صفحه 2 از 15 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 144

موضوع: سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم - گريه آورترين واقعه جواني من
    آنوقت (نفر نفر نفر) چنين گفت در قديم مردي بود موسوم به (سات نه) روزي براي ديدن يك كتاب كمياب به معبد رفت و در آنجا يك زن كاهنه را ديد و طوري در ديدار اول شيفته شد كه وقتي مراجعت كرد غلام خود را نزد زن فرستاد و براي او پيغام فرستاد كه بخانه وي بيايد و ساعتي خواهر او بشود و در عوض يك حلقه سنگين طلا دريافت كند. زن گفت من به منزل (سات نه) نمي‌آيم براي اينكه همه مرا خواهند ديد و تصور خواهند كرد زني هستم كه خود را ارزان مي‌فروشم و به ارباب خود بگو كه او به منزل من بيايد زيرا خانه من خلوت است. (سات نه) بمنزل زن كاهنه رفت و يك حلقه سنگين طلا هم با خود برد كه بوي بدهد و زن كه ميدانست كه او براي چه آمده گفت تو ميداني كه من يك كاهنه هستم و زني كه كاهن است خود را ارزان نمي‌فروشد. (سات نه) گفت تو كنيز نيستي كه من تو را خريداري كنم بلكه من از تو چيزي مي‌خواهم كه وقتي يكزن آن را بمردي تفويض كرد هيچ‌چيز از او نقصان نمي‌يابد و بهمين جهت قيمت اين چيز در همه جا ارزان است. زن كاهنه گفت چيزي كه تو از من ميخواهي ارزانترين و بي‏قيمت ترين چيزهاست و حتي از فضلة گاو كه در بيابان ريخته ارزان‌تر مي‌باشم اما در عين حال گران‌ترين چيزها بشمار مي‌آيد. اين چيز براي كسانيكه بدان توجه نداشته باشند ارزان‌ترين چيزهاست ولي همينكه مردي نسبت باين شي ابراز توجه كرد گران‌ترين اشياء ميشود و آن مرد اگر خواهان آن است بايد ببهاي خيلي گران خريداري نمايد اينك تو بگو كه چقدر بمن ميدهي تا اينكه من براي ساعتي خواهر تو بشوم؟ (سات نه) گفت من حاضرم دو برابر اين طلا كه براي تو آورده‌ام بتو بپردازم زن كاهنه گفت اين در خور زني مثل من نيست و اگر تو خواهان من هستي بايد هر چه داري بمن بدهي. مرد كه آرزوي كاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو ميدهم و همان لحظه، كاتبي را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سيم و مس داشت بزن تفويض كرد و آنوقت دست دراز نمود كه موي عاريه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولي زن ممانعت كرد و گفت ميترسم كه تو بعد از اينكه مرا براي ساعتي خواهر خود كردي از من سير شوي و بطرف زن خود بروي و اگر ميخواهي من خواهر تو شوم بايد هم اكنون زنت را بيرون كني. مرد كه ديگر غلام نداشت يكي از غلامان كاهنه را فرستاد و زنش را بيرون كرد و آنوقت خواست كه موي عاريه وي را از سرش بردارد. ولي كاهنه گفت تو از اين زن كه بيرونش كردي سه فرزند داري و من ميترسم كه روزي محبت پدري تو را بسوي اين بچه‌ها هدايت كند و مرا فراموش نمائي و هرگاه قصد داري كه از من كام بگيري بايد بچه‌هاي خود را باينجا بياوري تا اينكه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگ‌ها و گربه‌هاي خود بدهم. (سات نه) بي درنگ بوسيله غلامان كاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن كاهن كارد سنگي را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانيد و در حالي كه مرد مشغول نوشيدن شراب بود زن گوشت بچه‌ها را به سگ‌ها و گربه‌هاي خود داد. آنوقت گفت بيا اينك من براي ساعتي خواهر تو ميشوم و مطمئن باش كه از صميم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامي حاضر مي‌باشد كه از روي محبت خواهر يك مرد بشود كه بداند خود را ارزان نفروخته است و يگانه تفاوت زن‌هاي هرجائي با زن‌هائي چون من كه كاهنه و آبرومند هستم، اين است كه زنهاي هرجائي خود را ارزان مي‌فروشند ولي زنهاي آبرومند خود را با بهاي گران در معرض فروش ميگذارند. من گفتم (نفر نفر نفر) من اين داستان را كه تو برايم نقل كردي شنيده‌ام و ميدانم كه تمام اين وقايع در خواب اتفاق مي‌افتد و در آخر داستان (سات نه) كه خوابيده بود از خواب بيدار مي‌شود و خدايان را شكر مي‌نمايد كه اطفال وي زنده هستند. (نفر نفر نفر) گفت اينطور نيست و هر مرد كه عاشق يكزن ميباشد شبيه به (سات نه) است و براي اينكه بتواند از او كام بگيرد حاضراست كه مال و زن و فرزندان خود را فدا كند و هنگامي كه هرم بزرگ را مي‌ساختند اين طور بوده و وقتي باد و آفتاب اهرام را از بين ببرد نيز همين طور خواهد بود. آيا تو ميداني براي چه سر خدائي را كه در عشق مراد ميدهد شبيه به سر گربه ميسازند و ترسيم مي‌كنند؟ گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت براي اينكه بگويند كه زن مثل پنجه‌هاي گربه است و وقتي گربه ميخواهد شكار خود را فريب بدهد پنجه‌هاي نرم خويش را روي او ميكشد و شكار از نرمي آن لذت ميبرد ولي يك مرتبه پيكان‌هاي تيز چنگال گربه از زير آن پوست نرم بيرون مي‌آيد و در بدن شكار فرو ميرود و من چون نميخواهم كه تو از من آسيب ببيني و بعد مرا ببدي ياد كني بتو ميگويم (سينوهه) از اينجا برو و ديگر اينجا نيا. گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتي كه از پيش تو نروم و در اينجا باشم تا اين كه تو با من صحبت كني. زن گفت آري من اين را گفتم و اكنون بتو ميگويم برو براي اينكه هرگاه بخواهي از من سودمند شوي براي تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرين خواهي كرد كه باعث زيان تو شدم. گفتم من هرگز از زيان خود شكايت نخواهم كرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اينكه تو مرا از خود مستفيذ نمائي. (نفر نفر نفر) گفت امروز من در اينجا بطوري كه ديدي يك جشن بزرگ داشتم و اين جشن مرا خسته كرده و اكنون ميخواهم بخوابم و تو برو و روز ديگر بخانه من بيا و در آن روز اگر آنچه از تو ميخواهم بپردازي خواهر تو خواهم شد. من هر قدر اصرار كردم كه موافقت كند آن شب را با وي بسر ببرم زن نپذيرفت و من ناگزير از منزل او بيرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولي تا بامداد از هيجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد. روز بعد صبح زود به غلام خود (كاپتا) سپردم كه تمام بيماران را كه به مطب من مي‌آيند جواب بدهد و بگويد كه در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلماني رفتم و آنگاه خود را تطهير نمودم و عطر ببدن ماليدم و راه خانه (نفر نفر نفر) را پيش گرفتم. در آنجا غلامي مرا باطاق وي برد و ديدم كه زن مشغول آرايش است و من كه خود را متكي بدوستي شب گذشته وي مشاهده ميكردم بطرف زن رفتم ولي زن مرا از خود دور كرد و گفت (سينوهه) براي چه اينجا آمده‌اي.... و چرا مزاحم من مي‌شوي؟ گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اينجا آمده‌ام كه تو بر حسب وعده‌اي كه بمن داده‌اي خواهر من بشوي. آن زن گفت امروز من بايد خود را خيلي زيبا كنم زيرا يك بازرگان كه از سوريه آمده ميخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته كه در ازاي يك روز يك قطعه جواهر بمن خواهد داد. سپس (نفر نفر نفر) روي تخت خواب خود دراز كشيد و يك زن كه كنيز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر كرد. و چون من نميخواستم بروم او گفت (سينوهه) براي چه مصدع من ميشوي و از اينجا نميروي؟ گفتم براي اينكه من آرزوي تو را دارم... براي اينكه ميخواهم تو اولين زن باشي كه خواهر من ميشوي. (نفر نفر نفر) گفت يك مرتبه ديگر، مثل ديشب بتو مي‌گويم كه من نمي‌خواهم تو را بيازارم و بتو ميگويم كه دنبال كار خود برو و مرا بحال خود بگذار. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهي بتو ميدهم كه امروز را با من بشب بياوري. زن پرسيد تو چه داري گفتم مقداري حلقه نقره و مس دارم كه از بيماران خود بعنوان حق‌العلاج گرفته‌ام و نيز داراي يك خانه مي‌باشم كه مطب من در آنجاست و اين خانه را محصلين كه از دارالحيات خارج مي‌شوند و احتياج به مطب دارند ببهاي خوب خريداري مي‌كنند. (نفر نفر نفر) در حالي كه روي تخت خواب دراز كشيده بود و كنيز او بدنش را با روغن معطر ماساژ ميداد گفت بسيار خوب (سينوهه) برو و يك كاتب بياور تا اين موضوع را بنويسد و سند آن را نزد قاضي بزرگ بگذارد و اين انتقال جنبه قانوني پيدا كند و تو نتواني در آينده آن را از من بگيري. من كه (نفر نفر نفر) را با اندامي كه از مرمر سفيدتر و تميزتر بود مي‌نگريستم طوري گرفتار عشق بودم كه نمي‌توانستم بر نفس خويش غلبه نمايم و فكر ميكردم كه دادن هستي من در ازاي يك روز با آن زن بسر ببرم بدون اهميت است. و گفتم (نفر نفر نفر) اكنون ميروم و كاتب را مي‌آورم زن گفت در هر حال من نميتوانم امروز با تو باشم ولي تو كاتب را بياور واموال خود را بمن منتقل كن و من روز ديگر تو را خواهم پذيرفت.
    من به شتاب كاتبي آوردم و هر چه داشتم از سيم و مس و خانه حتي غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل كردم و او سند را كه در دو نسخه تنظيم شده بود گرفت و يكي را ضبط كرد و ديگري را به كاتب داد كه نزد قاضي بزرگ بگذارد و من ديدم كه سند خود را در صندوقچه‌اي نهاد و گفت بسيار خوب من اكنون ميروم و تو فردا اينجا بيا تا اينكه آنچه ميخواهي بتو بدهم. من خواستم اور را در بر بگيرم ولي بانگ زد از من دور شو زيرا آرايش من بر هم ميخورد. بعد سوار بر تخت رواني گرديد و با غلامان خود رفت و من بخانه خويش برگشتم و اشياء خصوصي خود را جمع‌آوري نمودم تا وقتي كه صاحب خانه جديد ميآيد بتواند خانه را تصرف كند. (كاپتا) كه ديد مشغول جمع‌آوري اشياء خود هستم گفت مگر قصد داري به مسافرت بروي؟ گفتم نه من همه چيز خود و از جمله تو را بديگري داده‌ام و عنقريب شخصي خواهد آمد و اين خانه و تو را تصرف خواهد كرد و بكوش كه وقتي نزد او كار ميكني كمتر دزدي نمائي زيرا ممكن است كه او بيرحم‌تر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند. (كاپتا) مقابل من سجده كرد و گفت اي ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست ميدارد و مرا از خود نران زيرا من نميتوانم نزد ارباب ديگر كار كنم درست است كه من از تو چيزهائي دزديدم ولي هرگز بيش از ميزان انصاف سرقت نكردم و در ساعات گرم روز كه تو در خانه استراحت ميكردي من در كوچه‌هاي طبس مدح تو را ميخواندم و بهمه ميگفتم (سينوهه) ارباب من بزرگترين طبيب مصر است در صورتيكه غلامان ديگر پيوسته در پشت سر ارباب خود نفرين ميكردند و مرگ وي را از خدايان ميخواستند. از اين حرفها قلبم اندوهگين شد و دست روي شانه او گذاشتم و گفتم (كاپتا) برخيز. كمتر اتفاق مي‌افتاد كه من غلام خود را باسم (كاپتا) بخوانم زيرا ميترسيدم كه وي تصور نمايد كه هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح يا دزد يا احمق صدا ميكردم. وقتي غلام اسم خود را شنيد بگريه در آمد و پاهاي مرا روي سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بيرون نكن و راضي مشو كه غلام پير تو را ديگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بكوبند و اغذيه گنديده را كه بايد در رودخانه بريزند باو بخورانند. با اين كه دلم مي‌سوخت عصاي خود را (ولي نه با شدت) پشت او كوبيدم و گفتم اي تمساح برخيز و اين قدر زاري نكن و اگر مي‌بيني من تو را از خود درو ميكنم براي اين است كه ديگر نميتوانم بتو غذا بدهم زيرا همه چيز خود را بديگري واگذار كرده‌ام و گريه تو بدون فايده است. كاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند كرد و گفت امروز يكي از روزهاي شوم مصر است.
