صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صبح زود همگی بیدار شدند،سرهنگ سلطانی تصمیم گرفته بود بعد از نهار به تهران برگردند،هر چه دکتر موحد اصرار کرد که تا اخر هفته صبر کنند سرهنگ کنکور نسیم را بهانه کرد و گفت که باید زودتر برگردند.
    ویلایی که انها اقامت داشتند متعلق به سرهنگ و دکتر موحد بود که شریکی خریده بودند،سرهنگ همه کلید ها را به دکتر داد و بعد از ناهار خداحافظی کردند و برگشتند.
    نازنین دمق بود که باید به خاطر نسیم برگردند،تازه داشت خوش می گذشت.در عوض سانیا در نبود نسیم نفس راحتی کشید،حالا می توانست مغز افشین را به کار بگیرد.
    سانیا:افشین میای بریم تا ساحل؟الان آفتاب غروب می کنه،خیلی دیدنیه.
    افشین در حالی که سرش در ماشین بود و داشت آب روغن ماشین را چک می کرد گفت:فعلا که دستم بنده،باشه یه وقت دیگه.
    سانیا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:شما پسرها هیچی از محبت نمی فهمید.
    چند قدم جلوتر ارشیا به سمت سانیا آمد و گفت:دوست داری بریم غروب آفتاب را تماشا کنیم؟
    سانیا اهی کشید و گفت:حوصله ندارم.و رفت تو ویلا.


    t8a


    نسیم تا در اتاقش را باز کرد و کتاب و دفترها را روی میز دید ناله ای کرد و رفت تو،کمی ورق زد و چند خطی از انها را خواند.
    فقط یک هفته ی دیگر مهلت داشت،اگر می گذاشت پشتش حتما موفق می شد.نسیم از تمام ساعت هایش استفاده کرده بود،تو این یک هفته نه از خانه بیرون رفته بود و نه با کسی تماس گرفته بود،فقط برای غذا خوردن و خوابیدن از پشت میزش بلند می شد،حتی حمام هم نرفته بود.سعی می کرد از فکر کردن به چیزهای متفرقه خودداری کند.دیگر چیزی در دفترش نمی نوشت و حالا یک هفته مثل برق و باد گذشته بود.صبح روزی که باید می رفت بدون دغدغه ی فکری اما با کمی اضطراب از زیر قران که مادرش بالای سرش گرفته بود رد شد،آذر خانم بوسیدش و برایش آرزوی موفقیت کرد و بعد از خواندن چند دعا و فوت کردن به نسیم او را به سرهنگ سپرد تا او را به محل کنکور برساند.تا ظهر آذر خانم دل تو دلش نبود.اصلا دست و دلش به کار نمی رفت.هر وقت به یاد نسیم می افتاد ناخوداگاه دعایی می خواند و آن را با فوتش برای نسیم می فرستاد.چند بار بی اراده تا دم در حیاط رفت و برگشت.بی هدف توی حیاط چرخی می زد و بر می گشت.
    ...وقتی نسیم از سر جلسه بلند شد لبخند فاتحانه ای بر لب داشت،تمام راه برای پدرش تعریف کرد که سوالات خوب بوده و او هم به خوبی از پس آن برامده.
    نازنین و آذر خانم جلوی در منتظر نسیم بودند،نسیم با خوشحالی پرید بعل آذر و گفت:مامان عالی بود.
    آذر خانم خدا رو شکر کرد و گفت:بیایید تو که یه ناهار خوشمزه براتون درست کردم.بعد از صرف ناهار تلفن زنگ زد،سرهنگ بعد از سلام و احوالپرسی به نسیم گفت که با او کار دارند.
    افشین بود.بعد از سلام و احوالپرسی از کنکور پرسید و نسیم با هیجان شروع به تعریف کرد.
    افشین:خوب پس شدی خانم مهندس.کی شیرینی قبولی رو بخوریم؟
    نسیم:وقتی کارنامه آمد و اسمم را نوشتم.
    افشین:اینجا همه بهت تبریک می گن.
    نسیم:اونجا؟کجا؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:ما هنوز همه شمالیم،حیفمون اومد این آب و هوا را بذاریم بیاییم تهران دود بخوریم.
    نسیم:خوش به حالتون،کیا هستن؟
    افشین:همونایی که بودیم،البته به جز شما،تصمیم ندارید بیایید؟
    نسیم:نمی دونم،مامان و بابا باید تصمیم بگیرن.
    صدای سانیا از تو گوشی می امد که داشت به نسیم تیکه می انداخت و جوری وانمود می کرد که انگار روابطش با افشین خیلی خوب شده.
    افشین:نسیم،بابا می خوان با پدرت صحبت کنن،از من خداحافظ.
    سرهنگ با دکتر موحد صحبت کردند اما جواب های سرهنگ همه منفی بود.وقتی تلفن قطع شد آذر خانم گفت:چی شد سلطانی؟
    سرهنگ:هیچی میگن بیایین شمال،دوباره چند روزی دور هم باشیم.
    آذر خانم:خب؟
    سرهنگ:نمیشه،من یه سری کار بانکی دارم معلوم نیست کی تموم شه.
    نازنین با دلخوری رفت به اتاقش.
    فردا خبردار شدند که همه برگشتند تهران،اینطور که پروین خانم می گفت دیگر حوصله شان سر رفته بود.
    نسیم منتظر جواب کنکور بود،اصلا نفهمید چهار،پنج هفته ی بعد چه طور گذشت.صبح زود از خاب بیدار شد.صبحانه ی مختصری خورد و آماده ی بیرون رفتن شد.
    آذر خانم:کجا نسیم؟
    نسیم:دنبال جواب کنکور.
    آذر خانم:تنها؟
    نسیم:آره،پس با کی؟
    آذر خانم:بذار نازنین را باهات بفرستم.
    تلفن زنگ زد.
    آذر خانم:بفرمایید؟
    افشین:سلام خاله،شناختید؟
    آذر خانم:به به،سلام پسرم،چطوری؟خوبی؟
    نسیم با تعجب به حرف های مادرش گوش می کرد شاید بفهمد چه کسی پشت خط است؟
    آذر خانم:اتفاقا لباس تنشه،دم در داره می ره.چند لحظه سکوت...
    آذر خانم:منتظریم،قربانت خداحافظ.
    نسیم:کی بود مامان؟
    آذر خانم:افشین.
    نسیم:چه کار داشت؟
    آذر خانم:می خواست ببینه اگه هنوز نرفتی دنبال کارنامه،بیاد با هم برین.اینجوری خیال منم راحت تره.
    نسیم:وا،مگه من بچه م،اصلا اون بیاد برای چی؟
    آذر خانم در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:خودش خواسته دیگه!
    نسیم مدام غر می زد که دیر شده و نگران است.
    صدای زنگ در بلند شد.
    آذر خانم:برو دم در که معطل نشه دیگه گرمه.
    نسیم در حالیکه روسریش را سر می کرد گفت:سه ربعه ما منتظریم حالا 5 دقیقه هم اون منتظر بمونه،خداحافظ و رفت.
