فصل پنجم قسمت 2 :
- سلام، حالتون خوبه؟
- ممنون به لطف شما خوبم. خیلی خوش اومدید.
- مرسی.
- چه عجب بالاخره بعد از یک ماه چشممون به جمالتون روشن شد و یادی از ما کردید.
جوابش را ندادم و نشستم، کنارم نشست و گفت: پس چرا نظری به ما نمی کنید؟
اخمی کردم و گفتم: لطفا دست از سر من بردارید.
- دلم برای این اخم کردنتم تنگ شده بود.
از صراحت لهجه اش لبم را به دندان گزیدم. می خواستم بلند شوم که به یاد حرف بابک افتادم و از رفتن صرفنظر کردم و گفتم: بهتره بیشتر مراقب حرف زدنتون باشید!
- توام بهتره بیشتر به من روی خوش نشون بدی. و رفت.
وقت صرف ناهار ما بین پدر و خانم عموی مونیکا نشسته بودم. سهیلا تنها کسی بود که در آن جمع به من توجه می کرد_البته صرفنظر از توجهات ظاهری مونیکا و مادرش_ با توجه به داشتن پسری به سن بابک خیلی جوان به نظر می رسید به طوری که به سختی می شد فهمید مادر بابک است. رابطه ی بابک با مادرش من را به یاد رابطه ی صمیمی خودم با مامان می انداخت. علی الخصوص که بابک هم گاهی اوقات مثل من مادرش را به اسم کوچک صدا می زد. با به یاد آوردن مادر بغض در گلویم نشست. ای کاش هنوز زنده بود و من از محبتش بهره می بردم.ای کاش زنده بود و من طعم تلخ بی مادری را نمی چشیدم.
برخاستم و به حیاط رفتم .دلم می خواست با مامان درددل کنم... از او گلایه کنم که چرا رفته و مرا تنها گذاشته. بغضی که گلویم را می فشرد بالاخره تبدیل به اشک شد و به چشمانم راه پیدا کرد و سرانجام بر روی گونه هایم فرو غلطیدند.
- چرا یکی یکدونت رو تنها گذاشتی و رفتی؟ یعنی این قدر زندگی توی این دنیا برات مشکل شده بود؟ پس چرا فقط به خودت فکر کردی یعنی به من و پدر علاقه ای نداشتی که حداقل به خاطر ما بمونی؟ مامانی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده، نمی دونی جای خالیت توی زندگیم چقدر عذابم میده، چرا رفتی؟پس حالا من سرم رو روی شونه ی کی بذارم و دردل کنم ؟پس من دلتنگیام، غصه هام، شادیام رو به کی بگم. حرفایی رو که فقط یه مادر باید بشنوه رو به جای تو به کی بگم؟
در همین حال و هوا بودم که صدای بابک را شنیدم: چرا این قدر غمگینید؟
سرم را بلند کردم و گفتم:چیز مهمی نیست.
کنارم نشست و گفت: ولی من این طور فکر نمی کنم.
- یاد مامانم افتادم. و در حالی که بغض خفه ام می کرد نالیدم: دلم خیلی براش تنگه.
- من واقعا برای فوت مادرتون خیلی متاسفم.
- از همدردیتون ممنون.
- شما همیشه این قدر به مادرتون فکر می کنید؟
- نمی تونم بهش فکر نکنم . من با رفتن مامان خیلی تنها شدم.
- منم توی غم خودتون شریک بدونید.
لبخند محزونی شدم و گفتم: ممنون، شما لطف دارید.
- باور کنید جدی می گم می تونید با من دردل کنید.
حرفی نزدم که ادامه داد:
- مطمئن باشید از اعتمادتون سوء استفاده نمی کنم. من می تونم دوست خوبی برای شما باشم. البته در صورت تمایل شما.
- شما قبلا هم خوبیتون رو به من ثابت کردید.
- پس اگر واقعا نظرتون اینه چرا به پیشنهادم پاسخ مثبت نمی دید؟احساس می کنم من و شما می تونیم دوستان خوبی برای هم باشیم.
- من باید با پدرم در مورد شما صحبت کنم اگر پدرم موافق بود من حرفی ندارم.
- پس من بی صبرانه منتظر جوابتون هستم و امیدوارم که مثبت باشه.
- منم امیدوارم.
- ببخشید می تونم بپرسم چه موقع با پدرتون صحبت می کنید؟
لبخندی زدم و گفتم: در اولین فرصت و جوابشم فورا بهتون اطلاع می دم.
- لطف می کنید.
بلند شدم و گفتم: خب فعلا با اجازه.
- خواهش می کنم.
