفعش است ازدر دیگری وارد شود ناگهان لحنش را تغییر داد و گفت: «خوب گوش بده ببین چه می گویم پری. لم شوورت دست من است. می توانم کاری کنم که یاری به پایت بیفتد. فقط یک شرط دارد من بعد گوشت پی این نباشد کی می آید وکی می رود.»
    ‏بهت زده نگاهش کردم. عقلم به من فرمان داد که بهتر آن است بیش از این سر به سرش نگذارم. راهم را کشیدم وبه اتاقم رفتم.
    عصرهمان روز مادر شوهرم برای آنکه دهانم بسته بماند اولین باج سبیل را به من داد. خوب یادم است که طرفهای عصر بود، نزدیک آمدن یاری خان. در اتاق خودم بودم. همان طور که لباسهای شسته شده را که از روی بند جمع کرده بودم تا می کردم تا در بقچه بگذارم ترانه ای را که آن روزها ورد زبانها بود با صدای بلندی برای خودم می خواندم. یکهو در اتاق روی پاشنه چرخید و مادر شوهرم از در وارد شد. باز هم مثل بعداز ظهربزک و دوزک کرده و حسابی به خودش رسیده بود. همین که چشمم به او افتاد از دق دلی که از آزارو اذیتهایش در دل داشتم و برای آنکه باز هم سر به سرش بگذارم با پوزخند گفتم: «باز هم قرار است مهمان بیاید؟»
    ‏از ترس آنکه زیبنده بشنود با هراس به دورو برش نگاه کرد و آهسته گفت: «حرف دهانت را بفهم... انگار یادت رفته بعدازظهر چه گفتم.» بعد پیراهن زرقی برقی را که تا آن لحظه زیر بغل داشت و معلوم نبود ازکجا آورده جلویم انداخت وگفت: «این را بپوش، می خواهم ببرمت مجلس.» چون دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «امروز منزل آقای ظروفچی برنامه دارم.گفتم تو هم با من بیایی دلت باز شود.»
    همان طور که به او نگاه می کردم به فراست دریافتم که می خواهد پیش از آنکه سر وکله پسرش پیدا شود به این بهانه مرا از خانه بیرون بکشد تا بازهم سرفرصت مرا بپزد.
    ‏با آنکه بدم نمی آمد بعد از مدتها خانه نشستن به این بهانه هم که شده از خانه ‏بیودن بروم، اما از آنجا ی که قصدم این بود که اذیتش کنم خیلی خونسرد گفتم:« شما بروید، من نمی آیم.»
    این را که شنید همان طور که دست به کمر ایستاده بود کلافه و بی حوصله گفت:«چیه؟ بد است می خواهم ببرمت مهمانی یک بادی به سرت بخورد؟»

    مثل همیشه که سعی داشت پسرش را جلوی من شاخ کند، من هم حاضر جواب گفتم:«نه،کی از مهمانی رفتن بدش می آید که من بدم بیاید، ولی جواب یاری خان را باید خودتان بدهید.»
    ‏این را که شنید مثل آنکه خیالش راحت شده باشد سر تکان داد وگفت :«باشد، جواب یاری با من.»
    ‏ترسیدم اگر بیش از این بخواهم سر به سرش بگذارم سر غیظ بیفتد و یک طور دیگری با من تا کند. این بود که با تظاهر به اینکه گویی چندان هم مایل به رفتن نیستم با اکراه از جا برخاستم.
    ‏تا من پیراهنم را عوض کنم مثل برق رفت و با دنبک بزرگی که زیر بغلش گرفته بود برگشت. تا چشمش به من افتاد و دید هنوز آماده نیستم با دستپاچگی گفت:«آی عروس، بجنب، بجنب که دیر شد.»
    ‏عاقبت راه افتادیم. منزلی که به آن دعوت شده بودیم سه چهار محله بالاتر از آب منگل بود. مادرشوهرم از سر خساست و برای آنکه یک ده شاهی پول درشکه ندهد، همه راه را پیاده بردم. هنوز هم خاطره آن روز در نظرم است. مادرشوهرم همان طور که دنبک را زیر بغل گرفته بود و نفس زنان جلوتر از من می رفت، در طول راه مدام از توانایی خود در مجلس گردانی اش برای من داد سخن می داد.
    ‏عاقبت پس از پیمودن کلی راه به آنجا رسیدیم. جلوی در خانه را چند ردیف گلدان شمعدانی و شاپسند چیده بودند. پیرزنی روی سکوی سمنتی کنار در خانه نشسته بود. از چشمان قی آلود و دستهای کبره بسته اش به نظر می آمد باید کلفت صاحبخانه باشد. با دیدن ما از جا بلند شد. به دو خودش را به ما رساند و خطاب به تاج طلاخانم گفت: «هیچ معلوم است کجایی زن؟»
    ‏مادر شوهرم به عادت مألوف که در هیچ موقعیتی خودش را از تک و تا نمی انداخت با لحن طنز آلودی زد زیر خنده وگفت: « خوب معلوم است توی لباسهام.»
