صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 59

موضوع: دلم تنگ است | فائزه عطاریان

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم قسمت 2 :
    - سلام، حالتون خوبه؟
    - ممنون به لطف شما خوبم. خیلی خوش اومدید.
    - مرسی.
    - چه عجب بالاخره بعد از یک ماه چشممون به جمالتون روشن شد و یادی از ما کردید.
    جوابش را ندادم و نشستم، کنارم نشست و گفت: پس چرا نظری به ما نمی کنید؟
    اخمی کردم و گفتم: لطفا دست از سر من بردارید.
    - دلم برای این اخم کردنتم تنگ شده بود.
    از صراحت لهجه اش لبم را به دندان گزیدم. می خواستم بلند شوم که به یاد حرف بابک افتادم و از رفتن صرفنظر کردم و گفتم: بهتره بیشتر مراقب حرف زدنتون باشید!
    - توام بهتره بیشتر به من روی خوش نشون بدی. و رفت.
    وقت صرف ناهار ما بین پدر و خانم عموی مونیکا نشسته بودم. سهیلا تنها کسی بود که در آن جمع به من توجه می کرد_البته صرفنظر از توجهات ظاهری مونیکا و مادرش_ با توجه به داشتن پسری به سن بابک خیلی جوان به نظر می رسید به طوری که به سختی می شد فهمید مادر بابک است. رابطه ی بابک با مادرش من را به یاد رابطه ی صمیمی خودم با مامان می انداخت. علی الخصوص که بابک هم گاهی اوقات مثل من مادرش را به اسم کوچک صدا می زد. با به یاد آوردن مادر بغض در گلویم نشست. ای کاش هنوز زنده بود و من از محبتش بهره می بردم.ای کاش زنده بود و من طعم تلخ بی مادری را نمی چشیدم.
    برخاستم و به حیاط رفتم .دلم می خواست با مامان درددل کنم... از او گلایه کنم که چرا رفته و مرا تنها گذاشته. بغضی که گلویم را می فشرد بالاخره تبدیل به اشک شد و به چشمانم راه پیدا کرد و سرانجام بر روی گونه هایم فرو غلطیدند.
    - چرا یکی یکدونت رو تنها گذاشتی و رفتی؟ یعنی این قدر زندگی توی این دنیا برات مشکل شده بود؟ پس چرا فقط به خودت فکر کردی یعنی به من و پدر علاقه ای نداشتی که حداقل به خاطر ما بمونی؟ مامانی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده، نمی دونی جای خالیت توی زندگیم چقدر عذابم میده، چرا رفتی؟پس حالا من سرم رو روی شونه ی کی بذارم و دردل کنم ؟پس من دلتنگیام، غصه هام، شادیام رو به کی بگم. حرفایی رو که فقط یه مادر باید بشنوه رو به جای تو به کی بگم؟
    در همین حال و هوا بودم که صدای بابک را شنیدم: چرا این قدر غمگینید؟
    سرم را بلند کردم و گفتم:چیز مهمی نیست.
    کنارم نشست و گفت: ولی من این طور فکر نمی کنم.
    - یاد مامانم افتادم. و در حالی که بغض خفه ام می کرد نالیدم: دلم خیلی براش تنگه.
    - من واقعا برای فوت مادرتون خیلی متاسفم.
    - از همدردیتون ممنون.
    - شما همیشه این قدر به مادرتون فکر می کنید؟
    - نمی تونم بهش فکر نکنم . من با رفتن مامان خیلی تنها شدم.
    - منم توی غم خودتون شریک بدونید.
    لبخند محزونی شدم و گفتم: ممنون، شما لطف دارید.
    - باور کنید جدی می گم می تونید با من دردل کنید.
    حرفی نزدم که ادامه داد:
    - مطمئن باشید از اعتمادتون سوء استفاده نمی کنم. من می تونم دوست خوبی برای شما باشم. البته در صورت تمایل شما.
    - شما قبلا هم خوبیتون رو به من ثابت کردید.
    - پس اگر واقعا نظرتون اینه چرا به پیشنهادم پاسخ مثبت نمی دید؟احساس می کنم من و شما می تونیم دوستان خوبی برای هم باشیم.
    - من باید با پدرم در مورد شما صحبت کنم اگر پدرم موافق بود من حرفی ندارم.
    - پس من بی صبرانه منتظر جوابتون هستم و امیدوارم که مثبت باشه.
    - منم امیدوارم.
    - ببخشید می تونم بپرسم چه موقع با پدرتون صحبت می کنید؟
    لبخندی زدم و گفتم: در اولین فرصت و جوابشم فورا بهتون اطلاع می دم.
    - لطف می کنید.
    بلند شدم و گفتم: خب فعلا با اجازه.
    - خواهش می کنم.
    با لبخندی بر لب بابک را ترک کردم. به نظر من بابک پسر با نزاکت و مبادی آدابی بود و اگر پدر با دوستی من و بابک موافقت می کرد خیلی خوب می شد. البته پدر ادم روشنفکری بود ولی در مورد بابک تردید داشتم این گونه باشد. چون اولا پدر با بابک زیاد اشنایی نداشت و در ضمن او پسرعموی مونیکا بود و پدر از اقوام مونیکا ظاهرا دل خوشی نداشت ولی با این حال دلم می خواست شانس خودم را امتحان کنم و امیدوار بودم پدر موافقت کند.
    وقتی با پدر در مورد بابک صحبت کردم گفت "باید شخصا با بابک صحبت کند." یعنی اگر با معیارها پدر مطابقت داشت می توانست دوست خوبی برای من باشد و در غیر این صورت نه.
    خوشبختانه پدر بعد از اینکه با بابک به این نتیجه رسید که او صلاحیت دوستی با من را دارد. وقتی به بابک خبر موافقت پدر را دادم خیلی خوشحال شد و گفت: امیدوارم دوست خوبی برای شما باشم.
    - منم همین طور.
    - خب بهتره بریم این اطراف قدمی بزنیم، موافقید؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و در کنارش به راه افتادم. کنار ساحل روی تخته بزرگی نشستم و بابک هم با رعایت فاصله کنارم نشست و گفت: می تونم شما رو آتوسا صدا کنم؟
    - البته.
    از داخل جیبش کارت ویزیتش را دراورد و به طرفم گرفت و گفت: انی آدرس و شماره همراه منه. هر وقت به کمکم احتیاج داشتید بدون رودربایستی باهام تماس بگیرید. و کارت را به دستم سپرد.
    در حالی که تشکر می کردم نگاهی به کارت ویزیت او انداختم"بابک رهنما وکیل پایه یک دادگستری" . خنده ام گرفت تا به حال هر وکیلی دیده بودم عینک داشت.
    - فکر نمی کردم وکیل باشید.
    - چرا مگه بهم نمی آد تحصیل کرده باشم؟
    - چرا، ولی من فکر می کردم مهندس باشید.
    لبخندی زد و گفت: شما دوست داشتید من مهندس بودم؟
    - نه شاید چون پدرتون کارخونه داره من فکر می کردم شما مهندسید و توی کارخونه کار می کنید.
    - خب آتوسا خانم چند سالتونه؟
    - من بیست سالمه.
    - چی می خونید؟
    - من دانشجو نیستم.
    در حالیکه تعجب کرده بود گفت: چرا یعنی علاقه ندارید؟
    - چرا ولی سال اول مامان درست یک هفته قبل از کنکور فوت کرد و سال دومم اصل حوصله درس خوندن نداشتم ، برای همین قبول نشدم.
    - امسال چی؟ حوصله درس خوندن دارید یا نه؟
    - ای یه چیزهایی خوندم. ولی دو سه ماهی هست که دوباره کم درس می خونم.
    - چرا مشکلی براتون پیش امده؟
    - نه چیز مهمی نیست.
    - سه ماهی به کنکور داریم بهتره تلاش کنید تا در رشته ی مورد علاقه تون قبول بشید.
    - بعد از تعطیلات دوباره شروع می کنم.
    - به چه رشته ای علاقه دارید؟
    - حقوق، ولی غیرممکنه قبول بشم.
    - غیر ممکن نیست البته اگر تلاش کنید.
    - شما این طور فکر می کنید؟
    - معلومه تازه با این هوشی که شما دارید نباید زیاد براتون مشکل باشه.
    - من امیدوارم همینطور باشه که شما می گید.
    - فکر نمی کنید "شما" خیلی رسمی باشه؟
    - خب چرا، ولی شمام به من شما می گید.
    لبخندی زد و گفت: فکر کردم اگر بهت بگم تو ناراحت بشی.
    - نه این طوری راحت ترم. راستش رو بخوای زیاد به گفتن شما عادت ندارم.
    - درست مثل من، آتوسا چی شد که یاد مامانت افتادی؟
    - رابطه ی تو اب مامانت...این که گاهی سهیلا صداش می کنی مثل من که گاهی اوقات به مامانم اناهیتا می گفتم.
    - خدا رحمتشون کنه چه اسم زیبایی داشتن درست مثل اسم خودت.
    - اسم منو مامانم انتخاب کرده ولی پدر دوست داشته اسمم شیرین باشه.
    - آهان حالا فهمیدم چرا گاهی اوقات شیرینم صدات می کنه.
    - اگه یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
    - نه بپرس.
    - چرا یکی یکدونه هستی؟
    - یه خواهر داشتم که دو سال بیشتر عمر نکرده، البته بزرگتر از من بوده بعد از منم دیگه مامان بچه نخواستند. تو چرا تک فرزندی؟
    - به خاطر بیماری قلبی که مامان داشت.
    - دوست داری صاحب یه خواهر یا برادر کوچولو بشی؟
    - نه دوست دارم، نه این ممکنه. چون پدر دیگه نمی خواد صاحب فرزندی بشه.
    - جدا؟! اینو نمی دونستم فکر می کردم مونیکا نمی خواد بچه دار بشه.
    - اتفاقا مونیکا خیلی به پدر اصرار می کنه ولی تا به حال موافقت نکرده.
    - که این طور ، خب بقیه ام اومدن.
    حوصله ی دخترعمه های بابک و مانی را نداشتم. تینا و مینا دو دختر لوس و از خودراضی بودند که به جز عشوه کردن و لبخنده زدن هنر قابل عرضه دیگری نداشتند. وقتی به ما نزدیک شدند مانی که عصبانی به نظر می رسید رو به من کرد و گفت: آتوسا تو این جا چکار می کنی؟
    من که از لحن صحبت کردن مانی عصبانی شده بودم با تغیر گفتم: مگه نمی بینی دریا رو نگاه می کنم.
    - پدرت می دونه اینجایی؟
    لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: بله. نکنه می بایستی به شمام اطلاع می دادم؟
    مانی به رو جمع کرد و گفت: ببخشید می خوام با اتوسا تنها صحبت کنم.
    بابک و نیما سریع رفتند و تینا و مینا بعد از این که برایم پشت چشمی نازک کردند، رفتند.
    - ولی من تمایلی ندارم با تو صحبت کنم.
    - تو بیخود کردی که تمایلی نداری، اصلا تو به چه حقی با بابک اومدی اینجا؟
    - تو به چه حقی به خودت اجازه می دی همچین سوالی از من بپرسی؟
    - ببین اتوسا تو با این کارا چی رو می خوای ثابت کنی؟
    - متوجه منظورت نمی شم!
    رو به روی من ایستاد و گفت: می دونم که متوجه منظورم شدی ولی باشه یه بار دیگه ام می گم. من که یه بار اعتراف کردم دوستت دارم پس برای چی اصلا به من اهمیت نمیدی؟توی این یک روزی که اومدی حتی نیم نگاهی به من ننداختی.
    - ببین مانی بهتره تو برای من همون دایی مانی باشی.
    مانی با حالتی عصبی دستانش را در موهایش فرو برد و گفت: نمی تونم آتوسا. چرا درک نمی کنی؟ شیش ماهه که فکر تو لحظه ای آرامش برام نذاشته.
    - مانی تو داری وقتت رو تلف می کنی، خواهش می کنم منو فراموش کن.
    - آتوسا تو داری منو دیوونه می کنی ها!
    - منطقی باش، من و تو به درد هم...
    نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و فریاد کشید: آتوسا به نفعته که سر عقل بیای! نذار کار به جاهای باریک برسه. تو مال من می شی همین و بس! به خداوندی خدا اگر ببینم دوباره تنهایی با بابک رفتی گردش و باهاش گرم گرفتی یه کاری دست خودم و تو میدم و عصبانی ترکم کرد.
    پس از چند دقیقه بابک به طرفم امد و گفت: چی شده؟ انگار خیلی عصبانی بود.
    - از این که با تو صحبت می کردم ناراحت بود، گفت اگه ببینه با تو گرم گرفتم یه کاری دست خودش یا من میده.
    - تو چی گفتی؟
    - گفتم بهتره تو همون دایی مانی برای من باقی بمونی و ما به درد هم نمی خوریم. حالا چه کار کنم؟ اگه دیگه با تو حرف نزنم می گه ازش ترسیدم و اگر حرف بزنم می ترسم یه کار یدستمون بده.
    - هنوز هم نسبت به مانی هیچ احساسی نداری؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم.
    - تا حال بهش گفتی دوستش نداری؟
    - همون بار اولی که بهم ابراز علاقه کرد بهش گفتم.
    - خب چی جواب داد؟
    - گفت من صبرم زیاده اون قدر صبر می کنم و درخواستم رو تکرار می کنم تا بهم علاقه مند بشی.
    - پس قضیه کاملا جدیه!
    - متاسفانه همین طوره. حالا چه کار باید کنم تا مانی دست از سرم برداره؟
    - فعلا که فکری به ذهنم نمی رسه. درباره اش فکر می کنم. بالاخره باید یه راه حلی وجود داشته باشه. می دونی من از این متعجبم که چرا هنوز مانی حرفی درباره ی تو به من نزده!می تونست بیاد به من بگه من به آتوسا علاقه دارم تو چرا سر راهش قرار گرفتی.
    - شاید چون قبل از اینکه شما رو ببینم حرف اخر رو بهش زدم.
    - آهان دیدی درست گفتم تو خیلی باهوشی. و به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت هشته بهتره برگردیم.
    - به نظر تو اگه از هم جدا بشیم بهتر نیست؟ دلم نمی خواد مانی یه بار بلایی سر تو بیاره؟
    بابک نگاهم کرد و گفت: نترس مشکلی پیش نمی اد.
    - شاید . هر چی باشه تو مانی رو بهتر از من می شناسی.
    لبخندی زد و گفت: از اینکه برای من نگران شدی ممنون.
    سری تکان دادم و در کنارش به راه افتادم.