    افشین:ببخشید دیر شد،نگرانی نه؟
    نسیم:سلام آره،تو چرا زحمت کشیدی؟
    افشین:زحمت؟خوب،حالا کجا باید بریم؟
    نسیم:دانشگاه تربیت معلم.
    بعد از نیم ساعت رسیدند،تقریبا شلوغ بود اما خوشبختانه نسیم خیلی زود کارنامه اش را گرفت.
    افشین:چند؟
    نسیم:چی چند؟
    افشین:رتبه؟
    نسیم:نمی دونم،می ترسم نگاه کنم.
    افشین در حالی که کارنامه را از دست نسیم می کشید گفت:بابا ما رو کشتی بگو دیگه،یک دفعه ساکت شد،اخم هایش را کرد تو هم و با تعجب به نسیم نگاه کرد.نسیم شوکه شد.پاهایش می لرزید،صورتش عرق کرده بود.
    افشین:وای،تو خجالت نمی کشی،این رتبه س تو آوردی؟
    نسیم که دیگر اشکش درامده بود به طرف ماشین رفت.افشین هم پشت سرش.
    افشین:این همه درس خوندی که رتبه ات بشه این؟آخه...
    نسیم:هیچی نگو،فقط در را باز کن.
    افشین در را باز کرد و نسیم نشست تو ماشین،داشت دیوانه می شد یعنی همه زحمت هایش...
    افشین نشست و ماشین راروشن کرد.
    افشین:عیبی نداره می تونی سال دیگه جبران کنی.
    نسیم:نمی خوام هیچی بشنوم.
    افشین:هیچی؟
    نسیم:هیچی.
    افشین:هیچیه هیچی؟
    نسیم:گفتم هیچی.
    افشین:باشه،خودت خواستی،من فقط می خواستم بهت تبریک بگم.
    نسیم:در مورد؟
    افشین کارنامه را داد دست نسیم و گفت:خودت ببین.
    نسیم دست هایش آشکارا می لرزید،به هر بدبختی که بود بالاخره رتبه اش را پیدا کرد.باورش نمی شد،پس افشین چه می گفت،سریع از کیفش عینکش رادراورد و یه بار دیگر به رتبه اش نگاه کرد،عالی بود،تقریبا همان چیزی که انتظار داشت.نگاهی به افشین کرد و گفت:حیف که خیلی خوشحالم وگرنه...
    افشین:وگرنه چی؟
    نسیم:آخه تو نگفتی من سکته می کنم می افتم رو دستت؟مثلا من دست تو امانتم،به مامانم گفتم بذار تنها برم ها.
    افشین در حالی که راه می افتاد گفت:دست شما درد نکنه نسیم خانم.منو بگو برای اینکه جنابعالی گرمتون نشه،خسته نشید با ماشین اومدم دنبالتون.
    نسیم:حالا به دل نگیر.
    افشین:شیرینی اش چی میشه؟
    نسیم:همینجاها نگه دار،یه بستنی می خوریم.
    افشین:نه تو رو خدا،این قدر ولخرجی نکن،بابات گناه داره.
    نسیم:پس چی؟
    افشین:یه شامی،مهمونی چیزی.
    نسیم:به موقعش چشم.
    افشین:موقعش کیه؟
    نسیم:ببینم مامان اینا چی میگن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:می ترسم دیر شه.
    نسیم:چرا؟مگه دنبالت کردن؟
    افشین:نه،ولی منتظرم که کارام جور بشه،بار سفر ببندم.
    نسیم:کجا؟افغانستان؟
    افشین:نه،کانادا.
    بالاخره به خانه رسیدند،نسیم از افشین دعوت کرد به منزلشان برود.ولی افشین گفت که کار دارد.
    آن شب خانواده ی سلطانی به افتخار قبولی نسیم جشن 4 نفره ی کوچکی گرفتند،همه خوشحال بودند.


    t8a


    هفته ها همین طور پشت سر هم می گذشتند،کار ثبت نام نسیم تمام شد و منتظر بود تا کلاس ها شروع بشود،دانشجوی سال اول مهندسی صنایع دانشگاه خواجه نصیر،همان چیزی که به خاطرش نه ماه تمام درس خوانده بود.نازنین هم برای سال تحصیلی جدید خودش را اماده می کرد.
    تلفن زنگ زد.
    نازنین:الو؟
    اشکان:سلام نازنین،چطوری؟
    نازنین:سلام،پارسال دوست امسال آشنا،کم پیدایی؟
    اشکان:نه بابا،چه خبر؟
    نازنین:هیچی،واسه خودم تو خونه می گردم.
    اشکان:ما می خوایم فردا صبح همگی بریم کوه،میاین؟
    نازنین:می یاین؟مگه ما چند نفریم؟
    اشکان:منظورم تو و نسیمه.
    نازنین:کیا هستن؟
    اشکان:من افشن سانیا و سونیا،ارشان و ارشیا،البته همراه نامزد ارشان و چند تا از بر و بچه های دیگه.
    نازنین:الان که نسیم خونه نیست،من شب خبرشو بهت می دم.
    اشکان:من منتظرم،فعلا.
    شب که نسیم امد نازنین ماجرا را تعریف کرد و قرار شد نازنین به اشکان تلفن کند و قرار فردا صبح را بگذارد.
    صبح ساعت 7 همگی در محل مورد نظر جمع شدند،بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی راه افتادند.
    سانیا از همان اول غر می زد و می گفت خسته شدم،در عوض اشکان و نازنین و سونیا جلوتر از بقیه راه افتادند.
    نسیم عاشق نامزد ارشان شده بود،دختر خیلی خوب و ارامی بود و خیلی به هم می امدند.برخورد گرم و صمیمی او با جمع باعث شده بود مثل بقیه خودمانی بشود و خیلی زود همه به او دل بستند.سانیا جوری سیندخت را برانداز می کرد که انگار دنبال عیب و ایرادی می گردد اما سیندخت با همه مهربان بود و خیلی زود با بچه ها صمیمی شد.هوا ابری بود و از گرما خبری نبود.
    برای صبحانه جای خوش آب و هوایی را انتخاب کردند،خاله فری برای اینکه بچه ها بیرون چیزی نخورند و مریض نشوند به تعداد همه ساندویچ درست کرده بود.
    سانیا:چه عجب نسیم،دفترت را با خودت نیاوردی.
    نسیم:وقتی شلوغ باشه نمی تونم چیزی بنویسم تمرکز ندارم.
    افشین:بچه ها،فکر نمی کنید یه چیزی یادتون رفته؟
    سانیا:نکنه هنوز گرسنه ته؟
    افشین:نه بابا،یه کم فکر کنید.
    ارشیا:هووم،چیزی باید می اوردیم با خودمون؟
    افشین:نه،یه چراغ خاموش برای شما.
    ارشان:پس حتما می خواستید من و سیندخت رو سورپرایز کنید درسته؟
    افشین:خیر،یه چراغ خاموش هم برای شما.
    نازنین:پس خودت بگو.
    افشین:یعنی نمی خواین یه کم فکر کنین؟
    سانیا:پس حداقل یه کم راهنمایی کن بدجنس.
