فصل چهارم
قسمت اول
همه چیز برایش تازه بود.دانشجویان، محیط دانشگاه، حتی استادان. چقدر دلش می خواست الان به جای این دختران رنگارنگ دوستش لاله کنارش بود و مثل گذشته ها سر کلاس شیطنت می کردند اما حالا تنها گوشه ای نشسته بود و با حالتی گنگ و غریب به دانشجویان می نگریست. با این که به زبان انگلیسی تسلط کافی داشت ولی باز هم احساس تنهایی می کرد.
پنج ساعت کلاس برایش به اندازه یک قرن گذشت. به خصوص این که بچه ها به خاطر نوع پوشش او را مسخره می کردند. نازنین با نگاه به ظاهر دختران خارجی احساس شرم کرد و از این که هم جنس انها بود از خود متنفر شد. ولی باید به هر زحمتی بود وجود انها را تحمل می کرد.
پس از اتمام اخرین کلاسش از دانشگاه خارج شد و سردرگم اطرافش را نگریست . ناگهان مسعود را دید که کنار ماشینش ایستاده و منتظر اوست.
-سلام اولین روز چطور بود؟
-خیلی خسته کننده.
مسعود با اخمی ظاهری گفت:
-قرار نبود روز اول، جا بزنید.
-باور کنید هنوز روی قولم هستم، ولی روز کسل کننده ای داشتم.
-من مطمئنم به زودی یک دوست خوب پیدا می کنید. حالا سوار شوید شما را به منزل برسانم.
-ممنون، مزاحم شما نمی شوم.
مسعود نگاهی به نازنین انداخت و با شیطنت نگاهش می کرد. سپس به کنارش امد و در را برایش باز کرد وگفت:
-بفرمایید سوار شوید خانم.
نازنین خنده بلندی سر داد و سوار ماشین شد. در حین حرکت مسعود به نیمرخ زیبای نازنین نگریست که غرق در افکارش بود. بنابراین با کنجکاوی پرسید:
-مسئله ای پیش امده؟
نازنین نگاهش را از خیابان گرفت و به او خیره شد و گفت:
-نه فقط به وقایع امروز فکر می کردم . می دانید اقا مسعود با این که روز سختی را گذراندم ولی برایم بسیار خاطره انگیز بود. دوست دارم خودم را محک بزنم و ببینم چند مرده حلاجم.
-افرین این عالیست! راستی مهرداد را ندیدید؟
-مهرداد! مگر او این جا درس می خواند؟
-بله، او هم دانشجوی پزشکی است . فقط چند ترم از شما بالاتر است.
نازنین با حالتی نفرت انگیز گفت:
-نمی دانم چرا شانسم باید این طوری باشد.
-تو از مهرداد بدت می اید؟
-بله، نمی دانید دیروز چه نگاه چندش اوری به من می کرد.
مسعود با عصبانیت گفت:
-اگر زمانی مزاحمت ایجاد کرد حتما به من بگو، زبان او را خوب می دانم.
-مطمئن باشید خودم از پسش بر می ایم. فکر می کنمبهترین راه بی توجه ای به اوست.
مسعود حالتی شاد به چهره اش گرفت و گفت:
-راستی موافقید ناهار به رستوران برویم؟
-امکان دارد خاله نگران شوند.
-فکر نکنم مامان انقدر نامهربان باشد که اجازه ندهد چند ساعتی را من در خدمتتان باشم.
نازنین به نگاه مشتاق او نگریست و گفت:
-قبول، برویم.
-فقط به یک شرط.
-چه شرطی؟
-این که این قدر با من رسمی صحبت نکنید. دوست دارم با هم صمیمی تر باشیم.
نازنین با خنده گفت:
-پس چرا خودتان با من رسمی صحبت می کنید؟
مسعود شادمانه خندید و گفت:
-بله ، حق با شماست، من هم قول می دهم درست صحبت کنم.
نازنین در حالی که دستش را روی معده اش می گذاشت گفت:
-به نظر من بهتر است حالا این تعارفات را کنار بگذاریم، باور کنید معده ام درد گرفت.