    بعد قدري فكر نمود و گفت (سينوهه) تو با اينكه جوان هستي يكي از اطباي بزرگ مي‌باشي و من بتو پيشنهاد مي‌كنم كه هر قدر نقره ومس داري بردار و امشب سوار زورق خواهيم شد و از اينجا خواهيم رفت و تو در يكي از شهرهاي مصر كه در قسمت پائين رودخانه واقع گرديده مطب خود را خواهي گشود و اگر مزاحم ما شدند مي‌توانيم بكشور سرخ برويم و در كشور سرخ پزشكان مصري خيلي احترام دارند (مقصود از كشور سرخ كشور كنوني عربستان مي‌باشد كه در مشرق درياي سرخ قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهي در كشور سرخ زندگي كني ما ميتوانيم راه كشور ميتاني يا كشور دو آب را پيش بگيريم و من شنيده‌ام كه در كشور دو آب دو رودخانه وجود دارد كه خط سير آنها وارونه است و بجاي شمال بطرف جنوب ميرود. گقتم (كاپتا) من نميتوانم از طبس فرار كنم براي اينكه رشته‌هائي كه مرا باينجا پيوسته از مفتول‌هاي مس قوي‌تر است. غلام من روي زمين نشست و سر را چون عزاداران تكان داد و گفت خداي (آمون) ما را ترك كرده و ديگر ما را دوست نميدارد زيرا مدتي است كه تو براي معبد (آمون) هديه نبرده‌اي... من عقيده دارم كه همين امروز هديه‌اي براي خداي ديگر ببريم تا اينكه بتوانيم از كمك خداي جديد بهره‌مند شويم گفتم (كاپتا) تو فراموش كرده‌اي كه من ديگر چيزي ندارم كه بتوانم بخداي ديگر تقديم كنم و حتي تو كه غلام من بودي بديگري تعلق داري. (كاپتا) پرسيد اين شخص كيست آيا يك مرد است يا يك زن؟ گفتم او يكزن ميباشد همينكه (كاپتا) فهميد كه صاحب جديد او يكزن است طوري ناله را سر داد كه من مجبور شدم او را با عصا تهديد بسكوت نمايم. بعد گفت اي مادر براي چه روزي كه من متولد شدم تو مرا با ريسمان نافم خفه نكردي كه من زنده نمانم و اين ناملايمات را تحمل نكنم؟ براي چه من يك غلام آفريده شده‌ام كه بعد از اين گرفتار يك زن بشوم براي اين كه زن‌ها همواره بي‌رحم‌تر از مردها هستند آنهم زني مثل اين زن كه همه چيز تو را از دستت گرفته و اين زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگي خواهد كرد و نخواهد گذاشت كه يك لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذاي درست نخواهد داد و اين در صورتي است كه مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به يك معدن‌چي خواهد فروخت تا اينكه در معدن مشغول بكار شوم و بعد از چند روز من بر اثر كار معدن با سختي خواهم مرد بدون اينكه هيچ كس لاشه مرا موميائي كند و قبري براي خوابيدن داشته باشم. (در قديم كارگران حاضر نمي‌شدند كه در معدن كار كنند و براي استخراج فلزات از غلامان كه باجبار آنها را بكار وادار ميداشتند استفاده مي‌نمودند – مترجم). من ميدانستم كه كاپتا درست مي‌گويد و در خانه (نفر نفر نفر) جاي سكونت پيرمردي چون او كه بيش از يك چشم ندارد نيست و آن زن او را بديگري خواهد فروخت و با (كاپتا) بدرفتاري خواهند كرد و او در اندك مدت از سختي زندگي جان خواهد سپرد. و از گريه غلام بگريه درآمدم ولي نميدانستم كه آيا بر او گريه ميكنم يا بر خودم كه همه چيزم را از دست داده بودم. وقتي (كاپتا) ديد كه من گريه ميكنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روي سرم گذاشت و گفت تمام اين‌ها گناه من است كه نميدانستم ارباب من مثل يك پارچه آب نديده ساده مي‌باشد و از وضع زندگي اطلاع ندارد و نمي‌داند كه يك مرد جوان شب‌ها هنگامي كه در خانه خود استراحت ميكند بايد يك زن جوان را در كنار خود بخواباند.
    من هرگز يك مرد جوان مثل تو نديده‌ام كه نسبت به زن‌ها اينطور بي‌اعتناء باشد و هيچ وقت اتفاق نيفتاد كه تو از من بخواهي كه بروم و يكي از زن‌هاي جوان را كه در خانه‌هاي عياشي فراوان هستند اينجا براي تو بياورم. يك مرد جوان كه در امور مربوط بزن‌ها تجربه ندارد مانند يك مشت علف خشك است و اولين زني كه به او ميرسد چون تنور ميباشد و همان‌طور كه علف خشك را بمحض اينكه در تنور بيندازند آتش ميگيرد، مرد جوان بي‌تجربه هم همين كه به يك زن جوان رسيد، آتش مي‌گيرد و براي آن كه بتواند از او برخوردار شود، همه چيز خود را فدا ميكند و متوجه نيست چه ضرري بخويش ميزند و تاسف ميخورم كه چرا تو از من در خصوص زن‌ها پرسش نكردي تا اينكه من تو را راهنمائي نمايم و بتو بگويم كه در دنيا يك زن وقتي مردي را دوست دارد كه بداند كه وي داراي نان و گوشت است و همين كه مشاهده نمود كه مردي گدا شد او را رها مي‌نمايد و دنبال مردي ميرود كه نان و گوشت داشته باشد. چرا با من مشورت نكردي كه بتو بگويم مرد وقتيكه نزديك يك زن ميرود بايد يك چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بكوبد.
    اگر اين احتياط را نكند همان روز زن دست‌ها و پاهاي او را با طناب خواهد بست و ديگر مرد از چنگ آن زن رهائي نخواهد يافت مگر هنگاميكه گدا شود و آنوقت زن او را رها مينمايد و هر قدر مرد محجوب‌تر باشد زودتر گرفتار زن ميشود و زيادتر از او رنج و ضرر مي‌بيند. اگر تو بجاي اينكه بخانه اين زن بروي؟ هر شب يك زن را اينجا مي‌آوردي و بامداد يك حلقه مس باو مي‌بخشيد و او را مرخص ميكردي ما امروز گرفتار اين بدبختي نمي‌شديم. غلام من مدتي صحبت كرد ولي من بصحبت او گوش نميدادم براي اينكه نميتوانستم فكر خود را از (نفر نفر نفر) دور كنم و هر چه غلام بمن ميگفت از يك گوش من وارد ميگرديد و از گوش ديگر بيرون ميرفت. آن شب تا صبح بيش از ده مرتبه بيدار شدم و هر دفعه بعد از بيداري بياد (نفر نفر نفر) ميافتادم و خوشوقت بودم كه روز بعد او را خواهم ديد. بقدري براي ديدار ان زن شتاب داشتم كه روز بعد وقتي بخانه زن رفتم هنوز از خواب بيدار نشده بود و مثل گدايان بر درب خانه او نشستم تا اينكه از خواب بيدار شود. وقتي وارد اطاقش گرديدم ديدم كه كنيز وي مشغول مالش دادن بدن او ميباشد همينكه مرا ديد گفت (سينوهه) براي چه باعث كسالت من ميشوي؟ گفتم من امروز آمده‌ام كه با تو غذا بخورم و تفريح كنم و تو ديروز بمن وعده دادي كه امروز را با من بگذراني. (نفر نفر نفر) خميازه‌اي كشيد و گفت: تو ديروز بمن دروغ گفتي، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت ديروز تو اظهار ميكردي كه غير از خانه و غلام خود چيزي نداري در صورتي كه من تحقيق كردم و دانستم پدر تو كه نابينا شده و نمي‌تواند نويسندگي كند مهر خود را بتو داده و گفته است كه تو بايد خانه او را بفروشي. (نفر نفر نفر) راست ميگفت و پدرم كه نابينا شده بود و نميتوانست خط بنويسد مهر خود را بمن داد تا اينكه خانه‌اش را بفروشم. زيرا پدر و مادرم ميخواستند كه از شهر طبس خارج شوند و مزرعه‌اي خريداري كنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت كند و همانجا بمانند تا اينكه زندگي را بدرود بگويند و در قبر خود جا بگيرند. گفتم مقصود تو چيست؟ زن گفت تو يگانه فرزند پدرت هستي و پدرت دختر ندارد كه بعد از مرگ او قسمت اعظم ميراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهي برد. بنابراين حق داري كه در زمان حيات پدرت خانة او را بمن منتقل كني و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است. وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه‌اي نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند. (نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم. زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروخته‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی. زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت. من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم. هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد. آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفر نفر نفر) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
    از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفته‌ای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازش‌های تو لذتی نخواهد برد. وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شده‌ام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم. موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود. شرمندگي و پشيماني وقتي شديد باشد گاهي از اوقات مانند ترياك خواب‌آور مي‌شود و من در آن شب از شرم و پشيماني فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زياد نوشيده بودم تا صبح بيدار نشدم. در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آنهم خانه‌ای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم. من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟ گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی. زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد. (نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد. ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم. من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم. بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیده‌ام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کرده‌اند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی. گفتم (نفر نفر نفر) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبه‌کاران و غلامان به رود نیل بیندازند. (نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟ گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یکروز که نزد من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد. (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است). آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.

  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم. (هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانواده‌ای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامیدی شد – مترجم). آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد. پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم. زیرا چون امروز هدیه‌ای بمن داده‌ای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم. غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره می‌نمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او بسر ببرم. نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشی‌هائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست. یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟ گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شده‌ام. زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟ من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم. باز اگر تو چیزی داشتی و بمن میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی. آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر آشامیدنی‌هائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمی‌فهمیدم چه میگویم. زن که دید من دستهای او را محکم گرفته‌ام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید. غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند. وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه باو گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم. من این حرفها را در حال نیمه اغماء می‌شنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم. صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابه‌ها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود. ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم. براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم. مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن نرسید. بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند. غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را بتو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند. گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟ (کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری. گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد. پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود. آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفته‌اند که آنها باید فوری خانه را تخلیه نمایند و گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد. پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود. پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟ آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد. من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه. قلب من در سینه‌ام از سنگ سنگین‌تر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مرده‌اند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم. اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد. (کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم. لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنه‌ای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گفت: ای ارباب عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد. من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد. وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایه‌ها جمع شده‌اند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد. فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کرده‌اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زده‌اند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کرده‌اند. پارچه‌ای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغ‌دار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند. در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم. من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمی‌پذیرفتند. تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلي نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم. بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مرده‌های دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند. من وقتی مطمئن شدم که جنازه‌ها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچه‌ای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم بخانه برگردانم. زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد. هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی می‌نشست و کاغد می‌نوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه. من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم. من نامه را گشودم و چنین خواندم: (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دوره‌های عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد). وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشم‌های من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را بتو واگذار نمایم. نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گران‌بها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود. ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن داده‌ای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانه‌های تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد. گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش. وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد. استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی. گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم. (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است. من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پست‌ترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیف‌ترین کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند. من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم. بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و روده‌ها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نی‌های پر از روغن بطوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم. آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم). پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسوده‌تر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از ماده‌ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند – مترجم). ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغن‌ها و داروها و پارچه‌های خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطع های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد. در گرم خانه تمام روغن‌های موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید. وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازه‌ها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است. در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بی‌تربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند. وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم. روزی که می‌خواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمی‌کنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید بکاری کوچک بسازد. دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و از دارلممات خارج شدم. مردم درکوچه‌ها از من دور می‌شدند و بینی خود را می‌گرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود. من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت. وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد. من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود می‌آلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استقبال میکردم و بخود می‌گفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم بدست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب می‌گذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای بوته‌ها عبور می‌کنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را بدوش گرفته دربین قبور فراعنه بحرکت در آمده‌ام. مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبره‌ای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مرده‌ای را درقبر فرعون دفن کرده‌اند. من از مرگ نمی‌ترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد. وقتی متوجه شدم که نمی‌توانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبره‌ها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاک‌ها وسیله‌ای غیر از دست‌های خود نداشتم و دست‌هایم بر اثر برخورد با سنگ ریزه‌ها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمی‌دادم.آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفره‌ای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت. آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود. زیرا پیوسته با فرعون بسر می‌بردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کرده‌اند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر می‌برده‌اند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشه‌های شما برای همیشه باقی بماند. وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم. تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زن‌های رخت‌شوی کنار رودخانه صحبت می‌کنند و بکار مشغول میباشند. بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمی‌کردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل می‌داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و آبجو برسانم