    *****
    صفحه 82 hug2 smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم قسمت 1 :hurrican smiley

    دوازدهمین روز فروردین بود . سه روز بود که کیارش تلفن نزده بود. چند بار با او تماس گرفتم ولی متاسفانه هیچ وقت در دسترس نبود. حسابی اعصابم به هم ریخته بود. از یک طرف فکر و خیال کیارش راحتم نمی گذاشت و از طرف دیگر تحمل مانی برایم مشکل بود. از دو روز پیش که به حالت قهر از من جدا شد دیگر خوشبختانه با من یک کلام حرف نزده بود ولی مدام نگاهم می کرد و مثل سایه هر جا می رفتم در تعقیبم بود...مردد بودم جریان مزاحمتهای مانی را به پدر اطلاع دهم یا نه! می ترسیدم عصبانی شود و دردسر درست کند. وسایل نقاشیم را برداشتم از ویلا بیرون زدم ، بوم نقاشی را سر هم کردم و خودم روی تخته سنگی نشستم و غروب آفتاب بر روی دریا را به تصویر کشیدم. نقاشی نه تنها کمکی به بهبودی حالم نکرد بلکه با دیدن غروب آفتاب حالم بدتر شد. از روزی که مامان رفته بود حوصله ی دیدن غروب آفتاب را نداشتم، چرا که مامان همزمان با غروب آفتاب از این دنیای پوچ و فانی پر کشیده و رفته بود. با تمام شدن نقاشی خورشید هم در افق ناپدید شد و آسمان رفت تا چادر سیاهش را بر سر بکشد. مشغول جمع آوری وسایلم بودم که تلفن همراهم به صدا درآمد، دگمه را فشردم و با بی حالی گفتم: بله.
    - الو آتوسا.
    با شنیدن صدای کیارش از ته دل خوشحال شدم و گفتم: بله، سلام.
    - سلام خوبی؟
    - مرسی تو چطوری؟
    - ممنون.
    - چه خبر؟ خوش می گذره؟
    - جای شما خالیه، تو چی خوش می گذره؟
    - نه ، اینم پرسیدن داره...پس چرا سه روزه تلفن نمی زنی؟ نمی گی من اینجا نگران میشم.
    در حالیکه می خندید گفت:گفتم سرت شلوغه مزاحمت نشم.
    - خیلی بی مزه ای کیارش.حالا کی بر می گردی؟
    - پس فردا.
    - پس برای سیزده نمی آی اینجا؟
    - نه من برای ساعت هشت و نه شب خونه ام.
    - جداً! پس ما هم برای همون ساعت بر می گردیم.
    - نه مزاحم برنامه روز سیزده شما نمی شم.
    - کیارش اصلا حوصله ندارم. دیگه تو لوس بازی درنیار.
    - باشه، حالا چرا عصبانی می شی؟ نکنه دوباره مانی...
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: اسمش رو نبر که به اسمش آلرژی پیدا کردم.
    صدای خنده شاد کیارش کمی آرامم کرد.
    - چرا با زمونه سر جنگ داری؟خب طفلک عاشقت شده گناه که نکرده!
    - کیارش خواهش می کنم!تلفن زدی درباره اون صحبت کنیم؟
    - دوست داری درباره ی چی صحبت کنم؟
    دلم می خواست بگویم درباره ی خودمون ولی نتوانستم ودر عوض ان گفتم: نمی دونم فقط درباره ی اون نباشه. و برگشتم که سینه به سینه مانی شدم. وحشتزده به مانی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود نگاهی انداختم و مثل کسی که در حین عمل خطایی دیده شده است در جا خشکم زد ولی مانی باعصبانیت گوشی را از دستم گرفت و به گوش خود نزدیک کرد و با شنیدن صدای کیارش تلفن را روی زمین پرت کرد.
    با حیرت به مانی نگاه می کردم. چطور به خودش اجازه چنین جسارتی داده بود؟!
    ناگهان مانی فریاد کشید: با اجازه کی با کیارش صحبت می کردی؟
    سعی کردم به خودم مسلط شوم و جواب محکمی به او بدهم: به تو هیچ ربطی نداره... دیگه ام نمی خوام ببینمت.
    - تو بیخود کردی که نمی خوای منو ببینی. تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی.
    - چرا حق ندارم؟ چطور تو حق داری توی کارای من دخالت کنی و هر طور دوست داری با من حرف بزنی.
    - آتوسا چرا داری با من بازی می کنی، هان؟
    - چرا دست از سر من بر نمی داری؟ به خدا خسته دشم راحتم بذار.
    - منم خسته شدم . چقدر باید بهت التماس کنم. چرا باورم نداری؟ چرا نمی خوای عشقم رو بپذیری؟
    - من که از اول بهت گفتم منو فراموش کن.
    - منم بهت گفتم نمی تونم. لعنتی چرا نمی فهمی نمی تونم. اینو چطوری بهت بفهمونم؟
    - ببین من قلبی ندارم که به تو بدم. بفهم!
    - می دونم به من علاقه ای نداری ولی من صبر می کنم بالاخره به من علاقه مند می شی.
    - یعنی چی صبر می کنم؟؟
    - یعنی تو باید با من ازدواج کنی...بعدم به من علاقه پیدا می کنی.
    - متاسفم من نمی تونم با تو ادواج کنم.
    مانی چنان با خشم و غضب نگاهم کرد که صدای قلبم را از ترس به وضوح شنیدم و لرزیدم. بازوهایم را محکم گرفت و گفت: تو باید با من ازدواج کنی و می کنی. غیرممکنه بذارم تو زنِ مرد دیگه ای بشی. مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشی. و محکم تکانم داد و گفت: فهمیدی؟
    - سعی کردم به ترسم غلبه کنم و گفتم: محاله بذارم دستت به زنده من برسه.
    - تو این طور فکر کن. آخرشم مال خودمی. و بازوهایم را رها کرد و گفت: حالا وسایلت را جمع کن بریم و گوشی را از روی زمین برداشت و به طرفم گرفت.
    با خشونت گوشی را گرفتم و وسایل نقاشیم را به دست گرفتم و به سرعت راه افتادم. صدای گامهای مانی را پشت سرم می شنیدم. در نیمه های راه بودم که از شدت خستگی نفسم به شماره افتاد. بوم را زمین گذاشتم تا نفسی تازه کنم که مانی بوم را برداشت و گفت: اجازه بده من برات بیارم.
    جوابش را ندادم و دوباره به راه افتادم.
    موقعی که به ویلا رسیدیم میز شام چیده شده بود و همه منتظر ما بودند. مونیکا به طرفم امد و گفت: آتوسا عزیزم نگرانت شدم. گفتم ممکنه رفتی این اطراف قدمی بزنی راه برگشت رو گم کردی.
    مانی به جای من جواب داد : نگران نباش، من همراهش بودم.
    - فکر کردم تنها بوده. حالا بیاید شام بخوریم حتما آتوسا گرسنه اس.
    هر چند اصلا اشتهایی به غذا نداشتم ولی غذا را کشیدم و به اجبار خوردم . نمی خوستم جلب توجه کنم . متوجه نگاه های نگران پدر و بابک شدم و برای اینکه خیال پدر را راحت کنم برایش لبخند زدم. پدر هم یکی از همان لبخندهای مخصوص خودش را_که مختص کسانی بود که دوستشان داشت_ تحویلم داد.
    دعا می کردم برای بعد از شام برنامه ای نداشته باشند. اصلا حال و حوصله نداشتم. دلم می خواست هر چه سریعتر به اتاقم بروم و با خودم خلوت کنم و چاره ای بیاندیشم. می خواستم به بهانه سر درد به اتاقم بروم ولی حوصله ی پرس و جو اطرافیان را نداشتم.
    میهمانها دو نفر دو نفر با هم آرام صحبت می کردند و مینا و تینا و نیما با هم سرگرم صحبت و خنده بودند و فقط من و بابک و مانی بودیم که هر کدام به تنهایی گوشه ای نشسته بودیم و فکر می کردیم. شاید بابک به این فکر می کرد که چطور به من کمک کند و مانی به این که چطور مرا رام کند. در همین حال و هوا بودم که صدای ناله های سه تار را شنیدم. به اطراف نگاه کردم و آقای رهنما پدر بابک را در حال نواختن سه تار دیدم. توجه حاضران جمع به او جلب شده بود و دست از صحبت برداشته و محو شنیدن آوای غم انگیز تار بودند.
    آهنگ چنان با حال زارم مناسبت داشت که خیلی خودم را کنترل کردم تا اشکهایم جاری نشود و اگر مونیکا اعتراض نکرده بود "عمو جان یه آهنگ شاد بزنید ناسلامتی عیده" بعید نبود سیل اشکهایم فرو ریزند.
    آقای رهنما بعد از اینکه سه آهنگ شاد نواخت بلند شد و از همگی عذرخواهی کرد و رفت تا استراحت کند. من هم بلافاصله بلند شدم و مثل آقا رهنما عمل کردم و بدین ترتیب به اتاقم آمدم.
    مثل آوار روی تخت فرو ریختم. دلم میخواست گریه کنم ولی حتی حوصله ی گریستن هم نداشتم. پیش خودم فکر کردم اخه این چه سرنوشتی بود خدا برای من رقم زده! چرا باید به جای کیارش، مانی عاشق من بشه اونم به این سرسختی؟
    - خدایا مهر منو از دل مانی بیرون بیار و به دل کیارش بنداز. یه کاری کن مانی از من بدش بیاد.... چه می دونم یه دختری رو سر راهش قرار بده که با دیدن اون منو فراموش کنه.
    به راز و نیاز با خدا مشغول بودم که زنگ گوشی همراهم به صدا درامد. فکر کردم کیارش باشد ولی با شنیدن صدای بابک متوجه اشتباهم شدم.بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
    - آتوسا چی شده؟ خیلی مشوش به نظر می رسیدی؟
    - چی بگم! یعنی از کجا شروع کنم؟
    - مانی دوباره مزاحمت شده؟
    - آره. بابک هنوز فکری به ذهنت نرسیده؟
    - تنها راهش اینه که خیلی واضح و پوست کنده بهش بگی دوستش نداری.
    - به خدا گفتم ولی سرش نمیشه. میگه مهم نیست بعد از ازدواج بهم علاقه مند میشی.
    - نه خیر واقعا پسره دیوانه شده!
    - عیجب ام دیوونه شده.
    - مانی پسریه که هر خواسته به دست آورده پس نهایت تلاشش رو می کنه تا توام از ان خودش کنه. باید یه فکر اساسی کنیم.
    - بهتر نیست جریان رو به پدرم بگم؟
    - به نظر من درست نیست.
    - سرم خیلی درد می کنه.
    - برو استراحت کن در ضمن زیادم فکر نکن. خدانگهدار.
    لباس راحتی پوشیدم و موهایم را باز کردم و خوابیدم. صبح با تابش نور خورشید به درون اتاقم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ده صبح را نشان میداد. سریع دوش گرفتم و موهایم را سشوار کردم. در کمد لباس را باز کردم و با نگاهی سرسری یک دست بلوز و شلوار لی انتخاب کردم و پوشیدم و آرایش خیلی ملایمی کردم و پایین رفتم. مینا و تینا مشغول خوردن صبحانه بودند و بابک و نیما هم با هم شطرنج بازی می کردند.

