صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم
    نازنین با لحنی پر غم گفت:
    -هرگز فکر نمی کردم مادرم چنین سرگذشتی داشته باشد. اخر او همیشه شاد است و به پدر عشق می ورزد.
    سودابه موهایش را نوازش کرد و گفت:
    -حرفت کاملا درست است چندین سال زندگی، او را به پدرت علاقمند کرده ولی هنوز یاد مسعود در قلبش ماندگار است.
    مسعود خمیازه ای کشید و گفت:
    -من واقعا وفاداری خانم کیانی را ستایش می کنم. ولی بدبخت کسی که به نازنین خانم دل ببندد . حتما او هم مثل اقا سعید بیچاره می شود.
    نازنین در حالی که اخم کرده بود به تندی جواب داد:
    -اگر این طور است که شما می گویید ارزو می کنم هیچ وقت کسی به من دل نبندد . چون مطمئنم ازارش می دهم.
    سودابه در حالی که به مشاجره لفظی انها نگاه می کرد با مهربانی گفت:
    -من حتم دارم اگر کسی واقعا عاشق باشد تمام سختی هایش را با جان و دل قبول می کند،درست مثل سعید.
    ستاره نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که احساس گرسنگی می کرد گفت:
    -مامان بهتر است فکر شام باشید ، دیگر بابا هم باید پیدایش شود.
    سودابه در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
    -بچه ها من خیلی خسته هستم . می خواهم کمی استراحت کنم، لطفا خودتان غذائی درست کنید.
    نازنین از جا بر خاست و گفت:
    -پس شام امشب را به عهده من بگذارید.
    -برای شام بیدارم کنید.
    بعد از رفتن مادر ،مسعود هم روی کاناپه دراز کشید و گفت:
    -برای شام من را هم صدا بزنید.
    و سپس چشم هایش را بست. نازنین با شیطنت نگاهی به ستاره انداخت و گفت:
    -تو هم استراحت کن ، حتما برای شام بیدارت می کنم.
    -یعنی تو می گویی رفیق نمیه راه باشم؟
    شام ان شب را نازنین با وسواس خاصی پخت. با امدن فرید شام اماده شد . فرید که ان دو را تنها دید با تعجب پرسید:
    -پس سودابه کجاست؟ مسعود چرا اینجا خوابیده؟
    ستاره هیجان زده گفت:
    -اخه مامان گذشته را برایمان تعریف کرد. طفلی انقدر اشک ریخت که سرش درد گرفت و رفت استراحت کند.
    -باشد ، پس تا شام را بچینید ما هم می اییم.
    سپس با نگرانی به طرف اتاق همسرش رفت . چهره سودابه در خواب معصوم تر از همیشه شده بود. ارام کنارش نشست و با موهایش بازی کرد.
    سودابه چشم های خسته اش را ارام بلز کرد. با دیدن فرید لبخندی زد و گفت:
    -سلام ، تو کی امدی؟
    -سلام عزیزم ، بچه ها گفتند امروز خیلی خودت را اذیت کردی.
    سودابه کش و قوسی به اندامش داد و با مهربانی گفت:
    -فقط کمی تجدید خاطره کردم.
    فرید با عشق پیشانی اش را بوسید و گفت:
    -هیچ می دانی وقتی نگاهت را غمگین می بینم ، دلم به درد می اید؟
    سودابه در حالی که از شادی اشک می ریخت ارام زمزمه کرد:
    -تو هم هیچ می دانی هر وقت این طوری با من صحبت می کنی دست و دلم را می لرزانی؟
    فرید در حالی که شادمانه می خندید گفت:
    -خب راه حل این مشکلات چیست؟
    سودابه که منظور او را درک کرده بود از جا برخاست و گفت:
    -پیش به سوی غذا.
    سپس هر دو دست در دست هم وارد سالن شدند.
    میز با حسن سلیقه چیده شده بود و بوی خوش غذا تمام فضا را پر کرده بود. سودابه نگاهی تحسین امیز به نازنین انداخت و گفت:
    -واقعا دستت درد نکند. هرگز فکر نمی کردم بتوانی در این مدت کم ، چنین غذائی درست کنی.
    نازنین با شرمندگی گفت:
    -کاری نکردم، در ضمن ستاره هم خیلی کمکم کرد.
    ستاره در حالی که با عجله غذا می خورد گفت:
    -چرا دروغ می گویی؟ من فقط نشسته بودم و با تو حرف می زدم.
    مسعود که تازه از خواب بیدار شده بود با سر و وضعی ژولیده به طرفشان امد.
    -سلام، شب بخیر.
    فرید با دیدن پسرش خنده ای کرد و گفت:
    -سلام پسرم، چرا این قدر خسته ای؟
    -دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.
    سودابه در حالی که برای پسرش غذا می کشید گفت:
    -اگر از این غذا بخوری خواب از کله ات می پرد . زود باش شروع کن.
    مسعود در حالی که با شیطنت نگاهی به چهره ارام نازنین می انداخت گفت:
    -دستپخت نازنین خانم واقعا خوردن دارد.
    سپس شروع به خوردن کرد. بعد از شام، شستن ظرفها به عهده فرید و مسعود گذاشته شد. نازنین با دلسوزی نگاهشان کرد و گفت:
    -کاش برای کمکشان می رفتم . اخر ظرف ها زیاد است.
    -نه عزیزم ، ممکن است دستت عفونت کند.
    نازنین در حالی از جا بر می خاست گفت:
    -لااقل می توانم انها را خشک کنم.
    سپس به طرف اشپزخانه رفت. مسعود با دیدنش رو به پدر کرد و گفت :
    -بابا ، فرشته نجات امد.
    فرد با مهربانی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
    -نیازی به کمک تو نیست عزیزم.
    نازنین که اخم ظریفی صورتش را بیش از حد زیبا کرده بود با ملایمت گفت:
    -یعنی شما را تنها بگذارم؟ ان هم با این همه ظرف!
    سپس حوله را از دست مسعود گرفت و گفت:
    -من خشک می کنم . شما در شستن ظرف ها به عمو جان کمک کنین. فکر کنم این طوری کارها سریع تر پیش برود.
    در حین کار فرید با صحبت هاش انها را مشغول کرد. گفتگوی هر سه نفرشان بسیار موثر بود چون گذر زمان را احساس نکردند . در اخر نازنین رو به انها کرد وگفت :
    -حالا شما تشریف ببرید به سالن ، من هم با قهوه خدمتتان می رسم.
    فرید نگاه حق شناسانه ای به او انداخت و گفت:
    -واقعا دستت درد نکند.
    و از اشپزخانه خارج شد . مسعود در حالی که به نیم رخ زیبای او می نگریست ارام گفت:
    -خیلی ممنون.
    -خواهش می کنم.
    هنوز کاملا از اشپزخانه خارج نشده بود که مردد کنار درگاه اشپزخانه ایستاد . حرفی ته قلبش سنگینی می کرد که باید به نازنین می گفت . نازنین که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود سربرگرداند و نگاهش به نگاه مسعود تلافی کرد . برای لحظه ای هر دو به هم خیره شدند. و این نازنین بود که شرمزده سرش را زیر انداخت و اهسته پرسید:
    -چیزی شده اقا مسعود؟
    -نه فقط می خواستم بگویم، معذرت می خواهم، به خاطر همه چیز متاسفم.
    و سپس نازنین را در هاله اب از ابهام تنها گذاشت.
    با شنیدن صدای شاد دخترها ، عصبانی از اتاقش خارج شد . ستاره تا چشمش به برادرش افتاد با سرحالی گفت:
    -سلام داداش.
    -سلام ، صبحتان بخیر، به سلامتی جائی تشریف می برید؟
    -بله ، قراره همراه نازنین به گردش برویم تو ما را می بری؟
    مسعود به خشکی جواب داد :
    -نه نمی توانم، خیلی کار دارم. البته اگر شما اجازه بدهید.
    نازنین به ارامی گفت:
    -ببخشید که مزاحم کارتان شدیم.
    -ایرادی ندارد.
    ستاره با سماجت پرسید:
    -پس ما را نمی بری؟
    -نه یک بار که گفتم.
    نازنین دست ستاره را گرفت و گفت:
    -درست نیست اقا مسعود را به زحمت بیندازیم ، خودمان می رویم.
    سپس خداحافظی عجولانه ای با مسعود کردند و از منزل خارج شدند.
    با ارام شدن محیط، مسعود هم به اتاقش بازگشت و پشت میز کارش نشست.اما برای لحظه ای نتوانست از یاد نازنین غافل شود . او که تا به حال به هیچ دختری دل نبسته بود این بار وجود این دختر زیبا و متین فکرش را به خود مشغول کرده بود. روز اول چندان از نازنین خوشش نمی امد ولی حالا با گذشت این چند روز احساس می کرد که نمی تواند نسبت به او بی تفاوت باشد . هر چند علتش را نمی دانست. مسعود که همیشه خود را مغرور می دید، این بار در مقابل چشمان نازنین اراده اش را از دست داده بود. چشمانی که قدرت عجیبی داشت و قدرت تصمیم گیری را از او سلب می کرد. همانطور که در افکار خود غرق بود ضربه ای به در خورد و او را از عالم خود دور ساخت .
    -بفرمایید .
    سودابه با چهره ای خندان وارد اتاق پسرش شد.
    -سلام مامان.
    -سلام، مزاحم که نیستم؟
    -نه کار بخصوصی انجام نمی دادم.
    -پس چرا دختر ها را به گردش نبردی؟
    مسعود با کلافگی گفت:
    -خسته بودم، حال و حوصله گردش را نداشتم.
    سودابه نگاه دقیقی به پسرش انداخت و چون او را سردرگم دید گفت:
    -ولی من طور دیگری فکر می کنم.
    -چه فکری؟
    سودابه همانطور که به طرف کتابخانه می رفت گفت:
    -حدس زدم از وجود نازنین ناراحت باشی ، درسته؟
    پسر جوان لبخند ملایمی بر لب اورد و گفت:
    -نه مامان جان، این چه فکریه که شما کردید؟ من فقط کمی بی حوصله ام همین.
    -باشه ، سعی می کنم باور کنم.
    سپس مکث کرد و ادامه داد :
    -حالا حتما فردا باید به مسافرت بروی؟
    -بله ، با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم که برای مدتی از هیاهو و شلوغی فرار کنیم و به دامان طبیعت پناه ببریم.
    -پس حسابی لباس گرم به همراهت ببر. می ترسم خدای ناکرده سرما بخوری .
    -نگران نباشید مامان، من خودم مراقبم.
    -پس من تنهایت می گذارم تا به کارهایت برسی.
    با خارج شدن مادر، مسعود هم سعی کرد افکارش را متمرکز کند و کارهایش را انجام بدهد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم
    نازنین و ستاره دست در دست هم مشغول گردش بودند . همه چیز برای دختر جوان تازگی داشت ، فروشگاه ها ، هتل ها، رستوران ها، حتی طرز پوشش افراد . نازنین نگاهی به ستاره انداخت و گفت:
    -هرگز فکر نمی کردم لندن به این زیبایی باشد.
    -حالا تازه اول راه هستیم، نصف بیشتر جاهای دیدنی لندن مانده باید نشانت بدهم.
    -راستی غذاها اینجا چگونه است؟
    ستاره با شیطنت پرسید:
    -چیه؟ گرسنه ات شده؟
    -بله، اخه دیدن این همه غذاهای رنگارنگ و جور واجور ادم را به هوس می اندازد.
    -پس حالا که این طور است بیا برویم گوشه ای دنج بنشینیم و غذا بخوریم . من هم گرسنه ام.
    سپس هر دو به طرف رستورانی در ان حوالی رفتند . وقتی پشت میز نشستند ستاره پرسید:
    -خب ، خانم چی میل دارند؟
    -نمی دانم، به نظر تو کدام غذای این رستوران خوشمزه است؟
    ستاره فکری کرد و گفت:
    -من خوراک صدف به همراه چیپس و سس تند این رستوران را می پسندم.
    -باشد، همین غذا را سفارش بده.
    ستاره بدون تامل گارسون را صدا زد و سفارش غذا داد . دقایقی بعد غذا ها روی میز چیده شد.
    نازنین نگاهی به ستاره انداخت که با ولع مشغول خوردن غذایش بود. بنابراین او هم سرگرم خوردن شد. ستاره کنجکاو پرسید:
    -خب نظرت چیه؟
    نازنین با رضایت گفت:
    -فکر کنم از فردا مشتری پر و پا قرص اینجا باشم.
    -همین فکر را هم می کردم.
    پس از صرف غذا از جا بلند شدند و بعد از پرداخت صورتحساب انجا را ترک کردند.
    -خب حالا کجا برویم؟
    -نمی دانم، من که جایی را بلد نیستم.
    ستاره هیجان زده گفت:
    -موافقی به رودخانه تایمز برویم؟ باور کن جاوی به ان زیبایی را تا به حال ندیده ای.
    شادی ستاره به او هم منتقل شد و با هیجان گفت:
    -باشد برویم.
    ستاره سریع ماشینی کرایه کر و خودشان را به رودخانه تایمز رساندند . به محض قرار گرفتن مقابل رودخانه، نازنین بی هیچ صحبتی مبهوت زیبایی منظره مقابلش شد. جائی که می شد قدرت خداوندی را در ان مشاهده کرد. رودخانه ارام و یکدست بوئ. نجواگونه گفت:
    -فکر کنم روبروی تابلوی نقاشی ایستاده ام. یعنی من بیدارم؟
    ستاره که ذاتا دختر شادی بود نیشگونی از بازویش گرفت که صدای نازنین را در اورد.
    -اخ ، چکار می کنی؟
    -می خواستم بهت ثابت کنم که بیداری نه خواب.
    -از دست تو با این کارهای بچه گانه ات.
    -حالا اجازه می دهید به خانه برگردیم؟ دیر شد.
    -قبول ، ولی فردا باید بقیه جاها را نشانم بدهی.
    -حتما ، حالا شما امروز رضایت بدهید که به خانه برگردیم.