  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم. من با آن وضع رقت‌آور نمی‌توانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند می‌فهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شده‌ام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یکزن فروخته‌ام و من نمی‌توانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم. در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشت‌آور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم می‌گردید که گوشهایش را بریده‌اند. آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شده‌ام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟ من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا احتیاج بشانس دارم و شنیده‌ام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد. گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد. آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون می‌بینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوي یک حلقه نقره بتو بدهم. بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمی‌فروشم. آنمرد گفت تو فراموش کرده‌ای که اگر من می‌خواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را می‌ربودم. گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریخته‌ای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری. مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار می‌کردند آزاد شدند؟ گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار می‌کنند و مزد میگیرند.حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است. مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی. ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمی‌نماید برای اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنه‌های بزرگ خواهد شد. مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.پرسیدم براي چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا می‌نگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمینمود.من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتو کردند چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشسته‌ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و آبجو در کوزه‌ام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنهمه مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانه‌تراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین می‌آمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم بزمین او نموده‌اند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگر با تو کاری ندارم.من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خود باو امتناع کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانه‌ای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایات اینمرد را روی قبرش نوشته‌اند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.گفتم من با میل حاضرم که با تو بشهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، بشهر اموات راه نمیدهند.مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بوده‌اند حق دارند که بشهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.من و مرد بینی بریده براه افتادیم تا اینکه بشهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهاده‌اند

  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندمsadsmileyمن كه آنوكيس هستم، گندم كاشتم و درخت غرس كردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زيرا از خدايان مي‌ترسيدم و خمس محصول خود را بخدايان ميدادم و رود نيل نسبت بمن مساعدت كرد و پيوسته به مزارع من آب رسانيد و هيچ‌كس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت كشت‌زارهاي من نيز هيچ‌كس دچار گرسنگي نشد زيرا در سالهائي كه محصول خوب نبود من به همه آنها كمك ميكردم و به آنها غله ميدادم. من اشك چشم يتيمان را خشك ميكردم و در صدد بر نمي‌آمدم كه طلب خود را از زن‌هاي بيوه كه شوهرشان بمن مديون بودند دريافت نمايم و هر دفعه كه مردي فوت ميكرد من براي اينكه زن بيوه او را نيازارم از طلب خود صرفنظر ميكردم. اين است كه در سراسر كشور نام مرا به نيكي ياد ميكردند و از من راضي بودند، اگر گاو كسي ناپديد مي‌شد من باو يك گاو سالم و چاق بعوض گاوي كه از دست داده بود مي‌بخشيدم من در زمان حيات مانع از اين بودم كه مهندسين اراضي زراعي را بناحق اندازه‌گيري كنند و زمين يكي را بديگري بدهند، اين است كارهائي كه من (آنوكيس) كرده‌ام تا اينكه خدايان از من راضي باشند و در سفري دراز كه بعد از مرگ در پيش دارم با من مساعدت نمايند).وقتي كه من خواندن كتيبه را باتمام رسانيدم مردبيني بريده بگريه در آمد.از او پرسيدم براي چه گريه ميكني؟ گفت براي اينكه ميدانم كه در مورد (آنوكيس) اشتباهي بزرگ كرده‌ام چون اگر اين مرد نيكوكار نبود، اين را روي قبر او نمي‌نوشتند زيرا هر چيز نوشته شده راست و درست مي‌باشد و تا دنيا باقي است مردم اين كتيبه را روي قبر او خواهند خواند و چون جنازه يك مرد خوب هرگز از بين نميرود، او زنده خواهد ماند ولي من بعد از مرگ باقي نمي‌مانم، براي اينكه لاشه تبه‌كاران را برود نيل مياندازند و آب آنرا بدريا ميبرد و لاشه من طعمه جانوران دريا ميشود.من از اين حرف مرد بيني‌بريده حيرت كردم و آنوقت متوجه شدم كه چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بين نمي‌رود و در هر دوره ميتوان از ناداني و خرافه‌پرستي مردم استفاده كرد هزارها سال است كه كاهنين مصري باستناد نوشته‌هاي كتاب اموات كه خودشان آن را نوشته‌اند ولي ميگويند از طرف خدايان نازل شده، مردم را برده خود كرده‌اند و تمام مزاياي مصر از آنهاست و براي اينكه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود ميگويند هر كلمه از كتاب اموات، علاوه بر اينكه در زمين نوشته شده در آسمان هم نزد خدايان تحرير گرديده و محفوظ است و هرگز از بين نخواهد رفت.و نيز براي اينكه عقيده مردم نسبت به كتاب اموات تغيير نكند، اين طور جلوه داده‌اند كه هر نوشته‌اي بدليل اينكه نوشته شده درست است و طوري اين عقيده در مردم رسوخ يافته كه مردي چون آن موجود بدبخت كه گوش و بيني ندارد با اينكه بر اثر خصومت و سوءنيت (آنوكيس) محبوس شد و ده سال در معدن بسر برد وقتي مي‌بيند كه روي قبر (آنوكيس) اين مطالب نوشته شده، تصور مي‌نمايد كه حقيقت دارد و او اشتباه ميكرد كه (آنوكيس) را مردي بيرحم و ظالم ميدانست.مرد گوش بريده اشك چشم پاك كرد و گوشت و ميوه‌اي را كه آنجا بود جلو كشيد و بمن گفت بخور و شكم را سير كن. زيرا چون امروز روز آزادي غلامان معدن است و ما را بشهر اموات راه ميدهند ميتوانيم از اين اغذيه تناول نمائيم.بعد از اينكه بر اثر خوردن گوشت و ميوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوكيس) بطوريكه روي قبر تو نوشته شده تو مردي خوب بودي و سزاوار است كه اكنون قسمتي از ظروف زرين و سيمين و مسين را كه درون قبر تو ميباشد بمن بدهي و من امشب خواهم آمد و اين ظروف را از تو دريافت خواهم كرد.من با وحشت بانگ زدم اي مرد چه ميخواهي بكني؟ و آيا قصد داري كه امشب اينجا بيائي و بمقبره اينمرد دستبرد بزني، مگر نميداني كه هيچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره يكمرد نيست و اين گناه را خدايان نخواهند بخشود.مرد بيني‌بريده گفت براي چه مهمل ميگوئي، مگر خود تو روي قبر او نخواندي كه (آنوكيس) چقدر نيكوكار است و اينمرد كه همواره طبق دستور خدايان رفتار كرده، هيچ راضي نيست كه مديون من باشد و اگر وي زنده بود خود طلب مرا مي‌پرداخت زيرا ترديدي وجود ندارد كه او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب كرد و خانه مرا ضميمه ملك خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر كوچكم را چون كنيزي به خدمت گرفت و بنابراين (آنوكيس)‌كه بمن بدهكار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب براي دريافت طلب خويش مي‌آيم و تو هم ميتواني با من بيائي و سهمي ببري زيرا چون او بايد طلب مرا بدهد و آنچه من از او دريافت ميكنم حلال است ميتوانم كه قسمتي از اموال خود را پس از اينكه از وي دريافت نمودم بتو بدهم تا اينكه تو خود آنها را از درون مقبره برداري.آزادي غلاماني كه در معدن كار ميكردند و اينكه غلامان مجاز بودند كه وارد شهر اموات شوند بكلي انضباط شهر اموات را از بين برد و شهري كه از شهر زندگان بيشتر مورد مواظبت قرار ميگرفت در آن شب، عرصه چپاول گرديد.غلام بين بريده و من وارد مقبره (آنوكيس) شديم و هر چه توانستيم از ظروف سيمين و زرين و مسين مقبره برديم و غلام آزاد شده ميگفت كه آنچه من ميبرم حق خودم ميباشد و عمل من سرقت نيست.هنگاميكه زر و سيم و مس را از شهر اموات منتقل ميكرديم ديديم كه تمام نگهبانان شهر اموات كه وظيفه آنها جلوگيري از سارقين بود مانند غلامان آزاد شده،‌ شروع به چپاول كرده‌اند و هنگاميكه بساحل نيل رسيديم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.بازگشت ما بساحل نيل مواجه با موقعي شد كه روز دميد و در آن موقع عده‌اي از سوداگران سوريه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند كه اشياء غارت شده را از سارقين خريداري نمايند.آنچه ما آورده بوديم از طرف يك سوداگر سوريه به چهارصد (دين) از ما خريداري شد. از اين زر، دويست (دين) بمن رسيد و بقيه را غلام بيني‌بريده تصاحب كرد و گفت براي تحصيل زر و سيم، راهي آسان پيدا كرديم زيرا اگر ما مدت پنجسال در اسكله‌هاي نيل بار حمل مي‌نموديم نمي‌توانستيم كه اينهمه زر و سيم بدست بياوريم.بعد از اينكه زر را تقسيم كرديم از هم جدا شديم و غلام بيك طرف رفت و من بطرف ديگر.براي اينكه بو را از خود دور كنم مقداري كافور و بيخك (بيخك ريشه يكنوع گياه است كه وقتي آنرا صلابه كردند مثل صابون كف ميكند و انسان را تميز مي‌نمايد – مترجم) خريداري كردم و در كنار نيل خود را شستم بطوريكه بوي خانه مرگ بكلي از من دور شد و ديگر مردم از من دوري نمي‌كردند.بعد از آن لباسي خريداري نمودم و بيك دكه رفتم كه غذا صرف كنم و هنگاميكه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صداي غوغا بگوشم رسيد و ديدم كه نفير ميزنند و ارابه‌هاي جنگي بحركت در آمده‌اند.از كسانيكه مطلع‌تر بودند پرسيدم چه خبر است و آنها گفتند كه نيزه‌داران مخصوص، كه گارد فرعون هستند مامور شده‌اند كه غلامان آزاد شده را سركوبي نمايند كه بيش از اين شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.آن روز قبل از اينكه خورشيد غروب كند بيش از يكصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن كار ميكردند از پا، از ديوارهاي شهر طبس سرنگون آويختند و بقتل رسانيدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.آن شب من در يك خانه عمومي بسر بردم و منظورم اين بود كه قدري تفريح كنم ولي هيچ يك از زنهاي خانه عمومي را خواهر خود ننمودم.بعد از خروج از خانه عمومي بيك مهمانخانه رفتم و خوابيدم و بامداد روز بعد بسوي خانه سابق خود روان شدم تا اينكه طلب (كاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشكر نمايم زيرا اگر وي اندك پس‌انداز خود را بمن نميداد من نميتوانستم كه جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم

  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل نهم - گريه آورترين واقعه جواني من
    (كاپتا) وقتي مرا ديد بگريه افتاد و گفت اي ارباب من، تصور ميكردم كه تو مرده‌اي زيرا بخود ميگفتم كه اگر زنده باشد مي‌آيد تا اينكه باز از من سيم و مس بگيرد. زيرا او يكمرتبه از من سيم و مس گرفت و كسيكه يكبار بديگري فلز داد تا زنده است بايد باو فلز بدهد.و من با اينكه فكر ميكردم تو مرده‌اي احتياط از دست نميدادم و براي كمك بتو از ارباب جديد خود و مادرش (كه خدايان لاشه او را متلاشي نمايند) ‌مي‌دزديدم و مادر او هم پيوسته با چوب مرا ميزد و بتازگي تهديد كرده مرا بفروشد و بهمين جهت چون تو آمده‌اي خوب است كه من و تو از اينجا بگريزيم و بجائي برويم كه دور از اين تمساح باشيم.من در اداي جواب ترديد كردم و او گفت ارباب من اگر براي هزينه زندگي اضطراب داري من مقداري فلز دارم و متيوانيم آن را بمصرف برسانيم و وقتي كه فلز باتمام رسيد من كار خواهم كرد و نميگذارم كه تو گرسته بماني مشروط بر اينكه مرا از چنگ اين زن كه يك تمساح است و پسر ابله او نجات بدهي.گفتم (كاپتا) من امروز براي اين اينجا آمدم كه دين خود را بتو بپردازم زيرا ميدانم آنچه تو بمن دادي مجموع پس‌انداز تو در مدت چند سال بود. آنگاه مقداري فلز خيلي بيش از ميزان فلزي كه كاپتا بمن داده بود در دست او نهادم و او كه فلزات مزبور را ديد از وجد برقص در آمد ولي بعد متوجه شد كه رقصيدن براي مردي چون او سالخورده خوب نيست.پس از اينكه از رقص باز ايستاد گفت ارباب من، پس از اينكه فلزات خود را بتو دادم گريستم زيرا فكر ميكردم كه تو ديگر فلزات مرا پس نخواهي داد ولي از من گله نداشته باش زيرا كسيكه يكعمر غلام بوده داراي قوت قلب نيست و نمي‌تواند كه فلزات خود را بديگري، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.گفتم (كاپتا) علاوه بر اينكه من طلب تو را تاديه كردم بجبران اينكه تو نسبت بمن خوبي نمودي تو را از اربابت خريداري و آزاد خواهم كرد.(كاپتا) گفت تو اگر مرا خريداري و آزاد كني من هيچ جا ندارم كه بآنجا بروم و كسي كه يكعمر غلام بوده نميتواند بآزادي زندگي كند من غلامي هستم يك چشم كه بايد پيوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بيك گوسفند يك چشم شباهت دارم كه فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز ميدهم كه بي‌جهت فلز خود را براي خريداري من دور نريز زيرا من از آن تو هستم و تو ميتواني كه مرا با خويش ببري.بعد با يگانه چشم خود چشمكي زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتياط از دست نميدادم هر روز راجع بحركت كشتي‌ها از اين جا كسب اطلاع ميكردم و ميدانم كه در اين زمان يك كشتي از اينجا بطرف ازمير ميرود و ما متيوانيم كه سوار اين كشتي شويم و خود را به ازمير برسانيم و يگانه اشكالي كه وجود دارد اين است كه قبل از حركت بايد هديه‌اي به خدايان بدهيم تا اينكه سالم بمقصد برسيم و من بعد از اينكه (آمون) سلب اعتقاد كردم هنوز يك خداي ديگر كشف ننموده‌ام كه باو هديه بدهم.من از اشخاص پرسيدم كه آيا ممكن است راهنمائي نمايند و خدائي را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هديه بدهم و آنها گفتند كه خداي فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسيدم اين خدا با چه زندگي و خدائي ميكند؟ بمن جواب دادند كه خداي (آتون) بوسيلة حقيقت زندگي و خدائي ميكند و من فهميدم كه اين خدا بدرد من نميخورد زيرا خدائي كه بخواهد با حقيقت زندگي و خدائي كند بطور حتم يك خداي ساده و بي‌اطلاع است و گرنه مي‌فهميد كه حقيقت چيزي است كه هرگز قابل اجرا نمي‌باشد و اكنون ارباب من آيا تو مي‌تواني بمن بگوئي كه كدام خدا را بپرستم.من گوي خود را كه مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدينم پيدا كرده بودم باو دادم و گفتم اين خدا را بپرست.(كاپتا) پرسيد اين چيست؟ گفتم فرعون باين خدا اعتقاد داشت و تصور مي‌نمود كه سعادت مي‌آورد و من هم از لحظه‌ايكه آن را بدست آورده‌ام حس ميكنم كه بطرف سعادت ميروم زيرا داراي زر شدم و اگر تو اين گوي را نگاهداري تصور ميكنم كه نيكبخت خواهي شد و من هم از نيكبختي تو استفاده خواهم كرد. بنابراين در حاليكه اين گوي را داري لباس خود را عوض كن و لباسي مانند سكنه سوريه بپوش تا با اين كشتي كه ميگوئي آماده حركت است برويم و من فكر ميكنم كه گفته تو داير بر اينكه من نبايد پول خود را براي خريد تو دور بريزم درست است زيرا از اينجا تا ازمير ما خرج داريم و بعد از ورود به ازمير هم بايد قدري فلز داشته باشيم كه خرج كنيم تا اينكه من شروع به طبابت نمايم و بايد بتو بگويم كه من نيز عجله دارم كه زودتر از شهر طبس بروم براي اينكه وقتي در كوچه‌هاي طبس قدم بر ميدارم مثل اين است كه هر كس كه مرا مي‌بيند بمن ناسزا ميگويد و من بعد از اينكه از اين شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم كرد.(كاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آينده تصميم قطعي نگير براي اينكه تو نميداني كه در آينده چه خواهد شد و چه وقايع پيش خواهد آمد و لذا از امروز، تصميم عدم مراجعت بشهر طبس را نگير زيرا ممكن است كه روزي از اين مراجعت سود فراوان ببري.از آن گذشته هر كس با آب نيل رفع تشنگي كرد نميتواند پيوسته با آب‌هاي ديگر خود را سيرآب نمايد و نيل او را بسوي خود ميكشاند. من نميدانم كه تو در اينجا مرتكب چه عمل شده‌اي كه اينطور از طبس نفرت حاصل كرده‌اي ولي تصميم تو را براي رفتن از طبس يك كار عاقلانه ميدانم. سينوهه، من بتو اطمينان ميدهم كه اين عمل را هر چه باشد فراموش خواهي كرد زيرا جوان هستي و جوان بعد از چندين سال وقايع گذشته را فراموش مي‌نمايد و اشخاص پير هم اگر مانند جوان‌ها عمر طولاني ميكردند وقايع گذشته را فراموش مينمودند، ولي چون عمر آنها طولاني نمي‌شود فرصت فراموش كردن حوادث گذشته بدستشان نمي‌رسد. هر عمل كه از انسان سر ميزند، مانند سنگي است كه بدريا بيندازند. اين سنگ بعد از اينكه در آب افتاد صدائي بزرگ ايجاد ميكند و آب را بتلاطم در مي‌آورد و انسان فكر مينمايد كه هرگز اثر آن هيجان و تلاطم از بين نمي‌رود ولي بعد از چند لحظه آب آرام ميشود بطوري كه انسان بخود ميگويد اصلاً سنگي در اين آب نيفتاده و گرنه اينطور آرام نبود.تو نيز بعد از چند سال بكلي اين واقعه را كه براي تو در اين شهر اتفاق افتاده فراموش خواهي كرد و با ثروت و قدرت به طبس مراجعت خواهي نمود و اگر تا آنموقع اسم من در طومار غلامان فراري باشد تو خواهي توانست مرا مورد حمايت قرار بدهي و نگذاري كه مرا اذيت كنند.گفتم من هر موقع كه قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم كه تو را مورد حمايت قرار بدهم ولي من از اين جهت از طبس ميروم كه ديگر باينجا برنگردم.در اينموقع مادر اربابش (كاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت در خم كوچه منتظر من باش و من فوري خواهم آمد.من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم كوچه بانتظار (كاپتا) ايستادم. طولي نكشيد كه (كاپتا) در حالي كه زنبيلي در دست و باشلوقي روي سر داشت آمد و من ديدم كه در دست ديگر او چند حلقه مس ديده مي‌شود و حلقه‌ها را بمن نشان داد و گفت اين زن كه مادر تمام تمساح‌ها ميباشد مرا براي خريد به بازار فرستاده ولي من براي او چيزي نخواهم خريد زيرا آنچه از اثاث خصوصي‌ام را كه قابل حمل و مورد احتياج بود، برداشته در اين زنبيل نهاده‌ام كه از اينجا برويم و اين حلقه‌هاي مس هم بر سرمايه ما براي تامين هزينه مسافرت خواهد افزود.من ديدم كه (كاپتا) در زنبيل خود لباس و يك موي عاريه دارد و وقتي از حدود خانه دور شديم و به كنار نيل رسيديم در آنجا لباس خود را عوض كرد و موي عاريه بر سر نهاد.