    صفحه 90


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم قسمت 2 :judge smiley

    بابک با دیدنم از جایش بلند شد به طرفش رفتم و سلام کردم.
    - سلام حالتون خوبه؟
    - مرسی پدرم کجاست؟
    - همگی با هم رفتند این اطراف قدمی بزنید قراره بعد از اینکه شماها صبحانه خوردید ما هم بهشون بپیوندیم.
    سرم را تکان دادم و گفتم: پس من رفتم صبحانه بخورم.
    به مینا و تینا هم سلام کردم.
    مینا رو کرد به من گفت: شب که زودتر از همه رفتی خوابیدی صبح ام که دیرتر از همه از خواب بیدار شدی، چه خبر شده؟
    - خبری که قابل ذکر باشه نیست.
    - ولی ما این طور فکر نمی کنیم.
    - تیناجون تو هر طور دوست داری می تونی فکر کنی و برای خودم چای ریختم. در همین موقع مانی هم امد و با صدای بلند گفت: سلام به همگی.
    همه جواب سلام مانی را دادند به جز من که سرم را با نوشیدن چای گرم کرده بودم.
    مانی به طرف میز امد و رو به روی من نشست. سرم را پایین انداختم اما سنگینی نگاه مانی را بر روی چهره ام حس می کردم. روی نانی که دستم بود کره و عسل ریختم و میز صبحانه را ترک کردم و روی یکی از مبلهایی که در تیررس نگاه مانی نبود نشستم و نان و کره ام را خوردم. روی میز مبلها مجله ای به چشمم خورد ،آن را برداشتم. ژورنال لباس بود و برای اینکه سر خودم را گرم کنم، مدل لباسها را با دقت نگاه می کردم.
    نیم ساعت بعد مانی دستور حرکت را داد و من اولین نفری بودم که ویلا را ترک کردم. پس از طی مسیر اندکی مانی خودش را به من رساند و در کنار من به راه افتاد و پس از چند دقیقه ای گفت: یه مدتی بود به من سلام نمی کردی حالا دیگه جواب سلامم نمیدی.
    حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم.
    - آتوسا تو رو به هر کس که می پرستی با من این طوری رفتار نکن... من دیگه طاقت این همه بی توجهی رو ندارم... خواهش می کنم یه فکری به حالم بکن، تو که این قدر سنگدل نبودی حداقل یه حرفی بزن به جون خودم دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
    با این که دلم برای مانی می سوخت ولی حرفی نزدم. آخر من چطور می توانستم همسر مانی بشوم در حالی که قلبم برای کیارش می توانستم همسر مانی بشوم در حالی که قلبم برای کیارش می تپید؟
    صدای مانی را شنیدم که گفت: آتوسا خیلی بی انصافی ولی من می خوامت و تو با این رفتارت نمی تونی هیچ چیز رو تغییر بدی اینو بهت قول میدم.
    از دور بقیه را دیدم که روی فرشی نشسته بودند. به طرفشان رفتم و مشغول سلام و احوالپرسی شدم و کنار پدر نشستم.
    پدر رو کرد به من گفت:عزیزم خوب خوابیدی؟
    لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.
    مونیکا دستش را به دور شانه ی پدر انداخته بود. از حرکات و رفتارش خوشم نمی امد. آخر چه معنی داشت جلوی این همه ادم پیر و جوان و میانسال این طور دستش را حلقه کند و عاشقانه سرش را روی شانه ی پدر بگذارد؟!
    صدای آرام مونیکا را که به پدر می گفت"شهرام عزیزم بیا بریم قدم بزنیم" را شنیدم و اگر پدر قبول می کرد من در این جمع تنها می شدم، داشتم عصبانی می شدم که جواب پدر که گفت " نه حوصله ندارم" آرامم کرد.
    از وقتی که پدر مجددا ازدواج کرده بود کم حوصله شده بود نه زیاد صحبت می کرد نه حال و حوصله ی شوخی و خنده داشت و با توجه به این که مونیکا دختر جوان و زیبایی بود پدر توجه لازم را به او نداشت و این چیزی بود که تعجب من را بر می انگیخت. اگر پدر به مونیکا علاقه نداشت چرا با او ازدواج کرده بود؟!
    این سوالی بود که تا به حال بارها از خودم پرسیده بودم اما یه جواب درست پیدا نکرده بودم. گاهی اوقات دلم برای مونیکا می سوخت چطور او این همه بی تفاوتی پدر را تحمل می کرد و باز هم او را دوست داشت. به نظر من ما هر دو یک مشکل مشترک داشتیم و ان هم این بود که عاشق مردهایی شده بودیم که آنها ما را به عنوان همسر و شریک زندگی قبول نداشتند.
    در همین فکرها بودم که دستی را روی دستم حس کردم. پدر بود که داشت دستم را نوازش می کرد. وقتی دید متوجه اش شدم گفت: به چی فکر می کردی؟
    - چیز مهمی نیست.
    پدر ژست همیشگی تعجب اش را _که سرش را به طرف عقب می کشید و ابروهایش را بالا می برد و چشمهای خمارش را کمی باز می کرد_ به خودش گرفت و زمزمه کرد: مطمئنی چیز مهمی نیست؟
    همیسه از این قیافه ی متعجب پدر خنده ام می گرفت. لبخندی زدم و گفتم:پدر.
    - جانم بگو.
    - ساعت چند از این جا حرکت می کنیم.
    - هر ساعتی که تو اراده کنی.
    - کیارش گفت برای ساعت هشت خونه اس . ما هم یه طوری حرکت کنیم که موقع اومدم کیارش خونه باشیم.
    - دلت براش تنگ شده؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم: یعنی شما دلتون برای کیارش تنگ نشده؟
    - البته که تنگ شده ، باشه برای ساعت چهار از اینجا حرکت می کنیم.
    - مرسی پدر.
    - خواهش می کنم.
    موقع رفتن هنگامی که با بابک خداحافظی کردم، آرام گفت: فردا منتظر تماست هستم.
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:خدانگهدار.
    از همه به جز مانی خداحافظی کردم و زودتر از پدر و مونیکا به طرف ویلا به راه افتادم.
    هنوز دور نشده بودم که کسی آستین بلوزم را کشید. برگشتم و مانی را دیدم. مانی در حالی که آستینم را رها می کرد گفت: تو دیگه کی هستی یعنی حتی یه خداحافظی خشک و خالیم از من دریغ می کنی؟! رفتی تهران برو پیش یه متخصص قلب، معاینه ات کنه، ببینه اصلا تو عضوی به اسم قلب داری یا نه. در هر حال من آخر فته به خواستگاریت می آم و باید جوابت مثبت باشه.
    با حیرت نگاهش کردم، یعنی واقعا می خواست به خواستگاری من بیاید!
    - برای چی این همه تعجب کردی؟یعنی نمی دونستی؟
    - جواب من منفیه پس زحمت خواستگاری اومدم رو به خودت نده.
    - اگه آخر هفته بیام و جوابت منفی باشه. از یه راه دیگه وارد می شم پس به نفعته با من راه بیای عزیزم.
    - ببین آتوسا من قول میدم خوشبختت کنم. باور کن از صمیم قلب دوستت دارم...اگرم نگرانی تو از بابت مونیکا و مامانه، مطمئن باش من بهشون اجازه دخالت در زندگی خصوصیم رو نمی دم... پولدار و خوش قیافه و تحصیلکرده ام که هستم. دور و بر کارای خلافم نمی چرخم. دیگه تو چی می خوای که من ندارم! من دلم نمی خواد تو رو با اجبار سر سفره عقد ببرم و ازت بله بگیرم ولی به جون خودت که خیلی برام عزیزه اگه نخوای با من بسازی به هر طریقی که شده ولو به اجبار ازت بله رو می گیرم... خلاصه انتخاب با خودته و مکثی کرد و گفت:
    - - خب فعلا خدانگهدار. اخر هفته می بینمت و ترکم کرد.
    داخل ویلا که رفتم هنوز از اثر حرفهای مانی گیج بودم. جلوی آینه رفتم چنان قیافه ام حیران و سردرگم بود که خودم تعجب کردم با سستی به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خنک نوشیدم و به طرف اتاقم رفتم و لباسها و وسایلم را جمع کردم.
    نیم ساعت بعد داخل ماشین پدر نشسته بودم و به سمت تهران حرکت می کردیم.نفس راحتی کشیدم. بالاخره این تعطیلات با تمام مشکلاتش به پایان رسید.
    در طول مسیر مدام به مانی فکر می کردم. می ترسیدم به تهدیدهایش جامه عمل بپوشاند. هر کاری کردم از فکر مانی بیرون بیایم موفق نشدم. اعصابم به هم ریخته بود و نمی دانستم چطور می توانم از دست او خلاص شوم.
    وقتی به خانه رسیدیم با دیدن ماشین کیارش از خوشحالی نزدیک بود فریاد بزنم. با هزار زحمت خودم را کنترل کردم و خیلی عادی از ماشین پیاده شدم و اولین نفری بودم که وارد خانه شدم. بوی ادکلن کیارش را در خانه حس کردم نگاهی گذرا به سالن انداختم. فهمیدم در اتاقش است. به طرف پله های دویدم ولی با ورود پدر و مونیکا از دویدم باز ایستادم و با آرامش از پله ها بالا رفتم. هنوز به آخرین پله نرسیده بودم که کیارش را دیدم.
    کیارش در حالیکه به طرفم می امد گفت: به به سلام آتوسا خانوم، حالتون که خوبه. و دستش را به طرفم اورد.
    دستش را فشردم و گفتم: سلام خوبی؟
    - ممنون، خوش گذشت؟
    - نه اصلا کی اومدی؟
    - یک ساعتی میشه خب چه خبر؟
    - هیچی فقط خیلی... و بقیه اش را ادامه ندادم.
    کیارش با لبخند گفت:فقط خیلی چی؟
    آرام گفتم: دلم برات تنگ شده بود. و سریع به طرف اتاقم رفتم و به صدای کیارش که با تعجب می گفت "آتوسا" توجهی نکردم.