-بلهف یادم رفته بود ببخشید.
سپس پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
نازنین نگاهی به اطرافش انداخت و با هیجان گفت:
-جای بسیار زیبایی است.
-بله، اغلب اوقات من همراه دوستانم به اینجا می ایم.
نازنین به طعنه گفت:
-منظورتان از دوستانتان ماندانا است؟
مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
-برای چندمین بار می گویم اسم او را نیاورید. نمی دانید تا چه حد از ماندانا نفرت دارم.
-ولی او بیش از اندازه به شما علاقه دارد. چطور می توانید این قدر خودخواه باشید و چشمتان را روی این موضوع ببندید؟
-شما می خواهید چه چیزی را ثابت کنید؟
-هیچی ، فقط می خواستم ...
مسعود سخنش را قطع کرد و در حالی که کمی به سمت جلو متمایل می شد نگاهی به چشمان نازنین کرد و گفت:
-هیچ دختری در زندگی من وجود ندارد . نمی خواهم فکر کنید می خواهم خودم را برای شما پاک جلوه دهم چون انسان جایزالخطاست و مطمئنا سراپا گناه . اما من سعی کرده ام در این گونه موارد خود را الوده نکنم.
نازنین که قصد عقب نشینی نداشت با لجاجت گفت:
-شما چه ویژگی برای همسر اینده تان در نظر دارید که ماندانا ان را ندارد؟
مسعود به صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم حلقه کرد و با نگاه دقیقی به سر تا پای نازنین نگریست و با مهربانی گفت:
-من و ماندانا چند سال است که با هم اشنا هستیم. نمی گویم او دختر بدی است ولی، نمی توانم به ماندانا دل ببندم . او فکر می کند اگر ادم ظاهری زیبا داشته باشد کافیست و باطن برای او مهم نیست . همیشه حول مسائل مادی می گردد و نمی خواهد با دید بازتری به مسائل پیرامونش نگاه کند. در صحبت هایش فقط ناز و عشوه دیده می شود نه نجابت و صمیمیت. فکر کنم این دلایل برای شما کافی باشئ این طور نیست؟
نازنین با دیدن حالت عصبی او گفت:
-ببخشید من اصلا قصد ناراحت کردن شما را نداشتم.
-مسئله ای نیست.
سپس به بستنی مقابل رویش اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید اب می شود.
نازنین با رضایت اولین قاشق را به دهان گذاشت . حالت چهره اش از مزه خوب بستنی تغییر کرد.
مسعود با زیرکی پرسید:
-خب، چطور است؟
-خیلی خوشمزه است. باور نمی کنید اما من بستنی را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دوست دارم. هر وقت با دوستانم یا مامان و بابا قهر می کردم انها با خریدن بستنی مرا راضی می کردند که اشتی کنم.
مسعود قهقه ای زد و گفت:
-ولی اصلا به شما نمی اید نازک نارنجی باشید.
-پس معلوم است هنوز مرا خوب نشناخته اید.
-من فقط کمی فرصت می خواهم ان وقت خواهید دید که شما را بهتر از خودتان خواهم شناخت.
-پس من منتظر می شوم که ببینم شما کی موفق می شوید مرا کاملا بشناسید.
-البته به شرطی که بدقولی نکنید.
-اتفاقا من اصلا بدقول نیستم.
-پس چرا قول چند ساعت پیشتان را فراموش کردید؟
نازنین با تعجب پرسید :
-قول! چه قولی؟
-قول دادید مثل غریبه ها با من صحبت نکنید.
-اه، بله فراموش کردم. چشم ، سعی می کنم با شما راحت تر صحبت کنم . در صورتی که شما هم به قولتان عمل کنید.
-چه قولی؟
-مگر قول ندادید در صحبت کردنتان تجدید نظر کنید؟
مسعود خنده ای از شادی سر داد و گفت:
-بله، این بار هم شما بردید. چشم، من هم به قول خود عمل خواهم کرد.
سپس هر دو در سکوت مشغول خوردن بستنی شدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)