    افشین:خوب باید به یه نفری تبریک می گفتیم.
    نسیم:پس تولده.
    افشین:مهمتر.
    اشکان:من فهمیدم.
    سونیا:خوب بگو.
    اشکان:ما باید دانشگاه قبول شدن نسیم را تبریک می گفتیم.
    افشین:سه چراغ روشن برای برادر باهوش خودم.
    تازه همه به صرافت افتادند تا به نسیم تبریک بگویند.
    ارشیا:نسیم جان،ورودت را به جمع دانشجویان تبریک میگم.
    ارشان:البته فکر نکن خبریه،همان مدرسه س فقط پسرها هم به جمعتون اضافه شدن.
    سانیا:اصلا قسمت مهمش همینه.
    سیندخت:نه خیر،نسیم جون اگه زحمت بکشی می بینی به یکی از بزرگترین هدف هات رسیدی.
    سونیا:حالا چه رشته ای قبول شدی؟
    نسیم:صنایع.
    اشکان:کدوم دانشگاه؟
    افشین:خواجه نصیر.
    سانیا:یه دستی هم به سر ما بکش،منم خیلی این رشته را دوست دارم.
    ارشیا:بچه ها یادتونه ما هم که قبول شدیم فکر کردیم حالا چی میشه؟دیگر دانشجو شدیم،فکر کردیم خبریه.
    ارشان:چه خبریم بود!درس ها سخت تر،امتحانا دو سه تا دو سه تا تو یه روز.
    افشین:خلاصه که دستی دستی خودمونو از چاله که مدرسه بود انداختیم تو چاه که دانشگاس.
    ساعت 5 بود که با وجود غرغرهای نازنین و اشکان که اصرار به بالاتر رفتن داشتند همگی به سمت خانه راه افتادند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    چند وقتی می شد که نسیم از هیچ کدام از بچه ها خبر نداشت،دانشگاه حسابی سرش را گرم کرده بود،ههنوز هم با دقت تمام به درسهایش رسیدگی می کرد ولی حالا دلش حال و هوای بچه ها را داشت.
    تلفن را برداشت و شماره افشین را گرفت بعد از سلام و احوالپرسیهای معمولی گفت خوب سرتون شلوغ شده سراغی از ما نمی گیرید؟من فکر کردم بیا تو جمع دانشجوها بیشتر تحویل می گیرین اما خبری نیست من سال اولم شماها چرا اینقدر مشغولین؟
    افشین:نه بابا،من که مثل همیشه مشغول دانشگاهم،از بچه ها هم به اون صورت خبر ندارم فقط یه بار با ارشان صحبت کردم که اونم گرفتار کارهای عروسیشه.
    نسیم با خوشحالی گفت:جدی می گی؟پس یه عروسی افتادیم.
    افشین:آره،فکر کنم دو هفته ی دیگه اس،تو چه کار می کنی؟
    نسیم:من؟هیچی.فقط درس می خونم.حوصله م سررفته بود گفتم یه زنگ بزنم ببینم شماها چه کار می کنین.
    افشین:می خوای بیام دنبالت بریم بیرون؟
    نسیم:نه مزاحمت نمی شم برو به کارت برس.
    افشین:نه،اتفاقا خودم هم از بس تو خونه موندم کسل شدم،آماده باش نیم ساعت دیگه میام دنبالت.نسیم لباسهایش را عوض کرد و به آذر اطلاع داد که با افشین می روند بیرون.
    نیم ساعت بعد سر و کله افشین پیدا شد.
    افشین در ماشین را باز کرد و نسیم سوار شد.
    نسیم به محض اینکه نگاهش به افشین افتاد احساس کرد که دلش برای او تنگ شده بود تا وقتی ندیده بودش اصلا این احساس را نداشت.
    افشین:چیزی شده نسیم؟حالت خوب نیست؟
    نسیم به خودش امد و گفت:هان؟نه راه بیفت.
    افشین پاشو گذاشت رو گاز و گفت:خوب حالا کجا بریم؟
    نسیم:فرقی نمی کنه،فکر کنم یه کم قدم بزنیم بد نباشه.
    افشین:موافقم چند وقته پا درد نگرفتم فکر کنم دیگر وقتشه.
    نزدیک یکی از پارک های اطراف پارک کردند و پیاده شدند.
    نسیم تازه فهمیده بود که به افشین علاقمند شده و از بودن با او لذت می برد.ولی از چهره ی افشین هیچ چیز نمی شد فهمید،نسیم نمی دانست که آیا افشین هم همین احساس را دارد یا نه.در ضمن نسیم اینقدر مغروز بود که نمی توانست مستقیم یا غیر مستقیم از افشین سوالی بکند.
    افشین:نسیم!نسیم!ای بابا تو چرا امشب اینجوری شدی؟
    نسیم:ببخشید،دست خودم نبود،تو فکر بودم.
    افشین:به چی فکر می کردی؟نکنه باز یه قطعه ی ادبی به ذهنت رسیده و دنبال قلم و کاغذ می گردی؟
    نسیم:نه بابا.
    افشین:پس چی؟
    نسیم:هیچی،هوای خوبیه نه؟
    افشین:بد نیست چطور؟
    نسیم:من عاشق فصل پاییزم،پادشاه فصل ها پاییزه...
    افشین:مطمئنی؟
    نسیم:آره،تو نیستی؟
    افشین:نه،به نظر من فصل پاییز دلگیره،صدای کلاغ ها روی درخت های لخت و بی برگ آزار دهنده س،همه جا ساکته،خلاصه یه جورایی غمناکه.
    نسیم لبخندی زد و گفت:خوب هر کس یه احساسی داره.
    افشین:با درس ها چه کار می کنی؟
    نسیم:می خونیم و می سازیم،محیط رو بیشتر دوست دارم تا درس ها را.ولی خوب چون به هدفی که می خواستم دارم می رسم سعی می کنم نهایت تلاشم رو بکنم و الا خیلی سخته.
    افشین:تازه سال اولی،از حالا اینجوری بگی بعدا می خوای چه کار کنی؟
    نسیم:من فکر می کردم می رم دانشگاه راحت می شم،ساعت بیکاری ام بیشتر می شد ولی باور کن درسهای دانشگاه از دبیرستان سخت تره.
    اون شب نسیم و افشین مدتی قدم زندن و بعد افشین نسیم را رساند به خانه.نسیم از وقتی به خانه برگشته بود فکرش مشغول افشین بود اصلا فکرش را نمی کرد که تا این حد به افشین وابسته شده باشد.
    از طرفی خودش را اینطوری می دید و از طرف دیگر از دل افشین هیچ خبری نداشت.افشین را پسر خودخواهی می دانست که به جز درس به چیز دیگری فکر نمی کرد.شاید هم به کس دیگری فکر می کرد و نسیم خبر نداشت.اما حالا دوست نداشت به این چیزها فکر کند.به هر زحمتی که بود آن شب خوابید.
    صبح فردا قبل از صبحانه مشغول صحبت راجع به عروسی ارشان شد و اتفاقا درست بعد از صرف صبحانه نیلوفر خانم تلفن کرد که اگر خانه هستند بچه ها کارت عروسی را بیاورند.