    من براي او يك چوب تراشيده خريداري كردم زيرا ديده بودم كه خدمه اشخاص بزرگ چوب بدست ميگيرند و سپس به اسكله كشتي‌هاي سوريه نزديك شديم و من ديدم كه يك كشتي سرياني در شرف حركت است.ناخداي آن كشتي هم اهل سوريه بود و وقتي دانست كه من طبيب هستم و عازم ازمير ميباشم با خرسندي من و (كاپتا) را پذيرفت براي اينكه در كشتي او عده‌اي از جاشوان مريض بودند و اميدواري داشت كه من در راه آنها را معالجه نمايم.معلوم شد كه گوي موصوف براي ما سعادت‌بخش بوده زيرا كارهاي ما سهل شد و ما مي‌توانستيم براحتي سفر نمائيم و (كاپتا) كه اثر گوي را ديد مثل يك خداي حقيقي شروع به پرستش آن كرد.

  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم - يك بيماري ساري و ناشناس
    كشتي بحركت در آمد و ما مدت بيست و چهار روز روي رود نيل شناوري كرديم تا اينكه بدريا رسيديم در اين بيست و چهار روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گله‌هاي فراوان گذشتيم ولي من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمي‌بردم زيرا عجله داشتم كه زودتر از آن كشور بروم و خود را بجائي برسانم كه مرا در آنجا نشناسند. وقتي از نيل خارج شديم كشتي وارد دريا شد و ديگر (كاپتا) نميتوانست دو ساحل نيل را ببيند مضطرب گرديد و بمن گفت كه آيا بهتر نيست كه از كشتي پياده شويم و از راه خشكي خود را به ازمير برسانيم من باو گفتم كه در راه خشكي راهزنان هستند و هرچه داريم از ما خواهند گرفت و ممكن است كه ما را بقتل برسانند.جاشوان كشتي وقتي درياي وسيع را ديدند طبق عادت خود صورت را با سنگ‌هاي تيز خراشيدند تا اينكه خدايان را با خود دوست كنند و به سلامت به مقصد برسند. مسافرين كشتي كه اكثر اهل سوريه بودند از مشاهده اين منظره بوحشت افتادند و مصريهائي هم كه با آن كشتي مسافرت ميكردند، متوحش شدند. مصريها از خداي (آمون) درخواست كمك ميكردند و سريانيها از خداي (بعل) كمك ميخواستند (كاپتا) هم خداي خود را بيرون آورد و مقابل آن گريست و براي اينكه دريا را با خود دوست كند يك حلقه مس بدريا انداخت ولي براي فلز خود بسيار متاسف شد. اين وقايع قدري ادامه داشت تا اينكه پاروزن‌ها كه تا آنموقع در رود نيل و دريا، پارو ميزدند دست از پاروها برداشتند و كشتي براي ادامه حركت شراع افراشت. آنوقت همه چيز آرام شد و ديگر جاشوان صورت‌هاي خود را مجروح نكردند و مسافرين خدايان را صدا نزدند ولي بعد از اينكه شراع افراشته شد و كشتي سرعت گرفت گرفتار حركات امواج دريا گرديد. (كاپتا) وقتي ميديد كه كشتي آنطور تكان ميخورد وحشت كرد و يكي از طنابهاي كشتي را محكم گرفت و بعد از چند لحظه با ناله بمن گفت كه طوري معده او بالا ميايد مثل اينكه نزديك است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد. (كاپتا) كه تصور ميكرد خواهد مرد بمن گفت ارباب من از تو رنجش ندارم براي اينكه تو مرا باينجا نياوردي بلكه خود من بودم كه بتو گفتم كه بايد از طبس خارج شد و به شهرهاي ديگر رفت. وقتي كه من مردم جنازه مرا بدريا بينداز براي اينكه آب دريا شور است و مانند حوض‌هاي شور دارالممات مانع از متلاشي شدن جنازه من خواهد شد.جاشوان كشتي نظر باينكه زبان مصري را ميفهميدند وقتي اين حرف را شنيدند خنديدند و باو گفتند اي مرد يك چشم، در اين دريا جانوراني وجود دارد كه دندانهاي آنها از دندان‌هاي تمساح بزرگتر و تيزتر است و قبل از اينكه جنازه تو به ته دريا برسد تو را قطعه قطعه ميكنند و مي‌بلعند. كاپتا كه متوجه شد جنازه او در آب شور دريا باقي نخواهد ماند و بكام جانوران خواهد رفت بعد از شنيدن اين حرف گريست.چند لحظه ديگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرين كشتي چه مصري چه سرياني گرفتار تهوع شدند و آنچه در معده داشتند بيرون آمد و رنگ آنها تيره و آنگاه شبيه به سبز شد. من از مشاهده بيماري دسته جمعي آنها حيرت كردم زيرا در دارالحيات استادان ما،‌ اين بيماري را بما نگفته بودند و من نميدانستم بيماري مزبور چيست، بيماريهاي ساري كه يكمرتبه عده‌اي زياد را مريض ميكنند معروف است و تمام اطباي فارغ‌التحصيل طبس از آن اطلاع دارند.هزارها سال است كه اين بيماريها شناخته شده و وسيله مداواي آنها فراهم گرديده و علائم بيماري معلوم و مشخص مي‌باشد ولي بيماري مزبور به هيچ‌يك از بيماري‌هايي ساري شباهتي نداشت و من فكر ميكردم كه اگر تمام اطباي سلطنتي مصر جمع شوند نمي‌توانند آن بيماري واگير را كه يكمرتبه به تمام مسافرين چيره شد بشناسند. بيماري مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله براي اينكه در هر سه بيماري مريض تب ميكند ولي آنهائيكه استفراغ ميكردند تب نداشتند و از سردرد نمي‌ناليدند. من دهان آنها را بوئيدم كه بدانم آيا مثل بيماري وبا از دهان آنها بوي كريه استشمام ميشود ولي بوي مكروه نشنيدم و كشاله ران آنها را معاينه كردم كه بدانم آيا مثل مرض طاعون از كنار ران آنها غده‌اي بيرون آمده ولي غده‌اي نديدم و در سطح بدن هم تاول‌هاي مخصوص آبله بنظر نميرسيد و در بين تمام آنهائي كه استفراغ ميكردند حتي يك نفر تب نداشت. متحير بودم كه اين چه بيماري مرموز است كه علائم آن در هيچ‌يك از كتاب‌هاي قديم نوشته نشده و با وحشت نزد ناخدا رفتم و باو گفتم كه در كشتي تو يكمرض خوفناك بوجود آمده كه تا امروز بدون سابقه بوده زيرا من كه طبيب مصري و فارغ‌التحصيل مدرسه دارالحيات هستم از اينمرض اطلاع ندارم و بتو ميگويم كه فوري بطرف ساحل برو تا اينكه بيماران را بخشكي منتقل كنيم. ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دريا مسافرت نكرده‌اي؟ گفتم نه... ناخدا گفت اينمرض كه يك طبيب مصري مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دريا ميباشد و علت بروز اينمرض، پرخوري است و در اين كشتي مسافريني كه مايل باشند بخرج شركت سرياني كه صاحب اين كشتي است غذا ميخورند و غذاي آنها جزو كرايه كشتي منظور ميشود ولي تو، سينوهه، وقتي وارد اين كشتي شدي گفتي كه بخرج خود غذا خواهي خورد و بهمين جهت در صرف غذا امساك ميكني و لذا اكنون كه همه بيمار هستند تو سالم ميباشي ولي اينها كه ميدانند غذا را بخرج كشتي ميخورند تا بتوانند شكم را پر ازغذا مينمايند تا بتصور خودشان فريب نخورده باشند و تا وقتي روي نيل حركت ميكرديم پرخوري اينها ضرري نداشت زيرا نيل رودخانه است و موج ندارد ولي اكنون كه وارد دريا شده‌ايم اينها بعد از هر وعده غذاي زياد گرفتار همين مرض ميشوند و آنچه در معده جا داده‌اند بر اثر تهوع بيرون مي‌ريزد و اين تهوع هم ناشي از تكان كشتي است كه آنهم بر اثر حركت امواج است. گفتم چرا در اين هواي طوفاني كشتي‌راني ميكنيد تا اينكه مسافرين شما اينطور مريض شوند؟ ناخدا گفت اين هوا طوفاني نيست بلكه بهترين هوا براي كشتي‌راني ميباشد چون تا باد نوزد نميتوان از بادبان استفاده كرد. بعد افزود سينوهه، با اينكه تو يك طبيب مصري هستي اين علم طب را از من فرا بگير كه علاج مرض دريا فقط غذا نخوردن است و اگر مسافر كشتي غذا نخورد گرفتار اين مرض نميشود گفتم آيا اينها كه مريض شده‌اند خواهند مرد، ناخدا گفت وقتي كشتي بساحل رسيد و اينها از كشتي پياده شدند از تمام كسانيكه در ساحل هستند سالمتر خواهند بود زيرا سنگيني معده آنها بر اثر تهوع‌هاي پياپي از بين رفته است و مرض دريا وقتي ادامه دارد كه كشتي در دريا حركت ميكند و همين كه بساحل رسيد اين مرض رفع ميشود. در اين گفتگو بوديم كه شب فرا رسيد در حاليكه از هيچ طرف ساحل نمايان نبود و من به ناخدا گفتم در اين شب تاريك كه فرا ميرسد آيا تو راه خود را گم نخواهي كرد و بجاي اينكه بطرف ازمير بروي بطرف سرزمين آدمخواران نخواهي رفت. (در چهار هزار سال قبل ملل ساكن شمال درياي مديترانه نيمه‌وحشي بودند و مصريها تصور ميكردند كه آنها آدمخوار هستند – مترجم). ناخدا گفت من از خدايان كمك ميگيرم و راه را گم نميكنم تا وقتي كه روز است خداي خورشيد بمن كمك ميكند و وقتي شب شد خداي ماه و خداي ستارگان بمن مساعدت مينمايند و نميگذارند بسوي سرزمين آدمخواران بروم. من بعد ناخدا را ترك كردم و بگوشه‌اي خزيدم كه بخوابم ولي تا صبح بر اثر حركات كشتي و صداي بادبانها و امواج خوابم نبرد. روز بعد قدري غذا به كاپتا دادم و او نخورد و آنوقت به من محقق گرديد كه وي خواهد مرد زيرا هرگز اتفاق نيفتاده بود كه كاپتا وسيله و فرصتي براي غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نيكند. هفت روز و شب، ما در دريا بوديم و روز هشتم ازمير نمايان شد و وقتي وارد بندر شديم بادبانها را فرود آوردند و جاشوان كشتي پارو بدست گرفتند تا اينكه كشتي را بساحل برسانند و من با شگفت ديدم كه غلام من و تمام مسافرين كه بيحال بودند بمحض اينكه كشتي وارد بندر شد برخاستند و براه افتادند و همه ميگفتند كه گرسنه هستند و غذا مي‌طلبيدند. من هرگز نديده بودم كه يعده بيمار كه تصور ميشد خواهند مرد يكمرتبه آنطور سالم شوند و براه بيافتند و صحبت كنند و بخندند آنوقت فهميدم كه علم انتها ندارد و انسان هر قدر تحصيل كند باز محتاج فرا گرفتن است زيرا با اينكه ما اطباي مصري بزرگترين طبيب جهان هستيم هنوز بقدر يك ناخداي بيسواد اطلاع نداريم و همكاران من در طبس از وجود اين مرض كه يكمرتبه معالجه ميشود بي‌خبرند. (دريا همواره موج دارد و كشتي را تكان ميدهد و تكان كشتي دو حركت بوجود مي‌آورد يكي از چپ براست و برعكس ديگري از جلو به عقب و بالعكس و اين دو تكان سبب ميشود كه مسافران دچار استفراغ پياپي بشوند و بيحال گردند و خود من دو بار در سفر دريائي بر اثر تكان كشتي دچار اين عارضه كه موسوم به بيماري دريا ميباشد شدم ولي همينكه كشتي بساحل رسيد يا وارد منطقه بندري (كه در آنجا موج بوجود نمي‌آيد) شد، تمام عوارض بيماري دريا از بين ميرود و مسافران احساس سلامتي كامل ميكنند و در هواپيما‌هاي امروزي هم هنگام وزش باد تند اين تكان بوجود مي‌آيد و مسافران هواپيما كه براي بار اول يا دوم با طياره سفر ميكنند دچار عارضه موسوم به بيماري دريائي مي‌شوند و ناخداي كشتي سرياني كه به (سينوهه) گفت اين بيماري ناشي از پرخوري مي‌باشد اشتباه ميكرد چون كسانيكه غذا نخورده‌اند نيز ممكن است دچار بيماري دريا شوند. منتها هنگام استفراغ فقط زردآب از دهانشان خارج ميگردد و در كشتيهاي بزرگ حامل مسافر كه طول تنه كشتي سيصد متر است (مثل كشتي كوئين ماري انگليسي كه تا اين اواخر كار ميكرد) مسافران دچار مرض دريا نميشوند چون يكي از دو حركت مذكور در بالا كه حركت جلو بعقب و برعكس مي‌باشد بوجود نمي‌آيد ليكن حركت ديگر كه حركت از راست به چپ و برعكس است ايجاد مي‌شود و تنها با ايجاد يك حركت بيماري دريا بروز نميكند – مترجم). سوريه را باسم كشور سرخ و مصر با بنام ممكلت سياه ميخوانند (بمناسبت رنگ خاك آنها) و همانطور كه رنگ خاك اين دو كشور با هم تفاوت دارد همه چيز سرياني‌ها با مصري‌ها متفاوت است. مصر كشوري است مسطح و بدون كوه ولي سوريه كشوري ميباشد داراي كوه و بين هر دو كوه يك جلگه واقع شده و در هر جلگه يك ملت زندگي ميكند و يك پادشاه دارد و تمام اين سلاطين به فرعون خراج ميدهند. در سواحل سوريه مردم بوسيله صيد ماهي و درياپيمائي ارتزاق مينمايند و در داخل اراضي وسيله زندگي زراعت و راهزني است و قشون فرعون هرگز نتوانسته كه راهزنان سوريه را قلع و قمع كند. در مصر مردم عريان هستند ولي در سوريه مردم از سر تا پا لباس مي‌پوشند و البسه خود را بوسيله پشم مي‌بافند ولي همين مردم كه سراپا پوشيده با لباس هستند وقتي ميخواهند احتياجات طبيعي خود را رفع كنند بي‌آنكه به مكاني خاص بروند به اين كار مبادرت مي‌كنند و در هر نقطه بدون توجه باينكه سايرين آنان را مي‌بينند احتياجات خود را رفع مي‌نمايند. مردهاي سوريه ريش و موهاي بلند دارند و هر شهر از بلاد آنها داراي يك خدا مي‌باشد و براي خدايان انسان قرباني ميكنند. بعضي از اعمال كه در مصر قبيح است در سوريه جائز ميباشد و از جمله معاشرت زن و مرد بشمار مي‌آيد و در بعضي از اعياد مردها و زنها بطور علني با هم معاشرت مينمايند. هر دفعه كه فرعون يك صاحب منصب ميفرستد كه از سلاطين سوريه خراج بگيرد صاحب منصب مذكور اين ماموريت را يك نوع تبعيد تصور ميكند زيرا مصريها جز معدودي از آنها نميتوانند كه با وضع زندگي سكنه سوريه كنار بيايند. معهذا در ازمير يك معبد باسم معبد (آمون) هست و مصريهائي كه مقيم اين شهر هستند به معبد مزبور هديه ميدهند. مدت دوسال من در ازمير توقف كردم و در اين مدت زبان و خط بابلي را آموختم زيرا بمن گفتند كسي كه زبان و خط بابلي را بداند بتمام كشورهاي مشهور دنيا ميتواند مسافرت كند و در همه جا با مردان تحصيل كرده صحبت نمايد. خط بابلي را روي لوح‌هائي از خاك‌رس كه خمير شده است مينويسند و بعد الواح را كه بوسيله پيكان نوشته شده در آتش ميگذارند و مثل آجر سخت ميشود. من بدوداً حيرت ميكردم براي چه خط بابلي را مثل خط مصري روي پاپي‌روس نمينوسيند و بعد متوجه شدم كه كاغذ از بين ميرود ولي لوح پخته شده باقي ميماند و نشان ميدهد كه سلاطين و امرا با چه سرعت پيمانها و وعده‌هاي خود را فراموش مينمايند. يكي از چيزهائي كه در سوريه هست و در مصر نيست اينكه در سوريه طبيب بايد بخانه بيمار