    ******
    صفحه 97 in love smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل هفتم قسمت1 :jump earth smileyjump earth smileyjump earth smiley

    با اینکه شب قبل کیارش را دیده بودم باز هم دلتنگش بودم و از بخت بد من امروز دوشنبه بود و روزهای زوج کیارش به کارخانه می رفت.
    احساس گرسنگی می کردم . دلم یک لیوان شیرقهوه می خواست.
    پایین رفتم. هیچ کس به جز زیور خانه نوبد که او هم طبق معمول مشغول کار بود.
    - سلام زیورخانم.
    زیور به طرفم امد و گفت: سلام خانم. حالتون خوبه؟ دلم براتون یه ذره شده بود.
    - خوبم شما چطورید؟
    - خیلی ممنون. تعطیلات خوش گذشت؟
    - جای شما خالی.
    - دوستان به جای ما. صبحانه که می خورید؟
    - یه لیوان شیرقهوه گرم.
    - به روی چشم الان می آرم.
    صبحانه ام را که تمام کردم یاد بابک افتادم. به اتاقم رفتم و از داخل کیفم کارت ویزیت بابک را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم بعد از دو بوق آزاد ارتباط وصل شد و صدای بابک را که گفت "جانم" را شنیدم.
    گوشی را در دستم جابجا کردم و گفتم: الو سلام.
    - سلام آتوسا خانم حالتون که خوبه؟
    - مرسی شما خوبید؟
    - به لطف شما خوبم. خب چه خبر؟
    - خبرای خوب ندارم، فکری به حال من نکردی؟
    - دیروز می خواستم بهت بگم ولی دیدی که مانی حتی لحظه ای از تو دور نشد البته نمی دونم کارساز باشه یا نه! ولی خب شاید کمکی کنه.
    - بالاخره هر چی باشه بهتر از هیچیه، بگو.
    - بهتره یه مدتی اصلا با مانی برخورد نداشته باشی، ببینم مثلا فامیلی توی شهرستان نداری؟
    - نه ، عمو و عمه ندارم. خاله و دایی ام که تهران هستن، تازه اگرم بودن فکر نمی کنم پدر اجازه می داد من ازش دور باشم. از اون گذشته مانی پنج شنبه می خواد بیاد خواستگاری.
    بابک آنقدر بلند گفت "چی گفتی" که خنده ام گرفت.بابک پس از مکث نسبتا طولانی گفت: به کی گفته؟
    - به خودم، همون موقع خداحافظی که همراهم اومد.
    - که این طور، حالا چه می کنی؟
    - هیچی، جواب من از حالا معلومه.
    - نظر پدرت چیه؟
    - در مورد ازدواج پدر عقیده داره که خودم باید تصمیم نهایی رو بگیرم چون من می خواهم بعدا با اون فرد زیر یک سقف زندگی کنم.
    - خدا رو شکر.
    - یعنی چی خدا رو شکر؟
    - هیچی، منظور خاصی نداشتم یعنی می خواستم بگم پدرت خیلی روشنفکره.
    - آهان ، ولی بابک یه مشکل دیگه ام وجود داره.
    - وای خدای من دیگه چیه؟
    - مانی گفت اگه جوابت مثبت نباشه از راههای دیگه وارد میشم و به زور ازت بله رو می گیرم.
    - یه چیزی گفته بترسی.
    - امیدوارم همین طور که تو می گی باشه.
    - اصلا شاید این حرف رو زده ببینه تو چه واکنشی نشون میدی.
    - فکر نمی کنم چون بعدا از این که بهش گفتم جوابم منفیه گفت "آخر هفته می بینمت"
    در همین موقع صدای در زدنی را شنیدم و متعاقب آن صدای زنی را که می گفت "آقای رهنما آقای سعیدی اجازه ورود می خوان"
    بلافاصله گفتم: خب بابک مزاحم کارت ام شدم، فعلا کاری نداری؟
    - معذرت می خوام.
    - نه خواهش می کنم. در ضمن از همفکریت ممنونم، خداحافظ.
    - به امید دیدار و موفقیت آتوسا.
    گوشی را که گذاشتم صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
    صدای ساغر را شنیدم که گفت: بله و بلا.
    - ساغر تویی؟
    - نه خودمم. تو خجالت نمی کشی؟
    - تو باید خجالت بکشی نه من! جای سلام و احوالپرسیته؟
    - حالت که می دونم خوبه وگرنه نیم ساعت چطور می تونستی پشت تلفن پرچونگی کنی.
    - خب چه خبر بابا، سینا خوبن؟
    - مرسی سینام سلام می رسونه.
    - سلام برسون. خب تعطیلات خوش گذشت.
    - ای بد نبود، به تو چی خوش گذشت؟
    - نه بدترین تعطیلات توی این بیست سال عمرم بود.
    - شیرینم، کمی نعناع داغش رو زیاد کن . و در حالیکه می خندید گفت:شیرینم خوبه؟
    - ساغر دوباره خودتو لوس کردی؟!
    - عزیزم چی، حالش خوبه؟و دوباره شروع کرد به خندیدن.
    از روحیه شاد ساغ شارژ شدم . ساغر به پدرم شیرینم می گفت به خاطر اینکه پدر من را با نام شیرینم صدا می کرد و به مونیکا هم که عزیزم تکه کلامش بود ، عزیزم می گفت.
    - هر دو خوبن، چیه انگار تو خیلی خوشحالی؟
    - ای بابا زندگی دو روزه. اگرم بخوام توی این دو روز غم و غصه بخورم که دیگه باید به قول شاعر "زندگی کردن من مردن تدریجی بود" میشه . و بعد مکثی کرد و گفت:آتوسا.
    - این طور آتوسا گفتن تو ماجرا داره. خب حالا چی می خوای؟
    - هیچی ما می خوایم بریم بیرون... توام می آی؟
    فکری کردم و گفتم:باشه، کجا بیام.؟
    - همون رستوران همیشگی ولی ما می آیین سراغت و دقیقا تا چهل و پنج دقیقه دیگه ما می رسیم در خونتون.
    - خب باشه، پس فعلا کاری نداری؟
    - نه قربانت. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    گوشی را گذاشتم.
    - اینم از امروز مثلا می خواستم از امروز دوباره شروع به درس خوندن کنم.
    وقتی که اماده شدم کیفم را به دستم گرفتم و پایین رفتم و زیور را صدا زدم.
    پس از چند لحظه مقابلم ظاهر شد و با دیدن من گفت: کجا به سلامتی؟
    - با ساغر می ریم بیرون، فعلا خداحافظ.
    - خدا به همراهتون.
    در حیاط را که باز کردم ساغر را دیدم که پیاده شد و به طرف در می امد. از حیاط بیرون امدم و در را بستم. ساغر با صدای در سرش را بلند کرد.

    صفحه 102 jeeves smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل هفتم قسمت2 :

