افشین:ما هنوز همه شمالیم،حیفمون اومد این آب و هوا را بذاریم بیاییم تهران دود بخوریم.
نسیم:خوش به حالتون،کیا هستن؟
افشین:همونایی که بودیم،البته به جز شما،تصمیم ندارید بیایید؟
نسیم:نمی دونم،مامان و بابا باید تصمیم بگیرن.
صدای سانیا از تو گوشی می امد که داشت به نسیم تیکه می انداخت و جوری وانمود می کرد که انگار روابطش با افشین خیلی خوب شده.
افشین:نسیم،بابا می خوان با پدرت صحبت کنن،از من خداحافظ.
سرهنگ با دکتر موحد صحبت کردند اما جواب های سرهنگ همه منفی بود.وقتی تلفن قطع شد آذر خانم گفت:چی شد سلطانی؟
سرهنگ:هیچی میگن بیایین شمال،دوباره چند روزی دور هم باشیم.
آذر خانم:خب؟
سرهنگ:نمیشه،من یه سری کار بانکی دارم معلوم نیست کی تموم شه.
نازنین با دلخوری رفت به اتاقش.
فردا خبردار شدند که همه برگشتند تهران،اینطور که پروین خانم می گفت دیگر حوصله شان سر رفته بود.
نسیم منتظر جواب کنکور بود،اصلا نفهمید چهار،پنج هفته ی بعد چه طور گذشت.صبح زود از خاب بیدار شد.صبحانه ی مختصری خورد و آماده ی بیرون رفتن شد.
آذر خانم:کجا نسیم؟
نسیم:دنبال جواب کنکور.
آذر خانم:تنها؟
نسیم:آره،پس با کی؟
آذر خانم:بذار نازنین را باهات بفرستم.
تلفن زنگ زد.
آذر خانم:بفرمایید؟
افشین:سلام خاله،شناختید؟
آذر خانم:به به،سلام پسرم،چطوری؟خوبی؟
نسیم با تعجب به حرف های مادرش گوش می کرد شاید بفهمد چه کسی پشت خط است؟
آذر خانم:اتفاقا لباس تنشه،دم در داره می ره.چند لحظه سکوت...
آذر خانم:منتظریم،قربانت خداحافظ.
نسیم:کی بود مامان؟
آذر خانم:افشین.
نسیم:چه کار داشت؟
آذر خانم:می خواست ببینه اگه هنوز نرفتی دنبال کارنامه،بیاد با هم برین.اینجوری خیال منم راحت تره.
نسیم:وا،مگه من بچه م،اصلا اون بیاد برای چی؟
آذر خانم در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:خودش خواسته دیگه!
نسیم مدام غر می زد که دیر شده و نگران است.
صدای زنگ در بلند شد.
آذر خانم:برو دم در که معطل نشه دیگه گرمه.
نسیم در حالیکه روسریش را سر می کرد گفت:سه ربعه ما منتظریم حالا 5 دقیقه هم اون منتظر بمونه،خداحافظ و رفت.
افشین:ببخشید دیر شد،نگرانی نه؟
نسیم:سلام آره،تو چرا زحمت کشیدی؟
افشین:زحمت؟خوب،حالا کجا باید بریم؟
نسیم:دانشگاه تربیت معلم.
بعد از نیم ساعت رسیدند،تقریبا شلوغ بود اما خوشبختانه نسیم خیلی زود کارنامه اش را گرفت.
افشین:چند؟
نسیم:چی چند؟
افشین:رتبه؟
نسیم:نمی دونم،می ترسم نگاه کنم.
افشین در حالی که کارنامه را از دست نسیم می کشید گفت:بابا ما رو کشتی بگو دیگه،یک دفعه ساکت شد،اخم هایش را کرد تو هم و با تعجب به نسیم نگاه کرد.نسیم شوکه شد.پاهایش می لرزید،صورتش عرق کرده بود.
افشین:وای،تو خجالت نمی کشی،این رتبه س تو آوردی؟
نسیم که دیگر اشکش درامده بود به طرف ماشین رفت.افشین هم پشت سرش.
افشین:این همه درس خوندی که رتبه ات بشه این؟آخه...
نسیم:هیچی نگو،فقط در را باز کن.
افشین در را باز کرد و نسیم نشست تو ماشین،داشت دیوانه می شد یعنی همه زحمت هایش...
افشین نشست و ماشین راروشن کرد.
افشین:عیبی نداره می تونی سال دیگه جبران کنی.
نسیم:نمی خوام هیچی بشنوم.
افشین:هیچی؟
نسیم:هیچی.
افشین:هیچیه هیچی؟
نسیم:گفتم هیچی.
افشین:باشه،خودت خواستی،من فقط می خواستم بهت تبریک بگم.
نسیم:در مورد؟
افشین کارنامه را داد دست نسیم و گفت:خودت ببین.
نسیم دست هایش آشکارا می لرزید،به هر بدبختی که بود بالاخره رتبه اش را پیدا کرد.باورش نمی شد،پس افشین چه می گفت،سریع از کیفش عینکش رادراورد و یه بار دیگر به رتبه اش نگاه کرد،عالی بود،تقریبا همان چیزی که انتظار داشت.نگاهی به افشین کرد و گفت:حیف که خیلی خوشحالم وگرنه...
افشین:وگرنه چی؟
نسیم:آخه تو نگفتی من سکته می کنم می افتم رو دستت؟مثلا من دست تو امانتم،به مامانم گفتم بذار تنها برم ها.
افشین در حالی که راه می افتاد گفت:دست شما درد نکنه نسیم خانم.منو بگو برای اینکه جنابعالی گرمتون نشه،خسته نشید با ماشین اومدم دنبالتون.
نسیم:حالا به دل نگیر.
افشین:شیرینی اش چی میشه؟
نسیم:همینجاها نگه دار،یه بستنی می خوریم.
افشین:نه تو رو خدا،این قدر ولخرجی نکن،بابات گناه داره.
نسیم:پس چی؟
افشین:یه شامی،مهمونی چیزی.
نسیم:به موقعش چشم.
افشین:موقعش کیه؟
نسیم:ببینم مامان اینا چی میگن.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)