    زن که پیدا بود گوشهایش را تیز کرده تا دلیل دیر آمدن ما را بشنود، از آنچه شنید هیچ خوشش نیامد. اخمهایش را درهم کرد و راه افتاد. از حیاطی گذشتیم که حوضی بزرگ و فواره های بلند داشت. هنوزبه عمارت اعیانی آن طرف حیاط نرسیده بودیم که سر وکله خانم میانسالی با سر وضع مرتب پیدا شد. از پیراهن مخمل زرشکی و جواهراتی که به خودش آویخته بود حدس زدم باید خانم صاحبخانه باشد. او نیز تا چشمش به ما افتاد بی آنکه جواب سلام ما و لبخند مادرشوهرم را بدهد به او توپید و گفت: « دستت درد نکند تاج خانم ، این چه وقت آمدن است؟!»
    ‏مادرشوهرم که تحت تاثیر هیبت نگاه او دست و پایش را جمع کرده بود، درحالی که مظلومانه به صورت خانم صاحبخانه می نگریست که زیر قشری از سرخاب و سفیداب پوشیده شده بود با لحنی حق به جانب،اما دستپاچه گفت: « تصدقت بروم خانم جون، می دانی از آب منگل تا اینجا چقدرراه است.»
    ‏خانم صاحبخانه با همان حالت عصبی که نشانگر نارضایتی از مادر شوهرم بود بی حوصله گفت: «خیله خوب، این حرفها واسه فاطی تنبان نمی شود. عوض اینکه آدله بیاوری بجنب که دیر شد. هرگلی زدی به سر خودت زدی.»
    مادرشوهرم که از شنیدن جمله آخرگویی خاطرش آسوده شده بود با صدایی که لحن شادی داشت گفت: «ای به چشم، روی چشمم خانم جون.»
    خانم صاحبخانه دیگر چیزی نگفت و جلوتر از ما راه افتاد. صدای خنده و گفت وگوی خانمها که توی پنجدری نشسته بودند تا حیاط می آمد. پیش از آنکه وارد پنجدری شویم خانم صاحبخانه ما را به اتاق کوچکی که حالت صندوقخانه داشت هدایت کردتا در آنجا چادر از سر برداشت و آماده ورود به مجلس شویم. پس از عروسی تاجماه خانم و پدرم این دومین باری بود که چنین مجلسی می رفتم. برای همین هم شور و شوق زیادی داشتم. من و مادر شوهرم موهایمان را شانه می زدیم که باز همان پیرزنی که دم در با او روبه رو شده بودیم برای ما شربت و شیرینی آورد و سفارش کرد عجله کنیم.
    ‏ورود ما به پنجه ری با صدای دامب ودومب دنبکی که مادرشوهرم می زد همراه بود. با دنبک ضرب گرفته بود و با صدای بلندی می خواند: «بادا بادا مبارک بادا... ایشا الله مبارک بادا.»
    ‏مادر داماد درحالی که پیشاپیش ما حرکت می کرد برای گرم کردن مجلس بشکن می زد. لابه لای خانمها راه باز کرد و جلو رفت. در مجلس پاتختی که خانم صاحبخانه به افتخارعروسش برپا کرده بود جای سوزن انداختن نبود. عروس میان بچه ها نشسته بود. خیلی کم سن و سال بود. وقتی او را دیدم نتوانستم از تعجب خودداری کنم. طفلک آن قدر کوچک بود که یک عروسک بزرگ دستش داده و او را روی صندلی نشانده بودند. پیش از آنکه مادرشوهرم برنامه خود را شروع کند در یک چشم برهم زدن دورتادور قسمتی را که برای ما صندلی گذاشت بودند خانمها جمع شدند. مادرشوهرم شروع کرد. پیش از آن از زبان مادر شوهرم و دیگران شنیده بودم که درگرم کردن مجلس تبحر دارد، اما تا آن موقع به چشم ندیده بودم. صدایش چندان خوب نبود. ولی به کار خودش وارد بود.
    ‏آن روز حسابی روی پوست دنبکش ضرب گرفت و با صدای گرفته ای شروع کرد به خواندن اشعار عامیانه ای که باب طبع خانمها بود. مادرشوهرم حین خواندن ناگهان صدایش درگلویش شکست و به سرفه افتاد. به طبع او مجلس نیزکم کم از تک و تا وگرمی افتاد. بعد از آن هرچه تاج طلا خانم سعی کرد سرفه اش را مهارکند و بخواند نشد. خودش پیش ازهر کس از دست خودش شاکی بود.