    - سلام چه به موقع اومدی!
    - سلام، چطوری؟ و همدیگر را بوسیدیم.
    ساغر دستم را گرفت و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
    - منم همین طور. و با هم به طرف ماشین راه افتادیم.
    سوار ماشین که شدم به سینا سلام کردم. سینا به عقب برگشت و گفت:سلام، حالت خوبه؟
    دستش را فشردم و گفتم: مرسی تو خوبی؟
    - قربان تو.
    - اگر سلام و احوالپرسیتون تموم شد راه بیفت.
    سینا لبخندی زد و گفت: قرار نشد از اولش غر بزنی ها!
    - آخ سینا حرف دل منو زدی. این ساغر رو خدا برای غر زدن آفریده.
    ساغر به عقب برگشت و گفت:سینا غلط کرد که حرف دل تو رو زد. توام غلط کردی که با حرف سینا موافقی.
    - اِ اِ اِ تو رو خدا ببین بعد از ده روز که منو دیده چطوری با من برخورد می کنه!
    - اگر ناراحتت کرده پیاده اش کنم؟
    ساغر به سینا چپ چپ نگاه کرد و گفت: آفرین! دستم درد نکنه با این برادری که بزرگ کردم.
    - از کی تا حالا تو سینا رو بزرگ کردی؟
    سینا سری به علامت تایید حرف من تکان داد و گفت: حالا بگی من تو رو بزرگ کردم و تر و خشکت کردم یه چیزی. حداقل هفت سال ازت بزرگترم.
    - ای بابا حالا یه چیزی گفتم.
    سینا از توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت: آتوسا یادته تا کلاس سوم دبستان من همه ی نقاشیات رو می کشیدم؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:آره همیشه ام بیست می گرفتم. چقدر خوب بود اون دوران...حیف که خیلی زود گذشت. و آهی کشیدم.
    - اون موقع ها سینا برات می کشید حالام که بزرگ شدیم سینا ازت نقاشی می کشه.
    با تعجب گفتم: چی؟!
    ساغر به عقب برگشت و گفت: آقا چند تا پرتره از تو کشیده ، می دونستی؟
    سینا باز نگاهی از آینه به من کرد و گفت: اشکالی که نداره!
    - حالا که کشیدی ازش می پرسی؟
    - خب مگه از تو نکشیدم؟
    - اُه این دو تا با هم کلی فرق دارن.
    - نه چه فرقی. آتوسا برای من با تو هیچ فرقی نداره.
    - سینا بس کن! جلوی من این قدر نقش بازی نکن. البته با توام هستم آتوسا خانوم.
    - چه نقشی متوجه حرفات نمی شم؟
    ساغر به حالت مسخره ای نگاهم کرد.
    به قیافه اش خنده ام گرفت و گفتم: چیه، چرا این طوری نگام می کنی؟ خب سینا راست میگه.
    - من و آتوسا دو ماهی هست که با هم خواهر و برادر شدیم.
    ساغر در حالیکه تعجب کرده بود گفت: شما چی می گید؟
    - یعنی اینکه تو دیگه یک دونه خواهر من نیستی. یه تای دیگه ام پیدا کردی.
    - بس کنید. یه کم جدی باش یعنی تو به آتوسا علاقه نداری؟
    - چرا خیلیم زیاد.
    - خب جون بکن ازش خواستگاری کن تا یکی نیومده از دستت در بیارش.
    - آتوسا تا هر وقت که بخواد مثل تو خواهر منه. اما وقتی نظرش عوض شد یه دقیقه ام معطل نمی کنم. تو نگران نباش خواهر کوچولوی من.
    ساغر رو کرد به من و گفت: آتوسا این دیوونه چی داره می گه؟
    - هر چی گفت درسته.
    - یعنی چه؟ یه کم واضح تر بگو.
    - سینا دو ماه پیش از من خواستگاری کرد ولی من جوابم منفی بود... من به سینا خیلی علاقه دارم، از بچگی با هم بودیم و باهاش راحتم و اصلا نمی تونم سینا رو به عنوان همسرم قبول کنم، ولی ازش خواهش کردم که منو به عنوان خواهر خودش بپذیره و با هم دوست باشیم...سینام لطف کرد و قبول کرد.
    ساغر با حرص رو به سینا کرد وگفت: آره سینا! تو باید به روانپزشک مراجعه کنی.
    - یعنی چی؟ من به آتوسا خیلی علاقه دارم و حاضرم جونم رو براش بدم ولی وقتی اون به من به عنوان کرد زندگیش علاقه نداره نمی تونم بهش فشار بیارم. اگر من اون قدر آتوسا رو دوست دارم که اسم عاشق روی خودم گذاشتم باید بتونم به خاطر عشقم هر کاری کنم، حالام که معشوق اینو خواسته پس چاره ای جز صبر کردن ندارم.
    - سینا من واقعا تو رو تحسین می کنم و از این که برادری به باشعوری تو دارم به خودم می بالم و می خواهم همین جا اعتراف کنم که من مطمئنا لیاقت همسری تو رو ندارم و واقعا ازت انتظار ندارم به پای من بنشینی تا سر عقل بیام چون که اگر عقلی توی سرم بود دست رد به سینه ی تو نمی زدم.
    - من تصمیم خودمو گرفتم و بدون که منتظرت می مونم و فرقی نمی کنه تو در چه شرایطی باشی، می فهمی؟
    - اره ، ازت ممنونم.
    ساغر ساکت بود و گاه به من و گاه به سینا نگاه می کرد و با حسرت سری تکان می داد.
    - ای خاک بر سر هردوتون که این قدر احمقید.
    - این چه حرفیه ساغر؟
    - نگه دار می خوام پیاده بشم. حوصله ندارم با شما دو تا احمق بیام رستوران.
    - جدا می خوای پیاده بشی؟ آتوسا نظر تو چیه پیاده اش کنم یا نه؟
    - نه به حرفش گوش نده.
    - ساغر بهتره خودتو لوس نکنی . حالا که من و آتوسا با هم به توافق رسیدیم پس تو فقط برای من دعا کن و دیگه در این باره صحبت نکن.
    - حالا که شما دو تا کله پوک به توافق رسیدید، دیگه در موردش صحبت نمی کنم. فقط امیدوارم بعدا پشیمون نشید، در هر صورت من آنچه شرط بلاغ بود با شما گفتم خواه پند گیرید خواه ملال.

    ******
    صفحه 107 jazzysax smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم قسمت1:
    - اتوسا اصلا متوجه شدی مونیکا از دیشب تاحالا که از خونه پدرش اومده یه طور دیگه ای به تو نگاه می کنه؟
    این موضوع را فهمیده بودم ولی از اینکه کیارش هم متوجه شده بود تعجب کردم.
    - یعنی تو نفهمیده بودی آتوسا؟
    - چرا، ولی از اینکه توام فهمیدی تعجب کردم.
    - آتوسا تو از تعطیلات که اومدی همش تو فکری.
    نگاهی به کیارش انداختم و گفتم: چه عجب! بالاخره یادت افتاد یه سوالی بپرسی.
    - متوجه نمی شم ، من که نمی تونم توی کارای تو دخالت کنم و به زور از زیر زبونت حرف بکشم. تو خودت باید برای من حرف می زدی.
    در حالیکه بغض گلویم را می فشرد گفتم: من خیلی بدبختم کیارش.
    - دست بردار، خیلی از دخترا دوست دارن جای تو باشن.
    - از بس ابله ان.
    - تو نمی خوای بگی چرا احساس بدبختی می کنی؟
    حرفی نزدم.
    - ببین اگر من اصرار کنم حس می کنم دارم فضولی می کنم، خودتم می دونی که من آدم فضولی نیستم. پس لطفا دیگه منو به بی خیالی متهم نکن.
    - مانی امشب می خواد بیاد اینجا.
    - خب مگر تا حالا نیومده؟!
    - نه، یعنی امشب می خواد بیاد خواستگاری.
    در حالیکه تعجب کرده بود گفت: دایی خبر داره؟
    - نمی دونم.
    - پس تو از کجا فهمیدی؟
    - روز سیزده موقع خداحافظی خودش بهم گفت.
    - خب این که ناراحتی نداره. جوابش دو کلمه اس...حالا می تونم بپرسم جوابت چیه؟
    - یعنی واقعا برات مهمه؟
    - دلم می خواد بدونم تو چرا این همه خواستگاری رو رد کردی، نکنه جواب این یکیم منفیه؟
    - خب معلومه، نکنه فکر کردی جوابم مثبته؟
    - البته مانی پسر خوش قیافه و خوش تیپیه. پول و تحصیلاتم که داره...اتفاقا خیلیم خاطرخواه داره و فکر می کنم خواستگاری هر دختری بره بهش جواب مثبت میده حالا چرا تو از مانی خوشت نمی اد؟
    - نمی دونم، فقط اینو می دونم که به هیچ وجه بهش علاقه ندارم.
    - یعنی تو به یکی از این هشت نفری که اومدن خواستگاریت علاقه نداشتی؟
    - نه.
    - می تونم بپرسم چرا؟
    - چون من... و بقیه اش را ادامه ندادم.
    - به کسی علاقه داری؟
    با خود گفتم: یعنی می دونه من به خودش علاقه دارم یا شاید همین طوری یه حرفی زده باشه؟
    - پس درست حدس زدم، بله؟ حالا اون پسر خوشبخت کیه؟
    - این یکیم خودت حدس بزن.
    - فکر نمی کنم من بشناسمش.
    - چرا می شناسمش.
    - چرا می شناسیش.
    فکری کرد و گفت: توی جمع دوست و آشنا و فامیلی که من می شناسم پسری نیست که تو بهش علاقه داشته باشی.
    پس هنوز هم نمی دانست. چطور کیارش که به همه چیز دقیق بود تا به حال به این موضوع پی نبرده بود.
    - شاید بابک باشه؟
    - نع، یعنی تو واقعا نمی دونی؟
    - باور کن نمی دونم . خب اشکالی که نداره خودت بگو.
    - آخه من چطوری بگم . و سرم را تکان دادم.
    - آتوسا حالا که فعلا من و تو اینجاییم. یه نفس عمیق بکش و اسمش رو بگو.
    دیگر نمی توانستم تحمل کنم، دلم را به دریا زدم و با خجالت گفتم: کیارش من به تو علاقه دارم.
    - شوخی خیلی بی مزه ای بود.
    - باور کن من کاملا جدیم و بلند شدم که صدای آمرانه کیارش را که می گفت "بشین" شنیدم.
    سر جایم نشستم و سرم را پایین انداختم.
    - من شنیده بودم دخترای ایرانی خیلی برای غرور خودشون ارزش قائل هستن.
    - کیارش من خیلی وقته که به امید باز شدن زبون تو سکوت کردم...حالام اگر زیر فشار نبودم محال بود بهت بگم.
    - این فشاری که می گی باید همون اصرار مانی برای ازدواج باشه، درسته؟ و بی آنکه منتظر جوابم بماند،ادامه داد: ولی اگر من بهت بگم تو رو فقط به عنوان دخترداییم دوست دارم چی؟
    - کاری که سینا کرد.
    - یعنی می خوای بیهوده عمر و جوونیت رو پای من بریزی؟
    در حالیکه اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم: شاید به نظر تو بیهوده باشه، ولی من این طور فکر نمی کنم.
    - اتوسا تو از من چه انتظاری داری؟
    - اگر منو به عنوان همسر آینده ات دوست داری... منو از پدر خواستگاری کن... با این حال به ترحم تو نیازی ندارم.
    - من به تو علاقه دارم ولی نه به عنوان همسر، یعنی عشق به همسر یه جور دیگه اس.
    - کیارش تو به دختر دیگه ای علاقه داری؟
    - نه، یعنی من تا حالا به ازدواج فکر نکردم... آتوسا من باید فکر کنم.
    - کیارش یعنی تو می خوای با من ازدواج کنی؟
    - نمی دونم، شاید.
    - ولی من دوست ندارم زندگیم رو بدون عشق شروع کنم. اگر اینو می خواستم تا حالا با سینا ازدواج کرده بودم.
    - پس من چه کاری می تونم برات کنم؟
    - من منتظرت می مونم....هر وقت واقعا به من علاقه پیدا کردی می تونیم زندگی خوبی رو با هم شروع کنیم.
    - تو از کجا متوجه می شی که من واقعا عاشقت شدم؟
    - من به تو اعتماد دارم و مطمئنم که منو به بازی نمی گیری.
    - ولی این کار خیلی احمقانه اس اتوسا، یعنی تو می خوای به امید روزی بمونی که من عاشقت بشم؟
    - جز این مگه چاره ای هست؟
    - آره یا فکر منو از سرت بیرون کن و با کس دیگر ازدواج کن یا این که...
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: یا این که همین حالا با تو ازدواج کنم، آره؟
    - دقیقا از نظر عقلانی این درسته.
    - عقل، عقلانی، پس تکلیف قلب و احساس چی میشه؟ من نمی خوام تو فداکاری کنی و در کنار هم یه زندگی بی روح رو شروع کنیم.
    - حتما که نباید دو نفر عاشق هم باشن. گذشته از اون عشق و علاقه بعد از ازدواج هم به وجود می آد.
    - ولی من این حرفا رو قبول ندارم.
    - من می خواستم بهت کمکی کنم، دیگه از این جا به بعدش با خودته.
    - من از تو انتظار کمک دارم، نه ترحم. من فقط حرف دلم رو بهت گفتم مثل سینا که حرف دلش رو به من زد. اصلا چرا همیشه باید این پسرا باشم که از دخترا خوششون بیاد از اونا خواستگاری کنن؟چرا باید همیشه پسرا از دختر مورد علاقه شون جواب رد بشنون؟
    - خود پسرا به این موضوع عادت کردن، من الان یه حسی دارم یه جور احساس گناه در برابر تو.
    - اگر می دونستم تو می خوای این طوری برخورد کنی محال بود. حرف دلم رو بهت بزنم. ثانیا برای تو که با یه فرهنگ دیگه بزرگ شدی نباید ابراز علاقه یه دختر به پسر خیلی چیز عجیبی باشه.
    - آتوسا تو فکر می کردی که من... و دیگر ادامه نداد.
    - حتما می خواستی بگی که من فکر می کردم تو به من علاقه داری، آره؟
    سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