برود و هرگز بيمار يك طبيب را احضار نمي‌نمايد. وقتي طبيب بخانه بيمار ميرود تصور مينمايند كه خدايان او را فرستاده‌اند و حق‌الزحمه طبيب را قبل از معالجه مي‌پردازند و اين موضوع بنفع پزشك است زيرا بيمار وقتي معالجه شد مزد طبيب را فراموش مينمايد. هر يك از اغنياي سوريه داراي يك طبيب مخصوص هستند و تا وقتي سالم ميباشند باو هدايا ميدهند ولي بعد از اينكه ناخوش شدند هديه‌اي كه بايد به طبيب داده شود قطع ميگردد تا اينكه دوباره سالم گردند. غلام من از روزيكه ما وارد ازمير شديم مرا وادار كرد كه قسمتي از مزد طبابت خود را بكساني بدهم كه به نقاط مختلف شهر بروند و اعجاز مرا در طب بگوش ديگران برسانند. كاپتا غلام من ميگفت كه اگر تو در اين شهر مشهور شوي مجبور نيستي كه براي معالجة بيماران بخانه آنها بروي بلكه آنها بخانه تو خواهند آمد. هرچه من باو ميگفتم كه در سوريه مريض بخانه طبيب نمي‌آيد بلكه پزشك بايد بخانه بيمار برود او نمي‌پذيرفت و ميگفت كه در آغاز اينطور است ولي بعد از اينكه مردم عادت كردند بخانه تو خواهند آمد زيرا مردم چون ابله ميباشند زود مطيع مد روز ميشوند بخصوص اگر آن مد از يك كشور خارجي بيايد و آنها همينكه بدانند كه رفتن بخانه طبيب مد روز است رسم خود را كنار ميگذارند و رسم مصر را پيش ميگيرند. يكي از كارهاي كه (كاپتا) مرا وادار بانجام آن كرد اين بود كه در كوچه و خيابان باطباء سوريه مراجعه نمايم (زيرا اطباء كه مجبور بودند بخانه بيماران بروند همواره در كوچه و خيابان ديده ميشدند) و بآنها چنين بگويم: من سينوهه طبيب معروف مصري هستم كه تحصيلات خود را در دارالحيات باتمام رسانيده‌ام و در تمام دنيا مرا مي‌شناسند و بقدري علم دارم كه اگر خدايان با من موافق باشند مرده را زنده و كور را بينا ميكنم ولي علم در همه جا يك شكل نيست و بيماريها در هر كشور از نوعي بخصوص است. اين است كه بشهر شما آمده‌ام تا اينكه بيماريهاي اين شهر را بشناسم و آنها را معالجه كنم و از علوم شما مطلع شوم. من نمي‌خواهم كه با شما رقابت نمايم زيرا براي تحصيل زر و سيم نيامده‌ام و زر و سيم براي من با اين خاك كه زير پاي من ميباشد برابر است. بنابراين هر وقت شما ديدي كه خدايان شما يكنفر را مورد غضب قرار دادند و او را مبتلا به يك بيماري غير قابل علاج كردند او را نزد من بفرستيد كه شايد من بوسيله كارد خود بتوانم او را معالجه نمايم. زيرا ميدانم كه شما هرگز براي معالجة بيماران كارد بكار نميبريد و همواره از دوا براي درمان آنها استفاده مينمائيد.

  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اگر توانستم كه بيماراني را كه شما نزد من ميفرستيد بوسيلة كارد معالجه كنم هرچه زر و سيم بمن بدهند با شما نصف خواهم كرد و اگر نتوانستم آنها را نزد شما بر ميگردانم و اگر هديه‌اي بمن بدهند آنرا نيز بشما ميدهم. وقتي من اينطور با يك طبيب سوريه صحبت ميكردم وي ريش خود را مي‌خارانيد و ميگفت شك نيست كه خدايان بتو علم داده‌اند زيرا كلام تو بخصوص آن قسمت كه مربوط به نصف کردن زر و سیم است بگوش من خوش آیند میباشد و چون تو بوسیله کارد معالجه میکنی اگر هم بخواهی نمیتوانی با ما که مریض را با دوا معالجه مینمائیم رقابت نمائی. ما عقیده داریم که یک مریض با کارد معالجه نمیشود بلکه خواهد مرد و فقط بتو یک توصیه مینمائیم و آن اینکه هرگز بوسیله جادوگری کسی را معالجه نکن زیرا اگر در صدد برآئی که بوسیله جادوگری مردم را معالجه کنی از سایرین که از تو محیل تر هستند عقب خواهی افتاد. من اینحرف را باور میکردم و میدانستم که در سوریه جادوگران در خیابان و کوچه ها مثل اطباء ویلان هستند و بوسیله جادوگری اشخاص ساده لوح را معالجه می نمایند. آنها هم یا میمردند یا اینکه بر اثر مرور زمان معالجه میشوند. در مصر ما هم جادوگری هست ولی جادوگری در مملکت ما فنی است مخصوص کاهنین و فقط کاهنین آنهم در داخل معبدها مبادرت بجادوگری می‌نمایند و در خارج از معبدها اگر کسی مبادرت بجادوگری کند بمجازات‌های سخت میرسد. نتیجه‌ای که من از معالجات خود در ازمیر گرفتم بسیار جالب توجه شد و طولی نکشید که آوازه شهرت من در شهر و خارج از شهر پیچید. من نسبت به اطبائی که بیماران غیرقابل علاج خود را نزد من میفرستادند با درستی رفتار مینمودم و هرچه از مریض میگرفتم نصف میکردم و نصف آنرا به طبیب سریانی که مریض مزبور را نزد من فرستاده بود میدادم و بخود بیمار میگفتم که نزد طبیب برود و باو بگوید بمن چه داده است. وسیله معالجه من کارد بود و هر دفعه قبل از اینکه کارد را بکار ببرم آن را در آتش مطهر مینمودم و خود را هم طبق رسم دارالحیات مطهر میکردم. یکروز مردی کور نزد من آمد، و معلوم شد که مدتی است که نزد اطبای سوریه معالجه میکند و مرض او بدتر میشود. وسیله ای که آنها برای درمان کوری آن مرد بکار میبردند آب دهان بود و خاکرا با آب دهان میآلودند و روی چشم وی میگذاشتند. ولی من برای معالجه آن مرد، سوزن بکار بردم و اول سوزن را در آتش نهادم و بعد از این که مطهر شد بوسله آن چشم وی را معالجه کردم و او بینا گردید. بقدری این موضوع کمک به شهرت من کرد که در تمام شهر ازمیر مرا نماینده خدایان دانستند و گفتند همانگونه که خدایان میتوانند به نابینا چشم بدهند (سینوهه) نیز بآنها چشم میدهد. بازرگانان و اغنیای سوریه از بازرگانان و اغنیای ما پرخورتر هستند و روزی چند نوبت اغذیه پخته بدن آنها را فربه میکند و گرفتار عوارض معده و تنگی نفس میشوند. اینان بعد از اینکه من مشهور شدم بدون اینکه بدواٌ بدیگران مراجعه نمایند مستقیم بخود من مراجعه میکردند و من بوسیله کارد آنها را درمان مینمودم و خون آنها را مانند خون خوک که سرش را قطع نمایند فرو میریختم. من دوا را به نسبت استطاعت بیمار باو میفروختم و اگر میدیدم که بیماری دارای بضاعت است دوا را گران میفروختم و در صورتکی که مشاهده میکردم که بضاعت ندارد دارو را بسیار ارزان باو میدادم و عقیده داشتم که باید از غنی گرفت و به فقیر داد بخصوص اگر فقیر، جزو طبقه غلامان و مزدوران باشد. (کاپتا) غلام من نیز از بیماران هدایا دریافت میکرد و بسیاری از بیماران قبل از اینکه بمن مراجعه کنند به غلامم مراجعه مینمودند که بوسیله وی، بیشتر دقت و مساعدت مرا جلب کنند. (کاپتا) هر روز عده‌ای از گدایان را در خانه من اطعام میکرد تا اینکه بروند و اطراف شهر در خصوص اعجاز معالجه‌های من داد سخن بدهند و بگویند که این طبیب مصری در سراسر جهان نظیر ندارد. من خیلی زر و سیم تحصیل میکردم و مازاد زر و سیم خود را در شرکت های کشتیرانی سوریه بکار میانداختم. در سوریه، شرکتهائی وجود دارد که سرمایه آنها به قسمتهای کوچک تقسیم شده و این قسمتهای کوچک را مردم خریداری مینمایند. این قسمتهای کوچک هم باز بچند قسمت کوچکتر تقسیم میشود و نام آنها را یکدهم – یکصدم – یکهزارم گذاشته اند. تمام سکنه ازمیر حتی گدایان این قسمتهای کوچک را خریداری میکنند و در نتیجه شریک سرمایه شرکتهای کشتیرانی میشوند. گاهی کشتی بعد از این که بدریا رفت غرق میگردد و مراجعت نمیکند ولی وقتی که مراجعت کرد سودی سرشار عاید صاحبان سرمایه مینماید. من تا میتوانستم از این سهام خریداری مینمودم که در سود شرکتهای کشتیرانی سهیم باشم. در مصر این روش معمول نیست و بهمین جهت در آنجا کشتیهای بزرگ مانند کشتیهای سوریه وجود ندارد. در کشور ما بمحض اینکه صاحب یک کشتی فوت میکند کشتی او از بین میرود ولی در سوریه چون کشتی بشرکت تعلق دارد و سرمایه شرکت را همه مردم میپردازند، مرگ یک یا چند نفر هیچ موثر در وضع کشتیرانی نیست و در ازمیر من شرکتهائی دیدم که پانصد سال از عمر آنها میگذشت. یکی از فواید بکار انداختن سرمایه من در شرکتها این بود که هرگز در خانه‌ام زر و سیم فراوان وجود نداشت تا اینکه دزدها بطمع بیفتند و بقصد سرقت بیایند و مرا بقتل برسانند. در حالی که من ثروتمند میشدم (کاپتا) فربه میگردید و البسة زیبا میپوشید و بدن را با روغنهای معطر خوشبو میکرد و با وجود سالخوردگی زنهای جوان را در آغوش خود میخوابانید و گاهی طوری غرور باو غلبه مینمود که حتی نسبت به من هم گستاخ میشد و آنوقت من عصای خود را بدست میگرفتم و چند ضربت محکم به شانه ها و پشت او مینواختم. بقدری زر و سیم نصیب من میگردید که گاهی برای بکار انداختن آنها دچار زحمت میشدم و نمیفهمیدم که با فلزات چه باید کرد. موفقیت من ناشی از دو چیز بود اول اینکه با اطبای سوریه رقابت نمیکردم زیرا بطور کلی بیمارانی را مداوا میکردم که آنها جواب گفته بودند. دوم اینکه در بکار بردن کارد خیلی تهور داشتم. بدلیل اینکه وقتی بیماری را یک طبیب سریانی جواب میداد و میگفت او خواهد مرد، مردم وی را مرده میپنداشتند. اگر من بعد از بکار بردن کارد، موفق بمعالجه بیمار میشدم که همه علم مرا تحسین میکردند و اگر بیمار فوت میکرد هیچ کس مرا مورد نکوهش قرار نمیداد زیرا می‌دانستند که مریض مردنی است. لذا من با خاطری آسوده بدون بیم از مرگ بیمار کارد خود را در مورد آنها بکار میبردم. گاهی نیز از علوم اطبای سوریه استفاده میکردم زیرا بعضی از دانستنیهای آنها، بخصوص در مورد بکار بردن فلزات تفته برای درمان زخمها قابل استفاده بود. وقتی آنقدر زر نصیب من شد که حس کردم که دیگر به طلا احتیاج ندارم طلا، ارزش خود را در نظر من از دست داد و از آن پس گاهی بیماران فقیر را فقط برای این مورد مداوا قرار میدادم که بر معلومات خود بیفزایم. در این مدت دو سال که در ازمیر بودم از تنهائی رنج میبردم زیرا زنی موافق طبع خود نمی‌یافتم و از زنهای هرجائی نفرت داشتم زیرا (نفر نفر نفر) طوری مرا از زنی که برای زر و سیم و مس، مردی را در آغوش خود می‌خواباند متنفر کرده بود که حتی وقتی به معبد سوریه میرفتم که با زنی آمیزش کنم باز متنفر بودم. چون در ازمیر مردی که بخواهد با یک زن برای مدتی موقت آمیزش کند بمعبد میرود و برای ساعتی یا یک روز یا یکشب او را خواهر خود مینماید. سوریه خدایان متعدد دارد که معرف ترین آنها موسوم به (بعل) است. بعل خدائی است خونخوار که احتیاج بقربانی دارد و این خدا دزدی عادی را ممنوع کرده و در عوض دزدی توام با خدعه را آزاد گذاشته است. در ازمیر اگر کسی برای سیر کردن شکم فرزندان خود یک ماهی بدزدد او را به معبد (بعل) میبرند و مقابل خدای مزبور قطعه قطعه میکنند. ولی اگر کسی سره را وارد طلا نماید و بعد حلقه فلز را بعنوان اینکه طلای ناب است بدیگران بدهد هیچکس او وی ایراد نمیگیرد زیرا مبادرت به حیله کرده و در سوریه بکار بردن حیله یکی از فنون قابل تحسین است. بهمین جهت در این کشور همه در شناسائی زر و سیم استادند و بمحض اینکه حلقه زر یا سیم را بدست میگیرند میدانند که آیا خالص هست یا نیست. خدای مونث سکنه ازمیر، الهه‌ایست بنام (ایشتار) که هر روز لباس او را عوض میکنند و این الهه در یک معبد بزرگ سکونت دارد و در آن معبد صدها دختر بظاهر باکره عهده‌دار خدمات وی هستند ولی اینان فقط از نظر رسمی باکره میباشند و بر عکس عنوانی که دارند وظیفه آنها این است که رسوم دلربائی را فرا بگیرند تا اینکه بتوانند با مردهائیکه بمعبد میروند آمیزش کنند. در ازمیر معبد (ایشتار) شبیه به خانه‌های عیاشی در طبس است و زنها، در آنجا از مردها پذیرایی مینمایند و هرچه مردها بآنها میدهند صرف نگاهداری ایشتار میشود. در مصر اگر مردی درون یک معبد با زنی آمیزش نماید مرد را برای کار کردن بمعدن میفرستند و زن را از معبد اخراج مینمایند ولی در ازمیر این نوع ارتباط درون معبد (ایشتار) آزاد میباشد و سریانی‌ها میگویند که از این جهت خود (ایشتار) این عمل را در معبد خویش آزاد کرده که میداند از این راه درآمدی زیاد نصیب او می شود. اگر مردی نخواهد بمعبد (ایشتار) برود و با زنهای آنجا تفریح کند یا باید زن بگیرد یا اینکه کنیز خریداری کند. شاید در هیچ نقطه از جهان بقدر سوریه کنیز و غلام برای فروش وجود ندارد برای اینکه هر روز کشتیها از نقاط دور میآیند و غلامان و کنیزانی را که با خود آورده اند ببازار برای فروش میفرستند. در بین زنهای کنیز از همه نوع و شکل، مطابق سلیقه هر مرد، موجود است و بهای آنها گران نیست و هر کس میتواند کنیزی مطابق میل خود خریداری کند و بخانه ببرد و با او تفریح کند. غلامان و کنیزان ناقص الاعضاء را حکومت ازمیر خریداری مینماید. این بردگان ببهای بسیار کم خریداری میشوند و حکومت از آنها کار یا زیبائی نمیخواهد زیرا منظورش این است که آنها را بمعبد (بعل) ببرد و مقابل خدای مزبور قربانی نماید. حکومت معتقد است که (بعل) نمیتواند بفهمد که او را فریب میدهند و یکمرد یا زن ناقص الاعضاء را برای او قربانی مینمایند. گاهی از اوقات که کنیزان و غلامان خیل پیر هستند و دندان در دهان ندارند، هنگامی که میخواهند آنها را در معبد (بعل) قربانی کنند یک پارچه روی صورت (بعل) میبندند که وی قربانیان خود را نبیند. من هم برای این که مورد قدردانی سکنه ازمیر قرار بگیرم برای خدای بعل قربانی میکردم ولی من بجای کشتن غلام یا کنیز، بهای غلام یا کنیزی را که باید قربانی شود، بمعبد میدادم و از قضا سیم و زری که من بمعبد میدادم بیش از آن جلوه میکرد که یک غلام یا کنیز را قربانی نمایم. زنهائی که در معبد (ایشتار) بودند بسیار زیبائی داشتند زیرا رسم است که قشنگترین دختران سوریه برای خدمتگزاری در معبد مزبور، انتخاب میشوند و وقتی بسن رشد رسیدند آنها را به فنون دلبری آشنا مینمایند که بدانند چگونه باید مردان را فریفته خود کنند تا این که از آنها بیشتر برای معبد زر و سیم بگیرند. هر شب که من بمعبد ایشتار میرفتم (زیرا مردها هنگام شب بعد از فراغت از کار روز آنجا میروند) با یکی از دختران معبد که عنوان آنها باکره بود بسر میبردم. من دیگر آن سینوهه ساده و محجوب که شبها بمنازل عیاشی طبس میرفت نبودم بلکه در کسب لذت از زنها بصیرت پیدا کردم و میدانستم که وقتی مردی قصد دارد با زنی تفریح کند چگونه باید از او مستفیذ شود. بعد از این که چند مرتبه بمعبد (ایشتار) رفتم دیدم زنهائی که آنجا هستند هر یک نوعی مخصوص از فنون دلبری و معاشقه را میدانند و این هم یکی از فواید رسوم آن معبد، برای تحصیل در آمد است. چون مردهائی که بمعبد میروند، هر دفعه در معاشقه چیزهای تازه میآموزند و این تنوع مانع از این است که از رفتن بمعبد ایشتار خسته شوند.