    دو سه ساعت بعد ارشان همراه با سیندخت آمدند.
    هر چه آذر خانم اصرار کرد که برای ناهار بمانند ارشان قبول نکرد و گفت باید چند جای دیگر هم بروند.
    به محض خروج ارشان و سیندخت،نازنین کارت را باز کرد و اعلام کرد که عروسی پنجشنبه ی هفته ی آینده است.کارت ساده و زیبای انها با یک نقش برجسته باستانی توجه همه را جلب کرده بود.نسیم از ته دل و با شادی برای انها آرزوی خوشبختی می کرد.
    همه به فکر خرید افتاده بودند،نسیم مدت ها بود که به خاطر درس خواندن و خانه ماندن هیچ لباسی نخریده بود.
    سرهنگ قول داد که فردا عصر همگی برای خرید بروند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    روزها پشت سر هم می گذشت،یک هفته مثل برق و باد گذشت.
    صبح پنجشنبه نسیم زودتر از همیشه از دانشگاه برگشت.خوشبختانه دو تا از کلاس هایش کنسل شده بود.بعد از اینکه نازنین هم از مدرسه امد همراه آذر خانم به آرایشگاه رفتند.
    ساعت 7 بود که همگی اماده ی رفتن منتظر نسیم بودند.
    نسیم پیراهن شکلاتی بلند و خوش ترکیبی پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود،رنگ پیراهنش با رنگ چشمها و موهایش هماهنگی خاصی داشت.
    آذر خانم با دیدن نسیم به طرف آشپزخانه رفت.
    سرهنگ:کجا خانم؟دیر شد.همیشه ما باید آخرین نفر برسیم؟
    آذر خانم:صبر کن یه کم اسفند دود کنم.
    نازنین:کاش منم دیر آماده می شدم و آخرین نفر می اومدم.
    آذر خانم:آخه نسیم خیلی وقته تو چشم نبوده،باز تو با ما چند تا مهمونی اومدی.
    نسیم:مامان تو را خدا بس کنید،بیاین بریم الان بوی اسفند همه جا را ور می داره.
    آذر خانم در حالی که اسفند را دور سر تک تک شان می چرخاند و چیزی زیر لب زمزمه می کرد با سر اشاره کرد که بروند تا ماشین را روشن کنند.
    به لطف ترافیک ساعت 8 بود که رسیدند.مراسم منزل خود مهندس نادری بود که به زیبایی تزئین شده بود.چراغهای ریز لا به لای شاخ و برگ درختان میوه های رنگارنگ را تداعی می کرد.با وجود اینکه خانه ی خیلی بزرگی بود و جوان ها در حیاط جمع شده بودندولی باز هم شلوغ بود.میز و صندلیهای گرد با گلهای زیبا و میوه و شیرینی اماده پذیرایی.ارشیا دم در از همه استقبال کرد و سرهنگ و اذر خانم را به داخل خانه راهنمایی کرد و به نسیم و نازنین پیشنهاد کرد یک جای خوب در حیاط برای خودشان پیدا کنند.
    نسیم وارد راهرو شد تا مانتویش را دربیاورد،سانیا مشغول آماده شدن بود و سونیا داشت با اشکان حرف می زد.با ورود نسیم و نازنین سانیا بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به نسیم گفت که در حیاط منتظر می ماند.نسیم اماده شد.نازنین با سونیا و اشکان حرف می زد،نسیم به طرف حیاط راه افتاد،در آن شلوغی معذب بود.
    سرش را پاییند انداخته بود و داشت به طرف سانیا می رفت که یکدفعه سر و کله ی افشین پیدا شد.افشن نگاهی به سر تا پای نسیم کردو سوتی کشید.
    نسیم:سلام.
    افشین:سلام،غوغا کردی.
    نسیم:چطور؟
    افشین:از همان دم در،همه دارن حرف تو رو می زنن،همه می پرسن اون خانم متشخص که الان رفت تو کی بود؟
    نسیم:سر به سرم نذار.
    افشین:ولی جدا عین یه تیکه شکلات خوشمزه ی سوئیسی شدی.
    درست در همین لحظه سانیا اومد.
    سانیا:چقدر حرف می زنید،نسیم بیا تا جامونو نگرفتن،وگرنه باید تا آخر شب یه گوشه وایسیم.
    و دست نسیم را گرفت و با خودش برد،چند دقیقه بعد اشکان و نازنین و سونیا هم به جمعشان پیوستند و شروع کردند به صحبت راجع به لباس و قیافه و تیپ بقیه.وقتی اعلام کردند که عروس و داماد وارد شده اند همه بلند شدند.ارشان در حالی که دست سیندخت را گرفته بود با همه سلام علیک می کرد.سلام و احوالپرسی عروس و داماد سر میزی که بچه ها نشسته بودند اینقدر طولانی شد که صدای همه درامد.به نظر نسیم سیندخت آن شب واقعا مثل یک فرشته شده بود،چشمهای معصومش مثل آیینه می درخشید و حتی از زیر تور کوتاه کلاهش می شد برق مهربانی را دید.افشین و ارشیا هم اضافه شدند،می گفتند و می خندیدند.نگاه های تحسین امیز افشین به نسیم از دید سانیا دور نمانده بود.آخرهای شب عروس و داماد هم سر میز بچه ها نشستند.
    مهمان ها یکی یکی خداحافظی می کردند و آرزوی خوشبختی برای عروس و داماد جوان داشتند.
    کم کم همه رفتند و بزرگ تر ها هم به حیاط امدند.
    سرهنگ:خوب ارشان جون خیلی خیلی خوش گذشت،انشالله به پای هم پیر شید.
    دکتر موحد:یه دستت هم زیر سر پسر ما،خیلی تنبله.
    مهندس صبوری:دیگر پاشیم رفع زحمت کنیم،عروس و داماد که بیهوشن،نادری هم که هیچی نگی همین جا می خوابه.
    همگی خداحافظی کردند و خانواده ی نادری را تنها گذاشتند.
    خوشبختانه فردا جمعه بود و نسیم می توانست راحت تا ظهر بخوابد،وقتی روی تخت دراز کشید به مهمانی فکر کرد تا کم کم خوابش برد.
    ساعت 12 ظهر بود که نسیم بلند شد.از بوی پیاز داغ فهمید که مادرش مشغول آماده کردن ناهار است،پدرش در حیاط داشت به باغچه رسیدگی می کرد ولی نازنین هنوز خواب بود.
    نسیم به آشپزخانه رفت و سلام کرد.
    آذر خانم:خوب خوابیدی؟
    نسیم:آره شما چی؟
    آذر خانم:من سر ساعت 7 مثل هر روز بیدار بودم.
    نسیم:ناهار چی داریم؟
    اذر خانم:دارم قرمه سبزی درست می کنم،صبحانه نخور.
    چند لحظه سکوت
    نسیم:مامان!
    اذر خانم:بله؟
    نسیم:به نظر شما ارشان می تونه یه زندگی رو بچرخونه؟
    اذر خانم:آره؟پسر زرنگیه.
    نسیم:سیندخت چی؟به نظر خیلی کم سن و ساله.