    صفحه 113 liftup egg smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل هشتم قسمت2 :love shower smileylove shower smileylove shower smiley


    مکثی کردم و گفتم: می دونستم که منو دوست داری ولی نه به عنوان همسر آینده ات. برای همین وقتی گفتی که تو عشق من نیستی تعجب نکردم، در واقع اگر می گفتی عاشقتم متعجب می شدم.
    - پس تو با علم و اطلاع از این موضوع باز به من ابراز علاقه کردی؟
    - خب آره. در ضمن تو ازم پرسیدی که به کسی علاقه دارم یا نه و اون مرد خوشبخت کیه... ولی لازم نیست احساس گناه کنی چون دلم نمی خواد به روابط ما کوچکترین لطمه ای وارد بشه.
    - چطوری جواب رد رو به مانی میدی؟
    - به خودش گفتم که جوابم منفیه ولی جلوی خانواده اش موضوع درسم رو عنوان می کنم.
    - ولی از رفتار مونیکا که معلومه مانی چیزی در مورد جواب تو بهشون نگفته.
    - نمی دونم جواب من در روابط من و مونیکا تاثیر داره یا نه.
    - بی تاثیر نیست ولی خب مونیکا نمی تونه با تو بدرفتاری کنه.
    - می دونم ولی دلم نمی خواد مونیکا از من کینه ای به دل بگیره.
    - ولی آتوسا من دلم برای مانی خیلی می سوزه.
    - واه! این که دل سوختن نداره. ساغر مانی رو دوست داره ولی مانی به اون علاقه ای نداره. سینا و مانی منو دوست دارند ولی من به اونا علاقه ای ندارم. من تو رو دوست دارم ولی تو به من علاقه نداری.
    - مونیکا پدرت رو دوست داره ولی پدرت به اون علاقه ای نداره و غیره و غیره.
    - درسته پس در عشق جایی برای ترحم نیست. مثل جریان پدر و مونیکا. مونیکا خیلی به پدر علاقه داره ولی پدر گویا به اون علاقه نداره و نسبت به اون بی تفاوته و این مطمئنا برای مونیکا خوشایند نیست. متوجه شدی؟
    - کاملا توجیه شدم و باید اقرار کنم که با حرفات موافقم.
    نگاهی به ساعتم کردم، ساعت هفت بعدازظهر بود.
    - یک ساعت دیگه می آن، نگران نباش.
    - کیارش مسخره بازی درنیار می دونی که اصلا حوصله ندارم.
    - بله خانوم رهنما، حتما.
    - کیارش یه بار دیگه منو با این اسم صدا کنی خودت می دونی!
    - مانی تو چه حالی دست و پا می زنه طفلک!
    چپ چپ نگاهش کردم.
    - تسلیم من دیگه حرف نمی زنم.
    برخاستم و به طرف اتاقم رفتم اما هنوز از پله های بالا نرفته بودم که مونیکا با لبخند از پله ها پایین امد و از کنارم رد شد. در جوابش لبخندی زدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. تا خواستم در را ببندم که صدای پدر را شنیدم.
    - شیرینم!
    - بله پدر.
    - اجازه هست بیام تو؟
    در را کامل باز کردم و گفتم: خواهش می کنم.
    پدر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و گفت: بشین.
    روی کاناپه نشستم. پدر در حالی که کنارم می نشست گفت: می دونی امشب مهمون داریم؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
    - نظرت راجع به مانی چیه؟ امشب می آد تا از من خواستگاریت کنه.
    - پدر من می خوام فعلا درس بخونم.
    - پس یعنی جوابت منفیه، درسته؟
    - با اجازه شما، بله.
    - خواهش می کنم. از نظر من فقط تو تصمیم گیرنده ی نهایی هستی ولی اگر گفتن نامزد باشید تا درست رو بخونی چی می گی؟
    - فعلا قصد ازدواج ندارم پدر.
    - هر طور تو بخوای عزیزم . و برخاست تا برود که پرسیدم: پدر جواب منفی من که روی روابط شما و مونیکا تاثیری نمی ذاره؟
    - نه عزیزم از اینکه به فکر منی ممنون.
    وقتی پدر رفت به طرف کمد رفتم و از بین لباسهایم یک پیراهن که کمرش با کمربند پهنی بسته می شد و آستین کوتاهی داشت انتخاب کردم و پوشیدم و موهایم را برس کشیدم و روی شانه ریختم. هنوز آرایشم تمام نشده بود که صدای زنگ را شنیدم. درست ساعت هشت بود و مثل همیشه به موقع امده بودند.
    پس از چند ثانیه ضرباتی به درب اتاقم زده شد در را باز کردم و زیور را دیدم.
    - خانم گفتن تشریف بیارید.
    در را بستم و گفتم: داشتم می اومدم. و همراه زیور پایین رفتم و به طرف میهمانان رفتم. هر سه انها به احترام ورود من برخاستند به پدر مونیکا سلام کردم و به طرف مادر مونیکا رفتم و همدیگر را بوسیدیم.
    - مادر مونیکا نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت: خوبی آتوسا جان؟
    - به لطف شما خوبم.
    - آتوسا جان عزیزم زحمت گلها رو بکش.
    از کنار مادر مونیکا برخاستم و در حالی که گلها را بر می داشتم گفتم: چرا زحمت کشیدید.
    صدای مانی را شنیدم که گفت: قابل شما رو نداره اتوسا خانوم.
    همانطور که سرم پایین بود گفتم: خواهش می کنم و به آشپزخانه رفتم. بعد از ده دقیقه ای که در آشپزخانه بیهوده وقت تلف کردم گلدان را به دست گرفتم و به سالن برگشتم و ان را روی میز غذاخوری گذاشتم.
    هنگامی که نزد میهمانها برگشتم مونیکا جایش را عوض کرده بود و کنار مادرش نشسته بود و با او صحبت می کرد و من ناچار کنار مانی که تنها روی مبل سه نفره نشسته بود قرار بگیرم.
    از این که مجبور بودم کنار مانی باشم احساس راحتی می کردم و لبخند تمسخرآمیز کیارش هم بیشتر باعث عذابم می شد ولی سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. پس از چند لحظه مانی کمی به من نزدیکتر شد و آرام گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود عروس خانوم.
    نگاه خشمگینی به او انداختم و گفتم: حوصله ی این مسخره بازی رو ندارم. خیلی کارت اشتباه بود که پا شدی اومدی خواستگاری . تو که می دونستی جواب من چیه دیگه چرا پدر و مادرت رو عقب خودت راه انداختی؟
    - یعنی تو می خوای امشب منو جلوی همه ضایع کنی؟
    - خودت این طور خواستی.
    - دست بردار آتوسا. بگو که داری شوخی می کنی.
    - تا حالا توی عمرم این قدر جدی نبودم.
    - ببین آتوسا اگر تو امشب به من بله رو بگی که هیچی ولی اگر بگی نه برات خوابی دیدم که اگر می دونستی حالا بی خیال کنارم نمی شستی و بگی جوابم منفیه.
    - حالا تو ببین! من از تهدیدای توخالی تو نمی ترسم.
    - به موقع اش خوبم می ترسی. می دونی اینا رو برای این خاطر بهت میگم که بعدا شکوه و شکایت نکنی که چرا باهات اتمام حجت نکردم.
    - من نمی فهمم علت این همه اصرار تو چیه؟ تو که این همه هواخواه داری خب یکی از بین اونا انتخاب کن.
    - مشکل اینه که از بین این همه دختری که من می شناسم فقط یه نفرشون دل منو برده...گذشته از این من یه عادتی دارم که از هر چیزی که خوشم بیاد باید به دستش بیارم و حالام از تو خوشم اومده و به دستت می آرم.
    - باید بگم این بار برات متاسفم وقتش رسیده که کم کم این عادت بد رو ترک کنی.
    مانی در حالیکه بهم خیره شده بود لبخندی زد و گفت:آتوسا بار اولی که تو رو دیدم با دیدن چشمات یاد غزال افتادم . یه جفت چشم سیاه درشت و زیبا. درست مثل غزالی ولی حالا می بینم مثل غازل خیلیم گریزپایی ولی باید به اطلاعت برسونم که منم صیاد باهوش و زرنگی ام و آخر دفعه توی دام من می افتی.
    - تو صیاد زرنگی نیستی. بلکه یه صیاد خیالبافی همین و بس.
    - تو این طور فکر کن آهوی وحشی من. و باز خندید.
    برخاستم تا به اتاقم پناه ببرم که زیور همه را به صرف شام دعوت کرد.

    ******

    صفحه 120
    magik smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل نهم قسمت1:lotus smiley