با لبخندی بر لب بابک را ترک کردم. به نظر من بابک پسر با نزاکت و مبادی آدابی بود و اگر پدر با دوستی من و بابک موافقت می کرد خیلی خوب می شد. البته پدر ادم روشنفکری بود ولی در مورد بابک تردید داشتم این گونه باشد. چون اولا پدر با بابک زیاد اشنایی نداشت و در ضمن او پسرعموی مونیکا بود و پدر از اقوام مونیکا ظاهرا دل خوشی نداشت ولی با این حال دلم می خواست شانس خودم را امتحان کنم و امیدوار بودم پدر موافقت کند.
وقتی با پدر در مورد بابک صحبت کردم گفت "باید شخصا با بابک صحبت کند." یعنی اگر با معیارها پدر مطابقت داشت می توانست دوست خوبی برای من باشد و در غیر این صورت نه.
خوشبختانه پدر بعد از اینکه با بابک به این نتیجه رسید که او صلاحیت دوستی با من را دارد. وقتی به بابک خبر موافقت پدر را دادم خیلی خوشحال شد و گفت: امیدوارم دوست خوبی برای شما باشم.
- منم همین طور.
- خب بهتره بریم این اطراف قدمی بزنیم، موافقید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و در کنارش به راه افتادم. کنار ساحل روی تخته بزرگی نشستم و بابک هم با رعایت فاصله کنارم نشست و گفت: می تونم شما رو آتوسا صدا کنم؟
- البته.
از داخل جیبش کارت ویزیتش را دراورد و به طرفم گرفت و گفت: انی آدرس و شماره همراه منه. هر وقت به کمکم احتیاج داشتید بدون رودربایستی باهام تماس بگیرید. و کارت را به دستم سپرد.
در حالی که تشکر می کردم نگاهی به کارت ویزیت او انداختم"بابک رهنما وکیل پایه یک دادگستری" . خنده ام گرفت تا به حال هر وکیلی دیده بودم عینک داشت.
- فکر نمی کردم وکیل باشید.
- چرا مگه بهم نمی آد تحصیل کرده باشم؟
- چرا، ولی من فکر می کردم مهندس باشید.
لبخندی زد و گفت: شما دوست داشتید من مهندس بودم؟
- نه شاید چون پدرتون کارخونه داره من فکر می کردم شما مهندسید و توی کارخونه کار می کنید.
- خب آتوسا خانم چند سالتونه؟
- من بیست سالمه.
- چی می خونید؟
- من دانشجو نیستم.
در حالیکه تعجب کرده بود گفت: چرا یعنی علاقه ندارید؟
- چرا ولی سال اول مامان درست یک هفته قبل از کنکور فوت کرد و سال دومم اصل حوصله درس خوندن نداشتم ، برای همین قبول نشدم.
- امسال چی؟ حوصله درس خوندن دارید یا نه؟
- ای یه چیزهایی خوندم. ولی دو سه ماهی هست که دوباره کم درس می خونم.
- چرا مشکلی براتون پیش امده؟
- نه چیز مهمی نیست.
- سه ماهی به کنکور داریم بهتره تلاش کنید تا در رشته ی مورد علاقه تون قبول بشید.
- بعد از تعطیلات دوباره شروع می کنم.
- به چه رشته ای علاقه دارید؟
- حقوق، ولی غیرممکنه قبول بشم.
- غیر ممکن نیست البته اگر تلاش کنید.
- شما این طور فکر می کنید؟
- معلومه تازه با این هوشی که شما دارید نباید زیاد براتون مشکل باشه.
- من امیدوارم همینطور باشه که شما می گید.
- فکر نمی کنید "شما" خیلی رسمی باشه؟
- خب چرا، ولی شمام به من شما می گید.
لبخندی زد و گفت: فکر کردم اگر بهت بگم تو ناراحت بشی.
- نه این طوری راحت ترم. راستش رو بخوای زیاد به گفتن شما عادت ندارم.
- درست مثل من، آتوسا چی شد که یاد مامانت افتادی؟
- رابطه ی تو اب مامانت...این که گاهی سهیلا صداش می کنی مثل من که گاهی اوقات به مامانم اناهیتا می گفتم.
- خدا رحمتشون کنه چه اسم زیبایی داشتن درست مثل اسم خودت.
- اسم منو مامانم انتخاب کرده ولی پدر دوست داشته اسمم شیرین باشه.
- آهان حالا فهمیدم چرا گاهی اوقات شیرینم صدات می کنه.
- اگه یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
- نه بپرس.
- چرا یکی یکدونه هستی؟
- یه خواهر داشتم که دو سال بیشتر عمر نکرده، البته بزرگتر از من بوده بعد از منم دیگه مامان بچه نخواستند. تو چرا تک فرزندی؟
- به خاطر بیماری قلبی که مامان داشت.
- دوست داری صاحب یه خواهر یا برادر کوچولو بشی؟
- نه دوست دارم، نه این ممکنه. چون پدر دیگه نمی خواد صاحب فرزندی بشه.
- جدا؟! اینو نمی دونستم فکر می کردم مونیکا نمی خواد بچه دار بشه.