    نازنین لبخند شادی زد و همراه ستاره راهی شد.
    هوا کاملا روشن شده بود که از خواب برخاست . شب قبل تا نزدیک های صبح با ستاره بیدار مانده بودند و صحبت می کردند . بعد از پوشیدن لباس گرمی اهسته اتاق را ترک کرد . می دانست هیچ کس منزل نیست . همه برای عیادت یکی از بستگان رفته بودند و تا نیمه شب نمی امدند . مسعود هم در مسافرت به سر می برد. سکوت ویلا کسلش کرد و جای خالی بقیه به خوبی احساس نمود. انقدر بی حوصله بود که صبحانه نخورد و کنار شومینه مشغول خواندن یک کتاب جذاب شد. در حین خواندن کتاب ذهنش به دو روز بعد کشیده شد. روزی که مشتاقانه انتظارش را می کشید . در همین افکار بود که با شنیدن صدای در از جا پرید . با ترس کنار پنجره رفت . ناگهان چشمش به مسعود افتاد که به ارامی قدم بر می داشت. وقتی در باز شد موجی از هوای سرد به سالن امد و باعث شد بر خود بلرزد.
    -سلام.
    مسعود با شنیدن صدای خوش طنین و ارام او به جانبش برگشت و نگاه تب دارش را به نازنین دوخت و با صدایی که به زحمت از گلو خارج می شد جوابش را داد . نازنین به ارامی گفت:
    -شما قرار بود فردا بیایید. پس چطور...؟
    مسعود پالتویش را از تن در اورد و گفت:
    -باور کنید حوصله بازجویی کردن ندارم، مگر شما حالم را نمی بینید؟
    سپس به شدت سرفه کرد. نازنین نگاهی به او انداخت . به نظرش ضعیف شده بود و زیر چشمهایش گود رفته بود. با دلسوزی گفت:
    -می خواهید برایتان قرص بیاورم؟
    مسعود در حالی که تلو تلو می خورد به طرف اتاقش می رفت گفت:
    -نه، ممنون.
    سپس نگاه کنجکاوش را به نازنین دوخت و پرسید:
    -شما تنهائید؟
    -بله.
    -پس بقیه کجا رفتند؟
    -راستش برای عیادت یکی از دوستانتان رفتند.
    -چطور شما نرفتید؟
    نازنین با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
    -مثل اینکه با این حال بدتان خوب بلدید بازجویی کنید.
    مسعود لبخند کمرنگی زد و گفت:
    -باز هم شما بردید و من باختم.
    سپس بی هیچ حرفی به طرف اتاقش گام برداشت.
    بعد از رفتن مسعود، نازنین هم به اشپزخانه رفت . باید برای ناهار مسعود فکری می کرد. بنابراین مشغول پختن سوپ شد. تا ظهر به نزدش نرفت . ولی موقع ناهار ، سینی غذا را به دستش گرفت و به طرف اتاق او رفت . پشت در تردید داشت که وارد شود یا نه. عاقبت بعد از کلی کلنجار رفتن با خود ضربه ای کم جان به در نواخت . صدای ضعیف مسعود را شنید و به ارامی وارد اتاق شد . با دیدن وضع به هم ریخته اتاق فهمید حال مسعود تا چه اندازه بد است. چون از ستاره شنیده بود که مسعود تا چه حد به نظافت اتاقش اهمیت می دهد. مسعود نگاهش را به نازنین دوخت و ارام پرسید:
    -کاری داشتید؟
    -برایتان غدا اوردم.
    مسعود با بی حوصلگی گفت:
    -اصلا نمی توانم چیزی بخورم . فقط می خواهم بخوابم.
    نازنین با لجاجت گفت:
    -ولی شما باید غذا بخورید وگرنه ضعف می کنید.
    -نازنین ، خواهش می کنم اصرار نکن.
    نازنین لبه تخت نشست و با دلسوزی گفت:
    -فقط چند قاشق، خودم بهتان می دهم.
    -ممنون میل ندارم.
    نازنین با خشم از جا برخاست و گفت:
    -شما واقعا قدر ناشناسید. من تمام این چند ساعت را برای اماده کردن این سوپ صرف کردم که شما بخورید تا حالتان بهتر شود ولی حالا بازی در می اورید . ایرادی ندارد ، غذا را می برم.
    نازنین در حال برداشتن سینی بود که مسعود گوشه سینی را گرفت و به ارامی گفت:
    -لطفا عصبانی نشوید ، سوپ را می خورم.
    دختر جوان از زیر چشم نگاهی بر او افکند و لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
    -این شد حرف حساب، حالا درست در جایتان بنشینید تا به شما در خوردن غذا کمک کنم.
    مسعود حرفش را پذیرفت و با ولع همه غذا را خورد . نازنین لیوان اب پرتغال را به سویش گرفت و گفت :
    -ویتامین c دارد اقای دکتر .
    -چشم ، حتما می خورم.
    ولیوان را تا ته سرکشید ، سپس نگاهی به نازنین کرد و گفت:
    -راضی شدید ؟
    -بله، کاملا ، حالا هم مثل یک بچه خوب بخوابید.
    مسعود با جان و دل حرفش را پذیرفت و چشم هایش را روی هم گذاشت . انقدر بد حال بود که فورا به خواب رفت . نازنین هم پس از این که خیالش از جانب مسعود راحت شد اهسته اتاق را ترک کرد و خود را به سالن رساند . با خستگی روی صندلی نشست و مشغول مطالعه بقیه کتابش شد . اما افکارش به حدی مشغول بود که نمی توانست روی نوشته های کتاب تمرکز داشته باشد.ساعتی بعد صدای زنگ خانه بلند شد . با تردید به طرف ایفون رفت و گوشی را برداشت.
    -کیه؟
    صدای دختر جوانی را شنید که با عشوه گفت:
    -ماندانا هستم، با مسعود کار داشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم
    نازنین بی اراده دکمه را فشرد و در باز شد. دقایقی بعد دختر جوان پا به سالن گذاشت. او که از دیدن نازنین جا خورده بود خیلی زود بر خود مسلط شد و مغرورانه نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
    -شما؟
    نازنین ارام جواب داد:
    -شما وارد خانه شده اید ، نه من.
    ماندانا همانطور که به طرف یکی از مبل ها می رفت گفت:
    -همه من را می شناسند و احتیاجی به معرفی نمی بینم. ولی برای این که شما را از کنجکاوی راحت کنم باید بگویم من ماندانا ، نامزد مسعود هستم.
    نازنین برای لحظاتی مبهوت به او نگریست. ماندانا دختری 24، 25 ساله بود که در صورتش هیچ زیبایی به چشم نمی خورد ولی در عوض با ارایش غلیظ و زننده ای سعی در جلب توجه دیگران داشت.
    -خب نگفتید مسعود کجاست؟
    -استراحت می کنند، می روم صدایش کنم.
    سپس سریع به طرف اتاق مسعود به راه افتاد.
    مسعود احساس خنکی می کرد، دیگر در وجودش گرما نبود. چشم های خمارش را باز کرد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. همه جا از تمیزی برق می زد. ظرف ابی کنارش و حوله ای روی پیشانیش بود. فهمید همه این کارها را نازنین انجام داده است. با احساس خوبی رو به رو شد . حالا متوجه شد حرف پدرش درست بودو نازنین برخلاف ظاهر سردش، وجود مهربانی داشت . صدای ضربه ای که به در خورد او را از عالم خود دور ساخت و با لحن شادی گفت:
    -بفرمایید.
    نازنین وارد اتاق شد و با دیدن مسعود در ان حال لبخندی زد و گفت:
    -سلام، ساعت خواب.
    -سلام، ببخش نازنین ... خانم ، امروز شما را به زحمت انداختم.
    -این حرفها را نزنید، من وظیفه ام را انجام دادم. راستی برای این مزاحمتان شدم که بگوییم مهمان دارید.
    مسعود با تعجب پرسید:
    -مهمان ! کی هست.
    نازنین بی تفاوت جواب داد:
    -ماندانا خانم، نامزدتان.
    مسعود با شنیدن اسم او حالت چهره اش عوض شد و با نفرت گفت:
    -حالا کجاست؟
    -داخل سالن.
    مسعود با لحنی خشن داد کشید :
    -نباید او را به داخل دعوت می کردید.
    نازنین که از برخورد او حسابی یکه خورده بود به سردی گفت:
    -فکر نمی کردم برای دعوت مهمانان باید از شما اجازه می گرفتم.
    سپس با عجله اتاق را ترک کرد.
    مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید و با خود گفت ، "اصلا چرا باید ماندانا به اینجا بیاید؟ ان هم این موقع".
    با بی حوصلگی لباس پوشید و اتاق را ترک کرد . در پله ها بود که نگاه ماندانا به او افتاد و با عجله به طرفش امد.
    -سلام عزیزم، حالت چطور است.
    مسعود به سردی جواب داد:
    -از احوالپرسی شما، خوبم.
    ماندانا دستش را دور بازوی او حلقه کرد و با عشوه گفت:
    -صورتت حسابی گل انداخته، خدا را شکر بهتری.
    مسعود با خستگی خودش را روی مبل انداخت و با چشم دنبال نازنین گشت اما او را ندید . با تعجب از ماندانا پرسید:
    -پس نازنین کجاست؟
    ماندانا پوزخندی زد و گفت:
    -منظورت خدمتکار جدید است؟
    مسعود با شنیدن این حرف عصبانی شد و فریاد کشید:
    -بفهم چه می گویی؟ نازنین خدمتکار نیست. او یکی از دوستان خانوادگی ماست.
    ماندانا پاهایش را روی هم انداخت و با بی خیالی گفت:
    -به هر حال فرقی نمی کند حالا تو چرا این قدر عصبانی شدی؟
    -او برای ما خیلی عزیز است فقط اگر یک بار دیگر از این حرف ها بزنی، با من طرفی . اصلا بگو ببینم تو چرا به اینجا امدی؟
    دختر جوان قیافه نگرانی به خود گرفت و گفت:
    -نگرانت بودم عزیزم ، نمی دانی وقتی با ان حال ترکمان کردی چقدر دلواپست شدم.
    مسعود به تمسخر گفت:
    -ولی حالا چرا خودت را نامزد من معرفی کردی؟ در حالی که ما هر دو می دانیم که این موضوع حقیقت ندارد.
    ماندانا با لجاجت گفت:
    -خودت بهتر می دانی که من هر چه بخواهم همان می شود.
    مسعود بی حال تر از ان بود که جوابی به ماندانا بدهد بنابراین موضوع بحث را عوض کرد و گفت:
    -چطور شد تو ان مهمانی مسخره را رها کردی و به دنبال من امدی؟
    ماندانا قهوه اش را سر کشید و به طعنه گفت:
    -البته امدن من به اینجا چندان تاثیری نداشت چون اینجا یک پرستار زیبا در کنارت بود . خوب راستی این نازنین خانم تا چند وقت دیگر اینجاست ؟
    -تا هفت سال.
    -چرا این قدر زیاد؟
    مسعود در حالی که از جا بر می خاست جواب داد:
    -چون برای ادامه تحصیل به اینجا امده است.
    -کجا می روی؟
    مسعود با بی خیالی گفت:
    -دنبال نازنین.
    و راهی طبقه بالا شد. وقتی پشت اتاق نازنین ایستاد صدای گریه او به گوشش رسید . از خودش بدش امد که چرا با او به تندی برخورد کرده بود. چند ضربه به در نواخت . صدای ظریف نازنین به گوشش رسید؟
    -بله؟
    ارام جواب داد:
    -منم، باز کن.
    دقایقی بعد نازنین در را گشود . گرچه اشک هایش را پاک کرده بود ولی سرخی چشمانش راز او را برملا می ساخت . نازنین که از او بسیار دلخور بود با لحن سردی پرسید:
    -با من کاری داشتید؟
    مسعود سرش را به زیر انداخت و با لحنی نادم جواب داد:
    -می خواستم از شما عذر خواهی کنم. باور کن ان قدر از این دختر متنفرم که وقتی متوجه شدم به اینجا امده کنترلم را از دست دادم.
    نازنین با بی تفاوتی نگاهی به او انداخت و گفت:
    -اصلا مهم نیست، فراموش کنید حالا لطفا تشریف ببرید و به مهمانتان برسید.
    سپس با عصبانیت در را بست . مسعود با درماندگی گفت:
    -نازنین خواهش می کنم همراه من به طبقه پایین بیا.
    -من حوصله مهمان داری ندارم، لطفا مزاحمم نشوید.
    -لطفا در را کن ، می خواهم با تو صحبت کنم.
    با باز شدن در مسعود نگاه پر تمنایش را به صورت خشمگین نازنین دوخت و گفت:
    -خواهشم را رد می کنی؟
    نازنین نگاهش کرد. نمی دانست چرا مسعود انقدر در مورد این مسئله پافشاری می کند. بنابراین لب گشود و گفت:
    -بسیار خب، شما بروید من هم چند دقیقه دیگر می ایم.
    -مطمئن باشم؟
    این بار نازنین لبخند مهربانی زد و گفت :
    -بله مطمئن باشید.
    مسعود چند قدم از اتاق فاصله گرفت اما دوباره به سمت نازنین که هنوز به درگاه اتاق تکیه داده بود برگشت و خطاب به او گفت:
    -راستی ، این خانم نامزد من نیست.
    و سریع ان جا را ترک کرد.
    با رفتن مسعود نازنین در اتاق را بست و به طرف اینه رفت.و همان طور که مشغول شانه زدن موهایش بود به مسعود، کارها و صحبت هایش فکر کرد. خیلی دلش می خواست بداند که چرا مسعود سعی داشت موضوع نامزد نبودن خودش و ماندانا را برای او بازگو کند. بی اختیار احساس کرد با شنیدن این حقیقت از زبان مسعود تا حدی ارام شده است. گرچه خودش هم علتش را نمی دانست . در اینه نگاهی به ظاهر رنگ پریده خود کرد و زمزمه وار گفت،" این موضوع اصلا برای من مهم نیست" ولی می دانست به خودش دروغ می گوید و احساسی نا شناخته نسبت به مسعود پیدا کرده است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم
    برای ارام شدن خود، نفس عمیقی کشید و پس از مرتب کردن سر و وضعش با قدم های موزون اتاق را ترک کرد. بالای پله ها که رسید نگاه ماندانا به او افتاد . با خشم به مسعود گفت:
    -این دختر اینجا چه می کند؟
    مسعود به پله ها نگریست . با دیدن نازنین لبخند ارامی زد و به سوی او رفت . هر دو مدتی به هم خیره شدند. مسعود سکوت را شکست و زمزمه وار گفت:
    -واقعا ازت ممنونم.
    نازنین به لبخندی اکتفا کرد و رو به روی ماندانا نشست . ماندانا نگاهش را از ان دو نمی گرفت . احساس بدی نسبت به این دختر با ان چشم های جادویی اش داشت . نازنین نگاهی به مسعود انداخت و با شیطنت گفت:
    -مثل اینکه حضور ماندانا خانم معجزه کرد.
    -چطور مگه؟
    -می بینم رنگ و رویتان حسابی جا امده!
    مسعود خنده ای کرد و گفت:
    -این به خاطر پرستاری خوب شماست .
    ماندانا برای این که صحبت میان ان دو را قطع کند خطاب به نازنین گفت:
    -از مسعود شنیدم که برای ادامه تحصیل امده اید، می توانم بپرسم چه رشته ای می خوانید؟
    نازنین خیلی مختصر جواب داد:
    -پزشکی .
    ماندانا نگاه دقیقی به سرتا پای او انداخت ؛ پوزخندی زد و گفت:
    -مطمئن هستید فقط برای درس خواندن به اینجا امده اید؟
    نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با حالتی عصبی گفت:
    -متوجه منظورتان نمی شوم.
    -منظورم کاملا روشن است. اینجا کشوری است کاملا ازاد، خیلی مشکل است که ادم بتواند خودش را از جهات مختلف کنترل کند.
    نازنین که کاملا متوجه منظور او شده بود با حالتی تند گفت:
    -من جزء ان دسته از دخترها نیستم که دین و شرافتم را به خاطر لذت های زودگذر دنیا بفروشم.
    -اما اگر من نمی امدم شما با مسعود تنها بودید.
    نازنین که با این حرف ها احساس شرم کرد از جا برخاست و گفت:
    -مطمئن باشید اگر می دانستم اقا مسعود امروز به منزل می ایند هرگز اینجا نمی ماندم .
    سپس با عجله به اتاقش رفت. مسعود عصبانی گفت:
    -تو چرا این قدر بی ادب شده ای؟ به خدا نازنین ان طور که تو فکر می کنی نیست. او دختر پاکی است و من به تو اجازه نمی دهم به او توهین کنی.
    ماندانا با بی تفاوتی جواب داد:
    -خب حالا بگذریم، راستی پدر و مادرت کی برمی گردند؟
    مسعود با بی حوصلگی جواب داد :
    -نمی دانم ، تو هم بهتر است وقت خود را اینجا تلف نکنی.
    ماندانا در حالی که به طرف تلویزیون می رفت گفت:
    -چرا تلف؟ مگر کسی کنار دوست عزیزش احساس خستگس می کند؟
    سپس بی خیال کنار مسعود نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد. ساعت 12 بود که خانواده مهرارا به خانه برگشتند و با دیدن ماندانا تعجب کردند. سودابه با ظاهری ارام پرسید:
    -عزیزم چطور تو تا دیر وقت اینجا مانده ای؟ خانواده ات خبر دارند؟
    ماندانا نگاهی به چهره مریض و خسته مسعود انداخت و با لحنی نگران کننده گفت:
    -مسعود جان حالش خیلی بد بود، من برای عیادت او امده بودم . نمی دانید چه حالی داشت، او از من خواهش کرد اینجا بمانم. من هم به خانه اطلاع دادم که شب اینجا هستم. فرید با خشم نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
    -تو نباید مزاحم ماندانا خانم می شدی.
    مسعود که حرفی برای گفتن نداشت به ناچار سکوت کرد. ستاره با تعجب پرسید:
    -راستی نازنین کجاست؟
    مسعود پاسخ داد:
    -دو ساعت پیش به اتاقش رفت ، فکر می کنم استراحت می کند.
    سودابه نگران به طرف پسرش رفت و گفت:
    -عزیزم تو هم بهتر است به اتاقت بروی . راستی شام خورده اید؟
    -بله، فقط نازنین چیزی نخورده است.
    -عیبی ندارد ، شما بروید استراحت کنید من خودم شام نازنین را به اتاقش می برم.
    ماندانا گونه سودابه را بوسید و راهی اتاقش شد. اتاقی که هر وقت به انجا می امد در ان استراحت می کرد.
    سودابه نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
    -من می دانم مسعود از ماندانا نخواسته که پیشش بماند . تو که خودت این دختر موذی را می شناسی.
    ستاره با نگرانی گفت:
    -می ترسم ماندانا به نازنین خرفی زده باشد. بهتر است شامش را من ببرم که اگر موضوعی پیش امده باشد به من بگویید .
    -فکر خوبی است.
    دقایقی بعد سودابه سینی غذا را به دست دخترش داد و او را راهی اتاق نازنین کرد. ستاره چند ضربه به در نواخت ولی جوابی نشنید . به ناچار ارام در را باز کرد. نازنین روی تخت دراز کشیده بود و در افکارش غرق بود.
    -سلام ، ما را تحویل نمی گیری خانم.
    نازنین با شنیدن صدای ستاره با هیجان از جایش بلند شد و گفت:
    -سلام ، کی امدید ؟
    -نیم ساعتی می شود. مسعود گفت هنوز شام نخورده ای، من هم ان را به اتاقت اوردم.
    نازنین با سپاس نگاهی به او انداخت و گفت:
    -خیلی ممنون ، راستش اشتها ندارم.
    ستاره اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    -اگر جرات داری روی حرف من و مامان حرف بزن.
    نازنین سینی را از دستش گرفت و گفت:
    -چشم، فقط تا انجا که میل داشته باشم می خورم.
    و بعد ارام قاشق غذا را به دهان گذاشت . ستاره روی مبل نشست و با زیرکی نگاهش کرد . با دیدن قیافه درهم نازنین فهمید اتفاقی رخ داده است . بنابراین با مهربانی گفت:
    -نازی ، مشکلی پیش امده؟
    -نه، چطور مگه؟
    -خیلی گرفته ای، اگر اتفاقی افتاده با من درمیان بگذار.
    نازنین جرعه ای اب نوشید. سپس نگاه غمگینش را به ستاره دوخت و گفت:
    -ستاره به نظر تو من چطور دختری هستم؟
    ستاره لبخند گرمی زد و گفت:
    -تو یک فرشته ای.
    -نه، جدی پرسیدم.
    -به خدا من جدی گفتم، تو مهربانی، قشنگی ، راستگویی، از همه مهم تر نجیب و با ایمانی.
    نازنین سرش را به زیر انداخت و ارام پرسید:
    -یعنی من دختر سبک سری نیستم؟
    ستاره کتارش نشست و با مهربانی دستهایش را گرفت و گفت:
    -نه، اصلا این طور نیست چه کسی توهینی به تو کرده است؟
    نازنین با لبخندی زد و با دستپاچگی گفت:
    -هیچ کس، فقط خودم فکر کردم شاید...
    ستاره حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
    -تو بی جا می کنی در مورد خودت این طوری ناعادلانه قضاوت می کنی!
    -ممنون، تو واقعا مهربانی!
    سپس برای تغییر مسیر گفتگو گفت:
    -راستی ماندانا رفت؟
    ستاره با شنیدن اسم ماندانا چهره اش در هم شد و گفت:
    -نه، خانم خودش را امشب مهمان کرده، حالا هم رفتند استراحت کنند.
    -راستی ستاره ، او با شما نسبتی دارد؟
    ستاره اهی کشید و گفت:
    -این اشنایی به چند سال پیش بر می گردد . ان زمان ما به مسافرت رفته بودیم اما در راه ماشین دچار مشکل شد و اقای سهرابی به دادمان رسید. انها هم به گردش امده بودند . وجود یک همزبان در یک کشور بیگانه هر دو خانواده را به طرف هم کشید. من از همان لحظه اول از ماندانا خوشم نیامد یعنی از همه انها متنفر بودم. خانواده سهرابی ادم های بسیار مغرور و خودخواهی هستند که بچه هایشان را لوس بار اورده اند. ماندانا و مهرداد با فرهنگ کاملا غربی بزرگ شده اند. چندسال گذشت و خواه ناخواه رابطه بین دو خانواده ادامه یافت. هر چند روابط چندان صمیمانه ای هم بین ما نیست.
    نازنین با تردید پرسید:
    -به نظر تو مسعود و ماندانا با هم رابطه عشقی دارند؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم
    -نه، این چه حرفی است که تو می زنی! مسعود از ماندانا متنفر است ولی ماندانا با رفتارهای سبکش مدام اطراف مسعود می چرخد و خانواده اش هم متاسفانه با این حرکات زشت دخترشان مخالفتی ندارند.
    -تو مطمئنی مسعود به ماندانا علاقه ندارد؟
    -بله، او ان قدر از ماندانا متنفر است که خدا می داند. تو هم بهتر است دیگر از این فکرها نکنی و راحت بخوابی، فردا مطمئنا فیلم سینمایی داریم.
    -باشد، از شامت ممنونم.
    -خواهش می کنم و شب بخیر.
    -شب تو هم بخیر.
    بعد از خارج شدن ستاره، نازنین به ماندانا و مسعود اندیشید. یعنی رابطه ای بین ان دو وجود ندارد؟ اما از کجا معلوم؟ اصلا چرا باید این موضوع برای من مهم باشد؟
    بنابراین دست از فکر کردن کشید و سعی کرد بخوابد.
    صبح با تکان های شدید از خواب بیدار شد و با چشم های خواب الود به ستاره نگریست و او را هیجان زده بالای سر خود دید.
    -چی شده چرا اول صبحی این طوری بیدارم می کنی؟
    -اولا حالا نزدیک ظهر است، دوما پاشو فیلم سینمایی شروع شده.
    نازنین متعجب پرسید:
    -چه فیلمی؟
    -خانواده ماندانا به اینجا امده اند و خودشان را ناهار دعوت کرده اند.
    -خب باشد تو برو من هم می ایم.
    -نه، دوست دارم با هم برویم که از حسادت بترکند.
    نازنین در حالی که از بستر بلند می شد گفت:
    -تو هم عجب بدحنسی هستی.
    دقایقی بعد هر دو اتاق را ترک کردند. وقتی وارد سالن شدند همه دور هم جمع بودند. نازنین به ارامی سلام کرد و نگاه انها متوجه اش شد.
    ستاره دستش را دور کمر نازنین حلقه کرد و گفت:
    -معرفی می کنم دوست بسیار عزیزمان نازنین جان . تازه از ایران امده و قرار است چند سالی کنار ما بماند.
    خانم و اقای سهرابی به همراه ماندانا سلام سردی کردند. فقط پسرشان مهرداد از جا برخاست و نگاه هرزه اش را به او دوخت و در حالی که لبخند زشتی بر لب داشت سلام کرد. نازنین هم به سردی دست مهرداد را در دست فشرد و کنار سودابه و فرید نشست. سودابه با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
    -عزیزم می خواهی برایت صبحانه بیاورم؟
    -نه، خاله جان ممنون.
    فرید دستش را دور گردنش حلقه کرد و گفت:
    -شنیدم دیشب کمی بدحال بودی . با مسعود که مشکلی برایت پیش نیامده بود؟
    نازنین به نگاه دلسوز و مهربان او نگریست . ناخود اگاه به یاد پدرش افتاد. با این تصور لبخندی زد و گفت:
    -نه عموجان، فقط کمی خسته بودم.
    -خدا رو شکر نمی دانم چرا نگرانت شدم.
    ماندانا با مسخره گی گفت:
    -راستش دیروز که نازنین خانم شما را دیدم فکر کردم خدمتکار اورده اید، وقتی به مسعود گفتم او مرا متوجه اشتباهم کرد.
    با این حرفش همگی سکوت کردند. سودابه با خشم نگاهی به خانم سهرابی انداخت و گفت:
    -نگار جان دخترتان خیلی سطحی نگر هستند.
    نگار خنده ای کرد و گفت:
    -این که کسی به سر و وضعش اهمیت بدهد چیزی بدی است؟
    مسعود با صدایی که به زحمت از گلو خارج می شد جواب داد:
    -فکر می کنم منظور شما از اراستگی عریان بودن است . من طرز پوشش خانواده ام و نازنین خانم که چنین ساده لباس می پوشند افتخار می کنم.
    نازنین نگاه حق شناسانه ای به او انداخت و برای این که بحث بالا نگیرد با مهربانی گفت:
    -حرف ماندانا جان را قبول دارم . دیروز واقعا نامرتب بودم. حتی خودم هم متوجه سر و وضعم شدم.
    این بار مسعود مستقیما نگاهش کرد و گفت:
    -به خاطر رسیدگی به من بود که فرصت نکردید به سر و وضعتان برسید.
    نازنین به جای جواب دادن به لبخندی اکتفا کرد . اقای سهرابی که حوصله اش سر رفته بود رو به فرید کرد و گفت:
    -فرید جان بهتر است ما به شطرنج خودمان برسیم و جوان ها را به حال خودشان بگذاریم.
    با بلند شدن انها سودابه هم راهی اشپزخانه شد . نازنین که حوصله اش از ان جمع سر رفته بود نیز به نزد سودابه رفت و به او گفتک
    -خاله جان اگر کاری دارید به من بگویید تا من انجام بدهم.
    سودابه با حالتی عصبی گفت:
    -نمی دانم اینها از جان ما چه می خواهند ؟ ادم هایی تا این حد پر افاده ندیده ام! نازنین عزیزم، من به جای انها از تو عذر می خواهم.