    « اَه ...زهر مار، چرا این طور شد؟!»
    ‏مادر داماد که دید گرمی مجلس به سردی نشسته است به تکاپو افتاد و دستور داد برای او شربت قدومه و آب جوش بیاورند، اما بی فایده بود و بازسرفه می کرد. مادر داماد از اینکه نظم مجلس به هم ریخته بود عصبانی شد و با صدای بلندی که تاج طلا خانم نیز بشنود با قرقرگفت: « خواستم زیور جهوده را بگویم ها..»
    ‏مادر شوهرم از آنچه شنید خون خونش خورد و باز سرفه کرد. خوب یادم است که آن روز آن قدر مادر داماد رفت و آمد و قر زد تا عاقبت صدای تاج طلاخانم درآمد. درحالی که زیر فشار سرفه به زحمت سرش را بالا نگه داشته بود خطاب به او بریده بریده گفت: «اخآنم جون، اجازه بفرمابین سرفه ام بند بیاید... چشم. یک مجلسی گرم کنم که از در و دیوارش آتش بریزذ»
    ‏اما مادر آقای دا اد که دیگر آن رویش بالا آمده بود توجهی به این حرفها نداشت. درحالی که صورتش از عصبانیت گل انداخته بود گفت :«می خواهم صد سال سیاه نکنی، پول دادم برایم مجلس گرم کنی. آن از آمدنت ،این هم مال حالا.»
    ‏پیش از آنکه بحث بالا بگیرد پیرزنی که به نظر می آمد یکی ازبزرگترهای فامیل باشد به قصد پا در میانی به مادر داماد پیشنهاد داد تا از خانمها کمی پذیرا ی شود تا بلکه در این فرصت سرفه مادرشوهرم بند بیاید. مادر داماد که دید چاره ای جز این ندارد پذیرفت و دستور پذیرایی داد. موقع پذیرایی از خانمها یک ریز خرده فرمایش به این و آن صادر می کرد هر از چند گاهی سر برمی گرداند و با کلافگی به تاج طلا خانم نگاه می انداخت که هم چنان سرفه می کرد. مادر شوهرم که از شدت سرفه رنگش مانند شاه توت شده بود همان طور که جوش و جلای بند نیامدن سرفه اش را می زد لابلای سرفه های خشکی که می کرد رو کرد به من و با صدای بریده ای گفت:« عروس یه کاری بکن ، ببین می توانی جور مرا بکشی؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درحالی که از آنچه می شنیدم سخت جا خورده بودم با تعجب نگاهش کردم. به خودم اشاره کردم وگفتم: «من؟!»
    ‏از شدت سرفه نفسش به سختی بالا می آمد. به تایید سر تکان داد و گفت: « دلم می خواهد... سنک تمام بگذاری... نمی خواهم... نمی خواهم پشت سرم حرف باشد.»
    ‏از شنیدن این درخواست حسابی دست و پاپم را گم کرده بودم.گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.»
    ‏«چرا بلد نیستی... پس کی بود... کی بود امروز به آن... قشنگی می خواند. خودم صدایت را شنیدم» و چون دید با تردید نگاهش می کنم افزود:« محض آبروی من هم... هم که شده باید بخوانی و نه نگویی.»
    ‏من هنوز هم باور نداشتم بتوانم از پس این کار بربیایم. پرسیدم: «آخر‏چه بخوانم»
    ‏«چه می دانم.. ای یار مبارکی... باباکرمی... هرچه می خواهی بخوان»
    ‏آن تاج طلا خانمی که خدا را بنده نبود حالا محض خاطر خودش طوری با تضرع دست به دامانم شده بود و التماسم می کرد که دیگرنه راه پس داشتم ونه راه پیش. خودم هم نمی دانم چه شد که دل را به دریا زدم و ترانه معروفی را که آن روزها ورد زبانها بود با ترس و خجالت خواندم ، آن هم با صدایی بلند.
    ‏«پُرسان پرسان / آمدم در خونه تون / یه شاخ گل توی دستم / سر راهت بنشستم ...»

    هنوز ترانه ای که می خواندم تمام نشده بود که صدای کف زدن وتشویق بر خاست. حتی مادرشوهرم که تا آن روز ذره ای محبت از او ندیده بودم آن قدر تحت تاثیر صدای من واقع شد که مرا بغل کرد و گونه ام را بوسید. پس از آن خانمها دیگر دست بردار نبودند و اصرار می کردند که ترانه دیگری بخوانم. تاج طلاخانم کنارم نشسته بود و با آنکه دیگر سرفه اش بند آمده بود، با سماجت از من خواست رویش را زمین نیندازم و باز بخوانم. آن قدر گفت وگفت تا اینکه برای بار دوم ترانه معروف ماشین مشدی ممدلی را به پیشنهاد مادر داماد و همراهی ضرب دنبک تاج طلا خانم برای خانمها خواندم.