    آذر خانم:چه حرفا می زنی،زمان ما دخترهای 15،16 ساله بچه هم داشتن بچه های حالا خیلی تنبلن.
    نسیم:الان زندگی خیلی سخت شده،آدم نمی دونه چی رو باور کنه،چی رو باور نکنه،به کی اعتماد کنه،به کی نکنه!
    آذر خانم:به هر حال چشم و گوش بسته که نمی رن ازدواج کنن،یه مدت با هم هستن،با هم آشنا می شن بعد.
    باز هم چند لحظه سکوت
    آذر خانم:یعنی اگه واسه تو خواستگار بیاد...
    نسیم پرید وسط حرف آذر و گفت:مامان!جدی که نمیگید؟من هنوز بچه ام،هنوز کلی کار دارم،واسه خودم کلی برنامه ریزی کردم.
    آذر خانم:ولی شب عروسی دو سه تا خواستگار برات پیدا شد.
    نسیم با تعجب پرسید:پدر چی گفت؟
    آذر خانم:گفت هنوز زوده.
    نسیم:خیالم راحت شد.یه لیوان چای برداشت و نشست همان جا و شروع کرد راجع به مهمان ها و دوستان صحبت کردن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزها مثل برق و باد می گذشتند،نسیم ترم های دانشگاهی را با موفقیت پشت سر می گذاشت.قرار بود تا یک ساعت دیگر همراه دکتر موحد و مهندس صبوری به خانه ی ارشان بروند.
    همه جلوی در خانه ی سرهنگ سلطانی جمع شدند،بچه ها شلوغ می کردند.
    دکتر موحد:بشینید بریم.
    افشین:بابا،شما ماشین رو بدید من بچه ها را می یارم،شما با عمو بیایید.
    نسیم و نازنین و اشکان و سونیا و سانیا همه با هم با پاترول و دکتر موحد و همسرش با سرهنگ سلطانی و آذر خانم راهی خانه ی ارشان شدند.
    پذیرایی واقعا عالی بود،سیندخت سنگ تمام گذاشته بود،ارشیا در همه کارها کمک می کرد و نمی گذاشت کسی بلند شود.
    افشین و ارشیا مدام ارشان را اذیت می کردند و به او می گفتند زن ذلیل.
    ارشان:می بینم روزی را که آقا افشین،داره زمین خونه شونو دستمال می کشه و تازه بعدش باید ظرف ها رو بشوره.
    افشین:همچنین اتفاقی نمی افته،من که مثله تو نیستم شل وا بدم،همان اول یه کم جدی باشی و یه چشمه بیای می یاد دستشون.
    سانیا:خیلی به خودت مطمئنی.
    افشین:پس چی؟
    ارشان:بچه ها تصور کنید افشین یه دستمال بسته به سرش،پیش بند هم بسته با دست کش،خانومش هم با ملاقه وایستاده بالا سرش.
    همه از تصور همچین چیزی به خنده افتادند،حتی خود افشین.
    بعد از شام جوانترها در حال نشستند و بزرگترها به اتاق پذیرایی رفتند.
    افشین:کجا میای ارشان؟تو دیگر رفتی قاطیه خروس ها،بفرمایین.
    ارشان دست سیندخت را گرفت و کنارش نشست و گفت:تو اگه دوست داری برو،من هنوز خیلی جوونم.
    ارشیا:راستی سانیا شروع کردی به درس خوندن؟
    سانیا:ای...می خونم،ولی خیلی سخته فکر نمی کردم.
    افشین:راستی نسیم قرار بود تو یه شامی به ما بدی،ناسلامتی دانشگاه قبول شدی،تو که اینقدر خسیس نبودی.
    نسیم:حتما،تقصیر ارشان شد،همه ی برنامه های ما رو بهم ریخت.ولی در عوض یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شد.و به سیندخت لبخندی زد.
    ارشان:خوب حالا کی؟
    نسیم:هر وقت شما بگید،پنجشنبه خوبه؟
    افشین:عالیه،پس بچه ها دیگر از امشب تا پنجشنبه ی دیگر چیزی نخورید.اون شب به همشون خیلی خوش گذشت،نسیم احساس راحتی و صمیمیت بیشتری با افشین می کرد،افشین هم سر به سرش می گذاشت.شب موقع خداحافظی می شد گفت نسیم و افشین را به زور از هم جدا کردند.
    نسیم تا پنجشنبه روزشماری می کرد،تلفنی با همه ی بچه ها قرار گذاشته بود و ساعت 9 همگی دم دررستوران کویر،رستوران مورد علاقه ی نسیم که در محیط آزاد بود جمع شدند.
    نسیم سفارش غذا داد و سمت چپ افشین روی صندلی خالی که درست کنار صندلی سانیا بود نشست،می گفتند و می خندیدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم احساس می کرد که در دنیا هیچ چیز کم ندارد،از خانواده ی خوبش تا دانشگاه و رشته ی مورد علاقه اش و حالا هم کنار پسری که واقعا احساس می کرد دوستش دارد.غذا را اوردند،اشکان و نازنین اینقدر در مورد جانورهای مختلف و قورباغه و مار حرف زدند که همه غذاهایشان نصفه ماند.
    اشکان،خوب حالا اگر ما هوس بستنی کرده باشیم باید خودمون بریم بخریم؟
    نسیم:نه،اون هم مهمون من.و بلند شد رفت.
    نسیم در حالیکه یک سینی پر بستنی دستش بود برگشت و همینطور خیره به میز نگاه کرد،میز پوشیده شده بود از کادوهای کوچک و بزرگ با گل و بادکنک،نسیم سینی را به اشکان داد و نشست.اشک در چشم هایش جمع شده بود.واقعا برایش غیر منتظره بود.
    ارشیا:خوب حالا نمی خوای بازشون کنی؟
    سونیا:باز کن دیگه نسیم.
    نازنین:من یه نظر دارم بچه ها.
    افشین:چیه؟
    نازنین:من می گم بستنی هامون رو بخوریم،بریم خونه ی ما اونجا کادوها رو باز کنیم،اینجا نمیشه سر و صدا کرد،شلوغ باشه بهتره،تازه می خوایم چند تا عکس هم بگیریم.بعد از خوردن بستنی نسیم تلفنی به سرهنگ اطلاع داد که تا نیم ساعت دیگر با بچه ها به خانه می روند.
    وقتی رسیدند آذر خانم با شربت از انها پذیرایی کرد،نسیم کادوهایش را یکی یکی باز کرد،همه خوب بودند ولی هدیه ی افشین انگار چیز دیگری بود.
    تا صبح دور هم نشستند و شلوغ کردند،کلی عکس گرفتند و برای کوچکترها هم آرزوی موفقیت کردند.آن شب واقعا برای نسیم یک شب خاطره انگیز بود.


    t8a


    تنها کسی که نسیم گاهی اوقات با او درد و دل می کرد و یا گاهی مشورت می کرد یکی از بچه های دانشگاه بود.دختر با نمکی که هیچ کس در دانشگاه از شرش در امان نبود.البته مارال برخلاف شیطنت ها و شلوغ بازیهایش روحا دختر معقول و منطقی بود و چون در بچگی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند در زندگی مشکلات زیادی را تحمل کرده بود.