    از آن طرف میز متوجه نگاه های خشمگین مانی شدم، مسلما از این که کنار کیارش نشسته بودم عصبانی بود. هر گاه اتفاقی نگاهم به نگاهش می افتاد سرش را به علامت تهدید برایم تکان می داد.
    زیر لب غریدم: از عصبانیت بمیر.
    - چیه با خودت درگیری شخصی پیدا کردی؟
    - نه با دیگران مشکل دارم.
    - ببین آتوسا تو فکر می کنی مانی اصلا متوجه مزه شام امشب شد؟
    - این موضوع برام اهمیتی نداره و دستم را به طرف پارچ نوشابه بردم که ناگهان ظرف سوپ روی دستم برگشت ،از داغی سوپ جیغی کشیدم و از جا پریدم. با وحشت نگاهی به دستم انداختم از آرنج تا نیمه انگشتانم سوخته بود، همه دورم جمع شده بودند و سعی می کردند به نحوی آرامم کنند و مونیکا می خواست با کلینکس دستم را پاک کند که مانی گفت: نه ممکنه بدتر بشه . برو دستش رو زیر آب سرد بشود باید ببریمش دکتر.
    با تصدیق دیگران مونیکا با عجله مرا به آشپزخانه برد و در حالی که با مهربانی سرزنشم می کرد دستم را شست. به همان سرعت دستم تاول زده بود و به شدت درد می کرد.
    زیور مانتویم را روی دوشم انداخت و روسری را گره زد. مونیکا و پدر می خواستند همراه من بیاید که مانی گفت: اگه اجازه بدین من می برمش.
    - من نمی تونم اینجا بمونم، مونیکا می مونه ولی من می آم.
    و بدین ترتیب همراه پدر و مانی راهی کلینیک شدم. مانی پشت رل نشست و من و پدر در صندلی عقب جا گرفتیم . پدر دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با لحن دردمندی گفت: عزیزم چرا مواظب خودت نیستی، خیلی می سوزه؟
    در حالی که از شدت اشک می ریختم نالیدم: خیلی زیاد.
    پنج دقیقه بعد در کلینیک بودم. دکتر دستم را معاینه کرده و دستور پانسمان داده بود. پس از چند لحظه با اشاره مانی همراه پدر به اتاق پانسمان رفتم.
    پرستار با نگاهی به دستم گفت: چه کار کردی با دستت؟! و محلول ضدعفونی را روی دستم ریخت.
    ناگهان سوزش دستم بیشتر شد، ناخودگاه دستم را کشیدم و نالیدم وای خیلی می سوزه.
    - قرار نشد دستت رو بکشی. پانسمانش درد داره ولی باید تحمل کنی... آقا لطفا بالای دستش رو بگیرید.
    به دنبال این حرف مانی جلو امد و در طرف راستم ایستاد و بالای دستم را گرفت و آرام گفت: چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، تحمل کن.
    رایحه ادکلن خوشبو و گرانقیمتش را استشمام کردم و برای چند ثانیه درد را از یاد بردم اما با دست به کار شدن پرستار شروع به داد و فریاد کردم. پنج دقیقه تمام اشک ریختم و جیغ می کشیدم. وقتی پانسمان دستم تمام شد نفس راحتی کشیدم. پرستار با نگاهی به چهره ام گفت: خجالت بکش! این که دیگه این همه اشک ریختن نداره دختر خوب! و رفت.
    مانی دستمالی به طرفم گرفت و گفت: چکار کردی با خودت آتوسا!
    دستمال را گرفتم و اشکهایم را پاک کردم. روسری در اثر تقلایی که کرده بودم از سرم افتاده بود. مانی مقابلم ایستاد و روسری را روی سرم گذاشت و ناشیانه گرهی به روسری زد. موهایم هنوز به طرز آشفته ای از روسری بیرون بودند.
    مانی با عصبانیت گفت: موهات رو چرا نمی بندی؟ و سریع موهایم را به پشتم ریخت و گفت: اینا رو که باز می ریزی روی شونه هات منو دیوونه می کنه، می فهمی چی می گم؟
    سرم را پایین انداختم و بلند شدم. مانی در کنارم به راه افتاد و از کلینیک خارج شدیم . از دور پدر را کنار ماشین دیدم که ایستاده بود و سیگار می کشید.
    - من اون جا از شنیدن ناله و دیدن اشکای تو دلم ضعف رفته و اعصابم خرد شده، عوضش پدرت داره سیگارش رو می کشه. آتوسا تو چکار کردی با من! دیدی چطوری خواستگاری رو به هم زدی!
    - این طوری بهتر شد به قول خودت توام دیگه جلوی همه ضایع نمی شی.
    - دختر تو ، توی سینه ات به جای قلب چی داری؟ یه تیکه یخ؟
    - هر طوری دوست داری فکر کن.
    - آتوسا ولی من هنوزم سر حرفای خودم هستم، توام باید با من بهتر از اینا باشی.
    - مانی منطقی باش...بهتره خواستگاری رو فراموش کنی.
    - نمی تونم! مطمئن باش اگر می تونستم تا حالا فراموشت کرده بودم...وقتی بی تفاوتی تو رو نسبت به خودم می بینم می خوام بمیرم...روزی صدبار از خدا می خوام تا به من قدرتی بده که بتونم فراموشت کنم ولی نمی شه. من هفته ی دیگه بازم می ام.
    - جوابت از حالا منفیه. فقط دیگه گلایه نکن که چرا جلوی همه ضایع شدی.
    - تا هفته دیگه ام مهلت داری ولی از روز شنبه در صورت منفی بودن جوابت من دیگه اون مانی سابق نیستم.
    با نزدیک شدن به پدر مانی فرصت پیدا نکرد که صحبت دیگری کند و ناچار ساکت شد.
    - پانسمان شد؟
    اخمی کردم و گفتم: پدر شما کجا رفتید؟
    همین طور که سوار ماشین می شد گفت:عزیزم طاقت نداشتم اون جا بمونم.
    - هر روز باید پانسمان دستش عوض بشه.
    - باشه می آرمش همین جا.
    - نه دکتر گفته خونه ام می تونید پانسمانش کنید، فقط باید نسخه اش رو بگیریم.
    چند دقیقه بعد مانی جلوی یک داروخانه نگهداشت و خواست پیاده شود که پدر گفت : مانی نسخه رو بده من خودم داروها را می گیرم.
    مانی از خدا خواسته نسخه را به پدر داد: وقتی پدر از ماشین پیاده شد به طرفم برگشت و گفت: از این به بعد بیشتر مواظب خودت باش... هر روزام پماد روی دستت بزن تا زودتر خوب بشه، هنوزم درد داری؟
    جوابش را ندارم دستش را محکم روی فرمان کوبید و فریاد کشید: ممکنه وقتی باهات حرف می زنم جوابم رو بدی!
    - تو حق نداری سر من داد بزنی.
    - خودت باعث میشی....من نمی فهمم تو چرا دوست داری منو عصبانی کنی! و به طرفم برگشت و گفت: هان! علتش چیه؟
    در همین موقع پدر امد و مانی به ناچار برگشت و من از شر جواب دادن به سوالش راحت شدم.
    وقتی به خانه رسیدیم دوباره همه به دورم جمع شدند و حال و احوالم را پرسیدند.
    کیارش با آرامش همیشگی خودش پرسید: هنوز درد داری؟
    - نه زیاد سوزشش کمتر شده.
    لبخندی زد و گفت: از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی.
    نیم ساعت بعد که مانی به همراه خانواده اش قصد رفتن کرد موقع خداحافظی از من آرام گفت: نصف این توجهی رو که به کیارش داری اگر به من داشته باشی اگر گناهی کردی پای من.
    از حرف مانی خنده ام گرفت سعی کردم تا نخندم ولی نشد. و مانی متوجه شد و گفت: چه عجب بالاخره بعد از سه چهار ماه یه لبخندی برام زدی! خب خداحافظ و به امید دیدار...امیدوارم آخر هفته که دیدمت سر عقل اومده باشی.
    - از این که کمکم کردی ممنون ولی مطمئن باش که جواب هفته بعدم منفیه. پس بهتره که دیگه قضیه رو دنبال نکنی.
    - دلم می خواد این شانس رو بهت بدم که خودت با میل و رغبت همسرم بشی. پس بنابراین هفته دیگه ام می ام. و ترکم کرد.

    صبح با شنیدن صدای زنگ همراهم از خواب بیدار شدم. گوشی را از روی میز تحریر برداشتم و دکمه را فشردم و با صدای خواب آلودی گفتم: بله.
    - الو سلام.
    بابک بود. جواب سلامش را دادم و حالش را پرسیدم بعد از اینکه تشکر کرد پرسید: خوب بودی؟
    - آره.
    - پس ببخش که مزاحم خوابت شدم. یعنی فکر نمی کردم تا الان خواب باشی.
    - اشکالی نداره...مگر ساعت چنده؟
    - ساعت یازده اس.
    - ای وای من چقدر خوابیدم. چه خوب شد زنگ زدی.
    - خب چه خبر از دیشب؟
    - برای خواستگاری اومدن ولی با سوختن دست من خواستگاری انجام نشد.
    - جدی دستت سوخت؟
    - واقعا؟! حالا با چی سوخته؟
    - با سوپ.
    - پس حواست کجا بوده؟! حالا پانسمانش کردی یا نه؟
    - همون شبانه رفتیم کلینیک و پانسمانش کردم.
    - زیاد که نسوخته؟
    - نه به اون صورت. ولی دستم باید تا یک هفته پانسمان بشه و تا یک ماه هم هر روز پماد بزنم تا زودتر اثر سوختگی برطرف بشه.
    - دردی که نداری، نه؟
    - الان که نه ولی نمی دونی دیشب چه زجری کشیدم تا دستم رو پانسمان کردن.

    صفحه 127 marshmallow smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل نهم قسمت2:mc smiley