    ‏آن روز همین که مراسم تمام شد مادر داماد که تا موقع آواز خواندن چشمانش مرا ندیده بود و درحالی که از من تشکر می کرد از تاج طلا خانم پرسید: « دخترخانم هستند؟»
    ‏مادرشوهرم که از خوشحالی ختم به خیر شدن برنامه از شادی در پوست نمی گنجید برای آنکه هندوانه زیر بغلم بگذارد سر بالا داد و با افتخارگفت: « خیر خانم جون. اگر دختر ما از این هنرها داشت که تا حالاسر دست او را برده بودند. ایشون عروس بنده هستند.»
    مادرداماد درحالی که با تحسین به من می نگریست گفت: « هزار ماشاءالله ،امشب رفتی خانه یک مشت اسفند برایش توی آتش بریز نظر نخورد. در ضمن آن خانوم را می بینی که صدر مجلس نشسته؟»
    من و تاج طلا خانم به اشاره ابروی او سر برگردانیدم و متوجه خانم عظیم الجثه ای شدیم که موهایش را مثل تاجی بالای سرش جمع کرده بود چشمها و ابروهایش را با حالتی مضحک با خطوطی عجیب رو به بالا، مثل مغولها آرایش کرده بود. مادر شوهرم که مثل من به او دقیق شده بود با حرکت ابر از دور اورا نشان داد و پرسید:«ایشون؟»
    ‏مادر داماد سر تکان داد وگفت: «بله، همان خانم. ایشان شازده خانم بدرالملوک هستند. امروز از صدای عروس خانم شما خیلی خوششان آمده. از من خواست اند با شما برای آخر همین هفته که قرار است اسباب عقد دخترشان را بیاورند قرار بگذارم»
    ‏پیش از آنکه چیزی بگویم تاج طلاخانم درحالی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود ذوق زده پرسید: «منزلشان کجا ست؟»
    ‏«چهارراه آب سردار، خانه شان دیوار به دیوار باغ ناصرخان قشقایی است. آنجا را بلدید؟»
    « بلد هم نباشیم می پرسیم، ولی از حالا گفته باشم چون راه دور است کرایه رفت و آمد پای صاحب مجلس است.»
    ‏مادرداماد خندید وگفت: «ای بابا، اینکه مشکلی نیست. شازده خانم اگر از کار شما راضی باشد کرایه که سهل است دستمزد چند مجلس را یکجا به شما می دهد.»
    ‏تاج طلا خانم درحالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خندید و گفت:« چَشم ، روی چشم ، از قول من بفرمایید روز پنجشنبه سر ساعت چهار آنجا هستیم. ساعت چهار خوب است؟»
    ‏مادر داماد خندید و سر تکان داد:«مظنه شازده خانم هم با مهمانها همان ساعت قرار دارد.» بعد از این حرف ازکیفش دوتا اسکناس پنج تومانی درآورد وکف دست تاج طلا خانم گذاشت. بعد از رفتن او مادرشوهرم که از خساست جان به عزراییل نمی داد ، در حالی که با تردید به اسکناسها می نگریست، یکی از اسکناسها ر که در دستش بود کف دستم گذاشت و گفت: «بگیر عروس، بگیر که نگویی مادرشوهرم ناخن خشک است.» و بعد از این حرف چون دید لبخند رضایت آمیزی برکنج لبم نشسته افزود:‏« دیدی عروس ، دیدی چه خوب شد آمدی. خدا را چه دیدی، شاید یک وقت آن قدر کارت گرفت که از من هم جلوتر افتادی. اگر این طور باشد یادت باشد که دست چربت را به سر کچل مادرشوهر بیچاره ات که راهت انداخت بمالی.»
    ‏درحالی که به اسکناس پنج تومانی که در دستم گذاشته بود خیره شده بودم از آنچه می شنیدم به فراست دریافتم چه حسابی پیش خودش کرده.


    فصل 4

    آن روزها گذشت، اما اثر آن مهمانی و خواندن من در زندگی ام خیلی اثر گذاشت.ازهمان شب رفتار تاج طلا خانم نسبت به گذشته زمین تا آسمان با ‏من فرق کرد.