    مارال 5 ساله بود که به همراه پدرو مادرش به آلمان رفته بود،وضعشان خوب بود.اما از شانس بد مارال،پدرش با خانمی اشنا شده بود و ازدواج کرده بود و مادر مارال هم برای لجبازی با یکی از دوستان شوهرش ازدواج کرده بود،مارال به دلیل سن کمی که داشت با پدرش زندگی می کرد،تا 18 سالگی هم همه جوره تحمل کرده بود اما دیگر کم کم محیط برایش تکراری و عادی شده بود،دیگر دوست نداشت زن پدرش را تحمل کند.به پدرش پیشنهاد کرده بود که به ایران برگردد و خوشبختانه پدرش استقبال کرده بود.
    یک ماه بعد مارال در ایران کنار مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کرد.اوایل چون با هیچ کس دوست نبود و جایی نمی رفت همه ی وقتش را روی درس خواندن می گذاشت و حالا هم رشته ی نسیم بود.
    از وقتی که مارال به ایران برگشته بود نسیم تنها دوست واقعی و صمیمی او شده بود.البته به جز یکی از پسرهای دانشگاه و آن هم بر حسب عادت و تربیت اروپایی که او از بچگی با آن بزرگ شده بود.برای مارال که از بچگی در آلمان بزرگ شده بود و به محیط انجا خو گرفته بود دخترو پسر فرقی نمی کرد با همه صمیمی بود و شوخی می کرد.
    5،6 بار انتظامات دانشگاه از او تعهد گرفته بودند.
    نسیم از شوخ طبعی و روحیه شاد مارال خوشش می امدو چون می دانست که خیلی سختی کشیده و خواهر و برادری ندارد همیشه همراهش بود.در دانشگاه همه می دانستند که نسیم و مارال حسابی پشت هم را دارند.مارال از ماجرای نسیم و افشین با خبر بود و همیشه به نسیم توصیه می کرد که مراقب باشد دوستیشان یکطرفه نباشد.


    t8a


    سلام.
    نسیم با تعجب سرش را بلند کرد و معراج را دید.
    سلام،چطوری؟
    معراج:خوبم،اینجا هم دست بردار نیستی؟ناسلامتی داری مهندسی می خونی ولی هنوز تو ادبیات سیر می کنی؟
    نسیم:عادت کردم،تنها سرگرمیم همینه.
    معراج:مارال را ندیدی؟
    نسیم:گفتم تو همینجوری نمیای سلام احوالپرسی کنی ها.
    معراج لبخندی زد و گفت:ما همیشه جویای حال شما هستیم.
    نسیم:بله،ممنون.
    معراج:خوب حالا کجاست؟
    نسیم:شکمو رو که می شناسی،رفته از بوفه چیزی بخره.
    معراج:قرار بود بیاد نهار بریم بیرون بخوریم.
    نسیم:حالا هم نگران نباش،فقط رفته ته بندی بکنه.
    معراج:تو هم با ما میای نسیم؟
    نسیم:نه من اجازه گرفتم سر کلاس ادبیات استاد فکوری بشینم.
    مارال با دو تا کیک و دو تا نسکافه برگشت.
    معراج:اوووه،چه خبره مارال؟
    مارال:علیک سلام.
    معراج:سلام خانم شکمو،مگه قرار نبود ناهار را بیرون بخوریم؟
    مارال:حالا کو تا ناهار؟
    معراج نگاهی به ساعتش کرد و گفت:ساعت دوازده و نیمه.
    مارال:من تا ساعت 1:30 که بخوام ناهار بخورم 60 بار گرسنه م شده.
    نسیم:دلم برات می سوزه معراج.
    مارال:من نمی دونستم معراج تو هم هستی،برم برات چیزی بگیرم؟
    معراج:نه،شما بفرمایید،من اگه اینارو بخورم تا شب دیگر هیچی نمی خورم.
    نسیم:5 دقیقه دیگر کلاس ادبیات شروع میشه،من رفتم،خوش بگذره.نسکافه اش را سر کشید و آن دو تا را تنها گذاشت کتاب هایش را جمع کرد و رفت.
    معراج:نسیم دختر خوبیه ها.
    مارال:پس چی فکر کردی،کسی که با من دوست باشه همینه دیگه.
    معراج:پسرهای دانشگاه که خیلی دور و برش می پلکن،چرا...
    مارال:پسرهای دانشگاه را ول کن بابا،هیچ کدوم آدم حسابی نیستن.
    معراج:دست شما درد نکنه،ما هم که...

    صفحه 50


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مارال:آخه نسیم با همه فرق می کنه،زیادی خوبه،خیلی ساده اس البته خیلی هم مغروره.
    معراج:یعنی هیچ کسو دوست نداره؟
    مارال:چرا،پسر دوست باباش حسابی قاپ شو دزدیده.
    معراج:جدی؟خوش به حال پسره.
    مارال:پس چی؟خوشگل نیست که هست،مودب و خانوم و با خانواده نیست که هست،هر چی بگی کم گفتی،هنرمند هم که هست،یکی از نوشته هاشو که بخونی طرفدار پر و پا قرصش می شی.
    معراج:اینجور که تو تعریف می کنی واقعا عالیه،تا دیر نشده برم دنبالش دوست دختر یعنی این.
    مارال:یواش برو نخوری زنیم.
    معراج:آخه بابا،یه ذره ظرافت دخترونه به خرج بده،غیرتی شو،حسادت کن،ناز کن،نه اینکه مثل این پسربچه های شر جواب منو بذاری تو سینی بگیری جلوم.
    مارال:من از این لوس بازیها بلد نیستم و اصلا هم خوشم نمیاد.برای خوب بودن صداقت حرف اول رو می زنه.
    بعد از ان شبی که رفتند رستوران نسیم چند بار دیگر هم افشین را دید و امشب هم قرار بود که ارشان و سیندخت بازدید خانواده ی سلطانی را پس بدهند،سرهنگ از دکتر موحد و مهندس صبوری و نادری هم دعوت کرده بود تا دور هم جمع بشوند.
    ساعت 7 بعد از ظهر بود که مهمان ها امدند.همه به جز افشین.نسیم حسابی کلافه بود از صبح در همه کارها کمک کرده بود و لحظه شماری کرده بود تا شب افشین را ببیند ولی حالا نیامده بود.
    جوانترها در حیاط نشسته بودند.ارشان و سیندخت روی تاب کنار استخر با هم صحبت می کردند،نازنین کلکسیون جدید حشره هایش را به اشکان و سونیا نشان می داد.ارشیا و سانیا و نسیم هم ساکت نشسته بودند.
    سانیا:اشکان چرا افشین نیومد؟
    نسیم که از سر شب می خواست همین سوال را بپرسد ولی شک داشت سر تا پا گوش شد و منتظر جواب اشکان.
    اشکان:راستش یه کاری براش پیش اومد باید خونه ی چند تا از دوستاش سر می زد گفت اگه دیر نباشه یه سر میاد.نسیم پیش خودش فکر کرد یعنی اینقدر کارش مهم بوده که...