    - آخی امیدوارم هر چه زودتر دستت خوب بشه.
    - مرسی.
    - خب دیگه چه خبر البته نه از این خبرای وحشتناک که طاقت شنیدنشون رو ندارم.
    خندیدم و گفتم:اتفاقا یه خبر وحشتناک تر دارم. مانی پنج شنبه دیگه دوباره به خواستگاری میاد.
    - جدا؟! پس هنوز بهش جواب منفی ندادی؟
    - چرا، حتی موقع خداحافظی دوباره بهش گوشزد کردم که جوابم منفیه ولی مانی دست برادر نیست.
    - خب حق داره.
    - چی! من نمی دونم چرا همه به حال مانی دل می سوزونن.
    - همه؟!
    - منظورم تو و کیارشی.
    - خب چون تو مرد نیستی و نمی تونی حال مانی رو درک کنی ولی من و کیارش چون مرد هستیم و مردام احساسات مشترکی دارن برای همین حال مانی رو می فهمیم.
    - تو می بایست لیسانس روانشانسی می گرفتی نه حقوق.
    - اگر تو دوست داشته باشی میرم لیسانس روانشناسی ام می گیرم.
    - نه خیر،گذشته از اون منم دلم به حال مانی می سوزه ولی از طرف دیگه نمی تونم خودم رو راضی کنم زن مردی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم.
    - خب علاقه بعد از ازدواج ام به وجود می آد.
    - اِ ! توام که حرف مانی و کیارش رو می زنی!
    - می دونی آتوسا من خیلی ها رو می شناسم که قبل از ازدواج عاشق همدیگه نبودم ولی بعد از ازدواج چنان عشقی بینشون بوجود امده که باور کردنی نیست.
    - ولی من جزء این دسته از آدما نیستم و نمی تونم باشم.
    - چرا؟
    - خب دیگه.
    - ولی این می تونه چند علت داشته باشه.
    - نه خیر، جدا اشتباهی انتخاب رشته کردی اقای وکیل.
    در حالیکه می خندید گفت: باور کن من می تونم سه تا علت برات بگم که مسلما تو به خاطر یکی از همین سه علت از ازدواج با مانی سر باز می زنی.
    - حتما می خوای بگی یکیشون مونیکاست؟
    - آفرین دقیقا درست گفتی، حالا علتش این نیست؟
    - نه خیر متاسفم که فرضیه ی شما به اثبات نرسید.
    - شایدم تو دنبال کسی هستی که اصلا وجود نداره، یعنی مردی که ساخته و پرداخته ذهن خودته... یه شاهزاده که بیاد دستت رو بگیره و تو رو به قلعه خودش ببره.
    - نه بابا دیگه اونقدرام دیوونه نیستم.
    - باور کن من قصد توهین نداشتم . می دونی خیلی از دخترا این قدر رویایی فکر می کنن.
    - آخی. ولی من جز این دسته از دخترا نیستم.
    - خدا رو شکر.
    - خب سه دیگر را هم بگویید آقای دکتر.
    مکثی کرد و گفت: شایدم دل به کسی باختی و برای همین از ازدواج با مانی فرار می کنی.
    نمی خواستم کسی به جز کیارش از این موضوع اطلاعی داشته باشد برای همین با عجله گفتم: نه خیر این یکیم غلط از آب درآمد.
    - مطمئنی آتوسا؟
    - خیالت راحت باشه. حالا من از تو یه سوالی می پرسم.
    - تو چرا به من گفتی که هیچ وقت میدون رو برای مانی خالی نکنم و مانی پسریه که از موش و گربه بازی خوشش می آد؟
    - احساس می کنم مانی لیاقت تو را نداره.
    - پس چرا الان تشویقم می کنی که به مانی جواب مثبت بدم؟
    - اشتباه نکن من گفتم عشق بعد از ازدواج ام به وجود می اد ولی برای مانی نگفتم چون می دونم جواب تو برای مانی همون نه که بوده، هست. من برای خواستگارای دیگه گفتم ولی چون الان مانی خواستگار توئه سه تا علت رو گفتم که هنوزم معتقدم که به خاطر یکی از همین دلایله که تو مانی رو طرد می کنی. حالا در مورد خواستگارای بعدی علت اول متغیره ولی دومی و سومی بر جای خودشون استوار هستن.
    - ببخشید آقای دکتر جلسه بعدی چه روزیه؟
    بابک خنده بلندی سر داد و گفت: حالا ببین چقدر به من متلک می پرونه.
    - من که چیزی نگفتم.
    - اِ... عجب حلال زاده اس! اومدش!
    - کی؟
    - مانی دیگه.
    - خب پس کاری نداری؟
    - نه از این که مزاحمت شدم و از خواب بیدارت کردم بازم معذرت می خوام.
    - خواهش می کنم خداحافظ.
    - خدانگهدار و به امید دیدار.
    تماس را قطع نکرده بودم که صدای تلفن بلند شد سریع گوشی را برداشتم و گفتم:بفرمایید.
    - سلام خانوم خانوما.
    - ساغر تویی؟
    - چطوری؟حالت خوبه؟ خانواده محترمه، پدرمکرمه، همسر پدر معززه ه ه ه.
    - این خزعبلات چیه پشت سر هم ردیف کردی؟ پس کی می خوای عاقل بشی؟
    - وقتی برام خواستگار پیدا شد.
    خندیدم و گفتم: خب پس دیگه می گفتی هیچ وقت.
    - زود اعتراف کن.
    - آقا به خدا ما نه دزدیم نه معتاد.
    - طفره نرو! مانی با گی و شیرینی دیشب اونجا چه کار می کرد؟
    - نکنه توی خونه ما دوربین مخفی کار گذاشتی؟
    - حالا تو لطفا بنال.
    - مثلا اومده بود خواستگاری.
    - به به! به سلامتی پس شدی زن داداش عزیزم.
    - نه خیر زبونت رو گاز بگیر.
    - بیا اینم از گاز. جدا جواب منفی دادی؟
    - دستم سوخت خواستگاری به صورت علنی انجام نشد ولی من قبلا جواب رد رو به مانی داده بودم.
    - نکنه به خاطر حرف اون شب من؟
    - نع.
    - باور کن داشتم باهات شوخی می کردم.
    - جدی می گی؟
    - به جون مامان و بابا ، به مرگ سینا.
    - خاک بر سرت کنن. منو بگو چقدر برات غصه خوردم.
    - آتوسا جون من به خاطر حرف من که این کار رو نکردی؟
    - نه به جون تو ولی من فکر می کردم تو به مانی علاقه داری.
    - نه بابا! من عزیزم رو خونه شما یک ساعت به زور تحمل می کنم اون موقع برم زن داداشش بشم! وامصیبتا.... خدا مرگم بده چه شوخی بدی کردم.
    - الهی امین.
    - آتوسا به روح مامانت قسم بخور تا من خیالم راحت بشه.
    - به روح مامان قسم می خورم که من به خاطر توئه احمق به مانی جواب رد ندادم. حالام دارم از گرسنگی می میرم. می خوام برم یه چیزی بخورم.
    - حالا چه عجله ای داری، صبر کن هنوز سوالاتم تموم نشده.
    - ای وای! خب زود باش.
    - از اون مانی که من می شناسمش همچین چیزی بعیده یعنی به همین راحتی قبول کرد و رفت؟
    - نه خبر، اونم مثل تو خیلی بدپیله اس . گفت که هفته دیگه می ام. سوال دیگه ای نیست؟
    - هفته دیگه چی بهش می گی؟
    - اگر از گرسنگی تلف نشدم و زنده موندم می گم نه.
    - جدی؟ راست می گی؟
    - پس چی؟...اخه چه دلیلی داره بهت دروغ بگم.
    - آخه اگر دوباره فکر نکنی من عاشقشم باید بگم اون پسر بدی نیست خودتم که می دونی خیلی از دخترا منتظرن تا لب تر کنه تا به عقدش در بیان. نکنه به خاطر مونیکاست؟
    - نه اصلا به مونیکا ربطی نداره.
    - نکنه تو به کسی علاقه مند شدی؟
    - نه این حدستم اشتباست.
    - پس چرا به سینا و مانی جواب رد دادی؟
    - نمی دونم چرا.
    - من که می دونم حدس دومم درسته ولی دلم می خواد از زبون خودت بشنوم.
    - دست بردار اینا همه ساخته و پرداخته ذهن معیوب توئه ساغرجان.
    - تو که می دونی من بالاخره از زیر زبونت می کشم ولی حالا فعلا داریم میریم مهمونی و وقت ندارم.
    - خب پس خوش بگذره. فعلا خداحافظ. و گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشتم و نفس راحتی کشیدم.

    ******

    صفحه 134


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل دهم قسمت1:mix points smiley
    یک هفته به سرعت سپری شد و امروز روزی بود که مانی باز برای خواستگاری به خانه ی ما می امد. نیم ساعت قبل از این که بیایند به اتاقم رفتم تا آماده بشوم. این بار یک دست بلوز و شلوار انتخاب کردم و پوشیدم. می خواستم موهایم را باز بگذارم که به یاد حرف مانی افتادم و با گلسری موهایم را پشت سرم جمع کردم و در آینه نگاهی به خودم کردم و لبخندی زدم.
    آستین لباسم قرمزی وحشتناک دستم را پوشانده بود ولی انگشتانم که از آستین بیرون بود خیلی توی چشم می زد.
    پایین رفتم و روی کاناپه لمیدم و کتابم را به دست گرفتم و شروع به خواندن کردم. هنوز دو صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که میهمانها امدند.
    مانی در حالیکه دسته گل زیبایی در دست داشت وارد شد و به سمتم امد و دسته گل را به طرفم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
    گلها را گرفتم و گفتم: نیازی نبود زحمت بکشید. و با گلها به آشپزخانه رفتم که انها را در گلدان بگذارم.
    زیور گلها را از دستم گرفت و گفت: شما زحمت نکشید.
    - واه! یعنی چه؟
    - می ترسم دوباره بلایی سرتون بیاد.
    - نه اون دفعه ام اتفاقی بود.
    - خانم به آقا مانی که جواب مثبت می دید، درسته؟
    - بعدا می فهمی.
    در حالیکه بهش برخورده بود گلها را داخل گلدان گذاشت و به دستم داد. از آشپزخانه بیرون آمدم و مثل دفعه ی قبل گلها را روی میز غذاخوری گذاشتم و به طرف میهمانها رفتم. از قبل با کیاشر هماهنگی کرده بودم که اگر وضعیت طوری بود که من مجبور بودم پیش مانی بنشینم او یم بایست هنگام امدن من به بهانه ای از سر جایش بلند شود اتفاقا همین طور هم شد و درست چند لحظه قبل از امدن من ، کیارش برخاست و من با خیال راحت در جای کیارش نشستم.
    آقای رهنما رو کرد به من و گفت: آتوسا خانوم دستتون که بهتر شده؟
    - بله، خیلی بهتره.
    - خب خدا رو شکر. و بعد رو کرد به پدرم و گفت: شهرام جان اجازه میدی قبل از هر صحبتی مانی با اتوسا صحبتی داشته باشه؟و به انتظار جواب به پدر نگاه کرد.
    مطمئن بودم که این خواسته، خواسته مانی بوده و قصد دارد دوباره تهدیدم کند. انتظار داشتم پدر جواب منفی من را به انها اطلاع دهد ولی با شنیدن جوابش که گفت "از نظر من اشکالی نداره" با حرص در جایم جا به جا شدم.
    مونیکا گفت: آتوساجان عزیزم با مانی به حیاط یا کتابخانه برید و راحت باشید.
    به ناچار برخاستم و به طرف کتابخانه به راه افتادم و وارد کتابخانه شدم. مانی پشت سرم امد و در را بست و کنارم روی کاناپه نشست . از این که این قدر نزدیکم نشسته بود معذب بودم . مانی با نگاهی به دستم گفت: خیلی که ناجور شده!
    - آره، شاید اصلا تا آخر عمرم خوب نشه. و لبخند تمسخرآمیزی زدم.
    - متوجه منظورت نمی شم؟!
    سرم را تکان دادم و در دلم گفتم: از بس خنگی.
    - اگر منظورت این بود که من با دیدن دستت از تصمیمم منصرف شدم سخت در اشتباهی. خب تکلیف من چیه؟
    برخاستم و گفتم: معلومه یعنی تا حالا نمی دونستی؟
    - نه نمی دونم . حالا خیلی جدی بگو من چه کار کنم؟
    - تو با یه دختر خانوم زیبا و متشخص و متین ازدواج می کنی و منم توی عروسیتون شرکت می کنم.
    - می دونی با کل جمله تو موافقم ولی یه چیزی ام خودم بهش اضافه می کنم تا کامل بشه...همونطور که تو گفتی من با یه دختر زیبا و متین ازدواج می کنم و توام توی عروسی شرکت می کنی. منتها باید زحمت عروس شدنم بکشی. خب حالا تو سوالی از من نداری؟
    - مانی دست بردار اخه چه سوالی؟
    - یعنی تو نمی خوای بدونی من چه اخلاقی دارم یا چه عقاید و آرزوهایی...
    - نه اینا رو باید به همسر آینده ات بگی، نه من.
    مانی در یک لحظه بلند شد و دستم را کشید و با خشونت روی کاناپه نشاند و در حالیکه خودش در کنارم می نشست با عصبانیت گفت: پس تو کی هستی؟
    - هر کسی باشم فقط می دونم همسر آینده تو نیستم.
    - دوباره شروع کردی! اخه من چه هیزم تری به تو فروختم که به هیچ صراطی مستقیم نمی شی، هان؟
    - ببین من و تو هیچ اشتراکی با هم نداریم. چرا متوجه نیستی؟
    - بعد از ازدواج به تفاهم می رسیم.
    - سالی که نکوست از بهارش پیداست.
    - ببین من و تو که تا سه ماه پیش با هم مشکلی نداشتیم ولی از اون روزی که من بهت فهموندم دوستت دارم تو شروع به بدقلقی کردی، پس نگو با هم تفاهم نداری. بگو من نمی خوام این تفاهم به وجود بیاد.
    حرفی نزدم. چون هر حرفی می زدم مانی باز حرف خودش را می زد.
    - آتوسا من امشب از تو جواب نمی خوام... دو روز بهت وقت می دم ، بعد تلفنی جواب رو ازت می گیرم و امیدوارم مثبت باشه.
    - خودت می دونی که مثبت نیست.
    - اگر منفی بود از روز یکشنبه نمیذارم یه ذره آب خوش از گلوت پایین بره. مطمئنم بعد از یک ماه که دوباره به خواستگاریت اومدم جوابت مثبته.
    - خیالبافی ام حدی داره.
    - همین طور خوش خیالی.
    - اگر حرفات تموم شد بریم بیرون، الان نیم ساعته که داری اعصابم رو داغون می کنی.
    مانی بلند شد و گفت:الان که رفتیم تو حرفی نمی زنی. خودم می گم قراره دو روز دیگه بهم جواب بدی.
    - ولی به نطر من بهتره همین الان تمومش کنیم.
    - متاسفم ولی نظر شما قابل اجرا نیست . و در را باز کرد و گفت:بفرمایید عروس خانوم.
    هنگامی که پیش دیگران رفتیم، همه با کنجکاوی به من و مانی نگاه می کردند . پس از چند دقیقه بالاخره مونیکا طاقت نیاورد و سکوت را شکست و گفت:واه! خب یه چیزی بگو مانی.
    - اتوسا دو روز دیگه به من جواب میده.

    صفحه 139
    moon smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/