    ‏همین که به خانه رسیدیم و شوهرم آمد حرف بزند که چرا بی اجازه او پا از خانه بیرون گذاشته ام جلویش درآمد. بعد هم از اتفاقات آن روز و گیرایی صدای من جلوی پسرش تعریف کرد. بدین ترتیب بود که ورق سرنوشت در آن خانه تا آن روز برای من دست کمی از جهنم نداشت تا مدتی برگشت واین تنها یک دلیل داشت. دلیل آن چشم طمع تاج طلا خانم به درآمدی بود که احتمال می داد از طریق من به او برسد. البته ناگفته نماند که من هم راضی بودم، چرا که دست کم به این بهانه گاه گداری از خانه بیرون می آمدم و در زندکی ام تنوعی پدید می آمد.
    خیلی زود روز پنجشنبه از راه رسید. از آن روزهای خاطره انگیزی بود که هرگز از خاطرم پاک نمی شود. طرفهای عصر بود که تاج طلاخانم پیراهن قرمز طرح دار قشنگی آستین آن پفی و دامنش دورچین بود را داد تا بپوشیم. خودش هم در یک چشم بر هم زدن آماده شد. از آب منگل تا چهار راه آب سردار خیلی راه بود برای همین هم با درشکه رفتیم. در طول راه مدام به من سفارش می کرد. هنوز صدایش درگوشم است.
    « می خواهم سنگ تمام بگذاری، هرگلی زدی به سر خودت زدی عروس»
    ‏درشکه چی خیلی مانده تا چهار راه آب سردار ما را از درشکه پیاده کرد ما هم چون راه را بلد نبودیم متوجه نشدیم، بعد از دور شدن او تازه فهمیدیم باید کلی راه را پیاده برویم. انگار همین دیروز بود. تاج طلا خانم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود همان طور که می رفتیم به درشکه چی که سرمان را شیره مالیده بود و پیش از رسیدن به مقصد ما را پیاده کرده بود فحش می داد.
    ‏خانه شازده خانم در یکی ازکوچه باغهای چهار راه آب سردار بود. حتی اسم کوچه هم بوی تجمل می داد،کوچه احتشام السلطنه. خانه شازده خانم آن قدر بزرگ بود که نه سر داشت و نه ته. اتاقهایش بزرگ و دلباز بود. مبل و مخده و پرده های والآن دار، همین طور چلچراغها و عتیقه هایی که در قفسه های چوب گردو به چشم می خورد برای من و مادر شوهرم که از محله قدیمی و سطح پایینی به آنجا آمده بودیم جالب توجه بود. شازده خانم خودش به استقبال ما آمد. یک پیراهن مخمل روشن پوشیده بود و یک گل قرمز به یقه اش زده بود. در تمام اتاقها میز و صندلی چیده بودند. تا ما چادر از سر باز کنیم طبق کشها هم که قرار بود اسباب عقد را بیاورند از راه رسیدند. خانواده داماد برای دختر شازده خانم سنگ تمام گذاشته بودند. طبق کشها شمعدانها و آینه و خنچه هفت رنگ و و وسایل دیگر را در میان دود اسپند و ساز و دهل و هلهله خانمها دور چرخاندند و هرکدام از شازده خانم دو تومان،که در آن زمان پول کمی نبود انعام گرفتند.
    ‏آن روز پیش از آنکه برنامه خود را شروع کنیم شازده خانم چیزی در گوش مادر شوهرم گفت و سفارشی کرد که رنگ از رخ او پرید. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که رو کرد به من و آهسته پرسید:« ببینم عروس ، از این ترانه های جدید بلدی؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در حالی که از هیجان قلبم به تندی می زد به فراست دریافتم که سفارش شازده خانم است. سر تکان دادم. مادر شوهرم خوشحال شد و بی معطلی گفت:« پس من می زنم ، تو بخوان.» مادر شوهرم این را گفت و با حرارت به دنبکی که زیربغلش بود ضرب گرفت. کمی هیجان داشتم. چشمانم را بستم و پس از لختی تامل شروع به خواندن کردم. آن روز ترانه بسیار زیبا ومعروف امشب شب مهتاب است را خواندم. آن قدر زیبا خواندم که وقتی ترانه تمام شد صدای تشویق و کف زدن خانمها برخاست. طوری مرا تشویق می کردند گویا نخستین بار است که آن ترانه را می شنوند. پس از آن خانمها، به خصوص شازده خانم دیگر دست بردار نبود و باز هم اصرار می کرد که بخوانم. با انتخاب خود ترانه دوم و سوم را هم خواندم. باز هم آن قدر زیبا و گیرا خواندم که خانمها به شور و شوق افتادند. شازده خانم همان موقع به عنوان شاباش یک اسکناس ده تومانی که پول قابل توجهی بود در دستم گذاشت. بعد از من نوبت مادر شوهرم بود. او هم به نوبه خود هم چنان که با دنبک ضرب گرفته بود اشعاری می خواند که مورد استقبال خانمها قرارگرفت. البته آنچه او خواند با ترانه هایی که من خواندم قابل مقایسه نبود
    در بازگشت از منزل شازده خانم اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره وضع من مثل گذشته شود و خانه برای من همان جهنمی بشود که بود. نا گفته نماند که آن روزهمین که پایمان به کوچه رسید تاج طلا خانم اول کاری که کرد، اسکناس ده تومانی را که از شازده خانم شاباش گرفته بودم مطالبه کرد. با آنکه دادن اسکناس،که می دانستم حق خودم است زور داشت، اما می دانستم اگر بخواهم این برنامه استمرار داشته باشد چاره ای جزکنار آمدن با او ندارم.