  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    من از زنهای آنجا، چیزهای بسیار آموختم و رفته رفته در معاشقه استاد شدم ولی با اینکه هر دفعه که بمعبد میرفتم احساس خوشی میکردم در قلب از زنهای آنجا متنفر بودم زیرا میدانستم که تفاوتی با زنهای منازل عیاشی طبس ندارند. (کاپتا) روزی بدقت مرا نگریست و گفت ارباب من، در صورت تو با اینکه جوان هستی اثر چین پیدا شده است. گفتم این طور نیست او گفت همین طور است و علت این که صورت تو، دارای چین شده این میباشد که زنهائی را که در آغوش خود جا میدهی که در قلب خود آنها را دوست نمیداری و اگر مرد زنی را دوست بدارد از معاشقه با او پیر نمیشود. من از دو چیز بیم دارم یکی این که تو بر اثر آمیزش با زنهائی که آنها را دوست نمیداری زیرا میدانی که موقتی هستند پیر شوی و دوم اینکه واقعه (نفر نفر نفر) تکرار شود و یکزن بیرحم، تو را اسیر خود نماید و باز ما ورشکسته شویم. گفتم اطمینان داشته باش که دیگر من بدام (نفر نفر نفر) و نظایر او نخواهم افتاد. (کاپتا) گفت تا آخرین روزی که یکمرد دارای نیروی رجولیت است، احتمال دارد که بدام یکزن بیرحم و حریص بیفتد و همه چیز خود را از دست بدهد و من در صدد هستم برای اینکه تو را از خطر زنهای زر و سیم پرست نجات بدهم برای تو یک کنیز خریداری نمایم که بتوانی شبها در خانه با او تفریح کنی. پنج روز بعد، شب، وقتی که وارد اطاق خود شدم دیدم که (کاپتا) باتفاق یکزن جوان وارد شد. آن زن، نه اهل مصر بود و نه اهل سوریه و بقبایل آدمخوار شباهت داشت زیرا موهایش طلائی رنگ و صورتش سفید و چشمهایش آبی بنظر میرسید. زن نه بلند قامت بود و نه لاغر و دستها و سینه‌هائی کوچک داشت و من فکر میکردم که اگر تمام زنهای آدمخوار آن طور باشند سرزمین آدمخواران از خانه خدایان بهتر است. (کاپتا) وقتی او را وارد اطاق من کرد لباسش را از تن بیرون آورد تا اینکه مثل خودمان (مثل مصریها) باشد و بعد شروع بوصف زیبائیهای او نمود و گفت این زن کنیزی است که بحرپیمایان ما او را از سواحل ملل آدمخوار ربوده‌اند و من امروز در بازار برده فروشان زیباتر از او کنیزی ندیدم. در زن هیچ اثر وحشت نمایان نبود و میخندید و دندانهای سفید و درخشنده‌اش را بمن نشان میداد و ببعضی از اعضای بدن خود که اشاره کردن به آنها قبیح است اشاره مینمود و من فهمیدم که تا زنی جزو ملل وحشی و آدمخوار نباشد اینطور بی‌تربیت نمیشود. این زن بزودی طوری با من مانوس گردید که وجود او باعث زحمت دائمی من شد زیرا زن مزبور میخواست پیوسته با من تفریح نماید ولی من که از اصرار او به تنگ آمده بودم زن مزبور را به (کاپتا) بخشیدم. ولی زن با او نمیساخت و (کاپتا) را کتک میزد و از نزد او میگریخت و پیش من میامد و وقتی من او را کتک میزدم خوشحال میشد و میگفت چون تو نیرومند هستی بهتر میتوانی با من تفریح کنی. روابط ما و زن مزبور بدین ترتیب ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از سلاطین سوریه که گفتم شماره آنها زیاد است به ازمیر آمد و برای معالجه به من مراجعه کرد و تا چشم او به کنیز من افتاد حیران گردید و من فهمیدم که اندام کنیز من بیشتر توجه او را جلب کرده زیرا کنیز من برسم زنهای خودمان در خانه بدون لباس میزیست و سلطان مزبور هرگز یک زن بیگانه را عریان ندیده بود. من که دیدم او چشم از کنیز من بر نمیدارد او را معرفی کردم و بکنیز گفتم که برای سلطان آشامیدنی بیاور و پس از این که سلطان دانست وی کنیز من میباشد گفت (سینوهه) من میخواهم این کنیز را از تو خریداری کنم و هر قدر که بخواهی در ازای آن بتو زر و سیم خواهم داد. تا آن روز از اصرار کنیز خود که میخواست من دائم با او تفریح کنم خسته شده بودم ولی همینکه دیدم که پادشاه مزبور خواهان کنیز من میباشد دریغم آمد که کنیز زیبای خود را به وی بفروشم. چون میدانستم هرچه باشد بعضی از شبها باو احتیاج دارم و اگر کنیز خود را در دسترس نداشته باشم مجبورم به معبد الهه (ایشتار) بروم و با زنهای آنجا آمیزش کنم. از این گذشته، همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد در نظرمان بدون قیمت است و همین که خریداری برای کالا پیدا میشود در نظرمان جلوه میکند. اکنون موقعی فرا رسیده که باید چند کلمه در خصوص اختراع خود بگویم. من هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم متوجه شدم که اگر بتوان روی دندانها را بوسیله یک روکش محفوظ نمود دندان از آسیب محفوظ میماند. در خانه مرگ هنگامیکه اموات اغنیاء را مومیائی میکردند روی دندانهای آنها یک ورقه زر میکشیدند و این ورقه زر بگوشت لثه متصل میگردید. در نتیجه بعدها که آثار پوسیدگی در مومیائی بوجود میآمد دندانها از لثه جدا نمیشد و بعد از هزارها سال ردیف دندانها بوضع اول باقی میماند. دندانهای مرده، بعد از مومیائی شدن عیب نمیکند زیرا دندان پس از مرگ فساد ناپذیر است ولی از لثه جدا میگردد و بوسیله زر آن را به لثه متصل مینمودند که جدا نشود. من فکر کردم که اگر بتوان روی دندانهای افراد زنده یک روکش طلا کشید ممکن است که از فساد دندانها جلوگیری کرد و تا وقتی که در طبس بودم بضاعت من اجازه نمیداد که مبادرت باین آرایش نمایم ولی پس از اینکه به ازمیر رفتم و زر وسیم برای من بدون ارزش گردید درصدد بر آمدم که این موضوع را بیازمایم و فهمیدم که کشیدن یک روپوش زر روی دندان مانع از این میشود که دندانهای افراد زنده فاسد گردد. پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواست دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که من با یک روپوش زر دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم بمن گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندانهای مرا از خطر فساد در آینده حفظ کردی و مزدی که من بتو داده‌ام گرچه زیاد است ولی باز باندازه علم تو نیست. با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم بتو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را بمن بفروشی قیمتی خوب بتو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت. من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکرده‌ام و باید تو کنیز خود را بمن بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم که آیا لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای طلائی میباشد. وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بود حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیتشری بپردازد شیون کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ایکاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیدم زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر باین زیبائی وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو سینة او از ترنج های ازمیر کوچکتر میباشد آیا شکم صاف او را که هیچ بر آمدگی ندارد میبینی و آیا در وسط این شکم فرو رفتگی ناف را مشاهده میکنی نگاه کن در تمام بدن این زن یک دانه مو بنظر نمیرسد و قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن بکار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی و اندامش سفید و دو نوک سینة او ارغوانی است. وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری بهیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز من نفس میزد و گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی بتو میدهم و اگر راضی بفروش او نشوی تو را بقتل خواهم رسانید. من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار بسکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب بپادشاه مزبور که سلطان کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم: این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را بزر بفروشم بخود خیانت کرده ام و لذا میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض بتو تقدیم نمایم تا اینکه تو بیاد دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی. پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را بوی بدهم طوری خرسند شد که بانک بر آورد ای (سینوهه) من تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیده‌ام مامورین فرعون بودند و می‌آمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میشد و هرگز دست دراز نمیکردند که چیزی بدیگران بدهند. و تو اولین مصری هستی که بمن ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگر روزی بکشور (آمورو) بیائی من بتو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید. آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و باتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریشی سیاه و بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت شده است. پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمورو) چیزی دریافت نکردی در صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی بتو بدهد. گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض باو دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شد و داشتن دوستانی بزرگ برای روزهای وخیم سودمند است و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که بکشور اینمرد بروم و در آنجا از خطر دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی بدست نمیاید معهذا دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است. پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت (سینوهه) اگر تو تمام زر وسیم مصر را بمن میدادی بقدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشتنی‌ترین زنی است که من دیده‌ام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد. اگر تو روزی بکشور من بیائی هر چیز بخواهی بتو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب، زیرا در کشور من اسب خیل کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد. از این گذشته دیگر هر چه بخواهی بتو میدهم و هر کس را که مایل باشی بقتل میرسانم و اگر در ازمیر هم کسانی با تو دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را بقتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تو برده نخواهد شد. بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احساس کسالت کردم زیرا بآن آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبد الهه (ایشتار) میرفتم ولی زنهائی که در آنجا بودند نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند. آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچله‌ها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آماده حرکت گردیدند تا اینکه بکشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند. در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود. کشیش‌های سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خاک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خاک بیرون میآوردند. روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در اینروز مرد و زن از شهر خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند. من در آنروز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیش‌ها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و مردم شادی نمودند و برقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمین و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند. هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون میاوردند. من دیدم که گروهی از زنها ارابه‌ای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهاده‌اند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند. من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یکمرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکدیگر شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت. وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.
    بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خود میراندم و بآنها میگفتم خدایان برای زنها حدودی معین کرده‌اند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر این باشد که با مردها آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجی او حدودی معین نمی نمودند

  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم - هورم هب ، آشناي سابق
    بعد از این جشن از مرز سوریه خبر رسید که قبایل خبیری باز شروع به تهاجم کرده‌اند. حمله قبایل خبیری چیزی تازه نبود برای اینکه هر سال در فصل بهار این قبایل شروع به حمله میکردند ولی در آن سال تهوری بیشتر پیدا کرده بودند و بهر نقطه که می‌رسیدند سربازان ساخلوی مصری را می‌کشتند و در بعضی از نقاط حتی روسای محلی را هم بقتل می‌رسانیدند و در یک شهر کوچک پادشاه و تمام سکنه حتی زنها و اطفال را کشتند. این خبر وقتی به فرعون رسید برای مبارزه با قبایل خبیری یک قشون از مصر بسوریه فرستاد و من فهمیدم که بین ارتش مصر و قبایل خبیری که وارد خاک سوریه شده بودند جنگی شدید در خواهد گرفت. من هرگز میدان جنگ را ندیده و از وضع مجروحین در آن میدان اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که گرز و شمشیر و نیزه در بدن چه نوع زخم ها بوجود می‌آورد. لزوم مطالعه در وضع مجروحین میدان جنگ مرا وا میداشت که آن میدان را ببینم و بهمین جهت از ازمیر حرکت کردم و بطرف جنوب رفتم و در شهری کوچک باسم اورشلیم به ارتش مصر که از ساحل نیل آمده بود رسیدم این ارتش برخلاف آنچه شهرت دارد خیلی قوی نبود و یک دسته ارابه جنگی و دوهزار کماندار و نیزه دار داشت. روزی که من وارد اردوگاه شدم خواستم که فرمانده ارتش را ببینم و پرسیدم که فرمانده ارتش کیست تا از او اجازه بگیرم که در میدان جنگ طبابت و جراحی کنم. بمن گفتند که فرمانده ارتش مردی است جوان و زیبا باسم (هورم هب) من درخواست کردم که مرا بطرف جایگاه فرمانده ببرند و همینکه او را از دور دیدم متوجه شدم که خیلی در نظرم آشنا میباشد و بعد از اینکه نزیدیک گردید یکمرتبه یادم آمد (هورم هب) همان جوان است که روزی من باتفاق ولیعهد مصر به صحرا رفتم، هنگام صبح، وی با قوش خود نمایان شد و بعد وارد خدمت ولیعهد یعنی فرعون جدید مصر گردید. (هورم هب) مرا شناخت و گفت آه ... (سینوهه) تو در اینجا چه میکنی؟ در مصر همه میگویند که تو مرده‌ای و شهرت می‌دهند که نفرین پدر و مادر که تو قبر آنها را فروختی تو را نابود کرد. بعد از سرگذشت من پرسید و من تا آنجا که مقتضی بود سرگذشت خود را برای وی بیان کردم و گفتم که من قربانی یک زن باسم (نفر نفر نفر) شدم (هورم هب) گفت من هم با این زن خوابیده‌ام و او میخواست همه چیزی مرا بگیرد ولی من برخلاف تو خانه و قبر پدر و مادرم را باو نفروختم بلکه با این شلاق که در دستم می‌بینی او را تادیب کردم زیرا (سینوهه) من باید بتو بگویم که زن تا وقتی در خور احترام است که مبدل به تمساح نشده باشد و وقتی مثل تمساح حریص شد باید با او مثل پست‌ترین غلامان رفتار کرد. بعد من راجع باوضاع مصر و طبس از او سوال کردم و (هورم هب) گفت نمیدانم که ملت مصر چه گناه کرده که خدایان این فرعون را پادشاه او نموده‌اند زیرا این فرعون عقل ندارد و دیوانه می‌باشد. خدای این فرعون، که وی از او کسب تکلیف میکند خدائی است مثل خود وی دیوانه و چیزهائی میگوید که دیوانگان هم نگفته‌اند. آیا بخاطر داری که وقتی این فرعون پادشاه شد تمام غلامان را که در معدنها کار میکردند آزاد نمود؟ و آیا شنیدی یا دیدی که آزادی غلامان چه فتنه ببار آورد و چگونه ما برای اینکه در طبس امنیت را برقرار کنیم مجبور شدیم که آنها را بقتل برسانیم. گفتم آری، وقتی غلامان از معدن خارج شدند خود من در طبس بودم و دیدم چگونه به (شهر اموات) حمله ور گردیدند و همه چیز را غارت کردند.(هورم هب) گفت با اینکه فرعون دید که آزاد کردن غلامانی که در معادن کار میکردند، سبب بروز چه فتنه شد باز از حرف ها و کارهای خود دست بر نمیدارد و میگوید که بین یک غلام و شاهزاده فرقی وجود ندارد و غلامان و اشراف نزد خدای او یکی هستند و نباید غلامان را مجبور کرد که در معادن کار کنند. من یقین دارم که فراعنه قدیم مصر وقتی که در اهرام این حرفها را مشنوند بر خود میلرزند و از آغاز جهان تا امروز هیچ پادشاه نیامده که بگوید بین اشراف و غلامان فرقی نیست و این بدان میماند که بگویند بین آبجو و عسل فرق وجود ندارد.یکی از حرفهای عجیب این فرعون این است که بمن میگفت که قبایل خبیری را طوری بر سر جای خود بنشانم که خون ریخته نشود. آیا ممکن است بدون خونریزی بتوان که درندگان را رام کرد؟ و تو (سینوهه) که طبیب هستی آیا میتوانی که بدون خونریزی یک شکم را بشکافی و روده زائد را از شکم بیرون بیاوری تا اینکه سبب مرگ انسان نشود؟ فرعون صدای جنگی این قبایل را که از صدای درندگان بدتر است نشنیده تا اینکه بداند که با اینها نمیتوان بمدارا رفتار کرد. بعد از این حرف (هورم هب) خندید و گفت ولی من بگفته فرعون اعتناء نمیکنم و طوری خون اینها را میریزم که همه پشیمان شوند چرا از مادر زائیده شدند. من تصمیم دارم که طوری ریشه این قبایل را بسوزانم تا اینکه در آینده هرگز قبایل خبیری نتوانند در فصل بهار مبادرت به تهاجم نمایند. و اما تو (سینوهه) برگردن من حق داری زیرا من فراموش نمیکنم آنروز که ما باتفاق ولیعهد از صحرا مراجعت کردیم قصد داشتند که مرا بقتل برسانند ولی تو حرفهائی زدی که مانع از قتل من شد و در آن روز تو با عقل خود جان مرا خریدی. بهمین جهت من اکنون تو را در ارتش خود گرامی میدارم و اجازه میدهم که تو در جنگ حضور داشته باشی و سربازان را معالجه کنی و دستمزد تو را از جیب فرعون خواهم پرداخت و هر وقت که من کاری نداشته باشم تو با من خواهی بود و با من غذا خواهی خورد. آنوقت (هورم هب) جامی از شراب نوشید و افزود وقتی خبر حمله قبایل خبیری به طبس رسید و فرعون خواست قشونی بسوریه بفرستد هیچیک از سردارانی که در طبس بودند حاضر نشدند که فرماندهی این قشون را بر عهده بگیرند برای اینکه میدانستند که قبایل خبیری افرادی خونخوار و جنگی هستند و هر یک از آنها بعذری از قبول فرماندهی قشون خودداری کردند. زیرا علاوه بر اینکه می‌ترسیدند کشته شوند میدانستند که از زر و سیم و مس دور خواهند شد زیرا در صحراهای سوریه زر و سیم وجود ندارد در صورتیکه در پیرامون فرعون طلا و نقره زیاد یافت میشود. لیکن من با اینکه از تمام سرداران فرعون جوانتر هستم این ماموریت را پذیرفتم تا اینکه خطر خبیری ها را از بین ببرم و کاری کنم که دیگر آنها نتوانند به سوریه حمله‌ور شوند. سرداران فرعون که خیلی ثروت دارند با کاهنین (آمون) همدست هستند و میکوشند که نفوذ خدای (آمون) از بین نرود. امروز در مصر بین خدای فرعون یعنی (آتون) و خدای قدیمی مصر (آمون) یک مبارزه بزرگ در گرفته و هنوز معلوم نیست که در این مبارزه که فاتح شود. بطوریکه من فهمیده‌ام (آمی) قاضی بزرگ مصر و کاهن خدای (آتون) در صدد بر آمده که (آمون) را در مصر از بین ببرد و در این کار فرعون پشتیبان اوست. فرعون میداند که خدای (آمون) در مصر بقدری قوی شده که کاهنین (آمون) حکم فرعون را نمی‌پذیرند و در هر مورد که حکم فرعون را منافی با منافع خود بدانند حکمی از طرف (آمون) صادر مینمایند تا اینکه حکم فرعون را نسخ کنند. فرعون و قاضی بزرگ که نمیتوانند بیش از این فرمانروائی خدای (آمون) و کاهنین او را تحمل نمایند درصدد بر آمده‌اند که خدای (آتون) را بقدری بزرگ کنند که (آمون) از بین برود. بهمین جهت بمن دستور داده‌اند که در این سفر وارد هر شهر که میشوم یک معبد برای خدای (آتون) بسازم و من اولین معبد را در اینجا (اورشلیم) خواهم ساخت. من نه به خدای (آمون) عقیده دارم و نه به (آتون) ولی فکر میکنم که فرعون در این قسمت اشتباه نمی‌نمایند و سیاست او درست است زیرا قابل قبول نیست که کشور مصر فرعون داشته باشد ولی کاهنین (آمون) بجای او حکومت نمایند. منظورم این است که سرداران مصر نظر باینکه با کاهنین (آمون) همدست هستند و اکنون منافع خود را در خطر می‌بینند نمیخواهند که در این موقع دقیق از مصر دور باشند و از منافع خویش دفاع نکنند و اگر از تغییرات سیاسی در مصر نمی‌ترسیدند شاید یکی از آنها فرماندهی این قشون را می‌پذیرفت و از مصر خارج می‌شد و بسوریه می‌آمد. گفتم که من با سیاست فرعون مخالفتی ندارم بلکه باو حق میدهم که در صدد برآید از قدرت کاهنین (آمون) بکاهد و چیزی که برای من غیر قابل قبول میباشد این است که فرعون میگوید که من میل دارم که با حقیقت زمامداری نمایم و من این موضوع را خطرناک میدانم برای اینکه حقیقت چون یک شمشیر برنده است که هرگز نباید بدست یک کودک بیفتد تا چه رسد بدست یک مرد دیوانه چون فرعون. وقتی که شب شد من در یکی از خیمه ها نزدیک خیمه (هورم هب) استراحت کردم و سربازها وقتی دانستند که من طبیب میباشم میکوشیدند که با من دوست شوند زیرا هر سرباز مایل است که دوستی طبیبی را که باید در میدان جنگ او را معالجه نماید جلب کند.صبح روز بعد، نفیرها بصدا درآمد و سربازان را از خواب بیدار کرد و روسا مقابل قسمتهای خود قرار گرفتند. وقتی صفوف سربازان منظم گردید (هورم هب) که شلاقی در دست داشت از خیمه خود خارج گردید و یک غلام بالای سرش چتر نگاهداشته بود و غلامی دیگر او را باد میزد تا اینکه مگس‌ها از وی دور شوند. (هورم هب) مقابل سربازان این طور شروع به صحبت کرد: (ای سربازان مصر که بین شما سیاهپوستان کثیف و نیزه‌داران تنبل سوریه نیز هستند و همه جزو ارتش مصر می‌باشند و مانند یک گله گاو نعره میزنند من امروز قصد دارم که شما را بمیدان جنگ ببرم و ببینم که آیا میتوانید با خبیری‌ها بجنگید یا نه و در صورتیکه قادر به جنگ با آنها نباشید امیدوارم که تا آخرین نفر بقتل برسید تا من مجبور نشوم که هیکل های منحوس شما را با خود بمصر ببرم و بتنهائی بمصر بروم و با یکدسته از سربازان واقعی از آنجا مراجعت کنم.) (آهای... تو ای گروهبان که بینی‌ات شکاف خورده یک لگد محکم باین سرباز نفهم که وقتی من حرف میزنم عقب خود را می‌خاراند بزن که بعد از این هنگام صحبت من مبادرت به خارش بدن ننماید.) (امروز هنگامی که ما به خبیری ها حمل میکنیم خود من جلوتر از همه حرکت خواهم کرد و پیشاپیش شما با خبیری‌ها خواهم جنگید من مواظب یکایک شما خواهم بود که بدانم کدام یک از شما از میدان جنگ عقب نشینی مینمایند یا درست نمی‌جنگند.) (بشما اطمینان میدهم که امشب از این شلاق من خون خواهد چکید و این خون از بدن کسانی که در میدان جنگ درست پیکار نکرده‌اند، بیرون خواهم آورد و یقین بدانید که شلاق من از نیزه خبیری‌ها خطرناک‌تر است زیرا نیزه آنها پیکانهای مس دارد و پیکان آنها زود میشکند.) (خبیری‌ها در پشت این کوه هستند که شما آن را می‌بینید و امشب مامورین اکتشاف من رفتند که بدانند شماره آنها چقدر است ولی ترسیدند و گریختند و نتوانستند که شماره آنها را درست معلوم کنند.) (خبیری‌ها فقط یک چیز وحشت‌انگیز دارند و آن صدای آنهاست ولی اگر از صدای آنها می‌ترسید خمیر خاک‌رس در گوش بگذارید که صدای آنها را نشنوید و چون این خمیر مانع از این است که اوامر روسای خود را استماع نمائید، همان بهتر که از این کار منصرف شوید.) (وای بر کسی که بدون جهت و نشانه‌گیری تیراندازی کند و وای بر کسی که طبق امر رئیس خود تیراندازی ننماید.) (در جنگ موفقیت فقط در شجاعت نیست بلکه در این هم میباشد که سربازان مثل اینکه یک نفر هستند از امر رئیس خود اطاعت نمایند.) (اگر شما امروز فاتح شوید تمام اموال و گاوها و گوسفندان خبیری بشما تعلق خواهد داشت و من نه یک حلقه زر و سیم بر میدارم و نه یک گاه و گوسفند.) (خبیری‌ها امروز خیلی ثروتمند هستند زیرا شهرها و قراء زياد را مورد غارت قرارداده‌اند و تمام اموال آنها در صورت فتح، بشما خواهد رسيد.) (و در صورتي كه فاتح شويد زن‌هاي آنان نيز امشب بشما تعلق خواهند داشت ولي اگر شكست بخوريد شلاق خون‌آشام من، امشب از شما پذيرائي خواهد كرد.) سربازان وقتي اين سخنان را شنيدند شمشيرها و نيزه‌ها را بر سپر زدند و كمان‌ها را بحركت در آوردند و ابراز هيجان نمودند. (هورم هب) گفت من مي‌بينم كه شما ميل داريد كه هر چه زودتر با قبايل خيبري بجنگيد ولي قبل از اينكه ما بميدان جنگ برويم بايد در اين جا يك معبد براي خداي فرعون بر پا نمائيم. خداي فرعون باسم (آتون) يك خداي جنگي نيست و بدرد شما نمي‌خورد زيرا كمكي بشما نخواهد كرد. بنابراين لزومي ندارد كه همه شما براي مراسم بر پا كردن اين معبد در اينجا باشيد و كافي است كه فقط عقب‌داران ارتش باقي بمانند و بقيه هم اكنون بايد براه بيفتد. شما امروز بايد مشغول راه‌پيمائي باشيد تا اينكه به قبايل خبيري برسيد ولي بدانيد كه وقتي بآنها رسيديد من بشما اجازه استراحت نخواهم داد و بايد در حاليكه خسته هستيد با آنها پيكار كنيد تا اينكه نتوانيد بگريزيد. بعد (هورم هب) شلاق خود را تكان داد و سربازها بحركت در آمدند و در عقب علامت‌هاي خود براه افتاند. علامت بعضي از دسته‌هاي سربازان دم شير بود و دسته‌هاي ديگر عقب سر تمساح حركت مينمودند. در جلو و عقب دسته‌هاي سربازان، ارابه‌هاي جنگي حركت ميكردند تا اين كه پوشش آنها باشند و نگذارند كه مورد حمله ناگهاني قرار بگيرند. وقتي سربازها رفتند عقب‌داران قشون باتفاق (هورم هب) و عده‌اي صاحب‌منصبان بطرف نقطه‌اي كه معبد (آتون) را در آنجا بر پا كرده بودند روانه شدند و من هم با آنها رفتم. شنيدم كه صاحب منصبان با هم صحبت ميكردند و مي‌گفتند اين بدعت كه امروز (هورم هب) گذاشته قابل قبول نيست زيرا تا آنجا كه ما بخاطر داريم در موقع جنگ روساي نظامي در عقب قشون قرار ميگرفتند و در تخت روان‌ها مواظب بودند كه سربازان نگريزند و اكنون (هورم هب) ميگويد كه او جلوي سربازان قرار خواهد گرفت و با دشمن جنگ خواهد كرد و ما هم بايد از او پيروي كنيم و جلوي سربازان قرار بگيريم. در اين صورت جلوي فراريان را كه خواهد گرفت و چه كسي اعمال سربازان را يادداشت خواهد كرد؟ زيرا خود سربازان سواد ندارند كه كارهاي همقطاران خود را يادداشت نمايند و فقط صاحب‌منصبان داراي خط ميباشد و ميتوانند بنويسند كه كدام سرباز شجاعت بخرج داده و كدام ترسو بوده يا گريخته است. (هورم هب) كه جلو ميرفت اين اظهارات را مي‌شنيد و گاهي شلاق خود را تكان ميداد و تبسم مينمود تا اينكه ما به معبد رسيديم.