- اتفاقا مونیکا خیلی به پدر اصرار می کنه ولی تا به حال موافقت نکرده.
- که این طور ، خب بقیه ام اومدن.
حوصله ی دخترعمه های بابک و مانی را نداشتم. تینا و مینا دو دختر لوس و از خودراضی بودند که به جز عشوه کردن و لبخنده زدن هنر قابل عرضه دیگری نداشتند. وقتی به ما نزدیک شدند مانی که عصبانی به نظر می رسید رو به من کرد و گفت: آتوسا تو این جا چکار می کنی؟
من که از لحن صحبت کردن مانی عصبانی شده بودم با تغیر گفتم: مگه نمی بینی دریا رو نگاه می کنم.
- پدرت می دونه اینجایی؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: بله. نکنه می بایستی به شمام اطلاع می دادم؟
مانی به رو جمع کرد و گفت: ببخشید می خوام با اتوسا تنها صحبت کنم.
بابک و نیما سریع رفتند و تینا و مینا بعد از این که برایم پشت چشمی نازک کردند، رفتند.
- ولی من تمایلی ندارم با تو صحبت کنم.
- تو بیخود کردی که تمایلی نداری، اصلا تو به چه حقی با بابک اومدی اینجا؟
- تو به چه حقی به خودت اجازه می دی همچین سوالی از من بپرسی؟
- ببین اتوسا تو با این کارا چی رو می خوای ثابت کنی؟
- متوجه منظورت نمی شم!
رو به روی من ایستاد و گفت: می دونم که متوجه منظورم شدی ولی باشه یه بار دیگه ام می گم. من که یه بار اعتراف کردم دوستت دارم پس برای چی اصلا به من اهمیت نمیدی؟توی این یک روزی که اومدی حتی نیم نگاهی به من ننداختی.
- ببین مانی بهتره تو برای من همون دایی مانی باشی.
مانی با حالتی عصبی دستانش را در موهایش فرو برد و گفت: نمی تونم آتوسا. چرا درک نمی کنی؟ شیش ماهه که فکر تو لحظه ای آرامش برام نذاشته.
- مانی تو داری وقتت رو تلف می کنی، خواهش می کنم منو فراموش کن.
- آتوسا تو داری منو دیوونه می کنی ها!
- منطقی باش، من و تو به درد هم...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و فریاد کشید: آتوسا به نفعته که سر عقل بیای! نذار کار به جاهای باریک برسه. تو مال من می شی همین و بس! به خداوندی خدا اگر ببینم دوباره تنهایی با بابک رفتی گردش و باهاش گرم گرفتی یه کاری دست خودم و تو میدم و عصبانی ترکم کرد.
پس از چند دقیقه بابک به طرفم امد و گفت: چی شده؟ انگار خیلی عصبانی بود.
- از این که با تو صحبت می کردم ناراحت بود، گفت اگه ببینه با تو گرم گرفتم یه کاری دست خودش یا من میده.
- تو چی گفتی؟
- گفتم بهتره تو همون دایی مانی برای من باقی بمونی و ما به درد هم نمی خوریم. حالا چه کار کنم؟ اگه دیگه با تو حرف نزنم می گه ازش ترسیدم و اگر حرف بزنم می ترسم یه کار یدستمون بده.
- هنوز هم نسبت به مانی هیچ احساسی نداری؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- تا حال بهش گفتی دوستش نداری؟
- همون بار اولی که بهم ابراز علاقه کرد بهش گفتم.
- خب چی جواب داد؟
- گفت من صبرم زیاده اون قدر صبر می کنم و درخواستم رو تکرار می کنم تا بهم علاقه مند بشی.
- پس قضیه کاملا جدیه!
- متاسفانه همین طوره. حالا چه کار باید کنم تا مانی دست از سرم برداره؟
- فعلا که فکری به ذهنم نمی رسه. درباره اش فکر می کنم. بالاخره باید یه راه حلی وجود داشته باشه. می دونی من از این متعجبم که چرا هنوز مانی حرفی درباره ی تو به من نزده!می تونست بیاد به من بگه من به آتوسا علاقه دارم تو چرا سر راهش قرار گرفتی.
- شاید چون قبل از اینکه شما رو ببینم حرف اخر رو بهش زدم.
- آهان دیدی درست گفتم تو خیلی باهوشی. و به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت هشته بهتره برگردیم.
- به نظر تو اگه از هم جدا بشیم بهتر نیست؟ دلم نمی خواد مانی یه بار بلایی سر تو بیاره؟
بابک نگاهم کرد و گفت: نترس مشکلی پیش نمی اد.
- شاید . هر چی باشه تو مانی رو بهتر از من می شناسی.
لبخندی زد و گفت: از اینکه برای من نگران شدی ممنون.
سری تکان دادم و در کنارش به راه افتادم.
*****صفحه 82
![]()
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)