    ‏آن روزهمین که به چهار راه آب سردار رسیدیم از دور سر وکله درشکه ایوب خان پیدا شد.
    ‏مادرشوهرم که دیگر تا حدودی خاطرش از جانب من آسوده شده ودر به خاطر دوری راه، ساعت معینی را با او قرار گذاشته بود تا ما را برکرداند.
    ‏هنوز درشکه درست توی کوچه نپیچیده بود که از دور چشم من به یاری خان افتاد. مادرشوهرم که کنار من نشسته بود با دیدن او رنگ از رخش پرید و با عجله به شانه ایوب خان کوبید تا نکه دارد. تا ایوب خان افسار اسبها را بکشد و درشکه را نگه دارد آنچه نباید اتفاق بیفتد افتاد و شوهرم ما را در حال پیاده شدن از درشکه ایوب خان دید. ایوب خان به محض آنکه از دور چشمش به او افتاد مثل آنکه از قبل سابقه درگیری و زد و خورد با او را داشته باشد دست و پایش را گم کرد. پیش از آنکه موفق شود از معرکه بگریزد شوهرم در یک چشم برهم زدن و با یک دست دهنه اسبها را گرفت و نعره زنان او را از درشکه پایین کشید و با شلاقی که از دستش بیرون کشید چنان او را زد که از محل شلاقها خون بیرون زد. همسایه ها که از شنیدن این سرو صدا به کوچه ریخته بودند با دیدن این صحنه مداخله کردند. عده ای بین او و ایوب خان حایل شدند و عده ای کتهای آن دو را چسبیدند. به هر زحمتی بود آن دو را از هم سوا کردند شوهرم دست بردار نبود. درحالی که چند نفری به زور کتهای او را چسبیده بودند به طرف ایوب خان حمله می برد و برای او خط و نشان می کشید که اگر یک بار دیگر پایش را توی کوچه بچه صغیرها بگذارد با چاقو شاهرگش را می زند. در این میان مادر شوهرم که دید هوا پس است زودتر از من چپید توی خانه. من هم که دیدم ممکن است آتش این ماجرا دامن مرا بگیرد سرم را اندا تم پایین و رفتم توی خانه.
    آن روزشوهرم همین که پا به خانه گذاشت و در حیاط را پشت سرش بست اول سراغ من بیچاره آمد. همین که میان حیاط چشمش به من افتاد غرید که:« مگر نگفته بودم دیگر حق نداری پا از خانه بیرون بگذاری،گفته بودم یا نه ؟»
    ‏بردم
    ‏در حالی که تمام تنم می لرزید، به تصور آنکه این بار مادر شوهرم محض خاطر
    آن اسکناس ده تومانی هم که شده پشتیبانی مرا خواهد کرد دهان بازکردم تا از خودم دفاع کنم که ناگهان سیلی اش مثل برق بر صورتم فرود آمد و متعاقب آن ضربات مشت و لکدی بود که چپ راست وسط حیاط مرا نقش زمین کرد. آن روز یاری خان طوری با قساوت مرا زد که پیشانی ام براثر اصابت به سنگ لبه حوض شکست و صدای فریادم خانه را پرکرد. همان طور که زیر باران مشت و لگدی که بر سرم فرود می آمد بر زمین افتاده بودم و خون همه جا را برداشته بود، صدای پیرزن همسایه را از بام سشرف به حیاط شنیدم که بلند بلند گفت: «خیال کرده ای خیلی مردی که دختر بی پناه مردم را این طور زیر مشت و لگد گرفته ای؟»
    ‏شوهرم با آنکه می شنید هیچ چیز حالیش نبود. با آنکه خودش بهتراز هرکس می دانست مادر خودش مقصر است، اما در آن لحظه فقط می خواست عصبانیت خودش را سر یک نفر خالی کند و آن کس من بیچاره بودم. آن روز به قدری مرا زیر مشت و لگد گرفت تا اینکه عاقبت خودش از زدن خسته شد. بعد از من نوبت مادرشوهرم بود که از ترسش هفت سوراخ پنهان شده بود. همان طور که در مرز میان هوش و بی هوشی وسط حیاط افتاده بودم صدای عربده های او را از اتاق آن طرف حیاط که مادر شوهرم خودش را در آنجا مخفی کرده بود می شنیدم که برای او هم خط و نشان می کشید.