    سیندخت:نسیم جون،نسیم...
    نسیم:آخ،بله؟ببخشید حواسم نبود.
    سیندخت:شنیدم متن های ادبی قشنگی می نویسی،نمی شه یکی شو برامون بخونی؟
    نسیم:راستش تعریف ندارن.
    ارشان:وقتی افشین تعریف می کنه یعنی یه چیز خارق العاده س.
    نسیم:نه بابا،شوخی کرده.
    سانیا:حالا هر چی،تو بخون.
    نازنین:برم دفترتو بیارم؟
    نسیم چشم غره ای به نازنین کرد و از سر ناچاری سرشو تکون داد.
    نازنین سه شماره یکی از دفترهای نسیم را آورد.
    همه ساکت شدند فقط صدای نسیم ملایمی که از لا به لای برگ درخت ها می امد با صدای نسیم آمیخته شده بود.
    نسیم یکی از شعرهاییرا که خودش خیلی دوست داشت و از ان راضی بود خواند.وقتی تمام شد احساس کرد خیس عرق شده.همه هنوز ساکت بودند یعنی هیچ کس دلش نمی امد آن سکوت شیشه ای را بشکند.انگار منتظر بودند نسیم ادامه بدهد.فقط صدای دست زدن یک نفر از پشت درخت کاج کنار استخر می امد.
    همه به طرف صدا برگشتند،افشین بود در حالی که به انها نزدیک می شد گفت:واقعا عالی و بی عیب بود.
    نسیم سرخ شد و سرش را پایین گرفت،تا به حال جلوی جمع شعرهایش را نخوانده بود حالا هم تو رودربایستی با سیندخت این کار را کرده بود.
    ارشیا:به به،جناب دکتر،فال گوش وای میسی؟
    افشین یکی از صندلی ها را عقب کشید و نشست:نه بابا،آیفون زدم،خاله در را باز کرد من دیدم شما غرق شنیدن شعرهای نسیم شدید گفتم بی ادبیه وسط مجلس سلام علیک کنم در عوض حالا همگی سلام.
    ارشان:علیک سلام.بد نگذره؟کجا بودی؟
    افشین:درگیر کارهام.
    نسیم به بهانه آوردن نوشیدنی وارد ساختمان شد اول رفت طبقه بالا دستی به سر و رویش کشید و کمی خودش را مرتب کرد.بعد هم با یک لیوان نوشیدنی و یک ظرف میوه برگشت.
    افشین:مرسی،زحمت نکش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سانیا:شام خوردی؟
    افشین:آره،یه چیزهایی خوردم.
    نسیم با عصبانیت به یاد لازانیایی افتاد که از ظهر زحمت آماده شدنش را کشیده بود تا به همه مخصوصا افشین بگوید که دست پخت خودش است.
    اشکان:اشتباه کردی،باید دست پخت نسیم را امتحان می کردی.یه لازانیایی درست کرده که انگشت هاتو هم باهاش می خوری.
    افشین چشمکی زد و گفت:تو کار ما انگشت خیلی مهمه،پس بهتره از این بحث بگذریم،خوب نسیم نمی خوای یکی دیگه از شعرهاتو بخونی؟
    نسیم:نه لطفا،همون یه دونه هم خوندم،احساس مرگ داشتم.
    بچه ها همگی دو تا دو تا مشغول صحبت شدند،افشین کنار نسیم نشست.
    افشین:چه خبر؟درس ها خوب پیش می ره؟
    نسیم:بد نیست،آره.
    افشین:بچه های دانشگاهتون چه جورین؟خوبن؟با حالن؟
    نسیم:بد نیستن،همه درس خون و زرنگن.
    افشین:نسیم 5 شنبه هفته ی دیگه چه کاره ای؟
    نسیم با تعجب نگاهی به افشین انداخت و گفت:نمی دونم،حالا کو تا 5 شنبه؟
    افشین:یعنی برنامه خاصی نداری؟
    نسیم:نه هنوز،چطور؟
    افشین:یکی از دوستان یه مهمونی گرفته،شلوغ پلوغه،از منم دعوت کرده.من زیاد حوصله ندارم برم ولی خیلی اصرار کرده،گفتم شاید بشه تو هم با ما بیای.
    نسیم:من که کسی رو نمی شناسم.
    افشین:خودم هم نصفشون رو نمی شناسم.
    نسیم:یعنی من از طرف تو دعوت شدم؟
    افشین:نه،گفته برای اینکه شلوغ باشه هر کی را که دوست داشته باشیم می تونیم با خودمون بیاریم.
    نسیم به فکر فرو رفت،یعنی افشین از بین اون همه دختر که ارشیا می گفت تو دانشگاه دور و برشن اونو انتخاب کرده بود!یعنی می شد با افشین بره مهمانی؟
    افشین:حواست کجاست نسیم؟چیزی شده؟
    نسیم:هان،نه مشکلی نیست،اگه کاری نداشته باشم حتما میام.
    یک ساعت بعد همه مهمان ها رفتند،نسیم از حالا به فکر لباس و سر و وضعش بود،می خواست در مهمانی تک باشد،باید به افشین ثابت می کرد که انتخاب درستی کرده.
    فردا صبح زود در دانشگاه موضوع مهمانی را با مارال در میان گذاشت.
    مارال:این اولین قدمیه که افشین برداشته،خوبه.
    نسیم:ولی من نگرانم،آخه من هیچ کسو نمی شناسم.
    مارال:اعتماد به نفس داشته باش،تو هیچی کم نداری،خودتو دست کم نگیر،مطمئنم که تو مهمونی همه چشم ها دنبال توست.
    نسیم:شلوغش نکن،حالا بذار ببینم یه دفعه پشیمون نشه بگه می خواد با یکی از هم کلاسی هاش بره.
    مارال:حتی اگه اینجوری بشه،تو اصلا به روی خودت نیار.
    سر و کله ی معراج هم پیدا شد.
    معراج:سلام،باز شما دو تا دارین نقشه می کشین؟زیر آب کیو می خواین بزنین؟دختره یا پسر؟کمک نمی خواین.
    نسیم:سلام.
    مارال:سلام،نه بابا داریم راجع به مهمونی که نسیم دعوت شده حرف می زنیم.
    معراج:به به،کدوم یکی از بچه های دانشگاه دست و دلباز شده مهمونی گرفته؟
    مارال:هه،هیچکدوم،افشینو که برات گفته بودم؟
    معراج:آهان،پس موضوع خارج از دانشگاهه.
    نسیم:آره،کاش می شد شما دو تا هم همراه ما بیاین.
    مارال:این معراج عرضه نداره،یه مهمونی منو نبرده.
    معراج:بذار درس های سال دوم را پاس کنم بعد خودم یه مهمونی به افتخار خودمون دو تا ترتیب می دم.
    مارال:شتر در خواب بیند پنبه دانه.
    معراج:پاشین،کلاس شروع میشه ها،این جلسه دیر برسیم استاد صارمی بیرونمون می کنه.
    سر کلاس نسیم همه ی حواسش به مهمانی بود.