    -نه خاله جان، من اصلا ناراحت نشدم . خب هر کسی اخلاق خاصی دارد.این که تقصیر شما نیست.
    سودابه لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:
    -دوست داری امروز ناهار چی درست کنیم؟
    -بهتر است این سوال را از مهمانانتان بپرسید.
    -فقط تو برایم مهم هستی، حالا هم ناز نکن و بگو.
    نازنین با شیطنت گفت:
    -من هوس کردم امروز خودم غذا درست کنم یک غذای کاملا ایرانی.
    -مثلا چی؟
    نازنین چینی به پیشانی اش افکند و نشان داد مشغول فکر کردن است.
    دقایقی بعد با شادی گفت:
    -قورمه سبزی و فسنجان.
    سودابه هیجان زده گفت:
    -عالیه! بهتر از این نمی شود. می دانی چند سال است فسنجان نخورده ام ؟ اصلا مزه اش از یادم رفته است.
    در همان حال ستاره با قیافه ای درهم به جمعشان پیوست . با دیدن ظاهر خندان انها گله مند گفت:
    -مرا انجا تنها گذاشته اید و خودتان اینجا گل می گویید و گل می شنوید.
    سودابه با عشق موهایش را نوازش کرد و گفت:
    -چه کسی دختر مرا ناراحت کرده است؟
    ستاره با بغض گفت:
    -ماندانا هر چه از دهانش در می اید به من می گوید. مامان راستی من اُملم؟
    -نه عزیزم، بیخود کرده هر کسی این حرف را زده است. حالا که دوست نداری پیش انها باشی همین جا بمان و به نازنین کمک کن.
    -حتما می مانم ، اگر هم می گفتید یه جهنم برو، می رفتم.
    -خدا نکنه عزیزم.
    دقایقی بعد سودابه پس از دادن سفارشات لازم اشپزخانه را ترک کرد و دو دختر جوان هم مشغول رسیدگی به کارها شدند. بعد از اماده شدن غذاها، نازنین به زیبایی میز را چید سپس همه را سر میز فرا خواند . فرید با دیدن خورش ها هیجان زده گفت:
    -به به ، قورمه سبزی و فسنجان. واقعا دستت درد نکند دخترم.
    ماندانا اولین قاشق را که به دهان گذاشت حالت چهره اش عوض شد و گفتک
    -من که اصلا خوشم نیامد.
    سپس خودش را کنار کشید. نگار خانم با نگرانی گفت:
    -عزیزم اگر نخوری ضعف می کنی مثل ما چند تا قاشق به زور بخور.
    ماندانا نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
    -همراه مسعود می روم بیرون غذا می خورم.
    و قبل از این که کسی حرفی بزند نگار با شادی گفت:
    -اره ، این طوری بهتر است.
    مسعود که در تنگنا قرار گرفته بود به ناچار از جا برخاست . سودابه با دلسوزی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
    -اگر احساس کسالت می کنی می خواهی پدرت...
    مسعود به ارامی گفت:
    -چیز مهمی نیست ، زود برمی گردیم.
    دقایقی بعد هر دو از منزل خارج شدند . نازنین و ستاره نگاهی معنی دار به هم انداختند و ستاره سرش را به نشانه تاسف تکان داد. غذا در سکوت کامل خورده شد و فقط گهگاهی مهرداد با نازنین مشغول صحبت می شد که نازنین به جواب های کوتاه بسنده می کرد. موقع شستن ظرف ها ، مهرداد به اشپزخانه امد. نازنین با بی تفاوتی نگاهی به او افکند و گفت:
    -چیزی احتیاج دارید اقای سهرابی؟
    مهرداد در حالی که نزدیکش می امد ارام گفت:
    -دیدم که تنهایید، امدم کمکتان کنم.
    -ممنون ، احتیاجی به کمک شما ندارم. حالا هم لطف کنید از اشپزخانه خارج شوید.
    مهرداد نگاهی زشت به اندام ظریف نازنین انداخت و گفت:
    -ماندانا راست می گفت که شما محشرید.
    اصلا حیف این دستهای زیبا نیست که با ظرف شستن خرابش کنید؟
    نازنین که به سختی سعی می کرد ارام باشد گفت:
    -من از شما نظر نخواستم ، حالا هم لطفا بروید بیرون...
    در همان حال سودابه به اشپزخانه امد و نازنین حرفش را خورد .
    سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
    -مشکلی پیش امده عزیزم؟
    -نه فقط اقا مهرداد می خواهند لطف کنند و ظرف ها را بشویند.
    -این که خیلی خوب است تو هم می توانی استراحت کنی.
    سپس رو به مهرداد کرد و گفت:
    -دستکش انجاست، حتما دستتان کنید. نازنین تو نمی ایی؟
    نازنین خنده شادی کرد و همراه سودابه اشپزخانه را ترک کرد . مهرداد که تیرش به سنگ خورده بود با عصبانیت مشغول شستن ظرف ها شد. نازنین با قدردانی نگاهی به سودابه افکند و گفت:
    -واقعا به موقع امدید و مرا از دست این پسر سمج نجات دادید ، ولس بدبخت با این همه ظرف ضعف می کند.
    -حقش است ، ندیدی چطور پسرم را با ان حال بدش راهی بیرون کردند؟ طفلی می خواست کمی از ان غذاها بخورد.
    -خاله جان من کمی غذا برای اقا مسعود برداشتم. چون از نگاهش خواندم که از غذا خوشش امده است.
    سودابه با شیطنت گفت:
    -ای بلا! حالا دیگر نگاه پسر مرا می خوانی!
    نازنین در حالی که از شرم سرخ شده بود گفت:
    -نه، به خدا منظوری نداشتم...
    -می دانم عزیزم، شوخی کردم.
    نگار با دیدن انها پرسید:
    -مهرداد کجاست؟
    سودابه خیلی خونسرد جواب داد:
    -در اشپزخانه ظرف ها را می شوید.
    -پسر من ظرف ها را می شوید.
    -بله، خودش مایل بود، ما هم مخالفتی نکردیم.
    سپس نگاهی به نازنین انداخت و هر دو با شیطنت خندیدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    -مسعود تو باید هر چه زودتر تکلیف مرا روشن کنی. از این همه انتظار خسته شده ام.مامان و بابا هم می گویند چرا مسعود این قدر لفتش می دهد؟
    مسعود با خشم نگاهش کرد و گفت:
    -من تکلیف تو را همان روزهای اول معلوم کردم . ولی مثل اینکه تو خودت نمی خواهی قبول کنی.
    -اخه چرا این حرف را می زنی ؟ حتما گلویت پیش ان دختر ...
    مسعود با بی حوصلگی گفت:
    -خواهش می کنم ادامه نده . چند سال پیش که من به تو جواب منفی دادم اصلا نازنین را نمی شناختم . می دانی ماندانا ما از دو خانواده با فرهنگ های خاص خودمان هستیم. من نمی توانم هیچ ایرادی روی تو بگذارم. تو خیلی خوبی، فقط من لیاقت تو را ندارم. از این افکار دست بردار و بگذار هر دوی ما زندگی خودمان را بکنیم.
    ماندانا که قصد عقب نشینی نداشت در حالی که گیلاسش را می نوشید با نگاه خمارش او را نگریست و گفت:
    -همین که ما با هم دوست هستیم برایم کافی است.
    -این قدر از این لعنتی ها نخور، حوصله ندارم تو را با این حالت به خانه ببرم.
    -چشم ، هر چی شما بگویید.
    -خب ناهارت را که خوردی بلند شو به خانه برویم.
    -حوصله ندارم بهتر است فعلا تنها باشیم.
    مسعود نگاه خسته اش را به او دوخت و گفت:
    -نمی بینی من حال خوبی ندارم؟ چرا این قدر اذیت می کنی؟
    سپس بی توجه به او از روی صندلی بلند شد. ماندانا که او را برای رفتن مصمم می دید ناچار از جا برخاست و همراهش راهی شد. در ماشین که نشستند به نیمرخ مسعود نگریست . اخم هایش در هم بود. چقدر از این که خود را نزد او خوار می کرد متنفر بود ولی باید به هر حیله ای که می شد او را به دست می اورد. خانواده مهرارا بسیار ثروتمند بودند و مسعود هم شغل پردرامدی داشت . اگر می توانست با او ازدواج کند مسلما مهریه بالای می گرفت و بعد از مدتی تقاضای طلاق می کرد. بدین صورت پول زیادی عایدش می شد و می توانست به مرد رویاهایش برسد . دیوید پسری تنها بود که وضع مالی خوبی نداشت . با او از 14 سالگی اشنا شده بود و تا به حال ارتباطشان را حفظ کرده بودند.
    وقتی به منزل رسیدند قیافه شادی به خود گرفت و همراه مسعود داخل شد . سودابه پسرش را مخاطب قرار داد و گفت:
    -غذا خوردی پسرم؟
    مسعود با بی حالی جواب داد:
    -انقدر سرم درد می کند که نتوانستم چیزی بخورم.
    -نازنین برایت غذا برداشته می خواهی گرمش کنم؟
    مسعود از زیر چشم نگاهی به نازنین انداخت که مشغول صحبت با ستاره بود. سودابه نگاه او را دنبال کرد و وقتی دید پسرش به نازنین خیره شده لبخندی بر لب اورد. احساس می کرد مسعود به این دختر شیرین و حاضر جواب علاقه مند شده و از این پیشامد خوشحال بود. نازنین را صدا زد . دختر جوان به ارامی گفت:
    -بله، خاله جان بفرمایید.
    -عزیزم مسعود گرسنه است می خواستم زحمت گرم کردن غذایش را بکشی.
    -چشم ، همین الساعه.
    نازنین برخاست و به طرف اشپزخانه رفت. مسعود با قدردانی نگاهی به مادرش انداخت و ارام زمزمه کرد :
    -ممنون مامان.
    و سپس به دنبال نازنین راهی اشپزخانه شد. نازنین که وجود کسی را پشت سرش احساس کرد ارام سربرگرداند. با دیدن مسعود پرسید:
    -گردش خوش گذشت؟
    مسعود نگاه غمگینش را به صورت شاداب نازنین دوخت و گفت:
    -شما هم مرا دست می اندازید؟
    اهی کشید و ادامه داد:
    -اشکالی ندارد.
    نازنین صادقانه گفت:
    -باور کنید قصد مسخره کردن شما را نداشتم.
    وقتی بشقاب غذا را پیش رویش گذاشت قصد ترک کردن اشپزخانه را داشت که با صدای مسعود بر جای خود ایستاد. مسعود با حالتی خاص گفت:
    -اگر امکان دارد کنارم بمانید تا من غذایم را بخورم؟
    -بودن من در کنارتان چه فایده ای دارد؟
    مسعود با نگاه ساده و کودکانه ای گفت:
    -اشتهایم بیشتر می شود.
    -مطمئنید اگر من و شما در اشپزخانه تنها باشیم ماندانا خانم ناراحت نمی شود؟
    -خواهش می کنم این قدر در مورد او صحبت نکنید از دستتان دلخور می شوم. نمی دانم چرا شما فکر کرده اید او برایم مهم است.
    نازنین در حالی که صندلی را کنار می کشید گفت:
    -فکر نمی کنم ، مطمئنم ...
    -روزی به همه مخصوصا شما ثابت می کنم که اشتباه فکر می کنید.
    و بعد از کمی مکث مشغول خوردن غذا شد. در حین نوشیدن نوشابه اش نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
    -فردا کلاسهایتان شروع می شود؟
    -بله.
    -حتما خیلی هیجان دارید؟
    نازنین با کلافگی گفت:
    -نمی دانم اسم احساسی را که دارم چه بگذارم . فقط می توانم بگویم می ترسم. همه چیز برایم غریب است . هیچ همزبانی ندارم.
    مسعود جرعه ای اب سر کشید و با نگاه نافذش او را نگریست و گفت:
    -من مطمئنم خیلی زود به این شرایط عادت می کنید . شما دختر مقاومی هستید. در دانشگاه همه جور ادم با ملیت های مختلف پیدا می شود. شما فقط باید سعی کنید به درستان توجه داشته باشید. اگر هم به مشکلی برخورد کردید می توانید روی من حساب کنید.
    -شما با خرفهایتان مرا ارام می کنید، قول می دهم سعی کنم از پس مشکلات بربیایم.
    مسعود نگاه خیره اش را به او دوخت. در نظرش نازنین دیگر ان دختر مغرور و لوس نبود. حالا او را بهتر شناخته بود. نازنین که سنگینی نگاه او را احساس کرد به شوخی گفت:
    -قرار نبود با بودن من اشتهایتان کور شود.
    مسعود به خود امد و ارام جواب داد:
    -نه، داشتم به شما نگاه می کردم که چقدر مصمم هستید.
    -به به، می بینم خوب با هم خلوت کردید.
    هر دو به طرف برگشتند . ماندانا دست به سینه ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نازنین در حالی که از جا برمی خواست خطاب به مسعود گفت:
    -فکر کنم با بودن ماندانا خانم اشتهایتان بیشتر می شود، با اجازه شما.
    سپس بی تفاوت از کنار ماندانا گذشت. مسعود ظرف غذا را عقب کشید و عصبی گفت:
    -اینجا هم دست از سرم برنمی داری؟
    -عزیزم ، نگرانت شدم.
    -من حالم خوب است، لزومی ندارد که نگران من شوی.
    -بله می دانم، چون با وجود نازنین احتیاجی به من نیست.
    مسعود خسته تر از ان بود که جوابی به او بدهد . بنابراین بی خیال از جا برخاست و تنهایش گذاشت . ماندانا خشمگین مشت گره شده اش را روی میز کوبید و با نفرت گفت:
    -حالم از هر دوی شما به هم می خورد. ولی بالاخره مسعود مال من خواهد شد.
    مهمانی تا پاسی از شب ادامه داشت اما نازنین که باید خودش را برای فردا اماده می کرد اواسط مهمانی عذرخواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت.
    پایان فصل3