    از فردای آن روز باز زندگیم همان جهنمی شد که بود. شوهرم سر کوچک ترین بهانه ای فحاشی می کرد و مرا به باد کتک می گرفت. بر اثر ضربه های مشت و لگدی که برسر و صورتم فرود می آمد چندین بار دچار خونریزی بینی شدم.
    ‏ده پانزده روزی از این ماجراگذشت. ده پانزده روزی که سراسرش کتک خوردن و توهین شنیدن بود. از آنجایی که می دانستم راه به جاپی ندارم روزی به این فکر افتا دم که کار خود را یکسره کنم. شنیده بودم اگر کسی تریاک بخورد می میرد. به خاطر همین از تریاکهایی که یاری خان به خانه می آورد در خفا ذره ذره برداشتم تا روزی که به اندازه یک فندق شد. روز قبل از آنکه نقشه ام را اجرا کنم روزی بود که بعد از پانزده روز در خانه ماندن شوهرم به من و مادرش اجازه داده بود حمام برویم. آن روز حال بدی داشتم. وقتی خودم را می شستم از فکر اینکه خیلی زود این بدن را به خاک می سپارند حال بدی پیدا کردم و دلم برای خودم سوخت. با این حال در تصمیمم مصمم بودم. تا من و مادرشوهرم از حمام بیرون بیاییم دیگر ظهر شده بود. مادر شوهرم به بهانه کمردرد بقچه حمام خود را به دست من داد و خودش جلوجلو رفت. من هم غرق در عالم خودم در اندیشه بودم. به هرجا که می نگریستم از فکر آنکه آخرین بار است آنجا را می بینم بغض گلویم را می فشرد. صدای اذان ازگلدسته ها می امد که به کوچه بچه صغیرها رسیدیم. آفتاب گرمای دلپذیری داشت. همان طور که سلانه سلانه می رفتیم ناگهان از دور چشمم به جمعیت کثیری افتاد که دم درخانه ما ازدحام کرده بودند. ازدحام به قدری زیاد بود که نمی شد آن را به حساب حرف زدن و وقت گذرانی همسایه ها گذاشت. مادرشوهرم که مثل من از دیدن انبوه جمعیت تعجب کرده بود درحالی که چشمهایش را به آن سو ریزکرده بود ازمن پرسید: «یعنی چه خبر شده؟»
    با کنجکاوی به آن سو خیره شده بودم که ناکهان چشمم به پیرمردی افتاد که از کت و شلو ارش به نظر می آمد اداره جاتی باشد ومن گاه کداری او را در کوچه دیده بودم. همین که خواست از مقابل ما بگذرد از او پرسیدم:« شما می دانید چه خبر شده؟»
    ‏پیرمرد همان طور که ازکنار ما می گذشت بی خیال گفت: «درستنمی دانم ، اما آن طور که شنیده ام گویا چند نفر آقا یاری را با چاقو زده اند.»
    ‏یکه خورده نگاهی به مادرشوهرم اند اختم. او هم مثل من خشکش زده بود چادر ازسرش رفت و ناگهان شروع کرد به دویدن، من هم همین طور. هرچه را در دستم بود بر زمین انداختم و شروع کردم به دویدن. هنوز چند قدمی تا خانه فاصله داشتیم که ناگهان از دیدن خونی که دم در بر زمین ریخته شده بود زانوهایم ست شد و دستم را به دیوارگرفتم.کنار در، پای دیوار، چادرشب یزدی خون آلودی را روی جسد اوکشیده بودند.
    ‏درحالی که چشمم را به این صحنه دوخته بودم مادرشوهرم را دیدم که چادرشب یزدی را کنار زد و ناگهان صدای فریاد جگرخراشش بلند شد. تا ندیده بودم باورم نمی شد، اما حالا با دیدن پیراهن غرقبه خون او باورم شد که چه اتفاقی افتاده. همان طور که دستم را به دیوارگرفته بودم و چشمانم سیاهی می رفت دو نفر از خانمهای همسایه را دیدم که به طرفم آمدند. زیر بغل مرا گرفتند و به داخل خانه بردند. مادرشوهرم را هم آوردند. همسایه ها که برای این جور دردسرها سرشان درد می کرددر حیاط جمع بودند. به جز آنها دو نفر مأمور از نظمیه هم آنجا بودند. آن دو زیبنده را به حرف کشیده بودند و از او سؤال می کردند. زیبنده در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت برایشان توضیح می داد که از صداهایی که شنیده حدس می زند سه نفر بوده اند.