    آن روز بر خلاف همیشه که نیم ساعت بعد از کلاسش با معراج و مارال سر و کله می زد زود به خانه برگشت.
    عصرانه مختصری خورد و رفت اتاقش،تازه یادش افتاد که به آذر خانم چیزی نگفته،یعنی قبول می کرد؟
    آهسته از پله ها پایین آمد و رفت تو سالن:مامان؟کجایی؟
    آذر خانم:دارم پرده هارا مرتب می کنم.بله؟
    نسیم:مامان من یه مهمونی دعوت شدم.
    آذر خانم:خوب به سلامتی.
    نسیم:شما اجازه می دین برم؟
    آذر خانم:کی؟کجا؟با کی؟چطوری؟
    نسیم:اووه،چه خبره؟
    آذر خانم:نباید بدونم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم:چرا،5 شنبه هفته ی آینده،خونه ی یکی از دوستای افشین،با افشین.
    آذر خانم:به پدرت گفتی؟
    نسیم:این یکی را شما زحمتشو بکش.
    آذر خانم:بیچاره من،که همه ی کارهای سخت گردن منه.
    نسیم:خوب پدر به شما راحت تر جواب می ده،خواهش می کنم.
    آذر خانم:خیلی خب،بذار شب درت بیاد ببینم چی میگه؟
    بعد از صرف شام نسیم نازنین را کشید به حرف بعد هم بردش تو اتاق،می خواست اذر خانم به سرهنگ موضوع مهمانی را بگوید.
    آذر خانم:نسیم...نسیم.
    نسیم از طبقه بالا دو لا شد:بله؟
    آذر خانم:بیا پایین کارت دارم.
    نسیم پله ها را دو تا یکی پایین امد:بله مامان؟
    آذر خانم:پدرت میگه چون افشین پسر قابل اعتمادیه مسئله ای نیست.
    نسیم خیلی خودش را کنترل کرد به گردن پدرش حلقه آویز نشود.او را بوسید و تشکر کرد.برگشت به اتاق و موضوع را با نازنین در میان گذاشت.
    نازنین:حالا چی می پوشی؟
    نسیم:نمی دونم.
    نازنین:بیا الان لباس هاتو زیر و رو کنیم،بالاخره یه چیزی پیدا می کنیم.یک ساعت تمام نسیم و نازنین در کمد لباس ها گشتند تا بالاخره یک دست لباس پیدا کردند،کمی اسپرت ولی واقعا شیک بود با کفش های نازنین و روسری آذر تکمیل می شد.نسیم شب را با خیال راحت خوابید.روز شماری تا پنجشنبه شروع شده بود،هر روز برایش یک هفته بود.تا بالاخره چهارشنبه شب افشین تلفن کرد و با نسیم برای فردا ساعت 8 شب قرار گذاشت.پنج شنبه بعد ازظهر نازنین موهای نسیم را درست کرد،آرایش ملایمی کرد و لباسش را پوشید:در آن لباس با اینکه کمی سنش بالاتر رفته بود،بسیار سنگین و با وقار به نظر می رسید.
    آذر خانم تا دم در دعا می خواندو به او فوت می کرد و مدام می گفت که مراقب خودش باشد.خوشبختانه سرهنگ خانه نبود وگرنه یک ساعت هم سرهنگ پند و اندرز می داد.
    نازنین گونه نسیم را بوسید و گفت:واقعا خواستنی شدی،بهت حسودیم میشه.خوش بگذره.
    نسیم:ممنون،خداحافظ.
    افشین در ماشین منتظرش بود،پیاده شد و به استقبال نسیم رفت.بعد از سلام و احوالپرسی و قبول تمام نصایح و سفارش ها خداحافظی کردند و راه افتادند.
    خانه ای که قرار بود بروند تقریبا نزدیک بود،یک خانه ویلایی که از سر کوچه صدای موزیک می امد،با ورود افشین و نسیم پسری که صاحب مهمانی بود جلو امد و خوش امد گفت.
    افشین:نسیم جان،دوستم کوروش،از بچه های خوب دانشگاه.کم کم چند پسر و دختر دیگر هم دم در امدند و افشین نسیم را به همه معرفی کرد و ان ها هم خودشان را معرفی کردند.
    خیلی شلوغ بود،صدا به صدا نمی رسید،افشین روی کاناپه نشست و نسیم برای تعویض لباس به اتاق رفت،دختر ریز نقشی داخل اتاق شد و بعد از خوش امد گویی خودش را الیکا دوست کوروش معرفی کرد و نسیم را تا کاناپه ای که افشین نشسته بود همراهی کرد.
    الیکا:افشین،نگفته بودی دوست به این خوشگلی داری؟
    افشین:ما اینیم دیگه.
    نسیم کمی معذب بود.
    وقتی ورود افشین را اعلام کرده بودند چند دختر به دم در هجوم اوردند ولی وقتی نسیم را دیدند که همراهش امده همگی عقب نشینی کردند.الیکا مشغول پذیرایی شد و کوروش سری جدید مهمان ها را همراهی می کرد.افشین برای سلام کردن دم در رفت حالا نسیم تنها بود.
    یکی از دخترها که قیافه ی جذاب و با نمکی داشت کنار نسیم نشست و گفت:تو دوست افشینی؟
    نسیم:بله؟
    عجیبه!مطمئنا از بچه های دانشگاه که نیستی؟یعنی من که تا به حال ندیدمت.
    نسیم نمی دانست چه بگوید،افشین چی به انها گفته بود خوشبختانه افشین سر رسید و گفت:چیه پگاه؟دور و بر دوست من نگرد،آمار می خوای؟از خودم بپرس.
    پگاه در حالی که پشت چشم نازک کرده بود گفت:نه خیر،داشتم می پرسیدم از بچه های دانشگاهه؟
    افشین:نه،کافیه؟یا بیشتر توضیح بدم؟
    پگاه در حالی که دور می شد گفت:نخیر کافیه.
    افشین برای اینکه حوصله نسیم سر نرود بیوگرافی تک تک بچه ها را برایش گفت.
    کوروش:ببخشید بچه ها اگه بد می گذره،پذیرایی شدید؟
    افشین:بله،خیالت راحت.
    الیکا هم امد:بچه ها شما نمی خواید یه تکونی به خودتون بدید،همه اومدن وسط به جز شما.
    افشین:نظرت چیه؟
    نسیم:در چه مورد؟
    افشین:که ما هم بریم وسط یه کم برقصیم.
    نسیم:راستش من مهارت چندانی ندارم.
    افشین:من هم همینطور،ولی از یه گوشه نشستن که بهتره.
    نسیم:امتحانش ضرر نداره.
    وقتی افشین و نسیم بلند شدند بچه ها میدان را خالی کردند.نسیم خیلی خوب خودش را با آهنگ هماهنگ کرد،افشین هم به دنبالش.
    بعد از یک ربع نسیم با سر اشاره کرد که خسته شده،خوشبختانه اهنگ تمام شد،افشین با دو لیوان آب پرتقال پیش نسیم برگشت.
    افشین:تو که خیلی خوب می رقصی.
    نسیم:تو هم بد نمی رقصی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/