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    قسمت اول
    همه چیز برایش تازه بود.دانشجویان، محیط دانشگاه، حتی استادان. چقدر دلش می خواست الان به جای این دختران رنگارنگ دوستش لاله کنارش بود و مثل گذشته ها سر کلاس شیطنت می کردند اما حالا تنها گوشه ای نشسته بود و با حالتی گنگ و غریب به دانشجویان می نگریست. با این که به زبان انگلیسی تسلط کافی داشت ولی باز هم احساس تنهایی می کرد.
    پنج ساعت کلاس برایش به اندازه یک قرن گذشت. به خصوص این که بچه ها به خاطر نوع پوشش او را مسخره می کردند. نازنین با نگاه به ظاهر دختران خارجی احساس شرم کرد و از این که هم جنس انها بود از خود متنفر شد. ولی باید به هر زحمتی بود وجود انها را تحمل می کرد.
    پس از اتمام اخرین کلاسش از دانشگاه خارج شد و سردرگم اطرافش را نگریست . ناگهان مسعود را دید که کنار ماشینش ایستاده و منتظر اوست.
    -سلام اولین روز چطور بود؟
    -خیلی خسته کننده.
    مسعود با اخمی ظاهری گفت:
    -قرار نبود روز اول، جا بزنید.
    -باور کنید هنوز روی قولم هستم، ولی روز کسل کننده ای داشتم.
    -من مطمئنم به زودی یک دوست خوب پیدا می کنید. حالا سوار شوید شما را به منزل برسانم.
    -ممنون، مزاحم شما نمی شوم.
    مسعود نگاهی به نازنین انداخت و با شیطنت نگاهش می کرد. سپس به کنارش امد و در را برایش باز کرد وگفت:
    -بفرمایید سوار شوید خانم.
    نازنین خنده بلندی سر داد و سوار ماشین شد. در حین حرکت مسعود به نیمرخ زیبای نازنین نگریست که غرق در افکارش بود. بنابراین با کنجکاوی پرسید:
    -مسئله ای پیش امده؟
    نازنین نگاهش را از خیابان گرفت و به او خیره شد و گفت:
    -نه فقط به وقایع امروز فکر می کردم . می دانید اقا مسعود با این که روز سختی را گذراندم ولی برایم بسیار خاطره انگیز بود. دوست دارم خودم را محک بزنم و ببینم چند مرده حلاجم.
    -افرین این عالیست! راستی مهرداد را ندیدید؟
    -مهرداد! مگر او این جا درس می خواند؟
    -بله، او هم دانشجوی پزشکی است . فقط چند ترم از شما بالاتر است.
    نازنین با حالتی نفرت انگیز گفت:
    -نمی دانم چرا شانسم باید این طوری باشد.
    -تو از مهرداد بدت می اید؟
    -بله، نمی دانید دیروز چه نگاه چندش اوری به من می کرد.
    مسعود با عصبانیت گفت:
    -اگر زمانی مزاحمت ایجاد کرد حتما به من بگو، زبان او را خوب می دانم.
    -مطمئن باشید خودم از پسش بر می ایم. فکر می کنمبهترین راه بی توجه ای به اوست.
    مسعود حالتی شاد به چهره اش گرفت و گفت:
    -راستی موافقید ناهار به رستوران برویم؟
    -امکان دارد خاله نگران شوند.
    -فکر نکنم مامان انقدر نامهربان باشد که اجازه ندهد چند ساعتی را من در خدمتتان باشم.
    نازنین به نگاه مشتاق او نگریست و گفت:
    -قبول، برویم.
    -فقط به یک شرط.
    -چه شرطی؟
    -این که این قدر با من رسمی صحبت نکنید. دوست دارم با هم صمیمی تر باشیم.
    نازنین با خنده گفت:
    -پس چرا خودتان با من رسمی صحبت می کنید؟
    مسعود شادمانه خندید و گفت:
    -بله ، حق با شماست، من هم قول می دهم درست صحبت کنم.
    نازنین در حالی که دستش را روی معده اش می گذاشت گفت:
    -به نظر من بهتر است حالا این تعارفات را کنار بگذاریم، باور کنید معده ام درد گرفت.
    -بلهف یادم رفته بود ببخشید.
    سپس پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
    نازنین نگاهی به اطرافش انداخت و با هیجان گفت:
    -جای بسیار زیبایی است.
    -بله، اغلب اوقات من همراه دوستانم به اینجا می ایم.
    نازنین به طعنه گفت:
    -منظورتان از دوستانتان ماندانا است؟
    مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
    -برای چندمین بار می گویم اسم او را نیاورید. نمی دانید تا چه حد از ماندانا نفرت دارم.
    -ولی او بیش از اندازه به شما علاقه دارد. چطور می توانید این قدر خودخواه باشید و چشمتان را روی این موضوع ببندید؟
    -شما می خواهید چه چیزی را ثابت کنید؟
    -هیچی ، فقط می خواستم ...
    مسعود سخنش را قطع کرد و در حالی که کمی به سمت جلو متمایل می شد نگاهی به چشمان نازنین کرد و گفت:
    -هیچ دختری در زندگی من وجود ندارد . نمی خواهم فکر کنید می خواهم خودم را برای شما پاک جلوه دهم چون انسان جایزالخطاست و مطمئنا سراپا گناه . اما من سعی کرده ام در این گونه موارد خود را الوده نکنم.
    نازنین که قصد عقب نشینی نداشت با لجاجت گفت:
    -شما چه ویژگی برای همسر اینده تان در نظر دارید که ماندانا ان را ندارد؟
    مسعود به صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم حلقه کرد و با نگاه دقیقی به سر تا پای نازنین نگریست و با مهربانی گفت:
    -من و ماندانا چند سال است که با هم اشنا هستیم. نمی گویم او دختر بدی است ولی، نمی توانم به ماندانا دل ببندم . او فکر می کند اگر ادم ظاهری زیبا داشته باشد کافیست و باطن برای او مهم نیست . همیشه حول مسائل مادی می گردد و نمی خواهد با دید بازتری به مسائل پیرامونش نگاه کند. در صحبت هایش فقط ناز و عشوه دیده می شود نه نجابت و صمیمیت. فکر کنم این دلایل برای شما کافی باشئ این طور نیست؟
    نازنین با دیدن حالت عصبی او گفت:
    -ببخشید من اصلا قصد ناراحت کردن شما را نداشتم.
    -مسئله ای نیست.
    سپس به بستنی مقابل رویش اشاره کرد و گفت:
    -بفرمایید اب می شود.
    نازنین با رضایت اولین قاشق را به دهان گذاشت . حالت چهره اش از مزه خوب بستنی تغییر کرد.
    مسعود با زیرکی پرسید:
    -خب، چطور است؟
    -خیلی خوشمزه است. باور نمی کنید اما من بستنی را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دوست دارم. هر وقت با دوستانم یا مامان و بابا قهر می کردم انها با خریدن بستنی مرا راضی می کردند که اشتی کنم.
    مسعود قهقه ای زد و گفت:
    -ولی اصلا به شما نمی اید نازک نارنجی باشید.
    -پس معلوم است هنوز مرا خوب نشناخته اید.
    -من فقط کمی فرصت می خواهم ان وقت خواهید دید که شما را بهتر از خودتان خواهم شناخت.
    -پس من منتظر می شوم که ببینم شما کی موفق می شوید مرا کاملا بشناسید.
    -البته به شرطی که بدقولی نکنید.
    -اتفاقا من اصلا بدقول نیستم.
    -پس چرا قول چند ساعت پیشتان را فراموش کردید؟
    نازنین با تعجب پرسید :
    -قول! چه قولی؟
    -قول دادید مثل غریبه ها با من صحبت نکنید.
    -اه، بله فراموش کردم. چشم ، سعی می کنم با شما راحت تر صحبت کنم . در صورتی که شما هم به قولتان عمل کنید.
    -چه قولی؟
    -مگر قول ندادید در صحبت کردنتان تجدید نظر کنید؟
    مسعود خنده ای از شادی سر داد و گفت:
    -بله، این بار هم شما بردید. چشم، من هم به قول خود عمل خواهم کرد.
    سپس هر دو در سکوت مشغول خوردن بستنی شدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم
    اعصابش حسابی درهم ریخته بود و نمی دانست کتابش را کجا گذاشته است. سودابه نگاهی به ظاهر اشفته اش کرد و گفت :
    -دیشب کتاب در کیفت نبود؟
    -نه، خاله جان.
    -پس حتما در دانشگاه جا گذاشته ای.
    نازنین لبه تخت نشست و با کلافگی گفت:
    -دیروز انقدر اعصابم به هم ریخته بود که اگرکیفم را هم گم می کردم متوجه نمی شدم.
    سودابه دستی به موهایش کشید و گفت:
    -بهتر است زیاد خودت را اذیت نکنی. حالا هم زود اماده شو و به دانشگاه برو ممکن است دیرت شود.
    نازنین به ناچار از جا برخاست و بعد از تعویض لباس با خداحافظی عجولانه ای خانه را ترک کرد. در طول راه تمام فکرش را وقایع دیروز فرا گرفته بود. بالاخره بعد از دو هفته مهرداد را سر کلاس دید. طاقت هر اتفاق و برخوردی را داشت جز این که بعد از کلاس مهرداد به طرف او بیاید و برای رساندنش انقدر اصرار کند. فوق العاده عصبی شده بود برای همین فورا کلاس را ترک کرد و به خاطر عجله بسیار کتابش را جا گذاشته بود.
    انچنان در افکار خود غرق بود که متوجه شخصی که از رو به رو می امد نشد و به شدت با او برخورد کرد. سربلند نمود و مهرداد را مقابل رویش دید. پسر جوان لبخندی زد و گفت:
    -روز بخیر خانم کیانی.
    نازنین بی انکه جوابی به او بدهد با بی تفاوتی از کنارش گذشت و به طرف کلاس رفت. کم کم بچه ها وارد شدند و سر و صدای زیادی در کلاس ایجاد کردند . نازنین نگاهش را به کتاب پیش رویش دوخته بود و نسبت به اطرافش کاملا بی توجه بود.
    -ببخشید خانم.
    با تعجب سرش را بلند کرد و دختری سبزه رو را در مقابل خود دید.