    آن موقع اگر بگویم در باطن خوشحال نبودم، اما آن چنان هم که باید ناراحت نبودم. به قدری در آن مدت از دست این مرد عذاب کشیده بودم که اکر این حادثه پیش نمی آمد از سر ناچاری می بایست خودم را راحت می کردم. با این حال محض خاطر حرف مردم هم که شده باید حفظ ظاهرمی کردم. فردای آن روز مراسم تشییع جنازه یاری خان بود. پس از مدتها آن روز پدرم را دیدم. او هم مثل بقیه رفقای یاری خان برای مراسم تشییع آمده بود. شاید باورتان نشود، اما آن روز هم پدرم مست بود. تاجماه خانم وعمو هم آمده بودند. عمو تا چشمش به قیافه محزون من افتاد سرش را درگوشم گذاشت وگفت: «عمو غصه نخوری ها، خواست خدا چنین بود که از چنگال این بابا خلاص بشوی.»
    ‏بدون آنکه حرفی بزنم فقط با لبخند تلخی به او نگریستم.
    ‏بدین ترتیب چهل روزی در رفت و آمد و عزاداری گذشت. مراسم چهلم نیز برگزار شد. در این مدت با آنکه به ظاهر از دست یاری خان و عذاب و اذیت او خلاص شده بودم، اما همه اش واهمه این را داشتم که مبادا پدرم مرا وادارکند باز به خانه خودمان برگردم، رویدادی که همان طور که پیشی بینی می کردم خیلی زود اتفاق افتاد.
    ‏یک روز طرفهای عصر پدرم به آنجا آمد. تاج طلاخانم خودش در خانه را به روی او بازکرد. پدرم همان جا دم در مدتی مشغول صحبت شد، اما داخل نیامد. همان طور که دورادور آن دو را زیر نظر داشتم پیش خودم حدس زدم که باید برای بردن من به آنجا آمده باشد. پس از آنکه پدرم از آنجا رفت برای مادرشوهرم قلیانی چاق کردم وبه این بهانه به اتاق او رفتم جویای موضوع نشدم. پیش از آنکه سر صحبت را بازکنم، خودش زودتر گفت:« بشین عروس، می خواهم با تو حرف بزنم.»
    ‏با وجود دلهره عجیبی که داشتم، قلیان را به دستش دادم و نشستم. با پک عمیقی قلیان را حال آورد. بعد درحالی که دود آن را به سوی پنجره از سینه بیرون می داد گفت: «آقات آمده بود اینجا، می خواهد برگردی خانه خودتان.»
    ‏ور
    ‏از آنچه شنیدم قلبم تیرکشید. همان طور غرق فکر نگاهش کردم وپرسیدم:« شما چه گفتید؟»
    ‏باز هم پک محکمی به نی قلیان زد وگفت: «چه داشتم بگویم ، اختیاردارآقات است.»
    بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم، اما در پنهان خیلی دلم برای خودم سوخت. به بهانه شستن لباسهایم از جا برخاستم. در آن زمان آب را خریداری می کردیم و هنوز آب لوله کشی نداشتیم. برای لباس مجبور بودم سر چهار راه آب منگل بروم که شیرفشاری داشت. مادرشوهرم اجازه نمی داد داخل خانه لباس بشویم. می گفت زیاد آب نریزید که چاه خانه پر شود. البته شستنیهایی مثل ظرف را در خانه می شستیم و آبش را در داخل باغچه می ریختیم. آن روز برای آنکه در خلوت تنهایی خودم باشم، هرچه لباس چرک داشتم دربقچه ای پیچیدم وراه افتادم. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته بودم که از دیدن پدرم که دوباره برگشته بود نفسم بند آمد. همان طور که با تعجب نگاهش می کردم باورم نمی شد به این زودی برای بردن من آمده باشد. پدرم که دید خشکم زده و هاج و واج نگاهش می کنم پوزخند زد وگفت: «چته؟ خشکت زده... بلد نیستی سلام کنی؟»
    غصه دار سلام کردم و آهسته از جلوی درکنار رفتم. با آنکه دیگر به صورتش نگاه نمی کردم، اما هم چنان سنگینی نگاهش را حتی از پشت پلکهایم احساس می کردم. چند دقیقه به همان حال ماندم تا ازکنارم رد شد. پیش از آنکه دارد حیاط شود ایستاد و با صدای بلندی خطاب به من گفت:« زود باش بند و بساطت را جمع کن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/