  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم - یک خدای غیر عادی (برای مصریها)
    معبد کوچک بود و بمناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و قدری چوب و خاک‌رست (خاک‌رس) را برای مصالح ساختمان بکار بردند. وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقب‌دار قشون بیش از ما از ندیدن خدا حیرت نمودند و بیکدیگر می‌گفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد. و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آنروز معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست. (هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما می‌پرستد یک خدای عجیب است که من نمیتوانم او را بشما معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است. این خدای حیرت‌آور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شراب و آبجو نمیآشامد و فرعون میگوید که خدای او بشکل انسان نیست و دیده نمیشود ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکنست یک چیز مدور مثل خورشید را در نظر مجسم نمائید. (مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولین بار در مصر کیش خداپرستی توحیدی را بمردم ابلاغ کرد – مترجم). سربازها برگشتند و نظری بخورشید انداختند و با عدم رضایت شروع بزمزمه کردند و من متوجه بودم که میگویند فرعون دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را نمیپرستد. (هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست. بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیم‌تنه کتان در برداشت آمد و من دیدم که یک سبو شراب و یک ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد که میگفتند که خود فرعون آن را برای خدای خویش ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیسواد بودند بطریق اولی چیزی نفهمیدند. در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در همه جا هست و با نور و حرارات خود زمین را منور و گرم کرده و تمام خوشی‌ها و نعمت‌های زمین و رود نیل از او میباشد. و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شیر نمیتواند در شب شکار کند و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد. و اگر (آتون) نباشد عشق بوجود نمی‌آید و هیچ مرد نمیتواند زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم بزمین نمی‌گذارد. کاهن جوان بعد از این مضامین گفت: پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحت اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند. وقتی سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنها فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند تردیدی وجود ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسته اینطور بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود. بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما براه افتادیم. و مقصودم از ما عبارت از عقب‌داران قشون و صاحب منصبان بفرماندهی (هورم هب) میباشد. (هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عده‌ای از صاحب‌منصبان حرکت مینمودند و آنگاه سربازها و سپس عده‌ای دیگر از صاحب‌منصبان راه می‌پیمودند. بعضی از صاحب‌منصبان در ارابه‌های جنگی و برخی در تخت‌روان بودند ولی من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواها و ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم. ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده می‌نشستند و آنوقت صاحب‌منصبانی که از عقب می‌آمدند با شلاق بجان آنها می‌افتادند. یکمرتبه دیدیم که ارابة جنگی یک صاحب‌منصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت بخاک دراز کشیده بود توقف کرد و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد بطوریکه آن سرباز بر اثر ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی بوی نکرد برای اینکه سربازی که برای رفتن بمیدان جنگ اجیر میشود نباید تنبلی نماید. وقتی سایه‌ها بلند شد ما به تپه‌هائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یکمرتبه باران تیر روی سربازها باریدن گرفت و معلوم شد که عده‌ای از خبیری‌ها در آن تپه‌ها کمین سربازان ما را گرفته‌اند. بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواندن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم هب) باین تیراندازی اهمیت نداد و چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقب‌دار و قلب سپاه با هم بودند (هورم هب) امر کرد که سربازان بر سرعت بیافزایند و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند بقسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیروی آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود. ارابه های جنگی ما با یک نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم. در کنار من صاحب‌منصبی که عهده‌دار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شام کنار هم راه می‌پیمودیم با من دوست شد و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازه‌اش از بین نرود و جنازه او را بکسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند و او میگفت خبیری‌ها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تاریکی همه ما را بقتل خواهند رسانید.
    هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپه‌ها نمایان شد و معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیری‌هاست و تا چشم کار میکرد خیمه‌های سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیری‌ها با سپرها و نیزه‌های درخشنده فریاد بر می‌آوردند و طوری صدای آنها در صحرا می‌پیچید که وحشت در دلها بوجود می‌آورد. (هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزه‌داران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون قرارداد و آنگاه بتمام ارابه‌های جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه می‌افتیم. چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاهداشت و دستور داد که پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند. (هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیری‌ها و برق سپر و نیزه آنها ترسیده‌اند بانگ زد ای مردان مصر و سوریه و شما ای سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قدر شدید باشد جزو باد است و نمیتواند آسیبی بدیگران بزند و بدانید که شماره سربازان خبیری زیاد نیست و این چادرها که می‌بینید جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ میکنند و شما اگر شجاعت بخرج بدهید امشب غذای آنها را خواهید خورد و زنهای خبیری بشما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنگ هر چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم. قبل از اینکه (هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بر می‌آوردند بما حمله‌ور شدند و من می‌دیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست. وقتی نیزه‌داران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثل آنها عقب را نگاه میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت ولی در عقب ما افسران جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودند تکان میدادند و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند. از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنها خواهند رسانید و آنان را قتل‌عام خواهند کرد. این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و بهم ن زدیک گردیدند که بین افراد فاصله وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند. وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صدای ووززز ... ووززز... تیرها بسیار وحشت‌آور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها بهیجان درآمدم برای اینکه منظره‌ای را میدیدم و صداهائی می‌شنیدم که تا آنموقع ندیده و نشنیده بودم. (هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها بصدا درآمد و لحظه دیگر ارابه‌های جنگی سبک سیر براه افتادند و در عقب آنها تمام سربازان ما حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنها بر صدای جنگجویان خبیری می‌چربید. من می‌فهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد میزنند و من هم مانند آنها فریاد میزدم و هنگام فریاد زدن حس کردم که نمی‌ترسم. سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابه‌های جنگی نداشتند و ارابه‌های ما در وسط آنها شکافی بوجود آورد که راه را برای نیزه‌داران باز کرد و همینکه نیزه‌داران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما سپاه خصم را به تیر بستند. از این ببعد سربازان دو جبهه در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها می‌جنگید. الاغ من از هیاهوی میدان جنگ بوحشت درآمد و خود را بوسط معرکه انداخت و هر چه خواستم جلوی او را بگیرم نمی‌توانستم و می‌دیدم که سربازان خبیری با دلیری می‌جنگند و وقتی بزمین می‌افتند در صدد بر می‌آیند که بوسیله شمشیر یا نیزه اسب‌ها و سربازهای ما را به قتل برسانند و بهر طرف من نظر می‌انداختم خون میدیدم و بقدری کشته و مجروع بر زمین افتاده بود که نمی‌توانستم آنها را شماره کنم. یکمرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابه‌های جنگی ما توانستند صفوف آنها را بشکافند و خود را بخیمه‌ها برسانند و آنجا را آتش بزنند خبیری‌ها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسفندهای آنها در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها بطرف خیمه‌ها دویدند و همین موضوع سبب محو آنها گردید زیرا ارابه‌های ما بطرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیریها بین دو دسته مهاجم قتل‌عام شدند بطوری که با همه شجاعتی که داشتند آنها که زنده ماندند گریختند که جان سالم بدر ببرند. هر سرباز خبیری که بقتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابل استفاده بود از وی می‌ربودند و یکدستش را هم می‌بریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون رویهم بریزند. بعد از اینکه محقق شد که خبیری‌ها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم آدمکشی بر سربازان ما غلبه کرد و هر جنبنده‌ای را بقتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسیب آنها مصون نبودند. تا اینکه (هورم هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده مانده‌اند خودداری کنند و فقط آنها را اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند. تا پایان جنگ الاغ من اینطرف به آنطرف میدوید و جفتک می‌انداخت و من بزحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که بزمین نیفتم عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد و من توانستم که قدم بر زمین بگذارم و سربازها که آنروز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا بنام ابن‌الحمار میخواندند. در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیری‌ها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان جنگ با کمک عده‌ای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم و چون شب فرا رسید در روشنائی آتش‌های درخشنده که مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم. نیزه ها و گرزها و شمشیرهای سربازان خبیری جمعی از سربازان ما را بشدت مجروح کرده بود و من میباید که برای معالجه آنها بکوشم و عجله کنم. در حالیکه مجروحین من از شدت درد می‌نالیدند ضجه‌های بلند از اطراف اردوگاه بگوش میرسید و این صدای زنهائی بود که سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهره‌مند میشدند. و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را که روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و زمانی میباید روده‌های سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم را بخیه بزنم. وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تریاک را وارد رگ او می‌نمودم و بوی آبجو می‌خورانیدم که بدون احساس درد جان بسپارد. من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها میسوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آنها را بستم صدای زنهائی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچه‌هائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست. برای اینکه خبیری‌ها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار می‌آمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند. یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است. آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیر ی‌ها که فرار کرده‌اند بما شبیخون بزنند ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب) از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بوده‌ام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید بتو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.

صفحه 2 از 15 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/