    -با من بودید؟
    دختر لبخند نمکینی زد و کتاب نازنین را به طرفش گرفت و گفت:
    -فکر کنم این کتاب مال شما باشد.
    نازنین هیجان زده کتاب را از دست دختر گرفت و گفت:
    -بله، این پیش شما چه می کند؟
    -دیروز بعد از کلاس روی صندلی جا مانده بود. به صفحه اول ان نگاه کردم و اسم شما را دیدم. ان را نزد خودم نگه داشتم که امروز به شما بدهم.
    نازنین با قدردانی نگاهش کرد و گفت:
    -واقعا نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.
    سپس نگاه متعجبش را به دختر دوخت و با تردید پرسید:
    -شما ایرانی هستید؟
    دختر دستش را دراز کرد و گفت:
    -جمیله هستم، از عربستان.
    نازنین مشتاقانه دستش را گرفت و گفت:
    -من هم نازنین هستم می شود از شما سوالی بپرسم؟
    -بله ، راحت باشید.
    -چطور شما به این راحتی فارسی صحبت می کنید؟
    -در منزل ما همه فارسی صحبت می کنند . چون مادرم ایرانی است. البته بسیاری از مردم عربستان با این زبان اشنایی دارند.
    نازنین قصد سوال دیگری داشت که با امدن استاد ساکت شد و جمیله به طرف صندلی اش رفت.
    در طول کلاس جمیله گهگاهی به عقب برمی گشت و نگاه مهربانش را نثار نازنین می کرد. نازنین که حدس می زد جمیله می تواند برای او دوست خوبی باشد احساس شادی و شعف کرد. با دیدن جمیله یاد دوستش لاله افتاد . جمیله همان نگاه مهربان و صادق لاله را داشت. با همان برق شیطنت که در چشمانش موج می زد.
    منتظر بود کلاس به اتمام برسد و بتواند با جمیله هم کلام شود. بالاخره انتظار به سر امد. و با خروج استاد فوری خود را به جمیله رساند . جمیله که عجله او را دید در حالی که لبخند بر لب داشت گونه نازنین را کشید و گفت:
    -دختر مثل اینکه تو هفت ماهه به دنیا امده ای.
    -نمی دانی چقدر از اشنا شدن با شما ذوق زده ام.
    جمیله با لحن کودکانه ای گفت:
    -حالا که من با تو دوست شدم پس مرا به یک قهوه دعوت کن.
    نازنین با شگفتی او را نگریست و اندیشید او چقدر دختر راحت و ساده ای است. بنابراین دستش را دور بازوی جمیله حلقه کرد و گفت:
    -قهوه با من و کیک کاکائویی با تو.
    -قبول دارم.
    وقتی قهوه و کیک مقابلشان قرار گرفت نازنین در حالی که دستش را زیر چانه زده بود نگاه خیره اش را به جمیله دوخت. جمیله تکه ای کیک را به دهان گذاشت و به نازنین نگریست و گفت:
    -منتظر چیزی هستی ؟ خوب بخور.
    نازنین به خود امد . در حالی که قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
    -خوب از خودت بگو.
    جمیله با خنده گفت :
    -این قدر عجله نداشته باش . بالاخره با هم اشنا می شویم .
    نازنین ابروهای ظریفش را در هم گره کرد و با ناراحتی گفت :
    -خب اگر نمی خواهی نگو. اصلا مجبور نیستی.
    جمیله از زیر چشم به نازنین نگریست . این دختر با زیبایی خیره کننده اش بسیار ساده و مهربان بود. نمی دانست چرا اوایل فکر می کرد نازنین دختر مغرور و خودخواهی است ولی حالا که او این طور با اخم در مقابلش نشسته بود هیچ تکبری در رفتارش مشاهده نمی کرد.
    لبخندی زد و دستش را روی دست نازنین قرار داد و با مهربانی گفت:
    -مرا ببخش منظوری نداشتم.
    نازنین اخم هایش را باز کرد و با لبخندی بر لب گفت:
    -تو مرا ببخش ، بی خودی مثل بچه ها قهر کردم .
    -اشکالی ندارد.
    پس به طور مختصر شروع به تعریف شرح حال خود کرد. نازنین که محو شنیدن حرفهایش شده بود با تمام شدن صحبت های جمیله گفت:
    -واقعا مادرت ایرانی است؟ این خیلی جالب است.
    -بله عشق این چیزها سرش نمی شود . پدرم هنگامی که عاشق مادرم می شود دیگر هیچ چیز برایش مهم نبوده است. مادرم با عشق خود کاری کرد که پدر حتی زبان اصلی اش را هم فراموش نماید.
    -عجب مادر پر قدرتی داری که توانسته است این قدر بر پدرت تسلط پیدا کند.
    جمیله به چشمان نازنین خیره شد و گفت:
    -چشمان مادرم جذبه چشمان تو را دارد . وقتی به ادم خیره می شود هیچ کس جرات مخالفت با او را ندارد.
    نازنین با لحن شوخ گفت:
    -یعنی من می توانم روی قدرت چشمانم حساب کنم؟
    -این که معلوم است، افسونگر.
    -تو خیلی بدجنسی جمیله!
    سپس هر دو با شادی خندیدند . وقتی وارد محوطه شدند نازنین از سرما بر خود لرزید.
    -چیه؟ سردت شده؟
    -بله، من خیلی ضعیفم و با کوچکترین هوای سرد بیمار می شوم.
    -حالا کجا می روی؟
    -منزل ، تو چطور؟
    -منم مثل تو.
    -راستی جمیله تنها زندگی می کنی؟
    -نه ، با ندیمه مادرم هستم.
    -پس تنها نیستی.
    -نه، خدا را شکر.
    سپس نازنین دست جمیله را با مهربانی فشرد و با خداحافظی صمیمانه ای در حالی که احساس خوشی داشت راهی منزل شد. به خانه که رسید با هوای گرم و مطبوع انجا ، رخوت عجیبی در خود احساس کرد. سودابه از اشپزخانه خارج شد و با دیدن نازنین گفت:
    -سلام، خسته نباشی.
    -ممنون ، شما هم خسته نباشید. تنهائید خاله جان؟
    -بله، خوب شد که تو امدی. دیگر داشت حوصله ام سر می رفت.
    نازنین همان طور که دست هایش را به هم می مالید گفت:
    -خاله جان نمی دانید چقدر هوا سرد است.
    سودابه با مهربانی گفت:
    -الان برایت یک لیوان شیر می اورم تا بخوری و گرم شوی.
    -شما زحمت نکشید ، من خودم می ریزم، شما هم میل دارید؟
    -بله، ممنونم.
    -خواهش می کنم.
    سپس راهی اشپزخانه شد و دقایقی بعد با دو لیوان شیر گرم به سالن بازگشت. سودابه همان طور که شیرش را شیرین می کرد گفت:
    -خب ، تعریف کن ببینم دانشگاه چطور بود؟
    -عالی! بهتر از هر روز دیگر.
    -چطور!
    نازنین با هیجان گفت:
    -بالاخره امروز موفق شدم با یک دختر خوب اشنا شوم.
    -جدا؟ چطور با هم اشنا شدید؟
    نازنین به طور مفصل همه جریان را برای سودابه تعریف کرد. سودابه که از شادی او هیجان زده شده بود گفت:
    -هر وقت خواستی می توانی او را به اینجا دعوت کنی.
    -ممنون، نمی دانم اگر محبت های شما نبود چه می کردم.
    -تو هم مثل دختر خودم هستی ولی ...
    -سلام.
    هر دو رو برگرداندند و مسعود را در استانه در دیدند.
    -سلام پسرم، خسته نباشی.
    مسعود با خستگی خود را روی مبل ولو کرد و گفت:
    -ممنون، شما هم خسته نباشید، راستی ستاره کجاست؟
    -با دوستانش بیرون رفته است.
    -در این هوا! نمی دانید چقدر سرد شده!
    -الان برایت یک لیوان شیر می اورم.
    سپس از جا برخاست و اتاق را ترک کرد. مسعود نگاهی به چهره حونسرد نازنین انداخت و گفت:
    -درس ها خوب پیش می رود؟
    -بله، فعلا که خوب است.
    -با مهرداد مشکلی ندارید؟
    نازنین که حتی از شنیدن اسم او احساس بدی پیدا می کرد با خشم گفت:
    -هر روز به نحوی اعصابم را خرد می کند.
    -چطور مگه؟
    -هیچی، یک روز به قهوه دعوتم می کند ، فردایش می خواهد مرا به منزل برساند.
    مسعود با عصبانیت گفت:
    -خودم فردا با او صحبت می کنم. او باید طرف مقابلش را بشناسد.
    -شما نمی خواهد خودتان را وارد این ماجرا کنید. مطمئنم بعد از مدتی بی توجهی خودش خسته می شود.
    سودابه در حالی که با لبخند لیوان شیر را مقابل پسرش می گذاشت به نازنین گفت:
    -ولی همین مهرداد بود که باعث شد ان اتفاق بیفتد .
    -اه بله، به خاطر این کار باید ممنونش باشم.
    مسعود همانطور که شیرش را می نوشید کنجکاو پرسید:
    -چه اتفاقی؟
    -هیچی ، دیروز بعد از بحثی که با مهرداد داشتم بلافاصله از کلاس خارج شدم و فراموش کردم کتابم را از روی میز بردارم. امروز که به دانشگاه رفتم دختر خانمی کتاب را برایم اورد به این ترتیب با هم اشنا شدیم. اصلیتش عربستانی است ولی خیلی خوب فارسی صحبت می کند.
    مسعود با بدبینی گفت:
    -مطمئنید که دختر خوبی است؟
    -منظورتان چیست؟
    -ببین نازنین شما الان کم سن و سالید و تجربه چندانی ندارید. بعضی ها ان طور که ظاهرشان نشان می دهد نیستند.
    نازنین در حالی که از جا برمی خاست عصبی گفت:
    -من از او شناخت کامل دارم. لازم نیست شما نگران باشید.
    سپس اتاق را ترک کرد . سوابه با دلخوری گفت:
    -مسعود چرا با او این طور صحبت کردی؟ نمی دانی نازنین در این گونه موارد حساس است.
    -من برای خودش نگرانم، او نباید این طور عصبانی می شد.
    -می دانم پسرم، ولی نازنین کمی حساس و زود رنج است حالا برو از دلش در بیاور.
    -نه، این کار را نمی کنم او دختر مغروری است.
    سپس بی خیال مشغول خوردن بقیه شیرش شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم



    دو هفته از دوستی بین ان دو می گذشت. حالا هر دو روابطی کاملا صمیمی و دوستانه داشتند و تمام اوقاتشان را با هم می گذراندند. ان روز بعد از امتحان هر دو از کلاس خارج شدند و خود را به محوطه دانشگاه رساندند. باران که از ساعتی قبل اغاز شده بود شدت بیشتری گرفته بود.


    نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:


    -من عاشق باران هستم . کاشکی هر روز باران ببارد و زمین را بشوید . می دانی جمیله من اعتقاد دارم باران ناپاکی ها را از بین می برد . بعد از بارش باران احساس سبکی و کم وزنی می کنم.


    جمیله به نمیرخ شاداب نازنین نگریست و گفت:


    -مادر من هم باران را دوست دارد. او عاشق باران است چون با پدرم در یک روز بارانی پیمان عشقشان را بستند.


    سپس با لحن شیطنت امیزی گفت:


    -تو چطور؟ نکند تو هم عاشقی؟


    نازنین شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:


    -به تنها چیزی که فکر نمی کنم عشق و عاشقی است راستی تو خودت چطور جمیله؟ کسی را دوست داری؟


    جمیله نگاهی به اسمان انداخت. ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند کم کم چهره ها در مقابل چشمانش زنده شدند و او را در افکار خود غرق کردند.


    -با تو هستم جمیله اصلا متوجه شدی چه گفتم؟


    جمیله چشمان نمناکش را به نازنین دوخت و گفت:


    -بله ، من هم عاشقم، عاشق پسری قوی و محکم، جابر همه امید من است ولی افسوس که نمی توانیم به هم برسیم.


    -چرا؟


    جمیله لبخند تلخی زد و گفت:


    -فعلا بهتر است به سر کلاس برویم. بعدا همه چیز را برایت تعریف می کنم.


    نازنین تبسمی کرد و گفت:


    -هر جور که تو دوست داری.


    سپس بی هی حرفی به طرف کلاس رفتند.


    نازنین تمام خواسش به جمیله بود و متوجه شد او به درس گوش نمی دهد. برای یک لحظه غم را در چشمان جمیله دیده بود و فهمید این دختر به ظاهر شاد غمی بزرگ در دل پنهان کرده است.


    ان روز زمان تعطیل شدن دانشگاه نازنین مثل روزهای قبل در رفتن عجله ای نداشت. این بار دلش می خواست تمام وقتش را با جمیله بگذراند. وقتی هر دو از دانشگاه خارج شدند نازنین مسعود را دید. پالتوی بلند مشکی ای که به تن داشت او را زیباتر کرده بود و ابهتی مردانه به او داده بود. مسعود که نازنین را همراه دختر جوانی دید به طرفشان امد و گفت:


    -سلام ، خسته نباشی.


    -ممنون ، تو اینجا زیر باران چه می کنی؟


    -مامان گفت تو چتر همراه نداری من هم به دنبالت امدم که زیر باران خیس نشوی.


    سپس نگاه کنجکاوش را به جمیله دوخت . نازنین که نگاه او را متوجه جمیله دید گفت:


    -معرفی می کنم ، دوست بسیار عزیزم، جمیله.


    سپس به مسعود اشاره کرد و خطاب به جمیله گفت:


    -اقای مسعود مهرارا، یکی از دوستان خانوادگی ما.


    جمیله لبخند محزونی زد و گفت:


    -از اشنایی با شما خوشبختم.


    -من هم خوشبختم و خیلی خوشحال هستم چون شما باعث شدید نازنین از تنهایی در بیاید.


    -من هم به دوستی با نازنین افتخار می کنم او دختر بسیار مهربانی است.


    -خب خانم ها حالا لطفا سوار شوید تا شما را برسانم.


    نازنین به وسط حرفش پرید و گفت:


    -مزاحم تو نمی شویم، تصمیم داریم کمی گردش کنیم.


    مسعود با نارضایتی نگاهش کرد و گفت:


    -گردش در این هوا؟ ممکن ات سرما بخورید.


    -تو نگران نباش، ما مواظب هستیم.


    مسعود که چنین دید پالتویش را از تن در اورد و روی شانه های نازنین انداخت و به مهربانی گفت:


    -فکر کنم این طوری بهتر باشد.


    نازنین معذب دست پیش برد که پالتو را از تن در اورد که مسعود با اخمی ظاهری گفت:


    -بهتر است زودتر بروید ، تا شب هم زود برگردید.


    -ممنون ، فقط تو به خاله خبر بده که من دیر می ایم که نگران نشود.


    -بسیار خب ، پس بااجازه شما.


    سپس با یک خداحافظی عجولانه انها را ترک کرد.


    جمیله نگاه شیطنت امیزش را به نازنین دوخت و گفت:


    -حالا هم می گویی عاشق نیستی؟


    -بس کن جمیله، مسعود فقط دوست خانوادگی ماست.


    -از نظر تو شاید، ولی نگاه مسعود راز دلش را بر ملا می کند. راستی تو تا به حال نگاهش را نخواندی؟


    نازنین که بر سر دو راهی مانده بود با کلافگی گفت:


    -نمی دانم جمیله حتی نمی خواهم فکرش را هم بکنم. اصلا قرار بود تو موضوع عشق و دلدادگی خودت را تعریف کنی.


    -چشم ، پس بهتر است به یک جای دنج و راحت برویم.


    -بسیار خب، هر چه شما بفرمایید.


    سپس قدم زنان به طرف کافه ای که در ان نزدیکی بود به راه افتادند.


    خانواده ما مذهبی هستند . پدر و مادرم روی مسائل اخلاقی و دینی بسیار تکیه دارند . از همان 9 سالگی با قران و نماز اشنا شدم. اوایل این همه سخت گیری برایم مهم نبود ولی وقتی بزرگ تر شدم و همسن و سال های خودم را با لباس های جورواجور می دیدم حسرت می خوردم. البته همان طور که می دانی مردمان عربستان مسلمان هستند ولی خب بعضی ها این مسائل را رعایت نمی کنند. من هم ان زمان فقط ان گروه از افراد را می دیدم. روزی به جشنی دعوت شده بودم. یک پارتی دوستانه بود و من برای شرکت در ان جشن به دروغ متوسل شدم تا خانواده ام را راضی کنم. وقتی به من منزل دوستم رسیدم دختر و پسرهای زیادی بودند با حرکات عجیب شلوغ بازی می کردند ، از دود سیگار و صدای موسیقی سرم درد گرفته بود به اتاقی پناه بردم، روی مبل نشستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم ناگهان با صدای خنده بلندی از جا برخاستم . سه پسر مست مقابل رویم بودند. با دیدن انها دستپاچه شدم و قصد کردم اتاق را ترک کنم اما یکی از انها راهم را سد کرد. از فکر بلایی که ممکن بود به سرم بیاورند به گریه افتادم . اما انها ان قدر مست بودند که در عالمی دیگر سیر می کردند.


    در میان بازوان یکی از انها اسیر شدم که در باز شد و جوان دیگری پا به اتاق گذاشت. به تصور اینکه او هم با انهاست گریه ام شدت گرفت اما در کمال تعجب دیدم که او با هر سه نفر گلاویز شد.


    بعد از دعوای مفصلی ، هر سه از اتاق خارج شدند . جابر به طرفم امد و با مهربانی نگاهم کرد و گفت :


    -حال شما خوب است؟


    از شدت ضعف نمی توانستم حرفی بزنم . بنابراین فقط سرم را تکان دادم.


    -دوست دارید به منزلتان برگردید؟


    این بار با شدت بیشتری گریستم. جابر که حالم را درک کرده بود دیگر سوالی نپرسیدو در سکوت نگاهم کرد. دقایقی بعد که بر خود مسلط شدم با لحنی بغض الود گفتم:


    -من واقعا از شما ممنونم، نمی دانم اگر شما به کمکم نمی امدید...


    و دوباره اشک هایم سرازیر شد. جابر با ملایمت گفت:


    -شما نباید در این طور مجالس شرکت کنید . اینجا برای دختری مثل شما اصلا جای مناسبی نیست. در سالن که ایستاده بودید تمام مدت نگاهتان می کردم . از چهره تان خواندم که برای اولین بار است که به این محل امده اید دیدم که چطور خسته شدید و سالن را ترک کردید . وقتی ان پسرهای مست را دیدم حدس زدم که دچار مشکل خواهید شد بنابراین خودم را به شما رساندم.


    در حالی که اشک هایم را پاک می کردم گفتم:


    -به خدا برای اولین بار است که به این مجلس امده ام. ان هم فقط از روی کنجکاوی.


    -می خواهید شما را تا منزلتان همراهی کنم؟


    اگر در شرایط عادی بودم هرگز نمی پذیرفتم ولی ان شب بدون معطلی پذیرفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم
    وقتی در کنارش نشستم ناخوداگاه احساس امنیت کردم. موسیقی ارام درون ماشین هم بیشتر روی من تاثیر گذاشت. جابر با همان لحن ملایم ولی شیطنت امیز گفت :
    -نمی ترسید من شما را بدزدم؟
    نگاه خسته ام را به صورت مردانه اش دوختم . با خود اندیشیدم نه، از این ادم چنین کارهایی بعید است. چشم های جابر از درستی و پاکی برق می زد. به ارامی زمزمه کردم:
    -تو مردتر از این حرفها هستی.
    جابر که از لحن صمیمی من خوشش امده بود با هیجان گفت:
    -پس لطفا ادرس منزلتان را بدهید .
    ادرس منزل را دادم و به بیرون نگریستم. جابر همان طور که ارام رانندگی می کرد گفت:
    -به نظر شما عجیب نیست که من هنوز اسم کسی را مه کنارم نشسته است نمی دانم؟
    من هم به تلافی گفتم:
    -فکر کنم ، عجیب تر این باشد که من نمی دانم همراه چه کسی به منزلمان می روم.
    جابر خنده بلندی سر داد و گفت:
    -با این حرفتان نشان دادید که حالتان بهتر شده است . بسیار خب من جابر فاضل هستم.
    با شنیدن فامیلش متعجب نگاهش کردم باورم نمی شد . جابر که متوجه حال من شد پرسید:
    -طوری شده؟
    با دستپاچگی جواب دادم:
    -نه ، نه، فقط می خواستم بدانم نام پدرتان صابر است؟
    جابر در کمال ارامش گفت:
    -بله، اما شما از کجا پدر مرا می شناسید؟
    احساس خفگی داشتم. نمی دانم چرا باید میان ان همه ادم جابر سر راه من قرار گیرد. جابر پسر کسی بود که در گذشته موجبات ازار و اذیت فراوانی برای مادرم فراهم کرده بود. به ناچار با صدای لرزانی گفتم:
    -مادرم در نوجوانی خانواده اش را از دست می دهد و مادربزرگ شما که عمه مادرم است او را به منزل خود می اورد. و در طول ان سالها که با انها زندگی می کرده است پدر و عمه شما دست به ازار و اذیت مادرم می زنند. به شکلی که مادرم بعد از ازدواج رابطه اش را کاملا با انها قطع می کند. او از همه افراد ان خانواده متنفر است.
    دقایقی در سکوت گذشت و او هیچ نگفت ، به یکباره ماشین را در گوشه خیابان نگه داشت. من با تعجب پرسیدم:
    -چرا نگه داشتید ؟ ماشین خراب شده است؟
    جابر بدون این که حرفی بزند فقط سرش را تکان داد. بعد به طرفم چرخید و نگاه خیره اش را به من دوخت . از حرکاتش عصبی شده بودم. دستم را به سمت دستگیره در بردم و خواستم ان را باز کنم . جابر فهمید که چه قصدی دارم ، به ارامی گفت:
    -تو به خاطر کارهای پدرم از من هم متنفری؟
    دلسوزانه نگاهش کردم . هرگز فکر نمی کردم این موضوع این قدر برای او مهم باشد. با مهربانی گفتم:
    -تو برایم همان جابری هستی که لحظه اول دیدم. یک پسر فداکار ، غیرتی و مهربان. هیچ کس هم نمی تواند روی احساس من تاثیر بگذارد.
    جابر سرش را از روی فرمان بلند کرد. در ان شب تاریک درخشش اشک هایش را دیدم. با لحنی بغض الود گفت:
    -تو به من نیروی تازه ای دادی تا بتوانم موضوعی که می خواهم بگویم راحت تر بیان کنم.
    -چه موضوعی؟
    با دستپاچگی گفت:
    -شاید در نظرت کمی غلو بیاید، ولی باور کن از همان لحظه اول که چشمم به ظاهر پریشان و مضطربت افتاد احساس مسئولیت عجیبی نسبت به تو پیدا کردم.
    مکثی کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:
    -حالا اجازه می دهی تا برای همیشه کنارت بمانم؟
    به ارامی خندیدم . چون درست من هم در این مدت کوتاه همین احساس را نسبت به جابر پیدا کرده بودم . جوابش را زمزمه کردم:
    -تا اخر عمر کنارت هستم ، قول می دهم.
    جابر که از جواب من روحیه تازه ای گرفته بود پا روی پدال گاز گذاشت و به سوی منزل ما حرکت کرد. حالا دیگر تمام زندگی و فکرم جابر بود او مرد قوی و محکمی بود فروشگاه لباس داشت . گهگاهی من و مادرم برای خرید لباس به انجا می رفتیم و هر بار در فروشگاه نگاهمان در هم گره می خورد دستپاچه می شدیم. او هم نزد مادرم حسابی، خوش خدمتی می کرد و با تخفیف های زیاد مرا به خنده می انداخت.
    تا این که یک روز مادرم مرا مخاطب قرار داد و گفت:
    -جمیله چرا این قدر این فروشنده به ما تخفیف می دهد؟
    در حالی که سعی داشتم لحنی عادی داشته باشم گفتم:
    -خب شایدی با همه همین طور است.
    مادر با زیرکی نگاهم کرد و گفت:
    -نه ، مثلا همین چند روز پیش خودم شاهد بودم به یکی از خریدارها تخفیف نداد ولی وقتی تو ان لباس ابی را پسندیدی ، کلی به ما تخفیف داد.
    چشمکی زدم و گفتم:
    -خب چکار کنم؟ خوشگلم طرفدار دارم.
    مادر لپم را کشید و گفت:
    -ای بلا، حالا دیگه خوشگلیت رو به رخ من می کشی؟ باشد عیبی ندارد. ولی قول می دهم ته توی این قضیه را در بیاورم.
    به خاطر صحبت های مادر چند روز بعد که با جابر ملاقات داشتم با خشم به او گفتم :
    -تو با این کارهایت مادرم را کنجکاو کردی.
    جابر که همیشه خونسرد بود این بار هم با لبخندی گفت:
    -باور کن که اگر می توانستم لباسها را مجانی به شما تقدیم می کردم ولی می ترسم مادرت بیشتر شک کند.
    از بی تفاوتی او عصبانی تر شدم و به حالت قهر او را ترک کردم . جابر که مرا ناراحت دید دنبالم امد و گفت:
    -حالا واقعا موضوع جدی است؟
    برای اولین بار با فریاد گفتم:
    -تو عادت داری همیشه، همه چیز را به شوخی بگیری ، اصلا چرا به خانواده ات حقیقت را نمی گویی؟ تا کی باید مخفی کاری کنیم؟
    جابر که سعی در ارام کردن من داشت با ملایمت گفت:
    -چشم هر چه شما بگویید . فقط خودت را اذیت نکن.
    از این که سرش داد کشیده بودم از خودم بدم امد. در حالی که گریه می کردم گفتم:
    -جابر، مرا ببخش. ولی به خدا می ترسم. اگر روزی از تو جدا شوم می میرم. طاقتش را ندارم، مادرم چنر وقت است مدام حرف ازدواج را زیر گوشم زمزمه می کند . می خواهند مرا شوهر بدهند، تو بگو من چه کار کنم؟
    جابر برای دقایقی مبهوت نگاهم کرد. بعد با صدایی که به زور از گلویش خارج می شد گفت:
    -تو چی؟ تو نظرت چیست؟
    با درماندگی گفتم:
    -خب معلوم است که مخالفم، ولی اخر تا کی؟
    جابر محکم گفت:
    -همین فردا شب به خواستگاریت می ایم بگذاز هر چه می خواهد بشود.
    -چی؟ فردا شب؟
    -اره باید قال قضیه را بکنیم. بگذار همه بفهمند ما چقدر به هم علاقه داریم . اصلا جمیله چرا ما باید به اتش بزرگ تر ها بسوزیم؟ گناه ما چیست؟
    با خوشحالی گفتم:
    -من حاضرم ، مطمئن باش فردا شب تنهایت نمی گذارم.
    با تردید نگاهم کرد و پرسید:
    -جمیله تو پشتیبان من هستی؟
    به جای هر جوابی با عشق نگاهش کردم . جابر هم نگاهم را خواند و با خوشحالی از هم جدا شدیم.
    در اینجا جمیله اهی کشید و به بیرون نگریست . نازنین دستش را گرفت و گفت:
    -من واقعا احساس پاک شما را تبریک می گویم . در این دوره و زمانه چنین عشق های کم پیدا می شود.
    جمیله با دستانی لرزان اشک هایش را پاک کرد و با لحنی بغض الود گفت:
    -بهتر است که دیگر به خانه برویم هوا کاملا تاریک شده است.
    -ولی فردا باید بقیه ماجرا را برایم تعریف کنی.
    -حتما.
    وقتی از یکدیگر جدا شدند نازنین در تمام طول راه به جمیله و جابر می اندیشید. وارد منزل که شد با نگرانی اعضای خانواده رو به رو گردید . سودابه با ناراحتی به طرفش امد و گفت :
    -تا حالا کجا بودی عزیزم ؟ خیلی دیر کردی.
    نازنین با شرمندگی سرش را به زیر انداخت. فرید گفت:
    -ما مسعود را به دنبال تو فرستادیم که زیر باران خیس نشوی. چرا با او نیامدی؟
    -ببخشید که نگرانتان کردم. راستش امروز با جمیله بودم. به مسعود هم گفتم به شما خبر بدهد که دیر می ایم.
    ستاره با مهربانی گفت:
    -ولی ما مسعود را از ظهر تا حالا ندیدیم.
    سپس برای این که جمع را ارام کند با خنده گفت:
    -امشب که دیر کردی جریمه می شوی و شام گیرت نمی اید. موافقید مامان؟
    سودابه با محبت پالتو را از تن نازنین در اورد و گفت:
    -این چه حرفی است که می زنی؟! من مطمئنم نازنین از شدت گرسنگی احساس ضعف می کند درست است عزیزم؟
    نازنین با سرخوشی گفت:
    -اگر زودتر این غذای خوشمزه که بوی ان تمام خانه را فرا گرفته به من نرسد حتما ضعف خواهم کرد.
    سودابه در حالی که به طرف اشپزخانه می رفت گفت:
    -پس تا لباسهایت را عوض کنی شام را اماده می کنم.
    سپس به فرید نگاهی کرد و با لحنی پر عشوه گفت:
    -قصد کمک ندارید اقای خانه؟
    فرید چشمکی حواله دختر ها کرد و گفت:
    -اقای خانه بودن هم دردسر دارد.
    سپس به دنبال همسرش راهی اشپزخانه شد.
    ستاره با کنجکاوی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
    -می شود بپرسم تا حالا کجا بودی؟
    -با جمیله به یک کافه دنج رفتیم و صحبت کردیم . اتفاقا به مسعود گفتم به شما حبر بدهد. نمی دانم چرا این کار را نکرده است.
    ستاره در حالی که نازنین را با خود به اشپزخانه می برد گفت:
    -به این خاطر که اقا هنوز تشریف نیاوردند.
    شام در محیطی شاد صرف شد و بعد هم در سالن دور هم گرد امدند و در حین میوه خوردن مشغول صحبت شدند و از هر دری سخن گفتند. ساعتی بعد مسعود به منزل امد. فرد با عصبانیت گفت:
    -چرا به ما خبر ندادی که نازنین دیر به منزل می اید؟ می دانی چقدر نگران شدیم؟
    -ببخشید خیلی کار داشتم . می خواستم زود از بیمارستان بیایم که یک مریض بد حال را اوردند . تا حالا هم در اتاق عمل بودم.
    سودابه با مهربانی گفت:
    -خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت ولی برای دفعه بعد با هر دوی شما هستم، اگر قرار بود دیر به خانه بیایید حتما ما را خبر کنید.
    مسعود و نازنین زیر چشمی نگاهی به هم انداختند و با زیرکی خندیدند.
    موقع خواب ستاره به اتاق برادرش رفت . مسعود روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. بادیدن ستاره لبخندی زد و گفت:
    -با من کاری داشتی؟
    ستاره روی لبه تخت نشست و گفت:
    -چرا امشب دروغ گفتی؟
    مسعود با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    -چه دروغی؟
    -این که تا حالا بیمارستان بودی.
    مسعود قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
    -دروغ نگفتم.
    ستاره با شیطنت گفت:
    -سر هر کسی را بتوانی کلاه بگذاری،من را نمی توانی گول بزنی. من چند ساعت پیش با بیمارستان تماس گرفتم تو انجا نبودی.
    مسعود که خود را لو رفته می دید به ارامی گفت :
    -قول می دهی این حرف بین خودمان بماند.
    -معلوم است داداش خوبم، مثل اینکه فراموش کردی من خواهرت هستم.
    مسعود لبخندی زد و گفت:
    -نه، تو بارها امتحان خودت را پس دادی. به تو می گویم کجا بودم.
    سپس به نگاه مشتاق خواهرش لبخندی زد و گفت:
    -تمام این مدت دنبال نازنین بودم. ترسیدم یک دفعه کسی برایش مزاحمت ایجاد کند . می دانی او جوان و بی تجربه است و خبر ندارد این جا پر از گرگ های گرسنه است.
    ستاره با دقت به برادرش نگاه کرد . حدسش به یقین تبدیل شده بود. به ارامی گفت:
    -خیلی دوستش داری؟
    مسعود که از این سوال حسابی جا خورده بود سریع از جا برخاست و پشت به ستاره ایستاد. گرچه سعی می کرد ستاره رنگ پریدگی صورتش را نبیند ولی لرزش صدایش را نمی توانست مخفی کند. با عصبانیت ظاهری گفت:
    -چرا این حرف را می زنی؟ من هیچ احساسی به نازنین ندارم فقط در قبالش احساس مسئولیت می کنم.
    ستاره با زیرکی فهمید که او قصد دارد عشق پاکش را مخفی نگه دارد. بنابراین گفت:
    -ببخش که ناراحتت کردم خوب من رفتم بخوابم شب بخیر.
    و مسعود در جوابش فقط سرش را تکان داد. بعد از رفتن ستاره مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید. خودش هم در شک بود.نمی توانست به خود بقبولاند که عاشق نازنین شده است. دختری که تازه چند ماه بیشتر از اشنائی اش با او نگذشته است. ولی در همین مدت کم توانسته بود او را بشناسد . نازنین ساده، مهربان، مغرور و البته کمی هم لجباز بود شاید برای شناخت او زمان بیشتری لازم داشت. اما با تمام این حرف ها پسر جوان شدیدا خواهانش بود.
    مشت های گره کرده اش را به دیوار کوبید و گفت:
    -چرا نازنین؟ چرا پا به زندگیم گذاشتی؟ حالا با این عشق لعنتی چه کنم؟ ای کاش می دانستم تو چه احساسی نسبت به من داری، اگر فقط یک کلمه محبت اکیز از او می شنیدم شاید ان وقت بهتر می توانستم تصمیم بگیرم.
    به حالت خود خندید. او که همیشه ماندانا را به باد تمسخر می گرفت حالا خود در عطش عشق دختری می سوخت و عشق را از او گدایی می کرد. ولی مسعود مغرورتر از اینها بود که حال خود را به نازنین بگوید و نمی دانست بالاخره عاقبت این عشق به کجا می انجامد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/